4 عضو
#پارت113
من??و??تو باهم زیر بارون☔
تا زهرا از اتاق مخصوص عروس بیاد بیرون( جون من الان فکر کردین عروسی خودمع☹️ن ازین خبرا نیس? )
فاطی هم همون لحظه از اتاق پرو بیرون اومد با دیدنش دهنم باز موند
با بهت گفتم: پدررررسگ چ نازززز شدی توکه خودت عروس شدی گناه زهرا
خندید گفت: منکه هیچ آرایشی بغیراز رژ نزاشتم بزنه آرایشگر?
خدایش راست گفته هیچی جز ی خط چشم ساده و ی رژ ساده نزده ولی الحق ک خیلی ملوسه و نازه
ک همون لحظه زهرا از اتاق مخصوص اومد بیرون با دیدنش دیگه حرفی برای گفتن نداشتم??
آرایشگر حرصی فاطی و نگاه کرد
فاطی زد زیرخندع با دیدن قیافه منو آرایشگر
رفت طرف زهرا با ذوق جیغی زد همدیگه رو بغل کردن ک جیغ آرایشگر درآورد
حسین اومد عروس خوشگلشو برد سمت
آتلیه تا عکسای عاشخونع بگیرن?
فاطی هم چندتا عکس سلفی از خودش گرفت برگشت سمتم گفت؛ سلفی بندازیم؟
نیشم و باز کردم رفتم کنارش چندتا عکس سلفی گرفتیم نگاهی ب لباسش کردم گفتم : چند خریدی لباستو؟
ژستی گرفت گفت: خودم دوزیدم (دوختم)
چشام زد بیرون گفتم؛ جدددی؟
نیششو باز کرد گفت: ارععع
خیییلی قشنگع طرحش
یکم بعد بابای فاطی اومد دنبالش رفتن منتظر آرشام بودم تا بیاد با هم بریم چندتا عکس بگیریم بریم تالار
..
کلی عکس عاشقونه گرفتیم رفتیم تالار مضخرفی رسمشون اینه خانوما و آقایون جداگونس ?
فاطی ترکوند خودشو از بس رقصید و مجلس و گرم کرد خیلی خوش گذشت و خیلی خاستگاری برای من و فاطی پیدا شد?
همیشه ازین خاله زنک بازی بدم میومد ک توی ی عروسی مادرا چشاشون زوم رو آدم تا عروس خوشگلی پیدا کنن برا پسراشون??
موقع عروس کشون شد وای ننه همه وایسادن برا عروس کشون چ خبره چ جالب
سوار ماشین خوشگل آرشام شدم همراهشون رفتیم پشت ماشین عروس بوق بوق کردیم چندجا جلو ماشین عروس و گرفتن و زدن و رقصیدن مردها با ذوق گفتم: چقدر فرهنگ و رسوم اینجا تا تهرون فرق داره
آرشام لبخندی زد گفت: کدوما رو بیشتر دوست داری؟
+اینجا باصفا تره?
همراه عروس رفتیم خونشون توقع خدافظی داشتم ک برن خونهاشون ک با دیدن گروه ارگ چشام زد بیرون با ذوق و جیغ گفتم ای جووونم
ماشین ها و پارک کردن مردها از همون لحظه پیاده شدنشون شروع ب رقص و خوندن کردن عروس و تا حیاط خونشون همراهی کردن خانومها و عروس رفتن داخل خونه و مردها تو حیاط شروع ب رقص کردن باورم نمیشد این همه شور شوق و انرژی این همه تو تالار و موقع عروس کشون رقصیدن بازم با انررررژی دارن میرقصن از آرشام جدا شدن رفتم تو خونه ک اونجاهم بساط رقص بود فاطی با دیدنم دستمو کشید بر وسط برا رقص
آروم دم گوشش گفتم: امشب دیگت رو باره
زد زیر خنده گفت: و همچنین یو( و همینطور تو)
خندیدم و همراهیش کردم
تا ساعت دو موندن بعد کم کم رفتن مهمونا ماهم از عروس خدافظی کردیم رفتیم خونه فاطی اینا درحال بیهوش شدن بودم شخصا فاطی ک دیگه از لحظه ورودش ب تالار ی لحظه ننشسته بود جای خود داره..
@manootoo_baham_zirbaroon
#نویسنده
#Fati♥️?
#پارت214
من??و??تو باهم زیر بارون☔
#فاطی
نسیم اینا دو روز خونه ما موندن رفتن سمت تهران قرار شد مثلا برا ماه عسل دست جمعی زهرا بریم قشم بعد اون دوتا بعد از چندروز برن ترکیه ماه عسل اصلی خودشون دوتایی بگیرن
با شور و شوق وسایلامو جمع کردم گذاشتم تو کوله ام مانتو صورتی ک خودم دوختمش و خیلی خوشم میاد ازش و پوشیدم شال طرح سنتی صورتی آبی هم پوشیدم
تقریبا دوازده ساعت تو راه بودیم کمر برامون نمود بار اولمع ک میخوام بیام قشم خیلی ذوق و دارم
@@@
رسیدیم پارک زیتون از ماشین پریدم بیرون ب سهیلا گفتم ؛ من دیگه الان دشوییم میریزه بریم دشورییییی
با سهیلا و مهدی و حسین و زهرا رفتیم دشویی هارو پیدا کردیم رفتیم دشوری
کاش الان میشد بریم لب ساحل عررر من دریا میخام نگاهی ب ساعت ک دونیم و نشون میداد انداختم همگی خسته بودن پس بیخیالش شدم باهم از پارک زدیم بیرون کنار خیابون ی گوشه خلوت برا خواب پهن کردیم مردها بیرون و خانوما توی چادر مسافرتی خوابیدیم...
لگدی زدم سهیلا گفتم: گراز بلند شو دیگه من میخوام برم درییییا
پشتشو کرد بهم گفت: دریا عمته من سهیلام
زدم زیرخندع گفتم؛ خر بریم لب ساحل دریا . قشم.جنوب
یهو سیخ سرجاش نشست گفت: وای دریا
خندیدم از چادر اومدیم بیرون خاله و مامان بساط صبحانه رو جور کرده بودن نشستیم دور هم با کلی مسخره بازی و خنده خوردیم خداروشکر علی توی اینجور جاها گیر نمیده آرایش نکن و لباس این و نپوش این و بپوش
همگی راه افتادیم سمت دریا با دیدن دریا و دسشویی ک دویست متری دریاس چشام زد بیرون با جیغ گفتم: ما دیشب کنار ساحل بودیم و من صدای دریا و نشنییییدم?
زدن زیرخندع زهرا گفت: اینجا جنوبه ن شمال ک دریا سروصدا بده
لب برچیدم گفتم: ایششش دریای جنوب هم مثل خودمون جنوبیا مظلومن
اینبار بابا و شوهر خاله هم زدن زیرخندع بابا گفت: مظلوووووم
نیشمو باز کردم گفتم: ایییی چقدر یواش راه میرید من رفتتتتم
دست سهیلا و گرفتم دوییدم سمت دریا
با کلی جیغ جیغ رفتیم تا کمر تو آب مامان هی جیغ میزد بیا بیرون یهو میکشتت پایین ولی کی گوش شنوا داش من ک نداشتم?
دقیق چهارساعت کنار ساحل بودیم بعدش لشکر کشی کردیم سمت دشوییا چرررا؟ چونکه ب پریز برق نزدیک باشیم و هم ب دریا?
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati
#پارت314
من??و??تو باهم زیر بارون☔
خسته و کوفته رفتیم سمت جایی که اتراق کردیم دمق افتادم سهیلا گفت؛ خاک تو سرت کنم فاطی همه بدنم درد میکنه
چپکی نگاش کردم گفتم :گمشو نجس تقصیر خودته عنتر
###
با صدای گیتار از جام پریدم برگشتم عقب ک با دیدن دوتا پسری ک ژست لاکچری گیتارو گرفته بودن و رفته تو حس شروع ب زدن کردن
باورم نمیشد دارم گیتار زدن و از نزدیک میدیم اونم ی نفررر نهههه دو نفر باهم اونم دوتا دوووقلو مثل هم
سهیلا هم با ذوق نگاه کرد ب سمتشون ک تقریبا دو متری ازمون فاصله داشتن
کثافتای دیوث چ خوشگل هم هستن چشاشون ک بستس ولی بازم جذابن?
وقتی باهم شروع ب خوندن کردن من ک غش کردم سهی جای خود داره
««پسره اولع ؛
از خواب برگشتم به تنهایی
پل میزنم از تو به زیبایی
چشمامو میبندمو میبینم
دنیا رو با چشم تو میبینم
دنیای من با عشق درگیره
پسر دومع: عشقی که تو نباشی میمیره
عشقی که تو دست تو گل داده
عشقی که به دست من افتاده
تو مثل من رویاتو میبافی
با دست من موهاتو میبافی
خورشیدو با چشمات روشن کن
یکبار ماهو قسمت من کن
پسر اولع: من پشت این پنجره میشینم
بارونو تو چشم تو میبینم
عیبی نداره چشمتو وا کن
عیبی نداره باز غمگینم
بازی نکن با قلب داغونم
من آخر بازی رو میدونم
پسر دومع: حیفه بخوایم از هم جدا باشیم
من خیلی وقته با تو هم خونم»»
دوراطرافیاشون شروع ب دست سوت کردن اونام نگاهی ب هم کردن چشمکی زدن خدددددای من اینا دوقلوعن چ رومانتیک دوتا دختر عین میمون پریدن رو سر یکیشون موهاشو کشیدن ک همگی زدن زیرخندع لبخندی نشست رو لبم تا اومدم برگردم ک با دیدن اون دوتا دختر دهنم باز موند ای جووونم ایناهم ک دوقلوعن فقط تنها تفاوتشون اینه ک یکیشو ی کوچلو چاق تراز اویکی قلشع چشای مشکی موهای طلایی و سفییید درکل بگم ک خیلی خوشگلن لنتیا
آخ ک من عاشق دوقلوهام ? بخصوص ک دختر بچه باشن ایییی??
از جام پریدم تا بیشتر زایع بازی در نیارم
...
زدم تو سر مهدی ک همه رو از مسخره بازیاش کشته بود از خنده گفتم: کثااافت دلقک
اومد جواب بده کصدای آخ و ناله ی دختر نگامونو کشوند اون سمت همون دوتا دختر دوقلو بودن یکیشون دلش و گرفته بود و آخه و ناله میکرد اونیکی هم ترسون و لرزون هی دور خودش میچرخید و با گوشیش ور میرفت زنگ میزد ب یکی اونی ک درد میکشید با ناله گفت:مَیسسسسا دارم میمیرم ..آخ معدددددم مامان
میسا ای جون چ باحاله اسمش از جان بلند شدم رفتم تو کیفم قرص راینیتیدن( درسته؟?) ی بسته برداشتم چون خودم معده درد میشم ی جین قرص معده همرام آوردم کفشامو پوشیدم رفتم سمتشون کنارشون م رسیدم ی
اهم کردم دوتاشون برگشتن سمتم لبخندی زدم گفتم: سلام ..
میسا گفت: سلام عزیزم..جانم کاری داری؟
قرص و گرفتم سمتش گفتم: بده ب خواهرت ارومش میکنه
با ذوق قرص و از دستم گرفت گفت؛ وای خدا خیرتون بده عزیزم
سریع ی لیوان آب پر کرد داد دست خواهرش قرص و خورد بسختی از جاش بلند شد اومد سمتم گفت: مرسی گلم نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم
لبخدی نشست رو لبم گفتم: ن بابا این چ حرفیه وظیفم بود
اخم باحالی کرد گفت: کدوم وظیفه گلم لطف بود و خوبیت
میسا دستشو ب سمتم دراز کرد و گفت: من میسام و شما؟
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati??
#پارت216
من??و??تو باهم زیر بارون☔
دستمو گذاشتم تو دستش گفتم: فاطمع
خواهرش اونیکی دستمو گرفت و گفت: جونم چ خوشمله اسمت منم مهیسام
+ای جووووونم میسا و مهیسا چ بهم میایید
با صدای سهیلا ب خودم اومدم از این دوتا خواهر قل خدافظی کردم رفتم سمت سهیلا و همچیو براش تعریف کردم
...
مهیسا زد زیرخندع گفت: ن بابا پسره خل مغز زده بود ب سرش فکر میکرد من عاشقش شدم
میسا هم غش غش خندید گفت: وای ک چقدر جک بود عرفان
من و سهی و میسا و مهیسا کنار ساحل نشستیم و این دوتاهم خاطراتشون ک چه بلاها سر دختر و پسرا در آوردن حرف میزنن کلی ازشون خندیدم خیلی باحالن
مهیسا: فاطی جات خالی یبار سه تا پسر مزاحممون شدن تو پارتی داداشامم بودن خخخخ ستایشون عین جننلمتا اومدن سمت پسرا اونا از دیدنشون عین بید میلرزیدن حالا میدونی جالبیش چیع؟
سری تکون دادم گفتم: چیه
میسا زد زیرخندع گفت: کصافتا تا بهمون رسیدن قیافه پسرارو ک دیدن زدن زیرخندع ??مسیب و مسلم( دوتا برادر دوقلوعه میسا مهیسا) مگه میخندیدن بیشرفا مسیح هم با حرص نگاشون میکرد آخرش هم زد تو سرشون گفت: زهرمار خرا مثلا اومدین این الاغارو بزنین ک مزاحم این دوتا بیریخت شدن
زدم زیرخندع گفتم: ایول ب داداشات
میسا تا اومد چیزی بگه ک با صدای ی زنگ گوشیش حرفش و خورد جواب داد مثل اینکه مادرش بود چون تند تند میگفت؛ چشم مامانم الان میاییم گوشیو قطع کرد ب مهیسا اشاره کرد دوتایی باهم بلند شدن با ی ببخشید و خدافظی ازمون دور شدن ...
...
هوووف حوصلم جر رفت بابا نمیزارع تنها برم دریا سهی هم ک مثل گراز خوابیده بیدار نمیشه داشتم دید میزدم ملت و ک نگام روی ی پیرزن ک کلی پلاستیک پراز میوه و وسایل خوراکی سنگین دستش بود و کمرش خم چشام زد بیرون بیچاره از خستگی رو ب موت بود پلاستیک هارو گذاشت زمن دست گرفت ب کمرش فشار داد تا دردش کمتر شه تا ب خودم بیام خودمو کنارش دیدم گفتم؛ بزارید کمکتون کنم
نگاهی بهم کرد گفت: ن دخترم مزاحمت نمیشم سنگینه بارم کمرت درد میگیره عزیزم
لبخندی زدم گفتم: اشکال ندارد هر موقع کمرم درد گرفت میدم خودتون اصلا
خوشحال لبخندی زد و چندتا پلاستیک خودش برداشت و بیشتیشونو از دستش گرفتم و باهم راه افتادیم سمت جایی ک باید میرفت یکم ک گذشت گفتم: این همه خرید برای خودتونه؟
آهی کشید گفت: ن دخترم مال عروس و دخترامو نوهامن
چشام زد بیرون گفتم؛ شما با این کمردردتون میرید برای اونا خرید؟؟؟؟؟
سرش و انداخت پایین و هیچی نگفت عصبی پلاستیکارو دو دستم فشار دادم چقدر آدم پست پیدا میشه تو این زمونه ..
