The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?
#پارت_84
#دانشجوی_مغرور_من

نصف آب هویج رو یه سَر خوردم.

_چسبید.

_نوش‌جونت‌.

بدون مکث گفتم:

_امیرصدرا دلیل این تغیر یهوییت چیه؟
یهویی خیلی خوب شدی.

دستی میون موهاش کشید و لیوان خالی رو داخل سینی گذاشت و گفت:

_عشق،من عاشقتم مهشید.
هرچی بوده و تاحالا گذشته رو فراموش کن؛قول میدم تمام روزای بد رو جبران کنم.
قول مردونه.

دستمو روی پاش گذاشتم و گفتم:

_همین که کنارمی خیلی خوبه.

_خب حالا خودتو لوس نکن.میخوام ببرمت یه جای خوب؛مطمئنم خیلی خوشت میاد.

متفکر نگاهش کردم و باقی مونده آب‌هویجم رو خوردم و همونجور که لیوانش رو داخل سینی که روی داشبورد بود میذاشتم گفتم:

_کجا؟

_مزون لباس عروس،دلم میخواد امروز یه لباس عروس خوشگل انتخال کنی.

_لباس عروس برای چی؟

ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.

_برای تو دیگه.که بپوشی خوشگل بشی دوتایی باهم بریم آتلیه چنتا عکس خوشگل بگیریم.

کمی پنجره رو کشیدم پایین.
با برخورد باد پاییزی به صورتم حس خوبی بهم دست میداد.

_بنظرم نیاز نیست.

زیر چشمی نگاهم کرد.

_براچی؟بنظر من که نیازه.

_ولی بنظرمن اصلا نیاز نیست من یبار لباس عروس پوشیدم.
داماد منم توی اونشب خودت بودی.
فیلم و عکساشم هنوز هست مس بنظرم دیگه نیاز نیست.

_فیلم و عکسارو نسوزوندی؟

نگاهش کردم و گفتم:

_نه،به هیچ چیز اون خونه دست نزدم.

پاشو کمی روی پدال گاز فشار داد و سرعت گرفت که گفتم:

_چرا یهو تند میری آروم تر،عجله نداریم که.

و نگران لب زدم:

_تصادف میکنیم امیر.








?
??
???
????
?????

1399/09/24 07:32

?????
????
???
??
?
#پارت_85
#دانشجوی_مغرور_من

_نترس هیچی نمیشه.
دلم میخواد زودتر بریم عمارت و بریم داخل خونمون.
از امشب بریم اونجا.
باشه مهشید؟

از هم خونه بودن باهاش میترسیدم.
عاشقش بودم ولی هنوزم میترسیدم.
نکنه دوباره بره...
نکنه دوباره تنها بشم...
نکنه دوباره اون روزای بد تکرار بشه.‌.
تو این همه مدت که امیرصدرا نبود درسته هنوز عشق داخل وجودم زنده بود.اما یه حسِ عشق بود.
دیگه وابستگی وجود نداشت.
میترسیدم از این وابستگی‌‌.
وقتی دید هیچی نمیگم خیلی جدی گفت:

_چیه نکنه نمیخوای‌...

پریدم وسط حرفش.

_هنوز آماده زندگی مشترک باتو نیستم‌‌.

هیچی نگفت،حتی یک کلمه.
بعد از گذشت یک ساعت بالاخره رسیدیم عمارت.
خواستم ار ماشین پیاده بشم که صداش مانع شد.

_مهشید من میدونم توچته.
من میفهمم دردت چیه.
تو میترسی من دوباره برم.

فقط نگاهش کردم که ادامه داد:

_بخدا دیگه اونروزا برات تکرار نمیشه.
نه برای تو بلکه برای خودمم.
تو فکر میکنی تو این چند سالی که گذشت من خیلی راحت بودم؟
خیلی بهم خوش میگذشت؟
نه بجون تو که برام عزیزترینی.
تواین مدت فقط زجر کشیدم‌.
به یاد تو بودم و زجر کشیدم‌‌.
اون زن و بچه جلوم راه میرفتن و زجر میکشیدم‌.
به قرآن قسم به منم خوش نگذشت.
حالا که همه چی درست شده.
حالا که من برگشتم،نمیذارم دیگه هیجی و هیچ‌کس من و تورو از هم جدا کنه‌.
قول شَرف میدم مهشیدم.

آب دهنم رو قورت دارم و گفتم:

_باشه عزیزم حالا بیا بریم داخل.
دوباره باهم حرف میزنیم.

هردو از ماشین پیاده شدیم و تمام وسایل رو از صندلی عقب و صندوق برداشتیم و رفتیم داخل.
از داخل حیاط میگذشتیم که گفتم:

_تمام بازار رو خریدی برام.
نصف چیزایی که خریدی رو من داشتم اصلا نیاز نبود اینهمه چیز.

و پلاستیکای داخل دستم رو کمی اوردم بالا و نشونش دادم.





?
??
???
????
?????

1399/09/24 07:32

?????
????
???
??
?
#پارت_86
#دانشجوی_مغرور_من

_خیلیم نیاز بود.
تازه فردا یا پس فردا میریم شمال‌.

چشم‌هام رو کمی ریز کردم و گفتم:

_شمال!

_آره هممون به یه تفریح حسابی نیاز داریم.
هم من و تو هم مامان و آقاجون.

دیدم راست میگفت.مخالفتی نکردم.
کفش هام رو از پام دراوردم و پر انرژی سلام کردم که عمه از داخل آشپزخونه اومد بیرون و نگاهی به من و امیرصدرا انداخت.

_من فدای پسر دختر گلم بشم.
فقط خدا میدونه چقدر خوشحالم شما دوتارو دوباره کنار هم میبینم.

وسایل داخل دستم رو روی زمین گذاشتم و به سمت عمه رفتم و محکم بغلش کردم و بوسیدمش.

_منم خیلی خوشحالم شمارو شاد میبینم.

_بجای اینکه اینهمه همو تحویل بگیرید یکی یه چیکه آب بیاره برامن هلاک شدم تشنگی.

نگاه جفتمون به سمت امیرصدرایی کشیده شد که جوراباش رو دراورده بود و روی مبل دراز کشیده بود و حالا داشت دونه دونه دکمه های پیراهنش رو باز میکرد.

رفتم داخل آشپزخونه و یه لیوان آب براش اوردم و کنارش روی لبه مبل نشستم.

_ داشتم هلاک میشدما خانومم.

از شنیدن لفظ خانومم اونم از زبون مردی که دوسش داشتم داخل دلم عروسی به پا شد.

_نوش جونت.
خریدارو کجا گذاشتی؟

_دم در کنار خریدای تو.

نگاه خستمو به خریدامون انداختم و گفتم:

_پاشو کمک بده باهم ببریمشون بالا،تنهایی نمیتونم.

کِش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد و یهو گفت:

_راستی مهشید آقاجون کجاست؟

اصلا حواسم به آقاجون نبود.
چرا نبودش؟بیخیال وسایل شدم و رفتم داخل آشپزخونه و از عمه پرسیدم:

_عمه، آقاجون کجاست؟






?
??
???
????
?????

1399/09/24 07:33

?????
????
???
??
?
#پارت_87
#دانشجوی_مغرور_من

_یکی از دوستاش اومد دنبالش رفتن یکم بگردن.
نگران نباش اونم دیگه میاد.

نفس آسوده ای کشیدم و برگشتم پیش امیر صدرا و بهش گفتم که آقاجون کجاست.
بعد از اینکه تمام وسایلی که خریده بودیم رو بردیم داخل اتاق من، امیرصدرا پیراهنش رو دراورد و همونجوری خودشو پرت کرد روی تخت.
نگاهی بهش انداختم و حسابی قربون صدقش رفتم.
چشماشو بسته بود و ساعد دست راستش روی پیشونیش بود.
لبخند محوی زدم و گفتم:

_امیرصدرا

_هوم...یعنی چیز... جانم.

لبخند روی صورتم پهن تر شد.
دوباره شده بود شبیه همون امیرصدرایی که میشناختم.

_پاشو برو تو اتاق خودت بخواب.منم خستم میخوام استراحت کنم

دستش رو از روی صورتش برداشت و به کنار خودش اشاره کرد و گفت:

_بیا عشقم،بیا همینجاخستگیمونو در کنیم.

و لبخندی به روم زد.
پیراهنش رو از روی زمین برداشتم و به سمتش پرت کردم ‌که روی هوا گرفت.

_عه خانومم وحشی شدی چرا!؟

دست به کمر مقابلش ایستادم و طلبکار گفتم:

_اصلا مگه خودت اتاق نداری که همش تو اتاق من پلاسی؟

_اتاق من و تو نداره خانومم من اینجا راحت ترم تا اونجا.
داری ناسازگاری میکنیاااا اصلا خوشم نمیاد.

_چقدر پرویی تو.

از جاش بلند شد و اومد سمتم و خواست حرفی بزنه که همون لحظه صدای آقاجون اومد.
امیر صدرا رو وِل کردم و فورا از اتاق زدم بیرون و رفتم پایین پیش آقاجون‌.
با دیدنش لبخندی زدم و به سمتش رفتم و گفتم:

_خوبی آقاجون؟

کمی ازم فاصله گرفت و نگاهی به چهرم کرد و گفت:

_آره دردونم،دختر قشنگم.

_اومدم دیدم نبودید نگرانتون شدم.

_بادوستام بیرون بودم.
خودتم که با امیرصدرا بیرون بودی. خوب بود بابا؟بهتون خوش گذشت؟
همه چی خوبه؟

_آره همه چی خوبه فقط نتونستم سر یچیزایی با خودم کنار بیام که حلش میکنم.







?
??
???
????
?????

1399/09/24 07:33

?????
????
???
??
?
#پارت_88
#دانشجوی_مغرور_من

آقاجون خواست حرفی بزنه که صدای خندون امیر صدرا مانع شد.

_آقاجون نمیگی اون یکی نوه حسودیش میشه اینجوری این لوس خانومو بغل کردی؟
بابا ماهم دل داریماااا.

کامل از آقاجون فاصله گرفتم و گفتم:

_آقاجون خودمه با کسی تقسیمش نمیکنم.

امیر صدرا رو به آقاجون گفت:

_میبنی آقاجون چقدر زبونش دراره.

آقاجون لبخند شیرینی زد و همونجور که به سمت اتاقش میرفت گفت:

_آرزومه همیشه همینقدر شاد باشید.

توی دلم آمین گفتم و منم همینو از خدا خواستم.
امیر صدرا اومد کنارم
سر بلند کردم و نگاهمو بهش دوختم که گفت:

_دوست دارم.

دستم رو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند و‌ دستش رو نوازش وار روی گونم کشید و گفت:

_عاشق خجالت کشیدناتم.

دستشو پس زدم و اخم مصنوعی کردم و گفتم:

بار آخرت باشه.

نوک بینیم رو آروم کشید و گفت:

_تازه اولشه خانووووووم.

خواستم جوابش رو بدم که همون لحظه عمه اومد و گفت که شام آمادس.

امیر صدرا دستم رو گرفت و خواست به طرف آشپزخونه بره که گفتم:

_اینجوری میخوای بیای؟
برو یچیزی بپوش صورتتم بشور بعد بیا سر سفره.



?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:38

?????
????
???
??
?
#پارت_89
#دانشجوی_مغرور_من

کلافه شالم رو پوشیدم و بدون اینکه ذره‌‌ای آرایش کنم از اتاق زدم بیرون‌.
که خروجم از اتاق همزمان شد با خروج امیر صدرا از اتاقش.
نگاهی به سرتاپاش کردم؛حسابی تیپ زده بود.
برعکس من که ساده ترین مانتو شلوارم رو پوشیده بودم و موهام رو ساده بالا بسته بودم و یک ذره آرایش هم به صورت نداشتم.
آخه کی اول صبحی حال داره به خودش برسه.
بدون اینکه چیزی بگم سرم رو زیر انداختم و داشتم میرفتم پایین که یهو دستم رو کشید و به دیوار چسبوندم.

_همینجوری داری میری!

حسابی خوابم میومد.با پشت دستم چشامو مالوندم و گفتم:

_ولم کن امیر خوابم میاد.

خودمو از زیر دستاش رها کردم و فورا رفتم پایین که دیدم...


?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:38

?????
????
???
??
?
#پارت_90
#دانشجوی_مغرور_من

دنیز کنار آقاجون نشسته.
سلام آرومی کردم و رفتم داخل آشپزخونه.

_عمه دنیز اینجا چیکار میکنه؟

_نمیدونم والا تازه اومده.

کلافه از بودن دنیز صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
فکرم سمت وقتایی رفت که باحرفاش آزارم میداد و من هیچی نمیگفتم.
وقتایی که من خورد میشدم و اون لذت میبرد.
کلافه بازدمم رو بیرون فرستادم که دیدم امیرصدرا بالا سرمه.
لبخند بی جونی به روش زدم که اومد و روی صندلی کناریم نشست.

_چیزی شده؟

صادقانه جواب دادم:

_وجود دنیز عذابم میده.
امیرصدرا یادته چجور تهدیدم میکرد که تلافی میکنه؟
اگه کاری کنه چی؟
من دیگه تحمل چیزی رو ندارم‌...دِق میکنم بخدا.

عمه که داخل آشپزخونه بود و وسایل رو جمع میکرد صدام رو شنید و زودتر از امیر صدرا جواب داد:

_غلط کرده بخواد دختر یکی یدونه منو، تنها یادگار برادمو اذیت کنه.
من و آقاجون و امیر صدرا کنارتیم.

ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد که فورا پاکش کردم و گفتم:

_ولی من میدونم،دنیز تا بمن زهرشو نریزه ساکت نمیشه.

اینبار امیر صدرا جواب داد:

_مثلا میخواد چه غلطی کنه؟
هان؟ته تهش میخواد تورو جلو ما بدکنه دیگه.
که هیچ وقت به این نمیرسه.
پس الکی خودتو اذیت نکن.

لبخندی به روی امیر زدم که صدای دنیز باعث شد لبخند به کل از روی صورتم محو بشه.

_به به زوج خوشبخت.
شنیدم دارین میرید سفر.
مهمان ناخونده نمیخواین.

امیر صدرا نگاه کلی به دنیز انداخت و گفت:

_نه نمیخوایم باشه برا دفعه های بعد ایشالا.

دنیز که انگار انتظار شنیدن همچین جوابی رو نداشت نیش خندی زد و گفت:

_خب حالا کی خواست بیاد من فقط با آقاجون یه کار شخصی داشتم.
عمه جون فعلا.

و منتظر هیچ جوابی از جانب عمه نشد و فورا رفت.
لبخند رضایت بخشی به امیرصدرا زدم که چشمکی حوالم کرد.


?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:38

?????
????
???
??
?
#پارت_91
#دانشجوی_مغرور_من

کفشام رو از پام دراوردم و چهار زانو روی صندلی عقب نشستم‌.
امیر صدرا آهنگ آرومی گذاشته بود.
چشم‌هام رو بستم و به آهنگی که پخش میشد گوش دادم.

مگه میشه از نگاهت دل برید و خسته شد
تو خود عشقی و عشق کم میاره پیشه تو
کاش یه جوری بشه که چشم به راهت نشینم
مثلا تو باشی و من واسه تو بمیرم

اون چشمات منو دیوونه کردن آخرش
اینقدر خوبی که من دلم نمیشه باورش....

°مهراد جم_گل‌شقایق°

باصدای عمه به خودم اومدم.ظرف میوه رو مقابلم گرفت.
لبخندی به روش زدم و یه تیکه پرتقال برداشتم و گذاشتم دهنم.

_بیشتر بردار عمه.

_نه خیلی میلم نیست.

نگران نگاهم کرد.

_صبحانه هم که نخوردی.

و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و آروم تر از قبل گفت:

_عزیزم خیلی کم میخوری یکم بیشتر بخور جون بگیری که ایشالا فردا روزی خواستی باردار بشی بدنت ضعیف نشه.

خجالت زده چشم آرومی گفتم که گفت:

_مهشید عزیزم من تورو مثل دختر نداشتم دوست دارم.
منو مثل مادر خودت بدون.

_چشم عمه جون.
شما همیشه به من لطف داشتید.

_وظیفمه دردت به جونم.
میخوای یکم بخواب چشمات داد میزنه خسته ای.

انگار منتظر همین حرف عمه بودم.

_وااای عمه گفتی خواب!بخدا انقدر خستم که نگو.
یکم میخوابم بیدارم کنید.

_باشه عزیزم راحت بخواب‌.

چشم‌هام رو بستم.
تقریبا ربع ساعتی میگذشت اما هنوز بیدار بودم.
خوابم میومد اما نمیدونستم چرا خوابم نمیبره.
همون لحظه صدای آقاجون اومد.

_دخترم،ببین مهشید خوابه.

سعی کردم طبیعی باشم.
همه بعد مکث کوتاهی گفت:

_آره براچی؟

_خوبه،امیرصدرا اون ضبطو خاموش کن.

شاخکام فعال شد.
چیکاری باهاشون داشت که من نباید متوجه میشدم.
مهم تر اینکه، چه کار واجبی بوده که صبر نکرد تا برسیم.
امیر صدرا ضبط رو کلا خاموش کرد که آقاجون گفت:




?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:39

?????
????
???
??
?
#پارت_92
#دانشجوی_مغرور_من

_خوب گوش کنید ببینید چی میگم مخصوصا تو امیرصدرا تو بیشتر با مهشید هستی.

صدای نگران امیر صدرا به گوشم رسید:

_مگه چیشده آقاجون؟اتفاقی برای مهشید افتاده؟

_نه پسرم اما مراقبش باش بیشتر از قبل.

اینبار عمه به حرف اومد:

_دنیز چیزی گفته آقاجون؟
آخه از وقتی که رفت شما تو هم هستین.

_آره،حس خوبی به این دختر ندارم.
حرفایی که میزنه نگرانم میکنه و بیشار از همه نگران مهشیدم.
بد کینه ازش به دل داره.

صدای نیش‌خند امیر صدرا قشنگ به گوشم رسید:

_مگه من مرده باشم بذارم دنیز سمت مهشید بیاد.
شماهم نگران نباش آقاجون چشم ازش برنمیدارم.
همه جا کنارشم.

○○○○○○○○○○○○○○○○○

_مهشید..
مهشید خانومم.

تکونی خوردم و گفتم:

_بذار بخوابم.

یهو یاد حرف‌های آقاجون افتادم
باصدای خواب آلود و آرومی گفتم:

_امیر صدرا قراره برای من اتفاقی بیوفته.

چشم‌هاشو ریز کرد و گفت:

_نه عزیزم،چه اتفاقی؟

_پی آقاجون چی میگفت؟چرا میگفت باید مراقب من باشید؟
دنیز به آقاجون چی گفته؟

و با لودگی گفتم:

_آخرش خوابم برد نفهمیدم چیشد.


?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:39

?????
????
???
??
?
#پارت_93
#دانشجوی_مغرور_من

لبخندی به روم زد .
نمیدونم چرا دلم میخواستش‌.
انگار متوجه شد و گفت:

_چه عجب! خانوم مارو یکم تحویل گرفت.

قلبم پر از هیجان و حس خوب بود.
از خدا خواستم همیشه همه چی اینجوری خوب باشه و تا ابد کنار امیرصدرا باشم و باهم خوش باشیم و یه زندگی خوب رو بسازیم.

سرم رو کمی بلند کردم که بتونم امیر صدرا رو قشنگ ببینم.

_امیرصدرا یه قولی بهم میدی؟

نفس عمیقی توی موهام کشید و گفت:

_توجون بخواه زندگیم.

لبخندی زدم و گفتم:

_بهم قول بده که دیگه تنهام نمیذاری.
دیگه وِلَم نمیکنی. دیگت نمیذاری تنها باشم.
بهم قول میدی؟

_قول میدم.
دیروزم بهت گفتم،مطمئن باش دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم.
نمیذارم دیگه اذیت بشی. قول میدم.
قول مردونه.

پاشو...پاشو بریم تا همینجا یکاری دستت ندادم.

چشمکی حوالش کردم و از ماشین پیاده شدم.
کِش و قوسی به بدنم دادم و شالم رو مرتب کردم.

_وااای امیر انقدر گرسنمه.

اومد کنارم.

_شالتو بکش جلو.

پوکر نگاهش کردم و شالم رو کمی جلوتر کشیدم که ادامه داد:

_حالادرست شد؛مامان و آقاجون داخلن من اومدم تورو صدا بزنم‌.
بریم یچیزی بخوریم بعدش میخوام ببرمتون یجای خوب.
خندم گرفت.
جدیدا همش میخواد ببرمون جاهاش خوب.
همونجور که وارد رستوران بین راهی میشدیم گفت:



?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:39

?????
????
???
??
?
#پارت_94
#دانشجوی_مغرور_من

_به چی میخندی شیطون؟

_به تو!جای خوبت مثل اونشبه که زدی کوفتم کردی؟

چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.
که خودمو بهش چسبوندم و گفتم:

_لوس نشو،قهرم نکن.

_تورو باید ادبت کنم.

این بار من چپ چپ نگاهش کردم.

بعد از خوردن غذا دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

نگاهی به آقاجون و عمه انداختم.هردو خواب بودن.
آروم روی شونه امیرصدرا زدم که از داخل آینه نگاهم کرد.

_ضبط رو یا کم کن یا خاموش کن مامانت و آقاجون خوابن.

ضبط رو کم کرد.
از داخل کیفم هنزفری و موبایلم رو دراوردم.
آنتن میداد خداروشکر.
فیلتر شکنم رو روشن کردم و وارد تلگرام شدم.
اوووو چقدر پیام داشتم.
اولیش نگین بود.

(_کجایی تو دختر،خبری ازت نیست.

_اومدم دانشگاه همه چیو کامل برات تعریف میکنم

فورا زد ....is typing

_اوه اوه پس خبری شده.
همین الان بگو حوصله ندارم صبر کنم تا بیای.

_نگین گیر نده اینجوری نمیشه باید ببینمت و برات بگم.

فورا سین کرد و جواب داد.

_خب عصری میام خونتون.

از این همه فضول بودنش خندم گرفته بود.

_خونه نیستم دارم میرم شمال.
الانم باید برم عزیزم فعلا.)

از پیویش اومدم بیرون و پیام بعدی که فرستاد رو نخوندم.
داشتم تلگرامم رو زیر و رو میکردم که چشمم به شماره ناشناسی خورد که برام پیام فرستاده بود.
فورا وارد پیویش شدم.
5تا عکس برام فرستاده بود.
سرعت نت خیلی پایین بود؛عکسا باز نمیشدن.
بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره دوتا از عکسا دانلود شد.
با دیدن عکسایی که برام فرستاده شده بود.
دستام شروع به لرزیدن کردن و قلبم انگار داشت منفجر میشد...




?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:39

?????
????
???
??
?
#پارت_95
#دانشجوی_مغرور_من

عکس من کنار مردی که تاحالا حتی یکبار هم ندیده بودمش.
ترسیده گوشیم رو خاموش کردم و داخل کیفم انداختم.
هرچی بیشتر میگذشت حس میکردم نفسم کمتر بالا میومد.
کمی خودم رو جلو کشیدم و ناخودآگاه چنگی به کِتف امیر صدرا زدم.

_مهشید چیکار میکنی!

بریده لب زدم:

_نفسم....بالا...نمیاد....

فورا کنار جاده کنار زد و از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد.
شالم رو از دور سرم باز کرد و با نگرانی گفت:

_قرصات کجاست؟

اما من دیگه نایِ حرف زدن نداشتم.
مدام تصویر خودم کنار اون مرد غریبه جلوی چشمم بود.
صدای گنگ عمه و آقاجون و....

○○○○○○○○○○○○○○○○○
لای چشم‌هام رو آروم باز کردم.
بادیدن امیر صدرا کنارم ‌یهو همه چی مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هام رد شد.
قلبم تیر میکشید.
دستمو روی قلبم گذاشتم و توی جام نیم خیز شدم.
امیرصدرا خواب بود.
نگاهی به اطرافم انداختم.
رسیده بودیم ویلا...
وای اینهمه مدت بیهوش بودم یعنی؟
کلافه به سمت پنجره بزرگی که داخل اتاق بود رفتم و پرده رو کنار زدم.
هوا کم‌کم داشت تاریک میشد.

ذهنم حسابی درگیر اون عکسا بود.
من حتی یکبارم اون مرد رو ندیده بود.
حتی یکبارم همچین لباسی رو به تن نکرده بودم.
اما اون عکس،عکسِ من بود.
اگه به امیرصدرا میگفتم عکس العملش چی بود؟
میترسیدم...خیلی میترسیدم...
به سمت تخت رفتم و دوباره کنار امیرصدرا دراز کشیدم.
که چشماشو آروم باز کرد.
متعجب به من نگاه کرد و یهو سرجاش نشست و گفت:

_مهشید خوبی؟
چِت شد یهو؟
توکه کشتی مارو.

بغضم رو قورت دارم.باید بهش چی میگفتم؟حالم خراب بود...خیلی خراب‌.
مثلا اورده بودم شمال که حال و هوام عوض شه اما...
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:

_امیر من بیهوش بودم تا الان؟

دستی میون موهای بهم ریختش کشید و بازدمش رو کلافه بیرون فرستاد و گفت:





?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:40

?????
????
???
??
?
#پارت_96
#دانشجوی_مغرور_من

_بیهوش نه،خواب بودی.
بخاطر داروهایی هستش که برات تزریق کردن.

_کی تزریق کرد؟من اصلا چیزی یادم نمیاد.

دست سردم رو بین دستای گرم و مردونش گرفت و گفت:

_نمیخواد دیگه به این چیزا فکر کن.
حالا که به خیر گذشت.
فقط به‌من بگو چیشد یهو؟
چرا یهو حالت بد شد؟ چی حالتو بد کرد؟

ترسیده نگاهش کردم...یهو نفسام تند شد.
چی داشتم بهش بگم؟
چی میگفتم اصلا؟
شاید اگه واقعیت رو بگم بهتر باشه.اما میترسیدم.ترس از دست دادن دوباره امیرصدرا برام مثل به کابوس بود.
وقتی سکوتم طولانی شد گفت:

_دیگه مطمئنم یچیزی شده و توبه‌من نمیگی.

روی پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و پتو رو تاسرم کشیدم و گفتم:

_چیزی نیست،میخوام استراحت کنم.

یهو پتورو از روم کنار زد و مجبورم کرد به سمتش برگردم.
سوالی نگاهش کردم.

_مهشید چیشده؟

_یبار گفتم بهت،چیزی نشده.

دستی به ته ریشش کشید و گفت:

_اگه چیزی نشده پس چرا یهو اونجوری شدی؟
ببین منو،به من دروغ نگو.
به نفعته راستشو بگی وگرنه خودم میفهمم و اگر چیزی باشه و تو بمن نگفته باشی و من خودم بفهمم اونموقع بد میشه برات.حتی اگه یه چیز بی ارزش باشه.

راست میگفت؛با اخلاقش آشنایی کامل داشتم.
خودمم دلم میخواست همه چیزو بهش بگم.شاید اگه بهش میگفتم هم از این استرس لعنتی کم میشد و هم اگه قرار بود اتفاق بد دیگه ای بیوفته امیرصدرا کنارم بود.
اما حسی هم بهم میگفت اگه بهش بگم و یبار دیگه ولم کرد.
توی دلم گفتم:مگه الکیه ولت کنه بره وقتی کاری نکردی.
از یه طرف اون عکسا میومد توی ذهنم.
داشتم روانی میشدم.
دوباره از جام بلند شدم رو کردم به سمت امیر صدرا.
من قرار بود راستشو بگم دروغی نبود که بخوام بگم اگه امیرصدرا قرار باشه با همچین چیزی منو ول کنه همون‌بهتر که بره پس دلمو زدم به دریا گفتم:

_بذار یکم آروم همه چیزو برات میگم قول میدم.

از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و خیلی جدی گفت:

_هم میرم برات یه لیوان آب بیارم هم اینکه به آقاجون و عمه بگم حالت خوبه.
وقتی برگشتم باید بهم بگی چیشده.

به معنی باشه سرم رو تکون دادم که از اتاق رفت بیرون.


?
??
???
????
?????

1399/09/25 07:40

❄️?❄️?❄️
❄️?❄️?
❄️?❄️
❄️?
❄️

#پارت_97
#دانشجوی_مغرور_من

بعد از اینکه امیر صدرا رفت فورا سمت کیفم رفتم و گوشیم رو دراوردم و وارد تلگرام شدم.
تمام عکس‌هارو دانلود کردم.
بادیدن هر کدوم حالم هر لحظه بدتر میشد.
خدای من این مرد کی بود!
مطمئن بودم حتی یکبارم ندیدمش.
علاوه بر اون ‌عکس ها متنی هم برام فرستاده بود

(سلام مهشید خانوم خودم.
فکر کردی پیدات نمیکم؟
توکه میدونستی من تیز تر این حرفام و خیلی راحت پیدات میکنم پس از همون اول فرار از من فکر اشتباهی بود.
حسابی مشتاق دیدنت و دوباره باهات بودنم.
دلم برات حسابی تنگ شده.
مطمئن باش بزودی همو میبینیم.
دوست‌دار همیشگی تو باراد)

شکه به متن پیام و اون اسم خیره بودم.
"باراد"
خدایا این دیگه چه مصیبتی بود که داشت سر من میومد.
دوباره نفسم به شمارش افتاده بود.
ترسیدم.
فورا از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و سرم رو ازش بیرون کردم و نفس عمیقی کشیدم.
با برخورد باد ملایمی که به صورتم میخورد نفس هام کمی منظم شد.
ناخودآگاه اشکام دونه به دونه شروع به ریختن کردن.
چقدر بدبخت بودم من.
دلم به حال خودم میسوخت.
باید واقعیت همه چیزو به امیر صدرا میگفتم.
حتی اگه دوباره قرار بود روزای بدی رو سپری کنم اما میدونم که کمکم میکنه.
نمیذاره آبروم بره.

توی حال و هوای پریشون خودم غرق بودم که با صدای در به خودم اومد و اومدم داخل و پنجره رو بستم.
امیر صدرا به سمتم اومد و لیوان آبی رو به دستم داد.
تشکر کردم و آب رو تا ته سر کشیدم.

_میخوای برم دوباره برات بیارم؟

_نه ممنون.

_خب میشنوم.

نگاهی به چهره جدیش کردم.
یکم ترسیدم اما سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و راحت بهش همه چیزو بگم.
گوشیم رو برداشتم رفتم و روی تخت نشستم که امیر روی مبل مقابل تخت درست رو در روی من نشست و منتظر بهم چشم دوخت.

_امیرصدرا توچقدر منو باور داری؟

بدون هیچ مکثی جواب داد:

_از چشمام بیشتر باورت دارم.

_واقعا یا همینجوری الکی میگی؟

_باورت نداشتم الان کنارم نبودی.

لبخند محوی زدم و گفتم:

❄️
❄️?
❄️?❄️
❄️?❄️?
❄️?❄️?❄️

1399/09/25 07:40

?????
????
???
??
?
#پارت_98
#دانشجوی_مغرور_من

_ببین یه مشکلی پیش اومده که خودم هیچ‌جوره نمیتونم تنها از پیش بربیام.
از یه طرف ترس از دست دادن تورو دارم ؛از یه طرف دیگه ترس آبروی خودم.

کلافه گفت:

_حاشیه نرو مهشید؛برو سر اصل حرفت.

_امروز ظهر بعد اینکه از اون رستوران بین راهی برگشتیم تو ماشین حوصلم سر میرفت.
رفتم سراغ گوشیم.
یکم با نگین چت کردم یهو دیدم از یه شماره ناشناس پیام دارم.
چنتا عکس بود.
عکسایی که با هربار دیدنشون روح از تن جدا میشه و مدام جلوی چشمامه‌.
عکسای من کنار مردی که حتی یکبارم ندیدمش.
لباسی تنمه که حتی من یبارم از نزدیک ندیدمش.
ولی نمیدونم عکس من کنار اون مرد‌..

میون حرفم پرید.

_مهشید چی داری میگی؟

نگاهی به چهره عصبیش انداختم.
ترسیدم.

_بذار کامل حرفمو بزنم.

از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست.

_بزن میشنوم.

_امیرصدرا بخدا من اون مرد رو نمیشناسم.
اصلا من یبارم ندیدمش.
تازه بعد اینکه تو از اتاق زدی بیرون دوباره رفتم سراغ گوشیم تا بقیه عکسارو دانلود کنم دیدم برام یه پیامم فرستاده.

_ببینم.

جدی شده بود.
از این حالتش میترسیدم.
فورا وارد تلگرام شدم و پیوی اون شخص رو اوردم و گوشی رو دست امیر صدرا دادم.
بادقت به صفحه گوشیم خیره شده بود و عکسارو نگاه میکرد.
بعد از اینکه چندبار هم متن پیام رو خوند و عکسارو دید.
یهو کاملا به سمتم خم شد و با صدایی که از شدت عصبانیت دورگه شده بود و سعی در کنترلش داشت گفت:

چه غلطی کردی مهشید.
این مرتیکه کیه ک دیوونه زن منه هان؟؟؟

همونجور که گریه میکردم گفتم:

_بخدا نمیدونم امیرصدرا.
بخدا من اصلا من نمیشناسمش‌.

عصبی گوشی رو توی صورتم گرفت و گفت:

_پس این کیه کنارش؟؟؟
قرار شد دروغ نگی.

قلبم بدجوری تیر میکشید.
اشکای مزاحم رو پاک کردم و گفتم

_من اگه قرار بود دروغ بهت بگم اصلا بهت نمیگفتم.
ولی امیرصدرا بخدا من اصلا همچین آدمی رو تاحالا یبارم ندیدم.
این عکسا الکیه‌‌‌.

امیرصدرا کلافه از جاش بلند شد و رو بمن گفت:

_خوب گوش کن ببین چی میگم.
به هیچ وجه حق نداری از ویلا بزنی بیرون.
تا زمانی که من بهت بگم فهمیدی؟

از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم:

_دیدی الکی گفتی باورم داری.

خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:


?
??
???
????
?????

1399/09/26 18:29

?????
????
???
??
?
#پارت_99
#دانشجوی_مغرور_من

_اون مرد و اون عکسا هیچ ربطی به من نداره.
از ویلاهم تا هروقت که تو بگی بیرون نمیرم.
اصلا بدون تو بیرون نمیرم.

حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون.
گوشیمم همراه خودش برد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت چمدونم رفتم.
بازش کردم و لباس های تو تنم رو با لباس های راحت تری عوض کردم.

به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و صورتم رو شستم.
درد قلبم خیلی اذیتم میکرد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:

_تودیگه بامن ناسازگاری نکن.

از اتاق زدم بیرون.
آقاجون مشغول تلویزون دیدن بود و عمه هم مشغول گوشیش بود.
سلام آرومی کردم که هردوتاشون به سمتم برگشتن.
رفتم و کنار عمه نشستم که گفت:

_مهشید جان خوبی ؟نصف جونم کردی.

لبخندی به روش زدم و گفتم:

_نگران نباش عمه خوبم.

آقاجون صدای تلویزون رو کم کرد و رو به من گفت:

_دخترم چیزی شد که یهو حالت بد شد.

_نه آقاجون،خودمم نمیدونم چیشد یهو اینجوری شدم شماها نگران من نباشید الان خوبم.

رو به عمه کردم و گفتم:

_نمیدونید امیرصدرا کجا رفت؟

_رفت شام بخره.

آهانی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم داخل حیاط ویلا.
استرس بدی داشتم‌. از یه طرف هم قلبم خیلی اذیتم‌میکرد.
حال الانم رو اصلا دوست نداشتم.
به سمت تابی که وسط حیاط بود رفتم و روش نشستم.
با پام کمی تکونش دادم.
حدود چندساعتی میگذشت که امیرصدرا با غذاها برگشت.
متوجه حضور من نشد وارد ویلا شد.
چند دقیقه ای میگذشت که دوباره اومد داخل حیاط.
نگاهش به من خورد.
با اخمی که بین ابروهاشو بود به سمتم اومد پتویی که دستش بود رو روی پاهام انداخت و کنارم روی تاب نشست.

_چرا اومدی بیرون؟هوا یکم خنکِ.

_هوای داخل برام خفه بود.
درد قلبمم خیلی اذیت میکنه.اینجا یکم آرومم میکنه.

چند ثانیه ای توی سکوت گذشت که گفت:

_گفتی این عکسارو کِی دیدی؟

_ظهر داخل ماشین.

_عکسا همشون فوتوشاپ هستن.

یهو سرم رو به سمتش چرخوندم.
نگاهش به رو به رو بود و ادامه داد.

_تمام عکسارو رو برای دوستم که خارج از کشوره فرستادم.
جز بهترین مهندسای کامپیوتره خیلی از این فوتوشاپ و طراحی عکس و اینجور چیزا سرش میشه.
با دلیل بهم ثابت کرد که تمام اون عکسا فوتوشاپ هستن.

نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/09/26 18:29

?????
????
???
??
?
#پارت_100
#دانشجوی_مغرور_من

_حالا باورت شد که من اصلا اون مرد رو نمیشناسم؟

دستی به چشم‌هاش کشید و مالوندشون.

_از یه طرف ذهنم سمت دنیز میره؛از یه طرف دیگه خودت.
تومدتی که من نبودم تو...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

_تو این مدتی که تو نبودی چی؟
من با بقیه در ارتباط بود؟
هه،نه آقا امیرصدرا. من تو تمام این مدت فقط تو فکر تو بودم،فقط تو توی قلبم بودی.
الانم نمیدونم این مرد کیه و از کجاش پیداش شده فقط میدونم هیچ ربطی بمن نداره.

تمام مدت که حرف میزدم صدام میلرزید و قلبم محکم به سینه میکوبید.
حس و حال خوبی نداشتم و امیر صدرا متوجه حال بدم شد.
به سمتم برگشت و گفت:

_پاشو بریم داخل اینجا هواش یکم سرده.

با عجز نالیدم:

_امیر من حالم بده؛برگردیم.

از جاش بلند شد و دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت:

_تازه اومدیم کجا برگردیم عزیزم؟

قطره اشکی از چشمم چکید...فورا پاکش کردم.
اما از چشم امیرصدرا دور نموند.
کمی بهم نزدیک شد و بالای سرم ایستاد و گفت:

_پاشو بریم داخل شامتو بخور بعدش میریم بیمارستان.

_نمیخوام.

_نمیخوام یعنی چی!؟

_یعنی همین که شنیدی میخوام بمیرم.
میخوام بمیرم از دست همه راحت بشم.

و فورا از جام بلند شدم و خواستم برم که یهو بازوم رو گرفت و یهو منو به سمت خودش چرخوند و از لای دندوناش غرید:

_اگه یک دیگه،فقط یک بار دیگه بشنوم اینجوری حرف زدی من میدونم و تو.

دوباره اشکام سرازیر شدن.

_مگه بی‌راه میگم.

عصی تر از قبل گفت:

_آره بی‌راه میگی،اصلا کلا زر میزنی.
اون اشکاتم پاک کن‌.

با سماجت تمام گفتم:

_اصلا به تو هیچ ربطی نداره.
اصلا دیگه از توهم خسته شدم.
از همتون خسته شدم.
از زندگیم خسته شدم.

تن صدام دیگه دست خودم نبود و هر لحظه بالا تر میرفت.
متوجه حضور آقاجون و عمه شدم‌.
اما اهمیت ندادم ادامه دادم و با داد حرفای دلمو به امیر صدرا میگفتم.

_توکه اینهمه ادعات میشه یبار شد حواست به دل من باشه؟
امیر صدرا تو فقط لب و دهنی.
فقط لب و دهن.
ازت خستممم به اندازه تمام وقتایی که باید بودی و نبودی خستم.
الانم اگه باور داری که من نقشی تو این ماجرا دارم و با اون مرده بودم.
برو نمیخوام پیشم بمونی.
نیازی بهت ندارم.

قلبم بدجور میسوخت.
بدجور درد میکرد.حس میکردم هرلحظه داشت مچاله تر میشد.
آقاجون به سمتمون اومد و گفت:

_چیشده؟ ماجرا چیه؟

و رو به من گفت:

_دخترم آروم باش برات بده.


?
??
???
????
?????

1399/09/26 18:30

?????
????
???
??
?
#پارت_101
#دانشجوی_مغرور_من


_بده؟
آقاجون دخترت داره میمیره.
من دارم میمیرم.
از همه چی و همه *** خسته شدم دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم.

_آروم بگیر دخترم تا ببینم چیشده.

همون لحظه امیر صدرا خواست بهم دست بزنه که داد زدم.

_حق نداری بمن دست بزنی،از این به بعد حتی حق نداری کنار من باشی.

اصلا رفتارم دست خودم نبود.
انگار بهم جنون دست داده بود. عمه به سمتم اومد که خودمو توی بغلش پرت کردم و زدم زیر گریه.

_عمه دارم میمیرم...
عمه تنها یادگار داداشت داره میمیره.
دیگه نمیتونم،از همه چی خسته شدم.
هیشکی از من خوشش نمیا.
همه میخوان منو بد کنن.
همه میخوام من زجر بکشم.

زیر گوشم نجوا گرانه گفت:

_خدانکنه مهشیدم،خدانکنه عزیز عمه.
کی گفته اینارو تو عزیز دل مایی.
اینجوری نگو فدات شم.

اشکام انگار توی سرازیر شدن از چشمم مسابقه گذاشته بودن و پشت سر هم میومدن.

آقاجون به سمتمون اومد و عمه رو مخاطب خودش قرار داد و گفت:

_مهتا دخترم مهشید رو ببر داخل.

عمه زیربغلم رو گرفت و کمک کرد بلندبشم.
باهم رفتیم داخل و کمکم کرد روی مبل دراز بکشم.
پتویی که دورم بود رو باز کرد و کشید روی پاهام.
قلبم خیلی میسوخت.
قلبش هرلحظه بیشتر میشد و نفس کشیدن برام دشوار تر میشد.
صورتم رو از درد جمع کردم که صدای عمه توی گوشم پیچید:

_مهشید خوبی؟

اشکای روی گونم‌رو پاک کردم و گفتم:

_عمه،قلبم...

و سعی کردم نفس عمیقی بکشم.
عمه ترسیده با یه لیوان آب به سمتم اومد و کمک کرد کمی سرم رو بالا بگیرم.

_پاشو یکم آب بخور.

یه قلپ آب خوردم.
دستمو روی گردنم گذاشتم و کمی فشار دادم و بریده بریده گفتم:

_دی..گه...نمی..تون..م

عمه جیغ زد.

_یاابوالفضل.
آقاجووووون، امیرصدرااا.

و آخرین صدایی که شنیدم صدای جیغای عمه بود و بعد سیاهی مطلق...


?
??
???
????
?????

1399/09/26 18:30

?????
????
???
??
?
#پارت_102
#دانشجوی_مغرور_من

°امیرصدرا°

داشتم با آقاجون درباره اتفاقی که افتاده بود حرف میزدم که یهو صدای داد و فریاد مامان اومد.
لحظه این مکث نکردم و فورا رفتم داخل خونه که دیدم مامان بالا سر مهشید نشسته و من و آقاجون رو صدا میزنه.
فورا رفتم بالا سر مهشید که دیدم بیهوش افتاده.
دستاشو توی دستم گرفتم.
سرد بود...
برای یه لحظه ترسیدم.
لعنت بهت امیر صدرا.
فورا گوشیم رو دراوردم با اورژانس تماس گرفتم.
آقاجون توی چهارچوب در ایستاده بود.
میدونستم طاقت اینو نداشت ببینه مهشید حالش بده.
طولی نکشید که اورژانس اومد و مهشید رو سوار کردم و بردن بیمارستان.
به مامان گفتم نیاز نیست بیاد.
بمونه و مراقب آقاجون باشه چون حال مساعدی نداشت.

دل تو دلم نبود.حسابی نگران مهشید بودم.
دکترش گفت فشار زیادی به قلبش اومده و اصلا حالش خوب نیست و حتما باید آنژیو بشه.
حسابی اعصابم خورد بود.
دختری که دوسش داشتم و عاشقانه میپرستیدمش الان بیهوش روی تخت خوابیده بود.
کلافه دستی میون موهام کشیدم و روی صندلی های انتظار نشستم.
خم شده بودم صورتم رو با دستام پوشونده بودم و با پام روی زمین ضرب گرفته بودم که گوشی مهشید زنگ خورد‌.
بادیدن گوشیش آه از نهادم بلند شد.
لعنت بمن که اینهمه اذیتش کردم.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم.
شماره ناشناس بود.دکمه اتصال رو زدم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.

_جوووون جواب داد.
مهشید خانوم ما چطوره؟

ابروهام توهم رفت.صدای یه مرد غریبه بود.
چیزی نگفتم.

_مهشید جونم نمیخوای حرفی بزنی؟
اوخییی ترسیدی؟
من ترس ندارم که.

اعصابم داشت خورد میشد، بدجوریم خورد میشد.
گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم گذاشتم.
از جام بلند شدم و با گوشی خودم به مامان زنگ زدم.

_امیر صدرا تویی مادر!مهشید خوبه؟

_نه زیاد،به آقاجون چیزی نگو؛حالش چطوره؟

_بی‌قراری مهشید رو میکنه میخواد بیاد پیشش حقم داره.
اون تنها یادگار داداشمه.

کلافه گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم و بعد از چند ثانیه گفتم:

_مامان آقاجون الان نیاد بیمارستان بهتره.
حال مهشید خیلی خوب نیست.
اگه میتونی وسایلو جمع کن احتمالا برمیگردیم تهران.
میخوام ببرمش یه بیمارستان خوب.

_باشه مادر،مراقب خودتم باش.

_چشم،فعلا برم من کاری داشتین زنگ بزنید.

_برومادر خدا بهمراهت خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم و به سمت یکی از پرستارا رفتم.

_ببخشید خانوم،میتونم زنمو ببینم؟



?
??
???
????
?????

1399/09/26 18:30

?????
????
???
??
?
#پارت_103
#دانشجوی_مغرور_من

_اسمشون؟

_مهشید نجم.

بعد از اینکه اسمش رو گفتم نگاهی به لیستش انداخت و گفت:

_نه متاسفانه ملاقات ممنوع هستن.

_فقط چند لحظه،لطفا.

_آقا نمیشه.

کلافه برگشتم سرجای خودم.
ذهنم درگیر مهشید بود...
درگیر اون تماس...
اون عکسا...
هوووف.داشتم اینجا خفه میشدم.
ازجام بلند شدم و رفتم داخل حیاط بیمارستان.
حداقل فضاش باز تر بود.
همونجور که قدم میزدم گوشی مهشید رو دراوردم و یه بار دیگه اون عکسا و متن پیام رو خوندم.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
تقریبا یک ساعتی میگذشت که دیدم آقاجون و مامان وارد بیمارستان شدن.
متعجب به سمتشون رفتم و گفتم:

_سلام،شما اینجا چیکار میکنید؟

و مامان رو مخاطب خودم قرار دادم و گفتم:

_مگه نگفتم نذارید آقاجون بیاد.

_مگه میتونستم.
بدجوری‌ بی‌قراری مهشید رو میکرد.

بازدمم رو عصبی بیرون فرستادم و به آقاجون کمک کردم وارد بیمارستان بشه.
به هزار بدبختی پرستارو راضی کردم بذاره واسه چند دقیقه هم شده آقاجون مهشید رو ببینه.

من و مامان روی صندلی های انتظار بخش نشسته بودیم که آقاجون از ccu
برگشت.
غم توی چهرش زار میزد.
به سمتش رفتم و کمکش کردم و روی صندلی بشینه.

_چی‌به سر دخترم اوردی امیر صدرا.

متعجب لب زد:

_آقاجون

_چه اتفاقی افتاد که یهو انقدر حالش بد شد.
که حال و روزش این شده.

پشت بندش مامان شروع کرد.

_درست میگه آقاجون.چی بهش گفتی که اینجوری شد؟

لبخند تلخی زدم و سیر تا پیاز ماجرا رو برای هر دوشون تعریف کردم.
از اون عکسا گرفته تا تماس تلفنی یک ساعت پیش‌.
آقاجون و مامان به دقت به تک تک حرفام گوش میدادن.
بعد از تمام شدن حرفم آقاجون گفت:

_ببینم اون عکسارو.

خواستم عکسارو نشون آقاجون بدم که همون لحظه دکتر مهشید اومد.
هر سه تامون بلند شدیم و به سمت دکترش رفتیم.
نگران پرسیدم:

_دکتر حال زنم چطوره؟بهوش اومده؟

_اومدم که همین خبرو بهتون بدم.
خداروشکر بهوش اومده اما هرچی زودتر باید آنژیو بشه.کارهای اداریش رو انجام بدین تا کارمون رو شروع کنیم.

مامان همونجور که گریه میکرد گفت:

_آقای دکتر میتونیم ببینیمش؟




?
??
???
????
?????

1399/09/26 18:31

?????
????
???
??
?
#پارت_104
#دانشجوی_مغرور_من

_خیلی کوتاه از پشت شیشه.

با دکترش صحبت کردم و خواستم برش گردونم تهران.
اما گفت همینجا بمونه بهتره.
تمام کارهای اداریش رو انجام دادم و قرار شد فردا صبح آنژیو بشه.
مامان و آقاجون رفتن و دیدنش‌.
میگفتن خیلی بی‌حال بود و فقط برای چند ثانیه نگاهشون کرده و دوباره چشماشو بسته.
اصلا نمیتونستم تو این وضعیت ببینمش.
گذاشتم وقتی آقاجون و مامان نیستن برم پیشش.
درمونده داخل حیاط بیمارستان روی چمن‌ها نشسته بودم که آقاجون اومد کنارم.
نگاه غمگینی بهش انداختم که گفت:

_هیچوقت دلم نمیخواست مهشید رو توی این وضع ببینم.

_شرمندم آقاجون همش تقصیر منه.
وقتی اون عکسا و پیام هارو دیدم اصلا حالم خوب نبود.
حتی بعد اینکه رفیقم گفت که عکسا همشون فوتوشاپ هستن بازم باورش یکم سخت بود.

آقاجون دستشو روی شونم‌ گذاشت و گفت:

_همه مقصریم پسرم،حتی من.
مهشید این مدت خیلی اذیت شد.خیلی اجبار شنید اما دَم نزد.
الانم من دختر خودمو میشناسم.
اون همچین دختری نیست.
کار اون دختره خیره سره.

لب زدم:

_دنیز،نابودش میکنم.

_امیرصدرا پسرم،آروم باش‌.
اگه الان بریم بی هیچ مدرکی بگیم کار اونه راحت همه چیزو رد میکنه و بدتر مهشید مقصر میشه و عذاب میکشه.
باید اول مطمئن بشیم کار اونه بعد دست به کار بشیم.

کلافه نگاهمو به مستقیم دوختم و گفتم:

_اصلا ذهنم کار نمیکنه که باید چیکار کنم.هوووف.

_پسرم من فعلا فقط یچیز ازت میخوام.

نگاهمو به آقاجون دوختم و گفتم :

_شما جوم بخوا آقاجون.

_فقط مراقب مهشید باش.حواست باشه دیگه درد نکشه. از بابت این مسئله هم خیالت راحت. دختر من،زن تو،از برگ گل هم پاک تره.
بذار حالش یکم بهتر بشه میریم سراغ این ماجرا و حلش میکنیم.

آقاجون درست میگفت فعلا باید فقط مراقب مهشید باشم.
یکم که بهتر شد و آنژیو قلبش رو انجام دادم برم سر وقت این مرتیکه باراد.
مامان اومد کنارمون رو به آقاجون گفت:

_آقاجون پاشید بریم خونه.
برای شماهم خوب نیست انقدر خسته بشید.

آقاجون نگاهی به من و مامان کرد و گفت:

_امشب رو پیش دخترم مهشید میمونم‌.

_آقاجون ما اینجا باشیم که کاری از دستمون بر نمیاد.

و مامان نگاهشو به من دوخت و گفت:





?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:53

?????
????
???
??
?

#پارت_105
#دانشجوی_مغرور_من

_امیرصدرا تو یچیزی به آقاجون بگو.

نگاهمو به آقاجون دوختم و گفتم:

_آقاجون،مامان درست میگه.
الان بود و نبود شما فرقی نداره.بامامان برگردید ویلا من اینجا کنار مهشید هستم.
فرداصبح دوباره برگردید.
اینجوری بهتره.

_پسرم کنارش باشم خودم آروم ترم.

_آخه بود و نبودتون که فرقی نداره فقط خودتون رو اذیت میکنید.
شما برید من خودم فردا میام دنبالتون.

_نمیخواد تو فقط مراقب مهشیدم باش.

و از جاش بلند شد.
رو به هردوشون گفتم:

_خودم میرسونمتون.

مامان گفت:

_نمیخواد پسرم.باآقاجون یه تاکسی میگیریم برمیگردیم.

بعد از رفتن مامان و آقاجون دوباه به هزار دردسر اجازه گرفتم که برم و مهشید رو ببینم.
از پشت شیشه به صورت مثل ماهش خیره شده بودم.
چشماش رو باز کرد و خیره نگاهم کرد.
لبخندی به روش زدم و دستم رو به معنی سلام بلند کردم.
اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد و ازم رو گرفت.
همون لحظه دکترش اومد.

_ببخشید دکتر میخوام با زنم حرف بزنم.

_متاسفانه نمیشه.

_خواهش میکنم ففط چند دقیقه.

چند ثانیه ای بهم خیره شد و گفت:

_پس فقط چند دقیقه.

لبخندی زدم که ادامه داد:

_حواستون باشه فقط به بیمارتون اصلا نباید فشار بیاد.

فورا جواب دادم:

_بله حواسم هست.

بعد از اینکه دکتر اجازه داد وارد اتاق مهشید شدم.
براش اتاق ویژه گرفته بودم.
رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم و دستشو توی دستم گرفتم.
دستش یکم سرد بود و رنگش پریده.

_خانومم چطوره؟

نگاهشو بهم دوخت و گفت:

_امیر صدرا یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟البته اگه بلد باشی راست بگی‌.

و پشت‌بندش نیش‌خندی بهم زد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:


?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:53

?????
????
???
??
?
#پارت_106
#دانشجوی_مغرور_من

_من اینجا نیومدم که درباره چند ساعت پیش یا گذشته حرف بزنیم که دوباره حالت بد بشه.
بذار بعدا درباره همه چیز باهم مفصل حرف میزنیم و بهت ثابت میکنم که از چشمام بیشتر بهت اطمینان دارم.
حالا بگو ببینم چی خواستی بپرسی خانومم.

نگاهشو ازم گرفت و با غم خاصی گفت:

_امیرصدرا من دارم میمیرم؟

جا خوردم از سوالی که ازم پرسید.
فکر کردن به نبودن مهشید خیلی سخت بود و من حتی 1ثانیه هم دیگه طاقت دوریش رو نداشتم.
فورا جواب دادم:

_زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه!
فقط به قلبت فشار اومده فردا صبح میبرت آنژیو بعدشم مرخصی همین.

چیزی نگفت که دوباره به حرف اومدم:

_وقتی از اینجا مرخص شدی و برگشتیم دیگه میریم خونه خودمون زندگی میکنیم.
مهشید دلم میخواد برام یه دختر خوشگل مثل خودت بدنیا بیاری.

لبخند محوی زد.
میدونستم بچه دوست داره،منم دوست داشتم.
یه بچه از مهشید،چی از این بهتر‌.

_امیرصدرا.

_جانم.

_اون عکسا و..

میون حرفش پریدم و گفتم:

_وِل کن اونارو.خودم همه چیزو درست میکنم تو فقط به فکر خودت باش.

همون لحظه یکی از پرستارا گفت که دیگه نمیتونم کنار مهشید باشم و باید برم‌.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

_عزیزم خوب استراحت کن کاری هم داشتی به پرستارا بگو من همینجا داخل بیمارستانم.
نگران چیزی هم نباش‌.

باشه آرومی گفت که از اتاق زدم بیرون.
حسابی گرسنم بود.
از ظهر تاحالا هیچی نخورده بودم.
از بیمارستان زدم بیرون و یه فست فودی پیدا کردم و برای خودم یه ساندویچ فلافل خریدم و خوردم.

?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:53

?????
????
???
??
?
#پارت_107
#دانشجوی_مغرور_من

با دکتر مهشید حرف زدم گفت که خداروشکر همه چیز خوبه اما باید مراقبش باشیم و مرتب و به وقت قرص هاش رو مصرف کنه و یمدت اصلا استرش و نگرانی نباید داشته باشه.
خداروهزار بار شکر کردم که چیز خاصی نبوده.
رفتم و کنار آقاجون نشستم که گفت:

_پسرم مهشید تا کِی باید بمونه اینجا؟

_امروزم باید اینجا باشه فردا مرخص میشه.

_من و مهتا اینجاییم توبرگرد ویلا یه استراحتی بکن بعد دوباره بیا.

_نه آقاجون اینجا باشم بهتره.

مامان که تاحالا مشغول دعا خوندن و صلوات فرستادن بود کتاب دعاش رو بست و گفت:

_آقاجون درست میگه تو پاشو برو یه دوش بگیر استراحت بکن که جون داشته باشی بمونی.

از جام بلند شدم و مقابل هر دوشون ایستادم و گفتم:

_نگران من نباشید من اصلا خسته نیستم.اینکه کنار مهشید باشم آروم ترم،خیالمم راحت تره.
میخوام کنارش باشم.

○○○○○○○○○○○○○○○○○○

مهشید رو اورده بودن بخش.
مامان و آقاجون دورش بودن و باهاش حرف میزدن.
به سمت پنجره ای که داخل اتاق بود رفتم و پرده رو کنار زدم و یکم پنجرت رو باز کردم.
آبمیوه هایی که خریده بودم رو داخل یخچال کوچیکی که داخل اتاق بود گذاشتم و رفتم کنارشون و روی لبه تخت نشستم.

مهشید آروم با آقاجون و مامان حرف میزد و من با عشق خیره بودم بهش.
متوجه نگاه خیرم روی خودش شد و نگاه کوتایی بهم انداخت.
همون لحظه پرستار اومد داخل و گفت:

_وقت ملاقات تمام شده لطفا همه برید فقط یه نفر به عنوان همراه بیمار بمونه.

و اومد بالاسر مهشید و وضعیتش رو چک کرد و از اتاق زد بیرون.
نگاهی به آقاجون و مامان انداختم و گفتم:

_خب دیگه مامان شما با آقاجون برید من پیش مهشید میمونم.



?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:53

?????
????
???
??
?
#پارت_108
#دانشجوی_مغرور_من

مهشید نگاه کوتاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
مامان که متوجه نگاه مهشید شده بود گفت:

_دخترم میخوای من پیشت بمونم؟

شاکی مامان رو نگاه کردم و گفتم:

_یعنی چی شما بمونی!شوهرش هست دیگه خودم میمونم.

آقاجون خندید و از جاش بلند شد وگفت:

_مهتا پاشو ما بریم این جوون هارو بذاریم باهم تنها باشن.
یه دوکلوم باهم حرف بزنن برا زندگیشون خوبه.

اقاجون گفت:

_دخترم،تو تمام زندگی منی خودتم اینو خوب میدونی؛دلم نمیخواد خَم به ابروت بیاد.
هرکاری داشتی،هرچیزی که احتیاج داشتی یا خودت بمن خبر بده یا به امیر صدرا بگو بمن بگه

مهشید خواست جواب آقاجون رو بده که قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:

_دست شما درد نکنه دیگه آقاجون یهو بگو من اینجا هویجم.

مهشید خندید که ادامه دادم.

_بفرما خانوم مارو باش.

آقاجون اخم مصلحتی کرد و گفت:

_توفقط مراقب مهشید من باش.

_خیالت راحت آقاجون .

_خوبه پس ما بریم دیگه.

بعد از اینکه مامان کلی تاکید کرد که مراقب مهشید باشم و چیکارا کنم بالاخره خودش و آقاجون رضایت دادن رفتن.
حالا من مونده بودم و مهشیدی که بهم کم محلی میکرد.

_نیاز نبود بمونی.

نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_ولی بنظرم نیاز بود که بمونم.

رفتم و کنارش روی صندلی همراه نشستم و از عمد زل زدم بهش.
متوجه شد که دارم نگاهش میکنم اما چیزی نگفت و چشماش رو بست.
کلافا دستی میون موهام کشیدم.
خسته بودم.
کش و قوسی با بدنم دادم و دوباره از جام بلند شدم و به سمت یخچال داخل اتاق رفتم و درش رو باز کردم.
ناامید به محتویات داخلش زل زده بودم که مهشید گفت:


?
??
???
????
?????

1399/09/27 16:54