9 عضو
او خانواده ای که برایم مانده بود مهمتر از هر چیزی بود ...مهم تر از جانمچشمانم را به آرامی بستم و مرور کردم ...مرور کردم حقیقتهایی که امروز باید تمامش می کردم ..همان حقیقتی که مهتاب را به قتل رساند ...به قتلی که با درد همراه بود ..دردی که قرار بود بر آنها وارد کنم ...دست زخمی ام را بالا بردم و بر روی حلقه کشیدم ...خنده های هر دوی انها را هنوز کنار گوشم می شنیدم ...خنده ای از نفرت بود ..از کینه ای بود که خود آنها نمی دانستن در دام نقشه ی مادر و پسری افتادن که انتقامشان برتر از هر چیزی بودبا صدای زنگ گوشی یوسف ...چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ..یوسف با چیزی که شخص پشت گوشی گفت ... اخمهایش درهم و درهم تر می شد و لبخند بر روی لبانم را پر رنگ و پر رنگتر می کرد ...نگاه پر تعجب شایا را احساس می کردم ... اما بی آنکه نگاهم را به او بیندازم خیره شدم به یوسف که با اخمی نگاهم می کرد .... با فریادی گوشی را از گوشش فاصله داد و محکم به دیوار کوبید ... به طرف من خیز برداشت و یقه ام را گرفت و محکم به دیوار زد که ناله ام با صدای فریاد شایا بلند شد شایا:عــــوضی چیکار می کنی فرح بانو به شایا نزدیک شد و با پاشینه ی محکم به کمر شایا زد ...شایا با عصبانیت به زمین افتاد و تکانی به خودش داد ..اما باز فرح بانو با خشم به کمرش زد ... با همان عصبانیت و خشم نگاهش را به طرف یوسف برگرداند و فریاد کشید فرح بانو:چــــه خبرتـــه یوســـفیوسف بار دیگر من را محکم به دیوار زد و غریدیوسف:از این هرزه بپرسین ...بپرسین که آروین و آناهیتا کجان ..پوزخندی زدم و نگاهم را به فرح بانو دوختم که با خشمی نگاهش را از یوسف گرفت و به من دوخت ... پوزخندم به خنده ای تبدیل شد و محکم و بی جان تخت سینه ی یوسف زدم و او را از خود فاصله دادم و گفتم -رو دست خوردین نه ...نقشه هاتون نقشه بر آب شد ...نتونستین پیداشون کنین..حالا همه چی اونطور که من می خوام پیش می ره...روی نقشه های منیوسف کلافه دستی در موهایش کشید و باز غرید یوسف:دیونه اون بیاد که زنده ات نمی زاره ...اون دل رحم نیست بفهم... بفهم که نفرتش بیشتر از این حرفاست.. بخصوص نفرتش به تو خنده ای کردم و تکیه ام را به دیوار دادم ...از درد اخمی کردم اما خنده را از لبهایم پس نزدم ..نگاهی به شایا کردم که از درد اخمهایش در هم رفته بود و گفتم-چه فرقی می کنه ...آخرش که به مردنمه می دونم سالم از اینجا بیرون نمی رم همونطور که مهتاب بیرون نرفت...همونطور که خیلی ها بیرون نرفتن شایا نگاهش را به چشمانم دوخت ... قطره اشکی از کنار چشمم پایین چکید...نگاهم را از چشمانش گرفتم و به آن دو چشم دوختم ...در چشمان هر دوی آنها و پوزخندی زدم
1398/05/15 17:51... با تأسف سری تکان دادم -فکر نمی کردین رو دست بزنمتون مگه نه ...دستم را بالا بردم و اشاره ای به سرم کردم و با همان لبخند گفتم -اینو از همون پسر عمه ام به ارث بردم ... برو بهش بگو زمین و زمان رو یکی کنه هیچوقت دستش به اونا نمی رسه...هیچوقت نمی تونه پیداشون کنه یوسف با فریادی از خشم به طرفم خیز برداشت اما با دستهای بسته ی دراز شده ی شایا ...او محکم به زمین خورد ...فرح بانو متعجب زده از افتادن ناگهانیه یوسف نگاهی به شایا کرد و با اخمهای در هم رفته محکم به کمر شایا زد ... یوسف از جایش بلند شد و به طرف شایا خیز برداشت و فریاد کشید یوسف:دخل خودتو کندی ارباب...بر روی شایا خم شد ... مشتش را بالا برد... که برصورت کبود او فرود بیاورد ...بی توجه به دردی که داشتم با سرعت خم شدم و محکم به زیر پای یوسف زدم که با صورت به طرف میز خم شد ... شایا از فرصت استفاده کرد با همان دستان بسته شده محکم به شکمش زد اما با کشیده شدن موهاشیش توسط فرح بانو فریادی کشید ....یوسف با صورتی خونین از جایش بلند شد ..متشی به صورت شایا زد و به طر من خم شد و محکم به دیوار زد که در با صدای محکمی باز شد .نگاهم را به چهارچوب در به اویی که از خشم نفس نفس می زد دوختم و با لبخندی تلخی نگاهم را به شایا دوختم که با خشم و عصبانیت به او چشم دوخته بود ... با همان کفش های تمییز و واکس زده اش وارد اتاق شد و قدم هایش را با خشم به طرف یوسف که یقه ام را گرفته بود برداشت -ایـــنجا ..چــــه خـــبرهیوسف یقه ام را رها کرد و با آستین لباسش صورت خونینش را پاک کرد و رو به او غرید یوسف:از این سلیطه و این عوضی بپرسنگاهش را با خشم به من و شایا دوخت ... پوزخندی زدم و نگاهم را به طرف شایا برگرداندم که با خشم و تعجب نگاهش به اویی که با اخمی ایستاده بود دوخته بود -شایانگاهش را برگرداند و به من دوخت ... لبخند غمگینی زدم و با بی حالی نالیدم -آماده بودم شایا ...خیلی وقته که اماده شده بودم ...که بهت بگم دست راستت پسر عمه ی منه ...پسر عمه ای که با نفرت و خشم وارد زندگیت شد و همه چیز رو به آتیش کشید ...همه چیز رو به لجن نفرتش کشیدسرم را به طرف او که با خشمی نگاهم می کرد دوختم و تلختر از قبل گفتم -به اون پسر عمه ای که به دختر دایی خودش رحم نکرد ... اونی که حتی به زن برادر خودش رحم نکرد ...به اونی که به خواهرت رحم نکردقدم های پر شتاب اون به طرفم برداشته شد که نگاهم را به یوسف دوختم و بلند فریاد زدم -پسرعمه ای که بچه ای حرمزاده ای رو که تو می گی توی بطن زنت ک....با مشتی که به صورتم خورد حرف در دهانم ماسید و فریاد شایا به هوا رفت...شایا:نـــــویـــــد...با صورت به زمین افتادم ... خنده ای
1398/05/15 17:51از درد کردم ...از درد صورتم بود یا قلبم نمی دانستم اما خندیدم و خیره شدم در چشمان نوید ... نویدی که در نقاب بهترین دوست فرو رفته بود و امروز نقابش را پس زده بود نوید:خـــفه شـــو ..فــقط خفه شو نگاهم را به شایا دوختم با عصبانیت سعی در خارج شدن از زیر پای فرح بانو داشت دوختم.. می دانستم اگه حالا آنطور در حصار مادرش نبود نوید را به باد کتک می گرفت .... غمیگن نگاهش کردم و با غم گفتم -درست ببینش شایا...گول ظاهرش رو نخور...این توی باطنش پر شده از نفرت کینه بخصوص از انتقام ... انتقامی از حرمزاده بودنش..نوید یقه ام را گرفت و با خشونت از روی زمین بلندم کرد و محکم به دیوارم زد...پهلو کمرم از درد تیر کشیدن ...خیره شد در چشمانم و در میان دندان های ساییده شده اش غریدنوید:خـــفه شو ستاره ..فقط خــفه شـــو..تا کاری نکردم پشیمون بشینگاهم را در تک تک اجزای صورتش گرداندم ...کسی که زندگی ام را به جهنم تبدیل کرد ...کسی رو که انتقام واژه ی خانواده را از یادش برده بود ..خیره شدم در چشمانش ..چشمانی که خواهرم را با لذت نگاه کرد ...خواهرم را به مرگ دعوت کرد...کسی که حتی به آتوسا هم رحم نکرد -بازی تموم شد نوید ...خیلی وقته تموم شده ..چرا بهشون نمی گی ..چرا به برادر ناتنیت حقیقت رو نمی گی...نمی گی که سر عشقش چه بلایی اومد که به یوسف بیمار پناه آورد یوسف قدمی به طرفمان برداشتیوسف:چه حقیقتی نوید گلویم را گرفت و با خشمی به یوسف نگاه کرد و با عصبانیت گفتنوید:به جای گوش دادن به حرفا چرت این برو اونارو پیدا کن ...ببین این بختیاری کجا غیبش زده ..هر جا اون باشه دخترش هم هستسرفه ای از خفه شدنم زیر دستش کردم ...با درد چشمانم را بستم که شایا باز از خشم فریادی زد شایا:ولـــــش کن عوضی تو که مشکلت با منهمچ دست نوید را با دست سالمم گرفتم و همانطور خیره در چشمانش بودم ..پوزخندی زدم و گفتم -چرا نمی گی بهشون که دشمنیت فقط با اربابیتت نیست ...چرا نمی گه توی حرم....اجازه حرف را به من نداد و محکمتر گلویم را فشرد...یوسف مشکوک نگاهمان کرد ...قدمی به طرفمان برداشت که باز نوید فریاد کشیدنوید:گــــمشـــو برو یوسف...اون دوتارو پیدا کن...همــــین حالا با فریادی که کشید من را محکم به زمین پرت کرد ...جلوی پای فرح بانو رو به روی شایا افتادم ... با دیدن صورت زخمی اش و دستان بسته شده اش لبخند تلخی زدم و به ارامی گفتم -منو ببخش شایا..نباید بازی رو ادامه می دادم ...اما مجبورم ..به خاطر خون ریخته شده ی خواهرت و خواهرم مجبورم اینارو تا پای دار ببرم شایا:نکن ستاره ..هرکاری که می خوای بکنی حالا نکن..فرصت بده..عموت با پلیس حالا می رسهلبخند تلخی به لب آوردم و
1398/05/15 17:51به آرامی گفتم -نمی تونم شایا ...خواهرم با درد مرده ....خواهرم جوون مرگ شد... شایا جوون مرگشایا با غم نگاهم کرد ...چشمانم را باز و بسته کردم ...با کشیده شدن موهایم از درد ناله ای کردم ...که شایا فریادی زد شایا:دستامو باز کن عوضی...نوید خنده ای کرد ..اما من بی توجه به دردی که در سرم پیچیده بود ..نگاهی به یوسف که طرف در می رفت کردم و با همان ناله گفتم-یکی به آتوسا تجاوز کرد یوسف ... به عشقت تجاوز کرد ..قبل از اینکه عروس خونه ات بشه ... اون میلاد نبود ...آروین بچه ی میلاد نیستفریاد شایا به سکوتی دعوت شد ....نگاه پر تعجبش را احساس می کردم ...بدون آنکه نگاهش کنم به یوسف خیره شدم ... قدم هایش ایستاد و قدم های نوید به طرفم برداشته شد ... یوسف به طرفم برگشت ...اما ضربه ی نوید که به کمرم وارد شد فریادی از درد کشیدم...شایا با خشمی از جایش بلند شد ...فرح بانو که پایش بر روی کمر او بود و در سکوت و اخمهای در هم رفته نگاهمان می کرد با بلند شدن ناگهانیه شایا به زمین افتاد ... شایا به طرف نوید خیز برداشت و با همان دستهای بسته شده مشتی به صورت نوید زد و بر روی افتاد..چشمانم را از درد باز و بسته کردم و بی توجه به آن دو که گلاویز شده بودن رو کردم به یوسفی که شوکه نگاهم می کرد و از درد همانطور که می نالیدم فریاد زدم -ابله با خودت نگفتی چرا آتوسا با جنینی که توی بطنش بود اومد پیشت ...با خودت نگفتی چطور از عشقش به میلاد گذشت...اونا که می خواستن ازدواج کنن چرا باید میلاد بهش تجاوز می کرد و با یک بچه می فرستادش پیش تو...بچه ای که تو گردن گرفتی ماله توه ...چون ازت خواستن همین حرف رو بزنی لرزیده شدن مردمک چشمش را احساس کردم ...یوسف با قدمی لرزان جلو آمد و با شوکی که در صدایش بود گفت یوسف:اون ..اون بچه ی میلاد بود ..میلاد بهش خیانت کرده بود...برای همین اومد پیش من تا از بچه اش محافظت کنم ...برای همین همیشه کنار آروین توی اون ویلای لعنتی بود که به پسرش نزدیک باشه....مگه نه نوید خنده ای کردم از ان همه خیانت خنده ای کردم .. شایا محکم کنارم افتاد و نوید شوت دیگری به کمرم زد که از درد پهلو به خود پیچیدم اما باز رو به یوسف کردم و نالیدم -خیانت...خیانت به تو شده نه به آتوسا ...خیانت به..باورهایی که بهت رسیده ... خیانت به مربض بودنت ابله با احساس سردی اسلحه ای بر روی شقیقه ام لبخندی زدم و نگاهم رابه نوید که با ترس نگاهم می کرد چشم دوختم ... ترس نگاهش را دوست داشتم ...همان ترسی که در چشمان آروین دیده بودم ...چشمان آروینی که آنطور با دیدن نوید از ترس خودش را جمع می کرد و به خود لرزید...همان آروینی که در خواب اسمش را آورده بود ..همان بچه ی پنج ساله
1398/05/15 17:51ای که شاهد یک تجاوز از این دو مرد بود ...تنها شاهدی که دلم نمی خواست دستشان به او برسد یوسف:خیانت به من چطور ؟ نوید سرش را بالا گرفت و به برادرش چشم دوخت..خنده ای کردم ...که نوید محکم با اسلحه به شقیقه ام زد و رو به برادرش فریاد کشید نوید:یـــوسف بهت گفتم برو ..مگه نگفتم یوسف بی توجه به حرف برادرش قدم دیگری برداشت و رو به من گفت یوسف:منظورت از تجاوز چی بود...از جنین در بطن آتوسا... خیانت نگاهم را از یوسف گرفتم و به نوید که با خشم نگاهم می کرد چشم دوختم و با نفرت با آرامی که بشنود گفتم -نگفتی بهش نوید خان ..نگفتی چیکار کردی پسر عمه که آتوسا زنش شد ...نوید با تلخی و اخم نگاهم کرد ...پوزخندی زدم و با یاد آوری دستان بی جان شده ی مهتاب در دستانم با نفرت گفتم..-کاری می کنم با درد بمیره ..همونطور که خواهر من مرد ...کاری می کنم زره زره آب بشه ..همونطور که عفت خواهر منو زره زره ازش گرفتی ...بهش حقیقت رو نگفتی ...نگفتی که آروین بچه ی کیه ...نگفتی که توی حرمزاده باز یکی رو مثل خودت حرمزاده کر...با اسلحه به صورتم زد... صدای ماشه ای کشیده شد ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به یوسف دوختم که کلتش را پایین آورد و به طرف نوید گرفت ... نوید با تعجب بار دیگر اسلحه را بر روی شقیقه ام گذاشت... نوید:داری چه غلطی می کنی یوسف ...همین را می خواستم ...دعوای بین دو برادر ..برادر هایی که زندگیمان را برای یک انتقام آنطور از هم پاشیدن ...نگاهی به شایا کردم که نگاهم می کرد...به آرامی یکی از دستانم را جلو بردم و بر روی بازویش گذاشتم که پاشینه ی کفش فرح بانو بر روی دستم نشست ...از درد نگاهی به او کردم ...فرح بانو با خشمی نگاهم کرد بر روی آن دو فریاد کشید فرح بانو:داریــــن چه غلطی می کنین هر دوتاتون یوسف نگاهی به نوید کرد و با غمی که در صدایش ایجاد شده بود بی توجه به فرح بانو گفت یوسف:تو ..تو که می دونستی من عاشق آتوسا بودم درسته ..می دونستی مگه نه...اولین نظر عاشقش شدم ..برام مهم نبود که نامزادی کرده درسته...تو که بهش صدمه ای نرسوندی نوید آره...تو که بهش دست نزدی که مجبور بشه باهام ازدواج کنه نوید کلافه سرش را تکان داد و اسلحه را از سرم فاصله داد و قدمی به طرف یوسف برداشتنوید:آره دادشم می دونستم ..هنوزم می دونم دوستش داری برای همینه که می خوایم باعث و بانی همه این بدبختیارو بکشیم ... مگه نمی خوای حق آتوسا رو بهش برگردونی ...یوسف همانند پسر بچه ای سرش را تکان داد و بدون آنکه اسلحه اش را پایین بیاورد با صدای پر از بغضی گفت یوسف:نوید تو که کاری باهاش نکردی درسته .. تو که دست به آتوسای من نزدی نوید اسلحه اش را تکانی داد و کلافه نگاهی
1398/05/15 17:51به یوسف کرد ...با دیدن ترددش خنده ای کردم ...خنده ای از نفهمی یوسف که یک عمر با آن زندگی کرده بود ...راست نشستم و تکیه ام را به پایه ی صندلی دادم ... به دردی که در پهلویم پیچیده بود نگاهم را به یوسف دوختم و به گفتم -آتوسا هیچوقت ماله تو نبود ...هیچوقت مال توی روانی نبود ... شماها میلاد رو فرستادین بیمارستان روانی ... شماها بودین که با رفتن آتوسا اون رو رونه ی اون چهار دیواریه دیونه خونه کردنین ..ولی بی خبر از اینکه اشاره ای به یوسف کردم و با خنده گفتم -توی دیوونه رو باید می بردن اونجا...تویی که عقل و هوشت به جایی نمی رسه نوید با خشمی اسلحه اش را به طرفم برگرداند و فریاد کشید ...نـوید:خـــفه شــــو ستاره شایا:چرا خفه شه..شایا تکانی به خود داد و همانند من نشست و نگاهی به مادرش و یوسف کرد ...پوزخندی زد و با اخمهای درهم رفته ..رو کرد به یوسف و گفت ...شایا:آتوسا سایه ات رو با تیر می زد ..چه برسه که باهات زیر یک سقف باشه ..پس فکر می کنی چرا آروین رو به من سپرد ...چرا نفس های آخرش رو به جای آغوش تو توی آغوش من تموم کرد ...اگه فکر می کنی دروغ می گم ...از همین زن بپرس..اشاره ای به فرح بانو کرد و گفت ..شایا:زنی که برای همه مادری کرد اما به فرزند خودش...فرح بانو سیلی به گوشش زد ...سرم را با نفرت برگرداندم تا شاهد آن سیلی نباشم و خیره شدم به یوسف که کلت در دستش می لرزید و با پوزخندی رو به نوید گفتم -نگو بهش نگفتی با آتوسا چیکار کردی ...نگو که این رو مخفی کردی ...نوید خشابه ی اسلحه اش را کشید و غریدنوید:خـــفــه شـــو سلیطه خنده ای از درد کردم و به سختی نفس کشیدم ..درد پهلویم بدتر از آنی بود که تصور می کردم ...-با خودم می گفتم ..خدایا ..چرا اینطور شد ..چرا آتوسا که اینقدر افسانه ای میلاد رو می پرستید چرا اینطور از عشقش گذشت ...بعد که عکس هارو دیدم ...درست همون عکسهایی که از مهتاب دیدم ....همون عکسهایی که برای شایا از مهتاب فرستادی ..همون عکسهایی که برای نابودیه میلاد فرستاده بودی..همون عکسهای عریان دو دختر بی گناه در چنگال توی بی وجدانبا اخمی نگاهم را به هر سه ی آنها که ایستاده بودن دوختم و گفتم -یک اشتباه این وسط کردین ...یک اشتباه بزرگ ...شما یک نقشه رو یک بار دیگه تکرار کردین ... یک نقشه ای که با خواهر من تکرار کردین ...شماها بار دیگه تکرار رو شروع کردین...شماها از اول شروع کردین نگاهی به نوید کردم و پوزخندی زدم -از توی عکسها شناختمت پسر عمه ..همونطور نیمرخ برادرت که جونت براش می ره ...خیلی وقته که شناخته بودمت ...اما داستان آتوسا برای من مبهم شده بود ...بعد که دوباره عکسهارو دیدم و اون دست آشنا و عکسهای آتوسا که از