رسیدیم ب خانواده بیبی فاطمه اینقدر ذوق
کردم وقتی فهمیدم هم اسم خودمه خیلی ازش خوشم اومده بود تا رسیدیم ب ی پسرجونی عصبی بدون توجه ب من رو کرد ب بیبی با عصبانیت گفت: کدوم گوری رفتی تو پیری؟ مگه نگفتم زودی بیا من گشنمع
اخمام رفت توهم عصبی دندونامو رو هم فشردم ک با حرف بیبی حرصی تر شدم: ببخشید ننه بار سنگین بود خسته شدم
پسره زد زیرخندع گفت : مگه خری ک میگی بارت سنگین بود
دیگه نتونستم تحمل کنم پلاستیکارو پرت کردم رو زمین عصبی گفتم: چرا القاب خودتو میچسبونی رو دیگرون؟
تازه انگار متوجه من شده بود با تعجب گفت: شما؟
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati✋??
#پارت117
من??و??تو باهم زیر بارون☔
با همون لحن عصبیم گفتم؛ دختر بابام
لبخندی نشست رو لبش گفت: دختر بابات چرا اینقدر عصبی
پوزخندی زدم گفتم: چون حالم از امسال پسرایی مثل تو ک اسمشونو گذاشتن مـــــرد ولی فقط نــــر بودنشونو نشون میدن حالم بهم میخوره
فقط خیره نگام میکرد مرتیکه نرخر هیز رو کردم با بیبی فاطمه ک با ترس خیره نگاهمون میکرد با مهربونی گفتم: بیبی جونم من دیگه میرم قربونت برم مواظب خودت باش
با صدای چندش پسره دوتامون برگشتیم سمتش
لبخندی رو لبش بود گفت: قربون منم بری برات ضرر ندارع هم مالی هم جسمی
نفرت تمام وجودم و گرفت با نفرت زل زدم تو چشمام گفتم: دیدن و شنیدن صدای نکرت غسل واجب میخواد و گناه کبیرس بیچاره
انگار از حرص و عصبانی شدن من لذت میبرد ک غش غش خندید گفت: جون من خوشم اومد ازت
بعد چشمکی زد برام و با هیزی نگام کرد ک ب خودم لرزیدم سریع از بیبی فاطمه خدافظی کردم و دوییدم رفتم پیش خانوادم
تقریبا دو روز از اون ماجرا میگذره ولی اپن بیشرف شده مزاحمم جوری ک خانوادم نفهمن دنبالمه و منتظرع تا تنها جایی گیرم بیاره از ترس هیجا تنها نمیرم حتی دسشویی ک صد متری جاییه ک اتراق کردیم و تو دید خانوادمو اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه ولی خب از اون بیشرف هیز عیچی بعید نیست
تولد سهیلاس قرار شد براش جشن بگیریم کنار ساحل و خودش هنوز خبر نداره خاله منو معمور کرده تا سرش و گرم کنم اونا برن ساحل بعد ما بهشون بپیوندیم و خرذوقش کنیم یا ب قول شما سوپرایزش کنیم?
کل پارک و باهم گشتیم نگام رو پسر مو فرفری ک خیلی بانمک بود موند نشون سهی دادم ک عاشق مو فرفری بود دادم با ذوق جیغی کشید دویید سمتش گفت: ببخشید میشه یه عکس باهم بگیریم
پسره بدبخت کپ کرد با تعجب گفت: با من؟
سهی با ذوق گفت: اره جون من ی عکس بگیریم؟
بدبخت پسره ک هنگ کرده بود رو کردم بهش گفتم: عاشق موفرفریه ?بخاطر همین
پسره یهو زد زیر خنده گفت: آها بله بفرمایید
سهی ایشی کرد گفت: خودت زشتیا موهات و عشقع
من و پسره زدیم زیر خنده عکسی ازشون گرفتم با تکی ک گوشیم خورد فهمیدم وقتشه ک بریم سمت ساحل بزور سهی و کشون کشون بردم سمت ساحل تا رسیدیم ب محل مورد نظر ی ترقه زیرپامو ترکید دوتاییمون جیغی زدیم و از ترس زهرترک شدیم ک با صدای خنده ی جمعی ب خودمون اومدیم خانواده من و خاله درحالی که میخندیدن شعر تولدت مبارک و میخوندن سهی ک تازه ب خودش اومده بود جیغی از سر خوشحالی کشید گفت: وووایی باورم نمیشه?
آروم گفتم: خبه خبع نمیخوا اینقدر خرذوق شی حالا
چپکی نگام کرد گفت: حسود پچل
خندیدم باهم ب جمع خل و چل دیونمون
پیوستیم موقع کیک بریدن یادمون اومد ک چاقو نیوردیم???♀
همه نگاها چرخید سمت من ک ینی من برم بیارم منم
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati??☹️
#پارت118
من??و??تو باهم زیر بارون☔
سوت زنان نگاهی ب آسمون بدون هییییچ ابری انداختم گفتم: آسمون چقدر ابرای قشنگی داره
علی با خنده گفت: بخدا نمیتونی خودتو بزنی ب اون راه خریت بدو برو بیار
چپکی نگاش کردم گفتم: مردی گفتن زنی گفتن
مهدی زد زیرخندع گفت: خری گفتن کرخری گفتن
خندم گرفت چپکی نگاش کردم گفتم: پس توی کرخر چرا نشستی بدو برو چاقورو بیار
نیششو باز کرد و ابرو پروند بالا سهی جیغی زد گفت؛ مرگ من برو فاطی اینا کـ*ـو*ن رفتن ندارن بیار کیک آب شد
غر غر کنان از جام بلند شدم رفتم سمت چادرمون ک تقریبا مسیر طولانی بود حالا ن خیلی ولی چنددقیقع ای تو راه بودم و هی غر زدم کارد و ک پیدا کردم از تو وسایلا برش داشتم ی نگاهی ب خودم تو آینه انداختم ک کاملا بدون هیچ آرایشی زد ب سرم ک یکم آرایش کنم ی نیمچه آرایشی کردم ک خودم عاشق خودم شدم?
