282 عضو
من شب خاستگاریم باحال بود?
من و شوهرم از قبل باهم آشنا بودیم و حرفامونو میزدیم البته کوتاه مدت
قرار بود روز خاستگاری هردومون خیلی جدی و رسمی باشیم و سوتی ندیم!
اون کلی با خجالت و کم رویی نشست و منم روبه روی خانواده اون با کلی حیا و کم رویی نشسته بودم که داداش کوچیکم که خودش اصرار داشت میوه ها رو اورد?
کلا بچه باحالیه و باهم خیلی می خندیدیم!!
بچه خواست که میوه رو برای مامان شوهرم بزاره از دستش افتاد و ولو شد!?
اون موقع من که اصلا یادم رفته بود تو چه موقعیتی هستم از خنده غش کردم و با صدای بلند خطاب به شوهرم می گفتم دیدی گفتم این پایه خندس??
یعنی مجلس اون موقع ترکید!
شوهر بدبختم سرخ شده بود و منم بعد چند دقیقه فهمیدم چه کردم!!!
??
#نگار
#سوتی_بفرست?
?┅┅❅
من تازه ازدواج کردنی خیلی سوتی لفظی داشتم?
یبارم مادرشوهرم دستور یه غذارو میداد گفت گردن مرغ پوستشو قشنگ بگیر بعد بپز
من گفتم مگه گردنش پوست داره؟
دیدم بد نگا میکنه خواستم درستش کنم گفتم نه منظورم اینه که مرغ مگه گردن داره؟
مادرشوهرم غش کرد از خنده?
گفت اصلا بیخیال گردن مرغ رو هرجور دوسداری درست کن
اخه من گردن مرغو بدون پوست همیشه دیده بودم یعنی حتی ندیده بودم چجوری مرغو تمیز میکنن???
#سوتی_بفرست?
?┅┅❅
شوهرخواهرماینا رفته بودن برا ال ای دی پایه بخرن از همونا ک ال ای دی رو روش ب دیوار میزنن،
کارتمو دادمش گفتم فقط حق داری پایه بخری ن چیز دیگه
پیام بانک برام اومد، 3000000برداشت شده بود
پیام دادمش 300تومن برا چی کشیدی؟ نوشت براکت
گفتم من مگ نگفتم فقط پایه تلویزیون??
خلاصه اومدن خونه دیدم پایه خریدن ولی کت نخریده. گفتم تو ک گفتی کت خریدم?
گفت خله براکت??
ب این پایه ها میگن براکت???
پیامشو خونده بودم برای کت???
حقیقتا تا اونروز نمدونستم ب این پایه ها میگن براکت?
?┅┅❅
ابجی کوچیکم میره خونه مادربزرگم ازاین دستشویی قدیمی ها داشتن ک مارمولک داشته ابجیمم ترسیده بر
نشسته توی حیاط کارشو کرده?
بعدبرداشته روشونو باپوست پسته و دانه آلو و سیخ جارو و اینا تزئین کرده ک مثلا کیک تولد درست کرده?
بعدرفته مادربزرگموصداکرده ک بیاین براتون کیک تولد درست کردم?♀?♀?♀?♀?♀
مادربزرگمم بیچاره پاشده اومده ببینه و مرده از خنده?????
تاچندروزم توی حیاط جمعش نکردن هرکی میرفته خونشون نشون میداده ک این هنر ابجی من بوده?????
?┅┅❅
یبارم مامانم برا نماز صبح هرچی صدا داداشم میزد بیدار نمیشد خلاصه با جیغ و داد بیدارش کرد خودش خسته شدرفت تو اتاق بعد داداشم از خواب بیدار شد رفت وضو گرفت شروع کرد نماز خوندن انقدم خوابش میومد معلوم بود داره تو خواب نماز میخونه خخخ رسید به تشهد و بعد داشت سلام میداد یهو مامانم از تو اتاق خواب داد زد محمدددد بیدار شدیییییییی؟ بدبخت داداشم از هولش گفت اره???
بعله دیگه وسط سلام دادن حرف زد و نمازش باطل شد انقدم حرص خورد مجبور شد دوباره نمازشو بخونه???
?┅┅❅
چند سال پیش که دانشجو ادبیات بودم یه استاد خیلی خوبی داشتیم که قبل ازشروع درس اگه کسی داستان کوتاهی نوشته باشه میخوندیم ایرادشو میگفت
منم چون خیای اهل نوشتن بودم هر جلسه یه داستان کوتاه میخوندم یه جلسه بعد خوندن استاد گفت عالی بود مثل اسمت شیرین بود (آخه اسمم شیرین هست) منم نمیدونم چیشد ازتعریف استاد هول شدم خواستم شکست نفسی کنم مثلا ..یهویی گفتم نه استاد زیاد هم شیرین نیستم???♀ یهو کل کلاس خندید یکی ازپسرها گفت استاد نطرتون چیه مزه شو بچشیم ببینیم شیرینه یانه نه???خودمم خندم گرفته بود ازبس خندیدیم نتونستم بمونم سرکلاس
#سوتی_بفرست ???
?┅┅❅
ما سال 91 بوتیک مردونه داشتیم شوهرم یه دوستی داشت اسمش شعیب بود اسم پسرشون هم طاها بود
یه روز این بنده خدا با خانومش و پسرش اومدن مغازه ما خرید من همون اول یه سوتی دادم به جای اینکه بگم طاها گفتم شعیب بیا یه بوس بده خاله ?
چشمای خودش و خانومش و شوهر من گرد شد دیدن سوتی بوده چیزی نگفتن
این پسرشون هم با دستگاه کارتخوان بازی میکرد مجبور شدم بذارمش زیر پیشخوان، موقع حساب کردن شوهرم گفت عه خانوم دستگاه کو ؟؟
بازم به جای طاها گفتم اقا شعیب بغل من نشسته بود از بس با دستگاه بازی کرد جمعش کردم دوباره چشمای خانومش و شوهرم گرد شد ... یهو خود اقا شعیب برگشت گفت مهتاب خانوم امروز ول کن ما نیستی ها??? مغازه رفت رو هوا
ولی بعدش شوهرم خیلی دعوام کرد?
?┅┅❅
ما يه بار با فاميلاي مامانم واسه عصرونه رفته بوديم بيرون
زندايي مامانمم اومده بود كه اسمش كبري هست
داشتيم حرف ميزديم يكي از فاميلا گفت من از اسمم خوشم نميادو اينا
خلاصه بحث راجب اسم گذاشتن بود
مامان منم برميگرده ميگه من از اسمم راضيم والا
اگه اسمم قدمخير و اينا بود ميخواستم چيكار كنم?♀
منم يهو گفتم اره باباا اگه اسمت كبري،صغري اينا بود چيكار ميخواستي كني?
اصلا هم حواسم نبود زندايي مامانم اونجاس
هيچي ديگه دختر خالم بهم اشاره كرد،من تازه اونجا دوهزاريم افتاد ك چه سوتيي دادم??????
اصن نميشد جمش كرد
ولي بعدش همه خنديدن??
من???
زندايي مامانم???
بقيه?
?┅┅❅
یه بار قصد کردم از بابام پول بر دارم??♀️
یادم نیست واسه چی ولی خب اون موقع ها که پول تو جیبی نبود خودمون باید دست به جیب میشدیم?
یادمه پاییز بود و همه تو اتاق دور بخاری نشسته بودیم منم فرصت و غنیمت شمردم و یواشکی اومدم تو راهرو ?♀️?♀️
بابام کلی پول داشت که پشت یه قاب عکس گذاشته بود
لامپا خاموش و تاریکی همه جارو گرفته بود
یه نگا اینور و یه نگا اونور به خدا هیچکی نبودا
دستمو بردم پشت قاب عکس و خورد به یه دسته پول و من??
داشتم فکر میکردم چقدر بر دارم اندازه یه پفک یه چیبس یه آدامس??اوج دزدیمون در این حد بودا ??
خلاصه احساس میکردم با حرکت دست من به سمت پولا دستی ام به سمت من حرکت میکنه???
دیدم یکی از پشت گردن منو گرفت خیلی ترسیدم که یعنی کی میتونه باشه??
خیلی آروم سرمو برگردوندم دیدم بابامه??
گفت چی میخوایی اینجا?
گفتم اومدم دنبال خودکارم?
بابام گفت یعنی خودکارد دقیقا همینجا پشت قاب عکس و کنار پولاست ???
به تته پته افتاده بودم گفتم آره بابا
ولی بابام مهربون بود ??خیلی آروم بهم گفت : تو غلط کردی? و یه دونه زد پست کلم و گفت برو جای دیگه دنبال خودکارت بگرد?
ومن خیلی بی سرو صدا صحنه را ترک کردم و اولین شکست مالی رو تجربه کردم??
من دزد?♀️?♀️??
بابام????
پولا????
و اما خودکارم???
عاشق همتونم
سمی از فریدن
#بازم_آخه_سوتی??
?┅
?
حدود چهارسالونیم پیش که من 14 سالم بود یه روزداشتیم ازخونه مامان بزرگم برمیگشتیم که مامانم یهو گف عمو اینا ازت خواستگاری کردن?
منم موندم اصن آخه پسربزرگشون که الان عشقمه?ده سال از من بزرگتره خلاصه من تو خیابون دادو بیداد که واسه کی؟
نکنه واسه پیرپسرشون میخوان بیان خواستگاری
ماماااان من هنوز کوچیکم چرا اینکارارو میکنن?تازشم یه جوری من خوشم نمیومد ازش که فقط واسه اذیت کردن عاقا میرفتم خونشون و کلا سوژم بود?
اما مامانم گفت حالا هیچی نگو زشته میریم مشاوره اون بگه نه
خلاصه ما رفتیمو عاقای مشاور گفت حیف دخترتونه آخه من مدرسه نمونه بودمو ??
گفت بگید نه ، مامانم گفت من روم نمیشه خودتون بگین
خلاصه وقتی عاقاییمو دید گفت نههههه حیفه این پسره بهش نه?? نگو ، بزار دوسه سال دیگه عقد کنین ماهم گفتیم حالا فکرامو بکنم من جواب میدم که جواب منم مثبت بودو بعععله☺️
تو این سه سال ما لیلیو مجنون بودیم? پیامای یواشکی تماسای یواشکی نگاهای زیر زیرکیو کلیییی خجالت☺️? و آخرش شد که پارسال ینی دقیقا 98/9/8 من لو رفتم??وعمو اینا ساعت دوازده شب اومده بودن خونمون و داداشامم عصبااانیو فوش ناموسی
عموو زنعمو هم گیر دادن ماهمین امشب عروسمونو میبریم?
بابای منم خونه نبودو فرداش که بابایی اومد من از ترس پریدم تو حموم که دعوام نکنه?و سرزنشم نکنه که بابایی به دوتا داداشام گفت شما دوتا غلط کردین سر دختر من دادزدینو زدین توو گوشش ، خوبه سر قرار ندیدینش??
سه ساله نامزدن حالا یه پیام بوده و بعد سه سال انتظار تمامی مقدمات تو ده روز آماده شد و دقیقا ما دوازده روز بعد عقد کردیم ?
الانم منت شو سر عاقایی میزارمو میگم تو که بی عرضه بودی و نمیومدی اگه من لو نمیرفتم تا همیشه تو خماری میموندیم??
عاشق همتونم پیرهن صورتی??♀
#بازم_آخه_سوتی??
?┅┅
شوهرم شیرینی فروشی داره??? و من به عنوان حسابدار اونجا هستم گاهی که سرش شلوغه کار مشتریها رو هم میرسم یه روز یه مرد قد بلند و جوون وارد مغازه شد آقای همسر رفت بیرون برای مشتری بستنی دستگاهی بزنه چند نفر از مشتریها هم تو صف بستنی و ذرت مکزیکی بودن من بلند شدم واسه مشتری شیرینی بکشم که مشتری می پرسه تازه هست منم برای اینکه ثابت کنم ما شیرینیهامون پخت روزه و گرمه یه دونه از شیرینی رو به عنوان تست برمی دارم به مشتری تعارف میکنم که بردارین تست کنین تا اینجاش خوب بود ولی وقتی مشتری بیچاره گفت ممنون نیازی نیست من خنگ گیر میدم باید بخورین من به همه میدم مشتری میگه هر کی بیاد مفت یه دونه بخوره بره که هیچی بازم من میگم نه مشکلی نیست همش از خودمونه و از صبح هر کی بیاد داخل مغازه من بهش میدم انقدر این جمله رو بی هوا با تن صدای بلندم تکرار کردم همسر غیرتی من با عجله اومد داخل و نامحسوس زد به پهلومو گفت تو نمیخواد بدی فقط برو بشین و حرف نزن بعد خیلی مودبانه شیرینی تعارف کرد و 2 کیلو کشید و مشتری رفت بعد اومد سراغ من که با اون صدای بلندت میدم میدم و بخور بخور راه انداختی خیر سرم گفتم کار یه مشتری رو راه بنداز
ابرو واسم نذاشتی این بود که دیگه اجازه نداد من به مشتریها ، بدم میگفت تو فقط سر دخل باش و حساب کتاب کن
گندمم از آمل
#بازم_آخه_سوتی??
?┅┅❅
?
راستش داداشم تازه عقد کرده بود و با زن داداشی حساااابی رودروایسی داشتیم و با ادب و نزاکت باهم برخورد میکردیم،یه روز خونه مامانم بودیم،،،توی جمعمون مامان و بابا و من و بچم و زن داداشی و یکی دیگه از خواهرام و بچش بودیم ،واسه اینکه زنداداشم راحت باشه بحثای شادوخنده دار داشتیم تا روش باز بشه????
همینجور که میگفتیم من یه حرف خیلی خنده دار زدم همه زدن زیر خنده ???زنداداشم همون لحظه که اومد بخنده اومد حالت نشستنشرو عوض کنه که همزمان با اون خنده یه وییز کوچولو ازش در رفت????
ما به بحث کردنمون میخندیدیم اینم اضافش شد صدای خنده رفت بالا???? سعی کردیم به روی زنداداشی نیاریم که بچم گفت یکی گوزید???
مامانم واسه اینکه آبروی تازه عروس رو بخره گفت ببخشید از من بود????
وقتی زنداداشم رفت از اطاق بیرون بابام با تشر به مامانم گفت تو خجالت نمیکشی جلو دختر غریبه( عروس تازه) ول میدی؟؟?????
ما که فهمیده بودیم کار مامانم نبوده ولی چیزی لو ندادیم ولی بنده خدا بی آبرویی رو به خودش خرید تا آبروی عروسش نره( مادرشوهر اینجوری هم داریم) الان دیگه زنداداشم ما رو شناخته و خیلی دوستمون داره چون میدونه ما هم خیلی دوستش داریم
البته میدونه باد دادن تو خانواده ما کلی شادی و تفریح به دنبال داره
???????
دوستتون دارم امیدوارم ناراحت نشده باشید((زری بلا?))
#بازم_آخه_سوتی??
?┅┅
یه خاطره یادم اومد ازهمسرم روزی که رفتیم ازمایش خون?
منو مامانم بودیم و همسرم و زنعموش که مثلا معرف ما بهم بود
اقا ما رفتیم ازمون خون گرفتن و اومدیم بریم مشاوره ، گفتن مسئولش نیست یه خانمه اومد یه ذره باهام حرف زد و رفت منم بدون ذره ای خجالت اومدم بیرون?
وقتی اومدیم سوار ماشین بشیم برگردیم زنعمو جلو نشست و مامانم هم نشست عقب
تا پامو گذاشتم منم بشینم کنار مامانم? دیدم راه افتاد??
یهو مامانم گفت هنوز نشسته نگه دار ، همسرم هم خندش گرفته بود هم خجالت کشید از بس عجوله
حالا منم حرص میخوردم ??مامانم گفت بشین
وایسادم کنار ماشین و گفتم نه عجله دارین برین دیگه همه خندیدن و همسری گفت ببخشید از بس کار داریم فکرم مشغوله حواسم نبود (چون فرداش روزعقد بود)
الانم که چندسال گذشته تا چیزی میشه میگم عجولی میگه نه
منم میگم هنوز یادم نرفته من سوار نشده بودم راه افتادی بری??
دختر کویرم
#بازم_آخه_سوتی??
?┅┅❅
من تازه ازدواج کردم یه سال و خورده ای یه شب که دعوامون شده بود با همسری ، یه سیلی منو زد
منم خودمو زدم به غش هرچی آب میپاشید روصورتم تو صورتم میزد الکی به هوش نمی اومدم?? رگ رو شونمو گرفت انقد فشار داد خیلیم درد داشتم ولی تحمل کردمو چشمو باز نکردم طوری که خودمم باورم شد
اخرش خودشو میزد میگفت غلط کردم خدایا غلط کردم?بعد کلی خودشو زدن چشممو باز کردم بعدشم ولم کرد رفت رو مبل خشکش زده بود
منم خودمو رسوندم تختو خوابیدم فرداش بیدار شدم تمام گردنو شونم کبود بود
از بس زده بود به هوش بیام دو روز هم باهاش حرف نزدم اخرسرم خودش اومد معذرت خواهی
نتیجه اخلاقی تا میتونید فیلم بازی کنید این مردا حقشونه???ببخشید زیاد شد
عاطی بانو
#بازم_آخه_سوتی??
?┅┅❅
من یه دانشگاه میرفتم ک همه پسر بودن و فقط من دختر بودم توشون
چون رشتم خاص بود بعد یه روز سر کلاس یه پسره دلقکی بود منم شب قبل با مادرشوهرم دلخوری داشتم حسابی فکرم درگیر بود
استاد مسئله نوشت پای تخته واسه من خیلی آسون بود تند حل میکردم و واسه خودم میرفتم تو فکر
بعد استاد این پسر دلقکه رو صدا کرد پای تخته ، منم تند حل کردم رفتم تو فکرای خودم
یهو اون نتونست حل کنه استاد گفت کی بلده من سریع دستمو بردم بالا
بعد پسره با حالتی زانو زد با دلقک بازی بهم ماژیک رو داد منم قیافه گرفتم??
گفتم اینجا جای اینکاراست؟
بعد رفتم پا تخته ، چشمتون روز بعد نبینه تو مدتی ک تو فکر بودم مسئله دوم نوشته بودن و من بلدش نبودم ?
هیچی دیگه کلی ضایع شدمو نشستم و ابروم حسابی رفت??
?┅┅❅
سلام خوبین?
من شوهرم تازه باباش عمل کرده بود با داداش بزرگش و باباش و مامانش نشسته بودیم دور باباش شوهر من هی میگفت بابا نگران نباش دوره قاعدگیت دو هفتست هممون چشمامون گرد شد?? گفت چیه خب دوران قاعدیش دکتر گفت دو هفتست ?
متوجه شدم منظورش نقاحته نتونستم جلوی خودمو بگیرم از شدت خنده ی?? کنترل کردم به زور زدم زیر سرفه و رفتم تو حیاط شوهرم اومد اب بهم داد?
برگشتیم خونه برادر شوهرم مثلا میخواست جو رو عوض کنه گفت نکنه رفتی بالا اوردی بارداری زن ??
دیگه منو نمیشد جمع کرد از بس خندیدم دویدم تو خونه ????
تا دو روز من هی یه دفه میزدم زیر خنده و شوهرمو صدا میکردم قاعدگی اونم بهم جواب میداد کوفت????
#بازم_آخه_سوتی??
?┅┅❅
سلام به سوتے دهندگان عزیز این سوتیه خواهرمه?
یه روز که هیئت داشتیم همه همسایه هارو هم صدا کرده بودیم وقتی مجلس تموم شد چنتا از همسایه ها و فامیل بودن که داشتیم حرف میزدیم
حرف از طبیعی زایمان کردن بود یکی میگف وقتی طبیعی زاییده بودم نمیتونستم شلوارمو بپوشم ، یهو خواهرم گفت چرا نمیتونستی شلوارتو بپوشی؟؟ ?♀
یکی هم گف زایمان کرده بود برا همون
خواهرم گفت مگ از شکم زایمان طبیعی نمیکنن
یعنی خونه رو هوا بودا خواهرم خیلی چشمو گوش بسته و خیلی شلوغه ، هفده سالشه ?
حالا قیافه همسایه ها??
قیافه خودش????
من????
?┅┅❅
سلام به همگی...
من قبل از ازدواجم خواهر شوهرم رفیق بودم و برام اومده بودن خواستگاری? که مامانم و بابام تازه از مکه اومده بودن و برای ولیمه مکه مامانم بابا دعوت بودن
موقع پذیرایی داداشم طرف مردها خواسته دیس برنج رو بده به کسی ، از بلا چشمتون روز بد نبینه از زیر دیس یه بچه رد شد و داداشم تعادل خودشو از دست داد و هردو دیس برنج ریخت رو سر آقایی ما???
بعد شوهر خواهر آقایی ما گفت پاشو پاشو که داماد این خانواده شدی واینطوری شد که قسمت هم شدیم ازدواج کردیم?
شوهرم بعضی وقتها به شوخی به داداشم میگه نامرد از قصدی دیس برنج رو رو سرم انداختی سرم درد گرفت
داداشم میگه از الان باید جلو داماد رو گرفت که پررو نشه?
?┅┅❅
سلامم
یه بار عموم میخواس برا پسرش زن بگیره به من گف عمو جون پاشو عڪس دوست و رفیقات یا فامیلای مامانت نشون ما بده یڪیش انتخاب ڪنیم و...
البته پسر عمومم نبود خودش ، همه جمع شده بودن عڪسا رو میدیدن آبجی هفت سالمم از همه جا بیخبر داشت عڪسا رومیدید ، اینا هی نظر میدادن این خوشڪله ، اون خوشڪله??
بعد از همدیگه میپرسیدن ڪه بنظرتون کدمشون قشنگ تره؟؟
یهو آجیم گفت مریم (من) از همشون خوشگل تره???????
یعنی مردماااا،از خجالت آب شدم ، هی میگفتم نههههه نه بابااا ، من خوشگل نیستم?♀??
دیگ نمیدونستم چیکار کنم جلو زن عموم و عموم زشت شد حالا فکر میکنن من پسرشون رو میخوام?
دعا کنین یه دختر خوب گیرش بیاد?
?┅┅❅
سلام صد سلام به هم گروهیای عزیزومهسا جون ???
من قبل از بارداریم یه نوبت گرفتم برای مشاوره ژنتیک روزی که من قراربود برم مشاوره شوهرم مسافرت بود منم مجبور شدم همراه مامانم برم پیش دکتراینم بگم که مشاوره قبل از ازدواجه? اما من برا حساسیتی که نسبت به بارداریم داشتم ترجیح دادم که برم اونجایی که من رفتم خیلی شلوغ بود با این که وقت قبلی داشتم ولی باز یک ساعتی تو سالن انتظارمنتظر موندیم همراه مامان همه دختر و پسرایی بودن که قبل ازدواج اومده بودن پیش مشاورهمراه خانوادهها شون کنار صندلی که ما نشسته بودیم یه دختر و پسری بودن? که خودشون دوتا اومده بودن ودل میدادن و قلوه میگرفتن ??از اخلاقیات خودشون حرف میزدن مامان منم که خیلی کنجکاو شده بود به حرف های این دو نفر گوش میکرد ???کل حواسش به اون دوتا بود صورتشو قشنگ داده بود سمت اون دوتا??? همچین غرق صحبتهاشون شده بود که نگم براتون یه هو دوتاییشون متوجه مامان کنجکاو من شدن و رفتن صندلی روبروی ما نشستن منم که غرق خنده شده بودم نمیتونستم خودمو کنترل کنم به مامانم گفتم خوب حالا چی دستگیرت شدمامانم تازه دو هزاریش جا افتاد که چه کاری انجام داده?♀?♀?♀ هم خندش گرفته بود هم ناراحت بود که الان اون دونفر چه فکری راجعش میکنن ?♀?♀?♀ دیگه بلاخره این شده بود سوژه خنده من ???
اون دختر و پسر ???
من???
مامان?♀?♀?♀
سلامم
خاطره من برمیگرده به ده سال قبل که من و همسرم نامزد بودیم
شوهرم سه تا رفیق داره که خیلی با هم جورن و همه دوران عقد بودیم?
یک شب همه عروسی دعوت بودیم و از عروسی که اومدیم یکیشون گفت من کلید خونه همسایمون دستمه که برم از خونشون سر بزنم خودشون سفر هستن بیاین همه بریم اونجا?
خلاصه ما از خدا خواسته رفتیم و بعد کلی قرعه کشی سر اتاق ها هر کدوم اتاقی رو انتخاب کردیم و رفتیم و خودتون میدونین که همه تو اتاق ها مشغول بودیم??
یهو تلفن دوست شوهرم زنگ خورد باباش بود گفت کلید همسایه رو چکار کردی براشون کار پیش اومده مجبور شدن نصف شب برگردن و الان تو کوچه ان?
حالا دوست شوهرم داد میزد جمع کنین اومدن?
ما هم سریع دنبال لباسها می گشتیم و یک چیزی پوشیدیم و از اتاق ها زدیم بیرون و صاحبخونه وارد شد و با تعجب نگاه میکرد ?? از هر اتاقی یک نفر میاد بیرون و ما هم یک سلامی کردیم و در رفتیم رسیدیم تو کوچه به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده???
آخه ما عروسی بودیم و آرایش کرده که در اثر شروع عملیات نیمه کارمون ارایش ها پخش شده بود و صورت شوهرهامون پر اکریل و رژ???
بماند که مجبور شدیم نصف شب بریم توی باغ دوست شوهرم و تو الاچیق بمونیم تا صبح شه و بتونیم بریم خونه باباهامون??
?┅┅❅
سلام
چند وقت پیش بعد زایمانم افسردگی? گرفته بودم و حال روزم خوب نبود تا تو خونه تنها میشدم مینشستم گریه? میکردم در راستای خوددرمانی تصمیم گرفتم تو خونه نمونم بنابراین هرکی میخواست هرجا بره منم شال و کلاه میکردم دنبالش راه میفتادم? یه روز مامانم گفت بچه پسر دختر خاله ام به دنیا اومده میخوام برم دیدنش منم طبق معمول میام میام ?حالا تا حالا زنشو ندیده بودم حتی عروسیشونم نرفته بودم ?ولی خوب خرجش یه کادو بود دیگه عوضش تو خونه نمیموندم القصه روز موعود بماند که با چه بدبختی اماده شدم و این دوتا وروجکو حاضر کردم موقع رفتن ساک وسایل بچه رو همسرم برد که توی ماشین بزاره منم بعدش رفتم پایین دیدم همسری ماشینو روشن کرده واز پارکینگ دراورده و منتظر منه خودشم میخواست بره جایی کار داشت
منم سوار ماشین? روشن شدم وراه افتادم مامانمو سرکوچشون سوار کردمو رفتیم در خونشون که رسیدیم ماشینو خاموش کردمو بعد پیاده شدن اومدم در ماشینو قفل کنم دیدم قفل نمیشه ای دل غافل سوییچ نیاوردم ?تو پرانتز اضافه کنم ماشینم سوییچ لس هست حتما دیدین فقط کافیه ریموت موقع روشن کردن یا قفل کردن تو کیفتون باشه اونوقت دکمه استارتو بزنین روشن میشه منم از اونجایی که کیف مهمونی? برداشتم و خودمم روشنش نکرده بودم بی سوییچ اومده بودم مامانمم زنگ درو زده بود ومیزبانم اومده بود دم در حالا تصور کنین من مثل خنگا مونده بودمو یه ماشین بدون سوییچ ?نه میشد درماشینو باز بزارم نه روشن میشد برم سوییچ بیارم یا حداقل بزارمش تو پارکینگشون هیچی دیگه مامانمو بچه ها رفتن داخل منم زنگ زدم به همسرم که برام سوییچ بیاره بماند که چقدر بهم خندید ?و اضافه بر اون غر زد ??چون دنبال کاری رفته بود و کلی دور شده بود ولی اخرش از همش غمناکتر بود من مجبور شدم تو خیابون بمونم تا همسرم بیاد درحالی که بقیه تو خونه گل میگفتنو گل میشنفتن?? واحتمالا به من میخندیدن تازه وقتی همسرم سوویچو اورد دیگه وقت رفتن بود من فقط فرصت داشتم برم تو ودرحالی که بسیوووووور ضایع شده بودم کادومو بدمو خداحافظی کنم ??
نتیجه اخلاقی اینکه هرگز خوددرمانی نکنید چون نه تنها خوب نمیشید بلکه ضایع هم میشین تازه واستون خرجم داره????
?┅┅❅
سلام به همگی
من دوم دبیرستان بودم که از طرف مدرسه ما رو بردن اردوی مشهد?
توی واگن قطار موقع برگشت به دلایلی یکی از بچه ها به شدت ترسیده بود ، یکی از بچه ها گوشواره شو در آورد انداخت تو یه لیوان آب که آب طلا به خورد طرف بدن که ترسش کم شه مثلا
بعد خوردن آب لیوانو دست به دست دادن که از پنجره واگن بقیه آبو خالی کنن بیرون و اصلا حواسشون به گوشواره نبود و بعله گوشواره رو سپردن به ریل قطار??
تازه بعد چند دقیقه فهمیدن که چه گندی زدن??? تا اون باشه دیگه خرافات و جدی نگیره
آخه آب طلا ، تازه بعد برگشتنمون یکی از بچه ها تز روشنفکری گرفته بود که باید پول روی هم بزاریم و پول گوشواره شو به صاحبش بدیم
شانس آوردیم یه هفته بعد صاحب گوشواره ازدواج کرد و دیگه مدرسه نیومد..??والا من چه گناهی کرده بودم که نه سر پیاز بودم نه ته پیاز...???
?┅┅❅
سلام دوستان?♀️
این خاطره که میگم برا دوران عقدم که سه سالیه ، میگذره?
ی بار مادر شوهرمینا میخواستن برن دهاتشون که قیداره
شوهرم وقتی خواست بره سرکار کلید? خونشون رو داد به من گفت من شب میام به خونه سر بزن?
منم گفتم باشه برادر شوهرمم سرباز بود اون موقع?✈️از شانس من اون روز رو اومده بود مرخصی
اینم بگم که مجرده
یدفعهی رعد برق بدی شروع به زدن کرد و بارون شدیدی گرفت
منم گفتم بزار برم یخچال و لباسشویی رو از برق بکشم
من رفتم تو ، دیدم درا قفل نیست با خودم گفتم خاک توسرت درخونه ملتو باز گذاشتی اخه?اینم بگم که خونه بابامینا روبهروی خونه مادر شوهرمینا هست
من رفتم تو داخل اشپزخونه بودم که دیدم یکی ، از اتاق اومد بیرون اونم چی کاملا لخت???اشپزخونه مادرشوهرم چسبیده به اتاق خوابه ، روبهروهم که پذیرایی هست
بلهههه اقا برادر شوهرم بود که رفته بود دوش بگیره همون جوری از حموم لخت دویده بود تو حال
یه حولهام نداشت مثل موش ابکشیده?اون منو ندیده بود منم حول شده بودم فقط نگاهش میکردم خشکم زده بود?
برادر شوهرم رفت از پنجره پذیرایی بیرون رو نگاه کرد برگشت
همین که برگشت منو دید?فک کنین لخت لخت
یهو دستشو گذاشت جلوی بدنش منمکه خشکم زده?برادر شوهرم گفت زنداداش اینجا چی کار میکنی و دویید تو اتاق من گفتم ببخشید اومدم یخچالو از برق بکشم که رعد برق میزنه نسوزه ، خداحافظ?
سریع اومدم بیرون
بعد اون قضیه منو دید میگفت اگه کسی رو ناخواسته لخت دیدی خشکت نزنه وایسی نگاه کنی?
یه حرکتی کن حداقل پشتتو کن بهش ابروم رفت جلوت??
وامامن?
شوهرم?
برادر شوهرم?
?┅
سلام خدمت دوستان
این داستانی که میخوام بگم براتون سوتی نیس ولی جالبه حدود سه سال پیش من با مامانمو دوستم رفته بودیم دسته عزاداری محرم تو خیابون بعد وسط نوحه خوندن یهو یه نفر میکروفون رو گرفت و گفت فردا مراسم خاکسپاری بانوی جوان فلانی(حالا اسم و فامیلی اون دختره عینا مشابه اسم من بود)که به علت سانحه تصادف ساعاتی پیش فوت کردن عاقا یه دفعه دیدم هرکی از فامیلامون تو دسته بود تار و مار شدن و خودمو دوستمو مامانمم که کنارمه شوکه بودیم??? بعد دیدم دختر عموم داره میدوعه دنبال آب قند تا منو دید گفت تو اینجااااایییی مامانم داره گریه میکنه خودشو میزنه میگه ووی اسم دختر عموته خلاصه دست منو گرفت گفت بیا بریم همه ببیننت تا رسیدم همه ریختن رو سرم و بوسم میکردن عین امام زاده???خلاصه خیلی شب عجیبی بود فرداش تو مدرسه هم پخش شد من مردم بعد که فهمیدن تشابه اسمیه خیلی میخندیدن آخه اسم و فامیل منم جوری نیس که خیلیا روشون باشه بعد یه دبیرامون اومد سرکلاس گفت شنیدم بعضیارو سکته دادی????
?┅┅❅
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد