The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

خبر رفتى!
- هيچى بابا.. بهش ميگم خسته نشدى از اين همه تنهايى و عزلت نشينى؟ ميگه نه!
- واقعا اينطورى بهش گفتى؟ پاچه اتو نگرفت ؟!
- نه بابا.. اينو كه نگفتم... فقط گفتم دلت نپوسيد ؟ جوابم بود نه!... گفتم دلت نميخواد خوش باشى ؟ بازم نه!... آخر سر ديدم كوتاه بيا نيست... گفتم شايد خاطره ى بدى از اينجور مهمونيا داره ك به تنهايى زندگى كردنشم ربط داره... گفتم بذار بپرسم ببينم جريان چيه...
ابروهام گره خورد.... نگار خاطره ى بد از اين مهمونيا داره و براى همين از خانواده اش جدا شده!... شايدم طرد شده! نكنه بلايى سرش اومده كه واكنشش انقدر بده به...
- بهش ميگم چرا با خانواده ات زندگى نميكنى؟! علت تنهاييت چيه ؟! ميدونى چى جوابمو داد؟!
دستم مشت شدو لبم فشرده شد...
- نه!
- هيچى ديگه مثل هميشه خوى پاچه گيريش فعال شد... گفت يه وقت ديگه جوابتونو ميدم... همينو گفتو درو رو صورتم بست!... يعنى هنگ كردم! خراب اين آداب معاشرتشم!
ته دلم از اين برخورد نگار كيف كردم... يه جورايى دلم خنك شد... همه ى دلخورى و عصبانيتم خوابيد... هر چند كه هنوز تو ذهنم دنبال جواب تنهاييش بودم.. ولى ازاينكه با آرتين سرو سرى نداره خيالم راحت شد... آرتينو ميشناسم.. دروغ تو ذاتش نيست... يقين دارم عين حقيقتو گفته!
لبخندى گوشه ى لبم نشست... دستمو رو شونه اش گذاشتم..
- انسان باش... در مورد خانوما درست صحبت كن!
- خودتم گفتى كه!
- من فرق دارم...
- فرق سر يا جاى ديگه... اگه سره كه ندارى ، اگه جاى ديگه ست كه بايد بگم همه دارن!
از لوده گيش هر دو خنديديم....
سرمو تكون دادمو به سمت ديگه اى رفتم... خيالم راحت شده بودو نگرانى برام نمونده بود



نگار:


تا آخرين نفرى كه از خونه ى كيان بره ، من بين اتاقمو چشمى در ، در رفتو آمد بودم... با رفتن آخرين نفر و راحت شدن خيالم از تنها موندن كيان ، نفس حبس شده ام آزاد شد... هنوز نگاهم به واحد روبرو بود... كيان آخرين نفرو هم بدرقه كردو به سمت واحدش چرخيد... ولى حركت نكردو برگشت..
نگاهش به درو بعد چشمى در دوخته شد...
مستقيم به من نگاه كرد.... ترسيدم كه نكنه داره منو از پشت درهاى بسته ميبينه... يه لحظه خودمو عقب كشيدم... ولى با فكر به اينكه در بسته هستو اونم چشم بصيرت نداره ، خيالم راحت شدو دوباره نگاه بهش دختم...
انگار مردد بود... قدمش حركتى كردو متوقف شد...
نميدونم... شايد دوباره ميخواد بياد سر وقتم تا.... واى نه!
حتى از فكر كردن بهش هم تنم ميلرزه... ديگه تحملشو ندارم... چسبيدم به در تا بهتر ببينم... يه جورايى داشتم خودمو از اون سوراخ كوچيك پرت ميكردم بيرون...
قدم ديگه اى به سمت واحدم اومد.... واى خدا جون... من چكار كنم ؟! درو باز

1400/04/28 16:02

نميكنم... اين پسره آدم بشو نيست... اينبار ديگه ازاينجا ميرم... فكر كرده هر غلطى بخواد ميتونه بكنه!
صاحب خونه ست كه باشه.... صاحب جون آدم كه نيست!
بياد درو باز نميكنم... خب شايد يه كار ديگه داشته باشه....
شايد اينبار خلاف دفعات پيش ذهن مريضش حول و هوش كاراى خاك بر سرى نميچرخه....
ولى من اين كيان لجبازو ميشناسم... بدم مياد از اين آدمايى كه ميخوان هرجوريه هر چيو كه ميخوان بدست بيارن...اينم رو دنده ى لج افتاده... انگار تنها كسى كه طالبش شده و بدست نياورده شخص شخيص بنده بوده!
حالا آقا سوزنش رو من گير كرده!
خب نميخوام مگه زوره ؟!
هرچند كه ته دلم هزار بار پرسيدم ميخوامش يا نه ؟! هرچند همه ى وجودم فقط يك جواب داده و و اونم اين بوده كه ميخوامشو دوستش دارم... ولى من اهل اين خواسته شدن هاى كيان منشانه نيستم... من يه دختر مسلمونم... يه دختر مسلمون شرقى! كه از قضا از اون ايرانياى اصله و بجز خواسته شدن براى تمام عمر تن به هيچ خواسته ى ديگه اى نميده... اى كاش كيان اينو درك ميكرد... كاش قلبا دوستم داشت... كاش خوساتنش به خاطر خودم بود ، نه به خاطر تكميل شدن. كلكسيون دوست دختراش....
دستش بالا اومد... دقيقا تا نزديكى چشمى در... قلبم دوباره پر صدا شد... اونقدر صداش شديد شد كه ميترسيدم سكوت شبو بشكنه و دلمو رسوا كنه!
نگاهم بدون حركتى رو دستش موند... دستش مشت شد....
كف هر دو دستم به در چسبيد.... ميخواستم رفتارشو درك كنم.. ميخواستم بفهمم تو دلش چه خبره!
ولى بجز ترديد رنگ ديگه اى تو نگاه سبز رنگش نبود!

4



باز دستش مشت شد... ولى اينبار يه فرق ديگه داشت.. كلافگى تو كل بدنش مشهود بود... كف دستش باز شدو مشتش تو كف دستش نشست... محكمو پر قدرت!
زمزمه ى آروم لعنتيو شنيدم... نگاهش زمينو نشونه گرفتو عقب گرد كرد... برگشتو رفت خونه ى خودش...
تمام سلولهاى بدنم منقبض شده بود... با بسته شدن در.واحدش. انقباض بدنم از بين رفت.... پيشونيم چسبيد به در... اشك نشست رو گونه ام...
چقدر بده كه فقط براى هوس خواسته بشى.... چقدر درد داره كه عشقت براى تو نفس باشه و تو براى عشقت هوس!
با تنى كوفته به تخت خواب رفتم... بگذريم كه تا صبح نخوابيدم.. بگذريم كه تنها دل خوشيم اين بود كه بين اون همه آدم رنگ و وارنگ جاى خاليم به چشمش اومده...
بگذريم كه همين نيمچه دل خوشيم كارخونه ى قند سابى تو دلم ره مينداخت... بگذريم كه بايد عادت كنيم به انتخاب شدن... بايد تن بديم به انتخاب چون اونى كه ميتونه انتخاب كنه ما نيستيم... چون ما دختريم.... دختر مساوى با تابع انتخاب پسر!
**************

روزها سپرى ميشنو گذر زمان همه چيو آروم كرده... كار تو شركت خوبه... همكارا خوبن...

1400/04/28 16:02

آرتين خوبه... و... كيان.... و كيان هم خوبه!
خوبه يعنى اينكه بهم گير نميده... اخم كمتر رو صورتش ميشينه... گير دادن هاش كمتر شده و نگاه شماتت گرش فاكتور گرفته شده...
حمايتش بيشتر شده... جسارتش كمتر....
خيره گى نگاهش بيشتر شده و كلامش كمتر....
حرف تو نگاهش بيشتر شده و رو زبونش كمتر....
گله ى نگاهش بيشتر شده و غر زدنهاش كمتر....
شايد الان كمتر اعصابم خورد بشه... ولى من به اون كيان پر شرو شور عادت كرده بودم... به گره بين ابروهاشو خط و نشون كشيدن چشم هاش!
سكوتش
بيشتر شده و ملوديه صداش كمتر....
و من چقدر اين روزها حريص شنيدن ملودى صداش هستم!
خوب كه ميگم. ، كم شدن مهمونهاى رنگارنگشه...خوب كه ميگم ، شب زود به خونه رفتن هاشه... خوب كه ميگم كمتر به پروپام پيچيدنشه....
حس سايه ى حضورش پشت سرم ، اين روزها بدجور خودنمايى ميكنه!
گاهى اوقات احساس ميكنم با ماشين تا ايستگاه اتوبوس پشت سرم مياد... حتى گاهى فراتر از اين حس ميكنم... با اومدن اتوبوس و سوارشدنم ميبينم كه ماشينش حركت ميكنه و تو پيچ خيابون گم ميشه...
مگه چندتا ماشين مثل ماشين اون تو اين شهر وجود داره ؟!
بى ام دبليو زد فورش هميشه خودنمايى ميكنه تو خيابون و با هر بار ديدن ماشينش بند دلم ميريزه.. نه به خاطر ماشين اسپورت قشنگش نه... بلكه به خاطر چشمهاى صاحبش كه مثل زمرد تو فضاى ماشين دلبرى ميكنه... مثل يه نگين زمرد تو يه جعبه ى جواهر شكيل!
ميخوام خوش خيال برشمو فكر كنم اين ماشين كه تازگى ها زيادى دورو برم ميبينمش ، ماشين خودشه....
ميخوام خوش خيال باشمو فكر كنم اون زمرد ها دنبال من هستن... من!
ميخوام فكر كنم موندنش تو شركت شبايى كه من كارم زياده و جزو آخرين نفرايى هستم كه ميرم خونه تصادفى نيست....
ميخوام به فكرهاى دخترانه ام پروبال بدم ، بلكه پر پروازم باز بشه و مرغ دلم به پرواز در بياد...
امروز مثل هر آخر ماه كارهام بيشتر بود... به خصوص كه امروز آرتين هم شركت نبود
بعد از اتمام كارم ، شال گردنمو دور گردنم انداختمو كيفمو رو شونه ام گذاشتم... از در شركت بيرون رفتم... هجوم باد سرد به صورتم ، باعث شد چشم هامو ببندم.... لرز به تنم افتاد... با اينكه تازه اواسط پاييزه ، ولى بارش بارون خيلى شديد شده... مثل شلاق تازيانه ميزنه به سرو روى مردم...
دو قدم جلو رفتمو به خاطر بارش ديد كمى پلكمو رو هم فشار دادم... هوا تاريك شده بود ، اميدوارم به اتوبوس برسم!
قدم بعديو كه برداشتم ، ماشينى جلوى پام ترمز كرد... صدايى اسممو خوند..
چقدر قشنگه كه عشقت اسمتو صدا بزنه... بى حاشيه... بى پسوند و پيشوند....
نگاهم رو پنجره ى پايين كشيده ى ماشينش ثابت موند
- سوار شو

1400/04/28 16:02

ميرسونمت!

كمى اخم چاشنى صورتم كردم...
- بفرماييد مزاحمتون نميشم!
- بيا بشين انقدرم تعارف نكن!
شال گردنمو مرتب كردمو با نگاهي به خيابون گفتم..
- ممنون از لطفتون ، من ديگه برم..

خواستم بى توجه بهش برم كه حرفش ميخكوبم كرد..
- اگه آرتينم بود همين قدر تعارف تيكه پاره ميكردى؟ يا فقط من ترسناكمو لولو خورخوره ؟!
- اين چه حرفيه جناب كاويانى؟! آقاى مطاعى هم بودن همين بود.. چه فرقى ميكنه ؟!
- د اگه فرق نميكرد ، همون طور كه سوار ماشين اون ميشى الانم سوار ميشدى!
- من اصلا...
- دروغ نگو كه خوشم نمياد خر فرض بشم... خودم ديدم بارها سوار ماشينش شدى!
- بله سوار شدم ولى شرايط خاص بوده و به الاجبار سوار شدم.. الانم دلم ميخواد زير بارون قدم بزنم ..
- بارون؟! تو به اين ميگى بارون! كار از بارون گذشته.. اين ديگه تگرگه... تا ايستگاه اتوبوس كلى راهه ، بيا بشين لجبازى نكن.. تو اين بارون پياده برى مريض ميشى!
بعضى وقتها بعضى حرفها بدجور به دل ميشينه... الانم از همون بعضى وقتهاست... يه لحظه نگاهم تو نگاه سبز رنگش گره خورد... نگاهش پر از گله بود.. پر از شكايت...
مثل دل من...
سكوت چند ثانيه ايم باعث شد از ماشين پياده بشه... دستاشو رو سقف ماشين گذاشتو كمى خودشو به سمتم كشيد...
- لج نكن نگار... نميخورمت كه! ميبرم ميرسونمت خونه.. مسيرمونم كه يكيه! امشب با شباى ديگه فرق ميكنه ، ببين چه بارونيه!
نگاهم معطوف به آسمون شد... بارون تو چشمم فرود اومد... پلكمو بستمو باز كردم... دستمو به مژه هاى خيسم كشيدمو به كيان نگاه كردم... خيره شده بود به چشمام...
- من دلم نميخواد...
اجازه نداد ادامه بدم... بين حرفم اومدو با لحن خشكو عصابى گفت..
- اين ماشينو ببين... همه اش يه ذره هم نميشه.. فكر ميكنى ميتونم تو اين نيم وجب جا بلايى سرت بيارم ؟!
از حرفش سرخ شدم... نگاه از جنگل بارون گرفته و تاريكش گرفتم... دوباره ادامه داد...
- منظورم اونى نبود كه فكر ميكنى... منظورم اينه كه با اين ماشين كه سرو تهش يه تيكه جائه ، اگه بخوامم نميتونم كارى باهات بكنم... يعنى... يعنى نميتونم بلا سرت بيارمو...اه...
با تعجب از دادش سرمو بلند كردم... با شصتش به گوشه ى لبش كشيد.. نگاهم متعجب و ترسيده بود.. باز حرفشو اصلاح كرد..
- برداشت بد نكن... ميخوام بگم انقدر ميترسى منكه با اين ماشين نميتونم بخوابونمت عقبو بيام....
چشمام تر لحظه گردتر ميشد... اين چى داره ميگه ؟!
- ناراحت نشو نگار ، منظورم به اون كار نبود... منظورم اين بود كه نميتونم دهنتو بگيرمو بدزدمتو ببرمت ناكجا آباد كه... دست از پا خطا كنم ميتونى داد و بيداد راه بندازى كمك بخواى ، پس ترس برت نداره..
آهان حالا منظورشو

1400/04/28 16:02

فهميدم... پسره ى غرب زده... اين چه طرز حرف زدنه آخه ؟!
دلم اومد تو حلقم!
نگاهى كلى به هيكلم كرد..
- موش آب كشيده شدى! بشين تا بدتر نشدى...
اجازه ى مخالفت بهم نداد.. اومد سمتمو در ماشينو باز كرد.. وقتى ديد حركتى نميكنم زمزمه وار كنار گوشم گفت..
- بشين ديگه...
تسليم لحن پر خواهشش شدم.. نشستم رو صندلى و عطر حضورشو نفس كشيدم...
بوى عطر تلخش از هميشه بيشتر بود... هميشه از اينكه قبل از خودش بوى عطرش مياد كيف ميكردم... ولى تو ماشينش انگار تو منبع اون عطر سحر انگيز نشستم... حس ميكنم تمام جونم عطر اونو گرفته
با صداى بسته شدن در ماشين چشم باز كردمو نگاهش كردم.. لبخند زيبايى رو لبش نشست و حركت كرد... بخارى ماشينو روشن كرد... با جريان بخار گرم ، تازه فهميدم چقدر سردم بوده... لرز به تنم نشست... چيزى نپوشيده بودم ، يه مانتو مقنعه و شال گردن طوسى رنگمم دور گردنم انداخته بودم.. دستامو بغل كردمو سرمو تو شالم فرو بردم...
- سردته ؟!
جواب ندادم... بجاش لرز بيشترى تو جونم نشست...
صداى راهنما زدنو بعد توقف ماشين اومد... سرمو بلند كردمو نگاهش كردم ، كمربند ماشينو باز كردو كتشو از تنش در آورد.. با تعجب نگاهمو بهش دوخته بودم كه تو بهشت خوش عطرى جا گرفتم.. كتشو انداخته بود روى شونه ام...
- خودت چى ؟!
- من گرمايى ام ، خيلى سردم نيست..
- ولى ممكنه سرما بخورين!
با لبخند نگاهم كرد ، تا بيام بفهمم موضوع از چه قراره به سمتم خم شد... باز متعجب شدم... ضربان قلبم افزايش يافت و نگاهم رو صورتش ثابت موند... مثل دستگاه ضبط حركاتشو نگاه ميكردم... دستش به سمت گردنم اومد... كمى خودمو عقب كشيدم... لبخندش عمق گرفتو دستش جلو تر اومد.. صورتشو مقابل صورت پر از ترسم گرفتو آروم گفت..
- اگه ميخواى من سرما نخورم بذار اين شالتو بندازم گردنم...
دستش به سمت شالم رفتو با يه حركت اونو از دور گردنم باز كردو دور گردن خودش انداخت... پلكشو بستو نفس عميقى كشيد... چند لحظه بعد چشم باز كردو با لبخند ماشينو به حركت در آورد...

136


كيان:
تمام طول مسير لبخند از رو لبم كنار نميرفت.. بوى عطرش زير بينيم بودو اينو مديون شال گردنش بودم..
به محض توقف ماشين دستش رو دستيگره نشست..
- خيلى ممنون لطف كردين!
واى كه من چقدر از اين ادب و لفظ قلم حرف زدنش خوشم مياد.. لبخند دندون نمايى بهش زدمو كاملا به سمتش چرخيدم..
- خواهش ميكنم ، يه نگار خانوم كه بيشتر نداريم!
دوبار پلك زدو به سرعت پياده شد... اى جونم باز خجالت كشيد... كى بشه من اون جفت دندون خرگوشيتو با دستاى خودم بكشم!.. دختره ى خوردنى!
ديدم بدجور دارم ميرم تو فازى كه واقعا عبور ممنوعه ، برا همين دست از نگاه كردنش

1400/04/28 16:02

برداشتمو ماشينو پارك كردم.. شال گردنشو كامل رو بينيم كشيدمو با چشماى بسته چندبار نفس عميق كشيدم..
رو كاناپه نشستمو سرمو رو پشتيش گذاشتم... چشمامو بستمو به نگار فكر كردم.. به صورت سرخ از خجالتش... به چشماى گرد شده از تعجبش وقتى ميگفتم تو اين ماشين نميتونم كارى باهات بكنم... واقعا كه بايد مقام اول *** ترين مرد دنيا تو گينس به نامم ثبت بشه... آخه پسره ى اسكول ، ميدونى دختره از اين مسايل فراريه ، صاف دست گذاشتى رو نقطه ضعفش ؟!
حكمت اين خواستن چيه ؟!
چرا نگاهم هميشه جاده ى قدمهاى اونو دنبال ميكنه ؟!
چرا غيرتم اونو هدف ميگيره ؟!
چرا لبخندم با اون واقعى ميشه ؟!
نميدونم.. نميدونم.. فقط ميدونم بى اندازه ميخوامش.. ميخوامشو نميخوام به اين خواستن تن بدم... من اهل ازدواج نيستم.. اهل پابند بودنم نيستم.. اگه باهاش ازدواج كردمو مثل همه ى دختراى زندگيم دلمو زد چى؟!
اين دختر پاكه.. اگه بهش آسيب برسونم چى؟!
نه ، نبايد بهش فكر كنم... حداقل نه تا وقتى كه من اهل ازًدواج نيستمو اون اهل دوستى نيست..
چه نمودار جالبى هستيم ما...يا بهتره بگم بردار هاى جالبى هستيم.. هردو در جهت مخالف همديگه!
بدون هيچ وجه اشتراكى!
بى خيال.. فعلا به ايناش فكر نكنم بهتره... همين كه لحظه اى شريك راهم بودو عطر تنشو به يادگار گرفتم برام بسه... دوباره و سه باره شالو بوئيدم... اووومم... حقا كه بوى عطرش هم مثل خودش پاكه... مثل عطر گل ياس... هوشو از سر ميپرونه و عطرش پر از آرامشه..
بهتره يه دوش آب سرد بگيرم... زير آب بهتر ميتونم به چهره ى دوست داشتنيش فكر كنم...

صبح با حالى بهتر از هرروز بيدار شدم.. خواستم از خونه بيرون برم كه در واحد به صدا در اومد... كيه اين وقت صبح ؟!
درو باز كردم و در كمال تعجب خواستنى ترين موجود زدنگيمو جلوى در ديدم...