راه افتادم سمت ساحل ک با این کفشای پاشنه ده سانتی نمیدونم چجوری راه اومدی و اومدم ک نخوردم زمین چندبار پام پیج خورد ک بخورم زمین آخه منو چ ب کفش پاشنه بلند همون بوت قشنگامو میپوشیدم دیگه چی میشد مگه همش تقصیر زهراع عنتره
با کلی حرص داشتم غر میزدم ک پام پیچ خورد و اومدم از پلها ک تازع بهشون رسیده بودم کله پاشم جیغی زدم و چاقو از دستم افتاد و چشامو محکم بستم و هر لحظه منتظر پخش شدنم رو زمین بودم ک با پیچیدن چیزی دور کمرم و کشیده شدنم ب سمت جلو هینی از ترس کشیدم و دماغم خورد ب یه چیز محکم اخم دراومد سریع چشامو باز کردم ک جز سیاهی چیزی ندیدم وا نکنه کور شدم اومدم جیغ بزنم ک سیاهی یکم عقب رفت با تعجب ب دکمه ی خیره شدم اینکه پیراهن مردونس
سریع سرم و گرفتم بالا با دیدن پسر رو ب روم چشام زد بیرون کثافت چ چشایی داره انگار پاچه میگرن اون چشای تیله ای سیاه مثل شبش
لنتی چ قد بلندی دارع☹️با وجود این کفش پاشنه بلند بزور تا سرشونش میرسم???♀
من کوتوله نیسستما این آقاهه زیاد درازه?جون جدم راس میگما?
از بس هیکلش بزرگه ک عین ی جوجه میمونم دربرابرش
آب دهنمو قورت دادم ک دستش از دور کمرم برداشت با فکر اینکه من تا الان تو بغلش بودم هینی کشیدم ی قدم عقب رفتم ک زیرپام خالی شد ب عقب پرت شدم ک پیراهنش و ناخودآگاه چنگ زدم اونم دستمو گرفت کشید سمت جلو دوباره پرت شدم تو بغلش ایی مامان من الان از خجالت آب میشم ب اندازه ی مورچه ازش فاصلع گرفتم ک با خنده گفت: نرو باز میوفتی آخه
مات صداش شدم وای ننه این چرا اینقدر جذابه سریع ب خودم اومدم نگاهی ب پشت سرم ک پله بود کردم رفتم ی پله پایینتر ک حالا فاصله زیاد شده بود شجاعت بخرج دادم و زل زدم تو
چشای مرموز و مغرورش ک با ی لبخند ک نمیشه گفت آخه از بس مات و کمرنگ بود سریع ازش تشکر کردم و خم شدم چاقو رو از رو زمین برداشتم و کفشامو در آوردم برشون داشتم پابرهنه دوییدم سمت بچها
تو طول جشن تولد تمام فکرم درگیر ماجرا بود هی میزدم تو سر خودم تا یادم بره ولی نمیشد??
مامان اینا و خاله رفتن و ب مهیسا و میسا گفتن بیان پیش ما هم کیک بخورن هم بیشتر خوش بگذره ب ما دخیا
چهارتاییمون نشسته بودیم لب دریا از هر دری حرف میزنیم ک گوشی میسا زنگ خورد بعداز چند دقیقه قطع کرد ک با صدای ی پسر ک خیلی آشنا بود حرفمون قطع شد
_ آهای عنترای زشت
میسا و مهیسا نگاهی ب هم کردن جیغی زدن برگشتن عقب ازجاشون پریدن دوییدن سمت پسره
برگشتم تا ببینم کی اومده ک اینا اینقدر ذوق کردن ک با دیدن پسره جریان صبی چشام زد بیرون
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati??
پارت درحال نوشتن✍?...?
1398/07/04 11:51#پارت119
من??و??تو باهم زیر بارون☔
این چکاره این دوتاعه? با حرفی ک میسا زد رسماً کپ کردم
میسا: مسیح بیشور چرا صبحی زنگت زدم جواب ندادی?
یا خود مسیح این مسیحع داداش میسا و مهسیا ! ای ننه من دیگه روم نمیشه سرم و بیارم بالا با گندی ک صبی زدم ولی خوب معمولا پرو ام و بیخیال پس فدا سرم ?
مسیح: عع زنگ زدی مگه...شایدم دوست نداشتم جوابت بدم?
میسا جیغی کشید پرید بالا موهاشو گرفت گفت: ک دوست نداری
مسیح با خنده از خودش جداش کرد ی اشاره ب من و سهی ک مثل بز نگاشون میکردیم کرد گفت: زشته جلو مردم میمون بازی چیه در میاری هی میپری بالا پایین
میسا : خودت میمونی عنتر
مهیسا دست میسارو کشید گفت: ول کن حریف مسیح نمیشی
زدم ب سهی آروم گفتم: پاشو بریم الان علی یا احسان( داداش بزرگه سهی همسن علی داداش من) یا علی بیاد مارو با ایشون ببینع دارمون میزنع
سهی ی هین کشید از جاش پرید ک اون ستا با تعجب نگاش کردن زدم تو سرم ینی خاک اینقدر ضایع بازی ??♀
از جام بلند شدم از میسا و مهیسا خدافظی کردیم رفتیم سمت خانواده
..
اهههه خفه میشدن خوب بود ملت خوابن
داشتم غر میزدم آروم ک مامان خندید گفت: منظور از ملت خودتی؟ پاشو پاشو زشته گرفتی خوابیدی
سرجام نشستم یکم چشامو مالیدم گفتم: بچها ( علی و حسین و زهراو سهی و مهدی و احسان) کجان؟
مامان از چادر رفت بیرون گفت: رفتن ساحل
لباسمو عوض کردم یکم ب صورتم رسیدم از چادر اومدم بیرون کفشامو پوشیدم راه افتادم سمت ساحل
از دور دیدمشون وقتی رسیدم بهشون سهیلا پشتش ب من بود ب علامت سکوت دستمو گذاشتم رو بینیم ? تا هیچی نگن یهو پریدم رو سهی گفتم: سسسسهی
از ترس چنان جیغی زد و از جاش پرید ک همگی زدیم زیر خندع برگشت سمتم حرصی فوشی داد افتاد دنبالم حالا هی من بدو اون بدو?
مهدی شروع کرد ب خودن ماهم دورش دایره زده بودیم و دست میزدم
مهدی:دوباره یه روز خوب لب دریای جنوب
دوباره کنار بندر دوباره بزنو بکوب
کنوم هی نگاه به چشم با تو انگار تو بهشت
هرچی تو میگی قبوله هرچی تو میگی به چشم
یه چشم به راهته یه چشوم دیوونته
انگاری دلم یه عمری سر راه خونته
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati?♥️?
#پارت120
من??و??تو باهم زیر بارون☔
داره گر میگیره بندر از حرارت تنوم
با دلوم تو راه بیا یکمی کوتاه بیا
مو خاطرخواه نگاتوم تو فقط بیا بیا
با دلوم تو راه بیا یکمی کوتاه بیا
دست صوتمون کر کننده بود الکی خوش بودیم علی و احسان هی قر های ریز میدادن غش کرده بودیم از خنده گوشیم زنگ خورد نگاهی بهش کردم سمیه بود از جام بلند شدم یکم از بچها دور شدم تماس و برقرار کردم
+جونم سمیه؟
با صدای ناراحتی گفت: سلام فاطی کجاییی؟ هنوز قشمی؟
از صدای ناراحتش تعجب کردم گفتم: اره عزیزم چیزی شدع؟؟؟
یهو زد زیر گریه تند تند شروع کرد ب حرف زدن چشام بیشتراز این باز نمیشدن منکه هیچی نفهمیدم صدای ترانه ک گذاشته بودن خیلی زیاده سمیه هم ک داره با گریه حرف میزنه دیگه اصلا نمیفهمم چی میگع?
