The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_168
#دانشجوی_مغرور_من

بعد از چندثانیه از زیر میز اومدم بیرون و نفس راحتی کشیدم..
روی راحتی داخل اتاق آقاجون نشستم و گوشیم رو دراوردم و نگاهی به عکس‌هایی که گرفته بودم انداختم.
کاش یکم صحبت هاشون بیشتر طول میکشید تا میتونستم نگاهی به تلگرامی که پر از پیام‌های خوانده نشدش بود مینداختم.

نگاهمو با دقت به صفحه گوشی انداختم...
از اولین پیامش تا اخرین پیامش عکس گرفته بودم.
آقاجون اومد داخل اتاق...بادیدنش از جام بلند شدم.

_بشین پسرم.

و خودش اومد و کنارم نشست.
_چیشد امیرصدرا؟چیز خاصی دستگیرت شد.

_آقاجون باورت نمیشه،یعنی شانس اوردیم،مثل اینکه قبل از اینکه بیاد سراغ شما رفته بود سراغ گوشیش و بدون اینکه خاموشش کنه پرتش میکنه داخل کیفش...از شانس خوب ماهم زمانی که من میرم سراغ گوشیش نور صفحه هنوز کامل خاموش نشده بود...یعنی شانس اوردیماااا...یکم دیرتر میومدم داخل اتاق گوشی خاموش شده بود.

_خداروشکر...حالا چیزی گیرت اومد بابا؟

نیش‌خند صدا داری زدم و گفتم:
_آقاجون حدستون درست بود.
اون مرتیکه باراد رو دنیز بهش گفته همچین کاری کنه.
اسمشم باراد نیست،یاسرِ.

آقاجون آهی کشید و دلخور گفت:
_تومطمئنی پسرم؟

_آره آقاجون تمام از تمام پیاماشو عکس گرفتم چیز زیادی نگفته بودن مثل اینکه بیشتر یا همو ملاقات کرده بودن یا تماس تلفنی داشتن اما خب داخل پیاما هم ی‌سری چیزا گفته که ثابت میکنه کار خود دنیز بوده و این یه پوئن مثبت برای ماست اگه اجازه بدین فردا برم و شکایت کنم.
البته آقاجون ناگفته نماند همین امشب دقیقا قبل از اینکه بیاد توحیاط پیش شما بهش گفته که خطو بسوزونه کلا.

و عکسی رو که گرفته بودم با آقاجون نشون دادم...
آقاجون بادقت به عکس خیره شده بود...بعد از چندثانیه گفت:

_نمیخواد بری شکایت کنی..نیازی نیست‌.

خنده عصبی کردم و گفتم:
_اینو جدی که نگفتین!؟

بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت:
_کاملا جدی گفتم

_باورم نمیشه،یعنی چی شکایت نکنم؟
اگه قرار نبود شکایت کنم پس این کارا چی بود دیگه؟مگه شما همونی نبودی که به من گفتی واسه خاطر مهشید هرکاری میکنی...چیشد پس!؟

و از جام بلند شدم و شاکیانه گفتم:
_من همین فردا اول وقت میرم و از دنیز شکایت میکنم.

این‌بار بهم نگاه کرد و خونسرد گفت:
_توهمچین کاری نمیکنی امیرصدرا.

کلافه و عصبی دستی میون موهای بهم ریختم کشیدم اصلا آقاجونو درک نمیکردم آخه چِش شد یهو.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم در کمال رعایت احترام و ادب بگم:

_آقاجون یادتون رفته که مهشید واسه همین موضوع کارش به آنژیو کشید؟
یادتون رفت چقدر اذیت

1399/10/09 07:31

شد؟اونوقت شما واسه خاطر اون دختره عوضی دارید میگید من نرم شکایت کنم؟
آخه این درسته؟بخدا که ته ناحقی کردنِ..


_چرا انقدر عجولی تو پسر؟چرا یکم تحمل نداری؟مگه نمیبینی بهش گفته خطو بسوزونه.

_اِی آقاجون شما باورت میشه آخه؟

_دِ همین چیارو باورم نشده که میگم فردا نرو واسه شکایت...من نمیدونم این دختر چرا انقدر نسبت به مهشید من کینه داره...درعجبم واقعا


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:31

?????
????
???
??
?

#پارت_169
#دانشجوی_مغرور_من

_متوجه نشدم؟میشه واضح حرفتونو بگید؟
_امیر بابا تو که انقدر خنگ نبودی.

با چشمای گرد شده به آقاجون خیره شدم که گفت:

_خودت یکم فکر کن...کسی که دنبال خراب کردن یکیه وسط راه بیخیال میشه؟
اون یکی مثل دنیز که از هر ده کلمش یکیش مهشید بود.
صددرصد داره یه کار دیگه میکنه که اینو بیخیال شده.

_هووووف،الان میگید من چیکار کنم؟

آقاجون خواست جوابمو بده که صدای در مانع شد.
نگاه کردم دیدم مهشیده...در رو باز کردم.
با لبخند شیرینی که روی لبش بود اومد داخل و سلام آرومی کرد که من ک آقاجون جوابشو دادیم.

رفت و کنار آقاجون نشست و همونجور که یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به آقاجون گفت:

_امممم...دنیز اینجا چیکار میکرد؟

آقاجون نگاهی بهم انداخت و گفت:

_نگفتی دنیز قراره بیاد؟مگه نگفتم بهت بگو.

خندیدن و رفتم و مقابلشون نشستم و گفتم:
_راستیتش آقاجون نگفتم که دنیز میخواد بیاد ولی گفتم شما یا مهمان فوق العاده مهم دارید اصلا هم دلتون نمیخواد کسی مزاحمتون بشه و امر کردین مامان مهشید جان بمونن همون عمارت اصلی.

مهشید پشت چشمی برام نازک کرد و رو به آقاجون گفت:

_از کی تاحالا دنیز مهمان مهم شده.
ببخشید اینو میگم آقاجون ولی دنیز مثل من نوه شماست بالاخره رفت و آمد میشه خود عمو زن عمو میخوان بیان اینجا.
اگه اجازه بدین من و امیرصدرا کلا یجای دیگه خونه بخریم...بنظرم بهتره اینجوری‌.

