The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_20
#دانشجوی_مغرور_من


سر میز شام نشسته بودیم که آتنا با طعنه گفت :
_ خوب چیشد نیاز بخشید تو رو بخاطر این مخفی کاری و نابود کردن ازدواجش ؟
بهش خیره شدم و خونسرد جوابش رو دادم :
_ فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه مسائل خانوادگی و شخصی من .
_ من زن امیرصدرا هستم پس جزو این خانواده هستم
نگاهی به امیر صدرا انداختم که خیلی ساکت مشغول خوردن بود و اصلا هیچ توجهی به ما نداشت پس چیزی نمیشد اگه حال این زنیکه رو میرسیدم ، لبخند ملیحی زدم
_ زن امیرصدرا هستی عزیزم زن من که نیستی پس همونطور که گفتم بهت مربوط نمیشه .
خواست چیزی بگه که امیرصدرا سرد گفت :
_ آتنا کافیه .
آتنا ساکت شد نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد ، به آقاجون خیره شدم که پرسید :
_ میخوای بری ؟
_ نمیدونم آقاجون دارم بهش فکر میکنم ولی به احتمال زیاد برم دلیلی واسه موندن نیست .
آقاجون سرش رو تکون داد :
_ باشه عزیزم هر طور میل خودته من نمیتونم بهت سخت بگیرم چیکار کنی ، تصمیمت قطعی شد بهم بگو .
_چشم
عمه با تعجب بهم خیره شد و گفت :
_ کجا میخوای بری ؟
نگاهی به آقاجون انداختم و جوابش رو دادم :
_ کاندا یا پاریس نمیدونم عمه باید بیشتر تحقیق کنم بعدش به احتمال زیاد کاندا چون دوست آقاجون همونجا هست
اینبار امیرصدرا من رو مخاطب قرار داد :
_ میخوای بری اونجا چیکار ؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم :
_ میخوام برم برای درس خوندن
اخماش رو تو هم کشید :
_ همینجا هم میتونی درس بخونی ، ذاتا تو بهترین دانشگاه هم داری درس میخونی .
خواستم جوابش رو بدم که آقاجون پیش دستی کرد و گفت :
_ قرار شده یه مدت از اینجا دور باشه .
امیرصدرا بلند شد و به آقاجون خیره شد :
_ خارج از کشور برای یه دختر تنها بااین سن کم جای مناسبی نیست .
بعدش گذاشت رفت ، با چشمهای گشاد شده به جای خالیش خیره شده بودم این الان چرا حساسیت نشون داد باید بیشتر خوشحال باشه چون داره از شر من راحت میشه نه اینکه اینجوری ناراحت باشه گاهی واقعا از کارش هاش متعجب میشم ، هر کسی ندونه فکر میکنه من ازش طلاق گرفتم و حالا اون طلبکاره !

?
??
???
????
?????

1399/09/16 14:13

اوله کاری خیلی پارت گذاشتما??

1399/09/16 14:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

می شود تمامِ فصل ها دل بست اما
پاییز جنسِ عاشقانه هایش فرق می کند!
میانِ این همه نارنجی عشق می شود مهمانِ
خانه ات و تو حواست را حسابی جمع کن
باید برای این همه زیبایی بهترین میزبان باشی!
اگر همین پاییز عاشق شدید با هم عهد ببندید که
تا آخرِ عمر تمامِ نارنجی ها را کنارِ هم بمانید
و همیشه لذتش را ببرید!
ولی اگر خدایی نکرده یک نفرِتان قیدِ دوست داشتن را
بزند تمامِ پاییز هایِ سال زهرِ مارِتان می شود!
لطفا اینقدر عشق را معطل نکنید
به هم بگویید:آمده ام تا همیشه مالِ هم باشیم
پاییز با همین دیوانه بازی هایش قشنگ است!
.
? #علی_کشاورز


┄•●❥ @khase_khas♥️♥️

1399/09/16 14:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

من عاشقی
را از خدا یاد گرفتم
همان لحظه که گفت
صد بار اگر توبه شکستی بازآی


┄•●❥ @khase_khas♥️♥️

1399/09/16 14:27

بریم برا پارت گذاری??

1399/09/17 11:02

?????
????
???
??
?

#پارت_21
#دانشجوی_مغرور_من


آقاجون نگاهش رو به من دوخت و گفت :
_ مهشید
_ جان
_ میخوای یه مدت هم روش فکر کن عجله ای تصمیمت نباشه باشه ؟
در جوابش سرم رو تکون دادم :
_ باشه
با شنیدن این حرف من نفسش رو آسوده بیرون فرستاد که بلند شدم و خیره بهش با لبخند گفتم :
_ من برم با اجازتون بخوابم خیلی خسته شدم
_ برو
به سمت اتاقم رفتم همین که داخل شدم خواستم در رو ببندم چیزی مانع شد با تعجب به امیرصدرا خیره شدم ، اخمام رو تو هم کشیدم :
_ داری چیکار میکنی ؟
با شنیدن این حرفم من رو هل داد داخل اتاق و در رو پشت سرش بست و قفل کرد که باعث شد چشمهام گرد بشه
_ پس میخوای بری خارج از کشور آره ؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم ، پس اومده من و بازخواست کنه الان خیلی قشنگ حالش رو میگرفتم تا دیگه به خودش جرئت نده بیاد من و سئوال جواب کنه مرتیکه ی عوضی زن داشت اون وقت من رو خفت میکرد
_ تو به چه حقی اومدی داخل اتاق من و حالا داری من و بازخواست میکنی هان ؟
با شنیدن این حرف من با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد خیلی رک گفت :
_ تو زن من بودی !
نیشخندی بهش زدم :
_ الان اومدی از گذشته بگی ؟
_ نه
_ ببین اصلا حوصله ی تو رو ندارم پس هر حرفی داری برو تو تنهایی نثار خودت کن چون نه خودت و نه حرفات اصلا ارزشی واسه من ندارید میفهمی ؟
سرش رو تکون داد
_ نه
با عصبانیت خواستم چیزی بهش بگم که خودش گفت :
_ بهتره صدات و بیاری پایین دوست نداری همه بیان داخل اتاقت و من رو ببینند میدونی که بعدش اتفاق های خوبی در انتظارت نیست
عصبی از شنیدن این حرفش گفتم :
_ چی از جون من میخوای ؟ چرا دست از سرم برنمیداری آشغال عوضی

?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:05

?????
????
???
??
?

#پارت_22
#دانشجوی_مغرور_من


به چشمهام خیره شد و خش دار گفت :
_ حق نداری پات و از این کشور بزاری بیرون تو باید همیشه جایی باشی که من هستم شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش عصبی به چشمهاش خیره شدم و گفتم :
_ دیگه داری بیشتر از کپنت حرف میزنی امیرصدرا حواست نیست چی داری میگی ما طلاق گرفتیم پس بهتره دست از سر من برداری تو هیچ مسئولیتی نسبت به من نداری
با شنیدن این حرف من عصبی بازوم رو داخل دستش گرفت و محکم فشار داد
_ دردم گرفت داری چیکار میکنی ؟
با عصبانیت گفت :
_ مثل اینکه یادت رفته من باهات چه نسبتی دارم هان ؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم
_ تو هیچ نسبتی باهام نداری الکی داری داد و بیداد میکنی .
خواست چیزی بگه که صدای در اتاق اومد ترسیده گفتم :
_ بله ؟
صدای عمه بود
_ چیزی شده عزیزم چرا داری داد و بیداد میکنی ؟
با شنیدن این حرفش چند تا نفس عمیق کشیدم :
_ چیزی نیست عمه با دوستم دعوام شده بود
_ باشه عزیزم ترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه صدای فریادت رو شنیدم
با شنیدن این حرفش چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_ ببخشید
وقتی صدای پای عمه اومد نشون از رفتنش میداد منم وقتی مطمئن شدم عمه رفته به امیرصدرا خیره شدم و اینبار آهسته گفتم :
_ امیرصدرا تو چی میخوای ؟
با نگاهی که نمیشناختم به چشمهام خیره شد
_ تو رو
با شنیدن این حرفش احساس کردم طپش قلبم رفت بالا گیج به چشمهاش خیره شده بودم :
_ یادت نیست چند سال قبل برای همیشه من و از دست دادی
_ مجبور بودم
پوزخندی بهش زدم :
_ شاید
_ هیچوقت نمیخواستم همچین اتفاق هایی بیفته
_ اما افتاده
_ میشه درستش کرد !
_ تو زن داری بچه داری بهتره زندگیت و بسازی ، دست از فکر کردن به من بردار .

?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:06

?????
????
???
??
?

#پارت_23
#دانشجوی_مغرور_من


_ امیرصدرا با لحن خاصی گفت :
_ هیچوقت حاضر نیستم تو رو از دست بدم ، همیشه باید مال من باشی !.
قطره اشکی روی گونم چکید با بغض نالیدم :
_ خیلی پستی
_ من برای به دست آوردن تو خیلی حسود میشم پست میشم درسته !
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم :
_ برو بیرون
از اتاق خارج شد که همونجا روی زمین افتادم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم که داشت تند تند میزد ، مشتم رو محکم روش کوبیدم و گفتم :
_ آروم باش لعنتی چرا داری اینجوری میکنی هان اون خودش زن داره بچه داره تو رو طلاق داد یادت نیست بعد رفتنش به چه حال و روزی افتادی پس فراموشش کن !
کاش میشد فراموش کرد
چرا داشتم به همچین چیز هایی فکر میکردم من باید فراموشش میکردم این درست ترین کار ممکن بود که باید انجام میدادم ، نباید میذاشتم دوباره قلبم کار دستم بده !
بلند شدم رفتم روی تخت دراز کشیدم چشمهام رو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم شاید فردا روز خیلی بهتری میشد برای من شاید !.

?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:06

?????
????
???
??
?

#پارت_24
#دانشجوی_مغرور_من


سر میز صبحانه اصلا سرم و بلند نکردم چون دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم ، وقتی نگاهم به پسرس میفتاد احساس گناه میکردم خیلی حس بدی بهم دست میداد انگار من بهش خیانت کرده باشم چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم که صدای آقاجون بلند شد :
_ مهشید
به سمتش برگشتم بهش خیره شدم و گفتم :
_ بله آقاجون ؟
_ حالت خوبه همش داری با صبحانه ات ور میری اما اصلا نمیخوری چیزی شده ؟
نگاهم به امیرصدرا افتاد که حالا با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد ، نگاهم رو ازش دزدیدم به آقاجون خیره شدم به سختی لبخندی بهش زدم :
_ نگران نباشید آقاجون من حالم خوبه چیزی واسه نگرانی نیست
_ باشه
میدونستم آقاجون حرفم و باور نکرده اما چیکار میکردم مگه رفتار من دست خودم بود که هر جوری دوست داشتم رفتار میکردم ، نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم !
بعدش بلند شدم و گفتم :
_ من باید برم دانشگاه آقاجون بعدش هم شاید با دوستام برم بیرون اگه دیر اومدم نگران من نباشید
آقاجون لبخندی زد :
_ باشه عزیزم برو مراقب خودت باش
اولین قدم رو خواستم بردارم که امیرصدرا اسمم رو صدا زد :
_ مهشید
به سمتش برگشتم سئوالی بهش خیره شدم که بیتفاوت گفت :
_منم دارم میرم دانشگاه مسیرمون یکیه میرسونمت
_ نیاز نیست من ...
وسط حرفم پرید :
_ نمیخواد تعارف کنی تو ماشین منتظرت هستم .
بعد خودش بلند شد رفت منم مجبورا دنبالش راه افتادم ، کلافه نفسم رو بیرون فرستادم همین هم مونده بود که تو دانشگاه بقیه ببیند من با این کوه یخ نسبتی دارم !


?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:06

?????
????
???
??
?

#پارت_25
#دانشجوی_مغرور_من


چند دقیقه تو سکوت گذشت که بلاخره  امیرصدرا سکوت بینمون رو شکست و گفت :
_ بعد دانشگاه کجا قراره با دوستات بری ؟
باز شروع شده بود ، رسما داشت فکر میکرد خبری هست یا چیزی بینمون هست وگرنه دلیلی نداشت همچین رفتاری از خودش نشون بده
_ به تو ربطی نداره .
بعدش خونسرد به روبروم خیره شدم ، متعجب شده بودم امیرصدرا چرا سکوت کرد از جواب من که با ایستادن ماشین به سمتش برگشتم چرا کناری ایستاده بود
_ چرا وایستادی ؟
بدون توجه به حرف من به چشمهام زل زد :
_ چرا احساس میکنم از من فاصله میگیری ؟
با شنیدن این حرفش لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و گفتم :
_ خیلی باهوش هستی از کجا فهمیدی ؟.
_ هنوز هم مثل دوران بچگیت هستی مهشید اصلا عوض نشدی .
با شنیدن این حرفش چند لحظه ساکت بهش خیره شدم ، آره من عوض نشده بودم همون دختر بچه ای بودم که من رو با سندگلی تمام طلاق داد ! همونی که بعد مرگ خانواده اش دوباره یه امید پیدا کرد اما تو امیدش رو نابود کردی با فکر کردن به گذشته دوباره داشتم عصبی میشدم ، سرم رو تکون دادم تا به افکارم خاتمه بدم .
_ راه بیفت امیرصدرا کلاسم داره دیر میشه !
_ تا وقتی به سئوالم جواب ندی جایی نمیریم
با حرص نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم :
_ پس خودت همینجا بشین و یه جواب برای سئوالت پیدا کن چون من وقت ندارم باهات سر و کله بزنم برای همین پیاده میشم و با تاکسی میرم دانشگاه
همین که دستم به سمت دستگیره رفت خیلی خشن گفت :
_ مهشید
با شنیدن صدای جدی امیرصدرا ترسیدم دستم رو برداشتم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ چیه ؟
_ خودم میرسونمت
بعدش ماشین راه افتاد و خداروشکر سئوالی که پرسیده بود رو فراموش کرده بود .


?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:07

?????
????
???
??
?

#پارت_26
#دانشجوی_مغرور_من


اومده بودم کلاس اما اعصابم بیشتر داشت خورد میشد تموم مدت دخترای کلاس به هر روشی که بود سعی میکردند واسه امیرصدرا عشوه بیان و همین باعث شده بود اعصاب من خراب بشه ! به اندازه کافی تحت فشار بودم و اینا باعث میشد بیشتر از قبل اعصابم خورد بشه ! چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی میکردم حواسم به درس باشه اما مگه میشد همش سر کلاس داشتم حرص میخوردم و اینطور که مشخص بود .
بعد تموم شدن کلاس داشتم وسایلم رو جمع میکردم که صدای امیرصدرا بلند شد :
_ مهشید بمون با هم میریم خونه
چشمهام گرد شد این چی داشت میگفت نگاهم به بقیه افتاد که داشتند خیلی بد به من نگاه میکردند ، لعنت بهت امیرصدرا یه روز میگفتی دوست ندارم هیچکس داخل دانشگاه بفهمه نسبت فامیلی داریم و امروز خودش لو داده بود با حرص ایستاده بودم تا حسابش رو برسم وقتی کلاس خالی شد در کلاس بسته شد با خشم به سمتش رفتم و گفتم :
_ هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی نکنه عقلت رو از دست دادی هان ؟
با شنیدن این حرف من لبخندی تحویلم داد که باعث شد بیشتر کفری بشم
_ به آقاجون میگم
بعدش خواستم برم که گفت :
_ تو هنوز عاشق من هستی !
با شنیدن این حرفش سرجام خشک شدم ، درسته من عاشقش بودم اما هیچوقت کاری انجام نداده بودم که اون بفهمه و نمیذاشتم فکر کنه هنوز مثل احمقا عاشقش هستم پس به سمتش برگشتم پوزخندی تحویلش دادم :
_ زیادی خودت رو دست بالا گرفتی عزیزم من اصلا عاشق تو نیستم پس این فکرای مزخرف رو از ذهنت خارج کن .
بعدش خواستم برم که صدای قدم هاش اومد من رو کنار خفت کرد
خیره به چشمهام شد
_ میخوای ثابت کنم هنوز هم عاشق من هستی ؟.
با لجبازی گفتم :
_ عاشقت نیستم اینو تو اون مخت فرو کن میفهمی ؟
با شنیدن این حرف من ساکت شد ...


?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:07

?????
????
???
??
?

#پارت_27
#دانشجوی_مغرور_من


تا رسیدن به خونه هیچ صحبتی بینمون شکل نگرفت من تموم مدت فکرم درگیر بود درمورد رفتار امیرصدرا ، سرم رو محکم تکون دادم اینا چی بود من داشتم بهش فکر میکردم ، امیرصدرا زن داشت و حتی فکر کردن بهش هم خیانت محسوب میشد باید تا جایی که میتونستم ازش دوری میکردم این بهترین راه بود !.
همین که داخل عمارت شدیم امیرعلی با قدم های کوچکش به سمت امیرصدرا اومد و با لحن بچگونش گفت :
_ بابا بغل
امیرصدرا خم شد بغلش کرد ، بوسه ای روی گونش کاشت و با محبت بهش خیره شد :
_ جونم عشق بابا
اشک تو چشمهام جمع شد قبل از اینکه کسی متوجه حال بد من بشه به سمت اتاقم رفتم همین که داخل شدم بغضم با صدای بدی ترکید ، اون بچه میتونست پسر من و امیرصدرا باشه اما نشد چون امیرصدرا تموم رویا های من و نابود کرد با خشم گلدون که دم دستم بود رو برداشتم و پرتش کردم تو آینه میز آرایش که با صدای بدی شکسته شد و صدای بلندش تو اتاق پیچید
در اتاق باز شد نگاهم به عمه امیرصدرا آتنا و آقاجون افتاد ، با التماس به آقاجون خیره شدم که درد نگاه من رو مثل همیشه فهمید و رو به بقیه گفت ؛
_ همه بیرون زود !
وقتی همه رفتند خودش اومد داخل اتاق در رو بست و گفت :
_ این چه حال و روزیه واسه خودت درست کردی ؟
به سمتش رفتم محکم بغلش کردم
_ دارم دیوونه میشم بهم کمک کن من نمیتونم طاقت بیارم آقاجون دارم مثل قبل میشم انگار دیگه خودم رو نمیشناسم من یه آدم ...
دستش رو نوازش وار روی موهام کشید و گفت :
_ هیس آروم باش عزیز دلم
با نوازش های آقاجون بعد گذشت یکساعت بلاخره آروم شدم وقتی ازش جدا شدم اشاره کرد بریم تو بالکن هوای آزاد وقتی رفتیم به بیرون خیره شدم
_ بخاطر اینکه امیرصدرا پسرش رو بغل کرد این شکلی شدی ؟
دوباره بغض بود که به گلوم هجوم آورده بود هیچ چیزی از آقاجون مخفی نمیشد .‌

?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:07

?????
????
???
??
?

#پارت_28
#دانشجوی_مغرور_من


صادقانه جوابش رو دادم :
_ اون بچه میتونست بچه ما باشه ، میتونستیم خوشبخت باشیم اما اون من و ترک کرد داشتم به نبودش عادت میکردم که دوباره برگشت و همراه زن و بچش اومده آقاجون واسه منی که عاشقش هستم خیلی سخته درک میکنید
سرش رو تکون داد :
_ آره
_ میخوام برم اما نمیتونم شما رو اینجا تنها بزارم ، دارم کم میارم آقاجون کاش منم همراه خانواده ام میمردم هیچکس و ندارم هیچکس سخته آقاجون
_ تو من و داری !
با شنیدن این حرفش به سمتش برگشتم به چشمهای نمدارش خیره شدم دوست نداشتم اسطوره من بخاطر من شکسته بشه به سمتش رفتم خودم رو تو بغلش جا دادم و گفتم :
_ خدا خانواده من و ازم گرفت اما به جاش شما رو بهم داد که مثل بابام هستید همونقدر مهربون دوست داشتنی
_ مهشید
_ جان آقاجون
من و از خودش جدا کرد و خش دار گفت :
_ میدونم چه دردی رو داری تحمل میکنی اما فقط یه مدت تحمل کن بعدش همه چیز درست میشه به من اعتماد کن باشه ؟
_ من همیشه به شما اعتماد دارم
_ زود باش برو لباسات و عوض کن بیا پایین تو دختر منی ضعیف نیستی قوی هستی میتونی همه ی اینارو تحمل کنی تا رسیدن به خوشبختی واقعی
خوشبختی واقعی رو خیلی وقته از دست دادم آقاجون فقط با لبخند سر تکون دادم که گذاشت رفت ، رفتم لباس هام رو عوض کردم و به سمت پایین رفتم ‌.
عمه لبخندی زد :
_ حالت خوبه عزیزم ؟
سری براش تکون دادم :
_ خوبم


?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:08

?????
????
???
??
?

#پارت_29
#دانشجوی_مغرور_من


میدونستم عمه هم متوجه شده بود ولی چیزی به روی من نمیاره چون من و اندازه امیرصدرا دوست داشت و خیلی سختی کشید تا وقتی که من بزرگ شدم برای همی بود که مدیونش بودم و هیچوقت نمیتونستم کمک هایی که به من کرده بود رو فراموش کنم و دوستش داشتم !.
_ مهشید
با شنیدن صدای امیرصدرا متعجب نگاهم رو بهش دوختم و گفتم :
_ بله ؟
_ هفته آینده یه اردوی دانشگاه هست باید بیای بهت گفتم تا فراموش نکنی چون سر کلاس اصلا حواست به درس نبود
آتنا متعجب پرسید :
_ مگه تو دانشجو هستی که میری امیرصدرا ؟
امیرصدرا نگاه عاقل اندر سهیفانه ای بهش انداخت و گفت :
_ من استاد دانشگاه هستم !.
چشمهاش گرد شد
_ واقعا ؟
_ آره
حالا منم متعجب شده بود ، سئوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم :
_ تو نمیدونی شوهرت کارش چیه و کجاها میره ؟
آتنا با شنیدن این حرفش من به وضوح دستپاچه شد
_ چرا من ....
امیرصدرا حرفش رو قطع کرد
_ نه نمیدونست چون من قبل این استاد دانشگاه نبودم و تدریس نمیکردم وقتی هم برگشتم همه چیز عجله ای شد زیاد نتونستیم صحبت کنیم مگه نه عزیزم ؟
بعدش با لبخند به آتنا خیره شد که اتنا به خودش اومد و جوابش رو داد :
_ آره
مشکوک به جفتشون خیره شده بودم میدونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست اما من فعلا بیخیال میشدم به زودی خودشون میگفتند چه ماجرایی هست
_ آقاجون
به سمتم برگشت و گفت :
_ جان
_ برای اردوی دانشگاه بهم اجازه میدی ؟
_ آره
_ امیر میشه منم بیام ؟
امیرصدرا اخماش رو کشید تو هم و با جدیت گفت :
_ صد دفعه بهت گفتم اسمم رو درست بگو ، بعدش نه نمیشه چون این مسافرت خانوادگی نیست ‌

?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:08

?????
????
???
??
?

#پارت_30
#دانشجوی_مغرور_من


خنده ام گرفته بود از دست آتنا چون واقعا این یه مسافرت خانوادگی نبود که اون قصد داشت بیاد ، آتنا با دیدن خنده من اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ چیز خنده داری وجود داره ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم :
_ نه
_ پس میشه بدونم برای چی داشتی میخندیدی ؟
_ خندیدن تو این عمارت جرم محسوب میشه مگه ؟
با شنیدن این حرف من چند تا نفس عمیق کشید و گفت :
_ نه
بعدش دوباره مشغول خوردن شد نگاهم به آقاجون افتاد که سرش رو تکون داد ، بلند شدم که عمه گفت :
_ کجا عزیزم تو که چیزی نخوردی
لبخندی بهش زدم :
_ ممنون عمه سیر شدم
بعدش بلند شدم به سمت اتاقم رفتم تا استراحت کنم روز خیلی سختی داشتم چشمهام داشت گرم میشد که با شنیدن صدای فریادی که بیش از حد بلند بود احساس کردم روح از تنم خارج شد به سختی بلند شدم به سمت پایین رفتم با دیدن دنیز که داشت اسمم رو فریاد میکشید گفتم :
_ چخبرته ؟
با شنیدن صدام به سمتم هجوم اورد چون توقع نداشتم با برخورد دستش بهم پرت شدم روی زمین با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم که گفت :
_ الان خیلی خوشحال هستی آره ؟
شکه گفتم :
_ چیشده ؟
مثل دیوونه ها شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد با صدای گرفته ای گفت :
_ چیشده آره ؟ بعد کاری که انجام دادی در حق من تازه میپرسی چیشده ؟ واقعا خیلی کثافط هستی امیدوارم یه روز به بدترین شکل ممکن جواب این کارت رو پس بدی ، تو با دروغات باعث شدی خانوادم باهام بد بشن .
تازه فهمیدم داره چی میگه بلند شدم چشمهام رو به چشمهای پر از نفرتش دوختم :
_ تو خیانت کردی نه من ، پس تو باید تقاص پس بدی حالا بهتره گورت رو گم کنی ‌
دوباره خواست بیاد سمتم که صدای اقاجون پیچید :
_ دستت به مهشید بخوره بدبختت میکنم
دنیز ایستاد با گریه گفت :
_ شما هم خیلی بد هستید اقاجون همیشه همین بوده تا بوده مهشید رو دوست داشتید پس ما چی هان ؟ چرا در مقابل کار های بدش سکوت میکنید و ازش دفاع میکنید چرا یکبار هم شده .‌‌..
_ بسه


?
??
???
????
?????

1399/09/17 11:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شب بیهوده‌ی ما را
چه به خیر ...
خیر آنجاست
که دلداده و دلداری هست...

#لیلا_مقربی

┄•●❥ @khase_khas♥️♥️

1399/09/17 18:23

بچه ها نظراتتونو تو پیویم بگید لطفا

1399/09/17 18:23

?????
????
???
??
?

#پارت_31
#دانشجوی_مغرور_من


دنیز ساکت شد که آقاجون با خشم بهش خیره شد و گفت :
_ اونی که باید توبیخ بشه دنیز نیست تویی که با خودسری هات باعث شدی اتفاق های خیلی بدی تو این عمارت بیفته ، و به خواهر خودت هم رحم نکردی ، عفت نداشتت هم به کنار من دیگه نوه ای مثل تو ندارم و حق نداری پات و بزاری اینجا حالا زود باش برو .
دنیز شکه به آقاجون خیره شده بود ، وقتی به خودش اومد خواست از خودش دفاع کنه که آقاجون بهش اجازه نداد ، دنیز قبل رفتن به من خیره شد و گفت :
_ یه روزی امروز رو جلوی چشمهات میارم مهشید ، کاری باهات میکنم هیچکس بهت نگاه هم نندازه .
با شنیدن این حرفش حس بدی بهم دست داد اما ساکت بهش خیره شدم وقتی حرفش تموم شد گذاشت رفت که آقاجون صدام زد :
_ مهشید
به سمتش برگشتم و گرفته گفتم :
_ بله آقاجون
_ دیگه به هیچ عنوان با دنیز همکلام نمیشی دوست ندارم برات اتفاق بدی بیفته من دنیز رو خیلی خوب میشناسم از اونجایی که همش دنبال دردسر هست دوست ندارم باهاش بحث کنی شنیدی ؟
_ اما آقاجون من که کاری بهش نداشتم خودتون شاهد بودید خودش دنبال دردسر بود
سرش رو تکون داد :
_ میدونم اما از تو میخوام هم ازش دوری کنی باشه ؟
_ باشه آقاجون
صدای پر از ترس عمه اومد :
_ آقاجون
_ جانم
_ دنیز خیلی عصبی و ناراحت گذاشت رفت بلایی سر خودش نیاره .
آقاجون با حرص گفت :
_ اون بی آبرو هیچ بلایی سر خودش نمیاره فقط بلده خانواده اش رو شکنجه کنه این دختر هیچوقت عاقل نمیشه ‌کاش زودتر پیگیریش میشدیم ، همیشه بیخیال رفتار زشتش بودیم که شده این نمک نشناس .
آقاجون صورتش قرمز شده بود و دستش روی قلبش بود نگران به سمتش رفتم و گفتم :
_ آقاجون آروم باشید حرص نخورید اون دختر خودش این بود تقصیر شما نبوده که حالا بهش فکر نکنید آروم باشید باشه ؟
آقاجون سرش رو تکون داد
_ من و ببر اتاقم میخوام یخورده استراحت کنم .

?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:02

?????
????
???
??
?

#پارت_32
#دانشجوی_مغرور_من


آقاجون رو بردم داخل اتاقش بعدش خودم رفتم داخل حیاط نشستم که خدمتکار برام قهوه برد داشتم فکر میکردم که چرا اینجوری شد ، چجوری شد به اینجا رسیدیم ، صدای امیرصدرا اومد :
_ چرا تنهایی نشستی ؟
بعدش  خودش هم روبروم نشست که خیره بهش شدم و گفتم :
_ میخوام تنها باشم
_ به اندازه کافی تنهایی نشستی
ساکت شدم نمیخواستم باهاش دوباره دعوا کنم چون امیرصدرا واقعا روی اعصاب بود و باز اگه میخواستم باهاش درگیر بشم باید یه جنگ دیگه رو در پیش میگرفتم پس بیتفاوت نشستم و مشغول قهوه خوردن شدم که پرسید :
_ چرا دنیز بابت اون شب انقدر از تو کینه داره وقتی خودش مقصر هست ؟
_ چون اون شب من باعث شدم اون رو از دست بده برای همین از من متنفره و چشم دیدن من رو نداره اما برام مهم نیست من دوست نداشتم نیاز با اون مرتیکه پست فطرت ازدواج کنه !.
امیرصدرا نفسش رو با حرص بیرون فرستاد :
_ شاید اگه من کنارت ...
وسط حرفش پریدم :
_ تو خیلی وقت پیش رفتی و هیچ جایی کنار من نداشتی بعد تو خیلیارو سعی کردم وارد زندگیم کنم اما نشد چون آماده نبودم اما الان آماده هستم و میخوام دوباره عشق رو تجربه کنم پس از تو یه خواهش دارم اینکه دست از سر من بردار بزار به زندگی خودم برسم من همینجوریش خیلی کمبود دارم .
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ نمیتونم اجازه بدم مال هیچکس جز من بشی !.
پوزخندی بهش زدم :
_ خودخواه هستی ، چون خودت زن داری بچه داری زندگی داری اما میخوای من تا آخر مجرد باشم چون دوست نداری من خوشبخت بشم .
خیره به چشمهام شد و شمرده شمرده گفت :
_ اسمش رو هر چی دوست داری بزار اما من نمیتونم بهت همچین اجازه ای بدم پس فراموش کن .
با شنیدن این حرف من چند دقیقه ساکت بهم خیره شد بعدش لرزون نفسش رو بیرون فرستاد
_ تو بیش از اندازه خودخواه هستی
_ هر چی دوست داری بگو
_ اما من عاشق میشم دوباره ازدواج میکنم با این وجود که اینبار انتخاب درستی میکنم و خوشبخت میشم .

?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:02

?????
????
???
??
?

#پارت_33
#دانشجوی_مغرور_من


بعدش بلند شدم که امیرصدرا هم بلند شد با خشمی که نمیتونستم درکش کنم دستم رو گرفت وایستادم متعجب بهش خیره شدم که با صدای دو رگه از شدت عصبانیت گفت :
_ این فکرای مزخرف رو از فکرت بنداز بیرون مهشید زنده نمیزارم کسی رو که بخواد بهت نزدیک بشه ، لمس تو بوی تو همه چیز تو مال منه هیچکس حق نداره به چیزی که مال من هست دست بزنه شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش چند تا نفس عمیق کشیدم تا خودم رو کنترل کنم بعدش به چشمهاش زل زدم و شمرده شمرده گفتم :
_ هیچ چیز من مال تو نیست پس این افکار مزخرف که توی ذهنت هست رو بریز بیرون .
بعدش دستم رو از دستش کشیدم بیرون و با عجله به سمت داخل رفتم چون امیرصدرا یه دیوونه به تمام معنا بود که فکر میکرد همیشه هر چیزی اون میگه باید همون بشه و بقیه باید به حرفش گوش بدند کثافط اگه من مهشید هستم نشونت میدم کاری میکنم از تموم حرفات پشیمون بشی !.
هم از شنیدن حرفاش ته قلبم خوشحال میشدم ، ذوق زده میشدم اما با یاد آوری زن و بچه ای که داشت تموم اون حس های خوبی که داشتم محو میشد و جاش رو به یه غم بزرگ میداد
_ مهشید
با شنیدن صدای آتنا ایستادم و نگاهم رو بهش دوختم که گفت :
_ میشه چند دقیقه صحبت کنیم ؟
سرم رو تکون دادم و به داخل سالن اشاره کردم هیچکس نبود میتونستیم اینجا صحبت کنیم ، همونجا جفتمون نشستیم که خیره بهش شدم و گفتم :
_ خوب میشنوم چی باعث شده تو بخوای با من صحبت کنی ؟
با شنیدن این حرف چند تا نفس عمیق کشید و گفت :
_ من میخوام از امیرصدرا دور باشی ، میدونم قبلا زن و شوهر بودید اما اون برای گذشته بود حالا امیرصدرا شوهر منه ما بچه داریم دوست ندارم دوباره بعد دیدن تو هوایی بشه و بخاطر یه هوس زودگذر زندگی ما نابود بشه .
بخاطر یه هوس زودگذر ! داشت به من توهین میکرد چجوری میتونستم ساکت باشم اخمام رو تو هم کشیدم و با غیض جوابش رو دادم :
_ من یه هوس زودگذر نیستم مواظب حرفایی که میزنی باش ، بعدش من چیکار به شوهر تو دارم اگه اون هوس باز هست هان ؟ من که مثل بقیه چشمم دنبال شوهر بقیه باشه و باهاشون لاس بزنم .
بلاخره بهش نیش زدم و احساس خوبی داشتم چون اون دهنش رو باز میکرد هر چی لیاقت خودش بود رو به من میگفت منم نمیتونستم سکوت کنم .


?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:02

?????
????
???
??
?

#پارت_34
#دانشجوی_مغرور_من


_ منظورت چیه ؟
با خونسردی بهش خیره شدم و گفتم :
_ منظور من خیلی واضح و رک بهت گفتم من مثل تو نیستم که به یه مرد متاهل نزدیک بشم و با هزار تا نقشه دلبری عشوه خودم رو بهش بچسپونم اونم بخاطر هوس و غریضه ی مردونش بیاد باهام ازدواج کنه .
چند ثانیه شکه به من خیره شد ، لابد نمیدونست من خبر دارم چجوری با امیرصدرا ازدواج کرده با عصبانیت تقریبا داد زد :
_ تو به چه حقی همچین مزخرفاتی رو درمورد من میگی فکر کردی کی هستی هان ؟
با شنیدن این حرفش لبخند ملیحی بهش زدم :
_ به همون حقی که تو به خودت اجازه میدی به من توهین کنی نمیتونی کار های کثیف و زشتی که خودت انجام دادی رو به من نسبت بدی ، من تو خانواده بزرگ شدم درسته پدر و مادرم فوت شدند اما آقاجون جوری من رو ترتبیت کرده که هیچوقت همچین حرکات زشتی رو از خودم نشون ندم و باعث نابودی زندگی بقیه نشم .
_ حرفای گنده گنده میزنی اما باید بهت بگم تو یه آدم بی ارزش هستی ، چون امیرصدرا تو رو دوست نداشت که اومد تو آغوش من !.
چشمهام گرد شد چقدر وقیح بود این زن چجوری روش میشد انقدر راحت صحبت کنه حتی ذره ای شرم هم نداشت همچین آدمایی ارزش صحبت کردن هم نداشتند
بلند شدم که اومد روبروم ایستاد و خیره به چشمهام شد و گفت :
_ هیچوقت امروز رو فراموش نکن
با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم :
_ باشه فراموش نمیکنم یه زن تا چه اندازه میتونه وقیح و بی شرم باشه .
خواست چیزی بگه که صدای عصبی امیرصدرا بلند شد :
_ چخبره ؟
به سمتش برگشتیم قبل اینکه آتنا چیزی بگه من پیش دستی کردم و گفتم :
_ زنت داشت میگفت چجوری رفتی تو آغوشش !.
امیرصدرا چشمهاش گرد شد شکه گفت :
_ چی ؟
لبخندی بهش زدم و با خونسردی از جلوش رد شدم ، باید جلوی زنش رو میگرفت وگرنه بیشتر باعث اعصاب خوردی میشد اصلا چرا داشتند اینجا زندگی میکردند ، امیرصدرا خودش خونه داشت باید با آقاجون صحبت میکردم اونم همین امشب تا هر چه زودتر یه فکری به حالشون بکنه نمیشد این وضعیت رو تحمل کرد .

?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:03

?????
????
???
??
?

#پارت_35
#دانشجوی_مغرور_من


همه نشسته بودیم حتی امیرصدرا و آتنا با صدای گرفته گفتم :
_ آقاجون
به سمتم برگشت لبخندی تحویلم داد و گفت :
_ جان
_ ببخشید نمیخواستم باعث عصبانیت شما بشم یا حرفی بزنم که باعث خشم شما بشه اما یه چیزی هست که باید بدونید
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ چی ؟
_ دیروز آتنا خواست با من صحبت کنه منم به حرفاش گوش دادم ، اما همش توهین بود میگفت از شوهرش فاصله بگیرم از اینکه امیرصدرا اون و دوست داشته که به آغوشش رفته ، آقاجون من گذشته رو فراموش کردم هیچوقت به خودم اجازه نمیدم همچین فکرای مزخرف بکنم یا بخوام به شوهر یکی دیگه فکر بکنم بنظر شما من همچین آدم کثیفی هستم ؟
آقاجون بدون تردید گفت :
_ نه
_ یا اجازه بدید من برم از این خونه یا امیرصدرا و خانواده اش برن چون من نمیتونم بیشتر از این وضعیت رو تحمل کنم .
جفتشون ساکت شدند ، آتنا با عصبانیت بلند شد و داد زد :
_ چرا داری دروغ میگی ؟
به چشمهاش زل زدم :
_ اگه میخواستم دروغ بگم جلوی همتون نمیگفتم آتنا من حرفای خودت رو مو به مو زدم پس چرا عصبی میشی ؟
دیگه نتونست چیزی بگه آقاجون با جدیت بهش خیره شد و گفت :
_ بشین سرجات زود باش
آتنا نشست که امیرصدرا نگاهش رو به آقاجون دوخت :
_ باشه آقاجون ما میریم اما تو خونه ی کناری داخل همین عمارت زندگی میکنیم .
چشمهام گرد شد دوست داشتم داد بزنم خفه شو درمورد اون خونه چیزی نگو اما نمیشد دستام شروع به لرزیدن کرده بود همه ی صدا ها داشت تو سرم صدا میداد ، قلبم بشدت داشت تیر میکشید نه صدای آقاجون رو میشنیدم نه صدای امیرصدرا رو دستم رو روی قلبم گذاشتم که تیر بدی کشید و آخرین لحظه صدای فریاد امیرصدرا رو شنیدم با احساس درد چشمهام رو باز کردم داخل اتاق بیمارستان بودم و کلی دم دستگاه بهم وصل بود پرستار داخل اتاق بود با دیدن چشمهای باز من فوری رفت بیرون و همراه دکتر اومد بعد معاینه چشمهام بسته شد شاید بخاطر خستگی بود نمیدونستم !.
اینبار که چشمهام رو باز کردم عمه کنار من بود با صدایی که انگار از ته چاه داشت میومد بیرون اسمش رو صدا زدم :
_ عمه
با شنیدن صدای من چشمهاش رو باز کرد با شادی به من خیره شد
_ جان عمه فدات بشه !.
_ خدا نکنه

?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:03

?????
????
???
??
?

#پارت_36
#دانشجوی_مغرور_من


_ حالت خوبه عزیزم درد که نداری ؟
_ نه فقط من چرا اینجا هستم پس آقاجون کجاست ؟
سرم رو نوازش کرد و با بغض گفت :
_ قلبت یهو ایستاد خیلی بد بود داشتیم تو رو از دست میدادیم تنها یادگار داداشم داشت میرفت
بعدش دوباره گریه اش گرفت طاقت نداشتم تو این حال ببینمش دستم رو روی دستش گذاشتم و صداش زدم :
_ عمه
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد
_ جان عمه
_ گریه نکن من حالم خوبه خیلی زیاد دیگه چیزی واسه نگرانی نیست
_ همیشه خوب باشی
_ آقاجون کجاست عمه ؟
_ بیرون حالش بد اما هر چی بهش گفتم نرفت خونه تا استراحت کنه از وقتی انتقالت دادند بخش همش منتظر هست چشمهات رو باز کنی
_ میشه ببینمش ؟
سرش رو تکون داد دوباره پیشونیم رو بوسید و از اتاق خارج شد زیاد طول نکشید که آقاجون اومد لبخند قشنگی روی لبهاش بود به سمتم اومد کنارم نشست و گفت :
_ حالت خوبه ؟
لبخندی بهش زدم :
_ خوبم آقاجون نگران نباش ، شما خوبید ؟ شنیدم تموم مدت بیمارستان بودید همش باعث میشم شما ...
_ هیس
ساکت شدم که ادامه داد :
_ فقط کافیه تو خوب باشی اصلا نیاز نیست چیزی بشه .
یاد حرفایی که تو خونه داشتند میزدند افتادم اشک تو چشمهام جمع شد و لحنم بغض دار شد
_ آقاجون
نگران بهم خیره شد
_ جان چیزی شده نکنه جاییت درد میکنه ؟
_ نه
_ پس چرا بغض کردی ؟.
_ به امیرصدرا اجازه دادی تو خونه ی سابقمون بمونه ؟
به چشمهام زل زد قلبم داشت میومد تو دهنم بی اختیار دستم روی قلبم نشست و بهش چنگ زدم که آقاجون بدون تردید محکم گفت :
_ نه
آسوده نفسم رو بیرون فرستادم
_ به هیچ چیزی فکر نکن مهشید قرار نیست من اون خونه رو به هیچکس بدم ، صاحب اون خونه تو هستی
چشمهام برق زد

?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:03

?????
????
???
??
?

#پارت_37
#دانشجوی_مغرور_من


از شادی چون من دوست نداشتم اون خونه برای هیچکس بشه ، مخصوصا امیرصدرا و زنش من از اونجا خاطره داشتم خاطره هایی که فقط برای من بود و امیرصدرایی که فکر میکردم اون موقع دوستم داره نمیتونستم به این راحتی ببینم برای یکی دیگه شده ، نفس عمیقی کشیدم که آقاجون دستش رو روی موهام کشید
_ خیلی نگرانت شده بودم دیگه هیچوقت بخاطر همچین چیز هایی خودت رو ناراحت نکن ، ارزش تو خیلی بیشتره میفهمی ؟
با شنیدن این حرفش آهسته سرم رو تکون دادم میفهمیدم ارزش من خیلی بیشتره اما دست خودم نبود ، ناراحت شده بودم و نمیتونستم ساکت باشم اما دوست نداشتم آقاجون بخاطر حال من ناراحت بشه برای همین لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ آقاجون نگران نباشید من الان واقعا خوب هستم ، نمیدونم چرا یهو این شکلی شدم و حالم بد شد اما ...
_ یه سکته قلبی بود چرا باید دختر جوون من حالش تا این حد بد بشه میترسیدم از دستت بدم تنها یادگار پسرم رو از دست بدم خیلی میترسیدم .
با شنیدن حرفای آقاجون قلبم ریش شد نمیخواستم اینجوری ببینمش اما خوب من که باعث این حالش نشده بودم شده بودم ؟ سرم رو تکون دادم دوست نداشتم باز حالم بد بشه و آقاجون ناراحت بشه دیدن ناراحتیش واسه ی من سخت شده بود خیلی زیاد
* * * *
آتنا اومد کنارم نشست و با طعنه گفت :
_ فکر نمیکردم اون خونه واست انقدر مهم باشه که بخاطرش سکته کنی .
با شنیدن این حرفش دستام مشت شد از عصبانیت اما دوست نداشتم دوباره عصبی بشم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم و چند تا صرفه کردم خواستم جوابش رو بدم که آقاجون قبل من گفت :
_ امیرصدرا بهتر نیست حواست به زنت باشه بیش از حد داره حرف میزنه
_ ببخشید آقاجون دیگه تکرار نمیشه
بعد گفتن این حرف ساکت شد اما خوب میشد فهمید این سکوتش برای چیه
آتنا نگاهش رو به آقاجون دوخت و گفت :
_ مگه من چی گفتم باعث ناراحتی شما شده من فقط یه سئوال پرسیدم جواب خواستم نمیدونستم تا این حد باعث ناراحتی شما میشه .
آقاجون خیلی رک و راست گفت :
_ تو فقط با حرفات که مثل زهر عقرب باعث میشی بقیه مسموم بشن پس میتونی ساکت باشی یه گوشه بشینی نه اینکه از هر فرصتی برای پخش کردن زهرت استفاده کنی .


?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:04

?????
????
???
??
?

#پارت_38
#دانشجوی_مغرور_من


آتنا چشمهاش گرد شده بود ، مات و مبهوت داشت به آقاجون نگاه میکرد چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد و متوجه حرف آقاجون بشه اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ حرفتون واقعا زشت بود من یه سئوال پرسیدم دور از ادب و شخصیت هست که همچین چیزی به من بگید .
بعدش پا شد رفت که امیرصدرا هم همراهش بلند شد رفت به سمت آقاجون برگشتم و گفتم :
_ کاش بهش چیزی نمیگفتید اونوقت منم میتونستم خیلی راحت جوابش رو بدم تا بفهمه دنیا دست کیه و هر چی دلش خواست نمیتونه بگه .
_ دوست ندارم باهاش همکلام بشی شنیدی ؟.
_ چشم آقاجون
دوست داشتم برم بیرون اما نمیدونستم آقاجون اجازه میده یا نه پس دلم رو زدم به دریا و پرسیدم :
_ آقاجون
_ جان
_ میتونم برم بیرون ؟
قبل اینکه آقاجون جواب بده صدای امیرصدرا اومد :
_ نه دکتر بهت اجازه نمیده گفت یه مدت باید استراحت کنی هوای سرد بیرون واسه قلبت خوب نیست
با چشمهای ریز شده بهش خیره شده بودم مگه اون هم اومده بود بیمارستان پس چرا من ندیده بودمش !.
_ حق با امیرصدرا هست نمیتونی بری
لب برچیدم :
_ اما ...
حرفم و قطع کرد
_ دیگه اما و اگر نداره همین که گفتم و تو باید بهم گوش بدی .
با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم :
_ باشه آقاجون
چاره دیگه ای نداشتم پس باید یه مدت تو خونه زندونی میشدم آخه این شکلی دیوونه میشدم !.
_ مهشید
به سمتش برگشتم و سئوالی بهش خیره شدم که گفت :
_ معذرت میخوام
ابرویی بالا انداختم :
_ در چه مورد ؟
_ درمورد خونه
بعدش بدون اینکه منتظر جوابی باشه گذاشت رفت نگاهم به آقاجون افتاد که داشت نگاهم میکرد خجالت کشیدم از نوع نگاهش سرم رو پایین انداختم چرا همیشه باعث نگرانیش میشدم کاش منم همراه خانواده ام فوت شده بودم تا آقاجون این همه ناراحت نمیشد بخاطر حال من !



?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:04