The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_39
#دانشجوی_مغرور_من


حالم بهتر شده بود میخواستم با آقاجون صحبت کنم باید گذشته رو مینداختم دور قرار نبود بخاطر گذشته آینده خودم رو خراب کنم و باعث ناراحتی آقاجون بشم به سمتش رفتم و اسمش رو صدا زدم :
_ آقاجون
با شنیدن صدام ایستاد به سمتم برگشت و گفت :
_ جان
_ میشه صحبت کنیم ؟
_ آره
و به سمت اتاق کارش راه افتاد پشت سرش راه افتادم همین که داخل شدم صداش بلند شد :
_ بشین
رفتم روی مبل میز کارش نشستم اومد روبروم نشست و خیره به چشمهام شد :
_ خوب میشنوم چیشده ؟
چشمهام رو محکم روی هم فشار خیلی سخت بود واسه ی من گفتن این حرف مگه آسون بود همچین چیزی من نمیتونستم به همین راحتی باعث نابودی جایی بشم که یه روزی ... سرم رو محکم تکون دادم من باید رک و راست حرفم و میزدم پس با اعتماد بنفس شروع کردم :
_ آقاجون من میخوام شما اجازه بدید که امیرصدرا و آتنا برن تو اون خونه زندگی کنند من مشکلی با این موضوع ندارم
آقاجون اخم وحشتناکی روی صورتش نشست
_ من به هیچکس اجازه نمیدم وارد اون خونه بشه پس این فکر ها رو بریز دور فهمیدی ؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ اما من ...
_ مهشید
ساکت شدم و منتظر بهش خیره شدم که ادامه داد :
_ نیاز اصرار کنی این بحث هم همینجا تموم میشه
سرم رو تکون دادم بلند شدم از اتاقش خارج شدم آقاجون واقعا لجباز بود اما یه جورایی همون بهتر که اجازه نداد من چجوری میتونستم تحمل کنم همچین چیزی رو که آتنا همراه امیرصدرا و پسرشون امیرعلی تو خونه ای که من با امیرصدرا زندگی میکردم زندگی کنند
اون خونه شاهد تک تک لحظه های عشق ما بود مگه میشد با کسی تقسیمش کرد دستم رو روی قلب دردمندم کشیدم .




?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:04

?????
????
???
??
?

#پارت_40
#دانشجوی_مغرور_من


نمیدونم چرا داشتم با خودم لجبازی میکردم واقعا دیوونه شده بودم یا یه نیمچه عقل درست حسابی هم نداشتم صدای امیرصدرا اومد :
_ مهشید
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ میشه صحبت کنیم ؟
دوست داشتم بهش بگم نه اما باز قلبم به عقلم پیروز شد سرم رو تکون دادم و راه افتادم سمت اتاقم امیر صدرا هم پشت سرم اومد ، داخل اتاق که شدیم زل زد تو چشمهام و گفت :
_ حالت خوبه ؟
_ چیشده حال من انقدر واست مهم شده ؟
چنگی تو موهاش زد
_ تو همیشه واسه من مهم بودی لعنتی
آروم گفت جوری که من نشنوم اما شنیدم و ته قلبم از شنیدن این حرفش ذوق زده شدم مگه میشد با شنیدن این حرف از زبون عشقت ذوق زده نشی
_ من واسه این حرفا نیومدم حتی واسه دعوا هم نیومدم چون حالت خوب نیست ، دوست ندارم واست اتفاق بدی بیفته
عصبی از شنیدن این حرفش زل زدم تو چشمهاش و گفتم :
_ من کاملا خوب هستم اما اونی که خوب نیست تو هستی پس بهتره یه فکری واسه حال خودت داشته باشی .
با شنیدن این حرف من نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد و گفت :
_ لجباز
_ شنیدم چی گفتی !
چشم غره ای به سمت من رفت و با جدیت گفت :
_ منم جوری گفتم که بشنوی
_ برای چی اومدی باهام حرف بزنی امیر صدرا بی شک واسه دعوا نیومدی درسته ؟
سرش رو تکون داد :
_ درسته واسه دعوا نیومدم
_ خوب میشنوم
_ من اشتباه کردم اون روز به آقاجون گفتم من و آتنا تو اون خونه زندگی کنیم ، فقط واسه عصبی کردن تو این و گفتم من نمیخواستم حالت بد بشه .
با شنیدن این حرفش باز اشک تو چشمهام جمع شد با عصبانیت زل زدم تو چشمهاش و گفتم :
_ خیلی پست هستی
_ میدونم


?
??
???
????
?????

1399/09/18 13:05

اینم از پارت???

1399/09/18 13:05

یه روانشناسی بود حرف خیلی قشنگی میزد میگفت:
رفتار آدما انعکاس رنجایی هست که کشیدن . . .
❥⇡↯『@sad_toowri』⇡↯❥

1399/09/18 15:52

?????
????
???
??
?

#پارت_41
#دانشجوی_مغرور_من


_ چجوری تونستی به آقاجون بگی میخوای تو اون خونه زندگی کنی یادت رفته من اون خونه رو چقدر دوست داشتم و واسم مهم بود
_ ببخشید
اشکام روی صورتم جاری شدند :
_ از اتاقم برو بیرون امیرصدرا بیشتر از این باعث ناراحتی من نباش
با شنیدن این حرف من سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد ، در اتاق رو پشت سرش قفل کردم رفتم روی تخت خوابیدم و شروع کردم به گریه کردن انگار قسمت من همین بود شکسته شدن پس باید عادت میکردم نیاز به گریه نبود قسمت من تا بوده همین بوده پس باید به این سرنوشت تلخی که داشتم عادت میکردم مگه چی میشد اتفاقا همه چیز بهتر میشد اگه میتونستم فراموش کنم یا حداقل بهشون عادت کنم کاش میتونستم !.
* * *
_ مهشید
به عمو خیره شدم و شرمنده گفتم :
_ بله
_ حالت خوبه ؟
سرم رو تکون دادم :
_ خوب هستم شکر خدا ، عمو بابت اتفاق اون شب ببخشید من کنترل خودم رو از دست دادم نباید ...
_ هیس
ساکت شدم به چشمهام زل زد :
_ اتفاقی هست که افتاده پس نیاز نیست خودت رو مقصر بدونی و بخاطرش ناراحت بشی دخترم من تو رو خیلی خوب میشناسم میدونم هیچ تقصیری نداری پس نیاز به ناراحت شدن نیست ولی کاش زودتر گفته بودی .
سرم پایین بود که دنیز با تنفر گفت :
_ کاش سکته کرده بودی میمردی از دستت راحت میشدیم یه یتیم بیشتر نیستی اما باعث میشی زندگی همه خراب بشه .
حرفاش خیلی درد داشت چرا سعی داشتم خودم رو کنترل کنم تنها کسی که باعث میشد من از کوره در برم و حرفای بدی بهش بزنم دنیز بود سال ها در برابر حرفاش سکوت کرده بودم اما واقعا دیگه نمیتونستم سکوت کنم حرفاش بشدت زشت بود !



?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:56

?????
????
???
??
?

#پارت_42
#دانشجوی_مغرور_من


اما قبل از اینکه من چیزی بهش بگم عمو سرش داد کشید :
_ بسه خفه شو بعد اون همه بی آبرویی که بار آوردی جای اینکه پشیمون باشی طلب بخشش کنی نشستی تهدید میکنی تو با خودت چی فکر کردی آخه هان ؟
دنیز با گریه رو به عمو گفت :
_ شما بابای من هستید اون چرا باید طرف اون باشید هان ؟ باشه من یه اشتباهی کردم الان پشیمون هستم اما شما نمیتونید هی اینو تو سر من بکوبید من دخترتون هستم چرا همیشه سعی میکند من و سرزنش کنید
عمو با عصبانیت فریاد کشید :
_ چون تو مقصر هستی نه بقیه
اینبار صدای زن عمو بلند شد :
_ اشتباه میکنی اون مقصر نیست میفهمی تو همش سعی میکنی دنیز رو مقصر جلوه بدی خدا میدونه مهشید چه دروغ هایی گفته درموردش چون بهش حسادت میکنه چون اون پدر و مادر نداره و دختر ما داره
_ بسه زن
_ همینه چرا میخوای ساکت باشم ؟
اشک تو چشمهام جمع شده بود باورم نمیشد داشت همچین چیزی به من میگفت
صدای آقاجون بلند شد :
_ پسرم دست زن و بچت و بگیر برید این دوتا دیگه حق ندارند پاشون رو اینجا بزارند هر وقت خواستی بیای خودت با پسرت و نیاز بیا
عمو دستی به چشمهاش کشید ، چشمهاش قرمز شده بود و نم اشک داخلش پیدا بود
_ شرمنده آقاجون
_ تو کار بدی انجام ندادی که بخاطرش شرمنده باشی پسرم پس سرت و بلند کن برو بیرون
_ چشم آقاجون
بعد رو کرد سمت زنش و دنیز گفت :
_ زود باشید بلند بشید
دنیز قبل رفتن رو به من کرد نیشخندی زد :
_ از دست دادن امیرصدرا باعث شده تموم عقده هات رو خالی کنی بدبخت
بلند شدم روبروش ایستادم دیگه سکوت کافی بود ، پوزخندی بهش زدم :
_ باشه من عقده ای اما تو چی هستی که خواهرت رحم نمیکنی ؟ نسبت به خواهر خودت عقده داری بهش حسادت میکنی چون همیشه از تو سر تر بوده موفق بوده فکر میکنی نمیدونم باعث شدی شاهین از اومدن به خواستگاری نیاز منصرف بشه ؟ چون تو بهش گفته بودی خواهرم دخترونگی نداره واسه همین نامزد قبلیش نامزدیش رو بهم زد تو یه بدبخت هستی الانم بهتره گورت رو گم کنی چون من دوست ندارم با آدم حقیری مثل تو روبرو بشم !.



?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:56

?????
????
???
??
?

#پارت_43
#دانشجوی_مغرور_من


نیاز بلند شد و رفت سمت دنیز سیلی محکمی تو گوشش زد و گفت :
_ من مثل تو بی آبرو نیستم قبل ازدواج خودم رو تقدیم کسی کنم ، واسه ی خودم ارزش قائل هستم نه مثل تو یه هرزه خیابونی که به هر کسی از راه رسید سرویس بدم نمیدونم چی باعث شده این همه عقده تو دلت جمع بشه اما باید بهت بگم که واقعا نفرت انگیز هستی !..
با شنیدن این حرف نیاز دستام رو مشت کردم دوست نداشتم باعث ناراحتیش بشم اما برای بار دوم شده بودم به سمتم اومد دستم رو داخل دستش گرفت بوسید و با عشق بهم خیره شد و گفت :
_ هیچوقت محبت های تو رو فراموش نمیکنم مهشید تو باعث شدی چشم و گوش من باز بشه بفهمم اطرافم چخبر هست وگرنه من همیشه سرم رو پایین انداخته بودم و بیخبر از همه جا بودم داشتم پیش این به اصطلاح خواهر درد و دل میکردم
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبهام نشست خیلی خوب بود که حداقل از دست من ناراحت نشده بود .
وقتی همه رفتند نشسته بودیم که آقاجون خطاب به من گفت :
_ تو از کجا میدونی دنیز چه کار های بدی انجام داده ؟
با شنیدن این حرف آقاجون نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم :
_ من از همه ی کار هاش خبر دارم آقاجون مهم نیست از کجا ، بعدش دنیز بیش از حد نسبت به نیاز عقده داره حتی اونقدر که میخواست چند نفر به خواهرش دست درازی کنند
آقاجون عصبی بلند شد
_ حسابش رو میرسم خیره سر ...
بلند شدم رفتم روبروش ایستادم و گفتم :
_ آقاجون دنیز باید درمان بشه اون اصلا حالت نرمال نداره پس بهتره به جای این کار ها بیشتر به فکر درمانش باشیم درسته ؟
با شنیدن این حرف من سرش رو تکون داد :
_ درسته
_ با عمو صحبت کنید قبل اینکه دیر بشه
_ فکر نمیکردم انقدر خطرناک باشی !
با شنیدن صدای آتنا به سمتش برگشتیم که پوزخندی زد و گفت :
_ چون اون دختره بدبخت دوتا فحش بهت داد نقشه کشیدی ببریش درمان بشه یعنی روانی هست ؟
با تاسف سرم رو براش تکون دادم :
_ امیرصدرا نمیدونم چی باعث شده که یکی مثل تو رو بگیره تو نیاز به درمان نداری میدونی چرا ؟ چون تو از ریشه همین بودی و ذاتت کثیف هست ، ذات کثیف هم درمان نداره .


?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:56

?????
????
???
??
?

#پارت_44
#دانشجوی_مغرور_من


شب شده بود داخل حیاط ایستاده بودم ، دنیز همه چیز داشت باز از من متنفر بود ، آتنا شوهر داشت بچه داشت خانواده داشت اما به من حسادت میکرد سعی میکرد باعث ناراحتیم بشه اما من هیچکس رو نداشتم برای همین سعی میکردم آرامش داشته باشم کاش میشد یه سری چیز ها رو درست کرد کاش چون واقعا داشتم اذیت میشدم من نمیشد هم زمان رو به عقب برد و یه سری چیز ها رو درست کرد
_ مهشید
با شنیدن صدای امیرصدرا بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم :
_ بله
_ بابت حرفای آتنا ناراحت هستی ؟
_ من عادتت کردم پس ناراحت نمیشم ، بعدش میدونی من حق ناراحت شدن ندارم .
با تموم شدن حرفم چشمهام و با آرامش بستم چند تا نفس عمیق کشیدم که صداش دوباره بلند شد :
_ روز سختی داشتی
با شنیدن این حرفش چشمهام رو باز کردم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ امیرصدرا
_ جان
با شنیدن این حرفش قلبم لرزید اما به احساس خودم مسلط شدم بعدش که آروم شدم خیره به چشمهاش شدم :
_ چرا میای پیش من باعث میشی زنت ناراحت بشه و تیکه هاش رو به من بندازه هان ؟
با شنیدن این حرف من خندید
_ از حرف های آتنا خسته شدی ؟
_ خسته نه اما بریدم طاقتم تموم شده همش  باید توهین و تحقیر هاشون رو گوش کنم نمیشه
_ اما نباید اجازه بدی این حرفا باعث ناراحتیت بشه
_ اما میشه
_ نباید اجازه بدی
_ میدونم !
_ اما ناخواسته بهشون همچین اجازه ای میدی !


?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:57

?????
????
???
??
?

#پارت_45
#دانشجوی_مغرور_من


_ امیرصدرا چرا طلاقم دادی ؟!
با شنیدن این حرف من به وضوح دیدم جا خورد اما سریع به خودش اومد و با صدایی که حالا سرد شده بود گفت :
_ چرا همچین سئوالی میکنی ؟
_ چون تا حالا هیچوقت همچین سئوالی رو نه از تو و نه از هیچکس دیگه پرسیدم نمیدونم دلیلش چیه چون تو من رو طلاق دادی گذاشتی رفتی ، عاشق شدی ؟
_ آره
لبخند تلخی روی لبهام نشست به وضوح صدای شکسته شدن تیکه های قلبم رو شنیدم ، غمگین گفتم :
_ پس چرا من و عقد کردی اگه دوستم نداشتی ؟
نگاهش رو ازم گرفت به روبروش خیره شد
_ همش یه اجبار بود
قطره اشکی روی گونم چکید :
_ اما واسه من هیچ اجباری نبود
به سمتم برگشت با دیدن چشمهام چیزی زیر لب گفت بعدش عصبی گذاشت رفت ، چرا رفت باید وایمیستاد و حرفای من رو میشنید من دوستش داشتم با عشق زنش شدم اون شد پناه من پس نباید همچین رفتاری از خودش نشون میداد نباید این شکلی رفتار میکرد ، داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم درکش کنم چرا همچین رفتار هایی داشت اما خوب باید عادت میکردم مثل همیشه !
_ مهشید
با شنیدن صدای عمه دستی به صورت خیس شده ام کشیدم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ چرا تنهایی اینجایی ایستادی هوا سرده بیا داخل
_ هوا خوبه واسه من خیلی خوبه
نگران اومد کنارم ایستاد و گفت :
_ دیدم امیرصدرا کنارت ایستاده بود چی بهت گفت به این حال و روز افتادی بهم بگو عزیز دل عمه
با شنیدن این حرفش بغضم با صدای ترکید تو بغلش داشتم گریه میکردم وقتی آرومتر شدم به چشمهاش زل زدم و گفتم :
_ من واسش یه اجبار بودم عمه وقتی زنش شدم همش اجبار بوده اما من اون روز با عشق بله گفتم بچه بودم درست اما اون پناه من شده بود چرا همه احساس های خوبی که نسبت بهش داشتم رو شکست !

?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:57

?????
????
???
??
?

#پارت_46
#دانشجوی_مغرور_من


عمه من و بغل کرد دستی روی سرم کشید و گفت :
_ اشتباه میکنی عزیزم اون دوستت داره هیچوقت همچین چیزی نشده ، خودش بهت گفت ؟
سرم رو تکون دادم :
_ آره خودش بهم گفت همش یه اجبار بوده ، عمه کاش هیچوقت این سئوال رو ازش نپرسیده بودم کاش نمیدونستم اون ازدواج واسش یه اجبار بوده ، چرا من هنوز دوستش دارم اون زن داره بچه داره اما من باز هم عاشقش هستم چرا این حس لعنتی از من دور نمیشه آخه ؟
_ هیس آروم باش تو قوی هستی مهشید باید فراموش کنی امیرصدرا لیاقت فرشته پاکی مثل تو رو نداشت
ازش جدا شدم به چشمهاش زل زدم :
_ عمه
_ جان عمه
قطره اشکی روی گونم چکید :
_ چشمهات شبیه چشمهای عشق منه کسی که پناه من شد بعد خانواده ام باعث شد امید واسه زندگی داشته باشم ، اما امشب امید من و نابود کرد ، شاید این امید خیلی وقت پیش نابود شده و من فقط پیش خودم اصرار داشتم که نابود نشده شاید فقط یه رویا بوده همش شاید ...
_ مهشید
مظلوم بهش خیره شدم و گفتم ؛
_ چرا هیچکس من و دوست نداره عمه ؟ من که خانواده ندارم فقط آقاجون هست دیگه هیچکس نیست عمه یعنی من انقدر اضافی هستم ؟
عمه با گریه گفت :
_ هیس این چه حرفیه که میزنی اصلا بگو ببینم کی همچین حرفی بهت زده هان ؟
با شنیدن این حرفش با گریه نالیدم :
_ همیشه همه بهم میگن اما من سعی میکردم بی اعتنا باشم اما دیگه نمیشه ، عمه دوست دارم یه شب بخوابم و هیچوقت بیدار نشم تا واسه همیشه آرامش داشته باشم من هیچ امیدی ندارم فقط دارم نفس میکشم همین ...
قلبم درد گرفت ساکت شدم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم و چنگی بهش زدم قبل اینکه عمه چیزی بگه چشمهام سیاهی رفت و آخرین صدایی که شنیدم صدای جیغ عمه بود .
با احساس نوازش موهام چشمهام رو باز کردم ، نگاهی به اطراف انداختم باز داخل بیمارستان بودم و عمه داشت موهام رو نوازش میکرد چرا این قلب لعنتی واسه همیشه از کار نمیفتاد ، عمه با دیدن چشمهای باز شده من خوشحال گفت :
_ بلاخره به هوش اومدی !



?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:57

?????
????
???
??
?

#پارت_47
#دانشجوی_مغرور_من


_ عمه
_ جان
اشک تو چشمهام نیش زد :
_ چرا دوباره داخل بیمارستان هستم !؟
عمه با ناراحتی بهم خیره شد
_ خیلی به قلبت فشار اومده واسه همین باید بیشتر مراقب خودت باشی میدونی که ناراحتی واسه تو سمه
_ کاش قلبم از کار بیفته این شکلی هم باعث نمیشه شما نگران بشید
عمه اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ این چه حرفیه که میزنی عزیز دلم اگه اتفاقی واسه تو بیفته ما چجوری باید طاقت بیاریم بعدش به اینا فکر نکن میریم خونه حالت خوب میشه دوباره همون مهشید شیطون آتیش پاره میشی ، چیه همش میخوابی
بهش خندیدم :
_ باشه عمه
چند تا نفس عمیق کشیدم که دوباره صداش بلند شد :
_ عزیزم
به چشمهاش زل زدم :
_ جان
_ دیگه نگران نباش ، امیرصدرا هم رفت
با شنیدن این حرفش دلم هری ریخت پایین با صدای لرزون شده گفتم :
_ کجا رفت ؟
_ واسه خودش یه خونه خریده رفت همونجا با زن و بچه اش دیگه جلوی چشمت نیست ، دوست نداشتیم بخاطر اون حالت بد بشه برای همین خودش هم تصمیم گرفت بره
قطره اشکی روی گونم چکید برای دومین بار احساس میکردم ترک شده بودم ، اما اون زن داشت بچه داشت چرا با واقعیت کنار نمیومدم من آخه چرا همش سعی میکردم حرفای بیخود بزنم خودم هم مونده بودم تو این کار ، با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم آقاجون بود
به سمتم اومد دستی به سرم کشید
_ خوبی عزیزم
_ خوبم آقاجون
_ دیگه دوست ندارم اینجا ببینمت واسه همین ناراحتی واسه تو ممنوع شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم :
_ آره
_ خوبه


?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:58

?????
????
???
??
?

#پارت_48
#دانشجوی_مغرور_من


دو هفته به سرعت گذشته بود و حال من تو این مدت بهتر شده بود ، حالا میتونستم برم دانشگاه داشتم آماده میشدم که صدای عمه اومد :
_ مهشید
_ بله عمه
_ بیا پایین آقاجون کارت داره
_ باشه الان میام .
وقتی آماده شدم کامل کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم که آقاجون با دیدن من نگاهی به سر تا پام انداخت اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ کجا ؟
لبخند دندون نمایی بهش زدم و گفتم :
_ دانشگاه
_ نمیشه
با شنیدن این حرفش لبخند از روی لبهام ماسید ، با چشمهای گشاد شده از تعجب بهش خیره شدم :
_ چرا نمیشه اونوقت ؟!
_ چون حالت خوب نیست و فعلا باید استراحت کنی !
اخمام رو تو هم کشیدم و حرصی نفسم رو بیرون فرستادم :
_آقاجون من حالم کاملا خوبه و میخوام برم دانشگاه همینجوریش کلی عقب افتادم ، بعدش قول میدم مواظب خودم باشم .
آقاجون خواست دوباره مخالفت کنه که عمه اینبار من و نجات داد :
_ آقاجون بچه پوسید همش تو خونه بزار بره درس بخونه پیش دوستاش باشه حالش بهتر میشه اینجوری که زندونی باشه حالش بدتر میشه .
آقاجون با تردید بهم خیره شد که مظلوم بهش چشم دوختم چند دقیقه ساکت داشت به من نگاه میکرد بعدش نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت :
_ باشه هر کاری دوست دارید انجام بدید رسما من و دیوونه کردید
با شنیدن این حرفش خندم گرفته بود حق داشت آقاجون واقعا رسما عقلش رو از دست داده بود بخاطر ما ، رفتم سمتش محکم گونش رو بوسیدم که با اخم رو بهم گفت :
_ خر نمیشم !.
لبم و گاز گرفتم
_ آقاجون زشته من کی همچین چیزی به شما گفتم اون وقت
_ نگفتی اما مشخص بود

?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:58

?????
????
???
??
?

#پارت_49
#دانشجوی_مغرور_من


مشغول خوردن صبحانه بودم که آقاجون من و مخاطب قرار داد :
_ مهشید
_ جان
دست از خوردن کشیده بود و داشت به من نگاه میکرد ، با دیدن نگاه جدیش متعجب شدم که نفس عمیقی کشید و گفت :
_ باید به فکر خودت باشی میدونی درسته ؟
_ آره
_ پس وقتی میری دانشگاه حواست به خودت باشه دوست ندارم وقتی امیرصدرا رو میبینی حالت بد بشه یا بلایی سرت بیاد میفهمی ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم :
_ آره آقاجون میدونم بعدش من کاری با امیرصدرا ندارم که اون خیلی وقت واسه من تموم شده .
داشتم مزخرف میگفتم اگه تموم شده بود تا این حد پیش نمیرفت که قلبم اوضاعش خراب بشه با شنیدن حرفاش اما مگه دست خودم بود وقتی میدیدمش یاد حرفاش میفتادم و باعث میشد حالم بد بشه !.
بلند شدم بعد برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم به سمت دانشگاه زیاد دور نبود واسه همین زود رسیدم ، داخل کلاس شدم که نگین با خنده گفت :
_ چه عجب بلاخره تشریف فرما شدی
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم :
_ نمیدونستم انقدر دلتنگم شدی
_ آره خیلی زیاد دلتنگت شده بودم کم مونده بود بخاطر تو بستری بشم تو بیمارستان
با شنیدن این حرفش منم به خنده افتادم رفتم کنارش نشستم که گفت :
_ امروز زودتر از همه ما اومدیم حوصلم سررفت گویا کلاس قراره نیم ساعت دیگه برگزار بشه
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_ جدی ؟
سرش رو تکون داد :
_ آره
چند دقیقه ساکت نشسته بودیم که یهو نگین انگار چیزی یادش اومده باشه جیغی کشید که ترسیده دستم رو روی قلبم گذاشتم بهش چشم غره ای رفتم و گفتم :
_ چه مرگته چرا داری جیغ میزنی ؟
چشمهاش برق زد
_ وای این استاد جدیده امیرصدرا رو دیدی دیگه درسته ؟


?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:58

?????
????
???
??
?

#پارت_50
#دانشجوی_مغرور_من


_ آره چیشده مگه حالا ؟
نگین با هیجان شروع کرد به تعریف کردن :
_ انقدر خوشتیپ و جذاب هست که اصلا نمیشه چیزی گفت ، تموم دانشگاه دنبالش هستند ، بعدش سر کلاس دخترا چنان واسش عشوه میان که نگو اما محل سگ به هیچکدومشون نمیزاره .
با شنیدن حرفای نگین حس حسادت تو وجودم شعله ور شد  اما سریع به خودم تشر زدم نباید درگیر احساسات میشدم امیرصدرا خودش زن داشت و واسه ی من نبود .
_ مهشید
با شنیدن صداش به خودم اومدم و گفتم :
_ هان
_ شنیدی چی بهت گفتم ؟!
_ آره شنیدم چی گفتی ، داشتی از استاد جدید کلاس تعریف میکردی اما اون شکلی که تو گفتی نیست زیاد هم خوشگل نیست هستند کسایی که از اون ...
وسط حرفم پرید :
_ برو بابا تو اصلا سلیقه نداری این استاد خیلی هلو حالا صبر کن کلاس شروع بشه ببین چجوری واسش عشوه میان .
با شنیدن این حرفش دستام از شدت عصبانیت مشت شد من چجوری باید تحمل میکردم چند تا دختر واسش عشوه بیان ، نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و مشغول بازی با گوشیم شدم شاید کمی ذهنم درگیر بشه و فراموش کنم اما مگه میشید فراموش کرد خواه یا ناخواه فکرم میرفت سمتش کم کم بچه ها اومدند و کلاس پر شد
با اومدن استاد همه ساکت شدند امیرصدرا بود ، خیلی جدی داشت درس میداد ناخوداگاه ذهنم پر کشید سمت حرفایی که نگین گفته بود نگاهم چرخید سمت دختری که کنارم نشسته بود با دیدن حرکاتش چشمهام گرد شده بود چرا داشت این شکلی رفتار میکرد
با بوسی که فرستاد بی اختیار با حرص گفتم :
_ تو خجالت نمیکشی ؟
با شنیدن این حرف من امیرصدرا به سمتم برگشت و گفت :
_ چخبره اونجا ؟
با شنیدن این حرفش من ساکت بهش خیره شده بودم داشتم دنبال جواب میگشتم که اون دختره چندش خودشیرین گفت :
_ هیچی استاد انگار دیوونه شده !.
چشم غره ای به سمتش رفتم :
_ خودش دیوونه شده استاد به جای اینکه مثل بچه ی آدم بشینه درس گوش بده ، نشسته واسه ی شما بوس میفرسته .


?
??
???
????
?????

1399/09/19 12:59

?????
????
???
??
?

#پارت_51
#دانشجوی_مغرور_من


امیرصدرا چشمهاش داشت میخندید اما اخماش بشدت تو هم فرو رفته بود چند تا نفس عمیق کشیدم رسما گوه زده بودم آبروم رفته بود آخه این چه حرفی بود که من زدم صدای عصبی امیرصدرا بلند شد :
_ جفتتون برید بیرون
متعجب بهش خیره شدم و گفتم :
_ من چرا باید برم بیرون
_ زود باش خانوم
با شنیدن این حرفش با حرص بلند شدم و از کلاس خارج شدم اون دختره که نشسته بود داشت بهش التماس میکرد اجازه بده داخل کلاس باشه ، با حرص تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که بلاخره بعد گذشت یکساعت سر و کله ی نگین پیداش شد با خنده به سمتم اومد و گفت :
_ دختر این چه کاری بود تو انجام دادی آخه !؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم :
_ مگه تقصیر منه که همچین چیزی میگی هان ؟
_ خیلی خوب حالا حرص نخور ولی عجب جرئتی داشتی بدون ترس بهش گفتی .
_ عوضی الکی من و از کلاس پرت کرد بیرون دوست دارم یه بلایی سرش بیارم هیچوقت فرامومش نکنه .
_ بیخیال بابا نیاز نیست بهش فکر کنی همش حرص بخوری یه چیزی بود گذشت تموم شد !.
_ اصلا نگذشته !
_ مهشید مگه دنبال دردسر هستی واسه خودت ؟
_ نه
_ پس بیخیال این کار شو میدونی که استاد میتونه کاری کنه از دانشگاه اخراج بشی .
با شنیدن این حرفش مرموز بهش خندیدم :
_ کی گفته من قراره تو دانشگاه یه بلایی سرش بیارم آخه هان ؟
با چشمهای ریز شده به من خیره شد
_ منظورت چیه ؟
_ هیچ
بعدش خواستم برم سمت سلف که بازوم رو گرفت و گفت :
_ وایستا بیینم



?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:38

?????
????
???
??
?

#پارت_52
#دانشجوی_مغرور_من


ایستادم بهش خیره شدم که گفت :
_ بگو ببینم منظورت چی بود میخوای چه بلایی سرش بیاری هان ؟
با شنیدن این حرفش شروع کردم به خندیدن
_ من هیچ بلایی نمیخوام سرش بیارم نگین نترس داشتم شوخی میکردم ، مگه دیوونه هستم دنبال دردسر باشم تو که خودت من رو میشناسی
مشکوک بهم خیره شد :
_ باشه اما وای به حالت کاری کنی !.
با خیال راحت رفتیم سمت سلف یه چیزی خریدیم خوردیم بعدش رفتیم کلاس های بعدی تقریبا ساعت پنج عصر بود که دانشگاهم تموم شد به سمت خونه داشتم میرفتم که صدای بوق ماشینی اومد با فکر اینکه مزاحم هست بدون اینکه به سمتش برگردم به راهم ادامه دادم اما مگه ولکن بود حرصی به سمتش برگشتم که با دیدن امیرصدرا پشت رل چند دقیقه ساکت بهش خیره شدم بعدش با حرص گفتم :
_ مگه کرم داری ؟
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ مودب باش چرا انقدر بی تربیت شدی
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم :
_ خودت بی ادب شدی نه من بعدش چرا هی پشت سر من میای بوق میزنی ؟
با شنیدن این حرف من با حرص نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_ زود باش بیا سوار شو منم دارم میرم عمارت آقاجون نیومدم باهات کل کل کنم !
با شنیدن این حرفش سری تکون دادم واسش و سوار ماشین شدم که راه افتاد سمت عمارت چند دقیقه گذشت که صداش بلند شد :
_ چرا سر کلاس شلوغ بازی راه انداختی ؟
به سمتش برگشتم چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گفتم :
_ من شلوغ بازی در نیاوردم اون دختر میمون داشت واست بوس میفرستاد باید اون و میفرستادی بیرون نه من و اما تو با اون غرور مسخره ات من و فرستادی بیرون .


?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:38

?????
????
???
??
?

#پارت_53
#دانشجوی_مغرور_من


با شنیدن این حرف من پوزخندی روی لبهاش نشست و گفت :
_ یعنی از این به بعد هر کسی واسه من بوس فرستاد تو قراره باهاشون سر و کله بزنی ؟
با شنیدن این حرفش دندون قروچه ای از شدت حرص کردم و جوابش رو دادم :
_ به من هیچ ربطی نداره هر غلطی دوست داشتی انجام بده اما اینو هم بدون که من ...
ساکت شدم نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم اصلا چرا داشتم باهاش سر و کله میزدم صداش بلند شد :
_ چرا ساکت شدی ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ چون دیدم با *** جماعت نمیشه حرف زد پس سکوت رو ترجیح دادم .
بعدش سکوت بین جفتمون بود که برقرار شد ، تا رسیدن به خونه دیگه هیچ حرفی زده نشد وقتی رسیدیم پیاده شدم و رفتم داخل امیرصدرا هم همراه من اومد عمه با دیدن ما دوتا اخماش رو تو هم کشید :
_ داشتم از دانشگاه میومدم دست امیرصدرا درد نکنه من رو رسوند
با شنیدن این حرف من عمه سرش رو تکون داد :
_ باشه فهمیدم !.
_ مهشید
با شنیدن صدای آقاجون به سمت نشیمن رفتم تنها نشسته بود داشت چایی میخورد
_ سلام آقاجون خسته نباشید
به سمتم برگشت لبخند قشنگی روی لبهاش بود
_ سلام به روی ماهت بیا کنارم بشین بیینم امروز چیکارا کردی
رفتم کنارش نشستم تا دهن باز کردم چیزی بگم صدای امیرصدرا اومد :
_ سلام آقاجون
آقاجون جوابش رو داد ، امیرصدرا هم اومد نشست بهش خیره شدم دلم واسش تنگ شده بود خیلی زیاد وقتی نبود تو خونه انگار یه چیزی کم چیشد که امیرصدرا رو از دست دادم کاش آقاجون مجبورش نمیکرد کاش من و دوست داشت !.
_ مهشید
با شنیدن صدای آقاجون از افکارم خارج شدم ، گیج بهش خیره شدم و گفتم :
_ بله


?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:38

?????
????
???
??
?

#پارت_54
#دانشجوی_مغرور_من


نگاهی بهم انداخت که شرمنده شدم من معنی این نگاهش رو خیلی خوب میدونستم ، با جدیت گفت :
_ امیرصدرا میخواد برگرده اینجا زندگی کنه !
با شنیدن این حرف آقاجون سرم و بلند کردم با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم و گفتم :
_ چرا میخوای بیای اینجا ؟
با شنیدن این حرف من چند تا نفس عمیق کشید
_ دارم از آتنا جدا میشم واسه همین میخوام بیام اینجا چون اون خونه میشه مهریه اش .
چشمهام گرد شد
_ پس پسرت چی میشه ؟
نگاهی به آقاجون انداخت و گفت :
_ اون پسر من نیست
با شنیدن حرفاش کم مونده بود شاخ دربیارم اصلا متوجه نمیشدم چرا داشت همچین حرفایی میزد یجورایی انگار عقلش رو از دست داده بود
_ دیوونه شدی ؟
آقاجون اسمم رو صدا زد :
_ مهشید
_ ببخشید آقاجون اما مگه شما حرفاش رو نمیفهمید ؟ رسما داره پسرش رو انکار میکنه و ...
وسط حرفم پرید :
_ من هیچکس رو انکار نمیکنم اما اون واقعا پسر من نیست فقط همین
با شنیدن حرفاش چند تا نفس عمیق کشیدم وقتی آرومتر شدم خواستم چیزی بگم که آقاجون خیره به چشمهای من شد و گفت :
_ زندگی امیرصدرا هیچ ربطی به تو نداره مهشید تنها چیزی که تو باید بدونی اینه که امیرصدرا واسه یه مدت کوتاه میاد اینجا زندگی میکنه
ناچار فقط سرم رو تکون دادم با شنیدن این حرف آقاجون یعنی دیگه هیچ سئوالی نپرس منم مجبورا ساکت شدم و دوست نداشتم هیچ سئوال دیگه ای بپرسم پس سکوت رو ترجیح دادم ، اما تموم مدت فکرم درگیر بود
انقدر غرق افکارم شده بودم که نمیدونستم امیرصدرا کی گذاشت رفت اما وقتی به خودم اومدم با جای خالیش روبرو شدم دوست داشتم یه سئوال بپرسم ازش که چرا همچین چیزی شده اما آقاجون رسما بهم گفته بود ساکت باشم !.
_ مهشید


?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:38

?????
????
???
??
?

#پارت_55
#دانشجوی_مغرور_من


_ بله آقاجون
با جدیت شروع کرد به حرف زدن :
_ دوست ندارم تو این مدت کوتاه که امیرصدرا اینجا هست بشینی باهاش کل کل کنی و حالت بد بشه فهمیدی ؟
_ آره آقاجون
_ خوبه
با شک پرسیدم :
_ چرا داره طلاق میگیره ؟
آقاجون نگاهش رو بهم دوخت و گفت :
_ چون چند سال پیش بخاطر حرف من تو رو طلاق داد و با آتنا ازدواج کرد
چشمهام گرد شد
_ یعنی چی ؟
_ بابای امیرصدرا باهاش در ارتباط بوده یعنی بچه دارشده بعدش که اصلا کارش رو گردن نگرفته همه جا به دروغ گفته پسرم بوده این افتاد گردن امیرصدرا و مجبور شد بره اتنا رو عقد کنه باردار شده بود بچه اش بدنیا اومد امیرصدرا واسه بچش پدری میکرد اما تا همینجا بود تموم شد ، امیرصدرا میگه نمیتونم بیشتر از این باشم براش ...
با صدای لرزون شده پرسیدم :
_ یعنی بخاطر باباش همچین چیزی رو قبول کرده ؟
سرش رو تکون داد :
_ آره فقط بخاطر باباش همچین چیزی رو قبول کرده
با شنیدن این حرفش با تاسف سرم رو تکون دادم باورم نمیشد یعنی بخاطر همچین چیزی من و طلاق داده بود ، بلند شدم خواستم برم که صدام زد :
_ مهشید
_ بله
_ امیرصدرا مجبور شد بره اگه نمیرفت میفتاد زندان جرم کمی نیست اون دختره هم بخاطر ترس ابروش به دروغ گفته بود کار امیرصدرا هست بخاطر اینده اش خودش مجبور شد
با صدای لرزون شده گفتم :
_ میدونم آقاجون نیاز به توضیح نیست
بعدش با عجله به سمت اتاقم رفتم همین که داخل شدم اجازه دادم اشکام سرازیر بشه من نمیدونستم دلیل رفتنش همچین چیزیه و مجبور شده اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونستم ازدواج اجباریش با من !.


?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:39

?????
????
???
??
?

#پارت_56
#دانشجوی_مغرور_من


از اتاقم خارج شدم که با امیرصدرا روبرو شدم با دیدنش اخمام رو تو هم کشیدم و خواستم بیتفاوت از کنارش رد بشم که صدام زد :
_ مهشید
به سمتش برگشتم و سرد جوابش رو دادم :
_ بله
_ تو از من ناراحتی ؟
پوزخندی بهش زدم :
_ مگه عاشقت بودم که حالا بخوام از دستت ناراحت باشم ، یادت نیست گفتی ازدواج ما واست اجبار بوده پس وقتی واسه تو اجبار بوده واسه منم اجبار بوده و چه خوب که از اون اجبار راحت شدیم ، این یه شانس واسه عاشق شدن دوباره شاید اینبار با کسی که عاشقش ...
_ خفه شو
ترسیده ساکت شدم اما فقط برای چند ثانیه بعدش با عصبانیت به چشمهاش خیره شدم و گفتم :
_ درست حرف بزن دیگه داری من و عصبی میکنی !.
با شنیدن این حرف من چند تا نفس عمیق کشید و گفت :
_ تو مال من میشی !
_ تو یه دیوونه هستی و من مال تو نمیشم ، شک نکن خیلی زود با کسی که دوستش دارم و دوستم داره ازدواج میکنم .
بی هوا من رو به دیوار پشتم چسپوند و دستاش رو دو طرف من گذاشت و گفت :
_ چی گفتی ؟
خونسرد بهش خیره شدم
_ برو کنار
با خشم کنار گوشم غرید :
_ گفتم بهت چی گفتی ؟
به چشمهاش خیره شدم و شمرده شمرده گفتم :
_ بهت گفتم میخوام ازدواج کنم اون هم با کسی که دوستش دارم و عاشقش هستم ...

?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:39

?????
????
???
??
?

#پارت_57
#دانشجوی_مغرور_من


_ آقاجون من ...
دستش رو بالا برد که ساکت شدم با اخم به سمتمون اومد یه سیلی محکم خوابوند تو گوش امیرصدرا که دستم رو روی قلبم گذاشتم ترسیده بودم ، وحشت زده به آقاجون خیره شدم که گفت :
_ شما خجالت نمیکشید وسط راهرو ایستادید چه غلطی میکنید هان ؟
جفتمون ساکت بودیم از شدت خجالت و ترس زبونم بند اومده بود حتی جرئت نداشتم بهش بگم زوری بود چون اگه میگفتم میگفت پس چرا سعی نکردی ازش جدا بشی ایستادی، پس سکوت رو ترجیح دادم ، عجیب بود اما امیرصدرا هم ساکت شده بود
_ فردا طلاق شما ثبت میشه و تموم درسته ؟
آقاجون داشت این سئوال رو از امیرصدرا میپرسید که باعث شده بود متعجب بشم واقعا همچین چیزی بود اما چرا این سئوال و پرسیده بود
_ بله آقاجون
_ واسه پس فردا عاقد خبر میکنم مهشید زن تو میشه
بعدش گذاشت رفت سمت اتاقش شوکه سر جام ایستاده بودم همچین چیزی امکان نداشت نه من نمیذاشتم خواستم برم که امیرصدرا بازوم رو گرفت با خشم بهش خیره شدم و گفتم :
_ بازوم و ول کن
دستش رو از روی بازوم برداشت و گفت :
_ بهتره آروم باشی !
با شنیدن این حرفش چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_ من آروم هستم میخوام برم با آقاجون حرف بزنم نمیشه همینطور واستم و زندگیم خراب بشه
_ فکر کردی آقاجون باورش میشه ؟
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم :
_ منظورت چیه ؟
_ یعنی اینکه آقاجون چند دقیقه همینجا بود داشت نگاه میکرد تو هیچ تقلایی نکردی اینطور که مشخص بود راضی بودی و ...
وسط حرفش پریدم :
_ چرا داری چرت و پرت میگی هان ؟
با شنیدن این حرف من چند تا نفس عمیق کشید
_ چرت و پرت نیست همش واقعیته !.



?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:39

?????
????
???
??
?

#پارت_58
#دانشجوی_مغرور_من


_ من شکه شده بودم برو کنار باید برم پیش آقاجون من به هیچ عنوان دوست ندارم زن آدمی مثل تو بشم .
اخماش وحشتناک تو هم رفت و گفت :
_ منم دوست ندارم یکی مثل تو زن من بشه اگه دوستت داشتم انقدر راحت ازت دست برنمیداشتم اما دیدی که دست برداشتم پس بهتره چرت و پرت نگی بعدش میمونه یه چیزی میخوای بری پیش آقاجون باشه برو من جلوی تو رو نمیگیرم اما باید یه چیزی رو بفهمی
با شک پرسیدم :
_ چی ؟!
_ آقاجون همینطوریش حالش بد هست اگه تو بری با حرفات بیشتر ناراحتش کنی شک ندارم کارش به بیمارستان میکشه
ترسیده بهش خیره شدم و گفتم :
_ تو چی داری واسه خودت میگی هان ؟
نیشخندی زد :
_ دارم یه سری واقعیت ها رو بهت میگم شاید عقلت بیاد سرجاش اما خوب میبینم که اصلا ذره ای هم واست مهم نیست
_ داری دروغ میگی !.
خونسرد بهم خیره شد :
_ باشه من دارم بهت دروغ میگم برو خودت ببین داخل اوضاعش چه شکلیه بعدش بیا بشین چرت و پرت بگو
با شنیدن این حرفش با تردید به سمت اتاق آقاجون رفتم تقه ای زدم که صدای گرفته اش بلند شد :
_ بیا داخل
در اتاق رو باز کردم داخل شدم با پشیمونی بهش خیره شدم که به سمتم برگشت اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ چی میخوای ؟
_ آقاجون اتفاق ...
وسط حرفم پرید :
_ نمیخوام چیزی بشنوم مهشید پس فردا عاقد میاد و زن امیرصدرا میشی بعدش میرید سر خونه و زندگیتون نباید اجازه میدادم امیرصدرا گناه اون پدر نامردش رو گردن بگیره نباید همچبن اجازه ای میدادم همه ی اتفاق هایی که افتاده بخاطر اینه که من مراقب نبودم
با دیدن صورت قرمز شده آقاجون ترسیده به سمتش رفتم و گفتم ؛
_ آقاجون اروم باشید حالتون داره بد میشه ببخشید همش تقصیر من شد تو رو خدا عصبی نباشید آقاجون هر کاری شما بگید انجام میدم فقط حال شما خوب باشه ...
دیگه اشکام دست خودم نبود بی وقفه روی صورتم جاری شده بودند ، آقاجون دستش رو روی صورتم کشید و گفت :
_ بسه گریه نکن !.


?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:40

?????
????
???
??
?

#پارت_59
#دانشجوی_مغرور_من


دستی به صورتم کشیدم و بهش خیره شدم که گفت :
_ من فقط دوست دارم تو خوشبخت بشی مهشید ، میدونم هنوز دوستش داری چقدر سخته واست اینقدر که با شنیدن حرفاش دوتا سکته رو رد کردی من دوست ندارم از دستت بدم میفهمی !؟
_ آره
_ برو مهشید من تصمیم خودم رو گرفتم پس فردا زن امیرصدرا میشی .
از اتاقش خارج شدم آقاجون حالش بد بود نمیتونستم بیشتر باعث بشم حالش بد بشه ، لرزون نفسم رو بیرون فرستادم داخل اتاقم شدم که دیدم تو تاریکی یکی روی تختم نشسته سریع لامپ اتاقم رو روشن کردم با دیدن امیرصدرا با اخم بهش خیره شدم و گفتم :
_ تو اینجا چیکار میکنی هان ؟
با شنیدن این حرف من نفس عمیقی کشید
_ خوب چیشد ؟
_ چی چیشد ؟
_ حرف زدن با آقاجون
به سمتش رفتم دستم رو به نشونه تهدید جلوش قرار دادم :
_ باعث شدی حال آقاجون بد بشه فکر نکن من جواب اینکارت رو بهت نمیدم ، تو باید بفهمی بازی کردن با من چه عواقبی میتونه داشته باشه فکر کردی همه چیز به همین راحتی هست آره !؟
سرش رو تکون داد :
_ مشخص هست که نه
_ پس چرا داری همچین غلطایی میکنی !
با شنیدن این حرف من چند تا نفس عمیق کشید
_ تو تو ...
بلند شد
_ میدونم عاشقم هستی
عصبی بهش خندیدم :
_ عقلت رو از دست دادی که داری همچین مزخرفاتی میگی ؟
_ نه اتفاقا کاملا جدی هستم تو عاشق من هستی


?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:40

?????
????
???
??
?

#پارت_60
#دانشجوی_مغرور_من


به سمتش رفتم و شمرده شمرده با عصبانیت گفتم :
_ من عاشقت نیستم پس بهتره فراموش کنی همچین مزخرفاتی اصلا بیا ببین من با یکی غیر از تو ازدواج میکنم ‌...
با خوردن تو دهنی محکمی ساکت شدم ، اشک تو چشمهام جمع شده بود
_ چجوری جرئت میکنی همچین کاری کنی ؟
نیشخندی زد :
_ جرئت نمیخواد خیلی راحت کاری که باید رو انجام دادم
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم :
_ برو بیرون
_ میرم اما قبلش خیلی خوب گوشات رو باز کن ببین چی دارم بهت میگم !
_ دوست ندارم به حرفای مفت و بی اساس تو گوش بدم
دستم رو داخل دستش گرفت و با خشم غرید :
_ مجبور هستی
با عصبانیت داد زدم :
_ مجبور نیستم پس دهنت رو ببند
دستش رو روی دهنم گذاشت و با صدایی که از شدت عصبانیت دو رگه شده بود گفت :
_ تو پس فردا زن عقدی و قانونی من میشی به هیچ عنوان دوست ندارم ببینم یا بشنوم کاری کردی که باعث بشه من شرمنده بشم شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش ناچار سرم رو تکون دادم تا دستش رو برداره همین که دستش رو برداشت ازش فاصله گرفتم و گفتم :
_ برو بیرون حالا !
در اتاق رو باز کرد و خارج شد کنار در اتاق ایستادم خیره به چشمهاش شدم
_ اگه من زن تو شدم مهشید نیستم
بعدش در رو قفل کردم قبل از اینکه بیاد ، دستم رو روی قلبم گذاشتم خیلی زیاد هیجان زده شده بودم .
یعنی واقعا قرار بود من زن امیرصدرا بشم داشتم دیوونه میشدم من نمیتونستم دوباره بدبخت بشم امیرصدرا من و دوست نداشت پس همچین چیزی نمیشد ‌



?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:40

?????
????
???
??
?

#پارت_61
#دانشجوی_مغرور_من


بلاخره طلاق امیرصدرا و آتنا با موفقیت انجام شد ، حالا آقاجون قرار گذاشته بود من فردا بدون هیچ سر و صدایی زن امیرصدرا بشم تا خودش بعدا به بقیه این موضوع رو بگه ناراحت داخل آشپزخونه نشسته بودم که عمه اومد کنارم نشست و گفت :
_ چرا ناراحت هستی عزیزم ؟
_ دست خودم نیست نمیتونم کنترل کنم خودم رو شما که میدونید امیرصدرا من و دوست نداره
_ تو چی ؟
غمگین خندیدم :
_ عمه یعنی شما نمیدونید دوستش دارم ؟
_ میدونم
_ پس چرا میپرسید ؟
_ چون میخواستم مطمئن بشم ، بعدش تو که دوستش داری پس چرا خوشحال نیستی از ازدواج باهاش ؟
_ من یکبار با عشق باهاش ازدواج کردم تو دنیای بچگی نابود شدم حالا دوباره باید باهاش ازدواج کنم با این وجود که میدونم اون من و دوست نداره بنظرت فکر میکنی راحت هست ؟
سرش رو تکون داد :
_ نه
_ بیخیال عمه امیرصدرا پسر شما هست پس حق دارید ازش دفاع کنید
_ من ازش دفاع نمیکنم
با چشمهای ریز شده بهش خیره شده بودم که ادامه داد :
_ نمیدونم چرا بهت دروغ گفت که به اجبار باهات ازدواج کرده اما دوستت داره این و مطمئن هستم یه مدت فقط تحمل کن بلاخره خودش لو میده جفتتون حق دارید خوشبخت بشید اما تا وقتی که غرورتون رو کنار نزارید همینه .
_ عمه
چشم غره ای به سمت من رفت و گفت ؛
_ چیه مگه دارم دروغ میگم ؟
سرم رو تکون دادم :
_ نه
عمه بلند شد
_ من میرم پیش آقاجون بهتره واسه فردا آماده باشی این بهترین تصمیم هست اجازه نمیدیم جفتتون زندگیتون رو خراب کنید خیلی زود هم باید یه نوه واسه ی ما به دنیا بیارید
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
شیطون چشمکی بهم زد و گذاشت رفت رسما عمه هم واسه خودش یه آدم دیگه شده بود .


?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:40