The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان

37 عضو

?????
????
???
??
?

#پارت_62
#دانشجوی_مغرور_من


با حرص بلند شدم از اشپزخونه خارج بشم که امیرصدرا اومد با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ نمیدونستم انقدر علاقه داری که من و زود زود ببینی !.
با شنیدن این حرفش چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصاب خودم مسلط باشم دوست نداشتم بیخود و بی جهت چند تا فحش درشت بارش کنم رسما همش باعث میشد من عصبانی بشم
_ برو کنار ببینم
_ چه عصبانی
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با خشم بهش توپیدم :
_ نکنه توقع داشتی خیلی ملایم باهات حرف بزنم بعد اینکه من و تو دردسر انداختی
_ منظورت کدوم دردسر هست عزیزم !؟
عزیزم رو با یه لحن مسخره ای گفت که باعث شد از شدت حرص دندون قروچه ای بکنم ، مرتیکه ی *** انگار من بازیچه ی دستش هستم باید یه چند تا لگد بهش میزدم که حالش جا میومد اما به جاش با عصبانیت پسش زدم و از آشپزخونه خارج شدم ، دود داشت از سرم خارج میشد
_ مهشید
با شنیدن صدای آقاجون راهم رو به سمت نشیمن کج کردم رفتم پیشش و گفتم :
_ جان
_ لباست آماده شده تو اتاقت هست واسه فردا بپوش که میریم محضر
چشمهام گرد شد
_ لباس ؟
سرش رو تکون داد :
_ آره عمه ات واست خریده دوست داره بپوشی !
نگاهم به عمه افتاد که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد ، دوست نداشتم قلبش شکسته بشه واسه همین سرم رو تکون دادم
_ کار دیگه ای با من ندارید ؟
_ نه
به سمت اتاقم راه افتادم با دیدن لباس چشمهام گرد شد عجب لباسی بود واقعا سفید دقیقا شبیه لباس عروس اما پف نداشت فقط دنباله دار بود نفسم رو کلافه بیرون فرستادم عمه هم دلش خوش بود .



?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:41

?????
????
???
??
?

#پارت_63
#دانشجوی_مغرور_من


لباسی که عمه واسم خریده بود رو  پوشیدم و آماده شدم بعدش رفتم پایین امیرصدرا عمه آقاجون بودند قرار بود بریم خودمون عقد کنیم و بعد چند مدت که گذشت به همه بگیم نمیدونم چرا آقاجون قصد داشت همه چیز بی سر و صدا باشه وقتی رفتیم تقریبا یکساعت طول کشید تا رسیدیم هممون با ماشین امیرصدرا رفتیم ، انقدر غرق افکارم بودم که نمیدونم چجوری گذشت و کی بله رو دادم ، برای بار دوم شدم زن رسمی امیرصدرا ، وقتی رسیدیم خونه داخل نشیمن نشستیم دستی به چشمهام کشیدم که صدای آقاجون بلند شد :
_ مهشید
_ بله آقاجون
_ تو از این به بعد زن امیرصدرا هستی به هیچ عنوان دوست ندارم جفتتون کاری کنید که باعث بشه من شرمنده بشم میفهمی ؟
اشک تو چشمهام جمع شد ، با بغض جوابش رو دادم :
_ من هیچوقت کاری انجام نمیدم که باعث شرمنده بودن شما بشه مطمئن باشید
چند تا نفس عمیق کشید و گفت :
_ بغض نکن مهشید میدونم تو هیچوقت باعث نمیشی اما باز خواستم یاد آوری کنم مخصوصا به امیرصدرا چون دوست ندارم ببینم برای بار دوم باعث شدی قلب مهشید شکسته بشه میفهمی ؟
امیرصدرا کلافه دستی داخل موهاش کشید :
_ آره
بلند شدم و گفتم :
_ با من کاری ندارید آقاجون ؟
_ نه برو استراحت کن حسابی خسته شدی
تشکری کردم و به سمت اتاقم راه افتادم خواستم برم داخل که صدای امیرصدرا بلند شد :
_ مهشید
ایستادم به سمتش برگشتم و خسته بهش خیره شدم :
_ بله ؟
_ بیا اتاق من !
اخمام رو تو هم کشیدم و با غضب بهش خیره شدم که خندید
_ نترس قصد ندارم بلایی سرت بیارم فقط میخواستم باهات تنها باشم همین .
_ چرا باید تنها باشیم ؟
_ چون حالت بد هست میترسم بلایی سر خودت بیاری
پوزخندی بهش زدم :
_ تا وقتی جون تو رو نگیرم هیچ بلایی سر من نمیاد بعدش من قصد دارم تنها باشم پس بیخود سر به سر من نزار فهمیدی ؟
سرش رو تکون داد :
_ آره



?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:41

?????
????
???
??
?

#پارت_64
#دانشجوی_مغرور_من


وقتی امیرصدرا بعد اینکه حسابی اعصاب من رو خورد کرد از اتاق خارج شد ، رفتم کنار پنجره ایستادم و به آسمون خیره شدم حالا من واقعا زن رسمی امیرصدرا شده بودم دوستش داشتم و باید از این ازدواج خوشحال میشدم اما خوشحال نبودم چون میدونستم هیچ علاقه ای به من نداره این عشق یکطرفه به حساب میومد
با شنیدن صدای در اتاق از افکارم خارج شدم و کلافه گفتم :
_ بله
در اتاق باز شد عمه اومد داخل نگاهش رو به من دوخت و گفت :
_ خوبی ؟
پوزخندی بهش زدم :
_ خیلی زیاد
به سمتم اومد
_ آقاجون بی دلیل کاری رو نمیکنه پس ناراحت نباش یه لباس خوب بپوش یه آرایش ملیح انجام بده بیا پایین مهمون داریم ، آقاجون میخواد امشب به همه اعلام کنه تو زن امیرصدرا هستی
چشمهام گرد شد
_ مگه قرار نبود کسی باخبر نشه ؟
_ چرا اما آقاجون تصمیمش عوض شد
_ باشه شما برید منم میام .
با رفتن رفتم تا آماده بشم اصلا درک نمیکردم آقاجون چرا همش حرفاش عوض میشد ، کاش میشد همه چیز برگرده به قبلش و اون شب رو حذفش کنم که امیرصدرا گفته ازدواجش یه اجبار بوده !  اون حرف باعث شده بود من نابود بشم و ذهنم درگیر بشه .
وقتی آماده شدم رفتم پایین همه نشسته بودند
_ سلام
عمو گرم جوابم رو داد بقیه هم همینطور عجیب بود که دنیز هم اومده بود لابد آقاجون بهشون اجازه داده بود ، آقاجون که خیلی عجیب شده بود
_ بشین کنار امیرصدرا
سرم رو تکون دادم کنار امیرصدرا نشستم که دنیز با حسادت گفت :
_ پس زن امیرصدرا کجاست ؟
آقاجون خونسرد جواب داد :
_ طلاقش داد !
_ چی ؟
_ امشب واسه همین به همتون گفتم بیاین چون مسئله مهمی هست که باید بدونید .



?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:41

?????
????
???
??
?

#پارت_65
#دانشجوی_مغرور_من


همه سئوالی به آقاجون خیره شده بودند ، دستام از شدت استرس عرق کرده بود ، عمو بهش خیره شد و گفت :
_ خوب میشنویم آقاجون ما امشب هممون واسه همین اومدیم چون شما گفتید موضوع مهمی هست ‌.
_ امیرصدرا زنش رو طلاق داد و دوباره ازدواج کرد
دنیز تقریبا داد زد :
_ چی !
اخمام بشدت تو هم فرو رفت چرا دنیز واکنش نشون میداد نکنه احساسی نسبت به امیرصدرا داره که این شکلی برخورد میکنه همین باعث شده بود من نسبت بهش بدبین بشم و احساس خوبی نسبت به این موضوع نداشته باشم شاید هم همش تقصیر من بود نمیدونم چرا این شکلی شده بودم سرم رو تکون دادم تا به این افکار آزار دهنده پایان بدم  که صدای آقاجون بلند شد :
_ دوباره مهشید رو عقد کرد
عمو با اخم به سمت امیرصدرا برگشت و گفت :
_ چرا همچین اجازه ای بهش دادید آقاجون اون یکبار باعث نابودی زندگی مهشید شد برای بار دوم بهش نباید همچین اجازه ای میدادید .
نگاهم به امیرصدرا افتاد که اخماش بشدت تو هم رفته بود و با غیض داشت به عمو نگاه میکرد
_ اینبار من تضمین میکنم مهشید خوشبخت میشه .
چشمهام گرد شد چرا آقاجون داشت همچین چیزی میگفت وقتی امیرصدرا هیچ علاقه ای نسبت به من نداشت واقعا گیج شده بودم نمیدونستم چرا داره همچین چیزی به زبونش میاره شاید هم خودش خواسته بود همچین چیزی بگه تا خیال بقیه راحت بشه ، اما من آقاجون رو خیلی خوب میشناختم اون اصلا همچین آدمی نبود
_ مهشید
به سمت عمو برگشتم و گفتم :
_ جان
_ تو از این ازدواج راضی هستی ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم :
_ آره
نمیتونستم باعث این بشم که آقاجون ناراحت بشه و بقیه سرزنشش کنند ، صدای عصبی دنیز بلند شد :
_ چه خوب که باز یکی پیدا شد عقدش کنه وگرنه تموم شهر رو آباد میکرد
قبل اینکه من جوابش رو بدم امیرصدرا رو بهش گفت :
_ تو همه شهر ها رو اباد کردی نیاز به مهشید نیست .

?
??
???
????
?????

1399/09/21 21:42

سلام سلام??

1399/09/21 21:42

اینم از 15 تا پارت???

1399/09/21 21:42

?????
????
???
??
?

#پارت_66
#دانشجوی_مغرور_من


دنیز با حسادت گفت :
_ بلاخره خودت میفهمی چه اشتباهی کردی که با این... ازدواج کردی .
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم دنیز هیچوقت قصد نداشت آدم بشه و این حرفای زشتش رو فراموش کنه همش میخواست به یه شکلی ابراز وجود کنه ، اینبار عمو بلند شد و گفت :
_ دنیز بلند شو جای تو اینجا نیست همیشه باید زهرت رو خالی کنی نمیدونم چه اشتباهی مرتکب شدم که خدا تو رو به من داد
صدای زن عمو بلند شد :
_ دخترم خیلی خوبه نیاز نیست نفرین کنی مرد
عمو پوزخندی زد
_ من بیرون منتظر هستم زود باشید دیر نکنید باید بریم
بعد رفتن عمو آقاجون زن عمو رو صدا زد
_ مریم
_ بله آقاجون
_ میدونی من درمورد تو خیلی اشتباه بزرگی کردم ، نباید هیچوقت اجازه میدادم پسرم با ازدواج باهات بدبخت بشه اما افسوس که نفهمیدم و این یه اشتباه غیر قابل جبران هست
زن عمو همراه دنیز با عصبانیت گذاشتند رفتند که عمه رو به آقاجون گفت :
_ چرا همچین چیزی گفتید آقاجون ؟
آقاجون دستی به صورتش کشید
_ رفتارشون بیش از حد زننده شده نمیتونستم تحمل کنم
بلند شدم بااجازه ای گفتم و به سمت اتاقم راه افتادم همین که داخل شدم خواستم در رو ببندم ، نیاز پشت در اومد که نبستم اجازه دادم بیاد داخل اومد روی تخت نشست و گفت :
_ از دست من ناراحت هستی ؟.
_ چرا باید از دست تو ناراحت باشم آخه ؟
_ بخاطر حرفا و رفتار های زشت دنیز
خندیدم
_ چرا باید بخاطر رفتار های زشت یکی دیگه از دست تو ناراحت شده باشم ، بعدش دنیز نه خودش نه حرفاش دیگه واسه من مهم نیست اون بار ها به قصد اذیت کردن بهم صدمه زد دیگه عادی شده
_ هممون ازش ضربه خوردیم
رفتم کنارش نشستم و گفتم :
_ تو دوباره عاشق میشی ازدواج میکنی ، خوشبخت میشی من مطمئن هستم ، اما چه خوب شد که فهمیدی دنیز تا چه حد نسبت به تو حسادت میکنه اینطوری محتاط تر برخورد میکنی درسته ؟
با تاسف سرش رو تکون داد
_ درسته


?
??
???
????
?????

1399/09/22 17:11

?????
????
???
??
?

#پارت_67
#دانشجوی_مغرور_من


_ مهشید
_ جان
_ تو خوشحال هستی از اینکه با امیرصدرا ازدواج کردی ؟
خندیدم غمگین
_ چرا دروغ خوشحال هستم از اینکه کسی که عاشقش هستم مال من شد اما چه فایده از طرفی قلبم درد میگیره یاد حرفاش میفتم اون به اجبار باهام ازدواج کرده بود تو گذشته اصلا عاشق من نبود
_ اما بهت دروغ گفته من مطمئنم عاشقت هست چشمهاش رو ندیدی ؟
با تاسف سرم رو تکون دادم :
_ نه متاسفانه چشمهاش رو ندیدم
بعدش بلند شدم از کنارش که نیاز هم بلند شد و گفت :
_ مسخره نکن
به چشمهاش زل زدم
_ مسخره نمیکنم
_ داری مسخره میکنی ، اما بدون دوستت داره حتی کور شده باشی هم احساس میکنی عشقش رو نمیدونم چی بهت گفته اما هر حرفی زده همش مزخرف بوده .
بعد تموم شدن حرفش گذاشت رفت نمیدونم مزخرف گفته یا نه اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونم اون حرفش رو خودش خیلی محکم گفته بود .
روی تخت نشستم سرم رو میون دستام گرفتم و فشار دادم که صدای باز شدن دوباره در اتاق اومد سرم و بلند کردم با امیرصدرا روبرو شدم ، با عصبانیت گفتم :
_ چی میخوای !؟
نیشخندی زد
_ مگه وقتی میام اتاق زنم باید حتما کاری داشته باشم ؟
کلافه بهش خیره شدم :
_ انقدر زن من زن من نکن فهمیدی ؟
_ نه نفهمیدم
سریع بلند شدم رفتم روبروش ایستادم
_ ببینم تو قصدت چیه ؟
خونسرد بهم خیره شد
_ چه قصدی باید داشته باشم ؟
_ من که میدونم باهام ازدواج کردی تا اذیتم کنی اما بهتر هست دست برداری چون من دوست ندارم باهات کل کل کنم یه مدت سر میکنیم بعدش بی سر و صدا طلاق میگیریم تموم بشه .
ابرویی بالا انداخت
_ کی گفته قراره من طلاقت بدم ؟
عصبی خندیدم :
_ من !



?
??
???
????
?????

1399/09/22 17:12

?????
????
???
??
?

#پارت_68
#دانشجوی_مغرور_من


با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت :
_ خوب تو اشتباه فکر میکنی خانوم کوچولو چون هیچوقت قرار نیست من طلاقت بدم
_ ببین امیرصدرا بیا عاقلانه بدون هیچ دعوایی صحبت کنیم باشه ؟
خونسرد سرش رو تکون داد
_ باشه
_ تو من و دوست نداری ، منم دوستت ندارم ، همونطور که قبلا بهم گفته بودی تو گذشته از سر اجبار باهام ازدواج کردی اینبار هم مجبور شدیم پس یه مدت مثل دوتا همخونه زندگی میکنیم بعدش طلاق میگیریم هر کسی میره پی کار خودش حله ؟
خندید
_ ببینم تو زیاد رمان خوندی یا فیلم دیدی ؟
_ چی داری میگی واسه خودت ؟
_ دارم میگم بهت دست از این توهماتت بردار تو زن من هستی زن من پس باید مثل یک زن رفتار کنی و وظایفت در قبال من رو خیلی خوب انجام بدی .
با چشمهای ریز شده بهش خیره

چشمهام گرد شد چی داشت میگفت واسه خودش مگه ازدواج ما واقعی بود که... ، اخمام رو تو هم کشیدم و با خشم بهش توپیدم :
_ درست حرف بزن ببینم این چه مزخرفاتی هست که داری واسه خودت میگی !؟
_ مزخرف نیست واقعیته، تو تا ابد مال منی مهشید


?
??
???
????
?????

1399/09/22 17:12

?????
????
???
??
?

#پارت_69
#دانشجوی_مغرور_من


آماده شده بودم برم بیرون که صدای عمه اومد :
_ مهشید
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ آماده شدی کجا داری میری این وقت شب ؟
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم شوهر کرده بودم اما باید جواب پس میدادم ، چند تا نفس عمیق کشیدم
_ دارم میرم بیرون هوا بخورم عمه البته اگه اشکالی نداره ؟
_ به امیرصدرا گفتی ؟
_ نه
_ نمیتونی جایی بری این وقت شب تنهایی !
با شنیدن صدای امیرصدرا به عقب برگشتم دست به سینه بهش خیره شدم و گفتم :
_ تازه ساعت هشت شب هست چرا نمیتونم برم بیرون اون وقت میشه دلیلش رو بگید !؟
سرش رو تکون داد :
_ آره
_ خوب بفرمائید میشنوم !
_ چون من شوهرت هستم و بهت همچین اجازه ای نمیدم .
خواستم چیزی بهش بگم که صدای آقاجون اومد :
_ مهشید
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ چرا داری باهاش لجبازی میکنی !؟
_ ببخشید اما چه شکلی دارم باهاش لجبازی میکنم میشه توضیح بدید !؟
سرش رو تکون داد :
_ آره
_ خوب بگید آقاجون
به سمتم اومد روبروم ایستاد و گفت :
_ بدون اینکه به شوهرت چیزی بگی داری میری بیرون ، حالا که شوهرت فهمیده بهت همچین اجازه ای نمیده داری لجبازی میکنی .
_ اما آقاجون ...
دستش رو روی لبش گذاشت
_ هیس
ساکت شدم به چشمهاش خیره شدم که ادامه داد :
_ اما متاسفانه من بهت همچین اجازه ای رو نمیتونم بدم پس برو تو اتاقت زود باش هر وقت شوهرت بهت اجازه داد میتونی بری .


?
??
???
????
?????

1399/09/22 17:12

?????
????
???
??
?


#پارت_70
#دانشجوی_مغرور_من

نیش‌خندی به امیرصدرا زدم و بدون هیچ حرف اضافه دیگه ای رفتم داخل اتاقم.
عصبی روی تختم نشستم و صورتم رو با دستام پوشوندم..
حسابی کلافه شده بودم از این وضعیت.
از بس سر همه چیز کوتاه اومده بودم همه بهم زور میگفتن و برام تصمیم میگرفتن.
توی افکار پریشونم غرق بودم که در اتاق باز شد و یکی اومد داخل.
سایَش داخل پنجره اتاقم افتاد..
امیرصدرا بود.

بدون اینکه به سمتش برگردم با صدای نسبتا آرومی گفتم:

_امیر صدرا راحتم بذار،میخوام تنها باشم.

بهم نزدیک شد و اومد و کنارم روی تخت نشست.
کمی ازش فاصله گرفتم که دوباره فاصله بینمون رو پر کرد.
نگاهمو بهش دوختم که گفت:

_پاشو باهم بریم بیرون.

روبرگردوندم.

_من با تو جایی نمیام،الانم برو بیرون میخوام تنها باشم.

نفسش رو کلافه بیرون داد و از جاش بلند شد.
به سمت پنجره رفت و بازش کرد.
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت که پنجره اتاق رو بست و دوباره به سمتم برگشت و کنارم نشست.

_مهشید منو نگاه کن.

اصلا بهش اهمیت ندادم انگار که اصلا کسی صدام نزده که صدای عصبیش به گوشم رسید:

_مهشید باتو بودما،با دیوار که نبودم.

عصبی به سمتش برگشتم و گفتم:

?
??
???
????
?????

1399/09/22 17:13

ارسال شده از

رو هر کدوم دوست داری بزن، ببین برات چی فرستادم!

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"

بزنین رو یکیشون ازطرف من به شما???????

1399/09/23 13:15

?????
????
???
??
?
#پارت_71
#دانشجوی_مغرور_من

_چیه؟چته؟چی از جونم میخوای؟خسته شدم دیگه میفمی؟خسته.
توهم که فقط بلدی بامن لج کنی.
الانم که نذاشتی برم بیرون‌.
بِهِتَم میگم میخوام تنها باشم‌ از عمد اومدی کنارم نشستی.

لبخند محوی زد و دستش رو نوازش وار روی گونم کشید.

_خانومم نفس کم نیوردی.

با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
ای خدا آخه یه آدم چقدر میتونه پرو باشه.
عصبی تر از قبل گفتم:

_برو بیرون از اتاقم.

خونسرد شونه ای بالا انداخت وگفت:

_تا وقتی که پانشی باهم بریم بیرون هیجا نمیرم.
همینجا بیخ ریشت نشستم تازه شبم باید پیش خودم بخوابی.

ای خدا من چه بدی به تو کردم که گیر این بنده خل و چِلِت افتادم.
ولی فقط همون خدا میدونست که همین بندش چقدر برای من عزیزه.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_جنابعالی که نذاشتی من خودم برم بیرون حالا چیشده میخوای پاشی بری بیرون.

_میخوام باتو برم؛پاشو آماده شو حوصله ندارم بیشتر از این نازتو بکشم.
تا ده دقیقه دیگه دم دَر منتظرتم.

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه مقابل چشم‌های متعجبم از اتاق بیرون زد.
واقعا تعادل روانی نداشت.
حالش خوش نبود.
کلافه از جام بلند شدم و آرایشم رو تمدید کردم و از اتاق زدم بیرون و بعد از خداحافظی با عمه و آقاجون از عمارت بیرون زدم.


?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:09

?????
????
???
??
?
#پارت_72
#دانشجوی_مغرور_من

توی مسیر نه من حرفی زدم نه امیر صدرا.
سرم ‌رو به شیشه تکیه دادم و مردمی رو که هر کدوم مشغول یکار بودن رو تماشا میکردم.
توی ذهنم همش یچیزی تکرار میشد.

امیرصدرا که انقدر منو میخواد چرا انقدر رفتار و حرفاش ضد و نقیضه.
چرا هربار یجوره..
اما اینبار من مهشید ساده چند سال پیش نیستم.
دیگه کافی بود هرچی همه بهم زود میکردن.
امیرصدرا حتی اگه مجبور به طلاق من بود حق نداشت اون‌کارو کنه.
میتونست توضیح بده.
میتونست کاری کنه که دردایی که توی این سالها کشیدم کم بشه.

با بلند شدن یهویی صدای موزیک سَرَم رو از روی شیشه برداشتم و دست بردم سمت ضبط و کَمِش کردم که امیرصدرا گفت:

_از عمد زیادش کردم که ازفکر بیرون بیای؛ چقدر فکر میکنی تو دختر.

فقط نگاهش کردم یک کلمه هم حرف نزدم اون هم ادامه نداد.
نگاهم رو به رو برو دوختم.
نمیدونم یهو چه مرگم شده بود.
مگه همینو نمیخواستم!؟ مگه دلم نمیخواست که امیر صدرا مال من باشه!؟
پس حالا چِم شده بود!؟

کلافه جوری که امیر صدرا متوجه بشه لب زدم:

_کجا داری میری؟

_اول بریم رستوران بعدشم میخوام ببرمت یه جای خوب.

بعد از گذشت حدود نیم ساعت‌ جلوی یه رستوران فوق‌العاده شیک و مجلل ماشین رو نگه داشت.

نگاهی بهش انداختم و گفتم:



?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:10

?????
????
???
??
?


#پارت_73
#دانشجوی_مغرور_من

_وای عجب جایی! تاحالا همچین جایی نیومده بودم.

لبخند محوی زد و از ماشین پیاده شد.
لحظه ای مکث نکردم و فورا پیاده شدم.
همراه امیرصدرا وارد رستوران شدیم و به انتخاب من به سمت یکی از میزها رفتیم.
امیرصدرا مِنو رو بستم گرفت و گفت:

_هرچی دلت میخواد انتخاب کن.

مِنو رو ازش گرفتم و یک پرس چلو کباب همراه با سالاد و نوشیدنی انتخاب کردم.
وقتی گارسون برای دریافت سفارش هامون اومد،امیرصدرا هم همون چیزی که من سفارش داده بودم رو سفارش داد.
پس هنوز کوبیده دوست داشت.

گوشیمو از داخل کیفم دراوردم و خودم رو باهاش مشغول کردم که یهو از دستم کشیده شد.
مات و مبهوت نگاهم رو به امیرصدرای اخمو انداختم.

_چرا اینجوری میکنی! گوشیمو بده.

و دسمتو به سمتش کشیدم که بی اهمیت دستم رو پس زد و سرش رو کرد داخل گوشیم و شروع کرد وَر رفتن باهاش.
بااخم نگاهشو به صفحه گوشیم دوخته بود.
کلافه بازدمم رو بیرون فرستادم.

_امیرصدرا گوشیمو بده توحق نداری...

یهو پرید وسط حرفم و کمی خودش رو به جلو کشید و از میون دندوناش غرید:

_من حق ندارم چی؟توعه نفهم انقدر هنوز حالیت نشده که من شوهرتم و حق نداری با مردای غریبه درارتباط باشی.
مهشید خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم‌ کوچکترین خبطی ازت ببینم به هیچ عنوان نمیگذرم.

و نفس عمیقی کشید و برگشت سرجاش و به صندلی تکیه داد.
خواستم جوابش رو بدم که همون لحظه سفارش هامون رو اوردن.

?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:10

?????
????
???
??
?

#پارت_74
#دانشجوی_مغرور_من

امیرصدرا بی اهمیت به من شروع کرد به خوردن؛اما من لب نزدم.
انگار دلم میخواست بهم بگه مهشید بخور دیگه،چرا نمیخوری! اما دریغ از یک کلمه.
بعد از اینکه غذای خودش رو کامل خورد سر بلند کرد و بالاخره نگاه جدیش رو بهم دوخت و گفت:

_نمیخوری؟

رو برگردوندم و جوابش رو ندادم.
که شخصی رو صدا زد و خواست که غذا رو برامون بذاره تو ظرف یکبار مصرف.
هه منو باش چه خیالات خامی دارم.
مشخصه نمیاد بهم اهمیت بده اون برای بار دوم به اجبار بامن ازدواج کرده بود تمام حرفایی که عمه و آقاجون میزدن مثل قبل دروغ بود.

امیرصدرا هیچوقت عاشق من نبود شاید فقط بخاطر چیز دیگ بامن بوده.
همونجور که الان بامنه وگرنه رفتار یه آدم عاشق این نیست.
بعد از حساب کردن پول غذا باهم از رستوران خارج شدیم.

قفل ماشین رو باز کرد که رفتم و سوار شدم اما خودش نیومد.
نیم نگاهی بهش انداختم که بعد از چند ثانیه اومد و سوار شد.
ضبط رو روشن کرد و آهنگ ملایمی رو پِلی کرد.
مسیری که داشت میرفت مسیر عمارت نبود؛اصلا دیگه حوصله نداشتم باهاش جایی برم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

_کجا داری میری؟

نیم نگاهی بهم انداخت و فرمون رو پیچوند همونطور که دنده رو عوض میکرد گفت:

_قرار شد بعد رستوران ببرمت یجایی یادت رفت؟

نیش خند صدا داری زدم و کامل به سمتش برگشتم و در و تکیه گاه خودم قرار دادم.

_امیرصدرا یچیزی میگم خدایی لَج نکن باهام.

_باشه،درست سرجات بشین.

کلافه هوفی کشیدم و بی اهمیت به حرفش گفتم:

_منو برگردون عمارت اصلا حوصله ندارم دیگه باهات جایی بیام.
خواهش میکنم برگردیم عمارت.

جوابم فقط یک کلمه بود "نمیشه"

عصبی تر و کلافه تر از قبل درست سرجام نشستم و گوش سپردم به آهنگی که داشت پخش میشد.

"°داره میسوزه دلم واسه خودم آخ منه بیچاره
هنو اسمت میاد میلرزه دلم اسم تو چی داره
آخه دیوونه مغرورمی ستاره ی پر نورمی
آخ همه جونمی تو

همه درارو بستم کسیو جا تو نذارم
بیا بی معرفتم تو ی دری وا کن برا من
هرکی میپرسه میگم‌ مرده برام اینطرفا نیست
میدونی تو دل واموندم ولی این خبرا نیست°"

○علی‌یاسینی_اسم تو چی داره○

?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:10

?????
????
???
??
?
#پارت_75
#دانشجوی_مغرور_من

آهنگش یه حس خوبی رو بهم میداد.
سعی کردم برای چند دقیقه بی‌خیال اتفاقات اخیر بشم.
صدای آهنگ رو بیشتر کردم؛ امیرصدرا نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهشو به جاده دوخت.
چشم هام رو بستم که متوجه نشدم کِی خوابم برد.
با تکونهایی چشم‌هام رو آروم باز کردم.
که با امیرصدرا چشم تو چشم شدم.

