13 عضو
عکس پرو رو رمان بود سحر جون؟
اره
1398/04/30 12:07یعنی واقعیه رمان?
1398/04/30 12:09این پسره پرو خوشگل نیس پسره تو ذهن من خوشگله?
1398/04/30 12:10خب تو ذهنتو حساب کن??
1398/04/30 12:12این پسره پرو خوشگل نیس پسره تو ذهن من خوشگله?
قشنگه که
1398/04/30 12:12تو خرابش کردی آخه ?
1398/04/30 12:13قشنگه که
برا من خوشگل تره?
1398/04/30 12:13شد دو شخصیته برا من???
1398/04/30 12:13تو خرابش کردی آخه ?
?????
1398/04/30 12:13یعنی واقعیه رمان?
عکساش الکیه فک کنم
1398/04/30 12:14آها
1398/04/30 12:14اگه خوندین پارت بعدی رو بزارم
1398/04/30 15:06هنوز تو پارت یک هستم ?
1398/04/30 15:10???
1398/04/30 15:10فردا بعدیشو میزارم
1398/04/30 15:11???یکم خوندم
1398/04/30 15:52?پارت چهارم?
1398/04/31 10:40رمان گناهکار قسمت چهارم
-از اینورا؟..چه خبر شده؟..
اروم خندید: وااااا..مگه باید خبری بشه؟..هیچی مثل همیشه یهویی زد به سرم و گفتم به بهونه ی خرید بیام بیرون..ولی هیچی نگرفتم یهویی دلم هوای اینجا رو کرد و..
-لابد بعدش هم یهویی چشمت به جمال ما منور شد و..
با خنده سرشو تکون داد: اره همینه……
به فرهاد نگاه کردم..نگاش به بشقابش بود و هیچی نمی گفت..رو به پری کردم که یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به فرهاد..
-چیزی می خوری سفارش بدم؟..
–نه مرسی قبلا خوردم..راستی اُغور بخیر.. چی شده زدی ازخونه بیرون؟..
-هیچی دیگه..منم دیدم حوصله م سر رفته همون موقع فرهاد بهم زنگ زد دیدم اونم به درده من دچاره دیگه گفتیم چه کنیم چه نکنیم بیایم اینجا یه کم هواخوری..
لبخند کمرنگی زد وسرش و زیر انداخت..فرهاد هم داشت نگام می کرد.. لبخند زد..و باز زل زد به بشقابش..
-خب اینجوری که نمیشه ما غذا بخوریم تو نگاه کنی..لااقل یه بستنی یا ابمیوه سفارش بدم بیکار نمونی..
قبل از اینکه مخالفت کنه به گارسون سفارش ِ یه بستنی ِ مخصوص و دادم..
معترضانه نگام کرد..
–این چه کاری بود دلی خودم سفارش می دادم خب..
– خب حـــــالا..من و تو نداریم که..مگه نه فرهاد؟..
از قصد صداش زدم که یه کم از تو لاکش بیاد بیرون..فکر کنم جلوی پری معذب شده بود..
ولی کلا انگار تو باغ نبود که مات منو نگاه کرد و گفت:چی؟!..
پری خندید..منم با لبخند چپ چپ نگاش کردم و گفتم: معلوم هست حواست کجاست؟..
یه کم نگام کرد..یه نگاهه کوتاه هم به پری انداخت و باز به غذاش خیره شد..
شنیدم که زمزمه کرد: هیچی..همینجا..
خواستم اذیتش کنم..واسه همین با شیطنت ابروم و انداختم بالا و یه چشمک واسه پری زدم..
رو به فرهاد گفتم: خب بگو ببینـــــم..ما چی داشتیم می گفتیم؟..
گنگ نگام کرد: با کی؟..
-وا..خب با پری دیگه..
نگاش چرخید رو پری .. پری هم با همون لبخنده بزرگی که رو لباش داشت خیره شده بود تو چشمای فرهاد..انگار اونم داشت با این حرکت ِ فرهاد تفریح می کرد..
ولی فرهاد که دست ِ منو خونده بود در کماله زرنگی گفت:عادت ندارم یواشکی به حرفای دو تا خانم گوش بدم..
