The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_151
#دانشجوی_مغرور_من

فنجون قهوه رو برداشتم و بدون اینکه شیرینش کنم مقداری خوردم و دوباره سرجاش گذاشتم.

متین نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
_دلتنگشم،میدونم گناهه،میدونم اشتباهه،میدونم خلافِ عرف و شرع و قانون و همه چیه...همه‌ی اینارو میدونم.
ولی با همه اینا هنوزم میخوامش.
هنوزم دوسش دارم.
هنوزم توی رویای احمقانم مهشید، اون دختر آروم و جذاب مال منِ...


آهی کشیدم و گفتم:
_میدونی متین تو این دنیا هیچی سرجاش نیست.
دختری که توعاشقشی معشوقه دیگس..
پسری هم که من عاشقشم دنیاش یکی دیگس.

یه تای ابروش رفت بالا گفت:
_پس توهم عاشقی! پس میتونی درکم کنی.

تلخ‌خندی زدم و گفتم:
_آره عاشقم،عاشق همون مردی که تو ازش بدت میاد.

چشماش از فرط تعجب گرد شد و گفت:
_نگو که عاشق امیرصدرا هستی؟

بغضم رو قورت دادم...اولین بار بود دربارش با کسی حرف میزدم.
تمام این چند سال هیچوقت درباره عشقم به امیرصدرا با کسی حرف نزده بودم.
متوجه نگاه خیره متین روی خودم شدم نگاهمو بهش دوختم و گفتم:

_آره من عاشق امیرصدرام،همون امیرصدرایی که هیچ علاقه ای بمن نداشته باشه،تازه شاید از من بدشم بیاد.

_باورم نمیشه.
_خودمم هیچوقت فکر نمیکردم انقدر عاشق یکی بشم.

نیش خندی زدم و ادامه دادم:
_اما من به هر قیمتی که شده باید امیرصدرا رو مال خودم کنم...شده بخاطرش آدم بکشم این کارو میکنم..

اخمی کرد و گفت:
_چی میگی دختر!؟
آینده من و تو اینه،تقدیرمون این بوده.

اخمی کردم و گفتم:
_اگه تقدیرمون اینه همین چند دقیقه پیش چرا میخواستی مهشید رو ببینی؟

توی سکوت بهم خیره شد که گفتم:
_من میدونم،چون بقول خودت هنوزم میخوایش.
ولی اگه تو به یه دیدن از راه دور رضایت میدی من نمیدم.
من روح و جسم امیرصدرا رو میخوام....میخوام همه جوره مال من باشه.
فقط و فقط مال من.
واسه اینکارم حاضرم هرکاری بکنم،از هیشکیم نمیترسم.

ازجاش بلند شد و اومد و صندلی کنار من نشست...لبخندی به روم زد و با مهربونی گفت:

_مگه مهشید دختر عموی تو نیست؟
_خب؟
_خب تو اگه بخوای واسه رسیدن به امیرصدرا هرکاری انجام بدی احتمالا یه وقتی مجبور میشی دختر عموی خودت رو هم کنار بزنی.

خبیث گفتم:
_خب میزنم.

اخمی میون پیشونیش نشست و گفت:
_هیچ میفهمی چی میگی؟اون چه گناهی کرده که باید بخاطر تو نابود بشه.
این دنیزی که الان روبروم نشسته با دنیزی که دیروز و چند لحظه پیش دیدم خیلی فرق داره.


?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:28

?????
????
???
??
?

#پارت_152
#دانشجوی_مغرور_من

_من فقط یه هدف دارم..اونم امیرصدرا و واسه‌ی رسیدن بهش هم هرکاری میکنم.

_چرا نمیخوای قبول کنی؟
منم مهشید رو دوست دارم ولی دیگه قبول کردم مال من نیست.
فقط یه گوشه از ذهنم دارمش.
توهم باید قبول کنی دیگه امیرصدرایی وجود نداره که مال تو باشه،همونجور که از اولم نبود.
عشق‌های یه طرفه سرانجام ندارن،اگرم داشته باشن سرانجامشون قشنگ نیست.
بجای اینکه عمرتو واسه یه کار بیهوده بذاری سعی کنی امیرصدرا رو توی ذهنت کمرنگ کنی...سعی کن دوباره عاشق بشی.

برعکس حرف‌هایی که اون زد گفتم:

_بجای اینکه کنار بکشم چرا تلاش نکنم امیرصدرا رو مال خودم نکنم؟؟هان؟؟

نیش‌خندی بهم زد و گفت:
_بااین کارت فقط مهشید نابود میشه.

از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و شاکی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_تواگه خیلی مهشیدی اونو بکش سمت خودتت.

و به سمت در رفتم و خواستم در رو باز کنم که با چیزی که گفت دستم روی دستگیره در ثابت موند.

_یعنی میگی منم دل مهشید رو بدست بیارم.

درست چیزی که میخواستم...ساده تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.
به سمتش برگشتم و نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_چرا که نه.
محزون گفت:

_اما اون دلش باامیرصدراس....امکان نداره عاشق من بشه....بعدم خداروخوش نمیاد توهم بیخیال شو

_مگه خدارو خوش میومد من به این روز بیوفتم؟؟؟مگه من دلم میخواست اینجوری بشه؟؟؟
ولی همشون اینو خواستن...همه خواستن من جلوی همه سرافکنده بشم...منو نابود کرد....
حالا که رسمش اینه منم به رسم خودم میرم جلو ... امیرصدرا باید مال من بشه.

و با حرص بیشتری گفتم:

_توهم اگه خیلی نگران مهشید جونتی یکاری بکن فقط نبینم دهن لَقی کرده باشی آقا متین که بد میشه...خیلیم بد میشه.

یهو از جاش بلند شد و با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند.
چون قدش از من بلند تر بود مجبور بودم سرم رو کمی بالا بگیرم.
توی چشم هام زل زد و عصبی گفت:

_چی زر زر میکنی براخودت؟؟؟هیچی نمیگم بهت گذاشتم زر بزنی فکر کردی خبریه؟ هار میشی واسه من؟

از لحن کلام و برخوردش هم بدم اومد هم ترسیدم....آب دهنم رو قورت دادم‌ و سعی کردم حالم رو خوب و طبیعی جلوه بدم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و خواستم هلش بدم که دستمو گرفت و منو از سمت در با سمت دیوار کشید.
با ترس نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_چه غلطی میکنی!؟دستمو ول کن.


?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:29

?????
????
???
??
?

#پارت_153
#دانشجوی_مغرور_من

نیش خندی بهم زد و دستم رو ول کرد و کمی عقب کشید.

_چته اینجوری میکنی؟مگه جز حق چیزی گفتم؟

دوباره یهو به سمتم برگشت و با صدایی که سعی در کنترلش داشت از بین دندوناش غرید.

_آرههههه ناحق میگی،مهشید این وسط چه گناهی کرده؟

_گفتم که اگه خیلی نگرانشی سعی کن عاشقش کنی.
من هرجور شده امیرصدرا رو مال خودم میکنم...میتونی به مهشید نزدیک بشی...میتونی کم کم قلبشو بدست بیاری.
من علاقه ای به مهشید ندارم...حتی شاید متنفر باشم...ولی هدف اصلی من امیرصدراس.

نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:

_از کجو انقدر مطمئنی که امیرصدرا خام تو میشه؟
از کجا انقدر مطمئنی که همه چیز اونجور که تو میخوای پیش میره؟
از کجا انقدر مطمئنی اخه؟

_چون به خودم ایمان دارم....البته برنامه هایی هم دارم.

