The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_206
#دانشجوی_مغرور_من


_من خبر داشتم.

شکه نگاهم کرد و لب زد:
_چی!توخبر داشتی؟
_آره همون روزی که تصادف کردیم برگه آزمایشت افتاده بود پشت ماشین من.
برمش به دکتر نشون دادم و متوجه شدم .

پرید وسط حرفم و عصبی گفت:
_پس چرا هیچی نگفتی؟
_خواستم ببینم خودت کی بهم میگی.

نیش خندی زد و از جاش بلند شد و گفت:
_جهت اطلاعت امروز خواستم بچه رو سقط کنم.

اخم هام توهم رفت...از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم و گفتم:
_خواستی چه غلطی کنی؟

توچشم‌هام زل زد و گفت:
_میخواستم بچه رو سقط کنم.

دستم رو از شدت عصبانیت مشت کردم که مبادا بزنم تو صورتش.
اون حق همچین کاری رو نداشت.
واسه اینکه کاری نکنم از اتاق زدم بیرون و کلافه توی پذیرایی قدم برمیداشتم.
دنیز از اتاق زد بیرون و گفت:

_چیه نوید؟نکنه میخوای این بچه رو نگه داریم.

از قدم زدن ایستادم و عصبی نگاهی بهش انداختم که ادامه داد.
_ما هیچ جوره نمیتونیم این بچه رو نگه داریم.
اصلا به این فکر کردی میخوای درموردش به بقیه چی بگی؟

به سمتش رفتم و گفتم:
_آره میگیم بچمونه.
_چرا غیرمنطقی حرف میزنی؟

کلافه هوفی کشید که گفتم:
_الان عصبیم نمیتونم حرف بزنیم برو یه دوش بگیر یه لقمه غذا بخوریم بعدش مفصل حرف میزنی.
باید برام قشنگ توضیح بدی که چرا میخواستی همچین کاریو کنی.

کلافه گفت:
_توضیح نمیخواد...صلاح دیدم که اینکارو انجام بدم.
_دنیز با اعصاب من بازی نکن..

نگاه ازم گرفت و بی اهمیت رفت داخل اتاق.

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

بخاطر دنیز دوتا پیتزا سفارش داده بودم.
منتظر دنیز بودم تا از حمام برگرده.
یکم کانالهای تلویزیون رو جابه‌جا کردم.
چیز بدرد بخوری پیدا نکردم.
بی حوصله کنترل رو پرت کردم روی میز و بی حوصله دستی با صورتم کشیدم.
داشتم دیوونه میشد.
اون حق نداشت اون بچه رو بی اجازه من از بین ببره.
خدا میدونه چیشده که منصرف شده وگرنه اون دنیزی که من میشناختم...
عصبی از جام بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه و یکم آب خنک خوردم بلکه یکم آروم بشم.
لیوان رو روی اُپن گذاشتم که دیدم دنیز از اتاق زد بیرون.
نگاهب بهش انداختم که اومد داخل آشپزخونه و صندلی میزناهارخوری رو عقب کشید و نشست.

_عافیت.
_مرسی.

پیتزا هارو برداشتم و روی میز گذاشتم و گفتم:
_چون میدونستم دوست داشتی خریدم.

لبخندی به روم زد و گفت:
_ممنون عزیزم،ولی من گفتم که میل ندارم.

اخمی کردم و گفتم:
_میل ندارم نداشتیم دیگه....باید بخوری،یه نگاه به خودت انداختی؟
رنگ به رو نداری..حداقل به فکر بچه توی شکمت باش.

اخماش رفت توهم و نیش‌خندی زد و

1399/10/13 10:51

گفت:


?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:51

?????
????
???
??
?

#پارت_207
#دانشجوی_مغرور_من


_هه بچه!چرا باید به فکر بچه ای باشم که قراره نباشه.

یهو از کوره در رفتم و محکم کوبیدم رو میز و گفتم:
_یکبار دیگه درباره بچه من اینجوری بگی من میدونم و تو.
اگه تو بی عاطفه ای‌..
اگه تو بی احساسی...
دلیلی نیست بقیه هم مثل تو باشن.

خلاف میل باطنیم حرفی که توی ذهنم بود رو به زبون اوردم.
_کوچکترین بلایی سر این بچه بیاد بیچارت میکنم دنیز.

نگاه ازم گرفت و از جاش بلند شد.
_کجا!
_دلیلی نمیبینم اینجا بمونم...میرم خونه یکی از بچه ها.
من اومدم اینجا با تو حرف بزنم نه که تهدیداتت رو بشنوم.

نفس عمیقی کشیدم سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
_جلوی روم داری از نبود بچه ای حرف میزنی که از وجود منه توقع داری عصبی نشم؟
الانم برگرد غذاتو بخور بعدش حرف میزنیم.

دودل نگاهم کرد و برگشت سرجاش‌.
صندلی روبروش رو عقب کشیدم و نشستم و شروع کردم به خوردن.
نیم نگاهی بهش انداختم که دیدم چیزی نمیخوره و داره با غذاش بازی میکنه‌.

_دنیز اگه چیزی نخوری حال خودت بدتر میشه.

درمونده گفت:
_نمیتونم واقعا...بشدت حالت تهوع میگیرم.

_دکتر رفتی تاحالا؟
_نه.

دستی میون موهام کشیدم و گفتم:
_فردا یه دکتر نوبت میگیرم باهم میریم.
_نیاز نیست.
_حتما نیازه که دارم میگم.

و از جام بلند شدم و رفتم و روی صندلی کناریش نشستم.

_چرا میخوای این بچه نباشه؟
واقعا هیچ حسی بهش نداری؟

اشک توی چشم‌هاش جمع شد و گفت:
_هرچقدر نامرد باشم ...هرچقدر بی احساس باشم ولی یچیزایی رو درک میکنم و میفهمم.
منم دلم میخواد این بچه باشه اما نمیشه.

فورا گفتم:
_چرا نمیشه؟کی گفته نمیشه؟

_به بقیه چی بگیم !

اشکاش سرازیر شد و گفت:
_توچه میدونی چی تو دل من میگذره.
_خب فداتشم بهم بگو....باهام حرف بزن.
همه چی رو دوتایی حل میکنیم.

چیزی نگفت و فقط آهی کشید که دوباره گفتم:
_دنیز...حرف بزن خانومم خودتو راحت کن..
بذار سبک شی.

سرش رو پایین انداخت و گفت:
_کل خانوادم از من بدشون میاد...
خواهرم ازم متنفره..
آقاجون ازم متنفره...
همه ازم متنفرن...

سرش رو بلند کرد و توی چشم‌هام خیره شد و گفت:
_من یه عوضیم...من گذشته بدی داشتم نوید.
آدم خوبی نیستم.
من حتی لیاقت تویی که انقدر باهام خوبی رو ندارم.

اخمام توی هم رفت و گفتم:
_اینجوری نگو...غلط کرده هرکی گفته تو بدی.

لبخند تلخی زد و گفت:
_توهیچ از من نمیدونی....هیچی..
اما من تصمیم گرفتم همش رو بهت بگم.
میدونم ممکنه کارم خوب نباشه اما اینجوری حداقل آروم میشم.
شاید از دستت بدم اما یکم سبک میشم.
ببخش که واسه آروم کردن خودم تورو ناراحت میکنم.

_بگو دنیز...هرچی تو اون دلته رو بگو.
داری دیوونم

1399/10/13 10:51

میکنی..
چیشده؟چی‌به‌روزت اومده؟
چیشده که دیگه اون دنیز قبل نیستی.

زد زیر گریه و گفت:
_خستم،دودِلم،به تنگ اومدم.
حس میکنم کسی منو نمیخواد.

و درمونده تر از قبل نالید:
_کم اوردم...هیچی اون‌چیزی که میخواستم نشد..


?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:51

?????
????
???
??
?

#پارت_208
#دانشجوی_مغرور_من

_یکم از پیتزات بخور بعدش میریم میشینیم داخل پذیرایی یه دل سیر حرف میزنم.

با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت:
_میلم نیست.
_میلم نیست و نمیخوام و حالم بهم میخوره نداریم.

یه تیکه از پیتزا رو برداشتم و روش سس کچاب زدم و بردم نزدیک دهنش.
لبخندی بهش زدم و گفتم:

_بچم ببینه از دست باباش داری میخوری اذیت نمیکنه.

نگاهی بهم کرد و متقابلا لبخندی زد و یکمش رو خورد.
متوجه شدم یجوری شد.
فورا یه لیوان آب ریختم تو لیوان و دادم دستش که خورد.
بعد چندثانیه گفت:

_عجیبه!
_چی؟
_تو این یکی دو روز این یه تیکه پیتزا اولین غذایی بود که خوردم...

به شوخی گفتم:
_گفتم که بچم دوست داشت مامانش از دست باباش غذا بخوره...
و بعد یه مکث کوتاه گفتم:
_حالا بقیش رو هم بخور یکم استراحت میکنیم بعدش یه دل سیر حرف میزنیم.


°°°°°°°°°°°°○○○°°°°°°°°°°°°○○○°°°°°°°°°°°

مظلوم سرپام خوابیده بود.
صدای تلویزیون رو کم کردن و آروم شروع کردم به نوازش کردن موهاش.
کنجکاو بودم...دلم میخواست زودتر بفهمم راجب چی میخواد باهام حرف بزنه...
چی اذیتش میکنه... چی تا این حد انقدر عذابش میده.
توی افکارم غرق بودم که با تکون های دنیز به خودم اومدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_خوب خوابیدی؟

از روی پام بلند شد و با دست چشم هاشو مالید و موهای ریخته شده توی صورتش رو کنار زد‌.

_اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد.

خندیدم که گفت:
_الان میام‌.

و از جاش بلند شد و رفت داخل اتاق و بعد چنددقیقه برگشت.
گوشی رو روی میز گذاشت و گفت:

_ببخشید یهو رفتم...
رفتم به مامانم زنگ زدم یوقت پیگیر نشه به دوستام زنگ بزنه‌.
هرچند که میدونم نه نگرانم میشه نه پیگرم.

یه تای ابروم رفت بالا و گفتم:
_مگه میشه یه مادر نگران بچش نشه.
_فعلا که شده.
مامان من فکر همه چی هست اِلا بچه هاش.
توی خونه‌ی ما همه سرگرم کارای خودشونن...
نه شاممون مشخصه نه ناهارمون.
اصلا چیزی به اسم شام و ناهار وجود نداره.
هرکی هروقت دلش خواست یچی سفارش میده.
بابامم که درگیر کارهاشه و بیچاره اکثرا شرکت.
خواهر و برادرمم که...

به اینجاش رسید حرفشو قطع کرد و سرشو زیر انداخت.
_چیشدیهو!؟

_بعضی وقتا پیش خودم میگم کاش اصلا وجود نداشتم.
یا کاش میشد خودمو خلاص میکردم از این زندگی کوفتی...
مطمئن باش اگه جرئت این کارو داشتم تاحالا صدبار انجامش داده بودم.

اخم‌هام توی هم رفت و گفتم:
_دیگه این حرفو نزنی.اصلا خوشم نیومد‌.

نگاهم کرد و گفت:
_نوید من خیلی بدبختم...یه دختر بدبخت عقده ای...
یه دختر که خودشو خراب کرد.
یه دختر که هیشکی هیچ ارزشی براش قائل نیست...

دستی

1399/10/13 10:51

به ته ریشم کشیدم و گفتم:
_چیشده که اینجوری فکر میکی؟


?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:51

شکمته بعد یکی دیگه رو میخوای؟

حرفش رو برید و گفت:
_برات متاسفم دنیز.


°مهشید°

رو تخت دراز کشیدم و توی اینستا چرخ میزدم که یهو گوشیم از دستم کشیده شد.
سربلند کردم و با اخم ساختگی به امیرصدرا نگاه کردم گفتم:

_خانوم شما اخمتم جذابه.

خندیدم و لوسی نثارش کردم...به بشقاب داخل دستش نگاهی انداختم..

_اَه امیر تاکی من باید این قرصارو بخورم.

_خانومم تازه عمل کردی...یمدت باید اینارو مصرف کنی کنارش خوب استراحت کنی تا ایشالا کاملا خوب بشی‌.

