?????
????
???
??
?
#پارت_62
#دانشجوی_مغرور_من
با حرص بلند شدم از اشپزخونه خارج بشم که امیرصدرا اومد با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ نمیدونستم انقدر علاقه داری که من و زود زود ببینی !.
با شنیدن این حرفش چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصاب خودم مسلط باشم دوست نداشتم بیخود و بی جهت چند تا فحش درشت بارش کنم رسما همش باعث میشد من عصبانی بشم
_ برو کنار ببینم
_ چه عصبانی
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با خشم بهش توپیدم :
_ نکنه توقع داشتی خیلی ملایم باهات حرف بزنم بعد اینکه من و تو دردسر انداختی
_ منظورت کدوم دردسر هست عزیزم !؟
عزیزم رو با یه لحن مسخره ای گفت که باعث شد از شدت حرص دندون قروچه ای بکنم ، مرتیکه ی *** انگار من بازیچه ی دستش هستم باید یه چند تا لگد بهش میزدم که حالش جا میومد اما به جاش با عصبانیت پسش زدم و از آشپزخونه خارج شدم ، دود داشت از سرم خارج میشد
_ مهشید
با شنیدن صدای آقاجون راهم رو به سمت نشیمن کج کردم رفتم پیشش و گفتم :
_ جان
_ لباست آماده شده تو اتاقت هست واسه فردا بپوش که میریم محضر
چشمهام گرد شد
_ لباس ؟
سرش رو تکون داد :
_ آره عمه ات واست خریده دوست داره بپوشی !
نگاهم به عمه افتاد که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد ، دوست نداشتم قلبش شکسته بشه واسه همین سرم رو تکون دادم
_ کار دیگه ای با من ندارید ؟
_ نه
به سمت اتاقم راه افتادم با دیدن لباس چشمهام گرد شد عجب لباسی بود واقعا سفید دقیقا شبیه لباس عروس اما پف نداشت فقط دنباله دار بود نفسم رو کلافه بیرون فرستادم عمه هم دلش خوش بود .
?
??
???
????
?????
1399/09/21 21:41