The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_195
#دانشجوی_مغرور_من


_من شوهرتم باید بدونم تو چته.

نیش خندی بهم زد و گفت:
_شوهرم! شوهر من؟
من کی شوهر کردم خودم نفهمیدم؟


°دنیز°

عصبانیت توی صورتش واضح بود‌.
پاشو روی پدال گاز فشار داد.
ترسیده محکم به صندلی چسبیدم.

_یواش تر...چرا انقدر تند میری‌.

اهمیتی به حرفم نداد...تقریبا از خونمون دور شده بودیم‌ که نزدیک یه پارک زد یهو زد روی ترمز و کاملا به سمتم برگشت و گفت:

_دلیل این کارا و این رفتارا چیه دنیز؟
چرا جواب تلفنای منو یکی درمیون میدی؟
چرا تا زنگ میزنم میخوای فرار میکنی؟
چرا جواب خاستگاری منو هنوز ندادی؟

کلافه هوفی کشیدم و گفتم:

_جواب اون خاستگاری مشخصه.
جواب من منفیه.

محکم ضربه ای روی فرمون زد و گردنش رو به طرفین تکون داد که صدای گردنش دراومد.
نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهشو به من دوخت و گفت:

_یعنی چی جواب من منفیه؟
مگه نمیگفتی دوسم داری؟
مگه نمیگفتی عاشقمی؟
پس این جوابت برای من قانع کننده نیست.
تو قانوناً که نه ولی خودتم میدونی که زن منی.

فورا حرفشو قطع کردم و اجازه ندادم ادامه بده و گفتم:

_بسه نوید جواب من همونیه که شنیدی.

نیش خندی زد و گفت:
_خیلی پستی دنیز د آخه عوضی...

دوباره پریدم وسط حرفش و عصبی گفتم:
_هیچ میفهمی داری چی میگی؟بار آخرت باشه بامن حرف میزنی.


نگاهشو از من گرفت و همونجور که نگاهش به رو به رو بود گفت:

_تو چه بخوای چه نخوای زن منی.
پس بذار این ماجرا بی هیچ بحث و جدالی تمام بشه بره .

حالت تهوع و سر درد بدی داشتم..
حس میکردم ضربان قلبم هم هر لحظه داره بالا تر میره و شدید تر میشه اما الان موقعیت خوبی بود.
حالا که حرفشو کشیده بود وسط باید تکلیفو یک‌سره میکردم.

_نوید تو پسر خوبی هستی ولی من و تو بدرد هم نمیخوریم.

_اونوقت چقدر فکر کردی که به این نتیجه مزخرف رسیدی؟
توچی فکر کردی درباره من دنیز؟
تو فقط مال منی.
نمیدونم تو اون مغزت چی میگذره ولی هرچی میگذره بندازش دور و عین بچه ادم برو به بابات بگو موافتم.

_هه دیگه چی؟دودستی خودمو تقدیم توعه هیچی ندار کنم؟

خنده عصبی سرداد و گفت:
_آهاااا پس بگو خانوم دردش چیز دیگس.
نکنه مزه اون بچه پولداره رفته زیر دهنت؟
هان؟اسمش چی بود؟متین؟

کم کم حالم داشت بد و بد تر میشد و نوید همینجوری برای خودش میبرید و میدوخت حیف که نمیشد واقعیت رو بهش بگم.

_بسه نوید چی داری برای خودت میگی؟خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی.
یبار گفتی و منم جوابت دادم،متین هیچ ربطی به موضوع ما نداره و الانم دیگه تمام شدس....فازت چیه هی حرفشو وسط میکشی.
من دوست ندارم...زنی که هیچ علاقه ای بهت نداره به چه

1399/10/11 17:12

کارت میاد؟
میخوای بذاریش کنج خونت بشه آینه دغِت؟

محکم و پی در پی روی فرمون ماشین میکوبید.
با هر ضربش ضربان قلب منم بالاتر میرفت و حالم بدتر میشد.
با حال زاری دستمو روی مچش گذاشتم که بشدت پسم زد.

_آخ روانی چته؟

با چشمای به خون نشستش نگاهی بهم انداخت و گفت:

_پس واقعا یکی دیگه رو دوست داری.
اونروز یچیزی گفتی ولی جدی نگرفتم گفتم حتما میخواد منو از سرش وا کنه نگو واقعیت بوده.

از طرز نگاهش ترسیدم.
تواین مدت کوتاه خوب شناخته بودمش...پسر خوب و آروم و غیرتی بود بود کم پیش میومد عصبی بشه ولی وقتی عصبی میشد دیگه چیزی حالیش نمیشد.
حسم میگفت نباید الان این بحث ادامه پیدا کنه هم بخاطر خودم هم بخاطر نوید.
بخاطر همین باارامشی که کاملا تصنعی بود گفتم:



?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:12

زودتر ببرش بیمارستان.

نوید شمارشو به اون آقایی که باهامون تصادف کرده بود داد و قرار شد باهاش تماس بگیره.
فورا و با آخرین سرعت به سمت بیمارستان رفت .
هرچی اصرار کردم که نمیخوام قبول نکرد.

که خداروشکر چیزی نشد و سرم هم فقط ضربه خورده بود



?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:12

?????
????
???
??
?

#پارت_196
#دانشجوی_مغرور_من


_نوید جان میشه بس کنی؟تمام این چیزایی که داری میگی بی ربط به منِ.
مهم تر از همه اونروز درست فکر کردی من خواستم تورو از سرم وا کنم وگرنه عاشق کسی نیستم.

چشماشو ریز کرد و گفت:
_داری دروغ میگی..

یه لحظه جلوی چشم‌هام سیاهی رفت و همه چی دور سرم چرخید‌..
چشم‌هامو روی هم گذاشتم و دستمو به سرم گرفتم.
تن صدای نوید عوض شد...دیگه عصبی نبود...اینبار نگران بود..

_دنیز....دنیز جان خوبی؟چیشد یهو!

برای یه لحظه حس کردم تمام محتویات معدم رو میخوام بیارم بالا ...
فورا از ماشین پیاده شدم و کنار جوب نشستم..
حالم اصلا خوب نبود‌.
سرم رو برگردوندم که دیدم نوید کنارمه.
نگاهی به چهره نگرانش انداختم...
دلم براش میسوخت...
خدایا این دیگه چه زندگی بود...
یهو زدم زیر گریه...
نوید از جاش بلند شد و بعد چند ثانیه با یه بطری آب برگشت.

_گریه نکن...بیا صورتتو بشور..

همونجور که آب روی دستم میریخت و من صورتم رو میشستم گفت:

_ببخشید زیاده روی کردم..

با چشمای اشکیم بهش خیره شدم...دلم میخواست داد بزنم بگم اونی که باید بگه ببخشید منم نه تو...
اما نمیشد.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و گذاشتم اشکام دونه دونه بریزه.
گرمی دستای نوید رو روی دستم حس کردم.
چشم هام رو باز کردم که گفت:

_من فدای اون چشمات بشم...گفتم ببخشید که.
پاشو از اینجا زشته دارن نگاهمون میکنن.

از جام بلند شدم که سرم دوباره گیج رفت...نوید متوجه شد و منو گرفت.
تشکر کردم و دوباره سوار شدم.
نوید هم سوار شد و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه گفت:

_میخوای ببرمت دکتر؟
_آره چیزی نیست...فقط اگه برات زحمتی نیست برام یه بستنی بخر دلم یچیز خنک میخواد‌.
_باشه عزیزم.

توی مسیر تا برسیم به یه مغازه دیگه حرفی بینمون زده نشد.
نوید داشت خرید میکرد و من داخل ماشین نشسته بودم و به آینده نامعلومی که در انتظارم بود فکر میکردم.
اصلا امیرصدرا ارزش این سختی هارو داشت؟
انگار خودمم میدونستم تهش پوچه و به هیچی نمیرسم ولی دلم نمیخواست باورش کنم.
توی افکارم غرق بودم که یهو به شدت به جلو پرت شدم.
یه ماشین از عقب محکم کوبید به ماشین نوید.
با صدایی که از برخوردش دراومد همه دورمون جمع شدن و نوید فورا از مغازه زد بیرون و به سمت ماشین اومو
دستمو روی سرم گذاشتم و ناله ریزی سردادم.
یه خانوم اومد و در رو باز کرد و کمک کرد پیاده شم.

_وای دخترم از سرت داره خون میاد..

ترسیده نگاهش کردم که گفت:
_نگران نباش احتمالا شکسته.

نوید با دیدن من به سمتم اومد و بانگرانی گفت:
_یاخدا ...دنیز سرت.

خانومِ با مهربونی گفت:
_نگران نباش پسرم احتمالا شکسته

1399/10/11 17:12

?????
????
???
??
?

#پارت_197
#دانشجوی_مغرور_من


دستی روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_کوچولوی بی گناه منو ببخش که به نابود کردنت فکر میکنم...شاید اگه عاشق نوید بودم هیچ‌وقت به فکر از بین بردن تو نمیوفتادم.

ناخوداگاه قطره اشکی از چشمم چکید.
با پشت دستم پاکش کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
چند دقیقه ای گذشت که نوید با یه پلاستیک برگشت.
پلاستیک رو روی پام گذاشت و گفت:

_فردا صبح میری یه دوش میگیری میری میدی یکی برات باند سرتو عوض کنه.
یدونه مسکنم نوشته درد داشتی بخورد.

_باشه ممنون.

توی سکوت پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که صدای زنگ گوشیم این خلوت رو بهم زد.
گوشیم رو از داخل جیب مانتوم دراوردم و نگاهی به صفحش انداختم.
"متین"....نمیتونستم جلوی نوید باهاش حرف بزنم.
گوشیم رو روی حالت بی صدا گذاشتم و دوباره گذاشتمش داخل جیبم.

_کی بود؟

نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_یکی از دوستام بود.
_جواب میدادی.
_حوصله نداشتم حالا بعدا خودم بهش زنگ میزنم.

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم در خونه ما.
نگاهی به نوید انداختم و گفتم:

_راستی نوید...امروز چیکارم داشتی؟
_خواستم باهات حرف بزنم‌.
_پس چرا چیزی نگفتی؟
_حالا موقعیتش نبود....ایشالا یه روز دیگه.
مراقب سرت باش...رفتی خونه استراحت کن.

خداحافظی کوتاهی کردم و از ماشین پیاده شدم.


°نوید°

از ماشین پیاده شدم و عصبی در رو بهم کوبوندم.
نگاهی به عقب ماشین انداختم.
قشنم داغون شده بود قرار شد فردا بره صافکاری.
در عقب رو باز کردم تا کیفم رو بردارم.
که یه تیکه برگه که نصفش زیر صندلی بود توجهم رو جلب کرد... با پا کمی جلو کشیدمش.... برگه آزمایش بود.
من که جدیدا آزمایش نرفته بود.
خم شدم و برگه رو از کف ماشین برداشتم...
یکم اونور طرش یدونه رژ لب هم افتاده بود.
یهو یاد امروز افتادم.
با اون تصادف کیف دنیز پرت شده بود کف ماشین و وسایلش همه پهش شده بودن انقدر باعجله جمع کردم که اینارو ندیده بودن.
نگاهی به نوشته های داخلش انداختم.
اسم و فامیل دنیز نوشته شده بود پس مال اون بود.

نگاهم پایین تر رفت با دقت همه چی رو نگاه کردم و متوجه شدم دنیز بارداره..
باورم نمیشد...برگه رو توی جیبم گذاشتم و از خونه زدم بیرون با ماشین خودن نمیشد برم پس به اولین تاکسی علامت دادم.
نزدیکای ی ساختمان پزشکان پیاده شدم.
و روی تابلو ها دنبال اسم یه دکتر زنان میگشتم که پیدا کردم.
مطب نسبتاً شلوغ بود..
عصبی بودم...کلافه بودم...پس اون حالت تهوع هاش هم بخاطر بارداریش بود.
نمیدونم چقدر گذشت که منشی اسمم رو صدا زد و گفت میتونم برم داخل.

رفتم داخل و برگه رو به دکتر نشون

1399/10/11 17:13

دادم.
سوالاتی که توی ذهنم بود رو پرسیدم.
و با یه حالت عجیبی از مطب زدم بیرون.
دلم میخواست قدم بزنم....
دلم میخواست داد بزنم...
اون لحظه خیلی چیزا دلم میخواست‌.
بچه توی شکم دنیز مال من بود.
دنیز فقط چند هفتش بود و دقیقا با ی حساب میشد فهمید اون بچه مال منه.
اما چرا دنیز چیزی نگفته بود!؟
نکنه میخواد کاری کنه...
شایدم شکه بوده از این اتفاقا و از ترس خانوادش چیزی نگفته.
هرچی که باشه باید میگفت.
گوشیم رو دراوردم و شمارش رو گرفتم.
خاموش بود....
کلافه دستی میون موهام کشیدم و به راهم ادامه دادم.
دنیز کم کم داشت برام غیر قابل تحمل میشد....
این رفتاراشو دوست نداشتم.
انقدر قدم زدم که رسیدم جلوی در خونمون.
کف پام گِز گِز میکرد...
رفتم داخل خونه و خودمو روی تخت پرت کردم و به سقف زل زدم...



?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:13

?????
????
???
??
?

#پارت_198
#دانشجوی_مغرور_من


°مهشید°

چشم‌هام رو باز کردم...
اولش همه چیز تار بود...اما یکم که گذشت همه چیز واضح شد.
برخورد لامپ روی سقف چشمم رو اذیت میکرد.
صداهای گنگی توی گوشم بود که قیافه‌ی دکترم رو دیدم.
صداش کم کم واضح شد..

_به به میبینم که مریض ماهم بهوش اومده.
خوبی مهشید؟

نای حرف زدن نداشتم..چشم هام رو به معنای آره تکون دادم.
چنتا سوال ازم پرسید و بعد از اون به یکی از پرستارا گفت که میتونن منو ببرن بخش.
یک ساعتی طول کشید که وارد بخش شدم.
چند دقیقه ای گذشت که در اتاق باز شد و امیرصدرا سراسیمه اومد بالای سرم.
فورا خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:

_خداروشکر که سالمی...

لبخند بی جونی زدم و بی‌حال گفتم:
_تمام‌شد؟

چشمای سرخ و پر از اشکش رو باز و بسته کرد و گفت:
_آره خانومم تمام شد.

آخ مهشید فدای چشمای جذابت بشه..مشخص بود گریه کرده...یعنی انقدر دوسم داره.
اشک تو چشم هام جمع شد.
بخاطر پلک زدن اشکام سرازیر شدن‌.
صدای نگران امیرصدرا دوباره به گوشم رسید‌.

_امیرصدرا فدای اون اشکات بشه،چرا گریه میکنی!

با بی‌حالی و صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
_خودت چرا گریه کردی.

لبخند شیرینی به روم زد و گفت:
_خیلی برام عزیزی.

دلم قنج رفت واسه این دلبری کردناش.
اون لحظه خداروشکر کردم برای وجود امیرصدرا کنار خودم.
چند لحظه بعد دکتر اومد و معاینم کرد..اینجور که مشخص بود وضعیتم خوب بود خداروشکر و عملم به‌خوبی پیش‌ رفته بود.

یکم درد داشتم ....البته مدتها بود به این دردا عادت کرده بود...امیرصدرا حسابی مراقبم بود.
آقاجون و عمه وقتای ملاقات مرتب بهم سرمیزدن...تو اون زمانی که بیمارستان بودم چندباری عمو بهم سر زد اما پیمان و نگین و نیاز مرتب کنارم بودن.

یک هفته گذشت و من بالاخره مرخص شدم...دکتر یه عالمه به امیرصدرا سپرده بود که مراقبم باشه و باید ماهی دوبار تا یمدت بیام چکاب و تحت نظر باشم.
خیلی خوشحال بودم که بعد یمدت طولانی دوباره قرار بود برگردم سرخونه زندگی خودم.
عمه و امیرصدرا تمام وسایلم رو جمع کرده بودن.
لباسم رو به کمک عمه پوشیدم و از اتاقی که یمدت مهمونش بودم زدیم بیرون‌.
همه خوشحال بودن.
وقتی برگشتم عمارت آقاجون سپرده بود جلوی پام یه گوسفند قربانی کنن.

به کمک امیرصدرا و عمه رفتم خونه خودم.
همه چیز مرتب و تمیز بود.
لبخندی زدم و وارد اتاقم شدم.
به کمک امیرصدرا لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
عمه اومد داخل و گفت:

_مهشید جان به فاطمه خانم سپردم یه غذای خوب درست کنه اماده شد به امیرصدرا میگم برات بیاره.

_ممنون،ببخشید این مدت حسابی

1399/10/11 17:13

همتون رو اذیت کردم.

عمه اخمی کرد و جواب همیشگی رو داد:
_این حرفا چیه؟
قرار شد دیگه اینجوری نگی عروس گلم.

امیرصدرا خندید و گفت:
_عجب عروس و مادرشوهر خوبی.
دنیا دیگه مثل شما دوتا نداره

_بسه کم نمک بریز،بجای این‌حرفا برو کمک آقاجون دست تنها بالاسر قصاب ایستاده.

به قیافه امیرصدرا که ضایع شد نگاهی انداختم و خندیدم.
گفت:

_بخمد مهشید خانوم نوبت خنده های منم میرسه.

و چشمکی حوالم کرد و رفت.


°متین°

چند وقتی بود که دنبال یه موقعیت بودم تا با دنیز حرف بزنم اما هربار یا گوشیش خاموش بود یا اگرهم روشن بود جواب من رو نمیداد.
امروز دلو زدم به دریا و رفتم در خونشون.
داشتم شمارش رو میگرفتم که خودش از خونه زد بیرون.
با دیدن قیافش چشم‌هام از شدت تعجب گرد شد....باورم نمیشد این همون دنیزی باشه که من میشناختم.
فکر نابودی زندگی مهشید داشت خودش رو نابود میکرد...دلم براش میسوخت برخلاف فکرای شیطانیش دختر بدی نبود....
تصمیم گرفتم تعقیبش کنم تا ببینم کجا میره بلکه بتونم باهاش یکم حرف بزنم و بهش بفهمونم که واقعا ته این راهی که داره میره جز تباهی چیزی نیست.




?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:13

?????
????
???
??
?

#پارت_199
#دانشجوی_مغرور_من

چندبار تاکسی عوض کرد...معلوم نبود داره کجا میره.
یجورایی از شهر زده بود بیرون‌.
داخل یه شهرک خیلی خلوت کنار یه خونه نسبتاً قدیمی تاکسی پیادش کرد و رفت.
اینجا دیگه کجا بود که اومده بود.
چند دقیقه ای خیره به اون خونه نگاه کرد و بالاخره بعد از تقریبا 10دقیقه رفت داخل..
خیلی از رفتنش به داخل نمیگذشت که دیدم دوتا خانوم اومدن بیرون.
یکیشون گریه میکرد اون یکی هم مشخص بود خیلی حالش خوب نیست‌.
یه ماشین فورا اومد جلوشون و سوار شدن و رفتن.

چخبر بود اینجا!یکم کنجکاو شدم که ببینم چخبره.
از ماشین پیاده شدم و به سمت اون خونه رفتم .
درش روی هم گذاشته بود و کامل بسته نبود.
در رو باز کردم و رفتم داخل.
یه خانوم‌ لبه حوض آبی که بی آب بود نشسته بود...به سمتش رفتم.

_ببخشید خانوم.

وحشت زده سربلند کرد و گفت:
_بله.
_ببخشید میتونم بپرسم اینجا کجاست!؟

از جاش بلند شد و مقابلم ایستاد.
شکم نسبتاً برامدش توجهم رو جلب کرد.
دستی به شال نامنظمش کشید و ترسیده گفت:

_چطور؟با کسی کار دارین؟

برای اینکه متوجه بشم اینجا چخبره گفتم:
_بله دیدم خانونمم یواشکی اومد اینجا.

اولش چیزی نگفت وقتی دید سوالی بهش زل زدم لبش رو بازبونش تر کرد و گفت:

_برو تا دیر نشده بچتو نجات بده.
ولی تروخدا به پلیس خیر نده من اینجارو باهزار بدبختی پیدا کردم

یه تای ابروم رفت بالا که ادامه داد.
_اینجا غیرقانونی بچه سقط میکنن.
زنتم حتما حاملس یواشکی از تو اومده بچشو سقط کنه.

دستی میون موهام کشیدم و بازدمم رو کلافه بیرون فرستادم.
دوباره صدای اون زن اومد..

_آقا.

به سمتش برگشتم.

_تروخدا به کسی خبر ندین.

عصبی گفتم:
_خانوم من چیکار به این کارا دارم.


و فورا رفتم داخل....یه خانومی پشت میز نشسته بود...بادیدن من از جاش بلند شد و شاکی گفت:

_کجا میای آقا؟برو بیرون.

بی اهمیت بهش به سمتش رفتم و با قیاقه‌ی کاملا جدی پرسیدم:
_دنیز نجم کجاست؟

_آقا لطفا بفرمایید بیرون.
_نمیگی نه!؟

وقتی دید تهدید وار حرف میزنم گفت:
_همین الان رفت اتاق خانوم دکتر.

_اتاقش کدوم گوریه؟

وقتی جوابی نشنیدم عصبی تر و بلند تر داد زدم.
_گفتم اتاقش کدوم گوریه!؟

یهو یه خانوم نسبتا میانسال با یه روپوش سفید از یکی از اتاق ها زد بیرون.
بااخم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_اینجا چخبره!؟بفرمایید بیرون.

عصبی نگاهش کردم و از بین دندونام غریدم.
_زن من کجاست!؟

نمیدونم چِم شده بود دنیز رو دوست نداشتم ولی عجیب دلم براش میسوخت.

_آقای محترم زن شما کیه دیگه لطفا برید بیرون.

اهمیتی ندادم و تقریبا داد زدم.
_دنییییز....

چند ثانیه ای

1399/10/11 17:13

نگذشت که دنیز باهمون قیافه زارش از اون اتاق زد بیرون.
بادیدن من شکه بهم خیره شد.
بی اهمیت به همه به سمتش رفتم و مچ دستش رو گرفتم و از اون خراب شده زدیم بیرون.


○○○○○○○○○○○○○○○○○

ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم.
دنیز هیچ حرفی نمیزد و آروم گریه میکرد..
پس دنیز حامله بود!
اما از کی؟
پام رو بیشتر روی گاز فشار دادم دلم میخواست زودتر برسم خونه تابتونم باهاش حرف بزنم.
بااین اوضاعی که داشت نمیشد ببرمش شرکت.


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:13

با خودت عاقلانه فکر کنی؟
دونفر باهم خوشبختن...دارن باهم زندگی میکنن...تو میخوای زندگی اونارو خراب کنی که خودت زندگی خوبی داشته باشی؟
اصلا از کجا معلوم وقتی زندگی امیرصدرا و مهشید رو خراب کردی بعدش امیرصدرا بیاد باتو؟؟؟

یک‌ کلمه جواب داد:
_میاد.
_از کجا انقدر مطمئنی؟اگه نیومد چی؟
_باید بیاد.

کلافه دستی میون موهام کشیدم..دلم براش خیلی میسوخت..بد بود...نامرد بود...ولی دست خودش نبود...
دنیا یجوری باهاش تا کرده بود که اینجوری بشه...شایدم خودش خواسته بود بیراهه بره... ولی میتونست بازم خوب بشه.
دلم میخواست کمکش کنم و از این منجلابی که توش فرو رفته بود که منم هنوز چیز زیادی ازش نمیدونستم نجاتش بدم....


?
??
???
????
?????

1399/10/11 17:13

?????
????
???
??
?

#پارت_200
#دانشجوی_مغرور_من


در خونه رو باز کردم و وارد شدم...دنیز پشت سرم اومد داخل.
در رو بستم و رو به دنیز کردم و گفتم:

_بروبشین تا یچیزی بیارم بخوری.

نگاه محزونش رو بهم دوخت و با صدایی که بغض داشت گفت:

_من نیومدم اینجا که چیزی بخورم...گفتی حرف داری باهام.
و بیشتر از همه مشتاقم بدونم توی اون خراب شده چه غلطی میکردی؟

دستی دور لبم کشیدم و بازدمم رو بیرون فرستادم.
نگاهی به دنیز انداختم و گفتم:
_اوکی ولی قرار نیست که تا فردا بایستیم و ایستاده صحبت کنیم که...

و به سمت یکی از مبل های داخل پذیرایی رفتم و نشستم که دنیز هم اومد و مقابلم دست به سینه نشست‌.

_خب میشنوم.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
_مگه بازجویی!

عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ببین متین من تو بد وضعیتی هستم،یه اشتباهی کردم هدفمو با تو در میون گذاشتم اما تو با سست بازیات زدی همه چیزو خراب کردی.
حالا که دیگه راهمون از هم جدا شده دلیلی نمیبینم که الان اینجا مقابل تو بشینم یا اینکه تو بخوای منو تعقیبم کنی و مزاحمم بشی.
فکر کن من و تو اون روز توی پارک اصلا همدیگه رو ندیدیم و حرفی درباره ی مهشید و امیرصدرا بینمون رد و بدل نشده.

نگاه ازش گرفتم که از جاش بلند شد.
_کجا!؟

_فکر نکنم حرفی برای گفتن داشته باشیم.
بار آخرتم باشه تو کارای من دخالت میکنی...اصلا دلم نمیخواد یبار دیگه ببینمت... یااینکه متوجه بشم داری توی کارهای من سَرَک میکشی.

عصبی نگاهی به سرتاپاش کردم و خیلی جدی گفتم:
_بشین!

یه تای ابروش رفت بالا و خواست حرفی بزنه که پیش‌دستی کردم و جدی تر از قبل گفتم:
_با تو بودم...گفتم بشین.

دوباره سرجاش نشست که گفتم:
_نیوردمت اینجا که این حرفارو بشنوم.
اگر هم دنبالت کردم فقط و فقط به خاطر این بود که از این منجلابی که خودت برای خودت درست کردی نجاتت بدم چون دلم برات میسوخت.. اما  دیدم خودتو یجای بدتر گیر انداختی..

یکم مکث کردم و دوباره گفتم:
_دنیز تو حامله ای؟

نیم نگاهی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین.
از سرجام بلند شدم و رفتم و کنارش نشستم و گفتم:

_دنیز داری با خودت چیکار میکنی؟

دستی به شالش کشید و بهم خیره شد و کلافه گفت:
_دنبال چی میگردی تو؟
برای چی منو تعقیب کردی؟هان؟ بابا من و تو قرار بود باهم یکاری انجام بدیم که جنابعالی بزدل بازی دراوردی و کشیدی کنار..

وسط حرفش پریدم و گفتم:
_حرف دهنتو بفهم هی هیچی نمیگم هی ادامه میده...
تو میخوای زندگی خودتو رو خرابه های یه زندگی دیگه بسازی؟
چرا نمیخوای قبول کنی امیرصدرا هیچ علاقه ای به تو نداره؟
چرا نمیخوای بپذیری که امیرصدرا مال یکی دیگس.
دنیز هیچ نشستی

1399/10/11 17:13

20تاپارت گذاشتم

1399/10/11 17:15

بخونید حالشو ببرید

1399/10/11 17:15

شب جمعه بهتون خوش بگذره??

1399/10/11 17:15

?????
????
???
??
?

#پارت_201
#دانشجوی_مغرور_من

_دنیز امیر صدرا با مهشید خوش‌بخته...انصاف داشته باش.
_پس من چی؟منم عاشقم..منم دوسش دارم.

کلافه دستی میون موهام کشیدم و گفتم:

_عشق یه طرفه تهش نابودی...تو هرچی بیشتر عشق امیرصدرا رو توی دلت نگه داری خودتو بیشتر نابود میکنی.

 نگاهش رو بهم دوخت و طعنه‌وار گفت:
_چقدر راحت از دختری که دوسش داشتی دست کشیدی!

_خودت داری میگی دوسش داشتی..من دیگه هیچ علاقه ای به مهشید ندارم.
مهشید دیگه برای من مرده.
من دیگه دختری به اسم مهشید نمیشناسم.

قطره اشکی از چشمش چکید که فورا پاکش کرد و مصمم تر از قبل گفت:

_شاید تو بتونی بگی مهشید برات مرده...یا اینکه خیلی راحت بگی دیگه دوسش نداری اما من نمیتونم.

و بعد یه مکث کوتاه گفت:
_میدونی چرا نمیتونم؟
چون امیرصدرا پسرعمه منه و مهشید دخترعموی من.

_خب عزیزم اینا چه ربطی داره!
_ربطش اینه که شاید به هر دلیلی توی هرزمانی من مجبور بشم اونارو ببینم.

کمی بهش نزدیک تر شدم و دستای سرد و بی روحش رو میون دستام گرفتم و گفتم:

_دنیز داری با خودت چیکار میکنی؟
چرا نمیخوای قبول کنی؟
چرا نمیخوای درک کنی که امیرصدرا مال تونیست...مال یکی دیگس.
توهرچی بیشتر خودتو درگیرش کنی بدتر میشه.
تهشم تو آدم بدِ میشی.


°دنیز°

به حرفاش با دقت گوش میدادم...تک به تک حرفاش درست و منطقی بود.
من الکی خودمو وارد یه بازی کرده بودم که بازیکنش فقط خودم بودم ...که برای یه هدف نامعلوم میخواستم بجنگم...
من داشتم خودمو واسه امیرصدرا نابود میکردم...
من فقط دلم میخواست دیده بشم...دلم میخواست یکمم منو مثل مهشید و تمنا ببینن ...همیشه آدم بده من بودم...
سرخواهرم اون بلا رو اوردم....
به راه بد کشیده شدم....
خدا میدونست که خودمم دیگه خسته شده بودم...
اما حالا که میدونستم یکی هست که عاشقانه دوستم داره و من و میخواد..
میخواستم با دست خودم پسش بزنم‌...
میخواستم بچه مردی که عاشقانه میخواستم رو نابود کنم.
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکِ...
نگاهمو به متین دوختم و گفتم:

_تو درست میگی متین...
با اینکارا من به هیچ جایی نمیرسم‌.
میدونی! اون ته ته هایِ ذهنمم یه وقتایی بهم گوش زد میکرد که تهش پوچِ.
اما انگار دلم نمیخواست باور کنم.
ولی تنها این ماجرا نیست...من آدم بدیم متین...هیشکی منو دوست نداره.

دستم رو کمی فشرد و با مهربونی گفت:
_هنوزم دیر نیست...همیشه برای خوب بودن وقت هست..
نمیخوام تو این وضعیت برات شعار بدم..نه...
این حرفم عین واقعیت..

دستم رو از میون دستاش دراوردم و با پشت دست اشکای روی گونم رو پاک کردم و گفتم:

_توچه میدونی از زندگی من؟
من به

1399/10/13 10:49

خواهر خودمم خیانت کردم.
الانم که میخواستم زندگی اون دوتارو نابود کنم.

آهی کشید و گفت:
_دنیز تو بهتر از هرکسی میدونی که من واقعا مهشید رو دوست داشتم.
اما نشد...نه مهشید‌...نه امیرصدرا مال من و تو نبودن.

نگاه اشکیم رو بهش دوختم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:49

?????
????
???
??
?

#پارت_202
#دانشجوی_مغرور_من

_یعنی بیخیال شم؟

_زودتر از اینا باید بیخیال میشدی.
راستش وقتی بهم اون پیشنهاد رو دادی وسوسه شدم تا همراهت باشم توی این کار...
باخودم خیلی کلنجار رفتم تا راضی بشم.
اما اونشب وقتی حرفای مهشید و امیرصدرا رو داخل بیمارستات میشنیدم؛ و متوجه شدم که مهشید مشکل قلبی داره دلم لرزید...انگار یکی بهم تلنگر میزد ته کاری که میخوام بکنم نابودی خودمه...
نابودی اسم و رسمی که الان دارم...نابودی ادامه زندگیم..
حتی تصمیم گرفتم که اگه تو ادامه دادی خودم برم و همه چیزو به امیرصدرا بگم.

سرم درد میکرد...با این بحث‌ها بدترم شده بود .
آهی کشیدم و گفتم:
_شاید قسمت منم اینه بی عشق برم جلو...بی عشق ادامه بدم.

کلافه گفت:
_آخه چرا بی عشق؟
شاید یکیو بهتر امیرصدرا پیدا کردی.

نیش خندی زدم و گفتم:
_پیدا کردم.

یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
_پیدا کردی!

لبخند تلخی زدم و گفتم:
_آره حس میکنم پیدا کردم...اسمش نویدِ پسرخوبیه...‌واقعا دوسم داره...روم حساسِ...منو همینجوری که هستم میخواد...اما چه فایده‌..

_یعنی چی چه فایده؟
_یعنی من نمیخوامش....

و همونجوری که اشکم از چشمم سرازیر میشد گفتم:
_نه خودشو میخوام نه بچشو‌..
_بچشو! پس واقعا حامله ای و این بچه ای که تو شکمته مال همون نویدِ که گفتی..درسته؟

اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_آره درسته.

و عصبی تر گفتم:
_واگه امروز سر و کله تو اونجا پیدا نمیشد الان من از شر این بچه راحت شده بودم.
_واقعا میخواستی بچه رو بکشی!

دیگه داشتم خسته میشدم ...از جام بلند شدم و گفتم:

_من برم دیگه..متین ازت خواهش میکنم دیگه دنبال من را نیوفت..
فکر‌کن دنیزی وجود نداشته،فکر کن اصلا منو ندیدی.
بذار منم سرم به کار خودم باشه.

اونم از جاش بلند شد و مقابلم ایستاد و گفت:

_دست از سر امیرصدرا و مهشید بردار...
نه بخاطر اونا...بخاطر خودت.
تو فقط داری زندگی خودتو نابود میکنی.

خیره نگاهش کردم و کیفم رو برداشتم و فورا از خونه متین زدم بیرون.
با اون قیافه و حال زارم از آپارتمان متین زدم بیرون.
خیلی دور نشده بودم که ماشینی جلوی پام زد رو ترمز‌.
سربلند کردم دیدم متین.
ای بابا اینم دست بردار نبود.
شیشه رو کشید پایین که با اخم بهش نگاهی انداختم و گفتم:
_تو دست بردار نیستی ها؟؟؟

خندید و گفت:
_سوار شو میرسونمت.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_لازم نکرده خودم راه رو بلدم برمیگردم.
_سوار شو دنیز میگم میرسونمت.بااین حالش بامن لجَم میکنه.

پشت چشمی نازک کردم و سوار شدم که پاشو روی گاز گذاشت و حرکت کرد.

_دنیز.

عصبی گفتم:
_اگه قراره همون حرفای تکراری رو بزنی لطفا

1399/10/13 10:50

نزن‌.
معلوم نیست کی مختو شست و شو داده فاز بچه مثبتارو واسه من برداشتی‌.

و عصبی تر از قبل با صدای نسبتاً بلند تری گفتم:
_خیالت راحت باشه آقا متین من از امیرصدرا و مهشید گذاشتم.
ارزونی هم باشن.
توراس میگی اینجوری فقط خودمو نابود میکنم و بدتر خورد میشم جلوی بقیه.
گوربابای همه...مگه همه قراره به عشقشون برسن.
من خر بودم که عاشق اون امیرصدرای عوضی شدم.
عاشق کسی که از اولم میدونستم هیچ حسی بهم نداره.



?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:50

?????
????
???
??
?

#پارت_203
#دانشجوی_مغرور_من


با آرامش تمام گفت:
_دنیز من به کل قید مهشید رو زدم..مهشید زن یکی دیگه هستش و من اگه قرار باشه یه روزی ازدواج کنم به شخصه زنی رو میخوام که از اول مال خودم باشه.
احتمالا دوهفته دیگه هم پرواز دارم باید برگردم اونور.

یه تای ابروم رفت بالا و گفتم:
_برای همیشه؟
_برای همیشه که نه...یمدت میرم حال و هوام عوض شه.
میخوام برای خودم یه زندگی جدید تشکیل بدم...به توهم توصیه میکنم به جای این کار های احمقانه و بچگانه مراقب زندگی خودت باش.
تا چشم بذاری روهم همه چی تمام شده و هممون پیر شدیم و مسافر اون دنیایم.
زندگیتو بخاطر کینه به مهشید و یه علاقه یه طرفه که شاید یه زمانی با به یادآوریش خندت بگیره خراب نکن.

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا منو رسوند دَر خونمون.
وارد خونه شدم...انگار کسی خونه نبود‌.
بیخیال شالم رو از سرم دراوردم و به سمت اتاق خودم رفتم.
حال و روز خوبی نداشتم و ذهنم پر از فکرهای پریشون بود.
حرفای متین مدام توی ذهنم اِکو میشدن.
درمونده با بغضی که مدت ها بود مهمان گلوم بود دستمو روی شکمم گذاشتم و رفتم لبه پنجره و پرده رو کنار زدم.

_میبینی کوچولو!؟
میبینی چقدر گناه دارم؟

و بعد یه مکث کوتاه ادامه دادم.

_ولی تو بیشتر من گناه داری که توی وجود منی...تو وجود کسی که آدم بدیه‌.

قطره اشکی از چشمم چکید‌..
نگاهموبه آسمون دوختم و همون لحظه از خدا خواستم راه درست رو جلوم بذاره.
نیاز داشتم به کسی که درکم کنه و همراهم باشه و کی بهتر از نوید.
نویدی که میدونستم شدیدا بهم علاقه داره.
به سمت میز تحریرم رفتم و دفترچه یادداشتم رو برداشتم.
لای یکی از صفحه هاش عکس امیرصدرا بود.
عکس رو برداشتم و بهش خیره شدم.
یعنی واقعا من بهش علاقه داشتم!؟
واقعا از اعماق وجودم دوسش داشتم!؟
اصلا از کجا شروع شد!؟
اولش که یه حسادت بود پس چرا کارم کشید به اینجا...
آهی کشیدم و عکس رو از وسط نصف کردم...
و بازم به قطعات کوچک تر..
من اون عکس رو تیکه تیکه کردم و از پنجره اتاقم اون تیکه هارو انداختم بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم.
باید یمدت از همه دور میشدم...
حتی از خانواده خودم...
از خواهر و برادری که چشم دیدنم رو ندارن.
از مادری که همیشه کینه و نفرت رو یادم داد.
و از پدری که از چشمش افتاده بودم..
میخواستم تغیر کنم...

میخواستم همه کارای بدم رو جبران کنم.
اما تا عمر دارم سعی میکنم از آقاجون و امیرصدرا و مهشید دور باشم...
از اونایی که بهم همیشه حس بد دادن..
از مهشیدی که هرچقدر هم از دید همه خوب باشه برای من دشمنِ.
آره من.... دنیز نجم...گذشتم از

1399/10/13 10:50

امیرصدرایی که سهم من نبود.
متین درست میگفت اینجوری فقط بدتر خودم نابود میشدم.
هه چی فکر میکردم و چی‌شد...

اما بااین بچه توی شکمم باید چیکار میکردم!
من این بچه رو هیچ‌جوره نمیخواستم...
شاید باید به نوید میگفتم.
از جام بلند شدم و گوشیم رو از داخل کیفم دراوردم و شماره نوید رو گرفتم.
دوبوق خورد که جواب داد.

_بله
_سلام نوید خوبی؟
_ممنون عزیزم توخوبی؟
_نه نوید،هرجور شده باید امروز ببینمت...یچیزایی هست که باید بدونی.
_باشه عزیزم پس میام دنبالت.
_نه نیاز نیست خودم میام...
_مراقب خودت باش.

از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون و همونجور که به سمت آشپزخونه میرفتم شماره مامان رو گرفتم.

?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:50

دوش بگیر تا یکم بیای رو فرم.
بعدش من درخدمت خانوم خودم هستم.

ازم فاصله گرفت و گفت:
_حال ندارم.
_حال ندارم یعنی چی؟به خودت هیچ نگاه انداختی؟
دیدی حال و روز خودتو.

بی حوصله باشه ای گفت و از جاش بلند شد که یهو دستشو به سرش گرفت و دوباره نشست.
نگران گفتم:

_چیشد دنیز! خوبی؟
_یهو سرم گیج رفت.

از جام بلند شدم.
_صبر کن الان میام.
فورا رفتم داخل آشپزخونه و شربتی که درست کرده بودم رو داخل یه لیوان ریختم و دوباره برگشتم داخل اتاق.


?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:50

?????
????
???
??
?

#پارت_204
#دانشجوی_مغرور_من


_الو
_سلام مامان کجایی!؟
_با بابات یه سر اومدیم خونه خالت.
_بقیه پس کجان؟
_داداشت که رفته سراغ اون دختره،نیاز هم با دوستاش بیرونِ.

کلافه هوفی کشیدم و چشم‌هامو توی حدقه چرخوندم و گفتم:

_باشه،راستی مامان من تا یکی دوساعت دیگه میرم پیش دوستام شبم ممکنه نیام
گفتم که بدونی.
_باشه فقط دردسترس باشی.
_باشه کاری نداری؟
_نه مراقب خودت باش.
_فعلا.

گوشی رو قطع کردم و رفتم سر یخچال و نون و پنیر رو دراوردم و برای خودم لقمه گرفتم.
لقمه اول رو گذاشتم داخل دهنم و یه گاز زدم که یهو حس کردم حالم داره بد میشه.
فورا به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم.
یکم که حالم بهتر شد نگاهی به خودم داخل آینه انداختم.
رنگ به رو نداشتم و حسابی رنگم پریده بود و زیر چشم‌هام گود شده بود.
هه..داشتم چی به روز خودم میوردم.
دوباره آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون.
رفتم داخل اتاقم و یه دست لباس انداختم داخل کیفم ک باهمون سر وضع از خونه زدم بیرون.
حوصله رانندگی نداشتم پس یه دربست گرفتم و آدرس خونه نوید رو دادم.

°نوید°

حسابی ذهنم مشغول شده بود یعنی دنیز چیکارم داشت که میخواست انقدر فوری بیاد و من رو ببینه؟
امیدوارم برای گفتن حقیقت اومده باشه درغیر اینصورت نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم.
شربت آب پرتقالی که درست کرده بودم رو داخل یخچال گذاشتم و یکم به سر وضع خودم رسیدم.
نگاه رضایت بخشی بخودم انداختم و خواستم کمی ادکلن بزنم که صدای آیفون مانع شد..
بعید میدونستم دنیز باشه چون کلید داشت.

به سمت آیفون رفتم که تصویر دنیز رو دیدم.
حتما یادش رفته بود...آیفون رو زدم و در خونه رو باز کردم و منتظر ایستادم.
طولی نکشید که اومد بالا.
بادیدن قیافه و سر وضعش یه تای ابروم رفت بالا و شکه گفتم:

_دنیز!

لبخند بی‌جونی به روم زد وگفت:
_میتونم بیام داخل‌.

فورا از جلوی در رفتم کنار.
_بیا خانومم...

کیفش رو از دستش گرفتم .
کیفش رو روی زمین گذاشتم و رفتم کنارش نشستم.
نگاهی بهش انداختم و نگران گفتم:

_دنیزم...خانومم..اتفاقی افتاده؟

نگاهش اشکیش رو بهم انداخت و با بغضی که توی صداش آشکار بود گفت:
_دیگه دارم میمیرم.

_خدانکنه..نبینمت اینجوری.
آخه چیشده؟

_دیگه کم اوردم....نمیدونم چی درسته چی غلط.
همه ضد مَنن ...هیشکی باهام نیست‌..هیشکی رو ندارم.
تنها پناهم تویی‌...تنهام امیدم تویی‌‌‌.
فقط تو نوید....تویی که همه جوره منو میخوای‌..تویی که بدیامو دیدی بازم میخوای.

_چی اذیتت میکنه دنیز؟
بگو ...بیا حرف بزنیم ولی قبلش باید بلند شی یچیزی بخوری...رنگ به رو نداری.
بعدشم برو یه

1399/10/13 10:50

بدمم بخاطر همین موضوع.

و زد زیر گریه...دوباره کنارش نشستم و با آغوشم کشیدمش و گفتم:
_فدای مامان کوچولو بشم.
این که گریه نداره...توالان باید خوشحال باشی.

گفت:
_انگار از این خبر تعجب نکردی!
بعدشم این کجاش باعث خوشحالی؟

موهای توی صورتش رو کنار زدم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/13 10:50

?????
????
???
??
?

#پارت_205
#دانشجوی_مغرور_من


_بیا اب پرتقال بخور.

بی میل صورتش رو جمع کرد و گفت:
_نمیخوام.

لیوان روی زمین گذاشتم و روی تخت نشستم و همونجور که دستمو میون موهاش فرو میکردم و نوازشش میکردم گفتم:

_عشقم توکه آب پرتقال دوست داشتی!
بخاطر تو درست کردم.

_نمیخوام...میل ندارم.

لبخندی به روش زدم و سعی کردم کمی نازش رو بکشم متوجه حال بدش شده بودم.

_خانوممم رنگ به رو نداریا...پاشو اینو بخور یکم جون بگیر‌،شاید فشارت افتاده.
_میگم نمیخوام.

صداش میلرزید...نگران نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_عزیز دلم چی اذیتت میکنه‌..بهم بگو.

توی جاش نیم خیز شد و خواست بلند بشه که مانع شدم.
_نمیخواد بلند بشی...حالت خوب نیست.

نگاه ازم گرفت و گفت:
_نوید
_جونم
_اگه هرچیزی بشه بازم منو دوست داری؟
بازم حاضری باهام ازدواج کنی؟

چونش رو گرفتم و سرش رو کمی بالاگرفتم و گفتم:
_هرچی باشه پا انتخابم هستم.

لبخند بی جونی بهم زد و دستمو بین دست سردش گرفت و بوسید و گفت:
_نمیدونم کِی و چه وقت کار خوبی کردم که خدا تورو تو زندگیم گذاشت.

گفتم:
_چه عجب دنیز خانوم دلش با ما صاف شده.

دوباره خواست بلند بشه که اخم ریزی کردم.
_نه بذار بلند بشم خوبم.
_به شرطی که یکم از این شربت بخوری.
_باشه.

بلند شد و کنارم نشست.
خم شدم و لیوان شربت رو برداشتم و به سمتش گرفتم....بی میل از دستم گرفتم ویه قلپ خورد.
اولش صورتش رو جمع کرد اما بعدش دوباره شروع کرد به خوردن.
تا ته شربت رو خورد و لیوان رو به سمتم گرفت.

_آخییش..چسبید...ممنون نویدجونم.
فکرکنم بعد ی روز تونستم یچیزی بخورم.

سوالی نگاهش کردم.
_چرا؟چیزی شده؟
_کلا میل به غذا ندارم...تا یچیزی میخورم حالت تهوع بهم دست میده.
کلافم کرده واقعا.
فقط آب و یکم نون خوردم.

دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
_الان چی میلته؟همونو سفارش میدم.

آهی کشید و گفت:
_هیچی،توهرچی میخوای برا خودت سفارش بده.
گفتم که نمیتونم چیزی بخورم.
الان این شربتی که درست کردی واقعا جسبید.

و خندید و ادامه داد
_انگار بدنم نسبت بهش واکنش نشون نداد.

دلیل این تهوعش حاملگیش بود که همچنان داشت پنهانش میکرد.
اما نباید بروز میدادم که میدونم....میخواستم صبر کنم ببینم خودش کی میخواد بهم بگه.
از جام بلند شدم و گفتم:

_اینجوری که نمیشه پاشو ببرمت دکتر.
_نیاز نیست.
_یعنی چی نیاز نیست مگه نمیگی حالت بده!
میریم دکتر ببینیم چته؟

دستی توی صورتش کشید و گفت:
_من خودم میدونم چه دردمه.
_چرا واضح حرف نمیزنی!؟

سرش رو انداخت پایین و حرفی رو به زبون اورد که به شدت منتظر بیانش از زبون خود دنیز بودم.

_نوید یه بچه تو راه داریم،این حال

1399/10/13 10:50