لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم ... محترمانه حکیمه را بیرون می کرد ... حکیمه قدم دیگری به طرف در برداشت که با عجله گفتم -نه صبر کن نگاهم را به شایا دوختم -یک فرصت بهش بده شایا:نه اصلا" قدمی جلوتر برداشتم و دستش را گرفتم و نگاهم را در چشمانش دوختم -شایا فقط یک فرصت با تعجب به من و به دستم که در دستش بود نگاه کرد و با اخمی گفت شایا:خیلی فرصت ها داشت چشمانم را مظلومانه در چشمانش دوختم و گفتم -شایا یک فرصت نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که فشاری به دستم وارد می کرد دستی به موهایش کشید و با عصبانیت به طرف حکیمه بر گشت و گفت شایا:یک فرصت بهتون می دم از اعتمادم سو استفاده نکنین می دونین سو استفاده کردن از اعتمادم تاوان بدی به همراه داره با لبخندی به طرف حکیمه برگشتم که او را خیره به دست من و شایا دیدم ... نگاهم را خیره در چشمانش دوختم و با پوزخندی نگاهش کردم ... موهایم را از جلو چشمانم به زیر شالم بردم و اشاره ای به سینی که حالا خالی شده بود کردم و گفتم -لطفا" سینی رو ببرین آشپزخونهحکیمه به طرف سینی صبحانه رفت که آروین خودش را در صندلی جمع کردم ... با ناراحتی نگاهم را به آروین دوختم ... معلوم نبود با این بچه چکار کرده بودن که اینطور از اینا می ترسید ... آه پر صدایی کشیدم که سنگینی نگاه شایا را بر روی خودم احساس کردم ... خواستم دستم را از دستش خارج کنم که آن اجازه را به من نداد ... با تعجب نگاهش کردم که با اخمی نگاهش را از من گرفت و به حکیمه نگاه کردشایا:از این فرصت خوب استفاده کنینحکیمه سرش را تکان داد ... با پوزخندی نگاهش کردم... با نفرت در چشمانم زل زد و با اجازه ای از اتاق خارج شد ... پوزخند را بر روی لبانم حفظ کردم... خوابها داشتم برای حکیمه ... نگاهم را به آروین دوختم ... با دیدن چشمان خمار از خوابش لبخند مهربونی بر روی لبم نشستشایا:دوباره این کارو نکنینبا تعجب به طرفش برگشتم و گفتم-چه کاریصورتش را نزدیک صورتم آورد و خیره در چشمانم و گفتشایا:برای یکی دیگه فرصت خواستنلبخندی زدم و گفتم-باید به همه یک فرصت داددستی به موهایش کشید و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفتشایا:کسانی که از اعتمادم سواستفاده می کنن لیاقت اینکه یک فرصت بهشون بدم را نمی بینمبا اخمی نگاهش کردم و ناخودآگاه گفتم-خیلی مغروریشایا به طرفم برگشت و فشاری به دستم وارد کرد و با اخمی گفتشایا:عوض شدینبا چشمان گرد شده نگاهش کردم ... گند زده بودم .... نگاهم را از او گرفتم که فشار دیگری به دستم وارد کرد و گفتشایا:اولا واستون شایا نبودملبم را به دندون گرفتم ... اینم یک گند دیگه ... آهی کشیدم و خواستم دستم را از دستش
1398/05/15 17:11