حالا اون بود که با شیطنت نگامون می کرد..چشمک بامزه ای تحویل صورت وا رفته م داد و گفت: این عمل زشت از خصوصیات یک اقای متین و متشخص نیست ..می دونی که؟..
نامرد کیش وماتم کرد..ولی نیش ِ پری هنوز باز بود..
و از اونجایی که کم اوردن تو مرامم نبود یه نیشخند تحویلش دادم و گفتم: اره تو که راست میگی..پس چی شد اون موقع که من و پری داشتیم در مورده اینجا حرف می زدیم تو داشتی به من نگاه می کردی؟..دیگه تابلوتر از این؟!..
یه تای ابروش و داد بالا..یه کم رو صندلیش جا به
جا شد و خودش و با غذاش مشغول کرد..
–اوهوم..کی؟کِی؟..
با بدجنسی لبخند زدم: شما جنابه اقای متین و متشخـــــص..همین چند دقیقه پیش..
یه نگاه کوتاه بهمون انداخت و گفت:خب حتما اشتباه می کنی..من همین جوری نگات کردم..در اصل حواسم به حرفاتون نبود..
چشمام و باریک کردم و تیز نگاش کردم..هیچی نگفت و با لبخنده جذابی به من و پری نگاه کرد..
در حینی که غذام و با اشتها می خوردم پری هم شروع کرد به تعریف کردن از اینور و اونور و این در و اون در..
منم چون دهنم پر بود نمی تونستم جوابشو بدم فقط سر تکون می دادم..
چون زیاد از نامزدش خوشش نمی اومد چیزی هم ازش نمی گفت..یه وقت اگه سوالی ازش می شد اونم با بی میلی جواب می داد..
کیومرث دوسش داشت..ولی پری ..فکر نکنم..
********************
حسابی خوش گذروندیم..تا خود غروب سرمون گرم تفریح و گردش بود..
-تو هم با ما بیا می رسونیمت..
پری_ نه مرسی..ماشین هست..خوشحال شدم دیدمت..
لبخند زدم..
-منم همینطور گلم..واقعا میگم..خیلی دلم برات تنگ شده بود..دوست داشتم ببینمت..
پری رو ترش کرد و گفت: با اون رئیس بداخلاق و هیزی که تو داری من..
پریدم میون حرفش و با تک سرفه گفتم: بیخی دُخی..بنده خدا کجاش هیزه؟..
و تندی به فرهاد نگاه کردم که دیدم لای در ِ ماشین وایساده و با اخم ما رو نگاه می کنه..
زیر گوش پری که چشماش اندازه ی توپ پینگ پنگ زده بود بیرون گفتم: لال نشی دختر الان باز گیر میده ..یه دقیقه چیزی نمی گفتی چی می شد؟..
پچ پچ کرد: واسه چی اخه؟!..
-هیچی..فقط حالش و ندارم باهاش جر و بحث کنم..
و گونه ش و بوسیدم و بلندتر گفتم: خداحافظ خانمی..رسیدم خونه حتما بهت زنگ می زنم..
اونم گیج و منگ من و بوسید و گفت: اوکی..بای..
ازش فاصله گرفتم و سوار شدم..فرهاد با پری خداحافظی کرد و نشست..
تو مسیر بودیم که شروع کرد..البته منتظرم بودم که همینا رو بگه ولی بازم تا گفت «چرا» نفسم و دادم بیرون و تو دلم گفتم بسم الله..
–دوستت چی می گفت؟..
نگاش کردم..اخماش تو هم بود..
-چیزی نگفت..
رسما خودم و خر فرض کردم یا فرهاد و؟!..از گوشه ی چشم نگام کرد..
با حرص گفت:دلی اون مرتیکه هیزه؟..
-پووووووف..نه بابا ..بیجا کرده..
–پس..
-اِاِاِاِاِ..بی خیال شو تو رو خدا فرهاد..پری یه چیزی گفت چون دل خوشی از این یارو نداره..وگرنه اگه تو این مدت چیزی ازش دیده بودم که تا حالا تحملش نمی کردم..
با تردید نگام کرد..
–حقیقت و میگی؟..
اینبار با غرورِ همیشگیم نگاش کردم و سریع لحنم سرد شد..
-امیدوار بودم بدونی که من اهل سین جیم پس دادن نیستم..
