?????
????
???
??
?
#پارت_84
#دانشجوی_مغرور_من
نصف آب هویج رو یه سَر خوردم.
_چسبید.
_نوشجونت.
بدون مکث گفتم:
_امیرصدرا دلیل این تغیر یهوییت چیه؟
یهویی خیلی خوب شدی.
دستی میون موهاش کشید و لیوان خالی رو داخل سینی گذاشت و گفت:
_عشق،من عاشقتم مهشید.
هرچی بوده و تاحالا گذشته رو فراموش کن؛قول میدم تمام روزای بد رو جبران کنم.
قول مردونه.
دستمو روی پاش گذاشتم و گفتم:
_همین که کنارمی خیلی خوبه.
_خب حالا خودتو لوس نکن.میخوام ببرمت یه جای خوب؛مطمئنم خیلی خوشت میاد.
متفکر نگاهش کردم و باقی مونده آبهویجم رو خوردم و همونجور که لیوانش رو داخل سینی که روی داشبورد بود میذاشتم گفتم:
_کجا؟
_مزون لباس عروس،دلم میخواد امروز یه لباس عروس خوشگل انتخال کنی.
_لباس عروس برای چی؟
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
_برای تو دیگه.که بپوشی خوشگل بشی دوتایی باهم بریم آتلیه چنتا عکس خوشگل بگیریم.
کمی پنجره رو کشیدم پایین.
با برخورد باد پاییزی به صورتم حس خوبی بهم دست میداد.
_بنظرم نیاز نیست.
زیر چشمی نگاهم کرد.
_براچی؟بنظر من که نیازه.
_ولی بنظرمن اصلا نیاز نیست من یبار لباس عروس پوشیدم.
داماد منم توی اونشب خودت بودی.
فیلم و عکساشم هنوز هست مس بنظرم دیگه نیاز نیست.
_فیلم و عکسارو نسوزوندی؟
نگاهش کردم و گفتم:
_نه،به هیچ چیز اون خونه دست نزدم.
پاشو کمی روی پدال گاز فشار داد و سرعت گرفت که گفتم:
_چرا یهو تند میری آروم تر،عجله نداریم که.
و نگران لب زدم:
_تصادف میکنیم امیر.
?
??
???
????
?????
1399/09/24 07:32