1398/05/15 17:51زرین خاتون گرفتم ...شناختمت ...تو بودی که به آتوسای زرین خاتون تجاوز کردی که همچین بلایی سر بچه ات بیاره و شایا رو وارد نفرت کنه ...وارد دیوونگی که نقشه اش رو کشیده بودیزانوهای یوسف لرزید ... زانوهایش خم شد و کلتش از بین دستانش سر خورد ...همین را می خواستم ..درد کشیدنش را ...زره زره آب شدنش را ...نگاهی به نوید کردم که به برادرش خیره شده بود و با نگاهی به غم نشسته نگاهش می کرد و ادامه دادم -می دونی چرا آتوسا اومد پیش تو ..نوید اخمی کرد و نگاهم کرد ...لبخندی به صورتش زدم و با نفرت و تلخ گفتم -برای اینکه جلوی چشمای برادرت بتونه جنین در بطنش رو بزرگ کنه ...برای اینکه این نامرد نتونه بلایی به سر بچه ی خودش بیاره ...برای اینکه ...نوید با سرعت به طرفم قدم برداشت و اسلحه اش را بر روی سرم گذاشت و گفتنوید:اگه فقط یک کلمه ی دیگه حرف بزنی خلاصت می کنم نرگس:تو همیچن غلطی نمی کنیلبخندی تلخی زدم و نگاهم را به بهترین عمه ام که با اخمی نگاهم می کرد دوختم .....مهره ی اصلی این بازی...عمه ای که تمام این نقشه ها را از قبل کشیده بود...درست به موقع رسیده بود ..نوید اسلحه ای را بیشتر به سرم فشرد و غرید نوید:نه مامان بذار اینو خلاصش کنم که به خاطر این همه چی بهم ریختهقدمی به جلو آمد و خیره با تلخی نگاهم کرد ...دستی بر شانه ی نوید نهاد و گفت نرگس:حالا وقتش نیست نوید ..هنوز خان دادش نیومده...هنوز اون مردی که برادر نام داره نیومده چشمانم را بستم و پوزخند پر صدایی زدم ... نرگس:خان دادش...لیاقت بردن این اسمم ند...با خوردن سیلی بر روی صورتم حرفم را خوردم و با خنده ...خون در دهانم را بیرون تف کردم و نگاهم را به عمه ام که با خشم می لرزید دوختم...اولین سیلی از عمه ای که این همه سال دردمون داده بود ...دردی از بی اصل و نصب بودن -بهت برخورد عمه آره ...اخمی کردم و خیره شدم در چشمانش و با نفرت گفتم-می خوام ادامه بدم که بیشتر از اینا بهت بر بخوره ...خیلی وقت بود بهت شک کرده بودم ...خیلی وقت بود که دیگه برای من همون عمه نبودی ...از وقتی که پامو توی این روستا گذاشتم همه چی برعکس شده بود ...حرفای تو تغییر می کرد ..روزی شایا برات خوب بود و روزی نه ...از اون موقعه ها بهت شک کرده بودم که می گفتی شایا با زور با مهتاب ازدواج کرده ...برعکس اینکه تو مهتاب رو مجبور کردی ..که با شایا ازدواج کنه ...از اون موقعه ها بهت شک کردم که هر کاری رو می خواستم بکنم ..یک راه دیگه جلو روم می گذاشتی و یک حقیقت دروغین دیگه که من رو توی این روستا نگه داری که وقتش برسه نرگس و فرح بانو به خنده افتادن و نگاهشان را به یکدیگر دوختن ...نرگس سرش را تکان داد و با همان خنده گفت
1398/05/15 17:51نرگس:نگفته بودم دختر باهوشیه ..فرح بانو:برعکس خواهرشه .نرگس لبخند عریضی زد و نگاهش را به چشمانم دوخت و با مهربانی در صداش گفتنرگس :دوقلوهای شهاب تک بودن ..بخصوص به این دخترش خیلی ایمان داشت ..می دونست که بهترین تکیه گاه می شه برای خواهر هاش ...می دونست که هر چی بشه سخت و محکم می ایسته و نمی زاره خانواده اش صدمه ای ببیننگاهی به شایا کرد و لبخندی زد و گفت نرگس :برای همین مهتاب رو کشتم ...چون ستاره به راحتی می تونست انتقام خواهرش رو بگیره اونم از تو..کشتمش که ستاره رو وارد بازی بکنم شایا با خشمی نگاهش کرد برعکس منی که با غم نگاهش می کردم ... نرگس راست ایستاد و بر روی صندلی نشست و نگاهش را به یوسف که به کلتش نگاه می کرد دوختنرگس:نوید فقط به خاطر خودت این کارو کرد یوسف..تو که می دونی نوید چقدر دوستت داره ...اون نمی خواست آتوسا ازان دیگری باشه ..بخصوص میلاد..برای همین ..یوسف:برای همین بهش تجاوز کرد یوسف سرش را بالا گرفت و به نوید که نگاهش می کرد چشم دوخت ..نوید قدمی به طرف برادرش برداشتنوید:تو که می دونی چقدر دوستت دارم یوسف من همه این کارهارو فقط به خاطر تو کردم...یوسف بار دیگر نگاهش را به کلتش دوخت ...با تکان آرامی که شایا خورد نگاهم را به او دوختم که دستش را باز کرده بود و سعی در انجام دادن کاری بود ...نگاهم را از او گرفتم وبه یوسف دوختم ..تا بتوانم حواسشان را به او که سعی در انجام کاری داشت پرت کنم ...یوسف نگاهش را بالا گرفت و به من دوخت ...یوسف:آتوسا هنوز میلاد رو دوست داشت درسته ...پوزخندی زدم و نگاهی به نوید کردم که غمگین به برادرش چشم دوخته بود و گفتم -آتوسا آینه ی دقی به اسم آروین برات گذاشت که توی خودت خورد بشی ...که بدونی اینی که روز به روز داره جلوی چشمات بزرگ می شه بچه ی برادرته ...بدونی که عشقت دروغین بود و شاهدش آروین بود ...آتوسا خودش رو کشت ...یوسف به خاطر بچه ی برادرت که سالم به دنیا بیاد و ثابت کنه که اون هنوز پاک بودهنوید با اخمی به طرفم برگشت ..با تلخی نگاهش کردم و با نفرت نگاهی به اطراف اشاره کردم و گفتم -اینجا می دونی کجاست یوسف ...اینجا همونجاست که ناله های آتوسا پیچده بود ..ناله های آتوسایی که زیر دست و پای این خوک کثیف داشت از عفتش دفاع می کرد ..همونطور که خواهر من داشت دفاع می کرد ..اونم زیر دست و پای توی بی وجدان ...قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد...و از درد قلبش با صدای بلندی نالید ...اما آن زمان آنقدر بی رحم شده بودم که نگاهم را به تک تک آنهایی که نشسته بودن دوختم و با نفرت گفتم ...-از کدوم کینه اینطور انتقام گرفتین ... از کدوم نرگس پایش را بر روی پای دیگری گذاشت و
1398/05/15 17:51نگاهم کرد با اخم و نگاهی سردی گفت نرگس:خیلی لحظه ی احساساتی بود ...خیلی پر احساس حرف زدی اما...اسلحه را از دست نوید گرفت و آن را به طرف شایا نشونه گرفت ...لبخندی زد و اشاره به طرف دستهای باز شایا گفت نرگس:اما من هواسم به همه جا هست ارباب به همه جا ...از همون جاهایی که هیچوقت اجازه نمی دادم اون جشن کوفتی که می خواستی سر بگیره ...از همونجاهایی که نمی زاشتم خیلی چیزها رو بفهمی و قصه های دروغی رو برات تعریف می کردم ...که فکرت رو منحرف کنم و طولانی تر کنم این انتقام در و جودت روشایا با اخمی نگاهش کرد و پوزخندی زد ..شایا:باید می دونستم ...خیلی وقتا بهت شک می کردم ..چون تورو همه جا می دیدم ...هروقت می خواستم یک قدم به چیزی نزدیک بشم ..اتفاقی می افتاد ...مریضیه آروین ..یا حتی صدمه هایی که به ستاره می رسید ...همه ی همه زیر سر تو بود ...نرگس خنده ای کرد و نگاهی به فرح بانو که همانند او بر روی صندلی نشسته بود دوختنرگس:از اون پرتقال براش نگفتیفرح بانو خنده ای کرد و سرش را تکان دادفرح بانو:نه برادرزاده ات فرصت حرف زدن رو به من ندادنرگس نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت نرگس:آره عادتشه ...هیچ فرصتی رو به هیچ *** نمی ده ...همونطور که فرصت عاشق شدن آناهیتا رو به پسرم نداد ...همونطور که فرصت اون پرتقال خوردن رو برای شایا ندادپوزخندی زدم و نگاهم را از او گرفتم و نگاهم را به شایا که با خشمی نگاهشان می کرد دوختم -شایاشایا سرش را به طرفم برگرداند ...لبخند غمگینی زدم و با دردی که در پهلویم پیچیده بود گفتم -امیرپاشا فرار نکرد شایا...اون مردونه ایستاد ..ایستاد که با عمه ی من ازدواج کنه عمه ی منی که توی چهارده سالگی خودش رو بی عفت کرد و پسری به اسم نوید به دنیا آورد...امیرپاشا با دونستن همین حقیقت باز هم پا پیش گذاشت ...می دونی چرا ..چون که ارباب و قولش ...عزتش احترامش به پدرش به خانواده اش..مرد بود و با عزت و غرور اربابیتسرم را بالا گرفتم و به طرف فرح بانو دوختم -مگه نه ...مگه امیرپاشا مرد نبود فرح بانو ...فرح بانو با ترس نگاهم کرد ...خنده ای کردم و به عمه ام چشم دوختم که با کینه نگاهم می کرد و با نفرت گفتم -رو دست خوردی نرگسی ... داشتی به دشمنت کمک می کردی و خودت خبر نداشتی اشاره ای به فرح بانو کردم و همانطور که در چشمان پر از کینه ی عمه ام خیره بودم غریدم -همین زن بود که پسرت رو ازت جدا کرد نرگس بختیاری...همین زن بود که اجازه ی نشستن امیرپاشا رو سر سفره ی عقد نداد می دونی چرا...تعجب را از چشمانش می خواندم ...اما او با خشم نگاهم کرد...تا از درونش ندانم ...تا رو دست خوردنش را ندانم ..از چشمانش می توانستم بخوانم که هیچی نمی داند
1398/05/15 17:51..آهی کشیدم . چشمانم را بستم ..-چون مه لقا خواهر همین زن بود ...مه لقایی که به خاطر امیر پاشا از خانواده طرد شد ...می دونین دلیلش چی بود ...چون عاشق امیر پاشا شده بود ..امیر پاشای شونزده ساله اون زمان چه می دونست عشق یعنی چی ...مه لقا به دلیل عاشق شدنش به امیر پاشا از خانواده طرد شد ..چون رفتارش به لجن کشیده شد ...کی می آد عاشق پسر ناتنی خواهرش می شه که او شده بود فرح بانو:خــــفه شــــو چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ...در چشمانش ترس جمع شده بود ...در چشمانش کینه ی از دست دادن خواهرش جمع شده بود ...پوزخندی بر روی لبانم نشست به نرگس چشم دوختم که اسلحه اش پایین آمده بود و با دستانی لرزان نگاهش به فرح بانو بود ...-عموی من مهره ی دوم این بازی مه لقا بود ...چون می دونست تنها خانواده ی مجد به بختیاری ها نزدیکه ..اونطور هم می تونست کنار امیرپاشا باشه و کسی نتونه بهش چیزی بگه ...اما این زناشاره ای به فرح بانو کردم و با نفرت گفتم-اما این زن هیچوقت نفهمید که مه لقا فقط به خاطر اون که مادر ناتنیه ارباب امیرپاشا بود از شهرام بختیاری گذشت ...تا شاهد بهم ریختن زندگی خواهرش نباشه... تا شاهد به هم ریختن دو قوم نباشه... اگه ثروت شهرام بختیاری رو بالا کشید ...چون می خواست از نو شروع کنه ..از نوشروع کنه برای زندگی ...اما باز توی نفهم همه چیزو خراب کردی ...باز همه چیز رو از هم پاشیدی...تو زندگیه خواهرت رو به لجن کشوندی که بعد از مرگش هم از شهرام بختیاری خواست که هیچ وقت ...هیچوقت دخترش دست تو نیوفته هیچوقت...چون اونم به لـــــجن می کشوندی... چون آناهیتا رو هم می کردی یکی مثل خودت فرح بانو از جایش بلند شد و به طرفم نزدیک شد که با شلیکی که به کنار پایش شد از حرکت ایستاد و با تعجب چشمانش را به نرگس که با چشمانی به خون نشسته نگاهش می کرد چشم دوخت و به آرامی گفت فرح بانو:نرگس تو نمی خوای بگی که حرفای این دختره رو باور داری نرگس:چرا که نه حرفهای بی ربطی هم نمی زنه ...دلیل های منطقی هم داره..من ستاره رو خودم بزرگ ک...با صدای پر از خنده ی من ...حرفش رو نیمه رها کرد و نگاهش را به من دوخت که خنده ام قطع کردم و با خشم غریدم -تــــو منـــو بزرگ نکردی...بلکه مردی منو بزرگ کرد که با دونستن اینکه پدرش رو به قتل رسوندی باز تورو پناه داد ...چون خواهرش بودی...تا نفسهای آخرش حرفی از توی پر کینه نزد ...حرفی از گناهت نزد ...می دونی چرا ...چـــــون اون می دونست خانواده یعنی چـــی...چــــون اون می دونست دیوونه ای از خشم از عصبانیت هر دو نفس نفس می زدیم ... اشاره ای به نوید کردم و ادامه دادم -می دونی چرا پسر حرمزاده ات رو ازت گرفتن ...چـــون
1398/05/15 17:51خودت پسرت رو رها کردی ...چون می خواستی با ازدواج با امیرپاشا اسم اربابیت به اسم پسرت بخوره اما هیچوقت با خودت فکر نکردی اگه بابای این حرمزاده اومد پسرش رو برد می خواست تورو هم با خودش ببره ...اما تو عشق زن ارباب شدن زده بود به سرت گفتی من برم زن این بشم پسرمم با خودم می برم دستانم را مشت کردم و بلند فریاد زدم ...-برای همین از بابای من متنفر بودی درسته ...برای اینکه از نقشهای تو فهمیده بود با خبر شده بود ...می دونی چطور فهمید ...پوزخندی زدم و رو به فرح بانو گفتم -چون این زن تمام حقیقت هارو گفته بود ...از عشق امیر پاشا به رعیت گرفته تا طمع تورو به پول و ثروت ...به اسم رسم و خم شدن رعیتها جلوی پاتاسلحه در دستش لرزید ...نوید با تعجب نگاهش بین مادرش و فرح بانو بود ...پوزخند پر صدایی زدم و گفتم -امیرپاشا وقتی عشقش رو به خاطر خودت کشته بودی پا پیش گذاشته بود ...به خاطر بابا بزرگ سر سفره ی عقد نیومد ...چون که از امیر پاشا خواست که بره ...ازش خواست هیچ وقت سراغ دختر لجنش نیاد ...چون دخترش اسم بختیاری رو به گند کشیده بود ...برای همین پدرت رو کشتی و شهرام بختیاری رو توی دام انداختی چون از همه بی گناه تر همون مرد بود که در به در دنبال دخترش می گشت که فقط تو می دونستی اون کجاستنرگس اسلحه اش را به طرف من گرفت و غرید ...نرگس:خفه شو ستاره...با چشمانی پر از غم خیره شدم به اویی که با دستان خودش لقمه را در دهانم می گذاشت ...به اویی که خودش در درسهایم کمکم می کرد .... حالا اسلحه را به رویم کشیده بود ...چشمانم را بستم و نالیدم -بزن عمه ..بزن راحتم کن تا هیچوقت دیگه نبینمت ...بزن و این ستاره داغون شده رو راحت کن ...بزن که یادم نیاد پشت اون همه مهربونیت نقشه بود ...بزن و خلاصم کن همونطور که مهتاب رو خلاص کردی چشمانم را باز کرد و نگاهش کردم -چیکارت کرده بودیم ..مگه ما خانواده شادی نبودیم ...مهتاب چیکارت کرده بود ..آروین که نوه ات بود ...چرا این کارو باهاش کردی ...چرا مهتابم رو اونطور با درد کشتی عمه ....مگه کم مهربونی ازش دیدی کم.....بغض راه حرف زدنم را سد کرد و نتوانستم حرفم را ادامه بدهم...نرگس جون ناتوان بر روی صندلی نشست ...و اسلحه از دستش افتاد ... فرح بانو شوک زده برجایش مانده بود و در حال فکر کردن به چیزی بود ...با چشم اشاره ای به شایا کردم که هواسش به اسلحه باشد و چشم دوختم به عمه ای که حالا باید رازش فاش می شد نرگس:وقتی به سن دوازده سالگی رسیدم ... عاشق شدم ....بچه بودم و خام فکر می کردم محبتهاش برای منه خواسته هاش مال منه ...وقتی که به اون چیزی که می خواست رسید ...خبری ازش نشد تا اینکه کارت عروسیش به دستمون رسید ...یک سال
1398/05/15 17:51کامل باهاش بودم ..همه جوره ...کارت عروسیش داغونم کرد...اونجا شروع بدبختی هام بود چون باردار شده بودم ...برای انتقام به اون بچه رو نگه داشتم ....اما هیچوقت فکر نکردم که روزی برگرده و نویدم رو از من بگیره اون هم به خاطر خان دادش ..شهرام بختیاری ...بچه ام رو از من گرفت پوزخندی زدم و نگاهی به نوید کردم که با زانو روی زمین نشسته بود و با تلخی گفتم -تویی که این همه نفرت از شهرام بختیاری داری که شایا رو بر خلافش بلند کردی تا حالا از خودت پرسیدی که چرا این کارو کرد ...چرا کاری کرد که بابات تورو ببره نوید سرش را بالا گرفت و غمگین نگاهم کرد ...سرم را با تأسف برایش تکان دادم وگفتم -شنیدی می گن سزای خوبی بدیه ..این همونه ...اینقدر برای خان عمو عزیز بودی که دیگه نمی خواست بشنوه کسی به تو می گه حرمزاده...چون نمی خواست کسی به خواهرش طعنه بزنه ...نمی خواست کسی به خواهر زاده اش به چشم هرزه نگاه کنه و بگه بی اصل و رمه ....برای همین بابات رو راضی کرده بود ..اما مادرت تورو به اون سپرد و خودش رویاهاش رو با امیر پاشا می ساخت کهپوزخندی زدم و نگاهی به فرح بانو که با خشمی نگاهم می کرد کردم -این زن نذاشت ...دلیلش هم واضح بود خواهرش ...حالا که خواهرش مرده بود نمی خواست امانتیش دست نرگس بختیاری بیوفته ..امانتی به نام آناهیتا ...اون همه رو به جون هم انداخت ...تا انتقام مرگ خواهرش رو از همه بگیره ...انتقامی که همه ی بی گناها در آن سهیم بودن..می خواست فقط اناهیتا رو به دست بیاره حتی به قیمت مرگ پسرشچشمامو بستم و از درد ناله ای کردم ...-خشم انتقامتون اینقدر بود که نه فرزندی حالیتون می شد نه خانواده ...تنها چیزی که می دیدن مقام بود ..ثروتی به که به هیچکدومتون نمی رسید ...همه چی تموم شد ...همه چییوسف:هنوز هیچی تموم نشده ...چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختم که کلتش را بر روی سرش گذاشته بود و با صورتی خیس از اشک نگاهم می کرد...لبخند تلخی زدم .. نوید با سرعت از جایش بلند شد و به طرفش رفت یوسف:جلو نیا ...جلو نیا نوید نوید:این چه کاره ای که می کنی یوسف یوسف تلخ همراه با گریه خندید و نگاهی به شایا کرد و گفت یوسف:آتوسا رو دوست داشتم شایا ...به مولا دوستش داشتم ...نگاهی به نوید که با ترس نگاهش می کرد و گفتم -نمی تونی اشکاشو ببینی نوید برگشت و نگاهم کرد ...نگاه یوسف نیر به من دوخته شد ...پوزخندی زدم و گفتم -منم طاقت دیدن اشکهای خواهرم نداشتم ...چه برسه به مرگش ...حالا هم تو شاهد مرگ برادرت باشنوید با خشم نگاهم کرد ...قدمی به طرفم برداشت که یوسف با تلخی و تأسف به آرومی گفتیوسف:نمی تونم بکشمت نوید چون دوستت دارم ...اما نمی تونم تحمل کنم
1398/05/15 17:51...برادرم همچین کاری با عشقم کرده ..هیچوقت نمی بخشمت نوید هیچوقت نمی بخشمت...برای همین می خوام خودمو از این عذاب خلاص کنمپوزخند تلخی همراه با بغض زدم و با ناله رو به یوسف که آماده ی شلیک بود گفتم -منم نمی بخشمت یوسف ...این مرگ برای تو زوده ...خواهر من زیر دستان تو بی عفت شد ...با خودت فکر نکردی اونم عشق کسی هست ...با خودت فکر نکرد...اونم زندگی کسی می تونه باشه تنها خانواده همونطور که نوید تنها خانوادته...تو باعث مرگ آتوسا بودی نه نوید فقط تونوید با خشم نگاهم کرد و فریاد کشید-خــــفشه ..تـــورو به روح هـــمون مهتاب خفه شد خنده ای کردم ..ضعیف شده بودن ...تک تک همون افرادی که در آن کلاس نشسته بودن ضعیف شده بودن ..با دانستن همکاری با دشمنی که خودشان باعث و بانی همه چیز بودن...بلندتر از قبل خندیدم که نوید عصبی شد و بلندتر غرید نوید:به چــــی می خندی عوضیتکیه ام را به آرامی به پایه های صندلی دادم ...بی حال شده بود بی حاله بی حال-از این می خندم که با آوردن قسم اونی که مادرت کشته می خوای جون دادشه دیوونه ات رو نجات بدی نگاهی به یوسف کردم که اشکهایش سرازیر می شد و با نفرت گفتن -باید خون گریه کنی یوسف ...باید تا مرگ اشک بریزی .. دیدی چقدر تلخه وقتی می فهمی تن عزیز ترین *** رو به بازی گرفتن ...این تلخی تا عمق وجودت ریشه می کنه احمق...چه برسه که عشقت به دلیل برادرت به اون روز رسیدهاشکهایم را با پشت دست پاک کردم و فریاد زدم -بــــکــــش خــــودت رو خــــلاص کن عوضــــیبا صدای شلیک ...نگاهم پر تعجب به او که بر روی زمین افتاد خیره ماند ...هنوز همان لبخند تلخ بر روی لبانش بود ...باورم نمی شد که به آن زودی شلیک کرده بود ... دهانم خشک شده بود ...باورم نمی شد اویی که با سری خونین بر روی زمین افتاده بود...یوسف باشد ...یوسفی که با انتقام مسخره ای وارد این بازی شده بود ...انتقامی که فرح بانو یا حتی نرگس در وجود آنها دوانده بودنبا صدای فریاد نوید که بالا ی جنازه ی برادرش نشسته بود ...دستانم یخ کرد و نگاهم را به آن دو که به یوسف خیره شده بودن دوختم...اما باز چشمانم چرخید و به یوسف افتاده و نویدی که فریاد می زد دوخته شدنوید:یــــوســـف ...داداش چـــشماتو بـــاز کن غلط کردم ... یــــوسفچشمانم را به لبخند تلخ یوسف دوختم ...و به زار زدن های نوید گوش سپردم ...دورغ بود اگه می گفتم لذت می بردم .....هیچوقت با دیدن مرگ کسی لذت نمی بردم حتی اگه دشمنم بود... برعکس آنها ... برعکس آنها که لذت می بردن از این انتقام مسخره و مرگ عزیز ترین *** ...فریاد نوید به اوج رسید که نرگس به طرفش قدم برداشتنرگس:نویدنوید با چشمان سرخ از غمش چشم
1398/05/15 17:51دوخت به مادرش و نالیدنوید:مامان ببین چشماشو باز نمی کنه ... مامان تو گفتی مامان یوسفم هم می شی ...پس بهش بگو چشماشو باز کنهدست نرگس بر روی شانه ی پسرش نشست و به آرامی گفت ..نرگس:اون دیگه مرده نوید او...نوید با خشونت دست مادرش را پس زد و با نفرت و ناباوری که در صدایش بود گفتنوید:نـــه اون نمــــرده ...اون هنوز وقت داره ...گفته می خواد منو آناهیتا رو بهم برسونه..شانه های نرگس از گریه لرزید و شانه ی پسرش را فشرد و نالیدنرگس:نویدم اون دیگه مرد...هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای شلیک دوباره ای ..قدمی به عقب برداشت و با تعجب به زانو نشست ... با چشمانی گرد شده به نوید که با چشمان به خون نشسته به مادرش نگاه می کرد چشم دوختم ...که شلیک دیگری کرد و راست ایستاد و با حالت جنون آوری بالا ی سر مادرش ایستاد و فریاد زد ...نوید:اون نــــمرده فهمیدی ...اون نمرده ...فرح بانو از ترس قدمی به عقب برداشت ...و نگاهش را از جسد افتاده ی نرگس گرفت ...اما من نگاه خیره ام به عمه ای که به سختی نفس می کشید بود و پسر عمه ای که با حالت دیوونگی بالا سر مادر با اسلحه به دست ایستاده بود و شاهد آخرین نفس های مادرش بود ...خیره مانده بودنرگس دستش را بالا برد ..اما نیمه را دستش را به زیر انداخت و با درد به آرامی گفت نرگس:اش..اشتباه...از..از من بو..بود همان آخرین کلماتش آخرین نفس های شخصی بود که با دونستن اینکه قاتل خواهرم بود اما هیچوقت نمی خواستم شاهد مرگش باشم ...شاهد مرگ کسی که خانواده ام را از هم پاشید ...کسی که کسی به نام پدر را از پدرم گرفت ...نوید نفس نفس زنان خشمگین سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ...با همان چشمانی که رنگ خون گرفته بود و می دانستم آن زمان هیچی حالیش نمی شد ...اسلحه اش را بالا آورد و با فریاد رو به من گفت نوید:نـــگفتم خــفه شـــو خیره شدم در چشمان پر از نفرتش ...متوجه تکان شایا که به آرامی کنارم نشسته بود شدم و رو به نوید گفتم-چیه داره می سوزه ...اینقدر درد داره اسلحه در دستش لرزید ... چشمانش باز پر از اشک شد نوید:تو..تو برادرمو کشتی ...اون که مریض بود ..خودم بزرگش کرده بودم ...حالا جلوی چشمام جون داد ...حالا...حرفش را ادامه نداد و با بغض همانطور که اسلحه را به طرفم گرفته بود به طرف یوسف برگشت ...تلخ نگاهم را همانند او به یوسف دوختم و نالیدم ..-مهتاب منم همینطور جون داد ...یوسف راحت مرد ...اما مهتاب من ...با یاد آروی مهتاب و نگاه بی فروغش خشم سرتاسر وجودم را در بر گرفت و با تلخی که با یاد آوری خاطرات تلخ رو به نوید گفتم -بدتر از اینا حق تو و برادرته ..برادر روانیت که روان سالمی نداشت نوید با خشم نگاهش را به من دوخت و
1398/05/15 17:52قدمی به طرفم برداشت ...دست شایا نیز بالا رفت و اسلحه را به طرف نوید گرفت ..شایا:اسلحتو بنداز پایین نوید ..بازی تموم شد پلیس ها محاصره کردن.نوید بی توجه به شایا که اسلحه را به طرفش گرفته بود نگاهم کردو با نفرت گفت نوید:تو ...باعث این همه چیزهایی ...تو و خانواده ات ...نفرتم بیشتر به تو بود و اون عموت ...که توی همه ی کارهای من دخالت می کردین ...حتی وقتی بازی می کردیم هم می اومدی و اجازه نمی دادی که نزدیک خواهرت باشم و اون هم با من بازی کنه ..مثل اون عموت که نمی زاشت من به آناهیتا نزدیک بشم پوزخندی زدم و نالیدم -نــوید بزرگ شدی ..ببین اون موقعه چند سالمون بود ...اون موقعه ها حتی راست و چپمون رو هم نمی دوسنتیم نوید خنده ی هیسترکی کرد یک قدم جلو آمد که شایا فریادی از خشم زدشایا:نـــوید اون اسلحه لعنتی رو بیار پایین نوید نگاهش را به شایا دوخت و لبخند عریضی زد نوید:عاشقشی مگه نه ..خیلی دوستش داریشایا:به تو ربــطی نــدارهنوید دو زانو نشست و همانطور که اسلحه اش طرف من بود رو به شایا گفت نوید:چیز تازه ایی نیست شایا اسلحه اش را به طرفم که با ناتوانی نگاهش می کردم تکان داد و گفت -نوید:همه ستاره رو دوست دارن ...چون ستاره بختیاری اونقدر مغرور و خانواده دوسته که کسی نمی تونه صدمه ای به خانواده اش بزنه..لبخند تلخی زد و خیره شد در چشمانم که شایا از جایش با درد بلند شد ...نگاهی به جای خالیه فرح بانو کردم ...کی فرار کرده بود را نمی دانستم ...شایا لنگان بالا ی سر نوید که بی حرکت نگاهم می کرد ایستاد و اسلحه را بر روی سرش نهاد و غرید شایا:تا شلیک نکردم اون اسلحه ات رو بندازم ...لبهای نوید کج شد و نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت ...نوید:مثل سایه همیشه همراه مهتاب بودم ..از وقتی پاشو توی این روستا گذاشت ...مهربون بود ..با وقار بود ..خیلی هم ساده بود ...اما خیلی فضول بود ..با دیدن اون زمین هایی که من از طریق شایا از اون دهقانها می گرفتم تا نفرت داشته باشن از اربابشون مهتاب رفت دنبال حقیقت ...حقیتی که اون رو با خانواده مجد آشنا کرد ..شایا اسلحه را بر روی شقیقه او تکان داد ..نوید خنده ای کرد و نگاهش را به شایا دوخت نوید:نمی دونی چه لذتی داشت بوسه زدن به تن عریانش که با ناله اسمت رو صدا می زد شایا با خشم مشتی به صورتش زد که نوید به زمین افتاد...نوید:نمی دونی چه لذتی داشت گوش دادن به التماسهاش که از من می خواست بی عفتش نکنم درست مثل خوا....به طرفش خیز برداشتم و محکم به صورتش مشت زدم و غریدم ...از بغض از نفرت ...از دردی که خواهرم کشیده بود -خـــفه شو ..خــفه شو عوضی بی نامو...با مشتی که نوید با اسلحه به صورتم زد ..نقش زمین شدم
1398/05/15 17:52و با شلیک تیری به دست شایا او را به زمین انداخت و خودش راست ایستاد ... قبل از آنکه اسلحه را به طرفم بکشد خیز برداشتم و اسلحه افتاده بر روی زمین شایا را برداشتم و به طرفش گرفتم ...صدای فریاد شایا از درد تیری که به دستش خورده بود و قهقه ی او بالا رفت...نوید:صدای آه و ناله هاشو می شنویی ..درست مثل ناله های خواهرت بود وقتی با ماشین زیرش کردم و حالا مرگ عشقت رو ببین ...همونطور که مرگ خواهرت رو دیدی اسلحه اش را به طرف شایا نشونه گرفت که فریاد زدم -نــــوید کاری به او نداشته باش...دشمنت منم پس من اماده ام ابرهای نوید بالا پریدنوید:اووو اینجا رو ببین ...چه رمانتیکاخمی کرد و پایش را بر روی بازوی تیر خورده ی شایا نهاد که فریاد شایا باز به هوا رفت ...قلبم به درد آمد..از درد کشیدنش با غم نالیدم -نــــکن لعنتی نوید فشار دیگری به دستش وارد کرد که شایا از درد به خود پیچید و هق هق خفه ی من نیز از دهانم خارج شد و با خشم به او چشم دوختم که با لبخندی که پر از نفرت بود رو به من گفت نوید:بهتره او اسلحه کوفتی رو بندازی چون می کشم ...شایا:ســـتاره اینک..با فشار پای نوید از درد به جای ادامه ی حرفش فریادی کشید که اسلحه از دستم سر خورد و بر روی زمین افتاد ... دیگه طاقت دیدن مرگ عشقم رو نداشتم ...طاقت دیدن مرگ عزیز ترین کسم ...روی زانوهام خم شدم و نگاهم را به شایا دوختم که نوید با پایش محکم بر روی صورت او کوبید و اسلحه اش را به طرفم برگرداند...نوید:همه چی حالا تموم می شه ستاره ...همه چی تموم می شه ...با رفتن تو همه چی تموم می شهنوید نگاهی به شایا کرد که از درد به خود می پچیید و با شادی گفت نوید:نگفتم بهترین شب رو برات جشن می گیرم شایا ..نگفتم...حالا این روز رو به عنوان مرگ عشقت جشن بگیرنگاهم را با درد از شایا گرفتم و به او دوختم ...پوزخندی زدم و غریدم ...-هیچوقت تموم نمی شه نوید ...هیچوقت اون مهر حرمزاده بودن ازت برداشته نمی شه ...چه ارباب باشی چی نباشی..نگاهی به جسد بی جون یوسف کردم و گفتم -تموم نمی شه ...هیچوقت تموم نمی شه چــــون من نمی زارم تموم بشه...قسم خوردم که نـــذارم تموم بشه...همونطور که این مرد تو هم می میری با یک حرکت از بی توجهی او استفاده کردمم...خم شدم و اسلحه را بالا بردم قبل از آنکه شلیک کنم نوید با خنده های بلندی شلیک کرد ...و شلیک های بعدی که شنیده شد ...نفس در سینه ام حبس..صدای شلیک قطع شد و نوید بر روی زمین افتاد ...نویدی با همان خنده و چشمان باز پر از خون بر روی زمین افتاده بود ...نگاهی به شایا کردم که با درد نگاهش به نوید بود ...نفس خش داری کشیدم و دستم را بر روی قلبم که به سوزش افتاده بود گذاشتم و بر
1398/05/15 17:52روی زمین خم شدم ...نفس خشدار دیگری کشیدم و به سرفه افتادمنگاه نوید هنوز به سقف دوخته شده بود و نفسهای خشدارم را کند تر می کرد ...نگاهم را برگرداندم که صدای سر و صداهایی و فریاد آشنای حامی ام و دوست همیشگی ام در گوشم پیچید پویا:ســـــتاره!!نفسم خشدارم کند و کندتر شد ..در آخر در نگاه وحشت زده ی مشی رنگ عشقم به سیاهی رفت و چشمانم را بستم که در آغوش گرم شخصی فرو رفتم و با درد نالیدم -م...موا..ظبش..ب..اشدیگر جز کوبش قلبش و صدای خش خش سینه ام سکوتی در گوشم پیچید و صدای سکوت همه جا فرا گرفت ...سبک سبک فرو رفتم و چشمانم را بعد از چند ماه با خیال راحت بستم...با خیال راحتی که دیگر هیچ انتقامی در کار نیست****نگاهش را به دستان لرزانش دوخته بود ...دستانی که تن نیمه جان عشقش را بلند کرده بود ..تنی که ستاره اش نفس نمی کشید ... نگاهش را گرداند و به حلقه در دستش دوخت ... بی خبر از نگاه های آناهیتا و ساشا که با ترس نگاهش می کردن ...زل زده بودن به مردی که بدون آنکه دست تیر خورده اش را پانسمان کند پشت اتاق عمل نشسته بود ..به امید اینکه خبر ناگواری به گوشش نرسد ...ساشا قدمی به طرف برادش برداشت و صدایش زد ساشا:شایااما شایا بی توجه به صدای برادرش خیره شد به خطوط قرمز نوشته شده ی آی سی یو که برایش چشمک می زد ...در خود جمع شد و با ناله گفت شایا:خوب شو عشق من ..خوب شو که نمی زارم غم ببینی ساشا بغضدار با شنیدن صدای لرزان بردار پر غرورش قدمی به عقب برداشت و پشتش را به او کرد که نگاهش خیره در چشمان به اشک نشسته ی عشقش که انتظار خواهرش را می کشید ماند ...آناهیتا دستانش را بر روی دهانش گذاشت که صدای دویدن قدم هایی در راهرو شنیده شد ...شهرام بختیاری از همان فاصله نگاهش را در چشمان دخترش و ساشا دوخت ..و نگاهش به ارباب شایای ضعیف که آنطور در خود جمع شده بود خیره ماندو فقط یک چیز در فکرش خطور کرد ...جای خالی یک نفر چشمش را زدشهرام بختیاری:ســـتاره!!با شنیدن صدای هق هق بلندآناهیتا زانوهایم خم شد و به زانو افتاد ...دیر کرده بود ...مثل همیشه ستاره کارش را زودتر کرده بود ...و اجازه ی تمام شدن نقشه اش و رسیدن پلیس ها به موقعه را به او نداده بود ...دستش را میان صورتش گرفت و با یاد آوری خنده های شیطنت آوری دختر برادرش ...صدای هق هق مردانه اش بالا رفت و نالیدشهرام بختیاری:دیر کردم شهاب ...دیر کردم...ساشا با دیدن حال خراب پیرمرد ...به آناهیتا نزدیک شد و او را در آغوش گرفت ...آناهیتا او را پس زد و با درد نالید آناهیتا:ساشا خواهرم ...ستاره ام رو می خوام ساشا با دردی که در تمام بدنش پیچیده شده بود و دست و سر باندپیچی شده بی توجه به درد ها
1398/05/15 17:52عشقش را در آغوش گرفت ... دکتر دوان دوان با حالت پریشانی از انتهای راهرو به آنها نزدیک شد و با یاد آوری آن دختر زیبا که خنده های شایا را برگردانده بود با افسوس گفت دکتر:هیچ دکتر جراحی نیست ..نمی... شایا:من عملش می کنمدکتر با شنیدن صدای او با تعجب نگاهش کرد ..نه حتی او بلکه نگاه پر تعجب شایا نیز به اویی که چند سال جراحی را کنار گذاشته بود خیره شد ...شایا محکم از جایش بلند شد و با چشمان بی روح به دکتر خیره شد و سخت گفت شایا:خودم عملش می کنم دکتر:اما تو...شایا با قدم های بلند خودش را به او رساند و کنار پای او به زانو نشست ...دیگر آن ارباب مغرور نبود که با زور به خواسته اش برسد ..بلکه آن مرد عاشقی بود که برای زنده ماندن عشقش دست به التماس دارز کرده بودشایا:اون ..اون شخصی که اون داخل داره با زندگی دست پنجه نرم می کنه عشقمه دکتر...زندگیمه دکتر..صدای هق هق مردانه ی شهرام بختیاری و دخترش همراه با قطره اشک ساشا و دکتر پایین چکید و چشم دوختن به مردی که آنطور با التماس می خواست دکتر به او اجازه بدهد که خودش عشقش را از مرگ نجات بدهد ...دکتر نگاهش را از او گرفت و با صدای لرزانی گفت دکتر:هر چی زودتر آماده شو وقت زی...نتوانست ..نتوانست به آن عاشق بگوید که معشوقش وقت زیادی برای زنده موندن ندارد ..دکتر پشتش را به او کرد و با شانه های لرزانی از او دور شد بی خبر از آنکه آن مرد عاشق با ترس از جایش بلند شد و وارد اتاق شد ...کی آنطور با سرعت آماده شده بود و کی بالا سر عشقش که لوله ی تنفس در دهانش بود ایستاده بود نمی دانست ...پرستارها خیره نگاهش کردن که خم شد و کنار گوش ستاره اش که با صورتی کبود شده و چشمانی بسته دراز کشیده بود به آرومی گفت شایا:می دونم صدامو می شنویی بی معرفت ...نذار قلبت از حرکت به ایسته ...برات بهترین دنیارو اینجا می سازم ..فقط من و تو ...ازت می خوام تنهام نذاری ستاره ...قول بده ..قول بدهقطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و راست ایستاد ...چشمانش را بست ...با یاد آوری لبخند شیرین او با احساس آرامشی در وجودش ..بسم ال... زیر لب گفت و تیغ جراحی را بعد از چند سال به خاطر زندگی عشقش در دست گرفت...به امید اینکه او را از دست ندهد ..****صدای خنده های شاد همه اطرافم پیچیده بود ...دستم را از روی دهانم که می خندیدم برداشتم که دستم کشیده شد .. همراه یکی دست دیگرم را بالا بردم تا نوری که به چشمانم می خورد اطرافم را واضح ببینم...سفیدی زیاد چشمم را می زد .. اما دستان ظریف شخصی لبخندی را بر روی لبم ظاهر کرد و نگاهش کردم ...-مهتابمهتاب با لبخند همیشگی اش به طرفم برگشت و خنده ی شادی سر داد ...خنده ای به تمام خوشی های
1398/05/15 17:52دنیا...همراهش خندیدم و به اطراف چشم دوختم و به آرامی صدایش زدم-مهتاب داریم کجا می ریم ... مهتاب انگشت اشاره اش را بر روی بینی اش گذاشت و آروم همراه با لبخندی گفتمهتاب:هیـــس هیچ نگو همراهم بیاخندیدم هماننده او ... خندیدم و چشمامو بستم برای تمام بدی های دنیا و با او همراه شدم...عجیب بود که احساس خلئی بین آن همه خنده می کردم ... با شنیدن خنده های چند نفر چشمانم را باز کردم که نگاهم غرق تمام دلبستگی های دنیایم شد...غرق در نگاه پدرانه ی مردی که لحظه ی آخر مهتاب و آناهیتا را به من سپرد -بابایی بابا خنده ای کرد قدمی به من نزدیک شد و بینی ام را بین دو انگشتانش گرفت و چشمکی زد بابا:تو اینجا چیکار می کنی شیطون بابا همانطور که دستم در دست مهتاب بود در آغوش بابا جا گرفتم ...آه چقدر آرزویم برای رسیدن به این آغوش بود...چقدر دلم آغوش این مرد را می خواست که امن بود برایم ...سخت او را به خود فشردم ...برای درد تمام این سالها ... برای درد بدی که مردمای این دنیا به من دادن ... در آغوش بابا خندیدم و نالیدم-دلم واست تنگ شده بود بابا از بابا فاصله گرفتم ...نگاهم را به چشمانش دوختم ... لبخند مهربان و پدارنه ای زد ... خم شد و پشانی ام را بوسید ...دستی به صورتم کشید ...دیگر دستانش یخ نبود ...همانند آن روز آخر سرد بود ...بلکه گرم بود همانند آغوشش...لبخند گرمی بر روی لبم نشست که آروم زمزمه کرد بابا:ممنونم ازت ستاره لبخندم عمیق تر شد و نگاهم را خیره به چشمانش دوختم که دستی بر روی شانه ام نشست ... دست نوازش گونه مادری که در سن کم زود از دستش دادم ...مادری که هیچ جایگزینی برای او نبود ...سرم را کج کردم و نگاهش کردم -مامانم مامان لبخندی زد و دستی به سرم کشید ... و آروم گفتمامان:ستاره ام خانومی شده برای خودش خندیدم ..بی دلیل همراه با بغض ...نگاهی به هر سه نفرشان کردم ... دیگر چه کم داشتم ...من همه ی دلبستگی هایم را داشتم دیگر چه از این دنیای بی وجدان می خواستم... دیگر هیچی از این دنیا جز محبت آنها و کنار آنها بودن نمی خواستم ...با صدای فریاد خوشحال کننده ی دختری نگاهم را از آنها گرفتم و به دختری که در آغوش پسری بود چشم دوختم مهتاب:آتوسا و میلادن با تعجب نگاهی به مهتاب کردم ...با دیدن چشمان گرد شده ام خنده ای کرد ودر آغوشم گرفت و با صدای به بغض نشسته ای گفتمهتاب:دلم واست تنگ شده بود خواهریدستم را از دست بابا که با لبخندی نگاهمان می کرد خارج کردم و او را در آغوش گرفتم وعطر تنش را به نفس بردم و همانند او گفتم-منم دلم تنگ شده بود با صدای جیغ دختر و خنده ی بلند و شاد میلاد نگاهم به طرف آنها برگشت ..آتوسا با دیدن نگاهم سرش را خم کرد
1398/05/15 17:52...از آغوش مهتاب خارج شدم و نگاهش کردم ...آتوسا قدمی به طرفم برداشت و دستش را به طرفم دراز کرد از کنار مهتاب تکان خوردم و دستش را گرفتم ...لبخند عمیقی زدم و نگاهم را خیره در چشمان آشنایش که من را یاد یکی می انداخت دوختمآتوسا:ممنونم ازت ..برای مواظبت از آروینم نگاهم را در تک تک اجزای صورتش گرداندم ...چقدر شباهت زیادی به آروین داشت ...چطور نفهمیده بودم ..نگاهی به میلاد کردم که دیگر خبری از آن چشمان به غم نشسته نبود و برعکس جایش را به شادی داده بود ...دستش بر روی بازوی آتوسا نهاد و دست دیگرش را بر روی گونه ام کشید و با لبخندی گفت میلاد:منم ممنونم ازت ..چون به آرامش رسوندیملبخند بر روی لبم عمیق تر شد و با افتخار به طرف مامان بابا برگشتم تا بگویم .."ببینین همه چی درست شد"... اما با دیدن جای خالی آنها بار دیگر به طرف آتوسا و میلاد برگشتم ...اما آن دو نیز نبودنمهتاب:ستاره...نگاهم را به طرفش برگرداندم و با تعجب گفتم -همه کجا رفتن مهتابمهتاب لبخندی زد و دستی به گونه ام کشید .. و زمزمه وار گفت مهتاب:ممنونم ستاره ..بابات تمام آرامشی که بهش دادی و بی گناه ثابتش کردیبا یاد آوری آن نگاه پر غرور و لبخند نایابش لبخندی زدم و نگاهش کردم ...اما با دیدن نگاه اشک نشسته اش ...احساس گناه سرتاسر وجودم را در بر گرفت و نالیدم-من شرمندتم مهتاب ..خیل...دستش را بر روی دهانم گذاشت و با همان لبخند گفتمهتاب:هیچوقت نباش ..هیچوقت شرمنده نباش ...چون اون حقه تو بود مهتاب دستش را به طرفم دراز کردمهتاب:دیگه وقتشه امانتی ام را پس بگیرم با تعجب نگاهش کردم ...لبخندش را حفظ کرد و دست چپم را بالا آورد و حلقه اش را از دستم خارج کرد ...با خارج شدن حلقه سوزشی در قلبم پیچید ...دستی بر روی قلبم گذاشتم و نگاهم را به مهتاب دوختم که عاشقانه خیره به حلقه شده بود... نگاهش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد ...با مهربانی گفت مهتاب:اینبارم ازت یک خواهش دارم ستاره...نگاهم را به حلقه دوختم و با نگاه پر بغض لبخندی زدم و گفتم -جون بخواه مهتاب لبخندی زد ...و دستش را بر روی شانه ام نهاد و گفتمهتاب:اینبارم ازت می خوام زندگی کنی ستاره اما نه برای من ... برای خودت ..برای شایابا تعجب نگاهش کردم ...تا بدانم شوخی در کارش نیست ... نزدیک آمد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و زمزمه کرد مهتاب:مواظب خودت و قلبت باش ...مواظب اون باش ..قلبمو هدیه دادم به تو ازش محافظت کن ستاره ..نذار باز غم هم خونه ی چشماش بشهبا احساس سوزش شدید در قلبم فریادی از درد کشیدم و با همان نگاه پر تعجب به مهتاب چشم دوختم که لبخندی زد و اشاره کرد به من و با مهربانی گفت-خیلی دوستت دارم
1398/05/15 17:52خواهریلبخندی از درد زدم ..دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که باز سوزش قلبم شدید تر شد و فریادم بلند تر شد ..دستم را بر روی قلبم گذاشتم ... با دیدن لباس سفیدم که لکه های قرمزی بر روی آن جا خوش کرده بود باز فریادی از درد کشیدم و بر روی زمین خم شدم ...که صدای فریاد دوست داشتنی به گوشم رسید...ســـتاره...تورو به ارواح خاک مهتاب...با فریاد جیغی زدم و محکم تر قلبم را گرفتم که باز صدای فریادش به گوشم رسید -تورو به جــــون شایا ...مگه نگفتی کمکت می کنم بی معرفت ...فریاد شایا در صدای فریاد پر از دردم گم شد ..اما اسمش هزارها بار در گوشم تکرار شد ..اسمی که درد قلبم را بیشتر کردم و سوزش قلبم را بیشتر ...فریاد دیگری از درد کشیدم و اسمش را صدا زدم-شــــایــــا!!!****بی توجه به نگاهای بر از اشک اطرافیان ...به زانو نشست و صورتش را میان دستانش گرفت و فریاد دیگری زدشایا:ســـــتاره بی معرفت نباشدکتر با تأسف سرش را تکان داد و سرش را به زیر انداخت که نتوانسته بود برای آن عاشق کاری کرده باشد ... سرش را بالا آورد و به ساشا که محکم تر از همه ایستاده بود دوخت ...بی خبر از آن که بداند ساشا با سکوتش خودش را در حال نابود کردن بود..چون بهترین همدمش ..بهترین دوستش را داشت از دست می داد .
1398/05/15 17:53قسمت 23
دکتر:بهتره شایا رو ببری
شایا با خشمی از جایش بلند شد و رو به روی دکتر ایستاد ... با بغض با خشم ..با التماس نگاهش کرد ...
شایا:بذار ببینمش ..برای آخرین بار ...تورو خدا ...می خوام باهاش حرف بزنم ...می دونم که زنده است ..می دونم که نمی تونه تنهام بذاره
دکتر لبش را گاز گرفت سرش را به زیر انداخت ....شایا بی توجه به موهای سفید دکتر پیر و یکی از آشناهایش یقه اش را گرفت و اور ا محکم به دیوار زد و نالید
-می گم بذار ببینمش اینقدر بی انصاف نباش...
دکتر با چشمان غمگین نگاهش کرد که دستی یقه ی شایا را گرفت و در اتاق را باز کرد و او را به شیشه چسپاند ..پشت شیشه ای که ستاره اش بین آن همه دستگاه به خواب رفته بود ...صدای پر از خشم پویا که کنار گوشش با تأسف نگاهش به ستاره بی جانی که بر روی تخت بود نالید
پویا:نـــگاهش کن ...ببینش ...چیزی ازش نمونده شایا ..ببینش که دیگه اون ستاره نیست که با وراجی هاش ... با شیطنت هاش با خنده هاش کلافه ات کنه ...آرومت کنه ...ببینش بین اون همه دستگاه داره درد می کشه نامرد
دستان پویا شل شد و پر از بغض نالید
پویا:دو ماهه شایا ...دو ماهه چشماشو باز نکرده ...دو ماهه که نرفتی دیدن آروینی که به ستاره قول دادی مواظبش باشی ...دو ماه ستاره داره بین این دستگاها زجر می کشه بی معرفت ...بذار رها بشه ...ستاره هیچوقت این اتاق های بسته شده رو دوست نداشت ...ستاره مثل پرنده ای آزاد بود...مثل تنفسی بود مه هیچوقت دوست نداشت یک جا باشه
شایا دستش را بالا برد و بر روی شیشه گذاشت و نالید
شایا:نمی تونم پویا ..نمی تونم از من نخواه...از من نخواه از عشقم دست بکشم
قطره اشکی از چشمان دوستانه ی پویا چکید ...می دانست همانطور که ستاره برای او عزیز است چندین برابر برای شایا عزیز بود ..اما باید او را رها می کردن ..ستاره را رها می کردن ...دستش را بر روی شانه ی شایا نهاد و آرام گفت
پویا:شنیدی که دکتر چی گفت ..اون داره بین این همه دستگاه از بین می ره شایا ..بذار ستاره راحت از این دنیا بره ... دکتر گفته اون فقط داره از طریق دستگاه نفس می کشه شایا ..عذابش نده...عذابش نده که جلوی چشما با درد بمیره
شایا:اون بی معرفت نیست پویا ...اون نمی تونه....
نتوانست نتوانست حرفش را کامل کند و بگوید که ستاره اش نمی تواند رهایش کند ...پویا آهی کشید و قدمی از او فاصله گرفت ..نگاه آخرش را به زیبای خفته ی بر روی تخت دوخت و به طرف در راه افتاد ..اما با یاد آروی قولی که به ستاره داده بود که آروین را به شایا بسپرد مکثی کرد و به طرف شایا برگشت و به آرامی گفت
پویا:ستاره خیلی دوستت داشت شایا...همینطور آروین رو ...امروز آروین
مرخص می شه عملش موفق آمیز بوده ...قلب یک دختر بچه که توی آتش سوزی سوخته بوده به اون دادن ...بهتره یک سر به آروین بزنی چون بهانه ی تو و ستاره رو خیلی زیاد می گیره ...
بدون آنکه منتظر حرف دیگری باشد از اتاق خارج شد و جلوی چشمان به غم نشسته خانواده ی ستاره سر به زیر از بیمارستان خارج شد ...اما ندید مردی را که با گفتن آخرین کلمه های او چطور به زانو در آمد ...ندید مردی را که بهانه ی عشقش را می گرفت ... شایا نگاهش را به دستان لرزانش دوخت ..همان دستانی که قلب عشقش را عمل کرده بود و خیره شد به حلقه ی در دستش و یاد آورد لحظه های آخر را که ستاره با لبخندی نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت " من بهترین ها رو نمی خوام شایا ...من همینی می خوام که حالا هست ...نه قبلش نه بعدش ..حالاش برای من مهتره "...قطره اشکی از چشمانش چیکید و ناله کنان زمزمه کرد
شایا:برای من حالا مهم نیست ستاره ...برای من حالاش که باید تصمیم بگیرم اون دستگاهای لعنتی رو ازت جدا کنن مهم نیست بلکه درد داره ..درد داره ببینم دیگه نفس نمی کشی ...من حال برام مهم نیست ..می خوام بر گردم به گذشته برگردم و بی خیال آماده شدن حقیقتی باشم که تورو به این روز انداخت ..
تکیه اش را به دیوار داد و خیر شده به رو به رو یش که در باز شد و دکتر ...ساشا ...آناهیتا ...حتی شهرام بختیاری که ده سال پیرتر شده بود منتظر جوابش ایستادن ...آه پر سوزی کشید و یاد آورد آن روزی را که برای اولین بار مزه ی لبهای عشقش را چشیده بود و به او گفته بود هیچوقت آه نکشد ...حالا خودش با گذشت دوماه و باز نبودن چشمان ستاره بارها و بارها آه پر سوز می کشید
چشمانش را بست...نگاه پر از لبخند عشقش در نگاه عاشق او جان گرفت ...و به آرامی گفت
شایا:دستگاها رو ازش جدا کنین ...نمی خوام دیگه زجر بکشه
با صدای هق هق آناهیتا دکتر از آنجا خارج شد و بعد از چند دقیقه همراه با چند پرستار وارد شد ..شهرام بختیاری با قدم های لرزان به شایای عاشق نزدیک شد و دستش را بر روی شانه ی او نهاد ...اما شایا بی توجه آن دست سنگین شده بر روی شانه اش صدای عشقش را در گوشش می شنید که همراه با بوق بـــــیب بلند دستگاه که نشان از رها کردن او می داد ...صدای "ارباب جونی " گفتن او در گوشش می پیچید ...صدای خنده های بلند و شیطنت آمیزش ...یاد آن روزی که به ستاره گفته که می داند مهتاب نیست و کتک کاری هایی که کرده بودن ...بغض گلویش سنگین و سنگین تر شد ...بر روی زمین دراز کشید و با ناله فریاد زد
-ســـــــتاره!!!
****
-ســــتاره ..ســــتاره بابا مواظب باش
با لبخندی نگاهش را به مرد که کلافه دخترش را بر روی تاب می گذاشت دوخت ...دختر بچه با
تخسی دست به کمر ایستاد و رو به پدرش کرد و گفت
-بـــــابــــا پویا چرا نمی زارین راحت بازی کنم
بابا پویا ی دختر لبخندی زد و با زانو رو به دخترش نشست تا هم قدش شود و لپ دخترش را بین دو انگشتش گرفت و گفت
-پدر صلواتی تو اگه جاییت زخمی بشه قلب بابات اوخ می شه
دختر با حرکت آشنایی لبخند پر شیطنتی زد و مظلومانه سرش را کج کرد و رو به پدرش گفت
-خدا نکنه اوخ بشه بابا می خوای مامان بخ بخمون کنه
بابا پویای دختر خنده ی بلندی سر داد و ستاره ی پنج ساله را در آغوش گرفت ...لبخند بر روی لبم پر رنگتر شد ... دستی بر روی شانه ام نشست ...سرم را بالا گرفتم و نگاهم را خیره در چشمان مشی رنگ عاشقش دوختم و با خنده اشاره ای به ساعت کردم و گفتم
-باز دیگر کردی آقای مجد
شایا با همان لبخندی که زمانی نایاب بود خم شد و بوسه ای بر روی سرم نهاد و پوزش خواهانه گفت
شایا:مریضم آخر وقت حالش بد شد برای همین دیر شد ..
لب و لوچه ام رو آویزون کردم و نگاهم رو ازش گرفتم ...می دانستم شایا تحمل قهر کردنه من رو نداره ...شایا خنده کنان رو به رویم ایستاد و سرش را به طرف صورتم خم کرد و گفت
شایا:خانومی ..
سرم را به طرف ستاره کوچلو برگرداندم که صدای پر خواهش شایا که گفت
شایا:ستاره خانومم ببخشید دیگه ...اگه ببخشی بستنی واست موقعه برگشتنم به خونه می گیرم
خنده ای کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم ..به سختی خودم را جلو کشیدم و بوسه ای بر روی نوک بینی اش نهادم و بینی ام را به بینی اش مالوندم ...با همون خنده گفتم
-این یعنی اینکه ستاره عر عر خر شو
اخم اربابیش بین ابروهایش نشست ...
شایا:قرار نبود از این حرفا داشته باشیما
لبخندی زدم و سرم را کج کردم ...دستم را جلو بردم و اخمهایش را از هم باز کردم و با ناز و عشوه ی زنانه ای که از آناهیتا به تازگی یاد گرفته بودم گفتم
-اخم نکن ارباب جونی بهت نمی آد
شایا خنده ی بلندی سر داد و بدون توجه به آن که وسط پارک هستیم ..خم شد و عمیق لبهایم را بوسید و خیره در چشمانم گفت
شایا:نگفتم از این کارا نکن که از خود بی خود می شم و بی خیال قولم به دکتر وحشی می شم
از آن همه بی شرمی اش لبم را از خجالت به دندان گرفتم و دستی بر روی شکم بر آمده ام که بعد از چهار ماه دیگر به دنیا می آمد کشیدم و اشاره ای به اطراف و گفتم
-خجالت بکش دیونه نمی بینی در مکان عامیم ...بیا خونه خودم تا تهش هستم
شایا خنده ی دیگری کرد و کنارم نشست ...
شایا:یعنی من کشته مرده ی این خجالت و شرمو حیاتم که تو خونه هیچ حساب نمی شه
موهایش را بهم ریختم و چشمکی زدم
-همنشینی با شماست آقا
شایا بی توجه
اطراف بوسه ی دیگری بر روی لبهایم نهاد و با احتیاط نگاهی به اطراف کرد که کسی نگاهمان نمی کند و با خیال راحت چترهایم را که به تازگی کوتاه کرده بودم کنار زد و با صدای مهربانی گفت
شایا:همیشه به این خوشگلی خانومم چی شده که این تیپی زدین و دارین دل مارو می برین
لبخندی زدم و نگاهم را خیره به چشمان مردم دوختم و گفتم
-امروز دارن کارنامه ی پسرم رو می دن ...
شایا با اخمهای درهم رفته نگاهی به چشمانم کرد و با حسادت گفت
شایا:آروین می گفت این ناظمه خیلی داره روی زن من زووم می کنه
دستم را بالا بردم و لپش را کشیدم و ابرویی بالا انداختم
-شما دوتا پدر پسر از همه ایراد می گیرین ..اون بدبخت پیرمرد یکی نیست ...کسی رو سر کچلش زووم کنه
شایا خنده ای کرد ...با دیدن خنده اش شاد دستی بر روی شکمم کشیدم و گفتم
-شما پدر و پسر اینطورین وای به حال این
دست گرم شایا بر روی شکم بر آمده ام نشست ...هنوز مثل آن قبلها با احساس نزدیکی اش قلبم هزارها بار بر در سینه ام می تپید و ضربان قلبم را بری خواستنش بالا می برد ...شایا لبخندی زد...خم شد و بوسه ای بر روی شکمم نهاد ...گونه هایم سرخ شد و با محبت نگاهش کردم
شایا:باید بیشتر مواظب باشی ستاره ..دیدی که دکتر چی گفت ...سونوگرافی هم نرفتی ببینیم بچه چیه ..اما من فکر کنم دوقلوئن
لبخندی زدم و دستم را بر روی گونه اش نهادم ...دستم را گرفت و بر آن بوسه ای نهاد
-می خوام سوپرایز بشم و منتظر
خیره شد در نگاهم خیره شدم در نگاهش ...سرش را خم کرد تا بوسه ی دیگری مهمانم کند که با صدای پیج شدنش ...کلافه پوفی کرد و دستی در موهایش کشید ... با شرمندگی نگاهم کرد ...با دیدن مظلومیت چشمانش خنده ای کردم و گفتم
-بلند شو برو که منم باید برم لوح تقدیر شاگرد اول شدن پسرم آروین رو بگیرم ...
شایا:بخدا نوکرتم
چشمکی زدم
-شما سروری
شایا خنده ای کرد و پیشانی ام را بوسید ...ایستاد و کمکم کرد که به ایستم ... نگاهی به شکمم کردم ....لبخندی ناخدا آگاه با دیدن آن بر لبهایم نشست و همراه مردم کنارش راه افتادم به طرف ماشین ...همانند مردی جنتلمن در را برایم باز کرد و به آرامی من را بر روی صندلی نهاد ...خم شد و بوسه ی بر روی لبانم نهاد و به آرامی گفت
شایا:مواظب باش ..تند رانندگی نکن ..رسیدی مدرسه ..خبر قبولی گل پسرت رو بده تا زودتر از بیمارستان بیام بیرون جشن بگیریم ..
-شایا قول دادی بهش قبول شد دوچرخه بگیری ها
شایا با لبخندی سرش را خم کرد و با محبت گفت
شایا:به روی دو چشمام مهم شادی شماست ...
بار دیگر لبهایم را بوسید و در را بست ... می دانستم اگر همانطور به ایستم باز سفارش می کند
9 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد