عشق ارباب

9 عضو

..ماشین را به آرامی راه نداختم ...همانطور که زندگی ام را راه اتداخته بودم ...با زندگی دوباره ای که خدا به من بخشید و قلبی که مهتاب به من هدیه داد ...بعد از قطع دستگاها بین تمام نا امیدی ها نفس کشیده بودم و چشمانم را بار دیگر برای این دنیا باز کرده بود ...بعد از دو ماهی که آناهیتا می گفت همانند جهنمی بر آنها گذشته و بیشتر از همه بر شایا..شایای که پشت کرد به اربابیتش و از آن روستا خارج شد و در بیمارستانی مشغول به کار شد ...اما به قولش وفا کرد و مدرسه و بیمارستانی را در آن روستای نفرین شده تأسیس کرد به نام مهتاب..آتوسا و میلاد ...تنها برادری که به عشقش آتوسا پیوست و تنهایم گذاشت

پشت چراغ قرمز ایستادم و نگاهم را به رهگذرها دوختم ...همانند رهگذرهایی که وارد زندگیمان شدن و خیلی چیزهارا تغییر دادن ...خان عمو هنوز سرزنشم می کنه بابات اون روز که نقشه رو درست نرفته بودم ...هنوز جسدهای آن سه را می توانم ببینم بعد از گذشته چهار سال هنوز توی خوابها یا می توانم بگویم کابوسهایم آنها را افتاده بر روی زمین می بینم..عمه ی خونیم یوسف عاشق را و نوید پر کینه را

شایا هیچوقت از آن شب صحبت نمی کند چون نمی خواهد یاد آور از دست دادنم شود ..اما آن شب را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم ...که با کمک خان عمو که نقشه را کشیده بود پلیس چهار طرف را محاصره کرده بودن و با فرستادن شایا در آن کلاس می خواستن عملیات و حقیقت های گفته شده را با ظبت کوچکی که در جیب شایا بود را حقیقت را ثبت کنن ...و تمام حقیقت ها ثبت شد و فرح بانویی که باعث بانیه همه ی این اتفاق ها بود به حبس ابد زندانی شد ... نوید هم بعد از شلیکی که به من کرده بود پلیس ها حمله کرده بودن و او را به رگبار بسته بودن

آهی کشیدم و نگاهم را به شمارش چراغ قرمز دوختم ...زرین خاتون که همه ی شک ها به او می رفت طاقت نیاورده بود و از آن روستا حتی از این کشور رفته بود با دخترش بیرون از اینجا زندگی می کرد..شاید هیچوقت نبخشمش که آنطور مهتابم را کتک زده بود ...اما برایم جالب بود که مهتاب چرا او را آرامش خود می دانست ...هیچوقت فکر نمی کردم که زرین خاتون آرامش مهتاب و شایا بوده باشه ...

با صدای بوق ماشین پشت سرم ماشین را به حرکت در آوردم ...

همه ی ما از آن روستا خارج شده بودیم ...از اون روستایی که اگرچه نفرین نشده بود اما حس خاصی به آن داشتم ..به آن روستایی که تمام خواستهایم را از من گرفت و خیلی چیزها را به من داد...ساشا و آناهیتا هم همین حرف را می زدنن دو زوج خوشبختی که هیچوقت نفهمیدم اون شب توی اون ماشین چه اتفاقی افتاده بود. ..و صاحب یک پسر شر و شیطونی به نام لهراسب داشتن

1398/05/15 17:53

...خان عمو هم کنار دختر و دامادش زندگی می کرد ...تا هیچوقت دیگر از دخترش فاصله نگیرد..تا دوباره درد دوری از خانواده را نچشد به دلیل کاری که عمهی طمع کارم کرده بود

نگاهی به آینه دوختم که حلقه ی مهتاب و شایا در آن می درخشید و لبخندی زدم ...همه خوشبخت شده بودیم ..همینطور پویا که برای همیشه به ایران برگشته بود و با معلم آروین ازدواج کرده بود ..یک اتفاق ساده منجر به عشق آتشین شده بود ...همانند عشقی که شایا هر شب از آن به من و آروین می گفت...شایایی که در اوج خستگی از بیمارستان می اومدم و با همان خستگی کنارمان می نشست و خیره می شد به خنده های من و آروین و به آرامی می گفت ..همین و بس

من هم خوشبخت بودم ..کنار شایا به اوج خوشبختی رسیده بودم ..بین آن همه حسادت و غیرتش باز هم عاشقش بودم ...همانند همان زمانهایی که از انتقام و نفرت پر شده بودم ...قهر و دعواهای زیادی با هم داریم اما همیشه می گن زندگی به دعوایی که فقط پنج دقیقه بیشتر نیست شیرین می شه ...زندگی ما هم شیرین بود...

لبخندی زدم و باز نگاهم را به دو حلقه در زنجیر دوختم...

اینکه یکی از نزدیکانمون یکی از عزیز ترین کسامون همیچین بلایی سرمون آورده بودن دلمون رو خیلی سوزند...

اولش فقط غم بود...درد بود...بغض بود..اما بعد یکدفعه دیدم همه چیز رفته کنار و یک چیز اومده جلوم..."انتقام"...یک چیزی که اصلا" از جنس من نبود...من ادم این حرفا نبودم...اشتباه می کردم ..فکر می کردم با انتقام حالم بهتر می شه ..می تونم مهتابم رو به آرامش برسونم ولی نشد...چون انتقام هیچ چیزی رو پاک نمی کنه ..نه درد رو نه بغض رو...آرامش نمی آره ..انتقام فقط درد رو بیشتر می کنه یک چیزی مثل تیر خلاص...

اما با بودن شایا و عشقش و آروینی که همیشه همراهم بودن ...به اوج رسیدم ...به اوج آن خوشبختی که سهم ما بود ..سهم همه ما بود و سهم منی که همه ی مردم آن روستای نفرین شده به اسم عشق ارباب می شناختنم و شایا همیشه با عشق صدایم می زد

"عشق ارباب"

زندگی یک ارزوی دور نیست

زندگی یک جست و جوی کور نیست

زندگی در پیله ی پروانه نیست

زندگی کن، زندگی افسانه نیست...



پــــایــــان

1398/05/15 17:53