انگار فهمید چه خبره که سرش و تکون داد و اروم گفت :باورت دارم..و همیشه هم داشتم..ولی باور کن همه ی این حرفام و کارام ..
-به خاطر
خودمه؟!..
نگام کرد..همونطور سرد به رو به روم زل زدم و گفتم: اره می دونم..همیشه همینو میگی..منم همون جواب همیشگی رو بهت میدم که می دونم تو تنها عضو از اقوام منی و از اینکه هوامو داری بی نهایت ازت ممنونم..ولی اینو بفهم فرهاد..بفهم که من دیگه بزرگ شدم..22 سالمه..بد و از خوب تشخیص میدم..معنی نگاه ها رو خیلی خوب می فهمم..منم ادمم چرا نمی خوای اینو بفهمی که حق تصمیم گیری و انتخاب دارم؟..
اهسته گفت: اره می دونم که بزرگ شدی..شاید بد و از خوب بتونی نشخیص بدی..ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونی نگاه ها رو معنی کنی..
– من مستقلم فرهاد..خودم و خودم..و این من هستم که می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..من آزادم فرهاد ..آزاااااااااد..
هیچی نگفت..فقط سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..
دیدم که لباشو رو هم فشار میده فکر کردم ناراحت شده..
چند دقیقه که گذشت دیدم باز هیچی نمیگه اروم گفتم: ناراحت شدی؟..
-نه..
-شدی..
–نه..
-مطمئنی؟..
–اره..
نفسمو عمیق و سنگین دادم بیرون..یه کم شیشه رو دادم پایین..باد ِ خنکی که به صورتم خورد باعث شد ناخداگاه لبخند بزنم..ولی محو بود..خیلی محو..
جلوی ویلا نگه داشت..قبل از اینکه پیاده بشم رو کردم بهش و گفتم: میشه یه چیزی ازت بخوام؟..
نگام کرد..
–چی؟!..
-بخند تا مطمئن بشم ازم دلگیر نیستی..
لبخند زد: دختره خوب چی میگی تو؟..چرا باید ازت دلگیر باشم؟..حرفاتو قبول دارم..تو از حق ِ مسلم خودت دفاع کردی..اینکه ازادی و حق ِ انتخاب داری..منم به تموم افکارت احترام می ذارم..ولی بازم اینو بدون که شده باشه دورا دور بازم مواظبت هستم..
لب باز کردم چیزی بگم که تند گفت: گفتم دورا دور..می دونم که خودت می تونی از خودت مراقبت کنی..لازم نیست بگی..
خندیدم..
-خداحافظ..
-شبت خوش..
-شب تو هم خوش..
جلوی در ایستادم که بره دیدم باز داره نگام می کنه ..
-برو دیگه..
–تو برو تو..
-نُچ..اول شما بفرما..
خندید: این موقع شب بچه شدی دلی؟..برو دیگه..
لج بازیم گل کرده بود..
-تو که منو رسوندی..دیگه چی میگی؟..
–برو تو دختر..
– می دونی که لج کنم دیگه هیچکی نمی تونه از پسم بر بیاد..پس برو به سلامت..
بلند خندید..سرش و تکون داد و نگام کرد..سرم و براش تکون دادم که اونم با لبخند ماشین و روشن کرد و با تک بوقی که واسه م زد حرکت کرد..
براش دست تکون دادم..از خم کوچه گذشت..کوچه ی ما یه کوچه ی پهن و عریض بود و همه ی خونه های اطراف مثل اینجا ویلایی بودن..
جلوی هر ویلا تک و توک درختای نه زیاد بلند به چشم می خورد که زیرشون بوته های گل خودنمایی می کرد..
کلیدم و دراوردم و خواستم تو قفل بچرخونم که صدای ناله باعث شد دستم رو کلید خشک بشه..
–ک..کمک..تو..تورو خدا یکی به دادم
برسه..
با ترس برگشتم..باز به اطرافم نگاه کردم..چیزی ندیدم..یعنی خیالاتی شدم؟!..با این فکر برگشتم که در و باز کنم ولی باز همون صدا رو شنیدم..
— کسی صدامو نمی شنوه؟..خواهش می کنم..کمکم کنید..
نه دیگه اینبار مطمئنم صدا رو شنیدم..
