بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

وگفت):
-عزیزم قربون نرگسم بشم...بخدا اوضاعمون خوب نیست آجی.
-احسانم باهام قهره..خیلی دلم گرفته فائزه...میشه بیام خونه مامان؟ (به من و من افتاد ومن شکی نکردم)
-باشه...قدمت..روچشم منم اونجام ..بیا دوره همیم.
-تو که همیشه اونجایی (کوتاه خندیدیم.)..پس من الان میام.
آماده شدم و تنها ؛ راهی خانه ى حاج خانم شدم.دلم میخواست ببینم امیراحسان بازهم نگران تنها بیرون رفتنم میشود؟
اما دلگیر بود و دیگر روزها سه مرتبه زنگ نمیزد.
زنگ خانه اشان را زدم و در با تقی باز شد.
داخل شدم و خواستم دو در بزرگ را باز کنم تا ماشین را به حیاط ببرم.اما دیدم ماشین محمد و حسام پارک است.متعجب از پله ها بالا رفتم.سابقه نداشت این وقت روز اداره نباشند.الان باید هرسه سرکارشان میبودند.
به ایوان رسیدم وبا احتیاط گفتم"یاالله" !!
وقتی رسیدم و جمعشان را جمع دیدم؛قلبم نشکست. له شد. پاره پاره شد. لبم را گزیدم و چشمان عوضیم را فحش دادم که تار شد.
امیراحسان،امیرحسام،محمد،ن سرین،همه...همه اشان باهم...بدون من ... تنها تنها...خب از الان کم کم جایگاهم مشخص شد.
********
آنقدر خرد شدم که دلم میخواست بمیرم.حتی نتوانستم سلام بدهم.حتی نتوانستم برگردم.بلاتکلیف ایستاده بودم که پدراحسان گفت:
-سلام دخترم.بشین..(نگاهم روی جمع چرخید..مردها سرشان را گرفته بودند و خانم ها اشک میریختند.آهسته پیش رفتم و در دورترین نقطه دور از جمع نشستم)
امیرحسین با نهایت احترام برایم شربت آورد و مؤدبانه گفت:
-بفرمائید زن عمو.(از او هم خجالت میکشیدم و حس میکردم مضحکه اش هستم.یعنی دربرابر یک بچه هم خودم را کوچک میدیدم)
-مرسی,عزیزم.(بغض داشتم قدر هندوانه.بیچاره خودم بیچاره دخترم.حس میکردم اعضای غریبه ی جمع هستیم).امیراحسان در جمع هم رعایت نکرد.همانطور سرگرفته نشسته بود.حاج خانم گفت:
-بهار جان نگفتیم بیای چون بارداری، گفتیم شاید حالت بد بشه مامان جان.(اشک هایش را پاک کرد و من پرسشگر به فائزه نگاه کردم)
-امروز اون آشغالا به امیرحسام زنگ زدن گفتن ساعت شیش غروب امروز میخوان زنگ بزنن صدای علیرضارو بشنویم..بهت نگفتیم ،تو الان نباید استرس بهت وارد بشه.(نسرین ضجه زد و من مات حرف هایشان...از اینکه بخاطر خودم خبر نداده بودند حس بهتری داشتم ! یعنی که بازهم زود قضاوت کردم.یعنی اینکه این خانواده بدی نداشت ! )
حاج آقا ادامه داد:
-اما دیگه زنگ زدی نمیشد بگیم نه.در خونه ی ما به روی کسی بسته نیست ولی باباجون خواهشا زنگ که زدند بلند شو برو.(سرم را پائین انداختم و شقیقه هایم را فشردم.).نسرین جوری گریه میکرد که دل دشمن خونیش هم خون میشد چه رسد به من که چیزی در دلم نبود.خیلی

1400/03/09 09:07

دوست داشتم بغلش کنم آرامش کنم اما نمیشد.جای علیرضا بدجور خالی بود.الهی بمیرم....کاش بود تا برایش صدوهشتاد میزدم و انقدر چشم انتظارش نمیگذاشتم.
اشک کوچکی مثل قلب علی از چشمم چکید.تنها امیدم ؛دل رحمی ذاتی شاهین بود.میدانستم زیاد بچه را عذاب نمیدهد اما بازهم مشخص نبود چه میشود...شاید از حسام بابت تیری که خورده بود کینه داشت...نمیدانم...تلفن که زنگ خورد همه شوکه شدیم.امیرحسام فریاد زد خانم ها به اتاق بروند اما نسرین آنقدر بی تابی کرد و سروصورتش را چنگ زد که فرصتی نشد تا حواس بقیه به من و فائزه باشد.همگی هجوم بردیم و امیرحسام جواب داد.
-الو؟
-...
-میشنوم... خرچنگ...(قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا نداشت)
-...
-بی ناموس تو با مادرش چیکار داری ؟! (نسرین جیغ هایی میکشید که انگار زبانم لال علی را کشته بودند)
متوجه شدم خرچنگ اصرار دارد روی اسپیکر حرف بزند.مطمئن بودم با همان گوشی خاصش صحبت میکند که خیالش از ردیاب راحت است و اینطور مکالمه را طول میدهد.
امیرحسام روی اسپیکر زد و خرچنگ شروع کرد:
-سلام بروبچه های آگاهی ! غروب دلگیرتون بخیر ! علی کوچولو خیلی آرومه..برعکس شما که تک تکتون هارید ! طفلک وقتی گفتم انگشتات رو ببینم و گفتم اول کدوم رو واسه مامانت بفرستم ؟ گفت همشو چون مامانم دستامو بوس میکرد همیشه ،همشو دوست داره !
(وای خدا... دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دیدم که نسرین بیهوش شد.فائزه آنقدر جیغ کشید که طاها در بغل محمد بی تابی کرد)
دویدم به سمت دستشویی و آنقدر عوق زدم که جانم در آمد.امیرحسام خرچنگ را به فحش بسته بود.صدای عربده های مردانه تمام فضای خانه را پر کرده بود.نگاهم به تصویرم در آئینه افتاد.آب دهانم را روی چهره ى کثافت و موذیم انداختم.من یک عمر با این بی خداها زندگی کردم.کسانی که سر میبریدند،انگشت برایشان هیچ بود.
بغضم ترکید و همانجا نشستم.دیگر نمیدانستم چه بگویم تا فقط بفهمانم "چیز"خوردم !
صدای بم امیراحسان آمد که به در میزد:
-بهار؟ (با گریه گفتم):-ها؟
-بیا بیرون.
بلند شدم و هق هق کنان در را گشودم.از پشت شانه اش دیدم که همه عزا گرفته اند.
چشم هر دویمان کاسه ى خون بود. دستم را کشید و بغلم کرد.محکم. همدیگر را بغل کردیم و من را ننو وار تکان داد.برای اولین بار اینطور هماهنگ و نزدیک بودیم.من گریه میکردم او گریه میکرد ! بدون ترس بدون خجالت بدون حفظ غرور !!! بلند و مردانه صدایش پیچید.
با اینکه سرم روی سینه اش بود حس کردم همه بهت زده هستند.با گریه ى بلند و بی پروای احسان ؛محمد و امیر حسام هم سنگ دلشان شکست و اینچنین بود که مرد های بدخلق و جدی قانون مثل یک کودک زار زدند.
*******
خدا

1400/03/09 09:07

نصیب نکند...عاشورا بود. غوغا بود. دلم میخواست نسرین را آرام کنم جرأت نداشتم. میترسیدم عصبی شود. خودش را کشت. حسام را کشت .دیوانه شده بود. خودم حالم خراب تر از همه بود.ده بار بالا آوردم. حس میکردم تکان های بچه شروع شده. متأسف بودم که بهترین تجربه ى زندگی را در بدترین اوضاع تجربه میکردم! خواهران نسرین هم آمدند .با شوهر و بچه هاشان...بلکه دورش شلوغ شود. فائزه شیر نداشت به طاها بدهد و پسرک بیچاره هلاک شده بود. شیرش تلخ بود انگار..طاها که میخورد بدتر گریه میکرد. محمد کلافه ده بار به حیاط رفت و من دیدم که پنهانی سیگار میکشید و برمیگشت !
چرا که خودم روی تاب بزرگ داخل حیاط بودم و تکان های عزیزم را حس میکردم.محمد با کلافگی سیگار را پرت کرد در باغچه که صدایش زدم:
-محمد؟ (با وحشت برگشت و من را دید)
-زنداداش...
-چرا سیگار میکشیدی ؟ از شما بعیده ! (کنارم روی تاب نشست و با درماندگی گفت):
-داغونم..نکشم گریه میکنم.(از اینکه انقدر صادق و ساده بود خوشم آمد)
-الکی نگو پس چرا تو جیبت آماده داشتی؟
-خب همیشه دارم تا گریم گرفت بکشم.(شوخیش را ترک نمیکرد...با غصه شوخی میکرد)
-دیگه نکن. واسه فائزه و طاها خوب نیست. (با چشمان گشاد شده گفت):
-جلوی هیچکس این کارو نمیکنم ! نگی تو هم به کسی ! (از این صمیمیت خوشم آمد.یک حسی داشت غیر قابل وصف !! دقیقاً حس برادر نداشته ام را به من داد)
-باشه قول میدم نگم و شرط داره...
-جانم؟
-تو هم دیگه نکشی. هیچوقت...بجاش گریه کن. (چشمانش پر از اشک شد و سرش را پائین انداخت.ادامه دادم)..مگه چی میشه مرد گریه کنه ؟! خودم میدونم زیادشم خوب نیست اما نبودشم خوب نیست.گریه کن محمد چه اشکال داره ؟ واسه همینه مردای سیگاری بیشترن؟! ارزش داره ؟ درضمن حتماً احسان یا حتی فائزه میفهمن اما به روت نمیارن..بوش مشخصه بلخره [بلاخره]
(بغض کرده بود ! ):
-علیرضا...به من میگفت دایی ! بهار خیلی دوست داشتنی بود..(دیدم که یک اشک از چشمش افتاد روی خاک)
-چرا میگی بود ؟! اون هنوزم هست.
-بهار... من تقریبا مطمئنم علی برنمیگرده. (قلبم در آن سکوت میکوبید)
-ساکت شو دیوونه !
-نمیتونم خودمو گول بزنم. علی برنمیگرده. (امیراحسان از روی ایوان نگاهمان کرد)
-اینجوری نگو خدا بزرگه...
-تو نمیدونی گیر چه لجنایی افتاده..نمیدونی..(احسان آهسته آهسته پائین آمد و پتوی نازک مسافرتی را روی شانه هایم انداخت و کنارمان ایستاد. بدون کوچک ترین اخمی و تعصبی. محمد را از چشمانش بیشتر قبول داشت)
محمد ایستاد و گفت:
-امیراحسان،داداش شرمنده...
-بشین من جام خوبه
-نه میخوام برم پیش فائز.
-نشکن اسمو
-چشم. فائزه...بچه ها فعلاً..(سر تکان دادیم و امیراحسان کنارم نشست

1400/03/09 09:07

و باپایش یک تاب به هردویمان داد)
-چطوری؟ (نفس لرزان و عمیقی کشیدم)
-بد... . .
-اون چطوره؟ (فهمیدم نرگس را میگوید)
-تکون خورد امروز. (تندی نگاهم کرد و با وجود اندوه چشمانش؛ لبش خندید)
-کی؟! مطمئنی؟! زود نیست؟؟
-نه حس کردم...(غافل گیرم کرد.خم شد و شکمم را بوسید ! ).پر از حس خوب شدم.پر از زندگی.دستم را در دستش پنجه کردم و گفتم:
-علیرضا پیدا میشه نه ؟ نرگسو میبینه...با امیرحسین و طاها بزرگ میشه..(بغض کردم.به نیمرخ غمگین و افسرده اش خیره شدم)
نه احسان؟ (تذکر نداد بگویم امیراحسان...این یعنی خیلی خراب است)
-بهار برو پیش نسرین..گناه داره...
-خودمم دوست دارم اما میترسم...
-ترس نداره.خانوم بودن ترس نداره.(فشاره خفیفی به دستم داد و پلک زد)
********
با حس عجیبی بلند شدم و برای دلجویی نسرین پیشقدم شدم.آدمی نبودم که به سادگی از توهینی بگذرم یا به راحتی فراموش کنم بی حرمتی ها را اما...

1400/03/09 09:07

-نه متوجهم..کلاً نمیدونم چطور بگم خیلی. بزرگوارید.. درسته...
-.....
-چشم ..نه ... میدونم .. ممنونم. دعامیکنم درکنار بهار وبچه هاتون خوشبخت باشید.خیلی خیلی بزرگوارید.خداحافظ...چشم میگم بزنه.خداحافظ.
با چشم های روشن شده نگاهم کرد وگفت:
-دختر تو چطوری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی؟! خیلی جدّیه! نگاه عرقمو!؟ (راست میگفت پیشانیش پر از قطره بود)
-عادت کردم.اولاش سخت بود الان خوبم...بعدشم اصلا فکر میکنی که خشنه.خیلی دلش بزرگه.
-نه نه خشن منظورم نیست.جدیه،پر جذبست.
-آهان...نه واقعاً گاهی یه کارایی میکنه که نشون میده اونقدرام سخت نیست.خودت که اونروز اومدی دیدی؟
-میدونم..مثل همین کارش..ضمانت اون همه پول! (کدام ضمانت؟ !مرد قوی من تمام پس اندازش را معامله میکند...)
نسیم را رساندم و خودم خانه برگشتم.سرکوچه که رسیدم.ماشین را به پارکینگ بردم و داخل مجتمع نشدم.به شدت هوس آلوچه داشتم.در را باز کردم وبرای نگهبان دست تکان دادم و او متوجه شد فعلاً کار دارم وقفل را نزد.
گوشیم زنگ خورد و جواب دادم:
-جانم امیراحسان؟ (با استرس گفت):
-ببین من یادم نشد بگم نسیم رو نذار خونه باخودش برید خونمون تو تنها نرو خب؟
-دیرگفتی گذاشتمش خونه الان جلو خونه خودمونم.(تقریبا بلند گفت):
-خب پس زود برو بالا .. منه *** نباید تنهات میذاشتم.(اصلا یادم نبود منظورش جریان دزدی است فکر میکردم بخاطر بارداری نگران است)سرخوشانه خندیدم وگفتم:
-او... نگران نباش بابا حالا ماه اولمه الان حتی میتونم پشتک بالانس بزنم خخخخخ....
-بهار وقت شوخی نیست الان دقیق کجایی؟
-تو پیاده رو به سمت سوپری سرکوچه.(عربده کشید):
-یاحسین! بهت نسپردم ازماشین پیاده نشی؟! برگرددد خونه! (انقدر ترسیدم که لال شدم)
-....
-الو؟!!
-میشنوم.چرا اینجوری میکنی میگم خوبم.
-الان برگرد خب؟ برگرد قربونت برم.
-میخوام آلوچه بخرم.(انقدر عصبی شد که گفت):
-ایشالاه من بمیرم همین.برگرد میگم...من میخرم تو برو...(به مغازه رسیدم و با خنده ی حرصی ای گفتم):
-اصلا نمیفهممت..چرا داد میزنی؟ آروم باش...فدات شم من الان هوس کردم تو حالا کو... تا بیای؟! (آرام تر شد وگفت):
-پس مرگ امیراحسان آلوچه خریدی وایستا همونجا تا بگم نگهبان ساختمون بیاد خب؟ (از هیجان وحرص صدایم رو به جیغی میرفت):
-آخه دورت بگردم من،قربونت بشم من، نگهبان بیاد مواظب چی باشه؟!
-اگه اون بیشرفا دوباره اومدن دزدیدنت من چه غلطی بکنم؟ (یخ زدم.چقدر *** بودم! خیلی تابلو از این موضوع نمیترسیدم! از اینکه نفهمید من منظورم چه بوده خوشحال شدم.چرا که دیگر واقعاً مطمئن میشد من جاسوس هستم و آش نخورده و دهان سوخته!)
-آهان میدونم چی میگی ....آره بگو

1400/03/09 09:07

بیاد منم ترسیدم انقدر گفتی!
آلوچه را خریدم و بیهوده منتظر ماندم تا نگهبان بیاید.میدانستم خطری نیست.اما انگار زیادی خوش خیال بودم چرا که شاهین درِ یک ماشین شاسی بلند را که روبه روی کوچه پارک شده بود باز کرد وپیاده شد! تغییر چهره داده بود اما من میشناختمش .اگر نگهبان فضول او را میدید؟!! با صدای جیغ اما کنترل شده ای گفتم:
-احمق اینجا چیکار میکنی؟! برو نگهبان داره میاد!
-من آب از سرم گذشته ؛ از این چیزا نمیترسم.دوساعت منتظرم برگردی.باید باهات حرف بزنم.(دوباره حس کردم دست شویی دارم مثل دیوانه ها برگشتم ودویدم ودر همان حال جیغ کشیدم:)
-برو برو بخدا بدبخت میشیم.(دنبالم دوید و من محکم با نگهبان سینه به سینه شدم ونقش بر زمین)
نگهبان سربلند کرد وشاهین را دید که عقب عقب میرود،دنبالش کرد و او غیبش زد.با بدبختی بلند شدم وپهلویم را گرفتم.
نگهبان رنگش پریده بود:
-وای! یعنی بازم میخواستن ببرنتون؟! (با حال زاری گفتم):
-به شوهرم نگو تو روخدا...دیدی که به خیر گذشت.اگه بهش بگی دیگه حبسم.(با احترام وچاشنی خشم گفت):
-نه نه من باید به سرگرد بگم دخترم.واسه خاطر خودته.
بدتر از این نمیشد.حالا تحت کنترل شدید قرار میگرفتم واین محدودیت بدبختم میکرد...
******
-من ازتون خواهش میکنم.ببینید اون سری هم بین ما دعوا انداختید(انقدر که این امیراحسان را صغیر و کبیر دوست داشتند مانده بودم! ):
-نه نه دخترم.سرگرد به شدت فهمیدست.الان بفهمن شمارو میخواستن ببرن نمیان با شما دعوا کنن.تقصیری نداشتید(درهمان حال که گوشی را برمیداشت تا به سرگرد عزیزش زنگ بزند ادامه داد)واسه خودت بهتره بابا...(با عصبانیت سوار آسانسور شدم و به خانه رفتم)
شاهین نفهم داشت به خانه زنگ میزد! پر از بغض و کینه برداشتم و فریاد زدم:
-عوضی دست از سرم بردار بخدا قسم زیاد بهم فشار بیاد...هه...ها...(نفسم بالانیامد)...یه بلایی سر خودم میرم.
-بهارتا تنهایی برو پروندرو پیدا کن..برو دختر خوب...ماباهم دوستیم نه؟ (فریاد زدم ):
-"نه" نیستیم.نگهبان بیشعور داره بهش خبر میده.(موبایلم خودش را کشت. نام amir Ehsan خاموش و روشن میشد.)
-نترس بهار نگهبانو بکشم الان؟ (چشم هایم چهارتا شد و جیغ کشیدم):
-چه غلطی کنی؟! شوخیت گرفته؟
-نه...اگه اذیتت میکنه بکشمش.(فکر کردم تعارف یا قوپی است با تمسخر گفتم ):
-آره بدجور رو مخ ! بکشش.(تند جواب داد):
-باشه عزیزم پس تماشا کن.(و قطع کرد! *** برای نشان دادن دوستی و جلب اعتمادم روانی شده بود.به هیچ وجه نمیخواستم نام عشق روی کارش بگذرام)تماس گرفتم بارها و بارها تا جواب داد:
-جانم؟ جان دلم زندگی من؟ (چشمانم را با زاری بستم و گفتم):
-توروخدا کاری

1400/03/09 09:07

نکن...الکی گفتم...
-دیر گفتی.(قلبم نزد)
تلفن را پرت کردم و بدون کفش و چادر با همان مانتو و روسری و جوراب پنج طبقه را پایین دویدم و زار زدم.با حال خرابی به نگهبانی رسیدم جایش خالی بود و در یک لحظه امیراحسان هم در مجتمع را با شتاب باز کرد و نگهبان کاملا عادی سرش را بالا آورد و در سه زاویه باهم روبه رو شدیم.همانجا نشستم و قلبم را گرفتم.شاهین *** چه گفت؟؟ سر بلند کردم و از ته ته حیاط دیدمش! بین شمشاد ها بود و دریک ثانیه محو شد.امیراحسان جلویم روی زانو خم شد و نشست:
-نگفتم بهت؟ (حوصله ی این یکی را نداشتم اما از ترسم و بازجویی هایش فعلا لال شدم و مثل یک زن مطیع فرمان بردم):
-گفتی.(نگهبان یا بهتر است بگویم zoro جلو آمد و گفت)
-جناب سرگرد نرسیده بودم برده بودنشون! (یک خفه شوی آبدار در دلم دادم و امیراحسان با خراب ترین احوال سرش را گرفت )
-خدایا شکرت.
نگهبان اگر خفه میشد امیراحسان یادش نبود من الان آنجا چکار میکردم؟! انقدر حالش بد بود که همه را بهم ربط داده و تصور میکرد من بلافاصله بعداز آن جریان آنجا نشسته ام. شاید بعدها میگفت گوشی و چادر و کیفت بالا بود و تو دوباره پائین اما مسئله این بود حداقل تا اطلاع ثانوی یادش رفته بود ولی نگهبان باز گند زد:
-خانوم سرگرد دیگه چرا برگشتید؟ (امیر احسان پر از سؤال نگاهم کرد.آنچنان به تته پته افتادم که به ولله دلم آتش گرفت برای خودم! خودی که همیشه از آن متنفر بودم.).امیراحسان تازه یادش آمد و یک نگاه به سرووضعم انداخت اما عصبانی نشد بلکه با بهت پرسید:
-رفتی بالا دوباره برگشتی؟! با این وضع؟! چرا واقعا؟! (حس میکردم رو به موت هستم.ذهنم برای دروغ کار نمیکرد .او هم بدون هیچ رعایتی منتظر جواب بود.(سرم را پائین انداختم )چند نفر از همسایه ها با دیدن ما نزدیک شدند و جویای علت اما امیراحسان فقط خیره ى من بود تا جواب بگیرد.دروغ دیگر جایز نبود.بگذار یکبار راستش رابگویم ببینم چه طعمی دارد!!؟ آن هم نه همه چیز را....بخشی که قابل بیان بود:
-رفتم بالا تلفن زد.اونا بودن گفتن نگهبان بخاطر فضولیش کشته میشه التماس کردم کاری نکنن گفتن دیر گفتی! دوئیدم بیام بهش بگم فرار کنه.(ودودستی صورتم را پنهان کردم و مثل کودکان زار زدم)
امیراحسان که در جمع به شدت به من احترام میگذاشت نتوانست خودش را کنترل کند و درآن فضای سالنی صدای عربده اش آنچنان بلند بود که بند دلم پاره رشد:
-"تو بیخود کردی"! (دوخانم همسایه بادلسوزی کنارم نشستند و کمرم را مالیدند یکیشان با عصبانیت گفت:)
-واسه چی داد میکشید؟ نمیبینید ترسیده؟! (امیراحسان انقدر حالش بد بود که مثل بچه ها بغض کرده بود و بلند جلوی همه

1400/03/09 09:07

گفت):
-به ولله واسه خاطر خودشه! به علی جونم براش در میره نمیفهمه! خداوکیلی ساده نیست؟! سادگی زیادش سکته میده آدمو نمیگه اونا اینجوری گفتن اینو بکشن پائین! خدا میدونه منو دیدن برگشتن چی شده..(اشک هایم را پاک کردم و ایستادم و به این فکر کردم راست و دروغ یک نتیجه میدهد حتی شاید راست نتیجه اش بدتر باشد! )
نگهبان که به شدت ترسیده بود گفت:
-آقا من چیکار کنم؟! امنیت ندارم اینجا...آقا ؟ (صدای امیراحسان آمد که بیسیم میزد و گزارش میداد)
سوار آسانسور شدم و متوجه شدم که پشتم میاید خودم را به آن راه زدم و سریع دکمه را زدم.
از لج من زودتر از پله ها رفته بود و جلوی در ایستاده بود.کلید انداخت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا وارد شوم.در را آهسته بست و گفت:
-ببخشید عصبانی بودم.(مثل یک دختر بچه ى غمگین دمر روی تخت افتادم و چشم بستم)
-بخدا نگرانتم.فقط وفقط وفقط اول نگران خودت.چون میدونم با ذهن مسمومت میگی ناراحت بچشه.
-خسته ام امیراحسان.بخدا قهر نیستم که وایستادی اونجا توجیه میکنی.فقط خسته ام.(رفت و متوجه شدم به ظرف و ظروف آشپزخانه دست میزند.بلند گفت:
-آلوچه خریدی؟ (لبخند بیجانی زدم)
-....
-الو؟؟ با شمام . (بلند جواب دادم):
-آره ولی نمیدونم کجاست تو دستم بود افتاده.
-فدا سرت...(وصدای شماره گیری آمد)..سلام اشتراک 25 هستم. چند لحظه گوشی...(به اتاق آمد و گفت):آلوچه فقط؟ (سرم را بالا و پایین کردم)
الو؟ بله حسینی ..مرسی! شما خوبین؟ ممنون...اهان ده تا آلوچه لطفاً (از اینکه سوپری شناخته بودش و او هم در خواست آلوچه داشت زدم زیر خنده و او جلوی گوشی را گرفت و پراخم چشم غره رفت.چه کارکنم ؟! تضاد شخصیتش با آلوچه برایم خنده دار بود...حتی دراین شرایط)..نه دیگه ممنون(حس کردم بستنی یخی هم میخواهم مثل ترقه پریدم وگفتم)"بستنی یخی "
الو؟؟وچهار پنج تا بستنی یخی..
از اینکه پوست کلفت شده بودم و به راحتی بحث هارا فراموش میکردم خوشش آمده بود باغرور گفت:
-آفرین خیلی خوب شدی کلی میگم.(وکنارم نشست)
-....
-بزرگ شدی...آفرین راستش رو گفتی والکى نترسیدی..(دستش را پشتم گذاشت و گفت):
-تو بخاطر شغل من خیلی عذاب کشیدی من اینو یادم نمیره..ایشالاه بتونم جبران کنم..از فردا میگم مادرم بیاد پیشت.پائین هم مأمور میذارم..قربون قلبت بشم واسه نگهبان نگران بودی..(وانگار تازه فهمید قرار بود چه اتفاقی بیفتد که پر حرص سرم را به طرف سرش کشید و از شدت خشم پیشانیم را محکم و با یک دم عمیق بوسید.جرأت نکردم بگویم درد دارد! انقدر که خشن بود ترسیدم.موهایم بین پنجه هایش داغان شد اما چیزی نگفتم که در اوج ناباوری دیدم چشمانش نم دارد.پر غصه گفت):
-خیلی خسته ام بهار

1400/03/09 09:07

مثل خودت....
*******
سفارشات دوست داشتنیم را آوردند و مارا از آن حس و حال غمبار خارج کردند.با مهربانی گفت:
-بشین میارم واست.(با یک کاسه پر از آلوجنگلی و یک پیشدستی و یک بستنی وارد شد) با جدیت گفت:
-هیچ نمیدونم واست خوب هست ،نیست.نمیدونم.(خودش هم نشست و با گوشیش ور رفت در حالی که با لذت یک آلوچه بر میداشتم گفتم:
-بیخیال بابا هر چی هوس داره زن باید بخوره.(لب هایش را به معنای چه میدانم جمع کرد و آرام گفت):
-هر وقت حس کردی آمادگی داری حاضرشو بریم آگاهی.(متعجب هسته را در پیش دستی انداختم و گفتم):
-چرا؟!
-باید کمکون کنی..ببخشید من میدونم شرایطت طوری نیست که اینجور جاها بیای اما باید بیای صورت جلسه بشه..راستش اون شب که همه اومده بودن خونمون واسه بچه؛یکم دعوامون شد با امیرحسام...
-کی؟!من نفهمیدم!
-همون موقع تو اتاق..چون اصرار داشت همون شب باهات حرف بزنیم اما من گفتم الان آمادگی نداری.(بستنی را برداشت و بازکرد و به دستم داد)
-پس واسه اون بود عصبی بودید؟(دوباره باگوشیش مشغول شد وگفت):
-اوهوم..(از اینکه انقدر نامرد بودم و همیشه یک روی قضیه را میدیدم از خودم لجم گرفت.یعنی گاهی هم سر من با خانواده اش بحث میکرد !فدای عدالتش)
گوشی را کنار گذاشت و خونسرد نگاهم کرد.گفتم:
-باشه عزیزم من مشکلی ندارم.فقط بیام چی بگم؟
-اگه با من راحت نیستی گفتم نسرین بیاد باهات حرف بزنه شاید..(سرش را پائین انداخت)شاید یه چیزایی باشه که نتونی به من بگی یا شنیدنش واسه من انقدر مستقیم راحت نباشه.
-باشه عزیزم.من هر کاری ازم بیاد میکنم. ولی به هر حال بدون که چیز خاصی نیست.
-باشه اونو بخور آب شد..(حاضر شدم و باهم برای اولین بار به محل کارش رفتیم)از کوچک و بزرگ با احترام خاصی بامن رفتار میکردند که با تمام. استرسم رنگی از غرور و لذت در خودم حس میکردم.حتی آن روی بدجنسم گل کرده بود و خود را تاحدودی میگرفتم!تا وقتی که به قولی 'بازجویی'اشان شروع نشده بود؛در عالم دیگری بودم و جدیت ماجرا را درک نمیکردم. من پشت یک میز بودم و احسان روبه رویم نشسته بود
-بهار جان ببین خانومم هرچی شد رو موبه مو میگی نسرین مینویسه خب؟اصلا از هیچی نترس .اصلا به من فکر نکن باشه عزیزم.(سرتکان دادم و او انگشت کوچکش را جلویم گرفت و گفت):
-قول؟(دستم را جلو بردم و در حالی که به حقیقت داشتن این قول ایمان نداشتم قول دادم).بلند شد و گفت:-من رفتم.
نسرین داخل شد و با لبخند مقابلم نشست.ضبط کوچکی را روى میز گذاشت و قلم به دست به من نگاه کرد:
-خب عزیزم آماده ای؟ -آره. - بگو. -شب قبلش با امیراحسان یک خرده بحثمون شد(از اینکه جلوی جاریم این جور بگویم عصبی میشدم)
صبحش که

1400/03/09 09:07

خواب بود خواستم برم خونه ى بابام.زنگ زدم به آژانس و سر کوچه منتظر شدم.یدونه دویست وشش سیاه رنگ کنارم ترمز زد.از اینکه آشنا بودن یک لحظه تعجب کردم اما بعدش سولماز(با حالت سؤالی گفت):-سولماز؟! -همون پریسا.زن علی مثلا.
-اسم اون فریباست.(بیحال گفتم ):-احمقه.. (نسرین خندید و اشاره کرد ادامه دهم)
-سولماز زد تو گردنم بیهوش شدم.نسرین بخدا شکنجه نکردن حتی جای بدی نبردن منو بردن تو یه اتاق خیلی خوب!(دلم میخواست کمترین دروغ ممکن را بگویم)تهدید بود اما اذیت نبود.آخرشم گفتن باید برم باهاشون..منو با اون پسره اسمش شاهین بود فرستادن جنوب اونجا شاهین گفت اگه به حرفاش گوش ندم آزار میرسونه(سرتکان داد وگفت):
-اونجا که عربهارو دیدی به شاهین چی گفتی که فرار کرد؟
-اونجا....اونجا...(نمیتوانستم دروغی بسازم.مغزم کار نمیکرد)...من حالم خوب نیست نسرین.
(با نگرانی گفت باشه عزیزم..آروم باش.همینکه بلند شد ؛سرم را روی میز گذاشتم.در باشتاب باز شد و امیراحسان با نگرانی گفت:
-نسرین چی شد؟!
-نمیدونم استرس داره یاد,اون موقع اذیتش میکنه.من برم یه چیزی بیارم.محمد هم داخل شد و امیرحسام هم!متعجب نگاهشان کردم.مشخص بود همه اشان میشنیدند.
حسام:-بهار؛چه اسمایی شنیدی زنداداش؟(مثلا خواست مهربان باشد.بازهم سعی کردم راست بگویم):
-خرچنگ (امیراحسان با این حرفم مشتی روی میز کوبید و محمد دست روی شانه اش گذاشت)
حسام:-دیگه چی؟(به زبانم آمد و گفتم):-پاتریشیا.(گنگ بهم نگاه کردند و من فوری گفتم):-نه نه اون بد نبود اونجا مستخدم بود خیلی بامن مهربون بود.
-دیگه چی شنیدی بهار جان؟(به احسان نگاه کردم):-سرابی،فرهادی.(راضی بودند.مشخص بود خودشان هم این اسمها را میشناسند و با کمک من سر تکان دادند و راضی به نظر رسیدند)
نسرین با یک آبمیوه برگشت و با لبخند گفت:
-ببخشید میپرسم ؛اونی که امروزم دنبالت بود شاهین بود؟(تأئید کردم).
حسام:-نگفتی به شاهین چی گفتی که فرار کرد؟(حالا فکرم کار کرد):-من اونجا تازه علائم چیز...(نسرین کمکم کرد):-خب عزیزم بارداری.
-آره.حالم بد بود اون گفته بود از کنارش جم نخورم بهش گفتم حالم بده مجبورم برم گفت برو وقتی رفتم ؛به فکرم زد برگردم بگم سرویس پائین خرابه برم تو اتاق؟که اون ببینه من صادقم ولی میخواستم فرار کنم.اونم که چشمش به شماها افتاد.فکر کرد من خبرتون کردم.
حسام:-تو اون سوئیت چی شد؟
-اونجا دعوا کردیم.میخواست منو بزنه که مسئول سوئیت نذاشت.
-نگفت نسبتتون چیه اتاق داد؟(به احسان آتش گرفته نگاه کردم)
-چرا دیگه..گفت همسر...(لب گزیدم)...گفت وسایلمون رو زدن الان مدرک نداریم.
بی حوصله لم داده بودم و بیرون را تماشا

1400/03/09 09:07

میکردم.گوشی اش که زنگ خورد؛بدون آنکه برگردم؛میدانستم چه کار میکند.هندزفری را در گوشش گذاشت.طبق معمول سنگین و سرد پاسخ گفت :-سلام..بفرمائید...خوبم شما؟ ... خوبی آقا فرید؟..درسته..بله..خواهش میکنم من کاره ای نبودم..هرجور که صلاح میبینید.همین امشبم تشریف بیارید خوبه..اصلاً این حرفو نزن با امیرحسام فرقی نداری..قربانت..شب منتظریم.خداحافظ.
(گلویم راصاف کردم وآرام گفتم):-دستت درد نکنه.
-خواهش میکنم..توخوبی ؟ از من که ناراحت نیستی؟(به سمتش برگشتم وگفتم):
-نه چرا ناراحت باشم؟
-ازت سؤال پرسیدیم .. بردمت کلانتری...با این اوضاعت...(وبا مهربانی دستم را گرفت و روی دنده گذاشت)
یک انرژی خاص گرفتم.لبخند زدم وگفتم:
-نه...خیلی هم خوشحالم منو قاطی کارات کردی..ازاینکه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم.
-ممنونم بهار..ایشالاه بچه که دنیا بیاد قول میدم بیشتر کنارت باشم...طبق برناممون شرّ این ماجرارو کمتراز هفت هشت ماه دیگه میکّنیم.
(ترسیدم..دلم نمیخواست چیزی از برنامه هایش بدانم.بیشتر دانستن مساوی بود بیشتر ترسیدن و به دنبالش فنای زندگیم)
-راستی بهار حواست جمع باشه..تلفنمون تحت کنترله (دلم ریخت)..وقتی زنگ زدن معطلشون کن.نترس باشه عزیزم؟
-من نمیتونم!
-میتونی.مگه نمیخواستی کمکم کنی؟ پس کمک کن عزیزدلم باشه؟
(سرتکان دادم اما در ذهنم چیز دیگری بود...اینکه چطور به شاهین برسانم تحت کنترل هستیم؟! چطور به او بفهمانم وقتی زنگ میزند با "الو بهار عشقم" شروع نکند؟!! پر از استرس بودم .پر از اضطراب)
من را جلوی خانه پیاده کرد و گفت:
-شب فرید ونسیم میان،منم سعی میکنم زود تر بیام. پولارم از بانک میگیرم همین امشب بدیم بهشون..(بی حواس گفتم):
-چک بکش خب..(فقط نگاهم کرد! )
-...
-ببخشید راست میگی نباید بفهمن تو میدی.(انگشت اشاره اش را بالا آورد و با لحن مهربان اما هشداری گفت):
-بهار نبینم لو بدی از دهنت بپّره ها؟!
-باشه...خداحافظ.(برگشتم که دوباره صدایم زد):
-ببین لازمه بسپارم در رو به روی غریبه باز نکنی؟! (یک لحظه انقدر نگرانیش حالم را خوب کرد که فراموش کردم همین حالا چه دل آشوبی داشتم...پس صدایم را بچگانه کردم و گفتم):
-نه بابا احسان حواسم هست.(ابروهایش بالا رفت وبا ذوقی که تا به حال از او ندیده بودم گفت):
-جونِ بابا ! (هر دو قهقهه زدیم و او زود تر به خودش آمد و با جدیت گفت):
-بسه ساکت ببینم! صداش تا اون سرکوچه میره! (لبخند زدم وخداحافظی کردیم)
به محض انکه پایم را در خانه گذاشتم؛ با گوشیَم آخرین شماره ای که از شاهین داشتم را گرفتم.قلبم به تپش اُفتاده بود.
به ولله که نمیخواستم خیانت کنم.خیانت به اعتماد امیراحسان به زندگیم به

1400/03/09 09:07

دخترم.اصلاً دلم نمیخواست بشوم یک جاسوس خانگی یک مار در آستین اما مجبور بودم.بیچاره بودم! خاموش بود.لعنتی ... یک خط را بیشتر از دوروز نگه نمیداشت.
با وجود استرس تصمیم گرفتم خود را با تدارک برای مهمانی چهار نفره ی شب سرگرم کنم.
دستم هنوز باند پیچی بود واین سرعت کار را از من میگرفت.یک سیب زمینی را با هزاران بدبختی پوست گرفتم و خرد کردم.
امیراحسان واقعا بزرگواری کرده بود که از آن دیوانه بازی گذشت..
مسخره بود که صدای زنگ تلفن من را ترساند ...شبیه صدای یک صاعقه ... یک طوفان...کارد را روی تخته گذاشتم و با ترس به سمتش رفتم.
انگار که یک حیوان درنده باشد.سرم را جلو بردم وشماره ها و ارقام ناشناس لرزه به اندامم انداخت.
مطمئن بودم شاهین است.مطمئن بودم.همان موقع گوشی خودم زنگ خورد و من با دیدن شماره ی محل کار احسان حدس زدم میخواهند من را خبر دار کنند تا تلفن خانه را جواب بدهم! با وحشت نگاهی به تلفن خانه و نگاهی به موبایل انداختم.
اگر جواب شاهین را میدادم؟! دلم را به دریا زدم.اگر الان جواب نمیدادم؛یکروز که امیراحسان کنارم بود زنگ میزد وشاید آن موقع وقتی چشم در چشم باشیم نتوانم کاری کنم،دروغی بسازم... . . . !
******
طی یک تصمیم آنی تلفن را جواب دادم و به حالت نمایشی فریاد زدم:
-عوضی دیگه زنگ نزن تلفنم داره کنترل میشه پدرت رو در میارن! ("تق" گوشی را کوبیدم! ).حس حماقت به من دست داد..چه کنم که تنها راهش بود.مجبور بودم خود را هول شده و *** نشان دهم.به ثانیه نکشید دوباره تلفن زنگ خورد و این بار شماره ی اداره ی بود.
نفس حبس کرده و گوشی را برداشتم.امیرحسام بود.در اوج ناباوریم آنچنان فریادی سرم کشید که بنددلم پاره شد.
-"بهار"! (باورم نمیشد امیرحسام سر من داد بکشد! از اینکه برادر شوهرم من را به گریه انداخت حس خاصی داشتم که نمیتوانم توصیفش کنم)
با بغضی که واقعی بود و رنگ نیرنگ نداشت؛گفتم):
-من ترسیدم.(اما به قدری عصبی بود که فریاد کشید):
-بخدا خیلی...خیلی...(و گوشی را رویم کوبید).سرم را گرفتم و هنوز در بهت فریاد حسام بودم.انقدر برایم عجیب بود که مسئله ى مهم رخ داده را فراموش کردم.این جدی بودنشان این تعارف نداشتنشان در شرایط خاص حسابی دلم را میشکست.اینها تصور میکردند من بی گناه هستم و اینطور سرم داد میکشیدند و بازجویی میکردند! چه برسد به آنکه دستم را بخوانند.دیگر نتوانستم کاری کنم.از ترس آنکه احسان نیاید سراغم به نسیم زنگ زدم و گفتم زود تر از فرید بیاید و کمک حالم باشد.دلم از حسام بدجوری پر بود,طوری دادکشیده بود که تا چندساعت بعد هنوز تپش قلب داشتم.سرم را روی میز آشپزخانه گذاشته بودم و خداخدا

1400/03/09 09:07

میکردم نسیم زودتر از امیر برسد.اما بدشانسی در خون من بود! امیراحسان کلید انداخت و از فرم تق و توق کلید متوجه شدم توپش حسابی پر است! بخدا قسم که قابل ترحم تر از خودم سراغ نداشتم.چرا باید انقدر شوک آنهم در این شرایط به من وارد شود؟! سرم را بلند کردم و دیدم که پرخشم داخل شد و سر چرخاندو پیدایم کرد.در را باشدت کوبید و فقط خیره خیره نگاهم کرد.تمام حالاتم واقعی بود درست بود که از قصد آنطور رفتار کرده بودم اما حالا واقعا بید گونه میلرزیدم.بلند شدم و با اخم ظریفی که حاصل تیر کشیدن زیر دلم بود گفتم:
-امیراح..(انگشت اشاره اش را با یک "هیس"محکم روی بینیش گذاشت):
-حرف نزن..(دلم شکسته بود.سرد بودم از زندگی.چه امیدی به حمایت شوهر؟؟ وقتی که سر یک مسئله ى ساده تر من را به صلابه میکشید؟! آیا منطقی بود بنشینم و با زبان خودم برایش اعتراف کنم؟! )
آهسته دستم را روی دلم گذاشتم و ماساژ دادم.چشمان ناباور و عصبی و دلخورش را که در چشمانم دوخته بود؛سر داد و پایین را نگاه کرد.
دو دستش را بین موهایش کرد و از پشت کشید تا سرش عقبه عقب رفت و سیب گلویش را در معرض دید گذاشت)
شنیدم که چند مرتبه آهسته گفت"استغفرالله ربی....."
وقتی دیدم کظم غیظ میکند طبق معمول جرأتم بیشتر شد و آهسته گفتم:
-ترسیدم..من که تجربه ندارم.خواستم بترسن...اینجوری میدیدن شما چقدر...چقدر کارتون درسته! (آرام تر نگاهم کرد و.با دست راستش از بالا تا پایین صورتش کشید) در کمال ناباوری دیدم که دو دستش را باز کرد و اشاره کرد نزدیک شوم !!!!!
آنقدر خارج از حد تصور بود که ترسیدم باز کتک بزند! وحشتزده سرجایم میخکوب شدم.وقتی دید به آغوش باز شده اش نمیروم؛خودش تندی قدم برداشت که با وحشت جیغ کشیدم وغیرارادی دست هایم را روی شکمم گذاشتم.خدایا قربان حکمتت بروم این چه حسی است که به مادر دادی؟! منی که تاپای سقط بچه ام فکر کرده بودم؛به عمل که میرسید جا میزدم.متعجب شد و ایستاد.نگاهش از چشمان متوحشم به شکمم افتاد.لبخند فوق مهربانی زد و دوباره نگاهم کرد:
-یعنی تا این حد؟! (همانطور ترسان و سوالی نگاهش کردم)
-...
-انقدر منو وحشی میدونی؟! (فوق العاده عاشق نگاهم کرد و ادامه داد) که به عمر و زندگیای خودم حمله کنم؟! (آخ که با اضافه کردن پسوند جمع ؛تمام آرامش را به من هدیه داد! اگر فقط میگفت زندگی.....ولی حالا من را با دخترش باهم میخواست! )
عوضی شده بود! گاهی عوضی میشد و متفاوت...آنقدر متفاوت که باورم نمیشد همان امیراحسان خشک و خشن است.با حس سرشاری به او که فاتح و پیروز روی مبل افتاده بود نگاه کردم.خندان و پر اشتیاق گفت:
-وقتی داشتم میومدم ؛نسرین به سر بچه هاش قسمم داد

1400/03/09 09:08

کاری باهات نداشته باشم! محمدم تا خود خونه هی زنگ میزد التماس میکرد ! میگفت چهارشنبه هم هست سیدی....خون به پا میشه!! (نمیخواستم زیاد بخندم که فکر کند رویم باز شده..محجوب خندیدم و گفتم):
-چه خانواده شوهر خوبی دارم...خانواده ی شوهر خوب حسینی و حاج خانم به غیراز برادر بزرگه! (هر دو از خنده ترکیدیم و او بعد از آرام گرفتنش گفت):
-امیرحسام خیلی پشیمونه.نمیدونه چرا اونجوری رفتار کرد....اونم بهم گفت اگه دعوات کنم داداشش نیستم!!
*****
فکر میکردم همه چیز تمام شده است.فکر میکردم تاوان را به اندازه ى کافی داده ام! مثل آرامش قبل طوفان را فراموش کرده بودم.وقتی که نسیم و فرید در اوج شرمندگی پول را گرفتند و چند کاغذ الکی را امضا کردند از همان وقت دنبال کار های عروسیشان افتاده بودند.شاید کمتر از پانزده روز طول کشید تا همه چیزآماده شد.امیراحسان درحدی که بتوانند یک خانه در یک جای متوسط رهن کنند و یک عروسی به نسبت خوب بگیرند بهشان کمک کرده بود. اگر فرید میفهمید مطمئن بودم سکته میکرد! بنابراین من که خوشحال بودم برای نسیم و هرروز با او این بازار و آن بازار بودم؛تصور کردم بلاخره من هم رنگ آرامش به خود دیدم و نمیدانم توهم بود یا واقعا انقدر آب زیر پوستم رفته و خوش گذشته بود که حس میکردم کمی چاق تر و شکمم در آن ماه های اول هم روبه بزرگی است.هر لباسی که باسایز گذشته پرو میکردم کمی تنگ بود و حس میکردم شکمم مشخص است!نسیم قربان صدقه ى خواهر زاده اش میرفت و او را فندوق خاله صدا میزد.امیراحسان هم هریک نیم ساعت زنگ میزد و بازجویی میکرد.با نسیم به کافه ى پاساژ رفتیم و او آنجاهم از منو و احسان تعریف و تشکر کرد.حرف انداختم و دلم نخواست بیشتر از این شرمنده باشد:
-نسیم به نظرت احسان و خانوادش میان؟؟
-وا مگه میشه نیان؟!
-چرا نشه؟! با اون گروه و دی جی که فرید دعوت کرده!
-مختلط که نیستیم...یعنی امکان داره نیان؟! اگه اینجوریه من کنسلش کنم چون وجود امیراحسان خیلی واسم مهمه.
-نمیدونم من که کارت دادم دیگه نمیدونم....
*******
شب قبل از جشن بود و فائزه و نسرین و حاج خانم و مادرم و مستی به خانه ى من آمده بودند. همه اشان اعتقاد داشتند من کارم خوب است وحتی نسیم را خودم درست کنم! همگی در اتاق من و امیراحسان بودیم و قرار بود برایشان رنگ بذارم و اصلاح کنم.امیراحسان توی پذیرایی نشسته بود و چند پرونده ى جلویش را مطالعه میکرد.به آشپزخانه رفتم تا پلاستیک بردارم که مخاطبم قرار داد:
-زیاد خودتو خسته نکن
-نه خودمم دوست دارم واسشون کار کنم.
-دستت درد نکنه
-قربونت بشم.(دوباره برگشتم و در را بستم)..اول اصلاح همه را جز مستی انجام

1400/03/09 09:08

دادم.آنها هم یک بند حرف میزدند و حوصله ام سر نمیرفت.
برای رنگ موی نسرین مواد آماده میکردم که مادرم و حاج خانم همزمان سرم داد کشیدند:
-بهار ماسک بزن!! (با ترس گفتم):
-هیس! خیلی خب الان احسان میکشم
.اطاعت امر کردم و موهایشان را با احتیاط رنگ زدم.فائزه اصراری داشت آخر سر به او برسم چرا که کار زیاد دارد!وقتی نوبتش شد کلی توصیه کرد که چطور رنگ کنم و چطور نکنم.کارش سخت تر از بقیه بود.دکلره میخواست.مواد را آماده کردم و حس کردم حالم دیگر خوب نیست.ماسک نمیتوانست آن همه مدت من را نجات دهد یا در برابر سوزش دکلره مقاومت کند.اما به زور مقاومت کردم و اهمیت چندانی ندادم.نسرین با شوخی گفت:-آقایون به یه دردی خوردن! نه فائزه ؟! بچه هارو نگه داشتن راحت شدیم! (همه خندیدند اما حال من خوب نبود)
کار فائزه را به زور انجام دادم و درست تمام توانم را بعد از اتمام کارش از دست دادم.
دسته صندلی را گرفتم و بیحال شدم.امان از جیغ و دادهای خانم ها بخصوص مادران.روی تخت نشاندنم و آنقدر سر و صدا کردند که امیراحسان با نگرانی به در زد:-اجازه هست؟! (مستی و نسرین روسری سرشان کردند و اجازه صادر شد)
با استرس داخل شد و با دیدن من وحشتزده مقابلم زانو زد:
-چی چی شد؟!
-فشارم افتاد خوبم.(با حرص نگاهی به جمع انداخت ولی تمام تلاشش را کرد مؤدب باشد):
-آرایشگاهه؟! حالش بد میشه خب...(وبرای آنکه مادرم و بقیه ناراحت نشوند مستقیم به فائزه نگاه کرد)..فائزه جان نمیبینی بارداره؟! نمیدونی بوی رنگ واسش بده؟ (دستش را گرفتم و آهسته گفتم):
-خوبم ربطی به فائزه نداره چیکارش داری؟! (اشک فائزه در آمده بود.کنارم نشست و گفت):
-بمیرم خوبی آجی؟؟ (با مهربانی همدیگر را بغل کردیم و گفتم):
-خوبم دیوونه جمع کن خودتو!
*******
-چه ربطی داره بهار؟! عروسی جدا باشه! واسه تعصب نمیگم فقط! اون همه آرایش با این شرایطت...(و سرتکان داد)
داشت من را به خانه ى مادرم میبرد و در راه گیرداده بود به تیپ و ظاهر من! خودش هم کراوات نزد اما به شدت خوش تیپ و خواستنی شده بود.
-حالا یه شبه دیگه گیر نده...(نیم نگاهی انداخت و حس کردم خندید.حتماً از لحنم خنده اش گرفت)
من را گذاشت و خودش به دنبال خانواده اش رفت.
نسیم آرایشگاه بود و به شدت دلم پیشش گیر بود.دوست داشتم از صبح همراهش باشم ،آقای زورگو فرموده بودند باید تا ساعت یازده بخوابم! موهای مستی را برایش درست کردم و دیدم که پدرم میخواهد به آرایشگاه برود..نگذاشتم و عزیزدلم را خودم اصلاح کردم.هنوز از او شرم میکردم و او هم رعایت کرده و هیچ از بچه ام نمیپرسید فقط غیر مستقیم احوالم را جویا میشد...
فقط نیم ساعت با نسیم همدیگر را بغل

1400/03/09 09:08

کردیم.مثل یک فرشته شده بود و حاضر هستم بگویم از شب عروسی من هم خوشگل تر شده بود در کل سبکش فرق داشت. یک جوری بود..یک حس آرام. مثل یک گلبرگ اما من نه.با تمام آنکه در دلم کینه و نفرت نبود چهره ى مرموزی داشتم و این را بار ها گفته ام.زیر گوشش زمزمه کردم:
-حالا که دیگه قبول داری خوشگل تر شدی؟
-چرت و پرت نگو.. آره با صد من آرایش قبول دارم.برو کنار ببینم.(با خنده از او فاصله گرفتم و نشستم پشت میزی که خانواده ى مؤمن و محجوب و صد البته مؤدب امیراحسان نشسته بودند.چرا که مشخص بود از آهنگ و موزیک های اینچنین قر دار خوششان نمی آید؛اما با ظواهری فوق العاده شیک و اعیانی در گوشه ای دنج نشسته بودند و آرام و با لبخند دست میزدند.حتی میتوانم بگویم نه تنها عقب افتاده دیده نمیشدند؛بلکه بی نهایت با کلاس تر و شیک تر از مهمان های فرید بودند.من هم که شوهر ذلیل بودم پیش آنها نشستم و تنها با مهمانها یک سلام و احوال پرسی کردم.بماند که خانواده ى عمه ام چشم و ابرو می آمدند اما مهم نبود. آنها حرص پسرعمه ام دانیال را هم میخوردند که بنده سکه ى یه پولش کرده بودم! از بچگی من را برای دانیال میخواستند و من حتی اگر آن سرگذشت شوم را هم نداشتم؛به او جواب مثبت نمیدادم.
فائزه:-بهار جونم تو برو مجلسو گرم کن! چرا پیش مایی؟! برو ببینم !
(طاها و علیرضا که از مادرهایشان جدا نمیشدند هم در زنانه بودند اما امیرحسین،مرد کوچک من دست در دست عمویش به مردانه رفته بود)
علیرضا به پایم چسبید و گفت:
-نه..زن عمو نره..(دستی بر سرش کشیدم و گفتم):
-نمیرم خوشگل من.
نسرین:-چی چی رو نمیرم؟! بلندشو برو خواهرت تو رو داره فقط...برو اصلا برقص ببینم!فقط مواظب نی نی باش چون امیراحسان به من سپرده !
(خندیدم و گفتم):
-آخه از شما ها زشته اینجا تنها بشینین.
حاج خانم:-برو فدات بشم.این چه حرفیه؟ برو دوباره میای.(بلند شدم و لحظاتی را بین خانواده و فامیل خودم سپری کردم)
اندک رقصی هم برای نشان دادن رضایت از این ازدواج انجام دادم تا بعدها چرت پشتمان نگویند.علیرضا با گریه پایم را چسبیده بود و من به این فکر میکردم که چه غلطی کردم روی خوش به این بچه نشان دادم!! مثل آنکه مادرش باشم.گیر داده بود آب میخواهد..او را به آشپزخانه ى تالار بردم و برایش آب ریختم.زن زیبا و خوش پوشی داخل شد و گفت:
-آخ...به منم میدین؟! (با لبخند آب ریختم و به دستش دادم)
-شما از فامیلای آقا فریدید دیگه؟ (درحالی که لیوان را سر میکشید ؛پلک زد)
-....
-خوش اومدید...(رویم نشد مثل این صاحب مجلس های فیسی نسبت دقیقش را بپرسم)
دستی بر سر علیرضا کشید و گفت:
-پسرتونه؟؟! شنیده بودم خواهر کوچیک نسیم شوهر کرده

1400/03/09 09:08

اما فکر نمیکردم یه پسر انقدری هم داشته باشه !
-نه! پسر جاریمه اما با من خیلی عیاقه نه علیرضا؟ (علیرضا با کنجکاوی گفت):
-عیاگ؟
-عیاق.یعنی دوست! (دستش را بالا آورد و اشاره کرد به دستش بکوبم)
دست هایمان را از کف دست بهم زدیم و بعد مشت هارا گره کرده بهم زدیم.زن خندید و موهای علیرضا را بهم ریخت.(مشخص بود علی ناراحت شد اما طوری تربیتش کرده بودند که بی ادبی نمیکرد.فقط اخم کرد و سرش را پائین انداخت)
-با من عیاق نمیشی امیرحسین؟ (با خنده به زن جذاب نگاه کردم و گفتم):
-علیرضاست اسمش..امیرحسین داداششه.(ابرو انداخت و گفت):
-آهان! (سر تکان دادم و دست علیرضا را گرفتم.)
درحال خروج گفت:
-علیرضا؟ (هردو برگشتیم)
-...
-تو شکل بن تن هستی! (چشم های علی درخشید و با خوشحال بای بای کرد)
باز هم مجلس را چرخاندم و حسابی سرگرم بودم که پیام امیراحسان کاری کرد که از خنده مردم.خیلی کوتاه وبدون هیچ علامت و شکلکی نوشته بود:"قر ندی"
پیام را با خنده به نسیم که مثل یک ملکه بالای مجلس نشسته بود نشان دادم و او هم ریسه رفت.متعجب از این لحن و حرکت خاص و دور ازانتظار احسان؛کنار نسیم نشستم و با خنده و شادی از احوالش پرسیدم.حسابی خوشحال بود و این از چشم های براقش پیدا بود.نگاهم روی آن زن چرخید که ته سالن نشسته بود و با علیرضا حرف میزد و به کارهایش میخندید.
-راستی نسیم اون کیه؟
-کدوم ؟؟
-اون که اون تهه.
-آهان...دختر خاله ى مادر فرید.
-به این جوونی ؟!
-کجاش جوونه ؟!
-اون جوون نیست؟! اوناها..(هر دو جای خالی علیرضا و زن را دیدیم.پشتم لرزید.نمیدانم چرا دلم شور زد)
با عجله بلند شدم.دلم گواه بد داد.نمیدانم چطور توصیف کنم.گاهی زن ها حس های قوی ای دارند که نمیدانم حکمتش چیست.دلم بهم میپیچید.میدانستم اتفاق بدی در راه است.
نزدیک بود با آن کفش ها زمین بخورم.تلوتلو خوران به سمت خروجی دویدم.اما نبودند.با با سرگیجه و اوضاع داغان به سمت میز خانواده ى احسان رفتم و گفتم:
-بچه ها علیرضا کو؟! (نسرین با نگرانی گفت):
-پیش تو بود! با تو اومد! (.به قرآن کسی بدشانس تر از من نبود ! با هیجان و صدای جیغ گفتم):
-من غلط بکنم با من باشه!من بهش آب دادم فرستادمش اینجا !
(نسرین روی سرش زد و گفت):
-یا فاطمه ى زهرا...(میز فرو پاشید.مستی که سینی شربت را به سمتمان میاورد با دیدن رنگ و حالم سینی را رها کرد و جیغ کشید )
دیگر چیزی نفهمیدم و بیحال به زمین خوردم
*****
متوجه شدم نسیم صدایم میزند.چشم باز کردم و دیدم با فرید بالای سرم هستند.گیج نشستم که گفت:
-بخواب...(فهمیدم در تالار هستیم. اتاق عقد بود.با زاری پرسیدم):
-کوشن؟
-عزیزم به چیزی فکر نکن.(وحشیانه جیغ زدم):
-نسیم کجان؟ (با

1400/03/09 09:08

فرید بهم نگاه کردند و گفت):
-همه رفتن.تو رو هم ما میبریم خونمون تا مراقبت باشیم.(تندی کنارش زدم و با سرگیجه شال کجو کوله ام را مرتب کردم.)
-من باید برم...بدبخت شدم نسیم...(و زدم زیر گریه).فرید دلجویانه گفت:
-تو چرا بهار جان؟ تو چه تقصیری داشتی بچه جن رو بهت سپردن؟ (نسیم اعتراض کرد اما فرید عصبی بود):
-مگه دروغ میگم نسیم؟! بهار خودش بچس هنوز بچش دنیا نیومده که بلد باشه چیکار کنه چیکار نکنه.مادرش همچین طلبکار بود! (با ترس به فرید نگاه کردم):
-نسرین چی گفت مگه؟
-گریه نکن عزیزم.
-فرید جان؛نسرین چی گفت؟
-هیچی گریه و زاری... تو رو هم مقصر میدونست.
نسیم:-فرید نمیشه ساکت بشی نه ؟!
-بچه ها مهمونی شماهم خراب شد...(تلوتلو و گیج به سالن رفتم).
خدمه در حال تمیز کردن بودند.اصلا نمیدانستم چه غلطی بکنم.بلند گفتم:
-نسیم من که نمیتونم با شما بیام! منو بذارید خونم. (تا آمد نه بیاورد گفتم):
-تو رو خدا نسیم اذیتم نکن.(اشک هایم را لمس کرد و پر غصه گفت):
-باشه قربونت بشم.. فرید بدو خواهرم خستست.
******
پشت ماشین عروسشان نشسته بودم. به درحالی که به شدت از خودم و زندگی نا امید بودم به بیرون نگاه میکردم:
-مامانینا کجان؟
-همرو فرستادیم برن.مستیم حالش بد شد مجبور شدن برن.
-چرا مستی حالش بد شد؟
-تو رو دید.. خبرو شنید..کوچیکه دیگه...(جرأت نداشتم از امیراحسان بپرسم)
-بقیه...چی؟ اون زن عوضی چیجوری اومد تو مهمونی؟ (فرید از آئینه نگاهم کرد و گفت):
-به نظرت واسه اون جور آدما کاری داره؟! (راست میگفت.. دلم به شدت برای نسرین و علیرضا میسوخت.مخصوصا از وقتی مادر شدن را لمس میکردم).دوباره پر بغض پرسیدم:
-نسرین خیلی بی تابی کرد؟ (نسیم که متمایل به من نشسته بود سرش را به طرفم برگرداند و گفت:)
-بخدا من دلم واسه فندوق میسوزه.چرا بهش توجه نمیکنی؟ فکر کردی شوخیه؟ یهو زبونم لال تو یه چشم بهم زدن میبینی ای داد بیداد از بین رفت.
(در اوج اندوه خنده ام گرفت):
-چندبار باردار شدی با تجربه ای؟! (رنگ به رنگ برگشت و آهسته گفت):
-بی ادب!
من را رساندند و فرید میخواست داخل هم بیاید که نگذاشتم و گفتم که به اندازه ى کافی دردسرشان داده ام.
با بیچارگی روى تخت نشستم و به شاهین و حماقتش فکر کردم.من نمیگذاشتم علیرضا را اذیت کنند.من مطمئن بودم برش میگردانم پیش مادرش.
امیراحسان چرا سراغی نگرفت؟ یعنی او هم من را مقصر میدانست؟؟ خاک بر سرم که هیچوقت نصیحت مادرم را گوش نکردم.از بچگی با زبان ترکی نصیحتی به ما میکرد...میگفت با بچه ى داداش خودت رفاقت نکن چون جاش که برسه غریبه ای.
آخر آن زمان همسایه ای داشتیم که دختر بانمکی داشت و گاهی من و نسیم اورا به خانه میاوردیم

1400/03/09 09:08

و بازی میکردیم.مادرم همیشه اعتراض میکرد و این مَثَل را میگفت.راست هم میگفت...کافی بود دخترک کمی رودل کند؛مادرش با منظور میگفت نمیدانیم چه خورده و چه نخورده که اینطور حالش بد است و من و نسیم که بچه بودیم متوجه منظور بدش نمیشدیم.یعنی آن زن با یک اتفاق ساده گند میزد به تمام مهرومحبتی که در حق بچه اش میکردیم...حالا مثال من بود...همان بهتر که زن عموی اخمویی میشدم تا اینطور اسیر و درمانده نباشم.وقت ناز کردن نبود که بنشینم تا احسان بیاید و سراغ بگیرد.زنگ زدم به همراهش که خاموش بود.با محمد تماس گرفتم که با دوبوق جواب داد:
-محمد؟
-جانم زنداداش؟
-جونت بی بلا...بخدا دارم میمیرم... چرا احسان خاموشه؟
-خدانکنه! گریه نکن ما اداره ایم میاد.
-میشه باهاش حرف بزنم ؟ نسرین خوبه ؟ امیرحسام چی؟ (توقع داشتم حسام بخاطر داد آن روزش عذر بخواهد با این حساب این من بودم که باید عذر میخواستم! از آن موقع به بعد ندیده بودمش حتی دلم را صابون زده بودم آخر شب بعد از جشن او را میبینم و او عذر خواهد خواست! )
-گوشی چند لحظه.(سوال ها را جواب نداد و این یعنی همه چیز بهم ریخته است)
صدای سرد احسان آمد:
-چیه؟
-خوبی امیراحسان؟
-نه
-خب....(رو تختی را چنگ زدم)....خب...
-کاری نداری؟
-چرا خاموشی؟ نگران...
-خاموش کردم که مزاحم نداشته باشم وقتم گرفته نشه.شب بخیر. (قطع کرد)
با یک آه عمیق خودم را روی تخت کشیدم و خوابیدم.انقدر بد حرف زده بود که عوض ناراحتی از او از خودم بدم میامد.به من چه ربطی داشت که علیرضا به من چسبیده بود؟
مغزم تیر کشید...حتما من را با آن زن در آشپزخانه دیده اند و کلی فرضیه به مخ های خرابشان خطور کرده..دو دستی صورتم را پنهان کردم و بلند مثل دیوانه ها گفتم:
-زینب دهن منو سرویس کردی ولم کن !
دیگر نترسیدم ظاهر شود.من یک زن بودم. یک زن بزرگ. یک مادر.. یک مجرم و شرکت کننده در آدم ربایی و شاید هم یکجورهایی قتل! پس آنی که ترسناک است من بودم !! دیگر سفت و سخت شده بودم...پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد.
لباس خوابم تنش بود.این بار راحت تر به نظر میرسید.من اما...هنوز برهنه بودم.شکمم مثل زنان شش یا هفت ماهه جلو آمده بود.با خجالت گفتم:
-زینب من خجالت میکشم!
-منم همینطور.
-چیکار کنم؟
-آبروتو به دست بیار.. تو با دوستات فرق داری..
-من نمیدونم چیکار کنم..
-فکر کن..خدا تورو بخشیده ! تو فقط انتخاب شدی واسه کمک ! ( به گریه افتادم ودرحالی که سعی میکردم بدنم را بپوشانم گفتم):
-زینب واقعا خدا منو بخشیده؟؟ (مقابلش زانو زدم و با التماس ادامه دادم): من چیکار کنم زینب اینو بهم بگو !
-به امیراحسان کمک کن.(با گریه ى شدید جیغ کشیدم):
-آخه چطوری ؟؟؟؟ (با

1400/03/09 09:08

ضربات آرامی که به گونه ام میخورد؛چشم گشودم)
امیراحسان به اندازه ى چندسال پیر تر به نظر میرسید.
ساعدش را با ترس گرفتم و تنها چیزی که از دهانم در آمد؛همین بود):
-علیرضا ؟ (و چشمهایش را که از بیخوابی و هزار حس بد دیگر کاسه ى خون بود کاویدم)
آنها را بست و از حالت خمیده روی من خارج شد و از اتاق رفت.دنبالش رفتم و او بی توجه به من به آشپزخانه رفت.یخچال را باز کرد و بطری آب را برداشت.یک نفس سر کشید.متعجب به آن همه عطش گفتم:
-چیزی میخوری ؟ (بطری را در سینک پرت کرد و پشت میز نشست و سرش را گرفت)
قلبم میکوبید...یعنی از من ناراحت بود؟! آخر چرا؟! انقدر بی منطق؟! اما دیدم که نه..درحال حاضر بامن مشکلی ندارد.
در اوج ناباوری کف دو دستش را روی صورتش گذاشت و با بغضى که بدجور مردانه شکست گفت:
-بهار اون فقط چهارسالشه! (نه...نمیخواستم ببینم گریه میکند.سخت بود خدا..دیدن امیراحسان این همه ضعیف و ناتوان آتشم زد)
پشتش ایستادم و شانه هایش را آرام نوازش کردم:
-بمیرم.. گریه نکن.. (تند و تند صورتش را پاک کرد تا بیشتر از این جلوی من اشک نریزد.)
-...
-نسرین خوبه؟ (جواب نداد و بلند شد.کاش قفلی نبودم.آنقدر گیر دادم تا ترکید):
-...
-چرا جواب نمیدی؟ میگم نسرین خوبه؟ حسام چی گفت؟ (خودش را به پشت ،محکم روی تخت انداخت و توجهی به صدای گوشخراش آن نکرد)
-....
-ببینم؟! چرا جواب نمیدی ؟! من آدم نیستم؟ (چشم بست و اخم کرد)
-...(با اینکه هنوز تحت تأثیر گریه اش بودم اما تاحدودی عصبی گفتم):
-ببینم ؟؟؟ نکنه تو هم چشم من میبینی ؟! (محکم و بلند گفت):
-تو دو دقیقه حرف نزنی نمیشه نه؟
-نه که نمیشه ! واسه چی جواب نمیدی ؟! (با غضب نگاهم کرد وگفت):
-اون روی سگ منو بالا نیار.آفرین. برو که الان هارم.
(اخم کردم و گفتم):
-منم به اندازه تو ناراحتم.واسه چی نسرین از چشم من دیده ؟! مگه من مسئول اون بچه بودم ؟! (بلند شد و درویم ایستاد و فریاد کشید):
-من نسرین نیستم ! برو به خودش بگو..به من ربطی نداره مشکلات زنونتون..حرف من چیزه دیگه ایه. من نه به تو کار دارم نه نسرین.(بعد با انگشت اشاره اش محکم و پی در پی به شقیقه اش کوبید):مخم رو نبر..نبر..منه خاک بر سر میدونم تو تقصیر نداشتی برو اعصاب منو داغون نکن.
عقب عقب رفتم و با ناراحتی در را بستم.
دلم شور نسرین را میزد.کاری نداشتم از من دلگیر است یا نه ؛ وارد اتاقمان شدم و جلوی چشمان مات زده به سقفش لباس پوشیدم.آرایش دیشب را پاک کردم و به این فکر کردم که یک شب خانه نبود نماز من قضا شد.
-کجا ؟ (مث خودش جواب ندادم)
...
-باتوام ،میگم کجا ؟ (نمیشد سر به سرش گذاشت):
-خونه ى نسرین
-واستا باهم بریم.(چادر و کیف را برداشتم و همراه هم خارج

1400/03/09 09:08

شدیم)
******
امیر حسین با غصه به مادرش نگاه میکرد.نسرین گوله گوله اشک میریخت و تمام معصومین را صدا میزد.فايزه و حاج خانم زودتر از ما آنجا بودند.
آنقدر جو بد بود که نمیتوانستم کلامی حرف بزنم.حتی نمیتوانستم گریه کنم و این از اخلاق های بدم بود که در مواقع حساس چهارچشمی بغ میکردم و تنها شاهد اتفاقات اطراف بودم.مادرم و نسیم آدرس گرفتند تا با پدرم بیایند.امیرحسام اداره بود و زنگ زد و گفت که در راه است.
امیراحسان:-گریه نکن نسرین.پیدا میشه.(صدایش بی نهایت تغییر کرده بود):
-نمیتونم..نمیشه خدا..دارم میمیرم..خدا جونمو بگیر..(نمیدانم منظور دار بود یا بی منظور..ادامه داد)..طفلکم پر محبت بود..خدا..وابسته میشد به همه..مهربون بود..(به زور گلویم راصاف کردم و گفتم):-نسرین جون بجون احسان من بهش آب دادم دستشو گرفتم تا نزدیک میز اوردم خودش دستشو کشید رفت.من از کجا...(امیراحسان تشر گونه گفت):
-خودمون میدونیم چرا توضیح میدی ؟ چرا به خودت میگیری ؟ (از شدت هیجان و بغض و فشار ؛خنده ى پرحرصی کردم گفتم):
-آخه میگه وابسته میشد..(امیرحسام و محمد باهم داخل شدند)
نسرین با گریه گفت:
-من با تو نبودم.دارم معصومیت بچمو میگم..طفلک من آب میخواست خدا...(های های زار زد و ادامه داد) کاش به خودم میگفت.(این حرف ها بو نداشت ؟؟ قبول شرایطش خوب نبود قبول ! من بدهکار بودم ؟! چرا چیزی میگفت که تا هم فیها خالدون آدم را میسوزاند ؟! )
بخدا قسم که پر رو نبودم.فقط دلم نمیخواست در این جمع همه چیز علیه من باشد.درست بود کسی مستقیم چیزی نمیگفت اما من حس بدی داشتم.هیچکس جای من نیست.درحالی که در آستانه ى گریه بودم گفتم:
-من بد کردم یعنی آبش دادم نسرین جون ؟ (و تشر های احسان بیشتر ناراحتم میکرد.شاید اگر زنانه حرف میزدیم حل میشد.امیراحسان عصبی گفت):
-بهار میشه ساکت باشی عزیزم ؟ (مثلا یک عزیزم اضافه کرد تا احترامم در جمع حفظ شود.اما من با صدای لرزان گفتم):
-مادر شما بگید من تقصیر داشتم ؟ (حاج خانم با مهربانی ابرو بالا داد یعنی نه و آهسته اشاره کرد زبان به دهان بگیرم)
نسرین:-خدایا..چرا مادر شدم..مادرا میفهمن چی میگم...خدا...(دیگر فوران کردم ! شاید همه با خشم بگویند بهار دیوانه چه کسی با توی *** کار دارد ؟! ولی بازهم میگویم که هیچکس جایم نیست...مخصوصا آنکه فرید هم تأئید کرده بود نسرین ازچشم من میداند. با حرص و بغض گفتم):
-چرا مادر نیستم ؟ منم مادرم...به دنیا نیومده،دیده نمیشه،این یعنی اینکه من نمیفهمم مادری یعنی چی...(نسرین ترکید و فریاد زد):
-مگه من با توام ؟ (عصبی تر جیغ کشیدم):
-آره که بامنی ! خبراش رسیده که پشتم چی چی گفتی نسرین جون. سر منم داد

1400/03/09 09:08

نزن (امیرحسام بیشتر آتشم زد ! چرا که مردسالاری خاندانشان را به رخ کشید. تند و عصبی گفت):
-"امیراحسان" ...(این یعنی چه ؟! یعنی احسان مثل یک پدر، دختر بی ادبش را ادب کند ! باخشم رو به حسام گفتم):
-امیراحسان چی؟! (امیراحسان بلند شد و با پریشانی گفت):
-هیچی بهار بریم.(فائزه و محمد زرد کرده و فقط نگاه میکردند.پدر امیراحسان گفت):
-باباجون چرا خودتو ناراحت میکنی ؟ نسرین جان باشما نیست.(نسرین ادامه اش داد...کشش داد):
-چرا اصلا با خودتم.چرا تو که بلد نیستی بچه داری کنی خیال منو راحت کردی ؟ چرا با اون زنه تو آشپزخونه بودی ؟؟ (گریه میکرد و فریاد میکشید)..چرا چرا بعد نُه روز که برگشتی بادم بهت نخورده بود؟! (اعتراض ها را میشنیدم هرکسی چیزی میگفت اما من بهت زده با دهانی نیمه باز نگاهش میکردم)
چرا تلفنو برداشتی گفتی کنترل میشه؟! میخوای باور کنم انقدر ساده ای ؟!
(ایستادم و با بغض ترکیده گفتم):
-هان ؟! بگو؟! تو ناراحت اینی که قربونی نشدم ؟ ناراحت اینی صحیح و سالم برگشتم ؟! چرا ؟ چون شانس علیرضا کمتر شد ؟ (فائزه از پشت دستم را گرفته بود و با گریه میخواست که بروم)
همه قیام کرده بودند.امیراحسان جلویم ایستاد اما من گردن کشیدم و روبه نسرین گفتم:
-تقصیر خودته بچت رو میاره به اینو اون.اگه مثل آدم (احسان فریاد کشید ساکت اما ادامه دادم) مثل یه زن بهش محبت کنی و مثل مردا تفنگ نگیری دستت اون اینجوری دنبال محبت از من و اون زن نبود.(همه تشر زدند حتی فائزه با گریه ى شدید گفت بهار بس کن اما دلم خنک نشد و ادامه دادم):
-بهتره دیگه پستت رو تحویل یه مرد بدی بشینی خونت مثل من حداقل به امیرحسین محبت کن.(امیراحسان کنترلش را از دست داد و برای اولین بار درجمع بی حرمتی کرد):
-"خفه شو"
با هق هق چادر و کیفم را برداشتم که حسام گفت:
-بشینید صلوات بدید این...(برگشتم و حال او را هم گرفتم ! حالاکه گند زده شد به همه چیز بگذار جگرم خنک شود):
-شما ساکت لطفاً من بیکس و کار نیستم اونروز سرم داد زدی.یه بابا دارم جای صدتا داداش..(امیر احسان بازویم را کشید و محکم فشار داد)
در ماشین را باز کرد وتقریبا هولم داد داخل.نشستم و تا خود خانه زار زدم.
با عصبانیت گفت:
-هر *** دیگه جات بود میکشتمش.خیلی بی تربیتی. *** روانی.بیشعور نفهم.
(با جیغ گفتم):
-دیوونه تویی منم دیوونه کردین.(عادت داشتم وقتی عصبی بودم و کم میاوردم دلم میخواست چیزهایی بگویم که طرف بچزد):
-نگران پولتی ؟! چرا دادی به فریدونسیم ؟! چرا دعواشو سر من میاری ؟! من گفتم بدی ؟! الان زنگ میزنم بگم زودتر جور کنن نترس.
(دود از سرش بلند شد.اینجا جا داشت بزند اما ده بار روی فرمان کوبید و گفت):
-یا

1400/03/09 09:08

حسین...یا رضا...خدایا...(گوشه ای پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت)
هنوز ماشین حرکت داشت و سرعتش کم بود که برای نشان دادن اوج بیزاری از او در را باز کردم و یک پایم را روی زمین گذاشتم.فوری ترمز گرفت و من با حرص در را کوبیدم.کلید انداختم و وارد ساختمان شدم.نگهبان ایستاد و انقدر شرایط را بد دید که حتی سلام هم نداد.زود تر خود را به خانه رساندم و به اتاق رفتم.نه که احساسی که بیان میکنم قطعی و دائمی و صددرصد باشد؛فقط یک آن دلم خنک شد نسرین ناراحت است ! نه که از عذاب طفل معصوم خوشحال باشم.از این زاویه نگاه نمیکردم.فقط آدمیزاد است و با هزار احساس...حتی همین احساس بیشتر از چهارثانیه هم طول نکشید.موبایلم را در آوردم و به نسیم زنگ زدم:
-الو نسیم؟
-جانم آجی چرا صدات اینجوریه ؟؟ باز گریه میکنی؟؟؟ بابا تو باردا...
-ساکت فقط بگو کجایید؟..فی..فی...
-تو راه خونه نسرین. قربونت بشم تو اونجایی دیگه؟؟ گریه نکن بمیرم.
-نه برگردید منم بیرون کرد.
-وا ؟!! (صدای پدرم آمد که جویای علت تعجب نسیم بود)...میگه نسرین بیرونش کرده ! (صدای مادرم آمد "وای ددم")
-الو؟ -
جانم بهار؟
- شمام برگردید خودتونو کوچیک نکنید (صدای کوبیده شدن در آمد)...من بعداً باهات حرف میزنم. بای.
امیراحسان در آستانه ى در ایستاد و گفت:
-انقدر بیشعوری که دیگه کار از کار گذشته و جای نصیحت نداری..فقط اینو بدون..کاری ندارم که اون زن داداشمه و حسام ،داداشم. اینو بدون که دل یه مادر رو تو بدترین شرایط شکستی..البته فهمت به این چیزا نمیرسه.
-چرا طرف من نیستی؟ دیدی حسام چه بادی به غبغب داد واسه زنش ؟؟ (انقدر بدش آمده بود که دستس را تکان داد که یعنی دیگر خفه شو)
********
دو روز گذشته بود و امیراحسان بامن قهر بود.فقط سلام میداد تا عباداتش قبول باشد! مثلا باردار بودم.هیچکس دیگر توجه نمیکرد.امیراحسان یک حرف ساده هم از بچه نمیزد.تمام خانواده اش,یکجورهایى طرف نسرین بودند و من هم حالا حق را به او میدادم.بسیار از کارم پشیمان بودم اما چه سود ؟ دربه در دنبال شماره ای از شاهین بودم تا با او حرف بزنم.اما نبود...نسیم و فرید به اصرار های من توجه نمیکردند و بطور کل ماه عسل را پیچانده بودند.به احترام امیراحسان؛خوش نمیگذراندند.حتی نسیم با نسرین رابطه داشت ! چندباری تماس گرفته بود و صحبت کرده بودند و من درجه ى "شیرین عسل" را به او دادم ! دلم نمیخواست با مادرشوهر و خواهر شوهرم هم بهم بریزم.به فائزه زنگ زدم :
-سلام فائزه خوبی؟
-ممنون...چه خبر؟
-چرا اینجوری حرف میزنی؟
-چیجوریم ؟ اشتباه میکنی . غصه ى علیرضارو دارم.
-تو عمه ى نرگسم هستی.چرا احوالی نمیپرسی؟ (صدایش مهربان تر شد

1400/03/09 09:08

وگفت):
-عزیزم قربون نرگسم بشم...بخدا اوضاعمون خوب نیست آجی.
-احسانم باهام قهره..خیلی دلم گرفته فائزه...میشه بیام خونه مامان؟ (به من و من افتاد ومن شکی نکردم)
-باشه...قدمت..روچشم منم اونجام ..بیا دوره همیم.
-تو که همیشه اونجایی (کوتاه خندیدیم.)..پس من الان میام.
آماده شدم و تنها ؛ راهی خانه ى حاج خانم شدم.دلم میخواست ببینم امیراحسان بازهم نگران تنها بیرون رفتنم میشود؟
اما دلگیر بود و دیگر روزها سه مرتبه زنگ نمیزد.
زنگ خانه اشان را زدم و در با تقی باز شد.
داخل شدم و خواستم دو در بزرگ را باز کنم تا ماشین را به حیاط ببرم.اما دیدم ماشین محمد و حسام پارک است.متعجب از پله ها بالا رفتم.سابقه نداشت این وقت روز اداره نباشند.الان باید هرسه سرکارشان میبودند.
به ایوان رسیدم وبا احتیاط گفتم"یاالله" !!
وقتی رسیدم و جمعشان را جمع دیدم؛قلبم نشکست. له شد. پاره پاره شد. لبم را گزیدم و چشمان عوضیم را فحش دادم که تار شد.
امیراحسان،امیرحسام،محمد،ن سرین،همه...همه اشان باهم...بدون من ... تنها تنها...خب از الان کم کم جایگاهم مشخص شد.
********
آنقدر خرد شدم که دلم میخواست بمیرم.حتی نتوانستم سلام بدهم.حتی نتوانستم برگردم.بلاتکلیف ایستاده بودم که پدراحسان گفت:
-سلام دخترم.بشین..(نگاهم روی جمع چرخید..مردها سرشان را گرفته بودند و خانم ها اشک میریختند.آهسته پیش رفتم و در دورترین نقطه دور از جمع نشستم)
امیرحسین با نهایت احترام برایم شربت آورد و مؤدبانه گفت:
-بفرمائید زن عمو.(از او هم خجالت میکشیدم و حس میکردم مضحکه اش هستم.یعنی دربرابر یک بچه هم خودم را کوچک میدیدم)
-مرسی,عزیزم.(بغض داشتم قدر هندوانه.بیچاره خودم بیچاره دخترم.حس میکردم اعضای غریبه ی جمع هستیم).امیراحسان در جمع هم رعایت نکرد.همانطور سرگرفته نشسته بود.حاج خانم گفت:
-بهار جان نگفتیم بیای چون بارداری، گفتیم شاید حالت بد بشه مامان جان.(اشک هایش را پاک کرد و من پرسشگر به فائزه نگاه کردم)
-امروز اون آشغالا به امیرحسام زنگ زدن گفتن ساعت شیش غروب امروز میخوان زنگ بزنن صدای علیرضارو بشنویم..بهت نگفتیم ،تو الان نباید استرس بهت وارد بشه.(نسرین ضجه زد و من مات حرف هایشان...از اینکه بخاطر خودم خبر نداده بودند حس بهتری داشتم ! یعنی که بازهم زود قضاوت کردم.یعنی اینکه این خانواده بدی نداشت ! )
حاج آقا ادامه داد:
-اما دیگه زنگ زدی نمیشد بگیم نه.در خونه ی ما به روی کسی بسته نیست ولی باباجون خواهشا زنگ که زدند بلند شو برو.(سرم را پائین انداختم و شقیقه هایم را فشردم.).نسرین جوری گریه میکرد که دل دشمن خونیش هم خون میشد چه رسد به من که چیزی در دلم نبود.خیلی

1400/03/09 09:08

دوست داشتم بغلش کنم آرامش کنم اما نمیشد.جای علیرضا بدجور خالی بود.الهی بمیرم....کاش بود تا برایش صدوهشتاد میزدم و انقدر چشم انتظارش نمیگذاشتم.
اشک کوچکی مثل قلب علی از چشمم چکید.تنها امیدم ؛دل رحمی ذاتی شاهین بود.میدانستم زیاد بچه را عذاب نمیدهد اما بازهم مشخص نبود چه میشود...شاید از حسام بابت تیری که خورده بود کینه داشت...نمیدانم...تلفن که زنگ خورد همه شوکه شدیم.امیرحسام فریاد زد خانم ها به اتاق بروند اما نسرین آنقدر بی تابی کرد و سروصورتش را چنگ زد که فرصتی نشد تا حواس بقیه به من و فائزه باشد.همگی هجوم بردیم و امیرحسام جواب داد.
-الو؟
-...
-میشنوم... خرچنگ...(قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا نداشت)
-...
-بی ناموس تو با مادرش چیکار داری ؟! (نسرین جیغ هایی میکشید که انگار زبانم لال علی را کشته بودند)
متوجه شدم خرچنگ اصرار دارد روی اسپیکر حرف بزند.مطمئن بودم با همان گوشی خاصش صحبت میکند که خیالش از ردیاب راحت است و اینطور مکالمه را طول میدهد.
امیرحسام روی اسپیکر زد و خرچنگ شروع کرد:
-سلام بروبچه های آگاهی ! غروب دلگیرتون بخیر ! علی کوچولو خیلی آرومه..برعکس شما که تک تکتون هارید ! طفلک وقتی گفتم انگشتات رو ببینم و گفتم اول کدوم رو واسه مامانت بفرستم ؟ گفت همشو چون مامانم دستامو بوس میکرد همیشه ،همشو دوست داره !
(وای خدا... دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دیدم که نسرین بیهوش شد.فائزه آنقدر جیغ کشید که طاها در بغل محمد بی تابی کرد)
دویدم به سمت دستشویی و آنقدر عوق زدم که جانم در آمد.امیرحسام خرچنگ را به فحش بسته بود.صدای عربده های مردانه تمام فضای خانه را پر کرده بود.نگاهم به تصویرم در آئینه افتاد.آب دهانم را روی چهره ى کثافت و موذیم انداختم.من یک عمر با این بی خداها زندگی کردم.کسانی که سر میبریدند،انگشت برایشان هیچ بود.
بغضم ترکید و همانجا نشستم.دیگر نمیدانستم چه بگویم تا فقط بفهمانم "چیز"خوردم !
صدای بم امیراحسان آمد که به در میزد:
-بهار؟ (با گریه گفتم):-ها؟
-بیا بیرون.
بلند شدم و هق هق کنان در را گشودم.از پشت شانه اش دیدم که همه عزا گرفته اند.
چشم هر دویمان کاسه ى خون بود. دستم را کشید و بغلم کرد.محکم. همدیگر را بغل کردیم و من را ننو وار تکان داد.برای اولین بار اینطور هماهنگ و نزدیک بودیم.من گریه میکردم او گریه میکرد ! بدون ترس بدون خجالت بدون حفظ غرور !!! بلند و مردانه صدایش پیچید.
با اینکه سرم روی سینه اش بود حس کردم همه بهت زده هستند.با گریه ى بلند و بی پروای احسان ؛محمد و امیر حسام هم سنگ دلشان شکست و اینچنین بود که مرد های بدخلق و جدی قانون مثل یک کودک زار زدند.
*******
خدا

1400/03/09 09:08