?????
????
???
??
?
#پارت_20
#دانشجوی_مغرور_من
سر میز شام نشسته بودیم که آتنا با طعنه گفت :
_ خوب چیشد نیاز بخشید تو رو بخاطر این مخفی کاری و نابود کردن ازدواجش ؟
بهش خیره شدم و خونسرد جوابش رو دادم :
_ فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه مسائل خانوادگی و شخصی من .
_ من زن امیرصدرا هستم پس جزو این خانواده هستم
نگاهی به امیر صدرا انداختم که خیلی ساکت مشغول خوردن بود و اصلا هیچ توجهی به ما نداشت پس چیزی نمیشد اگه حال این زنیکه رو میرسیدم ، لبخند ملیحی زدم
_ زن امیرصدرا هستی عزیزم زن من که نیستی پس همونطور که گفتم بهت مربوط نمیشه .
خواست چیزی بگه که امیرصدرا سرد گفت :
_ آتنا کافیه .
آتنا ساکت شد نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد ، به آقاجون خیره شدم که پرسید :
_ میخوای بری ؟
_ نمیدونم آقاجون دارم بهش فکر میکنم ولی به احتمال زیاد برم دلیلی واسه موندن نیست .
آقاجون سرش رو تکون داد :
_ باشه عزیزم هر طور میل خودته من نمیتونم بهت سخت بگیرم چیکار کنی ، تصمیمت قطعی شد بهم بگو .
_چشم
عمه با تعجب بهم خیره شد و گفت :
_ کجا میخوای بری ؟
نگاهی به آقاجون انداختم و جوابش رو دادم :
_ کاندا یا پاریس نمیدونم عمه باید بیشتر تحقیق کنم بعدش به احتمال زیاد کاندا چون دوست آقاجون همونجا هست
اینبار امیرصدرا من رو مخاطب قرار داد :
_ میخوای بری اونجا چیکار ؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم :
_ میخوام برم برای درس خوندن
اخماش رو تو هم کشید :
_ همینجا هم میتونی درس بخونی ، ذاتا تو بهترین دانشگاه هم داری درس میخونی .
خواستم جوابش رو بدم که آقاجون پیش دستی کرد و گفت :
_ قرار شده یه مدت از اینجا دور باشه .
امیرصدرا بلند شد و به آقاجون خیره شد :
_ خارج از کشور برای یه دختر تنها بااین سن کم جای مناسبی نیست .
بعدش گذاشت رفت ، با چشمهای گشاد شده به جای خالیش خیره شده بودم این الان چرا حساسیت نشون داد باید بیشتر خوشحال باشه چون داره از شر من راحت میشه نه اینکه اینجوری ناراحت باشه گاهی واقعا از کارش هاش متعجب میشم ، هر کسی ندونه فکر میکنه من ازش طلاق گرفتم و حالا اون طلبکاره !
?
??
???
????
?????
1399/09/16 14:13