پله ها ایستاد و با همون اخم به طرفم برگشت و با صدای بلندی گفتشایا:گفـــــتم بــــیابا صدای بلندش از جایم پریدم و قدم هایم به طرفش کشیده شد... از اتاق کارش گذشتیم و از پله ها پایین رفتیم ...همه توی سالن نشسته بودن ... زرین خاتون با پوزخندی نگاهم می کرد که اخمی به ابرو آوردم ... با دیدن اخمم اخمی کرد که نگاهم به همان زن بر روی ویلچهر افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد ... قدم هایم شل شد ... ایستادم و به قامت بلند شایا از پشت نگاه کردم ... نگرانی چشمان آن زن دل شوره به دلم انداخته بود ... با ایستادنم شایا به طرفم برگشت ... با اخمی سرتاپایم را نگاه کرد و فریادی از خشم کشیدشایا:چـــــرا ایــــستـــادیبا صدای بلندش از جایم پریدم ... اما ترس را به چشمانم نیاوردم و خونسرد گفتم-داریم کجا می ریمبا قدم های بلند چند قدمی که از من فاصله داشت را کم کرد و دستم را گرفت ... دستش داغ بود ... داغ .. داغ ... با تعجب نگاهش کردم که دستم را فشرد و با عصبانیت که صدایش را بشنوم غریدشایا:راه بیوفت تا کاری نکردم پشیمون بشمابروهایم بالا رفت ... این اون شایایی که توی یک روز شناخته بودم نبود ... با نگرانی به چشمان پر از خشمش خیره شدم ... نگاهش آشنا نبود ... نگاهش دیگه برق آشنا رو نداشت و این باور را به من می رساند که شایا همه چیز رو فهمیده ..دستم را در دستش بیشتر فشرد و در میان نگرانی چشمانم من را با خودش کشاند ... از ساختمان خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد .... با دیدنم سرش را با شرمندگی به زیر انداخت ... باورم به یقیین تبدیل شد ... و خودم را به دست شایا سپردم ... من که کار خطایی نکرده بودم که از او بترسم ... ولی این حرفا برای دلگرمی خودم می زدم ... هر دو وارد جنگل شدیم ... بی هیچ حرفی با او کشیده می شدم که دستم را محکم کشید و به درختی چسپاند ... نفس ..نفس می زد و نگاه پر از خشمش را به نگاهم دوخته بود ..نزدیک آمد و دستش را حایل دو طرفم کرد.... سرش را نزدیک آورد که دستم را بر روی سینه اش گذاشتم ... اخمی کرد و دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد ... به دلیل بودن حلقه در انگشتم... آخی گفتم و نگاهم را به دستم دوختم ... نگاهم را دنبال کرد ... با دیدن حلقه در دستم ... اخمهایش از هم باز شد و نگاهش را با غم به چشمانم دوخت و گفتشایا:چرا برگشتیبا تعجب نگاهش کردم که دستم را گرفت و بلندتر گفتشایا:چــــرا راه رفته رو برگشتی مهتابغم چشمانش دلم را به درد آورد ... باز هم نگاهش آشنا شده بود ... همان نگاهی که یه درد مشترک در آن دیده می شد ... نگاهم را به زیر انداختم .. طاقت دیدن دردی که در چشمانش بود را نداشتم .. دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد...شایا:بار
1398/05/15 17:12