خیره نگاهش کردم نمیدونم چرا حس میکردم اخلاقش نسبت به قبل تغیر کرده ....بزرگ شده بود...
انگار یادگرفته بود که دیگه دربرابر یچیزایی نباید کوتاه اومد ...
انگار یاد گرفته بود که نباید همیشه اونی بشه که همه میخوان...
انگار فهمیده بود خودشم یه حقی داره...
انگار مهشید من فهمیده بود که دنیز واقعا واسش خطر سازه....

آقاجون نگاهی به مهشید انداخت...انگار توی چشماش اشک جمع شده بود...
بد بغضی که کاملا توی صداش واضح بود گفت:

_تواز اینجا بری من میمیرم مهشیدم..

مهشید خدانکنه ای گفت...

_نگید اینجوری آقاجون....
_امیرصدرا رو شاید بذارم بره ولی تو باید جلو چشم خودم باشی.

مهشید خندید و گفت:
_فداتون بشم من آقاجون، همیشه میدونستم منو بیشتر امیر دوست دارید.

ادای مهشید رو دراوردم و به تظاهر قیافه ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:

_آقاجون یادت باشه این نوه لوس و بداخلاقتو به من ترجیح دادی.

آقاجون خندید و گفت:
_دوتاتون عزیزای منید،اینجاهم متعلق به شماست و دوست دارم همیشه کنارم باشید.

_لطف داری آقاجون.

مهشید گفت:
_حالا دنیز چیکار داشت؟
?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:31

?????
????
???
??
?

#پارت_170
#دانشجوی_مغرور_من

آقاجون نگاه کوتاهی بهم انداخت و رو به مهشید گفت:

_من یه سری حرفا باهاش داشتم.
_آها خب امیرصدرا چرا اینجا بود؟
_من خواستم که باشه.از توهم انتظار دارم وقتی از اینجا رفتین سوال پیچش نکنی‌.
_چشم آقاجون.

به همراه آقاجون و مهشید رفتیم عمارت اصلی...مامان طبق معمول داشت سریال های ترکی رو نگاه میکرد.
آقاجون هم رفت و کنار مامان نشست.
مهشید خواست به سمتشون بره که دستشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم:

_مابریم بیرون باهات کار دارم.

سوالی نگاهم کرد که دوباره گفتم:
_بریم حالا میفهمی.

شب بخیر کوتاهی گفتیم و رفتیم

?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:32

?????
????
???
??
?

#پارت_171
#دانشجوی_مغرور_من


سربلند کرد و توی چشمام خیره شد و گفت:
_فکر کردی آسونه؟

و بعد یه مکث کوتاه ادامه داد:
_ امشب فهمیدم زن خودم ازم فراریه..
اگه تو این چندسال تو اذیت شدی منم اذیت شدم...شاید من دوبرابر تو عذاب کشیدم چون اجباراً باید کنار زنی زندگی میکردم که پدرم بی آبروش کرده بود.
بچه ای رو بزرگ میکردم که بچه خودم نبود...برادرم بود...

و یهو از جاش بلند شد و گفت:
_فکر نکن فقط خودت اذیت شدی.

و فورا از اتاق زد بیرون.
کلافه و عصبی بود...از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون که دیدم امیرصدرا آماده شده تند تند از پله ها پایین میره.

یواشکی بالا فال‌گوش ایستادم و مکالمش با آقاجون و عمه رو گوش دادم:

_امیرصدرا مادر کجا این وقت شب؟
_میرم یکم تو شهر دور بزنم.
_مهشید کجاست؟
_خوابید.

آقاجون نگاهی به امیرصدرا انداخت و گفت:
_با مهشید بحثت شده؟
_نه اقاجون نیاز دارم تنها باشم..شاید شب برنگشتم نگران نشید.
فعلا.

و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشه از خونه زد بیرون.
نفس عصبی کشیدم و رفتم داخل اتاقم‌.
از داخل پنجره اتاق دیدم که ماشیشنو برد بیرون.
پرده رو کشیدم و بالشت و پتومو برداشتمو روی زمین دراز کشیدم.

نگاهمو به سقف دوختم....شاید دیگه داشتم زیاد از حد به خودم تلقین یک‌سری مسائل رو میکردم.
تقریبا دوساعتی میگذشت و همچنان خبری از امیرصدرا نبود.
آخه کجا رفته بود اینوقت شب؟
نگران گوشیم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم.
بار اول جواب نداد...
فورا یک‌بار دیگه زنگ زدم که جواب داد.

_بله.
_کجایی امیر؟نمیای خونه؟
_نه
_عشقم بیا دیگه..فردا کلی کار داریما بعد خسته ای تو.
_نگران نباش.

گوشی رو از گوشم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره گفتم:
_ببخشید دیگه..دست خودم نبود.
_مهم نیست.
_اگه مهم نیست پس قهر نکن بیا.

صدای خندش به گوشم رسید.
_چرا میخندی..
_نیاز دارم یکم تنها باشم نگران من نباش راحت بگیر بخواب.
کاری نداری؟

وقتی دیدم دیگه مشتاق به ادامه حرف زدن نیست باهاش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم‌و گرفتم خوابیدم.



?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:32

?????
????
???
??
?

#پارت_172
#دانشجوی_مغرور_من

آروم لای چشم‌هام رو باز کردم و نگاهمو به سقف اتاق دوختم...
یهو امیرصدرا و اتفاقات دیشب اومد توی ذهنم..
فورا از جام بلند شدم و نگاهی به تخت خالیم انداختم...
منم عجب خنگیم حتما توقع داشتم با اون رفتارم وقتی برگشت بیاد اینجا بخوابه.
توی دلم بخودم خندیدم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق زدم بیرون.
به سمت اتاق امیرصدرا رفتم و آروم در رو باز کردم.
جای خالیش داخل اتاق بهم نیش‌خند میزد.
در اتاق رو بستم و رفتم پایین..
مستقیم رفتم داخل آشپزخونه که فاطمه خانوم رو دیدم.
لبخندی با روش زدم و بعد از یه سلام و احوال پرسی کوتاه ازش پرسیدم:

_فاطمه خانوم نمیدونی عمه و آقاجون کجا هستن؟

سبزی های پاک شده رو داخل ظرف محتوی آب‌ گذاشت و گفت:

_باآقا مثل اینکه رفتن جایی کار داشتن.

