بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

نصیب نکند...عاشورا بود. غوغا بود. دلم میخواست نسرین را آرام کنم جرأت نداشتم. میترسیدم عصبی شود. خودش را کشت. حسام را کشت .دیوانه شده بود. خودم حالم خراب تر از همه بود.ده بار بالا آوردم. حس میکردم تکان های بچه شروع شده. متأسف بودم که بهترین تجربه ى زندگی را در بدترین اوضاع تجربه میکردم! خواهران نسرین هم آمدند .با شوهر و بچه هاشان...بلکه دورش شلوغ شود. فائزه شیر نداشت به طاها بدهد و پسرک بیچاره هلاک شده بود. شیرش تلخ بود انگار..طاها که میخورد بدتر گریه میکرد. محمد کلافه ده بار به حیاط رفت و من دیدم که پنهانی سیگار میکشید و برمیگشت !
چرا که خودم روی تاب بزرگ داخل حیاط بودم و تکان های عزیزم را حس میکردم.محمد با کلافگی سیگار را پرت کرد در باغچه که صدایش زدم:
-محمد؟ (با وحشت برگشت و من را دید)
-زنداداش...
-چرا سیگار میکشیدی ؟ از شما بعیده ! (کنارم روی تاب نشست و با درماندگی گفت):
-داغونم..نکشم گریه میکنم.(از اینکه انقدر صادق و ساده بود خوشم آمد)
-الکی نگو پس چرا تو جیبت آماده داشتی؟
-خب همیشه دارم تا گریم گرفت بکشم.(شوخیش را ترک نمیکرد...با غصه شوخی میکرد)
-دیگه نکن. واسه فائزه و طاها خوب نیست. (با چشمان گشاد شده گفت):
-جلوی هیچکس این کارو نمیکنم ! نگی تو هم به کسی ! (از این صمیمیت خوشم آمد.یک حسی داشت غیر قابل وصف !! دقیقاً حس برادر نداشته ام را به من داد)
-باشه قول میدم نگم و شرط داره...
-جانم؟
-تو هم دیگه نکشی. هیچوقت...بجاش گریه کن. (چشمانش پر از اشک شد و سرش را پائین انداخت.ادامه دادم)..مگه چی میشه مرد گریه کنه ؟! خودم میدونم زیادشم خوب نیست اما نبودشم خوب نیست.گریه کن محمد چه اشکال داره ؟ واسه همینه مردای سیگاری بیشترن؟! ارزش داره ؟ درضمن حتماً احسان یا حتی فائزه میفهمن اما به روت نمیارن..بوش مشخصه بلخره [بلاخره]
(بغض کرده بود ! ):
-علیرضا...به من میگفت دایی ! بهار خیلی دوست داشتنی بود..(دیدم که یک اشک از چشمش افتاد روی خاک)
-چرا میگی بود ؟! اون هنوزم هست.
-بهار... من تقریبا مطمئنم علی برنمیگرده. (قلبم در آن سکوت میکوبید)
-ساکت شو دیوونه !
-نمیتونم خودمو گول بزنم. علی برنمیگرده. (امیراحسان از روی ایوان نگاهمان کرد)
-اینجوری نگو خدا بزرگه...
-تو نمیدونی گیر چه لجنایی افتاده..نمیدونی..(احسان آهسته آهسته پائین آمد و پتوی نازک مسافرتی را روی شانه هایم انداخت و کنارمان ایستاد. بدون کوچک ترین اخمی و تعصبی. محمد را از چشمانش بیشتر قبول داشت)
محمد ایستاد و گفت:
-امیراحسان،داداش شرمنده...
-بشین من جام خوبه
-نه میخوام برم پیش فائز.
-نشکن اسمو
-چشم. فائزه...بچه ها فعلاً..(سر تکان دادیم و امیراحسان کنارم نشست

1400/03/09 09:08

و باپایش یک تاب به هردویمان داد)
-چطوری؟ (نفس لرزان و عمیقی کشیدم)
-بد... . .
-اون چطوره؟ (فهمیدم نرگس را میگوید)
-تکون خورد امروز. (تندی نگاهم کرد و با وجود اندوه چشمانش؛ لبش خندید)
-کی؟! مطمئنی؟! زود نیست؟؟
-نه حس کردم...(غافل گیرم کرد.خم شد و شکمم را بوسید ! ).پر از حس خوب شدم.پر از زندگی.دستم را در دستش پنجه کردم و گفتم:
-علیرضا پیدا میشه نه ؟ نرگسو میبینه...با امیرحسین و طاها بزرگ میشه..(بغض کردم.به نیمرخ غمگین و افسرده اش خیره شدم)
نه احسان؟ (تذکر نداد بگویم امیراحسان...این یعنی خیلی خراب است)
-بهار برو پیش نسرین..گناه داره...
-خودمم دوست دارم اما میترسم...
-ترس نداره.خانوم بودن ترس نداره.(فشاره خفیفی به دستم داد و پلک زد)
********
با حس عجیبی بلند شدم و برای دلجویی نسرین پیشقدم شدم.آدمی نبودم که به سادگی از توهینی بگذرم یا به راحتی فراموش کنم بی حرمتی ها را اما...

1400/03/09 09:08

ادامه دارد....?????

1400/03/09 09:08

▶#پارت_#چهاردهم◀
▶رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی◀

1400/03/09 21:37

روزگار عجیب با آدم بازی میکرد.من را عوض کرده بود.داشت بزرگم میکرد.در حال حاضر فقط به این فکر میکردم که من دل نسرین را شکسته ام.منی که هنوز بچه ام را ندیده و کامل حس نکرده بودم؛ از تصور آسیب دیدنش میمردم و زنده میشدم.حالا به نسرین گفته بودند انگشت های کوچک پسرکش را برایش میفرستند ! حس میکردم امیراحسان پشتم است.آهسته گفت:
-ترس نداره عزیزم.قوی باش.(به نسرین نگاه کردم که مثل مرغ پرکنده بود)
تمام سروصورتش را زده بود.خواهرانش و فائزه دورش بودند و به وضوح نبود من مشخص بود.منکه نزدیکش شدم یک آن حس کردم زمزمه ها خوابید.
فقط صدای گریه ى نسرین و نفس زدن من بود.روی زمین نشسته بود.مقابلش دوزانو نشستم وگفتم:
-گری..گریه نکن. (ماتم زده نگاهم کرد و گفت):
-دارم میمیرم بهار.(خداراشکر کردم ضایع نشدم..دستم را روی رانش گذاشتم و گفتم):
-خدا بزرگه..برمیگرده. (با زاری بغلم کرد و من هم همراهیش کردم).از ته دل برایش اشک ریختم و دل سوزاندم.با صدای سوزناکی گفت:
-خدا نرگستو حفظ کنه..چرا مادر شدی؟! چرا؟! (با شیون خدا را صدا میزد.نمیتوانستم تحمل کنم.نمیدانم چه شد...نمیدانم چرا این را گفتم اما آهسته گفتم و بلند شدم):
-من علیتو برمیگردونم نسرین. (اشکهایم را پاک کردم و به اتاق ته پذیرایی رفتم).باید فکر میکردم.باید یک فکر درست میکردم.من زاده نشدم فقط برای خرابکاری و خفه شدن.من ثابت میکردم بهار اگر واقعا بخواهد میتواند خوب شود.
روی تخت یک نفره ی اتاق خوابیدم. سرم درد میکرد. من باید علیرضا را برمیگرداندم. این حس را در خودم میدیدم.فکر میکنم دخترم خوشحال شد چون برای دومین بار تکان ریزی زیر دلم حس کردم.با حسی میان غم و شادی دست هایم را روی دلم گذاشتم.حس میکردم باید این کار را بکنم چرا که حداقل میتوانستم کمی حس خوب داشته باشم.بلاخره به یک دردی میخورم و این خوشحالم میکرد.
من دراین مسئله از پلیس هم قوی تر بودم.من روزی بین آنها بودم.نفوذ من کار سختی نبود.خیلی کارها از من بر میامد.در زده شد و امیراحسان با صدای مهربانی گفت:
-اجازه؟
-بیا تو عزیزم. (نیم خیز شدم و او جدی گفت):
-بلند بشی میرم. (دوباره دراز کشیدم و دیدم یک سینی کنار تخت گذاشت).
-ما نمیخوریم دلیل نمیشه نرگسم نخوره ! (دلم برایش میرفت .کسی که عاشق باشد میفهمد چه میگویم.دوست داشتنی بود همه ی کارهایش حتی فحش هایش..حتی کتک زدنش.)
-نمیتونم میل ندارم اصلاً ..(انگار که نشنیده باشد سینی را روی پایش گذاشت و قاشقی پر کرد و به طرفم آورد):
-یه ذره سرتو بلند کن.(آخ که چقدر خوب بود..حتی اگر برای خودم نباشد و برای نرگسش باشد)
بلند شدم و از دستش غذا خوردم.آرام و با طمأنینه غذا

1400/03/09 21:40

میداد. هولم نمیکرد. میدانست میل ندارم پس زورم نمیکرد پشت هم بخورم.کاملا صبر میکرد تا راحت باشم.با شوخی گفتم:
-خوب به دخترت میرسیا! (اخم ظریفی کرد و گفت):
-واسه خاطر خودته.(چشمانم را تنگ کردم و با خنده گفتم):
-تو که راست میگی! (خوشش نیامد.حساس شده بود روی این جمله.ادامه اش ندادم و دراز کشیدم)
-خسته ای...یه یکی دوساعت دیگه میریم.
-نه! نسرین گناه داره دورش خلوت بشه.
-ا ؟! نه بابا؟! خدارو شکر روابط حسنه شد !
-دلم داره میترکه امیراحسان..خیلی سوختم.خدا صبر بده.(دستم را گرفت و با جدیت گفت):
-استراحت کن...(و من باز هم قربان این سنگینی و خشونتش شدم.بجای بغل کردن های نادرش فقط دستم را فشرد)
دیوانه بودم.از عشق زیاد همه چیش را زیبا میدیدم.پلک هایم سنگین شد و با تمام مقاومتم نتوانستم نخوابم.
********
زینب خوشحال بود.مثل آن زمان که با بچه ها بازی میکرد.این بار با یک پیراهن بلند و یاسی بود.موهایش را در باد رها کرده بود و در همان مزرعه ی گندم بود.من هم لباس داشتم.به خودم که نگاه کردم؛یک لباس گشاد و رنگی و شاد.شکمم کاملا برجسته بود.زینب با لبخند گفت:
-به بهشت خوش اومدی!
-بهار؟ بـهار؟ (چشم هایم را آهسته باز کردم ودیدم امیراحسان مانتویم را در چنگ گرفته وکنار تخت نشسته است)
-چیه؟
-بگیر بپوش بریم. (آهسته نشستم ومانتو را از دستش کشیدم .همانطور نشسته تنم کردم ودرحال بستن دکمه هایش بودم که گفت):
-ببخشید مجبور شدم بیدارت.کنم. همه میمونن دیگه ما بریم، درست نیست.(هنوز گیج خوابم بودم وباچشمان خواب آلود نگاهش کردم):
-هوم...(خنده اش گرفت اما زیاد سرحال نبود.)
چادرم را هم به دستم داد وکیفم را خودش برداشت.نسرین دیگر گریه نمیکرد. مات ومبهوت کز کرده بود و امیرحسام کنار گوشش زمزمه میکرد. نزدیکشان شدم و روی پاهایم نشستم:
-نسرین جان ما بریم.(چشمان میخش را بدون تکان دادن سرش به سمتم چرخاند):
-برید..ممنون که اومدی. (پلک زدم وآمدم بلند شوم که دستم را گرفت). نگاهم روی امیرحسام چرخید.کمی خجالت کشیدم.آخرین بار بد حالش را گرفته بودم.
-بهار من بابت اون حرفا منظوری نداشتم.نمیخواستم تهمت بزنم...فقط...(امیرحسام رنگش پرید و امیراحسان هم تک سرفه ی مصلحتی ای کرد.حس کردم چیزی را پنهان میکنند)
-فقط چی نسرین جان؟
-هیچی مهم نیست...(اما قفل من گیر کرده بود.با احترام گفتم):
-نه بگو نسرین. دیگه از فکر خوابم نمیبره..(نگاهش را بی حس و حال به دو مرد زرد کرده داد و روبه من گفت):
-هیچی..فقط منو...یعنی مارو ببخش...(سرتکان دادم ودستی روی شانه اش گذاشتم)
امیراحسان خراب احوال گفت:
-میتونی رانندگی کنی؟ (نزدیک بود شاخ در بیاورم.چرا که یکی دیگر از مردسالاری

1400/03/09 21:40

های خاندانشان این بود که تا مرد هست ؛ زن پشت فرمان نشیند و نه اینکه این را مستقیم بگویند؛یکجوری بود که خود آدم متوجهش میشد)
-من؟؟ (با خستگی گفت):
-آره سرم درد میکنه اعتمادی به رانندگیم نیست.
-ماشین خودم چی؟؟ (کلافه نگاهم کرد و گفت):
-میگم محمد بیاره.(سوئیچ را گرفتم وبرای اولین بار پشت فرمانش نشستم)
حس میکردم این ماشین،خودِ امیراحسان است ! قسم میخورم که ماشینش هم مثل خودش اخمو و مردانه بود.حقیقتاً برخلاف ظاهر زده شده اش ؛ فنیِ تند و تیزی داشت که باعث شد چند مرحله سوتی بدهم وخاموش کنم ! در اوج بزرگواری به روی خودش نمی آورد و سرگرم گوشیش بود.
-امیراحسان در عوض علیرضا چیزی میخوان ؟ (صندلی اش را خواباند و چشم بست. نگاهم را به روبه رو دادم):
-اوهوم.
-چی؟؟
-یه سری مدارک.
-خب چرا نمیدید ؟! واقعاً جون علیرضا مهم نیست ؟ طفلک گناه داره ! نسرین چی جوری امیرحسامو تحمل میکنه ؟!
-امیرحسام حقی نداره سرپیچی کنه. (باز حرص من را دراورد):
-یعنی چی ؟! بچه گناه داره !
-به این چیزا بود که امنیت کشور به باد رفته بود.دیروز تو رو دزدیدن امروز علیرضا فردا یکی دیگمونو...نقطه ضعف بدیم دستشون؟
(هیچ درکشان نمیکردم !! مخم سوت کشید.)
-واقعا میخواین دست رو دست بذارید بَدَنِ طفل معصوم رو تیکه تیکه (وحالم بد شد.یک دستم را جلوی دهانم گرفتم اما برخودم مسلط شدم)
-چی شد ؟ مجبوری فکر بد کنی؟ بزن بغل بشینم خودم.
-نه..خوبم..امیراحسان تو رو خدا یه کاری کن..بخدا جیگرم داره آتیش میگیره.
-نمیشه احساسی برخورد کرد.دیدی که به اندازه کافی ناراحت هستیم ...( تمام این حرف ها وخوابم نشان میداد باید خودم دست به کار شوم ! )
-امیراحسان تو رو جون عزیزت یعنی بیخیال بچه شدید؟! (تا حدودی تشر زد):
-جلوت رو بپّا..ن خیر بیخیال نشدیم. از راه خودمون میریم دنبالش. (با عصبانیت گفتم):
-آره راهه خودتون ! تا شما راه خودتون رو پیدا کنید طفلک... (چشمانم پر شد..با اعصابی خرد تر ادامه دادم): دیگه خیالم راحت نیست بابای نرگسی . اشتباه کردم. با چه جرأتی دخترم رو بسپرم دستت ؟! (خونسرد وآرام گفت):
-تو لازم نیست بسپری دختر خودمه. از قبل سندش به ناممه.
-هه! من واقعاً از تو نا اُمیدم. یه روز من نباشم نمیتونی از پس بچه بربیای.. زبونم لال اینجوری مشکلی پیش بیاد انگار نه انگارت.
-در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزن...لااله الّا الله ....نذار اوقاتمونو تلخ کنم با چرت وپرت و بحثای بچگانه.
(دعوا و فریاد نبود.صدایمان بیشتر شبیه یک مناظره وبحث بود.):
-نه جوابی نداری بدی.
-دارم اما میترسم مثل بچه ها گریه کنی! (و پر حرص خندید)
-نه بگو گریه نمیکنم.
-اونی که صلاحیت نگهداری بچه نداره و منو

1400/03/09 21:40

نگران میکنه، تویی! (با غضب نگاه کوتاهی به او انداختم وگفتم):
-من صلاحیت ندارم؟! من ؟!
-آره. اگه داشتی حواست به علیرضا بود (قبل از آنکه حرفی بزنم دستش را بالا آورد و ادامه داد) ..نه گوش کن. من نمیگم تو مقصر صددرصد ماجرایی اما قبول کن تو انجام کاری که به عهده گرفتی کوتاهی کردی. نه تو بدهکار نبودی درسته ! اما باید اون موقع که آب میخواست به نسرین میگفتی "نسرین جان من نمیتونم شما خودت بلندشو". پس بچه نشو و خوب گوش کن.حالا هم که کسی پیشمون نیست.بین خودمون گفتم.بهتره بزرگ بشی چون من با این حساب نمیتونم دخترم رو به تو بسپرم.آتش گرفتم.دود از سرم بلند شد...
-دهن منو باز نکن احسان
-امیراحسان. بگو عادت کنی. در ضمن مراعات حالتو میکنم . فکر نکنی بی حرمتی عادی شده .
-از این تسلطت متنفرم ! خیلی رو داری ! بیا نه ماه خودت بچرو بزرگ کن ببینم اگه زیرش نموندی!
-سر من منت نذار این قانون طبیعته! به من ربطی نداره جنس ماده باردار میشه ! متأسفانه از دست من خارجه و گرنه همونم به شما نمیسپردیم! (خیلی زورگوئی اش حرصم میداد و همین هم شد جرقه ای برای تصمیم بزرگ زندگیم)
-ا ؟ راست میگی؟ یعنی اگه دست تو بود بچرم خودت پرورش میدادی نه ماهشو؟!
-آره. الان فکر کردی خیلی پرورش میدی؟! نه رعایت میکنی،نه غذا میخوری، همش گریه همش زاری،فشار روحی.
مطمئن بودم نیمی از حرف هایش برای در آوردن لج من است.میدیدم که چطور به زنان اطراف احترام میگذاشت و برای مادران ارزش خاصی قایل بود.
-گریه زاری رو کی باعثش میشه ؟
-الان در شرایطی نیستم با تو بحث کنم.
-هان کم اوردی.
-نه کم نیوردم فقط از گریه های بعدش خوشم نمیاد.
-نه حرفت رو بزن. الان به من بگو جنس زن چه جایگاهی واسه تو داره؟
-براشون احترام خاصی قایلم. شوخی کردم. فقط خواستم حرصت دربیاد. (اما من حس بدی داشتم.کلامش زیاد بوی شوخی نداشت.در این مدت زندگی مشترک فهمیده بودم زنان را موجوداتی نرم ونازک ومحتاج مراقبت ومحافظت میداند.این خوب بود نمیگویم بد بود اما امیراحسان طوری بود که توقع داشت برای بستن یک لامپ هم او را صدا بزنی.)
-در کل اینو میدونم تو ایمانی به توانایی های زن نداری.
-دارم. بهار شوخی کردم. واقعاً ازت ممنونم سختی نرگس رو تحمل میکنی.قسم میخورم که شوخی بود و تو واسم خیلی ارزش داری.
(لحنش به دل نشست.از تمام حرف هایش مشخص بود سی درصدش واقعی بوده.)
میخواستم کاری کنم اما چه جوریش را نمیدانم.میخواستم حسابی فکر کنم تا علیرضا را هر طور که شده باشد به مادرش برگردانم.
هدف های زیادی از کارم داشتم.بیهوده نبودن،جبران گناه گذشته،ثابت کردن توانایی هایم،خوشحال کردن دل یک مادر،نجات یک کودک

1400/03/09 21:40

بی گناه...خیلی...خیلی هدف ها...مخصوصا حرف های الان احسان من را تحریک کرد.بی مقدمه گفتم:
-نسرین و تو وحسام از من یه چیزی رو قایم کردین فکر نکنید خرم.
-خدانکنه.(خنده ام گرفت.دیوانه بودیم.جنگ وصلح..جنگ و صلح)
-من که راضی نیستم پشتم حرف باشه.(و یواشکی از گوشه ی چشم دیدش زدم)
هنوز غمگین ومتفکر بود.
-راضی باش و حلال کن.چیزایی خوبی نیست.(یک لحظه دلم ریخت.آهسته گفتم):
-بگو احسان خواهش میکنم.(کمی مقاومت کرد اما به هرحال به زبان آمد):
-اون حرفا که نسرین بهت زد؛همونا که یه جورایی تهمت بود...راستش...ببخشید بهار ما بخاطر شغلمون مجبوریم خیلی فرضیه ها بسازیم و ...یکی از فرضیه ها این بود که تو شاید همدست اونا باشی! (خندید اما آرام)...مسخرمون نکنی! اصلا فرضیه ی مهمی نبود!! فقط مجبور بودیم چند مدل بسازیم که یکیش این بود...نسرینم احساساتی شد وبرداشت گذاشت کف دستت این فکر خیلی وقته که نقض شده بود.یعنی همون لحظه که به ذهنمون زد حذف شد...
سرتکان دادم و در دل گفتم "چه فرضیه ی درستی!"
نماز صبح را به زور و تو سری خواندم.با غرغر نالیدم:
-امیراحسان بابا رعایت کن من سنگینم..اه..(چادر را بجای تا زدن گوله کردم و داخل کمد پرت کردم.)
هنوز سر سجاده اش بود و به حرف هایم گوش میکرد.
-یه جوری میگی سنگینم انگار نه ماهه شدی! (با حرص از همان داخل اتاق بلند گفتم):
-اون سنگینی رو نمیگم...بابا بخدا خوابم خراب بشه حالم بد میشه لطفاً بفهم.
-ببخشید عزیزم .(خجالت کشیدم و ماست مال گونه گفتم):
-نه که حالا خیلی بد باشه...اتفاقا خوبه سحر بلند بشم.
-حالا بخواب بجاش تا ظهر.(اما نمیخواستم بخوابم.باید هر طور شده بود شاهین را پیدا میکردم.)
-احسان؟
-جانم؟
-بیا اینجا یه دقیقه.(تسبیح به دست در چهارچوب ایستاد):
-امروز سونو دارم خب؟ بعدش برم خونه نسرین تنها نباشه؟
-خونه مادرمه.
-خب میرم اونجا.
-کی وقت داری خودم ببرمت؟ (کلافه دوباره خوابیدم و خیره به سقف گفتم):
-با نسیم میرم.ساعت دوازده.
-نمیشه .اون عوضیا خطرین.(دوباره دستم را ستون سرم کردم و گفتم):
-نمیشه که من زندانی بشم عشقم.
-بخاطر خودته این حبس عزیزدلم.
-ماشین خریدی پس واسه چی؟ میخوام خودم برم. بخدا قفلو میزنم تا اونجا شیشه هم بالاست. (روی تخت خوابید و من عقب رفتم تا جا باز کنم)
-ظهر میام دنبالت.(وچشم بست)
وقتی حاضر میشد به سرکار برود خودم را خواب آلود جلوه دادم و او گول خورده گفت:
-پس بخواب تا دوازده بیام.باشه؟ (پتو را روی سرم کشیدم و گفتم):
-اوکی.بعدش بریم پیش نسرین..راستی ماشینمو محمد اورد؟
-آره.نشنیدی اومد الان ؟ (شنیده بودم ودیدم که تا بالا آمد وسوئیچ را داد اما برای نشان دادن اوج خستگی

1400/03/09 21:40

گفتم):
-آهان...من خوابیدم..بای..
-باشه عزیزم. خداحافظ..(همینکه در را بست؛مثل ترقه پریدم و دویدم سمت پنجره ى آشپزخانه تا از رفتنش مطمئن شوم.)
وقتی ماشین نقره ای رنگش محو شد؛حاضر شدم.هنوز خودم نمیدانستم چه غلطی میخواهم بکنم.فقط باید شاهین را میدیدم.
سوئیچم را برداشتم و با عجله به پارکینگ رفتم.نگهبان با تعجب نگاهم کرد و من توجهی نکردم.
تمام تمرکزم را جمع کردم تا یادم بیاید خانه باغ شاهین کجا بود؟
تا حدودی موفق شدم.و کم کم خیابانها آشنا شد.حس غریبی داشتم.وقتی به محله رسیدم بوی خون هفت سال پیش زیر بینیم زده شد.
حال و اوضاعم گفتنی نبود.یاد زینب و آن روز شوم اعصابم را متشنج کرده بود.هیچ مطمئن نبودم هنوز آنجا زندگی میکند یا حداقل هنوز آنجارا دارد یا نه.پارک کردم و پیاده شدم.خیابان ساکت و آرام بود و گاهی صدای گنجشک ها می آمد.
بلاتکلیف پشت در خانه اش ایستاده بودم و اطرافم را نگاه میکردم.از سکوت خیابان ترسیده بودم تا اینک کلاغ بدصدایی با وضع فجیعی بالای سرم قارقار کرد.بیشتر ترسیدم..شوم بود..حالم خوب نبود..دستم به سمت زنگ رفت .جواب ندادند.دوباره و چند باره زدم.اما هیچکس جواب نداد.
برگشتم و تصمیم گرفتم به ویلایش در ساوه بروم.تا هرجا که میتوانستم میرفتم تا پیدایش کنم.به ماشین نرسیده بودم که در با یک تیک باز شد !!!
ترسیدم داخل شوم.اگر مطمئن بودم خودش خانه است ترسی نداشتم.تصور وجود مرد کثیفی مثل ناصر و کریم در خانه مو بر اندامم راست کرد.
داخل نشدم و دوباره زنگ زدم.
در نهایت صدای خمار خودش آمد:
-چرا نمیای تو؟
آب دهانم را فرو دادم و با لکنت گفتم:
-شاهین فقط خودتی ؟
-آره بیا تو.
(نفسی گرفتم و با یک بسم الله داخل شدم)
درخت ها و باغچه اش کهنه و شلخته در حیاط خودنمایی میکردند.مشخص بود دیگر مثل هفت سال پیش رسیدگی نمیکند.
در شیشه اى بزرگ را باز کرد و بیحال روی ایوان ایستاد.
-س..سلام.(با اخم سر تکان داد وگفت):
-خب؟ (دست و پایم را گم کردم.بازهم برایم غریب آمد.باز با او حس غربت داشتم):
-م..میشه حرف بزنیم ؟ (دیگر مهربان نبود.با اخم گفت):
-در چه مورد؟ (با درماندگی گفتم):
-شاهین تو روخدا...(پنجه در موهایش کشید و پشت کرد):
-بیا تو.
باز به عمل رسید؛ باز دست و دلم لرزید. از تصور آنکه به تنهایی پا به خانه ى مرد غریبه گذاشته بودم آن هم درحالی که شوهر داشتم ؛یک حسى از جنس بیهوش شدن داشتم.نفسم بالا نمیامد.بلاتکلیف ایستادم وسط پذیرایی و به بطری های نوشیدنی و ته سیگار هایش خیره شدم.هیچ حواسم نبود وقتی آمد روی ایوان ؛بالا تنه اش برهنه بود.حالا توجهم جلب شد چرا که رکابی جذب سیاهی را جلوی خودم از روی کاناپه برداشت و

1400/03/09 21:40

تن کرد.
اخلاقش زهر ماری شده بود مثل شش هفت بطری خالی کج و معوج روی میز.
-چته؟ (نگاهش کردم..اخم کرده و با چشمان خونی نگاهم میکرد)
-...
-لالی چرا؟ چی میخوای؟ مگه نگفتی مزاحم زندگیت نشم؟! دیدی که رفتم.
-شاهین..
-شاهینو مرض.(روی مبل رها شدم و با التماس گفتم)
-شاهین علیرضارو ول کنید (ابروهایش با اخم بالا رفت و چشم تنگ کرده گفت):
-نفهمیدم؟؟ امر دیگه ؟؟
-شاهین تو رو به هر چی میپرستی ولش کن.(خشمگین فریاد زد):
-تو دیگه با این چیزا کاریت نباشه.نمیبینی ولت کردم ؟ دیگه کاری باهات نداریم خودتو دخالت نده برو بچسب به زندگیت ما برنامه های خودمون رو داریم.
هرّی...(بخدا از خودش بیشتر میشناختمش.فحش که میداد یعنی آن لحظه دارد جان میدهد برایت.وقتی فریاد و ناسزایش بلند تر و رکیک تر میشود یعنی آن لحظه دلش بدجور هوایت را دارد.)
برای همین خودم را جمع و جور کردم وچادرم را مرتب .با آرامش گفتم:
-تو آسیبی به اون نمیرسونی نه؟ میدونم با همه عوضی بودنات بچه آزاری نمیکنی.(پوزخند زد و گفت):
-آره خب....بچه داریم تا بچه! بچه ی تو باشه...عزیزمه . ...توله ی حسام باشه ؟؟ هیچی...اونقدر عذابش میدیم حسام سکته کنه(بعد با خودش گفت)..مرتیکه پدرسگ..بخدا کاری میکنم تو خاک و خون دست و پا بزنن.
-شاهین الان عصبانی هستی...من کاری ندارم با کاراتون...تو رو خدا علیرضا رو ول کن.(سرم داد کشید):
-"خفه شو" اصلا چرا تو گورتو گم نمیکنی؟! (و عصبانی بازویم را گرفت و کشان کشان تا در شیشه ای برد و هول داد.)
به گریه افتادم و با التماس گفتم:
-شاهین مادرش داره دق میکنه رحم کن...تو رو خدا...(غرق اشک هایم شد وچندبار آهسته پلک زد):
-نه دیگه نه...خر نمیشم...(پشت به من ایستاد و گفت):
-ولت کردم به حال خودت.زندگیتو بکن.چیکار اون داری ؟! به فکر بچه ی خودت باش...(با گریه مقابلش ایستادم و گفتم):
-میخواید چیکار کنید؟ واقعا میخواید تیکه تیکه اش رو بفرستید.(دوباره جنّی شد و نگاهم کرد):
-آره.آخر هم سرش رو میفرستم تا زیاد از من بت نسازی.من یه لجنم یادت رفته ؟؟ تو تنها کسی هستی که این همه بهت بها دادم.اما لیاقت نداشتی.
-من اشغال من لجن من پست...فقط اون بچرو آزاد کن.
-الکی وقتت رو تلف نکن.منتظریم تا آخر هفته قطعی اعلام کنن که کوتاه میان یا نه؟ (مات چشمانش با اشک های خشک شده روی صورتم گفتم):
-اگه نیان؟
-چرخ کرده ی علی جونشونو تحویل میدیم کتلت درست کنن.(بخدا قسم نمیخواستم فیلم هندیش کنم.واقعا حالم بد شد..چون یاد نرگس افتادم...عزیزدل مادر...پس کنترلم را از دست دادم و محکم در گوشش خواباندم)
حتی این کارم بخاطر صمیمیتی بود که همیشه در دلم نسبت به او حس میکردم
.نه که عاشقانه برایش تب کنم اما

1400/03/09 21:40

حس میکردم نزدیک تر است از خیلی ها.شاید هزاران بار امیراحسان حرف بارم کرد اما همیشه محترم بود و جرأت این کار را در برابرش نداشتم...اما شاهین ! دست روی گونه اش گذاشت و لبخند زد.
-برو بهار... بجون تو که خیلی واسم عزیزی کوتاه نمیام.پس برو..بدبخت من این همه تلاش میکنم که تو هم راحت بشی..با این تلاشا عاملای اون قتل همه به گند میرن.پس نگران چی هستی؟! (یقه اش را گرفتم و فریاد زدم):
-من نمیخوام یه بچه بمیره میفهمی ؟؟ یه بچه بمیره که من لو نرم ؟! شاهین به خداوندی خدا دیوونه بشم سیر تا پیاز واسه احسان حرف میزنم.
(خنده اش گرفت و گفت):
-بزن!! فکر کردی دستش به من میرسه؟! بدبخت اون تویی که افتادی تک و تنها..من.. دوستات...همه راحتیم ولی یه نگاه به خودت بنداز!! روزبه روز شکسته تر میشی..(تیر آخر را زدم):
-اگه حتی یه راهی داره علیرضا برگرده بهم بگو...
چشم هایش برق کوتاهی زد و دوباره خاموش شد..
-نه راهی نداره.
-داره. تو همیشه یه راهی داری.(اینبار غصه دار نگاهم کرد):
-آره داره اما نمیخوام زندگی تو بهم بریزه! تا حالاشم پشیمونم مزاحمت میشدم.(جیغ کشیدم):
-"راه دوم" ؟؟!
وقتی فحش زشت ماشین عقبی را شنیدم فهمیدم چراغ سبز شده است.بی هدف رانندگی میکردم .نمیدانستم کجا هستم.کدام خیابان کدام قبرستان.امیراحسان شاید بیش از سی بار زنگ زده بود.بجان یگانه دخترم خودم را لوس نمیکردم.واقعا حس نداشتم.نمیتوانستم با امیرصحبت کنم.آمادگی نداشتم.
پیام داد "جان نرگس جواب بده"
کنار اتوبان پارک کرده بودم.بوق ممتد میزدند و مثلا خودشان را تخلیه میکردند با فحش دادن به من.بدهید..فحش بدهید..نوش جانم..باز امیراحسان تماس گرفت.این بار جواب دادم.پای نرگس وسط بود!
-چیه...(فریاد زد)
-"کجایی"؟ (آرام و بی حواس گفتم):
-کجا...؟
-"بهار تو رو خدا درست حرف بزن تو کجایی؟خوبی؟"
-خوب..؟
-یاحسین...ببین بهارجان الان فقط به من بگو کجایی.
-نمیدونم..(این بار حنجره پاره کرد):
-مثل آدم حرف بزن بهار. کجایی؟
-خیابون..نمیدونم..ولم کن.(قطع کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم.شاهین قسم خورد...تا لحظه ى آخر قسم خورد وثابت کرد تا هفته ى بعد اولین انگشت پست میشود مگر آنکه راه دوم را انتخاب کنم.)
بارها و بارها تماس گرفت.ماشین امداد جلویم پارک کرد.کمک راننده به شیشه زد .
بی صدا نگاهش کردم.
-خانوم کمکی بر میاد؟ هوا تاریکه خطرناکه اینجا ! (ماتم زده گفتم):
-جواب اینو بدید..(گوشی را به دستش دادم)
چند قدم دور شد و با امیراحسان حرف زد.گوشی را به دستم داد و گفت:
-گفتن وایستیم تا بیان.(چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم)
کمتر از بیست دقیقه امیراحسان خودش را رساند.وحشی و عصبی.مثل اکثر اوقات..من

1400/03/09 21:40

اما...ماده شیر نشدم.من چنگ ننداختم.سست و بیحال به جلزولز کردنش چشم دوختم.در را باز و پیاده ام کرد.ماشین را به امداد داد تا برایمان ببرند.من را به ماشین خودش انتقال داد و با فریاد گفت:
-اینجا چه غلطی میکردی؟؟ (صورتم را جمع کردم و بی حس گفتم):
-خسته ام
-جواب منو بده بهار؟! چرا اینجوری شدی؟! (مثل دیوانه سرم را خم کردم واز شیشه ى جلوی ماشین به آسمان تاریک شب نگاه کردم.با خنده گفتم):
-امیراحسان؛منم ستاره دارم؟ (بهت زده و درمانده گفت):
-"چی"؟؟ (محل ندادم و شمردم ):
-یک دونه..دو دونه..سه دونه...من اونو میخوام.(ستاره ی پر نوری که به من چشمک میزد ؛را نشانش دادم).
او هم دیوانه شد،یک نگاه به من و یک نگاه به رد دستم که ستاره را نشان میداد انداخت.دوباره به من نگاه کرد و آرام گفت:
-دورت بگردم بهار چی شده قربونت برم؟ (با شادی به ستاره نگاه میکردم اما خاموش شد !!! نمیدانم شاید هم من ندیدمش)
با بغض گفتم:
-خاموش شد ؟ من ستاره میخوام...من ستاره میخوام...(در را باز کردم و پریدم پائین).دو دستم را به آسمان بردم و جیغ کشیدم:
-ستارمو بدید...خدا ستاره ى منو پس بده...(جیغ میزدم و مثل یک بچه دستم را برای چیدن ستاره ام بالا میبردم)
امیراحسان از پشت بغلم کرد و با حال غریبی گفت:
-باشه قربونت برم...باشه...آروم...(مقاومت میکردم و با گریه میگفتم):
-چرا من ستاره ندارم ؟ من ستاره میخوام..(محکم و گرم بغلم کرد و با بغض مردانه ای گفت):
-باشه فدات بشم ستاره میخرم ! تو جون بخواه
-نه من ستاره میخوام..چرا خاموش میشن؟ (زیر گوشم گفت):
-غصه نداره...واست میخرم..چندتا میخوای؟
-یدونه...
-باشه عزیزم...یدونه پر نورشو میگیریم خوبه ؟!
(نمیشنیدم...فقط سرم را ازعقب آرام به سینه اش میکوبیدم و زیر لب تکرار میکردم:)
-ستاره...ستاره..ستاره..ستاره میخوام...
امیراحسان تصور کرده بود بازهم من را برده اند برای همین خانواده اش را در جریان گذاشته بود.محمد و فائزه و پدر و مادرش خانه ى ما بودند.من را که دیدند از خوشحالی غرق بوسه ام کردند اما من نمیتوانستم همراهیشان کنم.وقتی گفتند کجا بودم !؟ مات و مبهوت جواب داده بودم که راه سونو را گم کرده بودم.یعنی یک چرتی که طاها هم میفهمید چرت است.به هر حال پرس و جو نکردند و از برخورد من متوجه شدند حوصله اشان را ندارم.
حاج خانم گفت:-خدارو شکر به خانوادش نگفتیم!
روی تخت دراز کشیدم و توجهی نکردم بهشان بر میخورد یا نه.
فائزه جلوی در ایستاد و گفت:
-ما داریم میریم قربونت بشم.حالت بهتر شد زنگ میزنم باشه؟ (در حالی که ساعدم روی پیشانیم بود؛کج نگاهش کردم و سرد گفتم):
-باشه.(کمی تعجب کرد اما سرش را پائین انداخت و رفت)
شنیدم که به دروغ گفت

1400/03/09 21:40

من خواب هستم و مثلا رعایت بی حوصلگیم را کرد.به گمان آنکه خواب هستم بدون خداحافظی رفتند و من از الان عزای بازجویی امیر را گرفتم.در را بست و با قدم های محکم به اتاق آمد.کنارم نشست و گفت:
-حالا بگو
-حالم خوش نیست.
-نگرانتم.
-نباش.
-چته تو؟ چرا بامن حرف نمیزنی؟ (کج نگاهش کردم.یک لحظه رنگش را باخت داد.با وحشت گفت):
-سونو چیزى شد؟ بچه سالمه ؟! بهار خبر بد شنیدی آره؟! "یا حسین " ...(هیچوقت اینطور ندیده بودمش.دو دستم را سفت گرفت و گفت):
-آره بهار؟ (نگاهم را بی روح و سرد گرفتم):
-نه.
-پس چی؟! خودت متوجه نیستی که چقدر غیر عادی شدی ؟!
-نگران علیرضام.خبری نشد؟ (باور نکرد اما آرام شد):
-نه..نشد..
-من میخوام نسرینو ببینم.حالم بده احسان.(گیج و لرزان محوم بود)
-تو نگرانی،میترسی،مطمئنم.بخدا من این حالتارو خوب میشناسم..چرا سعی میکنی بیحال جلوه بدی؟!بهار چرا بامن حرف نمیزنی ؟(پتو را روی سرم کشیدم و گفتم):
-صبح منو ببر پیش نسرین.من باید ببینمش.
-حتماً عزیزم.ببینم خواب دیدی؟
-نه.بِهت گفتم نگران علیرضام.
******
تمام شب را جنگیدم.با دلبستگی هایم جنگیدم.وجدانم با دلبستگی ها جنگید.با خود خواهی جنگید و پیروز آمد.دیگر خسته شده بودم.تحمل درد کشیدن علیرضارا نداشتم.شاید کسی درک نکند که چرا قید زندگی خودم را زدم اما زدم و نمیتوانم بگویم و توصیف کنم چه احساسی داشتم.شاید از عذاب این مدت کم شود.من از اولش اشتباه کرده بودم که تشکیل زندگی دادم.این زندگی چیزی نبود که حفظش کنم.چپ و راست استرس و دل آشوبه.میخواستم نسرین را ببینم.باید بازهم میدیدمش تا مطمئن تر شوم.من باید حال بدش را بازهم ببینم تا دلیلی برای این از خودگذشتی یا شاید بهتر باشد بگویم این جبران؛داشته باشم.به خانه اش رفتیم و من دیدم که نصف شده است.شکسته بود.حسام میگفت ؛قسم خورده هر انگشت علیرضا را که بفرستند؛نسرین همان انگشت از,دست خودش را ببرد و مطمئن بود که این کار را میکند.اطمینان کردم.من علیرضا را برمیگردانم به قیمت فنا شدن خودم.این را ترجیح میدادم اگر قرار است روزی نباشم و یا همه چیز رسوا شود؛یک قهرمان باشم تا اینکه یک بزدل و مجرم باقی بمانم.
نسرین و من هر دو افسرده بودیم.سرد نگاهش کردم و گفتم:
-یکم حرف بزنیم؟ (سردتر از من پاسخ داد):
-بزنیم.(به دور از مردها کنار هم نشستیم و من شروع کردم):
-نذر آجیل گره گشا کن.مامانم نذر میکرد جواب میداد.
-هر نذری بگی کردم.اینم روش.(بغض کرده گفتم):
-یه نذر دیگه هم بکن.
-چی؟
-واسه نرگس من مادری کنی.(واشکم چکید.بدون آنکه صورتم جمع شود.همانطور بیحال ادامه دادم):
-قول بده علیرضا برگشت ؛اندازه بچه هات نرگسو بخوای.(غم خودش

1400/03/09 21:40

فراموشش شد.چشمانش جوشید و عصبی گفت):
-چی میگی تو؟! اولا که عزیزدلمه اما من چرا مادری کنم تا وقتى تو هستی.
-کلی میگم نسرین.خیالم رو راحت کن.(فکر میکرد برای همدردی اینطور غمناک حرف میزنم.فکر میکرد میخواهم نشان دهم من هم غصه دارم.با ناراحتی گفت):
-اصلا اینجوری نگو..خودت وقتی هستی به کسی نسپار.
-اما شاید نباشم.شاید مردم هزارتا اتفاق...نسرین جواب من یک کلمه اس! خیالم راحت باشه؟
(دو دستی دستم را گرفت و نمیدانم چه در نگاه بی روحم دید که با گریه گفت):
-باشه!
درماشینش نشستیم و او با ناراحتی گفت:
-بهار جان بخدا خوشم نمیاد رو اعصابت راه برم.فقط دارم میمیرم ازسؤال...چته تو خانومم؟ چرا اینجوری میکنی؟
_من جوریم نیست امیر...(گوشیم را در آوردم و با قلبی اطمینان یافته نوشتم "ok" وبرای شماره ی جدید شاهین فرستادم)
-بهار تو رو خدا با من حرف بزن.دارم دیوونه میشم.آخه دیروز چرا اونجوری شد؟ تو که خوابیدی راحت..قرار شد بیام دنبالت بریم سونو..اما برگشتم دیدم نیستی.تلفنتم جواب نمیدادی آخرشم که با اون وضعیت پیدات کردم.
-فقط نگران علیرضام.
-بهارچرا اینجوری ای؟ چرا مثل اولا مُخَم رو نمیبری با شلوغ کردنات؟ چرا موقع رانندگیم کِرم نمیریزی؟ چرا؟(دلم ؟ در حال آتش..برای لحن و بوی حرف هایش جان دادم. اما همه چیز تمام شد.من به قیمت آبرویم کنار میکشم.بگذار دخترکم هیچگاه نفهمد من که بودم...چه کار کردم...دختر است.دلش نازک است.میشکند اگر بفهمد مادرش مجرم بوده...ساقی بوده ! آدم ربا بوده ... با مردان لندهور معاشرت میکرده...)
دلم میخواست با این حرف مظلومانه و خنده دارش؛حسابی بخندم و سربه سرش بگذارم اما نمیشد.حتی لبخند هم نزدم:
-رفتم که خودم برم سونو.اما راهش رو گم کردم.زدم به خیابون و این ور اونور...فکر کردم.ته تهش ختم شد به دلسوزی واسه علیرضا ونسرین.من نمیتونم پاسخگوی ذهن پر شک تو باشم احسان جان.تمام ماجرا همینه..حالا اگه دلت میخواد قصه ی خاص دیگه ای سر هم کنم؛اونو بگو.
(از سرمای کلامم یخ زدم.او هم تعجب کرد.)
-عزیزم چیزی هوس داری؟
-نه.(مسیر را به سمت خانه ی مادرش کج کرد و گفت):
-میذارمت اونجا مراقبت باشن.شب میام میریم خونه ی مادر خودت باشه؟
-حوصله ندارم.هیچ کدوم،فقط خونه ی خودمون.
-نه بهار جان بخدا نگرانتم.رنگو روتو نگاه ؟ (وآفتاب گیر طرف من را پائین داد تا در آئینه خودم را ببینم)
نگاه نکرده بالایش زدم وچشم بستم.من را به خانه ی حاج خانم برد و من مثل دیشب ساکت و متفکر مثل یک غریبه گوشه ای نشستم.
کلّی پذیرایی شد و من فقط نگاه کردم.انگار دلم میخواست بیشتر ببینم و بشنوم تا تک تک این لحظات در ذهنم بماند.لحظاتی که شاید آرزوی

1400/03/09 21:40

هر دختری بود.شوهر خوب زندگی خوب خانواده ی خوب....اما من با انجام یک اشتباه در گذشته؛آینده ام را به یغما بردم.
کاش مثل نسیم زندگی میکردم.کاش انقدر سربه هوا نبودم.خرجی نداشت...فقط کمی آدمیت خرجش بود.
فائزه مثل بچه ها بود.دلنازک و ساده.وقتی دید جو اصلا خوب نیست؛مثل بچه ها گوشه ای کِز کرد و مات من شد.
لبخند فوق العاده کمرنگی به رویش زدم واشاره کردم "چته" اما غمگین سر بالا انداخت و گفت:
-چائیت یخ کرد.(همینکه دست بردم به سمت فنجان؛آیفون را زدند).حاج خانم جواب داد و در را زد.
-امیرحسام و نسرین وامیرحسینن.(سرتکان دادم وایستادم).نسرین با دیدنم تعجب نکرد و آرام گفت:
-دوباره دیدیم همو..امیراحسان گفت اینجایی دیگه گفتم منم بیام.(نزدیکم شد و کنارهم نشستیم)
امیرحسین کنار مادرش نشست.صدایش زدم وگفتم:
-امیرحسین جان بیا کنار من.(بلندشد و آنطرفم نشست).دستم را نرم دور شانه اش انداختم و او را به خودم نزدیک کردم.
آهسته زیرگوشش گفتم:
-منو دوست داری؟ (چند بار سرتکان داد)
-بله
-چقدر؟
-زیاد.
-پس قول میدی حرفام پیش خودت بمونه؟ آخه علیرضا زیاد رازدار نبود.قول واقعی میخوام.
-چشم.(سر بلند کردم وبا چشمان اشکی به اطراف نگاه کردم.همه حواسشان پرت بود.نسرین و امیرحسام با مادر و فائزه حرف میزدند و از ماجرای پیش آمده میگفتند)
دیوانه شده بودم.دخترم را به صد نفر میسپردم تا خیالم راحت شود.اما نه به هرکسی.به پدرش که میدانستم قوی است،به نسرین که میدانستم فوق العاده جدی و عاقل است و به امیرحسین که میدانستم با وجود کوچکی قلبش بسیار بیشتر از آنچه که باید؛ "احساس" میکند.بعداز این سه نفر؛به نسیم میسپردمش...البته اول از همه به خدا.آه کشیدم وآرام در گوشش گفتم:
-مواظب دختر من هستی؟ (او متوجه نشد منظورم در نبود خودم است.پس سرتکان داد وبی چون و چرا گفت):
-بله..من عمواحسانو خیلی دوست دارم.(هر چقدر هم که بفهمد باز هم بچه بود.دلیل علاقه اش به من و دخترم؛عمو احسانش بود)
-آفرین پسرم.قربونت برم.(روی سرش را بوسیدم وادامه دادم)...نذار تنها باشه خب؟ نذار کسی اذیتش کنه.باشه؟
-چشم.میشم داداش بزرگش.خوبه؟
-خیلی خوبه.خیلی...(گلویم آنقدر درد میکرد که دست بردم وآهسته چنگ زدم.)
-هرکی اذیتش کرد با من طرفه زن عمو.(نتوانستم پاسخی بدهم...فقط شانه اش را نوازش کردم)
آخر شب محمد وامیراحسان هم آمدند و دوباره جمعمان جمع شد.همه ناراحت وبی حوصله بودند.تا اینکه تلفن امیرحسام زنگ خورد.
از آنجایی که خانه مثل همیشه شاد وشلوغ نبود؛تماسش بدجور در چشم بود:
-الو؟
-...
-درسته.
-...
-"چی" ؟؟؟؟؟(نسرین ندانسته گفت "یا فاطمه ی زهرا")
همه قیام کردند و امیرحسام پا

1400/03/09 21:40

برهنه دوید.در را محکم هول داد و وارد حیاط شد.همه تند دنبالش رفتیم و امیراحسان فائزه را کنار زد و یا حسین گویان دنبال برادرش دوید.نسرین جیغ میکشید و فائزه و حاج خانم با گریه نگهش داشته بودند.
دستم را روی شکمم فشار میدادم و نفس های عمیق میکشیدم.حاح آقا بلند بلند میگفت "ای خدا رحم کن"
مرد ها همه جلوی در بودند.امیرحسام در را باز کرد و در آن سکوت شب فریاد زد:
"یا امام هشتم"....پشت بندش امیراحسان فریاد زد "یا حسین" و من درحالی که داشتم از ضعف میفتادم ؛بلاخره سکوتم را شکستم وجیغ کشیدم:
-"چی شد" ؟؟
جواب ندادند و چهارتایی دویدند در کوچه. نسرین زورش زیاد شده بود.فائزه و حاج خانم را کنار زد و پابرهنه دوید.طبق معمول که زیاد هیجانزده میشدم؛ عکس العمل هایم کُند میشد.نرده هارا گرفتم و آرام آرام پائین آمدم.فائزه ومادر بخاطر من آرام میرفتند.
حاج خانم با گریه گفت:-فائزه نذار بهار بیاد.(به نفس نفس افتادم):
-نه مامان میخوام بیام.(قدرتم را جمع کردم وتند تر حرکت کردم.)وسط کوچه ایستاده بودند و از سروصداهایشان نمیفهمیدم خوشحال هستند یا ناراحت.جیغ های نسرین بند دلم را پاره کرد.نزدیک شدم و بازوی امیراحسان را کشیدم.برگشت و هیجانزده کنار رفت.
نسرین نشسته بود وعلیرضا را بغل کرده بود.چشمهایم را بستم وآرام باز کردم.بازوی احسان را گرفتم به زمین نخورم.
علیرضا گریه میکرد وگردن مادرش را چسبیده بود.امیرحسام هردویشان را بغل گرفته بود ومیبوسید.
امیرحسین که اصلا حواسمان بهش نبود.دستم را گرفت و با لبخند خودش را به من تکیه داد! هولش دادم به سمت جمع خانوادگیش و گفتم:
-برو پیششون.
همسایه ها کم کم بیرون امدند و دورمان شلوغ شد.همه جریان را میدانستند.تبریک میگفتند وخوشحال بودند.
همه خندیدند.همه خوشحال بودند. و من پلک هایم روی هم افتاد.حس میکردم پروانه شده ام.بزرگ شده ام.کامل شده ام..از اینکه این همه آدم را خوشحال کردم حس خوبی داشتم.سبک شدم ..به سبکی یک پر..قسم میخورم که احساساتم واقعی بود.حس میکردم آنقدر سبک هستم که اگر نسیمی بوزد،من را مثل یک قاصدک میبرد.همه خندیدند و من بغضم ترکید.آمدن علی یعنی امضای حکم طلاق.
واین یعنی پایان زندگی مشترک من وتمام هستیم .زن برای احسان زیاد پیدا میشد اما علی برای نسرین نه.
کسی نفهمید من گریه میکنم.کسی اگر هم فهمید تعبیرش را اشک شوق کرد و تمام.از انبوه جمعیت فاصله گرفتم و چند قدم عقب عقب رفتم و برگشتم.از در گذشتم وآمدم به خانه بروم که تاب ته حیاط چشمک زد و خندید.به طرفش رفتم و با اشک ولبخند رویش نشستم.
نرگس بوضوح تکان میخورد و حرفی برای گفتن داشت.کاش میفهمیدم چه

1400/03/09 21:40

میخواهد بگوید.شاید دارد میرقصد و به مادرش افتخار میکند.
همگی با خوشحالی وسروصدا وارد شدند.حتی چند غریبه که مشخص بود از همسایه ها هستند هم همراهشان بودند.بازهم کسی من را ندید.
امیرحسام علیرضا را قلمدوش کرده بود و همه هیجانزده داخل شدند.سرم را بالا گرفتم ودیدم که ماه کامل است.نقره ای وپر ابهت.روی صورتم مهتاب افتاده بود. چشم بستم وپر ذوق خودم را تاب دادم.اگر بگویم در حالت بیداری رؤیا دیدم دروغ نگفته ام.همانطوربا پلک های بسته حس کردم در آن مزرعه هستم وپابه پای زینب میدوم و میخندم.
در دلم حس خوبی بود.انگار میدانستم کاملاً جبران کرده ام.با جیغ وشادی دنبال هم گذاشته بودیم و دیدم که نرگس هم در شکمم نیست.
با همان لباس های فرشته ای بین ما میدوید و میخندید.
-خانومم؟ (چشم باز کردم ودیدم امیراحسان مقابلم است):
-...
-عزیزم خوبی؟ چرا تنها نشستی؟ پاشو بیا ببین علیرضا رو! باورت میشه سراغت رو گرفت؟! همینکه رفتیم تو گفت زن عمو بهار کجاست؟
-میام.الان نمیتونم جمع رو تحمل کنم.(کنارم نشست و گفت):
-الهی قربونت بشم خیلی این مدت سخت گذشت بهت...(به فکر فرو رفت وگفت)..چرا همچین کاری کردن؟!
-چرا نیار..خواست خدا بوده.
-نه میدونم.قربون خدا بشم من غلط بکنم دخالت کنم.فقط ...
-شغلت ایجاب میکنه.(زد زیر خنده و گفت):
-آفرین! درساتو از بَری !
-بریم علیرضا رو ببینم.بعدش بریم خونه..(کمی تعجب کرد که به این زودی خسته شده ام و میخواهم این جمع شاد را ترک کنم اما گفت:)
-باشه عزیزم..حتماً...(شانه به شانه داخل شدیم و علیرضا با دیدن من ؛ به سمتم دوید و پایم را سفت چسبید)
نگاهم روی دست ها وساعد زخمیش مات ماند.نشستم و با نگرانی سروصورتش را نگاه کردم:
-علی دستات چی شده؟ (نسرین زیر گریه زد و همه دوباره فس شدند):
علیرضا اما از ذوق این دیدار اصلاً حالش بد نشد و با بی اهمیتی گفت:
-اوف
-چرا اوف؟ (وباز نگران تر صورتش را کاویدم)
-با آتیش سوختوندن.الان خوب شده.(اشک هایم چکید وبا غصه گفتم):
-چرا؟؟ خدایا...(اشک هایم را با دست های کوچک و تپلش پاک کرد):
-گِیه نکن زن عمو ! خوب شدم نگاه ؟(ودست هایش را روی نقطه نقطه های سوخته شده با سیگار کشید)
-الهی من برات بمیرم عزیزم...(سرش را در آغوش گرفتم وبوئیدم و بوسیدم)


*******
حسابی علیرضا را چلاندند.از ته دل دوستش داشتم.شاید اگر مادر نبودم به این زودی تصمیم نمیگرفتم.یا اگر آن غلط های گذشته را نکرده بودم الان نقش سوپرمن را بازی نمیکردم.میدانم عجیب بود.من خودم زندگی داشتم بچه داشتم اما کاملا شرایطم فرق داشت.
امیراحسان یک تکه سیب به چنگال زد وجلوی دهانم گرفتم.من باید کم کم از این محبت ها دل میکّندم.باید

1400/03/09 21:40

خودم را ترک میدادم.
سرم را عقب بردم وخواستم با دست بر دارم که او دستش را عقب برد.دلخور اما مهربان گفت:
-خودم.(سرتکان دادم و گفتم):
-نمیخوام.(آرام دستش را جلو آورد و من خودم برش داشتم).دوباره چنگال را درپیشدستی برد و این بار سیب را برای خودش برداشت در همان حال گفت:
-میریم خونه وتو باید کامل توضیح بدی چته...دیگه حالا حالم خوبه خیالم راحته.
(آه پردردی کشیدم ودر دل گفتم دیگر دیرشده ..خیلی دیر)
-میشه زودتر بریم؟ (سرتکان داد و پیشدستی را روی میزگذاشت و ایستاد).
-ببخشید دیگه مابریم بهار خستست.(تندی روبه نسرین گفتم):
-فردا میام کمکت واسه نذریت. (ایستاد و محکم بغلم کرد):
-ممنونم بهار.(یک لحظه یخ زدم.چرا تشکر کرد!؟ )
-واسه چی ممنونی نسرین؟
-این مدت خیلی بزرگواری کردی پیشم بودی.ممنونم.فردا خسته میشی نیا.خودمون درست میکنیم سهمت رو میفرستیم.
-نه نسرین جان دوست دارم باشم.در ضمن من کاری نکردم.خداحافظ.(از همه خداحافظی کردیم ورفتیم)
دلم نمیخواست به این فکر کنم که چه قدر خنداندن امیراحسان حالم را خوب میکرد.من باید فراموش میکردم او را دوست دارم.
وقتی در ماشین میگفت و میخندید و ردیف دندان هایش را به رخ میکشید؛دلم را میلرزاند.با خوشحالی گفت:
-خدایا شکرت...میبینی بهار...اینه که من فدائی خدا ومعصوماشم..دوتا از عزیزامونو بردن؛صحیح و سالم خدا پسشون داد.اونوقت تو بخند بگو چرا انقدر دینی فکر میکنی.(آه کشیدم ودر دل گفتم واقعا شاید خدا انقدر دوستشان دارد که من را وسیله کرده)
-....
-بهارمیدونی به چی فکر میکردم؟ (آهسته با صدای گرفته گفتم):
-نه..
-که باید خونمون رو عوض کنیم ! من فکر نمیکردم به این زودی بچه دار بشیم.(در دل گفتم "تو که راست میگی!")حالا دیگه جامون خیلی کمه..
-نه لازم نیست..جا هست.(متعجب گفت):
-نه! کجا جا هست؟! یکی که اتاق ماست،یکی هم واسه کارمه..نرگس اتاق نداره..باید به فکر باشم.
-فرید الان نداره پس بده.(با حیرت بیشتری نگاهی به سمتم انداخت وگفت):
-دیوونه شدی؟! چی کار به فرید دارم؟!
-آخه گفتی به فکر باشی..الان فکر نمیکنم پولی داشته باشی واسه خونه ی بزرگ خریدن.
-اصلاً حرفت قشنگ نبود قربونت بشم.میدونم فکر منو کردی ولی دیگه نگو.من باهاشون قرارداد بستم.انقدر عوضی نیستم زودتر بگیرم ازشون اونم یه جا ! یه کاریش میکنم...از حاج آقا وامیرحسام قرض میگیرم..نه اصلا فعلا اتاق کارو خالی میکنم.(با درد رویم را به طرف پنجره چرخاندم ودر دل گفتم:"من که دارم میرم.جاتون میشه")
-شنیدی؟ (بی حواس به سمتش برگشتم وگفتم):
-نه ببخشید.(باز هم دستم را گرفت وروی دنده گذاشت.با ذوق و خوشحالی گفت):
-خونه سازمانی هم هست من دوست نداشتم

1400/03/09 21:40

ببرمت وگرنه دارم.اونجا چهار خوابس! یادم نبود.تو دوست داری اونجا زندگی کنی؟ خیلی تمیزه نوسازه جاشم خوبه.
(واقعاً چرا همیشه وقتی زمان خداحافظی و دیدار های آخر بود همه چیز عوض میشد؟! یکجوری که از قصد برایت دهان کجی میکردند و آتشت میزدند.مثلا الان امیراحسان مثل یک کودک ساده ومهربان ومظلوم بود..حداقل بداخلاق نبود که خودم را راضی کنم)
-نه همینجا خوبه.سخت نگیر...
-نماز بلندت بکنم؟ (مشخص بود صددرصد دلش میخواهد "آره" بشنود.سؤال هایش در این مورد استفهام انکاری بود)
-آره بیدارکن.بعدش منو صبح زود بذار خونه مادرت.میخوام باشم.
-باید باشی! من درست میکنما ! بلخره قبل مُحّرم تونستی دست پخت منو بخوری.
-خوبه...خیلی خوب...
********
روی تاب نشسته بودم.من وسط،علیرضا آنطرف،امیرحسین این طرف و طاها در آغوشم. سه دیگ بزرگ در حیاط بود و همه مشغول بودند.
خانواده ی من هم در راه بودند.علیرضا گفت:
-زن عمو هل بده من پام نمیرسه.(امیرحسین اخم کرد وگفت):
-دستور نده بی ادب . من میرم.(مثل یک مرد پرید وپشت تاب ایستاد.محکم هولمان داد و خودش را حرفه ای روی تاب درحال حرکت انداخت)
امیراحسان یک ریز جنب وجوش میکرد و دادوبیداد راه می انداخت که همه زود به حرف هایش گوش کنند. والحق هم همه از او بیشتر حساب میبردند تا امیرحسام ! حتی پدرش کاملا مشخص بود حرف شنوی محسوسی از او دارد.با وجود حاج آقا حاج آقا صدا زدن هایش او را زیرسلطه داشت!
برنج و قیمه نذر حاج خانم بود و شله زرد نذر خود نسرین.فائزه و نسرین روی تخت توی حیاط نشسته بودند وآجیل مشکل گشا گره میزدند.بچه هارا به من سپرده بودند تا نگذارم زیر دست و پا باشند یا خدایی ناکرده توسط این دیگ و اجاق های داغ بسوزند.
علیرضا ناگهان طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد؛دست برهم کوبید و گفت:
-"آهان" ! (نگاهش کردم.خودش را کنجکاو با احتیاط جلو کشید و نگاه جاسوسانه ای به جمعیت داخل حیاط انداخت.وقتی مطمئن شد کسی نمیشنود؛گفت):
-گوشتو بیار.(با تمام دل آشوبه ام من را میخنداند.سرم را جلو بردم و گفتم):
-بگو .(گوشم را داغ کرد انقدر پر حرارت حرف زد.نفهمیدم وخودم را عقب کشیدم وگوشم را مالیدم):
-علی هیچیشو نفهمیدم...ا نگاه گوشمم خیس کردی! (هر دو زدیم زیرخنده و او دوباره اشاره کرد نزدیک شوم):
-بگو علیرضا..پدر منو در اوردی تو .(در گوشم واضح تر گفت):
-"عموعلی گفت وقتی گذاشتمت خونه به زن عمو بهار بگو خیلی دوستت دارم"...(بعد سرش را عقب برد و دوباره اشاره کرد جلو بروم):
-گفت قول بدم به کسی نگم فقط به تو بگم.گفت بگو زود بیاد پیشم.
(با نگرانی نگاهی به جمع انداختم.شاهین احمق..اگر بعداز رفتنم باز علیرضا دهان لقّی

1400/03/09 21:40

میکرد آبرو برایم نمیماند و میشدم آش نخورده و دهان سوخته)
-علیرضا...جون مادرت به کسی نگی اینوها خب؟(سرتکان داد وگفت):
-نه نمیگم..گفت اگه بگی میگم ناصر دوباره بسوختونت.(هم خنده ام گرفت هم از تهدیدش چندشم شد)
-خیلی خب آفرین عزیزم.(امیراحسان عرق کرده وخسته روی پله ها نشست)
فائزه دوید و با یک لیوان شربت برگشت.(محمد با خنده و شوخی گفت):
-هان؟! فقط داداش جونت آره ؟
-میارم واسه بقیه هم.آخه قربون داداشم برم نگاهش کن چقدر ماهه! (همه خندیدند جز من..چون هرچه بیشتر ماه باشد بیشتر میسوزم)
امیراحسان که بی نهایت رعایت میکرد و شوخی سرش نمیشد؛با جدیت لیوان را به سمت محمد گرفت:
-نخوری نمیخورم.اصلاً ( محمد نادم از شوخیش ، دائم دستش را رد میکرد.اما امیراحسان اصلاً دلش راضی نمیشد...عزیزدل با انصاف من بود.)
آخری فائزه گفت:
-محمد خان بگیر منم برم واسه همه درست کنم.طفلک داداشم تشنه موند.( و چشم غره رفت که یعنی در خلوت حساب شوهر شوخش را میرسد).زنگ حیاط زده شد و بلاخره خانواده ی من هم آمدند.یک سبد گل زیبا که مطمئن بودم سلیقه ی نسیم است دست مادرم بود و شیرینی دست پدرم.حسابی شلوغ شد و مستی خودش را از جمع بیرون کشید و دنبال من گشت.میدانستم دلش برای من تنگ شده.
-مستی اینجام.(با ذوق دوید و بازهم خانم تر شده یافتمش..تصاعدی بزرگ میشد)
انگار نه انگار پانزده ساله باشد.قدش کمی کوتاه تر از من بود.خوشگل وخانم.من را به آغوش کشید و روی شکمم را بوسید:
-خالت کفن شه..(با عصبانیت پشتش زدم وگفتم):
-احمق این چه حرفیه.
-"سلام"!! عزیزدل من !(برگشتم ونسیم را دیدم.تازه عروسی که هنوز فرصت نشده بود پاگشا شود و پایه پای خواهرش غصه میخورد)
-قربونت بشم خوبی؟
با حسرت به جمع خوب و شاد نگاه کردم.چه میشد اگر با حوریه آشنا نمیشدم؟ نه ... اصلا چه میشد اگر انقدر احمقانه به حرف هایش گوش نمیکردم؟
گوشی در دستم لرزید:
"دلم نمیخواد از اعتمادم سوءِ استفاده کنی...من منتظرتم..بیا"
حالم را گرفت..رنگ و رویم پرید.مستی خواهر مهربانم نگاهم کرد وگفت:
-الهی بمیرم بده بچه هارو ببرم خسته شدی.(سه پسر کوچک را برداشت .کنار باغچه سرگرمشان کرد)
تایپ کردم : "من سر حرفم هستم.توروخدا بذار بچم به دنیا بیاد،خودم با پاهای خودم میام خونت"
"من نمیتونم هفت ماه صبرکنم!! تا اون موقع من میمیرم !!"
"شاهین به چی قسمت بدم؟ دست از سرم بردار.فقط تا دنیا اومدن بچه.خواهش میکنم"(از ترسم هریک پیامی که رد و بدل میشد حذف میکرم)
"بلند شو بیا خاک تو اون سرت کنم.میخوای بچّتو به دنیا بیاری بذاریش و بیای؟؟ "
"میگی چیکار کنم؟! "
"الاغ الان باید بیای که به دنیا اومد پیش خودمون باشه!! میخوای تحویل

1400/03/09 21:40

اون احسان (....) بدیش؟! "
"بچه ی من بابا داره خودش.تو نمیخواد ادای خوبارو دربیاری بشی پدرش.بهت گفتم خودم میام یعنی میام"
"چرت نگو.من اگه بد بودم و عاشقت نبودم؛بهت نمیگفتم پاتو بکش بیرونو برو زندگیتو بکن.خودت خودتو زورو کردی منم اجباری نداشتم راه دوم رو بهت بگم.بدو دارم کارای اقامتمونو جور میکنم"
"میدونم.خودمم میدونم که لیاقت اینارو ندارم.خودم میام.فقط نمیخوام آبروم بره.میخوام آبرومندانه طلاق بگیرم اونوقت دیگه کسی کاری نداره چیکار میکنم.اما الان بخوام بیام امیراحسان ولمون نمیکنه بازم میفته دنبالم" (فحش های زشتی اول به امیراحسان و خانواده اش ردیف کرد ودر نهایت به خود من یک دانه از آن فجیع هایش داد و پی اش نوشت):
"آبروی چی؟ به درک بفهمن..مثل آدم حرف گوش کن تا سیمام قاطی نکرده.بخدا عصبیم کنی میام اونجا همرو به رگبار میبندم"
"شاهین آبروم مهم نیست؟! من میخوام تو این هفت ماه کلی دلخوری پیش بیارم که راحت طلاق بگیرم و بیام وقتی هم دخترم بزرگ شد و دلیل نبود مادرش رو پرسید بهش بگن با بابات مشکل داشت.اما اینجوری که بیخبر بیام؛بچرو که بفرستیم واسه اینا میدونی چه حرفایی پشتم زده میشه؟! دخترم دلش میترکه کثافت بفهم.همه میگن با مرد غریبه ریخت روهم"
"قرار نیست دخترت رو پس بفرستیم.پیش خودمونه.منم باباشم"
"خواهشاً داستان نگو.من بیارم دخترم رو تو خلاف خونه ؟! به نظرت ما لیاقت نگهداریشو داریم ؟! "
"بهت گفتم دیگه بیخیال شدم.میخوایم مهاجرت کنیم بهار.من دیگه دست میکشم.تو که باشی منم دست میکشم از کارام.توروخدا بیا خیلی تنهام"
"میام شاهین.اینجا دیگه جای من نیست.قید اون مدارکم که زدی هر لحظه امکان داره کریم اعتراف کنه.بدبخت میشم.تو روخدا اذیتم نکن.زود میام..فقط میخوام بچم آبرومند به دنیا بیاد.پیش پدرش.خواهش میکنم"
"باشه"
نفس عمیقی کشیدم.امیراحسان از دور نگاهم کرد و یک چشمک و لبخند زد.برایش پلک زدم و سرم را پائین انداختم.امیرحسام که رفته بود داخل خانه تا گوشیش را جواب دهد؛با چشمان سرخ وچهره ای پکر بیرون آمد.همه متوجه شدیم ونسرین با نگرانی جویا شد:
-چی شده حسام جان؟ چرا اینجوری شدی؟ (با ناراحتی کنار امیراحسان نشست وسرش را گرفت)
امیراحسان:-چی شده امیرحسام؟
-علی نادر لو رو کشتن. (اسمش بیش از حد آشنا بود.)از تاب پائین آمدم و به جمع حلقه زده پیوستم.محمد با ناله گفت:
-وای...(امیراحسان دودستی سرش را گرفت).فائزه گفت:
-همونی که اون کثافت خودشو جاش معرفی کرده بوده؟؟ (همگی سرتکان دادند)
نسرین:-زنش چی؟! (امیرحسام با ناراحتی گفت):
-بی ناموسا با یه بچه تو شکمش کشتنش.(از اینکه انقدر مورد توجه جمع بودم

1400/03/09 21:40

ورعایتم میکردند دلم لرزید.چرا که تا این حرف از دهان او خارج شد همه تشر زنان ونگران به من نگاه کردند.امیراحسان با ناراحتی به من گفت):
-شما برو داخل دراز بکش خانوم.(توجه نکردم و روبه حسام گفتم):
-خانواده نداشتن این مدت به شما خبر بدن؟ (سرش را به طرفین تکان داد و گفت):
-چرا داشتن.اما وقتی از شهرشون میان تهران اون بی شرفا میبرن حبسشون میکنن.این مدتم خانواده هاشون که زنگ میزدن؛مجبورشون میکردن حرف بزنن و بگن رسیدن تهران و حالشون خوبه ودنبال مأموریت جدیدشونن ....از وقتی که فهمیدیم کلاه گذاشتن سرمون دنبال علی وزنش بودیم...(محمد که بی نهایت ناراحت شده بود گفت):
-جسد پیدا کردن؟ (امیرحسام سرتکان داد.)
این ها همه باعث شده بود من دوپا هم قرض کنم تا فقط فرار کنم!! چه کسی باور میکرد من هیچ کاره بودم؟! چه کسی باور میکرد نقش من در این باند همان چهارتا خرده کاری بود و جریان زینب به کنار..حالا اگر اعتراف میکردم؛ قاتل دوستشان هم محسوب میشدم!
اخ که مردم...تنها امیدواریم ؛ رؤیاهای امیدوار کننده بود..به رؤیا دلخوش بودم.
پدرم جو را عوض کرد وگفت:
-سید غذات ته گرفت! (امیراحسان فوری بلند شد.)کم کم همه به کارشان برگشتند و من به این فکر کردم که پدرم چطور اجازه میدهد من از سید عزیزش جدا شوم؟! پدر با خوشحالی وغرور برای اولین بار به بچه ام اشاره کرد و روبه حاج آقا گفت:
-جان حاجی انقدر خوشحالم نوم سیده که نمیدونید.(حاج آقا هم مغرور تر خندید و گفت):
-لطف دارید.آره دیگه سید حسینیم هست.لطف خدا بوده.(بی اراده به شاهین فکر کردم.چه خیال ها داشت!دخترم را با شناسنامه ی قلابی به دنیا بیاورم..بگذار فکر کنم چه میشود! دیگر از نرگس و سادات خبری نبود.قطع به یقیین میدانستم اسمش"آرتمیس پویا " میشود! شاهین عاشق اسم آرش و آرتمیس بود.همان زمان میخواست گربه ی ماده ای هم برای من بخرد ونامش را آرتمیس بگذارد)
نمیخواستم از حالا اعلام جنگ کنم تا بچه ی بیچاره ام سالم به دنیا بیاید.فقط میخواستم استارت بدخلقیم را بزنم تا بعداز هفت ماه با دیدن بدی های شدیدم راحت تر طلاقم دهد.غذا آماده بود.جلوی همه بلند رو به فائزه گفت:
-فائزه جان ظرف بیار اول واسه بهار بکشم.(از جمع علی الخصوص پدرم خجالت کشیدم و با تشراما آرام گفتم):
-نه صبرمیکنم باهم همگی..(توجهی نکرد و برایم یک بشقاب پروپیمان کشید).
-فائزه جان ببرش داخل به زور بده بخوره.(همه خندیدند و فائزه با اصرار من را به داخل برد)
میدانستم زندگی باشاهین زمین تا آسمان با جَوّ اینجا فرق میکند.یک پسر امروزی با عقاید جدید . سیگارش به راه،نوشیدنی اش به راه وگاهی خودش هم کوک میزد.جالب تر اینکه از

1400/03/09 21:40

آنهایی نبود که این چیزهارا برای زنش یا همراهش بد بداند.تشویق میکرد پا به پایش بروی اما غیرتش جاهای دیگر واقعا غیرت بود.از این بی بند وبار ها نبود که هر کار دلت خواست جلویش بکنی.همان موقع بخاطر وجود او بود که دست ناصر وکریم وخرچنگ و سگ و گربه به من نخورد.
دست پخت امیراحسان حرف نداشت.یاد محرم افتادم.خیلی خوب بود.حس میکردم نرگس میفهمد این غذا با غذاهای دیگر فرق داشت.
انگار فهمیده بود پدرش درست کرده و من واقعاً حس میکردم.
*****
-خودم میبرمت میگم.
-نمیخوام.(با عصبانیت کتش را برداشت و گفت):
-لج نکن قربونت برم.باید خودم ببرمت خیالم راحت بشه.(مصنوعی خودم را عصبی نشان دادم):
-نمیخوام.بچه که نیستم. خودم بلدم .(یک دستش را به کمرش زد و با آن یکی دستش به سرتاپایم اشاره کرد و گفت):
-آره میبینم چقدر بچه نیستی.تو ماشین منتظرتم.(رفت و در را کوبید.).برای لجش دیر حاضر شدم و با افاده سوار ماشین شدم.این هم از بیچارگی من بود که برای دلزده کردن عزیزم اینطور مزخرف رفتار کنم.
-دوساعت دیگه هم لفتش میدادی وقت بود حالا؟ (اخم کردم و خودم را در قیافه نشان دادم)
به مطب که رسیدیم.اخلاقش عوض شد.خوشحال وخندان روی صندلی نشسته بود و دائم به درودیوار که پر از عکس بچه بود نگاه میکرد.
نوبتمان شد و وقتی خوابیدم و روی تخت دیدم که چهار چشمی به مانیتور نگاه میکند.خانم دکتر که زن میانسالی بود؛ گفت:
-انگار وقت داشتی چندوقت پیش نه؟
-بله نتوستم بیام.
-خیلی خب...ببین عزیزم باید مداوم بیای.هرچی بزرگ تر میشه؛راحت تر تشخیص سلامتش ممکنه.باشه گلم؟ (سرتکان دادم)
تصویری روی مانیتور ظاهر شد و من گنگ نگاه کردم.امیراحسان چشمانش را ریز کرد و خنگ تراز من به تصویرنگاه کرد.
-ایناهاش.میبینید؟ (وقتی نشانمان داد تازه یک چیزهایی فهمیدیم)...خیلی کوچولوءِ و تا اینجا که مشکلی نیست..میخواید صدای قلبشم بشنوید؟ (فراموشم شد چه خاک برسری هستم.با ذوق گفتم):- آره آره...(وقتی صدایش آمد نمیتوانم توصیف کنم چه حالی شدم)
دو دستی صورتم را گرفتم و عمیق نفس کشیدم.دستم را برداشتم وبه امیراحسان نگاه کردم.انگار که دارد بهترین موزیک دنیا را گوش میدهد.چشم بسته بود و با لبخند گوش میکرد.
-خب دیگه بسِتونه...فقط یه چیزی...(با وحشت تندی گفتم):-چی ؟؟
-نترس عزیزم ولی خیلی ضعیفی خب؟ اگه اضافه نکنی نیمتونی راحت زایمان کنی و یا اینکه ممکنه شش ماهه دنیا بیاد پس حواست جمع باشه خب؟ ( امیراحسان کنارم نشست ودستم را گرفت و پنهان از دید دکتر؛آرام به سمت لبش برد و بوسید)
-شنیدی بهار؟ دیدی چه تند میزد؟ (دلم میخواست روی ماهش را ببوسم اما نمیشد.دلم میخواست بگویم قربان مژگان

1400/03/09 21:40

بلندت بشوم اما باید کم کم کنار میکشیدم.)
در ماشینش که لم داده بودم با مهربانی گفت:
-میخوای کولرو کمش کنم؟؟ خیلی مستقیمته ها ؟!
-نه..(و خواستم برای بار آخر ببینم میتوانم حالا که مهربان تر شده و درگیری ذهنی کمتری دارد؛شانسم را امتحان کنم و از راه درستش بروم ؟):
-امیراحسان...(و برای انکه شکی نکند از نرگس مایه گذاشتم)...اگه خدایی نکرده دخترمون یه کاری بکنه..یه کار بد...تو چیکار میکنی؟
(کمی لبش کش آمد):- مثلاً چی خُب ؟! در چه حد بد ؟ مثلا خرابکاری تو اتاق؟
-نه..بزرگ بشه مثلا شونزده هیوده [هفده] سالش بشه.(نیم رخش جدی شد):
-یعنی بی عفتی ؟ (دلم میخواست موهایش را بکشم و وحشانه گونه اش را ببوسم که انقدر رگش باد کرد)
-نه مثلا یه کار غیرقانونی.

1400/03/09 21:40