439 عضو
ادامه دارد.....?????
1400/03/09 21:41?#پارت_#پانزدهم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
-دختر من این کارو نمیکنه.
-حالا شاید کرد.بگو..
-نمیکنه.دیگه هم ادامش نده الان میشنوه.خوب نیست.
-فقط میخوام جدیت تو رو بدونم چرا اینجوری میکنی؟ میخوام ببینم وقتی کاری کرد میتونه روت حساب کنه و بهت تکیه کنه؟
-یعنی همون پارتی بازی خودمون دیگه؟
-نه...فقط دردشو بگه.(اخم هایش مثل برج زهرمار شد و غرّید):
-نخیر.من هیچ کاری نمیکنم .پدرشم در میارم.نمیدونم چرا تو وفائزه خوشتون میاد برید رو اعصاب.
هوم...باز هم نخواست بشنود.فقط کمی مهربانی..بخدا همین...اصلا من را بندازد زندان...فقط پشتم باشد و به حرف هایم گوش کند.
آنوقت مثل یک مرد از راه قانونی نجاتم دهد.وکیل بگیرد چه میدانم...اما، ندید...نشنید...نخواست.
*******
دیگر نمیتوانستم به عنوان نزدیک ترین فرد زندگیم به او نگاه کنم.حالم خوش نبود.خیلی دور بودیم خیلی.لباس خواب کوتاه و راحتی پوشیدم.
بُرِس را برداشتم وموهایم را که حالا تا پائین کمرم بود،شانه زدم. درحالی که از ترس دیدن چشم های اشکیم جرأت برگشتن نداشتم و الکی طولش میدادم و نشان میدادم که گره خورده است،حس میکردم لمیده برتخت نگاهم میکند.
-بازشد دیگه ولش کن کَندی همَرو...(روی صندلی نشستم و میز را مرتب کردم)
هنوز حس میکردم منتظرم بود.میدانستم.کلافگی اش مشخص بود.عطرها را یکی یکی بوئیدم.کمی پشت گوش و ساعدم زدم.عطر امیراحسان را برداشتم و بیشتر پشتم را طرفش کردم تا نبیند با چه حسرتی بویش میکنم.
-نمیخوای بیای؟ (شیشه را سرجایش گذاشتم و آهسته به سمت تخت رفتم)
چراغ خواب را خاموش کردم.فکر های آزار دهنده لحظه ای رهایم نمیکرد.همین هم شد که وقتی با خماری و خنده نزدیکم شد با بدترین لحن ممکن پسش زدم.
آنقدر ناراحت شد که فقط چند دقیقه خیره ام شد.به شدت ناراحت بود برگشت سرجایش و آرام گفت:
-فقط میتونستی خیلی آروم بهم بگی نمیتونی.(دلم کباب بود اما باید نا امیدش میکردم)
-اعصابمو بهم نریز.خودت خیلی خوش اخلاقی؟
-بسه.درستش نکن.نذار بیشتر حالم از خودم بهم بخوره.
-بخوره نخوره فرق نداره.خوش اومدی.(حالش خیلی بد شد. فکرش راهم نمیکردم این چنین واکنش نشان دهد.نشست و سرش را گرفت)
-لعنت به من...آخ خدا...(برگشتم سمتش و دیدم پشت به من لبه تخت نشسته است)
-یعنی چی ؟؟ یعنی من باید مثل عهد بوق یه برده ی احمق...(بلند فریاد زد):
-"حرف مفت نزن.خودت میدونی چرا ناراحتم."
-آره میدونم چون کامتون شیرین نشد رسول خدا. (مخش سوت کشید)
برگشت وگفت:
-چه غلطی کردی؟ (رنگ را باختم.ترسیده و زرد کرده نشستم اما دریده نگاهش کردم)
-من منظوری نداشتم بیخودی داستانش نکن.(مطمئن بودم کتک را خورده ام.چشمانش گرد شده بود و ناباور پلک میزد)
-...
-الان چرا گیر
دادی؟! (با تندی گفت):
-چرا یه جوری رفتار کردی حس کردم یه متجاوز کثافتم ؟ نمیتونستی مثل آدم بگی برم؟ هیچ به رفتارات فکرکردی؟(از هیجان زیاد خنده ای کردم و با صدای لرزان گفتم):
-نه تو خودت به رفتارات فکر کردی ؟
-من کارم خیلیم درسته. درست نبود که الان این جایگاهو نداشتم.
-خیلی خودتو دست بالا نگیر جناب سرگرد. تو هیچی نیستی.
-هه هه ! اگه نبودم که الان علیرضا خونش نبود! (حقیقتاً به خیال خامش نمیشد نخندید .قهقهه زدم وگفتم):
-نکنه فکر کردی تو باعث شدی؟!
-پس چی ؟! اونا از ترس ما پسش دادن.(دستم را چند بار به معنای ای داد بیداد تکان دادم و گفتم):
-باشه هرچی تو میگی..شبت شیک.
-بهار این رفتارنیست با من..با کلی فشار روحی وجسمی میام خونه با تو و اخلاقای ضدونقیضت روبه رو میشم.میدونم یه مشکلی داری *** نیستم فقط میگم خودت میای میگی.اما میبینم همچنان مقاومت میکنی! دل نگران چی هستی؟
وقتی مشکل مالی فریدو گفتی فکر کردم مشکلت اونه.اما دیدم نه داغون تراز این حرفایی.بهار با من غریبی نکن...پدرت مشکلی داره؟ جهازم که از آشنای خودمون برداشتم اونجوری نیست به پدرت گیربدن با خودم طرفن..
(سطل یخ را رویم خالی کردند.اما بعدش سوختم.یخ زدم و آتش گرفتم.له شدم) آرام گفتم:
-چی؟ (رنگش پرید.برعکس آنچیزی که فکر میکرد زرنگ است گاهی مثل یک بچه ساده میشد)
-...
-اینارو ...(و به وسایل اتاق نگاه کردم.):
-....
-بابام...(بغضم قدر هندوانه بالا آمد و در گلو گیر کرد..مشخص بود از دهانش پریده.آمد درستش کند با تته پته گفت : )
-یعنی میگم زنگ میزنن به خودم مستقیم.پدرت تحت فشار نیست.(فقط دلم برای خودم سوخت همین.له شده بودم.حس کردم پدرم دوستم نداشته..این چه کاری بود؟! یک قطره اشک از چشمم چکید ومن ماتم زده گفتم):
-توخریدی؟ تو جهاز خریدی؟! پدرم الکی میگه قسط میده ؟
(با دست پاچگی پاهایش را بلند کرد وخودش را روی تخت کشید طرفم و تند و هول گفت):
-نه نه بخدا فقط چک هاشو دادم.گاهی خودم پاس میکنم پدرت قراره برگردونه بخدا بجون تو بجون نرگس تا حالا دوتاشم خودش داده.بهار.....وای خدا...(سرش را دودستی گرفت):
-توروقرآن کسی نفهمه..بهار قسمت میدم جون احسان جون نرگس به روی پدر مادرت نیار.(نتوانستم بی صدا گریه کنم.بغضم ترکید وگفتم):
-مادرم ؟ اونم میدونست؟ امیراحسان؟ من له شدم !
-نه تو له نشدی قربونت برم.ما خودمون گیر دادیم عروسمونو زود ترببریم تقصیر ما بود...(پرحرص از پدر و مادرم گفتم):
-دیگه درستش نکن امیراحسان..بابام منو داغون کرد..هیچ پدر خوبی این کارو با دخترش نمیکنه هیچ پدری.
-نگو بهار..اصلاً قضیه ی مهمی نیست..آخه پدرت خونه ی ما که بود حرف چکو وسط کشید...الانم بی
حواس بودم فکر کردم تو هم میدونی و از این فشارا دلخوری...بهار تو رو خدا گریه نکن.(با مهربانی سرم را بغل گرفت و من زار زدم..برای هزاران دلیل)
با این همه دِین؛چطور میتوانستم نمکدان بشکنم و تنهایش بگذارم؟!
خدایا نجاتم بده همین . . .
سرم را بوسید و گفت :
-بخدا نمیخواستم بگم.(بینیم را بالا کشیدم وگفتم):
-کیا میدونن دیگه ؟
-بجون بهارفقط من و مادرم وپدر مادرت همین.(با درماندگی نگاهش کردم و گفتم):
-وای...مادرت؟ خدایا ..(دوباره اشک هایم جوشید.وسرم را روی شانه اش گذاشتم)...پس واسه همینه انقدر زورگویی ... بدی...بی احساسی(نفس گرفتم)...منو خریدی...هه...اوه اوه! یاد نسیم نبودم! اونم عروس کردی.خیریه بزن.(عصبی موهایم را دور دستش تاب داد اما نکشید وبا حالتی میان شوخی وجدی گفت:)
-بکشم؟ (خنده ام گرفت و با صورت خیس از اشک بلند خندیدم.با شیطنت گفت):
-"جون".(با چشم غره نگاهش کردم و گفتم):
-امری باشه ؟ ما خوابیدیم..(رگ عوضی بودنش ورم کرد،خیمه زده رویم گفت):
-از آقا پلیسه اطاعت کن وگرنه میندازت زندان.(وقتی دید لبهایم کش آمد؛بیشتر عوضی شد...)
******
-باز چته زینب ؟ قهری؟ (برگشت و با چشم های خون آلود نگاهم کرد).عقب رفتم وگفتم:
-چرا اینجوری شدی زینب؟ (لباس خواب را در آورد و پرت کرد درصورتم.باز برهنه شد و من خجالت کشیدم! )
-زینب تو رو خدا...
-حرف نزن..(پشتش را به من کرد و دربیابان بی آب وعلف راه فتاد.)دنبالش دویدم و گفتم:
-کجا ؟ زینب چرا ناراحتی؟ (با عصبانیت ایستاد وگفت):
-پس چرا نمیپوشیش ؟ بپوش دیگه ! آبروی الکیتو حفظ کن اما حق منو ضایع.
-زینب من چه کاری ازم برمیاد؟! زینب من نمیتونم...(بدون حرف به نقطه ای اشاره کرد)نگاه کردم.نرگس و امیراحسان در بغل هم گریه میکردند.
-چرا گریه میکنن؟ (جوابم را نداد و محکم تخت سینه ام کوبید)با یک هین بیدار شدم ودیدم امیراحسان آرام و رها نفس میکشد.
هنوز سینه ام درد میکرد.واضح تر از منظور زینب چیزی ندیده بودم! از اینکه خانه زندگیم را تَرک کنم غصه داشت.
اذان که گفت،همزمان نسیم خنکی پرده ی حریر اتاق را بلند کرد.بلند شدم وپنجره را بستم.قلبم پر قدرت میزد.موهای نمدارم را باز گذاشتم وکنار تخت نشستم.محو چهره ی نورانی امیراحسان شدم.او نمیتوانست بد باشد.سخت بود سفت بود اما حس میکردم میخواهتم.
ابراز علاقه های سه ساعت پیشش از ته دل بود!! مطمئن بودم از ته دل است و بخاطرشرایط نیست.چشمانش بخشنده بود.
یک دسته موی سپیدش را جدا کردم.قطوری وبلندیش به اندازه ی دو انگشت چسبیده بهم بود.به نقره ای میزد.آرام آرام بافتمش و در همان حال گفتم:
-سید نمازه..سیدجان..(کمی جابجا شد و دوباره خوابید.).وقتی بافتش تمام شد
گفتم:
-آخ آخ از تو بعیده...(چشمانش را باز کرد وگفت):
-مرسی بیدارم.(طبق عادت پنجه درموهایش کشید که دید دستش گیر کرد.با تعجب بافت را لمس کرد و خندید):
-بافتیش؟!
-اوهوم...
پشتش قامت بستم وخواندم.تمام مدت حس میکردم چیزی در درونم بجز نرگس وول میخورد! حسی خاص وحسی معنوی.
حسی که بدجور من را جذب امیراحسان میکرد.سجده اش طولانی شد و حال من دگرگون تر...گفت "قبول باشه"
هنوز هم نمیدانم چرا این اتفاق افتاد.چهره ی زینب جلوی چشمانم بود.قلبم میزد.میلرزیدم.آرام گفتم:
-امیراحسان؟
-جانم؟
-یه استخاره بگیر..آره یا نه..(و چشم هایم را محکم فشردم و خدارا التماس کردم نه بیاید!! دیوانه بودم..دلم سنگین بود.دیگر تحمل نداشتم.)
-آره
ونیم رخ به من گفت:
-آره اومد.(با لرز گفتم):
-امیراحسان...من...(هنوز نیمرخ بود)...برگرد..منو نگاه نکن...(مطیعانه پشت کرد)...امیر من میخوام حرف بزنم...بگم..آه خدا...(سرش را پائین انداخت):
-بگو خب
-طول میکشه..میترسم..احسان..ای خدا...(دوباره نیمرخ شد):
-میخوای بذاری حالت بهتر بشه؟ (نه نه ..مطمئن بودم میخواهم بگویم):
-نه الآن باید حرف بزنم وگرنه تا فردا تموم میکنم.بخدا دیگه نمیکشم.(لبش از نیمرخ خندان بود):
-قربونت بشم بگو چی شده عزیزم؟ (آرام شدم اما نه زیاد،چون میدانستم مخش تصور همچین اعترافی را نکرده)
-تو روتو برگردون...(با پقی خندید و گفت بفرما اینم از این)...من میخوام...میخوام اعتراف کنم.
(تندی سرش برگشت.با گنگی نگاهم کرد):
-چی؟؟ (نگاهم را دزدیدم تا پشیمان نشوم)
-میخوام حرف بزنم.اونجوری نکن دلمو نریز.بذار بگم..
-اعتراف به چی؟! (چشم بستم و تند و محکم گفتم):
-به بی حیایی،به مواد فروشی...(وبغضم ترکید و بلندتر گفتم)...و قتل
*******
تصور کرد شوخی میکنم.سرش را برگرداند و درحالی که خم میشد تا سجاده ی بزرگش را تا بزند با جدیت گفت:
-متنفرم از چرت و پرت.از دهنی که الکی باز میشه.اونقدر وقیح شدی که این حرفارو به زبون میاری..که چی ؟ که منو تست کنی؟! اونجوری با اون گریه؟ شبیهشو دیدم که میگم.(سجاده را بغل زد و بلند شد و روبه من ادامه داد)...یه بار فائزه نمایش تو رو بازی کرد.منتها اون نگفت بی حیایی و صدتا کثافت دیگه.فقط به من گفت یک ماه پیش تصادف کرده و زده یکی رو کشته وفرار کرده.میدونی چیکار کردم؟ خیلی راحت زنگ زدم بیان ببرنش منتها زود اعتراف کرد که شوخی بوده! اما من کوتاه نیومدم! تا محمد پادرمیونی کردو گفت که شرط بندی بوده.واسه اینه که حنای تو رنگ نداره و به حرفات گوش نمیدم.
(بلند شدم و چادر همانجا ماند.در حالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم):
-نه...پسرحاجی یه بار گوش کن به حرفام.یه بار جدیم بگیر.فائزه اینجوری بود؟؟
(خودم و وضعیت خرابم وصورت خیسم را نشان دادم.دوباره جیغ کشیدم):
"اینجوری بود؟؟ " داشت میمُرد ؟ (اخم هایش باز شد و بهت زده محو اشک ها وچشم هایم شد..زمزمه وار گفت):
-چی میخوای بگی ؟! (چشم هایم را با درد به رویش بستم و با هق هق گفتم):
-تو روخدا بذار حرف بزنم انقدر سنگ جلو پام ننداز..(با صدای دورگه اما آرامی گفت):
-نمیفهمم..(عصبیم کرده بود.با التماس نگاهش کردم و گفتم ):
-بیا بشین همینجا فقط گوش بده.خواهش میکنم امیراحسان بخدا دارم میمیرم چرا باور نمیکنی؟ (دلم را چنگ زدم .پلک های محجوبش پائین اُفتاد..به نرگس نگاه کرد.همان جا سر سجاده ی من نشست. دو زانو و بلاتکلیف)
روبه رویش نشستم وبا خنده ی تلخی که همراه اش سیل اشک بود گفتم :
-شاید این اولین وآخرین بازجویی نامتعارفت باشه...سرسجاده...خبری از میز و اون لامپ بالای سر نیست.(کلافه گفت):
-بهار به خداوندی خدا بفهمم با فائزه دستت تو یه کاسست و میخواید منو اذیت کنید...لا اله الّا الله ...
شاید برای یک لحظه پشیمان شدم.وقتی سر یک شوخی پدر در میاورد؛حقیقت را میفهمید زنده به گورم میکرد.
نمیتوانستم نگاهش کنم.یک لحظه داغ میکردم یک لحظه یخ میزدم.دیگر برایم امیراحسان نبود.قسم میخورم که دقیقاً حس یک مرد غریبه را داشت.یک سرگرد خشن...(کامل چرخیدم و پشت به او زانو بغل گرفتم):
-قَسَمِت میدم به همین سجاده؛باورم کنی.میخوام ریز و درشت جریانی رو بهت بگم.نه کمتر نه بیشتر..به جون نرگس(نفس گرفتم وباز گریه کردم) راست میگم..دارم میگم به جون نرگسا !
-بهار فیلم بازی نکن اینجا تأتر نیست ببین دستام داره میلرزه اذیت نکن.(وحشیانه گفتم):
-"هیس" "هیس" ...فقط گوش بده ...( فریاد کشید):
-دِ بگو دیگه لامصّب [لامذهب] از صدای فریادش دیگر نلرزیدم.نیرو گرفتم برای اولین بار درتمام بیست وچهار سال بهار عمرم؛ خودم را اینقدر پر قدرت و پرشهامت نیافته بودم.در حالی که هنوز پشتم به او بود؛ دست راستم را بالا آوردم وتلخ خندیدم...
-نگاه..اما من دیگه نمیلرزم..دیگه نمیترسم..میخوام بگم و راحت بشم...
گفتم و گفتم...شروع کردم...از اولش تا امروز...موبه مو،سیرتاپیاز،از "ب" بسم الله تا "نون" ولضالین...
آنقدر اطلاعات دقیق از شاهین پویا و باند و گروه دادم تا باور کند شوخی ای در کار نیست.حتی از آرش هم گفتم! حتی گفتم که بخاطر علیرضا میخواستم نرگس و خودش را ترک کنم..گفتم پشیمانم...گفتم. . . .
تمام مدتی که حرف میزدم؛جیک نزد.آنقدر ساکت بود که تصور کردم رفته است. نیمرخ شدم واز گوشه ی چشم دیدم که هست.
کاملا برگشتم ونگاهش کردم.با چشمان از حدقه در آمده به زمین نگاه میکرد.نفسش بالا نمیامد.رگ و پی اش باد کرده بود.باز به گریه
افتادم و این بار خودم را چهاردست وپا نزدیکش کردم.دست هایش را گرفتم وبا التماس گفتم:
-تو روخدا کمکم کن..نمیگم پارتی بازی کن..فقط تنهام نذار..تو روخدا..(هنوز وق زده به زمین نگاه میکرد و تمام عضلات صورتش منقبض شده بود.ترسیدم دیوانه شود ترسیدم سکته کند.)
سرش را آهسته آهسته بلند کرد و خیره در چشمانم فقط گفت :
-"چی" ؟ (آتش گرفتم نکند دیوانه شده باشد؟! چند بار آهسته به گونه اش زدم و گفتم):
-امیراحسان تو رو خدا...(کم کم خودش را جمع کرد..خط بین دوابرویش آنقدر عمیق بود که دلم ریش ریش شد)
نفسش به شماره افتاد.نگاهش میخ چشمانم بود اما سرش را نا باور به طرفین تکان تکان داد.
-امیراحسان بخدا این همه ی ماجرا بود (توجهی به آب بینی چندش آورم که میچکید نکردم)..امیر به جون بابام من الان جاسوس ماسوس نیستم امیر..به امام حسین که خودت خیلی دوستش داری؛من فقط اتفاقی اینجام ...اتفاقی که نه! خدای زینب...امیراحسان بخدا توی خوابم گفت خدا منو بخشیده (اما در دل به خودم پوزخند زدم! امیراحسان تا مدرک نیاوری باور نمیکند شب است یا روز! )
امیر بخدا توی خوابام حالمون خوبه.من بهشت بودم (فریاد کشید...اول صبح...زبانش باز شد...گوش هایم سوخت):
-خفه شو..عوضی..کثافت!! (محکم هولم داد وپرت شدم.ایستاد و عربده زد):
-پدرتو در میارم.. ! (دایره ی لغاتش برای فحش هایش هنگام شکستن تمام وسایل خانه همان در حد کثافت بود..برعکس شاهین! )
تمام دکوری هارا شکست و عربده زد.تمام تابلوهای آیه و دعایی که عاشقشان بود را نابود کرد.با گریه دلم را چسبیده بودم والتماسش میکردم نکند اما نمیفهمید..سرم گیج میرفت..حالت تهوع امانم را بریده بود.دویدم و به دستشویی رفتم.جانم بالا آمد.این که میگویم واقعا حس میکردم . جان و هستیم تا حلقم میامد و برمیگشت..هنوز صدای فریاد و شکستنی میامد.دیگر چیزی برای پس آوردن نداشتم و فقط عوق میزدم.سرم را زیرشیرآب سرد گرفتم.دیگر صدا نمیامد.نفسم بند آمد ایستادم.واقعا صدا نمیامد..رفته بود که با دوستانش بیایند به حسابم برسند! لبخند تلخی به تصویرم در آئینه زدم.با وجود زشتی ظاهری؛از خودم خوشم آمد.پیروز و سربلند بودم.به اندازه ی خودم تاوان داده بودم و حالا منتظر باقیش بودم.
خیلی رُک گفت که پدرم را در میاورد و هیچ فکر امانتیش را هم نکرد.دستم را روی شکمم کشیدم و درحالی که امیدی به زنده ماندنش نداشتم گفتم:
-تو کِی پیلتو باز میکنی پروانه ی من ؟ (خم شدم و از ته دل زار زدم)
خراب احوال وتلو تلو خوران بیرون رفتم.کوفه کرده بود.خانه در سکوت مضحکی فرو رفته بود.همسایه ها اول صبح جرأت نکردند یک در بزنند.این هم از بی مسئولیتی اطرافیان ... ادای
فرنگی هارا درمیاورند منتها مثل کلاغی که ادای کبک را در اورد! نگفتند شاید زن بیچاره را کشت!
در حال حاضر به هیچ چیزفکر نکردم.به این فکر نکردم که حالا خانواده ام چه میشود؟ نسیم جلوی فرید وخانواده اش سرافکنده میشود یا اینکه پدرم سکته ی دوم را میزند...خانواده ی امیراحسان که جای خود داشت! آبرویم پیش تک تکشان میرفت.اما پشیمان نبودم حتی یک درصد.شاید اولش ترسیدم اما حالا حس خاصی داشتم که ازتوصیفش عاجزم.صدای پیام گوشیم چند بار پشت هم آمد.
به اتاق رفتم واز پا تختی برش داشتم.پیام بلند بالایی از شاهین.دست هایم جان آن را نداشت که تصویر را بالا وپائین کند.چشمانم دوتایی میدید اما به زور خواندم:
"سلام نفس..صبحت بخیر..همه زندگی منی ..بخاطر تو همین الان یه قرار داد توپ رو کنسل کردم.فقط بخاطر تو..میخوام مثل تو بشم.پاک بشم..نه که حالا دینی و اینا..نه فقط میخوام آدم بشم..کی میای بهار؟توروخدا خسته ام بهار..بلند شو الان بیا یه سر ببینمت"
میخواستم روی گوشیم بالا بیاورم.از حضور نرگس شرم کردم.شاهین انقدر عوضی شده بود که حتی صبر نمیکرد جدا شوم! من را چه فرض کرده بود که درحال حاضر با این وضعیتم توقع دیدار داشت؟! از احسان تا شاهین من را یک کثافت تصور میکردند..
کلافه روی تخت نشستم.کاش تکلیفم را روشن میکرد.دلم که دیگر شکستنش مهم نبود.دلی نداشتم که بشکند؛خیلی راحت گفته بود با من میجنگد...حالا هم نبود...روی تخت دراز کشیدم :
-آه ..خدا.. زینب خیالت راحت شد ؟ تموم شد...(به پهلوخوابیدم و چشمم به قاب کوچک پای تخت افتاد.انقدر تعصب داشت که نگذاشت تابلوی بزرگ عروسیمان را به اتاق بزنم...فکر روزی را میکرد که نامحرم به اتاقمان بیاید..حتی همین قاب کوچک را همیشه میخواباند و من صافش میکردم)
دودستی عکس را چسبیدم و خیره اش شدم.بلاخره مجبورش کرده بودم کراوات بزند.مغرور به دوربین زول زده بود وکمر منه خندان و خیره به دوردست را چسبیده بود...
(لبخند روی لبم نشست و مثل یک بچه خوابیدم)
*******
بین گل های نرگس بودم.زیاد،به اندازه ی یک دشت.عطرشان دیوانه ام کرده بود.پیراهن دوبنده ی حریر و سپیدی به رنگ گل ها تنم بود.
بین گل ها دست وپا میزدم و از ته دل نفس میکشیدم.عمیق وبلند.نرگس رؤیاهایم برای اولین بار با من حرف زد:
-مامان ؟ (درحالی که بین گل ها غوطه ور بودم؛ دمر شدم و دست هایم را زیرچانه ام گذاشتم):
-جانم؟! (او هم مثل خودم لباس پوشیده بود.با خوشحالی به طرفم دوید و تاج نرگسش را از سرش برداشت و روی سر من گذاشت)
-مال تو
-عزیزدلم! (مهربان خندید واین اولین باری بود که چهره اش را کامل دیدم! سیبی بود نصف شده با امیراحسان اما نمونه ی ظریف
ودخترانه اش.)
-...
-الهی من قربونت بشم! چرا انقدر تو خوشگلی ؟! (جوابم را نداد وصورت نورانیش را از من گرفت و نیمرخ ایستاد.مژگان بلندش مثل امیراحسان بود.بلند، پُر وفرخورده.متعجب به دسته ی طلایی بین موهای سیاهش خیره شدم!)
-نرگس مامان ؟ نگام کن...(برگشت و کوتاه نگاهم کرد و دوباره به دوردست خیره شد و تا حدودی غمگین شد اما حس میکردم غمگینیش سطحی است ته دلش شاد بود. ردّ نگاهش را گرفتم و دیدم زینب لباس عروس تنش است)
پشتم لرزید و کنار نرگس ایستادم و زول زدم.زینب متوجه ما نبود.تا جایی شبیه یک درّه پیش رفت و با لبخند ورضایت کامل؛ایستاد.ذره ذره از پائین دامانش پروانه های سپید کوچک پرواز کردند و کم کم تمام وجودش به پروانه های ریز و درشت تجزیه شد و از نظرم ناپدید شد.
درخواب بغض داشتم.آمدم گریه کنم که نرگس گفت : "نه.بخند"
زنگ تلفن را میشنیدم اما نمیتوانستم حرکتی کنم.هیچ حالم خوش نبود.قطع شد اما دوباره شروع کرد.تپش قلب داشتم.هرچه که بود به جریان صبح ربط داشت.من که خودم را به دست باد سپرده بودم.دلم میخواست فقط و فقط به رؤیایم فکر کنم.به چهره ی نرگس...خدایا چقدر زیبا بود...اما زنگ آزار دهنده ی تلفن به من نشان میداد که همه چیز بهم ریخته است...زیاد خوشحال نباش.کشان کشان به پذیرایی رفتم و تلفن را برداشتم.حتی نتوانستم بگویم "الو".
امیرحسام با نگرانی گفت:
-الو؟ (قلبم با شدت بیشتری کوبید.تمام شد..آبرویم را برده بود.بدبخت شدم.):
-تلفنی چرا ؟ تورو خدا حسام..(ودوباره گریه....بلند داد کشید):
-چی میگی؟ نگران امیراحسانیم.کجاست چرا نیومد اداره؟بهار گریه میکنی ؟! ( شوکه شدم...خودم را جمع وجور کردم وگفتم):
-آره یکم حالم ناخوشه امیرحسام.
-میخوای بگم نسرین بیاد ؟ چته ؟
-نه ممنونم...
-میگم امیراحسان چرا تلفنش رو جواب نمیده پس حواسش پی تو بوده ؛کار خاصی نداشتیم فقط نگرانش شدم همیشه خبرمیداد.
(نمیدانم چرا لالمونی گرفتم )
-کاری نداری؟ (مشخص بود مشکوک است):
-نه دیگه فقط بگو به من یه زنگ بزنه باشه ؟ الان نمیتونه حرف بزنه ؟ (حس کردم نباید تصورشان را بهم بریزم.اگر امیراحسان صلاح میدانست خبر میداد! شاید هم دیوانه بودم و زیادی به او ایمان داشتم)
-نه امیرحسام جان نمیتونه رفته واسه من دارو بگیره .
-باشه پس یادت نره بگی زنگ بزنه!
با وجود انکه گفته بود پدرم را در میاورد بازهم حس میکردم دوستش دارم.حس که نه...مطمئن بودم!!
همین که تلفن را گذاشتم؛دلم به شور افتاد...اگر بلایی سر خودش میاورد؟ وای خدا...(همان طور تلو تلو به سمت اتاقمان رفتم اما در کمال ناباوری صدای سرفه های مردانه اش را از اتاق کارش شنیدم!).دست روی قلب کوبانم
گذاشتم.انقدر با آن اتاق کار نداشتم به طور کل فراموش کرده بودم داخلش شوم.نمیدانستم چه کار کنم.بدترین حس دنیا را داشتم.شاید اگر حسابی کتکم میزد حالا تکلیف روشن تری داشتم ولی خدا نصیب نکند بی خبری و بلاتکلیفی را ...انقدر سرفه هایش شدید شد که مهلت نداده ودر را یک آن باز کردم.
و ای کاش نمیکردم.ای کاش نمیدیدم ..شاید بگویی خود آزاری دارم که دلم میخواست امیراحسان همیشه پرقدرت بماند حتی حالا که به ضررم است..اما نمیخواستم تصور ذهنیم از او بهم بریزد...نابودم کرد..من را کشت و نمیدانم این یعنی عشق؟! حتماً معنی آن "عشق" بود! ! !
در را با احتیاط باز کردم.چهار طاق وسط اتاقش روی پارکت های سفت خوابیده بود.چشم هایش خیره به سقف.در را بستم وبه آن تکیه دادم.
-امیر...(نتوانستم ادامه اش را بگویم.همانجا سُر خوردم و نشستم)...آرام گفت:
-بگو امیراحسان عادت کنی.(بغض کردم)
-مگه دیگه فرقیم میکنه ؟ (نگرانش شدم.زیاد از حد آرام بود.):
-گفتی دوستت داشت؟ (چشم بستم و سرم را با درد تکیه دادم):-......
-گفتی مواد فروختی ؟ تو همون پارکه که تو آگاهی معروفه ؟ (چشم باز کردم وخیره ،اما شرمنده نگاهش کردم.پلک زد و دیدم یک الماس از چشمش اُفتاد و دوباره مات ماند)
-گفتی مثلا آرش بچتون بود؟ (بخدا که امشب سکته میکرد.لب هایم را گاز گرفتم.مجبور بودم کامل تعریف کنم.میخواستم همه چیز را گفته باشم...هرچند بی اهمیت.):-....(مثل پسربچه ها شده بود.با یک خنده ی ناباور گفت):
-آخه گربه که بچه ی آدم نمیشه...راستی نرگس خوبه؟ (نگران،به خودم جرأت دادم ونزدیک تر شدم.بخدا که امشب سکته میکرد...جسته و گریخته حرف زدنش آتشم میزد)
-گفتی تکون میخوره ؟ (این بار جسور تر جلو رفتم وکاملاً کنارش نشستم)
-امیرتوروقرآن یه راهی جلو پام بذار...
-نرگس بیاد که جا نداریم ! شیش هفت ماه دیگه میاد نه ؟ (دست حلقه نشانش را که بی حال کنارش افتاده بود، دودستی گرفتم و گفتم):
-نه...جاتون میشه...(آرام دستش را بوسیدم).کمی تُن صدایش عوض شد:
-جامون..نه جاتون..جامون میشه..راستی گفتی فرمولارو یادت میداد؟ منم شیمی خوندم اون داروسازی خونده اما...منم بلدم...
-تو رو خدا این جوری نکن..سکته میکنی..من آماده ی هر مجازاتی هستم امیراحسان..میدونم تو جونت به کارِت بستست نکن اونجوری...
-گفتی دختَرَرو کشیدید تو پارک؟ ! (کنارش دراز کشیدم بدون تماس،با فاصله و ماتم زده مثل خودش مستقیم)
-توقوی بودی...یه چیزی بگو...همه امیدم تویی..نمیگم پارتی بازی کنی نمیگم خلاف کنی فقط به عنوان شوهرم یه چیزی بگو.یه کاری بکن.راه قانونیش رو اصلا بگو...فقط باش...ترکم نکن بخدا من خیلی تنهام...
-آخه خواب دیده بودم.(گنگ نگاهش
کردم)...خواب دیدم خوشبخت میشم.
-امیر...(صدایش لرزید.چشم بست.پلکش تند و تند تکان میخورد.با بغض گفت):
-چرا خدا ؟ ...(دوباره گفت): بهار منو کُشتی...(خودم را نزدیکش کردم و با گریه گفتم):
-خدانکنه...امیراحسان بخدا من دوستت دارم.بخدا با عشق اومدم جلو..امیراحسان باورم کن..بقرآن من خیانت ...
-میدونم.
(شوکه شدم.فکرش را هم نمیکردم باورم کند!! فکر نمیکردم اینطور رفتار کند..تندی نشستم و با ترس دست روی پیشانیش گذاشتم):
حسم قابل بیان نبود.من داشتمش...برای خودم بود این ته ریش و این سینه ی پهن برای من بود.با پررویی تمام سرم را روی سینه اش گذاشتم وبا مظلومانه ترین لحن ممکن گفتم:
-بخدا میخوام جبران کنم...امیراحسان بخدا من پشیمونم...بخدا میخواستم زودتر بگم اما ترسیدم...من ازت میترسیدم...بگو چیکار کنم...تو رو خدا امیراحسان بگو...(دستش با مکث روی سرم نشست)
-میدونم آبروم میره..آبروت میبره...(چشم بستم و عمیق عطرش را نفس کشیدم.دلم گواه میداد مهربان است اما کوتاه نخواهد آمد.)
-من چیکار میتونم بکنم...بد کردی بهار...به من به نرگس...(پیراهنش را چنگ زدم و گوش دادم):
-خرابم بهار..خراب...(سربلند کردم و دیدم بوضوح گریه میکند. گوله گوله اشک میریخت):
-چوب دوسر طلایی..."آخه من با تو چیکار کنم"؟ (از فریادش دلم ترکید.)...با نرگس چیکار کنم بهار؟ بی مادر بزرگش کنم؟! میشه ؟!
(و طنین کلمه ی "بی مادر" در ذهن و فکر و روحم پیچید او که گفت. بگویم"جامون" میشه ؟! نا امید کنارش دراز کشیدم)
هنوز نمیدانستم مسئله ساده بود و من بیهوده سخت میگرفتم،یا آرامش قبل طوفان بود؟ هیچ نمیگفت.حتی ذکر هم نمیگفت.من هم رویم را بیشتر از این زیاد نکردم و ساکت شدم.اگر آن زلزله ی داخل پذیرایی را فاکتور بگیریم؛بسیار آرام برخورد کرده بود!
صدای آیفون آمد.قلبم مثل گنجشک میتپید،از جایش یک سانت هم تکان نخورد.به سرعت به پذیرایی رفتم وتصویر امیرحسام لرزه بر وجودم انداخت.دویدم دراتاق وبا نگرانی وشرمندگی شدید گفتم:
-ام..امیر..حسامه ! چ...چیکار کنم ؟ (جُم نخورد.از ترس انکه زبانم لال سکته نکند تقریباً جیغ زدم:)
-امیراحسان توروخدا ؟؟! یه چیزی بگو! الهی خدا منو بکشه راحت بشم! (کنارش روی پا نشستم وگفتم):
-میدونم چیکار کنم خودم.یه جوری براش میگم که آبروت نره ! (چرت و پرت میگفتم.از استرس دیوانه شده بودم.شمرده شمرده گفت):
-در رو میزنی؛خودت میری تو اتاق صدات در نمیاد.(شوکه وبهت زده گفتم)
-چی؟؟ (یکجوراین حرف هارا ادا کرد که حس کردم میخواهد گناهم را لاپوشانی کند!! امیرحسام تا بالا آمده بود و حالا در واحد را تقریباً میکوبید)..آهسته بلند شد و گفت:
-"یا حسین" (از دیوار گرفت اهسته و شکسته
به پذیرایی رفت.)...دنبالش رفتم و بازهم زار زدم:
-نه نه نمیخوام..سکته میکنی تو..تو نمیتونی...(هولش دادم تا کنار برود وخودم در را باز کنم اما آنچنان داد کشید که حسام هم لحظه ای در کوبیدن فراموشش شد):
-"گفتم گم شو تو اتاق"
عقب عقب رفتم و بدون کوچکترین دلخوری کنار کشیدم.حق داشت من را آتش بزند. آنقدر به او ایمان داشتم که میدانستم خطا نمیکند.
فقط کمی نگران بودم چرا که دلم گواه میداد میخواهد این راز را سربه مهر درسینه نگه دارد.
بینی بالا کشان وهق هق کنان پشت در اتاق گوش ایستادم:
-امیراحسان ! پسر کشتیمون ...کجائید ؟ ؟ اینجا چه خبر بوده ؟ (امیراحسان مشخص بود به زور خودش را کنترل میکند):
-بحثمون شد امیرحسام.
-کوش بهار ؟ امیراحسان تو نمیدونی اون بارداره ؟! این چه وضعیه راه انداختی ؟
-عصبیم کرد.(با غصه قربان صدقه اش رفتم که حدالامکان راست جواب میدهد)
-یه چیزی بده بخورم بابا تا اینجا نصف عمر شدم.(شکسته و بی رمق گفت):
-ببخشید..خودت برو بردار داداش من حالم خوب نیست.(صدای امیرحسام بوضوح رنگ دیگری گرفت.رنگ شک،تردید والبته نگرانی برای برادر):
-امیراحسان تو عادی نیستی چته ؟ بهار کو ؟ (وبلند صدایم زد) بهار جان ؟ بهار؟ (امیراحسان با بغض گفت):
-ولش کن تو اتاقه...(ازترسش جم نخوردم اما حسام ول کن معامله نبود)
امیرحسام:-بهار ؟ بهار بیا ببینم. (در یک آن همه چیز قاطی شد .وقتی که بلند گفت "یاحسین احسان چت شد؟" دیگر طاقت نیاوردم وبه سرعت چادر سفیدم را هرطور که بود سرم کردم ودویدم.درحالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم):
-الهی من قربونت بش...بشم...الان (اما درحالی که بیحال در آغوش حسام بود فریاد زد):
-برگرد تو اتاق.(مقاومت کردم وبا سرتقی روبه حسام ادامه دادم):
-حسام اون نمیتونه بد باشه حالش واسه این بده.حسام توروخدا (تمام قوایش را جمع کرد ودادکشید):
-"بهت گفتم گم شو تو اتاق" (با چشمهایش التماس میکرد خفه خون بگیرم[خفقان] همانطور خشمگین نگاهم میکرد و زور میزد تا بفهماند باید ساکت باشم. انقدر به او فشار آمد که با آن همه زور و توان تعریفیش بیهوش شد!! )
در مخیله ام نمیگنجید امیراحسان با آن زور و هیبت حالا مانند یک کبوتر زخمی در آغوش برادر بزرگ ترش از حال برود.
من را رها میکردند؛غش میکردم چه رسد به حالا که او به این وضع افتاده بود.پلک های خودم هم بالایی رفت وتنها فرمانی که به مغزم رسید این بود که خودم را به سمت مبل مایل کنم تا نرگس ...بماند..لحظه ی آخر "یا حسین" حسام را شنیدم و دیگر هیچ . . .
وقتی به هوش آمدم همه چیز یادم بود.هیچگاه این موضوع را درک نکردم که چرا درفیلم ها بعداز به هوش آمدن میگویند اینجا کجاست؟ ما اینجا
چه میکنیم؟! تک تک اتفاقات شوم یادم بود.نور و سفیدی بیمارستان اذیتم میکرد.نگاهم به قطره های سرم بود.سر که چرخاندم دیدم امیراحسان آن طرف روی یک تخت دیگر سرم به دست دراز کشیده است.آخ که چقدر خجالت میکشیدم.ساعدش روی پیشانیش بود.
حالم از خودم بهم میخورد.هیچوقت انقدر ضعیف ندیده بودمش.نسرین آهسته در را باز کرد و با دیدنم؛ لب زد "سلام" و خندان و مهربان انگشتش را روی بینی اش گذاشت و به امیراحسان اشاره کرد.با تمام بی رمقیم از کارش خنده ام گرفت.لبخند بی جانی زدم.
در یخچال را باز کرد و متوجه شدم برای من چیزی میاورد.اصلا نمیتوانستم بخورم.آرام سر بلند کردم و پچ پچ گانه گفتم:
-نمیخوام نیاری چیزی (مثل خودم جواب داد):
-به تو ربط نداره واسه نرگس میارم.(باز سرم را روی بالش گذاشتم و او درحالی که آب میوه را برانداز میکرد کنار تخت نشست)
باهمان حالت پچ پچ گفتم:
-حالش چطوره؟ ( پرغصه امیراحسان را نشان دادم.نگاهش کرد و سپس نِی را داخل آبمیوه زد):
-خوبه.(نی را به سمت دهانم آورد.با پررویی خوردم و دوباره سر بربالین گذاشته گفتم):
-یه ذره حرف بزن نذار من بپرسم.شوهرت کجاست؟ کیا فهمیدن؟ چی شد؟
-حسام زنگ زده بود اورژانس اومدن بردنتون.بعدشم به من زد بیام اینجا.کسی هم جز ما دونفر وشما دونفر نمیدونه.
(خوشحال از اینکه نسرین من را بعد از آن همه توهین بخشیده است؛پر بغض گفتم):
-ممنونم نسرین.(با ناراحتی به کاسه ی پرآب چشمم زول زد وگفت):
-بخدا تو گریه کن من برم.(مطیعانه اشک هایم را پاک کردم و گفتم):
-میخوام برم..بگو سرممو در بیارن.(مثل مادری که دختر نق نق کنانش را آرام کند گفت):
-باشه عزیزم تو اونو بخور میریم.(ممنونش بودم که سین جیم نکرد چه بین ما گذشت که به این روز اُفتادیم)
-بچمو چیزی نگفتن؟ ( حواسم نبود صدایم بلند شده .با تشر اما مهربان گفت):
-هیس! سرش درد میکنه اون..(بانگرانی نگاهش کردم.همانطور خوابیده بود.)...نه نرگس خوبه فقط همون توصیه های همیشگی.یک جورهایی همه باور کرده بودند بار شیشه ام یک دختر است ونرگس صدایش میزدند.
لحظاتی بعد که قرن ها برای من گذشت،دکتر با دوپرستار داخل شدند.بدون آنکه حرفی با خودمان بزنند؛ کارهایمان را راست وریست کردند و فقط شنیدم که دکتر از امیراحسان پرسید "بهتر شد؟ " و او در حالی که آستینش را پائین میداد؛ اخم آلود سر تکان داد که "نه"
نگاهم نمیکرد.حتی یک نظر..لباس او آبرومندانه بود اما من یادم می آید لباس خوبی نداشتم.باهمان چادر آورده بودنم و نسرین برایم لباس آورده بود.امیراحسان با سردترین لحن ممکن روبه نسرین گفت:
-بیارش من پائینم.(مشخص بود نسرین دلش به حالم میسوخت و در ذهنش علامت
سؤال بزرگی بود.)
زیربازویم را گرفت و آهسته به سمت آسانسور برد.
در محوطه نشسته بود وسرش را گرفته بود.از شرم دلم میخواست بمیرم.تقریباً پشت نسرین سنگر گرفته بودم.
-امیراحسان جان،حسام ماشینشو گذاشت خودش رفت،من میرسونمتون.(بلند شد و جلو جلو راه افتاد)
نسرین با حرص گفت:
-شما میدونید کجا پارکه مگه ؟! بیا اینوری ببینم.(برگشت وبدون آنکه نگاهم کند گفت):
-ببرش خونه من میرم جایی.(دلم نشکست.اصلا اصلا ناراحت نمیشدم.تازه دوست داشتم بیشتر مورد خشمش باشم تا زبانم لال سکته نکند)
-وا ؟! حالش خوب نیست باید باشی خونه ! من غروب میتونم بیام...(نگذاشت ادامه دهد و پشت به ما راه افتاد و دستش را تکان داد که یعنی ولم کنید.)
-تو کجا نسرین؟
-نیام بالا ؟!
-نه..ببخشید نه دلم میخواد وقت تورو بگیرم نه اینکه شرایط خونمون جوریه که بشه بیای داخل .
-آخه الان تنهایی که نمیتونی ...(میان حرفش آمدم و با اطمینان پلک زدم)... میتونم نسرین جان شما برو به بچه هاتم برس...
نگهبان در را زد و با دیدنم ایستاد:
-سلام خانوم.(سرتکان دادم و خسته به سمت آسانسور رفتم)داخل که شدم تازه یادم آمد کلید ندارم.حوصله ی این یکی را نداشتم.معلوم نبود تا کی باید در راه پله بمانم.مثل بچه ها بغض کردم.دیگر خسته شده بودم.از درودیوار برایم میبارید شاید درمقابل فاجعه ی زندگیم فوق العاده ساده باشد اما کسی جای من نبود.بریده بودم.دیگر نمیکشیدم.در که کنار رفت بی رمق و با حالی زار به سمت پله رفتم.چشمم به درمان افتاد.خشکم زد. کفش های امیراحسان پشت در بود.ترجیح میدادم درهمان راهرو بشینم تا اینکه شرمنده ی نگاهش باشم.
نمیدانستم در بزنم یا نزنم.درکم نمیکنید چه حالی داشتم.از اینکه من در بزنم و او برایم باز کند خجالت میکشیدم.اوج پررویی بود.میخواستم تاجایی که میشود؛کمتر با اوبرخورد داشته باشم.بخدا که نمیشد...نمیشد و چیز ساده ای نبود.روی پله نشستم و پشت در کز کردم.نمیدانم تا کی میخواستم آنجا بمانم.فقط میدانستم درحال حاضر نباید کاری بکنم.شاید بیست دقیقه گذشته بود که در راباز کرد.اصلا محلم نداد.فقط در را باز کرد و برگشت داخل...آهسته ایستادم و به خانه ای که روزی فکر میکردم خانه ی امیدم است قدم گذاشتم.در را بستم و با بلاتکلیفی به در تکیه دادم.آهسته وناتوان خراب کاریش را جمع کرد.میخواستم بگویم دست نزند خودم جمع میکنم اما مگر رویش را داشتم؟
مشخص بود بریده است وفقط برای آنکه مشغول باشد این تمیزکاری سخت را انجام میدهد.با نا امیدی دست هایم را درهم میپیچاندم.
وقتی که به سمت آشپزخانه میرفت کمی سد راهش شدم و با اوج شرمندگی گفتم:
-امیر فقط چند لحظه بشین.(نگاهش
کردم.انقدر بدش آمده بود که فکش را منقبض کرده و به ناکجاآباد نگاه میکرد تا فقط من را نبیند.)
-...
-امیراحسان بخدا من نمیذارم اینجوری بمونه.(خودم هم نمیدانستم چه میگویم.لب ها و فکش بالا وپائین میشد.بلاخره درچشمهایم زول زد و با بغض گفت):
-برو کنار...(انگشت تهدیدش را بالا آورد وبا معصومیت گفت): فقط بخاطر نرگسم..میفهمی؟ از خدا مهلت گرفتم نرگس سالم به دنیا بیاد تا اون موقع کر باشم و کور ..حالا برو کنار...(کنار رفتم ودرحالی که ازمن گذشت دوباره برگشت وگفت):
-یک مو از سرش کم بشه،من نمیدونم حالا به هردلیلی...جفتمونو سینه ی قبرستون تصورکن.(دودستی صورتم را پنهان کردم وگوش به حرف هایش سپردم):-دیگه نمیخوام ریختت رو اینجا ببنیم.سعی کن کلاً نباشی جلو چشمم.
******
صدای بی روح و بی حسش را میشنیدم:
-نه امیرحسام تا غروب خودمو میرسونم یکم کار دارم.(گوشیم لرزید...)
-....
-الان کیلیدساز داره میاد.نه میدونم چی میگی داداش.باشه..دستتم درد دنکنه،از نسرینم تشکر کن.میگم حالا...قربانت خداحافظ.
(کلید ساز میخواست بیاید! یعنی فکر میکرد در نبودش؛شاهین اینجا تردد میکند؟! نمیدانم...فقط خوشحال بودم زودتر گفتم تا قبل آنکه بدتر شود)
گوشی را نگاه کردم.شاهین پیام داده بود "روز شماری میکنم واسه دیدنت...من پیام نمیدم دلیل این نیست بیخیال شدم! خودت آدم باش ویه احوالی از خودت بده"
برایش نوشتم "میخوام زود تر این زندگی نکبتی رو تمومش کنم.میام شاهین جان"
دلم نمیخواست یکهو سگش کنم.گفته بود اگر سرعلیرضا ناتویی کنم؛ روزگارم سیاه است و میدانستم این کار را میکند.در حال حاضر نمیتوانستم وحشیَش کنم.جوابم را نداد و من پیام ها راپاک کردم و گوشی را روی عسلی گذاشتم.صدای صحبتش با مرد کلیدساز میامد:
-نمیدونم هر کدوم بهتره.(مرد که مشخص بود از رفتار سرد احسان شوکه شده است گفت):
-جناب سرگرد کمکی برمیاد؟ ( انقدر رفتارش حسنه بود که وقتی بدخلق میشد کاملا مشخص بود)
-نه ممنونم.فقط التماس دعا.
-محتاجیم به دعا...(مدتی گذشت و دوباره ادامه داد)...بفرمائید این دوتا کیلید فاب خودش بیشتر خواستید بگید بزنم بیارم خدمتتون.
-نه ممنونم .چقدر شد؟ (تعارف و چانه زدنشان را گوش ندادم.وای که سخت ترین جای اعترافم؛همانی بود که شاهین آمده بود خانه امان....با کلید خودش ودر نبود امیراحسان)
در رابست و چلپ و چلپ با دمپایی های خانگی اش به طرف اتاق آمد.همانطور که لبه ی تخت نشسته بودم دودستی روتختی را چنگ زدم.
تصور کردم برای دادن یکی از کلید ها میاید اما بدون توجه به من هردورا در کیف دستیش گذاشت و آن را در کمد پرت کرد و برگشت.
همین که به درگاه رسید؛لرزش گوشیم روی
پاتختی بوضوح مشخص شد.خشکش زد و برگشت.رنگم پرید.نگاهش به گوشی افتاد وتا آمد برش دارد خودم برش داشتم.چشمانش را بست و با فکّی قفل شده دستش را بطرفم دراز کرد و انگشتانش را به معنی "بده" تکان داد.
با دستی مرتعش گوشی را کف دست بزرگش گذاشتم و او چشم باز کرد.توقع داشتم بگوید "کُد" گوشی را بزنم؛ اما دیدم خودش یکی یکی ارقام را زد و گوشی باز شد! این هم از اثرات زندگی با یک نظامی.مطمئن بودم شاهین است.نور گوشی در صورتش افتاده بود و مژگان بلندش تند و تند حرکت میکرد .
قلبم بوضوح تیرکشید.دستم را روی سینه ام گذاشتم و در حالی که در آستانه ی گریه بودم؛ گفتم:
-امیر....(اما گوشی را در بغلم انداخت و بدون عکس العملی خارج شد).به سرعت برش داشتم و نام نسیم به قلبم جان داد:
"خوشگل خاله چطور مطوراس ؟؟ کی بیام دکتر باهات ؟ راستی فرید کار تدریس پیدا کرده! بخدا قول داده هرچی در اورد فعلا بذاریم کنار واسه احسان...قربونش برم! خخخخ! (وآیکون بوسه برای احسان فرستاده بود!! )"
این بار به خیر گذشته بود،البته من همه چیز را به او گفته بودم.حتی گفته بودم که در حال حاضر هم به من پیام میدهد.اما خب روبه روشدن با عمل فرق داشت..دوباره به اتاق برگشت و بازهم همان عمل را تکرار کرد.دستش را دراز کرد تا گوشی را بدهم.
وقتی انگشتش را روی شاسی خاموش شدن فشار داد؛تقریباً فهمیدم میخواهد چه کار کند.گوشی اهدایی خودش که کلی با مارک و مدلش حس غرور به من میداد را در جیبش گذاشت و روبه دیوار گفت:
-کار داشتی فقط با تلفن خونه.رابطت رو با فامیلا؛ دقت کن "فامیلا" یعنی خانواده ی جفتمون نه فقط "خودت" کم میکنی تا جایی که به صفر برسه.دیگه تو لیاقت حضور تو جمعارو نداری.تو یه آشغالی فهمیدی؟ آشغالی که یه دختر بی گناه پاک رو به تجاوز و کشتن داده و باکش نبوده!! واینکه اعتمادی بهت نیست.شایدم هنوز جاسوسی! و من دراصل وظیفمه که این ماجرارو گزارش کنم چون تو الان یه جاسوس حساب میشی اما...(بازهم بغض داشت.پشتش را به من کرد و گفت)...نرگس نمیذاره..فهمیدی؟ بچم پیشته از بخت بدم..(انگشت اشاره اش را بالا آورد)
این در بازه،اما کلید نداری و این یعنی پاتو از خونه بیرون نمیذاری.قفلش بازه چون پائین سرباز گذاشتم ونگهبان هست فکر نکنی اعتماد دارم به وجود کثیفت.آبرومو بردی یادت نره...به بقّال و چقّال سپردم دیدنت به من زنگ بزنن! آدمن شعور دارن میفهمن فقط از دزدیدنت نمیترسم.چون گفتم حتی اگه با خواهرش بود به من بگید.حتی اگه با پدرش بود به من بگید.(از اتاق خارج شد و در را محکم کوبید)
اما ناراحت نشدم.با تمام وجودم میپرستیدمش.بهتر که اعصابش را با پرخاش آرام میکرد وگرنه دق
میکرد.دیگر برایم فرقی نمیکرد چه میشود.
من همه چیز را از دست داده بودم.زندگی با امیراحسان با ارزش ترین دارایی بود که به باد رفت. آبرو پیش خانواده دیگر ارزشی نداشت.
پر غصه دراز کشیدم.هنوز مانتو و شلواری که از بیمارستان آمدم تنم بود.حوصله ی نفس کشیدن نداشتم چه رسد به تعویض لباس..
لباس های اداره را میپوشید و من تکیه برتاج تخت نگاهش میکردم.دلم میخواست بگویم بعدش چه میشود اما میداستم خفه ام میکند.
حتی یک ذره هم دلش نمیسوخت حتی یک ذره هم توجه نمیکرد.اصلا نه به من ، میتوانست حال نرگس را بپرسد.به زبان آمده وگفتم:
-اگه جوابشو ندم؛وحشی میشه.(لال شدم تا چیز بیشتری از دوست پسر سابقم نگویم! ).بی حرکت ماند و حالا تجهیزاتش را یکی یکی برمیداشت.
-....
-بخدا بی حیا نیستم من نگران تو و خانوادتم..اصلا نگران خانواده ی خودم.نمیخوام به تهدیدش فکر کنم امیراحسان..(به گریه افتادم وادامه دادم):-احسان مستی بزرگ شده! الان تو سنیه که راحت گول میخوره! نذار بهش آسیبی بزنه ، امیراحسان بخدا اون کثافت، کاری رو که بگه میکنه...امیر مستی با من فرق داره،کّلا خانوادم رو قاطی من ندون..(اصلا انگار که نشنیده باشد)
بیسیمش را برداشت و تندی از جلوی چشمانم دور شد.همانجا دراز کشیدم و منتظر معجزه ماندم! هوا کاملا تاریک شده بود.
نمیدانستم شام خوردن در این شرایط معنی میدهد یا نه ! پس نه درست کردم و نه چیزی خوردم.همانجا مثل یک جنازه افتادم و ترس این را داشتم زخم بستر بگیرم ! هنوز نیامده بود.تلفن زنگ میخورد و حس جواب دادن نداشتم.یکی یکی روی پیغام گیر میرفتند :
نسیم:"آجی جواب ندادی نگران شدم.امیراحسانم ریجکتم کرد! توروخدا جواب بده تا شنیدی"
مادرم:"خودت که بی وفایی مامان ،واسه مغز بادومم زنگ زدم.چرا یه سراغی نمیگیری؟ باباتم نگرانه" (با غصه چشم بستم و یاد داستان جهاز افتادم)
فائزه:"خوبی عزیزم؟ گوشیت خاموشه چرا ؟! انقدر نگرانت شدم زنگ زدم اداره،محمد از احسان حالتو بپرسه! جون فائز یه چیزی بگو"
(در حالی که یک قطره اشک از چشمم میچکید پر بغض گفتم "نشکن اسمو")
دلم برایش تنگ بود.برای "امیرحسین" صدا زدنش..دیگر تمام شد.هیچوقت من امیرحسین نبودم.زمانی امیرحسینش بودم که آبرو داشتم.
فکر میکرد نام همسرش مقدس است نباید مردها بدانند اما نام زنش به عنوان ساقی خوشگل معروف بود.
باید یک فکری میکردم.اینطور با این شرایط نمیتوانستم دوام بیاورم.باید خودم را معرفی میکردم تا قانونی پیش بروم.قطعاً مادران بارداری در کشور پیدا میشوند که خطا و یا جرمی مرتکب شده اند و با آنها طور دیگری رفتار کرده اند یعنی میدانستم شرایط خاصم را در نظر
میگیرند.امیراحسان داشت میلغزید و این مشخص بود.کار و اعتقادش را داشت فدای احساساتش میکرد و من این را نمیخواستم.این کار او را از پا در میاورد.او نمیتوانست بد باشد.میدانستم که نابود میشود.تصمیمم را گرفتم.من باید برای امیرحسام یا محمد یا نسرین اعتراف میکردم.حتماً آنها قانونی برخورد میکردند.
صدای کلیدش آمد.خودم را به خواب زدم و کاملا طبیعی،آرام نفس کشیدم.هیچگاه ندیده بودم اینطور کشیده راه برود اما از وقتی شکسته بود؛دمپایی هایش چلپ چلپ صدا میداد.آهسته داخل شد و من سایه اش را بالای سرم حس کردم.
-الو ؟ آره دیدمش نسیم خانوم خیالتون راحت خواب بود
-....
-باشه میگم بهش شب بخیر.(بوی غذا میامد.دلم داشت زیرو رو میشد که صدایش من را شوکه کرد):
-به ما یاد دادن کسی که خوابیده با اونی که خودشو به خواب زده چه فرقی داره. پاشو...مکّار.(بدترین حرف ها را به من زده بود اما این مکار گفتنش دلم را آتش زد.خیلی معنی ها پشتش داشت.)
همانطور خوابیده اشک ریختم.ادامه داد:
-بهت گفتم دخترم چقدر واسم مهمه،بلند میشی مثل بچه ی آدم غذا میخوری.بعدش دیگه گریه و زاری نمیکنی چون تو روحیه ی بچم اثر داره.(برگشت خارج شود که دوباره زیر لب گفت)...دروغگوی کثیف!
نمیتوانستم تحمل کنم .فردا میرفتم وهمه چیز را تمام میکردم.هر دو راحت میشدیم.پیِ همه چیز را بر تن مالیده بودم.
وقتی معطل کردنم را دید فریاد کشید " بیا"
با حال و اوضاعی داغان بلند شدم . روی میز دوتا بشقاب و دوتا ظرف غذا بود.سرش را گرفته بود.از خجالت میخواستم بمیرم.بخدا قسم که اگر نرگس نبود خودم را از همین پنجره پرت میکردم تا سَقَط شوم.میز را تار میدیدم و از اینکه گریه هم ممنوع شده بود؛حالم بد بود.
حتی نمیتوانستم گریه کنم.دستش را بلند کرد وبشقاب من را برداشت،برایم کشید والبته بهتر است بگویم برای نرگس کشید و مقابلم گذاشت.چشمم به حلقه اش افتاد،قطعاً یادش نبوده درش بیاورد.برای خودش هم کشید اما فقط با قاشق وچنگالش بازی کرد.
خودش هم نمیتوانست توقع داشت من بتوانم.آرام گفت:
-بخور.
-نم..نمیتونم.
-باید بتونی.مجبوری بتونی.(از ترس خشمش به زور یک قاشق نصفه پر کردم و آرام جویدم).کاملا حس میکردم راه گلویم بسته است.
قاشق چنگالش را با یک "نوچ" کلافه پرت کرد و دودستی در حالی که آرنجش روی میز بود صورتش را گرفت.
پر بغض به قاب صورت دوست داشتنیش خیره شدم و در دل گفتم "بخدا درستش میکنم عزیزم"
(من هم آهسته قاشق چنگال را داخل بشقاب گذاشت که از صدای برخوردش با بشقاب،دستش را کشید وعصبی نگاهم کرد)
-گفتم بخور...(چرا نمیفهمید نمیتوانم ؟! انگار نرگس میخواهد و من نمیگذارم بخورد! )
-امیر تورو
خدا نمیتونم..(مشت محکمی روی میز کوبید و گفت):
-"باید بتونی" (همینکه دید در آستانه ی گریه هستم؛خشمگین تر خیره شد و منتظر بود تا اشکی بچکد و آشوبی به پا کند)
از ترسم خفه شدم و به زور خودم را نگه داشتم.بلند شد و گفت:
-ازت ...ازت ...(سربلند کردم و به هیبت رشیدش خیره شدم..ابروهایش اخم نداشت فقط غمگین بود و نزدیک به هم و رو به بالا)
خم تر شد و ادامه داد:
-ازت متنفرم...تو...تو دین و ایمان منو به باد دادی همین.(ترکم کرد و نمیدانم به کدام اتاق رفت.فقط در را با ضرب کوبید)
میدانم چرا گفت دین و ایمان.چون مشخص بود هنوز نمیداند میخواهد با من چه کار کند.این آبرو داریش چه معنی ای میداد جز خاک ریختن روی ماجرا ؟
آهسته لب زدم " من درستش میکنم"....تازه دیدم این حس خفگی دور گردنم روسری گره شده ام است.همانطور روی کاناپه دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی گذاشتم.مصمم بودم.فردا خودم را تحویل میدادم.نرگس هم خدایی داشت یکجوری بزرگ میشد دیگر!!
*****
از ترس آنکه خواب بمانم و او زودتر بیدار شود؛تا صبح پلک نزدم.وقتی نماز صبحش را خواند واز قضا طولانی تر از هر وقت دیگر دوباره به اتاق برگشت.وقتی خبری نشد؛آهسته بلند شدم و روسری را سر کردم.دستی به مانتوی چروک شده ام کشیدم و بدون آنکه به اتاق بروم وچادر سر کنم؛
کفش هایم را پوشیدم.سوئیچم را هم از جاسوئیچی برداشته بود! تحریم بودم..آهسته خارج شدم. نگهبان فضول بلند شد و باز هم چهارچشمی وضعیت من را نگاه کرد:
-خانوم سرگرد سلام خوبید؟ (میخواستم بگویم "خانوم ساقی و عوضی"بهتر است.).جوابش را ندادم چرا که حالم از او و فضولیش بهم میخورد.
میدانستم همین حالا تلفن را برمیدارد و گزارش میکندبه سرگرد جانش!
سرعت عملم را بالا بردم .و به سرباز که پررو پررو از من پرسید کجا؟! اهمیت ندادم.خودم را جلوی اولین تاکسی انداختم و دربست تا کلانتری رفتم.
*******
میترسیدم پشتم بیاید.دائم برمیگشتم ویک نگاه به عقب می انداختم.راننده مشکوک شده بود با سرفه ی مصلحتی گفت:
-تعقیب نمیشیم.فکر نکنم.(اخم کردم وصاف نشستم)
.ای داد بی داد که سید داشت خودش را گول میزد.مشخص بود دارد خودش را راضی میکند که من شرایطم خاص است و اومجبور است که مدارا کند! اما امیراحسان قانونمند بود این حرف ها در کَتش نمیرفت.
کاش همیشه پرصلابت میماند.خودش هم نمیخواست قبول کند دارد خطا میکند.شاید هم میخواست کمی فکر کند و من خودم را دست بالا گرفته بودم.مقابل کلانتری بودم که به راننده گفتم:
-من پول همراهم نیست صبرکنید الان از اینجا میگیرم میام.(کمی به او برخورد اما چیزی نگفت وسرتکان داد)
با آن تیپ رویم نمیشد داخل شوم حداقل آبرویش جلوی
زیردستانش نمیرفت بهتر بود اما ظاهر چه اهمیتی داشت؟ فقط باید میجنبیدم.
به سرباز جلوی در گفتم:
-میشه (...)تومن بدید من بدم به این راننده ؟ الان از سرهنگ میگیرم به شما میدم.(چپ چپ نگاهم کرد و با لهجه گفت):
-ندارم خانوم..برو داخل از سرهنگ بگیر.(اگر میدانست من که هستم سکته میکرد اما من هم معرفی نکردم تا امیراحسانم آبرویش نرود)
-نمیشه شما برید بگیرید؟ ( راننده که متوجه اوضاع داغانم شده بود غرید):
-نمیخواد صلوات بفرست.(با سرعت دور شد و سرباز به حقارتم خندید اما آنچنان عقده ای نگاهش کردم که لبخندش را خورد)
اگر حال و اوضاع خوبی داشتم حالش را میگرفتم اما ...
داخل اداره شدم.با اینکه یک بار آمده بودم؛اما بازهم گیج میزدم.شاید فکر کنید دیوانه شده ام اما واقعا از عشق زیاد به امیراحسان، این محیط را دوست داشتم! بخدا قسم که از جای جای آنجا بوی احسان میامد.از تصور اینکه اینجا راه میرود و ریاست میکند قلبم جان گرفت.
دلم میخواست تک تک سنگ و خشت وخاک اینجا را با عشق ببوسم.وسط راهروی شلوغ ایستاده بودم که صدای متعجب محمد آمد:
-بهار ؟! (نگاهم به نگاه نگرانش افتاد.پرونده ی داخل دستش را روی میز داخل راهرو جلوی یک افسر گذاشت و با حیرت گفت):
-اینجا چیکار میکنی ؟! با امیراحسان اومدی؟ (و سرش را جست و جو گر چرخاند)
-نه...(نگاهی به لباس هایم انداخت که جذب و فوق العاده به قول خودمان قرتی بودند. شلوار ومانتوی تنگ و کوتاه و من فکر میکردم دقیقاً نسرین از انتخاب آنها چه فکری کرده! خدا را شکرمشکی بودند حداقل ! )
-همون...وگرنه امیراحسان اینجوری ببینت گوشاتو میذاره کف دستت! (محمد را دوست داشتم.عالی بود.آرامش میداد اما نخندیدم و با بیحالی گفتم):
-محمد میخوام حرف بزنم.(فکر کرد شکایت زندگیم را دارم.اخم نگرانی کرد وگفت):
-جانم؟ با من حرف بزنی؟
-با تو با نسرین با امیرحسام...فرق نداره اصلاً هر سه تاتون.
-بهار جان شب میایم خونتون یه شامم میفتیم خوبه؟ (تصور میکرد مثل بچه ها شکایت امیراحسان را می آوردم محل کارش)
فرصت نبود.به دلم افتاده بود هر لحظه امیراحسان میرسد وهمه چیز خراب میشود.با عجله گفتم:
-خیلی واجبه محمد جان تو رو خدا جون طاها منو ببر پیش حسام.(سر تکان داد و نگران و پرسوال گفت):
-بیا دنبالم.(تقریبا دنبالش دویدم و نگاه خاص اطرافیان را نادیده گرفتم)پشت اتاقی ایستادیم و در زد و داخل شد :
-امیرحسام داداش،میشه چند لحظه بیایم؟ (صدای خنده ی امیرحسام ونسرین میامد):
-بیاید؟ با کی هستی؟
-با بهار ( متعجب و همزمان گفتند )
-آره! بیا سوال داره؟! (در را باز تر کرد و من سربه زیر داخل شدم و آرام نگاهشان کردم)
حالا ما یک بار خوش تیپ
بودیم این ها نمیگذاشتند! امیرحسام آنقدر از لباسم ناراحت شد که فکر کردم او شوهرم است!
سرخ شد و نگاه کوتاهی به نسرین که خودش را با درودیوار سرگرم کرده بود انداخت! اما کنترلشان را حفظ کردند و امیرحسام با مهربانی گفت:
-جانم ؟ (نسرین با لبخند گفت):
-بشین گلم..امیرحسام من برم اگه کاری ندارید (میان حرفش آمدم وگفتم):
-چرا...من...کار دارم یعنی اینجا باش...(خدایا توان بده همین..امیرحسام از پشت میزش آمد و با احترام کنار مبل من نشست.نسرین و محمد هم نشستند ومنتظر نگاهم کردند)
لب هایم باز شد اما دوباره خاموش شدم...
-چطوری بگم..
محمد:-راحت باش.(سرم را پائین انداختم و دست های لرزانم را درهم پیچاندم...انگشت هایم را که خیس از عرق بود؛یکی یکی شکستم)
نسرین:-نکن دختر!حرف بزن دق کردیم! اصلا امیراحسان کجاست..(چشم بستم وگفتم):
-میخوام حرف بزنم فقط به جون نرگسم همش عین حقیقته یعنی من ...(دست روی گونه های داغم گذاشتم)..هر چی که شده میخوام بگم.
(امیرحسام با نگرانی گفت):-چی شده مگه؟ احسان خوبه؟! یا حسین!
-من اومدم اعتراف کنم.(بغضم ترکید.) محمد با وحشت گفت:- به چی ؟!
-به خی..خیلی چیز..چیزا...(در با شدت باز شد و امیراحسان آشفته حال به جمع چهارنفره نگاه کرد)
قلبم نزد..نگاهش ملتمس و پرسشگر به من افتاد.انگار که میخواست بفهمد تا چه حد لو رفته !
-بلند شو بهار .
امیرحسام:- علیک سلام صبح شما هم خوش.(پنجه در موهایش کشید و گفت):
-بهار مثل بچه ی آدم بلند شو. (طوری گفته بود که فقط میدانستم باید گوش بدهم ! آمدم بلند شوم که امیرحسام محکم گفت):
-بشین.(امیراحسان با خشم به برادرش نگاه کرد اما روی صحبتش با من بود):
-بلند شو بهار.(امیرحسام بلند شد و سینه به سینه ی برادرش ایستاد و از قضا او هم من را مخاطب قرار داد):
-بهار همونجا میشینی.(!!)
*******
همچین صحنه ای تو تمام عمرم ندیده بودم.دو مرد باهوش به پست هم خورده بودند.جوری به یکدیگر یکدستی میزدند که دهانم باز مانده بود:
امیرحسام:-توقع نداشتم از ما پنهون کنی امیراحسان! (امیراحسان کمی درچشمهایش خیره شد وگفت):
-مسائل خصوصی زندگی ما به دیگران مربوط نیست داداش.ببخشید.(اینبار امیرحسام کمی مکث کرد وگفت):
-اما این خصوصی نیست..یعنی تا اینجاش که مشخص شد خصوصی نیست.(امیراحسان باهوش تر بود):
-نه داداش شما نمیتونی به من یه دستی بزنی.چیز مهمی نیست.یکم بحثمون شده،نیازی به این کارا نیست.(کاملا نمایشی به من نگاه کرد وگفت):
-بهارجان بلند شو عزیزم.(سرم را به طرفین تکان دادم وگفتم):
-نه من میخوام بهشون بگم.بخدا بخاطر خودمون ..زندگیمون....(دوباره آتش گرفت.با خشم گفت):
-بهار بهت گفتم ساکت میشی و میمونی خونه.(این بار
نسرین هم به حرف آمد):
-امیراحسان داداش خب بذار حرفشو بزنه ! حتما اونقدری...
-شما خواهشا ساکت نسرین جان.(امیرحسام عصبی گفت):
-برو بیرون ما میخوایم حرف بزنیم.(امیراحسان توجهی نکرد و به سمت من آمد و مچم را گرفت اما حسام محکم دستش را کشید و فریاد زد):
-فکر کردی من میذارم پاشو از این اتاق بذاره بیرون ؟ لب تر کنم صد تا سرباز در اینجارو میبندن ! (امیراحسان مقابل برادر با سری پائین افتاده گفت):
-امیرحسام داداش.همیشه واست احترام قایل بودم.نذار رومون باز بشه.شما حق داری بزنی داغونم کنی اما بحث بهار جداس.
(امیرحسام اما نمیتوانست به خوبی احسان آرام باشد.همیشه میدانستم عصبی تر است.با صدای بلندی گفت):
-اون گفت میخواد اعتراف کنه! اعتراف به چی احسان ؟نگو که میخوای خلاف ما کاری کنی؟! چرا نمیذاری حرف بزنه ؟ (در باز شد و مردی با یک پرونده داخل شد):
-ببینید جناب سرهنگ پیداش...(محمد فوری بلند شد و بازوی مرد را گرفت و با احترام بیرونش کرد)
-بهار غلط کرده میخواد اعتراف کنه.حسام شما نمیدونی اما نسرین میدونه ، دوران بارداری زنو دیوونه و تخیلی میکنه.(به خداوندی خدا حس کردم شاخ دراورده ام چرا که با این حرف بعید از او دوطرف جمجمه ام سوخت)
-نه برادر من .مشخصه که چیز مهمی پیش اومده پس بذار پنج تایی همینجا حلش کنیم.(امیراحسان کنترلش را از دست داد و روبه من گفت):
-گم شو بیرون تا ایجا یه غلطی نکردم.(از ترسم به سمت در دویدم و اما حسام فریاد کشید):
-بمون.تا من نگم کسی از جاش تکون نمیخوره.(امیراحسان در روی برادرش فریاد بلند تری کشید و گفت):
-تو دخالت نکن حسام به توربطی نداره ! (حسام کنترلش را از دست داد وکشیده ای توی صورت احسان خواباند.انقدر محکم زد که من دردم گرفت).من و نسرین با التماس خواستیم تمامش کنند اما در روی هم ایستاده و کوتاه نمیامدند.محمد آرام بین جفتشان تردد میکرد و یک ضربه به سینه ی هرکدام میزد و دائم میگفت صلوات بفرستید اما احسان همچنان دستش روی گونه اش بود.با تهدید گفت:
-داداش هیچکس اینکارو با من نکرده بود!
-آره .چون اون موقع روت حساب میکردیم.چپ بری بازم میخوری.
-نه...این کارو زدم پای عصبانیتت.(دست آویزان کنار بدنش را گرفتم وگفتم "توروخدا" اما با ضرب پس کشید)
-نه امیراحسان پر رویی کنی بازم میخوری.حالا بگو بهار بگه چی شده.(احسان گفت):
-تا من اجازه ندم آبم نمیخوره .قدرتت تو ادارست حسام.اینجا مافوق منی اما تو زندگی خصوصیم حق دخالت نداری.
-مافوقت میگه بگو زنت چیکار کرده مجبور شده با این سرو وضع بیاد اینجا .(احسان دوباره فریاد کشید):
-حسام نرو رو اعصاب من گند نزن به برادریمون.(حسام که مشخص بود میخواهد
نشان دهد خیلی قدرت دارد یکی دیگر در گوشش زد و گفت):
-اینجا صداتو واسه من نبر بالا.(امیراحسان سرش را پائین انداخت و دیدم که گفت "استغفرالله....")...
باگریه گفتم:
-حسام واسه چی میزنیش ؟ (و وحشیانه مقابلش ایستادم)...اشتباهو من کردم.من کثافتم چرا دست روش بلند میکنی ؟ نمیبینی چقدر آقاست ؟!
(امیراحسان آهسته گفت):-برو تو ماشین بشین منم میام.(اما حسام گفت):
-من دیگه نمیذارم بدون حرف بره.
-شما حقی نداری داداش.من دلم نمیخواد همسرم اینجا باشه.(امیرحسام یقه اش را دودستی گرفت و گفت):
-نذار کاری رو که نمیخوام بکنم،بکنم.(امیراحسان مچ های او را گرفت وفریاد زد):
-دستت رو بکش حسام .. بهار چیز میخوره حرف بزنه!
-خفه شو دیگه خودم فهمیدم قضیه تا چه حد مهمه و حالا بیشتر مشتاقم کردی.(آنقدر فریاد امیراحسان وحرفش جگرسوز بود که بغض نسرین هم ترکید):
-اون حامله اس حسام میفهمی ؟؟ حامله . (حسام با فریاد بلند تری گفت):
-حامله باشه ! مگه من چیکارش دارم که اینجوری میکنی ؟ (امیراحسان نزدیک بود گریه کند.دیگر غد نبود.با عجز فریاد میزد):
-اون نمیتونه حسام بفهم...بچه داره ...خودم میدونم دارم چیکار میکنم جون امیرحسین ولمون کنید.
(حسام اما خشن بود.خب شغلش بود.دلش را مجبور بود سنگ کند ):
-باید اعتراف کنه.(امیراحسان قدرتش را جمع کرد و دست حسام را جدا کرد و محکم هولش داد.حسام تلو تلو خورد و با چشمان خون آلود فریاد زد):
-نَقَوی،اَشتری؟(دو سرباز به سرعت داخل شدند):
-ایشون رو ببرید بازداشتگاه.(بخدا که معنای زرد کردن واقعی را در این دوسرباز دیدم !! )
-آقا...جناب سرگرد رو ...نه آقا...(حسام دیوانه شد):
-آره ببرینش.(امیراحسان گفت):
-بد کردی حسام.
-ببرینش.(دو سرباز نگاه وحشتزده اشان را به احسان دادند و احسان خودش با پای خودش رفت بازداشتگاه!! )
لحظه ی آخر نگاه حسرت باری به من کرد و سر تکان داد. . .
برعکس آن چیزی که نشان میداد؛خیلی هم عاطفی بوده و من هنوز با این همه هم خانگی نفهمیده بودم.وقتی رفت با التماس به حسام گفتم:
-حسام تورو خدا بگو نره. ( با ملایمت مقابلم ایستاد وگفت):
-چیزی نمیشه که ! یکم ادب میشه.
-شخصیتش اینجا خرد میشه ! جلوی بقیه! (با محمد بهم نگاه کردند و محمد هم سرتکان داد):
-راست میگه داداش البته من کاره ای نیستم الان نه تنها اینجا بلکه تو کل کلانتریا میپیچه.(با عصبانیت گفت):
-نه باید ادب بشه خیلی سربه هوا شده.اون اینجوری نبود.یه خاندان بیشتر از من روش حساب میکردن.(وتازه یادش افتاد من میخواهم چیزی بگویم.نسرین گفت):
-من برم یه چیزی واسش بیارم بخوره.
-نه نسرین میدونم که نمیتونم بخورم.(نگاهم به آیینه ی گلدان بزرگ کنار اتاق افتاد.رنگم
مثل گچ شده بود ولب هایم سفید تراز گچ)
نشستم وسرم را گرفتم.شروع کردم به تعریف.از اولش تا حالا . مثل زمانی که برای امیراحسان اعتراف کردم.تنها تفاوتش این بود که خیلی از چیزهای غیرضروری را حذف کردم.چیزهایی که فقط حق احسان بود بداند.این اعتراف زمین تا آسمان با آن روز فرق داشت.نگاهم به نسرین افتاد فقط کلمه ی هنگ برایش مناسب بود.با محمد به هم نگاه میکردند! امیرحسام شقیقه هایش را گرفته بود و مثل امیراحسان ذکر میگفت!
کم کم که از بهت در آمدند تبدیل شد به یک بازجویی کامل.دیگر حس نزدیکی نداشتیم.هر سه روی سرم ریخته بودند و سؤال میپرسیدند.
سرم گیج میرفت.نسرین مثل افسرهای واقعی خانم که درفیلم ها دیده بودم رفتار میکرد.گاهی که تته پته می افتادم در جوابهایش سرم داد میکشید! و من هم خودم را خیس میکردم! محمد هم دیگر مهربان نبود.نه اینکه از من به سرعت متنفر شده باشند نه. فقط بدجور در نقششان غرق شده بودند.جانم بالا آمد تا جریان زینب را گفتم.انقدر سؤال پیچم کردند که دست روی دهانم گذاشتم و با دست آزادم اشاره کردم کمک کنند.(نسرین که از وقتی جریان علیرضا را فهمید عصبی تر شده بود با خشم گفت):
-همین روبه روی اتاق.(دویدم و خارج شدم)
به دلم افتاده بود نرگس نمیماند . نمیدانم چرا اما حس میکردم دیگر ندارمش.از صبح هم هیچ تکانی نداشت.
دست به دیوار گرفتم و آهسته آهسته خارج شدم . روسریم دورم افتاده بود توان نداشتم تا آن را درست کنم.نسرین پشت دربود.
کمی ملایم تر شده بود.دلخور بود اما بازهم شده بود همان زن عاقل سابق...در مورد قدّم نظرم عوض شد گویا خیلی بلند بود.دستش را بلند کرد و روسریم را روی سرم کشید اما نتوانست و جدی اما آرام گفت:
-اونو سرت کن.(با لرزش گفتم نمیتونم...و هق هق مانده بود برایم...)
گویا امیراحسان را هم آزاد کردند.با جر وبحث شدیدی تند وتند به طرفمان می آمدند. حسام داد میکشید او داد میکشید...محمد هم دنبالشان.نسرین نگاهم کرد وگفت :
-وا؟ یعنی چی نمیتونی ؟ نگران نباش حالا حتماً تخفیفی چیزی میشه ... ( اما حالم خوب نبود..نگاه هرسه اشان بهم افتاد. فقط حس کردم خیس خیس شدم ..کم کم گرم شدم و با ناباوری نگاه گنگی بهشان کردم و گفتم)
-"یا فاطمه ی زهرا "
******
تمام شد. رفت.پروانه نشده رفت...تمام دلخوشی این روزهایم بود.اما در بدترین شرایط تنهایم گذاشت.دلخوش بودم به تلنگرهایش.اما مادر را تنها گذاشت.مثل آنکه دختر هجده ساله ام را ازدست داده باشم برایش زار زدم.آنقدر بیتابی کردم که متوجه میشدم کم وبیش از اتاق های دیگر سَرَک میکشیدند و جویا میشدند.تخت را چنگ میزدم و تمام عزیزانم را صدا.
نسرین با عصبانیت کسانی را
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد