عشق ارباب

9 عضو

لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم ... محترمانه حکیمه را بیرون می کرد ... حکیمه قدم دیگری به طرف در برداشت که با عجله گفتم -نه صبر کن نگاهم را به شایا دوختم -یک فرصت بهش بده شایا:نه اصلا" قدمی جلوتر برداشتم و دستش را گرفتم و نگاهم را در چشمانش دوختم -شایا فقط یک فرصت با تعجب به من و به دستم که در دستش بود نگاه کرد و با اخمی گفت شایا:خیلی فرصت ها داشت چشمانم را مظلومانه در چشمانش دوختم و گفتم -شایا یک فرصت نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که فشاری به دستم وارد می کرد دستی به موهایش کشید و با عصبانیت به طرف حکیمه بر گشت و گفت شایا:یک فرصت بهتون می دم از اعتمادم سو استفاده نکنین می دونین سو استفاده کردن از اعتمادم تاوان بدی به همراه داره با لبخندی به طرف حکیمه برگشتم که او را خیره به دست من و شایا دیدم ... نگاهم را خیره در چشمانش دوختم و با پوزخندی نگاهش کردم ... موهایم را از جلو چشمانم به زیر شالم بردم و اشاره ای به سینی که حالا خالی شده بود کردم و گفتم -لطفا" سینی رو ببرین آشپزخونهحکیمه به طرف سینی صبحانه رفت که آروین خودش را در صندلی جمع کردم ... با ناراحتی نگاهم را به آروین دوختم ... معلوم نبود با این بچه چکار کرده بودن که اینطور از اینا می ترسید ... آه پر صدایی کشیدم که سنگینی نگاه شایا را بر روی خودم احساس کردم ... خواستم دستم را از دستش خارج کنم که آن اجازه را به من نداد ... با تعجب نگاهش کردم که با اخمی نگاهش را از من گرفت و به حکیمه نگاه کردشایا:از این فرصت خوب استفاده کنینحکیمه سرش را تکان داد ... با پوزخندی نگاهش کردم... با نفرت در چشمانم زل زد و با اجازه ای از اتاق خارج شد ... پوزخند را بر روی لبانم حفظ کردم... خوابها داشتم برای حکیمه ... نگاهم را به آروین دوختم ... با دیدن چشمان خمار از خوابش لبخند مهربونی بر روی لبم نشستشایا:دوباره این کارو نکنینبا تعجب به طرفش برگشتم و گفتم-چه کاریصورتش را نزدیک صورتم آورد و خیره در چشمانم و گفتشایا:برای یکی دیگه فرصت خواستنلبخندی زدم و گفتم-باید به همه یک فرصت داددستی به موهایش کشید و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفتشایا:کسانی که از اعتمادم سواستفاده می کنن لیاقت اینکه یک فرصت بهشون بدم را نمی بینمبا اخمی نگاهش کردم و ناخودآگاه گفتم-خیلی مغروریشایا به طرفم برگشت و فشاری به دستم وارد کرد و با اخمی گفتشایا:عوض شدینبا چشمان گرد شده نگاهش کردم ... گند زده بودم .... نگاهم را از او گرفتم که فشار دیگری به دستم وارد کرد و گفتشایا:اولا واستون شایا نبودملبم را به دندون گرفتم ... اینم یک گند دیگه ... آهی کشیدم و خواستم دستم را از دستش

1398/05/15 17:11

بیرون بکشم که نزدیک تر آمد و چانه ام را گرفت و سرم را بالا گرفت و نگاهش را به چشمانم دوختشایا:یکجوری شدین چش...با تقه ای که به در خورد ...نتوانست حرفش را کامل کند ... از شایا فاصله گرفتم ...که شایا مشکوک نگاهم کرد ... با عجله آروین را از روی صندلی که در حال چرت زدن بود بلند کردم به طرف در رفتمشایا:صــــبر کنینچشمامو بستم و نفسم را بیرون دادم ... قدمهاش که از پشت نزدیک می شد را می شنیدم ...تقه ی دیگری به در اتاق خورد که ... با عجله درو باز کردم ... با دیدن آناهیتا ... با نگرانی نگاهش کردم ... قدمی به طرف آناهیتا برداشتم که دستهای گرمش دور کمرم حلقه شد ...با ترس نگاهم را به آناهیتا دوختمشایا:آناهیتا خانوم آروین رو می تونین نگه دارینآناهیتا نگاهی به من کرد و نگاهش را به شایا دوخت که سرم را تکان دادم که شایا فشاری به کمرم وارد کردشایا:آناهیتا خانومآناهیتا دستش را دراز کرد و آروین را از من گرفت ... آخرین لحظه دست آناهیتا را فشار دادم ... آناهیتا با نگرانی نگاهم کرد که شایا من را وارد اتاق کرد و در را جلوی چشمان نگران آناهیتا بست ... احساس بدی داشتم این دستانی که دورم حلقه شده بود ... دستهای شوهر خواهرم بود... شوهر خواهری که هیچ از مرگ زنش خبر نداشت ... من را به طرف خودش برگرداند که چشمانم را بستم ...شایا:بازم دارین اذیت می شینحرفی نزدم ... می ترسیدم حرفی بزنم باز گند بزنم ...شایا:مهتاب خانومدستش را به طرف شالم برد و موهایم را که از شالم بیرون زده بود را کنار زد ...شایا:ساشا داره بر می گردهساشا... برادر کوچیک ارباب .. ارباب کوچیکه کسی که ننگ هرزگی به مهتاب زد ... کسی که زندگی خواهرم را نابود .. کرد ... با عجله چشمانم را باز کردم که نگاهم خیره به نگاهش شدشایا:مهتاب خانوم ساشا از چیزی خبر نداره ...با تعجب نگاهش کردم که من را به خودش نزدیک تر کرد و گفتشایا:بعد از چهار سال ساشا داره می آد با این خبرهایی که در این روستا پیچیده ...نفسش را پر صدا بیرون داد ... اخمی کردم ... خواستم از او فاصله بگیرم که آن اجازه را به من نداد و با اخمی به چهره اش گفتشایا:قول دادیم دوست باشیم حرفامون رو از هم پنهون نکنیمدستی به گونه ام کشید و اشاره ای به شالم کردشایا:یعنی اینقدر از من دلخورین که جلوی من شال می پوشینبا چشمان گرد شده نگاهش کردم ...خواستم حرفی بزنم که تقه ای به در خورد و بعد از اون با عجله در اتاق باز شد ... شایا اخمی کرد و نگاهش را به کسی که در را باز کرده بود دوخت ... از او فاصله گرفتم و نگاهم را به سوسن که با اخمی نگاهم می کرد دوختمشایا:چـــــــند بار گفتم در بــــــزن بعد وارد اتاق شوسوسن:شایا کارت دارم از حمام

1398/05/15 17:11

خارج شدم و روی تخت نشستم ... که در باز شد و بعد از آن آناهیتا و نرگس جون وارد شدن ... نگاهم را به هر دوی آنها دوختم و پوزخندی زدم آناهیتا:خوبی سرم را تکان دادم که نرگس جون با مهربانی نگاهم کرد و تکیه اش را به دیوار داد آناهیتا:دیدم داری می دویی حالا آرومی سرم را بار دیگر تکان دادم که آناهیتا مشتی به بازویم زد و گفت آناهیتا:چیه لالمونی گرفتی سرم را تکان دادم که به طرفم خیز برداشت ... با خنده از جایم بلند شدم و تکیه ام را به تخت دادم ... آناهیتا اخمی کرد آناهیتا:مرض روانی چرا حرف نمی زنی شانه ام را بالا انداختم که با حرص گفت آناهیتا:مـــــرگ نکنه ارباب زبونتو کوتاه کرده با آوردن اسم ارباب اخمی کردم و گفتم -چند وقته تو و مهتاب به اینجا اومدین آناهیتا خنده ای کرد آناهیتا:ااا هنوز پس لالت نکرده -جــــواب منو بده با دیدن جدیت صدام با تعجب نگاهم کرد و گفت آناهیتا:یک سال و خوردی می شه چطور؟اخمهایم بیشتر درهم رفت ... موهایم خیسم را به پشت گوشم بردم و گفتم -ساشا داره می آد هر دو با تعجب نگاهم کردن ... ولی خیلی زود تعجب به اخمی تبدیل شد آناهیتا:عوضی داره برمی گرده پس پوزخندی زدم و گفتم -اون داره بعد چهار سال برمی گرده باز هم نگاه هر دو پر از تعجب شد ... نگاهی به آناهیتا کردم و گفتم -تو تا حالا ساشا رو دیدی آناهیتا:نه ندیدمش دست به سینه نگاهم را به پنجره دوختم و گفتم -یک سوال بزرگ توی سرمه ... هرچی دارم فکر می کنم دارم به بن بست می خورم ... وقتی مهتاب دوساله که اینجاست چطور ارباب کوچیکه خواسته به مهتاب تجاوز بکنه ...کی ننگ هرزگی به مهتاب زده ... نگاهم را به آن دو دوختم ... با دیدن قیافه های پر تعجبشان دانستم که آنها نیز از چیزی خبر ندارن ... دستی به گردنم کشیدم و رو به آناهیتا و گفتم -گفتی ارباب دوتا برادر داره دوتا خواهر دیگهآناهیتا:آره با اخمی گفتم:پس چرا درباره اون یکی پسر چیزی نگفتی؟آناهیتا:چون اون یکی اصلا" نیست -یعنی چی؟آناهیتا:اینطور که من از مهتاب شنیده بود ارباب یک داداش بزرگتر از خودش داره -یعنی از فرح بانو ...آناهیتا وسط حرفم پرید و گفت آناهیتا:نه از یکی دیگه انگار شاه ارباب فرح بانو زن اولش نبوده ... یک تای ابرویم را بالا دادم که آناهیتا ادامه دادآناهیتا:پسر بزرگ شاه ارباب اصلا" نیست انگار که یک عشق ممنوعه داشته بهش نرسیده اون هم به همه چی پشت پا زده رفته ... تمام ثروتش رو ریخته توی صورت پدرش و از این شهر یا ممکنه از این کشور رفته باشه ..-عــــــجبآناهیتا:تازه اسمشم کسی نمی دونه چیه یعنی می دوننا اما از ترس شاه ارباب و ارباب کسی به زبون نمی آره سرم را تکان دادم و رو به نرگس جون و

1398/05/15 17:11

گفتم-رابطه مهتاب با شایا چطور بودهآناهیتا:شایا نه ارباببا این حرفش به طرفش خیز برداشتم و مشتی به بازوش زدم و گفتم-خوب شد یادم انداختیآناهیتا:چیوشالشو از سرش برداشتم و یکی به سرش زدم که به خنده افتاد-مرض ... که جلوی شوهرت باید شال روسری بپوشیآناهیتا همانطور که می خندید به پشتم زد و گفتآناهیتا:خیلی باحال بود ... باور کرده بودی-خفه مرگ بمیرصورتم را برگرداندم ...که نرگس جون کنارم نشست و گفتنرگس جون:خوب چرا حرفای این دیونه رو باور می کنیخنده ای کردم و گفتم-از بس خرم این مارمولکم سو استفاده می کنهآناهیتا:حالا که چیزی نشده موهاتو واسش افشون کنمشتی با خنده به بازوش زدم و گفتم-کــــوفت... نمی دونی وقتی بهم گفت که چرا جلوی من شال سرت کردی می خواستم بیام بکشمت اون بدبخت فکر کرد که باهاش قهرمآناهیتا که چیزی یادش اومده باشه از جاش پرید و با زانو روی تخت نشست و رو به من و گفتآناهیتا:راستی چرا اینطور کرد این اربابدستی به موهام کشیدم و با آهی رو به نرگس جون کردم و گفتم-خوب اگه نرگس جون جواب سوالم رو بده شاید بدونم چی به چیهنرگس جون :چه سوالی آناهیتا پیش مهتاب بوده-ولی مهتاب احساس و رابطه اش رو به این بچه نمی گفت به شما می گفتبا پس گردنی که آناهیتا به سرم زد خنده ای کردم و شانه ام را بالا انداختم و گفتم-مگه دروغ می گمآناهیتا:ستاره یک زره دیگه بزنی من می دونم و توخواستم حرفی بزنم که نرگس جون پرید وسط حرفم و رو به من و آناهیتا و گفتنرگس جون:مگه بچه شدین هی می پرین به همباز خواستم حرفی بزنم که آناهیتا دستش را بر روی دهانم گذاشت و گفتآناهیتا:شما ادامه بدین نرگس جوننرگس جون لبخندی زد و دست آناهیتا را از روی دهانم برداشت و گفتنرگس جون:آره مهتاب احساسش رو به من می گفتم ... مهتاب به ارباب احترام خاصی می زاشت .. به قول مهتاب ارباب نیمه دیگری از اون بود یک مردی آروم عصبی ولی در کل یک مرد تنها و غمگین-یعنی مهتاب عاشقش بودنرگس جون باز لبخندش رو به لب آورد و گفتنرگس جون:اون شوهر مهتاب بود بعد از تو ارباب بود که از مهتاب حمایت کرده بود-یعنی می گین شاید حس حمایتی بودهنرگس جون دستی به گونه ام کشیدنرگس جون:من توی چشمای مهتاب دوست داشتن می دیدم عزیزمدستم را بر روی دستش گذاشتم و گفتم-پس چرا به مهتابم کمک نکردنرگس جون آهی کشید و با صدایی که دردش را پنهان می کرد گفتنرگس جون:اون از چیزی خبر نداره ستاره اون در تو مهتاب رو می بینهآناهیتا دستی بر روی شانه ام گذاشت که لبخندی زدم و گفتم-می دونم داری از فضولی می میری ... احساس می کنم دارم گناه می کنم ... وقتی شایا دستمو می گیره احساس می کنم که گناه می

1398/05/15 17:11

کنمآناهیتا:خودتو ناراحت نکناز روی تخت بلند شدم و ایستادم و رو به آن دو و گفتم-نیستم ناراحت نیستم من فقط واسه انتقام اومدم ... زجرهایی که مهتاب توی این خونه کشیده باید تک تک اونها این تاوان رو پس بدنآناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد که نرگس جون گفتنرگس جون:همه مقصر نیستن ستارهآهی کشیدم و دستی به موهام کشیدم و گفتم -آره راست می گین همه مقصر نیستن ..دارم دنبال باعث بانیش می گردمنفسم را پر صدا بیرون دادم که هر دو از جایشان بلند شدن ... و بدون حرفی از اتاق خارج شدن ...از جایم بلند شدم و به طرف پنجره به راه افتاد... نگاهم را به درختها دوختم ... و اجازه دادم قطره اشک از چشمانم سرازیر شود ... داغم تازه بود ... داغ دلم تازه بود ... نبودنش را باور نداشتم ... نگاهم را به آسمان دوختم و نالیدم ... از خدای خودم نالیدم ... از مامان بابا نالیدم ... از مهتاب نالیدم ... نالیدم چون تنهام گذاشته بودن .. چون کنارم نبودن ... چشمامو بستم که قطره اشک دیگری بر روی گونه ام سرلزیر شد .. صورت رنگ پریده ی مهتاب جلوی چشمانم بود ... دستهای سردش رو توی دستم هنوز احساس می کردم-این زندگی حقش نبود ..حقش نبود خدابا تقه ای که به در خورد به خودم آمدم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم-بفرماییندر اتاق باز شد و بعد از اون خدمه ای سر به زیر وارد اتاق شد .. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم-جونم عزیزم کاری داشتیخدمه سرش را بالا گرفت و با نگرانی نگاهم کرد ... با دیدن نگرانی اش قدمی به جلو برداشتم که از ترس دو قدم به عقب رفت ...با تعجب نگاهش کردم که گفتخدمه:نهار حاضره خانومبا گفتن این حرف با سرعت خارج شد ... با تعجب به در بسته ی اتاق نگاه کردم و شانه ای بالا انداختم ... به طرف تخت رفتم و بعد از برداشتن شالم بر روی تخت موهای خیسم را به بالا جمع کردم و شال را بر روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم ... از دو پله پایین اومدم و نگاهم هم را به اطراف دوختم ... جای تعجب داشت کسی به چشم نمی خورد ... راه آشپزخونه را در پیش گرفتم که با شنیدن صدای خواهر احمد به طرفش برگشتم که از اتاقی خارج می شد-خانوم معلم کجا می رینلبخندی زدم و گفتم-نکنه تو هم نمی خوای نهار به من بدی دارم می رم آشپزخونه دیگهلبخندی زد و گفت-اونجا که نهار به شما نمی دناخمی کردم:چــــرابا تعجب نگاهم کرد و اشاره به اتاقی که خارج شده بود کرد و گفت-اتاق غذا خوری همه اونجا جمع شدنابروهام بالا رفت و با لبخندی که تعجب را از روی چشمان او بردارم گفتم-خوب من داشتم می اومدم کمکتون کنمبا دهانی باز و تعجب بیشتری نگاهم کرد که فهمیدم باز خراب کردم ... با لبخندی زورکی به طرف اتاق رفتم و گفتم-دختر یک ساعته منو

1398/05/15 17:11

به کار گرفتی برو به کارت برس تا مادر فولاد زره نیومده سراغتخواهر احمد خنده ای کرد که خنده ی سرخوشی از خنده اش سردادم و وارد اتاق شدم ... تمام کسانی که دور میز نشسته بودن به طرفم برگشتم ... با نیش باز به همه ی اونها نگاه کردم که چشمم به آناهیتا و نرگس جون افتاد که با تأسف سرشان را تکان دادن.. خنده ی دیگری کردم-ســــــــلام ظهرتون بخیرآناهیتا محکم به پیشانی اش زد و چیزی در گوش نرگس جون گفت که نرگس جون لبش را به دندان گرفت ... نگاهی به صندلی ها کردم و با دیدن جای خالی کنار شایا به طرف صندلی رفتم ... صندلی را کنار بردم و کنارش نشستم که همه با تعجب نگاهم کردن ... سوسن پوزخندی زد و صورتش را به طرف مردی که کنارش نشسته بود برگرداند ... نگاهی به آناهیتا کردم که چشم ابرو می اومد ... یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهم را به شایا دوختم و گفتم-چرا همه اینطور نگاهم می کننشایا بر روی میز خم شد و نگاهش را به نگاهم دوخت و با اخمی گفتشایا:انگار دویدن سرحالتون آورده اینقدر شاد وارد شدینبا خنده نگاهش کردم و گفتم-نه بابا گرسنگی زده به سرمنگاهش را خیره به نگاهم دوخت و تکیه اش را به صندلی داد و گفتشایا:بـــله کاملا" مشخصهشانه ای بالا انداختم و دست به سینه به افرادی که دور میز نشسته بودن نگاه انداختم... نگاهم را به سوسن و آن مردی که کنارش نشسته بود دوختم ... مرد با لبخندی دستی به موهایش کشید با دیدن نگاه من نگاهم کرد و لبخند دندون نمایی زد که بی توجه به لبخندش نگاهم را به شخص کناری او که مرد دیگری بود دوختم ... مرد با دیدن نگاهم نگاه پر تعجبش را به زیر انداخت..با اخمی نگاهش کردم که نگاهم به نرگس جون و آناهیتا افتادشایا:دید زدنتون تموم شدبه طرفش برگشتم و با لبخندی سرم را تکان دادم که اشاره ای به بشقابم که خالی بود کرد و گفتشایا:شروع کنینسرم را تکان دادم و دستم به طرف ظرف غذا بردم که با صدای سوسن به طرفش نگاه کردمسوسن:از اونجا بلند شویک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم که ادامه دادسوسن:اونجای تو نیستشایا:ســـــوسنسوسن اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت و گفتسوسن:خودت می دونی که اونجا جای مامانهشایا:غــــذاتو بخورسوسن:اونجا جای مامانه شایا-حالا جای منههر دو با تعجب به طرفم برگشتن که لبخند دندون نمایی زدم و همانطور که برنج را در بشقابم می ریختم گفتم-من زودتر اومدم زودتر جا گرفتم پس این جا مال من شدبا چشمکی به سوسن و ادامه دادم-اون دیگه مشکل شماست که من جای مامانتون نشستمسوسن:تو چطور جر....وسط حرفش پریدم و با خورش به دهن رو به او گفتم-بچه جون وسط غذا حرف نزنبا حرصی نگاهم کرد که لبخندی زدم و

1398/05/15 17:11

شروع به خوردن کردم ...که صندلی اش را عقب کشید خواست بلند شود که با صدای پر از تحکم شایا سرجایش نشستشایا:بــــشــــین غــــذاتو بخو با صدای پر از تحکم شایا سوسن سرجایش نشست و با غیض به من نگاه کرد ... لبخند پر حرصی به صورتش پاشیدم ...که در اتاق باز شد و آروین با چشمان خواب آلود که دستش در دست یکی از خدمه ها بود وارد شد ... با دیدن آروین از پشت میز بلند شدم که شایا دستم را گرفت ... با تعجب به طرفش برگشتم و نگاهش کردم که با اخمی رو به من و گفتشایا:به سفره بی احترامی نکنینبا تعجب بیشتری نگاهش کردم که دستم را فشرد با اخمی رو به او و گفتم-متوجه نمی شمبا فشار دیگری که به دستم وارد کرد من را بر روی صندلی نشاند و گفتشایا:سفره حرمت خودش رو دارهاشاره ای به لقمه ام که در قاشق نیمه مانده بود کرد و گفتشایا:نباید همینطور نیمه کاره همه چیز رو رها کنینبا انگشتش اشاره ی دیگری به آروین کرد که کنار آناهیتا نشسته بود و ادامه دادشایا:اون خودش می تونه از کار خودش بر بیاد می دونم بچه است اما باید فرصت بزرگ شدن به اونها هم بدیمنگاهی به چشمانش کردم که نمک پاش را برداشت و همانطور آرام که من بشنوم گفتشایا:می بینی که وقتی یک تازه وارد می رسه و سفره انداختن کسی از سر سفره بلند نمی شه که سلام کنه فکر می کنی دلیل این کار چی می تونه باشهنمک را بر روی غذایم پاشید و با ابرو اشاره کرد که بخورم ... مطیعانه از اشاره اش قاشق را به دهن بردم و عجولانه پرسیدم-دلیلش می تونه چی باشهدستی به موهایش کشید و همانطور که حواسش به غذایش بود گفتشایا:دلیلش واضحه اونا حرمت سفره رو نگه می دارن ... حرمت اون نعمت های خدایی که توی اون سفره هستسرم را تکان دادم و لقمه ی دیگری در دهان گذاشتم و گفتم-تاحالا به این چیزا فکر نکرده بودمشایا:می دونم-چطور می دونیشایا با ابرو اشاره ای به دهان پرم کرد و گفتشایا:از اونجایی که با دهان پر حرف می زنینلبخندی زدم و با خنده سرم را تکان دادم که نگاه پر تعجب همه به ما دوخته شد ... شایا سرش را تکان داد و دیگر تا آخر نهار حرفی بین من و او زده نشد ... بعد از اتمام نهار هر یک به طرف سالن راه افتادیم که نگاهم را به شایا دوختم ... موهای لختش بر روی پیشانی اش ریخته بود و با اخمی به زمین خیره شده بود ... با دستش موهایش را از روی پیشانی اش به بالا برد که باز موهایش بر روی پیشانی اش ریخت و لبخندی را بر روی لبهایم آورد ... چهره ی جذابی داشت .آناهیتا:خوردیشبا صدای آناهیتا دست از نگاه کردن او برداشتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم-چی گفتیآناهیتا تکیه اش را به مبل داد و رو به من و گفتآناهیتا:معلومه زیادی تو فکر

1398/05/15 17:11

بودیلبخندی زدم و هم مانند خودش تکیه ام را به مبل داد و گفتم-داشتم قیافه شوهر خواهر گلم رو آنالایز می کردمآناهیتا:اوووو حالا دیگه شده شوهر خواهر گلمشانه ای بالا انداختم و نگاهم را بار دیگر به شایا دوختم و گفتم-می دونم یک روز بیشتر نیست شناختمش اما بعید می دونم این به مهتاب صدمه ای رسونده باشهآناهیتا:از کجا می دونیدست بر زیر چانه بردم و آن را خواراندم و گفتم-نمی دونم اما از چشاش می خونم نمی تونه به کسی صدمه ای رسونده ...باشه که اخموه اما احساس می کنم اون از مهتاب محافظت می کرد و مهتاب از اونآناهیتا سرش را نزدیک گوشم آورد و گفتآناهیتا:شاید هم اینطور نباشهلبخندی زدم و همانطور که به شایا نگاه می کردم گفتم-شاید اونطور که تو هم فکر می کنی نباشه می دونم می گی برای نظر دادن زوده ولی یک چیز خاصی داره این ارباب جــــونآناهیتا بار دیگر تکیه اش را به مبل داد و نگاه به شایا و گفتآناهیتا:از کجا اینقدر مطمئن حرف می زنی-چون دیده ی خوبی به اون دارمسرش را تکان داد که لبخند دندون نمایی زدم ... با احساس سنگینی نگاهی بر روی خودم ... نگاهم را به طرف دیگر گرداندم که با دیدن نگاه خیره ی همان مردی که کنار سوسن سر میز نشسته بود گره خورد... یک تای ابرویم را بالا دادم و همانطور که به اون با آن لبخند خیره بودم از آناهیتا پرسیدم

1398/05/15 17:11

قسمت 4
-آنی این مردک رو می شناسیآناهیتا صاف نشست و همانطور که نگاهم را دنبال می کرد با اخمی گفتآناهیتا:اه چقدر من ازش بدم می آد-کی کی هستآناهیتا با حرصی که از نگاه خیره ی او به من می خورد گفتآناهیتا:بابای آروینه شوهر آتوسا... یوسف-عجــــــبآناهیتا:تورو خدا نگاهش کن چطور نگاه می کنهبا صدای پر از عصبانیتش خنده ای کردم و گفتم-حرص نخور خواهر جان شیرت خشک می شهآناهیتا مشتی به بازویم زد وبا اخمی گفتآناهیتا:انگار تو هم خوشت اومده ..نگاش نکنخنده ی دیگری کردم و به طرف آناهیتا برگشتم و با چشمکی به او و گفتم-خودمونیم هــــا اصلا" آروین شباهتی به این یارو ندارهآناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفتآناهیتا:بهتر که نداره... حیف پسر به اون ماهی شباهت این مردک چلغور رو داشته باشهدستم را از زیر شال لای موهایم بردم و با علامت سوالی رو به آناهیتا و گفتم-راستی آنیآناهیتا با سوال نگاهم کرد که ادمه دادم و گفتم-پس این مادر شوهرای خواهر عزیزم کجا تشریف دارنآناهیتا:بهتر که نیست.. اون عجوبه هم رفته زیارت یکی از اقوام دورلبخندی زدم و گفتم-این چه اقوام دوریه که هر دو هوو با هم رفتنآناهیتا با حرف من نیمچه خنده ای کرد و گفتآناهیتا:فرح بانو خیلی مهربونه زربن خاتون رو عین خواهرش دوست داره اما زرین خاتون نـــــوچ-چراآناهیتا دست به سینه نشست و نگاهی به شایا و سوسن کرد و گفتآناهیتا:یک نگاه به ارباب و سوسن بنداز خودت متوجه می شی ...زرین خاتون هیچ وقت از اینکه شاه ارباب همه ی ثروتش رو به نام شایا کرد راضی نبود-یعنی می گی از شایا بدش می آدآناهیتا شانه ای بالا انداختآناهیتا:نمی دونم والا من هروقت این ارباب رو می دبدم داشته از دستورات زرین خاتون پیروی می کرده اونطور که مهتاب می گفت شایا بین دوتا مادراش هیچ فرقی نمی زاره اما زرین خاتون از اینا کینه به دل دارهاخمی کردم و با نفس عمیقی گفتم-چقدر اینا داستان دارنآناهیتا:تازه دیشب هم یک چیز دیگه کشف کردمبا تعجب نگاهش کردم که ادامه دادآناهیتا:ارباب ثروتی که از پدرش به خودش رسیده بود به طور مساوی بین خواهر و برادراش تقسیم کرده-واقـــــعا"آناهیتا:برای همینه که همه یک احترام خاصی به ارباب شایا می زارنتکیه ام را به مبل دادم و ابرویی بالا انداختم و گفتم-نــــــــــوچ یک چیزی بین اینا خیلی مشکوکهآناهیتا اخمی کرد و رو به من و گفتآناهیتا:تورو خدا ستاره شر به پا نکن توی همین یک روز خیلی مشکوک شدی برای ایناخنده ای کردم و گفتم-نترس خواهری من کسی که کاری به من نداشته باشه کاری به کارش ندارمآناهیتا:واسه همین می خوای کارآگاه بازی در بیاریلبخند دندون

1398/05/15 17:11

نمایی زدم و گفتم-خوب منو شناختی هادستی به صورتم کشیدم و همانطور که لبخند می زدم ادامه دادم-من باید سر از کار همه اینا دربیارم به خصوص این اربابآناهیتا پوفی کرد و گفت
آناهیتا:واااااای ستاره مگه تو حالا نگفتی که این شایا اینطوره-چرا گفتم اما نمی تونم از فکر کردن ازش بگذرم کهآناهیتا خنده ای کرد که نگاهم به جای خالیه نرگس جون افتاد رو به آناهیتا کردم و گفتم-پس نرگسی کجاستآناهیتا خمیازه ای کشید و گفتآناهیتا:با آروین رفتن بخوابن-این بچه چقدر می خوابهاز جایش بلند شد و رو به من و گفتآناهیتا:من هم برم بخوابمسرم را تکان دادم که دستش را در هوا تکان داد و رو به بقیه با معذرت خواهی سالن را ترک کرد ... شانه ای بالا انداخت و دست به سینه به سوسن ...یوسف و شایا نگاه کردم ... با دیدن تنهایی شایا از جایم بلند شدم و کنارش نشستم که یوسف و سوسن با تعجب نگاهم کردم ... با یک تای ابروی بالا رفته به طرف شایا برگشتم که نگاه او را نیز متعجب به خودم دیدم-چیه چی شدهشایا عمیق در چشمانم خیره شد و سرش را تکان داد و گفتشایا:هیچی فقط غیر منتظره کنارم نشستینلبخندی زدم و گفتم-خوب دیدم تنها نشستی گفتم که کنارت بشینم مشکلیهشایا:نه مشکلی نیست شما می تونین بشینیناخمی کردم و گفتم-تو چرا اینقدر رسمی با من صحبت می کنیبا تعجبی نگاهم کرد و گفتشایا:شما خودتون خواستین-مــــن...سرش را تکان داد که موهایش بار دیگر بر روی پیشانی اش ریخت ... لبخندی زدم و با یاد آوری اینکه من حالا مهتاب بودم نه ستاره آهی کشیدم و رو به او که نگاهم می کرد گفتم-گذشته ها گذشته دوست ندارم با من رسمی صحبت کنیشایا:خیلی عوض شدیننگاهم را از او گرفتم ... باز هم سوتی داده بودم ...شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و گفتشایا:یعنی من می تونم این تغییر رو به فال نیک بگیرمبه طرفش نگاه کردم ... تردید را در نگاهش می دیدم ... نگاهش هزار حرف داشت ... نفرت ...عشق ...آهی کشیدم ...اگه می فهمید مهتاب دیگه توی این دنیا نیست چکار می کرد ...خواستم حرفی بزنم که شخصی دوان دوان وارد سالن شد و با تعضیمی رو به شایا که اخم کرده بود گفت-اربابشایا از جایش بلند شد که مرد به عقب رفت و نفس نفس زنان رو به شایا و گفت-شما ...شما راست گفتین اربابشایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و قدمی به او نزدیک شد که با دیدن ترس درچشمان مرد از جایم بلند شدم که مرد که تازه چشمش به من افتاده بود با چشمان گرد شده از ترس نگاهم کرد ... نگاهش پر از تعجب شده بود... پر از ترس ناشناختهشایا:بـــــنال چـــــی شده قاسمبا داد شایا از جا پریدم و نگاهش کردم ...از نگاهش شراره های خشم می بارید .... حالا در چشمانش فقط غرور دیده

1398/05/15 17:11

می شد خشمی که هر لحظه ممکن بود بیرون بیاید ... قاسم از صدای داد شایا دو قدم به عقب رفت و با ترس و لرز رو به او گفت-دروغه ارباب همه چی دروغهبا تعجب نگاهم را به قاسم دوختم ... شایا قدمی جلو برداشت و بازوی او را در دست گرفت و با صدایی که در آن خشم بیداد بود گفتشایا:درست حرف بزن بدونم چی می گیقاسم بار دیگر نگاهش را به من دوخت و با ترس و تعجب نگاهم کرد که شایا غرید و با صدای بلندی رو به او و گفتشایا:مــــنــــو نـــــگــــاه کنقاسم:ار..اربا...ارباب ...این...ایننگاهش را به من دوخت که شایا به طرفم برگشت و با صدای بلندی رو به من و گفتشایا:برو توی اتاقتبا تعجب نگاهش کردم ... یک سانتی متر هم از جایم تکان نخوردم ... شایا با دیدن نگاه پر از تعجبم نفسش را بیرون فرستاد ... دستش را که دور بازوی قاسم بود را رها کرد و با اخمی به طرفم برگشت... که ناخدآگاه قدمی به عقب رفتم ... ایستاد و نگاهم کرد ... چیزی در چشمانش درخشید ... اما زود آن درخشش محو شد همانطور که نگاهش به من بود با صدایی که در آن سعی در آرام کردن عصبانیتش داشت گفتشایا:قاسم برو تو ماشین تا من بیامنگاهم را به قاسم دوختم که سر به زیر و بدون حرف دیگری از سالن خارج شد و رفت ... سوسن با پوزخندی نگاهم کرد که بار دیگر نگاهم را به شایا دوختم ...دستی در موهایش کشید و قدمی به جلو امد ...حرکتی نکردم و فقط نگاهش کردم خواست دستم را در دستش بگیرد ... با صدای یوسف دستش را نیمه راه پس کشید و با اخمی به طرف یوسف برگشتشایا:چیزی گفتییوسف :اتفاقی افتادهشایا:باید اتفاقی افتاده باشهیوسف نگاهش را به من دوخت و با لبخندی گفتیوسف:آخه مهتاب خانوم رو بد نگاه می کرددستهای شایا مشت شد و با صدایی که خشمش را در آن ریخته بود گفتشایا:کسی به تو اجازه ی دخالت دادیوسف با نگرانی نگاهش را به شایا دوختیوسف:من فقط...شایا دستش را بالا برد و او را به سکوت دعوت کردشایا:حرف نباشهبا همان اخم به طرف من برگشت و با عصبانیت رو به من و گفتشایا:برو اتاقت-چرا؟با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد ... می دونستم حالا دارم گیج می زنم ... دستم را گرفت .. نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم و رو به او مظلومانه گفتم-یعنی باید برم تو اتاقشایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که سوسن رو به من کرد و گفتسوسن:وقتی می گه برو تو اتاقت یعنی بروبه جای شایا اخمی کردم و رو به او و گفتم-کسی از تو نظر خواستسرم را تکان دادم و زیر لب گفتم-والا یک کلمه هم از این هم باید بشنویمنگاهم را به شایا دوختم می دونستم حرفم را شنیده ... با همون اخم دستم را از دستش خارج کردم و پشت به او از پله ها بالا رفتم ... دستی به موهایم که از شالم بیرون

1398/05/15 17:11

زده بود کشیدم ... نفسم را با حرص بیرون دادم ... بدم می اومد کسی توی کارام دخالت می کرد ... به طرف اتاق به راه افتادم ... دستم را به طرف دستگیره بردم که دست گرمش روی دستم قرار گرفت ... حلقه ای که در دستش بود ... چنگی به قلبم زد ... یاد حلقه ی مهتاب افتادم که آن را در کف دستم گذاشت ... دستش دور کمرم حلقه شد و هر دو وارد اتاق شدیم ... همانطور که من را در آغوش گرفته بود کنار گوشم زمزمه وار گفتشایا:ناراحت شدیبا ناراحتی به دستش که دورم حلقه شده بود کردم... احساس گناه می کردم ... این دستها نباید دور من حلقه می شد ... شایا بیشتر من را به خود فشرد که لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی چشمانم را بستمشایا:برای راحتی خودت گفتم بیای تو اتاقچیزی نگفتم سعی کردم دستش را پس بزنم که بیشتر خودش را به من چسپاند ... حالا حاضر بود همه ی اموالم را بدم ولی این احساس گناه را نداشته باشم .شایا:از من ناراحتی مهتابحرفی نزدم که گونه اش را به گونه ام چسپاند و آرام گفتشایا:نمی دونی وقتی گفتی دیگه باهات رسمی صحبت نکنم ... فهمیدم منو بخشیدیبا سرعت چشمانم را باز کردم و آرام و با صدایی که در آن سوال بود گفتم-ببخشمشایا:آره مهتاب بخشش تو .. فقط بخشش تو ..هنوز در عذابم ...یادته بهم گفتی ما دوستیم دوستا هیچ وقت از هم ناراحت نمی شنلبم را به دندان گرفتم ... باز هم همان بغض در گلویم نشست.... صورت زیبای مهتاب جلوی چشمانم جان گرفت ... خاطراتش مانند فیلمی از جلوی چشمانم گذشت ... زمانی که دستم را در دست آناهیتا گذاشت و با لبخند مهربان همیشگی اش گفت"ماها با هم دوستیم و دوستها هیچ وقت از هم ناراحت نمی شن" حرف همیشگی مهتاب بود ... شایا با ناراحتی آهی کشیدشایا:مـــهتاباحساس عذاب رهایم نمی کرد ... من داشتم گناه می کردم ... گناه در حق مردی که حالا من را زنش می دانست... مردی که زنش برایش یک دوست بود .. مردی که هیچ از نبود همسرش خبر نداشت ... نمی دونست که اون مهتابی را که آنقدر با احساس اسمش را صدا می زد دیگر در این دنیا نیست ... دیگر مهتابی نبود .. دیگر همسر مهربونی نبود ... دیگه اون دوستی که شایا از اون حرف می زد نبودشایا:نمی خوای حرفی بزنیسرم را به چپ و راست تکان دادم که موهایم بر روی صورتم ریخت ... آهی کشیدم و گفتم-می شه ولم کنی شایابا دستش موهایم را کنار زد و با صدای آرامی گفتشایا:چرا؟شالم را از سرم برداشت و سرش را در موهایم فرو برد و نفس عمیقی کشید که با ناراحتی چشمانم را بستم ... در دل نالیدم ... نالیدم که نمی توانستم کاری بکنم موهایم را به طرفی برد و آرام گفتشایا:چرا مهتاب... چرا از من فاصله می گیری ... گناه من چیه مهتاب ... نمی تونم محبت کنم ... چرا نمی

1398/05/15 17:11

تونم محبت ببینمقطره اشکی از گوشه ی چشمانم سرازیر شد-شایاشایا نفس عمیق دیگری کشید و با صدای پر از احساس گفتشایا:جــــان شایانفس های داغش به گردنم می خورد و حال خرابم را خرابتر می کرد ... احساس عذاب و گناه در وجودم رخنه کرده بود ... با قرار گرفتن لبهای داغش بر روی گردنم ... با سرعت چشمانم را باز کرد و از او فاصله گرفتم ... نگاهم را به او دوختم ... نفس نفس می زدم ...شایا دستی در موهایش کشید ...خواست حرفی بزند که تقه ای به در زده شد .. با سرعت و بدون توجه به شایا به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... هنوز نفس نفس می زدم ... خدمه با دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفتخدمه:ماشین حاضرهو بدون حرف دیگری از جلوی چشمانم با سرعت گذشت ... قلبم تند می تپید ... تکیه ام را به دیوار کنار در دادم ... و نگاهم را از پشت به شایا دوختم ... سرم را با ناراحتی به زیر انداختم که به طرفم برگشت .. صدای قدم هایش که به من نزدیک می شد را می شنیدم ... اما از زور ناراحتی و عذاب از جایم تکان نخوردم ...رو به رویم ایستاد که گفتم-م..من ...منچانم را گرفت و سرم را بالا آورد ...نگاهش را خیره در نگاهم دوخت ... موهایم را کنار زد و گفتشایا:چی شدهبا ناراحتی نگاهش کردم و لبخندی تلخی زدم و گفتم-دارم عذاب می کشم .. دارم احساس..اجازه نداد حرفم را بزنم ..پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و دستش را بر روی دهانم گذاشت و کنار گوشم گفتشایا:هــــیــــس بهش فکر نکنچشمامو بستم ... لبهایش را بر روی پیشانی ام گذاشت و با سرعت از اتاق خارج شد و من را با آن احساس تنها گذاشت ... گرمی بوسه اش را بر روی گردنم احساس می کردم ... تکیه ام را از دیوار گرفتم و به طرف پنجره رفتم ... با یک حرکت آن را باز کردم ... نگاهم را به آسمون دوختم ... صورت زیبای مهتاب در آن غروب دلگیر برایم لبخند می زد ... لبخند مهربان و همیشگی اش ... لبخندی زدم و دستم را دور حلقه ای که مهتاب آن را به من داده بود مشت کردم ...بخندی به آروین که در حال بازی کردن بود زدم ... و دست به سینه نگاهش کردم ...همانطور که نگاهم به آروین بود ...سنگینی نگاهی را بر روی خود احساس کردم ... سرم را برگرداندم که نگاهم در نگاه یوسف گره خورد ... با دیدن نگاهم لبخند زشتی بر روی لبش نشست که پوزخندی زدم و با تأسف سرم را برگرداندم .. حق با آناهیتا بود ...زیادی هیز بود و بیشتر از همه با سوسن صحبت می کرد ... نگاهم را به سوسن دوختم که مثل چهارساعت گذشته نگاهش به همان پسر بود که هنوز نفهمیده بودم چکاره است ...پوفی کردم و نگاهم را شایا دوختم ... از وقتی که از اتاق رفته بود هنوز ندیده بودمش ... از اینا هم نمی تونم بپرسم ...با اون پوزخنده مسسخرشون نگاهم می کنن که

1398/05/15 17:11

دلم می خواست هرچی از دهنم در می آد نثارشون کنم...اما با نگاه های نگران نرگس جون و آناهیتا آروم می شدم و فقط لبخندی می زدم که از هر فوشی برای آنها بدتر بود ...آناهیتا:به چی فکر می کنی که سرتو اینقدر تکون می دیبا شنیدن صدایش از جا پریدم و مشتی به دستش زدم-مرض ترسیدمآناهیتا:به درک حالا بگو به چی فکر می کردیلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-می دونی آنی حالا که فکر می کنمچشمکی به اون که منتظر حرفم بود زدم و ادامه دادم-تو خماری بمونی بهترهآناهیتا با حرصی نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم که از قیافه اش به خنده نیوفتم ... آناهیتا دستش را بالا برد که به بازویم بزند که نرگس جون که تازه کنارمان نشسته بود دستش را گرفت و با اخمی به هر دوی ما نگاه کرد و گفتنرگس جون:مثل بچه ها می پرین به جون همآناهیتا:نرگس جون اون شروع کرداخمی کردم:غلتا خودت شروع کردیآناهیتا دستش را مشت کرد خواست حرفی بزند که نرگس جون نیشکونی از هر دوی ما گرفت و با لبخند زورکی زیر لب گفتنرگس جون:جیز جیگر بشین هر دوی شما دارن نگاهتون می کنهسرم را بالا گرفتم و به همان پسر نگاه کردم با دیدن نگاهم با ناراحتی نگاهم کرد و سرش را به زیر انداخت ... به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که نگاهشان به همان پسر بود و گفتم-این یارو کیه؟هردو شانه ای بالا انداختن که با تعجب نگاهشان کردم و گفتم-یعنی شماها نمی دونین این کیهآناهیتا همانطور که نگاهش به پسر بود گفتآناهیتا:والا از اونجایی که من یادمه این همینجا بوده انگار پسرعموی اربابهدوباره نگاهم را به پسر دوختم ... چهره ی بانمکی داشت ..اما زیادی مارموز بود ... چشمامو ریز کردم و دقیق نگاهش کردم ... از سرتا پاش استرس می بارید ... اما خیلی مظلوم بود ... تا حالا ندیدم که حرفی بزنه یا به کسی چیزی بگهآناهیتا:اینقدر نگاهش نکننگاهم را از او گرفتم که نگاهم به سوسن افتاد که با اخمی نگاهم می کرد ... لبخندی زدم ... نقطه ضعف سوسن افتاده بود توی دستم .. با خیال راحت برگشتم به طرف آناهیتا و گفتم-اسمش چیهآناهیتا دستش را زیر چانه زد که نرگس جون به جای او گفتنرگس جون:اسمش میلاده بیست شش ساله شه مامان باباشو توی حادثه ای از دست داده برای همین اینطور گوشه گیره ... توی بیمارستان روانی هم بستری بودهمن و آناهیتا با تعجب نگاهمان را به نرگس جون دوختیم که شانه ای بالا انداخت و گفتنرگس جون:چیه چرا اینطور نگاهم می کنین-نرگسی شما هم بله من فکر می کردم این آناهیتا بی بی سیه اما ...با مشتی که هر دو به بازویم زدن خنده ای کردمآناهیتا:هی من به تو هیچی نمی گم تو شروع می کنی-وااا مگه من چی گفتمآناهیتا اخمهایش را درهم کرد و

1398/05/15 17:11

گفتآناهیتا:همون بهتر که زر نزنی تونرگس جون پوفی کرد و سرش را با تأسف برای من و آناهیتا تکان داد و گفتنرگس جون:کی می خواین بزرگ بشین شما دوتانگاهش را به میلاد دوخت و گفتنرگس جون:مهتاب ازش به من گفته بودآهی کشیدم و تکیه ام را به مبل دادم ... هنوز غم از صدای هردو با اسم مهتاب می بارید ... نگاهی به لباسهای یک دست مشکی ام کردم و با ناراحتی دستی به آنها کشیدم ... هنوز دردمان تازه بود ... نگاهی به لباس های آناهیتا و نرگس جون کردم ... لباس های هر دوی آنها تیره بود اما با رنگهای مختلف ... جای خالی مهتاب هیچ وقت پر نمی شد ... هیچ وقتآروین:مـــهتاببا شنیدن صدای آروین سرم را بالا گرفتم و لبخندی به رویش زدم که اخمی کرد و گفتآروین:مهتاب آروین خسته شدابروهایم را بالا دادم و تکیه ام را از مبل گرفتم دستی به سرش کشیدم-خوب عزیزم استراحت کنآروین سرش را به زیر انداخت و دستی به شکمش کشید که او را به طرف خودم کشیدم و بر روی پایم گذاشتم ... آرام در گوشش گفتم-چیه عزیزم دل درد داریسرش را بالا گرفت و با نگاه کودکانه اش نگاهم کرد و سرش را تکان داد و گفتآروین:نه آروین دلش درد نمی کنهبا نحوه حرف زدنش نتونستم خودم رو کنترول کنم و بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم-پس عزیز مهتاب چشهسرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام گفتآروین:شکمم صدا می دهبا تعجب نگاهش کردم و گفتم-صدا می دهاخمی کرد و سرش را تکان داد و گفتآروین:اوهوم آروین شکمش صدا می ده ... دایی شایا می گه آروین هر وقت شکمش صدا داد یعنی آروین گشنشهبا تعجب بیشتری نگاهش کردم و بعد با صدای بلند خندیدم ... آروین با دیدن صورت خندانم اخمش به لبخندی تبدیل شد و با من شروع به خندیدن کرد ... با دیدن خنده ای گونه اش را بوسیدم و از جایم بلند شدم و آروین را با خودم بلند کردم .. نگاهم را به جمع دوختم ...نگاه نرگس جون و آناهیتا با مهربانی به من دوخته شده بود ... نگاه سوسن پر بود از نفرت و با اخمی نگاهش به من و آروین بود ... نگاه یوسف خالی از هر حس پدری به پسرش بود ... تنها نگاه... نگاه وحید بود که هیچ از اون نگاه سر در نمی آوردم ... ولی لبخندی بر روی لبانش بود ... لبخندی که نه شادی را می شد در ان خواند و نه غم ... پوفی کردم و رو به همه آنها و گفتم-شماها گشنتون نیستیوسف نگاهی به ساعتش کرد و با لبخندی از جایش بلند شد و گفتیوسف:حالا دیگه وقت....هنوز حرفش کامل نشده بود که حکیمه وارد سالن شد و با صدای بلندی گفتحکیمه:شام حاضره بفرمایینیوسف با صدای بلند خندید که با اخمی نگاهش کردم ... اناهیتا و نرگس جون از جایشان بلند شدن ... و با غیض نگاهی به یوسف انداختن و به طرف اتاق غذا خوری به راه افتادن ...

1398/05/15 17:11

خودم را به آناهیتا رساندم که گفتآناهیتا:ایــــــش چندش خیلی ازش بدم می آدنرگس جون لبش را به دندان گرفت و رو به آناهیتا گفتنرگس جون:آناهیتا زشتهآناهیتا اخمی کرد و گفتآناهیتا:هیچ زشت نیست مردیکه خجالت هم نمی کشه-حرص نخور شیرت خشک می شه جیگرآناهیتا با اخمی نگاهم کرد که خنده ای سر دادم و وارد اتاق شدم ... هر یک دور میز نشستیم ... نگاهم را به جای خالی شایا دوختم ... معلوم نبود قاسم چه حقیقتی را می خواست به او بگوید ... غذا را برای آروین در بشاقبش ریخت و با کشیدن دستی به سرش شروع به خوردن کرد ... دستم را به طرف سیب زمینی های سرخ شده دراز کردم که سوسن نیز هم زمان دستش را به طرف ظرف دراز کرد ... با پوزخندی نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی زدم و ظرف را از زیر دستش کشیدم ... با حرصی سرش را تکان داد که یعنی دارم واست ...شانه ای بالا انداختم .. و تا آخر شام با آروین سرگردم شدم و هردوی ما زودتر از همه از پشت میز بلند شدیم ... آروین را به طرف اتاقی که مطعلق به من بود بردم ... با خمیازه ای که کشید لبخندی زدم-چیه عزیزم خوابت می آدبا اخمی سرش را به مثبت تکان داد که بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم-اول می ریم حموم بعد می خوابیم باشهآروین با ترس نگاهم کرد و دستش را بر روی لباسش گذاشت و با صدای لرزانی گفتآروین:نه..نه آروین نمی خواد حموم کنهبا دیدن ترس چشماش با تعجب نگاهش کردم و گفتم-چرا عزیزم اینطور راحتر می خوابیآروین:نه آروین حموم کردن خوشش نمی آدسرم را کج کردم و گفتم-اگه قول بدم بهت خوش بگذره حموم می کنیآروین با این حرفم قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ... با نگرانی نگاهش کردم که گفتآروین:مهتاب.. تو هم آروین رو اذیت می خوای بکنیکنارش زانو زدم که هم قدش باشم و نگاهم را به نگاه اشکی اش دوختم-مهتاب آروین رو خیلی دوست داره اذیتش نمی کنهآروین:همه به آروین همین می گن ...اما آروین رو توی حموم اذیت می کنندستی به سرش کشیدم و گفتم-کی آروین مهتاب رو اذیت می کنهآروین دستی بر روی قلبش نهاد و گفتآروین:هر وقت آروین رو توی حموم اذیت می کنن... آروین اینجاش اوخ می شهبا نگرانی نگاهش کردم ... توی حموم چه اذیتی با این بچه می تونن کرده باشن ... با نگرانی بیشتری با این افکاری که در سرم بود دست بردم و پیراهن آروین را از تنش خارج کردم ... با دیدن کبودی ها بر تن او ... بغضی در گلویم نشست ... چای دستی بر روی کمرش مانده بود و کبود شده بود ... دستی به آن کشیدم که متوجه آروین شدم که در حال گریه کردنه ... او را بآغوش گرفتم و با بغض صدام گفتم-هــــیس عزیزمآروین با هق هق گریه بیشتر خودش را بیشتر در آغوشم جا دادآروین:مهتاب تو آروین رو

1398/05/15 17:12

اذیت نکناو را به خود فشردم و کنار گوشش گفتم-کی تورو اذیت کرده گلمآروین همانطور که گریه می کرد شمرده شمرده گفتآروین:پسر خوبی ام .. آروین پسر خوبیهقطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ... این بچه توی این سنش چه دردی کشیده بود ... اورا میان دستانم بلند کردم ... و به طرف حمام بردمش به خودش لرزید و شانه هایم را از گریه لرزاند ... آب را برایش پر کردم و او را در وان قرار دادم ... با نگرانی نگاهم کرد که لبخند مهربانی زدم و گفتم-با آب بازی کن تا بیامدست بردم و اشکهایش را که بر روی گونه اش سرازیر می شد را پاک کردم و گفتم-تا من هستم از چیزی نترسبلند شدم که دستم را گرفت دوباره به زانو نشستم .. اشکهای روی صورتم را با دستان کوچک و توپلویش پاک کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم که میان غمش خنده ی مستانه ای سر داد ... از خنده اش خنده ای سر دادم و هر دو شروع بازی کردیم ... از خنده اش شاد بودم ... اما کبودی های تنش را نمی توانستم نادیده بگیرم ... مگه او را به دست شایا نسپرده بودن ... پس چطور ... با ناراحتی با لباسی خیش از جایم بلند شدم که آروین با خنده نگاهم کرد-من می رم واست لباس بیارم باشهسرش را تکان داد و با ترس نگاهم کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم و گفتم-از چیزی نترس زود بر می گردمخنده ای سر داد که لبخندی زدم و از حمام و بعدش از اتاق خارج شدم ... تمام بدنم از عصبانیت می لرزید ... دو نفس عمیق کشیدم که عصابنتم را با آن نفس ها خارج کنم ... اما با یاد آوری تن آروین عصبانیتم بیشتر می شد ... چشمانم را بستم و آن را باز کردم که نگاهم به یکی از خدمه ها افتاد ... با عصبانیت به اتاقش را افتادم ... و همانطور گفتم-کی آروین رو حموم می دهبا تعجب نگاهم کرد که اخمهایم بیشتر در هم رفت با صدای بلندی رو به او گفتم-بهت می گم کی آروین رو حموم می دهبا صدای بلندم از جایش پرید ... بازویش را گرفتم که آناهیتا و نرگس جون از راه رسیدن .. با دیدن اخمهای در همم و عصبانیم ... هر دو با قدم های بلند خود را به من رساندن ... نگاهم را از آن دو گرفتم و به خدمه چشم دوختم که با ترس نگاهم می کرد ...که غریدم و گفتم-با توأم می گم کی آروین رو حموم می دهآناهیتا دستم را گرفت که نرگس جون با نگرانی رو به من کرد و گفتنرگس جون:چی شده مهتاببا آوردن اسم مهتاب نگاهش کردم ... نمی دونم در چشمانم چی دید که نگاهش را از من گرفت ... نگاهم را به خدمه دوختم که اشکش سرازیر شده بود ... پوفی کردم و آرام تر گرفتم-نمی خوام کاریت کنم فق...هنوز حرفم کامل نشده بود که خدمه اشاره ای به اتاقی که آخر راهرو بود کرد ...بدون توجه به آن سه به طرف اتاق راه افتادم و بدون آنکه دری زده باشم در را باز کردم و زنی

1398/05/15 17:12

رانشسته روی تخت دیدم ..نفسم را با عصبانیت بیرون دادم... زن با شنیدن صدای در بدون انکه نگاهی به من کند گفتزن:چرا اینقدر دیر کردی بچهاز لحن حرف زدنش هیچ خوشم نیامد ... سرش را به طرفم برگرداند ... با دیدن من در چهارچوب در جا خورد و گفتزن:سلام خانوم معلمقدمی به جلو برداشتم و سرم را تکان دادم و گفتم-شما آروین رو حمام می دینبا تعجب نگاهم کرد .... نگاه های آن سه را پشت سرم احساس می کردم ... زن من من کنان رو به من گفتزن:بله خانوم معلم ارباب منو پرستار آروین خان کردندستانم را مشت کردم قدم دیگری به طرفش نزدیک شدمنرگس جون:مـــــهـــتابمی دونست عصبانی باشم هر کاری از دستم سر می زنه... با اخمی به زن نگاه کردم و گفتم-شما اخراجیبا چشمان گرد شده نگاهم کرد ... که پشتم را به او کردم .. با دیدن نگاه پر از تعجب نرگس جون و آناهیتا لبخندی زدم ... لبخندی از خشم ... از نفرتی که در دلم جا گرفته بود ... به طرف کمد رفتم که صدای زن به گوشم رسیدزن:شما...بدون آنکه اجازه کامل شدن حرفش را به او بدهم با صدای پر از تحکم و بلند گفتم-گـــــــفتم اخراجییک دست لباس و یک حوله برای آروین از کمود خارج کردم ... به طرف انها برگشتم و رو به زن و گفتم-همین حالا وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا گورت رو گم می کنیپوزخندی به او که با چشمان گرد شده نگاهم می کرد زدم و به طرف در رفتم هنوز عصبی بودم ... دوست نداشتم اشتباهی از من سر بزنه ولی هنوز خالی نبودمزن:شما نمی تونین منو اخراج کنین هیچ حقی ندارین ..لباس هارو به دست همان خدمه ای دادم و به طرف زن برگشتم و گفتم-من هیچ حقی ندارمبا انگشت به خودم اشاره کردم و گفتم-من زن اربابم ...معنی زن ارباب رو می دونیزن با دیدن عصبانیتم قدمی به عقب برداشت که بلندتر گفتم-خدارو شکر کن که بلایی سرت نیوردم عوضیکپ کرده بود ... می دونستم با خودش فکر می کرد مهتاب که از این اخلاق ها نداشت ... اما دیگه آروم موندن توی همین یک روز از توانم خارج شده بود-وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا هــــــــری بیروناز صدای فریادم از جا پرید ... پشتم را به او کردم ... اما با یاد آوری تن کبود آروین و جای دست کبود شده پشت کمرش ... دستانم را مشت کردم و با یک حرکت به عقب برگشتم و با تمام عصبانیتی که داشتم سیلی به گونه اش زدم ... دستم با آن سیلی که زده بودم به در آمده بود... با پوزخندی به او که به زمین افتاده بود کردم و با انگشت اشاره ام با حالت تحدید گفتم-اینو زدم که فکر نکنی ساده گذشتم و همه چیز را نادیده گرفتمقطره اشکی از چشمانش چکید که با بی رحمی تمام نگاهش کردم و کنارش نشستم و با عصبانیت گفتم-واسه من اشک نریز چون حالا این اشکات با تن

1398/05/15 17:12

کبود اون بچه و گریه های بی صداش هیچ به دلم نمی شینهخواستم سیلی دیگری به گونه اش بزنم که پشیمون شدم و از جایم بلند شدم ... به طرف در رفتم ... هر سه ی آنها با تعجب و چشمان گرد شده نگاهم می کردن ... لباس های آروین را از دست خدمه گرفتم ... با لبخند مهربانی که بعد از خالی شدن عصبانیتم روی لبم قرار گرفته بود رو به خدمه و گفتم-ببخش عزیزم روت داد زدمبا چشمان گرد شده نگاهم کرد که چشمکی زدم ... لبخندی روی لب نرگس جون نشست ... آناهیتا با تأسف سرش را تکان داد که درخشش شادی را در چشمان خدمه دیدم و بدون حرف دیگری به طرف اتاقم به راه افتادم ... صدای خنده های شاد آروین را از پشت در حمام می شنیدم و آن من را شاد می کرد ... در حمام را باز کردم که با ترس نگاهم کرد-نترس عزیزم منمبا دیدنم لبخندی زد ... به طرفش رفتم و او را از وان خارج کردم ... گونه ی خیسش را بوسیدم و آرام گفتم-همیشه بخندسرش را معصومانه کج کرد و نگاهم کرد که لبخندی زدم ... حوله را بر روی شانه هایش انداختم و از حمام خارج شدیم .. بر روی تخت گذاشتمش از چمدانم که گوشه ی اتاق بود کرم برداشتم و یک دست لباس برای خودم انتخاب کردم ...با مالیدن کرم بر روی بدنش لباس هایش را تنش کردم او را بر روی تخت خواباند که با چشمان خمارش نگاهم کرد و گفتآروین:همیشه پیشم می مونیکنارش دراز کشیدم و او را در آغوش گرفتم و همانطور که موهایش را نوازش می کردم گفتم-آره گلم همیشه کنارت می مونمسرش را بوسیدم ... با با نوازش هایی که به سرش و کمرش می کشیدم .. آرام به خواب رفت ... از جایم بلند شدم ... نگاهی به صورت معصوم او کردم و لباس های نم دارم را با لباس هایی که انتخاب کرده بودم عوض کردم... به طرف پنجره رفتم و به شب تاریک خیره شدم ... نگاهی به ساعت کردم .. ساعت دوازده شده بود ولی هنوز خبری از شایا نبود ... آهی کشیدم ... نگاه های قاسم را به یاد آوردم ... اگه اون حقیقتی که قاسم ازش حرف می زد حقیقت من باشه ...چطور می تونستم انتقامم را ازانها بگیرم ... نگاهم را به صورت معصوم آروین دوختم ... باید ترس آروین را از بین می بردم ... باید با شایا صحبت می کردم ... دستم را بر روی شیشه ی پنجره زدم و نالیدم ... از این افکارم که من را به جایی نمی رساند نالیدم ... خسته از فکر کردم ... به طرف تخت رفتم و کنار آروین دراز کشیدم*****توی کلاسی پر از میز و صندلی بودم ... دست گل رزی بر روی میز قرار داشت ... با پاهای لرزان به طرف دست گل به راه افتادم ... صدای خنده ای به گوشم رسید ... به طرف در نیمه باز نگاه کردم که با نوری که وارد می شد آنجا را روشن کرده بود ... نگاهم به تخته سیاه افتاد که با خطی بر روی آن نام مهتاب نوشته شده بود ... با

1398/05/15 17:12

صدای فریادی از جایم پریدم ... آن صدا برایم آشنا بود ... با عجله به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... که نگاهم به مهتاب افتاد که بر روی زمین افتاده بود و با چشمان اشکی نگاهش را به مردی که با قهقه نگاهش می کرد دوخته ... با قدم های بلند به انها نزدیک شدم که آنها دور تر شدن ... صدای فریاد مهتاب به گوشم می رسید ... و نمی توانستم کاری بکنم ... قدم هایم را بلند تر برداشتم...اما هر چی می دویدم نمی توانستم به آنها برسم .... با فریادی اسم مهتاب را صدای زدم و با دردی که در کمرم پیچید از خواب پریدم ....با دیدن خودم که از تخت افتاده بودم آهی کشیدم .... چشمان اشکی مهتاب به لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد-مــــهتاب چه اتفاقی برای تو افتاده خواهریآروین:مـــــــهتاببا صدای فریاد آروین از جایم بلند شدم ... نگاهی به تخت خالی از آروین کردم که با صدای فریادش که با هق هق همراه بود به گوشم رسید .. با سرعت از جایم بلند شدم ... بی توجه به لباس هایی که پوشیده بودم از اتاق خارج شدمآروین:مــــــهتابنگاهی به اطراف کردم ... هق هق گریه آروین دیونه ام کرده بود ... به طرف صدا رفتم و آروین را صدا زدم-آرویــــــن .... آرویــــــنصدای فریادش که نام مهتاب را صدا می کرد ... من را یاد زجه های مهتاب وقتی مامان بابا رو از دست داده بودم انداخت ... قلبم به درد آمد و با عجله در اتاقی را باز کردم ... نگاهم به آروین افتاد که فقط با لباس زیری که تنش بود بر روی میز افتاده بود ... زنی بالای سرش ایستاده بود ... زن دستش را بالا برد که نگاهم به چوبی که در دستش بود افتاد... چوب به بالا رفت که بر روی تن آروین فرود بیاید ... با شنیدن صدای هق هق گریه آروین به خودم آمدم ... و با عجله به طرف زن رفتم و قبل از اینکه چوب بر روی تن آروین فرد بیاید گرفتم....-چکار می کنینمی دونم از زور تعجب بود یا چیز دیگه که تنها همین حرف از دهانم خارج شد ... شکوکه بودم شوکه ی بدن نحیف آروین که زیر چوب های اون زن داشت زجر می کشید ... زن نگاهش رو به من دوخت ... با دیدنم چشمانش گرد شد .. دستش لرزید ... تعجب را در چشمانش خواندم ... با رسیدن ناله ی آروین به گوشم ... با کف دست محکم به سینه ی زن زد ... و آروین را در آغوش گرفتم ... آروین با قرار گرفتن در آغوش با ترس از من فاصله گرفت و همانطور که چشمانش را بسته بود با گریه گفتآروین:نه نه ... نزن آروین درد دارهدستم را جلو بردم و دستش را گرفتم که دستم را پس زد و خودش را مچاله کرد ... با ناراحتی نگاهش کردم که از درد به خودش نالید و با گریه ادامه دادآروین :نمی ره... دیگه آروین نمی رهچهار زانو به طرفش رفتم که دستان کوچکش را بر روی صورتش گذاشت و گفتآروین:نمی

1398/05/15 17:12

خنده آروین دیگه نمی خندهبغض در گلویم نشسته بود ...با یک حرکت او را در آغوشم گرفتم .... تنش از ترس می لرزید در آغوش دست پا می زد و داد می زدآروین:نـــــه ... نـــــه ...نکن ...نکنلبم را به دندان گرفتم تا اجازه ندم که اشکهایم سرازیر شود ... او را به خودم فشردم ... که از درد فریاد دلخراشی کشید ...یکی از خدمه ها با هق هق از اتاق خارج شد ... دستی به کمر آروین کشیدم که فریادی از سوزش کشید و با ناله گفتآروین:نه...نــــه آروین نمک دوست نداره ... آروین با نمک نیست .... آروین نمی خندهبا ناراحتی و بغض او را به خود فشردم و نزدیک گوشش گفتم-آروینم ... گلمآروین با شیندم صدایم خودش را در آغوشم پنهان کرد ... و هق هق گریه ی بلندش به هوا برخواست ... گریه ای که سنگ را آب می کرد... اما قدم هایی که از پشت سرم به من نزدیک می شد را آب نمی کرد ... با عصبانیت بدون آنکه به عقب برگردم فریاد زدم ... فریادی از خشم از نفرت-یک قدم به جلو برداری جفت پاهاتو می شکنمقدم هایش ایستاد ...آروین هنوز هق هق می کرد و زخم دلم را که مرحمی نداشت را زخمی تر می کرد ...ملافه ای را که بر روی مبل در اتاق انداخته شده بود را برداشتم و آن را دور بدن لخت و لرزان آروین پیچاندم و از جایم بلند شدم ... به طرفش برگشتم ... به طرف کسی که به زودی می شدم بدترین کابوس زندگیش ... شراره ی خشم در چشمان هر دوی ما دیده می شد ... قدمی به طرفش برداشتم تا جواب آن ضربه ها را بر بدن آروین بدهم که دستان آروین دور گردنم تنگتر شد و صدای پر از التماسش به گوشم رسید که گفتآروین:می ترسه ... آروین از اینا می ترسهدستی بر روی کمر آروین کشیدم و همانطور که نگاه پر از خشمم در نگاه آن زن بود به آروین گفتم-دیگه نترس ...حالا من اومدم نترس دیگه از هیچی نباید بترسینگاه های پر از خشممان به یکدیگر دوخته شده بود ...نه او نگاهش را می گرفت نه من ... اخمهایم پیشتر در هم رفت ... نمی تونستم ساده بگذرم ... ساده گذشتن همراه بود به تکرار همین بازی ... آروین هنوز در آغوشم می لرزید ... لرزشی از ترس از درد ... از درد ضربه هایی زنی که رو به رویم بود به او وارد کرده بود ... انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم محکم و پر از نفرت به او گفتم-هیچوقت ساده نمی گذرم این کارت بی جواب نمی مونهزن با صورت چروکش پوزخندی زد و گفت-این تحدید بود- نه این اخطار بود برای اولین و آخرین بارقدمی به طرفش برداشتم که یک قدم به عقب رفت ... حالا ان پوزخند مهمان لبهای من شده بود ...خواستم حرفی بزنم که سوسن با عجله وارد اتاق شدسوسن:مامان شایا اومدسوسن با دیدن من که آروین را در آغوش گرفته بودم با تعجب نگاهم کرد ... اخمی کردم و نگاهم را بار دیگر در نگاه پر

1398/05/15 17:12

از نفرت او دوختم ... صدای آناهیتا در گوشم پیچید"زرین خاتون مادر ناتنی اربابه" پشت سر آن صدای سوسن که آن روز گفته بود "نه انگار تنت می خواره دلت برای کبودی های صورتت تنگ شده "...چشمان پر از اشک مهتاب ... چشمان پر از اشک آروین جلوی چشمانم مانند فیلمی گذشت ... صورت کبود شده مهتاب و بی جون شدن دستش میان دستانم و قرار گرفتن حلقه ای در دستم ....نگاهم را از نگاه پر از نفرت او گرفتم و از بین آنها گذشتم قبل از خارج شدن از اتاق ایستادم ... سنگینی نگاه هر دو را بر روی خود احساس می کردم ... به جز نفرت ...خشم انتقام در دلم شله ورتر شده بود ... با نفرت پشت به آنها گفتم-این بازی تازه شروع شده پایانش رو با دستای خودم روی بدناتون می نویسمفریاد زرین خاتون با خارج شدن من از اتاق همراه شد ... لبخند پیروزی بر روی لبهایم قرار گرفت .. به طرف اتاق متطعلق به خودم به راه افتادم ... که نگاهم به زنی که بر روی ویلچهر نشسته بود افتاد ... اون نیز نگاهش پر از تعجب شد.... عصبانیتر ازآن بودم که به فکر نگاهای پر از تعجب او باشم ... در را محکم پشت سرم بستم که آروین دوباره از ترس به گریه افتاد ...و خودش را بیشتر به من چسپاند ... برروی تخت نشستم و آروین را از خود فاصله دادم که خودش را در آغوشم فرو برد دستی به سرش کشیدم و بوسه ای بر روی آن نهادم-آروینم عزیزمآروین حرفی نزد ... فقط تنها گریه هایش صدا داشت و صدتا حرف ...دستی به سرش کشیدم و گفتم-گریه نکن عزیزم ..گریه برای آدم ضعیفاستآروین :آروین فقط خندید .. فقط خندیداورا از خود فاصله دادم و اشکهای روی گونه اش را پاک کردم-مهتاب دوست داره آروین همیشه بخندهآروین با چشمان معصوم و خمارش به چشمانم زل زد او را به سینه ام چسپاندم ... تا چشمان پر از غمش را نبینم و شروع به تکون دادن خودم کردم ...همانطور که خودم را تکان می دادم آروین را با خود تکان دادم و شروع به خواندن لالایی کردم ... لالایی که همیشه برای مهتاب می خواندم ... لالایی که بعد از رفتن مامان بابا برای خواهر گلم که توی تب می سوخت می خوندم ... لالایی که دردم را در آن گم می کردم ...لالایی کن بخوابخوابت قشنگهگل مهتاب شبا هزارتا رنگهپغضم سنگین تر شده بود... سنگیتر از هر چی سختی و بدبختی... از هر چی درد...یه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نذاری تو شهر غصهآروین سرش را بالا گرفت و با چشمان غمگین و پر از غمش نگاهم کرد ....آهی کشیدم این بچه در این سنش چقدر غم داشت ... چقدر غصه... بوسه ای بر چشمانش نهادملالایی کن مامان چشمهاش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیوارهدیگه بادبادکت نخ ندارهنمی رسه به ابر پاره پارهآروین سرش را بار دیگر بر روی سینه ام نهاد ...

1398/05/15 17:12

صدام با بغض مخلوط شده بود و راه نفسم را سخت می کردلالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست داره دوست دارهمیشینه پای گهوارهفکر می کردم هیچوقت دوباره این لالایی رو نمی خونم ... اما تقدیر داشت تکرار می کرد تکرار دوباره ای بی کسی ... اینبار من بزرگ بودم و به جای مهتاب کوچلو آروین در آغوشم بود و این لالایی را برای آرامش او می خواندم ...بوسه ای بر روی سر آروین نهادمهمه چی یکی بودو یکی نبودهبه من چشمات میگه...دریا حسودنگاهم را به حلقه ی مهتاب روی میز انداختم... کی به خوشبختیت چش زده بود خواهری ... قطره اشکی از گوشه ای چشمم سر خورد ... با مهربانی پشت آروین را نوازش دادماگه سنگ بندازی....تو اب دریامیاد شیطون با من....به چنگ و دعوادیگه ابرا تو رو از من میگیرنبالای باغچمون بی تو میمیرمواقعا" گلای باغچه ی من همشون یکی یکی پر پر شدن مامان .. بابا... مهتاب... قطره اشک دیگری بر روی گونه ام سرازیر شد ...لالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست داره دوست دارهمیشینه پای گهوارهلالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست دارم دوست دارهمیشینه پای گهوارهاین تکرار بود تکرار غمی که باز هم به دلم چنگ انداخته بود... تکراری که بار دیگه نمی تونستم اجازه بدم ادامه پیدا کنه ... نفس های آروین آرام شده بود ...او را بر روی تخت خواباندم ...پتو را بر رویش کشیدملالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست دارم دوست دارهمیشینه پای گهوارهدستی به سرش کشیدم ... آنقدر معصومانه در خواب خوابیده بود ... که می خواستم برای هر لبخندش دنیارو به پاش بریزم ... بوسه ای بر سر او نهادم... از روی میز حلقه ی مهتاب را برداشتم و آن را بین دستم مشت کردم ...بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ... با پشت دست اشکهایم را پاک کردم ... این وقت گریه نبود ... این وقت شکایت نبود ... این وقت انتقام بود .... انتقامی از بدن کبود شده ی آروین ... انتقامی از زجرهای مهتاب... انتقامی از دل زخم دیده ام ... این پایان نبود شروعی بود برای یک انتقام ... جنگی بود بین من و اون چشمان پر از نفرت زرین خاتون...


می جنگم برای ظلم می جنگمحلقه ی مهتاب را در دست چپم گذاشتم ...نگاهم خیره به آن حلقه در دستم شد ... من همون روز تصمیم رو گرفته بودم .. تصمیم اینکه به جای مهتاب زندگی کنم و انتقامم رو بگیرم ... نگاهم را خیره به بیرون از پنجره دوختم ... دستمو پیش بردم و با یک ضرب در پنجره را باز کردم ... نیاز داشتم به این هوا به دویدن ... به خالی کردن تمام سختی ها ... به فکر آزاد ... از پنجره فاصله گرفتم و شروع به لباس پوشیدن کردم .. که نگاهم به آروین افتاد ... نگاهم به آن صورت معصوم و غمگینش افتاد

1398/05/15 17:12

... دست از کار کشیدم و بالا سرش ایستادم ... نمی تونستم ... نمی تونستم تنهاش بذارم ... کنار تخت زانو زدم ... و پتویش را کنار زدم ... با دیدن کبودش آه از نهادم بیرون آمد ... و بر خشمم افزود و زیر لب نالیدم-آخه مگه تو از گوشت و خون خودش نیستیبوسه ای بر بدن کبودش نهادم که در با عجله باز شد ... به طرف در برگشتم که نگاهم به صورت پر از ترس نرگش جون افتاد ... با قدم های بلند خودش را به من رساند و من را در آغوش گرفت ... لبخندی زدم ... چقدر دلم بعد از این همه غم یک آغوش مهربون می خواست ... نرگس جون را به خودم فشردم-چی شده نرگسی این همه خوبی از شما بعیدهمن را از خودش جدا کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت و با نگرانی گفتنرگس جون:بلایی که سرت نیومدهابرویی بالا انداختم و با لبخندی گفتم-مثلا" چه بلایی به سرم بیادقطره اشکی از چشمان زیبایش سرخورد که با انگشت اشاره ام آن را گرفتم و گفتم-چی شده نرگسینرگس جون از بالا به پایین نگاهم کرد تا مطمئن شود حالام خوب است و با نفسی آسوده گفتنرگس جون:بیا بریم ستاره-کجا بریماخمی کرد و نگاهم کرد و گفتنرگس جون:بیا از اینجا بریم اینجا جای ما نیست ... مهتاب که رفته چه فایده از انتقامسرم را برگرداندم و نگاهم را به آروین دوختم و گفتم-نه جایی نمی رم ولی از تو و آناهیتا می خوام که از اینجا برینسرم را به طرف خودش برگرداند و خیره در چشمانم گفتنرگس جون:چت شده ستاره تو که اینقدر کینه ای نبودیاخمی کردم و دستش را پس زدم و گفتم-کینه نیست نفرته ...سرش را با تأسف برایم تکان داد و با ناراحتی گفتنرگس جون:ستاره اینا کینه است ... من تن کبود شده مهتاب رو دیدم من گریه ی شبانه ی مهتاب رو دیدم که از سختی و زجر حرف می زد ... نذار تورو هم اینطور ببینم ... این دل دیگه نمی کشه یک عزیز دیگه رو اینطور ببینهدستم را مشت کردم و زل زدم به چشمان نرگس جون و با پوزخندی گفتم-انتظار ندارین که از زجر هایی که مهتاب کشیده از اینا بگذرم ..از گریه های شبانه اش بگذرمشانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفتنرگس جون:ستاره این دنیای واقعیه اینجا نه راه رفت هست و نه راه برگشت-منم نمی خوام پس بکشم حالا نهمرا راه کرد و از جایش بلند شد ... با غم عمیقی نگاهم کرد و گفتنرگس جون:بیا برگردیم ستاره ...برگردیممقابلش ایستادم و پتو را از روی آروین برداشتم و با صدایی که نفرت در آن بود گفتم-یک نگاه به بدن کبود شده ی این بچه بندازین... این کبودی ها رو نمی تونم نادیده بگیرم ... نمی تونم نصف راه همه چیز رو رها کنمو پشتمو بکنم به قول و ایمان خودم و برم و بذار هزارتا ظلم بشهنرگس جون با دیدن آروین با چشمان گرد شده نگاهش کرد ... دستم رو مشت کردم-آره

1398/05/15 17:12

نگاهش کنین ببینین این کبودی ها شما رو یاد کی مندازه ...نگاهش را از بدن آروین گرفت و به من دوخت که ادامه دادم-یاد مهتاب می ندازه ...یاد مهتابی که حالا بین ما نیست ... نمی تونم پس بکشم نرگس جون من تا کبودی روی بدن اونا نبینم ... اشکهای شبونه ی اون هارو نبینم پس نمی کشمنرگس جون سرش را به زیر انداخت و پشتش را به من کرد ... از پشت نگاهش کردم که در باز شد و آناهیتا نیز وارد اتاق شد ... با دیدن آروین جیغ خفه ای کشید و با نگرانی نگاهی به من کردآناهیتا:چه اتفاقی برای این بچه افتادهدستمو بر روی بینی ام گذاشتم و گفتم-هیـــــس بچه بیدار می شهخم شدم و پتو را بر روی تن آروین کشیدم و بوسه ای بر روی سر او نهادم و با لبخندی به طرف هردوی آنها برگشتم و اشاره ای به در و گفتم-تورو خدا خجالت نکشین همینطور وارد بشین چرا در بزنیننرگس جون به طرفم برگشت و نگاهش را به من دوخت .. چشمکی به او زدم که آناهیتا همانطور که به طرف آروین می آمد گفتآناهیتا:اومده بودم بهت بگم ارباب کارت داشت-با منآناهیتا دستی به سر آروین کشید و سرش را تکان دادآناهیتا:آره خیلی هم عصبی بود می گفت که بگم بیای ببینیش تو اتاق کارشدستی به هموهایم کشیدم و آن را بالا سرم جمع کردم ... دیشب خونه نیومده بود و با قاسم بیرون بود ... یاد نگاه های قاسم به خودم افتادم ... به لحظه ای ترسیدم ... از اینکه فهمیده باشه که من ستاره ام ... شانه ای بالا انداخت ... بذار بدونه من که گناهی نکردم .. شالی را از ساک خارج کردم و بر سرم انداختم و نگاهم را به آن دو دوختم ... نرگس جون وسط اتاق ایستاده بود و در فکر بود ... آناهیتا کنار آروین نشسته بود و او را نوازشش می کرد ... لبخندی زدم و گفتم-آنی یک لباسی تن این بچه بکن تا من برم و بیامبدون آنکه چشم از آروین بردارد سرش را تکان داد ... به طرف در رفتم و دستگیره را کشیدم هنوز از اتاق خارج نشده بودم که نرگس جون صدایم زدنرگس جون:ستارهبا لبخندی به طرفش برگشتم و گفتم-جونــــملبخندی به صورتم زد و گفتنرگس جون:چطور می تونی اینقدر خونسرد باشی انگار که اتفاقی نیوفتادهآناهیتا نیز نگاهش را به طرف من برگرداند و هر دو منتظر نگاهم کردن که خنده ای سر دادم و با چشمکی گفتم-به این قیافه خونسرد نگاه نکنین ظاهر ادم چیزی نشون نمی دهاشاره ای به قلبم کردم و گفتم-اینجا غوغاست به مولاآناهیتا با لبخندی سرش را با تأسف تکان داد ...خنده ی بلندی سر دادم و از اتاق خارج شدم ... که نگاهم به نگاه خشمگین شایا افتاد .. نیشم بسته شد و نگاهش کردم ...که با صدایی که عصبانیتش را در ان پنهان می کرد گفتشایا:دنبال من بیابه طرف پله ها رفت ... با تعجب نگاهش کردم که کنار

1398/05/15 17:12