-شما کی هستی؟!..کجایی؟!..
صدای مرتعش و گرفته ای که متعلق به یه زن بود..
–اینجام..پشته این درخت..
-کجا؟!..اینجا که درخت زیاده..
با ناله گفت: درست سمت..راستت..
تند برگشتم..فقط یه سایه دیدم..هوا تاریک شده بود..اروم رفتم جلو..
وقتی رسیدم بهش با تعجب نگاش کردم..یه زن ِ تقریبا 45 یا شاید 50 ساله که لباساش همه کهنه و پاره بودن..
افتاده بود رو زمین و ناله می کرد..کنارش نشستم و بازوشو گرفتم..
-خانم چی شده؟..
–خوردم زمین..خدا خیرت بده کمکم کن..
– اخه چکار کنم؟..ممکنه جاییتون شکسته باشه..
–نه..نشکسته..
-از کجا مطمئنین؟!..
–می دونم دخترم..دردم اونقدر نیست..
به سادگیش خندیدم..یکی نبود بگه شاید تنت الان داغه حالیت نیست ..
– واسه کدوم خونه اید؟..
حدس می زدم خدمتکاری چیزی باشه..
— همین کوچه..پلاکه 10..
با تعجب زل زدم تو صورتش..چشماش زیرنور برق می زد..این چی داره میگه؟؟!!..اخه..توی این کوچه..هیچ کدوم از خونه ها پلاکش 10 نبود..پس..
تا دهنم و باز کردم و خواستم جوابش و بدم یکی از پشت سفت گردنم و گرفت تو دستش و یه دستماله سفید و بزرگ هم گرفت جلوی صورتم که از بس بزرگ بود کل صورتمو پوشوند ..
نگام به همون سفیدی پارچه موند و..
با تقلا کم کم احساس سبکی بهم دست داد ..
و چشمام بسته شد….
***********************
آهسته لای چشمامو باز کردم..همه چیزو تار می دیدم..چند بار باز و بسته شون کردم تا دیدم واضح شد..
با ترس به اطرافم نگاه کردم..اینجا دیگه کجاست؟!..
انگار هنوز منگ بودم..به خودم نگاه کردم..دستام بسته بود و تو یه اتاق بودم..یه اتاق ِ شیک و مجلل..
مات و مبهوت داشتم اطرافمو بررسی می کردم که یهو یادم اومد چه خاکی تو سرم شـــده..
شب بود..ناله ی اون زن..دستمال سفید..احساس رخوت وسستی..اره..اره از هوش رفتم و ..دیگه چیزی یادم نیست تا الان که چشم باز کردم و می بینم توی این اتاقه بزرگ و تر و تمیزم..دستامم که بسته ست..یعنی منو دزدیدن؟!..
چشمام گرد شد.. اب دهنم و قورت دادم و خودمو اماده کردم واسه داد و هوار راه انداختن که در اتاق باز شد..
تند از جام پریدم و وقتی اومد تو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..
هم خشکم زده بود و هم لال مونی گرفته بودم..اصلا باورم نمی شد..این..همون..اخه..چ..چطور؟؟!! ..
با پوزخند نگام می کرد..اومد تو و درو بست..رو کرد بهم و با همون لحن سرد و نگاهه تیز و برّنده ش تو چشمام خیره شد..
— فکر می کردی دیدار بعدیمون اینجا باشه؟!..می دونستم هیچ کدوم از اینا اتفاقی نیست..پس یه دلیلی داشت ..
پوزخندش به یه لبخنده کج رو لباش تبدیل شد و به اطراف اتاق اشاره کرد..
— از اینجا خوشت میاد؟..سپردم مختص به یه گربه ی وحشی اماده ش کنن..
و نگاهی همراه با خشم بهم انداخت که چهارستون بدنم رفت رو ویبره..
و..ولی این یارو ..چی بلغور می کنه واسه خودش؟؟!!..
-واسه چی منو اوردی اینجا؟..
به طرفم اومد ولی من همونطور سیخ سر جام وایساده بودم..از تو عین ِ بید به خودم می لرزیدم ولی هر جور بود ظاهرم رو حفظ کردم..
رو به روم ایستاد..چشم تو چشم بودیم..چند بار پشت سر هم پلک زدم ولی اون کاری نمی کرد..فقط همون نگاهه پر از خشمش و اخمی که بین ابروهاش چین انداخته بود..
وقتی دید سرسختانه دارم نگاش می کنم و تو چشماش دنبال جواب سوالم هستم لباشو روی هم فشار داد و از بینشون غرید: بشیـن..
بی خیال وایسادم..
-جواب ِ منو..
عربده کشید: گفتم بهت بتمرگ..
با ترس نگاش کردم..ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم..
چون تو شوک بودم کاری نکردم که بلندتر از قبل داد زد: مگه با تو نیستــم؟..
همراه با ترس گنگ نگاش کردم که فریاد زد: بشین..
نمی دونم با چه اعتماد به نفسی بود که یهو از حالته شوک بیرون اومدم و شیر شدم..عین ِ وقتایی که دوست نداشتم جلو کسی تحقیر بشم رفتم تو شکمش و صدامو انداختم پس ِ کله م..
-نمی خوام روانی..سر من داد نزنـــا..چرا منو اوردی اینجا؟..چی می خوای؟..
صورتش شد عینهو لبوی داغ..سرخ ِ سرخ..
ناغافل هولم داد که چون انتظارش و نداشتم و دستمام بسته بود شوت شدم رو
زمین..شونه ی چپم بعلاوه ی دستام درد گرفت ..نگامو مثل ِ خودش وحشی کردم و دوختم تو چشماش..
– چه خبرته حیوون؟..هار شدی افتادی به جون من؟..
با خشونت جلوم زانو زد..رو پیشونیش عرق نشسته بود..با دستای مردونه و زوری که به هرکول می گفت زِکی روتو کم کن، یقمو گرفت و تو دستش مشت کرد..
تا مرز سکته ی ناقص پیش رفته بودم ولی بازم عینه خر جفتک مینداختم..البته نه عملی که می دونستم اونوقت حسابم با کرامالکاتبین ِ..در حال حاضر فقط لفظی بود..لفظه تیز بهتر از عمل و ستیزه..
لااقل اینجا که کاربرد داشت..چون بدجور از دستم شِکار بود ((کسی که بیش از حد از دست کسی عصبانی باشه رو میگن از دستش شِکار بود))..
خیره داشتم نگاش می کردم که یه دفعه همچین داد زد گفتم جفت پرده ی گوشام از وسط جر خـــورد..
— خفه خون بگیر دختر..اگه این زبونه درازتو خودت کوتاش نکنی بیخ تا بیخ می ببرم میذارم کف ِ دستت تا دیگه یادت بمونه جلوی من نباید از این غلطا بکنی..
لرزون گفتم: ولم کن..همینی که هس..واسه چی اوردیم اینجا؟..زورت میاد جوابمو بدی؟..
پوزخند زد..انگار پی به ترسم برد..اگه نمی برد که به عقل ِ نداشتش شک می کردم..
با دستی که یقمو چسبیده بود گردنمو فشار داد که باعث شد سرمو کمی عقب ببرم ..
— می دونم باهات چکار کنم..
هرچی من می گفتم بگو واسه چی منو دزدیدی بدتر کاری می کرد ازش وحشت کنم..حداقل باید می فهمیدم قصدش از این کارا چیه..
دید لالمونی گرفتم با خشم ولم کرد..بلند شد و ایستاد..
چند دقیقه فقط تو اتاق قدم زد..حوصله م و سر برده بود..نه چیزی می گفت و نه حتی نگام می کرد ..با هر بار نگاه کردنش انگار قصد داشت روحمو از تنم بکشه بیرون..
چشم ازش بر نمی داشتم..منتظر بودم یه چیزی بگه که بالاخره قفل زبونش باز شد..وسط اتاق ایستاد و نگام کرد..
کاملا خونسرد بود..
نگاهی سرد بهم انداخت و با لحن ِ خشکی که چاشنیش خشم بود گفت: پدرخونده ت کجاست؟..
اول نفهمیدم چی میگه..چشمام اروم اروم باز و بازتر شد..
گیج و منگ گفتم: هان؟!..
انگار خیلی خودش و کنترل می کرد که منو زیر مشت و لگد نگیره ..
— پرسیدم پدر خونده ت کدوم گوریه؟..به نفعته باهام راه بیای که اگه اینطور نشه..
ادامه ی حرفشو نگفت به جاش جوری نگام کرد که فهمیدم حسابمو دیر یا زود می رسه..
-ولی من نمی فهمم از کی حرف می زنی..من نه پدر دارم نه پدرخونده..اونوقت تو..
داد زد: خفه شو و حرفه اضافه نزن..فقط بنال بگو اون پیر ِ کفتار کجاست؟..
شاکی شدم: پیر ِ کفتار دیگه کدوم خری ِ؟..تو ادمی؟..زبونه منو می فهمی؟..د ِ دارم بهت میگم نمی دونم داری از کی حرف می زنی..
با دوتا قدم بلند جلوم ایستاد..تو همون حالت کمی خودمو کشیدم عقب و از نوک
ِ کفشاش تا توی جفت چشماش نگامو کشیدم بالا و تهش هم با سر وصدا اب دهنمو قورت دادم..
عین درخت چنار دراز بود لامصب..هیکل چهارشونه و عضلانیش وحشتم و بیشتر می کرد..اگه صورتش انقدر جذاب نبود حتما با دیدنش قبض روح می شدم..
انگشت اشاره ش و به سمتم نشونه گرفت..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود..
بلند غرید و فریاد زد: منصـــوری..بهمـــن ِ منصــــوری..پدرخونـــده ی عوضــــی ِ تو..حــــالا چی؟..یادت اومـــد؟..
تموم مدت که عربده می کشید چشمام بسته بود..از صداش تنم می لرزید و دست و پام یخ بسته بود..
چشمامو روی هم فشار دادم و بلند گفتم: خ..خب..اره می شناسمــــش..بسه دیگه داد نزززززن لعنتـــی..
دیدم هیچی نمیگه..با ترس و لرز لای چشمامو باز کردم ..
پشتش بهم بود .. تو درگاه ایستاد..در و محکم بهم کوبید که از صدای کوبیده شدنش نه تنها نترسیدم بلکه حس ارامش بهم دست داد.. اینکه بالاخره شرش کنده شد و از اتاق رفت بیرون..ولی بدبختیای من که یکی دوتا نبود..مشکل پشت مشکل بر فرق ِ سرم نازل می شد..
*******************
« آرشام »
– چِشم از این در بر نمی داری.. –چَشم قربان.. -به بچه ها بگو زیر پنجره ی اتاق تمام وقت بایستن..هر صدایی که شنیدید خبرم کنید.. –اطاعت قربان..ولی این همه محافظه کاری واسه یه دختر به..
نگاهه سنگینم و که دید ساکت شد..سرش و زیر انداخت و سکوت کرد.. محکم و جدی گفتم: همون کاری رو می کنید که من دستور میدم..شیرفهم شد یا یه جور ِ دیگه حالیت کنـــم؟.. تند همراه با ترس نیم نگاهی بهم انداخت و باز سرش رو زیر انداخت.. –بله قربان فهمیدم..منو ببخشید اگه تو کارتون.. -بسه.. –چـ..چشم.. از پله ها پایین اومدم..خدمتکار با سینی که کریستال ِ پایه دار ِ شراب درش می درخشید پایین پله ها ایستاده بود.. -کجا؟!.. هول شد و نفس زنان گفت: قربان خانم ِ شیدا تشریف اوردن.. -کجان؟.. — تو سالن قربان.. به سینی اشاره کردم: من دستور داده بودم؟.. با ترس گفت: خ..خیر قربان.. -پس ببرش.. –چشم قربان.. به طرف سالن رفتم..توسط 3 تا پله ی مرمر و شفاف به اون طرف راه داشت..پشتش به من بود..ایستادم..کمی مکث کردم.. با دیدنم از جا بلند شد..همراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد.. — سلام عزیزم.. دستش رو به طرفم دراز کرد..یک تای ابروم و بالا دادم و با تعجبی خاص نگاهش کردم.. دستش و گرفتم..مکث کردم..رهاش نکردم و تنها تو چشماش خیره شدم.. در حینی که به مبل اشاره می کردم دستش و رها کردم.. هیچ حرکتی نکرد..بی توجه به اون روی مبلی که در صدر سالن قرار داشت نشستم.. نگاهم و به چشمان ِ براقش دوختم..اروم به طرفم اومد.. صدای تق تق کفشاش اذیتم می کرد ولی ناچار به سکوت شدم..اگه قصدم چیز دیگه ای نبود بی
