?????
????
???
??
?
#پارت_39
#دانشجوی_مغرور_من
حالم بهتر شده بود میخواستم با آقاجون صحبت کنم باید گذشته رو مینداختم دور قرار نبود بخاطر گذشته آینده خودم رو خراب کنم و باعث ناراحتی آقاجون بشم به سمتش رفتم و اسمش رو صدا زدم :
_ آقاجون
با شنیدن صدام ایستاد به سمتم برگشت و گفت :
_ جان
_ میشه صحبت کنیم ؟
_ آره
و به سمت اتاق کارش راه افتاد پشت سرش راه افتادم همین که داخل شدم صداش بلند شد :
_ بشین
رفتم روی مبل میز کارش نشستم اومد روبروم نشست و خیره به چشمهام شد :
_ خوب میشنوم چیشده ؟
چشمهام رو محکم روی هم فشار خیلی سخت بود واسه ی من گفتن این حرف مگه آسون بود همچین چیزی من نمیتونستم به همین راحتی باعث نابودی جایی بشم که یه روزی ... سرم رو محکم تکون دادم من باید رک و راست حرفم و میزدم پس با اعتماد بنفس شروع کردم :
_ آقاجون من میخوام شما اجازه بدید که امیرصدرا و آتنا برن تو اون خونه زندگی کنند من مشکلی با این موضوع ندارم
آقاجون اخم وحشتناکی روی صورتش نشست
_ من به هیچکس اجازه نمیدم وارد اون خونه بشه پس این فکر ها رو بریز دور فهمیدی ؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ اما من ...
_ مهشید
ساکت شدم و منتظر بهش خیره شدم که ادامه داد :
_ نیاز اصرار کنی این بحث هم همینجا تموم میشه
سرم رو تکون دادم بلند شدم از اتاقش خارج شدم آقاجون واقعا لجباز بود اما یه جورایی همون بهتر که اجازه نداد من چجوری میتونستم تحمل کنم همچین چیزی رو که آتنا همراه امیرصدرا و پسرشون امیرعلی تو خونه ای که من با امیرصدرا زندگی میکردم زندگی کنند
اون خونه شاهد تک تک لحظه های عشق ما بود مگه میشد با کسی تقسیمش کرد دستم رو روی قلب دردمندم کشیدم .
?
??
???
????
?????
1399/09/18 13:04