اخمهای در هم رفته به ما نزدیک می شد و ادامه داد ساشا:به ارواح خاک آتوسا شایا ..باارواح خاک بابا اگه زوری در کار باشه نمی زارم ستاره اینجا بمونه...نمی زارم دست هیچ احدالناسی بهش برسه حتی اگه داداشم باشه...یقه ام رو گرفت و بلندتر غرید ساشا:به خدای احد واحد شایا این دختر اینقدر درد کشیده که نذارم آدمی مثل تو که لیاقتش رو نداره بهش برسه....چون می دونم کسی لیاقتش رو نداره غمگین نگاهش کردم و نگاهم را به پویا که پشت سر ساشا ایستاده بود دوختم... -راست می گی لیاقتش رو ندارم کتش را درست کردم و خیره شدم در چشمان پویا و با پوزخندی گفتم -اما اینقدرها دوستش دارم که می تونم جون کسی رو بگیرم و جونم رو بدمپویا:اما باید بذاری انتخاب با خودش باشه سرم را تکان دادم و با همان لحن غمگین گفتم -انتخاب فقط با اونه پشتم را به هر دوی آنها کردم و بی آنکه منتظر چیزی باشم ..با قدم های بلند به طرف ساختمون راه افتادم آره اشتباه کرده بودم ..اشتباه از اینکه برای دوستت دارم گفتن می خواستم او را مال خودم کرده باشم ... حق خودم کرده باشم ...اما راهم را اشتباه رفته بودم ... قدمم را برای خواستن او اشتباه رفته بودم ...برای خواستن کسی که برای انتقام آمده بود ...اما روشنایی بخشید به اربابی که لبخند از لبهایش پر کشیده بود با یک ضرب در ساختمان را باز کردم ... هنوز قدمی به داخل نگذاشته بودم که با صدای شلیک تفنگ با سرعت به عقب برگشتم و نگاهم را به ساشا دوختم که با تعجب نگاهش خیره به ماشینی که وارد شده بود مانده بود سرم را برگرداندم ...با دیدن ماشین مچاله شده ی آشنا نگاهم خیره به ان ماند ... قدمی به طرف ماشین برداشتم ...زیر پاهایمم خالی شد و سه پله را با زانو پایین آمدم ... بی توجه به دردی که در زانویم پیچیده بود ...راست ایستادم و با اخمهای که باز مهمون ابروهایم شده بود خیره شدم ...خیره شدم به ماشینی که چیزی از آن نمانده بود ... زانوهایم لرزید ...با دیدن آن ماشین و شال آشنایی که بر روی آن افتاده بودصحنه ها در نگاهم جان گرفت ... جسم بی جان مهتاب در سردخانه ی بیمارستان ... فرو رفتنش در خاروار خاک و نگاه پر از غم ستاره که خیره به قبر بود ... همه و همه در نگاهم جان گرفت سرعتی به پاهایم وارد کردم و با قدم های بلند خودم را به شال رساندم و در دست گرفتم ... صورت معصوم و نگاه شیطونش قاب شده در این شال بار دیگر در نگاهم جان گرفت..و اسمش را زیر لب زمزمه کردم ..به همان آرامش و دلهره ای که از رفتنش داشتم -ستاره!!نگاهم را به طرف پویا که کنارم شوکه ایستاده بود برگرداندم-این شال اون نیست درسته پویا:این ماشینه منه شال را میان دستانم فشردم و نگاهم را به
1398/05/15 17:47