و با لحن آروم تر و ملتمسانه ای گفتم:
_متین بخدا اگه کمک بدی هم من به امیرصدرا میرسم هم تو به مهشید.
اینجوری مهشید هم ضربه نمیخوره.
اینجوری هرکی با خواسته دلش میرسه و کنار عشقش اروم میگیره.

هیچی نگفت و نگاهش رو ازم گرفت...به سمت میزش رفت و روی صندلیش نشست.
به سمتش رفتم و گفتم:

_تواین راه کمکم میکنی؟

دوباره فقط نگاه خیرش رو روی خودم دیدم...هیچی نمیگفت...حتی یک کلمه.
شونه ای بالا انداختم و بازدمم رو بیرون فرستادم و گفتم:

_حالا که کمک نمیکنی حداقل تمام اتفاقات امروز همینجا خاک بشه.
فکر کن دنیزی نبوده و اصلا دیروز و امروز تو منو ندید.

و خداحافظ آرومی گفتم و از اتاقش زدم بیرون.
حسابی اعصابم خورد بود.
کلافه پشت سرهم دکمه آسانسور رو فشار میدادم....
اصلا حوصله نداشتم صبر کنم... به سمت پله ها رفتم....هنوز پامو روی پله اول نذاشته بودم صدای متین میخ‌کوبم کرد.

_دنیز صبر کن.

به سمتش برگشتم و با اخم نگاهش کردم...اما اون با لبخند به سمتم اومد..

_کمکت میکنم...به شرطی مهشید مال من بشه.

باورم نمیشد....نیشم حسابی شل شد و لبخند دندون نمایی زدم و بهش گفتم:

_از الان مال خودت بدونش...مطمئن باش اگه باهم باشیم هیچ مشکلی میش نمیاد و به خواستمون میرسیم.

_امیدوارم..بیا بریم داخل باهم حرف داریم.

نگاه اجمالی با دور و ورم انداختم و گفتم:
_من یا پیشنهاد دیگه دارم.

سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_نظرت چیه اول یکم اینجارو نشونم بدی بعدم بریم یه دوری تو شهر بزنیم و حرفا و کارا رو اوکی کنیم.

_حله مشکلی ندارم فقط چند لحظه صبر کن برم وسایلم رو بردارم.

بعد از رفتن متین با لبخندی که روی لبم جا خشک کرده بود به بودن امیرصدرا کنار خودم فکر میکردم به آرزویی که خیلی تا به حقیقت پیوستنش فاصله

1399/10/07 10:29

نداشتم...

?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:29

?????
????
???
??
?

#پارت_154
#دانشجوی_مغرور_من


°•مهشید•°

_حالا میخوای چیکار کنی؟یعنی واقعا میخوای به خاستگارت جواب مثبت بدی؟پس پیمان چی میشه؟

چشم هاشو توی حدقه چرخوند و کلافه گفت:

_واااای مهشید دیوونم کردی...تومیگی من چیکار کنم؟؟؟؟
فقط این پیمانو من ببینم میدونم چیکارش کنم.

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_وااا چیکار داداشم داری.

_نباید به تو میگفت،یا میخواست بگه باید قبلش بامن همانگ میکرد آخه...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

_تویکی حرف نزن که حسابی ازت شاکیم چون حالت بد بود چیزی بهت نگفتم.
حساب اون پیمان رو هم بوقتش میرسم....فعلا کارای مهم تری داریم.
پاشو فعلا بریم.

_کجا؟
_خونه عمو شجاع...خب بریم پیمان ببرمون یه رستورانی جایی یه چیزی بخوریم مردم از گرسنگی.

با چشم‌های گرد شده گفت:
_مگه پیمان اینجاست؟؟؟؟

_آره دیگه خودش منو رسوند...بهش گفتم بمونه تا بیام...دیگه عاشقی همین دردسرا رو هم داره.
توهم پاشو که بیشتر از این معتل نشه.

سرش رو پایین انداخت و گفت:

_توبرو مهشید جونم،من نمیام.
_چه غلطا یعنی چی نمیام‌..پاشو میگم.

این‌بار نگاهم کرد و گفت:
_نه عزیزم تو برو...منم میرم خونمون.

دستش رو گرفتم و خواستم بکشمش که یهو درد بدی توی قسمت چپ شونم پیچید.
آخی گفتم و دستم دور مچ نگین شل شد.
نگین ترسیده بلند شد و کمکم کرد روی نیمکت بشینم.
قرصم رو از داخل کیفم دراوردم و خوردم تا کمی آروم شدم...
نگین نگران نگاهی بهم انداخت و گفت:

_مهشید چیشد یهو ؟؟؟حالت خوبه؟
_خوبم
_چیشد یهو؟
_هیچی.

از جام بلند شدم و با صدای آرومی گفتم:
_بریم نگین..نه و نمیشه هم نمیخوام حالن خوب نیست حوصله ندارم باهات بحث کنم.

_باشه عزیزم میام آروم باش.

به کمک نگین به سمت ماشین پیمان که تقریبا جلوی در دانشگاه بود رفتیم.
نگین ازم خواست که من جلو بشینم انگار خجالت میکشید از من.
منم مخالفتی نکردم و نشستم.
قلبم یکم اذیتم بود...دستمو روی قلب گذاشتم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
لعنتی تو دیگه چرا باهام ناسازگاری میکنی....حداقل تو آروم باش...
چشم هام‌رو بستم که صدای پر از نگرانی پیمان به گوشم رسید.

_مهشید خوبی؟
میخوای ببرمت بیمارستان.

نگاهش کردم و لبخند بی جونی بهش زدن و گفتم:

_نگران نباش یکم دیگه آروم میشه...به نگین گفتم قراره مارو ببری یه رستوران خوب ناهار مهمونمون کنی.

_هرچی شما بگید.

نگین از پشت دستشو روی شونم گذاشت و گفت:



?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:30

?????
????
???
??
?

#پارت_155
#دانشجوی_مغرور_من

_مهشید یمدت ازت بی‌خبر بودم چی به روز خودت اوردی؟؟
قلبت چیشده؟؟؟چرا انقدر اوضاعت بد شده.

_خانومم بذار بعد حرف بزنید الان یکم ناآرومه استراحت کنه بهتره براش.
بعدش دوتایی سوال پیچش میکنیم

نگاهی به پیمان انداختم وخواستم چیزی بگم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
کیفم عقب بود...

_نگین گوشیمو از داخل کیفم دربیاب بِدِش به من.

نگین فورا گوشی رو از داخل کیف دراورد و به سمتم گرفت.....امیرصدرا بود.
فورا تماس رو وصل کردم.

_سلام
_سلام عزیزم خوبی؟
_اره خوبم،خونه ای؟
_نه اومدم بیرون یکم پیش دوستام...کجایی؟میخوای بیام دنبالت؟
_نه با پیمان و نگین ناهار میخوایم بریم بیرون بعدشم باهم سه تایی حرف بزنیم.
_باشه عزیزم مراقب خودت باش هروقت خواستی یه زنگ بزن من سریع میام دنبالت.
_باشه عزیزم کاری نداری؟
_نه مراقب خودت باش...مهشید فقط..
_جونم.
_هروقت احساس خستگی و درد کردی سریع زنگ میزنی بمن..قرارمون یادت نره.

مکث کوتاهی کردم و گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره گفتم:

_باشه عزیزم نگران نباش پیمان و نگین کنارم هستن...کاری نداری؟
_نه،سلامتی
_خدافظ
_خدافظ

گوشی رو قطع کردم و نگاهمو به بیرون دوختم که صدای نگین به گوشم رسید.

_مهشید اگه حالت خوب نیست برسونیمت خونه حالا یه روز دیگه میریم بیرون گپ میزنیم.

پشت‌بندش پیمان گفت:
_آره،برسونمت خونه؟انگار اذیتی.

کلافه گفتم:
_نه بابا خوبم،این دردش عادیه الکی نگرانید.

دیگه حرفی بینمون زده نشد تا برسیم به یه رستوران.
پیمان دَر یه رستوران سنتی نگه داشت.
هرسه تامون پیاده شدیم نگین اومد و کنارم ایستاد پیمان هم اومد سمتمون و رو به هر دوتامون گفت:

_چطوره؟

لبخندی زدم و گفتم:
_عروس خانوم باید بپسنده.

و به نگین اشاره کردم.
نگین سرش رو انداخته بود پایین...نگاهی بهش انداختم از حالتش خندم گرفت و یهو زدم زیر خنده...
پیمان و نگین با تعجب نگاهم میکردن.
دستم رو به بازوی پیمان زدم و اون رو تکیه گاه خودم قرار دادم و همینجور مثل دیوونه ها میخندیدم.
پیمان نگاهی بهم انداخت و با تعجب گفت:

_مهشید خوبی؟؟؟

پشت بندش نگین گفت:

_خل شده..

دستم رو از بازوی پیمان برداشتم ایستادم و چپ چپ هر دوتاشونو نگاه کردن و گفتم:

_اولا خل جفتتونید...دوما من به نگین خندیدم.

نگین جلوم گارد گرفت و با عصبانیت ظاهری گفت:

_من خنده دارم؟

_آرهههه خجالت کشیدنات برا پیمان خنده داره...
اون موقع که داداش منو درسته قورت میدی اینجوری خجالت نمیکشی که.

و دوباره خندیدم...نگین شاکیانه گفت:
_عههه پیمااااان

_بدم نمیگه هاا.

و من

1399/10/07 10:30

و پیمان باهم خنیدیدم که پیمان ادامه داد:

_بسه بچه ها،فعلا بریم داخل یچیزی بخوریم وقت برا حرف هست...چیه اینجا دم در ایستادیم.

و هرسه تامون باهم وارد اون رستوران سنتی زیبا شدیم..


?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:30

?????
????
???
??
?

#پارت_156
#دانشجوی_مغرور_من

میزی که پیمان گرفته بود از زیرش آب رد میشد و این حس خوبی بهم میداد.
بعد از اینکه غذا سفارش دادیم و غذا هارو اوردن همونجور که غذایی رو که سفارش داده بودم میخوردم از عمد جلوی پیمان از نگین پرسیدم:

_نگین حالا میخوای چیکار کنی؟

قاشق و چنگالش رو داخل بشقاب گذاشت و نگاهش رو بهم دوخت و گفت:

_در چه مورد؟
_در مورد خودت و پیمان دیگه.

با ابرو اشاره ای به پیمان زد و گفت:
_مهشید جانم بذار فعلا غذامون رو بخوریم.
_باشه زود بخور که باهاتون حرف دارم.

پیمان با قیافه شادی نگاهم کرد که چشم‌هام‌رو به معنی نگران نباش باز و بسته کردن و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.

بعد از اینکه هرسه تامون غذاهامون رو خوردیم چهار‌زانو نشستم و نگاهم‌ رو به نگین و پیمان که روبروم نشسته بودم دوختم و گفتم:

_خب ناهارمون روهم که خوردیم..

پیمان خندید و گفت:
_دسر بگم‌چی بیارن؟

این‌بار نگین گفت:
_بذاب اینایی که خوردیم برن پایین تا بعد بگیم بهت چی بیاری.

در تایید حرف نگین لبخندی زدم و رفتم سر موضوع اصلی....این‌بار فقط نگین رو نگاه کردم و گفتم:

_خب نگین خانوم ناهارت رو هم که خوردی...نمیخوای بگی میخوای چیکار کنی؟

_یعنی چی میخوام چیکار کنم؟

_نگین چرا تَفره میری؟منظورم همون خاستگاری هستش که برات اومده و خانوادت موافقن.

نفس عمیقی کشید و کلافه گفت:

_تو جای من بودی چیکار میکردی؟؟
واقعا دیگه نمیتونم منتظر بودم...میدونی تاحالا چقدر خاستگار رد کردم...

یهو پیمان پرید وسط حرف نگین و گفت:

_منت میذاری رومن که خاستگارات رو رد کردی؟؟؟؟؟

نگین متعجب نگاهش رو به پیمان دوخت و گفت:

_چی میگی‌پیمان؟؟من همچین آدمی هستم؟؟
من خودم شخصا نیومدم دیدن مادر تو؟؟
من کم تلاش کردم که بهم برسیم.
ولی تو چیکار کردی؟؟؟یبار رفتی به مامانت گفتی اونم مخالف کرد و تمام.
بعدش هربار که بهت گفتم هی گفتی صبر کن خاستگاراتو رد کن فقط این حرفارو تحویلم دادی..
اما این‌بار نمیشه...یا منو میخوای پا میشی میای خاستگاریم یا من به خاستگارم جواب مثبت میدم.

متوجه شدم که پیمان عصبیه و با عصبانیت تمام داره نگین رو نگاه میکنه.
مطمئنم اگه الان چیزی بگه حرفی میزنه که بعدش خودش پشیمون میشه...بخاطر همین قبل از اینکه پیمان حرفی بزنه پیش دستی کردم و گفتم:

_نگین جان تو فکر میکنی پیمان از این وضعیت راضیه؟

_من نمیگم راضیِ،ولی خب منم نمیتونم تا ابد منتظر بمونم اخه تو خودتو یه لحظه بذار جای من....واقعا نمیدونم چی جواب خانوادم رو بدم...نمیدونم چه دلیلی باید بیارم برای رد کردنش.

پیمان کلافه دستی به صورتش

1399/10/07 10:31

کشید و گفت:

_دِ آخه تو میگی من چیکار کنم؟تنها پاشم بیام خاستگاریت بابات قبل میکنه.

نگین به سمت پیمان متمایل شد و گفت:

_من نمیدونم،فقط هرکاری میخوای انجام بدی زود باش.
چون پس فردا خاستگاری رسمی منه.

لعنت بهت نگین من که گفتم اینو حالا نگو عصبی اسمشو صدا زدم که گفت:

_نمیشد نگم.

چپ چپ نگاهش کردم گفتم:

_نگفتم نگو،گفتم بذار خودم رفتیم خونه بهش میگم.

_بیخیال مهشید جون پسرخاله تواگه منو میخواست باید خودشو به آب و آتیش میزد تا بیاد منو بگیره.
منم دیگه منتظرش نمیمونم همین پس فردا به خاستگارم جواب مثبت میدم.

و مقابل نگاه معتجب من و نگاه عصبی پیمان از جاش بلند شو و کفش هاش رو پوشید.
داشت مزخرف میگفت هرکی ندونه من میدونستم پیمان بارها با زن عمو صحبت کرده اما چون مخالفت کرده بود روی گفتنش به نگین رو نداشت.
منم از جام بلند شدم و روبروی نگین ایستادم و گفتم:





?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:31

?????
????
???
??
?

#پارت_157
#دانشجوی_مغرور_من

_صبر کن بشنو بعد بری.
این پیمانی که الان اینجا ساکت نشسته و فقط حرص میخوره از برادر نداشته من عزیز تره و اینو تو خوب میدونی و اینم خوب میدونی که هیچ خواهری پشت برادرشو خالی نمیکنه.
پیمان بارها تلاش کرد که زن عمو رو متقاعد کنه اما نشد از طرفی نمیتونست بی خانوادش بیاد...از یه طرف دیگه تو گفته بودی اگه تنها یا با اقاجون بیاد بی احترامی به خانوادت میشه و حتما باید پدر و مادرش باشن.

درست میگی ها ولی فعلا شرایط اینه تواگه واقعا پیمانو میخوای یجوری رد کن خاستگارتو ولی اگه دیگه نمیتونی صبر کنی و جوابت مثبته برو و پس فردا جوابتو بگو.
تو شرایط پیمانو خوب میدونی پس اگه واقعا میخوای یکم دیگه درحد چند روز بهش فرصت بده اینم میدونی که پیمان میخوادت و دوست داره.
اما اگه غیر ایناس برو با همون خاستگارت ازدواج کن.

و بدون اینکه نگاهش کنم سرجام نشستم.
نگاهمو به پیمان دوختم سرش پایین بود و با سوییچ ماشینش روی قالی روی میز خط های فرضی میکشید.
نگین کفش هاش رو دراورد و دوباره سرجای قبلش نشست.
یهو زد زیر گریه....
پیمان به سمتش رفت و گفت:

_نگین چرا گریه میکنی؟

با اشک به پیمان زل زد و گفت:

_فقط ازت یه تاریخ میخوام.

و رو به من ادامه داد:

_مهشید بنظرت این خودخواهی؟من ففط یه تاریخ ازش میخوام الان چندساله منتظرم... دیگه واقعا دارم نابود میشم.
فقط یه تاریخ به من بگه که از بلا تکلیفی دربیام.

پیمان جعبه دستمال هارو به سمتش گرفت و گفت:

_بگیر اشکاتو پاک کن زشته دارن نگاهمکن میکنن.

اشکاشو پاک کرد و سرشو انداخت زیر که گفتم:

_خب پیمان یه تاریخ بگو خرجور شده زن عمو رو راضی کن.

_تا آخر هفته بهم یه فرصت بده نشد با بابا و بقیه میام.
این‌بار هرجور شده میام مردونه بهت قول میدم نگین این‌بار دیگه حتما میشه فقط یبار دیگه بهم فرصت بده
این خاستگارتو یجور رد کن.

نگین چیزی نگفت که گفتم:

_بسه نگین خودتو اذیت نکن.
داره قول میده دیگه.

رو کرد به پیمان و گفت:

_فقط بخاطر مهشید.

_آخ من قربون تو و مهشید بشم.

خدانکنه ای زیر لب گفتم و نگاهمو به هردوشون دوختم که پیمان گفت:

_خب خداروشکر بخیر گذشت..

با هر بار نفس کشیدنم درد خفیفی رو توی سینم حس میکردم...
پیمان و نگین داشتن آروم باهم حرف میزدن که گفتم:

_پیمان میشه یه تاکسی برام بگیری.

نگین زودتر گفت:
_چیزی شده
_حالم داره بد میشه برم خونه بهتره.

پیمان از جاش بلند شد و اومد کنارم و گفت:

_قلبت درد میکنه؟
_آره
_پاشو میبرمت بیمارستان
_نه نیاز نیست اگه امیرصدرا بفهمه بد میشه به هزار دردسر راضیش کردم که

1399/10/07 10:31

برگردیم.




?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:31

?????
????
???
??
?

#پارت_158
#دانشجوی_مغرور_من

_تو بلند شو کارت نباشه،خودم میبرمت یه چِکِت بکنن به امیرصدرا چیزی نمیگیم.

ترسیده نگاهش کردم که گفت:
_پاشو آبجی،نگران نباش.
اینجوری خیال خودت و ما راحت تره.

موذب گفتم:
_نمیخواد شما بیاین یه تاکسی میگیرم میرم خودم.

اخمی کرد و گفت:
_یبار دیگه اینجور بگی دلخور میشم.
ما باهم تعارف نداریم جای توهم رو جفت چشا منه.

_ببخشید روزتون خراب شد.

نگین بلند شد و کفشاشو پوشید و گفت:
_اصلا اینجور نیست من خودمم دیگه حال نداشتم بیشتر بمونم خودت که خوب میدونی.

به کمک نگین از جام بلند شدم و بعد از اینکه پیمان غذاهارو حساب کرد از رستوران سنتی زدیم بیرون.

از نگین خواستم بذاره عقب بشینم تا جام بیشتر و راحت تر باشه.
پامو روی صندلی عقش کشیدم و به در تکیه دادم.
شیشه رو کامل دادم پایین و به بیرون نگاه کردم...هوا ابری بود...
نگاهمو به آسمون دوختم و توی دلم با خدا درد و دل کردم...ازش خواستم یکاری کنه قلبم انقدر ناسازگاری نکن...
ازش خواستم عاقبت زندیگم با امیرصدرا رو بخیر کنه...
ازش خواستم همیشه عزیزامو برام نگه داره....

نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو به نگین و پیمان انداختم پیمان همونجور که رانندگی میکرد با نگین درباره برنامه هاش حرف میزد.
برای جفتشون خوشحال بودم.....

بعد از چند دقیقه به نزدیک ترین بیمارستان رسیدیم.
هرسه تامون پیاده شدیم که رو به نگین و پیمان گفتم:

_نیاز نیست دیگه شما دوتا زحمت بکشید من خودم میرم میام.

پیمان بهم نزدیک شد و گفت:

_مهشید چرا انقدر بامن تعارف میکنی؟
من همون پیمانم...همون که همیشه باهات بود...همبازی بچگیات...همون که تو روزای خوب و بدت کنارت بود...همون پیمانی که تو براش از خواهر عزیز تری.

لبخندی زدم که گفت:

_بار آخرت باشه ازت تعارف میبینما.
الانم بیاین بریم داخل.

باهم رفتیم داخل و پیمان برام یه نوبت گرفت....بعد از حدودا 10دقیقه نوبتم شد.
خواستم برم داخل که دیدم پیمان هم همراهم اومد داخل.
لبخند پر استرسی بهش زدم که دستشو دور شونم گذاشت و گفت:

_نگران نباش هیچی نیست...فقط یه چکاب سادس.


?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:31

?????
????
???
??
?

#پارت_159
#دانشجوی_مغرور_من


روی صندلی نشستم و همه چیو برای دکتر گفتم..
بعد از چک کردن صدای قلبم گوشیش رو روی میز گذاشت و گفت:

_من مشکلی نمیبینم این علائمی که میگی بخاطر آنژیو هستش که انجام دادی، اما اینجور که من از حرفات متوجه شدم استراحت خاصی هم نداشتی.
دخترم چنتا مورد هست که باید قشنگ گوش بدی و بهش عمل کنی اول از همه اینکه استرس برات ممنوعه،واضح تر بگم یجور سم میمونه برات که به قلبت فشار میاره.
اصلا تا حد امکان نباید عصبی بشی.
پس استرس و عصبانیت برات مثل سم میمونه و خدایی نکرده یه سکته دیگه که این برای یه دختر جوون مثل تو خوب نیست.
سعی کن برای خودت آرامش بخری.

و رو به پیمان گفت:
_شما همسرش هستی؟
_نه،برادرش هستم
_توصیه میکنم مراقب خواهرتون باشید.
استرس و ناراحتی و غصه و عصبانیت براش خوب نیست.

پیمان نیم نگاهی بهم انداخت و به دکتر گفت:
_دختر نیازی نیست عکس بگیره؟
_نه،فقط داروهایی که داره رو به وقت و منظم بخوره به چیزایی هم که گفتم عمل کنه.

من و پیمان بلند شدیم و بعد از تشکر کوتاهی از اتاق زدیم بیرون.
نگین با دیدنمون از روی صندلی های انتظار بلند شد و به سمتمون امد و گفت:

_چیشد؟
پیمان پیش‌دستی کرد و زودتر گفت:
_باید مراقب خودش باشه استرس و عصبانیت براش سم.

و نگاهم کرد و گفت:
_الان استرس چیو داری که قلبت اذیت شده.

_هیچی.
_آره منم ....استغفرالله.
لبخند محوی زدم و گفتم:

_بیخیال بیاین بریم از محیط اینجا خیلی خوشم نمیاد.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●

از ماشین پیاده شدم و رو به نگین و پیمان گفتم:

_امیدوارم هرچی زودتر بیام عروسیتون.
مراقب خودتون باشید.

نگین لبخند پهنی زد تشکر کرد.
اما پیمان پیاده شد و به سمتم اومد و گفت:

_مهشید تو خیلی برام عزیزی،بخدا داشتن یه خواهر مثل تو نعمته.
مراقب خودت باش...حرفای دکتر رو جدی بگی.
سلامتیت اولویت زندگیت شده.
توکه بمن نمیگی این استرس لعنتیت مال چیه.
ولی مال هرچی هست دورش کن اگه میتونم کمکت کنم بگو دریغ نمیکنم.

_باشه عزیزم نگران نباش من مراقب هستم.


_خوبه،کاری نداری؟
_نه مراقب خودتون باشید.

پیمان صبر کرد تا برم داخل بعد رفت.
نگاهی به حیاط روشن خونه انداختم..
بادپاییزی بین شاخ و برگ درختا در رفت و آمد بود و بوی خوبی به مشامم میرسید.
لبخندی زدم و فارغ از تمام غم ک غصه هام به سمت بوته گل رزی که کنار ساختمان خونه من و امیرصدرا بود رفتم..


?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:31

?????
????
???
??
?

#پارت_160
#دانشجوی_مغرور_من

کنارش نشستم و با لبخند خیره شدم بهش...
عاشق این بوته بودم...خودم و امیرصدرا باهم کاشته بودیمش.

چشم هام رو بستم و به صدای برگهایی که باد حرکتشون میداد گوش دادم...
برام لذت بخش بود.
توی حال و هوای خودم غرق بودم که با صدای امیرصدرا کنار گوشم چشم هام رو باز کردم.

_کی اومدی؟

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_فکر کنم 20دقیقه ای میشه.
_چرا نیومدی داخل؟
_دلم میخواست یکم بیام اینجا.

کنارم نشست و دستی به رزهای قرمز کشید و با لبخندی که روی صورت جذابش اومده بود گفت:

_یادته اینارو به چه مناسبت کاشتیم.

طره ای از موهام که جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و گفتم:

_مگه میشه یادم نباشه؟
اولین سالگرد ازدواجمون یکی از بهترین روزای زندگیم بود...یه عالمه سوپرایزم کردی..
خیلی خوب بود...هیچوقت یادم نمیره اونروز خیلی بهم خوش گذشت.

گفت:

_مطمئن باش روزای بهتری درانتظارمونه مهشیدم.

و بعد یه مکث کوتاه گفت:
_نظرت چیه فردا بریم خونمون رو یکم تمیز کنیم از این به بعد همونجا زندگی کنیم؟
مستقل باشیم.

دودل نگاهی بهش انداختم که گفت:

_نگران چی هستی؟گذشته رو سعی کن توی ذهنت فراموش کنی.
من دیگه کنارتم امکان نداره هیچ‌جوره رهات کنم.
فقط یچیزی میتونه منو از تو جدا کنا اونم مرگِ.

با اخم نگاهش کردم و خدانکنه ای زیر لب گفتم...
توی سکوت نشسته بودیم که گفت:

_راستی مهشید تا یادم نرفته... نزدیکای عوارضی مدارکمو دادم بهت برام گذاشتی داخل کیفت بهم بدشون .

با پشت دست چشم‌هام رو مالوندم و گفتم:

_کیفم کنارته بردار.

کیفمو برداشت و درش رو باز کرد چند ثانیه گذاشت که نگاهمو بهش دوختم و گفتم:

_چیشد پیداش نکردی؟

برگه ای رو دراورد و به سمتم گرفت و گفت:

_حالت بدشد؟
ترسیده نگاهش کردم و کیفم رو از دستش کشیدم و با تِته پِته گفتم:

_خواستی مدارکت رو برداری چیکار وسایل دیگه من داری.

و مدارکش رو دراوردم و به سمتش گرفتم.
اهمیتی نداد و با اخم بهم خیره شد و گفت:

_گفتم حالت بد شد امروز؟

خودم رو به ندونستن زدم و گفتم:
_چی میگی تو؟چرا باید حالم بد باشه؟

نیش خندی زد و گفت:
_خودم برگه بیمارستانو داخل کیفت دیدم.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

_عزیزم برای قبلا هستش.
_خوب میدونی که حالم از دروغ بهم میخوره...پس دروغ تحویل من نده.
چرا رفته بودی بیمارستان؟

کلافه هوفی کشیدم و با غر گفتم:
_بین این همه وسایل از کجا اون برگه رو دیدی تووو....

نفس عمیقی کشید و بازدمش رو عصبی بیرون فرستاد و از جاش بلند شد و روی زانوهاش روبروم نشست و همونجور که عصبی نفس‌نفس میزد گفت:

_هیچ اینو میفهمی عزیز

1399/10/07 10:31

منی؟؟؟
هیچ اینو درک میکنی که تمام جون منی؟
_اینو میفهمی زندگی منی؟میفهمی اینارو مهشید؟؟؟

متعجب نگاهمو بهش دوختم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/10/07 10:31

?????
????
???
??
?

#پارت_161
#دانشجوی_مغرور_من

_امیرجانم آروم باش،حالا چیزی نشده منم سالم روبروت نشستم.
_دِ نشد دیگه،سالم یعنی اینکه اون برگه لعنتی توی کیفت نباشه.
_عزیزم یه چکاب ساده بود.

دستی میون موهاش کشید و دستای نسبتاً سردم رو توی دستای گرمش گرفت و گفت:

_حاضرم قلبمو دربیارم بدم بهت ولی همون یه چکاب ساده رو هم نری.

پشت هر دو دستش رو نوازش کردم و گفتم:

_وجودت تو زندگیم خیلی خوبه...فقط خدا میدونه بدون تو چی‌کشیدم.

از جاش بلند شد ومجبورم کرد که بلند بشم... شالم رو از سرم دراورد و کش موهام رو باز کرد که موهای بلندم پخش شدن....
باد بهشون میخورد و این حس خوبی بهم میداد.
امیرصدرا موهای جلوی صورتم رو کنار زد و گفت:

_منو ببخش واسه تمام لحظاتی که نبودم...قول میدم از این به بعد جبران کنم..
مهشیدم قراره از این به بعد باهم کلی روزای خوب داشته باشیم...برات دنیای برنامه دارم...تو فقط باش ببین چه کارا که برات نمیکنم.
فردا هم دوتایی میایم اینجا خونمون رو تمیز میکنیم تصمیم دارم تمام وسایل داخلشو رد کنم بره کلا نو کنیم همه چیز رو؛نظرت؟؟؟

وقتی اسم اون خونه میومد شوق تمام وجودم رو میگرفت...اون خونه پر از خاطرات و حس‌های خوب برا من بود.
تصمیم گرفتم از این بعد گذشته رو توی ذهنم کم‌رنگ تر کنم و به آینده خودم و امیرصدرا فکر کنم.
برای همین با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_عالیه.

نیشش باز شد گفت:
_به‌به،چه عجب خانوم رضایت داد....

و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
تازه خانومم بهت قول میدم خیلی زودتر از چیزی که فکرشو کنی یه خانواده سه نفره شیم.

مشت آرومی به بازوش زدم و گفتم:
_عههههه امیرصدرا
_والااا

چند ثانیه‌ای توی همون حالت بودیم و فقط از امیرصدرا آرامش گرفتم...فقط خدا میدونست چقدر محتاج این آرامش بودم.
کمی فاصله گرفت و خواست حرفی بزنه که با صدای عمه فورا ازش فاصله گرفتم:

_شما اینجایین؟مهشید جان کی اومدی؟
_سلام عمه،خیلی وقته با امیرصدرا اینجا بودیم.

بهمون نزدیک تر شد و اومد کنار من ایستاد و گفت:
_خیلی خوشحالم دوباره کنار هم میبینمتون،لحظه شماری میکنم هرچی زودتر نوه خوشگلمو ببینم.

خجالت زده سرمو پایین انداختم که امیرصدرا دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت:

_من که مشکلی ندارم مهشید باید آماده باشه.

با چشمایی که از تعجب گرد شده بودن نگاهش کردم که چشمکی حوالم کرد.
چشم غره ای بهش رفتم و بخاطر اینکه بحث عوض بشه رو به عمه گفتم:

_آقاجون خونس؟
_آره عزیزم داره استراحت میکنه؛بیاین بریم داخل یه عصرونه بخوریم تا شام حاضر بشه.

باهم رفتیم داخل و امیرصدرا موند پیش عمه...بقول خودش میخواست

1399/10/09 07:29

کمک مامانش بده...
منم رفتم داخل اتاقم و یه دوش آب گرم گرفتم.
نمیدونم چرا سست بودم و حس نداشتم.
میترسیدم بیشتر بمونم.
حوله رو دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون....نفس‌نفس میزدم....
حس میکردم نفسم داره تنگ میشه‌..
ترسیده از جام بلند شدم و حوله رو دور خودم محکم گرفتم و به سمت پارچ آب روی میز رفتم...
یه لیوان آب ریختم و مقداریش رو خوردم...
توی آینه نگاهی به خودم انداختم...
رنگم پریده بود.
خواستم برم دراز بکشم که یهو دراتاق باز شد و امیرصدرا اومد داخل..
?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:29

?????
????
???
??
?

#پارت_162
#دانشجوی_مغرور_من

متعجب نگاهی به سرتا پام کرد.
حالم داشت بد میشد و متوجه هیچی نبودم...
_خوبی مهشید؟

حس میکنم نفسم داره تنگ میشه...

و بعد ی مکث گفتم:
_امیرسردمه

به سمت کیفم‌رفت و داروهام رو دراورد و بهم داد.
بعد از خوردن داروها یکم آروم تر شده بودم.
با اخمی که توی صورتش بود بهم زل زده بود.
لبخند بی‌جونی بهش زدم و گفتم:

_اخم نکن آقا،بهت نمیادااااا.

_بعد شام یادم باشه به رفیقم زنگ بزنم برات یه نوبت بگیرم.

سوالی نگاهش کردم و گفتم:
_کدوم رفیقت؟

_محمد‌بهرامی،جراح قلب،تاجایی که من میدونم میگن دکتر خوبیه.
زنگ میزنم ببینم ایرانه یانه.
اگه بود که فردا یجوری ازش نوبت بگیرم تورو ببرم پیشش.

_نیاز...

پرید وسط حرفم و گفت:
_هیچی نمیگیاااا،هرجا گفتم باهام میای.

لبخندی به این سرتق بازیاش زدم و گفتم:
_باشه هرجا گفتی میام ولی نیاز نیست.
این دردا عادیه.

_مگه تو دکتری؟

پوکر نگاهش کردم که گفت:
_بگیر یکم بخواب،برای شام بیدارت میکنم.

_نه نمیخوام،یهو شب میخوابم،الان برم یکم کمک عمه طفلی دست تنهاس این مدت هیچ کمکش ندادم.
فاطمه خانومم معلوم نیست کجاست یه مدت نیستش.

_ آقاجون زنگ زد بهش،از فردا میاد دوباه.
درضمک الانم ازم نکرده بیای کمک مامان ،من خودم میرم تو استراحت کن از همه چی الان برات واجب تره.
این حوله هم سفت کن دور سرت سرما نخوری.
یا میخوای بذار الان خودم موهاتو خشک‌میکنم.

خندیدم و گفتم:
_نمیخواد،بیدار شدم خودم خشک میکنم.

_هوف،پس من برم توهم استراحت کن.
_گفتم باشه عزیزم و بعد از اتاق زد بیرون.

°امیرصدرا°

حسابی نگران مهشید بودم.‌‌...حالش بد بود...
متوجه نگرانی هایی که داشت هم بودم.
از طرف دیگه دنبال اون مرتیکه باراد بودم...
به هر دری میزدم به بن‌بست میخوردم‌..
اما تمام فکرم این شده بود که چیکار کنم که حال مهشید عوض بشه و درگیر هیچی نباشه...


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:30

?????
????
???
??
?

#پارت_163
#دانشجوی_مغرور_من

توی حال و هوای خودم غرق بودم که صدای مامان منو از افکارم دور کرد.

_کجایی پسرم؟حواست اینجا نیست.

دستی توی صورتم کشیدم و با لبخند بهش گفتم:
_نه فداشم همینجام،کاری نداری کمکت بدم.

یه ظرف که چنتا فلفل دلمه داخلش بود با یه چاقو و یه ظرف خالی دیگه جلوم گذاشت و گفت:
_اینارو نگینی خورد کن.

مظلوم نگاهش کردم که گفت:
_زودباش منتظرم.

خندیدم و گفتم:
_یادم باشه مامانم تعارفی نیست.

و هردوتامون زدیم زیر خنده...خیلی دلم براش میسوخت طفلی فکر میکرد بابا بهش یه خیانت ساده کرده و بعد طلاقشون حتما این چندسال بخاطر دوری از من و مامان حسابی داغون و افسردس.
نمیدونست که اون آتنا و اون بچه بیچاره حاصل همون خیانتیه که بهش شده.
اگه آقاجون گذاشته بود تاحالا بهش گفته بودم.
اما اینجوری برای خودش بهتر بود لااقل دیگه درد اینو نمیکشید که پسرش بخاطر پدرش مجبور شده چندسالی رو با زنی که هیچ علاقه ای بهش نداشته زندگی کنه و بچه پدر خودشو بزرگ کنه...

نگاهی به فلفل دلمه های خورد شده انداختم.
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:

_مهتا خانوم بیا ببین پسرت چیکار کرده.

با لبخند به سمتم برگشت و گفت:
_نه انگار یه کارایی بلدی.
_آره باباپس چی؟پسرتو دست کم گرفتی هاااا.

همون لحظه آقاجون اومد داخل...به احترامش بلند شدم.
_بشین پسرم،راحت باش.

دوباره سرجام نشستم که آقاجون هم اومد و کنارم نشست.
بی مقدمه گفت:
_مهشید کجاست؟

با اوردن اسم مهشید دوباره اخم‌هام رفا توهم و گفتم:
_خوابه آقاجون.

_حالش خوبه؟اذیت که نیست؟

دستی به ته ریش هایی که به تازگی روی صورتم دراومده بود کشیدم و گفتم:
_خوبه ولی حالا قراره به یکی از رفیقام که متخصص قلب زنگ بزنم اگه ایران بود فردا ببرمش یه چکاپ.

مامان دَر قابلمه غذاش رو گذاشت و اومد کنارمون نشتست و گفت:
_آره خوب میکنی،حتما ببرش...خیلی نگرانشم.
خیلی پژمرده شده.

آقاجون به تبعیت از مامان گفت:
_آره این مهشید دیگه اون مهشید سابق نیست.
باید یه فکری بکنم براش.

دستی میون موهام کشیدم و گفتم:
_کلی برنامه براش دارم...دیگه نمیذارم سختی بکشه.

و رو به مامان و آقاجون گفتم:
_بااجازتون فردا میخوایم بریم داخل خونه خودمون.

مامان گفت:
_اینجوری که نمیشه پسرم...از بعد جدایی تو و مهشید دیگه کسی داخل اون خونه نرفت.
صددرصد تمام خونه رو خاک برداشته.

آقاجون هم گفت:
_آره پسرم،صبر کن یکیو بیارم اول تمیز کنه بعدا.

_نه با اجازتون خودم میخوام همشو تمیز کنم تمام وسایل داخلش رو هم نو کنم.


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:30

?????
????
???
??
?

#پارت_164
#دانشجوی_مغرور_من

آقاجون و مامان چیز دیگه ای نگفتن.
گوشیم رو برداشتم و از جام بلند شدم و رفتم داخل باغ.

شماره محمد رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق با خوش‌رویی جواب داد:

_به‌به‌...سلام آقا امیر چه عجب یادی از ما کردی دادا.
_علیک سلام،خوبی ؟
_بخوبی دوستای بی مرام.
_بخدا یمدت طولانی سخت درگیر مشکلاتم بودم حتی دیگه تو دورهمی بچه ها هم شرکت نمیکردم.
_فداسرت داداش من به همین زنگ الانتم راضیم.
خانواده خوبن؟
_سلام دارن تو چطوری؟چیکارا میکنی ایرانی؟
_آره یه هفته ای میشه برگشتم.
کارای اونورم تمام شده برای مدتی میخوام بیام اینور ببینم اوضاع چطوره که اگه به امید خدا همه ‌چی خوب بود بمونم دیگه.

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سر موضوعی که بخاطرش به محمد زنگ زده بودم.

_راستش خانومم مشکل قلبی داره،فردا وقت داری بیارم پیشت؟
_آتنا خانوم؟
_نه بابا،مهشید.

شکه گفت:
_مگه اونو طلاق ندادی؟
_دوباره ازدواج کردیم.
_پس پسرت و آتنا چی؟

کلافه هوفی کشیدم و گفتم:
_آتنا فقط تو شناسنامه زن من بود،اون بچه بیچاره هم پسر من نبود.

شکه گفت:
_جدی میگی؟
_الان من با تو شوخی دارم؟
_الان ینی دوباره با زن اولت ازدواج کردی؟
_از اولم مهشید فقط زن من بود...چقدر سوال میپرسی تو.
_آخه پیچ درپیچ شد همه چی.
_حالا دیدمت حرف میزنیم.
نگفتی محمد وقت داری فردا بیام؟
_اره داداش برای تو همیشه وقت دارم.
_فدا،کدوم بیمارستانی؟
_نمیخواد بیاین بیمارستان،خودم میام خونتون فقط آدرس بده‌.
_زحمت نشه.
_نه بابا چه زحمتی،اونجا شلوغم هست معطلی دارید خودم میام یه سریم بهتون میزنم.
_فدات داداش تو خوشیات جبران کنم،خونه آقاجونم یادته؟
_آره؛تقریبا.
_همونجاییم،ادرس دقیقش رو برات میفرستم.
_حله،پس میبینمت فردا دیگه،امری دیگه باشه درخدمتم‌.
_نه خیلی آقایی،مزاحمت نباشم دیگه.
_مراحمی داداش،خدافظ.
_خدافظ.

بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم آدرس دقیق خانه رو براش فرستادم.
خواستم برگردم داخل عمارت که دیدم اقاجون پشت سرمه.

_آقاجون شما اینجا چیکار میکنید؟
_اومدم پیش نوه عزیزم.

لبخندی زدم و گفتم:
_بااجازتون زنگ زدم همون رفیقم که دکتر بود قرار شد خودش فردا بیاد اینجا مهشید رو یه چکاب کنه..


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:30

?????
????
???
??
?

#پارت_165
#دانشجوی_مغرور_من

_خوب کاری کردی.
پسرم بیا بریم رو تاب بشینیم من نمیتونم خیلی سرپا وایسم.
یکم باهات حرف دارم.

رفتیم و روی تاب وسط باغ نشستیم که گفتم:

_جونم آقاجون امری داشتین؟
_از اون شماره ناشناس دیگه خبری نشد؟

ذهنم سمت اون اسم رفت "باراد"
اخم هامو توی هم کشیدم و گفتم:
_نه اقاجون.

_دنیز نوه منه،هزار بد باشه،دختر پسرمه و برام عزیزه اما خیلی به اون شک دارم وقتی شمال هم بودیم بهت گفتم.
یه چیزایی از خودش شنیدم که 70درصد میگم کار خودشه.

_بله یادمه گفتین....ولی خب تامدرکی نباشه هیچ کاری نمیشه کرد.

_آره ولی برای شاد کردن مهشید هرکاری میکنم.
مهشید تنها یادگاری پسرمه...وقتی اون اذیته و زجر میشه اون دنیا پدر و مادرشم درعذابن.

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_خب میگید باید چیکار کرد؟
واقعا دیگه فکری به ذهنم نمیرسه.

_باید یجوری گوشی دنیز رو برداریم.

با تعجب به آقاجون نگاه کردم و گفتم:
_آقاجون....
_تنها راه اینه پسرم‌.

تک خنده از کردم و گفتم:
_به فرضم این راهش باشه ولی اصلا خب چطور میشه گوشی اونو کِش رفت؟

_اونش بامن، امشب بهش زنگ میزنم بیاد اینجا.
به یه بهونه میارمش تو باغ و باهاش حرف میزنم تو سریع میای داخل اتاق من گوشیش رو برمیداری و یه نگاهی میندازی داخلش.

_آقاجون اگه گوشیش رمز داشت؟که مطمئنم داره چیکار کنیم؟

_یکاریش بکن امیرصدرا.
نشد وسایلش رو بگرد.
بالاخره یه تیری داخل تاریکی...شانسمونو امتحان میکنیم.

_چشم آقاجون.
_آفرین پسرم ببینم چیکار میکنی.

نگاهی به آقاجون کردم و خندیدم و گفتم:

_آقاجون بهتون نمیومد از این کارا بلد باشینا...ایولا دارید.

_بچه بجا این حرفا برو به مادرت و مهشید بگو شب دنیز میاد از عمارت اصلی خارج نشن.

_مگه اول نمیاریدش داخل؟

_نه میبرمش اتاق خودم که بیرون عمارتِ

_آها اتاق بیرونی،حله.

■■■■■■■■■■■■■■■■■■

°دنیز°

گوشی رو قطع کردم و روی تخت پرتش کردم.
متعجب توی اتاق قدم میزدم..
چیشده بعد این همه مدت آقاجون خواسته منو ببینه؟
هوفی کشیدم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم و بهترین مانتو شلوارمو پوشیدم و یه آرایش جذاب کردم.
نگاه رضایت بخشی به خودم انداختم عالی شده بودم.
خنده عصبی کردم و از اتاقم زدم بیرون.


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:30

که آقاجون انقدر بامن مهربون شده؟
با لبخند نگاهش کردم و نمادین گفتم:



?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:31

?????
????
???
??
?

#پارت_166
#دانشجوی_مغرور_من


_بابا من دارم میرم خونه آقاجون کاری ندارید شما؟

بابا اخماش رفت توهم و گفت:
_اونجا چرا؟

پشت بندش مامان گفت:
_دخترم کم تحقیرت نکردن،حالا میخوای پاشی بری اونجا چیکار؟که ریخت اون دختره نحصو ببینی؟

بابا تشر زد:
_خانوووم
_مگه بد میگم؟کم خورد نکردن دخترمونو.
_دخترمونم کم تقصیر کار نبود.

مامان از بابا رو گرفت و گفت:
_همینه دیگه بجای اینکه از خانواده خودت حمایت کنی همش سمت اون دختر برادرتی.

خسته از بحث بینشون گفتم:
_میشه لطفا این بحثو تمامش کنید؟
خود آقاجون بهم زنگ زد گفت برم پیشش کارم‌داره.

این‌بار هردو متعجب نگاهم کردن که بابا گفت:
_مطمئنی خود آقاجون بهت زنگ زد گفت بری پیشش؟

_بلهههه خودش زنگ زد.

مامان یه تای ابروشو برد بالا و گفت:
_دخترم اونجا رفتی خودتو سبک نکنی ها؟فهمیدی؟

_بله مامان جانم حواسم هست.

هه نمیدونستن که خواب ها براشون دیده بودم...لحظه شماری میکردم برای لحظه ای که امیرصدرا مال من میشد و مهشید جلوم جون میکنه.....
دستی به شالم کشیدم و گفتم:

_خب کاری ندارید برم من ؟

بابا نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
_میخوای خودم برسونمت؟
_نه خودم میرم....فعلا‌.

بابا سری تکون داد و مامان گفت:
_مراقب خودت باش سعی کن زود بیای‌.
_چشم خدافظ.

و از خونه زدم بیرون و به سمت خونه آقاجون حرکت کردم.
تمام مسیر فکرم درگیر این بود که آقاجون چه کاری بامن داره اما به چیز خاصی نرسیدم..

ماشینمو جلوی در خونه پارک کردم و قبل از اینکه پیاده بشم به باراد پیام دادم که کارش دارم و اگه بیداره بهم یه پیام بده.

از ماشین پیاده شدم و زنگ رو زدم که در باز شد و رفتم داخل.
خواستم به سمت عمارت برم که صدای آقاجون از پشت سر به گوشم رسید.

_دنیز.

به عقب برگشتم و گفتم:
_سلام آقاجون شما اینجایین چرا؟سرما میخوریدااا.

به سمتم اومد و گفت:
_نه هوای بیرون بهتره،پدرت خوبه؟
_سلام رسوند.

و بعد یه مکث کوتاه گفتم:
_کاری داشتین بامن؟
_آره.
_اومممم...خب بریم داخل؟
_نه میریم اتاق من.

یا تای ابرومو دادم بالا و دنبال آقاجون رفتیم داخل اتاقش.
حتما اون دختره عوضی گفته بود منو نبره داخل عمارت.
عصبی کیفم‌رو روی میز گذاشتم و روی راحتی های داخل اتاق نشستم که آقاجون اومد و روبروم نشست و گفت:

_از آقاجونتون دیگه خبر نمیگیرید.

نیش‌خندی زدم و گفتم:
_شما خودتون امر کردین.
_دنیز جان تو برای من مثل مهشید و پیمان و نیاز عزیزی.
اما خب یه کارایی کردی که پذیرفتنش سخت بود...الانم اینجا نیوردمت که این حرفا رو بزنیم.
اوردمت اینجا دلتو با خودم صاف کنم من میدونم از من دلخوری.

چیشده

1399/10/09 07:31

?????
????
???
??
?

#پارت_167
#دانشجوی_مغرور_من

_نگید اینجوری آقاجون من که از شما دلخور نمیشم.

از جاش بلند شد و سمت کمد قدیمی که داخل اتاقش بود رفت و چنتا آلبوم دراورد و به سمتم اومد و گفت:

_دخترقشنگم نظرت چیه بریم داخل حیاط و بیاد قدیم این آلبوما رو نگاه کنیم‌...یکمم برات از مادربزرگت خدابیامرز بگم...زن خوبی بودخیلی شماهارو دوست داشت.

راست میگفت مادربزرگ خیلی زن مهربونی بود همیشه منو روی پاش مینشوند و موهای به رنگ طلامو میبافت فقط حیف که زود رفت‌‌...شاید الان اگه بود میتونستم دردمو بهش بگم...بگم خانوم جون مم عاشقم...عاشق امیرصدرایی که دادنش به مهشید‌.‌..امیرصدرا باید مال من میشد...نه مهشیدی که یهو تو اون سن کم امیرو خام خودش کرد...
توی حال و هوای پریشون خودم غرق بودم که صدای آقاجون منو به خودش اورد.

_کجایی دخترم؟

به خودم اومدم و گفتم:
_جانم...همینجام
_بریم بیرون؟
_بریم.
_وسایلتو بذار همینجا نمیخواد با خودت بیاری.

باشه ای گفتم از جام بلند شدم که صدای گوشیم بلند شد.
آقاجون نگاهی بهم انداخت و گفت:

_یه امشب وقتتو به آقاجونت بده و گوشیرو رها کن دخترم.
_باشه آقاجون شما برید منم میام.

آقاجون رفت بیرون.
گوشیم‌رو روشن کردم...یاسر بود.

_بله خانوم کاری داشتین؟
فورا تایپ کردم:
_فردا عصر میتونی بیای پارکی که اونروز باهم رفتیم؟
_بله خانوم میام.
_خوبه،به مهشید که دیگه پیامی ندادی؟
_نه خانوم.
_خوبه،خطو کلا خاموش کن یا بشکن یا کلا بسوزون.
_حله خانوم فردا میسوزونم.
_اوکی.

گوشی رو پرت کردم داخل کیفم و از اتاق زدم بیرون.

°امیرصدرا°

دنیز چند دقیقه بعد از آقاجون از اتاق زد بیرون و به سمت آقاجون رفت.
فورا به سمت اتاق آقاجون رفتم و با هزار استرس به سمت کیف دنیز که روی میز بود رفتم و دست کردم داخلش و موبایلشو دراوردم...
صفحش تقریبا نیما خاموش بود که انگشتمو زدم روش و دوباره روشن شد..
باورم نمیشد...فکرشم نمیکردم اینجوری شانس بیارم...
آخه مگه میشد؟خدایا دمت گرم...
وقتو طلا دونستم و شروع کردم به گشتن گوشیش اول رفتم سراغ پیام هاش...
آخرین پیامش با شخصی به اسم یاسر و بقیه انگار با دوستاش بودن.
کنجکاو روی اسم یاسر زدم که صفحه باز شد...
با باز شدن صفحه و خوندن پیام ها به معنای واقعی پشمام ریخت...
پس حدس آقاجون درست بود...
از تمام پیاما باگوشی خودم عکس گرفتم....
عصبی از پیاما خارج شدم و وارد گالریش شدم...
عکس خاصی داخلش رفتم...
واتساپ رو هم باز چک کردم اما بازم خبر خاصی نبود.
رفتم سراغ تلگرام و بازش کردم داشتم داخلشو چک میکردم که یهو صدای خنده های دنیز و آقاجون به گوشم رسید.

لعنتی

1399/10/09 07:31

چقدر زود اومد....فورا تمام برنامه هایی که باز کرده بودم رو بستم و گوشی رو خاموش کردم و داخل کیفش گذاشتم.
مسلماً نمیتونستم بیرون چون نزدیک بودن‌....پس اجباراً رفتم و زیر میز قایم شدم.
در اتاق باز شد و صدای مزخرفش توی گوشم پیچید...

_وااای آقاجون شما چقدر باحال بودین و من نمیدونستم...
_بالاخره ماهم دورانی داشتیم برای خودمون دنیز جان.
_حیف که دیروقته و باید برگردم وگرنه امشبو حتما پیشتون میمونم..

و صدای قدم هاش هرلحظه بهم نزدیک تر میشد..
بعد یه گفت و گوی کوتاه از آقاجون خداحافظی کرد و دوباره هردو باهم رفتن بیرون..


?
??
???
????
?????

1399/10/09 07:31