به ما اضافه شده بودن ... با نگرانی به خانه نگاه کردم که نگاهم به کت همان پسر افتاد ... معلوم بود از پوست بره استفاده کرده... با عجله به او نزدیک شدم ... باید یک کاری می کردم ...
-کتت رو دربیار
با تعجب نگاهم کرد که اخمی کردم
-باید کمکشون کن ... کتت رو در بیار
پسر با تعجب کتش را در آورد ... که اخمی کردم و کت را از دستش گرفتم و رو به او گفتم
-فکر می کنی حالا همین دوستی که برای خواهرش توی آتیش پریده برای تو هم می پره؟
پسر شرمنده سرش را به طرف خانه دوخت و گفت-فرهاد خیلی مردتر از این حرفاست
به طرف آتیش به راه افتادم که صدای جیغ آناهیتا و نرگس جون بلند شد
آناهیتا:چکار می کنی دیونه ؟
نرگس جون:کجا می ری؟
نگاهم را به آن دو دوختم که با نگرانی نگاهم می کردن و با عصبانیت غریدم
-وقتی این مردم هنامرد و بی وجدان نمی تونن کاری کنن نمی تونم دست به سینه به ایستم و بذارم دو نفر این تو کباب بشن
نگاهم را به مردم دوختم که با غضب نگاهم می کردن ... قدمی به طرف خانه برداشتم که همان پسر جلو آمد ... رو به او کردم و گفتم
-گمشو برو کمک بیار ... یکی باید این آتیش کوفتی رو خاموش کنه
سنگینی نگاه همه را روی خودم احساس می کردم ... بی توجه به آن نگاها و داد و فریاد آناهیتا و نرگس جون وارد خانه شدم .... همه جای خانه را شعله های آتیش در بر گرفته بود .... با شنیدن صدای سرفه ای به آن طرف رفتم که از بالا ی سرم تیکه چوبی که در حالا آتیش گرفتن بود جلویم افتاد ... با ترس یک قدم به عقب رفتم که باز صدای سرفه شنیده شد ... با عزمی جمع به طرف صدا رفتم که پسر را که خواهرش را در آغوش گرفته بود دیدم ... با عجله خودم را به آن دو رساندم و کت را بر روی شانه ی دختر انداختم که هر دوی آنها با سرفه های پی در پی به طرفم بر گشتن ... شال گردنم را از دور گردنم خارج کردم و به دختر که سرفه هایش خش دار و زیاد شده بود دادم و گفتم
-بیا بگیرش جلو دهنت
دختر با ترس خودش را به برادرش چسپاند که نگاهم را به پسر دوختم
-بهش بده باید زودتر از اینجا بریم بیرون
با منفجر شدن چیزی از کنارم ... جیغ من و دختر بالا رفت که پسر دستم را گرفت و با چشمان وحشت شده اش رو به من گفت
پسر:اول... اول... خواهرم رو ببرین بیرون ...
-همه با هم می ریم
پسر سرش را چند بار تکان داد و همانطور که سرفه میکرد ... شال گردنم را به دهان خواهرش نزدیک کرد و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
پسر:تورو خدا خواهرم سالم بیرون برسه خیالم راحت تره
با ناراحتی نگاهش کردم و با یک لبخندی که برای دلش بود سرم را تکان دادم و دست خواهرش را گرفتم ... که خواهرش با ترس دستم را پس زد و با گریه در
1398/05/15 13:44