The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

دادم...رفتم اتاقمو مشغول كار شدم.. يه ربعى گذشت كه در اتاقم به صدا در اومد...با صداى بفرماييدم در باز شد و منشى تو قالب در ظاهر شد...
- بخشيد جناب كاويانى ، آقاى مطاعى ميخوان شما رو ببينن!

از جام بلند شدم و با اخم بهش گفتم
- بايد صد بار بهت بگم كه ايشون احتياج به اجازه ندارن ؟!
- بله ، ببخشيد!

كنار رفت و آرتين با چهره اى خوشحال وارد اتاق شد
- باز پاچه ى اين بنده خدا رو گرفتى؟!
- زبون نميفهمه خب!
- تو كه ميفهمى به اينم درس بده!

و خودش هم خنديد..
- چيه ؟! كبكت خروس ميخونه! .. انگار اصفهان خيلى بهت ساخته!
- اووف! نبودى! جات خالى... بعد از مدتها عزلت نشينى ، ديروز يه دلى از عزا در آوردم!
- خاك بر سرت!.. اينم خوشحالى داره؟!
- آخه ما مثل شما بيست و چهار ساعته يكيو نداريم خدمات بهمون برسونن... مثل شما هتل رنگارنگ و سينه چاك و اينا نداريم كه! بايد موس موس كنيم تا يه خرى پدا بشه ، بله بده و.... بعله!
- خيلى الاغى! يه شب خوابيدن كه اين همه دنگ و فنگ نداره! همين تهرانشم ميتونى وقتى هستى يكيو ببرى!
- اينجا كسيو نميشناسم ، اونجا هستن... يه چندوقت صيغه ميشيم و بعد يكى ديگه!
- خودم برات ميارم اگه بخواى! دختر تو دست و بالم زياده!
- بله ، ميدونم ، ولى من ميخوام روابطم حلال باشه... اونها هر شب با يكين! درست نيست!
- بيخيال شيخ آرتين!
- خب ، چه خبر؟! مترجم چى شد؟!
- به يكى گفتم ، قراره بياد!... البته فكر كنم بياد... جواب قطعى نداد
- چطور؟!
- دخترن ديگه! همش ميخوان ناز كنن و ادا بيان!
- ا؟ دختره ؟! چه خوب! .. ببينم خوشگل هم هست ؟!
- چيه ؟ تو كه تهرانى نميخواستى؟!
- حالا عيب نداره كه ديدش بزنيم هان؟! شايد هم از دسته ى من بود ، نه تو!


بدم نمياد يه كم سربه سرش بذارم... اونجور كه نگار با آرتين برخورد كرد ، به خون نگار تشنه ست! امكان داره از ديدنش خوشحال بشه!

با لبخند گفتم
- بايد ببينيش! بيسته!.. واى! اخلاقش... باورت نميشه... مطمئنم تو عمرت دختر با اين خصوصيات نديدى!
- چطور مطوره مگه؟!
- جذاب ، لوند ، مودب! خوش برخورد! فقط بذار بياد... خودت بايد ببينى عجب تيكه ايه!... ببينيش باورت نميشه! ... اصلا اين دختر باب آدم هريى مثل منو تو آفريده شده!.. مطمئنم از ديدنش جا ميخورى!
- باريكلا! مشتاق شدم ببينمش!... خوبه ، يه درست و حسابى پيدا كردى! ناراحت بودم يه برج زهرماربياد تو اواقم و اوقاتمو تلخ كنه ... شانس كه نداريم.. يا يه سيبيل در رفته ميخوره به پستمون يا يه ترشيده ى شصت ساله!


خنديدمو با دست زدم رو شونه اش
- خب حالا ، نميخواد حرص بخورى! قول ميدم برات سورپرايز باشه..
- جدى؟! حالا كى مياد؟!
- اگه بياد تا يه ساعت ديگه بايد پيداش

1400/04/27 16:08

بشه! تو برو تو اتاقت ، اومد خبرت ميكنم..
- باشه ، پس فعلا!

سرمو تكون دادمو لبخند زدم.. از در بيرون رفت و منو با افكارم تنها گذاشت... افكارى كه همه اش ختم ميشد به نگار!
خدا كنه بياد...
يه ربع گذشته بود كه منشى تلفن زد
- باز چى شده ؟!
- قربان ، يه خانومى اومدن ميگن با شما قرار دارن ...
- اسمش؟
- خانوم مقدم!
- بفرستش بياد تو اتاق من!

يه كم هول شدم... دستى به موهامو لباسم كشيدم و يه برگه از روى ميز برداشتمو مثلا مشغول مطالعه شدم..ولى اصلا نفهميدم چى هست... فقط نگاهمو بهش دوختم كه فكر نكنه منتظرش بودم..
در باز شد و اندام ظريفش نمايان شد... مقنعه ى سورمه اى زده بود ، با شلوار جين سورمه اى و مانتو و كيف و كفش مشكى!
يه تيپ رسمى و سنگين!
نگاهشو به زمين دوخته بود و حرفى نميزد..منم نگاهمو به كاغذ تو دستم دوختمو گفتم..
- بفرماييد!
- سلام!

در حالى كه هنوز نگاهم به برگه بود ، فقط سرمو به معنى جواب سلامش بالا و پايين كردم..
صداى راه رفتنش تو اتاق پخش شد... بعد از چند قدم ، ايستاد...
نه اون حرفى زد ، نه من!
سنگينى نگاهشو حس ميكردم ، ولى لجوجانه نگاهم رو برگه بود... كمى كه گذشت صداشو شنيدم
- مثل اينكه كار دارين... انگار بد موقع مزاحم شدم...

نگاه خيره ام رو كاغذ بود ، اما ذهن و فكر و هوش و حواس.... نه! همه و همه به نگار بود..
- بله ، مطلب مهميه كه بايد مطالعه كنم.. گفته بودم اول وقت بياييد!
- به هر حال امروز براى مصاحبه ست ، نه كار! پس دليلى نبود كه اول وقت حاضر باشم!

دختره ى زبون دراز!.. اينجا هم دست بر نميداره!
باز تو سكوت گذشت....دوباره صداش با كمى شيطنت بلند شد...
- فكر نميكردم تو خوندن و مطالعه تا اين حد تبحر داشته باشيد!

يعنى چى؟!...
سرمو بلند كردمو سوالى نگاهش كردم... هر دو ابروشو بالا انداخت و به برگه ى تو دستم اشاره كرد..
- آخه دارين برعكس روخوانى ميكنين!... خيلى بايد سخت باشه نه ؟!

اخم ريزى كردم
- شوخى تون گرفته! شما از كجا برگه ى منو. ديد زدين؟!
- پشتش هم نوشته هست! فكر نميكنم اين طرف و اون طرفشو عكس هم تايپ كرده باشن!

نگاه متعجبى به نگار... و به برگه انداختم... پشت برگه رو هم نگاه كردم!
گند زدم!... ضايع شدم اساسى!

ابرو هام بالا رفت و نگاهم رو برگه خيره موند...شصتمو به لبم كشيدمو به نگار نگاه كردم...
با چشم هايى شيطون داشت نگاهم ميكرد!



به روی خودم نياوردم و از جام بلند شدم.... کنارش رفتم و با دست درو نشونش دادم...
با تعجب نگاهم کرد....
قیافه ی جدیی به خودم گرفتم..
- بفرمایید تا از خانوم ملکی برگه ی قرار داد رو بگیریم و تنظیم کنیم ؟
- برگه ی قرار دادتونم معکوس چاپ شده ؟ !

این امروز زیادی

1400/04/27 16:08

شیطون شده !
روز اول کاری سوتی دادم .... باید به عنوان رئیس بیشتر مراقب رفتارم باشم تا ازم حساب ببره !
- دفتر کار شما تو اتاق بنده نیست ، ما صحبت هامونو راجع به کار زدیم ، در مورد مبلغ هم توافق کردیم ، پس دیگه حرفی نمیمونه ! فقط باید قرار داد رو امضا کنیم و شما رو ببه دفترتون راهنمای کنم !.. بفرمایید !


انگار از لحنم جا خورد.... با تعجب نگاهم کرد !
سرشو کمی تکون داد و بی حرف پشت سرم راه افتاد....
قرارداد رو از منشی گرفتم و بهش دادم... نگاهی بهش انداخت و خودکارشو از کیفش بیرون آورد...
رو نقطه ای انگشتشو گذاشت
- اینجا رو امضا کنم ؟
- بله !
امضا کرد و منم امضا کردم...

با دست به راهرویی که به اتاق آرتین ختم میشد اشاره کردم..
لب پایینشو برد داخل دهنشو راه افتاد....
نگاه خیره ام از روی صورتش تکون نمیخورد... دلم میخواست ، مثل یه تابلو بذارمش جلومو نگاهش کنم...
جلوی اتاق آرتین ایستادم..
- شما اینجا دم در باشین تا من به همکارمون بگم..
- بله..

درو باز کردم ، آرتین راحت لم داده بود رو صندلی و پاشو رو میز دراز کرده بود...
از باز شدن یه دفعه ای در ترسید و کمرشو صاف کرد تا بلند بشه ، ولی با دیدن من ، نفس راحتی کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت
- تویی کیان ؟ !... آره دیگه ، بجز تو هیچ گاوی سرشو نمیندازه بیاد تو اتاق من !... چیه ؟ چرا ابروهاتو کج و مج میکنی ؟.... از اوون خوشگله چه خبر ؟

با حرص چشمهامو درشت کردمو ابروهامو بیشتر بالا انداختم...
با تعجب نگاهم کردو گفت
- چرا چشم ها تو باباقوری میکنی برام ؟ عین وزغ زل زده به من ! ... هان ؟ چیه ؟ .. جونم کیان ! چه چشم و ابرویی هم میایی برای من ! .. نترس صدام به اتاق های دیگه نمیرسه !

زیر چشمی به نگار نگاه کردم... لب هاشو رو هم فشرده بود و تمام بدنش ویبره شده بود !
داشت از زور خنده میترکید ، ولی برای اینکه جلوی خودشو نگه داره ، افتاده بود به لرزش !
سرفه ای کردم تا آرتین خفه بشه...
- جناب مطاعی....
- جونم ؟.. بابا ما خودی هستیم.. آرتین صدام کن عجقم !

باز براش ابرو بالا انداختم و خواستم دهنمو باز کنم که مثل کلاغ دهن گشادشو باز کرد..
- ای جووون !... ابرو میندازی بالا بالا .. میدونم سرت شلوغه والا !
- ای درد !.. دو دقیقه خفه شو ببین چی میگم !.. خودمو کشتم از بس ابرو پرت کردم هوا ! .... بفهم دیگه !
- چرا جوش میاری ؟... چیه مگه ؟

اومدم جوابشو بدم که نگار نزدیک تر اومدو تو درگاه اتاق ، کنار من.. ایستاد....
به آرتین نگاه کردم که با بهت نگاهش بین من و نگار در حرکت بود !

داخل اتاق رفتمو به نگار و آرتين نگاه كردم..با اينكه از حرفهاى آرتين ناراحت شدمو براى دومين بار ، امروز جلوى نگار ضايع

1400/04/27 16:08

شدم ، ولى ديدن اين قيافه ى مبهوت و آويزون ، به اونا مى ارزيد!
با لبخند دستمو به سمت نگار گرفتم...
- بفرماييد خواهش ميكنم..

نگاهى به آرتين كردم ، به نگار اشا ه كردم..
- معرفئ ميكنم ، خانوم مقدم.. ايشون از اين به بعد به عنوان مترجم با ما همكارى ميكنن!

نگاهى به نگار كردم و با دستم آرتينو نشون دادم..
- ايشون هم آقاى مطاعى ، از شركاى ما هستن و از اين به بعد ، شما اينجا و در اين اتاق با ايشون همكارى ميكنين تا مسئوليت مكالمه با شركت هاى خارجى و ابلاغشون به آقاى مطاعى رو به عهده بگيرين!

نگار از شوك در اومده بود و دوباره تو قالب مغرورش فرو رفته بود..
- ولى من فكر ميكردم با شما قراره همكارى كنم.. نه ايشون!
- منكه عرض كردم قراره با همكاران كار كنين نه من!

- ولى من خوشم نمياد با ايشون ، اونم تو يه اتاق كار كنم.. فكر نكنم بتونم بمونم و بهتره همين اول قيد اين كارو همكارى رو بزنيم!

خواستم جوابشو بدم كه آرتين زودتر از من ، با لحنى منظور دار شروع به صحبت كرد..
- خب لابد ايشون ، با شما بيشتر حال ميكنن و شما به مزاجشون خوش اومديد... هرچند كه منم راضى نيستم با اين زير يه سقف باشم!

به سرعت نگار جوابشو داد..
- مثل اينكه اون سيلى رو فراموش كردين و مجبورم براتون تجديد خاطره كنمش!.. در ضمن.. زير سقفو خوب اومدى!.. ميگن اگه با يه نامحرم زير يه سقف باشى ، نفر سوم شيطانه! واى به شما كه خود شيطانى!

آرتين با حرص اومد جلو و تو دو قدمى نگار ايستاد...انگشت اشاره اشو تهديد وار جلوى صورت نگار گرفت..
- با من درست صحبت كن... من اجازه نميدم تو يه وجب بچه كلفت بارم كنى!
- آهان! پس مشكلت نيم وجب بودن منه؟! بهت بر ميخوره منه نيم وجبى بيشتر از توى منار جنبان ميفهمم؟!

با اين حرفش پخى زدم زير خنده كه با نگاه خشمگين آرتين خنده امو خوردم...
واى اين دختر معركه ست! زد تو خال... آرتينم كه اهل اصفهانه ، بيشتر بهش مياد!
- كيان! ميزنمش ها!

انگار قضيه داره جدى ميشه!.. رفتم جلو و شونه ى آرتينو گرفتمو عقب كشيدمش..
- آرتين جان ، بيخيال! خودت شروع كردى!
- من شروع كردم؟! من؟ نميبينى زبونش مثل نيش ماره ؟!
- زبون آدم نيش مار باشه بهتر از اينه كه مثل يه الاغ زبون نفهم لگد پرونى كنم!

تا نگار رين حرفو زد ، آرتين منو پس زدو به سمتش يورش برد..يقه ى نگارو از روى مقنعه گرفت....
نگار ترسيد ، ولى از موضعش كوتاه نيومد..
- آهاى حواست باشه ها! دستت هرز بره نابودت ميكنم!
- ميزنم چك و چونه اتو ميريزم به هم ببينم چه غلطى ميخواى بكنى!

انگار داره بيخ پيدا ميكنه... رفتم بينشونو دست آرتينو گرفتم...ولى يقه ى نگارو رها نميكرد...
- آرتين جانزشته! تو

1400/04/27 16:08

شركتيما... ممكنه بقيه بشنون... بسه!.. كوتاه بيا!

نگار با خشم نگاهم كرد..
- بهش بگو بره عقب ، تا يه جيغ بنفش نكشيدم و همه ى كارمندات نريختن تو اين اتاق!
- آرتين!

آرتين با حرص عقب رفت.. نگار با غرور پوزخند زد..
- متاسفم جناب كاويانى.. ما نميتونيم با هم همكارى كنيم...من ميرم!

با اين حرفش كمى صدامو بلند كردم و محكم و جدى صداش زدم.. اول كارى نبايد فكر كنه هركار بخواد ميتونه انجام بده!
- خانوم مقدم!... شما با ما قرار داد دارين.. اينجا خونهوى خاله نيست كه هر وقت دلتون خواست بياييد و هر وقت نخواستين بريد!
- من نميدونستم با اين بايد كار كنم...
- هر جدوم از طرفين قرارداد بخواد اونو نقص كنن ، بايد جريمه بپردازن!.. اين تو قرارداد قيد شده بود.. يادتون رفت؟!
- ولى شما نگفتين ايشون هم...
- شما از من اسمى نپرسيدين.. حالا هم بهتره بجاى اين حرفها سعى كنين با هم كنار بيايين!... از فردا كار شما شروع ميشه خانوم مقدم!

نگار با حرص لبشو رو هم فشار داد... آرتين دوباره صداش بلند شد..
- كيان! اين كارا يعنى چى؟! من نميتونم با اين وروره جادو تو يه اتاق باشم!
- تو حرف نزن كوروكوديل!

دوباره از اين حرف نگار خنديدم... آرتين با خشم زيادى با ابروهاى گره خورده به نگار خيره شد و جوابشو داد..
- ميخواى بمونى؟! به جهنم! بمون! دمار از روزگارت در ميارم!... پشيمون ميشى!
- جوجه رو آخر پاييز ميشمارن!... ميبينيم كى پشيمون ميشه!

باز آرتين به من نگاه كرد..
- قرارمون اين نبود كيان خان!
- صبر داشته باش!... تو يه مترجم خوب خواستى ، كه منم آوردم... همين!
- اگه تو آبادى شما اين خوبه ، پس بدتون ديگه چيه؟!

باز هم نگار جوابشو داد..
- برى جلوى آينه بدمونم ميبينى!

از جوابش لبخند من عميق و دست هاى آرتين مشت شد... نگارم پشت چشم نازك كرد و از اتاق بيرون رفت...
- كيان... كار خوبى نكردى! آخرش يا اين منو ميكشه يا من اينو!
- بسه ديگه!.. مرد گنده شدى... خجالت بكش... تمومش كن...تو كه كينه اى نبودى!.. بادش هم... ما كار و تبحر اون برامون مهمه.. نه اخلاقش!... خوشم نمياد حالا كه قراره باهامون همكارى كنه بحث يا حرف و حديثى پيش بياد.. لطفا مراعات كن!
- باشه ، دندون رو جيگر ميذارم... خيالت راحت.. به همسايه ى عزيزت آسيبى نميرسونم...ولى بهش گوشزد كن از اين به بعد ، پا رو دم من يكى نذاره!



نگار:


بعد از شركت رفتم به كلاس خصوصيهام رسيدم... قرار شد گاهى اوقات شب بيان خوخت ى خودم يا جمعه ها براشون كلاس بذارم..
شاگردهام اولش ناراحت شدن از جابجايى كلاس هام ، ولى وقتى فهميدن يه كار بهتر پيدا كردم ، ابراز خوشحالى كردن
شب خسته و كوفته رسيدم خونه و يه نيمرو درست كردمو

1400/04/27 16:08

خوردم..
آخيش! با حقوقى كه كيان بهم ميده و جمعش با شهريه ى كلاس خصوصيام وضعيتم خيلى بهتر ميشه و از اين نيمرو خوردن راحت ميشم..
از بابت شركت و اون دوست مزخرف كيانم خيالم راحته! البته اولش خيلى وسيده بودم ولى موقع بيرون رفتنم از شركت ، كيان اومد كنارمو گفت از بابت اون خيالث راحت باشه چون اهل نامردى نيست و از طرفى هم خودش به كيان قول داده كارى به كارم نداشته باشه....
از اين جرف كيان قوت قلب گرفتم... كلا تو نگاهش يه چيزى هست كه آرومم ميكنه و منو وادار ميكنه بهش اعتماد كنم..
خيلى خسته ام.. خودمو روى كاناپه ى كهنه شده و سفت خونه پرت كردمو پاهامو روى دسته اش گذاشتم...
خواستم چشم هامو ببندمو كمى ريلكس كنم كه صداى زنگ واحدم باعث شد سيخ سر جام بشينم!
ساعت ده و نيمه!... يعنى كيه اين موقع شب ؟!
بلند شدمو از چشمى در نگاه كردم...اينكه.. اينكه كيانه!... باز چى شده؟! ... اينجا چى ميخواد؟!
خوبه خودمو بزنم به نشنيدن و درو باز نكنم!....
ولى اگه در رابطه با فردا كارم داشته باشه....
نگاهم اطراف خونه چرخيد... واى اينجا كه بهم ريخته ست!... حالا چكار كنم... اى خدا!
بدو بدو لباسامو كه رو زمين ريخته بود رو جمع كردم... خواستم برم درو باز كنم كه ديدم با همون لباس هاى خونگيمم!
سريع يه شال انداختم رو سرمو يكى از مانتوهامو پوشيدم...واى.. چقدر زنگ ميزنه!.. صبر كن اومدم...
در حالى كه شالمو مرتب ميكردم بلند گفتم..
- بله.. بله... اومدم!

جلوى در دوتا نفس عميق كشيدمو درو باز كردم..
كيان لبخند به لب.. در حالى كه سينى غذايى كه براش برده بودم تو دستش بود..بهم نگاه کرد
- سلام عرض شد خانوم!
- سلام.. برماييد!
- ظرفاتو آوردم!
- دستتون درد نكنه! ... عجله ای نبود..
- خواهش میشه !

سينى رو از دستش گرفتم و خواستم برم داخل خونه كه دستش رو به درگاه گرفت....
مردد نگاهش کردم که با لبخند منظور داری گفت
- ديروز كه نشد بعد از ناهار يه چايى با هم بخوريم... چطوره امشب بخوريم ؟!

اجازه ى هيچ حرفيو به من نداد و وارد خونه ام شد!

رفت و بی دعوت نشست رو کاناپه ، به منم اشاره کردو گفت
- بیا تو دیگه ، چرا دم در وایستادی ؟ مگه طلبکاری ؟ !

زیر لب گفتم
- روتو برم !

فکر کنم شنید ، چون خنده ای کرد و گفت
- همه قربون صدقه ی برو روی ما رفتن ، شما هم به رووش !

چشم هامو کمی ریز کردمو نگاهش کردم.... با دیدن نگاه پر حرصم لبخند مهربونی زدو با دست اشاره کرد برم پیشش
- بیا ... سخت نگیر خانوم !

گوشه ی لبمو گاز گرفتم تا از باز شدن احتمالی دهنم جلوگیری کنم و حرفی بهش نزنم...یه امشبو باید کوتاه بیام و بزنم تو فاز بیخیالی !
فعلا یه دشمن تو کمین دارم... نباید با این یکی هم

1400/04/27 16:08

بد تا کنم که دوتا یکیم کنن !
به آشپزخونه رفتمو چای دم کردم... بعدم یه پرتقال و سیب تو بشقاب گذاشتمو براش بردم...
- ببخشین ، من خیلی اهل میوه خوردن نیستم... برای همین خیلی نمیخرم !
- خوب میکنی ! ... اتفاقا منم اهل میوه خوردن نیستم !
- تعارف میکنین ؟ !
- نــــه ! ... من تعارف ندارم !
- آخه شب یلدا خیلی میوه خوردین... در واقع بشقابتون خالی شد !