بلند گفتم: سمیه عزیزم من صدات و ندارم اینجا شلوغه بزار برم جای خلوتی پیدا کنم باهم حرف بزنیم
قششششششنگ از جمعیت فاصله گرفتم زیر ی سخره ک حالت خم داشت نشستم طبق معمول مامان و باباش زده بودن ب تیپ و تار هم و کلی دعوا و زد و خورد کرده بودن این بیچاره هم از ترس و وحشتش زنگ زده ب من کلی باهاش حرف زدم و ارومش کردم گوشی و قطع کردم از جام بلند شدم برم پیش بچها آخه هم تاریکه هم خر پرنمیرهه
تا اومدم برم دستم کشیده شده جیغی از ترس زدم ک صدای خنده ی پسر تنم و بیشتر لرزوند چشامو باز کردم ک با دیدن قیافه نحس نوه ی بیبی فاطمه رو دیدم از ترس زبونم قفل شده فقط با وحشت نگاش کردم خنده نجسی کرد گفت: دیدی تنها گیرت آوردم عروسک
ب خودم لرزیدم جیغی زدم ک سریع دستشو گذاشت رو دهنم موهامو از زیر شال گرفت تو دستش محکم کشید اشکم در اومد از درد با لحن ترسناکی گفت: بجون مادرم اگ جیغ بزنی بلایی سرت میارم ک ب گه خورده بیوفتی
دستشو برداشت نگاهی ب دور بر کردم جز تاریکی و خلوتی هیچی ندیدم از ترس داشتم میمردم اومد سمتم گفت: الان بنظرت از کدوم قسمت هیجانی شروع کنم
خدایا قسمت میدم ابرومو ازم نگیر دستی ک گوشی تو دستم بود و بردم عقب از روی حفظ و شانس زدم تماس با یکی مشکوک نگام کرد یهو وحشی شد اومد سمتم کوبید تو دهنم ک پرت شدم رو زمین گوشی و برداشت پرت کرد تو دریا نهههههه خدددایا غلط کردم
اومد سمتم شالمو گرفت کشید از سرم کنده شد شروع کردم ب زجه زدن : تورو خدا غلط کردم ولم کن بیشرف
خندید گفت: هنوز برا فوش دادن زوره خانومی
خانومی زهرمار اومد اون میومد سمتم من خودمو میکشوندم عقب یهو ی خیز برداشت سمتم از ترس جیغی زدم مانتومو از وسط جر داد
جیغ زدم : کثثثثثافت ولم کن وحششششی ... خخخخخخخخخخدااااا?
ک خنده مستانه ای کرد گفت: موش
کوچولو الان خداهم نمیتونه نجاتت بده
زیرمانتوم فقط ی تاپ نازک تنم بود خودمو لعنت کردم ک چرا دهتا یا بیستا لباس نپوشیدم زیرمانتوم با نگاه هیزش خیرم شد گفت: با اینکه جسه کوچیکی داری ولی خیلی جذابی
اومدم از جام بلند شم ک سریع نشست رو شکمم و دستامو گذاشت زیر پاهاش ک نتونم تکونشون بدم هی تقلا کردم ولی زورم بهش نرسید
تاپمو برد بالا از ته دل جییییغ زدم
یا حضرت عباس تورو ب دستای بریدت قسم ابرمو پیش خدا ضمانت کن
دستشو ک کشید روی شکمم دیگه حس کردم نفسم بند اومد...
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati?
#پارت121
من??و??تو باهم زیر بارون☔
گریه امونمو بریده بود دستامو با هزار بدبخی از زیرپاش کشیدم بیرون هرکار کردم تا دستاشو از رو بدنم ک میکشید جدا کنم ولی زور اون بیشرف بیشتر بود دستمو بشدت پرت کرد ک محکم خورد ب زمین زار زدم و اون داشت ادامه میداد دستش ک ب شلوارم خورد کم مونده بود غش کنم احساس کردم یچیزی تو دستمع بدون فکر پرتش کردم سمت اون ک یهو دادش رفت هوا
: ایییی سووووختم ..سووووختم
مثل مار ب خودش میپیچید و داد میزد ک سوختم با تعجب نگاش کردم چیشد یهو؟
بتوچه ک چیشد پاشو فرار کن
با این فکر ب خودم اومدم بدنم باز شروع کرد ب لرزیدن شالمو از رو زمین و با هزار بدبختی بلند شدم بدنم قدرت این و نداشت ک روی پای خودم وایسم شال و انداختم رو سرم و دو طرف مانتومو محکم گرفتم جلوم و دوییدم سمت شلوغی
هیچی نه میدیدم و نه میشنیدم فقط و فقط می دوییدم پام گیر کرد ب یچیزی ب صورت افتادم زمین درد و سوزش صورتم و حس کردم یکی کمکم کرد بلندم کرد فقط حاله ای میدیم تند تند تکونم میداد تا ب خودم بیام با سیلی محکمی ک ب صورتم خورد حس کردم راه نفسم تازه باز شده مسیح گیج و متعجب تکونم میداد هی میگفت چیشده؟؟؟
بلند زدم زیرگریه ک بیشتر گیج شد نگاهش کشیده شد پایین رو دستام ک دوطرف مانتومو گرفته بودم جلوم کم کم اخماش رفت توهم چشاشو بست بعداز چند دقیقه چشاشو باز کرد گفت: آروم باش دختر آروم باش بهم بگو اون بیشرف کجاس
با یاد اون کثافت دوباره بلند زدم زیر گریه ک مسیح عصبی دندوناشو روهم فشورد گفت: د میگم بهم بگو اون کجاس ؟
ب سرم اشاره ب عقب کردم نمیشد از دستام استفاده کنم جلو مانتوم جر داد اون
سری تکون داد گوشیش و در آورد زنگ زد ب میسا گفت بیاد پیش من
نگاهی بهم کرد گفت: خانوادت خیلی دنبالت گشتن ...
سرم و انداخته بودم پایین شرمم میشد ب ی پسر نگاه کنم بعداز چند دقیقه میسا و مهیسا اومدن من و کشیدن تو بغلشون زدم زیر گریه کارم شده بود گریه با کمک اونا رفتم پیش خانوادم تا نگام ب مامان و بابا افتاد از شرم حس کردم نفسم بند اومد و چشام سیاهی رفت...
...
چشامو باز کردم نگام روی سرم موند من الان توی بیمارستانم؟؟؟ هووف سرم داره میترکه تو اتاق هیشکی نبود نگاهی ب لباسم کردم ک لباس بیمارستان تنم بود در اتاق باز شد مامان اومد تو با دیدن چشای باز من سریع اومد سمتم گفت؛ بیدار شدی ..
بعد دویید رفت بیرون پوفی کردم سعی کردم بشینم ک با درد گرفتن سوزن تو دستم پشیمون شدم...همیشه همینه هروقت بستری میشم درد سُرم و هی پاره شدن رگای دستم از درد ک بخاطرش بستری شدم بیشتره
پرستار اومد سرممو چک کرد بعد رفت
بیرون همگی ریختن تو اتاق با تعجب داشتم نگاشون میکردم حتی مامان و بابای میسا و مهیسا هم اومده بودن فقط ستا برادر نیومده بودن سهی اومد سمتم ویشگونی از همون دستی ک سرم بود ازم گرفت ک از سوزش دستم نزدیک بود جیغم بره بالا چپکی نگاش کردم ک خندید ..
نیم ساعتی بود ک همه رو بیرون کردن و فقط مامان بود تا سرمم تموم شه مرخص شم بریم نگاهی ب سرم نیمه پر کردم پوفی کردم چشامو بستم..