با لبخند نگاهش كردم...خجالت كشيدو سرشو زير انداخت..
سرمو كمى خم كردم..
- نگار... خانوم..
سرشو بلند كردو استفهامى نگاهم كرد..
به سقف نگاه كردمو با لحن طنز مانندى گفتم:
- آفتاب از كدوم طرف در اومده؟!
تعجب كردو اخم نشست بين ابروهاش..
- بله؟
- صبح اول وقت اومدين در خونه ى من... خيلى وقت بود از بغل ديوار ميرفتينو ميومدين كه گذرتون به جلو خونه ام نيوفته!
- الانم كار داشتم كه اومدم وگرنه..
چشماشو تو كاسه چرخوند و به سقف نگاه كرد.. گوشه ى لبشو گزيد و از ادامه ى حرفش منصرف شد..
دست راستشو بالا آورد... كتم رو دستش بود..
- اومدم اينو بدم خدمتتون..
پس بگو چرا گذرش به اينجا افتاده..
- چه عجله اى بود حالا ؟!
- ديروز بردم خشكشويى ، تمييز و اتو شده ست... خدمت شما..
به دست منتظرش نگاه كردم..
- قابلتو نداره ، باشه

1400/04/28 16:02

بپوشش!
لبخندى كه سعى در پنهان كردنش ميكرد پيدا شد..
- ببخشيد ولى اگه ميخواستمم نميتونستم كت شمارو بپوشم..
كمى اخم كردمو چشمامو ريز كردم..
- ميشه بپرسم چرا ؟!
- چون براى شما كته ، براى من ميشه پالتو... تازه بلندى آستين ها و گشاديش هم هست.. به هرحال برازنده ى خودتونه!
آهان.. كه اينطور.. فكر كردم بدش مياد و تريپ وسواس برداشته..
دستمو جلو بردمو كتو گرفتم... زير لب تشكر كرد..
كتمو رو ساعدم انداختمو مستقيم نگاهش كردم..
- ديگه خشكشويى دادنش برا چى بود ؟ يه بار كه بيشتر نپوشيدى.. منم بد دل نيستم كه بدم بياد... تازه ترجيح ميدادم همونجورى باشه..
سرش دوباره زمينو هدف گرفت..
- خواهش ميكنم به هرحال كثيف شده بود.. ممنون از زحمتتون ، اگه كارى ندارين من ديگه برم!
- نمياى تو ؟
- خير ، بايد برم شركت تا سر وقت اونجا باشم..
باز من خواستم يه قدم جلو برمو اين تريپ رسمى برداشت... اصلا انگار سنسور داره.. تا بخواى يه قدم بردارى ميفهمه و قدمتو قلم ميكنه!
- خير پيش ، خداحافظ!
- خدا نگهدار
نگاه منتظرى به منو پشت سرم كه خونه ام باش ، انداختو عقب گرد كرد..
فكر كنم منتظر بود شال گردنشو براش بيارم... ولى كور خوندى نگار خانوم.. اين شال ديگه مال خودمه... بذار يه يادگارى از تو برام بمونه!
با اين فكر لبخند زدمو درو بستم...
به اتاقم رفتمو شالشو برداشتمو بوئيدم... چشم بستمو نگارو تصور كردم.. چشم بستمو با تصورش آروم شدم...
وقتى شال و فكرش اين همه آرامش ميده ، خودش چقدر آرامش ميده بهم ؟!
نفسمو پر صدا بيرون دادمو به قصد شركت از خونه بيرون رفتم..
پشت ميزم نشسته بودم كه آرتين اومد تو اتاق... با ورودش مانيتورو كه رو اتاق نگار زووم شده بودو خاموش كردمو با لبخند مصنوعى بهش خيره شدم..
- كيان وقت دارى؟
- آره ، چطور ؟
- بايد باهات حرف بزنم... ميشه يه ساعت بياى بريم بيرون ؟
- الان ؟
- آره!
- مشكلى پيش اومده ؟ چرا انقدر پريشون و مضطربى؟!
- بريم بهت ميگم..
- باشه ، تا برى پاركينگ منم اومدم..
با رفتن آرتين كتمو برداشتمو از اتاقم بيرون رفتم.. جلوى ميز ملكى ريستادم تا سفارشات لازمو بهش بكنم..
- خانم ملكى ، منو آقاى مطاعى ميريم تا جايى حدود يك ساعت ديگه برميگرديم.. حواست به همه چى باشه!
- چشم!
سرمو به علامت تائيد تكون دادمو از شركت بيرون زدم..
آرتين تو ماشينش نشسته بودو برام چراغ زد... دستى تكون دادمو به ماشين خودم اشاره كردم ، حتى اگه مسيرمونم يكى باشه ترجيح ميدم با ماشين خودم برم...
نشستمو براش بوق زدم تا راه بيوفته... حركت كردو منم به دنبالش..
رفتيم بام تهران... اين موقع روز خلوت بود... ماشينارو پارك كرديمو گوشه اى ايستاديم...

1400/04/28 16:02

آرتين حرفى نميزدو به شهر خيره شده بود... امروز عجيب شده بود... دستمو رو شونه اش گذاشتم.. زير چشمى نگاهم كرد..
- چيزى شده ؟!
برگشت و روبروم ايستاد... خيره شد تو چشمامو سوالى كه اصلا انتظارشو نداشتم پرسيد..
- تو نگارو دوست دارى ؟!

1400/04/28 16:02

از اين سوال يه دفعه ايش كوپ كردم... دركش نميكنم.. چرا ميپرسه!
به چى ميخواد برسه!
اخم ريزى كردمو تو صورتش دقيق شدم...
- براى چى ميپرسى ؟
- جواب منو بده...
كمى فكر كردم ، ازش خوشم مياد... ولى دوست داشتن... بعيد ميدونم.. اونم يه دختره مثل دختراى ديگه ، فقط غيرقابل نفوذه... راحت بدست نمياد... من فقط... فقط ازش خوشم مياد...
ًستمو تو جيب شلوارم كردمو نگاهمو به شهر دوختم... جوابش يه كلمه بود...
- نه!
صداى قدمشو شنيدم.. زير چشمى نگاهش كردم... كنارم ايستاد.. دست به سينه...
- فكر ميكردم همه ى اون گيردادنها و توجه ها به يه علاقه ى زير پوستى ختم بشه
- اشتباه فكر كردى!
نميدونم دليل اين همه سوال پيچ كردن آرتين چيه ؟! اصلا به اون چه ربطى داره!
من اگه عاشقشم بودم تا از خودش مطمئن نميشدم به كسى حرفى نميزدم ، چه برسه به حالا كه حسم بهش فقط يه كنجكاوى ساده ست...
- من ميخوام ازدواج كنم!
گره ابروهام عمق گرفت.. چرخيدمو به صورتش خره شدم..
- خب...
- ميخوام از نگار خواستگارى كنم...
- چى؟
- يواشتر! چته ؟!
- تو الان چى گفتى؟
- گفتم ميخوام ازدواج كنم...
- بعدش چى گفتى ؟
- ميخوام اون دختر نگار باشه... فكر ميكردم تو بهش علاقه دارى...ديدم تو رفاقتمون نامرديه از حس تو نپرسمو پا پيش بذارم.. هرچى باشه رفيقمى... ولى حالا كه تو ميگى بهش حسى ندارى خيالم راحت شد... دختر خوب و نجيبيه ، درموردش تحقيق كردم... خانواده اش فوت كردن ، اما علت دقيقشو نميدونم... تو اين جامعه ى خراب كه زنها از مردها گرگ تر شدن ، خيليه اگه دخترى مثل اون پاك بمونه! تمام اين مدت كه باهاش كار ميكنيم يه برخورد بد و زشت ازش نديدم.. يه كم شيطنت داره كه به نظر من بهش جذابيت ميده ، خيلى در موردش فكر كردم.. خيلئ سبك سنگين كردم.. هرچى فكر كردم فقط به يه نتيجه رسيدم... اينكه دوسش دارم... با خانواده ام صحبت كردم ، گفتم يكى هست كه دوستش دارم ، هنوز شناخت كامغى از نگار ندارن ، فقط بهشون گفتم همكارمه و خيلى دختر محجوبيه ...بايد اول از نگار بپرسمو اگه اونم راضى بود ، بگم خانواده ام بيان تهران ...در كل قصدم جديه.... در مورد ملاقت امروزم بايد بگم كه...تو رفيقمى ، دوست خوبمى ، از احساست به نگار نميدونم... يعنى خودت نگفتى يا نذاشتى كه بدونم اما....زيادى بهش حساسى ، زيادى هواشو داريو بهش سخت نميگيرى.. گفتم شايد يه رابطه ى احساسى اين وسط هست.. ولى حالا كه ازت پرسيدم خيالم راحت شد... دلم نميخواد تو عالم رفاقت چشم جفتمون دنبال يه دختر باشه.. ميخواستم با خيال راحت ازش خواستگارى كنم....
نكنه خيالش از بابت نگار تخته!
نكنه اينا باهم قولو قرارهاشونو گذاشتنو فقط براى اين اومده بهم ميگه

1400/04/28 16:02

كه بعد از اين چشمم دنبال نگار نره!
- نگارم ميدونه ؟
- چيو ؟!
- اين جريان خواستگاريو..
- گفتم كه اول اومدم از تو بپرسم كه اگه يه وقت حسى بهش دارى من پا پس بكشم.. هنوز به خودش نگفتم... ميخوام امشب بهش بگم
- امشب ؟
- براى شام دعوتش كردم!
- قبول كرد؟
- به هزار خواهش و مكافات!

به آرتين گفتم كارى برام پيش اومده و شركت نميام ، باهاش خداحافظى كردمو سوار ماشينم شدم...
سعى كردم طورى برخورد كنم كه متوجه چيزى نشه... خوشم نمياد كسى از حسم بدونه!
هرچند كه اين حس هنوز براى خودم گنگه!
نگار... نگار...نگار........
من باتو چه كار كنم ؟!
دلبرى ميكنى يا مهره ى مار دارى ؟
چرا هر مردى سر راهت قرار ميگيره شيفته ات ميشه ؟!
مقصدم معلوم نيست... فقط تو خيابونا ميچرخيدمو فكر ميكردم... اينكه چكار بايد بكنم.. آرتين اهل ازدواجه ، اما من چى؟!
خودمم خوب ميدونم كه نيستم.... آرتين بچه خوب و مثبتيه ، اما من... چه خوبه كه راحت تصميم گرفته و با دلش يكى شده ، من حتى از احساس خودم هم مطمئن نيستم... حسم به نگار فقط خواستنه!
اما نگار چى ؟!
تو اين مدت ، اون به من حسى پيدا نكرده ؟!
يه صدايى تو مغزم گفت " مگه تو بجز اذيت و آزار ثمر ديگه اى هم براش داشتى كه بهت دلبسته بشه ؟!"
نه!
فقط اذيت بوده و آزار... اما گاهى محبت هاى زير پوستى هم بوده!
ولى آرتين... اون بيشتر محبتشو به اطرافيانش نشون ميده... خوش رو و خوش برخورده ، از اينا گذشته ، با نگار تو يه اتاقنو كل روز با همن... ممكنه تو اين مدت رابطه اى بينشون شكل گرفته باشه... بعيد نيست اين خوساتن دو طرفه باشه!
اما اگه اينطور بود ، چرا آرتين اومد نظر منو بپرسه ؟!
شايد از سياستشه... شايد ميخواسته قلمروشو مشخص كنه و بگه اين دختر صاحاب داره و نگاهت هرز نره!
نميدونم...... آرتين انقدر خوب هست كه نميشه چنين فكرى در موردش كرد...
بهش گفتم نگارو دوست ندارم... اما دروغ گفتم... ته دلم يه صدايى هست كه گاهى فرياد ميزنه تو خيلى بيشتر از خيلى اين دخترو دوست دارى!
اه!
نميدونم... نميدونمو تو كار اين قلب لامصب موندم!
تو كارش موندم وقتى با نگاه به نگار ضربان ميگيره....
تو كارش موندم وقتى با حضورش ميخواد از سينه ام بزنه بيرون!
تو كارش موندم وقتى مغزمو از كار ميندازه و ميگه به آغوشش بگير!
تو كارش موندم وقتى اراده امو صلب ميكنه و زانوهامو شل!
تو كارش موندم وقتى با بوئيدن يه شال گردن آروم ميشه!
ماشينو كنار خيابون پارك ميكنمو پياده ميشم... دستمو تو موهام فرو ميبرمو محكمو عميق نفس ميكشم.... سيگار برگى روشن ميكنمو چشم به آسمون ميدوزم...
بهتره ببينم تكليف نگار با دلش چيه!
شايد اون آرتينو دوست داشته باشه

1400/04/28 16:02

و اين همه فكرو تشويش من بيخودى باشه!
بايد ببينم خودش چه تصميمى ميگيره!
اگه قبول كنه يعنى دلش با آرتينه و پا پيش گذاشتن من بيهوده ست ، فقط غرورم خورد ميشه و من غرورم از همه ى زندگيم برام مهمتره....
اگرم قبول نكنه يعنى حسى بهش نداره و من ميتونم بيشتردر موردش فكر كنم ، هر چند كه حالا حالاها قصد ازدواج ندارمو نميخوام دم به تله بدم!
به هرحال آرتين ميخواد بهش حرف دلشو بزنه... شايد نگارم دلش با اون باشه... دوست داشتن كه زورى نميشه!
دلش با من باشه ميگه نه!
اما اگه نباشه.......
سيگارم تموم شد.... نفس عميقى كشيدمو سوار ماشينم شدم....
بايد صبر كنم...... صبر كنمو اميدوار باشم كه اين دختر خرگوشى دل به آرتين نداده!

پنج روزه شركت نرفتم... بى حوصله ام.. حوصله ى شركت رفتنو ندارم ، منتظرم... منتظر شنيدن خبرى از آرتين... ولى توانشو نداشتم خودم پيش قدم بشم
اعتراف ميكنم كه ميترسم..
گاهى به خودم نهيب ميزنم كه نگار جوابش منفيه!.. ولى چند لحظه بعد...
اه.. لعنت به اين زندگى!
گوشيم زنگ ميخوره.. شماره ى بابائه.. همينو كم داشتم...
با بى حوصلگى جواب ميدم..
- بفرماييد؟
- باز تولك چى رفتى كه شركتو بيخيال شدى؟!
- نگران نباشين.. آرتين كارشو بلده!
آره.. واقعا كارشو بلده.. بلده چطورى تو دل كسى جا باز كنه..
بلده اعتماد همه رو جلب كنه.. كارى كه من هيچ وقت بلد نبودم..
- حواست با منه؟!
- ميفرمودين...
- ميگم من به پسر مطاعى اعتماد دارم.. كارش درسته ، ولى اين دليل نميشه كه تو بيخيال كار بشى.. آدم به چشم خودشم نبايد اعتماد كنه.. چه برسه به رفيقش!
- خيالتون جمع!.. كوچيكترين حركتى كنه ريپورترتون در جريان ميذارتتون.. ميبينين كه.. كارش حرف نداره.. گزارش لحظه اى ميده!
- پ ميخواستى نگه و تو براى خودت ول بچرخيو همه ى شركتو بسپارى به رفيقت ؟!
- رفيقم كارش از معاون خبر چين شما بهتره!
- لودگيو بس كن... آدم نبايد خوش خيال باشه.. يه وقت به خودت مياى مبينى همون رفيقت همه ى زندگيتو با خودش برده!
به ذهنم رسيد همه ى زندگيم... نگار؟
ممكنه نگار همه ى زندگيم باشه و وقتى به خودم بيام ببينم آرتين اونو با خودش برده ؟!
اين وسط احساس من چى ميشه ؟!
اعتراف ميكنم دوستش دارم... اما...
به عشق اعتقاد ندارم... به ازدواج اصلا فكر نميكنم.. ولى نگار.. نگار اهل دل دادن الكى نيست.. مثل آرتين اهل حلال و حرومه و ميتونه جفت خوبى براش باشه!
اصلا... اصلا شايد به خاطر همين طرز فكرشونو كه يه اتفاقاتى بينشون افتاده
حتما همين طوره!
از قديم گفتن دل به دل راه دارهث. چه تضمينى هست كه من برمو به نگار اعتراف كنم يه حس هايى تو دلمه و اون سكه ى يه پولم نكنه ؟!
جلو آرتين

1400/04/28 16:02

ضايع ميشم... بعدشم اونا با هم ازدواج ميكنن و رفاقتمون بهم ميخوره!
اين وسط فقط غرورم شكسته ميشه....
اگه اونا همديگه رو بخوان ابراز احساسات من تاثيرى هم داره ؟!
نه!
نداره...
نداره...
نداره...
با داد بابام به خودم اومدم..
- كدوم گورى رفتى كه جواب منو نميدى؟! رفتى تو هپروت ؟!
- كار دارم بابا... كارى ندارين ؟
- منظورت از كار همون عياشيه ؟!
- خداحافظ!
گوشيو قطع كردم.. حوصله ى نصيحت شنيدنو ندارم...
لعنتى!



نگار:


يك ماه از شبى كه آرتين بهم پيشنهاد داده ميگذره...
يك ماهه سر در گم و كلافه ام.. از يه طرف دلم با كيانه و از طرفى ميترسم با رد كردن اين پيشنهاد براى هميشه تنها بمونم...
با خودم كه تعارف ندارم ، نزديك بيست و نه سالمه و بدون هيچ دوست و آشنايى ، تو اين شهر درندشت تك تنهام...
از نظر هر دخترى آرتين پسر ايده آليه و به نظر منم پسر معقول و محترمى هستش...
دلم به كيان خوشه ولى تا كى؟!
اگه اميد داشتم بهش و از احساسش باخبر بودم ، تا قيام قيامتم شده صبر ميكردم... اما افسوس كه نميدونم تو دلش چى ميگذره!
نميدونم اون چراغ سبز نشون دادنها.. اون نخ و طناب دادنها.. از روى عشق و دوست داشتن بوده يا فقط براى خوش گذرونيش!
تو اين يك ماه اونم كم پيدا شده... كم حرف شده.. پر اخم شده... نگاهش بهم مثل طلبكارى ميمونه كه انگار ارث باباشو خوردم!
اگه نميشناختمش بهش شك ميكردمو فكر ميكردم رقيب عشقيش شدمو اونو دارم از آرتين جدا ميكنم!
والا! انگار من بين اون دوتا قرار گرفتم كه با چشمهاى سبزش برام خط و نشون ميكشه!
بجاى اينكه مرد و مردونه بياد بگه چه دردشه... برام قيافه ميگيره!
اينم عشقه من دارم ؟!
پيامبر قحط بود رفتم سراغ جرجيل!
من با نگاه بهش قلبم ميلرزه و اون... برام شمشير از رو ميبنده!
اى خدا.. چرا منو دختر آفريدى؟!
اگه من پسر بودم در اولين فرصت ميرفتم خواستگارى عشقم...
اى كاش من پسر بودم و كيان دختر.... بعضى آدما لياقت مرد بودن رو ندارن!
بايد ما زنها مرد ميشديم تا مردونگيو نشونشون بديم!
از طرفى آرتين كلافه شده!
ميگه چرا جوابشو نميدم... خودمم نميدونم چه مرگمه!
كيانو دوست دارم ، ولى تا كى بايد منتظر يه اشاره ازش باشم...
اگه بخوام عاقلانه فكر كنم بايد پيشنهاد آرتينو قبول كنم ، اما دل كه حرف عقل سرش نميشه!
ديروز آرتين بهم گفت ميخواد مادرشو بياره تهران براى خواستگارى... بهش گفتم آمادگى شو ندارم ، اما گفت تا تو شرايط قرار نگيرى با اين قضيه كنار نمياى!
به اجبار قبول كردم.. حالا قرار شده فردا بيان... خيلى از مامانش تعريف كرده.. اما بيشتر از نظم و حساسيتهاى مامانش گفته!
يه جورايى نديده ازش ميترسم!

1400/04/28 16:02

حالا قرار شده فردا بيان تا منم بيشتر فكر كنمو جواب قطعيو تا آخر ماه بدم!
اگه فقط يه حركت... يه نشونه... يه علامت از كيان ببينم ، قيد عاقلانه زندگى كردنو ميزنمو منتظرش ميشم!
اما اگه تغيير نكنه و هنوز همون پسر خوش گذرون بخواد بمونه.... پيشنهاد آرتينو قبول ميكنمو ميرم دنبال زندگيم!
شايد اصلا كيان منو دوست نداشته باشه...
نميتونم بشينم تا يه روزى بياد منو بگيره!
شايد نياد و بره دست يكى ديگه رو بگيره!
واى ديوونه شدم



واى خدا دارم از استرس ميميرم... با اينكه يه جورايى ته دلم جوابم منفيه ولى بازم استرس دارم...
به هر حال هر دخترى روز خواستگاريش استرس داره ، واى به حال منكه تنها هم هستم... همه ماماناشون پيششونن و خم و چم كارو ياد دختراشون ميدن ، ولى من چى ؟! تنهاى تنهام.. خودممو خودم!
دوباره ظرف ميوه رو چك كردم.. خب اينا كه خوبن... بعد يه فنجون چايى ريختمو با كمى چشيدنش از طعمش مطمئن شدم.. رنگش هم كه عالى بود
فنجونهاى تو سينى چيده شده رو نگاه كردم.. اينا رو هم منظم و مرتب چيده امشون..
دستى به موهام كشيدمو براى مطمئن شدن از خوب بودن ظاهرم به اتاقم رفتم..
يه بليز و دامن ياسى پوشيدم ، با شال ياسى كه رو تخت گذاشتم سته و بهم مياد... يه چادر سفيدم گذاشتم كه سرم كنم... دوست دارم وقتى براى دخترا خواستگار مياد چادر سفيد سر ميكنن!
به ساعت نگاه كردم.. فكر كنم تا نيم ساعت ديگه بيان... شالمو سرم كردمو چادرمم دستم گرفتم..
از اتاقم بيرون رفتم و چند بار طول و عرض سالنو طى كردم... نخير! استرسم كم كه نميشه هيچ بيشترم ميشه!
از پنجره بيرونو نگاه كردم.. خبرى نبود... به ساعت نگاه كردم.. ده دقيقه ى ديگه مونده بود.. نميدونم چرا نسبت به مادر آرتين حس خوبى نداشتم.. انگار ناخود آگاه ازش ميترسم...
احساس ميكنم هوا بهم نميرسه... كمى دستمو مثل بادبزن جلوم تكون ميدم.. فايده اى نداره...
در واحدو باز ميكنمو كمى سرمو بيرون ميكنم تا هوا به ريه هام برسه... با چشمهاى بسته نفس ميكشم كه عطر آشنايى به مشامم ميخوره و متعاقب اون صداى پر از حرصش گوشمو نوازش ميده..
- به به عروس خانوم... از هولت اومدى دم در ؟! شنيدم امروز خانواده ى مطاعى براى غلامى ميرسن خدمتتون!... اينطور كه پيداست تو و آرتين تو اين يه سال بيكار نشستينو مشغول نون بده كباب بستون بازى بودين.... اونم چه نون و كبابى!
حرفاش پر بود از توهين و طعنه... پر از حس تنفر... چرا اين كيان بى خرد منو اينجورى شناخته ؟!
مگه من با كى دل و قلوه دادم كه حالا بخوام كبابم بدم ؟!
لبمو با حرص رو هم فشردم... خواستم جوابشو ندمو برم تو خونه كه باز صداش بلند شد..
- خوب منو دوربينهارو