لبخند از ته دلی به این همه مهربونیش زدم و گفتم:
_واقعا اگه تو نبودی من میخواستم چیکار کنم.
واقعا نمیتونستم تنهایی این همه مشکل رو حل کنم.
مرسی واسه وجودت.

نوک بینیم رو کشید و گفت:
_انقدر خودتو لوس نکن.

و دارو ها و لیوان آب رو به سمتم گرفت و گفت:
_خانومم بخور اینارو تا یه زنگ به محمد بزنم.

یوالی نگاهش کردم و گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:51

?????
????
???
??
?

#پارت_209
#دانشجوی_مغرور_من

°دنیز°

_اینجوری فکر نمیکنم...من مطمئنم.

از جش بلند شد و پرده هارو کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت و بعد چند ثانیه به سمتم برگشت و گفت:

_دنیز اصلا حرفاتو نمیفهمم.
چیشده که تو اینجوری میگی...این حال بد تو...

و حرفشو برید و دوباره اومد و کنارم نشست و گفت:
_هم منو از کنجکاوی خلاص کن هم خودتو راحت کن.

لبخند تلخی بهش زدم و با زبونم لبم رو تر کردم و شروع کردم به گفتن حرفایی که یادآوریشون الان و تو این لحظه برام سخت بود.
همه چیزو گفتم.

از اولین باری که مثل هر دختری جذب هیکل و قیافه جذاب امیر صدرا شدم تا وقتی که خام نامزد خواهرم شدم.
همه چیزو گفتم.
گفتم که چرا با متین بودم ...
گفتم که به اجبار بود اون بودن با نامزد خواهرم...
از تهدیدای اون مرتیکه گفتم که مجبورم کرد باهاش باشم و همه حرفای مهشید رو باور کردن.
سیر تاپیاز همه چیزو براش گفتم.
تمام مدت سرش پایین بود و دستاشو بهم گره زده بود و به حرف‌هام گوش میداد.
بعد از تمام شدن حرفام نفس عمیقی کشیدم و زل زدم بع نویدی که هنوز توی همون حالت بود.
چند ثانیه ای گذشت که به سمتم برگشت و با همون اخم روی پیشونیش گفت:

_وقتی نامزد آجیت تهدیدت کرد چرا به خانوادت نگفتی؟
چرا وقتی دختر عموت همه چیزو به خانوادت گفت بازم چیزی نگفتی؟

صادقانه جواب سوالش رو دادم:
_وقتی اون نامزد سابق آجیم تهدیدم کرد نمیتونستم چیزی بگم چون تهش آبروی خودمون میرفت..
اما وقتی مهشید بعد چندسال اون ماجرا رو گفت دیگه چیزی برام مهم نبود.
سعی کردم از خودم دفاع کنم اما میگم که چیزی برام مهم نبود.

_اینجوری خواهرتو از دست دادی.
_مهم نیست‌‌‌‌...اون همیشه بجای اینکه خواهر من باشه خواهر اون دختره عوضی بود.

نفس عمیقی کشید و یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:
_چرا انقدر از دختر عموت بدت میاد؟
اینجور که از حرفات متوجه شدم اون هیچوقت نقش خاصی تو زندگیت نداشته و کاری بهت نداشته.
ولی تو همش خواستی بکوبونیش.

_هه،اون دختره عوضی آبروی منو برد.
_دنیز تو عشقِ زندگی منی و بیشتر از هرکسی بهت علاقه دارم.
ولی عشقم تو یه ماجرا همیشه دونفرمقصرن.
تو چیکار کردی که دخترعموت اونجوری گفت.

بااخم نگاهش کردم و عصبی گفتم:
_اینم شانس منه دیگه‌‌‌‌...حتی توهم طرف اون افری..طه رو میگیری.

_خانومم من سمت توام‌.‌.فقط سوال پرسیدم.
_همیشه کارای خودشو با مظلومیت جلو میبره.
چون پدر و مادر نداره همیشه هرچی خواسته شده..
امیرصدرا رو هم همینجوری برد برای خودش.

بااوردن اسم امیرصدرا رنگ نگاه نوید عوض شد و یهو گفت:

_تو خجالت نمیکشی اونو میخوای؟
بچه من تو

1399/10/13 10:51

?????
????
???
??
?

#پارت_210
#دانشجوی_مغرور_من


_به اون چرا؟
_ببینم کی آزاده بریم برای چکاب.

آهانی گفتم و شروع کردم به خوردن داروهام.
امیرصدرا همچنان داشت با محمد حرف میزد.
با احتیاط از روی تخت پایین اومدم...اینروزا خیلی مراعات حالمو میکردم...قلبم گاهی یه دردایی توش حس میشد اما میگفتن عادیه و برای عمل و خوب میشه...

یکم ترس داشتم نه تنها خودم بلکه همه.
نگاهی به خودم داخل آینه انداختم.
موهای ژولیده و قیافه بی روح اما تازه یکمی داشتم تپل میشدم و دوباره داشتم جون میگرفتم.
رژ لبم رو برداشتم و کمی روی لبم کشیدم.
خواستم موهام رو شونه کنم که حرف امیرصدرا یادم اومد.

"دستتو بالا نمیبریاااا هروقت کاری داشتی به خودم میگی"

کلافه هوفی کشیدم و خواستم برم داخل آشپزخونه که امیرصدرا اومد داخل اتاق.

_بلند شدی از جات!! چیزی احتیاج داری.
_دلم میخواد موهامو شونه کنم.

لبخندی زد و به سمتم اومد و شونه رو از روی میز برداشت و اومد پشت سرم و شروع کرد به شونه کردن موهام.
همونجور که شونه میکرد گفتم:

_این وضعیت تا کی باید ادامه داشته باشه؟
_کدوم وضعیت؟
_همین وضعیت من...بخدا از توی رو تو و عمه خجالت میکشم دیگه.
همه زحمتام رو دوش شماست..

اخمی کرد و گفت:
_یعنی اگه جای تو این مشکل رو من داشتم تو واسه من این کارارو انجام نمیدادی.

_اولا دور از جونت دوما با جون و دل.
_بیا...خودت جواب حرفای خودتو دادی.
من شوهرتم من انجام ندم کی بده؟
مهشید تو تمام زندگی منی...هیشکی تو این دنیا اندازه تو واسه من ارزش نداره.

لبخندی به روش زدم که گفت:
_نشنوم دیگه از این حرفا.

ازش فاصله گرفتم و رفتم روی تخت نشستم.

_محمد چی گفت؟
_قرار شد دوروز دیگه بریم.
یادت باشه فقط ساعت 6عصر.
_باشه عشقم بهت یادآوری میکنم.

مشغول حرف بودیم که صدای در اومد.
امیرصدرا رفت و در رو باز کرد که صدای عمه توی خونه پیچید.

_عروس گلم کجاست؟

و بعد چند ثانیه اومد داخل اتاق.
با لبخند به سمتم اومدم و گونم رو بوسید.
_خوبی عمه جان؟
_فدات عزیز دلم تو خوب باشی همه ما خوبیم.
بهتری دردت بجونم؟
_خدانکنه اینجوری نگید...اره خداروشکر بهترم.
_خداروشکر...ایشالا هرچی زودتر خوب بشی برای من یه نوه خوشگل بیاره.

از خجالت سرمو زیر انداختم که صدای امیرصدرا به گوشم رسید..

_مامان چی بهش گفتی سرخ شده.

و زد زیر خنده....چپ چپ نگاهش کردم که عمه گفت:

_داشتم میگفتم ایشالا هرچی زودتر خوب بشه برامون یه بچه ناز مثل مامان و باباش بیاره.

_ایشالاااااا من که از خودمه.

عمه قربون صدقه یه دونه پسرش رفت و من با تعجب به امیرصدرایی که کودک درونش فعال شده بود چشم دوختم.
اومد و کنار

1399/10/13 10:52

عمه نشست و گفت:

_راستی مامان شما خبر ندارید دوستای آقاجون کی قراره بیان اینجا؟

_اتفاقا اومدم همینو بهت بگم..
قرار بود فرداشب بیان که افتاد برای امشب.
آقاجون گفت حتما بیای.

با خوشحالی خودمو وسط بحثشوم جا دادم و گفتم:



?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:52