او خانواده ای که برایم مانده بود مهمتر از هر چیزی بود ...مهم تر از جانمچشمانم را به آرامی بستم و مرور کردم ...مرور کردم حقیقتهایی که امروز باید تمامش می کردم ..همان حقیقتی که مهتاب را به قتل رساند ...به قتلی که با درد همراه بود ..دردی که قرار بود بر آنها وارد کنم ...دست زخمی ام را بالا بردم و بر روی حلقه کشیدم ...خنده های هر دوی انها را هنوز کنار گوشم می شنیدم ...خنده ای از نفرت بود ..از کینه ای بود که خود آنها نمی دانستن در دام نقشه ی مادر و پسری افتادن که انتقامشان برتر از هر چیزی بودبا صدای زنگ گوشی یوسف ...چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ..یوسف با چیزی که شخص پشت گوشی گفت ... اخمهایش درهم و درهم تر می شد و لبخند بر روی لبانم را پر رنگ و پر رنگتر می کرد ...نگاه پر تعجب شایا را احساس می کردم ... اما بی آنکه نگاهم را به او بیندازم خیره شدم به یوسف که با اخمی نگاهم می کرد .... با فریادی گوشی را از گوشش فاصله داد و محکم به دیوار کوبید ... به طرف من خیز برداشت و یقه ام را گرفت و محکم به دیوار زد که ناله ام با صدای فریاد شایا بلند شد شایا:عــــوضی چیکار می کنی فرح بانو به شایا نزدیک شد و با پاشینه ی محکم به کمر شایا زد ...شایا با عصبانیت به زمین افتاد و تکانی به خودش داد ..اما باز فرح بانو با خشم به کمرش زد ... با همان عصبانیت و خشم نگاهش را به طرف یوسف برگرداند و فریاد کشید فرح بانو:چــــه خبرتـــه یوســـفیوسف بار دیگر من را محکم به دیوار زد و غریدیوسف:از این هرزه بپرسین ...بپرسین که آروین و آناهیتا کجان ..پوزخندی زدم و نگاهم را به فرح بانو دوختم که با خشمی نگاهش را از یوسف گرفت و به من دوخت ... پوزخندم به خنده ای تبدیل شد و محکم و بی جان تخت سینه ی یوسف زدم و او را از خود فاصله دادم و گفتم -رو دست خوردین نه ...نقشه هاتون نقشه بر آب شد ...نتونستین پیداشون کنین..حالا همه چی اونطور که من می خوام پیش می ره...روی نقشه های منیوسف کلافه دستی در موهایش کشید و باز غرید یوسف:دیونه اون بیاد که زنده ات نمی زاره ...اون دل رحم نیست بفهم... بفهم که نفرتش بیشتر از این حرفاست.. بخصوص نفرتش به تو خنده ای کردم و تکیه ام را به دیوار دادم ...از درد اخمی کردم اما خنده را از لبهایم پس نزدم ..نگاهی به شایا کردم که از درد اخمهایش در هم رفته بود و گفتم-چه فرقی می کنه ...آخرش که به مردنمه می دونم سالم از اینجا بیرون نمی رم همونطور که مهتاب بیرون نرفت...همونطور که خیلی ها بیرون نرفتن شایا نگاهش را به چشمانم دوخت ... قطره اشکی از کنار چشمم پایین چکید...نگاهم را از چشمانش گرفتم و به آن دو چشم دوختم ...در چشمان هر دوی آنها و پوزخندی زدم
1398/05/15 17:51