1400/04/28 16:02

پيچوندينا... يواشكى زيرآبى ميرفتين ؟! انگار شناتم مثل زبانت خوبه!
- اختيار دارين.. هيچ شناگر قهارى به پاى شما نميرسه.. ما داريم به شما درس پس ميديم استاد
استادو با غلظت بيان كردم كه به لحن مسخره ام پى ببره... همون طور كه اون منو ناراحت كرده بود منم عصبانيش كردم.. دستاش مشت شدو فكش فشرده!
- وقتى ميتونى بهم بگى استاد كه خودم به شخصه ازت امتحان گرفته باشمو تستت كرده باشم...
با نگاه خيره و خاصى شروع به براندازم كرد... هيچ از حرف و لحنش خوشم نيومد... از قديم گفتن جواب ابله هان خاموشيست...
بهتره جوابشو ندم... اين آدم بشو نيست...
فكرش فقط هول مسايل خاك بر سرى ميچرخه!
پوزخندى آميخته به تحقير زدمو نگاه ازش گرفتم.. درو بستمو سرمو به در تكيه دادم...
خدايا من چقدر بدبختم... آخه اينم آدمه من عاشقش شدم؟!
اون از رفتارو كارهاى سابقش... اون از كم محليهاى اين مدتش.. اينم از الانش... بجاى اينكه يه حرفى بزنه باور كنم دوستم داره... فقط خنر تو قلبم فرو ميكنه..
باز استرس اومد سراغم... اما با شنيدن صداى زنگ اجازه ى فكر كردن به مسائل پر از درد و استرسو نداشتم..
به تصوير آريتن كه همراه يه مردو سه تا زن ديگه اومده بود نگاه كردمو درو زدمتا باز بشه.. گوشيو برادشتمو كفتم
- بفرماييد


صورت تك تكشون نگاه كردم.. شايد كشوندنشون تا ايجا لازم نبود چون جوابم منفيه ، ولى دو دل بودنم بهم اين اجازه رو نميده كه به طور قطعى جواب رد بدم..
به هرحال دختر ميخوان بايد طبق رسم و رسومات بيان خواستگارى... نميشه كه خودمو بذارم تو ببشقابو تقديمشون كنم!
قيافه ى پدرش مهربونه... ولى مادرش!
واى واى واى... از اون مادر شوهراس.. با چشمهاش داره منو به جنگ دعوت ميكنه!
لابد فكر كرده نشستم زيرپاى پسرشو خامش كردم..
بهشون تعارف كردم بشينن و خودمم براى آوردن چاى به آشپزخونه رفتم..
وقتى به پذيرايى برگشتم متوجه يواشكى حرف زدن مادرو دخترا با هم شدم... با ديدن من دختر بزرگتر لبخند زدو زحمت نكشيدى زير لب گفت..
لبخندى به اجبار زدم و به سمت پدرشون رفتم.. فنجونى برداشت و با لبخند نگاهم كرد..
- دست گلت درد نكنه دخترم!
- خواهش ميكنم..
به مادرش نگاه كردم كه داشت با حرص شوهرشو نگاه ميكرد.. لابد ناراحت شده كه به من گفته دخترم!
به طرف مادرش رفتمو تعارف كردم بهش..
- من ميل ندارم!
تعجب كردمو اخم ريزى رو صورتم نشست..
- هرطور ميلتونه!
خواهرهاش با تشكر آرومى چاى برداشتن و منم زيرلب خواهش ميكنم گفتم.. وقتى مقابل آرتين رفتم ، لبخند اطمينان بخشى بهم زد و پلكشو رو هم فشرد..
كمى دلم آروم شد... بعد از رفتار كيان و مادرآرتين به اين اطمينان احتياج داشتم..
روى

1400/04/28 16:02

دورترين صندلى نشستمو نگاهمو به زمين دوختم!
با سوال مادرش نگاهمو بهش دوختم تا جوابشو بدم..
- تنها زندگى ميكنى؟!
لحنش پر بود از توهين و طلبكارى!
- بله!
- لااقل براى مراسم خواستگاريت اقوامت يا بزرگترت بايد ميومدن!
- شما درست ميفرمايد ولى بزرگتر من خداست!
- خوبه ، همه براى اينكه بال و پرشون باز باشه خدا رو واسطه ميكنن!
صداى آرتين بلند شد..
- مامان!
- شما صحبت نكن... گفتى از يكى خوشت اومده و بايد بياييم خواستگارى ، ماهم گفتيم چشم! ولى بايد بدونم با چه خانواده اى ميخواهيم وصلت كنيم!
- منكه گفتم پدرو مادر نگارخانوم فوت شدن!
- منم كه پدرو مادرشو نخواستم... يه بزرگتر خواستم...بد ميگم ؟!
منتظر به صورتم چشم دوخت... سعى كردم به خودم مسلط باشم..
- نه خانم مطاعى ، درست ميگين ولى من بزرگتر ندارم.. در واقع بجز خدا هيچ كسيو ندارم ، چون خودش همه ى كسايى كه داشتمو گرفت.. منم راضيم به رضاى خودش!
- شماكه بعله! بايدم راضى �tyle="font-size: 14pt;">- اين اداها مال دختراس... اگه خودت بخواى ميگى ديگه ، پرسيدن نداره!
- هيچى بابا ، گند زدن به زندگيم رفت!
- يعنى چى؟
- به مادرم گفتم پدرو مادرش فوت شدن ،بازم اومده ميپرسه خانواده ات كجان!
- خب؟
- هيچى ديگه يه قدى حرف زدن و با نگار اره دادنو تيشه گرفتن و آخر سرم نگار از خونه اش بيرونمون كرد!
- نه!
از كار نگار خنده ام گرفت... هرچندكه دلم براى آرتين سوخت.. رفيقم اومده برام درددل ميكنه من ذوق مرگ ميشم! اى تف تو رو اين رفاقت بياد!
- نميدونى چقدر حرص خوردم... اين مادر ما فقط اومده بود ايراد بگيره... قصدش از رولم همين بود ، يه كاره ميگه شما تهرانيا از خداتونه خوخه تنها بگيرين و كسى بالا سرتون نباشه! يكى نيست بهش بگه نه كه شهرستانيا اينجور نيستن ؟!
- نگارم عصبانى شد لابد ؟!
- عصبانى؟ نميدونى چقدر ناراحت شد... جواب مامانمو دادو بعدم بيرونمون كرد... واى كيان ، وقتى يا چشماش موقع رفتن ميوفتم... دلم آتيش ميگيره!.. اشك تو چشماش جمع شده بود... اصلا يه وضعى... حالا بهش قول دادم درستش كنم!
با اين حرفش ته دلم خالى شد... پس... پس نگارم دوستش داره ؟!
- تو شركت باهاش حرف زدى؟
- نه ، همون روز جلو در خونه اش بهش گفتم ، تو شركتم اين چند روزه چندبار ميخواستم باهاش حرف بزنم ، ولى جوابمو نميده!
- حالا ميخواى چكار كنى؟
- يه هفته ست كه نه جواب تلفناى مادرم اينارو دادم ، نه اصفهان رفتم... باهاشون قهرم... انقدر نميرم كه بيانو از دل نگار در بيارن!

پس با اين حساب نگارم به آرتين احساسى داره كه از بهم خوردن خواستگاريش ناراحت شده!
معلومه كه ازش خوشش مياد.. اصلا دخترى پيدا ميشه كه از آرتين خوشش

1400/04/28 16:02

نياد؟!
تو شكرت هرچى دختر جلفه به من نخ ميده ، هرچى دختر خوب و خانواده داره به آرتين نخ ميده... البته اين نخها هم خيلى باهم فرق ميكنن.. نخ هايى كه به من داده ميشه برا رفاقت دوروزه هست و نخهاى آرتين ريشه در سونت پيغمبر كه ازدواج باشه داره!
نگارم كه مغز خر نخورده اگه نميخواستش نميگفت بيان خونه اش!
اصلا اين نگار براى من شده دندون كرم خورده ، بايد بكنم بندازمش دور... اگه يه روزى ميخواستم ازش خواستگارى كنم ، حالا ديگه اصلا اين كارو نميكنم... نميخوام حالا كه خواستگاريش بهم خورده و از آرتين نااميد شده به من بعله بده... من بايد اولين مرد زندگى همسرم باشم!
با صداى آرتين از فكر بيرون اومدم..
- به نظرت چكار كنم ببخشتم؟
- دوستت داشته باشه ميبخشه!
- فكر ميكردم دوستم داره ، دزديدن نگاهش ازمو به حساب حجب و حياش گذاشتم.. ولى به نظرت اگه دوستم داشت يه كم كوتاه نميومد؟!
- نه!
- چرا؟
- چون اون وقت ديگه نگار نبود!.. توكه ميشناسيش... حرف زور تو كتش نميره!.. حرف مفتم تو كتش نميره!
- هوى درست صحبت كنا.. در مورد مادرم دارى حرف ميزنى!
- تعارف كه باهات ندارم.. اون سيليو يادت رفته؟ نگار از كسى نميخوره!
- ميدونم... مشكل منم همينه.. اين دختر اصلا نيم من نميشه..
- دوسش دارى به اينا نبايد گير بدى!
آرتين تو فكر رفت و منم به دخترايى كه روبرومون بودنو خيلى وقت بود داشتن بال بال ميزدن تا بهشون توجه كنيم نگاه كردم...
با ديدنشون بى اختيار لبخند رو لبم نشست... قيافه هاشون اند خنده بود...
موهاى چند رنگ ، كليپس هايى كه فقط نقش جالباسى يا رخت آويزو بازى ميكرد ، براى نگه داشتن شال هاشون ، مژه ها و چشم هاى سياه ، دماغ هاى عملى ، لبهاشون كه كركر خنده بود ، داد ميزد كوچيكه و چقدر رژ دورش ماليدن تا مثلا قلوه اى به نظر بياد!
هيكلشون شبيه اون تبليغى كه بچه بوديم ميذاشته! تبليغ قارچ سينا!
سينه كفترى ، شكم ها تخت.. كمر باريك... يه جوريم وايساده بون انگار ميخوان يه گل باغچه رو بو كنن.. گردن كشيده و پشت تا انتها به عقب كشيده شده...
لبخندم عميق و عميق تر شد تا اينكه يه چيزى خورد تو پهلوم!
با اخم به آرتين نگاه كردم..
- چته وحشى؟
- نيشتو ببند... الان فكر ميكنن چه خبره!
- مگه نميبينى ؟ خودشون كرم دارن ، كار از چراغ زدن و نخ دادن گذشته ، نوربالا ميزنن لامصبا!
- حالا تو هم بايد به نوربالاشون جواب بدى؟!
- گناه دارن ، دلشون ميشكنه.. ببينشون ، عين گربه ى شرك زل زدن به ما... دوتا هم هستن.. بيا بريم يه ثواب كنيم كه اينام يه دلى از عزا در بيارن!
- تو رنگار آدم نميشى!
- خب بابا توهم ، مال خودتو صيغه اش كن!
- چى؟ مگه خلم ؟! عشق خودم به همه ى

1400/04/28 16:02

اين آب روغنيا مى ارزه ، گذشته از اون.. از وقتى كه دل به نگار دادم چشمم ديگه هيچ دختريو نميبينه!
- بابا عاشق.. مجنون! بى خى خى!
نگاه از دخترا گرفتمو تو فكر رفتم... واقع لياقت نگار آرتين وفا داره يا منى كه به دل خودمم وفا نميكنم؟!



نگار:



دو هفته ست كه از اون خواستگارى پرماجرا ميگذره... اومدن و رفتنشون يه طرف.. پس لرزه هاى بعدشم يه طرف!
يكيش تلفن مادر آرتين به خونه بود!
اينكه پامو از زندگى پسرش بكشم بيرون و دورشو يه خط سياه و بزرگ بكشم!
چون خانواده اشون لقمه ى دهن من نيستن و زيادى برام بزرگن... بهش اطمينان دادم كه كارى به كار پسرش ندارم و حتى اگه بهش علاقه هم داشتم با اين مادر محال ممكن بود پاسخ مثبت بهش بدم..
بدجور بهش برخورد... يه خيلى هم دلت بخواد نثارم كرد و تلفنو قطع كرد... به خيال اينكه تموم شده نفس راحتى كشيدم.. اما از فرداش آرتين دست به كار ديگه اى زد...
الان يك هفته ست كه هر روز يه سبد بزرگ گل ميفرسته در خونه ام!
چندبار تو شركت بهش گفتم اين مسخره بازيارو تموم كنه ولى گفت تا وقتى حساب مامانمو پاى من مينويسى همين وضعه!
لابد فكر كرده عاشقشم و مشكلم مادرشه... مثل يه حيوون گوش دراز در گل گير كردم... منتها اينبار گلش پر از گلهاى رنگارنگه! والا!
تو همين فكرا بودم كه زنگ واحدم به صدا در اومد..
از چمى در نگاه كردم.. يه سبد ديگه گل بود... هرروز با پيك گل ميفرسته ، ولى پيك زنگ در بيرون رو ميزنه نه خود واحد رو از داخل ساختمون!
با دقت بيشترى نگاه كردم... كسى كه سبد گل دستش بود سرش پيدا بود... اينكه.. اينكه... كيانه!
تمام بدنم به لرزه افتاد... نفهميدم چطور مانتو پوشيدمو چه شالى سرم كردم... فقط وقتى به خودم اومدم كه نفس زنون درو باز كردم و با نيش باز به كيان سلام كردم..
كمى گل رو پايين آوردو مقابلم گرفت... اين چرا اخمش تو همه ؟!
بد به دلت راه نده نگار... لبخندم وسعت دادم كه...
- پيداست كه خيلى ذوق كردى!
- ب... بله؟
- بيا بگيرش.. عاشق دل خسته ات فرستاده.. آقا آرتين... گل رز سرخ فرستاده... شنيدى كه.. ميگن نشونه ى عشقه! اونم عشقى عميق و آتشين!.. بگيرش ديگه!
با دستايى لرزون گلو گرفتم... لبخندم به كل جمع شد... خواستم نگاه از چشمهاى پراز گله اش بگيرم كه كارت كوچيكيو نشونم داد..
- ببين ، اين كارتم برات داده... زحمت خوندنشو خودم كشيدم.. الان برات ميخونمش.. تقديم به تك ستاره ى شبم ، به روشنا بخش قلبم.. به نگار عزيزم... كاش ميدونستى كه چ....
مكث كرد.. نگاهمو از رو دستش بالا بردمو به چشمهاى سبز و دلگيرش رسيدم.. خيره شد تو چشمهامو زمزه كرد...
- كاش ميدونستى كه چطور دلمو به بازى گرفتى!
نگاهش هنوز خيره بود....

1400/04/28 16:02

انگار كه اين جمله حرف خودش باشه ، نه آرتين... صداى خش خش اومد.. به دستش نگاه كردم كه كارتو تو مشتش فشرد...
پوزخندى همراه با تاسف زد و چرخيد... بدون نگاه به حال خرابم در واحدشو باز كردو رفت... درو محكم بست و حالمو خرابتر از قبل كرد...خيلى خرابتر...

تا شب به جمله ى كيان فكر كردم.. تا شب پوست لبمو جويدمو راه رفتم... مدام از چشمى در به واحد روبرو نگاه ميكردم.. كيان از ساعت شش رفته بود بيرون و هنوز كه ساعت ده بود برنگشته بود.. يه امروز مثلا روز تعطيل بود و ميخواستم استراحت كنم.. چقدر بايد زجر بكشم ؟!
اين كيان چرا اينجورى ميكنه؟ همه اش از آدم طلبكاره.. نه ميگه تو دلش چه خبره نه منو به حال خودم ميذاره.. با كوچكترين حركتى از آرتين مثل پسر بچه ها حسادت ميكنه!
اى خدا چرا منم نميكشى راحت بشم؟!
همه ى خانواده امو گرفتى... گله كردم؟ نه!
با نگاه همه ى مردم ساختم.. با توهينشون ساختم.. با ندارى و گرسنگى ساختم.. دم زدم؟ نه!
حالا كه داشتم به آرامش ميرسيدم اين كيان چى بود جلوى راهم قرار دادى؟
قسمت بود؟
سرنوشت بود؟
باشه... پس چرا دلم به دلش گره خورد؟! نمشد حالا كه اين دل زبون نفهم من گره ى كور خورده اونم دلش بلرزه؟!
به ارواح خاك بابام اگه كان با من ميشد و منو ميخواست ديگه هيچى كم نداشتمو هيچ گله اى نميكردم..
برام زياده؟
مگه كيه؟ مگه چيه؟! اونم يكى از بنده هاته.. مثل بقيه... خدايا من دوستش دارم... دوستش دارم...
اشك كم كم رو صورتم نشست.. ساعت يازده شده و من كنار در نشستم.. با كوچكترين صدايى بلند ميشمو از چشمى بيرون رو نگاه ميكنم.. بازم صدا اومد.. انگار صداى قدم مياد.. حتما كيانه!



هنوز اون مانتو و شال سرم بود.. دستى به شالم كشيدمو درو باز كردم.. دو جفت كفش مقابلم ديدم... يك جفت بزرگ و مردونه و جفت ظريف و زنونه!
نگاهمو از پاهاشون بالاتر كشيده شد... كيان با... يه دختر... پالتوى سفيد پوشيده و شال آبى سرشه.. آرايشش هم كم و قشنگه!
به چشمهاى درشت و مشكيش مياد...
پس از دختراى چشم مشكى هم خوشش مياد؟!
نگاه از چهره ى متعجب دختر گرفتمو به چشم هاى سبز تيره اش رسيدم...
سوالمو از نگاهم خوند... كمى گره ابروش از هم باز شد.. دستشو بيشتر دور شونه ى دختر حلقه كرد و با لبخند گفت:
- معرفى ميكنم دوستم شراره و ايشونم خانم مقدم همسايه امون!
دختر لبخند عميقى زدو سرشو تكون دادو دستشو مقابلم گرفت..
- خوشبختم..
به دست معلقش نگاه كردم... به چشمهاى پر از طعنه ى كيان هم نگاه كردم...
دستم ميلرزيد... به هر مكافاتى بود دستمو جلو بردم.. دست دخترو فشردم... صدام بلند نميشد... حنجره ام بسته شده بود...
بغضمو قورت دادم...
- خوشبختم!
كيان دوباره

1400/04/28 16:02

به حرف اومد...
- البته ايشون قراره به زودى با بهترين دوستمم نامزد كنن ، بدجور عاشق هم شدن!
- واى چه خوب!... اميدوارم خوشبخت بشين...
لبخند كج و معوجى تحويل دختر دادموبا اجازه گتمو به سمت واحدم چرخيدم...صداشو از پشت سرم شنيدم..
- بريم شراره خوشگلم ، امشب شب منو توئه!
صداى قهقه ى شراره مثل پتك تو سرم فرود اومد... اين مرد قرار نبود آدم بشه!
درو بستمو خودمو تو خونه پرت كردم... منه احمقو بگو ميخواستم باهاش حرف بزنم... ميخواستم بفهمم مزه ى دهنش چيه!
ميخواستم زرنگى كنمو حرف دلشو از زبونش بيرون بكشم... اما اون... دوباره دلمو شكست... اينبار دلم خورد و خاكشير شد..خاك شد... دلى برام نموند...نموند...
سبد رزو دست گرفتم ، دونه دونه رزهارو پر پر كردم... هرگلبرگو كه ميكندم ميپرسيدم دوستم داره؟ دوستم نداره ؟
انقدر گفتمو پرپركردم كه آخرين گلبرگ رو هم كندم...دوستم نداره.. نداره!
ساعت دوازدهه.. صداى گوشيم بلند شد... شماره ى آرتينه...
دستم رو دكمه ى سبز لغزيد....گوشيو كنار گوشم گذاشتم..
- الو نگار ؟!
-......
- نگار خانوم؟ باهام حرف نميزنى؟ آقا زبون مادرم تلخه گناه من چيه؟! من دوستت دارم ، اينه جواب دوست داشتنم؟
- ....
- بهت قول ميدم نذارم كسى اذيتت كنه ، نميذارم كسى تو زندگيمون دخالت كنه... زمينو زمانو بهم ميدوزم تا تورو مال خودم كنم... مال خودم... نگار... من به خاطر تو دوهفته ست اصفهان نرفتم..
- از دست مادرت ناراحتى منتشو سر من نذار!
- به به اقبالم گفت ، جوابمو دادى بالاخره!
- كارى دارين؟
- جواب ميخوام... كوتاه بيا هم نيستم... مونده همه ى گلهاى شهرو به پات ميريزم تا راضى بشى.... من دوستت دارم... نگار... ميشه جوابمو بدى؟
آخرين قطره ى اشك به خاطر كيان از چشمم فرو ريخت...بدون فكر ، با ياد آورى اون دخترو دستاى حلقه شده ى كيان به دورش... لب باز كردم..
- قبول ميكنم!
- چى ؟! واى عاشقتم نگار ، عاشقتم!... ميدونستم رز سرخ كار خودشو ميكنه.. ميدونستم!


با سردرد بدى از خونه بيرون اومدم ، ولى به محض بستن در واحدم ، در واحد روبرويى باز شدو صداى خندون كيان بلند شد...
توجهى به حرفاشون نكردم ، خواستم راهمو بگيرمو برم كه كيان صدام زد..
- به به ، صبح بخير خانم مقدم..يا.. . شايدم بايد بگم خانم مطاعى!
باز شروع كرد... چى از جونم ميخواى كيان ؟!
به اجبار بهش نگاه كردمو سلام و صبح بخيرى بهش گفتم....
در واحدش هنوز باز بود.. نگاهم به در و بعد از اون به دخترى كه ديشب با كيان اومده بود كشيده شد... دختر هم با ديدنم سلام كرد..
جوابشو دادمو خواستم راهمو بكشم برم كه باز صداى شاد كيان بلند شد...
- اومدى شراره جونم؟ چه خوشگل كردى.. اينجورى كه تا شب دلم از

1400/04/28 16:02

دوريت ميتركه!
صداى خنده ى دختر و صداى خورد شدن قلبم باهم تلاقى كرد...
نگاهم رو دستى كه رو گودى كمر دختر نشسته بود ثابت موند... تيزى خنجرو تو قلبم حس كردم... به سختى قدم اول رو برداشتم... صداى همگام قدمهاشونو شنيدم...
نزديك آسانسور آرومتر قدم برداشتم تا برن ، اما وقتى در آسانسور باز شدو عكس العملى نشون ندادم ، كيان صدام زد..
- پس چرا نمياى؟!
- شما بفرماييد ، من با پله ميرم!
- چه كاريه ؟! بيا باهم ميريم ديگه ، تنها هم نيستم كه از خلوت با نامحرم سبب گناه كبيره بشى!
نيش كلامشو حس كردم... منم نيش زدم..
- آخه نميخواستم مزاحم خلوتتون بشم!
اول اخم ريزى رو صورتش نشست ، ولى سريع لبخند زدو گوشه ى آستين مانتومو گرفت كشيد..
با تعجب نگاهش كردم.. لبخندش عميقتر شد..
- آستين حلاله والا!
به اجبار به داخل آسانسور كشيده شدم... پشت به اون دوتا و رو به در آسانسور ايستادم... زمزمه هاى زيرگوشى كيان مثل پتك رو مخم كوبيده ميشد... تحمل شنيدنش برام سخت بود...
مدام زير لب زمزمه كردم "عاشق تو بودن اشتياهه... عاشقت موندن اشتباهه... به تو دل سپردن اشتابهه... اشتباهه... اشتباهه..."
بدون فكر ، دستم تو كيفم لغزيد و گوشيو برداشت...
شماره هارو لمس كردمو گوشيو كنار گوشم گذاشتم..
- سلام آرتين جان... خوبم مرسى ...
سكوت در اون فضاى كوچيك حكم فرما شد..
- نه عزيزم ، دلم نميخواد به زحمت بيوفتى... تا تو بيايى ، منم رسيدم...
آسانسور ايستاد... زير چشمى به كيان نگاه كردم... دستش كنار رفته بود و مشت شده بود.. لبخند رو لبم نشست... قدم اولو بيرون گذاشتمو سرمو با لبخند به معناى خداحافظى براشون تكون دادم...
با بسته شدن در آسانسور نفس حبس شدمو آزاد كردمو گوشيو كنار كشيدم...
به صفحه ى خاموش و سياهش نگاه كردم... لبخندم زهر خند شد... حالت جا اومد كيان خان؟!
خوب شد به آرتين جواب مثبت دادم...
ناخودآگاه شعر اشتباه محمد عليزاده رو زمزمه كردم...دلم حاله تو که دوباره همونهقدر منو تو رو آخه کی می دونه
درست وقتی باید بمونه اون میره
غیر من کی می تونه دستتو بگیره
دلم آدما رو چجوری شناختی
خسته نباشی دلم اینهمه باختی
بیا بقلم حالا دل دیونه
اونم که مثل همه باهات نمی مونه
چی سرمون امده بــاز
درد دل منو تو اشتباست
یکی دیگه تو دلشه دلم
درست همونی که دل من می خواست




دلم الان وقت عاشق شدن نیست که
این عاشقی واسه هردوی ما ریسکه
همه باهام خودی تو یکی غریبه
این که از رو نمیری واسم عجیبه
تیکه تیکه میشی نگی که نگفتی
میری میشکنی میای به پام می افتی
پُر ِ تَرَک تن منو تو بسه
میمونم من و غم یه دل شکسته


چی سرمون امده بــاز
درد دل منو تو

1400/04/28 16:02

اشتباست
یکی دیگه تو دلشه دلم
درست همونی که دل من می خواست

شش هفته از شبى كه به آرتين جواب مثبت دادم ميگذره... شش هفته مثل برق و باد گذشت..
آرتين خيلى خوبه ، خيلى مهربونه... محبتش بى اندازه ست و خوبيش در اينه كه محبتش معقول و بجاست..
بعد از كمى قهر و لوس كردن خودش براى خانواده اش ، بالاخره مادرش كوتاه اومدو براى بار دوم اومدن خواستگاريم..
اخم مامانش كتر شده بود ، مثل دفعه ى قبل شمشيرو از رو نبسته بود ، ولى چشماش داد ميزدن كه نقشه هايى برام دارم...
دوتا خواهرهاش رفتارشون بهتر شده ، در واقع خواهر دومى مهربون تره ، ولى خواهر بزرگتر كه انگار تازه هم ازدواج كرده يه كم تيكه و كنايه تو حرفاش مشهوده...
كپى برابر مامانشه.. هم اخلاق ، هم قيافه...
ولى آرتين و آتنا بهترن... بيشتر شبيه باباشونن ، از حالا مهرپدرشوهر به دلم افتاده... مرد خوب و با محبتيه ، مثل باباى خدابيامرزم ميمونه..
با هر دردسرى بود خواستگارى برگذار شد.. ولى براى صحبت هاى اصلى... منكه حرفى رز مهرو تعداد سكه نزدم ، ولى آرتين گت به تعداد تاريخ تولدم باشه... مامانشو بگى... انگار تير تو قلبش خورده... چنان جلز و ولز ميكرد كه بيا و ببين...
منم مثل يه دختر خوب نشستمو حرفى نزدم... بگذريم كه كلى از حرص خوردناى مامانش تو دلم ذوق كردم..
گذاشتم بحثاشونو بكنن و مامانش ذات خودشو قشنگ جلوى تك پسرش نشون بده ، بعد كه مجبور شد حرف آرتينو قبول كنه ، گفتم من نميخوام و پنج سكه كافيه!
هرچيم آرتين و باباش اصرار كردن كه كمه و درست نيست ، زير بار نرفتم... يك كلام گفتم " من بنده ى دنيا و زر وزيور دنيا نيستم كه دل به اين حلبى هاى زرد رنگ خوش كنم! "
آرتينم انقدر از جوابم خوشش اومد كه تا لحظه ى آخر نيشش باز بود...
واقعيتشم اينه كه بعد از رفتن خانواده ام ديگه هيچى دنيوى منو به وجد نمياره.. فقط آرامش ميخوام... اين كار كردناى بيش از حدمم به خاطر داشتن يه سرپناه مال خودمو به آرامش رسيدن بود ، وگرنه من به چشم ديدم كه از دنيا بجز يه مشت خاك چيزى براى آدميزاد نميمونه!
بعد از قضيه ى مهريه رسيديم به شيربها كه درجا مادرش گفت (شيربهاء رو ميدن به مادر دختر.. نگار جون كه مادر نداره بخواد شير بها بگيره! )
از اين حرفش دلم گرفت... باز تنهاييمو تو سرم زده بود... ولى به روى خودم نياوردمو گفتم حق با ايشونه!
آرتين خواست نفس راحتى براى تمام شدن مراسم بكشه كه مادرش بحث نامزديو پيش كشيد:
- ما رسممونه يك سال نامزد باشين بعد اگه باهم مشكلى نداشتين عقد و عروسيو باهم ميگيريم!
- خب مگه براى نامزدى عقد نميكنين؟!
- چرا ، ولى عقد موقت! به هرحال حرف يه عمره ، نميشه كه ضرب

1400/04/28 16:02

العجلى عقد دائم كنين و بعد ببينين باهم نميسازين!... دختر بزرگمم همين طور بود ، با شوهرش يه سال نامزد بودن ، خدارو شكر مشكليم نداشتنو بعدش عروسى كردن.
انگار آرتين خيلى از اين قضيه خوشش نيومد كه اومد بين حرف مادرش..
- نه مامان ، ما ميخواهيم زودتر عروسى كنيم ، نامزديمون يكى دوماه باشه كافيه!
با اين حرف آرتين مادرش با پوزخند بهم خيره شد و با كنايه گفت:
- نميدونم چه سريه كه آرتين انقدر هوله!... انگار كه بچم تحت فشار باشه و دنبالش گذاشته باشن!
بعد روبه آرتين كردو با چاپلوسى گفت:
- مادر جون ، قربون قد و بالات برم ، رسمه ، زشته بخواهيم خود سر پيش بريم... اون وقت مردم فكراى ناجور ميكنن كه من تحت هيچ شرايطى نميخوام انگ بد به بچم بچسبونن!
منظورش واضح بود... ميخواست بگه مگه خبرى بينتون بوده!
خونم به جوش اومد... وسط حرفش پريدمو با لحن خشك و رسمى به آرتين گفتم:
- اجازه بدين همون طور كه مادرتون صلاح ميدونن طبق رسم و رسوم پيش بريم... عجله كه نداريم!

واى انگار واقعا اومده ميدون جنگ... حالا گير داده به مراسم نامزدى!
- ما آبرو داريم ، نميشه كه فاميلو بكشيم تا تهران ، بعد ببينن هيچ اثرى از فاميل عروس نيست! حداقل مراسم اصفهان برگزار بشه ميگيم راه دور بوده نيومدن!
هرچى كوتاه اومدم بسه! با اين مادرشوهر نميشه در صلح زندگى كرد !
سرفه اى كردم تا توجه شونو به سمت خودم جلب كنم..
- اما رسم و رسومات ميگه مراسم عقد كنون يا نامزدى بايد تو خونه ى دختر باشه! شما هم كه خيلى به رسم و رسومات پايبندين ...
پشت چشمى برام نازك كرد و با حالتى متعجب گفت:
- مگه من بدم مياد اذيت نشمو بدون زحمت بيام مهمونيو برم؟! ولى عزيزم مراسمو منزل پدر دختر ميگيرن! نه خونه مجردى خود دختر!
اخمم غليظ شد..
- به هرحال نظر من همينه كه عرض كردم! مراسم نامزدى بتيستى خونه ى خودم باشه... شماهم اگه خيلى از فاميلتونو حرفاشون ميترسين ، دعوتشون نكنين... بگين يه نامزدى كوچيك و خودمونى بود... در ضمن ، بهتره راستشو به فاميلتون بگين ، چون اگه الانم متوجه نشن كه من تنهام ، موقع عروسى ميفهمن!
آخرين جمله امو با بغض گفتم... آرتين كه متوجه بغض صدام شده بود با عصبانيت از جا بلند شدو روبه مادرش گفت:
- بس كنين ديگه! از وقتى اومديم دارين ساز مخالف ميزنين ، بنده خدا نگارم كه هرچى شما گفتين قبول كرد ، ديگه بهتره اين بحثو تموم كنين! مراسمو همينجا و تو همين خونه ميگيريم... فاميلم بى خود ميكنن حرف مفت بزنن!
با شنيدن اين حرفها از آرتين خيالم راحت شد... دلم آروم گرفت كه يكى هست كه پشتم گرم باشه!
يكى هست كه مدافعم باشه...
يكى هست كه تكيه گاهم باشه و هر

1400/04/28 16:02

وقت غم تو دلم نشست ، اونو حس كنه و بهم آرامش بده...
امروز پياده اومدم خونه... انقدر به مراسم خواستگاريو حرفاى مادر آرتين فكر كردم كه نفهميدم مسير چطور گذشت!
الان ميبينم جلوى در آپارتمانم هستم..
آرتين اصرار كرد برسونتم ، ولى قبول نكردم.. خواستم قدم بزنمو فكر كنم!
همه اش نگرانم... يك دفعه دلم ميريزه!
گاهى به درست بودن تصميمم شك ميكنم.. اما وقتى رفتار خوب آرتينو ميبينم... وقتى از هر فرصتى استفاده ميكنه تا بهم بگه دوستم داره... وقتى حمايتهاش بى دريغه... دلم قرص ميشه...
هروقت نگاهش ميكنم ميگم من كار دستو كردم ...
تو اين مدت سعى كردم كيانو فراموش كنم... سخته ، ولى شدنيه!
چيزى بين ما نبوده كه نتونم فراموشش كنم... فقط يه عشق يه طرفه و بچگانه بوده!
اين روزها نه من به كيان نگاه ميكنم ، نه كيان به من!
گاهى باخودم ميگم نكنه كارم غلط بوده و با وجود كيان به آرتين خيانت كرده باشم؟!
ولى بعد جواب ميدم " نه ، مگه چى بين ما بوده؟ اگه قرار باشه دخترا وقتى عاشق يكى ميشن تا ابد منتظر اون بمونن كه الان اكثر دخترا پير دختر شده بودن! ، تازه طرف مقابلم خبرنداره از اين احساس... "
پس خيانتى دركار نيست!
منم باخودم كنار ميام ، مثل اين شش هفته كه سعى كردم نگاه از كيان بدزدمو گوشامو به نشنيدن بزنم به وقت بلند شدن آهنگ صداش!
كيان از جنس من نبود ، يه پسر خوش گذرون طنوع طلب كه عادت كرده به اين زندگى ، نميتونه شريك خوبى براى زندگيم باشه....
اما آرتين... خوبه ، مهربونه ، نجيبه! منكه تاحلا چيز بدى ازش نديدم...
از ياد آورى آرتين و نگاه آخرش موقع خداحافظى لبخند رو لبم ميشينه و وارد خونه ميشم!

امروز بیشتر از هرروزی دلم گرفته... امروز برام روز مهمیه ، ولی خانواده ام کنارم نیستن..
قراره امروز با آرتین نامزد کنم، اینبار حرف من شد... مادر آرتینم سعی کرد کوتاه بیاد...
قرار شد دایی و عموی بزرگش و خاله و پدربزرگ مادربزرگ هاش بیان و بقیه ی فامیلو برای مجلس عروسی دعوت کنن..
به این چندتا هم گفتن چه اتفاقی برای خانواده ام افتاده..
صبح با خواهرهای آرتین و مادرش اومدیم آرایشگاه.. بساطی داریم از صبح..
آرایشگر بی نواکه کم مونده سرشو بکوبونه به دیوار از دست ما..
هر چی من میگم آرایشم کم و ملایم باشه، مادرش میاد میگه این چه وضعیه ! چرا عروسمو مثل روح کردی و درست آرایشش کن..
به آرایشگرم که میگه عروستون اینطور خواسته محل نمیده!
شانس منه... نمیدونم حالا ایشون نزول اجلال نمیکردن نمیشد!
خدا رو شکر آرایشم تموم شد.. اگه یه دقیقه ی دیگه طول میکشید گریه میکردم!
با صدای تعریف و تمجید آرایشگر از فکر اومدم بیرون...
- به به..

1400/04/28 16:02

ماشاا... خانم مطاعی بهتون تبریک میگم بابت داشتن عروسی به این خوشگلی... منکه تاحالا عروسی به این قشنگی نداشتم... بدون صورت عملی و لنز از همه ی عروسا خوشگل تر شده... تازه آرایششم کمه و زیاد نیست!
- بله ، نگار جان که جای خود داره ، پسرمو ندیدین.. بعید میدونم دامادی به قشنگی پسرم به عمرتونم دیده باشین!
- پس عروس و داماد به پای هم میان...
به تعارف های آرایشگر لبخند زدمو تشکر آرومی کردم...
این مادر شوهر من اینجاهم ول نمیکنه... پسرمو ندیدین! فکر کرده که چی! خوشگل ندیده... مطمینم از بدجنسیش اینو گفت...
لبمو روهم فشردمو شنل نباتی رنگی که با لباسم ست بود رو انداختم روی شونه ام.. این مادر شوهرو خواهر شوهرامم که اصلا نگفتن کمک نمیخوای! من نمیدونم اینا برای چی اومدن!
جلوی آینه قدی ایستادمو به خودم نگاه کردم....اوومم خوب شدم.. خوب چیه ، عالی شدم!
ابروهاو کمی نازک و کوتاه کرده ، آرایش چشممو مشکی کرده و کشیدگی و خماری زیادی به حالت چشمم داده...
لبام از همیشه برجسته تر شده و با رژ لب جگری رنگ حسابی تو دلبرو شدم.. خودم که از خودم خوشم اومد ، وای به حال آرتین !
هرچند که به آرایشگر گفتم مجلس مختلطه و آرایشم کم باشه ، ولی مادر آرتین نذاشتو آخر سرم آرایشگر تو رژ لب زدن حسابی از خجالتمون در اومد!
حالا من با این وض روم نمیشه برم جلوی جمع...
- نگار جون کلاه شنلتو شل تر بنداز تا موهات خراب نشه!
- مرسی آتنا جون ، خوشم نمیاد موهامو بیرون بذارم..
بجای آتنا ، آتیه جوابمو داد..
- دین بجای خود ، رسم شوهر داری هم بجای خود.. ماهم خوشمون نمیاد ، ولی امشب نامزدیته.. داداشم دل داره ، یه شبم هزار شب نمیشه !
- اگه تو این یه شب آدم بتونه خودشو حفظ کنه کاری کرده ، وگرنه حجاب داشتن کار شاقی نیست!
قشنگ منظورم به خودش بود که موقع خواستگاری چادر پوشیده بودو حالا به هوای نامزدی داداشش شالشو جوری سر کرده که موهاش خراب نشه و فقط پشت موهاشو گرفته و آرایشش هم کامله!
منظورمو گرفتو با نازک کردن پشت چشم از کنارم گذشت...
با شنیدن صدای زنگ واحد آرایشگاه و حدس زدن اینکه آرتین پشت دره ، نگاه آخرمو تو آینه انداختمو با بسم ا.. به سمت در رفتم..
درو باز کردم که مادر شوهر عزیزم کنارم اومدو نزدیک گوشم گفت..
- جلو مردمم که شده آبرو داری کن ، صبر کن اول من برم.. خوب نیست مردمم بفهمن عروس خیلی هوله !
از این حرفش دهنم باز موند.. اصلا نتونستم جوابشو بدم.. امروزم کوتاه بیا نیست انگار..
من چکار کنم با این مادر شوهر ؟!

صبر کردم تا اول اون بره ، بعد منو دختراش بیرون رفتیم ، جلو آرایشگاه آرتی منتظر ایستاده بود.. با یدنمون لبخند دندون نمای زدو

1400/04/28 16:02

اومد نزدیکمون.. اولبه مادرش سلام کردو بعدم سرشو خم کرد تا صورتمو ببینه ... کلاه شنلم تا وسط پشونیم اومده بود..
- سلام بر خوشگل ترین همسر دنیا ، بزن بالا این کلاه رو ببینم!
- مراعات کن ، هم تو خیابونیم ، هم هنوز محرم نیستیم و از همه مهمتر جلو مامانت زشته!
جمله ی آخرمو یواش گفتم ، ولی اون با بی خیالی خندیدو بلند گفت
- منکه اینجا مردمی نمیبینم ، خیابون خلوته ، تا یه ساعت دیگم که زنم میشی ، مامانمم که حله ، خودش پایه ست ، مگه نه مامان ؟
مادرش با چاپلوسی گفت
- منکه روز و شب دنیا رو هم به خاطر تو میخوام قربونت بشم...
دهنم باز موند.. ایندیگه کیه !
چه قربون صدقه ای میره ، نکنه پس فردا آرتین از منم توقع کنه همین طور قربون و صدقه براش ردیف کنم ؟!
با صدای آرتین توجهم بهش جلب شد..
- بابا چرا دیر کرد ؟زنگ بزنم ببینم کجاست..
- نه قربونت برم ، زنگ زد به من گفتم این همه راه بیای کجا ! هم خیابونا دوره ، هم تو نابلد.. گفتم بره خونه ی نگار جون تا ماهم بیاییم ، مگه بجز ما *** دیگه ای هم هست؟ ...جا میشیم دیگه !
وای ! دست بردار نیست ، یه لحظه هم سنگرو خالی نمیکنه... آخه کجای دنیا سه نفر دیگه همراه عروس و داماد میان.. حالا میخواد نامزدی باشه یا عروسی !
خواستم در عقب ماشینو باز کنم که مادرش دستمو گرفت..
- چرا عقب نگار جون؟شما باید بشینی جلو پیش شوهرت !
- نه حاج خانم ، شما بفرمایید جلو ، من عقب میشینم !
- واه حاج خانم چیه ؟!
- چی بگم پس ؟ بگم خانم مطاعی؟!
- چه چیزا میگی تو ! بگو مامان ، خوشت نمیاد بهم بگی مامان ؟!
- چ.. چرا ، ولی گفتم شاید شما خوشتون نیاد ..
- من خوشم نیاد ؟ مگه عروس با دختر فرق میکنه برا آدم ؟ آرتین گوشمه ، تو هم گوشواره ایه ، اگه گوش عزیزه گوشواره ام عزیزه.. برو بشین دخترم !
این.. این واقعا الان با من بود ! عجب !
لباسم مثل لباس عروسا پف دار نبود ، برای همین راحت نشستم ، تنها سختی دامن پشت بلندش بود ، وگرنه به خاطر مراسم که مختلط بود لباس آستین بلند گرفته ام ، یه لباس نباتی رنگ آستین لند که یقه اش گرد و بسته بود.. جنسش از حریر و ساتن بود و روش ملیله دوزی شده بود..
مدلش قشنگه و مناسب برای امشب !



کیان :


باهزار درگیری فکری حاضر شدم تا برم نامزدی دوست عزیزم !
رفتن به این نامزدی برام تلخه ... دخترای زیادی تو زندگیم بودن.. دخترایی که زمان زیادی باهاشون بودمو بعدم خیلی راحت از زندگیم بیرون رفتن ، خبر ازدواج خیلی هاشونو شنیدمو اصلا کک ام هم نگزید.. اما این بار...
با اینکه با نگار رابطه ی خاصی نداشتمو حتی دوستی هم بینمون نبوده ، ولی حس تعلقوبهش دارم ..
انگار متعلق به من بوده و حالا اونو از من

1400/04/28 16:02