The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عشق ارباب

9 عضو

شبها صدای سر و صداهای عمه و پدر بزرگم را از کتابخونه می شنیدم اما حتی یک قدم جلو نمی رفتم تا بدونم چه اتفاقی داره می افته ...بچه بودم و نادان همه رو می سپردم به بی خیالی چشمانم را باز کردم و به او خیره شدم و گفتم -اون روز رو درست یادمه اون روزی که خان عموم بهترین عموی دنیا اومد ...مثل همیشه شاد پریدم توی بغلش و از گردنش آویزون شدم ...اما با دیدن دختر بچه ای هم سن و سالهای خودم که بابا دستش رو توی دست گرفته نگاهم خیره به اون موند و از بغل عمو جدا شدم ...خان عموم با دیدن حالت پر تعجب من دو زانو کنارم نشست و لپم رو بین دو انگشتش گرفت و به آرامی اشاره به همون دختر بچه گفت " با دخترم آشنا نمی شی شیطون عمو "توی همون زمان بچگی با چشمان گرد شده نگاهم رو به دختر بچه دوختم ...دختر عمو من بودم پس این کی بود که وارد شده بود و خودش را دختر عمو معرفی می کرد ...مهتاب روابطش بهتر از من بود ...زود با همه صمیمی می شد بر عکس مینی که فکر می کردم همه با مقصدی به ما نزدیک می شن....مهتاب با دیدن دختر بچه و اینکه خواهر جدیدی نصیبش شده ذوق زده جلو رفت و نگاهی به بابا که دست دختر بچه رو در دست گرفته بود گفت "بابا این آبجی کوچیکمونه"بابا خیلی راحت اون زمان گفت آره آبجی کوچیکه ی شماست بدون انکه توجهی به منی که با شعله های حسادت با کینه نگاهم به دختر بچه بود ...من مهتاب را برای خودم می خواستم ..خان عمو فقط مال من بود ... خانواده ام فقط ازان من بودن ....وقتی دست مهتاب به طرف دختر دراز شد ..با خشمی نگاهم را به دختر دوختم که با صدای به بغض نشسته به آرامی گفت "سلام من آناهیتام"وقتی مهتاب محکم در آغوشش گرفت ...حسادتم چندین برابر شد ...غیرت داشتم به روی خواهرم همه حق در آغوش گرفتنش رو نداشتن ...بخصوص آناهیتای تازه وارد ....آناهیتا خیلی زود توی قلب همه جا باز کرده بود ...حتی پسر عمه ام که جز صدمه زدن به من و مهتاب کار دیگری نداشت...دیگه روی زبون همه یک تعریف از آناهیتا بود و دیگری از مهتاب ...دیگه این وسط ستاره ای نبود ...همبازی هامم دیگه کنارم نبودن ....خان عمو هر وقت می اومد دیگه نمی گفت ستاره شیطون عمو بلکه می گفت "آناهیتا دختر خوشگل بابا"اینقدر به آناهیتا حسادت کرده بودم که از روی پله ها انداختمش و خودم از بالای پله ها به درد کشیدنش نگاه کردم و لذت بردم ...دستی بر روی گونه ام کشیدم و لبخندی زدم -اون روز اولین سیلی عمرم رو خوردم ...اولین سنگینی دست بابا که بر روی گونه ام فرود اومد و صدای جیغ عمه و مامان که صدا زدن"شهـــاب"اما من فقط خیره به اخم بابا و گریه مهتابی بودم که کنار پای آناهیتا زانو زده بود و او را نوازش می کرد ....با

1398/05/15 17:49

دیدن این حرکت مهتاب باز حس حسادتم به اوج رسیده بود و بی توجه به صدای بابا که ازم می خواست از اناهیتا معذرت خواهی کنم اخم کردم و گفتم"کار بدی نکردم که معذرت بخوام" خنده ای کردم و نگاهم را به شایا که محو داستان شده بود کردم و گفتم -می دونی بابا باهام چیکار کرد شایا لبخندی زد شایا:چیکار کرد خنده ی بلندی کردم و با یاد آوری آن روز گفتم -گوشمو گرفت و توی کتابخونه حبسم کرد چون می دونست کتابخونه برای من کشتارگاهه ...از هر چی کتاب بود متنفر بودم ...اون زمان خان عمو که معلم بود همیشه به ما درس می داد اما من از درس فراری ..برای همین بابا من رو اونجا حبس کرد ... دو روز ...بابا بی توجه به التماس مامان و خواهشهای عمه منو اونجا گذاشته بود ...اما با اون تنبیه هنوز حسادتم به آناهیتا کم نشده بود ...شایا:اینقدر حسود بودی سرم را تکان دادم و گفتم -خیلی حسود بودم چون خانواده ام رو برای خودم می خواستم نه یک تازه وارد شایا:پس چطور تو آناهیتا حالا...حرفش را ادامه نداد و نگاهم کرد ..لبخندی زدم و دستم را به زیر چانه بردم -شب دوم صدایی از پشت در شنیدم ..صدای پچ پچ دوتا دختر بچه بود ..صدای آناهیتا رو می تونستم به راحتی بشنوم ...اما مهتاب ایندقر آروم بود که فقط صدای بس بسش رو می شنیدم .... آناهیتا به آرومی از زیر در گفت "ستاره بیا پشت پنجره "منم بی حرف تند خودم رو به پشت پنجره رسوندم ...و منتظر اون دوتا موندم ....دستم به پنجره نمی رسید که بازش کنم ...چندتا کتاب گذاشتم زیر پامو در پنجره رو باز کردم که نگاهم افتاد به مهتاب که روی کمر آناهیتا ایستاده تا اونم بتونه به پنجره برسه ... با تعجب نگاهم رو به آناهیتا دوختم که به سختی وزن مهتاب رو تحمل کرده و گفتم "اینجا چیکار می کنین "مهتاب بدون اینکه حرفی به من بزنه پفکی از توی لباسش در آورد و به طرفم گرفت...می دونستن چقدر عاشق پفک بودم ...برای همین بی توجه پفک رو قاپیدم و نگاهم رو خیره به اون دوختم ...مهتاب نگاهم کرد و با حالت قهری گفت "اینو آناهیتا برای تو خریده به من نداد"توی همون زمان بچگی با شنیدن این حرف توی دلم یکجوری شد ...و نگاهم را به مهتاب و آناهیتا که آروم حرف می زدن دوختم ...آناهیتایی که مواظب بود مهتاب به آرامی از روی کمرش پایین بیاید و به خودش صدمه ای نرساند....خوشحال بودم چون یکی دیگر هم بود که مواظب خواهرم باشه ..من باید حق به دیگری هم می دادم که مواظب خواهر کوچلوم باشه اون شب پفک رو نخوردم برعکس صبحش منتظر بابا نشستم ...نشستم که ازش بپرسم رفاقت یعنی چی ...بپرسم چرا به آدمی که بدی می کنی اون بهت خوبی می کنه ... این کار آناهیتا برای من الگو شده بود ...در هر بدی خوبی

1398/05/15 17:49

بهترین راهه اینو من اون شب یاد گرفتم...صبحش که بابا اومد سراغم با دیدن پفک عصبی شد ...سرش رو با تأسف برام تکون داد و گفت "فکر کردم دخترم مرده و حرفش اما حالا"خیلی حرف بابا بهم برخورده بود برای همین پفک رو بهش دادم و زل زدم توی چشماش و گفتم "بازش نکردم بابا ببین هنوز نخوردمش"بابا سرش رو با تأسف تکون داد و روی مبل توی کتابخونه نشست و من رو روی پاش نشوند ...دستی به سرم کشید... درست حرفای بابا رو یادمه که گفت"می دونی چرا اسم تورو گذاشتم ستاره"سرم را تکون دادم و معصومانه نه گفتم ... بابا دستی روی سرم کشید و گفت "یک روز وقتی تو آبجیت داشتین به دنیا می اومدین ...نگاهمو به آسمون دوختم ..به آسمون خدا که پر بود از ستاره ...از ستاره هایی که هم به ماه زیبایی بخشیده بود هم به مهتاب ...به ستاره ای که محکم ایستاده بودن و چشمک می زدن ...با خودم گفتم چقدر ستاره ها محکمن که هوای مهتاب و آسمون رو دارن که از زیبایی نیوفته ..اینقدر مرد بود که خودش از نور می افتاد اما از جایش تکون نمی خورد که زیبایی آسمون و مهتاب رو بگیره...از همون وقت تصمیم گرفتم اسمت رو بذارم ستاره که هوای خواهرت مهتاب رو داشته باشی ..اما با کاری که با آناهیتا کردی ...ستاره ام رو کم رنگ کردی نورش رو کم کردی "نگاهی به شایا کردم که با لبخندی نگاهم می کرد و گفتم-:بابام خیلی مرد مهربونی بود ...عزیز دوردونه بودم و به خاطر سیلی که بهم زده بود عذاب می کشید ..منم برای اینکه عذابش رو کم کنم خم شدم و دستش رو بوسیدم و اون رو سخت توی آغوشم گرفتم و گفتم"معذرت می خوام بابا ...همه چیز رو درست می کنم"بابا دستش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد کنار گوشم آروم گفت "آناهیتا مامان ...باباش تنهاش گذاشتن ..مواظبش باش...براش خواهری کن ستاره ی درخشانم "توی زمان بچگی معنی این حرف رو فهمیدم و بغض نشست توی گلوم...یادمه یک بار عمه ام به میلاد گفت ..."بابا مامانت تنهات گذاشتن یعنی مردن ...یعنی رفتن پیش خدا"برای همین بغض کردم و از بغل بابا بیرون اومدم ..با همون پفک از کتابخونه بیرون رفتم و خودم رو به آناهیتا که روی پله ها نشسته بود رسوندم ...آناهیتا با دیدن من سیخ ایستاد و نگاهم کرد و گفت "ستاره من معذرت می خوام "بغض گلومو سنگینتر کرد و اون رو در اغوش گرفتم..من لیاقت معذرت خواهی نداشتم چون اون من بودم که انداخته بودمش ... بی انکه منتظر لحظه ای به ایستم اون رو در آغوش گرفتم و کنار گوشش گفتم "از این به بعد من خواهرتم ... نمی زارم صدمه ای بهت برسه"از اون روز به بعد من بودم که مواظب بودم آناهیتا و حتی مهتاب صدمه ای نبینن ... جلوی طعنه های فامیل می ایستادم و گوشهای اناهیتا رو

1398/05/15 17:49

می گرفتم که نشنوه و خودم برای مهتاب و اون لالایی که مامان هر شب برای ما می خوند می خوندم که یک شب..صدای داد و فریاد خان عمو و بابا بزرگ هنوز توی گوشمه ....اولین بار بود می دیدم که اینطور پدربزرگم روی دوردونه اش داد می زد ... دلم برای خان عموتنگ شده بود برای همین در اتاق رو باز کردم و به طرف اتاق پدر بزرگم راه افتادم... صداش رو از پشت در به راحتی می شنیدم چشمامو بستم و خودم را تصور کردم پشت در اتاق ...لبخند تلخی زدم -از در نیمه باز توی اتاق عمو سرک کشیدم با دیدن سر و صورت زخمی خان عمو با تعجب نگاهش کردم که فریاد پدر بزرگم به گوشم رسید "شهرام نگاهی به سر و وضعت کردی ...این *** رو تحویلشون بده خلاص کن خودتو"خان عمو عصبی به پدر بزگم نگاه کرد و گفت"بابا چند بار بگم این طفل معصوم دخالتی نداره توی این مسئله""شهرام منو خر فرض کردی ...نیستی که ببینی چه پیام های تحدید امیزی می اد ... اینکه بچه رو تحویل بدین اگه ندین زندگیتون رو به آتیش می کشیم ...یعنی دختر این زن هرزه ارزش داره"اون روز برای اولین بار عصبانیت خان عمو رو دیدم خان عموی مهربونم که رو به پدرش گفت "باشه بابا باشه ...شما درست اما اون هرزه حالا زیر خاروار خاک خوابیده ...جواب تمام بدبختیهاشو با سرطانی که دامن گیرش شده بود داد...یک خواسته از من داشت اینکه نذارم دخترش پا توی لجنی بذاره که مادرش گذاشته ...چرا ما اشتباه اون مادر رو بذاریم پای بچه اش ...بچه ای که هیچ آزاری به ما نرسونده ...حتی خود شما هم اون رو خیلی دوست دارین...اگه می خواین این بچه رو تحویل بدین پس مطمئن باشین که من می رم اونم با این بچه برای همیشه"با شنیدن حرفای عمو ناراحت شده بودم ...چون دوست نداشتم که کسی خواهرم رو دوست نداشته باشه ...محبتم به آناهیتا بیشتر شده بود چون عموم دوستش داشت ...هیچ از حرفای عمو و پدر بزرگم اون زمان نفهمیده بودم فقط این فهمیدم که باید بیشتر از همیشه از آناهیتا حمایت کنم مثل خان عمو... تا بابا بزرگ اون رو به خانواده اش برنگردونه.....خان عمویی که برای من الگوی همه چیز بود...یک معلم خوب ..یک حامی خوب و حتی یک پدر خوب شایا با اخمی نگاهم کرد و گفت شایا:پس اناهیتا دختر معشوقه ی عموته لبخندی تلخی زدم و سرم را تکان دادم -نهشایا:پس آناهیتا چیکاره است لبخند خونسردی زدم و نگاهی به ملف گفتم -آناهیتا دختر خالته ...آناهیتا اسفندی که به آناهیتا بختیاری تبدیل شد شایا:چـــــی دختر خالهملف را به طرفش کشیدم و به آرامی گفتم -آره دختر خاله ات ...دختر مه لقا خواهر فرح بانو مادر تنی تو ..شایا با اخمی نگاهش را به ملف که رو به رویش بود دوخت و گفت شایا:آخه ...آخه مادر من

1398/05/15 17:49

که خواهر نداره نفسم را بیرون دادم و اشاره ای به ملف گفتم -توی این ملف خیلی مدارک هست که خیلی چیزهارو ثابت می کنه ... مه لقا از خانواده طرد شده بود ...عشق خان عموی من ..خان عمو بدون چشم داشت به طرد شدن مه لقا ..بدون در نظر گرفتن اینکه برای چی طرد شده دیونه وار عاشقش بود ...بدون توجه به گذشته ی مه لقا دل بست و گرفتار شد ...و نصف اموالش رو به نام مه لقا زد که دیگه دست مه لقا توی جیب دیگری نباشه ...اما مه لقا که با یکی بودن برایش کافی نبود خیلی زود از خان عموم سیر شد و با بابای اناهیتا ازدواج کرد ...اما دست تقدیر ناجوانمردانه اناهیتا رو یتیم کرد ...پدرش رو با مواد و مادرش رو با سرطان از اون گرفت ...اما به آناهیتا گفته شد که پدرش توی تصادف جان سپرده و مادرش برای آزادی رهاش کرده ...چیزی که مادرش اخرین لحظه ها از همه خواسته بود به دخترش بگن که دخترش از هیچ حقیقتی باخبر نشه شایا:مامان هیچ وقت از مه لقا بهم نگفته بود شانه ام را بالا انداختم -شاید دلیلش همین بوده ..مه لقا زن خوبی نبوده شایا ...زن خوشگذرون و هر...حرفم را ادامه ندادم و دستانم را بر روی میز گذاشتم -این حرفا چیزی رو عوض نمی کنه چون آناهیتا خواهر منه دستان گرم شایا بر روی دستانم قرار گرفت و آرام گفت شایا:آناهیتا همیشه خواهر تو می مونه ستاره لبخند گرمی بر روی لبهایم نشست و نگاهم را به دستان شایا دوختم و گفتم -آناهیتا سختی زیادی کشیده شایا ...خیلی زیادی شایا:چه سختی هایی ؟آهی کشیدم و پر درد گفتم -خانواده ی شاد بختیاری به دلیل همین اختلاف رسم و رسوم خیلی زود از هم پاشید ...بابا سخت ناراضی از وصلت خواهرش به برادر تو بود یعنی امیر پاشا..چون یک دلیلی این وسط اجازه نمی داد که شهاب بختیاری راضی به ازدواج خواهرش باشه چشمان شایا گرد شد و دقیق نگاهم کرد شایا:عمه ی تو ؟سرم را تکان دادم و با اهی گفتم -آره عمه ی من ..عمه ای که صاحب یک پسر بچه ی شش ساله بود...عمه ی من نرگس بختیاریشایا با همان چشمان گرد شده با تعجب بیشتری در چشمانم زل زد ...تلختر از قبل لبخند زدم و ادامه دادم-...بابام مخالف بود چون که حقیقت رو از شماها پنهان می کردن و همین باعث اختلاف بین خواهر بردارها شد و بابام از این روستا زد بیرون ...چون می ترسید روزی بیاد که دخترهاشو هم اینطور شوهر بدن به خاطر رسم مسخره ...نمی خواست هیچ وقت کسی به دخترهاش زور بگه... بچگی ممکنه شیرین باشه و گاهی تلخ .... از آناهیتا دور شده بودم ..من شهر دیگه بودم و اون شهر دیگه ...زجری که آناهیتا کشید هیچ *** نکشید ...یک خاطره ی تلخ هر شب مثل کابوس می آد تو خوابش شایا:چه خاطره ی تلخی؟ آناهیتا:همون خاطرهای تلخه کودکی

1398/05/15 17:49

یک ارباب دختر با صدای آناهیتا به عقب برگشتم ...با دیدن ساشا و پویا که کنارش ایستاده بودن لبخندی زدم ..لبخندی تلخ از دیدن ان چشمان به غم نشسته ...آناهیتا با کمک ساشا بر روی صندلی نشست و نگاهش را به من دوخت آناهیتا:از اینجاشو من بگم سرم را برایش تکان دادم و نگاهم را به حلقه دوختم که صدای به بغض نشسته ی اناهیتا به گوشم رسید -مامان سرمه روانشناسه خوبی بود ..تا حدودی خاطرات تلخه شش سالگیمو محو کرده بود اما نه همه ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم که قطره اشکی از چشمانش چکید و ادامه دادآناهیتا:بعد از رفتن بابا شهاب اینا ...خیلی تنها شده بودم ...میلاد همیشه کنارم بود ...اما دست تقدیر اینطور شده بود که همه رو که دوست داشتم از من دور می کرد ...میلاد رو از من گرفتن و آوردن پیش عمه خانوم چون می خواست مواظب تنها یادگار از دست رفته ی بختیاری باشه...چون خودش هم همانند میلاد تنها بود ...خانواده بختیاری از هم پاشیده بود ...بابا شهرام سعی در گرفتن ثروت از دستش رفته اش بود ..پدر بزرگ و عمه هم مشغول تدارک عروسی ...پسر عمه ام نمی دونم کجا رفته بود چون خیلی وقت بود که دیگه توی اون ویلا نبود ...کسی هم سراغش رو نمی گرفت حتی عمه...انگار که تا حالا کسی به اسم پسر عمه وجود نداشت آهی کشید و با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت آناهیتا:خاطرات تلخه من از همون روزها شروع شد ... بابا شهرام برای مسافرت از کشور خارج شده بود و این بهونه ی شده بود برای فامیل که منو بدن به خانواده ام ... خیلی زور بود ...خیلی توهین ها که به مادرم می گفتن و من رو حرمزاده خطاب می کردن...آخه یک دختر بچه که مادرش رو بهترین مادر می دونست این حرفا براش خیلی ...نتوانست حرفش را ادامه بدهد و بغضش را با آب دهانش قورت دادم و گفت-چون مامان من مامان سرمه بود فقط اون.. ....از دنیای اطراف چیزی نمی دونستم فقط این می دونستم که همه تنهام گذاشتن و تنها همبازی من نگاه کردن به بیرون پنجره و دست گذاشتن روی گوشام بود که صدای داد و فریادهای اطرافیان رو نشنوم ...صدای طعنه ها رو نشنوم ....برای همین پدر بزرگ برای اینکه برای عروسی دخترش من اون وسط نباشم منو تحویل اقوام پدریم داد ...تا کسی ندونه دختر معشوقه پسرش اونجا زندگی می کنه .....اقوام پدریم هم با آغوش باز از من استقبال کردن ..پوزخند تلخی زد و گفت....آناهیتا:چون تمام ثروت پدرم به نام تک دخترش بود ...هنوز اون اتاق تاریک و کمربند هایی که به تنم می خورد رو به یاد دارم ...حتی صدای فریاد هام که می خواستم رهام کنند ...می خواستم که دست کثیفشون رو به من نزن و کمربندشون به بدنم نخوره...اما کسی رها نمی کرد تا می

1398/05/15 17:49

تونستم می خوردم ...و صدای خنده هاشون رو موسیقی می دونستم...درست مثل آروینسرش را بالا گرفت...دستانش از استرس زیادی همانند قبل می لرزید ... نگاهی به من کرد و به تلخی گفت آناهیتا:برای همین آروین رو درک می کنم ..برای همین ترسش رو درک می کنم وقتی می لرزه وقتی در خودش مچاله می شهپوزخندی تلختری زد و در ادامه گفت آناهیتا:چون مادرم بدکاره بود دخترش رو هم همونطور می دونستن ...دختر بچه ای که حتی به یاد نداشت مادرش آغوشش چه بویی دارد ..حتی نمی دونست دست نوازشگر پدرش کی بر روی سرش نشسته ...من فقط دست نوازشکر یکخواب توی نگاهم بود ...خوابی از شهرام بختیاری...که توی خواب هام محو و محو تر شد ...دستانش را بر روی میز نهاد و شروع به بازی با انگشتانش کرد و به آرامی گفتآناهیتا: هنوز ته مونده ی سوخته های سیگار خاموش شده روی کمرم جا خوش کرده ...هنوز مهر هرزگی مادرم روی کمرم ثبت شده...هنوز بعضی از شبها از کابوس سوخته شدن ...از کابوس اون سیگارها و قهقه ها از خواب بیدار می شم و نگاهی به اطراف می کنم که نکنه من بختیاری نه اسفندی هستم دستانم را مشت کردم و لبم را به دندون گرفتم ...و نگاهم را برگرداندم تا نگاه خیره و پر تعجب آن سه نفر را بر روی تک خواهرم نبینم ...خواهری که درد کشید ...زجر کشید اما هنوز لبخند به لب داشت...تا کسی از درون داغونش هیچ نفهمد ...خواهری که گذشته اش را به فراموشی سپرده بود ...اما مجبور به یاد آوری شده بود ..مجبور به یاد آوری کابوس های شبانه اش آناهیتا:یک سال زیر دستشون زجر کشیدم ...درد کشیدم ...بین یکی از همین کتک کاری ها دنده ام شکست و مجبور شدن به بیمارستان منتقلم کنند ...انگار خدا هم از زجر دیدن من غمگین شده بود که باز بابا شهاب منو دید ... با دیدن حال و روزم ..با تهدید باز منو بین خانواده اش آورد ...حتی از بابا شهابم می ترسیدم ...از موجود هر مردی می ترسیدم ...دیگه واسم مهم نبود کجام و دارم چیکار می کنم فقط می خواستم کسی نباشه ..تفاله های سیگار رو نمی خواستم... سه سال طول کشید که به خودم بیام ..سه سال طول کشید که کابوس هامو فراموش کنم ...اما هیچوقت اجازه ندادم که خاطرات روی کمرم رو از بین ببرن چون اون خاطرها رو می خواستم ...می خواستم برای درس زندگی...می خواستم به شهرام بختیاری نشون بدم که وقتی امانتی داری درست ازش مراقبت کنصدای اه پرسوزی که از دهانش خارج شد ...اشک را در چشمانم جمع کردآناهیتا:مامان سرمه بابا شهاب خیلی برای من زحمت کشیدن تا به یاد نیارم خاطراتم رو ولی همیشه یک جای دلم همیشه دوست داشتم از اون مرد ..از شهرام بختیاری ...خان عمو یا بابا شهرام بپرسم که چرا ..که چرا نیومدی دنبالم بگردی

1398/05/15 17:49

...دنبال دختری که از جونت بیشتر دوست داشتی...می خواستم ازش بپرسم چرا بابا شهرامم تبدیل شد با عمو شهرام و خیلی زود به شهرام بختیاریآهی از دهانم خارج شد و پر بغض گفتم-وجوابش رو هم گرفت...سنگینی نگاهش را حس می کردم ...اما دوست نداشتم سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم و بگویم ..آره نباید اعتماد می کردیم ..نباید به هیچکس اعتماد می کردیم...نباید به این روستا و حتی به مردمش اعتماد می کردیم ...کاری که مهتاب کرد آناهیتا:آره جوابم رو گرفتم ..جوابی که جون مهتاب رو گرفت سرم را به طرفش برگردندام و نگاهش کردم که لبخند تلخی زد و...سرش را به طرف ساشا که با اخمی به دستانش خیره شده بود بگرداند و گفت آناهیتا:می خواستی دلیل نفرتم رو بدونی ...نفرتم رو به اربابها...ارباب بودنی که همه افتخار می دونن ساشا غمگین نگاهش را بالا آورد و نگاهش کرد ... آناهیتا لبخند تلخی زد و گفت آناهیتا:چون خود من هم اربابم ...اگه تو ارباب پسری من ارباب دخترم ...یک روستا به نامم دارم که هیچوقت پامو توی اون روستا نذاشتم ... دلیل نفرتم به اربابها پدرمه ..عمومه ...پدری که با ارباب بودنش دخترش رو رها کرد بین گرگ و عمویی که خودش برادر زاده اش رو سپرد به گرگ ها که تنش رو مثل سگ لیس بزنن ساشا سرش را برگرداند و کلافه دستی در موهایش کشید آناهیتا:از اربابها متنفرم چون روانم رو به بازی گرفتن ساشا ...روحم رو از من گرفتن ...بچگی هاموپر کردن از کابوس ..از وحشت اناهیتا با بغض سرش را بالا گرفت و خیره شد در چشمان ساشا و نالید آناهیتا:عموم شبا می اومد توی اتاقم ساشا ...لباس های عروسکی خوشگل صورتی تنم می کرد و با لذت منو توی آغوش می گرفت ... حالیش نبود ...مست بود و در مصرف مواد ... دستش رو می برد زیر لباسم و تنم رو...با صدای فریاد ساشا ... نگاهم را به او دوختم ...ساشا با اخمی نگاهی به آناهیتا کرد و نالیدساشا:بـــسه آنی ...بــسهآناهیتا سرش را به نه تکان داد و همانند او نالیدآناهیتا:آه ساشا ...درد نمی فهمی یعنی چی ...نمی فهمی وقتی بابا شهاب بهم نزدیک می شد وحشت می کردم ...چون یک ارباب مست به اسم عمو من...صدای هق هقش بالا رفت که ساشا به زانو کنار اناهیتا نشست و گفت ساشا:باشه غلط کردم ... نمی خوام ..نمی خوام چیزی بدونم و ازت بخوام ازم متنفر نباشی ..تمومش کن...تا آخر عمر از من متنفر باش اما به این چیزها فکر نکن...اصلا" به اون نامرد فکر نکن.. چانه آناهیتا لرزید و نگاهش را به زیر انداخت آناهیتا:بعضی از خاطرات پاک نمی شن ساشا ...هیچوقت ازت متنفر نبودم ...تو بهترین اربابی که وارد زندگیم شدساشا:نه نیستم ...نیستم آناهیتا منم خوب نیستم ساشا پر بغض نگاهش را به اناهیتا

1398/05/15 17:49

دوخت ...اناهیتا نگاهش را برگرداند و نگاهی به من کرد و گفت آناهیتا:به یک دختر زنده دل ببند ساشا ...به یک دختر زنده...نه این دختری که مرده و خودش رو متعلق به کسی نمی دونه...دختری که با بودن دختر بودن احساس می کنه تمام بدنش لمس شده ..دست ساشا روی دست آناهیتا بر روی میز قرار گرفت ساشا:خودم زنده اش می کنم ...خودم گرمش می کنم آناهیتا دستش را از دست او خارج کرد و با لحن سردی گفتآناهیتا:اما قلب یخیم هیچ اربابی رو نمی پذیره ساشا از جایش بلند شد ..غمگین نگاهش را به آناهیتا دوخت و بی حرف به راه افتاد ...وسط راه مکثی کرد و بدون آنکه به طرفمان برگردد گفت ساشا:آنی خانوم یادته اون شب توی ماشین بهت چی گفتم ...آناهیتا همانطور که اشکهایش را پاک می کرد بدون آنکه به طرف او برگردد سرش را تکان داد..ساشا:پس مطمئن باش هنوز سر حرفم هستم...خون مجد توی رگامه آنی خانوم پا پیش بکشم پست کشیدنش دست خداست ...به همین سادگیا نیست دل کند از جون لبخندی روی لب اناهیتا نشست ...لبخندی تلخ و شاید هم شیرین...نگاهی به رفتن ساشا کردم و با لبخندی نگاهم را از او گرفتم و به پویا دوختم که او نیز با لبخندی سرش را زیر انداخته بود و خیره به دستانش بود...اگه زندگی آناهیتا تلخ شروع شد می دونستم با بودن ساشا به شادی ادامه پیدا می کنه...پویا با احساس سنگینی نگاهم سرش را بالا گرفت و لبخندی را مهمانم کرد ...غمگین نگاهش کردم... نباید او را وارد بازی می کردم ...اون ماشین ازان او بود ...یعنی اگر او در آن ماشین بود هیچوقت خودم رو نمی بخشیدم ...هیچوقت...با احساس سنگینی نگاهی نگاهم را از پویا گرفتم و به شایا که با اخمی نگاهم می کرد چشم دوختم ...ابروی بالا انداختم و با خنده به آرامی که فقط او بشنود گفتم-حسادت اونم ارباب شایا غیر ممکنهشایا صورتش را برگرداند و به ملف چشم دوخت ...نگاهم را خیره به صورتش دوختم که اخمی بین ابرهایش نشسته بود و لبخندی زدم به آرامی لبخندی که زود از لبهایم محو شد و جایش را یک پوزخند گرفت و ادامه داد -بعد از اومدن آناهیتا ...و دیدن اون حالتهاش بیشتر از قبل مامان بابا ...مهتاب ..و حتی من ازش مراقبت می کردیم که خوب و خوبتر شد و مامان موفق شد که دوران بچگی آناهیتا رو بهش برگردونه با محو خاطرات تلخی که اون رو از زندگی کردن کنار نکشه ..با هیپنو خیلی چیزها می شه درست کرد ....اما ای کاش هیچوقت مامان محو نمی کرد و ما می تونستیم دشمن رو از نزدیک ببینیم ...دشمنی که...نتونستم حرفم را ادامه بدهم و بغضم را قورت دادم ...دست شایا که بر روی دستم نشست پوزخندی زدم و گفتم-بعضی باورها مثل خنجر می شینه توی دلت شایا و از خودت می پرسی مگه ما به جز

1398/05/15 17:49

خوبی کار دیگه ای با اون کردیم .... شایا:ستاره!!!چشمامو بستم و دستم را از دستش خارج کردم -بابا از اون روزها هیچ صحبت نمی کرد ..از بختیاری ها حتی از خان عمو هم سراغ نمی گرفت و با اتفاقی که برای آناهیتا افتاده بود حتی دوست نداشت که اسم از اونها برده بشه ...اولا خیلی برام سخت بود که از خان عمو و میلاد سراغی نگیرم اما با رفتنم به مدرسه و شروع تازه ای برای من ...رفته رفته اونها هم فراموش شدن ...همه خاطرها رو به گذشته سپردیم و به حال فکر می کردیم...حتی تصویر ها هم محو شده بود از خاطر.... همه چی به خوبی پیش می رفت که...عمه وارد زندگیمون شد ...نرگس جونی که زیر بارون دم در خونه ایستاده بود و منتظر بود که بابا اجازه ی ورود به اون بده ...آهی کشیدم و همانند ناله گفتم -بابام دل پاکی داشت ..دلی به پاکی دریا و زلالیه آب ...با دیدن خواهرش در اون حال تمام مشکلات رو فراموش کرد و به خواهرش پناه داد ...خواهری که بدترین خبر عمرش رو براش اورد ...خبر مرگ پدرش و برادری که تصمیم گرفته توی خارج بمونه و هیچوقت برنگرده و عروسی که بهم زده بود چون پسرش رو ازش گرفته بودن شایا اخمی کرد و نگاهم کرد شایا:اما عمه ی تو عروسی رو بهم نزد بلکه..تلخ پوزخندی زدم و نگاهم را به آناهیتا دوختم که با اخمی خیره به میز بود و گفتم -درسته ...عروسی رو امیرپاشا بهم ریخته بود ...اما حرفای عمه باعث شد که بابا از هم بپاشه و شبانه برگرده به روستا ...با دیدن اوضاعی که همونطور که عمه گفته بود ...با حالی داغون برگشت خونه ... و دیگه هیچوقت حرفی از اون روستا حتی آدمهاش نزد...و به ما هم یاد آوری می کرد که ما به جز هم *** دیگه ای رو نداریم...نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود ..جریان چی بود اما هر چی که بود بابام بیشتر از قبل از ما مراقبت می کرد و بیشتر از همه مراقبت از عمه بود ....بقیه اش رو که خودتون می دونین مرگ بابا و مامان و تنهایی ما.سرم را بالا گرفتم ونگاهم را به شایا دوختم که با تعجب نگاهم می کرد و لبخندی زدم شایا:پسر عمه ات چی شد ..چرا عموت رفت خارج...خیلی از ابهامات هستپویا:چرا میلاد اینجا بود ...آهی کشیدم و نگاهم را به ملف دوختم تا جواب آنها را بدهم -مهتابم برای همین سوالها اومده بود ..برای همین پاشو توی این روستا گذاشته بود...روستایی که از قبل نقشه کشیده بودن برای وارد شدنش پویا روی میز خم شد و نگاهش را به من دوخت پویا:یعنی چی ..؟-یعنی اینکه اومدن مهتاب و آناهیتا به اینجا از قبل برنامه ریزی شده بود ...حتی تجاوز مهتاب شایا:چــــــی؟لبخندم تلخ شد و نگاهم را از ملف گرفتم و به چشمان شایا که از زور تعجب چشمانش گشاد شده بود چشم دوختم ... سخت بود ..سخت بود گفتن

1398/05/15 17:50

حقیقتی که از آن ابهام داشتم ... از فهمیدنش تمام اعتمادم در هم شکسته بود ...ستاره شکسته بود...ستاره ای که زندگی کرده بود با این ابهامان-مهتاب و آتوسا بی گناه وارد بازیه کثیف انتقام شدن ...بازی انتقامی که از قبل برای اونها تعیین شده بودپویا دستانش را مشت کرد و با خشم گفتپویا:یعنی تو می دونی اون کی بوده ..آخه انتقام از چی...اون کیه پوزخندی زدم و نگاهم را به زخم روی دستم دوختم و به آرامی گفتم-پسر عمه ام ...همبازی بچگی هام ..انتقامش رو گرفت...انتقام حرمزاده بودنش ..انتقام خودش بودنش پویا با تعجب از روی میز بلند شد پوی:پـــــسر عـــمه ات..نگاهم را با لا آوردم ... شایا با تعجب نگاهم کرد و ملف را از روی میز برداشت و با صدای لرزانی گفتشایا:یعنی اینکه...چشمامو را به زیر انداختم و به میز چشم دوختم وبه آرامی ادامه دادم -مهتاب حقیقت رو فهمیده بود ..حقیقت قتل عشق امیرپاشا ... مرگ اتوسا ...خیلی چیزهارو که نباید می فهمید ... مهتاب اینجا اومده بود که بار دیگه خانواده اش رو یک جا جمع کنه ...اما دست تقدیر اون رو ...اون رو از من گرفت قبل از اینکه خیلی حقیقت هارو به تو یا به *** دیگه بگه ...دیگه نمی دونست باید به کی اعتماد کنه نفسم را با بغضی بیرون دادم و به آرامی گفتم -همه چی توی این ملف هست ..هر چی که انتظار داری و انتظار نداری ...حقیقت اصلی خیلی افرادی که به ما نزدیکتر از همه اند ....حقیقتی که خان عمو دنبال بازمانده های برادرش گشت اما باز به بن بست خورد ...حقیقت بهم خوردن رابطه ی بختیاری و مجد...همه ی اون سالها این تو هست ...چون جایی رفتم که مهتاب و شایا همیشه اونجا آروم بودن ...رفتم پیش زنی که خواهرم رو زیر شلاقش گرفت ولی برای پسرش بهترین آرامش بود و همینطور برای مهتاب ...رفتم پیش زرین خاتون و ازش این ملف رو گرفتم ...نگاهم را به آناهیتا دوختم و پر بغض گفتم-مامان ساشا بد نیست آنی ...اونم مادره ..مثل منی که خواهر بودم و خواهرم رو کشتن اون هم مادر بود مادری که پاره تنش رو با بدترین شکل تجاوز کردن و با یک شکم بر آمده راهیه خونه مردی کردن که عاشقانه دوستش داشت ..اما دوست داشتنش هم پر بود از طعنه های شکم بر آمده اش ...برای همین زرین خاتون آروین رو زجر می داد ..برای همین برای تخلیه خودش عذابش می داد ...اما بهتر از همه می دونست که خون عزیز دوردونه اش توی اون بچه است سرم را بالا گرفتم و به شایا چشم دوختم که دستش پیش نمی رفت که ملف را باز کند ..همانطور که من دستم پیش نرفت ...غمگین نگاهم را به آناهیتا دوختم که لبش را به دندان گرفته بود و سعی می کرد بغضش نشکند و به آرامی همراه با بغض گفتم -بازش کن تا بفهمی شایا ..تا بفهمی بعضی

1398/05/15 17:50

انتقام ها می تونه خیلی چیزهارو نابود کنه ...خیلی جون هارو بگیره...خیلی آدمارو دشمن کنه و خیلی آدم ها رو مهربون پویا نگاهش را به من دوخت و خیره در چشمانم شد پویا:تو می دونی ستاره آره ..باعث بانی همه ی این بلاهارو می دونی آره...تنها پسر عمه ات نیست درسته آهی کشیدم و چشمانم را بستم ...صحنه ی تصادف در نگاهم جان گرفت...قدم های آشنای مردی که بالای سر میلاد ایستاد و ماشه را کشید و صدای شلیک و فریاد آناهیتا که پر بغض کمک می خواست ...قطره اشک گرمی از کنار چشمانم سرازیر شد و ناله ای از دردی که در قلبم پیچیده بود کردم و نالیدم-ماشینتو برداشتم ..برای اینکه برم خیلی از جوابها از شهرام بختیاری بگیرم ..جوابهایی که به آناهیتا مدیون بود ..به من مدیون بود برای همین احمد رو با خودمون بردیم تا راه رو به ما نشون بده .. اما وقتی به نزدیکی های روستای بالا نزدیک شدیم میلاد سر راهمون قرار گرفت ...نمی دونم چطور فهمیده بود اما انگار بهش ایهام شده بود ...احمد رو گذاشت بره ...و خودش با ما همراه شد چون خودش رو مدیون خواهرهاش می دانست ...می خواست از این به بعد اون با ما همراه باشهچشمامو باز کردم و نگاهم را به شایا که کنارم زانو زده بود و دستانم را در دست گرفته بود چشم دوختم و با صدای لرزانی گفتم -می دونی ...می دونی از کی فهمیدم میلاد همون همبازی بچگی هامه ...می دونی از کی فهمیدم که برادرمه چانه ام لرزید و با قطره اشکی از چشمانم سرازیر می شد نالیدم از همون روز که فکر می کردم گناه کردم که عاشقت شدم ...از همون روز که برای فرار از تمام حس های بهم ریخته ام به تو با میلاد همراه شدم و به طرف تپه رفتم ...از همونجا ...از داستان ننه سرمایی که بهم گفت ..از سه تا دخترای ننه سرما که من بودم ..آناهیتا بود و مهتاب ...مهتابی که با فهمیدن حقیقت جونش داد ...جونش رو داد شایا از همون روز فهمیدم میلاد همون میلاده ..از هم..با قرار گرفتنم در اغوش سخت و مردانه اش گریه ام را مهار کردم و خودم را بیشتر در آغوشش جا دادم و بلند تر نالیدم -شهرام بختیاری ..خان عموی مهربونم ...دنبالمون گشت ...در به در از این شهر به اون شهر ...اما دشمن نذاشت ..نذاشت که...پیدامون کنه ... شهرام بختیاری رو با فرستادن همون عکس عریان عروسش که حالا خواهر زاده اش توی اون بود شکوندن شایا ... اون شهرام بختیاری رو خورد کردن...همونطور که میلاد رو با فرستادن عکس عریان عشقش شکوندنبوسه ای بر روی گونه ام نهاد و به آرامی گفتشایا:بسه عزیزم ..بسه اینقدر خودتو اذیت نکن -آخ شایا ..آخ قلبم می سوزه ...قلبم از این همه بی رحمی می سوزه...از اون کینه ی انتقام که شعله اش خواهرم و آتوسارو گرفت می سوزه

1398/05/15 17:50

شایا ...دارم آتیش می گیرم...دارم می سوزم از درد میلاد که عشقش پر پر شد اما کسی فریاد این عاشق رو نشنید... دارم آتیش می گیرم زیر این همه نفرت و انتقام ...پیراهنش را در مشت گرفتم و با هق هق گریه ادامه دادم -رفتم خان عمومو دیدم ..خیلی حقیقت هارو فهمیدم... حقیقتی که مهتاب رو از من گرفت ..خانواده ام را از من گرفت ..خنده های شادم رو از من گرفت ...حقیقتی که نفرین شده بود برای دانستن ...نفرین برای انتقام ... همه چی نقشه بود شایا ..همه محبت ها فرستادن خواهرم به اینجا تجاوز ..همه ی اینا نقشه بود ...حتی گرفتن عشق میلاد و مجبور شدن آتوسا و ازدواج با یوسف ..همه نقشه ی انتقام بود دستش نوازش گونه بر روی سرم کشیده شد ... چشمانم را بستم و باز گفتم -توی راه برگشت بودیم ..همون راهی که اومده بودیم ...اما ترمز کار نکرد ..هر چی می زدم روی ترمز باز کار نکرد ...درست مثل خوابم ...مثل همون خوابی که مهتاب هر چی سعی کرد اما نتونست ترمز کنه ... درست مثل همون خواب ماشین با خوردن به ماشینی دیگه چپ شد ...همونطور که ماشین مهتابم توی خواب چپ شد... سینه ام محکم به فرمون خورده بود و نفسم بالا نمی اومد ...آناهیتا از حال رفته بود ...اما میلاد ... میلاد بیرون افتاده بود .. خونین بیرون افتاده بود... و نگاهش به من و آناهیتا بود که بدونه سالمیم..حتی توی اون حال هم توی فکر ما بود شایا:ستاره داری می لرزی بی توجه به صدا زدن او و لرزش بدنم ادامه دادم -در ماشین رو به رویی باز شد و از ماشین پیاده شدن ...کفشهاش آشنا بودن ... قدم هاش به طرف میلاد نزدیکتر می شد ...که ماشه رو کشید ... ماشه رو کشید و صدای آشناش به گوشم رسید ...صدای آشناش با او خنده های نفرت انگیزش رو کرد به میلاد و گفت "از اینجا تو برای همیشه محو می شی"و صدای تیر پیچید ...میلاد ...میلادم داداشم بی حرکت موند ... بی حرکت ..خون ..خون می اومد ازش خون همه جا ریخته بود ... اون دو نفر هم قهقه می زدن ..بی خبر از جایی که داشتم می دیدمشون ...می خندیدن نمی دیدن که میلاد داره زیر پاشون جون می دهشایا من را از خود فاصله داد و با چشمان پر از نگرانی به حالت شوکه ام نگاه کرد ...دستان لرزانم را بالا آوردم و جلوی او گرفتم...-اون ...اون انتقام گرفت ...انتقام یک کینه ..انتقام یک بچه بازی... انتقام حرمزاده بودنش رو گرفت ...انتقام اربابیتش رو گرفتنفسم به سختی از گلویم خارج می شد ...دیدگاهم تار شده بود و چیزی را به درستی نمی توانستم ببینم ...دستان گرمی بر روی قفسه ی سینه ام نشسته بود و سعی در بالا آوردن نفسم بود ..نفسی که از خواهرم گرفتن از میلاد با گرفتن عشقش گرفتن و از من هم با گرفتن خیلی چیز ها گرفتنبا ضربه ی سیلی که به صورتم

1398/05/15 17:50

خورد ...نفسم به آرامی خارج شد و دیده ی تارم واضح و واضح تر شد ...اما صحنه ی بی جان شدن دستان میلاد هیچ از نگاهم پاک نمی شد ... هیچ نمی توانستم آن لحظه را از یاد ببرم ...با صدای هق هق آناهیتا و جا گرفتنم در آغوش آشنای عشقم ...دستم را دور کمرش حلقه کردم و آرام با حالتی شوک زده نالیدم -شایا سردمه شایا من را به خود فشرد و به آرامی در گوشم گفت شایا:خودم گرمت می کنم ستاره ام خودم گرمت می کنم سرم را در آغوشش پنهان کردم و همانطور که بی حال چشمانم را می بستم به آرامی گفتم -مهتاب رو کشت ...آتوسارو کشت ...نذار میلاد رو بکشه نذار باز داغ ببینم شایا نذار..نذار آروین رو.با سوزشی که در دستم پیچید چشمانم را به آرامی بستم ...حس انکه حرفی دیگر بزنم را نداشتم ...حس آنکه به شایا بگویم ... که بگویم اماده ام...آماده ام برای گرفتن حقی که برای دیگری بود نه او ..نه *** دیگری ...حقی که ازان من بود ..ازان شایا بود و حتی ازان میلاد بود...*****شایابوسه ای بر روی پیشانی اش نهادم و از ستاره فاصله گرفتم ... نگاهی به سرمی که به دستش وصل شده بود دوختم و آهی کشیدم ...و از تخت فاصله گرفتم ... به طرف در راه افتادم اما نصف راه مکثی کردم و به طرفش برگشتم ...به طرف اویی که به خواب عمیقی فرو رفته بود بی خبر از منی که برای دیدن آن چشمان بی قرار بودم و بی قرار تر از همه برای دانستن شخصی بود که او را به آن روز انداخته بود ...پسر عمه ای که تمام مجهولات را برایم واضح می کردسرم را برگرداندم و با عجله از اتاق خارج شدم ...من ستاره ی محکمم را می خواستم ستاره ای که همانند یک تکیه گاه کنار همه محکم و استوار ایستاد ..نه ستاره ای که حالا با این حال روی تخت افتاده بود..با قرار گرفتن دستی بر روی شانه ام به طرف ساشا برگشتم و غمگین نگاهش کردم -حمله ی عصبی...چقدر حماقت کردم ..چقدر ساشا ساشا سرش را به زیر انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و به آرامی گفتساشا:مقصر تو نیستی شایاپوزخندی زدم و غمگین به حلقه ام چشم دوختم و به آرامی گفتم -ستاره هم همینو گفت ...توی چشمام زل زد وگفت مقصر نیستی ..اما خودم کردم که لعنت بر خودم بادساشا:با قسمت نمی شه جنگید شایا نمی شه روی حکمتی که در نظر گرفته شده حرفی زد سرم را بالا گرفتم و به رو به رو چشم دوختم ...به آرامی گفتم-اشتباه رفتم ساشا...اشتباه زندگی کردم ...باید می رفتم دنبال حقیقت ساشا آهی کشید و همانند من به آرامی گفت ساشا:شایا می خوام یک اعترافی بکنم ...تکیه ام را به دیوار دادم و نگاهم را به رو به رو دوختم و گفتم شایا:منم می ترسم ساشا ...همونطور که تو اینقدر از سکوت آناهیتا می ترسی منم..از دونستن حقیقتی که ستاره رو اینطور شکوند

1398/05/15 17:50

می ترسم ساشا:برای همین ملف رو باز نکردی سرم را تکان دادم و چشمانم رو بستم -نه بازش نکردم ...امروز ستاره توی دستام لرزید ... احساس می کردم داره جون می ده ..بدنش سرد شده بود ..سرد سرد مثل بدن آروین که آوردمش بیمارستان...مثل تن آتوسا که توی آغوشم جون داد ....اگه پویا ...اگه اون کاری نمی کرد حالا ستاره ام...حالا باید برای ستاره ...آهی کشیدم... نمی تونستم ادامه بدم ...حتی فکر کردن بی ستاره ضربان قلبم را کند می کرد...دستش را بر روی شانه ام نهاد و آن را فشرد ساشا:به موقعه آوردینش بیمارستان غمگین نگاهم را به نوک کفشم دوختم و نالیدم شایا:ستاره برای من زندگیه ساشا ...ستاره برای من دنیامه اون نباشه دیگه منی هم نیستم...وجودی از شایا هم نیست ...دیگه تحمل نمی کنم ساشا رو به رویم ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و به آرامی گفت ساشا:شایا تو...آهی کشیدم و لبخند تلخی به لب آوردم...چقدر تلخ بود آن زمان ...اینطور از عشقم جلوی برادرم حرف بزنم ... -آره منه ارباب شایا جلوی این دختر به زانو در اومدم ...منه ارباب شایا عاشق شدم ..عاشق خواهر زنم ..عاشق کسی که فکر می کردم خواستنش گناهه ...اما هیچوقت نفهمیدم عبادتم عشقشه ..ایمانم بودنشه ...آرامشم نفس کشیدنشه ...تلخ خندیدم و با ناله گفتم -من عاشق دختری شدم که خودش شکست اما اجازه نداد بشکنم ...خودش به پایان رسید اما از من می خواست که از نو شروع کنم و دوباره خودم رو بسازم..دوباره بخندم و زندگی ببخشم ساشا:پس از نو بساز...از اول زندگی کنسرم را بالا گرفتم و به چشمانش دوختم ...به آرامی گفتم -بدون اون نمی تونم قدم از قدم بردارم...بدون اونی که روی تخت بیمارستان افتاده نمی تونم نفس بکشم ساشا:پس ملف رو باز کن تا بدونی چی اونو شکونده که بتونی از نو بسازیش همون کاری که اون کرد...نذاز زندگیت شروع نشده از هم بپاشه کلافه دستی در موهایم کشیدم و تکیه ام را از دیوار گرفتم ..نگاهم را به دو نگهبانی که به دستورم کنار در اتاقش ایستاده بودم دوختم ...دیگه اصلا" نمی تونستم ریسک کنم... کلافه دستی در موهایم کشیدم و بدون آنکه به طرف ساشا نگاهی بیندازم گفتم -حالا نه ..اول باید یک دیداری از یکی داشته باشم ..تا بعد..تا بعد همه ی سوراخ ها دنبال اون عوضی بگردم..تا باعث بانیه تباهی زندگیم رو پیدا کنم دست ساشا را که بر روی شانه ام نشسته بود کنار زدم و به آن دو مرد نزدیک شدم ..بی توجه به ساشای غمگینی که نگاهش به من بود با اخمی رو به آن دو کردم و با خشمی گفتم -از اینجا تکون نمی خورین تا من برگردم هر دو نگهبان سرشان را را تکان دادن ...نگاهم را به در بسته ی اتاقش دوختم و با لبخند غمگینی و اخمهایی که درهم رفته بود راهم را

1398/05/15 17:50

کج کردم و به طرف راهروی بیمارستان راه افتادم ..به طرف اتاقی که جواب را از شخصی می خواستم که عشقش متعلق به خواهرم بود ..خواهری که بی گناه از این دنیا رفت ...خواهری که حق انتخابش اجبازش بودبه نزدیکی های اتاق که رسیدم ...بختیاری را نگران و منتظر پشت در دیدم ...قدم هایم را تند کردم و بی توجه به بختیاری که روی صندلی نشسته بود ...وارد اتاق آی سی یو شدم ....دکتر با دیدنم سرش را با تأسف تکان داد و لباسهای مخصوص را به طرفم پرت کرد دکتر:لجباز یکدنده ...لباس ها بر روی لباسهای دیگرم پوشیدم و به دکتر بی روح چشم دوختم-چرا من ...دکتر با تعجب نگاهم کرد و شانه اش را بالا انداخت-درد زیاد داره ..تیر درست کنار قلبش خورده...هیچ حسی آن زمان نداشتم ...هیچ حسی که همانند ستاره آرومم کنه ...خوشحالم کنه نداشتم...همانند یک مرده ی متحرکی بودم که راهی برای خلاصی می خواست راهی برای پایان خیلی چیزهایی که با کینه و انتقام شروع شده بود ...انتقامی که خود نمی دانستم گناه چه کاری بود ....وارد اتاق شدم ...دکتر کنارم ایستاد و به آرامی گفت -از وقتی هوشیاریشو به دست اورده اسم تورو صدا می زنه ...می تونه حرف بزنه اما خیلی خسته اش نکن ...تیری که به سینه اش خورده نزدیک به دریچه ی قلبش بوده برای همی...وسط حرف دکتر پریدم و با سردی گفتم -خودم می دونم دکتر دکتر سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد ... نگاهی به دستگاهای اطرافش کردم و به او نزدیک شدم ..به مردی که وسط آن دستگاها وصل شده بود....نزدیک کسی که او را باعث بانی قدمی که آتوسا برداشته بود می دونستم ...او را که نامزادش را رها کرد که آتوسا برای آبروی خانواده مجبور با ازدواج با یوسف شد ...چرا حتی از او نپرسیدم... چرا با کینه به سلاخی بستمشبالای سرش ایستادم و نگاهش کردم ... به آرامی و منظم نفس می کشید ...نگاه به مردی که حالا برایم نا آشنا بود و احساسم به او کینه نبود ...بلکه یک حس همدردی و گنگ بود..یک احساسی که حالا قلبم را به آتیش می کشید میلاد:نگاهت خیـــلی سنــگینه

1398/05/15 17:50

قسمت 22
حرفهایش از دردی که می کشید کش دار و سنگین شده بود ...چشمانش را باز کرد و با نگاهی خسته زل زد به من و لبخند تلخی زد ...میلاد:نــگاهت درســت مثل نــگاهش می مونه ..ســـنگین اما بــرعکــس تو پر از مهر و محبت بود نگاهش ..حتی اون زمان که رهام کرد و رفت بدون اینکه به من بگه چـــرانفس عمیقی کشید و چشمانش را بست ...میلاد:روزهای خوبی بود...مـــی دونـــم خیـــلی حقیقت هــارو فهمـــیدی ...برای همـــین اینجایـــی .. مـــی دونـــم به خـــاطر ســتاره و حـــقیت اینجایی...یــعنی انقدر تو کـــینه ات به من زیـــاده که پــیشم نمی اومــدی..حتی نیومدی بپرسی که چی شد که عشق تو آتوسا از هم پاشید..اون عشق افسانه ای چطور از هم پاشید نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را باز کرد و با همان خستگی نگاهم کرد میلاد:تو مرد خوش شناسی هستی شایا ...خیلی خوشانس که لحظه ی آخـــر کنارش بودی ...لمسش کردی ....حالا هم ضربان قلبت برای عشقی می زنه خوش شانس تریچشماشو بست و به آرامی گفت میلاد:بشین روی صنـــدلی -راحتم ...میلاد چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ..لبخند خسته ای زد و با چشمان به غم نشسته اش گفت میلاد:آخرین بار که دیدنم اومد همین حرف رو به من زد وقتی که گفتم بیا روی صندلی بشین ..برای اولین بار با لحن سردی بهم گفت که "راحتم"... اما راحت نبود می شناختمش...می دونستم راحت نیست .چون صداش می لرزید و چشمای شادش پر بود از سردی و غم ...یخ کردم اون زمان آهی کشید و چشمانش رو بست میلاد:آتــــوسا ...آرزوم بود ..بهونه ی برای لبخند زدن هام ..برای من رسم و رسوم مهم نبود ...تنها بودن اون مهم بود ...برای همین به عشقم اعتراف کردم ...اعتراف کردم که داشته باشمش ...برای همین همه استقبال کردن ...و ما یکی شدیم....شاید برای رسم و روسوم مسخره دو خانواده ...یا شاید هم فقط برای دل شاد دو جوون چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد میلاد:آتوسا برای من معجزه بود شایا چطور می تونستم از این معجزه بگذرم..چطور می تونستم از هستیم بگذرم -پس چی شد ...چرا اینطور شد ...چرا از هم پاشیدینمیلاد:حسودا نذاشتن ..نذاشتن عشقمون پا برجا بمونه ...داغ کینه شون اینقدر زیاد بود که به راحتی همه چیز رو از هم پاشیدن...تن زندگیمو به بازی گرفتن و از من گرفتنش ..همونطور که مهتاب رو از تو و ستاره گرفتن ...همونطور که مهتاب زجر کشید و دم نزد ..خواهرت اونم برای آبروی من ..برای آبروی تو ...رفت و تن به ازدواجی داد که خودش خواهانش نبود اما مجبور بود...برای سلامتی آروین مجبور بود-مجبور چرا ...میلاد کی اجبارش کردپوزخندی زد میلاد:اجبار از خودش ..از جنین در بطنش برای بی آبرو نشدن...برای بی پدر نشدن اون بچه

1398/05/15 17:50

ای که آتوسا می خواست از زندگیش انتقام بگیره با تعجب نگاهش کردم و با خشمی که سعی در کنترول آن داشتم با دندانهای ساییده شده غریدم-کی با خواهرم همیچن کاری کرده میلاد ... کی می خواسته با زندگی هامون بازی کنهمیلاد:یکی به خودم نزدیکتر ..یکی به تو نزدیکتر ...یک آدم پر کینه شعله ور در آغوش انتقام...پسر عمه ای از خون من و حتی آروین به قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد چشم دوختم و نالیدم -کینه از چی ..انتقام برای چی میلاد:اینقدر درد داره ...اینقدر می سوزه وقتی یکی که از خونته به خودت نزدیکه این بلا رو سرت بیاره...از همه بیشتر درد اینه که زندگیتو ازت بگیره ..اون زره زره آب کنه و تو نتونی کاری کنی نگاهم کرد و پوزخندی زد -کینه ی اونا از من یا تو نبود ...کینه ی اون به پسوند اربابی بود که چسپیده بود به اسمت ....کینه ی اونا به داشتن چیزی بود که نسل به نسل به تک تک اعضای خانواده می رسید ...انتقام از نداشته هایی که داشتی... کینه از سقفی که بالا سرت بود...از لبخندی که بر روی لبها بود ...کینه اش از قانون گرم خانواده بود به تختش نزدیکتر شدم و به او که از درد اخمهایش جمع شده بود چشم دوختم و نالیدم-بگو میلاد ..بگو تا از این درد بیام بیرون .. بگو به سر خواهرم چی اومده ...چرا تو به این روز افتادی...چرا همه چی اینطور با تکرار داره از هم می پاشه ..اون کیه ..بگو میلاد به سختی چشماشو باز کرد و خیره شد در چشمانم و نالید میلاد:همون بلایی که به سر تو آوردن به سر منم آوردن مهتاب رو ازت گرفتن ..از من آتوسا ... همون بلایی که سر آتوسا آوردن سر مهتاب هم آوردن ... حالا نوبت ستاره است ...نوبت اون خندهایی که به تو بخشید شایا ... من با دونستن حقیقتی که مهتاب توی ملف پیدا کرده بود به این روز افتادم ..فقط با دونستن حقیقت...با حقیقتی که ویران کرد هر لبخند و زندگی را -با دونستن چه حقی....هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق با سرعت باز شد و به دیوار خورد ... نفسهای میلاد کند شد ... صدای بیب بیب تند دستگاه و چشمان نگران بختیاری که کنار در ایستاده ...ضربان قلبم را تند کرد ...قدمی به طرف بختیاری برداشتم ... دکترها با سرعت در اتاق ریختن ...اما تنها نگاه من به چشمان آشنای بختیاری بود که با نگرانی و ترس نگاهم می کرد ...چشمانی که همیشه پر بود از غرور و تکبر ...اما حالا پر شده بود از ترسی که در جانم بر پا شده بود ....لبهایش تکان خورد ...خیره به لبهایش شدم که به آرامی گفتبختیاری:ستارهدیگر چیزی نفهمیدم ..برایم مهم نبود که دکتر ها سعی در زنده نگه داشتن میلاد هستن....همین اسم کافی بود نفس سنگینم را از سینه ام خارج کنم و با پس زدن او ...به طرف اتاق ستاره بدوم ... به اتاقی

1398/05/15 17:50

که می دانستم به راحتی آنجا خوابیده ...لباسهای مخصوصم را ازتنم خارج کردم و بی توجه به درد زانویم و به تنه های که به همه می زدم خودم را به اتاقش رساند ... با نبودن نگهبانها زانوهایم شروع به لرزیدن کرد و در باز اتاق و ملافه ای که از در اتاق خارج شده بود ...چشم دوختم....ضربان قلبم شروع به کند و کند زدن کرد ..با همان قدم های لرزان...قدمی برداشتم و نگاهم را به در اتاق خالی و خونی که بر روی ملافه ریخته بود دوختم ...قدم دیگری برداشتم و نگاهم را به تخت خالیش دوختم ... با دیدن سرم افتاده و خونی که بر روی ملافه بود دانستنش مشکل نبود که او را با همان سرم به دست با زور با خود برده بودن ...گوشی ام شروع به زنگ خوردن کرد ...اما بی توجه به زنگش قدم هایم را برمی داشتم که ستاره از گوشه کناری خارج شود ..این بازی مسخره را دوست نداشتم ....این بازی که زندگی ام را از من بگیرد دوست نداشتم ..من فقط..بختیاری:بردنش "بردنش"چه کلمه ی راحتی بود بیانش ...بیانی که از دهان او خارج شود ... دستانم را مشت کردم و با خشمی به طرف بختیاری که پشت سرم ایستاده بود برگشتم و او را محکم به دیوار زدم و با خشمی غریدم-کــــجاســــت ...بختیاری غمگین نگاهم کرد ...غمگین و پر از ترس ...این چشمها را در چشمان او دیده بودم ...چشمانی که همانند عشقم بود ..همانند کسی که حالا کنارم نبود ... یقه اش را گرفتم و اور ا محکم به دیوار کوبیدم و بلندتر غریدم -مــــی گم اون کــــجاستبختیاری بی حرف نگاهم می کرد ..بی آنکه حرفی بزند ... دستم را با عصبانیت بالا بردم ...اما با دیدن آن چشمها صدای مهربانه ستاره یاداوری تمام حرفاهایش شد" خان عمویی که برای من الگوی همه چیز بود...یک معلم خوب ..یک حامی خوب و حتی یک پدر خوب"...دستم پایین و پایین تر آمد ...با دلخوری و خشم عقب رفتم ...عقب و عقبتر و نالیدم -بردنش ...بردنش ...اما چر...تکیه ام به دیوار دادم و با دست لرزانم را در موهایم فرو بردم -چطور بردنش ...پس اون نگهبانها تو اینجا چیکار می کردی...نگاهش کردم که همانند من با قدمی لرزان به طرفم قدم برداشت..و با صدایی که نگرانی در آن هویدا بود به آرامی گفتبختیاری:نمی دونم ..نمی دونم اما باید هرچی زودتر بریم نگاهش کردم و دستم را بر روی قلبم که ضربانش را احساس نمی کردم گذاشتم و نالیدم -کجا برم ...کجا باید دنبالش بگردم ...من حتی نمی دونم اون پس..هنوز حرفم تموم نشده بود که باز صدای زنگ گوشی ام بلند شد ... غمگین بودم و بی فکر ...حتی نمی تونستم افکارم یک جا جمع کنم ... بی حال دست در جیب بردم و به گوشی که زنگ می خورد از جیب خارج کردم و کنار گوشم گذاشتم ...صدای خنده هایی با صدای فریاد ستاره در گوشم پیچید

1398/05/15 17:50

...یخ کردم ....نفس کشیدن را از یاد بردم ..سرم را بالا گرفتم که بختیاری لبخند تلخی زد و گفتبختیاری: باید بریم...باز صدای فریاد ستاره همراه با صدای فریاد ساشا در گوشم پیچید و صدای آن شخص را که هیچوقت فکر نمی کردم آنقدر به من نزدیک باشد در گوشم پیچید که گفت -منتظرتم ارباب که بیای عروست رو ببری و جشنی راه بندازیستارهخون هایی که توی دهانم جمع شده بود را روی زمین تف کردم وچشمانم را با بی حالی باز کردم و نگاهم را به ساشا که روی صندلی بسته بودنش چشم دوختم ... چشمانم را بستم و بار دیگر باز کردم .. نگاهی به اطراف کردم ...که همان کفشهای واکس زده ی آشنا به طرف ساشا نزدیک شد ...قدم هایی که به طرف میلاد نیز برداشته شده بود ....با مشتی که به ساشا زد صدای فریاد او را بالا برد -بگو آنـــاهیتا کـــجاست صدای پوزخند ساشا به گوشم رسید و صدای پر از خشمش که با درد همراه بود غرید ساشا:آرزو به گور ببری که بهت بگ...با مشت دیگری که به صورتش زد ..ساشا همراه با صندلی بر روی زمین افتاد ...چشمانم را بستم تا شاهد ...افتاده شدن بهترین دوست و حامی ام نباشم ..تا شاهد اون شخصی که همبازی بچگی هایم بود نباشم که آنطور حامی ام را به باد کتک می گرفت... لبم را محکم به دندان گرفتم تا نشنوم ..نشنوم صدای داد و فریاد های ساشا را که حرفی از آناهیتا نمی زد ...چرا آنقدر نفرت انگیز شده بود همبازی ام که او را آنطور پر کرده بود از کینه و انتقام ... انتقامی که خواهرم را در زیر خاک فرو برد و اون را پر حرص تر و پر کینه تر از همیشه کرد ... نفرت انگیز شده بود آن خاطرهایی که با عزیزترین *** در حال خنده بودی و دشمن از پشت منتظر خنجر زدن بود ...انتقام برای چی ...برای کی ..برای حرمت داشتن یا ارباب بودن ...دیگه صدایی شنیده نمی شد .. صدایی که فریاد در اون باشد و مشت هایی که در صورت ساشا فرود می آمد ...چشمانم را به آرامی باز کردم و نگاهم را به ساشا که با صورتی خونین به زمین افتاده بود چشم دوختم ... بغض راه گلویم را سد کرد و خیره شدم به اویی که به گناه نکرده آنجا بود ...شانه ام با دیدن خونی که از بینی اش خارج می شد لرزید و اشکها پشت سر هم راه باریدن را باز کردن ساشا:گ..گــر..یــه ..ن..نــکن ســتاره... هیچو..هیچوقت جـــلوی ایـــن عو..عوضیـــا گر..گریه نکن با شنیدن صدایش اشکهایم بی فرمان خارج شدن و بی توجه به دردی که در تمام بندم پیچده بود ...خودم را به طرفش کشیدم اما با دردی که در پهلویم پیچید فریادم به هوا رفت و نفسهای ساشا را تندتر کرد ساشا:تــکون نـــخور ستاره ..تـــکون نخور... تو رو به ار..ارواح مــهتاب تکون نخورصدای هق هقم بالا رفت و با بغض گفتم -درد دارم ساشا

1398/05/15 17:50

...درد تن و بند زخمی ام نیست ...درد قلبمه ...درد قلبی که باز هم با دونستن حقیقت نخواست حرمت شکنی کنه ..نخواست رسواش کنه...نخواست بگه اینا گناهکارن بینی ام را بالا کشیدم ... مزه ی شور و تلخ خون را در دهانم احساس کردم ...چشمم را به ساشا دوختم و پر از غم نالیدم -ببین بی وجدانا چیکارت کردن خنده ی تلخی با درد کرد ساشا:فـــ..فدای ..یک ...تار موتچشمانم را بستم و از درد به خود نالیدم و به آرامی گفتم -خدا کنه شایا نیاد ...ساشا آهی کشید و تکانی به خود داد ساشا:می آد ..مطمئنم...ک..که می آددوست نداشتم شایا بیاد ..نمی خواستم با درد شایا رو جلوی چشمام خار کنند ....از سرمایی که به پاهایم وارد شد ...خود را جمعتر کردم ...اما به دلیل ضربه هایی که به تنم وارد شده بود...ناله ای کردم و به سختی خودم را در آغوش گرفتم...تا سرمایی در بدنم نپیچد ...اما دردم بدتر از قلبم بود که در سینه ام می کوبید ...از کدوم کینه آنقدر با بی رحمی زیر مشت و لگدش خوردم کرد ...از کدوم انتقام بچگی ها بود آنطور با بی رحمی از بیمارستان خارجم کرد ...آهی کشیدم و با درد با تلخی گفتم -پسر عمه ی منو دیدی ساشا..این همبازی های بچگی منه که اینطور دشمن خونیم شده صدایی از ساشا خارج نشد اما سنگینی نگاه پر تعجبش رو بر روی خودم احساس می کردم -این پسر عمه ی منه بعد از چند سال دیدی چه استقبالی از من کرد ...خواهرم رو فرستاد سینه ی قبرسون و من رو هم می خواد بزاره کنار اون تا تنها نمونه ....استقبال شیرین و پر از خاطره ایهبا صدای باز شدن در چشمانم را باز کردم و حرفم را نیمه رها کردم .... نگاهم را به نوری که وارد اتاق شده بود دوختم... قدم هایش به طرفم نزدیک شد و صدای نفرت انگیز یوسف در گوشم پیچید که با حالتی مسخره ای گفت یوسف:زنده ای جنازه ...پوزخندی زدم و خون هایی که در دهانم جمع شده بود را کنار پایش تف کردم و غریدم -تا تورو به خاک سیاه نشونم مرگ رو برای خودم واجب نمی دونمخنده ای عصبی کرد و بی توجه به دردی که در پهلو و دستم پیچیده بود بلندم کرد و صدای فریادم را از درد بالا برد ...لذت می برد از درد کشیدنم ...از ناله هایم از دردی که خودش وارد کرده بود..ساشا با عصبانیت تکانی به خود داد و فریاد کشید ..ساشا:ولــش ..کــنیوسف نگاهی به ساشا کرد و ابروهایش را بالا برد ..نگاهی به من سرش را تکان داد یوسف:نه بابا طرفدارته موهایم را در دستش گرفت و دست زخمی ام را فشرد ...که ناله ام از درد بلند شد یوسف:آره داد بزن ..ناله کن عشق ارباب..ناله که اربابت بیاد چشمایی که از درد بسته شده بود را باز کردم و نگاهش کردم ..پوزخندی زدم ... لبخند عریضی زد و کنار گوشم زمزمه کرد یوسف:می خوام ببرمت پیش عشقت

1398/05/15 17:50

عزیزم...می خوام امروز برای همیشه این نسل رو تموم کنم با حالت چندشی خودم را عقب کشید که نفسهایش به گوشم نرسد و با خشمی گفتم -آرزو بر جوانان عیب نیست ..پوزخندی همانند خود او زدم و ادامه داد-بی خود نیست که به کسی پسوند اربابیت نمی دن ..لیاقت می خواد ارباب شدن که اون داره..اینقدر لیاقت داره که جلوی چشمات مرگ رو بیارهیوسف خنده ای سرداد و بار دیگر خودش را به من چسپاند یوسف:اگه تا اون موقعه زنده بمونه حتما" لیاقت خیلی از چیزهارو نشونش می دم با عصبانیت با خود من رو از اتاق بیرون برد ...اما مکثی کرد و محکم با پایش به شکم ساشا زد که او از درد فریاد کشید و یوسف با لذت لبخند رضایت بخشی به لب آورد و از اتاق خارج شد ... راهروی آشنایی به چشم خورد ... نگاهی با چشمان نیمه باز به اطراف کردم و نالیدم -اینج..اینجا چرا آشناستیوسف خنده ی دیگری کرد و نگاهی به اطراف و گفت یوسف:اینجارو نمی شناسی ...اینجا جای لذت بخشیدن به روح روانمه ...هر وقت پامو اینجا می زارم می دونی یاد چی می افتم نگاهش را به چشمام دوخت و کنار گوشم با حالت چندش اوری گفت یوسف:ناله های خواهرت ...با تعجب و خشمی نگاهش کردم .. در دیگری باز کرد و من را محکم بر روی زمین پرت کرد ... به میز پشت سرم خوردم و با درد بر روی زمین افتادم ...فریادم از درد بالا رفت و نگاهم خیره به تخته سیاه ماند ...تخته سیاهی که در خوابم حکم یک کابوسی را برایم داشت ...اینجا همان جایی بود که تن عریان مهتابم را به بازی گرفتن ...همان مقدس گاه خواهرم بود که به لجن کشیدن......یوسف کنار تخته سیاه ایستاد و تکیه اش را به آن داد و با لبخندی که بر روی لبانش بود گفت یوسف:این مدرسه یا اتاق به این کوچلویی رو می بینی ...نگاهی به اطراف کرد یوسف:اینجا مقدس گاه خواهرت بود ...مدرسه ای که شب و روز می نشست به این مردمای بی سر و پا درس می داد..درس زندگی ...همدلی خنده ای کرد یوسف:درس عشق ...اما حیف عمرش قد نداد که درسهای دیگه به ما بده خنده ای دیگری سر داد ...بی آنکه توجهی به نگاه پر کینه ی من داشته باشد خندید ...-چرا مهتاب...شانه اش را بالا انداخت و با لبخندی دستی به لبهایش کشید یوسف:نمی شد از اون لعبت دست کشید -عــــــوضـــی خنده ی بلندی از عصبانیتم سر داد ...دهانش را باز کرد که حرفی بزند اما با شنیدن صدای پاشینه ی کفشهایی که به گوش رسید...سکوت کرد و با همان لبخند مسخره بر روی لبهایش نگاهم کرد ...نگاه بی رحمی که هیچوقت از یاد نمی بردم ...صدای پاشینه ی کفش ها نزدیکتر و نزدیکتر می شد ... پوزخندی زدم و چشمانم را بستم ..کابوس دیگری از خوابم ..زنی که مهتاب ملف را به طرفش پرت کرد ... زنی که اسم مادر بر روی او

1398/05/15 17:50

گذاشتن نفرین به مادران دیگر بود...او لیاقت اسم مادر را نداشت -یـــوســـف ...یــــوسفیوسف با همان خنده ای که بر روی لبانش بود خودش را خم کرد و نگاهش را به زن دوخت یوسف:هــــیس آروم تر مهمونمون اذیت می شه هر دو خنده ای کردن صدای قدم های بلند تر شد و منی را که بر روی زمین افتاده بودم را بلند کرد و تکیه ام را به دیوار داد ...لبخندی زد و موهایم را که بر روی صورتم ریخته بود را به پشت گوشم برد ...دستی به صورتم کشید و به آرامی گفت -ستاره بختیاری ...دختر پر غرور شهرام بختیاری ..برجه استحکام خاندان بختیاریپوزخندی زد -دختر سرمه بختیاری و خواهر مهتاب بختیاری که هر سه تاشون زیر خاکن و منتظر تو...خیلی دوست داشتم فقط تورو ببینم که همه ازش تعریف می کنن ...اما با دیدنت همه ی حرفارو باور کردم..اون غرور اون تکبر رو باور کردم دستش را به صورتم کشید ..-غرور نفرت انتقام رو می تونستم به راحتی از این چشمای خوشگلت بخونم ..آتش خشمش هنوز هم شعله وره دستش را پس زدم و نگاهم را از او گرفتم ...نفرت داشتم از او ..از اویی که با زندگی همه بازی کرد ..از اویی که نفرت و کینه رو ریشه کرد بین تمام خانواده ...و خودش به آرامی تماشایشان کردچانه ام را گرفت و سرم را به طرف خودش برگرداند ... نگاهش را در تک تک اجزای صورتم دوخت و لبخندی زد ...لبخندی که پر بود از محبت دروغین ..از کینه ی پنهان خیلی خواسته ها ...پوفی کرد و گفت -چرا وارد این بازی شدی ستاره ..تو که داشتی زندگیتو می کردی... داشتی شاد واسه خودت می گشتی ...حیفم می آد بکشمت... خیلی حیفم می آد دستی به چترهایم کشید و با لبخند دیگری گفت -تو که باعث لبخند تک پسرم شایا بودی ...با غم خیره شدم ..خیره شدم در چشمان فرح بانویی که نام یک مادر را یدک کرده بود ...مادری که هیچوقت برای فرزندش مادری نکرد ...پوزخندی به چشمان خندانش زدم و نگاهم را به پاهای سالمش دوختم و با نفرت گفتم -از همون تک پسر حرف می زنی که می خواستی بکشیش خنده ای کرد و نوچ نوچ کنان راست ایستاد و با چشمکی که به یوسف گفت فرح بانو:من هیچ وقت نمی تونم دست به قتل شایا ببندم-اما می تونی به یکی دیگه بسپری که شایا رو بکشهفرح بانو ابروهایش را بالا داد و با لبخندی نگاهم کرد فرح بانو:تو حیفی ...خیلی حیفی ...چندباری سعی کردم تورو به طرف خودم بکشم اما نشد دیگه ...با بی حالی چشمانم را بستم ...صدای قدم هایش را که نزدیک می شد می شنیدم ....قدم هایش رو به رویم ایستاد ودستش را بار دیگر به صورتم کشید ..با جانی که در تنم مانده بود دستش را پس زدم که گفت فرح بانو:من این کارارو برای خودش کردم ستاره ..همه ی این بدبختیا فقط برای شایاست پوزخندی زدم و چشمانم

1398/05/15 17:50

را باز کردم ..خیره شدم در چشمانش و تلخ با تأسف گفتم -هـــه ...بذار فک کنم براش چیکار کردی...بچگیشو ازش گرفتی ...خندهاشو ازش گرفتی ... زندگیشو به جهنم کشوندی ...خواهرش رو که جونش بهش بسته بود رو ازش گرفتی ...چی بهش دادی جز نفرت ...چی بهش دادی هــــان ...چی با خشمی چانه ام را گرفت فرح بانو:مقام بهش دادم ...مقام این اربابیت ...مقام برتری بهش دادم می فهمی..بهش زندگی دادم که هرکس می تونست آرزو کنه با بی حالی به سینه اش زدم... پوزخندی زدم و با نفرت گفتم -مگه اون از تو چیزی خواست ...همه این کارارو کردی جز مادری فرح بانو جز مادری با سیلی که به صورتم زد ...خنده ای کردم و چشمانم را بار دیگر بستم -حقیقت تلخه ...خیلی تلخ فرح بانو:تلخ تر هم می شه فقط صبر داشته باش ف...هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که صدای فریادی به گوشم رسید ...فریاد آشنای کسی که در این مکان در آن لحظه فقط برایم دلگرمی بود ...خواستن بود ....همچی طبق نقشه پیش می رفت ...اما ساشا این وسط نباید وارد این بازی می شدزانویم را بالا آوردم و چشمانم را باز کردم و چشم دوختم در چشمان نفرت انگیزش که با لبخندی به فریادش گوش می داد و با لبخندی که بر روی لبهایم ظاهر شده بود گفتم-تلختر از حقیقتی که پنهان می کنی نمی تونه باشه می تونه...تلختر از فریادهایی که از درد می کشه می تونه باشهدر با سرعت باز شد و شایا کنار پاهای یوسف افتاد ...به چشمان ترسیده ی فرح بانو لبخندی زدم و با غم نگاهم را به شایا که بر روی زمین با دهانی خونی افتاده بود چشم دوختم ... سرش را بلند کرد و با دیدن من ...خودش را به طرفم کشید ...اما با ضربه ای که یوسف به کمرش وارد کرد بار دیگر بر روی زمین افتاد و نگاهش را با تعجب و غم به مادرش دوخت ...به مادری که با تن و پاهای سالمی..کنار من نشسته بودشایا:مامان!!فرح بانو راست ایستاد و نگاهش را به شایا که با تعجب نگاهش می کرد دوخت و با لبخندی رو به پسرش گفتفرح بانو:جانم مامان اوخ شدی عزیزم شایا با مردمک چشم لرزانش نگاهش را به پاهای سالم مادرش دوخت ... چشمان سخت و مردانه اش پر از اشک شد ...فرح بانو با دیدن نگاهش چرخی زد و بار دیگر رو به روی او ایستاد فرح بانو:چطورم خوبم شایا:چـــرا؟فرح بانو صندلی بیرون کشید و بر پشت آن نشست ...لباسش را مرتب کرد و گفت فرح بانو:داستانش طولانیه از کجا شروع کنم...بذار از اونجا شروع می کنم که بعد از به دنیا اومدن تو هیچ دوست نداشتم دوباره یک توله ی دیگه ای برای شاه ارباب به دنیا بیارم و به همین دلیل خودم تصادف کردم و خودم فلج شدملبخند دندون نمایی زد و ابرویی برای شایا بالا انداخت ...فرح بانو:من از تویی که به دنیا اومده بودی نفرت

1398/05/15 17:50

داشتم چه برسه به بقیه پوزخندی به حرفاهای تلخش زدم و نگاهم را به شایا دوختم ...با غم نگاهش به زیر افتاده بود ...می دونستم چقدر سخت بود چقدر سخت بود مادر خودت ..مادری که تورو نه ماه در بطنش نگه داشته بود این حرفارو بزنه..اینکه توی چشمات زل بزنه و بگه تورو هیچوقت نخواستم سرفه ای کردم و با بی حالی و درد نگاهم را به شایا دوختم که با ناباوری هنوز به مادرش نگاه می کرد ...ناباوری که حتی منم باور نداشتم ...ناباوری که با دیدن آن ملف نفرت و دلخوری در من ریشه دوانده بود ...سرفه ی دیگری کردم که مزه خون را در دهانم احساس کردم ...شایا غمگین نگاهم کرد و با صدای لرزانی نالید شایا:چیکارش کردین ...مهربان نگاهش کردم ..صورتش کبود شده بود ..صورت زیبا و سختش ... صورتش که آن لحظه دوست داشتم دستم را دراز کنم و مرهمی بر روی خمهایش باشم-من خوبم ش...سرفه اجازه ی ادامه ی حرف را نداد ... و نگاه او را غمگین تر از همیشه کرد ...یوسف خنده ای کرد و به من نزدیک شد ...رو به شایا کرد و گفت یوسف:یک گوشمالیه کوچلو بهش دادیم که دیگه توی کار ما دخالت نکنه..مثل خواهرش پوزخندی زدم و آب دهان خونی ام را به روی زمین تف کردم ...می دونستم حالا وقتش بود ..وقتی برای پایان همه این چیزها ...هیچوقت نمی خواست پای شایا به اینجا باز شود که خورد شدنش را ببینم ...اما اون نیز باید حقیقت را می دانست...چشمانم را برگردانم و افکارم را پس زدم با تلخی گفتم -به رییست بگو زمین و زمان رو یکی کنی هیچوقت نمی تونی آناهیتا رو پیدا کنی یوسف لبخندی زد و به طرفم خم شد ...دستش را به طرف صورتم دراز کرد شایا:بـــــهش دست نزن فریاد شایا دست دراز شده ی یوسف را پس کشید و خنده ی مسخره ی هر دوی آنها را بالا برد...یوسف نگاهی به فرح بانو کرد که می خندید ..گفتیوسف:این غیرتش به کی رفته توی این موقعیت فرح بانو خنده اش را جمع کرد و با لبخندی نگاهش را به پسرش دوخت فرح بانو:به من که نرفته اما فکر کنم به پدرش رفته باز هر دوی آنها خندید..و صدای خنده ی آنها کل کلاس را پر کرد ...بی توجه به خنده ی آن دو غمگین نگاهم را به مردم دوختم ... به مردی که غیرتش را می توانستم در چشمانش بخوانم ...لبخند تلخی زدم و خیره شدم در عمق نگاهش ...مقصر او نبود ..مقصر هیچکس نبود جز انتقام ..انتقامی که سایه ی سیاهش تا عمق فاجعه پیش رفت....خیلی چیزها را از هم پاشید ..حتی قانون گرم یک خانواده را... شایا با نگرانی نگاهم کرد ..نگرانی که دلم را آتش می زد .. می دونستم هیچوقت از این در سالم خارج نمی شم ...همونطور که مهتاب منتظر لحظه ی مرگش شده بود ...من هم بودم ...اما دل کندن از این مرد ...کار سختر از هر حقیقتی بود.... برای سالمتی

1398/05/15 17:51