شک پاشنه هاشون رو خـــورد می کردم.. فکم و روی هم فشردم..روی نزدیکترین مبل به من نشست.. –جواب سلامم و نمیدی؟.. -سلام.. لبخند زد..ولی مصنوعی بودنش رو خیلی راحت به رخ می کشید.. – چیزی شده؟.. با تعجب گفت: نه..چطور؟!.. -چی باعث شده که ما به غیر از شرکت اینجا هم همدیگرو ببینیم؟.. لبخند زد: مشکلش چیه عزیزم؟..فکر کن دلم برات تنگ شده که دروغ هم نگفتم.. پوزخند زدم.. -عزیزم؟!..دلتنگی؟!..هه..عجب.. خندید..اروم و به ظاهر دلنشین..با عشوه ای مشهود در حرکاتش رو به من کرد و در حینی که دستش و کمی تو هوا تکون می داد گفت: خب اون بار که توی شرکت باهات حرف زدم بهم گفتی به هر *** این اجازه رو نمیدی که باهات راحت باشه..ولی به من چنین اجازه ای رو دادی.. -دادم؟!.. لحنم انقدر محکم و جدی بود که من من کنان گفت: خ..خب راستش..گفتی اگه بخوای می تونی که.. نفس عمیق کشیدم..ادامه نداد.. -گفتم ..اگر بخوام.. با تردید گفت: یعنی تو نمی خوای؟.. نگاهش کردم..بی قراری تو چشماش بیداد می کرد..درست همون چیزی که دنبالش بودم..تشنه تر شدن ِ لحظه به لحظه ی اون.. -شاید.. کلافه شده بود.. –یعنی چی آرشام؟!..بالاخره اره یا نه؟!.. خیلی برام جالب بود..اینکه یه دختر با چندتا اشاره و پا دادن های نامحسوس اینطور خودش رو با یک مرد راحت بدونه که با این همه غرور باز هم بتونه راحت برخورد کنه.. -گفتم که..هنوز نمی دونم.. –یعنی مردی مثل تو و در جایگاه تو نمی تونه چنین تصمیم آسونی رو بگیره؟.. سکوت کردم..بیش از حد بهش بها دادم.. با اخم زنگ طلایی رنگی که روی میز سلطنتی کنارم قرار داشت رو برداشتم..2 بار تکون دادم..طولی نکشید که یکی از مستخدمین با همون سینی شراب وارد شد.. ابتدا رو به روی من ایستاد و سرش و تا نیمه ی راه به نشانه ی تعظیم خم کرد..با دست به شیدا اشاره کردم..سینی شراب رو به طرفش گرفت.. رو به خدمتکار کردم و جدی و سرد گفتم: شراب؟!.. –بله قربان.. -ببرش.. هر دو با تعجب نگاهم کردند..دست شیدا در حالی که داشت لیوان ِ شراب رو از توی سینی بر می داشت همونطور خشک شده باقی موند.. نسبتا بلند رو به خدمتکار داد زدم: نشنیدی چی گفتم؟..سینی رو ببر و برای خانم شربت بیار.. از صدای بلندم دست شیدا لرزید و نیمی از شراب داخل لیوان درون سینی ریخت..خدمتکار به سرعت از سالن خارج شد..با اخم به روبه رو خیره شدم.. کمی بعد نگاهم و بهش دوختم..رنگش پریده بود.. لبخندی کاملا ظاهری روی لبانش نقش بست و گفت: خب..خب چه کاری بود؟..اتفاقا من شراب دوست دارم.. خشک گفتم:می دونم..منتهی من دوست ندارم.. با دهان نیمه باز نگام کرد.. -الان فقط شربت مناسب ِ.. –یعنی تو هیچ وقت شراب نمی خوری؟!.. -چرا.. –پس.. – الان وقتش نیست.. سکوت
1398/04/31 10:43ماسک های خانگی و اسان و واقعی برای زیبایی صورت بیاید و امتحان کنید😉😉💅💅💅💇💇💇
13 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد