خبر رفتى!
- هيچى بابا.. بهش ميگم خسته نشدى از اين همه تنهايى و عزلت نشينى؟ ميگه نه!
- واقعا اينطورى بهش گفتى؟ پاچه اتو نگرفت ؟!
- نه بابا.. اينو كه نگفتم... فقط گفتم دلت نپوسيد ؟ جوابم بود نه!... گفتم دلت نميخواد خوش باشى ؟ بازم نه!... آخر سر ديدم كوتاه بيا نيست... گفتم شايد خاطره ى بدى از اينجور مهمونيا داره ك به تنهايى زندگى كردنشم ربط داره... گفتم بذار بپرسم ببينم جريان چيه...
ابروهام گره خورد.... نگار خاطره ى بد از اين مهمونيا داره و براى همين از خانواده اش جدا شده!... شايدم طرد شده! نكنه بلايى سرش اومده كه واكنشش انقدر بده به...
- بهش ميگم چرا با خانواده ات زندگى نميكنى؟! علت تنهاييت چيه ؟! ميدونى چى جوابمو داد؟!
دستم مشت شدو لبم فشرده شد...
- نه!
- هيچى ديگه مثل هميشه خوى پاچه گيريش فعال شد... گفت يه وقت ديگه جوابتونو ميدم... همينو گفتو درو رو صورتم بست!... يعنى هنگ كردم! خراب اين آداب معاشرتشم!
ته دلم از اين برخورد نگار كيف كردم... يه جورايى دلم خنك شد... همه ى دلخورى و عصبانيتم خوابيد... هر چند كه هنوز تو ذهنم دنبال جواب تنهاييش بودم.. ولى ازاينكه با آرتين سرو سرى نداره خيالم راحت شد... آرتينو ميشناسم.. دروغ تو ذاتش نيست... يقين دارم عين حقيقتو گفته!
لبخندى گوشه ى لبم نشست... دستمو رو شونه اش گذاشتم..
- انسان باش... در مورد خانوما درست صحبت كن!
- خودتم گفتى كه!
- من فرق دارم...
- فرق سر يا جاى ديگه... اگه سره كه ندارى ، اگه جاى ديگه ست كه بايد بگم همه دارن!
از لوده گيش هر دو خنديديم....
سرمو تكون دادمو به سمت ديگه اى رفتم... خيالم راحت شده بودو نگرانى برام نمونده بود
نگار:
تا آخرين نفرى كه از خونه ى كيان بره ، من بين اتاقمو چشمى در ، در رفتو آمد بودم... با رفتن آخرين نفر و راحت شدن خيالم از تنها موندن كيان ، نفس حبس شده ام آزاد شد... هنوز نگاهم به واحد روبرو بود... كيان آخرين نفرو هم بدرقه كردو به سمت واحدش چرخيد... ولى حركت نكردو برگشت..
نگاهش به درو بعد چشمى در دوخته شد...
مستقيم به من نگاه كرد.... ترسيدم كه نكنه داره منو از پشت درهاى بسته ميبينه... يه لحظه خودمو عقب كشيدم... ولى با فكر به اينكه در بسته هستو اونم چشم بصيرت نداره ، خيالم راحت شدو دوباره نگاه بهش دختم...
انگار مردد بود... قدمش حركتى كردو متوقف شد...
نميدونم... شايد دوباره ميخواد بياد سر وقتم تا.... واى نه!
حتى از فكر كردن بهش هم تنم ميلرزه... ديگه تحملشو ندارم... چسبيدم به در تا بهتر ببينم... يه جورايى داشتم خودمو از اون سوراخ كوچيك پرت ميكردم بيرون...
قدم ديگه اى به سمت واحدم اومد.... واى خدا جون... من چكار كنم ؟! درو باز
1400/04/28 16:02