نگاهی به ساشا کرد پویا:ای بمیری که با این ستاره گشتی دستت هرز رفته من و ساشا خنده ای کردیم و نگاهمان را به پویا دوختیم ...آناهیتا کنارم بر روی صندلی نشست و نگاهش را به تک تک اجزای صورتم دوخت ... زیر چشمی نگاهی به آناهیتا کردم و با تعجب گفتم -چته ..چرا اینطور نگاهم می کنی آناهیتا سرش را نزدیکتر آورد ... نگاهی به پویا و ساشا کردم که در حال سرکله زدن با یکدیگر بودن به طرف اناهیتا برگشتم ...یک تای ابرویم را بالا دادم -آنی داری منو بو می کنی
اهیتا خنده ای کرد و مشتی به بازویم زد آناهیتا:گمشو دیونه داشتم نگاه می کردم سالمی یا نه -مگه باید سالم نباشم اناهیتا شانه اش را بالا انداخت آناهیتا:نمی دونم زیاد نمی شه به این زن اعتماد کرد دست به سینه نشستم و نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم-نکنه به خاطر اعتماد نکردنت به این زنه که اینطور با شایا برخورد می کنی -من برخوردی با این پسره ندارم چشمانم را ریز کردم -پس این بد اخلاقیت مال چیه بار دیگر شانه اش را بالا انداخت و گفت آناهیتا:دیده منفی ام به اونه نفسم را سخت بیرون دادم و به آرامی گفتم -چرا اینقدر از ساشا بدت می آد ؟آناهیتا:بدم نمی آد -ولی زیاد از اون خوشتم نمی آد ...چرا؟آناهیتا نگاهش را از من گرفت و به ساشا که با خنده در گوش پویا چیزی می گفت چشم دوخت ...شانه اش را بالا انداخت آناهیتا:احساس می کنم همه کاراش تظاهره ..ریاست -برای همینه هروقت از چیزی می ترسی پشت او قایم می شی آناهیتا نگاهم کرد و با پوزخندی زد آناهیتا:مسخره است نه ...کسی که ازش خوشم نمی آد اون رو محکمترین حامی می دونم ... دیواری که هیچوقت اجازه نمی ده صدمه ای به من برسه نگاهی به ساشا کردم ... حق را به آناهیتا می دادم ...احساسم به شایا همینطور بود ... ان زمانی که او را باعث بانی بلایی که برای مهتاب افتاده بود مهتاب می دانستم ... درست احساسم همانند اناهیتا بود ... دست اناهیتا را در دست گرفتم و همانطور که نگاهم به ساشا بود گفتم -مرد خوبیه آنی ...همراه و حامی خوبیه... ریا توی کارش نیست ..با قلبش جلو می ره ..نگاهم را به اناهیتا دوختم که نگاهش به دستانمان بود و ادامه دادم -من با این شخص...با این دوست چهارسال زندگی کردم ... هم دوست خوبی بود هم همراه ... اشتباه مادر رو پای فرزندش نذار ... خودت توی این موقعیت بودی آنی .یادت نیست آناهیتا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ... با دیدن نگاه غم گرفته اش از گذشته ..دستی به گونه اش کشیدم و آروم گفتم -همونطور که تو دختر اون مادری که همه می گفتن نبودی ...پس اون هم نیست ... تا حالا به جز مهربونی ازش چیزی دیدی آناهیتا سرش را به نه تکان داد -پس به راه دلت گوش کن
1398/05/15 17:46