شبها صدای سر و صداهای عمه و پدر بزرگم را از کتابخونه می شنیدم اما حتی یک قدم جلو نمی رفتم تا بدونم چه اتفاقی داره می افته ...بچه بودم و نادان همه رو می سپردم به بی خیالی چشمانم را باز کردم و به او خیره شدم و گفتم -اون روز رو درست یادمه اون روزی که خان عموم بهترین عموی دنیا اومد ...مثل همیشه شاد پریدم توی بغلش و از گردنش آویزون شدم ...اما با دیدن دختر بچه ای هم سن و سالهای خودم که بابا دستش رو توی دست گرفته نگاهم خیره به اون موند و از بغل عمو جدا شدم ...خان عموم با دیدن حالت پر تعجب من دو زانو کنارم نشست و لپم رو بین دو انگشتش گرفت و به آرامی اشاره به همون دختر بچه گفت " با دخترم آشنا نمی شی شیطون عمو "توی همون زمان بچگی با چشمان گرد شده نگاهم رو به دختر بچه دوختم ...دختر عمو من بودم پس این کی بود که وارد شده بود و خودش را دختر عمو معرفی می کرد ...مهتاب روابطش بهتر از من بود ...زود با همه صمیمی می شد بر عکس مینی که فکر می کردم همه با مقصدی به ما نزدیک می شن....مهتاب با دیدن دختر بچه و اینکه خواهر جدیدی نصیبش شده ذوق زده جلو رفت و نگاهی به بابا که دست دختر بچه رو در دست گرفته بود گفت "بابا این آبجی کوچیکمونه"بابا خیلی راحت اون زمان گفت آره آبجی کوچیکه ی شماست بدون انکه توجهی به منی که با شعله های حسادت با کینه نگاهم به دختر بچه بود ...من مهتاب را برای خودم می خواستم ..خان عمو فقط مال من بود ... خانواده ام فقط ازان من بودن ....وقتی دست مهتاب به طرف دختر دراز شد ..با خشمی نگاهم را به دختر دوختم که با صدای به بغض نشسته به آرامی گفت "سلام من آناهیتام"وقتی مهتاب محکم در آغوشش گرفت ...حسادتم چندین برابر شد ...غیرت داشتم به روی خواهرم همه حق در آغوش گرفتنش رو نداشتن ...بخصوص آناهیتای تازه وارد ....آناهیتا خیلی زود توی قلب همه جا باز کرده بود ...حتی پسر عمه ام که جز صدمه زدن به من و مهتاب کار دیگری نداشت...دیگه روی زبون همه یک تعریف از آناهیتا بود و دیگری از مهتاب ...دیگه این وسط ستاره ای نبود ...همبازی هامم دیگه کنارم نبودن ....خان عمو هر وقت می اومد دیگه نمی گفت ستاره شیطون عمو بلکه می گفت "آناهیتا دختر خوشگل بابا"اینقدر به آناهیتا حسادت کرده بودم که از روی پله ها انداختمش و خودم از بالای پله ها به درد کشیدنش نگاه کردم و لذت بردم ...دستی بر روی گونه ام کشیدم و لبخندی زدم -اون روز اولین سیلی عمرم رو خوردم ...اولین سنگینی دست بابا که بر روی گونه ام فرود اومد و صدای جیغ عمه و مامان که صدا زدن"شهـــاب"اما من فقط خیره به اخم بابا و گریه مهتابی بودم که کنار پای آناهیتا زانو زده بود و او را نوازش می کرد ....با
1398/05/15 17:49