از حرفم تعجب کرد.... و دستی به موهاش کشید....
- تو میوه خوردن منو شمردی ؟ !.... منظورم اینه که چشمت به دهن من بوده که چقدر میخورم ؟ !

خجالت کشیدمو نگاهمو به زمین دوختم..
- نه ! این چه حرفیه ؟ !
- بیخیال ! نمیخواد خجالت بکشی ! .. راستش اون شب ، شب یلدا بود ... برای همین زیاد خوردم.. اما در کل اینجوری نیستم که میوه برام خیلی مهم باشه ! ... من با نوشیدنی بیشتر رفیقم !

با تعجب نگاهش کردمو گفتم
- شربت میخواهین ؟ ! ... اتفاقا شربت آلبالو داریم.. الان براتون میارم !

خنده ی بلندی کرد و با ابروهای بالا رفته گفت
- شربت آلبالو ؟ !...... ببینم رمزی حرف میزنی یا واقعا ساده ای ؟ !
- رمز ؟
- منظورم شربت آلبالوی الکل داره.... اونو میگی ؟!


چشم هامو گشاد کردمو اخمی رو صورتم نشست.....
- نخیر ، منظورم به اون زهر ماری ها نبود... منظورم شربت های خودمون بود.... نه شربت های دیار غرب که شما سوقاتی آوردین برای خودتونو امثال خودتون !
- تا حالا نخوردی؟
- معلومه که نه !
- تو خونه دارم ، بذار برم بیارم ... امتحانش ضرری نداره ! ... قول میدم خوشت بیاد .. مخصوصا مال من که اصله و حرف نداره !


اخمم غلیظ تر شد و لحنم غیر دوستانه !
- لازم نکرده ! ... شما اگه میخواستین از اونها بخورین تو خونه ی خودتون نوش جون میکردین !... خونه ی من جای این نجاست بازی ها نیست !
- نجاست ؟.... چــــــــی میگی ؟ ! بیخیال نگار...
- حرومه و نجس ! منم خوشم نمیاد.... اصلا مگه چایی نمیخواستی ؟ چی شد ؟ دو دقیقه نگذشته نظرت عوض شد ؟ !
- نظرم عوض نشده ! اتفاقا چایی تو خوردن داره.... فقط گفتم شاید بدت نیاد امتحانش کنی !
- من چیزی که دینم حروم اعلامش کرده رو امتحان نمیکنم ! حالا هرچی میخواد باشه ! چه نوشیدنی باشه ، چه پری بهشتی !
- پری بهشتی رو که به ما مردا میدن ! .... ولی منظورت به من بود نه ؟ !... تیکه میندازی به پری خانوم های من ؟ !
- همه میگن پری ، منم اینطور به دهنم افتاده !.. چی بگم ؟ بگم جوان رشید و زیبا رو ؟ !
- اونکه منم !
- خود شیفته ای از بس !
- بگذریم... نمیخوای اصرار نمیکنم.... ولی اگه به خاطر حرف هایی که مردم میزنن و میگن حرومه نمیخوای بخوری ، به نظر منکه همش حرفه !
- حرف نیست... چیزی که باعث میشه عقل از بین بره و هوش و حواس رو مختل میکنه ، حتما مضر

1400/04/27 16:08

برای بدن ! ... گذشته از اون... الکل خوردنیه که ما بخوریم ؟ !
- نه ! .. تو از اول تو گوشت خوندن بده ، اینطوری عادت کردی.... با یه حرف من درست نمیشی !
- من افتخار میکنم به اینکه هرچی رو خدا منع کرده برای خودم ممنوع میدونم و طرفش نمیرم....
- چایی دم کشید فکر کنم !
- از زیر این بحث شونه خالی میکنین ؟... در واقع فرار میکنین از حقیقتی که انتهاش به نفع تون نیست !
- من همه چیو تو دنیا امتحان کردم..... هیچی رو هم بد نمیدونم... من دغل بازی و کلاه برداری جماعت به ظاهر مومن و بدتر میدونم....از طری یه امشب و میخوام با هم از در دوستی وارد بشم و دعوامون نشه... پس همون چاییمونو بخوریم بهتره !
- از در صلح !
- چی ؟
- از در صلح وارد بشیم.... دوستی خیلی مناسب نیست !
- برو دختر ، انقدر رو حرف رئیست حرف نزن !
- تو شرکت رئیسین نه اینجا !
- اینجا هم صاحب خونه اتم !... حواست باشه خانوم کوچولو ! ... حالا هم بجای این حرفا که آخرش به خیر ختم نمیشه برو دوتا چایی بریز !

با هم چايى خورديم و كمى از كارهاى شركت و محيطش حرف زد....كمى هم از آرتين گفت ، و اينكه خيالم راحت باشه.. نامرد نيست و پسر خوبيه!
يك ساعت شده بود موندنش....
انگار خيال رفتن نداشت!.... مدام به درو ديوار نگاه ميكرد و درآخر ، نگاهش رو صورتم مينشست....
خيره ميشد به همه ى اجزاى صورتم.... از نگاهش كلافه ميشدمو سر به زمين ميدوختم... اما از رو نميرفت... فكر كنم از نواده هاى سنگ پا بوده!
آخر سر ، خجالت رو كنار گذاشتمو با اخم ريزى نگاهش كردم... به نگاه سبزش كه عمقش مشخص نبود خيره شدم و زبون باز كردم..
- تشريف نميبرين؟!

ابروهاش بالا پريد..
- جان؟!
- تشريف نميبريد؟ نكنه قصد كرديد بمونيد!
- اگه بذارى ، چرا كه نه!
- دير وقته ، منم صبح زود بايد برم شركت... رئيس نيستم كه هر وقت دلم خواست برم...

اومد بين حرفمو با لبخند شيطنت آميزى گفت
- اگه خوش اخلاق باشى ، قول ميدم سفارشتو به رئيست بكنم!

اين انگار آدم بشو نيست.... تا بهش رو بدى پسر خاله ميشه!
- چاييتونو كه خورديد ، شب نشينيتونم كرديد.... ديگه بهتره زحمتو كم كنين!
- زحمت چيه؟! ..... رحمت!
- چه خود شيفته!... بفرماييد لطفا!

بلند شدمو به طرف در رفتم... برگشتم نگاهش كردم ، راحت لم داده بود و لبخند به لب ،نگاهم ميكرد!
با حرص لبمو رو هم فشردم..
- نميخواهيد بريد؟! ... پا شين ديگه...

بلند شد و كش و قوسى به بدنش داد... دست هاى درازشو از هم باز كرد...
- اى خدا!.... چقدر خسته ام!... كى حال داره اين همه راه بره خونه ؟!
- يه قدم راهه ها!
- كاش يكى منو كول ميكرد و ميبرد!
- ميخواى بگم سوپور شهردارى بياد بندازتت رو كولش ، هم خيال خودت راحت بشه ، هم ما؟!

با تعجب

1400/04/27 16:08

نگاهم كرد... ابروهاشو تا حد امكان بالا برد و گفت
- يعنى اين ظرافتت منو كشته!... چقدر تو لطيفى آخه!... واقعا كه اسم دختر خرگوشى برازندته!
- به شما مردا نميشه رو داد!... تا بتون بخنديم نمونه اش ميشه اين!

با دستم به خودش اشاره كردم...سرشو خاروند و با لبخند اومد كنارم...كمى سرشو خم كرد ، صورتش مقابل صورتم بودو تو چشمام خيره شد!



با ترس سرمو به عقب كشيدم.. انگشت اشاره اشو مقابل صورتم گرفتو لبخندى گوشه ى لبش نشست..
- بهت گفته بودم عاشق اينم كه سر به سر تو بذارم؟! .... وقتى ميترسى يا حتى وقتى جبهه ميگيرى ، خرگوشى تر ميشى!

كمى ، فقط كمى اعتماد به نفسم برگشت... قد راست كردمو با غرور سرمو بالا گرفتم...خيره شدم به چشم هاى سبز و شيطونش..
- ولى شما از دلقك سيرك هم مضحك تر ميشين

كمى اخم براش لازم بود... فاصله گرفت و سرشو تكون داد.. از كنارم گذشت... دروباز كرد... صداش محكم و مغرور بود..
- يادت نره ، هشت صبح بايد سر كارت باشى! حواست باشه تاخير نخورى!
- ميدونم.. خداحافظ!

بى خداحافظ... با نگاهى خيره... از در بيرون رفتو زحمت بستن درو هم به خودش نداد...
دنبالش رفتم تا درو ببندم... نگاهم كشيده شد به واحد روبرويى!
بين در ايستاده بود ، پشت به من.... لحظه ى آخر ، چرخيد و نگاهمون تو هم گره خورد!
لبخند پيروزى رو لبش نشست.. لبخندى كه ميگفت "ديدى خودت تنت ميخاره! "
لعنت فرستادم به اين دل زبون نفهمو درو بستم..
تا دير وقت بيدار بودم...فكرم درگير رفتارهاى كيان بود... هنوز از رفتن به شركتش دو دل بودم..هنوز پاى رفتنم لنگ ميزد.. اما دلم... پا مهم نبود!... مهم دلم بود كه منو با بالهايى نامرئى به اونجا ميكشونه!
ساعت رو براى موقع نماز تنظيم كردم... سعى كردم به چيزى فكر نكنم و با خوشبينى بخوابم!.. به زور خوابم برد... يك ربع مونده به زنگ خوردن ساعت ، از خواب بيدار شدم.. هر وقت استرس دارم همينه!... كم خواب ميشم..بلند شدم و وضو گرفتم..
بعد از نماز يك ليوان چاى خوردمو حاضر شدم... لباس رسمى پوشيدم... سر تا پا مشكى!
اين روز ها تاريخ ، سالگرد اون حادثه رو بهم گوشزد ميكنه!
دقيقا روز اول كاريم..سالگروز زلزله ى بم بود.... ديشب فقط به كيان فكر كرده بودم و يادم رفته بود كى هستم... اما صبح...
يادم اومد چه بلايى سرم اومده!... يادم اومد ، زمين عزيزانمو بلعيده!
هيچ سالى اين روز رو كار نكرده بودم ، اما امسال.. امسال همه چيز فرق كرده.. حتى منم فرق كردم....حتى دلم!
مشكى پوشيدم به عزاى خانواده ام... آرايشم ، فقط كرم ضد آفتاب بود!
من اهل آرايش نبودم و نيستم... حتى اگه بترسم با اين بى رنگ و رويى كيان نگاهم نكنه!... حتى اگه رقيب هاى من ، خوش رنگ و لعاب تر

1400/04/27 16:08

از من باشن...
من دخترى از جنس كويرم!.... خون گرم!... اما با شرم!...
حيا ، اولين درسى بود كه مامانم موقع بلوغ يادم داد!... گفته بود ، ديگه خانوم شدى و بايد با حيا تر از هميشه باشى!... نبايد با نامحرم چشم تو چشم بشى... نبايد صداى قهقه ات بلند بشه... نبايد....
و اين نبايد ها از منو امثال من ، دخترى ساخته بود كه به هيچ كس ، حتى به كسى كه بهش احساس دارم هم اجازه ندم پاشو بيشتر از گليمش دراز كنه!
من خوددارم... غم هامو تو خودم ميريزم... نميذارم ترحم كسيو به سمتم جذب كنه!
براى همين دوست ندارم به كيان بگم خانواده ام كجا هستن و چه بلايى سرشون اومده!
دوست ندارم دلش برام بسوزه و با حس ترحم بهم نزديك بشه!
من مغرومرم...غرورى كه از پدرم به ارث بردم!
سر به زيرم!.... شرم و حيايى كه از مادرم به ارث بردم!
از گناه ميترسم... به همون اندازه كه خانوم جون ، مادر بابام از گناه ميترسيد و هميشه در حال استغفار بود!
من همينم.. ساخته شده از اين عناصر.. عناصرى كه تو دنياى الان و پيش هم سن و سال هام... به امل بودن معروفم ميكنه... اما مهم نيست.. بذار بگن امل ، دل مرده... فقط خدا مهمه فقط خدا!


جلوى ساختمون شركت رسيدم ، ديروز بهش دقت نكرده بودم... برج بزرگى كه ادارى بود و شركت كيان در طبقه ى سيزدهمش قرار داشت...خدا كنه نحسى سيزده دامن گيرم نشه!
وارد شركت شدمو راه اتاقى كه به من تعلق گرفته بودو در پيش گرفتم...
اتاقى كه بجز من يه صاحب ديگه هم داشت...
وارد اتاق شدم و نگاهمو به ميز آرتين دوختم... آخيش!... هنوز نيومده... نفسى از سر آسودگى كشيدم و پشت ميز روبروييش جاى گرفتم...
تكيه دادم به صندلى و چشمامو بستم..... يك ربعى به همين حالت گذشت... با صداى باز شدن در ، چشمام اتومات وار باز شد...
آرتين با ابروهاى بالا رافته و پوزخندى بر لب بين درگاه ايستاده بود...
بهش توجهى نكردمو نگاهمو ازش گرفتم...
صداى قدم هاش و بعد صداى خودشو شنيدم...
- عليك!

با تعجب بهش چشم دوختم... طلبكارانه نشسته بود پشت ميزشو به من نگاه ميكرد!
بازدممو از بينيم بيرون دادمو نگاه ازش گرفتم.... خيلى پرروئه!... خيلى...
تلفن اتاق زنگ خورد... نگاهم به هر دو ميز كشيده شد... رو هر كدوم از ميزهامون يه گوشى تلفن بود... مثل اينكه صدا از تلفن رو ميز من بود.. گوشيو برداشتم..
- بله ؟!
- سلام! ملكى هستم.. منشى جناب كاويانى!
- بله!.. سلام.. بفرماييد!
_ از شركت گلد انگليس تماس گرفتن.... جناب كاويانى گفتن از اين به بعد تلفن هايى كه از خارج از كشور هست و هنوز به مرحله ى امضاء قرارداد نرسيده رو به شما وصل كنم...
- درسته!
- پس گوشى دستتون الان وصل ميكنم!
- خواهش ميكنم..

چند ثانيه بعد ، مردى از

1400/04/27 16:08

پشت خط باهام حرف زد... حرفهاش در مورد كار و معامله با شركت بود... به همه ى حرف ها پيشنهادهاش گوش دادم و نكات مهمو يادداشت كردم... و بهش اطمينان دادم در اسرع وقت پيشنهادشونو به رياست شركت ابلاغ ميكنم...
عاشق رشته ام هستم و از اين مكالمه بى نهايت لذت بردم...
گوشيو كه قطع كردم نگاهم به سمت آرتين كشيده شد!
با تعجب داشت نگاهم ميكرد... حتما فكر نميكرده كه انقدر تبحر دارم!
پوزخندى گوشه ى لبم نشست و نگاه ازش گرفتم...
- فكر نميكنى ريز مكالماتت رو بايد به من گزارش كنى؟!

اينبار من با تععجب به اون نگاه كردم...
- چيه ؟! نكنه فكر كردى فقط بايد به كيان جواب پس بدى!... تو اينجايى چون من به مترجم احتياج داشتم... خودم زبانم در حد كفايت هست ، ولى نه انقدر حرفه اى... حالا هم پاشو اون برگه كه نوشتيو بده به منو لپ مطلبو گزارش بده!

حرفش درست بود.. از جام بلند شدمو برگه رو بردم مقابلش ، رو ميزش گذاشتم...



نگاهمو به برگه دوختمو توضيح دادم... زير چشمى حواسم يهش بود ، دست به سينه نشسته بود و نگاه خيره اش روى صورت من بود..از دستش عصبانى شدم... امروز حال روحيم مناسب نيست.. از طرفى استرس روز اول كاريو دارم... اون وقت اين مثل مترسك سر جاليز نشسته زووم كرده رو من!
اخم كردمو نگاه از برگه گرفتم..
- توضيحاتى كه دارم عرض ميكنم اينجا نوشته شده ، نه روى صورت من!

با دستم برگه رو نشونش دادم.. لبخند زدو بدون اينكه ميلى مترى نگاهشو جابجا كنه گفت..
- وقتى يكى يه چيزيو برام توضيح ميده ، بايد به صورتش نگاه كنمو گوش بدم بهش!...

چه مزخرفاتى!... اخمم غليظ تر شدو خواستم مطلبو ادامه بدم كه با حرفش ، جا خوردم..
- تو چند سالته؟!... اصلا بهت نمياد ليسانس داشته باشى... من فكر ميكردم دبيرستانى باشى يا ديگه حداكثر سال اول دانشگاه باشى...خيلى بى بى فيسى!

خوبه باهاش بد تا كردمو دشمن خونيم محسوب ميشه!
اين حرفا ديگه چيه؟! چقدر خودمونى!
با اخم از ميزش فاصله گرفتمو پشت ميز خودم نشستم... باز صداش بلند شد..
- فكر نكن از كار اون روزت و حرف هاى ديروزت گذشتم... من كار هيچ كسى رو بى جواب نميذارم!... منتظر تلافى باش!.. الان بجاى اينكه اونجا بشينى بيا اين فكس هايى كه تا امروز رسيده رو ترجمه كن برام!

چقدر من از اين بدم مياد!..... چندش!
زير لب ايشى گفتمو بلند شدم.. دستمو مقابل ميزش دراز كردم... يه دسته برگه گذاشت تو دستم..
- تا آخر امروز ، همه اشون ترجمه شده رو ميزم باشه!

پشت چشم نازك كردمو خواستم به سمت ميزم برم كه صداش دوباره رفت رو اعصابم!
- نشنيدم!

با همون اخم كه از صدتا فحش بدتر بود بهش نگاه كردم...
- هر چى كه ميگم و هر كارى كه ازت ميخوام

1400/04/27 16:08

ميگى چشم!

لب رو هم فشردمو خيلى آروم گفتم چشم!
كوتاه بيا نيست انگار!
- اينجورى نه! . بلند و حسابى!... من كيان نيستم كه برام چشم و ابرو بيايى و خر بشمو نيشم به روت باز بشه!
- منو از قماش خودتون نبينين!... شايد دخترهاى اطراف شما يا حتى خواهرتون عادت به پشت چشم نازك كردن براى مردا داشته باشن... ولى من مثل اونها نيستم!


با همون اخم غليظ نشستم سر جام... اونم جوش آورده بود و لبشو بهم ميفشرد و طورى نگاهم ميكرد كه انگار باباشو كشتم...
كم محلى اينجور وقت ها از همه چى بهتره!... نگاهمو به برگه دوختم تا كارمو زودتر تموم كنم و بهانه دستش ندم!
فكر كرده با كار زياد تو روز اول ميتونه حالمو بگيره يا به اصطلاح گربه رو دم حجله بكشه!... ولى منو نميشناسه... من به اين سادگيا شكست نميخورم!
سرمو تو برگه ها فرو بردم...و تا ظهر حتى نيم سانت هم بلند نكردم...
گردنم درد گرفته بود ، ولى از اونجايى كه نميخوام چشمم به اين آرتين *** بيوفته ، سرمو تو برگه ها فرو برده بودمو به هيچى اهميت ندادم!
با باز شدن در اتاق ، نگاه از برگه ها گرفتمو عين كسى كه دنيا رو بهش دادن با ذوق به در نگاه كردم..
كيان داخل اتاق اومد و با لبخند اول با آرتين دست داد و بهش سلام كرد و بعد اومد كنار ميز من.. از جا بلند شدمو با لبخندى كه به خاطر رهايى از اون جو مزخرف رو لبم نشسته بود ، بهش نگاه كردمو سلام گفتم.. با روى باز جوابمو داد
- سلام! خانوووم.. احوال شما؟!
- ممنون ، شما وبين؟!
- چه ميكنى با كارها؟ اوضاع و احوال خوبه؟!
- بله ، همه چى مرتبه!... از شركت گلد تماس گرفتن ، ريز مكالمات و شرح خواسته هاشونو نوشتم و به آقاى مطاعى دادم...
- مشكلى كه نداشتى؟! تونستى از پسش بر بياى؟
- بله ، من زبانم عاليه!.. مثل بعضيا لنگ نميزنم!.. ميتونم گليممو از آب بيرون بكشم!

به دنبال اين حرفم به آرتين نگاه كردم.. اخم كرده بود و نگاهشو دوخته بود به من... با ديدن نگاهم رو خودش ، اخمش غليظ تر شدو لبخندى رو لب من نشست..
كيانم لبخند منظور دارى زد و از گوشه ى چشم به آرتين نگاه كرد.. بعد كمى سرشو رو ميزم خم كردو به برگه هاى فكس نگاه كرد..
- اينا چيه؟!
- فكس هايى كه از شركت هاى خارج از كشور به ما ارسال شده ، مثل اينكه جناب مطاعى نتونستن خودشون ترجمه كنن يا بفهمن چى بوده ، دادن من براشون اين كارو انجام بدم!

آخيش!.. زهرمو ريختم!
با غرور به آرتين نگاه كردم.. دستهاش مشت شده بود و داشت با چشم هاش برام خط و نشون ميكشيد!
با لبخندى كه خباثتش آشكار بود نگاه ازش گرفتم..


كيان سرخ شده بود ، ولى جلوى خودشو گرفته بود كه نخنده!
فقط تونست سرشو تكون بده و سريع از اتاق بره بيرون!

1400/04/27 16:08

با ابروهاى بالا رفته به در نگاه كردم..يك دفعه شونه ام محكم گرفته شدو به سمت راست ، يعنى خلاف جهت در چرخيده شدم...
با تعجب به آرتين نگاه كردم... دستهاش رو شونه هام قفل شده بود و ا فشار زيادى كه به شونه ام مياورد با خشم نگاهم ميكرد..
كمى شونه امو به عقب كشيدم.. ولى نتونستم از دستش خارجش كنم و رها بشم..
- ولم كن!
- كه من نفهمم؟!
- ولم كن!
- جوابمو بده تا ولت كنم...
- برو عقب تا جوابتو بدم..

دستشو عقب كشيد و با چشم هاى ريز شده نگاهم كرد... اين آدم از اون خودشيفته هاى روزگاره كه دنيا هميشه به كامش بوده!... نبايد وا بدم... جلوش بايد محكم باشم تا نتونه نقطه ضعف ازم بگيره!
- لابد هستى كه شك داريو ميخواى از من بپرسى!

از جوابم چشماش گرد شد!
- كارى نكن قولم به كيانو فراموش كنم!
- حواست باشه!... دستت هرز بره و بخواى اذيتم كنى چنان جيغى ميكشم كه از كرده ات پشيمون بشى!
- غلطاى زيادى! مثلا ميخواى چه شيكرى بخورى؟!
- همه ى كارمندا رو جمع ميكنم اينجا وبعدش به صدو ده خبر ميدم و ميندازمت هولوف دونى!
- راسته كه ميگ زن خود شيطانه!
- يادت نره كه مرد هم پدر جد شيطانه!
- تو كه از شركت بيرون مياى!

با ترس به انگشت اشاره اش كه تهديدوار جلوم در نوسان بود نگاه كردم..

گوشه ى لبمو گزيدمو بى توجه بهش پشت ميزم نشستم...دوباره شروع به كار كردمو از نگاه پر از خشمش فرار كردم..موقع ناهار از اتاق بيرون رفت و منم براى قواى نيرو يه بسته بيسكوييت ساقه طلايى از كيفم بيرون آوردمو خوردم.. ديشب حوصله نداشتم براى امروزم غذا درست كنم.. ولى امشب بايد به جبران امروز تا چند روزمو بپزمو فيريز كنم كه راحت باشم..
تا ساعت شيش مشغول كارم بود... ديگه به آرتين توجهى نكردمو محلش ندادم
كارم كه تموم شد از جام بلند شدم ، دستى به مقنعه ام كشيدمو كيفمو برداشتم... آرتين هم به محض بلند شدن من از جاش بلند شد و قبل از من از اتاق بيرون رفت.. منم از اتاق بيرون رفتمو با خانوم ملكى خداحافظى كردم.. سراغ كيان نرفتم.. نميخواستم تعارفم كنه منو برسونه و منم مجبور به پذرفتن دعوتش بشم!
از شركت بيرون اومدم... هوا داشت تاريك ميشد و بارونى كه از عصر ظروع شده بود شدت يافته بود..
عادت ندارم از پياده رو راه برم.. خوشم نمياد... از كنار خيابون شروع به قدم زدن كردم تا برسم به ايستگاه اتوبوس.. دوتا ايستگاه بايد سوارو پياده ميشدم تا به خونه برسم.. ولى باز هم خوب بود و خيلى برام سخت نبود.. خوبيش اين بود كه پياده روى زياد نداشت و فقط كمى بايد راه ميرفتم تا به ايستگاه برسم...
بارون شدت پيدا كرده بود.. داشتم حسابى خيس ميشدم... سرعت قدم هامو بيشتر كردم..
صداى گاز

1400/04/27 16:08

ماشينى تو خيابون پيچيد.. برگشتم بهش نگاه كنم كه اگه نزديكمه ازش فاصله بگيرم كه....
همون موقع كه چند قدم با من فاصله داشت ، سرعتشو بيشتر كرد و دقيقا كنارم ترمز كرد!
صداى مهيب ترمزش تو خيابون پيچيد و چرخ ماشينش رفت تو گودالى كه كنارم بود و بيرون اومد... عمق گودال زياد نبود ،ولى رون قدرى بود كه هر چى آب توش جمع شده بريزه رو من!

تمام تنم با آب و گل يكى شد.. حتى صورتم كه برگشته بودم ماشينو ببينم هم بى نصيب نمونده بود!
بدم ميومد با دستم به صورتم بكشم تا آب ازش پا بشه.. چشمامو رو هم فشار دادم و پلكمو باز كردم و با صداى بلندى گفتم..
- مگه كورى؟!

ماشين سياه رنگى كه كنارم ترمز كرده بود ، شيشه اشو پايين كشيد...با ديدنش جا خوردم!
اين.. اين...
با عصبانيت بيشرى سرش داد زدم!
- ميخواستى به عينه نفهميتو ثابت كنى؟!
- نبينم موش آب كشيده شدى!
- الهى آمين!... زير اين بارون از خدا ميخوام ، نديدن كه هيچ! بريزى زير ماشينو تيكه تيكه بشى!
- به دعاى گربه كوره بارون نميباره!
- گربه كوره تويى كه چشماتو فرستادى مرخصى!
- جوش نزن پير ميشى كوچولو!

تك خنده اى كرد و انگشت اشاره و ميانى دست راستشو كنار شقيقه اش گرفت و كمى به جلو حركت داد..
- بدرود!

و دوباره گاز دادو رفت... رفت و باز آب هاى تجمع يافته تو خيابونو به جون من ريخت!
لعنتى!
حالا من چطورى برم خونه ؟! اتوبوس كه سهله ، با اين وضع تاكسى در دستم سوارم نميكنه!.. نگاه كن با گل يكى شدم... پسره ى مخرف! به خيالش تلافى كرده!.. آدمت نكنم نگار نيستم!

1400/04/27 16:08

تا خونه براش نقشه كشيدم.. مردك الاغ باعث شد ده هزار تومن پول در بست بدم.. كسى سوارم نميكرد!.. همه فكر ميكردن ديوونه ام!
ولى عيب نداره.. يه نقشه اى برات كشيدم كه داوينچى هم نميتونه بكشتش!
صبر كن و ببين!
از راه كه رسيدم يه راست رفتم حمام!
هم خودمو شستم هم لباس هامو... كلى از وقتم هدر رفت و نرسيدم غذا بپزم!... جهنم و ضرر! يه امشبو از بيرون غذا سفارش ميدم! بايد براى مقابله با اون انگل دوپا جون داشته باشم..
غذامو خوردمو يه كميش هم براى فردام گذاشتم...
نقشه امو كشيده بودمو با لبخند به آغوش خواب رفتم..
صبح كه بيدار شدم ، مانتو مقنعه ى سورمه ايم رو پوشيدمو وسايلمو برداشتم و راهى شركت شدم.. نزديك خيابون شركت از سوپرى دوتا شيركاكائو ميهن خريدمو تو پاكت گذاشتم.. با قدمهايى محكم و لبى خندون وارد شركت شدم!
به اتاقم كه رفتم ديدم طعمه قبل از من اومده!
با ديدن من لبخند معنى دارى زد.. ولى من از ديدن اون تو اون لباس سفيد بيشتر ذوق كردمو لبخنًد عميقى رو لبم نشست ... با انرژى و صداى بلندى بهش سلام كردم..
با تعجب و شك ، جوابمو داد..
وسايلمو رو ميز گذاشتمو نشستم روى صندلى!
- آخيش! عجب هوايى.. آدم دلش باز ميشه!

به آرتين نگاه كردم كه با ابروهاى بالا رفته به من نگاه ميكرد..
- درست نميگم جناب مطاعى ؟!

كمى جا خورد ، ولى سعى كرد خودشو نبازه!
- بله! هواى خوبيه!

حالا وقتشه!
از روى صندليم بلند شدمو در حالى كه انگشتهامو تو هم گره ميكردم شروع كردم..
- راستش من.. من... ديشب خيلى فكر كردم.. ما آشناييمون بد شروع شد.. از طرفى با هم همكار هستيمو هر روز چشممون تو چشم همه!... راستش ديدم درست نيست اونطورى و مثل بچه ها رفتار كنيم!

با اين حرفم صاف رو صندلى نشست!
- ميخوام دوتا همكار خوب براى هم باشيم ، نه سوهان روح هم!... نظرتون چيه ؟!

نيشش تا بناگوش باز شد..
- منكه از خدامه!.. از اول هم شما با من سر جنگ داشتين!
- حالا بگذريم... ديگه گذشته!

لبخندى زدمو اونم با لبخند جوابمو داد...
ايول! ... مرحله ى دوم!
پاكت اوى شيركاكائو ها رو برداشتم..
- صبحانه كه نخوردين؟!
- نه هنوز!.. اينجا چايى ميارن با شكلات ميخورم!
- چايى بدون نون! اونم با شكم خالى؟! اينكه خيلى بده!

يكى از شيركاكائوها رو بيرون آوردم..
- من امروز براى خودمو شما شيركاكائو خريدم!.. اميدوارم دستمو رد نكنين!

لبخند زد..
- اين چه حرفيه؟ اتفاقا دوست دارم!

لبخند به لب ، به ميزش نزديك شدم..اونم مثل ماست ، رو صندليش وا رفته بود!
حق داره خب.. منو اين همه خوبى؟! ... از محالاته!
نى رو جدا كردمو از پلاستيك بيرون آوردمش..بسته ى شيركاكائو رو با دست چپم گرفتمو كمى بهش

1400/04/27 16:09

نزديكتر شدم...
نى رو با دست راستم تنظيم كردمو سرشو رو به بدن آرتين گرفتم... با يك ضرب نى رو تو پاكت شير فرو كردمو هم زمان با دست چپم به انتهاى بسته ى شيركاكائو فشار وارد كردم..
نصف شير كاكائو به سرعت رو پيراهن سفيدش ريخت!

با ترس ابروهامو بالا انداختمو به ظاهر ناراحت شدم..
- واى چى شد؟! .... اى واى!
همون موقع كمى ديگه به پاكت فشار آوردمو كميش رو برگه هاى روى ميزش ريخت!
خودمو هول نشون دادمو بسته رو مستقيم رو يقه ى آرتين پرت كردم...قيافه امو ناراحت نشون دادمو با ناله گفتم
- چرا اينجورى شد؟!

سعى كردم به قيافه اش نگاه نكنم تا خنده ام نگيره!... ولى واقعا خيلى سخت بود قيافه ى بهت زده اشو نبينم!


لبهامو به داخل دهنم جمع كردم كه خنده امو كنترل كنم... بعد ، لبمو به دندون گرفتم...
- چرا اينجورى شد؟!

با خشم به سمتم اومد... منم با ترس عقب عقب رفتم..
- چرا اينجورى شد؟ يعنى تو نميدونى؟!
- اوا! چرا همچى ميكنى؟ معلومه كه نميدونم...
- از قصد اونو ريختى رو لباسم!
- مگه خلم هزار تومن پول پاش بدم و حرومش كنم؟!
- از خل ، يه چيزم اون ور ترى!
- ميگم از قصد نبوده... برو عقب!...
- برام جبران ميكنى!
- چيو ؟! چقدر كينه شترى هستى!... منو بگو اومدم ثواب كنم ، كباب شدم!
- تو كباب شدى تو ؟! من كباب شدم!
- تو كه شيركاكائو شدى!

بالاخره نتونستم خودمو كنترل كنم و از يادآورى اون صحنه ى مهيج پقى زدم زير خنده!... اينكارم خشمشو بيشتر كرد..جلو تر اومد و باز عقب تر رفتم.. اونقدر كه چسبيدم به ديوار!
_ ديدى از عمد اينكارو كردى!... منو بگو فكر كردم بابت بى ادبى هات پشيمون شديو قصد جبران دارى... ديروز برات كافى نبوده! بايد يه جور ديگه حالتو بگيرم... يه جور اساسى!

از حرفش و لحن حرف زدنش ترسيدم... ترسمو از نگاهم خوند و لبخند رو لبش نشست....
- الان ميرى يه لباس برا من ميخرى تا اينو عوض كنم.. بعد از كارم ميريم خونه ات تا اينو برام دربياريو بشوريش... منم اونجا ميمونم تا لباسم خشك بشه!.. اينجورى ديگه ياد ميگيرى چطور كار كنى و خراب كارى به بار نيارى!

خيلى ترسيدم... اشك حلقه زد تو چشمم... خيره شدم به چشمهاى قهوه اى رنگ و متعجبش..
- شما مردا فقط بهانه ميخواهين كه با يه دختر، تنها باشين و ازش سواستفاده كنين!

از لحن بغض آلودم جا خورد!
- من …قصد بدى نداشتم... خودت تنت ميخاره!
- من...

همون لحظه در اتاق باز شد..
- آرتين...

كيان اومده بود.. مثل هميشه در نزده... با ديدن منو آرتين تو اون وضعيت و با اون فاصله ى كم حرفشو نيمه رها كرد و اخم رو صورتش نشست!
- انگار بد موقع مزاحم شدم!

نگاه ازم گرفت.. خواست قدم بيرون بذاره كه صداش زدم..
- آقاى

1400/04/27 16:09

كاويانى!

سر جاش موند و نگاهم كرد... نگاهش از اخم خارج شد و رنگ سوال گرفت...
- اتفاقى افتاده ؟!

آرتين از جلوم كنار رفت و روبروى كيان ايستاد... دست هاشو به دوطرف باز كرد..
- ميبينى چى به روزم آورده!

كيان با تعجب بيشترى نگاهش بين ما چرخيد..
- لباست چى شده؟!
- از خانوم بپرس!.. شيركاكائو رو خالى كرد روش!
- چى؟ چرا ؟!
- خواستم بازش كنم ريخت رو ايشون!
- باور كنم از قصد نبوده و نخواستى كار ديروزمو تلافى كنى؟!

نه! مظلوميت رو اين جواب نميده! با اينكه ترسيدم.. اما نبايد از موضع ام كوتاه بيام... به سمت ميزم رفتمو همونطور كه رو صندلى ميشستم جوابشو دادم..
- من نيتم خير بود! حالا شما هر طور دوست دارى فكر كن!

نگاه از هردوشون گرفتمو با آرامش به مطالعه ى برگه هاى روى ميزم پرداختم..صداى كيان بلدن شد..
- آرتين بيا اتاق من!

كيان رفت.. با پوزخند به آرتين نگاه كردم...سرشو به بالا و پايين حركت داد و در حالى كه نگاه خيره اش به من بود ، داد زد
- حالا من با اين لباس چطورى تو شركت راه برم؟!

راست ميگه!.. ابروهامو بالا انداختم..
- اشكال نداره.. شايد فكر كنن مدلشه!.. يه كار ديگه ام ميتونى بكنى!.. ببين كسى مانتو يا لباس اضافه همراهش نداره بده بهت امروز بپوشى!
- آدمت ميكنم!
- مگه فرشته چشه؟!

جوابمو نداد و از در بيرون رفت و درو محكم پشت سرش بست!




کیان :


از دیدن نگارو آرتین تو اون حالت خیلی ناراحت شدم...
نمیگم غیرتی هستم ولی از اون همه نزدیکی آرتین بهش... حالم بد شد و دستهام مشت !
دلم میخواست از اون صحنه برم تا نبینم اونچه رو که مغزم بهش فکر میکرد رو.... ولی وقتی نگار صدام زدو برام گفت چی شده.. کمی... فقط کمی خیالم راحت شد..
با همون اخم های غلیظ پشت به میزم تکیه دادم و دست به سینه ایستادم...دقایقی بعد آرتین در زد و وارد اتاق شد...
با اخم بیشتری نگاهش کردم
- میشه این مسخره بازیا رو تموم کنی ؟ !.. قرارمون این بود ؟.. مگه تو به من قول ندادی ؟ !
- صبر کن کیان... بذار منم حرف بزنم.. یه نگاه به من بنداز !... ببین چکارم کرده !.... بهش میگم با لباس چطوری تو شرکت بچرخم ؟ میگه برو از یکی مانتو یا لباسشونو بگیر و بپوش !

از حرفی که زده خنده ام گرفت...اصلا جسارت و تخس بودن این دختره که منو اینقدر به سمتش جذب میکنه !
- قضیه ی دیروز چی بوده ؟
- هیچی !
- هیچی ؟ !
- پرو گری کرد.. یه کم گوش مالیش دادم !

یه ابروم بالا رفت..
- چطوری اون وقت ؟ !
- هیچی بابا !.. چرا گارد میگیری ؟... دیشب بارون میومد.. منم با سرعت از کنارش رد شدمو آب های جمع شده تو خیابون ریخت به سرو رووش !
- چکـــــار کردی ؟
- اوووه.... چرا داد میکشی ؟.... خیس و گلیش کردم ! حقش بود..

1400/04/27 16:09

از بس که سرتق و لجبازه.. بی ادبه... رو نروه !... حالمو بد میکنه !... خدا شاهده کیان !.. خدا شاهده ! اگه به تو قول نداده بودم ، همون دیشب زیر همه ی عقایدم میزدمو مینداختمش تو ماشینمو میبردمش جایی که عرب نی انداخت !

با خشم به سمتش رفتمو چشم تو چشمش شدم..
- خیلی بیجا میکردی !
- گفتم که... به خاطر تو کاریش ندارم !... این همه حرص و جوش برای چیه ؟ چیزی بین تونه ؟ ! با هم....

نذاشتم ادامه بده !
نگار پاکه ! .. دلم نمیخواد وصله ی ناجور بهش بزنن !
- نه ! تمومش کن ! .. اون برای من فقط یه همسایه ست... همین !
- دِ نه دِ ! .. اگه فقط همین بود که تو انقدر جوش نمیاوردی !...دیوار حاشا بلنده داداش !
- بس کن آرتین ! ... اون اهل این حرفها نیست... بارشو خودش به دوش میکشه اما به مرد جماعت رو نمیندازه که مبادا..... بگذریم ! ... منم با این تیپ دخترها نمگردم.... تو این مدت که دوست هامو دیدی باید سلیقه ام دستت اومده باشه !
- آره ! همه اشون نازتو میکشن ! مثل این دختره پنجول نمیندازن !... ببین چه بلایی سر لباسم آورد !
- چیزی نشده که ! .. الان میسپارم یکی از بچه ها بره برات یه لباس بگیره !
- بچه ها نه ! خودش باید بگیره !
- بس کن دیگه ! ... شدین تام و جری !....دیدی که گفت حواسش نبوده !
- به جون خودم قسم که از قصد بود !... من اون مارمولکو میشناسم !
- آرتین !
- خب بابا ! ....همچی داد میزنه انگار چی گفتم یا انگار اون دختره ی غربتی کیه !... کاری نداری من برم ببینم چکار میکنه !
- اذیتش نکنی !
- نترس ! .. اون منو سکته نده ، من کاری باهاش ندارم !.. خیالت تخت !.... میذارم به حساب بچگیش !



نگار:

كمى بعد آرتين با اخم هاى درهم اومد تو اتاق.. نشست پشت ميزش و زل زد به من!
يه نگاه گذرا بهش انداختمو بعد بيخيال قيافه ى برزخيش ، به كارم رسيدم..
نيم ساعت گذشت ولى نگاه از من نميگيره.. معلوم نيست چشه!

يوسف يكى از كارمندهاى درجه پايين شركت كه حكم آچار فراسنه رو داره وارد اتاق شدو بسته اى رو روى ميز آرتين گذاشت..
- بفرماين آقا! اينم اون امانتى كه آقا كيان گفتن بگيرم براتون!
- ممنون ، ميتونى برى!
- اگه خوب نبود بگين ميبرم عوضش ميكنم!
- بسيار خب!
- با اجازه!

در جواب يوسف فقط سر تكون داد... ايى! مردك عصا قورت داده... چه خودشم ميگيره!... حالا خوبه كل شركت مال كيانه ها.. اين چرا انقدر قيافه ميگيره ؟!
با تعجب نگاهمو به بسته دوختم.. نفهميدم چيه!.. نگاهمو بالاتر بردم و به صورت آرتين رسيدم... با پوزخند داشت به من نگاه ميكرد..
يه ابرومو بالا انداختمو نگاهمو به برگه هاى روى ميزم دوختم.. از جا بلند شد.. چند قدم تو اتاق راه رفت... زير چشمى حواسم بهش بود.. به سمت در رفت.. يوسف درو نيمه باز گذاشته

1400/04/27 16:09

بود ، درو بست.. نگاهمو بهش دوختم.. با ديدن نگاهم لبخند زد..
هه!.. خب ببنده!.. فكر كرده اولين باره اين در بسته ست و من ميترسم!.. اين در كه هميشه بسته ست.. حالا امروز از قضاى روزگار و با اون بحثى كه بين ما پيش اومد ، تا الان نيمه باز مونده بود...
خواستم نگاه از چهره ى خبيثش بگيرم كه با كارى كه كرد قلبم وايستاد!
اين چكار كرد؟! چرا درو قفل كرد؟!
ترسيدمو با دلهره به سقف و ديوارهاى اتاق نگاه كردم ببينم دوربين تو اتاق هست يا نه!... صداش مو به تنم راست كرد..
- دنبال دوربين نگرد!.. نيست.. تو اتاق رئيس رئسا كه دوربين نميذارن!

سعى كردم خودمو نبازم.. بهش خيره شدم و مثل خودش پوزخند زدم..
با ديدن پوزخندم ابروهاش بالا رفت... قدمى به سمتم برداشت و در همون حال دست راستش حركت كرد و روى اولين دكمه ى لباسش نشست...
با تعجب نگاهش كردم ببينم ميخواد چكار كنه!
لبخند زد و دكمه اشو باز كرد... خب... شايد گرمش شده ميخواد نفسش جا بياد!... گرمش شده؟! تو اين سرما؟ اى بميرى نگار.. داغ نكرده باشه...واى خدا... داره دكمه ى دومشو هم باز ميكنه... و سوم...اول كمى چشمام گشاد شد ، ولى سريع نگاهمو دزديدمو به ميز دوختم..
- نگو كه ترسيدى؟!
- ......
- اوخى! خانوم كوشولو ترسيده!
- دست.. از.. پا.. خطا كنى جيغ ميكشم!
- ا؟ خب بكش ببينم!
- از اينكه همه ى كارمندا بريزن تو اتاق خجالت نميكشى؟!
- نه!.. من تو اين مدتى كه اينجا بودم به قول تو دست از پا خطا نكردم.. جيغ بكشى همه ى كارمندافكر ميكنن كرم از درخت خودت بوده و انگشت اتهام مياد به سمت خودت!

با ترس بهش نگاه كردم... چه فكرى كرده؟ نكنه... كيان كه گفت قولش قوله!
واقعا ترسيدم.. بغضم گرفت..
- چرا شما مردا هرجا كم ميارين شرافت دخترو نشونه ميگيرين؟!

دكمه هاى لباسش كامل باز بود ، سعى كردم نگاهم رو بدنش نيوفته...مسقيم به چشماش نگاه كردم..
- مگه تو شرافتم حاليته؟!
- كافر همه را به كيش خود پندارد!.. اين مثالو دقيقا براى شما مردا زدن!
- حالا امروز كه جوابتو دادم ميفهمى ديگه نبايد زبون درازى كنى!

قدم ديگه اى به سمتم اومد... بلند شدمو عقب عقب به سمت ديوار رفتم.. اونم هم گام با من جلو اومد... به ديوار خوردم.. صحنه ى صبح باز داشت تكرار ميشد.. فقط اينبار در قفل بود و كيان ةميتونست در نزده و يك دفعه اى وارد بشه!
لباسشو كامل از تنش در آورد.. سرمو عقب كشيدمو چشمامو بستم... نفسهاشو روصورتم حس ميكردم.. چشمام بسته بودن و قصد نداشتم بازشون كنم.. فقط آماده بودم با كوچكترين حركتى جيغ بكشم!
نفسش از رو صورتم كنار رفت... صداى قدم هاش تو اتاق طنين انداخت.. صداى دستش روى پلاستيك مانندى اومد.. دوباره صداى قدم هاش.. شايد پنج

1400/04/27 16:09

دقيقه ى عذاب آور به من گذشت تا صداش بلند شد..
- باز كن چشمتو! بهت نمياد انقدر ترسو و خجالتى باشى!

چشمامو آروم باز كردم... با تعجب ديدم يه لباس ديگه تنش كرده!

داشتم با تعجب نگاهش ميكردم كه لباسشو پرت كرد طرفمو اونم مستقيم خورد تو صورتم..سرمو عقب كشيدم ، لباسشو از رو صورتم برداشتم..
با خشم نگاش كردم..
- چيه ؟ خودت كثيفش كردى خودتم ببر بشورش!.. نيگا ميكنه!

در حالى كه نگاهم بهش بود ، لباسشو مچاله كردمو به زور تو كيفم جا دادم..
- اينجور كه تو چپونديش تو كيفت.. حسابى چروك شد... قشنگ اتو ميكنى مياريش!


لبمو رو هم فشردم تا جوابشو ندم.. خسته شدم.. مثلا اومدم اينجا تا از نظر كار فكرم راحت بشه.. ولى اينجا هم همش تنش دارم.. از طرفى اين آرتينم خطرناك شده.. ميترسم رو لج و لجبازى بلايى سرم بياره!
بهتره كمى دندون رو جگر بذارم... بايد با سياست رفتار كنم و جوابشو زيركانه و از روى فكر بدم..
نفسم گرفته.. حالم خوب نيست..
بلند شدم و به سمت در رفتم ، قفلشو باز كردم و از اتاق بيرون رفتم..



رفتم به آبدارخونه ى شركت و يه ليوان آب خوردم.. كمى بهتر شدم..دوباره راه اتاقمو در پيش گرفتم..
وارد اتاق شدم و بدون نيم نگاهى به آرتين ، نشستم پشت ميزم.. موقع ناهار شد و نگاه من از محدوده ى ميزم اون طرفتر نرفت.. در حالى كه نگاه هاى سنگينشو رو خودم حس ميكرد و اين برام عذاب آور بود..
تا موقع رفتن نگاهم هرز نرفتو رو صورتش ننشست.. نميخوام نگاهش كنم.. حتى نميخوام تو هوايى كه اون نفس ميكشه نفس بكشم.. پسره ى عقده اى!
خوب بود منمبا كارى كه ديروز كرد، لباسامو نميشستمو مياوردم اون بشوره برام!
زمان رفتن رسيده ... كارم تموم شد و از جام بلند شدم.. كيفمو روى شونه ام انداختمو به سمت در رفتم.. جلوى در بودم كه بالاخره طاقت نياوردو سكوت رو شكست..
- دارى ميرى؟!
- ميبينين كه!

نگاهمو به در دوختمو دستگيره ى درو گرفتم..درو باز كردم ولى تا خواستم قدم بيرون بذارم باز شروع كرد..
- يادت نره لباسمو با نرم كننده و لطيف كننده بشوريا! آخه من پوستم حساسه!

ايييش!.. پسره ى نچسب!
ميخواستم بهش بگم اووووق!
ولى جلوى خودمو گرفتمو به گفتن حتما، اكتفا كردم.. از شركت بيرون زدمو كمى از راه خونه رو پياده رفتم...
ساعت هشت رسيدم خونه!
اولين كارى كه كردم اين بود كه لباس سفيد و عزيز آرتين رو با يكى از لباس هاى قرمز و جيغم كه تازه خريده امو هنوز نشستمش و مطمئنم رنگ ميده ، انداختم تو ماشين لباس شويى!
دستمو به علامت باى باى جلوى لباسش تكون دادمو گفتم..
- آرتين ، باى باى!

لبخند رولبم نشست... آخيش!.. كمى دلم باز شد..ديگه هوس نميكنه به من بگه لباسمو بشور!

1400/04/27 16:09

پسره ى افاده اى.. صبر كن....! لباس به كنار ، فردا برنامه دارم برات آقا!

به لباس صورتى رنگ توى دستم نگاه كردم.. آخى!... چقدر خوشگل بود.. حيف شد!
اون مردك از خود راضيو بگو ، اينو بپوشه چى ميشه! مثل پلنگ صورتى ميشه..... خخخخخخخخخ!
فردا با دادن اين لباس بهش و برنامه ى ناهار، حسابى حالش خراب ميشه...
يه كم ترسيدم ولى نگاهمو به آسمون دوختمو با خدا حرف زدم
- خدا جونم ، ميدونم كارم درست نيست و اين كل كل كردن ها بده و زياديه!.. ولى خودت شاهد بودى كه خودش دوباره شروع كرد.. من ميخواستم بى تفاوت از كنارش رد بشم ، ولى اون بنده ى احمقت نميذاره!.. خدايا كمكم كن.. مثل هميشه مواظبم باش .. اون خيلى ديوونه ست ، يه وقت بلايى سرم نياره! ...فردا بار آخرم خواهد بود...كمكم كن.. ميدونم ميفهمه كار منه ، فقط هوامو داشته باش آسيبى بهم نرسونه
مرسى خدا جون..

دلم آروم شد و با اطمينان به سمت آشپزخونه رفتم براى آشپزى!

واى خدا..چقدر خسته شدم!
ساعت دو نيمه شبه... همين الان كارم تموم شد.. زير گازو خاموش كردم... ظرف هاى غذامو برداشتم.. دو تا ظرف استيل ، البته دقيق نميدونم شايدم جنسش روى باشه.. يكيش بزرگتره و يكيش هم كوچيكتر.. هر دو ظرف روى هم قرار ميگيرن و رو هم قفل ميشن... تو ظرف بزرگتر برنج ريختم براى آرتينو تو ظرف كوچيكتر مال خودم.. خورشت ودمم رو برنجم ريختم.... ، خب حالا نوبت خورشته.. اول به اندازه ى يه نفر ريختم تو پيال و بعد... خخخخخخخخ.... ميرسيم به قسمت مهيج غذامون....يعنى اضافه كردن مواد لازم به اين غذاى خوشمزه!
چهار عدد قرص مسهل !
ابتدا روى سنگ كابينت يه پارچه ميندازيم و با گوشت كوب آن را ميكوبيم...خوب كه پودر شد ، اونو داخل پياله ى حاوى قورمه سبزى ميريزيم..
مثل مجرى هاى برنامه ى آشپزى ژست گرفتمو با لبخند دارم قورمه سبزى داخل پياله رو كه قرار بدم آرتين بخوره ، رو هم ميزنم...
اميدوارم فردا تا شب دم در دستشويى جاخوش كنى!
بعد از اطمينان از خوب مخلوط شدن مواد لازم ، قورمه سبزى رو روى برنج خالى ... ظرف خودمم به همين شكل ( البته بدون حضور اون قرص ها) پر از برنج و قورمه سبزى كردم براى ناهار فردا..

با ورودم به شركت ، استرس بدى گرفتم.. اينكه تا حالا زورم به يه مورچه هم نرسيده ولى ميخوام جون يه نفرو به خطر بندازم ، حالمو بد ميكنه!
نفس عميق كشيدم تا به خودم و اعصابم مسلط باشم... براى اولين و آخرين بارمه.. ديگه نه سر به سرش ميذارم ، نه جواب شوخى خركى هاشو ميدم.. فقط اميدوارم اين كارم درس عبرتى براش بشه و ديگه شيرين عقلى نكنه!
وارد اتاق شدم ، استرسم بيشتر شد... هنوز نيومده.. نشستم رو صندليمو خودمو مشغول كارهام كردم تا به

1400/04/27 16:09

اتفاقاتى كه قراره بيوفته فكر نكنم و پشيمون نشم...
يه ربع بعد اومد.. سر به زير بهش سلام كردم كه جواب كوتاهى داد.
يه ساعتى گذشت.. نه من حرف زدم ، نه اون.. كم كم داشت دلم براش ميسوختو پشيمون ميشدم كه صداش بلند شد..
- لباسمو شستى؟
- بله!
- لك بهش نمونده كه؟!
- نخير!
- چيه ؟ امروز مشكوك شدى ؟! كوتاه جواب ميدى!.. نكنه يه آقاى خوش تيپ زبونتو چيده؟!
- طورى نيست.. يه كم كارام زياده براى امروز
- نميخواى لباسمو بدى؟
- چرا!.. بذاريد كارامو انجام بدم.. اين قرداد متنش زياده و دارم ترجمه اش ميكنم... اگه وسطش بلند بشم قاطى ميكنم ، صبر كنيد.. تو كيفمه.. ميارمش براتون!
- تو كيف چپونديش چروك نشه!

با اخم نگاهش كردم كه حساب كار دستش اومد و ساكت شد.. حقته هر بلايى به سرت بيارم!
منو بگو دلم به حال تو سوخت... خلايق هر چى لايق!.. حقته كه تا شب دم در دستشويى رژه برى!


لبخند زدمو تو دلم براش خط و نشون كشيدم...
تا ظهر سرم تو كارام بود ، و از ترس اينكه نگه لباسمو بده ، سرمو بلند نكردم..
خب حالا وقتشه!
بهش نگاه كردم.. لم داده بود رو صندليشو با شك نگاهم ميكرد...حق داره! اين همه ساعت ساكت نشسته بودم.. بايدم مشكوك بشه!
سعى كردم عادى باشم.. لبخند زدمو صداش كردم
- آقاى مطاعى!

چشماشو ريز كردو جوابمو داد
- چه عجب!.. فكر كردم حرف زدن يادت رفته!
- من؟! نه ، فقط امروز كارم زياد بود.. ديشبم تا دير وقت بيدار بودمو داشتم براى امروزم غذا ميپختم ، اين بود كه خسته امو حس و حال حرف زدن نداشتم..
- مگه چى پختى كه تا دير وقت اسيرش بودى؟!

دستامو بهم زدمو با وجد گفتم
- قورمه سبزى!.. خيلى دوست دارم...آخه قورمه سبزى هاى من تو خشمزگى معروفه!.. هر كس خورده هميشه سراغشو ميگيره.. كلى براى پختنش وقت ميذارم تا خوب از آب در بياد و جا بيوفته!

حسابى دهنش آب افتاده!.. آب دهنشو قورت داد.. چشم هاش درخشان شد..
- پس واجب شد يه بار دست پختتونو بخوريم!
- اتفاقا امروز غذا زياد آوردم ، اين همه به سختى درست كردم ، دلم نيومد كم بپزم.. گفتم بو داره ، شايد يكى دلش واست.. مثل اينكه قسمت شما شد!.. اجازه بديد.. الان ميرم داغش ميكنمو ميارم!
- زحمت نكشيد!
- خواهش ميكنم چه زحمتى؟! الان ميام...

غذاهارو داغ كردمو برگشتم.. منتظرم نشسته بود.. تا وارد اتاق شدم لبخند همه ى صورتشو پوشوند!
آخى! ميخنده چه مهربون ميشه!
ظرف بزرگترو مقابلش گذاشتمو درشو باز كردم...
ظرف كوچيكترو هم رو ميز خودم گذاشتم..
چشماشو بست و نفس عميق كشيد...
- اوووومممم! عجب ويى داره! بايد فوق العاده باشه.. راستش خيلى هوس كرده بودم.. چون مامان اينا اصفهانن ، روزعيى كه تهرانم مجبورم فست فود و غذاهاى

1400/04/27 16:09

حاضرى بخورم يا برم رستوران.. دلم برا غذاى خونگى ، اونم با اين رنگ و بو لك زده بود!

تو دلم پوزخند زدم بهش! يه كم دلم به حالش سوخت.. چه سريع هم صميمى ميشه! انگار نه انگار كه باهام سر جنگ داشت!
قاشق و چنگالى كه از خوخه آورده بودمو به دستش دادمو سر جاى خودم نشستم..
- خيلى زحمت كشيديد.. دفعه ى بعد مهمون من!.. راستى! اين همه براى من گذاشتيد براى خودتون چى ؟
- براى خودمم آوردم ايناهاش!

ظرفمو نشونش دادم.. كمى ابروهاش تو هم گره خورد..
- اونكه كمه! بياييد از اين برداريد.. من زيادمه!
- نه ، نوش جون! من هميشه همين قدر ميخورم!
- پس بگو چرا انقدر خوش هيكل هستين!

باز رو ديد!.. من نميدونم چرا اين پسرا زود پسر خاله ميشن و زودى حرف هيكلو ميزنن! يكى نيست بگه پسر خاله ى آدمم اينجورى هيكلمونو برانداز نميكنه و نظر بده كه شما ميكنى!

ياد لباسش افتادم.. بلند شدمو لباسشو كه كادو كرده بودمو تو كيفم گذاشته بودمو بيرون آوردم.. روى ميزش گذاشتم.. تا خواستم حرفى بزنم در باز شدو كيان اومد تو اتاق!
با ديدن من ، كنار ميز آرتين... با ديدن كادوى روى ميز..واخم غليظى رو صورتش نشست
- ميشه بفرماييد اينجا چه خبره؟ اين كادو دادنا برا چيه؟ اينجا شركته يا جاى اين قرتى بازيا؟!
- من...
- شما ساكت خانوم مقدم!

نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند.. دسه به كمرش گرفت و دو قدم راه رفت..
- فكر كنم اشتباه كردم تو اين اتاق دوربين نصب نكردم!

اينبار صداى اعتراض گونه ى آرتين بلند شد
- كيان!
- بله جناب مطاعى؟ هيئت مديره هستى؟ درست! ... خودت يه پا رئيسى؟ درست!.. خوب و بد كارو سرت ميشه؟ اينم درست!.. ولى دليل نميشه از اعتماد من سوءاستفاده كنيد و هر غلطى خواستين بكنين!
- خجالت بكش كيان!.. اين حرفا چيه؟! خانوم مقدم لطف كردن از غذاى خودشون به منم دادن!.. ديگه انقدر دادو هوار نداره!
- آهان! از غذاشون دادن يا مخصوص براتون از منزل غذا آوردن؟! ..من به غذا كار ندارم! ولى اينجا شركته! قوانين داره..خونه ى خاله نيست كه هر وقت دلتون خواست تو هر اتاقى كه خواستين سفره پهن كنين!.. اينجا آشپزخونه داره!.. همه ى كارمندا ميرن اونجا.. شما هم بايد رعايت كنين!.. جاى قرتى بازى و دل و قلوه دادن هم نيست.. ميخواهيد با هم غذا بخوريد و كنارش كادو بهم پاس بديد بريد رستوران يا كافى شاپ!.. اينجا پاتوق شما نيست!
فكر نميكردم برا شما دوتا هم زير يه سقف بودن و تنها بودن ، موردى ايجاد كنه! ولى انگار اشتباه ميكردم.. مثل اينكه بايد زير هر سقف و در بسته اى براى يه جفت نامحرم بايد يه دوربين و يه چشم سومى باشه!
- آقاى كاويانى...
- اينجا ضوابط حكم ميكنه خانوم مقدم ، نه روابط! دليلى

1400/04/27 16:09

نداره چون آرتين دوستمه و شريكم ، رو رابطه ى بين شما دو تا..تو شركت چشم پوشى كنم!
- داريد اشتباه ميكنين..

قدم ديگه اى بهم نزديك شد.. كمى سرشو رو ميز آرتين خم كرد.. با نگاه به داخل ظرف غذا پوزخند بزرگترى رو لبش نشستو با نگاه خيره اى تو چشمام گفت
- اشتباه ؟ نه... تازه فكرم كار افتاده ، مثل اينكه برا هر كسى بخواى دلبرى كنى قورمه سبزى ميپزى!

اين در موردمن چى فكر ميكنه!
دلبرى؟! ...من ؟!
براى هر كسى كه قورمه سبزى ميپزم ؟!.. نكنه فكر كرده اون روز براى خودشم...
مجال حرف زدن بهم ندادو از اتاق بيرون رفت.. درو محكم بهم كوبوند و منو تو بهت حرفش گذاشت..
دلم آتيش گرفت!
از فكرى كه در موردم كرده... از نگاه آخرى كه بهم انداخت و حس يه آدم كثيف بودن رو بهم القا ميكرد... نكنه به من حسى...
نه نه! اين غير ممكنه! حتما فكر كرده براش تور پهن كردمو حالا كه نااميد شدم ، بساطمو جاى ديگه اى پهن كردم!
دلم شكست... مثل ابر بهارى گرفت...انگار ابر بهار ، حسشو نسبت به باريدن تو وجودم تزريق كرده.. دقيقا همون حالو دارم... سعى كردم جلوى خودمو بگيرم.. لبمو به دندون گرفتم تا بغضم سر باز نكنه!
با صداى آرتين به خودم اومدم
- از حرفاش ناراحت نشو.. كيان پسر خوبيه.. فقط نميدونم چرا زود جوش مياره!.. چيزى نشد كه اينجورى آمپر چسبوند به سقف!

بدون اينكه جوابشو بدم به سمت ميزم رفتم..نگاهم رو ظرف غذام خشك شد!
چرا اين كارو كردم؟ نكنه از من خوشش ميومده و حالا... نكنه فكر غلطى در موردم بكنه!
حتما فكرش نسبت بهم عوض شده كه اون حرفا رو زد..
كاش براى اونم آورده بودم.. همه اش به فكر اجراى نقشه ام بودم...
كاش بيشتر به عاقبت كارم فكر كرده بودم.. اصلا نبايد غذا مياوردم.. براى هر كدوم غذا ميبردم همين فكرو ميكردن.. غرورم اجازه نميداد براى كيان غذا بيارم.. براى آرتينم كه هزار بهونه جور كردم تا باور كنه قصد و نيتى ندارم!.. اونم به خاطر اينكه بهش درس بدم بود.. همين!
تو افكارم غرق بودم.. باز با صداى آرتين به خودم اومدم.. گيج و گنگ نگاهش كردم... دو لپى داشت ميخورد.. دهنش پر بود.. سوالى نگاهش كردم.. متوجه شد.. لقمه اشو جويد و جوابمو داد..
- ميگم بهش فكر نكن! اين همين جوره.. خودش خوب ميشه.. نترس اخراجت نميكنه...يعنى من نميذارم!

پوزخندى به اين خوش خياليش زدم.. اون به چى فكر ميكنه و من به چى!
خبر نداره تنها چيزى كه نگرانش نيستم اخراج شدنمه!.. من از ريختن آبرو يا خراب شدن پيش چشم بقيه ميترسم.. از همه بد تر.. من از فكرايى كه كيان ممكنه در موردم بكنه و قضاوت نابجاش ميترسم... من از حسى ميترسم كه داره جوانه ميزنه و ممكنه براى هميشه خشك بشه..
من از حس كيان نسبت به

1400/04/27 16:09

خودم ميترسم.. از حس دوست داشتنى كه ممكنه تبديل به نفرت بشه!
از حسى كه گفت ناشى از دلبريه من بوده!
گلوم از زور ترس و استرس خشك شد.. بطرى آب معدنى رو از كيفم بيرون آوردمو دو قلپ ازش خوردم..
- واى چقدر تشنه امه.. ميشه به منم آب بدى؟
- شرمنده دهنى شد.. حواسم نبود تعارف كنم!

لبخند زدو از جا بلند شد.. اومد كنارمو بطريو از دستم گرفت..با لبخند گفت عيب نداره و يه نفس همه اشو سر كشيد..
- ميدونى حسن تو به چيه؟!

جوابشو نميدونستم.. اصلا منظورشو متوجه نشدم! سرمو سوالى تكون دادم كه خودش جوابمو داد..
- خوبى تو به اينه كه اگه آدم بخواد از ظرف يا ليوانت آب بخوره ، نميخواد نگران اين باشه كه يه وقت از جاى رژت نخوره.. چون رژ نميزنى!

با اين حرفش سرخ شدمو سرمو پايين انداختم..
- خب ، حالا جريان اين كادو چيه؟!

بدون اينكه سرمو بلند كنم جوابشو دادم..
- لطفا وقتى رفتين خونه بازش كنين!
- چرا؟!
- الان حوصله ى جواب دادن ندارم.. بازش كرديد متوجه ميشين!
- لباسم چى شد؟!
- تو همون بسته كادوش كردم براتون!
- چه شيك! باشه.. تو خونه بازش ميكنم.. راستى دستت درد نكنه! غذات حرف نداشت...
دو ساعت از غذا خوردنش ميگذشت كه صداى ناله مانندش بلند شد
- آخ... آى.. چرا اينجورى ميشم؟!

فكر كنم اثر كرد..
قيافه ى آدماى نگرانو به خودم گرفتم.. حالا كه به خاطر اين نقشه انقدر اذيت و توبيخ شدم بايد تا آخر پاش وايستم..
- چى شد؟
- چي...زى.. نيست... الان.. ميام!

بيچاره روش نشد بگه دلم پيچ ميخوره!.. خم شدو در حالى كه دستشو به دلش گرفته بود دوييد از اتاق رفت بيرون!
با همه ى بدى هاى امروز ، از ديدنش تو اين وضعيت ، لبخند رو لبم نشست..

تا عصر شايد بيش از ده بار از اتاق دوييد بيرون.. آخر سر دلم طاقت نياوردو بهش گفتم
- ببخشيد جناب مطاعى.. احيانا اين مريضى تون به خاطر زورگويى هاتون به من نبوده كه چوب خدا رو به صدا در آورده و شده اين!

دستمو رو بهش گرفتمو از بالا به پايين حركت دادم.. لبشو رو هم فشرد و با اخم در حالى كه از اتاق بيرون ميرفت گفت
- جوابتو بعدا ميدم!



كيان:

امروز خيلى خسته شدم ، آرتينم كه ي ساعت پيش اومد گفت حال نداره و زودتر رفت... ديگه بايد جمع كنم برم ..
از شركت بيرون زدم.. حسابى حالم گرفته ست.. مدتيه كه يه مهمونى درستو حسابى هم نرفتم..
شماره ى شهلا رو گرفتم.. از حسابداراى شركته.. دختر خوشگلو خوش سرو زبونيه.. با اينكه از دوست شدن كارمندا با همديگه خوشم نمياد ، ولى شهلا دخترى نبود كه بشه به راحتى ازش گذشت.. خودشم به من بى ميل نبود ، برا همين خيلى زود با هم صميمى شديم..
اين مدت زيادى خودمو تو كار غرق كردم.. اصلا به وشى ودم نرسيدم..

1400/04/27 16:09