احساس خفگی کردم چشامو باز کردم مامان داشت چایی میخورد نگاش ک ب من افتاد با تعجب گفت: چته فاطی؟
توان حرف زدن نداشتم لب زدم نمیتونم نفس بکشم
سریع چایشو گذاشت رو میز دویید بیرون نگاهی ب دستم ک سرم بود کردم با دیدن ورم و کبود شدنش چشام زد بیرون همون لحظه پرستار اومد تا دستمو دید گفت: ای وای سرم رفته زیرپوست ..از این دوشاخهایی ک میخورن تو دماغ??♀وصل کرد بهم برا تنفسم سرممو کشید از دستم گفت: دختر حواست کجا بود ..چرا رگت پاره شد؟
مامان: رگهاش خیلی نازکن بیشتراز دوساعت دوم نمیارن و پاره میشن
پرستار تعجب کرد و گفت: میتونید برید کارای ترخیصشو انجام بدید
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati??
#پارت122
من??و??تو باهم زیر بارون☔
دور هم نشسته بودیم حتی میسا و خانوادش بودن فقط تنها کسی ک نبود مسیح تو جمعمون نبود با میسا و مهیسا و سهی داشتیم تو اینستا گرام میسا پست میدیدیم ک با همه همه ای ک شد نگامونو از گوشی برداشتیم با دیدن همون پسره ای ک قصد داشت بهم تجاوز کنه لرزیدم تمام بدنش کبود شده و ورم کرده بود انگار یکی ب قصد مرگ زده بودش تا من و از بین جمعیت دید اومد سمتم ناخودآگاه جیغی زدم لباس میسا و ک کنارم بود چنگ زدم از ترس خشکم زده بود نزدیکم ک رسید زانو زد با گریه گفت: گه خوردم خانوم ببخشید توروخدا غلط اضافی کردم..گوه خوردم
چشام زد بیرون با تعجب نگاش کردم انگار لال شده بودم اون هی میگفت گه خوردم من و ببخش با تکونی ک سهی داد بهم ب خودم اومدم چشامو بستم تا قیافه نجسشو نبینم تنها ی حرف از دهنم بیرون پرید: از جلوی چشام گمشو...
چند دقیقه بعد با قرار گرفتن سردی لبه ی لیوان روی لبم ب خودم اومدم چشامو باز کردم نگاهی ب دست مهیسا ک لیوان آب قند جلوم گرفته بود تا بخورم از دستش گرفتم و تشکری کردم ک با صدای ...
#نسیم
آب دهنمو قورت دادم رفتم از پلها پایین نگاهی ب حال کردم استرسم بیشتر شد پوست لبمو تند تند میکندم نزدیکشون ک رسیدم سلام ارومی دادم ک چرخید سمتم با صدای جدیش گفت: بشین
سریع نشستم رو مبل تک نفره رو ب روش چشاشو ریز کرد گفت: قصدش چیع؟
آب دهنمو قورت دادم گفتم: ازدواج..
تکیه داد ب مبل گفت: کی میادن؟
با تعجب گفتم: کجا؟
_خاستگاری دیگه
اهههههه چرا من اینقدر استرس دارم این همون آقاجونه عوض ک نشده ک من ازش بترسم
تا اومدم یچیزی بگم آقاجون زد زیرخندع گفت: آخ نسیم خیلی قیافت دیدنیه وقتی میترسی ?
با دهن باز ب آقاجون نگاه کردم این الان منو اسکول کرد?
با صدای جیغ جیغی و شاکی گفتم: آغا جوووون
یکم ک خندید مامان برامون آب پرتقال آورد با خنده نشست کنارمون گفت: خوش گذشت باباجون؟
آقاجون دست گذاشت رو دلش یکم صاف و صوف شد گفت: خیلی عروس
با جیغ گفتم؛ دستتون درد نکنه دست ب یکی کردین من و دق بدین
دوتاشون خندیدن لبخند نشست رو لبم مامان همیشه برام از گذشته ک آقاجون خیلی شیطون بوده تعریف میکرد و همین شیطنتش مادرجون ( مادربزرگم) شد سلطان قلبش??
یکم ک گذشت و خندیدیم رفتم آماده شم برم عمارت تا پیش عخشم?
...
در اتاقش وایسادم اومدم در بزنم ک با صداش شاخکام فعال شدن?
_من چطور میتونم آخه ...؟
حرصی و کلافه بنظر میرسید شونه ای انداختم بالا اومدم ک با حرفی ک زد تعجبم هزار برابر شد!!!
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati???
#پارت123
من??و??تو باهم زیر بارون☔
_ من ...من ..من دیگه نمیتونم ادامه بدم بابا خسته شدم بخدا دیگه نمیتونم دارم عذاب میکشم
عذاب؟؟؟ چیشدع مگه؟؟؟ منظورش از این حرفا چیه دیگه طاقت نیاوردم و در زدم و در و باز کردم رفتم تو اتاق رو تخت نشسته بود با دیدن من هم تعجب و میشد دید تو قیافش هم شادی سریع از پشت خطی خدافظی کرد از جاش بلند شد گوشیش و انداخت رو تخت اومد سمتم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به ثانت بین صورتمون کرا فاصله گذاشت گفت: پرنسس من کی اومد؟
لبخندی نشست رو لبم با لحنی ک دوسش داشت لبامو غنجه کردم گفتم: چند دقیقس آقامون
نگاهی ب لبام کرد فاصله رو پر کرد عمیق لبامو بوسید حس کردم رو ابرام اولین بوسمونه باورش برام خیلی سخته و ولی خیییلی شیرین و لذت بخش ناخودآگاه چشمام بسته شدن ..
بعداز چند لحظه عقب کشید پیشونیشو ب پیشونیم تکیه داد چشاش بسته بودن و ی لبخند رو لبش چشاشو باز کرد نگامون توهم قفل شد گفت: مال من بودی ولی الان دیگه مال خود خودمی فهمیدی
لبخندی زدم گفتم: نخیر من مال تو نیستم
ابروش پرید بالا فشار دستاشو محکمتر کرد گفت: پس مال کی؟؟؟
یکم لبمو رو هم فشوردم گفتم: مال عاخامونم
لبخندی زد گفت: اقاتون کیه؟
لبمو بردم تو دهنم دستامو دور گردنش حلقه کردم گفتم؛ آقامون خودش میدونه کیه
محکم تو آغوشش کشیدتم حریص گفت: اقاتون ک ن همه ی عالم میدونن ک تو مال اقاتونی
لبخندی از روی عشق نشست رو لبم ...
#فاطی
که با صدای مسیح دست و پام و گم کردم هنوز شرمم میشد نگاش کنم نمیدونم چرا ولی خیلی خجالت میکشم ازش دستام میلرزیدن میسا متوجهم شد گفت: خوبی فاطی؟
سرم و اوردم بالا ک با دیدن این همه چشم ک خیره ی من بودن استرسم بیشتر شد بدون فکر گفتم؛ جرعت دارم با وجود این همه نگاه خوب باشم
همگی یهو زدن زیر خنده خجالت زده خاستم درستش کنم ک ترجیح دادم خفه شم تا نریدم بیشتر☹️
میسا و مهیسا دستمو گرفت گفت: پاشو بریم ساحل سری تکون دادم گفتم: بریم ب سهی هم ی اشاره زدم ک سریع از جاش بلند شد گفت بریم
چهارتایی راه افتادیم سمت ساحل ...
نزدیکای غروب بود ک صدای ساز گیتار از پشت سرمون برگشتم عقب علی و احسان و مهدی و حسین و زهرا و سه داداشا بودن طبق معمول مسلم و مسیب داشتن گیتار میزدن وشروع کردن ب خوندن لبخندی ناخودآگاه نشست رو لبم چشامو بستم
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati??♥️
#پارت124
من??و??تو باهم زیر بارون☔
(کیپ خوندنشونو میزارم کانال نمینوسیم متنشو)
تموم ک شد آتیشی روشن کردیم نشستیم دورش پسرا هی میزدن میخوندن حس بدی داشتم ی استرس الکی افتاد ب جونم دلشوره داشت خفه ام میکرد بی توجه کردن بهش تا یکم آروم شم بازم نشد از جام بلند شدم ب بهانه زنگ زدن ب رفیقم
از بچها دور شدم عده ای دختر پسر دور هم نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن لبخندی از خوشیشون نشست رو لبم
گوشیم زنگ خورد زورس ابروم پرید بالا جواب دادم: اوو پرچرک
_علیک سلام عنتر
خندیدم گفتم: گیریم علیک کثیف چ خبر چیشد یادت اومد ی رفیق داری؟
_کثافت خر بیشرف من میاس زنگ بزنم یا تو ؟
+تو ...من مسافرم مثلا
زد زیرحندع گفت: بخوره ت سرت نجس ..کجایی کی میایی ؟
نگاهی ب دریا کردم گفتم؛ دوهفته قرار بود بمونیم
_اووووو چ خبره دو هفتتته؟
نیشم باز شد گفتم: اره باو دو هفته عشق و حال چیه بیام کرمون همش ت خونه اینجا هم صفا دریا و دارم هم چهارتا آدم میبینم دلم وا( باز) میشه
خندی گفت؛ ی شور همونجایی تور کن بمون همونجا
خندم گرفت گفتم: شانس گندیده ی من اینقدر دختر ترگل ورگل اینجا هست ک من توشون دیده نمیشم
زد زیرخندع گفت: خدا لنتت کنه..
کلی چرت و پرت گفتیم بعد قطع کردیم نگاهی ب دور برم کردم ترس تنهایی افتاد ب جونم دوییدم سمت جمعمون
#نسیم
دستمامو تو هم پیچوندم پامو تکون دادم آرشام کلافه شده گفت: خوبی نسیم ؟
نگامو دوختم تو چشاش گفتم: این منم ک بهت بگم آرشام تو خوبی؟
کلافه پوفی کرد گفت: الان من پامو تند تند تکون میدم و هی دستامو میپیچونم توهم یا تو؟
اخمام رفتن تو هم گفتم: من اینجوریم ولی بخاطر حال بد تو؟
چشاشو گشاد کرد گفت: حال بد من ؟؟؟ مگه من بدم؟ من گفتم بدم؟؟
عصبی شدم گفتم: ن تو نگفتی ..
اونم عصبی صداش و برد بالا و زد رو میز گفت: پس چرا میگی حال من بده؟
پوزخند نشست رو لبم دوتا دستمو زدم رو میز از جام بلند شدم گفتم: ..
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati⬛️✖️◼️✖️◾️✖️№
#پارت125
من??و??تو باهم زیر بارون☔
پوزخند نشست رو لبم دوتا دستمو زدم رو میز از جام بلند شدم گفتم: چون مثل قبل نیستی عوض شدی ..باهام غریبه شدی ..
ناباور نگام کرد گفت: غریبه شدی؟چکار کردم مگه اینجوری میگی؟
عصبی و کلافه دورخوردم چرخیدم برگشتم سمتش گفتم: اره غریبه شدم برات ... بهتره خودت بشینی فکر کنی ببینی چکار کردی ک اینجوری میگم..با اجازه شوما
کیفمو از رو صندلی برداشتم و از کافه زدم بیرون بقدری عصابم خورده و دلم گرفته ک حد نداره
لنتی با ماشین آرشام اومدم حالا باید پیاده یا تاکسی بگیرم بی توجه ب همچی شرو ب راه رفتن کردم فقط خواستم دور بشم تا شاید یکم آروم شم
چقدر راه رفتم و الان کجام نمیدونم ولی تا ب خودم اومدم هوا تاریک شده با تعجب نگاهی ب ساعت کردم ک با دیدن هشت چشام زد بیرون ینی من چهارساعت دارم مثل چیییز راه میرم گوشیم و برداشتم ک با دیدن 70 تماس بی پاسخ از آرشام دهنم باز موند بیکاری مگه تو من س بار بکسی زنگ بزنم جواب نده دیگه زنگش نمیزنم ?
زنگ زدم ب ارتی آدرس و دادم گفتم بیاد دنبالم...
...
سرم و انداختم پایین گفتم: آرتی من درکش نمیکنم میگه دوسم داره ولی عوض شده اخلاقش
جدی گفت: ینی باهات بد حرف م..
پریدم بین حرفش گفتم: نه نه اصلا
_پس چی؟؟
کلافه سری تکون دادم گفتم: نمیدونم والا انگار با خودش درگیره ..همش کلافس هرچی هم میکنم چته میگه هیچی من خوبم
آرتی: خب شاید ی مشکلی داره و نمیتونه بهت بگه
کلافه از جام بلند شدم گفتم: مگه من غریبم براش ک نتونه بگه؟؟؟ آقاجون گیر داده ک اگه یارو میخوادتت باید بیاد خاستگاریت ...چکار کنم آرتی؟؟؟بخدا دیگه دارم از همچی ناامید میشم
آرتی از جاش بلند شد اومد سمتم بغلم کرد رو سرم و بوسید گفت: چقدر دوسش داری نفس عمو؟
بدون هیچ خجالتی گفتم: بیشتر از جونم...
لبخندی زد گفت: بهش اعتماد داری؟؟؟
+ بیشتر از اونی ک فکر کنی..
لبخندش پرنگتر شد گفت: پس بهش بگو آقاجونت چی گفته و بقش بسپار ب خودش؟؟
#فاطی
با بچها تو دریا داشتیم آب بازی میکردیم ک زهرا گفت برم عکسی بگیرم ازشون از آب رفتم بیرون ب خودم ک خیس خیس بودم و عین موش آبکشیده شده بودم نگاهی کردم خخخ چ زشت میشم اه اه
گوشی و برداشتم چندتا عکس گرفتم ازشون دوقلو ها ????هی ژست میگرفتن مرده بودم از خنده حالا جالبیش اینجا بود که مسلم و مسیب هم بدتر از اون دوتا بودن دلمو گرفته بودم میخندیدم ک با قرار گرفتن کسی کنارم سرم و چرخوندم سمتش..
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati♪♪♪№
#پارت126
من??و??تو باهم زیر بارون☔
مسیح با ژست خاصش ک انگار عادتشه زل زده بود ب بچها لنتی چقدر قدش بلندتراز منه☹️ ایشششش اصلنم قدم کوتاه نیس این خیلی درازع ?
مثل اینکه نگاه خیرمو حس کرد ک برگشت سمتم نیم نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد و از کنارم رد شد رفت زرمارو پوزخند میزنع کثافت قزمیت فکر کرده کیه مرتیکه دراز پوفی کشیدم نشستم لب دریا اب تا کنار پام میومد بر میگشت آخ ک چ آرامشی داره میسا اومد سمتم گفت: عع چرا مثل این شکست عشقیا نشستی اینجا بیا بریم پیش بقیه
دستمو دراز کردم سمتش گفتم: بریم ..
#نسیم
همینجوری خیره شده بودم ب رو ب روم چرا آرشام اینجوری میکنه اصلا حواسش هست ک داره منو میرنجونع ؟؟؟منکـ...
یچیزی محکم خورد پس سرم جیغی از ترس کشیدم برگشتم عقب ک آرشا با اخم داشت نگام میکرد منم اخم کردم گفتم چتع؟؟؟؟
مثل خودم گفت؛ تو چته دو ساعته دارم صدات میزنم خانم خیره ب مبل رو ب روشه و جواب نمیده
+ خب تو فکر بودم☹️
چپ چپ نگام کرد گفت: این چه فکریه ک اینقدر توی شیطون بلا و ساکت و افسرده کرده؟؟؟ (چشاشو ریز کرد مشکوک گفت) نکنه آرشام کاری کـ...
کلافه پریدم بین حرفاش گفتم : ن بابا آرشام کاری نکرده ..درسام سنگین شدن
پوزخندی زد گفت: از کی تا حالا بخاطر درسات ب ی جای خیره میشی و از جیغ جیغو بودنت و کل کل کردنت و حال حوصله ندارت و صورت خستت دست میکشیدی ک اینبار بار دومت باشع؟؟ تا جایی یادمه میگفتی گور بابای درس خوشیمو عشقه
کلافه پوفی کشیدم گفتم : داییییییییی امشب قراره مامان آرشام زنگ بزنه
نشست کنارم ی موز برداشت شروع ب پوست کردن کرد درهمون هین گفت:چکار دارع؟
حرصم گرفت ینی نفهمید برا چکار میخواد زنگ بزنه?
+ زنگ بزنه احوال مرغای همسایه رو بگیره
خندش گرفت ی گازی از موز گرفت گفت: توله خر
اومدم جوابش بدم ک با صدای تلفن خونه جیغی زدم و با استرس نگاش کردم آرشا زد زیرخنده
مامان از اتاق اومد بیرون با حرص گفت: نمیبینی داره خودشو خفه میکنه این بیصحاب چرا جوابش و نمیدی نیشم و باز کردم ک فک کنم بیشتر ب کج و کوله شدن دهنم و نشون دادن دندونام شبیه بود تا نیش باز
گفتم: با تو کار داره پشت خطی
مامان ک رسیده بود ب تلفن با تعجب نگام کرد گفت ؛ مگه میدونی کیه؟
+نعععععع
چپ چپ نگام کرد جواب داد آرشا غش کرده بود از خنده حرصی برگشتم سمتش..
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati??
#پارت127
من??و??تو باهم زیر بارون☔
گفتم: زهرمار کثیف ... نخند آرشا
خندش بیشتر شد حرصی خیز برداشتم بزنمش ک با صدا مامان خشکم زد
مامان؛ بابات بیاد بهش میگم ک کی بیان
گیج نگاش کردم گفتم: کی کِی بیان؟
چپ چپ نگام کرد گفت: عاشق جونت
ی اهااان گفتم ک مامان خندید گفت: پرو
تا مامان رفت و قشنگ از دید خارج شد جیغ خفه ای کشیدم پریدم بغل آرشا و گوششو دندون گرفتم از حرکت من مات موند و با درد گوشش جیغش رفت هوا
موهامو گرفت کشید دست از سر گوش بدبختش کشیدم
+ اییییییی ایییی دردم گرفت کثافت ول کن
موهامو ول کرد گفت: پدر سوخته هار چرا یهو رم میکنی ترشیده...بزار اون مادرو پدر آرشام ببیننت بفهمند با چ عجوزه ای طرفنن دمشونو میزارن رو کولشون د برو ک رفتی
زدم زیرخندع گفتم: در اشتبی عنترکم اونا منو ببینن میفهمن ک آرشام چ دختر خانوم عروسکی گیرش اومده
خندید دماغمو کشد ..
دوروز ازون ماجرا میگذره بابا بالاخره راضی شد امشب بیان خاستگاری از بس استرس دارم نمیدونم چکار کنم یکسره زنگ میزنم ب تکی یکم جیغ جیغ میکنیم انرژی میگیرم قطع میکنم آخرش تکی حرصی شد بلند شد اومد خونمون
تکی باحرص گفت: زرمار نیشت و ببند دخترک زشت
نیشمو بیشتر باز کردم چندبار ابرو پروندم بالا گفتم: چیه حسودیت میشه من پریدم تو هنوز موندی؟
چپکی نگام کرد گفت: نخیر چرا ب توی کلاغ ک میخوای بدری حسودیم شه..ادم و چ ب حسودیه کلاغ ??
پخی زدم زیر خنده گفتم: الان تو خودتو جز آدما حساب کردی
جیغی زد گفت: مرض بیشور منو از تو تخت نرم و گرمم کشوندی اینجا و مسخرم میکنی الاغ بیا برو لباسی ک خریدی برا شب نشونم بده
استرس دوباره گرفتم ناخونمو جوییدم گفتم: من لباس نخریدم ک
چشاش زد بیرون گفت: خاک تو سر خرت کنن ینی شب ب این مهمی نخریدی لباس؟
حرصی گفتم: تقصیر بابام شد دیه دوساعت پیش اومده در اتاقم میگه شبی حاستگاریته خوب چکار کنم داشتم دیونه میشدم اخع تا بخوام برم بیرون خرید کنم ک برای خدافظی میرسم خدمتشون خو اخع پدر من این چ وقت گفتنه
یکم فکر کرد گفت: فدا سرت توکه ی عالمه لباس داری ک هنوز مارکشون بهشون وصله یکی از همونارو بپوش
با تکی افتادیم ب جون کمد لباسیم نگام ب لباس مجلسی شیک دختملونه صورتیم افتاد با ذوق برش داشتم گفتم : این قشنگ نیست
تکی تا دیدش با ذوق گفت عالیه این رنگ هم بهت میاد انداختمش رو تخت بقیه لباسارو جمع کردم گذاشتم تو کمد دو ساعت بیشتر تا امدنشون وقت ندارم خون خونمو داره میخورع
تکی ک حالتمو دید منو نشوند رو صندلی رفت پشت سرم با موهام ور میرفت میخواست دم اسبی محکم بالا ببندشون تا کش میزد بهشون شل میشدن وا میرفتن حرصش گرفته بود با حرص گفت: خاک تو سرت با این موها لخت خرکیت حالا وقت لج کردنه
از خنده روده بر شده بودم اونم حرص میخورد با کلی چسب و تافت و کوفت و زهرمار محکمشون کردیم ی پاپیون خوجملی هم زد روشون لباسمو پوشیدم ی ساپورت رنگ پاهم پوشیدم کفش تقریبا ست هم پوشیدم با آرایش مات دخترونه هم تکمیل شدم تکی ازم خدافظی کرد رفت هرچی اسرار کردم بمونه نموند
بزرگان فامیل آقاجون هاو و مامان جون ( مامان مامانم الهی دورش بگردم ?) با دایی و عمو و عمه و خاله بزرگا اومده بودن هرچی ب آرشا و ارتی گفتم بیایین گفتن برا جلسه اول زشته کوچکترا باشن?
با صدای زنگ خونه دومتر پریدم با اون کفشا داشته دارم شوت کردم سمت سالن پایین نزدیک پلها ک رسیدم ....
@manootoo_baham_zirbaroon
نویسنده
#Fati???
4 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد