The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_181
#دانشجوی_مغرور_من


°امیرصدرا°

_کاش برمیگشتیم خونه،اصلا حوصله ندارم.

نگاهی به چهره دَرهمش انداختم.
خدایا این دیگه چه بلایی بود،این دیگه چه بدبختی بود که داشت سرمهشیدم میومد.
من دیگه تحمل ندارم ناراحتیش رو ببینم.
دستی به ته ریشم کشیدم و سعی کردم اثری از ناراحتی توی چهرم نباشه،هرچند سخت بود اما بخاطر روحیه مهشید مجبور بودم.

_اوردمت اینجا بهت خوش‌بگذره نه اینجوری اخمو بشینی‌.

کلافه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا یجوری رفتار میکنی که انگار هیچی نشده؟
چرا مثل بچه ها بامن برخورد میکنی؟

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
_عزیزم آروم باش چرا انقدر عصبی؟
_اون دوستت چی میگفت؟قلب من چشه؟

_میذاری بعدا سر فرصت حرف بزنیم؟
الان قشنگ با خیال خوش شام بخوریم باهم خوش‌بگذرونیم بعدش من درخدمتتم.

نیش خندی زد و دست به سینه شد و گفت:
_هه پس بگو نگران اینی اشتهات کور بشه.

و از جاش بلند شد و فورا از رستوران زد بیرون.
جدیدا خیلی زود بهش برمیخورد.
دستی میون موهام کشیدم و خواستم بلند بشم که همون لحظه سفارش هارو اوردن.
نگاهی به گارسون انداختم و ازش خواستم غذاهارو برام توی ظرف بذاره و با خودم ببریم.

••••••••••••○••••••••••○•••••••••••

ظرف غذا هارو روی صندلی عقب گذاشتم و در ماشین رو دوباره قفل کردم.
چشم چشم کردم تا مهشید رو پیدا کنم اما ندیدمش.
عصبی با پا ضربه ای به تایر ماشین زدم و زیر لب لعنتی گفتم.

شمارش رو گرفتم که بعد از خوردن دو بوق جواب داد.
_بله
_کجایی مهشید؟
_پشت رستورانم.

عصبی گفتم:
_آخه اونجا چه غلطی میکنی.

و گوشی رو قطع کردم و فورا سوار ماشین شدم و رفتم جایی که گفته بود.
محوطه پشت رستورانی که رفته بودیم یه پارک نسبتاً کوچیک و زیبا بود.
مهشید روی یکی از صندلی ها نشسته بود.
پیاده شدم و به سمتش رفتم.

نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهشو به روبرو دوخت.
رفتم و کنارش نشستم.
_چرا اینجوری میکنی؟
چرا فکر میکنی برای من اهمیت نداری؟
چرا هنوز متوجه نشدی که تمام زندگی من تویی؟؟؟

نگاه پر از اشکش رو بهم دوخت و گفت:
_وقتی از اتاق اومدم بیرون دوستت چی گفت؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چیز مهمی نبود.

نیش‌خند صدا داری زد و گفت:
_قلبم باید پیوند بخوره؟

توی سکوت بهش خیره شدم،چی میگفتم،خودمم هنوز باورم نمیشد که مهشید من اسمش رفته جز کسایی که نیاز به قلب دارن.

_من نمیدونم دوستت به تو چی گفت ولی از حرفایی که جلوی خودم زد متوجه شدم قلبم مشکلش جدی تر از اون چیزیه که من میدونم و حقمه که بدونم مشکلم چیه.

نمیدونم چرا سکوت کرده

1399/10/11 17:08

بودم.
انگار دلم نمیخواست یچیزایی رو باور کنم.
نگاهمو به قیافه محزونش انداختم و گفتم:

_شده قلب خودمو دربیارم بدم به تو نمیذارم درد بکشی.

اشکاش سرازیر شد.
دستشو گرفتم و گفتم:
_چرا گریه میکنی؟ما بدتر اینو پشت سر گذاشتیم این که چیزی نیست.
محمد گفت خودش پروندتو تکمیل میکنه و میذارت توی نوبت.
تو فقط تو این مدت نباید خودتو درگیر استرسای الکی کنی.





?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:08

?????
????
???
??
?

#پارت_182
#دانشجوی_مغرور_من


°مهشید°

_کاش میمردم.

یهو گفت:
_بار اول و آخرت باشه از این حرفا ازت میشنوم..

بهش نگاهی انداختم و گفتم:
_خستم،خیلی خستم امیرصدرا،از همه چی.
این قلب لعنتیم که شده یه درد بزرگ‌تر رو همه دردادم.

چیزی نگفت و از جاش بلند شد و به سمت ماشین رفت.
بعد از چند ثانیه دوباره اومد اما با دست پر.

_خانومم بیا یه قول بده به من.
از این به بعد به هیچی جز زندگیمون فکر نکنی‌.
یمدت باهم میریم خارج اصلا.
اینجوری از همه دوری هیچ استرسیم برات نیست‌.
محمد گفت جز اولویت هایی و حداکثر تا 6ماه دیگه بهت ی قلب سالم میرسه.

لبخند تلخی زدم وگفتم:

_اگه نشد؟اگه تا اون موقع این قلب باهم نساخت چی؟

_غلط میکنه نسازه.

_به آقاجون و عمه چیزی نگو مخصوصا آقاجون.
اینجوری بهتره،سنی ازش گذشته براش فکر و خیال و استرس خوب نیست.

_قربون قلب مهربونت بشم من خیالت راحت.
ببینم میتونم کارارو اوکی کنم هممون باهم یمدت بریم کانادا یانه.
اینجوری فکر کنم بهتر باشه.
توهم سعی کن به این قضیه خیلی فکر نکنی اینجوری بهتره.

_یعنی میشه یه روزی همه چی خوب بشه؟

_الانم همه چی خوبه کافیه خودمون بخوایم.
اون اشکاتم پاک‌کن. صدبار گفتم اون چشما حیفن گریه نکن‌.

لبخند محوی زدم و اشکامو پاک کردم.
_غذا هارو اوردم دوست داری اینجا بخوریم یا بریم خونه؟
_همینجاخوبه.

همه چیز خوب بود...امیرصدرا تمام تلاشش رو میکرد که منو مشغول کنه و نذاره برم توی فکر.
هرکاری میکرد تا لبخند بیاره رو لب هام.
دوباره حسم بهش مثل سابق شده بود حتی شاید قوی تر از قبل.
تنها چیزی که تمام این خوشی هارو برام خنثی میکرد بیماری قلبم بود.
گاهی بازی درمیورد و من توی این مدت به این بازی هاش عادت کرده بودم.
با دولیوان چای اومد و کنارم نشست.
یکی از لیوان هارو مقابلم گرفت که ازش گرفتم.
برخورد گرمی لیوان به دستای سردم حس خوبی رو بهم منتقل میکرد.
لبخندی زدم و گفتم:

_امشب حسابی به زحمت افتادی.
نذاشتی حداقل کمکت ظرف هارو بشورم.

همونجور که شبکه هارو زیر و رو میکرد گفت:
_نه بابا اینهمه تو واسه من غذا های خوشمزه درست کردی یبارم من.

از حرفش خندم گرفت،غذایی که درست کرده بود انقدر تند شده بود که اصلا قابل خوردن نبود و مجبور شدیم پیتزا سفارش بدیم.

_به‌چی میخندی؟
_به غذای خوشمزت آقا.

اخم مصلحتی کرد و گفت:
_همش یکم تند بود.

لبخندی به روش زدم و دیگه چیزی نگفتم که بیشتر به سمتم متمایل شد.
با انگشت اشارش گونم رو لمس کرد.

_روز به روز زیباتر میشی.

خندیدم.
_مسخره میکنی!؟
_نه عشقم مسخره چرا؟
_آخه بنظر خودم مثل قبل نیستم.

_توهمیشه برای

1399/10/11 17:08

من بهترین و قشنگ ترین دختر دنیایی.



?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:08

?????
????
???
??
?

#پارت_183
#دانشجوی_مغرور_من

توی جام نیم خیز شدم و پتو رو دور خودم پیچوندم.
نگاهی به اطرافم انداختم و امیرصدرا رو صدا زدم.

_امیرررر.

بعد چند ثانیه در اتاق باز شد و قامت امیرصدا توی در نمایان شد.
_جونم.

وبالبخند بهم زل زد و ادامه داد.
_چه عجب بیدار شدی.

با یه دستم پتو رو سفت چسبیدم و با دست دیگم پشت هر دوچشمم رو مالوندم وگفتم:

_خسته بودم.
_جووون قربون خستگیات.

پرویی نثارش کردم و آروم از جام بلندشدم.
امیرصدرا همچنان زل زده بود بهم،چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_قصد نداری بری بیرون.

ابرو بالاانداخت و گفت:
_نه کاری ندارم.

به سمتش رفتم و گفتم:
_برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم.
_خب جلو من عوض کن‌.

پوکر نگاهش کردم که با غر ادامه داد.
_انگار تاحالا من ندیدمش.

و اتاق زد بیرون.
از لحنش خندم گرفت،دیوونه دوست داشتنی‌ من.
یه دست تاپ و شلوارک برداشتم و رفتم داخل حمام و یه دوش سریع گرفتم.

وقتی از حمام بیرون اومدم امیرصدرا روی تخت دراز کشیده بود و مشغول موبایلش بود.
نگاهم و ازش گرفتم و سشوار رو از داخل کِشو دراوردم و شروع کردم به خشک کردم موهام.

تمام مدت توقع داشتم امیرصدرا مثل سابق بیاد و موهام رو خشک کنه اما حتی یه نگاه کوتاه هم بهم ننداخت.
شاید چون بهش گفتم برو بیرون ناراحت شده بود.
شونه ای بالا انداختم و به خشک کردن موهام ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه که حسابی موهام رو خشک کردم یه رژ ملایم زدم به سمت امیرصدرا رفتم و روی تخت نشستم و گفتم:

_امیرصدرا من گشنمه پاشو بریم عمارت بگیم فاطمه خانوم یه املتی چیزی برامون درست کنه.

به سمتم برگشت و دستش رو تکیه گاه سرش قرار داد و با یه حالت بدی گفت:

_چشم،دوس داری ناهار هم بریم همونجا خودمونو مهمان کنیم.

با تعجب بهش زل زده بودم.
آخه چیشد یهو چرا انقدر تغیر کرد.
مِن‌مِن کنان همونجور که با انگشتام وَر میرفتم گفتم:
_چیزه....میگم..تو دلخوری از من؟
_خودت چی فکر میکنی؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_چون گفتم برو بیرون؟
و با حالت ناراحتی ادامه دادم.
_خب جلوی تو راحت نبودم.

نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره سرشو کرد تو گوشی.
موهای افتاده توی صورتم رو پشت گوشم انداختم و کمی بهش نزدیک تر شدم و گوشی رو از دستش گرفتم.
نگاه عصبیش رو بهم دوخت.

_چیکار میکنی!؟گوشی رو بده من.

_عه امیر خب یهو چیشدی.
پاشو بریم خونه آقاجون اینا یچیزی بخوریم اول صبحی اوقاتمون تلخ نشه.

بالحن سردی گفت:
_چرا اونجا!؟مگه خودت بلد نیستی غذا درست کنی؟
خودت پاشو یچیزی درست کن بخوریم.

بازبون لبم رو تر کردم و ناراحت از رفتارش باشه ای گفتم از جام بلند شدم و از

1399/10/11 17:08

اتاق زدم بیرون و وارد آشپزخونه شدم.
بادیدن صحنه روبروم دهنم اندازه غار باز شد و چشم‌هام به اندازه چشم‌های قورباغه درشت شد.
واییی باورم نمیشد.میز صبحانه پر بود از غذا.
شربت،شیر،چای،پنیر و کره، بیسکوییت و....
لبخندی زدم و خواستم عقب گرد کنم که با امیرصدرا سینه به سینه شدم.

رنگ نگاهش تغیر کرده بود....مهربون بهم خیره شده بود.
پس داشت برام نقش بازی میکرد.
ذوق زده خودمو توی بغلش جادادم و دست هام رو قفل کمرش کردم.

_وااای امیرصدرا سوپرایز شدم
_من فدات بشم خانومم.تو همه زندگی منی،از تو که من ناراحت نمیشم



?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:08

?????
????
???
??
?

#پارت_184
#دانشجوی_مغرور_من

مشغول خوردن صبحانه بودیم.اشتهام حسابی باز شده بود.
هرچی میخوردم سیر نمیشد.
لبخندی زدم و سر بلند کردم که دیدم امیرصدرا با لبخند بهم زل زده.
لقمه‌ی توی دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_عشقم فقط به من نگاه نکن یکم غذا بخور.
ناهار حالا حالاها آماده نمیشه هاااا.

لقمه رو از دستم گرفت و گفت:
_انقدر شیرینی که نمیشه ازت چشم برداشت‌. خیلی خوشحالم که دوباره دارمت،دوباره کنارمی..

خجالت زده از تعریف هاش سرم رو پایین انداختم که صداش به گوش رسید.
_عزیزم میخوای ناهار بریم عمارت؟
فاطمه خانوم حتما حالا ناهارشو آماده کرده‌.

سر بلند کردم و لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
_خودم یچیزی درست میکنم.
و بعد یه مکث کوتاه ادامه دادم.
_البته اگه خیلی گرسنته بریم اونجا.

فورا گفت:
_نه،نه...من بخاطر اینکه تو خسته نشی گفتم وگرنه چی بهتر از دست‌پخت خانومم....حالا چی میخوای درست کنی؟

پشت چشمی نازک کردم و با عشوه گفتم:
_هرچی آقامون دوست داشته باشه.

قهقه‌ای زد و گفت:
_چقدر لوس شدیم.

خندیدم و گفتم:
_اینهمه همه لوس شدن یبارم ما.
حالا چی‌دوست داری برات درست کنم عزیزم؟

یکم فکر کرد و بعد از چندثانیه گفت:
_قورمه‌سبزی.

لبخندی به روش زدم،هنوز هم سلیقه غذاییش همون بود.
از جام بلند شدم و شروع کردم به پختن غذا.
امیرصدراهم کمکم تمام وسایل صبحانه رو جمع کرد و شست‌.

برای بار آخرخورشت رو تست کردم،عالی شده بود فقط لازم داشت یکم جا بیوفته.
درش رو گذاشتم...
یه ظرف میوه برداشتم و رفتم داخل پذیرایی...امیرصدرا داشت اخبار نگاه میکرد.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت 2:10دقیقه رو نشون میداد.
میوه هارو روی میز گذاشتم و کنار امیرصدرا نشستم.

_خسته نباشی.
_ممنون،نیم ساعت دیگه‌ آمادس...ببخشید دیر شد.
نوک بینیم رو کشید و گفت:
_خانومم ما تازه از خواب بیدار شدیم...اصلا هم دیر نشد.

هردو داشتیم اخبار نگاه میکردیم...یهو سوزش خفیفی رو توی ناحیه قسمت سمت چپ سینم حس کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم نادیده بگیرمش...
اما انگار فایده نداشت...احساس نفس تنگی داشتم.

_مهشید خوبی؟
بی رمق نگاهش کردم....خودش متوجه حالم شد.... فورا از جاش بلند شد و قرص هام رو اورد...
خوردم...اما مثل همیشه تاثیری نداشت‌.
حس میکردم هر لحظه نفسم تنگ تر میشد و به سختی میتونستم نفس بکشم..
حالم اصلا خوب نبود...خدایا چیشد یهو..
یهو درد خیلی بدی توی تمام سینم پیچید و برای لحظه ای حس کردم قلبم نمیکشه.
دستمو روی قلبم گذاشتم و بریده گفتم:

_قل..بم..

و سیاهی مطلق.....

°امیرصدرا°

عصبی و کلافه بودم....آروم و قرار نداشتم...مدام

1399/10/11 17:09

راهرو بیمارستان رو طی میکردم...
بی‌قراری های آقاجون و گریه های مامان هر لحظه حالمو بدتر میکرد...تازه متوجه شده بودن که حال قلب مهشید خیلی خرابه...تازه متوجه شده بودن که قلب مهشیدم،زندگی من نیاز به پیوند داره..
آخ مهشید...آخه چرا الان.
کلافه دستی میون موهای بهم ریختم کشیدم که یهو در بخش باز شد و محمد بیرون اومد.
فورا به سمتش رفتم.

_حالش چطوره؟؟

نگاهی به هر سه تامون انداخت و نگاهش روی من ثابت موند.
_هرچه زودتر باید پیوند بخوره قلبش.

نیش‌خند عصبی زدم و گفتم:
_الان من قلب از کجا پیدا کنم؟ توکه گفتی وضعیت قلبش انقدر وخیم نیست چیشد یهو؟؟


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:09

?????
????
???
??
?

#پارت_185
#دانشجوی_مغرور_من


_امیرجان من از خودم نگفتم که.. همون موقع هم بهت گفتم روز به روز اوضاع ممکنه بدتر بشه..بهت گفتم که استرس و دلهره برای خانومت خودِ سمِ گفتم یا نگفتم امیرصدرا؟

پریشون گفتم:
_حالا باید چیکار کنیم؟
_شما فعلا یکم آروم باشید تا بهوش بیاد.

یهو مامان گفت:
_مگه بیهوشه؟
_بله فعلا بیهوشه.

متوجه حال بد آقاجون شدم....یهو خواست بیوفته که من و محمد زیربغلش رو گرفتیم و کمک کردیم روی یکی از صندلی های انتظاز بشینه.

_حالا دخترم چی‌میشه.
_پدرجان نگران نباشید به امید خدا مشکل مهشید خانوم حل میشه.

و از جاش بلند شد.
_من برم به بقیه بیمار ها برسم.

و بعد یه مکث کوتاه نگاهم کرد و گفت:
_نیم ساعت دیگه بیا داخل اتاقم‌.
باشه ای گفتم و محمد رفت.
کنار آقاجون و مامان نشستم و گفتم:
_شما برگردید عمارت.

آقاجون فورا گفت:
_تا مهشید خوب نشه من از اینجا تکون نمیخورم.

_آقاجون اینجوری که نابود میشید.

پشت بندش مامان گفت:
_امیرصدرا درست میگه آقاجون،مهشید بهوش اومد باز میایم ببینیدش.
ما دیگه تحمل نداریم شمارو باحال بدببینیم.

و زد زیر گریه.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو عصبی بیرون فرستادم.
از جام بلند شدم که آقاجون با صدای لرزونی گفت:

_برو با دکترش حرف بزن اگه لازم بود هماهنگ میکنیم میفرستیمش خارج.
اگه یه خار به یادگار پسرم بره یک دقیقه بعدش من زنده نمیمونم.

و محزون سرش رو پایین انداخت.
چشم آرومی گفتم و از آقاجون و مامان فاصله گرفتم.
توان دلداری دادن به کسی نداشتم.
برای اینکه یکم آروم بشم یکم از بیمارستان زدم بیرون و اطرافش یکم قدم زدم.
تقریبا یک ساعتی میگذشت که برگشتم.
از یکی پرستار ها حال مهشید رو پرسیدم.
هنوز بیهوش بود..
به سمت اتاق محمد رفتم....در زدم...بفرماییدی گفت که رفتم داخل.

_محمد من باید چیکار کنم؟
_امیرصدرا بذار باهات رک باشم...من نخواستم جلوی پدربزرگ و مادرت حرفی بزنم چون حال خوشی نداشتن.
ولی خب باید تو درجریان باشی.

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_خوب میشه؟
از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست.

_ببین امیر خانومت هنوز بیهوشه.
تا زمانی که بیهوشه حتی اگه قلب هم براش پیدا بشه نمیشه عملش کرد.
نکته دوم اینه که اگه قلبی هم پیدا بشه یه نفر جلوی خانومته.
و یه خبر بده دیگه اینه که متاسفانه حال عمومیش رو که من چک کردم خیلی خوب نبود.

ناخودآگاه اشک توی چشم‌هام جمع شد.
خدایا این دیگه چه امتحانی بود...آخه چرا مهشید من،اون که به اندازه کافی تو این سالها بخاطر مشکلاتش سختی کشیدم بود.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم محکم باشم.
نه بخاطر خودم...بلکه بخاطر

1399/10/11 17:09

مادرم و آقاجونی که اون بیرون حالشون بد بود...بخاطر مهشیدی که تمام زندگیم بود‌.
آره من بخاطر اینا باید محکم باشم.
به محمد نگاهی انداختم و گفتم:

_اگه ببرمش خارج برای درمان بهتر نیست؟
_نه همینجاهم دست کمی از اونجا نداره.
تازه شاید بهترم باشه.
_چیکار کنم محمد؟حاضرم قلب خودمو دربیارم بدم به مهشید فقط زودتر خوب بشه.
بخدا تمام این‌مدت نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره نمیدونم یهو چرا اینجوری شد.

دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
_توکلتون بخدا باشه داداش...انشاالله همه چی حل میشه مهشید خانومم حالش خوب میشه‌.
فعلا فقط دعا کنید زودتر بهوش بیاد.

از جام بلند شدم و تشکر کوتاهی ازش کردم که گفت:

_امیر داداش میخوای پدربزرگت رو ببر خونه بااون حال دیدمش دلم سوخت.
ناامیدگفتم:
_نمیاد،نگران مهشید.

_هرجور خودتون میدونید اما بودن اینهمه آدم اینجا چیزی رو عوض نمیکنه من خودم هستم فعلا مراقبم.
به پرستارا هم سپردم مراقب مهشید خانوم باشن.


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:09

?????
????
???
??
?

#پارت_186
#دانشجوی_مغرور_من



لبخند دلگیری زدم وگفتم:
_ممنون داداش،ایشالا تو شادیات جبران کنم.

و خداحافظی کردم و از اتاق زدم بیرون.
مامان،آقاجون رو برده بود داخل حیاط بیمارستان.
کنارشون نشستم و گفتم:
_بهتره شما برید خونه.
خودمم یه چند ساعت دیگه میام.

مامان فورا گفت:
_پس مهشید چی؟
_مهشید فعلا باید اینجا باشه،باید دعا کنیم زودتر بهوش بیاد.

و رو به آقاجون گفتم:
_آقاجون شما بزرگ مایی باید از همه ما سرحال تر باشی،شما امید مایی اگه خدایی نکرده اتفاقی برای شما بیوفته هممون نابود میشیم.
پس بخاطر همه بخصوص مهشید مراقب خودتون باشید.
الان با مامان برید خونه...دعا کنید مهشید زودتر بهوش بیاد.
دکترش گفت حتی اگه قلب هم براش پیدا بشه تا زمانی که بهوش نیومده نمیتونن عملش کنن.

آقاجون آهی کشید و از جاش بلند شد که من و مامان هم به تبعیت بلند شدیم.
مامان دستی به مانتوی خاکی شدش کشید و گفت:

_امیرصدرا مادر به دکترش گفتی میتونیم ببریمش خارج؟
_گفتم مادرم...فرقی به حالش نداره...
تازه اینجا باشه بهتره براش.

آقاجون که تاحالا ساکت بود به سمتم اومد و گفت:
_نذار مهشیدم چیزیش بشه،دیگه تحمل داغ اونو ندارم.

بااین حرفش مامان یهو زد زیر گریه.
_نگید اینجوری آقاجون امیرصدرا مراقبه مهشید.
بعد داداش و زن داداش نمیذاریم یادگاریشون از دستمون بره.
خدا حواسش به دختر قشنگم مهشید هست.
پس اینجوری نکنید آقاجون.

آقاجون آهی کشید و گفت:
_همش تقصیر منه اگه سر هرچیزی بهش اجبار نمیکردم این بلا سرش نمیومد.

به آقاجون نزدیک شدم و گفتم:
_شما خیرشو خواستین.
هیچوقت بد مهشید رو که نخواستین.
الانم انقدر از این حرفای ناامید کننده نزنید دست به دعا شید ایشالا زود بهوش میاد.

و کلید ماشین رو، رو به مامان گرفتم و گفتم:
_شما آقاجون و ببر خونه خبری شد باهاتون تماس میگیریم.
_پسرم ما با تاکسی میریم،ماشینو بذار پیش خودتت.
_نه نیاز نیست نگران من نباشید.

بعد از اینکه مامان و آقاجونو فرستادم عمارت رفتم داخل بیمارستان و روی یکی از صندلی های انتظار نشستم.
هوا تاریک شده بود و مهشید من هنوز بهوش نیومده بود..
آهی کشیدم و به نقشه هایی که برای امروز براش کشیده بودم فکر کرده بودم.
میخواستم ببرمش بازار و براش یه سرویس طلا بخرم.
کلافه با پام روی زمین ضرب گرفته بودم که حضور کسی رو کنار خودم حس کردم.
رو برگردوندم...دنیز بود..یه تای ابروم رفت بالا.

_سلام خوبی؟حال مهشید جون چطوره.

به خودم اومدم و ناخوداگاه اخمی کردم و بی توجه به سوالش که فقط ظاهری بود گفتم:

_سلام، با عمو اومدی؟

عشوه ضایعی برام اومد و

1399/10/11 17:09

گفت:
_نه راستش تنها اومدم،تا خبر دار شدیم همه رفتیم عمارت دیگه بابا موند اونجا من اومدم پیش تو.

و لبخند دندون نمایی زد....حالم از این بشر بهم میخورد...
بی اهمیت آهانی گفتم و سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم که بعد چند ثانیه دوباره صداش توی گوشم پیچید.

_مهشیدجان هنوز بهوش نیومده؟
طفلی خیلی نگرانشم،دختر بیچاره...از هیچی شانس نیورد جز تو.

عجیب رو مخم بود،اصلا تحملشو نداشتم عصبی به سمتش برگشتم و گفتم:
_اومدی اینجا این چرندیاتو تحویل من بدی و بری رو اعصابم؟؟
اگه واسه این‌چیا اومدی راه خروج اون طرفه.

و به راه خروج اشاره ای کردم.
به وضوح شکه شد اما خودشو نباخت و گفت:
_درکت میکنم که ناراحت باشی...واسه همین به دل نمیگیرم.

چپ چپ نگاهش کردم که دوباره گفت:
_نگفتی!مهشید جون هنوز بهوش نیومده؟

میدونستم که دارم تند پیش میرفتم اما وقتی زخم‌زبون هاش به مهشید رو یادم میومد خونم به جوش میومد.
کامل به سمتش برگشتم و نیش‌خندی زدم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:09

?????
????
???
??
?

#پارت_187
#دانشجوی_مغرور_من


_نظرت اگه مهشید من الان بهوش اومده بود من اینجا کنار تو نشسته بودم؟؟
هان؟ لطفا انقدر سوال مسخره نپرس.

چیزی نگفت و نگاهشو ازم گرفت.
چند دقیقه ای گذشت و دیگه دنیز هیچی نگفت.
وجودش کنارم اذیتم میکرد....نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت 9شب رو نشون میداد.

_دنیز.

فورا جواب داد:
_جانم.

توی دلم بهش خندیدم...درکش نمیکردم.
_بونت اینجا به هیچکس کمک نمیکنه.
پاشو برو خونه.

دستی با شالش کشید و گفت:
_نه اینجا کنار تو راحت ترم.
_آخه نیازی نیست اینجا باشی،الکی اینجایی پاشو برو.

کمی بهم نزدیک شد و گفت:

_عه امیرصدا...میگم خودم میخواد ینجا باشم،بابا هم اطلاع داره،اتفاقا وقتی عمه فهمید میخوام بمونم پیشت خوشحال شد.

مادر خوش خیال منو،نمیدونست دنیز یه مار هفت‌خطِ.
دیگه چیزی نگفتم و از جام بلند شدم و به سمت یکی از پرستار ها رفتم.


°دنیز°

امیرصدرا از جاش بلند شد و به سمت یکی از پرستارها رفت تا حال مهشید رو بپرسه.
توی دلم عروسی بود بهتر از این نمیشد.
راضی به مرگ مهشید نبودم اما چی بهتر از این..حالا که تقدیر اینجوری خواسته منم راضیم.
باید توی این مدت حسابی خودم به امیرصدرا نزدیک کنم..
به متین چیزی نگفته بودم و تصمیم هم نداشتم حالا حالاها چیزی بگم.

امیرصدرا داشت به سمت در خروج میرفت‌...
فورا از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.

_کجا؟

نگاه بدی بهم انداخت...اما برام مهم نبود حاضر بودم جلوش کوچیک بشم اما برای یک لحظه هم شده مال من باشه.
پشت سرش به راه افتادم که یهو ایستاد و به سمتم برگشت و گفت:

_توچرا افتادی دنبال من؟

سعی کردم آروم باشم...قیافه محزونی به خودم گرفتم و مظلومانه تو چشمای جدابش زل زدم و گفتم:

_امیرصدرا من این بی‌قراری‌هاتو درک میکنم،میدونم مهشیدو خیلی دوست داری.
اما نمیدونم دلیل اینهمه رفتار بدت بامن چیه!
اما هرچی که هست مهم نیست من اینجام که گذشته جبران شه.
بخدا منم اذیتم که مهشید اینجاست.
شاید یه گذشته بدی بوده...اما الان منم ناراحت و پشیمونم.