دستی به چشم‌های خواب آلودم کشیدم و با صدای نسبتاً گرفته ای گفتم:

_امیر

_جونِ امیر

نگاهمو بهش دوختم...یجوری شدم.
آب دهنم‌رو قورت دادم و دستی به شالم که تقریبا افتاده بود کشیدم.
امیرصدرا عقب رفت.
از ماشین پیاده شدم؛نمیدونستم کجاییم.
رفتم و کنار امیرصدرا ایستادم و گفتم:

_اینجا کجاست؟

دستمو گرفت و کمی جلو تر بردم که با یه منتظره فوق‌العاده قشنگ روبرو شدم.
تمام شهر زیر پام بود اما صدایی از اون همه شلوغی و هَمهَمه نمیومد.
امیر صدرا از داخل صندوق عقب ماشین زیر اندازی دراورد و پهن کرد که نشستم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_تو نمیشینی؟

_میام الان.

رفت به سمت ماشین و ظرف یکبار مصرفی که غذام داخلش بود رو اورد و بعد کنارم با فاصله نشست.
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت که گفتم:

_چرا انقدر با من سَرِ لَج داری؟

نگاه پر از آرامشش رو بهم دوخت و گفت:

_کی گفته من باتو لج دارم!

کلافه بازدمم رو بیرون فرستادم و چیزی که خیلی به مزاجم خوش نمیومد اما میدونستم هم برای من و هم برای امیرصدرا بهتره رو بیان کردم:


?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:10

?????
????
???
??
?
#پارت_76
#دانشجوی_مغرور_من

_کی بریم برای طلاق؟

یهو به سمتم برگشت و با اخم شدیدی که روی پیشونیش جا خشک کرده بود گفت:

_طلاق؟

سرم رو به نشونه "آره" تکون دادم که لب پایینش رو داخل دهنش کشید و چینی به پیشونیش داد و گفت:

_قبلا هم بهت گفته بودم،من قرار نیست تورو طلاقت بدم.

سعی کردم آروم باشم و با آرامش جوابش رو بدم.

_امیرصدرا چرا میخوای هم زندگی من و هم زندگی خودت رو تباه کنی؟
این‌همه وقت کم نبود؟
این حق منِ که بخوام یه زندگی خوب داشته باشم.
این حق منِ که بخوام مادر بشم.
نه که تمام زندگی و آیندمو با تو که یه اجبارم برات از دست بدم.

نیش‌خندی بهم زد و گفت:

_اونوقت نکنه نمیشه بامن؟
یا نکنه من خودم مشکلی چیزی دارم خبر ندارم؟!
هن؟
یا صبر کن ببینم نکنه عاشق آقا پیمان شدی؟
اگه نشی عجیبه...اینهمه ازت حمایت میکنه،هواتو داره،دل به دلش ندی عجیبه.

یه بند داشت حرف میزد و برای خودش مزخرف میبافت.
پریدم وسط حرفش و گفتم:

_چی میگی تو امیر صدرا! چرا داری الکی حرف میزنی.
پیمان مثل برادر نداشته من میمونه.
من عاشق هیچکس نیستم.

_حتی من؟

از سوالش جا خوردم؛نگاه متعجبم رو بهش دوختم و نفس عمیقی کشیدم.
به تک تک اعضای صورتش چشم دوختم.
نمیتونستم خودم‌رو گول بزنم.
من عاشق این مرد بودم.
عاشق قیافش،عاشق تیپش،عاشق رفتارش،عاشق همه چیش.
نه تنها من بلکه تک تک سلولهای وجودم امیرصدرارو طلب میکرد و عاشقانه میخواستش.
سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم که گفت:



?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:11

?????
????
???
??
?
#پارت_77
#دانشجوی_مغرور_من


نگاه شیطونش رو بهم دوخت.
اما من کلافه بودم،عصبی بود،دنیا تو سرم بود.
خواستم از جام بلند بشم که مچ دستم توسط امیرصدرا گرفته شد.

_ولم کن میخوام برم داخل ماشین.
توهم هروقت دلت خواست بیا سوار شو برگردیم عمارت دیگه حوصله اینجا موندن رو ندارم.

_مهشید غذاتو بخور بعد برو.

_نمیخوام.

یهو از جاش بلند شد و بدرکی گفت و غذا رو پرت کرد پایین و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه سوار ماشین شد.
شکه از رفتارش مات به نقطه ای که غذا رو پرت کرده بود خیره بود که صدای بوق ماشین منو بخودش اورد.
فورا زیر انداز رو جمع کردم و پرت کردم عقب ماشین و رفتم سرجام سوار شدم.

تا رسیدن به عمارت هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
نگاهی به ساعت کردم از دوازده گذشته بود.
مثل اینکه آقاجون و عمه خواب بودن.
چه شب مزخرفی،از اون بدتر چه زندگی مزخرفی داشتم من.

کلافه هوفی کشیدم و رفتم داخل اتاقم و لباس‌هام رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و خودمو پرت کردم روی تخت.
یهو یاد گوشیم افتادم،هنوز دست امیرصدرابود.
عصبی کِش موهام رو برداشتم و داشتم موهامو میبستم که یهو در اتاق باز شد و امیرصدرا اومد داخل اتاق.

_طویله نیستا،اتاق خواب منه وقتی میای باید در بزنی.

خنده مسخره ای کرد و گفت:

_عه نه بابا! خوب شد گفتی من نمیدونستم.



?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:11

?????
????
???
??
?
#پارت_78
#دانشجوی_مغرور_من

از شدت هیجان نفس نفس میزدم.
نگاهمو به امیرصدرا دوختم،انگار لال شده بودم اونم چیزی نمیگفت.
نگاهمو دزدیدم و خواستم برم بیرون از اتاق که مانع شد.

_کجا؟جات بده؟

من امیر صدرا رو عاشقانه دوسش داشتم اما وقتی به این فکر میکردم از روی اجبار بامن بوده حالم بد میشد.
حس کردم دارم نفس کم میارم.
دستم‌رو بالا اوردم و روی قلبم گذاشتم.
امیرصدرا متوجه حال بدم شد.
فورا ازم فاصله گرفت و نگران گفت:

_مهشید خوبی؟

نفسم بالا نمیومد.
به جعبه قرص روی میزم اشاره کردم که فورا برام اورد.
فورا قرص رو زیر زبونم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
قلبم هم باهام ناسازگاری میکرد.
نگاه بی رمقم رو به امیرصدرای نگران دوختم که گفت:

_انقدر از من بدت میاد؟

توی چشم‌هام اشک جمع شد.
اون جون من بود آدم چطور میتونه از جونش سیر باشه.

_من از تو بدم نمیاد فقط نمیتونم کنار آدمی باشم که به اجبار کنار منه.
نمیتونم دیگه کنار آدمی باشم که منو دوسم نداره.
نمیتونم کنار آدمی باشه که فقط یمدت بخاطر هوس بامنه و بعد ولم میکنه و میره.
واقعا دیگه نمیتونم و تحملش رو ندارم.

امیر صدرا دستشو توی موهام فرو برد و همونجور که موهام رو نوازش میکرد گفت:

_کی گفته من به اجبار باتوام؟
اگه منظورت اون حرفایی بوده که من بهت گفتم همش چرت بوده.
مهشید من دوست دارم.

میدونستم الان چون حالم بده داره این حرفارو میزنه.
نگاهش کردم و گفتم:

_لازم نیست چون حالم بده بهم دروغ بگی این‌کارت از صدتا فحشم برام بدتره.

از روی زمین بلند شد و اومد روی تخت نشست و کمی خم شد.
جوری که صورتش کاملا نزدیک و مقابل صورتم قرار داشت و گفت:

_اگه بهت ثابت کردم که هیچ اجباری نیست چی!؟ اگه تمام اون روزای بد رو جبران کردم چی!؟ توهم قول میدی تاآخرش کنارم بمونی؟ باهم زندگی خوب بسازیم،باهم آروم باشیم.
هان مهشید؟قول میدی؟

نگاه پر از اشکمو بهش دوختم و گفتم:




?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:11

?????
????
???
??
?
#پارت_79
#دانشجوی_مغرور_من

_قول میدم.

لبخندی به روم زد

خجالت زده نگاهمو ازش دزدیدم.
یعنی میشد زندگی منم طعم آرامش به خودش بگیره.
یعنی میشد همه چی اونجوری بشه که من میخوام.
همون لحظه از خدا خواستم بهترین هارو برام رقم بزنه و بتونم کنار امیرصدرا خوشبخت بشم.

نگاهی به امیر صدرا که همینجوری زل زده بود بمن کردم و گفتم:

_چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟خوشگل ندیدی تاحالا؟

اخمی ساختگی کرد و ازم رو گرفت و گفت:

_نه،آدم خودشیفته و از خودراضی ندیده بودم تاحالا.

وا دوباره چِش شد توی جام کمی نیم خیز شدم که امیر صدرا دستشو روی سینم گذاشت و فورا گفت:

_چیکار میکنی؟

_پاشم ببینم چته تو.

_لازم نکرده بگیر بخواب ببینم؛حق نداری از جات بلند بشی.
یکم صبر کن الان میام.

و از روی تخت بلند شد و از اتاق زد بیرون.
خدا شفاش بده با این اخلاقش یهو چِش شد.
بیخیال کِش موهام رو باز کردم و خزیدم زیر پتو که بعد از گذشت چند دقیقه امیر صدرا دوباره اومد داخل اتاق.
اما اینبار دستش پر بود.
پتو و بالِشت رو هم باخودش اورده بود.
نگاهی به قیافه نسبتاً خنده دارش انداختم و گفتم:

_اتاق خودت جا نداره اینارو برداشتی اوردی اینجا؟

همونجور که جاشو روی زمین پهن میکرد گفت:

_اینجوری برامن بلبل زبونی میکنی من طاقت نمیارم دوباره میام جفت خودت میخوابما.
بهت رحم کردم اومدم رو زمین خوابیدم پرو نشو.

ای خدا چقدر این بشر پرو بود.
با چشمای گرد شده زل زده بودم بهش که ادامه داد:

_آفرین حالاهم عین یه دختر خوب بگیر بخواب.

از این تغیر یهوییش خندم گرفته بود بامزه شده بود.
این امیرصدرا خیلی برام آشنا تر بود.
لبخندی به روش زدم و کمی جا به جا شدم که دوباره به حرف اومد..

?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:12

?????
????
???
??
?
#پارت_80
#دانشجوی_مغرور_من

_انقدر تکون نخور بگیر بخواب فردا برات کلی برنامه دارم.

خمیازه ای کشیدم و پتو رو تا گردن روی خودم کشیدم و گفتم:

_الکی برنامه نچین فردا تا ساعت چهار کلاس دارم بعدشم خستم میگیرم میخوابم.
حالا شب شاید یه پیاده روی رفتم.

_نه دیگه،فردا دانشگاه تعطیل باهات کلی کار دارم.
الانم دیگه بگیر بخوام بامن درمورد دانشگاه بحث نکن.

و پشتش رو بمن کرد و خوابید.
از این همه یه دنده گریش خندم گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
انقدر خسته بودم که متوجه نشدم کِی خوابم برد.

صبح با تکون هایی آروم چشمام رو باز کردم که دیدم امیر صدراس.
دست کردم داخل موهام و سرم رو خاروندم و کِش و قوسی به بدنم دادم و توی جام نیم خیز شدم و رو به امیرصدرا با صدای خواب آلودی گفتم:

_چرا بیدارم کردی؟

نوک بینیم رو کشید و کمی خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:

_تازه خانم میخواست ساعت هفت پاشه بره دانشگاه.

مثل خنگا نگاهی بهش کردم و گفتم:

_مگه الان ساعت چنده؟

_ده

یهو کامل سرجام نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.
ضربه آرومی به سرم زدم و گفتم:

_وااااای، با احمدی کلاس داشتم.
بدبخت شدم.

امیرصدرا گفت:


?
??
???
????
?????

1399/09/23 14:12

?????
????
???
??
?
#پارت_81
#دانشجوی_مغرور_من

_من درستش میکنم،از این به بعد همه چیو من درست میکنم.
توحق ندادی غصه هیچی رو بخوری.

از این همه تغیر یهوییش شکه بودم.
به عقب پسش زدم که حتی یک ذره هم جا به جا نشد.
توی صورتم زل زده بود و این اذیتم میکرد‌.
کلافه بهش گفتم:

_میشه بری عقب،میخوام برم دست و صورتم رو بشورم.

نرفت...
نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:

_از من فرار نکن مهشیدم....خانومم...

از شدت هیجان قلبم تند میزد و نفسم به شدت بالا میومد.
من قبلا این حسارو تجربه کرده بودم اونم با خود امیر صدرا.
کلافه گفتم:

_ولکن امیر،میخوام برم‌‌.

ازم فاصله گرفت و پیشونیم رو بوسید و دستای ظریفم رو میون دستاش گرفت و گفت:

_چرا انقدر دستات سرده؟

_چیزی نیست برو عقب میخوام برم پایین.

_باشه باهم میریم‌ فقط باید یه قولی بهم بدی.

سوالی پرسیدم:

_چه قولی؟

_امروز دختر خوبی باشی و هرچی گفتم بگی چشم.

ریز خندیدم و گفتم چشم.



?
??
???
????
?????

1399/09/24 07:31

?????
????
???
??
?
#پارت_82
#دانشجوی_مغرور_من

°دنیز°

کنار یاسر نشسته بودم و منتظر امیرصدرا و مهشید خانوم بودم که زودتر تشریفشون رو بیارن.

نگاهی به یاسر انداختم که با چوب کبریت داخل دهنش بازی میکرد.
کلافه بهش گفتم:

_خب خوب دیدی دختره رو؟
خوب قیافش یادت موند؟

چوب کبریت رو از دهنش دراورد و گفت:

_آره خانوم ولی همچین دختر مظلومی چطور...

زدم وسط حرفش:

_تو دیگه کار به این کاراش نداشته باش.
تو از من پول میگیری پس هرچی که من میگم باید مو به مو اجرا کنی.
فهمیدی که چی میگم؟

_بله خانوم،امر،امر شماست.

نگاه رضایت بخشی بهش زدم و گفتم:

_حالا درست شد؛الانم راه بیوفت بریم. باید اول سر و وضع تورو درست کنم

_خانوم پس اون دوتا چی؟مگه قرار نبود امروز دنبالشون باشیم؟

_تااینجا بسه دیگه خسته شدم.
بریم اول کارای تورو درست کنم بعد میریم سراغ کار اصلیمون.

بعد از اینکه یاسر راه افتاد.
به سمت یه پاساژ شیک رفتیم و اول از همه تیپش رو عوض کردم.
بعدش هم رفت آرایشگاه و ریش و موهاش رو اصلاح کرد.
از دور داشت به سمتم میومد‌. همونی شده بود که خودم میخواستم.
حسابی تغیر کرده بود.
هه مهشید خانوم فاتحت خوندس.
کاری میکنم که مرغای آسمون به‌حالت گریه کنن.
حالا دیگه آبروی منو میبیری!بدبختت میکنم.
لبخند رضایت بخشی به یاسر زدم و گفتم:

_عالیه همونی شدی که میخواستم.
فردا راس ساعت 7 همونجایی باش که گفتم.

_چشم خانوم،امر دیگه‌‌ای بامن ندارید؟

_نه،فعلا میتونی بری.

داخل ذهنم هزارتا نقشه ریخته بودم تا مهشید رو نابود کنم.
اما این یکی از همه بهتر بود.
جوری نابودش میکرد که هیچ‌جوره درست شدنی نبود.
بادم شیر بازی کردن تاوان داره مهشید خانوم.
باید تاوان تمام حرفایی که درمورد من زدی رو پس بدی.





?
??
???
????
?????

1399/09/24 07:31

?????
????
???
??
?
#پارت_83
#دانشجوی_مغرور_من

°مهشید°

مثل بچه کوچولوها آستین پیراهن امیرصدرا رو کشیدم و نالیدم:

_وای امیرصدرا بسه دیگه خسته شدم.

لبخندی به روم زد و گفت:

_خسته شدی!

_آره بخدا انگشتای پام گِز گِز میکنه از بس راه رفتم دیگه نمیتونم.

و روی صندلی که دَم مغازه بود نشستم.
مقابلم ایستاد و سرش رو خم کرد.

_پاشو ببرمت یه رستورانی جایی یچزی بدم بخوری خستگی از تنت دربیاد.

گفتم:

_حس اینم نیست.

صدای خنده ریزش به گوشم میرسید.
از جام بلند شدم و ضربه آرومی نثار بازوش کردم و گفتم:

_پرو


○○○○○○○○○○○○○○○○○

با ذوق نگاهی به صندلی عقب ماشین انداختم که پر از وسایلی بود که امیر صدرا برای خودم و خودش خریده بود.

نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو به روبرو دوختم.
طولی نکشید که امیر صدرا با دولیوان آب هویج بستنی اومد.
سینی رو از دستش گرفتم و گفتم:

_ممنون.

لیوان خودش رو برداشت و گفت:

_وظیفه بود.

لبخند محوی زد و نِی رو داخل لیوان چرخوندم و...






?
??
???
????
?????

1399/09/24 07:32