عشق ارباب

9 عضو

پله ها ایستاد و با همون اخم به طرفم برگشت و با صدای بلندی گفتشایا:گفـــــتم بــــیابا صدای بلندش از جایم پریدم و قدم هایم به طرفش کشیده شد... از اتاق کارش گذشتیم و از پله ها پایین رفتیم ...همه توی سالن نشسته بودن ... زرین خاتون با پوزخندی نگاهم می کرد که اخمی به ابرو آوردم ... با دیدن اخمم اخمی کرد که نگاهم به همان زن بر روی ویلچهر افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد ... قدم هایم شل شد ... ایستادم و به قامت بلند شایا از پشت نگاه کردم ... نگرانی چشمان آن زن دل شوره به دلم انداخته بود ... با ایستادنم شایا به طرفم برگشت ... با اخمی سرتاپایم را نگاه کرد و فریادی از خشم کشیدشایا:چـــــرا ایــــستـــادیبا صدای بلندش از جایم پریدم ... اما ترس را به چشمانم نیاوردم و خونسرد گفتم-داریم کجا می ریمبا قدم های بلند چند قدمی که از من فاصله داشت را کم کرد و دستم را گرفت ... دستش داغ بود ... داغ .. داغ ... با تعجب نگاهش کردم که دستم را فشرد و با عصبانیت که صدایش را بشنوم غریدشایا:راه بیوفت تا کاری نکردم پشیمون بشمابروهایم بالا رفت ... این اون شایایی که توی یک روز شناخته بودم نبود ... با نگرانی به چشمان پر از خشمش خیره شدم ... نگاهش آشنا نبود ... نگاهش دیگه برق آشنا رو نداشت و این باور را به من می رساند که شایا همه چیز رو فهمیده ..دستم را در دستش بیشتر فشرد و در میان نگرانی چشمانم من را با خودش کشاند ... از ساختمان خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد .... با دیدنم سرش را با شرمندگی به زیر انداخت ... باورم به یقیین تبدیل شد ... و خودم را به دست شایا سپردم ... من که کار خطایی نکرده بودم که از او بترسم ... ولی این حرفا برای دلگرمی خودم می زدم ... هر دو وارد جنگل شدیم ... بی هیچ حرفی با او کشیده می شدم که دستم را محکم کشید و به درختی چسپاند ... نفس ..نفس می زد و نگاه پر از خشمش را به نگاهم دوخته بود ..نزدیک آمد و دستش را حایل دو طرفم کرد.... سرش را نزدیک آورد که دستم را بر روی سینه اش گذاشتم ... اخمی کرد و دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد ... به دلیل بودن حلقه در انگشتم... آخی گفتم و نگاهم را به دستم دوختم ... نگاهم را دنبال کرد ... با دیدن حلقه در دستم ... اخمهایش از هم باز شد و نگاهش را با غم به چشمانم دوخت و گفتشایا:چرا برگشتیبا تعجب نگاهش کردم که دستم را گرفت و بلندتر گفتشایا:چــــرا راه رفته رو برگشتی مهتابغم چشمانش دلم را به درد آورد ... باز هم نگاهش آشنا شده بود ... همان نگاهی که یه درد مشترک در آن دیده می شد ... نگاهم را به زیر انداختم .. طاقت دیدن دردی که در چشمانش بود را نداشتم .. دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد...شایا:بار

1398/05/15 17:12

دیگه ازت می خوام که از اینجا بری مهتاب بودن تو اینجا اشتباههصورتم را بین دستانش گرفت و با نگرانی به جز جز صورتم نگاه کردشایا:نذار اشتباه دیگه ای با بودنت اینجا سر بزنه و نابودت کنهدستانم را بالا آوردم و بر روی دستانش نهادم که بار دیگر نگاهش را به حلقه دوخت ... اخمی بر روی ابروهایش نشست که گفتم-نمی تونم برمنگاهم کرد .. نگاهی که دلخور بود .. نگاهی که نگران بودشایا:چرا؟ هنوز بس نبود ... هنوز برات کافی نبوددستان گرمش را را در دست گرفتم و نگاهم را به آنها دوختم و گفتم-چون نمی خوام برم .. هنوز بس نیست هنوز کفایت نکرده ..دستانم را رها کرد و صدایش را بالا برد و غریدشایا:به کجا می خوای برسی چی حاصل می شه از این بن بستنگاهش رنجیده بود ... داغون بود ناخداگاه نگاه نگران مهتاب را از پشت سرش بر او احساس کردم و قدمی جلو برداشتم و بار دیگر دستانش را در دست گرفتم-می خوام به آخرش برسم ... به اون شادی که در نی نی چشمات داری دنبالش می گردیدستم را بر روی قلبش نهادم-می خوام به آرامشی برسونمش که داری برای اون تلاش می کنیشایا دستش را بر روی دستم که بر روی لبش نهاده بودم گذاشت وگفتشایا:اگه نشد چیحالا درست شده بود یک پسر بچه ..شده بود یکی مثل آروین که منتظر یک حرف اطمینان بخش بود ... سرم را کج کردم که موهای بر روی پیشانیم بر روی چشمانم ریخت و مظلومانه گفتم-به من اعتماد کن هیچ چیز نشدنی نیستموهایم را کنار زد و خیره در چشمانم شد ...به لحظه ای در آغوشش جا گرفتم ...من را به خودش فشرد و کنار گوشم زمزمه کردشایا:من همیشه نیستم که هواتو داشته باشماحساس آرامشی در وجودم در آغوشش به وجود آمده بود دستانم بالا آمد و دور او حلقه شد سرم را بر روی سنیه اش نهادم و گفتم-همین که نگرانی کافیهاحساس گناه نداشتم چون می دونستم احساسم به شایا پاکه احساس شایا چه برای مهتاب بود اما پاک بود ... از حدش جلوتر نمی رفت ... اون به مهتاب احترام می گذاشت و این من را وادار به احترام گذاشتن به او می کرد ... به اویی که نگرانی را برای مهتاب در چشمانش می دیدم ...از او جدا شدم و لبخندی به رویش زدم که پیشانی ام را بوسید ... چشمانم را بستم و اجازه دادم که هر دو به آرامش برسیم ... دستش را گرفتم و نگاهم به اطراف دوختم... اطرافم پر بود از درخت ... با خنده به طرفش برگشتم و گفتم-جای دیگه نبود حرف بزنی منو آوردی وسط جنگلسرش را به اطراف گرداند و گفت-حیاطیمبا تعجب نگاهش کردم و بار دیگر نگاهم را به اطراف گرداندم ... لبم را به دندان گرفتم باز سوتی داده بودم ... لبخندی زورکی زدم که نگاهش را به لبخندم دوخت و نگاهش را به چشمانم دوخت ... شاید واژه ی لبخند برای او

1398/05/15 17:12

نامفهوم بود .. دستم را کشید که قدمی به او نزدیک شدم ... دستم را بالا آورد و بوسه ای بر روی حلقه نهاد و بدون حرفی بار دیگر من را با خودش کشید ... کم کم از درخت ها کم می شد و ساختمان از دور دیده می شد ... کی اینقدر راه آمده بودیم متوجه نشده بودم .... از جنگل خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد که تکیه اش را به ماشین داده بود و یاد حرفش افتادم و گفتم-شایابدون آنکه به ایستد به راهش ادامه داد-شایانفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که من را با خودش می کشید گفتشایا:بلهنگاهم را بار دیگر به طرف قاسم گرداندم و گفتم-قاسم از کدوم حقیقت حرف می زدقدم های تندش ایستاد و نگاهش را به قاسم دوخت ... قاسم با دیدن نگاه شایا سیخ ایستاد خواست به طرفان بیاید که دستش را بالا برد و قاسم را متوقف کرد به طرفم برگشت و گفتشایا:حقیقت اینکه تو چطور پریدی تو آتیش و قهرمان بازی در آوردیابروهایم بالا رفت که با اخمی گفتشایا:بار آخرت باشه همچین کاری می کنیاخمی کردم و گفتم-نمی تونستم که اجازه بدم همینطور اون دوتا ...وسط حرفم پرید و قدمی به جلو آمد و گفتشایا:یعنی حاضر بودی جونتو به خاطر دوتا غریبه از دست بدیموهایم را زیر شال بردم و گفتم-هرکی کمک بخواد کمکش می کنم چه غریبه باشه چه خودیشایا:اونا از تو کمک خواستنبا تعجب نگاهش کردم ... ولی دلیل دیگه داشت ... دلیلی که من رو اینجا کشونده بود سرم را به طرف قاسم برگرداندم و گفتم-اگه پریدم چون کسی نپرید که دوتا آدم بی گناه رو نجات بده اگه پریدمنگاهم را به او دوختم که نگاهم به پشت سرش به زرین خاتون افتاد و با نفرت گفتم-چون همیشه جلوی ظلم می ایستم چه کسی کمک بخواد چه نخواد کنارش می ایستم تا جلوی ظلم رو بگیرمدستم را بین دستانش فشرد که نگاهش کردم ... دستی در موهایش کشید و پشتش را به من کرد که چشمش به زرین خاتون افتاد و گفتشایا:با خشم نمی تونی جلوی ظلم رو گیریلبخندی زدم و رو به رویش ایستادم و با چشمکی گفتم-کسی نیست این حرف رو به خودت بزنه همیشه اخموییبا تعجب نگاهم کرد که خنده ی سرخوشی سر دادم ... و دستم را از دستش بیرون کشیدم و با همان خنده پشت به او به طرف ساختمون رفتم ... زرین خاتون با نفرت نگاهم می کرد که کنارش ایستادم و گفتم-این خنده رو شروع بازی به عزا نشوندنت بدون ... شروع زجر کشیدن تو و شادی مناز کنارش گذشتم و آغاز باز را شروع کردم ... بازی که می دونستم یکی از ما شکست می خوره .. به طرف پله ها راه افتادم که باز نگاهم به زن ویلچهر نشین افتاد ... ایستادم و عمیق نگاهش کردم ... نگاهش با من حرف می زد ... مهربونی خاصی در پشت آن چشمان شرقی پنهان بود ... شاید هم یک خودخواهی خاصی که در چشمان

1398/05/15 17:12

زرین خاتون هم دیده می شد ... دستم را به نرده گرفتم و نگاهم را از آن نگاه براق گرفتم ... نگاهی به بالای پله ها انداختم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد... لبخندی به چشمان نگرانش زدم که با یاد آوری آروین لبخند از روی لبهایم محو شد و با عجله از پله ها بالا رفتم .. رو به روی آناهیتا ایستادم و با صدای نگران گفتم-آروین ...آناهیتا سرش را تکان داد که بدون آنکه لحظه ای منتظر بمانم به طرف اتاق دویدم ... صدای گریه هایش را از پشت در می شنیدم ... با سرعت در را باز کردم که او را کز کرده گوشه ای از تخت دیدم که با ترس به نرگش جون نگاه می کرد ... نرگش جون که اشک پهنایی از صورتش را گرفته بود به طرفم بر گشت ... غم را از چشمانش می خواندم ... قدمی نزدیک شدم و نگاهم را از او گرفتم و به آروین دوختم ... چشمانش را بسته بود و زار می زد از درد از بی کسی ... باز همان بغض آشنا در گلویم نشست بر روی تخت نشستم و صدایش زدم-آروینصدایم می لرزید از بغض از اینکه آروین خانواده داشت اما بی *** تر از همه بودآروین:نـــــه نزدیک نیادستم را بر روی دستش که بر روی تنش بود گذاشتم و گفتم-حتی من آروینبدون آنکه حرفی بزند سرش را تکان داد به او نزدیک تر شدم و چتری هایش را که معلوم بود تازه کوتاه کردن را به بالا کشیدم و با آرامی گفتم-چشماتو باز کن گل مهتابسرش را به چپ و راست تکان داد که نزدیک تر شدم ... سرم را به گوشش نزدیک کردم و با حالت نوازشی دستم را به گونه اش کشیدم و گفتم-ببین کنارت نشستم ... چشماتو باز کن ببین که یکی هست مواظبت باشه ... چشماتو باز کن ببین که اینجا کسی نشسته و دوست داره یک مردی مثل تو کنارش باشهلبخندی زدم و نگاهی به او انداختم ... می دونستم آروین با پرورشی که اینا به این بچه کردن بیشتر از سنش می دونه .. آروین یکی از چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد... لبخندی زدم و با همان لبخند ادامه دادم و گفتم-حالا این مرد می تونه کنارم باشه یا نهآروین هر دو چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد ... چشمامو باز و بسته کردم و نوک بینی اش را بوسید و بینیم را به بینی اش چسپاندم و گفتم-یک زره واسم می خندیآروین لبخندی به لب آورد ... لبخندی که چه برای یک ثانیه بود ولی همان لبخند برایم کافی بود که او را به خنده وادارم ... دستم را جلو بردم و شروع به قلقلک دادنش کردم ... صدای خنده ی سرخوش بچه گانش در فضای اتاق پیچیده بود ... و بغضی که در گلویم بود را در خود فرو می برد ...با همان خنده لباس هایش را که بر روی تخت بود تنش کردم و اورا در آغوش بلند کردم که چشمم به نرگس جون و آناهیتا افتاد ... هر دو با لبخندی نگاهم کردن نرگس جون به طرف در رفت همانطور

1398/05/15 17:12

که در را باز می کرد گفتنرگس جون:حالا دلیلت برام قانع کننده استلبخند گرمی بر روی لبم نشست ... آناهیتا چشمکی به من زد و سرش را با تأسف تکان داد ... خنده ای کردم که آروی با من شروع به خندیدن کرد ... شاید خنده ام بی خود بود .. اما اون خنده برایم خنده ی یک پیروزی بود برای اینکه حامی هایی داشتم که می دونستم هیچ وقت پشتم را در هیچ شرایطی خالی نمی کنند هر چهار نفر از اتاق خارج شدیم که شایا رو به رویمان قرار گرفت ... سرم را کج کردم و نگاهش کردم که اخمی به ابرو آورد و همانطور که نگاهش به چشمانم بود به آناهیتا و نرگس جون سلام کرد..و رو به من و گفتشایا:آماده شو تا بریمیک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم-بریم ؟ کجا بریم ؟اخمهایش عمیق تر شد و قدمی به من نزدیک شد که آروین دستش را دراز کرد و در آغوش دایی اش پناه برد ... با لبخندی به هر دوی آنها نگاه کردم که شایا بدون آنکه اخمهایش از بین برود گفت-همون کاری که گفتم انجام بدهبدون حرف دیگری پشتش را به من کرد و به طرف اتاق خودش به راه افتاد ... اخمی کردم و تکیه ام را به دیوار دادم که آناهیتا با خنده نگاهم کردآناهیتا:چیه بخارت خالی شدمشتی به بازویش زدم و گفتم-آخه من چرا باید بخارم خالی بشهآناهیتا همانطور که جایی که مشت زده بودم را می مالید با ادا گفتآناهیتا:همون کاری که گفته رو انجام بده ظعیفهخنده ای سر دادم و همانطور که به طرف اتاق می رفتم تا آماده بشم گفتم-اگه من اینو به خنده ننداختم اسممو عوض می کنمنرگس جون:می زاری سوسانوبا چشمان گرد شده به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که با لبخند بدجنسی نگاهم می کردن و گفتم-سوسانو که مرد بودآناهیتا:تو چه فرقی با یک مرد داری آخهبا گفتن این حرفش او و نرگس جون به خنده افتادن ... چشمامو ریز کردم می دونستم دارن دستم می ندازن ... قدمی به آن دو نزدیک شدم و دست به سینه جلوی آن دو ایستادم و گفتم-یعنی شما فکر می کنین من نمی تونم به خنده بندازمشآناهیتا:فکر که نه مطمئنیم نمی تونی به خنده بندازیشآناهیتا دستش را بر روی شانه ی نرگس جون گذاشت که گفتم-اون وقت این اعتماد به نفس رو کی به شماها داده که نمی تونمنرگس جون:از اونجایی که با می دونیم این بشر نمی دونه لبخند یعنی چیلبخندی زدم و به هر دوی آنها نگاه کردم که آناهیتا با حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفتآناهیتا:چرا لبخند می زنیلبخند دندون نمایی زدم و دستم را جلو بردم و گفتم-قبوله اگه من نتونستم بخندونمش اسممو می زارم سوسانو اما اگه ...لبخنده دیگری زدم که اناهیتا اخمی کرد و گفتآناهیتا:چه خوابهایی دیدی می دونستم پشت این لبخند خونسردت یک چیزی هستخنده ای کردم و دستم را جلو

1398/05/15 17:12

بردم و گفتم-و اما اگه من خندوندمش هرچی من بگم شم قبول می کنینآناهیتا خواست چیزی بگوید که دست نرگس جون دراز شد و در دستم قرار گرفت ... نرگس جون لبخندی زد ... برقی در چشمانش دیدم .... برای همین لبخند عمیقتری به لبخندش زدم و دستش را فشردم که گفتنرگس جون:قبولهدست آناهیتا بر روی دست هر دوی ما قرار گرفت و با صدای که در آن شک نیز بود گفتآناهیتا:باشه منم قبولهخنده ی سرخوشی سر دادم و دستم را از دست هر دوی آنها بیرون کشیدم و به طرف اتاق راه افتادم که آماده بشم ... بعد از اینکه آماده شدم از اتاق خارج شدم ... نه خبری از آناهیتا بود نه خبری از نرگس جون ... به خاطر شرطی که بسته بودیم لبخندی زدم و به طرف اتاق شایا به زاه افتادم .. که با شنیدن داد آروین با عجله در اتاق را باز کردم و با نگرانی به آروین و شایا چشم دوختم .. آروین همانطور که با جیغ نگاهش به تلفزیون بود از جا بلند شد و مشتی به آن زد ... با تعجب نگاهش کردم که با صدای بم شایا به طرفش برگشتمشایا:خوبه این اتاق در دارهنفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم ... نگاهی به شایا کردم و همانطور که کوله ام را بر روی شانه ام جابه جا می کردن گفتم-حالا بی خی کجا داریم می ریمشایا با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم و از او فاصله گرفتم و به طرف آروین رفتم و همانطور به او که با هیجان بازی می کرد گفتم-آروینآروین همانطور که با بازی خودش را تکان می داد گفتآروین:فعلا" آروین مشغوله بعد بیابا خنده نگاهی به او انداختم و گفتم-یعنی به مهتاب جون هم توجه نمی کنیآروین:نـــــوچ باید آروین برنده بشهبه طرف شایا برگشتم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که نگاهی به چشمانم کرد و بعد پشت به من رو به پنجره ایستاد .. زبونی برایش در آوردم که با خنده ی ریز آروین به طرفش برگشتم ... آروین با دیدن نگاهم با خنده گفتآروین:زبون در آوردن کار زشتیهشایا به طرف ما برگشت که خیز برداشتم و دستم را بر روی دهان آروین گذاشتم ... زیر چشمی نگاهی به شایا کردم که نگاهمان می کرد ... با لبخند زورکی آروین را بلند کردم و گفتم-تا تو بری تو ماشین بشینی ما آروین هم آماده شدهشایا:مگه آروین قراره بیاداخمی کردم و گفتم-آره این بچه پوسید توی این خونه بذار بیاد یک زره مردم ببینه خیابون ببینهشایا:مگه قراره بری تو خیابون-ااا ببخشید اینجا فقط جاده خاکی داره یادم رفته بودبا این حرفم بی خودی خندیدم که آروین هم با من خندید ... بدون حرف دیگری سرم را برای شایا تکان دادم و از اتاق خارج شدمبعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی" دلت بگیره ولی دلگیری نکنی" شاکی بشی ولی شکایت نکنی گریه کنی ولی نزاری اشکات

1398/05/15 17:12

پیدا شن" خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری"خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری"خیلی ها دلتو بشکنن وتو فقط سکوت کنی ... من این احساس رو دیده بودم توی نگاه شایا ... شایایی که با آن همه گله و شکایت باز هم سرپا ایستاده بود ... شاید همه می گفتن چون شایا مرده برای همین اما درون این مرد چیزی بود که خیلی ها نادیده گرفتن ... سر آروین را که بر روی سینه ام به خواب رفته بود کشیدم و زیر چشم نگاهی به شایا کردم که یکی از دستانش به پنجره تکیه داده بود و دیگری بر روی فرمان بود ... اخمش بر روی ابروهایش بود اما می دانست پشت این اخم یک دنیا خنده است که در دنیای او نمی توانست آن را به چهره بیاورد .. نفسم را بیرون فوت کردم و نگاهم را از پنجره ی ماشین به شب تاریک دوختم ... تاریک هم مانند چشمان او که حالا برای من توی این دو روز یک مردی شده بود بزرگوار مردی که تمام ناراحتیش را پشت اخمش پنهان کرده بود ... شاید اگه با خنده به طرف اتاقش نمی رفتم هیچ وقت نمی تونستم بدونم شایا چه مردی هستش وقتی صدای فریادش توی گوشم پیچید که گفت شایا:اون زن منه ... اون غروره منه ....نه به شما نه به هیچ *** دیگه اجازه نمی دونم در مورد زنم غرورم همچین لکه ی ننگی بزنینو اون صدای نفرت انگیز صدایی که مهتابم را ویران کرد و به این روز انداخت گفت زرین خاتون:شایا تو چرا ..تو که می دونی تو از ننگی نجاتش دادی که به اینجا رسیده پوزخند بلند شایا یک قدم من را به اتاق نزدیک تر کرد شایا:چون من به اون چشمها ایمان دارم وقتی توی چشمام نگاه کرد و به من گفت ... من پاکم فریاد زرین خاتون به اوج رسید و گفت زرین خاتون:خوبه والا هرکس بیاد اینطور با چشمای مظلوم زل بزنه تو چشمات بگه من اینطورم تو هم باور می کنی صدایی از شایا خارج نشد تنها صدای زرین خاتون را شنیدم که با بی رحمی گفت زرین خاتون:اون دختری که تو از پاکیش حرف می زنی قبل از تو هم آغوش مرد دیگه ای بود ... هم آغوش مردی که حالا همه فکر می کنن تویی این تهمت برای تو کافی نیست که بودنی اون دختر هرزه ای پیش نیست شایا:بـــــــــسهصدای فریاد شایا با شکستن چیزی درهم شکست و صدای پر از تعصبش در فضای خالی اتاقش پیچید شایا:دیــــــگه بسه دیگه اجازه نمی دم به پاکیش توهین کنین زرین خاتون:دختر متجاوز شده چیش پاکه آقای پر غرور پاهایم شروع به لرزیدن کرد ... صدای فریاد شایا سرم را به زیر انداختم ... مهتابم ..غرورم خواهر گلم .. دستانم را مشت کردم که صدای شایا در گوشم با آن صدای خشنش پیچید که گفت شایا:اون پاکه .. پاک بود ... پاک هستصدایش از غم پر شد از نارحتی درهم شکست و ادامه داد شایا:مقصر من بودم ... مقصر شما بودی مقصر

1398/05/15 17:12

این مردمی هستن که باید تاوان پس بدن من باید پس بدم شماهم باید پس بدین نگاهم را به در بسته ی اتاقش دوختم که حالا برای من دری بود که شاید هیچوقت دوست نداشتم در نزده وارد بشم تا حقیقتهایی را که نمی دانم پشت آن در بسته بدانم زرین خاتون:نکنه به خاطر عذاب وجدان باهاش ازدواج کردی آره صدایی از شایا خارج نشد که زرین خاتون بلندتر گفت زرین خاتون:نکنه تو بودی شایا... آره تو بودی جمله آخر را با فریادی گفت که نگاهم خیره به در موند و صورت معصوم مهتاب جلوی چشمانم جان گرفت که با لبخند اطمینان بخشی سرش را به "نه" تکان داد و صدای شایا چون تسکینی در دلم گفتشایا:من هیچ وقت ...هیچ وقت نمی تونم به خودم اجازه نمی دم که به پاکی دختری چون مهتاب دست درازی کنم هیچوقت صدای زرین خاتون اوج نفرتم را به او بیشتر کرد وقتی گفت زرین خاتون:مثل اینکه تو یادت رفته تو اربابی و اون یک دختر متجاوز... یک دختری که هنوز شبا خودش رو توی آغوش مرد دیگری تصور می کنه باز هم اون پوزخند شایا بود که او را به سکوت دعوت کرد و صدای بم شایا مانند ملودی در گوشم پیچید که گفت شایا:به چشمای من اون هنوز پاکه ... وقتی که در آغوش منه مال من ... عشق منه ... عروس منه زرین خاتون:دیگه دارم نمی شناسمت شایا اون دختر تورو به چه روزی انداخته اون ارباب به چه اربابی تبدیل شده .. اون مگه به جز یک معلم چی می تونه باشه شایا:اون عشق اربابه ... اربابی که اون رو به این روز انداخته آروین در آغوشم تکان خورد و باعث شد از فکر بیام بیرون و نگاهی به او بیندازم که عرق بر روی پیشانی اش نشسته بود و یقه ی مانتویم را محکم در مشتش گرفته بود ... لبخندی به صورت معصومش زدم و دستم را دراز کردم که کلر را روشن کنم ... که دست گرمش بر روی دستم قرار گرفتشایا:روشن نکن ممکنه سرما بخوره نگاهم را به نیمرخ اخم الودش دوختم که بدون حرفی پنجرهای عقب ماشین را باز کرد ... لبخندی زدم .. که با احساس سنگینی نگاهم نگاهش را به من دوخت ... سرم را کج کردم که دستش را جلو آورد و چترهایی که بر روی چشمانم ریخته بود را به بالا زد ... خیره در نگاهم شد ...که لبخندی عمیق تر زدم ... لبخندی که خودم معنی اش را می دونستم و خدایی که بالا سرم بود و به ما نگاه می کرد ... شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و به جاده خیره شد و من باز خیره شدم به سیاهی شب... شاید اومدن من به این مکان بهونه ای بود ... بهونه ای برای دونستن حقیقت ... بهونه ای برای غرور از دست رفته ی مردی که ارباب بود ... اربابی که یک دختر رو عشقش می دونه ... چشمامو بستم و باز برگشتم به همون اتاق که حالا دیگر صدایی از هیچکدامشان خارج نمی شد ولی مسئله ای را برایم روشن

1398/05/15 17:12

کرده بود که حالا برایم همانند یک معمایی بود ...یک معمای حل شده این بود که شایا بی تقصیر بود احساسم به من می گفت که او بی تقصیره ... باید معمای اصلی را حل می کردم باید مقصر ها را پیدا می کردم و حقیقتی را می دانستم که فقط مهتاب می دانست ...با نوازش دستی بر روی صورتم چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختمشایا: رسیدیمنگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به ویلایی افتاد که مثل روز اولم هیچ زیبایی برای من نداشت ... آورین را در آغوشم جابه جا کردم که در ماشین کناری ام باز شد و آروین را از آغوشم برداشت ...کش و قوسی به بدنم دادم و به او چشم دوختم که منتظر نگاهم می کرد و گفتم -مواظب باش بیدار نشه ها سرش را تکان داد و دستی به پشت آروین کشید کوله پشتیم را از زیر پایم برداشتم ... سرم را که بلند کردم نگاهم به دستش افتاد که به طرفم دراز شده بود و حلقه ی زیبایش در دستش می درخشید ... دستم را دراز کردم و در دستش نهادم و از ماشین خارج شدم ... همانطور که دستم در دستش بود به طرف وساختمان به راه افتاد... گرمی دستش همان دستی بود که وقتی وارد بیمارستان شدیم دستم را گرفت و من با تعجب گفتم-اینجا چیکار می کنیم دستم را در دستش فشرد و گفت شایا:مگه نمی خواستی فرهاد و مهتاب رو ببینی سرم را با شوق تکان دادم و اجازه دادم دستم در دستش باشد ... دستی که روزی حامیه مهتاب بود و اون رو از ننگی که به اون بسته بودن نجات داده بود ...ولی همونطور که می گن کسی نمی تونه جلوی دهن مردم رو بگیره شایا هم نتونسه بود... وقتی به در اتاق نزدیک شدیم دستم را رها کرد ... با تعجب نگاهش کردم که با اخمی رو به من و گفت شایا:من بیرون منتظر می مونم -چرا ؟ اخمهایش عمیق تر شد و با غروری که در صدایش بود گفتشایا:نه یک کاری دارم و بدون حرف دیگری به من پشت کرده و رفته بود... و من را پشت در اتاق مهتاب و فرهاد تنها گذاشته بود که تنها باشیم و خودش رفته بود... از پشت نگاهم را به شایا دوختم که به عقب برگشتم و نگاهم کرد و با اخمی اشاره کرد که وارد اتاق شوم و خودش از آن بیمارستان کوچک خارج شده بود ...با فشرده شدن دستم در دستش از فکر بیمارستان خارج شدم و به زمان حال برگشتم.... لبخند را جایگزین صورتم کردم که کنار اتاق خواب ایستاد و بدون آنکه نگاهم کند زیر لب گفت شایا:شبت به خیر و بدون آنکه منتظر حرفی از من باشد پشت به من به طرف اتاق آروین به راه افتاده بود و من را تنها گذاشت مثل همون وقتی که منو پشت در اتاقش تکیه به دیوار دیده بود که با ناراحتی به رو به رویم زل زده بودم و هیچ ترسی از این نداشتم که ممکنه شایا من رو متهم قرار بده که صداهای هر دوی آنها را شنیده

1398/05/15 17:12

بودم... هنوز صورت پر از خشمش ... وقتی که با عصبانیت به چشمهام خیره شد را یادمه که گفت شایا:حق نداری توی این چشمها نفرت بریزی حق نداری که این چشمهارو پر از غم کنی و زل بزنی به چشمهای من و بگی اینا همه راسته اون موقعه بود که دستم رو بر روی قلبش که تند می تپید گذاشتم و گفتم -تو هم حق نداری این اعتمادی که توی چشمات برای خودم می بینم را از دست بدی اون بود که دستش رو بر روی دستم گذاشته بود و دستم را بین دست مردانه اش فشرده بود ... و با قهر تنهام گذاشته بود و رفته بود ... رفته بود که با خودم کنار بیام و بدونم بار دیگه نباید از پشت در اتاق به حرفاش گوش بدم بلکه حقیقت رو از خود اون بپرسم... لبخندی به لب آوردم و افکارم را پس زدم و وارد اتاق شدم ... مانتو و شالم را از تنم خارج کردم و به طرف پنجره رفتم ... با انگشتم حلقه در دستم را لمس کردم ... صورت زیبای مهتاب با لبخندش توی اون تاریکی شب درخشید و تکیه اش را به درخت داد و همونطور که سرش را برایم تکان می داد اشاره ای به پشت سرم کرد ... لبخندی به رویش زدم که دستی دور کمرم حلقه شد و من را به خودش چسپاند لبش را نزدیک گوشم آورد و گفت شایا:مـــهتاباز گوشه ای چشمم قطره اشکی به پایین چکید و مهتاب با همان لبخند محو شد و دستان شایا دور کمرم تنگتر شد و ادامه داد شایا:ببخش مهتاب ...ببخش که بازم اجازه دادم این حرفارو بشنوی ... ببخش که حامیه خوبی برات نبودم ..بب..اجازه ندادم حرفش را کامل کند برگشتم و در آغوشش فرو رفتم ... ضربان قلبش خیلی آروم می زد برعکس ضربان قلب من که از جا در می اومد ...اجازه دادم قطره اشک دیگه ای از چشمام سرازیر بشه و گفتم-هیچ نگو شایا بذار برای امشب خالی باشم از غم... بذار خالی باشم از غصه ... بذار امروز از محبت پر باشم و به چیزایی فکر کنم که خوب بوده دستم را دورش حلقه کردم و اجازه دادم که گناهم بیشتر بشه ...اون از مهتابم توی سختیاش دفاع کرده بود ..اون مردی بود که خواهرم را از ننگ نجات داده بود و خودش یک ننگی به دوشش برداشته بود ...مهتابی که شایا رو مانند بتی پرستیده بود و به اون اجازه داده بود که وارد حریمش بشه ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به او دوختم که چشمانش را بسته بود و آرام نفس می کشید -شایاچشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ... لبخندی زدم و گفتم -از من ناراحتی دستش به طرف صورتم دراز کرد و همانطور که با شصت دستش صورتم را نوازش می کرد گفت شایا:نه ناراحت نیستم ... یاد گرفتم اعتماد بکنم و بذارم اونطور که می خواد پیش بره تا ببینم تا کجا می رسهبا لبخندی سرم را کج کردم و با چشمکی گفتم -من نفهمیدم تو چی گفتی اما اوکیخنده ی بلندی سر دادم که چشمهایش با

1398/05/15 17:12

خنده ام خندید و بین دستاش بلندم کرد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم که به طرف تخت به راه افتاد ... با تعجب بیشتری نگاه کردم ... به اینجاش فکر نکرده بودم ... به تنهایی من و شایا تو یک اتاق اون هم اینکه شایا من رو به عنوان همسرش می دید ... شایا من را بر روی تخت گذاشت و روم خم شد ... چشمانم را بستم... باز هم همان احساس گناه سرتاسر وجودم را گرفت ... نفس های گرم شایا به وصورتم می خورد و حالم را دگرگون می کرد ....شایا:مهتاب سینه ام با نفس های تندی که از هیجان و ترس می کشیدم بالا پایین می رفت ... صورتش یک بند انگشت با صورتم فاصله داشت ...نگاهش در نگاهم خیره شده بود و راه هر حرکتی را از من می گرفت ... دستش بالا آمد و بر گونه ام کشید که نگاهم به حلقه اش افتاد و بغضی در گلویم چنگ انداخت ... باز هم صدایش نگاهم را در نگاهش دوخت شایا:امروز همه اش توی فکر بودی ... به اطرافت توجه نمی کردینگاهم را به مژه های بلندش دوختم و گفتم-داشتم به زندگی فکر می کردم ... زندگی که شاید لیاقت من نباشه و مال دیگری باشه مال کسی که لیاقت داشته و دارهنگاهش از درد پر بود دردی که در نی نی چشمان من هم دیده می شد دو دستم را بر روی سینه اش گذاشتم ...و با خود گفتم ... گناهه دارم گناه می کنم ... به این مرد دارم گناه می کنم دارم به عشق خواهرم گناه می کنم .... طاقت دیدن آن همه درد در چشمانش نداشتم و عذاب وجدان تمام روحم را گرفته بود ... چشمانم را بستم که گرمیه بوسه اش را بر روی پیشانی ام احساس کردم و صدای دل انگیزش را که با آرامش گفت شایا:شبت خوش عشق ارباب صدای قدمهایش را که از تخت فاصله گرفت را شنیدم ... آرام چشمانم را باز کردم که نگاهم به او افتاد که بالشتی را بر روی کناپه گذاشت و بر روی آن دراز کشید ... با تعجب نگاهش کردم که به سقف خیره شده بود .... با احساس سنگینی نگاهم ...نگاهش را به من دوخت و به پهلو چرخید شایا:باز بی خواب شدی چیزی نگفتم و با همان چشمان گرد شده نگاهش کردم ... که نگاهش را از من گرفت و به نقطه ای خیره شد و گفت شایا:سعی کن به اون چیزا فکر نکنی مهتاب ... اون روزا گذشته و نه برگشتی هست برای درست کردنش و نه امیدی برای برگردوندن اون روز ها ... قول دادم مثل یک دوست کنارت باشم و ازت محافظت کنم ... شایا سرش می ره اما قولش نه نگاهش را بار دیگر به چشمانم دوخت و با ناراحتی گفت شایا:کاش اینقدر به من اعتماد می کردی و می گفتی باعث این بدبختیا کیه ... تا اون رو به پات بندازم و اون اعتراف کنه که تو پاکی تو مثل گلی هستی که هیچ *** نه می تونه تورو صاحب کنه و نه به پاکیت صدمه برسونه لبم را به دندان گرفتم و چنگی به پتویم زدم که ادامه داد شایا: می دونم از حرف

1398/05/15 17:12

های امروز مامان زرین اینطور به هم ریختی ...اما مهتاب من نمی زارم این ننگی تا ابد بمونه اجازه نمی دم ..فقط بگو کی بود.. بذار شریک این دردت هم باشم با ناراحتی نگاهش کردم ... کاش می دونستم شایا کاش می دونستم و می گفتم و هر دو باهم این ننگ را از خواهر پاک تر از گل بر می داشتیم .. نگاهم را از او گرفتم و به سقف دوختم ... نه نمی تونستم ... نمی تونستم بیشتر از این ادامه بدم ... باید شایا حقیقت رو می دونست باید می دونست که مهتاب نیستم باید می گفتم ... من نمی تونستم با احساس این مرد بازی کنم .. نفسم پر صدا با اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر شد بیرون آمد -شایاصدای پر درد شایا به گوشم رسید که گفت شایا:هـــــیس مهتاب هیچ نگو....باز با بزرگیت منو شرمنده مهربونیات نکن ... بگیر بخواب و به چیزهایی خوبی فکر کن به چیزهایی که همیشه برام می گفتی به ستاره فکر کن به شیطنتاش که برام ازش می گفتی به خنده هایی که توی خونتون می پیچید به نرگس جون فکر کن که همیشه شمارو نصیحت می کرد و از راز چشماش نمی گفت ... به آناهیتا فکر کن که همیشه پای حرفات می نشست و از همه چی خبر داشت به این چیزهای خوب فکر کن نه به اینجا و مردمشنگاهم را از سقف گرفتم و نگاهش کردم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم -خیلی خوبی شایاشایا اخمی کرد و همانطور که خیره در چشمانم بود گفت شایا:مهتاب بی اختیار لبخندی زدم و گفتم -جان مهتاب نگاهش را از نگاهم گرفت و به سقف دوخت و گفت شایا:واسم مثل همون شبای دوستیمون حرف می زنی ... روی تخت نشستم و پاهایم را در آغوش گرفتم و همانطور که به او خیره شده بودم گفتم -از چی برات حرف بزنم شایا همونطور که نگاهش به سقف بود آرام گفت شایا:نمی دونم از خودت سرش را به طرفم برگرداند و گفت شایا:از دلت اون تو چه خبرهلبخندی زدم و نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم و نگاهم را از همانجا به بیرون دوختم و گفتم-از چی بهت بگم شاید از چیزی بگم که تو هم اونو تجربه کرده باشیدلم از خیلی روز ها با کسی نیستتو دلم فریاد و فریاد رسی نیستآسمون سنگ شدهدیگه دل با کسی نیستاین روزا نمی دونم توی دلم چه خبره ..یک روز پر از نفرت یک روز پر از درد یک روز هم پر از غرور و انتقام..زندگی من وارد فصل جدیدی شده مشکلاتم حل که نشدن هیچ بیشترم شدن اما خودم دلم و تمام زندگیم رو به خدا سپردم تا خودش مثل همیشه تمام آنچه که من از حل کردنش توان ندارم کمک کنه ...بچه که بودم یک بار بابام بهم گفت که "زمانی که باور هایت را در قلبت مرده می یابی و میگویند انسان دو بار میمیرد یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد ان هم زمانی است که باورهایش را

1398/05/15 17:12

در قلبش مرده میابد"... اون زمان بچه بودم هیچوقت معنی این حرفش رو نفهمیدمشایا:حالا فهمیدینگاهم را از پنجره گرفتم و به او چشم دوختم و با لبخندی موهایم را به پشت گوشم بردم و گفتم -آره من فهمیدم ولی هنوز باورهام تو قلبم زنده است و دارم برای هر کدومشون می جنگمدستش را زیر سرش برد و به سقف خیره شد و گفت شایا:بازم بگو ..بازم حرف بزن -به شعر علاقه داری سرش را تکان داد که با لبخندی گفتم -می خوام حرف دلم رو به صورت شعر بهت بگم شاید خوشت اومد و یک چیزایی فهمیدیشایا:نمی دونستم که به شعر علاقه داری-خوب حالا بدون با ابن حرفم خندیدم که نگاهش را بار دیگر به من دوخت و من نگاهم را از او گرفتم و به نقطه خیره شدم و گفتم-ما آدما خیلی با خودمون حرف می زنیم.از همه چی میگیم. هر چی که دلمون بخواد.بد یا خوب فرقی نداره فقط می خوایم یه شنونده ی خوب داشته باشیم و ازمون ایراد نگیره ولی همچین کسی یا نیست یا اگه هست می شینه گوش می ده که بگه کنارتم مثل توسنگینی نگاهش را بر روی خودم احساس کردم اما نگاهش نکردم که بتونم بگم از دلی که حالا سنگین شده بود-امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفتهبا هق هق ستاره بغض هوا گرفتهاز گریه های باران فهمیده ام من امشباز دست آدمیزاد قلب خدا گرفتهاز من نپرس هرگز با این همه خوشی هاشعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفتهما انتهای یک درد ما انتهای دوریاز بی تفاوتی ها معنای ما گرفتهشایا:چرا اینقدر تلخ لبخندم را بر روی چهره ام حفظ کردم و گفتم -چکار به تلخیه شعر داری مفهومش رو بدونی حرف دل رو می تونی خیلی راحت بخونی شایا:یعنی تو حرف دلت رو با شعر توصیف می کنی چشمامو بستم و یاد حرف مهتاب افتادم و گفتم -یادمه یکبار یکی از بهترین شخص زندگیم به من گفت "هر شعاری یک راز نهفته توی شعراش داره تو هم یک رازی داری که همیشه در پنهون کردنش داری "شایا:مهتابنگاهم را به او دوختم که گفت شایا:خیلی واسم پیچیده ای مهتاب نمی تونم بشناسمت معما شدی واسم برای همینه می گم عوض شدی گنگ شدی برای منچشمامو بازو بسته کردم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم -حالا بگیر بخواب فردا در مورد عوض بودن من حرف می زنیم ... شبت بخیرلبخندی زدم و پشتم را به او کردم ... و نگاهم را از آینه توالت به او دوختم که نگاهش هنوز به من بود ... حرفم رو عوض کرده بودم تا بیشتر از این متوجه عوض شدن من نشه ... چشمامو بستم ... شعرام تلخ شده بود چون دلم پر از تلخی روزگار شده ... شاید دوست داشتم شایا از این حرفام بدونه کسی که کنارشه مهتاب نه ستاره است ... چشمامو باز کردم و باز از آینه به او چشم دوختم که حالا دستش را بر روی چشمانش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته

1398/05/15 17:12

بود ... نگاهم را به سقف دوختم ... برای مهتاب خوشحال بودم ... مردی کنارش بود که براش یک مرحمی شده بود که خودش نیاز به مرحمی داشت که آرومش کنه ...چشمامو بستم و خالی از هر فکر دیگر خودم را به خواب دعوت کردم ... نمی دونم چقدر گذشته بود ولی احساس خواب آلودگیه شدیدی می کردم که صدای آشنایی در گوشم پیچید که گفت -وقتشه بلند شو یک از چشمانم را باز کردم ... اما با نبودن کسی دوباره بستم که باز صداش توی گوشم پیچید که گفت -ســـتاره وقتشه هر دو چشمانم را باز کردم و نگاهم را به اطراف دوختم ... دستی به چشمانم کشیدم و نگاهم را به در دوختم که سایه سفیدی از آن گذشت و از در بسته ی اتاق خارج شد و صدا باز هم تکرار کرد -حالا وقتشه ...حالا وقتشه از تخت پایین اومدم و به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... که نگاهم در نگاه خشن شخصی گره خورد ... این نگاه برای من آشنا بود اما خیلی مبهم به چشم می خورد ... بار دیگه دستم را به چشمانم کشیدم که نگاهم به دست آن شخص افتاد که موهای دختری را در چنگش گرفته بود و همانطور که به من نزدیک می شد آن دختر را هم با خودش می کشید ... اما نه فریادی از دختر شنیده می شد ... نه صدایی از کسی خارج می شد ... اخمی کردم و به آن شخص نزدیک شدم و فریادی کشیدم -داری چه غلطی می کنی اما آن مرد بی توجه دختر را با خودش می کشید ... دستم را به طرف مچ دست مرد بردم که با دیدن دختر ... روح از تنم خارج شد ... نگاهم را به عسلیه چشماش دوختم که از درد پر بود ... از التماس از خواهش ... نه این مهتاب من نبود ... مهتاب هیچوقت نگاهش پر از التماس نمی تونه باشه ... با نگاهش به پشت سرم اشاره کرد که بی اختیار به پشت سرم برگشتم که باز صداش را شنیدم که گفت-وقتشه ستاره ...وقتشهنگاهم خیره به جایی بود که اشاره کرده بود ... به دری که برام خیلی آشنا بود ... با نفس های گرمی که به صورتم می خورد ... صدای پر التماس مهتاب نیز از من دور و دورتر می شد اما نگاهم را از آن اتاق نمی گرفتم ... اتاقی که قدمهایم را به طرفش بر می داشتم ..اما این نفسهای گرم آن اتاق را دور تر می کرد...با صدای آروم شخصی و تکان های شدیدی که به من می داد اتاق محو شد و نگاهم در نگاه سیاه شایا گره خورد که با اخمی نگاهم می کرد ... نفسم را از خوابی که دیده بودم بیرون دادم که موهای لختش که بر روی پیشایش ریخته بود از نزدیکی زیادیمون بالا رفت ... نمی دونم چرا از این نزدیکی ترسیدم ... او را عقب زدم که بر روی تخت نشست و با صدایی که برایم تازگی داشت گفتشایا:داشتی خواب بد می دیدیروی تخت نشستم و پاهایم را در بغل جمع کردم ...نگاهم را به نیم رخش دوختم و گیج گفتم-آره می دونمنگاهم کرد که یاد نگاه پر از التماس

1398/05/15 17:12

مهتاب افتادم ...که از من می خواست شروع کنم ... از من می خواست حالا که وقتشه شروع کنم ... این کابوس یکی دو روز نبود .. این کابوسی بود که منو با حقیقت هایی روبه رو می کرد که باید از آنها با خبر بشمشایا:چه خوابی می دیدی؟سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گیج بودم نیاز به هوای آزاد داشتم ... از این خواب ها گیج بودم ... از جایم بلند شدم که ایستاد و نگاهم کردشایا:مهتاب-نمی دونم چه خوابی دیدمبازویم را که در دستش بود را فشرد و با همان اخم گفتشایا:چرا اینطور نگاه می کنینمی دونم چطور نگاهش می کردم که با سردرگمی نگاهم را گرفتم و بدون حرفی دیگری شالم رو از روی میز توالت برداشتم و به طرف در رفتم که دستم را گرفتشایا:کجا داری می ریبرگشتم و نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم ... حلقه ای که در دست چپش بود می درخشید ... مثل چشمای مهتابی که توی خوابم با التماس نگاهم می کرد ... نگاهم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم ... نگاهش سرد شده بود ... سرد سرد که لرزشی در من به وجود آورد دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به طرفش برداشتم ... نگاهم را به چشماش دوختم ... این مرد رو من نمی شناختم ... این مرد رو مهتاب شناخته بود ... مهتابی که توی اون چشمهای پر التماسش از من می خواست که بازی رو شروع کنمشایا:چـــته مهتاباز صدای دادش از جا پریدم ... خودم هم نمی دونم چم شده بود ... ازش فاصله گرفتم و گفتم-باید فکرمو آزاد کنم... دگرگونم... افکارم بهم ریخته استبا چشمان پر از تعجبم نگاهم کرد که درو باز کردم و خودمو از اتاق انداختم بیرون و با قدمهایی که نمی دونم قدرت چطور در آنها وارد شده بود به طرف خروجی ساختمون به راه افتادم ... صدای پچ پچ ها رو می شنیدم ... اما بی خیال این پچ پچ ها از اون ساختمان پر از نفرت خارج شدم و به قدم هام سرعت دادم ... سرعتی برای دویدن برام مهم نبود چی پوشیدم ... برام مهم نبود که شالم از روی سرم افتاده و چتریهام مثل شلاقی به چشمهام می خود ... مهم این خواب هایی بود که توی این چند روز می دیدم ... اون معماهایی که مهتاب توی خواب به من می داد ... شاید از یک حقیقت به من می گفت ... اون ملفی که توی ماشین بود ... اون تخت سیاه که اسم مهتاب حک شده بود ... و اون اتاق در بسته.... من توی ابهاماتی گیر افتاده بودم که تنها کسی منو می تونست از اینا در بیاره که خودش برای من اونها رو معما کرده بود ..... نمی دونم چقدر دویده بودم که با سنگی که زیر پام بود با سرعت زیادی که داشتم به زمین خوردم ... دردی در زانوی پیچید اما بی خیال درد به پشت دراز کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم که روشن شده بود و نالیدم-مهتاب سردرگمم کردی خواهریفقط دوست داشتم ... یک راه

1398/05/15 17:13

نشونم بده یک تلنگر برای من کافی بود تا بدونم حالا وقت چه چیزیه ... چشمامو بستم که نگاه پر التماسش توی نگاهم جون گرفت که به اون در بسته اشاره می کرد ... دری که دیده بودم ..احمد:خانوم معلمنفسم را پر صدا بیرون دادم ... صدای احمد رو می شناختم ... صدای قدم هاش که نزدیک می شد رو می شنیدم اما حرکتی به خودم ندادم ... که این دفعه صدای نگرانش به گوشم رسید که گفتاخمد:خانوم معلم حالتون خوبهبا دردی که در زانوم پیچید اخمی کردم و راست نشستم و نگاهم را به احمد دوختم که با پیراهن محلی و شلوار کردی که پوشیده بود رو به روم ایستاده بود ... همنطور که اخم کرده بودم گفتم-چیه چی شدهبا صدای خنده های ریزی که به گوشم رسید سرم را برگردوندم که نگاهم به دو دختر بچه ی پونزده ساله افتاداحمد:شما روی زمین چکار می کنین-باید بهت جواب پس بدمشرمنده جلوی آن دو دختر بچه سرش را به زیر انداخت... تلخ شده بودم .. شاید به خاطر آنکه برای دوستش با این همه مردی کاری نکرد ...پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و خودم را تکان دادم که قدمی جلو برداشت و گفتاحمد:خانوم معلم پاتون زخمی شدهبا همون پوزخند نگاهش کردم و گفتم

1398/05/15 17:13

قسمت 5
-نکنه می خوای کمکم کنیچیزی نگفت فقط با دلخوری نگاهم کرد ... نزدیکش شدم و گفتم-این نگاه رو به من ندوز اگه اینقدر جربزه داشتی می رفتی به فرهاد کمک می کرد به اون دوستت که به خاطر جون خواهرش پرید توی آتیش و هرچی داد و فریاد کرد که دوستش بپره و نجاتش بده اما نپرید فقط از دور به تماشای آتیشی که برپا بود نشستاحمد کلافه دستی در موهایش کشید خواست حرفی بزند که پشیمون شد و سرش را به زیر انداخت ... هنوز خالی نشده بودم ... باید خودم رو تخلیه می کردم ... نفرتم رو دور می ریختم ... اولین نفر احمد بود که بی گناه سر راهم قرار گرفته بود ... نگاهم را به صورت شرمنده اش دوختم ... دلم سوخت اما باز هم اخمم رو برنداشتم ... سرش را بلند کرد و نگاهم کرد ... دوست داشتم از خودش دفاع کنه .. اما انگار توی این مردم چیزی به اسم دفاع مرده بود ... نفسم را پر حرص بیرون دادم و نگاهی به اطراف دوختم ... با دیدن دختر بچه هایی که یکی ... یکی از خونه هاشون خارج می شدن موهایم را در شالم فرو بردم و به احمد که هنوز ایستاده بود گفتم-ساعت چنده ؟احمد سرش را بالا گرفت .. نگاهی به من و بعد به آسمون کرد و گفتاحمد:حوالیه پنج نیم .. شش هستهمانند او نگاهی به آسمون کردم و گفتم-اون وقت تو از نگاه کردن به آسمون این ساعت رو حدس زدیپوزخندی زد و گفتاحمد:ما مثل شما ارباب ها ساعت توی دستمون نداریم خانوم معلم به این چیزا عادت داریملبخندی زدم ... از این گستاخیش لبخندی روی لبم ظاهر کرده بود کنارش ایستادم و نگاهم را به دختر بچه ها دوختم و گفتم-این بچه ها این موقعه چرا از خونه هاشون دارن می آن بیروناحمد نگاهی به من کرد و گفتاحمد:بیرون اومدن برای چند تیکه نون حلالدست به سینه ایستادم و گفتم-یعنی چی ؟با این حرفم راه افتادم .. اینقدر دویده بودم که حواسم نبوده از ویلا خارج شدم ... احمد کنارم راه افتاد و گفتاحمد:دارن می رن سر زمیناخمی کردم و گفتم-این دختر بچه ها رو چه به سرزمین رفتن ... اینا حالا وقت خاله بازیشونه... پس این مردا کجان که برن سر زمیناحمد:خوابناینقدر خونسرد این حرف رو زده بود که ایستادم و نگاهش کردم ... با ایستادن من اون هم ایستاد ...پر سوال گفتم-خوابن؟احمد سرش رو تکون داد و گفتاحمد:اینا تا ساعت ده کار می کنن و بعد مردا به جاشون می رناخمی کردم و گفتم-و اون وقت مردا خوش به حالشون نمی شهاحمد نگاهش رو به رو به رو دوخت و گفتاحمد:قانونه خانوم معلم ما هم به این قانون عادت کردیم-هم این قانون مزخرفه هم این عادتونهر دو دوباره به راه افتادیم ... احمد ساکت شده بود من نگاهم به آن دخترهایی بود که با این سنشون که باید توی رخت خواب باشن سراغ کار می رفتن

1398/05/15 17:13

...احمد:اگه من اون روز توی آتیش نپریدم چون می دونستم اگه بپرم ...فرهاد رو از دست می دم و یک نون آور برای خانواده ام کم می شهدستی به زانوم که دردش بیشتر شده بود کشیدم و گفتم-چرا فکر می کنی فرهاد رو از دست می دادیپوزخندی زد و با لحن ناراحتی گفتاحمد:من مثل شما قویی نیستم خانوم معلم .. من اینقدر ضعیفم که نتونستم جلوی ..بابامو بگیرم که خواهر عزیزم رو توی سن ده سالگی به یک مرد پنجاه ساله نده که توی سن پونزده سالگی بیوه بشهقدمهام ایستاد ... دردم را فراموش کردم و نگاهش کردم ...با دیدن نگاه پر تعجبم پوزخندی زداحمد:فرهاد یک مرده مردتر از مردی که توی این روستا هست... اون نتونست اجازه بده که خواهرش رو ببرن که یکی بشه مثل عالیه-چطور بابات تونست همچین کاری بکنهاحمد نگاهی به رفتن دختر بچه ها کرد و گفتاحمد:اونم مثل آقاجون مهتاب یک نون خور کمتر می خواست-می دونی این کارشون جرمهاحمد:حالا که زندگیش خراب شد به چه جرمی همه رو بندازیم زندون اینکه بدبخت شد بعد از مرگ شوهرش پدرش اونو قبول نکرد یا هم به خاطر بیوه شدنش توی این سن و سال
دیگه نتونستم تحمل کنم ... تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم ... که نگاه همان دختر بچه ی توی آشپزخونه نون پنیر رو به طرفم گرفت جون گرفت ... چقدر لبخندش معصوم بود ... چوطر تونسته بودم با این نگاه معصوم توی سنی که باید بازی کنه از زندگیش فیض ببره اون رو راهیه خونه ی شوهر کرده بودن ... پریشون دستی به موهام که باز از زیر شال بیرون زده بود کشیدماحمد:خانوم معلم نمی آیننگاهی به او کردم که منتظر ایستاده بود ... قدمهایم را به طرفش برداشتم ...و پشت سر دختر بچه هایی که سر زمین می رفتن راه افتادم ... هم احمد ساکت بود هم منی که چند لحظه پیش عصبانیتم را بر روی او خالی می کردم... نگاهی به زمین شخم زده کردم که دخترها با خنده مشغول کارشون بودن... صورتهای معصومشون با پر از خنده بود یا پر از خستگی ..تکیه ام را به کنار درختی که به نزدکی آنجا بود دادم و خیره نگاهشون کردم-چرا به ارباب شکایت نمی کنیناحمد نگاهم کرد تا متوجه حرفم بشود .. با دیدن نگاه خیره ام به دختر بچه ها دست به سینه ایستاد و گفتاحمد:این قانون رو خود ارباب گذاشتناخمی کردم و گفتم-منظورم ارباب شایاستلبخندی زد و گفت:آره خود ارباباخمم عمیق تر شد و نگاهم خیره به آن صورتهای معصوم شد ... یعنی اون شایایی که توی اون اتاق از من خواست از دلم حرف بزنم همچین کاری می تونست بکنه ... دستهامو مشت کردم ... یعنی ممکن بود من شایا رو درست نشناخته بودم .. نگاهی به احمد کردم و گفتم-تا خونه همراهیم می کنیبا تعجب نگاهم کرد و سرش را تکان داد ... اشاره کردم که

1398/05/15 17:13

جلوتر از من حرکت کند .. لبخندی زدم و کنارش ایستادم ... خدارو شکر احمد بود یعنی نمی دونستم باید از کدوم طرف برم تا به ویلا برسم ... نگاهم را به زن هایی که کنار در خانه اشان ایستاده بودم دوختم که بعضیها با مهربونی و بعضی ها با نفرت نگاهشان را به من دوخته بودن ... نفسم را بیرون فرستادماحمد:خانوم معلمنگاهم را به او دوختم که با دیدن نگاهم سرش را به زیر انداخت و گفتاحمد:فرهاد و مهتاب خوب بودنلبخندی زدم و محکم به شانه اش زدم و گفتم-خیالت راحت باشه حال هر دوشون خیلی خوبهاحمد با دیدن لبخندم لبخندی زد و با نفسی که بیرون فرستاد فهمیدم که خیال او هم راحت شده .. هر دو نگاهمان را به رو به رو دوختیم که برای شکست این سکوتی که بینمان بود گفتم-خواهرت خیلی مهربونهلبخند شیرینی رو لبهایش نشست و گفتاحمد:آره خیلی مهربونه ... با اون نگاهی که به چشمام می ندازه پر از آرامش می شم ... می خوام درس بخونم کار کنم خودم .. از این روستا ببرمش که دیگه برای مردم کار نکنه برای خودش خانوم خونه باشهلبخند تلخی زدم و گفتم-خیلی خواهرتو دوست داری؟احمد:آره خانوم زندگیمو به پاش می ریزم .. اما حالا نمی تونم کاری کنم دستم از همه جا بسته است ... اگه حرفی نمی زنم کاری نمی کنم چون می خوام از اینجا برم و با دست پر برگردم و اون رو از اینجا خلاص کنم بذار به آرزوش که درس خوندنه برسه-چرا می خوای بری می تونی همینجا بدی هم خودت هم خواهرت درس بخونناحمد اخمی کرد و گفتاحمد:انگار شما یادتون رفته خانوم معلم دخترا اینجا فقط اجازه دارن تا سوم یا پنجم درس بخونن .. اینجا پسرای رعیت فقط تا سوم درس خوندن رو حق دارن ولی پسرای ارباب تا آخر درس خوندنهلبخندم جایش را به اخمی داد و بدون حرف دیگری با این همه ظلمی که به مردم می شد نمی تونستم ساکت بمونم... یعنی شایایی که من در این دو سه روز شناخته بودم می تونست همچین آدمی باشه ... رو به احمد کردم که توی فکر فرو رفته بود و گفتم-تو پول می خوای از کجا بیاری که برینگاهم کرد یک نگاه شرمنده همراه با یک غرور و گفتاحمد:اون پول رو عالیه به من داده اما کمه برای اینکه از اینجا برم ... برای همین نوکر خواهرم هستم ... هرچی براش بکنم خیلی کمهنگاهش کردم و لبخندی زدم ... احمد جلوی چشمام حالا مردی شده بود که روزی من برای خواهرم ..نرگس جون و آناهیتا بودم .. منی که برای اینکه دستشون جلوی کسی دراز نشه خودم را به آب و آتیش زدم ... دستی به شانه اش زدم و با همون لبخند گفتم-خیلی مردی خیلی کم ادم پیدا می شه که برای خواهرش همچین کاری بکنهاحمد:نه این حرفو نزنین خانوم معلم این کارا مردی رو نشون نمی ده وظیفمه ... عالیه برای من خواهر

1398/05/15 17:13

نه مادری کرد پدری کرد ... حتی یک دوست هم برای من بود ... سنم کم بود جاهل بودم که اجازه دادم خواهر پاکتر از گلم رو از من بگیرن .. اما حالا می دونم می خوام براش زندگی بسازم که خودش تصمیم بگیره نه دیگرانآنقدر با غرور حرف زده بود که دلم برای خواهری که همچین برادری داشت پر از شوق شد ... خوشحال بودم توی این دنیا اشخاصی بودن که به جز خودشون به دیگران هم فکر می کردن .. لبخندی به روش زدم که غمگین به چشمانم خیره شد و گفتاحمد:خانوم معلم می تونم چیزی از شما بخوامسرم را کج کردم که موهایم به یک طرف صورتم ریخت و با لبخندی گفتم-هر چی دلت می خواد بخواهدستم را در دست مردانه اش گرفت و خیره در چشمانم شد ... می تونستم خواهش رو در چشمانش ببینم ... خواسته ای که خودش ممکنه دوست داشته باشهاحمد:مواظب عالیه توی اون خونه باشین امیدی به مردای اون خونه اون ساختمون نیستسرم را تکان دادم و دستش را که در دستم بود فشردم-نمی زارم اتفاقی براش بیوفتههر دو رو به روی یکدیگر لبخندی زدیم که با صدای شیهه ی اسب نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و به شایا که با اخمی نگاهمان می کرد دوختیم ... دست به سینه به شایا نگاه کردم که با خشمی به احمد خیره شده بود ... احمد با دیدن نگاه پر خشم او سرش را به زیر انداختشایا:مــــگه تو کــــاری نـــداری که انجام بدیبا صدای پر از خشم و بلندش از جایم پریدم و با اخمی نگاهم را به او دوختم که احمد از ترس قدمی به عقب برداشتاحمد:من ... ارباب... منشایا:تـــــو چــــی... هـــیچی نگفتم شماها سر در آوردیناحمد:ارباب مــن ..شایا:حرف نباشه بــ...هنوز دادش کامل نشده بود که با اخمی رو به اون گفتم-داد نزنبا خشم به طرف من برگشت که گفتم-می تونی خیلی آروم حرفتو بزنی ...من از احمد خواستم که من رو تا ویلا برسونهشایا بدون حرفی با چشمان به خون نشسته نگام می کرد که با همون اخم رو به احمد کردم و گفتم-بهتره بری ممنون تا اینجا رسوندیماحمد غمگین سرش را به زیر انداخت و گفتاحمد:وظیفه است خانوماخمی کردم و پر حرص به طرف شایا که با اخم نگاهم می کرد برگشت و گفتم-نه وظیفه نیست ... هیچ کار شماها وظیفه نیستدستم را به طرف شالم بردم و با قدمهایم از کنار شایا گذشتم ... چشمهای پر از خشمش را به خودم احساس می کردم .. اما این اون شایایی که من می شناختم نبود ... غرور رو توی نی نی چشماش می دیدم ... دستی به موهام کشیدم و با خودم غریدم ... هیچ وقت بی احترامی به ضعیفتر رو قبول نداشتم ... کار شایا ... نگاهم را به او عوض کرده بود ... این شایایی نبود که باید بهش احترام گذاشت ...پوزخندی زدم که صدای ..قدم های اسب را پشت سرم شنیدم و به راهم ادامه دادمشایا:کجا

1398/05/15 17:13

می رینفسم را با عصبانیت بیرون فوت کردم و گفتم-جهنمشایا:مــــــهتاببا صدای فریادش به طرفش برگشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم-چیه نمی تونی اینطور حرف زدن رو تحمل کنی پس انتظار داری این مردم اینطور حرف زدن تورو به اونا تحمل کننکلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفتشایا:این مردم رعیت منن فهمیدی.. به رعیت رو بدی می شینن روتدستمو توی هوا تکون دادم و با نفرت گفتم-برو باباهنوز قدمی بر نداشته بودم که خودم را توی هوا معلق دیدم ... جیغی از ترس کشیدم که در آغوش گرمی قرار گرفتم ... قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت ... با ترس چشمانم را باز کردم که نگاهم به یقه ی لباسش خیره ماند که موهای سینه اش را می توانستم از همان یقه ی باز شده اش ببینمشایا:بار آخرت باشهصداشو اینقدر از نزدیک شنیدم که نفسهای گرمش به گردنم خورد ... با حرکت در امدن اسب یقه اش را محکمتر گرفتم ..و گفتم-می خوام پیاده بشمنفسش را پر صدا بیرون داد و با خشمی که در صدایش بود گفتشایا:حرف نباشهتکونی به خودم دادم و بلندتر گفتم-گـــفــتم منو پیاده کنیکی از دستانش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسپاند و گفتشایا:تکون نخور می افتیچنگی به دستش که دور کمرم بود زدم و غریدیم-دستت رو بکش شایادستم را توی همون دستش محکم گرفت و من را بیشتر به خودش فشرد و همانطور که سعی می کرد آروم باشه نزدیک به گوشم گفتشایا:صداتو بیار پاییین تا از همین بالا پرتت نکردممشتی به سینه اش زدم-مگه من گفتم منو سوارم کنفشاری به کمرم وارد کرد که آخی گفتم و گفتشایا:آروم بگیر دارن نگامون می کنننگاهم را به اطراف دوختم که نگاه خیره چند تا زن و مرد را به خودمان دیدم .. مشت دیگری به سینه اش زدم که فشار دیگری به کمرم وارد کرد که گفتم-شایا دردم گرفتنفس عمیقی کشید و من را به خودش نزدیکتر کرد و آروم و مهربون گفتشایا:یعنی تو به سینه ام می زنی من دردم نمی گیرهدستم را به یقه اش محکم تر کردم و بی توجه به نگاه کردم سرم را بر روی سینه اش گذاشتم و گفتم-از غرورت بدم می آدشایا:غروره که مردم رو به اوج می رسونهپوزخندی زدم و سرم را بر روی سینه اش جابه جا کردم و گفتم-غروری که کسی رو به اوج برسونه مطمئن باش سقوطی هم دارهنگاهی به درخت هایی که از آنها رد می شدیم کردم که گفتشایا:با احمد چی می گفتینهیچی نگفتم فقط به درختها نگاه کردم که فشاری به کمرم داد و گفتشایا:با توم-منم شنیدم با منیشایا:خوب با احمد چی می گفتین-خصوصی بود یک چیزی بین من و احمدبا فشاری که به کمرم وارد کرد از درد سرم را بالا گرفتم و همانطور که نگاهش می کردم که به رو به رو خیره شده بود نالیدم-شـــایـــااخمی کرد

1398/05/15 17:13

و خیره در نگاهم شد و گفتشایا:اینطور صدام نکن-دردم گرفتدستش را به آرامی به کمرم کشید و گفتشایا:دوست ندارم حرفم رو چند بار تکرار بکنممشتی به سینه اش زدم و محکم یقه اش را گرفتم و نگاه خیره و عمیقم را به چشمانش دوختم و گفتم-منم دوست ندارم حرفی رو که نمی خوام بزنم رو بزنم و بهت بگمنگاهش را از من گرفت و به کلافه چند بار سرش را تکان داد که گفتم-شایانفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که زیر لبم می غرید گفتشایا:نگفتم اینطور صدام نکناخمی کردم و نگاهم را از او گرفتم و بار دیگر سرم را بر روی سینه اش گذاشتم .. نگاهی به موهای سینه اش کردم ..شایا:چی می خواستی بگیدلخور گفتم:هیچی فراموشش کنلبش را نزدیک گوشم آورد و همانطور که نفس های گرمش به گردنم می خورد گفتشایا:مهتاب عصبانیت من صبری داره با من بازی نکننمی دونم صداش بود یا لحن محکمش که لبخندی روی لبم ظاهر کرد-حالا که اینقدر اصرار داری بهت می گمفشاری به کمرم داد که با خنده مشتی به سینه اش زدم و گفتم-خیلی بدیحرفی نزدم که فهمیدم منتظره حرفم را بزنم ... آهی کشیدم و گفتم-این قانونی که برای این مردم گذاشتی درست نیست شایاشایا:یعنی چی کسی حرفی زدهسرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم-نه حرفی نزدن می ترسن که حرفی بزنن چون می دونن ارباب پای حرفاشون نمی شینه .. احرفی نزدن اما خودم با چشمای خودم اون دخترهایی که حالا باید وقت بازیشون باشه مشغول به کار دیدم .. نمی دونی شایا نگاه های معصومشون پر بود از خواب اما روی لباشون لبخند بود اما اون لبخندا زورکی بود چون می دونستن نمی تونن کار دیگه ای بکن جز این کاراشایا نگاهم کرد و گفتشایا:این کاریه که خودشون خواستنغمگین نگاهش کردم که صورت معصوم عالیه خواهر احمد در نگاهم جان گرفت و گفتم-تو اربابی شایا ..اینجا داره اتفاق هایی می افته زیر نظر تو این مردم پای بند حرف تو هستن .. این دختر بچه ها باید درس بخونن این پسرهایی که هم سن سال احمد یا فرهاد هستن برای اینکه درسشون رو ادامه بدن دارن جون می دن کار می کنن تا یک پول ناچیزی به دستشون برسه بعد از این روستا برن تا بتونن درس بخوننشایا متعجب نگاهم کرد که یقه اش را درست کردم و گفتم-با خودت فکر نمی کنی ممکنه همین احمد فرهاد نتونن توی شهر غریب درس بخونن و به جاش دست به کارهایی بزنن که توی خونشون نیست اما باید همین کارهارو انجام بدن که شکم خانواده شون رو سیر کنن تا خواهر ده ساله یا حتی پونزده سالشون رو به یک مرد پنجاه ساله ندنبا توقف اسب نگاهم را برگرداندم که نگاهم به ساختمون ویلا افتاد ... شایا با نگاه سرش با یک حرکت من را از روی اسب بلند کرد که جیغ خفه ای

1398/05/15 17:13

کشیدم و با قرار گرفتن پاهایم بر روی زمین نفس راحتی کشیدم که گفتشایا:هر وقت دوباره هوس پیاده روی کردی حق خارج شدن از این محوته رو نداریاین حرف را زد و با سرعت از من دور شد ... با اخمی به رفتنش نگاه کردم .. باورم نمی شد شایا اون مردی باشه که اجازه می ده دخترهایی به اون سن و سال برن سرزمین ها کار کنن... سرم را با تأسف تکان داد و وارد ساختمون شدم .. سر و صدایی شنیده نمی شد جز سر و صدا و پچ پچ هایی که از آخر سالون بین خدمتکارها شنیده می شد .. پوفی کردم و به طرف پله ها به راه افتادم با دیدن اتاقی که رو به رویم بود لبخندی زدم .. و با یاد آوری تخت خواب نرم و گرم چشمهایم خمار شد .. هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که با فریاد آروین قدمی به عقب برداشتم ... با جیغ دیگری که کشید ... بی توجه به تخت خواب نرم که در انتظارم بود به طرف اتاق آروین دویدم با سرعت در اتاق را باز کردم که نگاهم به آروین افتاد که در خواب با داد و گریه دست و پا می زد ... با تعجب نگاهش کردم که با جیغ دیگرش قدمهایم را به طرفش برداشتم و شانه هایش را گرفتم-آرویناینقدر در شوک آروین را آرام گفته بودم که جز چهره ی پر از اشک آروین چیزی را نمی دیدم ... او را در آغوش کشیدم و اورا که دست پا می زد به خودم فشردم و آرام کنار گوشش گفتم-آروم باش گلم ... آروم باشاما آروین در خواب فقط جیغ می زد و در آغوشم دست پا می زد او را محکم تر به خودم فشردم می دونستم بیدار کردنش حالا وقتی توی خواب داد فریاد می زد ممکنه این ترس رو همیشگی توی وجودش داشته باشه ... محکم تر فشارش دادم و چشمامو بستم ... یاد مهتا کوچلویی افتادم که هیچوقت نتونست توی همون سن کمش رفتن مامان باباش رو بپذیره فقط با هق هق گریه خودش رو حبس می کرد و توی آغوش من دست پا می زد .... قطره اشکی از چشمای بسته ام از گوشه چشمم سرازیر شد و نزدیک گوشش گفتم-فقط گوش کن آروین ... گوش کنقلبم تند می زد ... از درد آشنایی بود که روزی توی مهتاب کوچلوی خاطرهام دیده بودم ... آروین میان خواب دست از دست و پا زدن برداشت .. می دونستم صدامو می شنوه ... می دونستم درد دلم رو از نوای قلبم دارم به گوشش می رسونم .. کنار گوشش زمزمه کردم-پس بزن... می دونم می تونی پس بزنیدستم را نوازش گونه پشت کمرش کشیدم و آرومتر گفتم-من پشتتم عزیزم نمی زارم دستشون بهت برسه فقط باید خودت بخوای از مشکلت بیای بیرونهق هق گریه اش به نفس های تندی تبدیل شده بود ... چشمامو باز کردم و همانطور که نوازشش می کردم به آرومی گفتم-آروین خودش می تونه به تنهایی از اونا مقابله کنهبعد از چند دقیقه ای نفس های آروین آروم شد ... و به خواب عمیقی فرو رفت ... او را بر روی

1398/05/15 17:13

تختش خواباندم و نگاهی به صورت خیس از اشکش کردم و با اخمی صورتش را پاک کردم ... زیر لب زمزمه کردم-بد کردی زرین خاتون خیلی بد کردی سو استفاده به بچه تاوان بدی به همراه دارهنرگس جون:آروم شدبا صدای نرگس جون از جام پریدم و به طرفش برگشتم ... لبخندی زدم و گفتم-چرا اینطور می کنینلبخندی زد و قدمی جلو آمد با دیدن آروین لبخند تلخی زدنرگس جون:چیکار کردن با این طفل معصوماز روی تخت بلند شدم و جایم را به او دادم ... نگاهی به آروین کردم که معصومانه خوابیده بود و گفتم-اعتماد به نفسش رو ازش گرفتن ... اونو از دنیای بچگیش بیرون کشیدن ... نگاهاشو موقعه آب بازی دیدم انگار چیز جدید کشف کرده باشه از ته دل می خنده به امید اینکه می دونه دوباره نمی تونه فرصت کنه بازی کنه ... اونو وارد دنیایی پر از درد کتک و سیلی کردننرگس جون با ناراحتی دستی به صورت آروین کشید و گفتنرگس جون:چرا ؟ مگه آروین از خودشون نیستکلافه دستی به شالم که از سرم افتاده بود کشیدم و گفتم-نه می خوان اونو توی همین زمان بچگی به یک ارباب سخت تبدیل کننپوزخندی زدم و ادامه دادم-اما اونا نمی دونن که با بد کسی در افتادننرگس جون به طرفم برگشت ترس رو توی چشمامش می دیدم از جایش بلند شدم و همانطور که نگاهم می کرد گفتنرگس جون:چی تو سرته ستاره این نگاهت برام آشناستقدمی به عقب برداشتم و با چشمکی رو به او و گفتم-می خوام حق رو به حقدارش برسونم نرگسیبا نگاه آخری به آروین و نرگس جون که با ترس نگاهم می کرد از اتاق خارج شدم ... که سینه به سینه ی بوی آشنایی شدم.. یک قدم به عقب رفتم و با نگاهی که به چشماش دوختم صورتم را برگرداندم و به آرامی گفتم-ببخشیدقدمی فاصله گرفتم و پشت به او راه افتادم که مچ دستم را گرفتشایا:مهتابنفسم را پر حرص بیرون دادم و سعی کردم دستم را از دستش خارج کردم که محکم تر گرفت و من را به خودش نزدیک کرد-شایا ول کن دستموشایا:نگام کنبا اخمی به طرفش برگشتم .. همیشه صداش پر بود از تحکم پر بود از دستور .. اگه این تحکم و دستور رو داشت چرا کاری برای آروین نمی کرد ... اینقدر دلم پر بود که مشتی به سینه ی ستبرش زدم و گفتم-هـــان چیهشایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که اخمم را بیشتر کردم و دستم را از دستش بیرون آوردم و یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم -چرا اینقدر زور می گی آخه مرتیکه ...سرم رو با عصبانیت پایین انداختم-لا اله الا الل... دهن منو وا می کنهبه سینه اش زدم که یک قدم به عقب رفت و با چشمانه گرد شده از حدش نگاهم کرد.. شانه ای بالا انداختم و گفتم-حالا چی می خواستی بگیبا گیجی نگاهم کرد و گفت-هانخندمو پشت اخمم پنهون کردم و با تنه ای که بهش زدم از

1398/05/15 17:13

کنارش گذشتم به طرف اتاق رفتم دستم رو به طرف دستگیره بردم .. زیر چشمی نگاهی به شایا کردم که هنوز به جای خالیم نگاه می کرد لبخندی روی لبم نشست و وارد اتاق شدم و خندمو مهار کردم ... تکیه ام را به در دادم ودستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدای خنده ام به گوش کسی نرسد.. با خنده دستی به موهایم کشیدم-دیونه ام به مولابا تقه ای که به در خورد از خنده به سرفه افتادم و خودم را در حموم انداختم ... صدای قدم های شخصی را از پشت در شنیدم و مشتی که به در زده شد و صدای پر از حرص شایا که گفتشایا:مهتاب این حرفا چی بود گفتیریز خندیدم و صدامو صاف کردم و مثل خود مشتی به در زدم و گفتم-کدوم حرفاشایا:همون حرفایی که داشتی می زدی-خوب تو دقیقا" از کدوم حرفا حرف می زنیمشتی دیگر به در حموم زد که من هم با خنده ی بی صدا مشتی زدم و شروع به در آوردن لباس هایم کردمشایا:مهتاب داری با اعصاب من بازی می کنیلباسهایم را بر روی زمین انداختم و گفتم-مگه داشتی ؟شایا گیچ گفت:چیو-لئونارد داونچی ... اعصابو می گم دیگهشایا:مــــــهــــتاببا صدای دادش دیگه نتونستم خودمو کنترول کنم و با صدای بلند شروع به خندیدن کردم که با صدای بلند تری گفتشایا:آره بـــاید هم بخندی منو سرکار گذاشتیدوش آب گرم رو باز کردم همونطور که می خندیدم گفتم-ای خدا ایا نمی زارن توی این مستراح هم بنده هات راحت باشنبه لحظه ای فکر کردم که صدای خندشو شنیدم .. سریع شیر آب رو قطع کردم و سرم را بر روی در گذاشتم با تعجب به صداش گوش دادم و با لبخندی گفتم-شایا داری می خندیبا مشتی که به در زد پرده ی گوشم پاره شد جیغی کشیدم و گفتم-هوووو یابو پرده گوشم دریده شدبا صدایی که موجی از خنده در آن بود گفتشایا:اولا" درست حرف بزن دوما" حقته-مرتیکه خر متعصب یالغوربا پام محکم به در زدم و به طرف وان حموم رفتم و بار دیگه شیر آب رو باز کردم .. که باز صدای پر تحکمش به گوشم رسید که گفتشایا:تو که از اینجا می آی بیرون ببینم بازم زبون در می آری یا نهبلند و محکم مثل خودش گفتم-برو بابا مال این حرفا نیستیشایا:مـــهـــتـــابآب وان که پر شد نگاهم را به بخاری که از آن خارج می شد دوختم ... دیگه صدایی از شایا شنیده نمی شد .. با خیال راحت بدن خسته ام را در آب فرو بردم و با یادآوری شایا که پشت در بود لبخند پر رنگی زدم و سرم را در آب فرو بردم ... صدای خنده هاشو شنیدم ... کاش فقط برای یک لحظه ام می شد می تونستم قیافه خشک و پر ابهتش رو بین خنده و لبخند ببینم .... با کم آوردن نفس خودم را از آب بیرون کشیدم که صورت پر از اشک آروین در نگاهم جان گرفت .. پوزخندی زدم-برای تو هم فکرایی دارم زرین خاتون*****سیبی از سبد

1398/05/15 17:13