توی دلم به حرفایی که میزدم خندم گرفته بود.
امیرصدرا خنثی بهم زل زده بود....صورتش بی حالت بود..معلوم نبود از حرفام چه برداشتی داشته...
اما اینا مهم نبود...مهم این بود هرچه زودتر من به هدفم برسم.

_میخوام تنها باشم.
_انقدر مزاحمتم؟
_آره خیلی مزاحمی.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خب باشه من میرم داخل بخش تا تویکم خلوت کنی.

نگاهی به اطراف انداخت و روی نقطه ای زوم شد....بعد چند ثانیه گفت:
_ماشین همراهته؟
_آره.
_میتونی منو تا یجایی برسونی؟
_آره عزیزم چرا که نه‌.

متوجه نیش خند روی صورتش

1399/10/11 17:09

شدم...اما اینا مهم نبود...مهم بودن من کنارش بود..

_پس چند لحظه صبر کن الان میام.

و فورا از جلوی چشم هام دور شد.
حدودا 10دقیقه ای منتظرش بودم تا اومد.
باهم رفتیم و سوار ماشین من شدیم.
صندلی رو کمی عقب داد و سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست.
آخ دنیز فدای خستگیات بشه.
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
_کجاباید برم؟

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_اول برو یه هایپر مارکت تا بعدش بهت بگم.

پس گرسنش بود.
_میخوای یه رستورانی چیزی ببرمت؟
_نه اشتها ندارم....برو همون جایی که گفتم.

حرف دیگه ای نزدم و ماشین رو روشن کردم و پام رو روی پدال گاز فشار دادم.

از ماشین پیاده شد و رفت داخل‌مغازه.
چند دقیقه ای میگذشت که اومد بیرون.
نگاهی به دست‌های خالیش انداختم.
انگار هیچی نخریده بود.
شونه ای بالا انداختم که اومد و سوار شد.
_چیزی نخریدی؟

نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
دوباره حرکت کردم.
شیشه رو پایین کشید و از داخل جیبش پاکت سیگاری دراورد.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم.
سیگارش رو روشن کرد و کنار لبش گذاشت.

_امیرصدرا چیکار میکنی ؟





?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:09

?????
????
???
??
?

#پارت_188
#دانشجوی_مغرور_من


با جدیت تمام گفت:
_نمیبینی دارم سیگار میکشم؟
_بنداز پایین اون آشغالو...بخاطر این خواستی ببرمت مغازه؟
اگه میدونستم عمرا میبردمت.

دستی میون موهاش کشید و گفت:
_هه...مهشیدم بدش میومد سیگار بکشم.
چشم‌هام روی توی حدقه پیچی دادم و گفتم:
_خب بخاطر همون مهشید نکش‌.

رک جواب داد:
_به تو ربطی نداره.

چندثانیه مکث کردم که گفت:
_رو اعصابم نرو خواهشا.. خودم حوصله ندارم سوالای بی‌جایی که میپرسی بدتر اعصابمو خورد میکنه.

_باشه،کجابرم؟
_نمیدونم...
_یکم دورت بدم تو شهر؟
_خوبه.

°فلش بک°

_نوید...

جوابی نشنیدم....کلید رو از داخل دَر دراوردم و در خونه رو بستم.
نگاهی به خونه تاریک انداختم یکی از لامپ هارو روشن کردم‌...
فضای خونه پر از دود بود...بوی الکل توی خونه پیچیده بود و این حالمو بد میکرد.
دوباره صداش زدم.
_نوید...کجایی؟

بازم جوابی نشنیدم...کمی جلو تر رفتم..
نگاهم روی زمین افتاد...پر از خورده شیشه بود..
خدایا اینجا چخبر بود.
کمی جلو تر رفتم که دیدم نوید روی کاناپه دراز کشیده.
حال روزش اصلا خوب نبود..
معلوم نبود باز چه مرگش شده.
به سمتش رفتم و یقشو توی دست گرفتم و تکونش دادم.

_نوید.

مشخص بود زیاد خورده.
_نوید باتوامااا.‌.پاشو.

لیوان آب روی میز توجهم رو جلب کرد.
برش داشتم و ریختمش روی صورت نوید.
یهو از جا پرید و نگاهی به اطرافش انداخت.

_نوید خوبی؟چیشده؟
میدونی چندبار بهت زنگ زدم جواب ندادی!لنتی نگرانت شدم.

توی سکوت بهم خیره شد...نگاهش رو دوست نداشتم.
نگاهم رو به زمین دوختم که انگشت شصتش رو زیر چونم قرار داد و سرم رو بالا گرفت.
چشماش سرخ بودن.

_کدوم گوری بود؟

صورتم رو جمع کردم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:

_بیمارستان بودم دختر عموم حالش بد بود.

نگاهش رو ازم گرفت و از جاش بلند شد.
تلو‌تلو‌ خوران به سمت آشپزخونه رفت و از روی اُپن بهم ریخته بطری برداشت و سرکشید.
فورا به سمتش رفتم و بطری رو از دستش کشیدم.

_معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
خودتو با سیگار و این زهرماری خفه کردی...جواب تلفناتم که نمیدی .
دِ بگو بینم چه مرگته.

عصبی نفس میکشد...قفسه سینش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد.
یکم ترسیدم.
یهو دادی زد و تمام وسایل روی اُپن رو پرت کرد روی زمین.
از ترس جیغی کشیدم و شکه نگاهش کردم.
آخه چیشده بود!

گفت:
_زیادی آزادت گذاشتم...زیادی بهت بال و پر دادم...زیادی بهت سخت گرفتم...فکر کردی من بی غیرتم!

سعی کردم دستش رو رها کنم ....نشد.

نالیدم:
_ولم کن میخوام برم.

دستاش شل شد...فکر کردم بیخیال شده اما نه...مچ دستم رو گرفت و در رو هم پشت سرش قفل کرد و کلیدش

1399/10/11 17:10

رو داخل جیبش گذاشت ...
حالش اصلا دست خودش نبود...
ترسیده نگاهی بهش با نگاه اشکی بهش خیره شدم.

_نوید داری میترسونیم این‌کارا یعنی چی؟چِت شده!؟

با چشم‌های گرد شده و پر از اشکم گفتم:
_چیییی؟؟؟؟

سرش رو به طرفین تکون داد و دستی بین موهای بورِش کشید و گفت:
_من پدر تو و اونو یه جا باهم درمیارم.
تاوان این کاراتو میدی دنیز خانوم

دیگه گریم گرفته بود داشت از چیزی حرف میزد که روحم بی‌خبر بود.
به سمتم اومد خواستم حرف بزنم کا با پشت دست محکم کوبید تو دهنم.
آخی گفتم که گفتم:

_مونده هنوز آخ بگی...دمار از روزگارت در میارم...مادر نزاییده کسی بخواد به نوید خیانت کنه.

گریه‌ی آرومم تبدیل شده بود به هق هق‌....بریده بریده گفتم:

_نوید... بخدا من...نمیدونم...تو..داری..چی.میگی.

همونجور که نفس نفس میزد گفت:
_اون مرتیکه که مرتب داری باهاش تیک میزنی کیه؟؟؟هاننن؟؟؟
نگاهم بهش بود و دقیق به حرفاش گوش سپرده بودم..
خدای من با کی بود...با کل هنگ کرده بودم و دهنم قفل کرده بود.
دوباره کوبید داخل دهنم.

_هان چیه لال شدی؟خوب با اون حرف میزدی و میخندیدی...به من که رسید لال شدی.

?
??
???
????

1399/10/11 17:10

?????
????
???
??
?

#پارت_189
#دانشجوی_مغرور_من

دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و زار میزدم.
نوید دستامو از جلوی صورتم کنار زد و گفت:

_اسمش چیه؟؟؟

همونجور که گریه میکردم گفتم:
_بخدا من ...نمیدونم ...کیو میگی.

با چشم‌های خمارش نگاهم کرد و گفت:
_که نمیدونی و..


♡•□□□□□□□□□□□□□□•♡

با برخورد نور به چشمم آروم لای چشمم رو باز کردم.
درد بدی توی سرم پیچیده بود...گیج بودم..
نگاهی به اطرافم انداختم..

موهام رو با کلیپس بالا بستم و شالمو از روی زمین برداشتم و سرم کردم.
به سمت در رفتم آروم دستگیره رو کشیدم پایین...قفل بود.
اه لعنتی...یادم اومد دیشب در رو قفل کرد و کلید رو داخل جیبش گذاشت..

فورا به سمتش رفتم خم شدم که برش دارم.
کلید رو برداشتم و خواستم به سمت در برم که صداش مانع شد.

_کجا با این عجله!

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_میخوام برم خونمون اینجا دیگه کاری ندارم.
هرچی بینمون بود دیگه تمام شد.

از جاش بلند شد.
رو برگردوندم.
بعد چند ثانیه اومد و مقابلم ایستاد نگاهی به ظاهرش که بخاطر حال و روز دیشبش یکم داغون شده بود انداختم.
موهاش ژولیده شده بود و زیر چشماش یکم گود شده بود.
نگاه ازش گرفتم و گفتم:

_بروکنار.

با حالتی که سراسر تمسخر بود گفت:
_هان چیشده؟مامان‌جونت نگرانت شده یا اون عاشق دلخستت؟

_به تو هیچ ربطی نداره گمشو کنار.

یهو با عصبانید غرید.
_بفهم چی زر زر نمیکنی.
الانم هیچ گوری نمیری..همینجا میمونی تا تکلیفت رو روشن کنم.

نفس عمیقی کشیدم و بی حوصله گفتم:
_من اصلا نمیدونم درباره چی حرف میزنی.

_توحق نداری اینجوری بامن رفتار کنی.
توحتی نمیگی چه مرگته.
این رفتارات بابت چیه!
فقط مثل وحشیا هارت و پورت میکنی و زورت به من میرسه.

نیش‌خندی زد و گفت:
_من وحشیم؟؟من چه مرگمه؟
یه هفتس مدام هرجا میری پیگیرتم.
سایه به سایه دنبالتم...آمار دقیقتو دارم.
حواسم هست جدیدا با جناب آقای متین محمدی تیک میزنی.

اوه پس منو با متین دیده.
نوید یه پسر فوق‌‌العاده غیرتی بود...میدونستم منو دوست داره اما برام مهم نبود من فقط یمدت واسه سرگرم کردن خودم و دور شدن از حال و هوای مهشید و امیرصدرا باهاش رل زده بودم اما هرچی میگذشت علاقه نوید به من واضح تر مشخص میشد.
بااخم نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_تو از هیچی خبر نداری...متین فقط یه دوست خانوادگی سادس.

و پسش زدم و سمت در رفتم و کلید رو داخل در انداختم و بازش کردم.
اومد و کنارم زد و اول خودش زد بیرون.
نگاهی به خونه انداخت و رو کرد به من و گفت:

_همشو تمیز میکنی.

با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم.
_چی میگی واسه خودت توهِی.
من باید برم

1399/10/11 17:10

خونه...خانوادم نگرانم میشن.

_چطور از دیشب تاحالا نگرانت نبودن...الان نگران میشن.

نگاه بدی بهش انداختم و گفتم:
_دیشب بخاطر توعه عوضی الکی بهشون گفتم میرم خونه یکی از دوستام.

و خواستم برم که مچ دستم رو میون دستش گرفت و گفت:

_تابرام سیر تا پیاز ماجرای خودتو او یارو رو تعریف نکنی بهت اجازه نمیدم بری.


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:10

?????
????
???
??
?

#پارت_190
#دانشجوی_مغرور_من


کلافه هوفی کشیدم و نالیدم:
_ولم کن نوید...حالم خوب نیست

موقعیت رو مناسب دونستم و حرفی که مدت ها توی ذهنم بود رو به زبون اوردم :

_از این به بعد هرچی بین من و تو بود دیگه تمام شد...بین من و تو از این ثانیه به بعد هیچی نیست.

فقط نگاهم کرد...هیچی نگفت‌.
یه ذره نگران شدم..دستمو جلوی صورتش تکون دادم.

_کجایی تو!

لبش رو تر کرد و دستی بین موهاش کشید و نیشخند عصبی زد و گفت:

_اینبارو نشنیده میگیرم.
الانم گمشو بشین اونجا چیزی که ازت خواستم رو تعریف کن.

ناچار رفتم و نشستم قبلش گوشیم رو دراوردم که گفت:
_چیکار میکنی؟

گوشی رو به سمتش گرفتم و نشونش دادم و عصبی گفتم:
_مامانمه.

چیزی نگفت و نگاهش رو ازم گرفت.
بعد از اینکه به مامان زنگ زدم و بهش گفتم ممکنه بیشتر پیش دوستم بمونم نگاهم رو بهش که خیره به خورده شیشه های روی زمین بود دوختم و گفتم :

_ببین یچیزایی هست که تو ازش خبر نداری.
دوستی که بین من و متین هست اونجوری نیست که تو فکر میکنی.
کاملا دوستانه است که قراره باهم به اهدافمون برسیم.
چطور بگم...جفتمون برای یه هدف مشخص داریم تلاش میکنیم و توی این راه به هم نیاز داریم...همین.
حالا اجازه میدی برم!؟

نگاهشو بهم دوخت و همونجوری که سیگارش رو روشن میکرد گفت:
_نه.

کلافه پامو روی زمین کوبیدم و گفتم:
_اصلا من چرا از تو دارم اجازه میگیرم.

و از جام بلند شدم و خواستم برم که با دادی که زد سرجام میخکوب شدم.
_گمشو سرجات.

قلبم تند تند میزد...چِت شده بود دنیز...چرا انقدر ترسو میشدی دربرابر نوید.
تو روش وایسا و برو ...ولی نمیشد...هرکاری کردم نشد.
برگشتم سرجام و کنار نوید نشستم.

_تو و اون مرتیکه باهم چه هدفی دارید؟
هدفتون درحدیه که بهت لقمه بده؟

و نیش خندی زد و ادامه زد.
_نمیفهمم واقعا.

خدایا چیکار میکردم...یعنی باید بهش واقعیت رو میگفتم؟
اینجوری که درجا نابودم میکرد.
ولی آخرش چی؟
تهش که میفهمید چی به چیه.
نگاه رو بهش دوختم و باصدایی که از ترس میلرزید گفتم:

_من یکی دیگه رو دوست دارم.

سوالی نگاهم کرد.
_چی؟....متوجه نشدم.
یبار دیگه بگو..


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:10

?????
????
???
??
?

#پارت_192
#دانشجوی_مغرور_من


°مهشید°

نگاهم رو به امیرصدرا دوختم و باصدایی که انگار از چاه بیرون میومد گفتم:
_تشنمه

روی صندلی همراه نشست و گفت:
_نمیشه فدات شم.

بی‌حال چشم‌هام رو بستم.
عمل کوچیکی داشتم اما نمیدونستم برای چی بود..
با هر دمی که میکشیدم قلبم تیر میکشید و این اذیتم میکرد.
امیرصدرا متوجه حالم شد و گفت:

_تحمل داشته باش...همین روزا یه قلب برات پید میشه...

نگاه بی رقمی بهش انداختم و لب زدم:
_آقاجون.
_عزیزم هم آقاجون هم مامان بالاسرت بودن تایم ملاقات تمام شد نمیشد بیشتر بمونن باید میرفتن.
اصرار داشتن که بمونن بخاطر حال آقاجون فرستادمشون رفتن.

نگاهی به چهرش انداختم....ته ریشش به ریش های بلند تبدیل شده بود و موهای همیشه مرتبش حسابی ژولیده شده بود.
خستگی توی چشم‌هاش موج میزد...
ایناهمش بخاطر من بود...این بی قراری ها و نگرانی ها بخاطر من بود.
ناخوداگاه قلبم تیر کشید و درد بدی توی سینم پیچید.
صورتم رو از درد جمع کردم و پتوی توی دستم رو از درد فشردم.

امیرصدرا متوجه حال بدم شد.
_یکم دیگه تحمل کن مهشید قول میدم همین روزا برات یه قلب پیدا کنم.

لبخند تلخی به روش زدم و گفتم:
_کاش توهم با آقاجون و عمه میرفتی خونه.

اخم مصلحتی کرد و گفت:
_بودنم کنارت اذیتت میکنه؟
_نه عزیزم،بخاطر خودت میگم...یه نگاه به خودت کردی؟این امیرصدرایی که من میبینم اون امیرصدرای همیشگی نیست‌.

دستش رو نوازش وار روی گونم کشید و گفت:

_عشقم...زندگیم...همه‌کسم..اینجا باشه بعد من برم به حال خودم برسم؟
مهشید بخدا من بی تو هیچم...من با تو معنی عشقو فهمیدم...تو نباشی امیرصدرا هیچ معنی نداره.

لبخند تلخی به روش زدم و گفتم:
_منم بی تو پوچم.

همون لحظه در اتاق باز شد و دوست امیرصدرا اومد داخل.
توی این مدت خیلی مراقب من بود و حواسش بود زیاد درد نکشم.
بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم با امیرصدرا به سمت من اومد و گفت:

_حال مهشید خانوم چطوره!؟

نگاه بی رمقی بهش انداختم و گفتم:
_تپش قلب دارم....

لبخندی زد و به شوخی گفت:
_همش بخاطر وجود امیرصدراس.
بگم بره بیرون.

و زد زیر خنده...نیمچه لبخندی روی لبم اومد.
دکتر بعد از چک کردن آزمایشاتم و گرفتن نبضم نگاهی به من و امیر صدرا انداخت و گفت:

_برای جفتتون یه خبر خوش دارم.
خودم که از شنیدنش خیلی شوکه شدم.
چطور بگم یعنی یجورایی انتظارشو نداشتم....
اما انگار مهشید خانوم خیلی خوش‌شانسه و خدا خیلی دوسش داره.

_دِ بگو دیگه.

نگاهمو به قیافه هُل شده امیرصدرا انداختم.
محمد(دکترمهشید) لبخندی زد و گفت:
_خوشبختانه یه قلب برای مهشید خانوم پیدا

1399/10/11 17:11

شده.

امیرصدرا شکه گفت:
_واقعا!
_بله حالا شما بیا تو اتاق من کارت دارم.

و بعد رو به من گفت:
_احتمالا دو یا سه روز دیگه عمل پیوند داشته باشید.

_مگه نگفتین دونفر جلوی منه؟

_بله،اما متاسفانه یا خوشبختانه بعد از انجام آزمایشات اون قلب به اونا نمیخورد و نمیشد که به یکی از اون ها پیوند داده بشه.
اما خب خوشبختانه مناسب شما بود‌.

همونجور که نفس نفس میزدم گفتم:
_پس اون دوتایی که قبل من بودن چی میشن؟

دکتر خواست جواب بده که امیرصدرا پرید وسط حرفش و گفت:
_تو چیکار اونا داری دیگه برا اونا هم پیدا میشه دیگه.

یهو یه دلشوره افتاد بجونم...نکنه امیرصدرا یکاری کرده باشه من زودتر پیوند بخورم...
انگار خودش متوجه حال پریشونم شد که دارم به چی فکر میکنم.
به دکتر نگاهی انداخت و گفت:

_الان فکر میکنه با پارتی بازی اینو گذاشتیم جلو.

دکتر نگاهی بهم انداخت و با خوش‌رویی که همیشه توی چهرش بود گفت:
_خیالتون راحت همچین چیزی امکان پذیر نیست‌‌.
گفتم که آزمایش های لازم انجام شده و اون قلب اگه به یکی از اون دوتا برسه پیوندش پس زده میشه.
اما خداروشکر به شما میخوره.
خیالتون از این بابت راحت باشه.

لبخند رضایت بخشی زدم که دکتر به همراه امیرصدرا از اتاق زدن بیرون.
سرم‌رو چرخوندم و به سمت چپم که یک پنجره بود خیره شدم.


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:11

سبزی که اونروز درست کردم چیشد.
_اووو خانومم به فکر اونی؟

با لب آویزون گفتم:
_خیلی بدشانسم...خیلی..

_دیگه اینجوری نگو...هیچوقت.

حدود یک ساعتی باامیر صدرا درباره همه چیز حرف زدیم‌‌...امیرصدرا سعی داشت همش بهم روحیه بده و این برام خیلی باارزش بود.

تقریبا یک ساعتی میگذشت که عمه اومد داخل و جاشو باامیر صدرا عوض کرد و امیرصدرا بعد از یه عالمه نصیحت کردن من و عمه بالاخره دل کند و رفت..

_خوبی مهشید جان.
_ممنون،ببخشید امشب به زحمت افتادین.

اخم مصلحتی کرد و گفت:
_دیگه اینجوری نگیا عزیز دلم.
نمیدونی که از وقتی امیرصدرا بهم گفت قراره پس فردا عمل پیوند روت انجام بدن چقدر خوشحالم.

لبخندی زدم و گفتم:
_آقاجون اطلاع داره؟


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:12

?????
????
???
??
?

#پارت_193
#دانشجوی_مغرور_من


نگاهم رو روی درختی که بلند شده بود انداختم...
نمیدونم چقدر به یه نقطه خیره بودم و فکرای گوناگون کردم فقط میدونم انقدر گذشت که خوابم برد و کم کم چشم هام بسته شد.

□■□■□■□■□■□■□■□■□■

با صدای موزیک مورد علاقم لای چشم هام رو باز کردم‌....
امیرصدرا روی صندلی کنار تختم نشسته بود و بهم خیره شده بود و موزیک رو زمزمه وار میخوند

°آهای صدای بارون دقیقه های بی جون
بهش بگید یادم نمیره تموم لحظه هامون
آهای صدای دریا دلای سنگ و تنها
بهش بگید بیاد که دلم نمیرسه به فردا..


لبخندی بهش زدم و همراهش زمزمه وار خوندمز..

°با تو روبراهم بعد تو نگاهم مریضه
عشق منی برگرد نذار دیگه اشکام بریزه
حتی با همین درد دیوونگیام کم نمیشه
دیوونه شبگرد بیا دیگه واسه همیشه...


چقدر خوب و شیرین بود زمزمه کردن موزیک با یار دلخواه...چقدر کم داشتمش توی این سالها...چقدر به وجودش احتیاج داشتم....و الان چقدر خوشبخت بودم برای دوباره داشتنش برای اینکه دوباره کنارم بود...
نگاهم به لب‌هاش بود لب هایی که موزیک مورد علاقم رو زمزمه وار میخوند..
و چقدر برام شنیدن صداش لذت بخش بود

°پنجره باز من و این حالت دلگیره هوات
خاطره ساز کجایی که کشته دلمو خاطره هات
چیزی نگو همه چی رو میشنوم از جفت چشات
چیزی نپرس دو سه روزه بدگره زدی بغضمو به صدات...
(راغب_صدای بارون)


یهو موزیک رو قطع کرد و همونجور که لبخند روی لبش بود گفت:
_خانومم اینا چیه گوش میدی..
همینارو گوش میدی غمگین میشید.
یه اندی..سندی چیزی گوش بده.

از لحن حرف زدنش خندم گرفت.

_آخ من فدای خندیدنت بشم.
_خدانکنه...توکه رفتی متوجه نشدم کی خوابم برد.

دستی بین موهام کشید و گفت:
_خوب کردی خوابیدی...

و بعد یه مکث کوتاه گفت:
_مهشید جان میدونم شاید خیلی با مامان راحت نباشی اما خیلی اصرار داره که امشبو اون کنارت باشه.

لبم رو تر کردم و گفتم:
_کی گفته من با عمه راحت نیستم...اتفاقا خیلیم راحتم.
تازه موقعیت خوبیم هست میتونی بری خونه یکم به سرو وضعت برسی..

چپ چپ نگاهم کرد و درحالی که لبخند محوی کنج لبش داشت گفت:

_مگه سر و وضع من چشه؟
_عشقم زیادی شلخته شدی.
به خودت یه نگاه انداختی؟موهات بلند و ژولیده شده..ریشات بلند شده.
کلا بهم ریخته شدی یکم.

گفت:
_باورت میشه وقتی تو اینجا رو این تختی حال و حوصله هیچی رو ندارم؟


_حالا پاشو برو خونه بخاطر من یکم به خودت برس...قشنگ استراحت کن..

_چشم بذار مامان بیاد من میرم.

یهو یاد قرمه سبزی که درست کرده بودم افتادم...
قرمه سبزی که نشد باهم بخوریم.

_راستی امیرصدرا...
_جانم
_اون قرمه

1399/10/11 17:12

?????
????
???
??
?

#پارت_194
#دانشجوی_مغرور_من


_قرار شد امیرصدرا خودش بهش بگه.
_خوبه.

عمه اومد و روی صندلی همراه نشست و گفت:
_طفلی بابا تو این مدت یه عالمه نگرانت بود...چقدر دلش میخواست امروز بمونه تا بهوش بیای اما نشد دیگه.
حالا بهش قول دادم فردا باامیر صدرا بیاد.

_ببخشید این مدت همتون رو اذیت کردم.

_دیگه اینجوری نگی...تو عزیز دل مایی تنها یادگار داداشمی...عروس گلمی.
ایشالا هرچی زودتر حالت خوب بشه برای من یه نوه خوشگل بیاری.

با تصور بچه خودم و امیرصدرا لبخند از ته دلی زدم...یعنی میشه هرچی زودتر اون روزا بیاد...یه بچه ناز از من و امیرصدرا...

°نوید°

حالم بد گرفته بود...دنیز هر روز از جواب دادن به من یجوری در میرفت...حتی دیگه باهام یه کافی‌شاپ ساده هم نمیومد.
دستی میون موهام کشیدم و از جام بلند شدم و یکم با سر و وضعم رسیدم و سویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

شماره دنیز رو گرفتم....بار اول جواب نداد...دوباره زنگ زدم...چند بوق خورد که جواب داد.

_بله
_سلام خانوم...چه عجب.
_بله نوید چیکار داری!؟ زود کارتو بگو کار دارم.

از لحن حرف زدنش خوشم نیومد...اخم هام رفت توی هم.

_کار نداری قطع کنم.

کم کم داشت این برخورداش بهم برمیخورد...هرچیزی یه حدی داشت و دنیز دیگه از حدش گذشته بود.
جدی شدم و گفتم:

_آماده باش تا یک ساعت دیگه جلوی خونتونم.

و بدون اینکه منتظر خزعبلاتش باشم گوشی رو قطع کردم.
زمان زیادی نبود که با دنیز آشنا شده بودم اما توی همین زمان کم عجیب عاشقش شده بودم...
نمیدونم چی داشت ...چی تو وجودش داشت ولی هرچی بود عجیب منو جذب خودش کرده بود و هیچ‌جوره حاضر نبودم ازش دست بکشم.
یکم توشهر چرخیدم و به سمت خونشون حرکت کردم.

نگاهی به ساعتم انداختم دقیقا یک ساعت گذشته بود.
نمیخواستم بهش عجله کنم شاید هنوز اماده نبود.
یکم دیگه منتظر موندم اما باز هم خبری نشد.
نکنه فکر کرده من باهاش شوخی دارم گفتم یک ساعت دیگه میام دنبالت.
با این فکر شاکی شمارشو گرفتم.
بعد از خوردن دوبوق تماس وصل شد.
صدای بی‌حالش توی گوشم پیچید.

_الو..نوید.
_جانم...دنیز خوبی؟
_نه اصلا..پایینی؟
_آره عزیزم پایین منتظرتم.
_باش صبر کن اومدم.
_منتظرم.

و تماس رو قطع کرد‌...یه تای ابروم رفت بالا...این که خوب بود چِش شد یهو..
نکنه خودشو به موش مردگی زده!
کلافه از فکرای مزخرفم ضربه ای روی فرمون زدم.
سرم رو چرخوندم که دیدم دنیز از خونه زد بیرون.
آروم و بی‌حال به سمت ماشین اومد و سوار شد.
بدون سلام یا حتی بدون اینکه نگاهم کنه صندلی رو کمی عقب کشید و تقریبا دراز کشید و چشم‌هاشو بست‌.

نگاهی به چهره بی رمق و رنگ و

1399/10/11 17:12

رفتش انداختم...این دنیزی که میدیدم دنیز سابق نبود‌.
مثل همیشه مرتب و آرایش کرده نبود.
یه مانتو ساده تنش بود و شالش رو نامرتب زده بود.
یک‌ ذره ارایش هم روی صورتش نبود.
رنگ پریده صورتش نشون میداد حالش بده.
نگران نگاهمو بهش دوخته بودم که چشماشو باز کرد و گفت:

_چرا حرکت نمیکنی؟
_حالت خوبه دنیز؟
_نه اصلا خوب نیستم.
_چیشده؟

کلافه هوفی کشید و گفت:
_وای نوید چقدر سوال میپرسی تروخدا حرکت کن این شیشه هارو هم بکش پایین یه بادی به سر و صورتم بخوره.

شیشه هارو کامل کشیدم پایین و حرکت کردم..
دنیز ساکت بود و چیزی نمیگفت و ایک سکوتش کلافم میکرد.

_خب دنیز نمیخوای حرفی بزنی؟

نیم نگاهی بهم انداخت و کلافه گفت:
_مثلا چی؟

_مثل همیشه نیستی!چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
چیشده که حالت بده؟

سکوتش عصبانیم کرد.

_دِ چرا جواب نمیدی؟مگه باتو نیستم.
_چه فرقی به حال تو داره؟

یه تای ابروم رفت بالا و گفتم:




?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:12