?????
????
???
??
?
#پارت_168
#دانشجوی_مغرور_من
بعد از چندثانیه از زیر میز اومدم بیرون و نفس راحتی کشیدم..
روی راحتی داخل اتاق آقاجون نشستم و گوشیم رو دراوردم و نگاهی به عکسهایی که گرفته بودم انداختم.
کاش یکم صحبت هاشون بیشتر طول میکشید تا میتونستم نگاهی به تلگرامی که پر از پیامهای خوانده نشدش بود مینداختم.
نگاهمو با دقت به صفحه گوشی انداختم...
از اولین پیامش تا اخرین پیامش عکس گرفته بودم.
آقاجون اومد داخل اتاق...بادیدنش از جام بلند شدم.
_بشین پسرم.
و خودش اومد و کنارم نشست.
_چیشد امیرصدرا؟چیز خاصی دستگیرت شد.
_آقاجون باورت نمیشه،یعنی شانس اوردیم،مثل اینکه قبل از اینکه بیاد سراغ شما رفته بود سراغ گوشیش و بدون اینکه خاموشش کنه پرتش میکنه داخل کیفش...از شانس خوب ماهم زمانی که من میرم سراغ گوشیش نور صفحه هنوز کامل خاموش نشده بود...یعنی شانس اوردیماااا...یکم دیرتر میومدم داخل اتاق گوشی خاموش شده بود.
_خداروشکر...حالا چیزی گیرت اومد بابا؟
نیشخند صدا داری زدم و گفتم:
_آقاجون حدستون درست بود.
اون مرتیکه باراد رو دنیز بهش گفته همچین کاری کنه.
اسمشم باراد نیست،یاسرِ.
آقاجون آهی کشید و دلخور گفت:
_تومطمئنی پسرم؟
_آره آقاجون تمام از تمام پیاماشو عکس گرفتم چیز زیادی نگفته بودن مثل اینکه بیشتر یا همو ملاقات کرده بودن یا تماس تلفنی داشتن اما خب داخل پیاما هم یسری چیزا گفته که ثابت میکنه کار خود دنیز بوده و این یه پوئن مثبت برای ماست اگه اجازه بدین فردا برم و شکایت کنم.
البته آقاجون ناگفته نماند همین امشب دقیقا قبل از اینکه بیاد توحیاط پیش شما بهش گفته که خطو بسوزونه کلا.
و عکسی رو که گرفته بودم با آقاجون نشون دادم...
آقاجون بادقت به عکس خیره شده بود...بعد از چندثانیه گفت:
_نمیخواد بری شکایت کنی..نیازی نیست.
خنده عصبی کردم و گفتم:
_اینو جدی که نگفتین!؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت:
_کاملا جدی گفتم
_باورم نمیشه،یعنی چی شکایت نکنم؟
اگه قرار نبود شکایت کنم پس این کارا چی بود دیگه؟مگه شما همونی نبودی که به من گفتی واسه خاطر مهشید هرکاری میکنی...چیشد پس!؟
و از جام بلند شدم و شاکیانه گفتم:
_من همین فردا اول وقت میرم و از دنیز شکایت میکنم.
اینبار بهم نگاه کرد و خونسرد گفت:
_توهمچین کاری نمیکنی امیرصدرا.
کلافه و عصبی دستی میون موهای بهم ریختم کشیدم اصلا آقاجونو درک نمیکردم آخه چِش شد یهو.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم در کمال رعایت احترام و ادب بگم:
_آقاجون یادتون رفته که مهشید واسه همین موضوع کارش به آنژیو کشید؟
یادتون رفت چقدر اذیت
1399/10/09 07:31