_آها باشه.

رفتم سریخچال و یه تیکه کیک برداشتم و خوردم.
کلافه نگاهی به خونه انداختم..
رفتم داخل اتاقم و گوشیم رو برداشتم و شماره امیرصدرا رو گرفتم.
خاموش بود..
عصبی از اتاق زدم بیرون رفتم داخل باغ که دیدم امیرصدرا کنار یه نفر که تقریبا بهش میخورد همسن خودش باشه نشسته و درحال گپ‌و گفتِ و خندیدنه.

دوباره برگشتم داخل و کمی به ظاهرم رسیدم.
باید یکم تغیر میکردم....
با حرف‌هایی ‌که دیشب از امیر‌صدرا شنیدم فهمیدم که طاقت این کارای من و این افسرده بازیامو نداره.
هرچند که هیچ‌کدوم بازی نبود و از لحاظ روحی داغون بودم ولی خب اونم یه تحملی داره.

توی آینه نگاهی به خودم انداختم و لبخند رضایت بخشی زدم و رفتم داخل باغ.

با صدای آرومی سلام کردم که نگاه هر دوشون به سمتم خیره شد.
هر دو از جاشون بلند شدن.
امیر صدرا اومد سمتم و کنارم ایستاد.
و رو به دوستش گفت:
_مهشید همسرم.

دوستش سرش رو زیر انداخت و با متانت تمام سلام کرد..
بعد از معرفی دوستش به من که متوجه شدم همون دکتر قلبی هستش که امیرصدرا حرفش رو زده بود رفتیم داخل.

دوست امیرصدرا که اسمش محمد بود نگاهی به امیر صدرا انداخت وگفت:
_خب داداش نمیگی مشکل مهشید خانوم چیه که معاینمو شروع کنم.

امیرصدرا سرخوش شکلات‌فندقی رو داخل دهنش گذاشت و پشت بندش یه قلپ چایی خورد و گفت:

_چه مشکلی داداش.

من و محمد پوکر نگاهش کردیم‌ که لیوان چاییش رو روی عسلی کنارش گذاشت و گفت:

_آها به کل یادم رفت اصلا تو برا چی اینجا اومدی‌.
برات تقریبا توضیح دادم که مشکل مهشید چیه...
الان تقریبا هرازگاهی درد میاد سراغش.
میخوام ببینم مشکلش چیه آخه فقط با یه آنژیو که نمیشه مطمئن شد از هر چیزی.

محمد نگاهی بهم انداخت و گفت:
_زیاد عصبی

1399/10/09 07:32

میشی؟

_تقریبا.

از جاش بلند شد و بااجازه ای گفت و اومد و کنارم نشست‌.
از داخل کیفش وسایلش رو دراورد و هر ازگاهی ازم یه سری سوالات رو میپرسید.

امیر صدرا تمام مدت روبروم نشسته بود و بااخمی که میون پیشونیش بود بهم زل زده بود.

?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:32

?????
????
???
??
?

#پارت_173
#دانشجوی_مغرور_من

°امیرصدرا°

_خب داداش..
نگاهی بهم انداخت و همونجور که از عمارت بیرون میزد گفت:

_کی میتونی خانومتو بیاری بیمارستان؟

جاخوردم و نگران پرسیدم:
_بیمارستان چرا؟
_نگران نشو،باید یه سری عکس بگیره واسه این میگم.
_خب چرا مگه چشه؟

دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
_نگران نباش،فقط محیط رو یجوری براش فراهم کنید که بهش استرس وارد نشه.

و تاکید وار گفت:
_امیر،استرس و هیجان برای خانومت مثل سَم.
سعی کن فردا هم بیاریش بیمارستان.

کلافه دستی توی صورتم کشیدم و گفتم:
_چرا درست نمیگی مهشید چشه؟
_من تا از چیزی مطمئن نباشم حرف نمیزنم.

و به سمت ماشینش رفت‌.
خواست سوار بشه که مانع شدم..

_عین آدم حرف بزن بگو ببینم چشه.
_چته عصبی میشی؟چیزیش نیست ولی خب استرس و هیجان زیاد برا قلبش خوب نیست.

و بعد یه مکث کوتاه گفت:
_فردا منتظرتون باشم.

_آره میایم‌.

و بعد خداحافظی رفت.
بی حوصله رفتم داخل که دیدم مهشید داخل باغِ.
اگه چیزیش بشه من چیکار بکنم؟
اگه یه تارِ موش کم بشه من میمردم.
به سمتش رفتم .

_هییین.
_هیش منم امیرصدرا.
_ترسیدم.
_ببخشید فدات شم.

امد سمتم و گفت:
_امیرصدرا بابت دیشب ببخشید.

_توببخش خانومم یکم تند رفتم.

گفتم:
_راستی مهشید نمیدونی آقاجون و مامان کجا رفتن؟

_نمیدونم به من چیزی نگفتن.
_عجب‌...
خب چطوره تا سرمون خلوته بریم و یه دستی به خونمون بکشیم؟

_موافقم.

فورا رفتم داخل و کلید خونه رو برداشتم و به فاطمه خانوم گفتم که بامهشید میریم اونجا.

کلید رو مقابل مهشید گرفتم و گفتم:
_بفرما خدمت شما.

برق توی چشم‌هاش به وضوح برام مشخص بود.
کلید رو ازم گرفت و با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت:

_وااای امیرصدرا یجوریم،قلبم تند تند میزنه فکر به اینکه دوباره قراره بریم توی اون خونه کلی بهم انرژی میده.
تو که نمیدونی اون خونه چقدر بهم حس خوب میده‌.

و مثل بچه های کوچولویی که خوشحالن زل زد بهم.
چشماش برق میزد.
محو چشماش بودم که حرفای محمد اومد توی ذهنم...
"استرس و هیجان براش سمِ"
یهو لبخندم محو شد و گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:32

?????
????
???
??
?

#پارت_174
#دانشجوی_مغرور_من

_آروم باش خانومم یه خونس دیگه.
انقدر هیجان لازم نیست که.
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_ایییش،شما مردا همتون بی ذوقید.

دستشو گرفتم و باهم به سمت خونه ای که چند سال پیش باهم عشقمونو محکم کردیم رفتیم‌.
دم در که رسیدیم مهشید خیره شد به در بسته.
ترسیدم...

_درو باز کن دیگه،نکنه تا فردا قراره پشت در بمونیم؟

اما اون اصلا حواسش به من نبود و همچنان خیره بود به در بسته.
ترسیده دست روی بازوش گذاشتم و صداش زدم که به سمتم برگشت.

_جانم چیه؟
نگران پرسیدم:
_خوبی؟میخوای بریم یه روز دیگه بیایم؟
چه عجله ای داریم اصلا.

و دستشو گرفتم و خواستم برگردم که دستمو کشید.
_نه برا چی یه روز دیگه؟مگه امروز چشه؟
_نمیخوام بهت فشار بیاد.
_خوبم.

و کلید رو به سمتم گرفت.
_تو درو باز کن اول برو تو بعد من میام.

نگاه کوتاهی بهش انداختم و کلید رو ازش گرفتم و در رو باز کردم.
رفتم داخل...
مهشید هم پشت سرم اومد داخل و در رو بست‌.
سربلند کردم که نگاهم به عکس دونفره خودم و مهشید افتاد..

°فلش بک°

_عههه امیرصدرا هنوز نشستی که.
پاشو دیگه.

نگاهمو به دختر روبروم که جدیدا خانوم خونم شده بود دوختم و گفتم:
_آخراشه.

اومد و کنارم نشت و با حرص گفت:
_عشقم کلی کار داریم اینجوری که تو از صبح نشستی فوتبال نگاه میکنی تا صبح فردا اوضاعمون همینه.

به قیافه عصبیش نگاهی انداختم.
تلویزیون رو خاموش کردم و کامل به سمتش چرخیدم.

_جونم؟خاموشش کردم خوبه؟
درخدمتم، شما فقط امر کن.

لبخند دندون نمایی زد و از جاش بلند شد.
پشت سرش مثل پسربچه ها راه افتادم که رفت داخل اتاقمون و عکس نسبتا بزرگی رو بزور از پشت کمد در اورد و به سمتم گرفت و با ذوق گفت:

_سوپرااااایز.

یه تای ابروم رفت بالا و با تعجب نگاهی به مهشید انداختم.

_نمیخوای ببینی چه عکسیه؟

بهش نزدیک شدم و کاغذ روی عکس رو برداشتم.
یه عکس فوق‌العاده از خودم و مهشید بود.
مال زمانی بود که بخاطر ماه عسلمون فرانسه رفته بودیم.
مهشید موهاشو باز کرد بود و من با عشق زل زده بودم بهش.
واقعا زیبا بود.





?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:33

?????
????
???
??
?

#پارت_175
#دانشجوی_مغرور_من

_ممنون مهشیدم،عالی بود،واقعا ازت انتظار همچین کاریو نداشتم.

بدون اینکه نگاهم کنه موهای جلوی صورتش رو کنار زد و عکس رو از روی تخت برداشت و گفت:

_میخوای بزنیمش یه جای خوب که همیشه جلوی چشممون باشه.

نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم تقریبا پر بود از عکسای دوتایی من و مهشید.
خندیدم و گفتم:

_خانومم اینجا که دیگه جا نداره.

عکس به دست از اتاق زد بیرون.
دنبالش راه افتادم.

_نگفتم اینجا که،داخل پذیرایی بزنیم.

اخم ساختگی کردم و گفتم:
_نه،غریبه میبینه خوشم نمیاد.

خودشو لوس کرد و مهربون گفت:
_عشقم لطفا...یمدت بزنیم اینجا بعد جاشو عوض میکنیم،هرجا که تو گفتی میزنیم.

نوک بینیش رو کشیدم و خندیدم.
_توهم خوب بلدی منو...
بیا...بیا بریم ببینم کجا دوست داری بزنمش.

عکسشو داد دستم و به سمت دیوار خالی جلوی در ورودی رفت.

_دلم میخوا اینجا بزنیم.
اینجوری هروقت از بیرون میایم جلو چشممونه... تازه از اتاق خواب و آشپزخونه هم به اینجا دید داریم.
کلا عشقم جاش خوبه.
نظرت؟

خندیدم و گفتم:
_دیگه وقتی تو میگی حتما خوبه.

عکس دونفرمون رو دقیقا همون‌جایی که مهشید خواسته بود نصب کردم

_چطور شد؟
_وااااییی عالی شد.


°حال°

باصدای مهشید که صدام میزد چشم از اون عکس گرفتم و نگاهمو به مهشید دوختم.

_جانم.
لبخندی به روم زد و گفت:
_امیر این عکسمونو یادته؟
_مگه میشه یادم نباشه.

آهی کشید و لبخند تلخی تحویلم داد و رفت داخل آشپزخونه.

_وااای اینجا چقدر خاک گرفته.
وای خدا وسایلم.

و دست به کمر وسط آشپزخونه ایستاد و ناامید وسایل خاک‌خوردشو نگاه میکرد‌.
دستی روی اُپن کشیدم..
دستم گرد و خاکی شد..راست میگفت حسابی خونه رو خاک برداشته بود.
نگاه کلی به خونه انداختم و گفتم:

_نگران نباش عزیزم،همرو تمیز میکنیم وسایل نو میخریم.
_حیفن اینا اکثرا نو هستن.
_خب اونایی که میخوای رو نگه میداریم.

از آشپزخونه زد بیرون و به سمت اتاق خوابمون رفت...به سمتش رفتم.
دستش رو دستگیره در ثابت مونده بود.

_چرا درو باز نمیکنی؟
دلم واسه اون اتاق پر از عکسِ خوشگلمون تنگ شده‌.

نگاهشو بهم دوخت... چشماش‌پر از اشک بود.
نگران لب زدم:
_مهشید...
_آخریم بار که پامو توی این اتاق گذاشتم دیگه تویی وجود نداشت.
رفته بودی...حتی نیومدی وسایل شخصیت رو برداری.
عجیب بود برام،انقدر از من متنفر شده بودی که حتی برای برداشتن وسایل شخصیتم دیگه نیومده بودی اینجا.

چشم‌هاشو روی هم گذاشت و فشار داد که صورتش پر از اشک شد.
دستشو از روی دستگیرا در برداشتم و میون دستم گرفتم.

_مهشیدم نیومدیم اینجا که خاطرات بد

1399/10/09 07:33

گذشته رو مرور کنیم اومدیم که یه زندگی نو داشته باشیم.

نگاهشو بهم دوخت که قلبم آتیش گرفت.
اشکای روی گونش رو پاک کردم.
_نریز این لامصبا رو.
اصلا بیا بریم نخواستم...یه خونه جدید میخرم.

فورا اشکاشو با پشا دستش پاک کرد و گفت:
_نه،ببخشید دست خودم نیست.
_مهشیدم،خانومم،توکه خوب میدونی ماجرا چی بوده،توکه میدونی من مجبور بودم طلاقت بدم پس دیگه چرا اینجوری میکنی!

نفس عمیقی کشید و دستشو روی صورتم گذاشت و با انگشت اشارشو نوازش وار روی صورتم تکون میداد.


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:33

?????
????
???
??
?

#پارت_176
#دانشجوی_مغرور_من

_میدونستی من عاشق ته ریشتم.
لبخندی زدم و گفتم:
_آره گفته بودی.
_اونروزی که برای طلاق رفته بودیم صورتت رو شیش تیغ زده بودی..خوب یادمه.

کلافه هوفی کشیدم:
_هنوز 1دیقه نمیگذره از حرفام.
_راحته الان که همه چی تموم شده و دوباره بهم رسیدیم بگیم تمام شده.
راحته الان که بعد اونهمه بدبختی که کشیدیم باز کنار همیمی بگیم گذشته.
راحته بگیم تموم شده.
ولی نه امیرم، اون گذشته نگذشته،آقاجون میتونست یکار دیگه کنه ولی نکرد.
ظاهرم آرومه هرچند که این‌روزا مثل درونم‌ شده.
من...

پریدم بین حرفش.
_من میدونم تو اذیت شدی،میدونم بهت سخت گذشته.
ولی اگه بخوای توی اون گذشته بمونی و هی خاطرات بدشو مرورو کنی همه چی بدتر میشه.

و مهشید رو کنار زدم و در اتاق رو باز کردم.
_مثلا برای اولین بار اینجا باهم به آرامش رسیدیم.

دست سردش رو میون دستم قرار دادم و وارد اتاق شدیم و ادامه دادم:

_مثلا برای اولین بار اینجا بهم اعتراف کردیم که همدیگه رو دوست داریم.
ببین زندگیم،ما اینجا کلی اتفاقای خوب داشتیم باهم.
اینارو توی ذهنت پررنگ تر ازخاطرات بدت کن.
فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی.
منم همیشه کنارتم و حمایتت میکنم.

لبخند شیرینی زد و گفت:
_قشنگ حرف زدی استاد.
_آخ گفتی استاد،فردا باید برم دانشگاه خوب شد یادم اوردی.

نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
_اینجاهم چقدر خاک گرفته.

یهو چشماش گرد شد که خندیدم و گفتم:
_آفرین همینی که الان تو ذهنته منظورم همینه.

یهو افتاد دنبالم..
_بابا من که چیزی نگفتم.

همینطور که داخل خونه دنبالم افتاده بود تقریبا داد زد:
_نه تو پرو شدیهههه،قبلا اینجوری نبودی.
سربه زیر و آقا بودی.


یهو ایستادم که اومد و روبروم بااخم ایستاد.
دست به زانو خم شده بود و نفس نفس میزد.

_خوبی؟
سرش رو بلند کرد.
_وای امیر نفسم داره میگیره.

ترسیده فورا کمکش کردم صاف بایسته‌.
یکی از کاور های مبل رو برداشتم و کمک مهشید کردم تا اونجا بشینه.
نگران گفتم:

_مهشید من برم قرصاتو بیارم.
سعی کن چنتا نفس عمیق بکشی تا بیام.
باشه؟

یهو زدم زیر خنده و براش زبونی دراوردم.
_اُسکلتتتتت کردم.

°مهشید°

یهو رنگ نگاهش عوض شد و صورتش هر لحظه از عصبانیت سرخ تر میشد.
خودم فهمیدم چیکار کردم.
ترسیده از جام بلند شدم.
_ببخشید من فقط میخواستم..

پرید وسط حرفم.
_اصلا شوخی خوبی نبود.

و یهو ول کرد رفت.
دیدم داره میره سمت در خونه.
خاک تو مخت مهشید این چه کاری بود دیگه انجام دادی.
فورا به سمتش رفتم و جلوی در ایستادم.

_برو کنار،خودتم خیلی نمون اینجا زود برگرد عمارت.

وا رفتم.
_مگه قرار نبود

1399/10/09 07:33

امروز بریم سراغ کارای خونمون.
_نه دیگه باشه بعدا.
_عشقم لوس نشو دیگه،ببخشید.
خواستم از پروییت کم کنم همین.

عصبی نگاهی بهم انداخت که کاملا بهش نزدیک شدم و گفتم

_ببخشید.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
_دیگه اینجوری خودتو لوس میکنی من چی بگم.

خندیدم و خدارو توی دلم هزاران بار شکر کردم بخاطر وجود امیرصدرا کنارم.


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:33

کرده هنوز پیگیرشی.
هان؟؟؟

و دوباره به همون خونه متروکه خیره شد.
با جوابی که بهم داده بود به معنای واقعی کلمه لال شده بود.
درست میگفت.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغض توی گلوم رو خفه کنم.

متین از ماشین پیاده شد....اَه اینم معلوم نبود چِشه.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش.
_اتفاقای افتاده؟اینجا کجاست؟
برای چی منو اوردی اینجا؟

نگاه تلخی بهم انداخت و گفت:



?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:33

?????
????
???
??
?

#پارت_177
#دانشجوی_مغرور_من

°دنیز°

_الو سلام من الان جایی هستم که قرار داشتیم ولی شمارو نمیبینم.

_پشت سرتم.

به عقب برگشتم که شاخه گلی رو مقابل صورت خودم دیدم.
با لبخند به متین خیره شدم.

_وَااااو چه جنتلمنانه.

و شاخه گل رو از دستش گرفتم.
_سلام بانو.
_سلام،حالا مناسبت این گل چیه؟
_هیچی بی‌مناسبته.

یه تای ابروم بالا رفت.
_خب درخدمتم،ببخشید یکم دیرشد یکم داخل شرکت کارا زیاد بود.

_نه مشکلی نیست خیلی هم دیر نیومدید.
_با ماشین خودتون اومدید؟
_تا یه جایی آره،اونو گذاشتم تعمیرگاه بقیه راه رو با تاکسی اومدم.
_پس با ماشین من بریم.

ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد‌.
پشت چراغ قرمز بودیم که نیم نگاهی بهم انداخت و موزیکی رو پِلی کرد.


میریزه بهم انگار همه چی
صورتت که میوفته یادم
چیزی نمونده واسم عمر و جونو
همشو پای تو دادم بس که سادم

ازت فرشته ساختم تو سرم نبودی
حتی نصف آدم میمونه یادم
هرکی رسید یه دست انداخت کند
یه تیکه از این دل مارو

دیگه بسه برام بیشتر از این
خسته نکن تو این پاهارو
توام مثل همه اهل بازی و
کلکی و اهل نارو

سخته بفهمی همه عمرت تلف شده
من یه درختم که عاشق تبر شده
با این که میدونه زخمیش میکنی
میخواد تورو بغل کنه

سخته بفهمی همه عمرت تلف شده
من یه درختم که عاشق تبر شده
با این که میدونه زخمیش میکنی
میخواد تورو بغل کنه


"علی‌یاسینی_تبر"

عجیب حال و هوای اون موزیک شبیه این‌ روزای من بود.
لبخند تلخی زدم و با یادآوری مهمانی امشب گفتم:

_امشب همه خونه آقاجونم دعوتیم.
هه ماروهم دعوت کردن.
_مگه قرار بود دعوت نکنن
_بخار یک‌سری اتفاقایی که افتاد فکر نمیکردم دعوت کنن.

دنده رو عوض کرد و توی یه کوچه پیچید.
_حالا مناسبتش چیه؟

نیش‌خندی زدم و گفتم:
_یه دورهمی بخاطر امیرصدرا و مهشید.

توی یه کوچه نسبتاً خلوت زد روی ترمز‌.
نگاهی به اطرافم انداختم.
هیچ‌کس نبود‌،پرنده هم پر نمیزد.
ترسیده نگاهی بهش انداختم.
اما نگاه اون خیره به یه نقطه بود.
به جایی که خیره بود نگاهمو دوختم.
یه خونه متروکه.
کنجکاو و ترسیده پرسیدم:

_اینجا کجاست؟چرا اومدیم اینجا؟

بی اهمیت به حرفم سوال دیگه‌ای پرسید.
_قرار بود یه برنامه ای جور کنی من مهشید رو ببینم اما اینکارو نکردی،الان بیشتر 1ماهه هربار که میبینمت اینو ازت میخوام ولی تو...

و حرفش رو قطع کرد و نفس کلافه ای کشید.
کاملا به سمتش چرخیدم و عصبی گفتم:
_آخه اون چی داره که این همه دوسش داری؟

سرش رو به سمتم چرخوند و گفت:
_تو چرا امیرصدرا رو دوست داری؟
چی توی اون میبینی که همین الان با اینکه دوباره مهشید رو انتخاب

1399/10/09 07:33

?????
????
???
??
?

#پارت_178
#دانشجوی_مغرور_من

_وقتی رفتم و مهشید رو از آقاجونتون خاستگاری کردم خونه من اینجا بود.
توی این محله.
اون‌موقع تازه اومده بودم توی بازار کار و خودم رو از اون پایین یکم کشیده بودم بالا.
شاید در مقایسه با جایی که اون زندگی میکرد ارزشی نداشت،شاید ناچیز بود.
ولی من حاضر بودم هرکاری انجام بدم تا مهشید مال من بشه.
هه ولی نشد که بشه،امیرصدرا مورد مناسب تری بود،هم دستش به دهنش میرسید هم نَوَش بود.
هربار که اومدم اینجا رو بفروشم دلم نیومد.
با هزار شوق خریده بودمش،براش هزار تا نقشه و رویا کشیده بودم.
پیش خودم میگفتم مهشید رو میارم اینجا باهم یه زندگی خوب میسازیم بچه دار میشیم.
بعد یکم وضع من بهتر میشه خونه رو عوض میکنیم.
هزار تا نقشه خوب داشتم.
ولی نشد که هیچ‌کدوم بشه.

واقعا دلم براش سوخت،حال و روزش از منم بدتر بود.
چیزی که همیشه یه گوشه از ذهنم بود و سعی در نادیده گرفتنش داشتم برای اولین بار به زبون اوردم.

_متین،اگه همه چیز اونجوری که ما خواستیم پیش رفت و امیرصدرا و مهشید رو از هم جداشون کردیم.
ولی نه مهشید تورو خواست نه امیرصدرا منو اونوقت چیکار کنیم؟

نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
_یادته روزای اول،مطمئن بودی که میتونی امیرصدرا رو خام خودت کنی.
چیشد پس؟

با زبونم روی لبم کشیدم و لبم رو تر کردم و گفتم:
_الانم مطمئنم ولی همش این فکر یه جایی اون کنج ذهنم هست و عذابم میده.

دست به سینه به سمتم برگشت و یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:
_دنیز چی تو اون سرت میگذره.

خندیدم..
_یعنی چی؟متوجه منظورت نمیشم.

_بیا بیخیال بشیم..دارن زندگیشونو میکنن خوشبختن....ماهم هر کدوم میریم سمت زندگی خودمون.

عصبی نگاهش کردم و گفتم:
_چی میگی برا خودت؟ما حرف زدیم برنامه ریختیم.
چیشد یهو جا زدی؟
این وسط هیچ‌کس ضربه نمیبینه.
مهشید مال تو میشه،امیرصدرا هم مال من‌.
این شل کن سفت کُنات رو درک نمیکنم.

_حس میکنم کارمون اشتباهه.
_اشتباه اینه که ما اینجوری بسوزیم و اونا باهم خوشن.
بابا کافیه دل مهشیدو بدست بیاری.
فکر کن..همه چی اونی میشه که تو میخوای‌.
خانوم خونت میشه،مادر بچت میشه.
منم به سهم خودم به امیرصدرایی که همیشه آرزوم بود مال من باشه میرسم‌.
بخدا که حقمونه.

نفس عمیقی کشید و بازدمش رو بیرون فرستاد‌...نباید منصرف میشد..تنها شانس من متین بود.
خیلی میتونست کمکم بده‌ پس بدون اینکه وقتو هدر بدم گفتم:

_الانم سوار شو بریم یه جای خوب یکم حال و هوامون عوض بشه.

باشه ای گفت و هر دو سوار ماشین شدیم و از اون محل دور شدیم.

□□□□□□□□□□□□□□□□

آخرین نگاه رو

1399/10/09 07:34

به امیرصدرا انداختم و سوار ماشین شدم.

_وای مهشید چقدر لاغر شده بود.

نگاهمو به نیاز دوختم که با ذوق ادامه داد.

_ایشالا با امیرصدرا خوشبت بشن بیچاره ها خیلی اذیت شدن.

مامان شالش رو مرتب کرد و گفت:
_بسه توهم،دختره چه قیافه ای میگرفت برامون‌‌.

بابا اللهُ اکبری گفت و دنده رو عوض کرد.
_من نمیدونم این مهشید بیچاره چه هیزم تری به تو و دخترت دنیز فروخته که چشم دیدنش رو ندارید.

نگاهمو به بیرون دوختم و شاکی گفتم:
_مرسی دیگه حالا من فقط دختر مامانم،دختر شما نیستم.

_ای بابا منم هرچی بگم شما یچیزی ازش درمیارید.

پیمان که تاحالا ساکت بود به حرف اومد.
_بابا درست میگه دیگه.
مهشید کجا برامون قیافه میگرفت،مثل همیشه بود.
بگیم دنیز قیافه میگرفت یچیزی ولی مهشید اصلا اینجوری نیست.

نگاهش کردم و با نیش خندی که روی لبم بود گفتم:
_تو برادر منی یا اون.
_من سمت حقم،این یچیز واضح که تو و مامان از مهشید بیچاره خوشتون نمیاد.

اینبار مامان جواب داد:
_دستت درد نکنه پسرم،از تو دیگا توقع این حرفو نداشتم.
_آخه مادر من مگه چی گفتم؟

_اَه بسه دیگه،باز ما اومدیم خونه آقاجون.

با این حرف نیاز دیگه تا رسیدن به خونه کسی چیزی نگفت‌.
وسایلم رو داخل کمد گذاشتم و گوشیم رو از داخل کیفم دراوردم.
2تا پیام از متین داشتم...بازشون نکردم.
گوشی رو روی تخت پرت کردم.
پنجره رو باز کردم...دلم هوای تازه میخواست.


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:34

?????
????
???
??
?

#پارت_179
#دانشجوی_مغرور_من


دَم عمیقی گرفتم و سعی کردم بیشترین حجم هوای تازه رو به درون ریه هام بکشم.
عجیب دلم شکسته بود.
امشب وقتی امیرصدرا رو کنار مهشید دیدم دلم میخواد داد و هَوار راه بندازم و بگم امیرصدرا باید مال من باشه...ولی نمیشد...اون کنار یکی دیگه بود...کنار دختری که چشم دیدنشو نداشتم..
هر بار که مهشید رو میدیدم مصمم تر میشدم برای انجام کارم.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و توی ذهنم با خودم تکرار میکردم...
امیرصدرا فقط مال توعه...فقط تو...
کلافه هوفی کشیدم و دوباره رفتم سراغ گوشیم.
پیام هایی که متین فرستاده بود رو باز کردم.

_سلام،خوبی؟
_بیداری؟

تایپ کردم....
_آره بیدارم.

فورا سین کرد و جواب داد.
_چخبر؟خوش گذشت امشب؟

یهو یه فکری توی ذهنم جرقه زد بین حرف‌های امیرصدرا و بابا یکی درمیون متوجه شدم که امیرصدرا و مهشید فردا قراره باهم برن جایی.
میتونستم کاری کنم که متین مهشید و امیرصدرا رو کنار هم ببینه...
اینجوری شاید عطشش برای خواستن مهشید بیشتر میشد وقوی اونو کنار امیرصدرا میدید.
لبخند شیطانی زدم و براش نوشتم.

_یه خبر خوب دارم برات.
میتونم الان زنگ بزنم.

سین کرد و جواب نداد..بعد از چند ثانیه گوشیم زنگ خورد...متین بود...فورا تماس رو وصل کردم.

_سلام.
_سلام...متین برات یه خبر خوب دارم.

تک خنده ای کرد و گفت:
_چه عجب یکی برا ما خبر خوب داشت.
جانم بگو.
_فردا بیکاری؟
_چطور؟
_مگه دلت نمیخواست مهشید رو ببینی؟
فردا میتونی ببینیش.
_واقعا؟
_آره،فردا طرفای 9بیا دنبالم باهم بریم خونه آقاجونم.

شکه گفت:
_خونه آقاجونت؟
_نه داخل خونه،همون اطراف که مهشید اومد بیرون بتونیم تعقیبش کنیم.
_حله،ممنون.
_خواهش.
_پس فردا منتظرم باش...فعلا.
_خدافظ.

○○○○○○○○○○○○○○○○○

متین با فاصله ماشین رو پارک کرده بود.
یک ساعتی بود منتظر بودیم اما خبری نبود.
متین سوالی نگاهم کرد و گفت:
_مطمئنی امروز کسی قراره از این در بیاد بیرون؟

_آره بابا مطمئنم،ولی ساعا دقیقش رو که نمیدونم.

_شاید رفتن ما دیر اومدیم.
کلافه گفتم:
_نمیدونم.

مشغول بازی با گوشیم بودم که یهو متین گفت:
_مهشید.

سر بلند کردم دیدم مهشید و امیرصدرا خندون کنار هم از عمارت زدن بیرون.
امیرصدرا در ماشین رو برای مهشید باز کرد و سوار شد بعد هم خودش سوار شد.

همونجورکه نگاهم به روبرو بود گفتم:
_متین روشن کن برو دیگه.

فورا ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
با فاصله پشت سر ماشین امیرصدرا حر‌کت میکردیم.
متین هیچی نمیگفت‌‌.
نگاهی بهش انداختم...با اخم به روبروش خیره بود و رانندگی میکرد.

_حالت خوبه متین؟

قاطع

1399/10/09 07:34

جواب داد.
_نه.
_خودت اصرار داشتی مهشید رو ببینی.
_میدونم.

بعد یه مکث کوتاه گفت:
_چقدر بزرگ شده بود.


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:34

?????
????
???
??
?

#پارت_180
#دانشجوی_مغرور_من

_آره،همونجور که من و تو توی این سالها بزرگ تر شدیم.

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
امیرصدرا و مهشید وارد بیمارستان شدند.
من و متین دیگه داخل نرفتیم.
متین نگاهی بهم انداخت و گفت:

_چرا اومدن اینجا.
_نمیدونم.

با دستش روی فرمون ضرب گرفته بود.
_متین چته؟حس میکنم پریشونی.

_توهمینجا بشین تا من برم یه سر و گوشی آب بدم.

و بدون اینکه منتظر حرفی ازجانب من باشه از ماشین پیاده شد.
بیخیال شونه ای بالا انداختم و مشغول گوشیم شدم.


°متین°

وارد بیمارستان شدم.
نگاهی به اطرافم انداختم..
خبری از مهشید و امیرصدرا نبود.
چشمم به ماشینشون خورد....به سمتش رفتم و پشت درخت و بوته هایی که اون اطراف بود تقریبا قایم شدم.
حدودا یک ساعتی میگذشت که صدای امیرصدرا گفتن مهشید به گوشم رسید.
اون لحظه قلبم آتیش گرفت.
صداش رو بعد از چند سال دوباره شنیدم.
عجیب لحظه غریبانه ای بود.
دلبر من کنار یکی دیگه.
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و با دقت به مکالمه بینشون توجه کردم.

_امیرصدرا این دوستت چی میگفت؟
_حالا سوار شو تو راه برات میگم.
_الان بگو.
_عزیزم میگم برات دیگه.
_من الان میخوام بدونم....این حرفایی که دوستت میزد یعنی چی؟
این قلب لعنتی من چه مرگشه؟
دیگه نمیکشه؟دیگه برا من قلب نمیشه هان؟؟؟

چی میشنیدم...قلب مهشید چِش بود.
کم کم صداش داشت بالا میرفت و گریه میکرد‌.
داشتم آتیش میگرفتم.
صدای امیرصدرا بلند شد‌.

_آروم باش خانومم،تا من هستم نمیذارم یه تار مو از تو کم بشه.
الان سوار شو ببرمت یه جای دِبش یه غذای خوب بهت بدم بخوری بعدش باهم حزف میزنیم.

و سوار شدن و رفتن.
همونجا روی زمین نشستم...پاهام سست شده بود..
اینجور که من متوجه شده بودم قلب مهشید مشکل داشت...
پس چرا دنیز چیزی بمن نگفته بود؟
شاید خودشم نمیدونسته!
هزار تا شاید افتاده بود توی ذهنم.
یچیزی بهم تلنگر میزد که این راهی که دارم میرم اشتباهه...آخرش تباهی داره.
یا علی گفتم و از جام بلند شدم و از بیمارستان زدم بیرون.
سوار ماشینم شدم...دنیز مشغول گوشیش بود‌.

_مهشید مشکل خاصی داره؟

سوالی نگاهی بهم انداخت و پرسید:
_مثلا چه مشکلی؟
_مثلا مشکل قلبی.


°دنیز°

اَه لعنتی...به کل یادم رفته بود.
چند شب پیش نیاز و پیمان یه حرفایی زده بودن.
سعی کردم صورت خودمو حفظ کنم.
اگه میفهمید مهشید مشکلی داره عقب میکشید و برام بهونه میورد.

_تاجایی که من میدونم نه،فقط چند وقت پیش بخاطر هیجان ضربان قلبش بالا و پایین رفت وگرنه از من و تو سالم تره این دختره.

_دختره اسم داره.

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_خب حالا

1399/10/09 07:34

توام.
_توچرا انقدر از مهشید بدت میاد.

عصبی گفتم:
_قبلا هم پرسیده بودی منم جوابتو دادم.
_وَ من اصلا قانع نشدم با حرفایی که ازت شنیدم.

نیش خندی زدم و در ماشین رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که گفت:
_کجا حالا.

_میخوام تنها برم،تو انگار دعوا داری بامن‌.
_بشین.

دوباره سرجام نشستم که ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
_کجا میری؟
_من میخوام برگردم شرکت...تورو کجا برسونم؟
_منو برسون خونه اگه مشکلی نیست.
_اوکی.

منو رسوند تا نزدیکی های خونه و به سرعت از جلوی چشم‌هام محو شد.



?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:34

سلاااام

1399/10/09 07:35

20تا پارت براتون گذاشتم به جبران دیروز که نذاشته بودم

1399/10/09 07:36

بعد من این رمانو دارم از تو کانال میفرستم برای شما و هنوز توی کانال هم کامل نیس واسه همین نمیتونم خیلی پارت براتون بذارم

1399/10/09 07:36

ولی به همینم قانع باشید???

1399/10/09 07:37