439 عضو
خوشمزه بود. اما نمی دونم چرا هر چی بیشتر می خوردم و مطمئن تر میشدم که دست پختش خوبه بیشتر حرص می خوردم. شاید چون خودم آشپزیم افتضاح بود دوست نداشتم شروین غذاش به این خوشمزگی باشه. دوست داشتم به یه چیزی گیر بدم، اما به چی؟؟؟؟ یه نگاه به غذا کردم. جای گیری نبود. یه نگاه به میز انداختم. گوجه و خیار شور و سس تند و نمک وفلفل و آب و .... ایول نوشابه ... نوشابه یادش رفت بیاره. شروین داشت به غذاش یکم سس اضافه میکرد. با یه لبخند ملیح نگاش کردم و خیلی مهربون گفتم: زحمت کشیدی غذا درست کردی. میشه لطف کنی نوشابه ام بیاری؟ یخچال پشت سرته. یادم بود که تو حرفام کلمه ممنون و مرسی و دستت درد نکنه رو نگم. شروین متعجب و گیج نگام کرد. باورش نمیشد انقده مهربون و با لبخند باهاش حرف بزنم. تو دلم داشتم براش زبون در میاوردم. چون خیلی مودب ازش درخواست کردم فکر کنم روش نشد وحشیانه بهم بگه به من چه خودت پاشو. واسه همین با یه نگاه طولانی بهم آروم از جاش بلند شد و به همون آرومی رفت سمت یخچال. تا روش و برگردوند تندی رو میز خم شدم وسس تند و خالی کردم تو بشقابش و کلی فلفلم ریختم روش و با دست یکم قاطیش کردم و سریع نشستم سر جام شروین نوشابه رو از تو یخچال برداشت و داشت درش و می بست. تو لیوانم آب پر کردم و تا شروین رسید کنار میز بهش گفتم: میشه یه لیوانم برام بیاری آخه تو لیوانم آب ریختم. دوباره یه نگاه سرد اما مشکوک به من و لیوانم کرد و نوشابه رو گزاشت رو میز و رفت سمت کابینتا تا لیوان بیاره. منم سریع در نمکدون و برداشتم و خالیش کردم تو لیوانم و با انگشت همش زدم . کارم که تموم شد آروم سر جام نشستم. شروین داشت تو کابینت دنبال لیوان میگشت غیر دوتا لیوانی که من از تو کابینت در آورده بودم دیگه لیوان بیرون نبود و انگاری شروینم نمی دونست لیوانا کجاست که داشت همه ی کابینتا رو نگاه می کرد. منم خونسرد نشسته بودم. دلم نوشابه خواست. با اینکه نوشابه دوست دارم اما از گازش خوشم نمیاد و همیشه قبل نوشابه خوردن تکونش می دم که گازش کم بشه. دستمو بردم سمت نوشابه و برش داشتم همون جور که به شروین نگاه می کردم نوشابه رو هم تکون می دادم. منتظر بودم شروین لیوان بیاره تا نوشابه بخورم. بالاخره لیوانا رو پیدا کرد و یه لیوان گرفت. اومد کنارم و یکم محکم گذاشتش رو میز کنار دستم. منم یه لبخند مهمونش کردم که یه چشم غره نصیبم شد و منم نیشم و بستم. لیاقت نداشت باهاش مهربون باشم. هر بلایی سرت بیارم حقته. یه شکلک براش در آوردم و یه قاشق از بندری فرستادم تو دهنم. چشم از شروین بر نمی داشتم. شروین همون جور آروم رفت و سر جاش نشست. این پسره مثل
1401/11/11 11:20لاکپشت فس فسو بود. دل تو دلم نبود. شروین با همون قیافه ی یخ و قطبیش یه قاشق پر بندری برداشت و برد سمت دهنش. نیشم کم کم داشت شل می شد. تو دلم تشویقش می کردم که یکم عجله کنه. بخور آفرین بزار تو دهنت ... آهان یکم دیگه ... ایوللللللللللل ... حالا یکم مزه مزه کن ... خوبه .... قربونت حالا قورتش بده تا تموم جونت شفا بگیره ... آفرین .... شروین لقمه رو تو دهنش گزاشت و آروم آروم جویید. اخماش آروم آروم تو هم رفت انگاری متوجه شد که یه چیزی اشتباهه. اخمش عمیق شد تا خواست دهنش و باز کنه انگار هل شد و اشتباهی لقمه رو قورت داد. کبود شد و شروع کرد به سرفه کردن. من با نیش باز لیوان آب کنارم و برداشتم و مثلا نگرانم بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم و با صدایی که تمام سعیمو می کردم که نگران باشه نه خوشحال گفتم : چی شد؟؟؟ چرا کبود شدی؟؟؟ بیا آب بخور... لیوان و دادم دستش و خودم با تموم زوری که داشتم کوبیدم پشتش که مثلا" لقمه بپره بیرون از تو حلقش. با هر ضربه ی من که یه جورایی ضربات عقده گشایی بود شروین یه دور خم میشد رو میز و صاف میشد. دستش که دور گلوش بود و آورد بالا که یعنی بسه نزن. منم که خودمو خالی کردم راضی دست از ضربه زدن برداشتم. شروینم که خیالش راحت شد که دیگه قرار نیست کمرش بشکنه رفت سراغ معضل اصلی یعنی خفگی ناشی از فلفل. لیوان آب و برداشت و یه نفس داد بالا که به 2 ثانیه نکشید که مثل چشمه جوشان آب از تو دهنش فواره زد بیرون و دوباره به سرفه افتاد. اومدم بزنم پشتش که رو میز نیم خیز شد. من که دلم حسابی خنک شده بود مونده بودم این چرا رو میز داره دراز میکشه؟ دراز کشیدن چه کمکی به خفگی میکنه؟ چشمم بهش بود که دیدم دستش و برد سمت نوشابه و و کشیدش سمت خودش. داشتم فکر می کردم نوشابه می خواد چی کار؟ یهو به خودم اومدم دیدم تو جاش ایستاد و قبل از اینکه کلمه نه از تو دهنم در بیاد با یه حرکت در نوشابه رو باز کرد که یهو کلی نوشابه با کف فراوان، فوران زد بیرون و سر تا پای شروین با نوشابه یکی شد. خنده دارش اینجا بود که شروین از تعجب دهنش باز مونده بود و این نوشابه ها که فوران می کردن تو هوا کلیشم رفتن تو دهن اون و وقتی به خودش اومد و دهنش و بست انگاری همون مقدار نوشابه عطشش و فرو برد. تو جام خشک شده بودم. نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. صحنه هایی که تو این دو دقیقه دیده بودم برام مثل یه فیلم یک ساعته بود که قدرت حرکت و ازم گرفته بود. نمی دونستم از اینکه فلفلا و سس و آب شور مطابق نقشه ام حال شروین و گرفته بخنده ام یا از اینکه ناخواسته کاری کردم که شروین با نوشابه یکی بشه تعجب کنم. با خودم در گیر بودم که شروین برگشت و با اون
1401/11/11 11:20قیافه ی سر تاپا خیس نوشابه ایش با یه جفت چشم قرمز که نمی دونم به خاطر فلفلی بود که خورد یا از عصبانیت قرمز شده بود بهم نگاه کرد. احساس خطر کردم مثل مار زنگی انگار بهم هشدار می داد که اوضاع خطریه. ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب که کاش نرفته بودم. ظاهرا" این حرکتم یه جور علامت مثبت بود به شروین، یه جور بله که ثابت می کرد همه ی این اتفاقا تقصیر منه. چشمای شروین ریز شد. مشتش گره شد و با دادش من پا گذاشتم به فرار . مثل فنر که تا آخرین ظرفیتش جمش کرده باشن و یهو ولش کنن منم همون جور از جام پریدم و دوییدم سمت بیرون. شروینم دنبالم. صدای داد کشیدن و تهدیدش و میشنیدم که می گفت: اگه دستم بهت برسه می دونم چی کارت کنم. منم همون جور که خودمو از در ویلا پرت می کردم تو باغ تو دلم میگفتم: مگه دیوانم وایستم تو من و بگیری. همین جوریش مثل گودزیلایی وای به حال الان که آتیشتم شعله کشیده و از دماغ و دهنت زده بیرون. -------------------------------------------------------------------------------- ------------------------------------- با تمام توانم دوییدم سمت در باغ که تو چهار متری در باغ صدای پارس سگه رو شنیدم. ظاهرا" دوییدن من برای اون یه زنگ خطر بود که باعث شد یکدفعه از ناکجا جلو روم سبز بشه و شروع کنه به پارس کردن. من که داشتم با سرعت نور می دوییدم که از ویلا بزنم بیرون وقتی سگه رو با اون دندوناش و صدای واق واق وحشتناکش شنیدم مثل ترمز ماشین سعی کردم بایستم. از این سگه بیشتر از شروین می ترسیدم. تو دو متریش تونستم خودمو نگه دارم و این بار خلاف جهت سگه سمت ویلا می دوییدم. تو دلمم به هر چی شانس مزخرف بود بد و بیراه میگفتم. وسطای راه بودم که شروین و دیدم که عصبانی داره میدوئه دنبالم و تا دید من دارم میام سمتش تعجب جای عصبانیت و گرفت و تا همون جا که اومد ایستاد و به من نگاه کرد. منم که به کل یادم رفته بود داشتم از دست شروین در میرفتم حالا همچین می دوییدم سمتش انگار تنها فرد محبوبم تو کره زمین و دیدم. تو دو متریش داد زدم. سگه رو بگیر دوباره هار شده. تو حال و هوای خودم نبودم وگرنه از لبخندی که رو لبای شروین اومده بود چشمام از کاسه در میومد. از کنار شروین دوییدم و رد شدم که احساس کردم به عقب کشیده شدم. اون چیزیم که من و یه عقب کشوند دست شروین بود که دور بازوم قفل شد و چون اصلا انتظارش و نداشتم پرت شدم تو بغلش و محکم کوبیده شدم تو سینه اش یه لحظه از سفتیش فکر کردم خوردم رو آسفالت. از ترس چشمام و بستم و یه جیغ کوتاه کشیدم. مطمئن بودم شروین زنده ام نمی ذاره. الان وقت کلاس ملاس گذاشتن و حفظ غرور و شخصیت نبود الان دقیقا" وقت التماس کردن بود. با همون چشمای بسته
1401/11/11 11:20تند و تند شروع کردم به حرف زدن: ببخشید، من و نکش فقط می خواستم یکم اذیتت کنم چون همش من و می ترسونی و حرصم میدی. قسم می خورم که فقط تند شدن بندریتو آب شوره تقصیر من بود. هیچ نقشه ای واسه نوشابه نداشتم اون و تکون داده بودم چون نوشابه گاز دار نمی خورم. توهم قبل از این که بفهمم چی کار می خوای بکنی در نوشابه رو باز کردی. من هنوز جوونم یه کامیون آرزو دارم من و نکش. به فکر مسئولیتی باش که در قبال من داری، اگه بلایی سر من بیاری طراوت جون حتما حسابتو می رسه. خواهشا من و جلوی این سگه هم ننداز. فقط کافیه یه گازم بگیره هاری میگیرم میمیرم خونم میوفته گردنت. اصلا دندونای خود سگه آسیب می بینه من استخونام اونقدر سفته که می ترسم یه بلایی سر دندونای سگت بیاد. نمی دونستم دارم چه چرت و پرتی میگم فقط می خواستم یه فکی زده باشم که یکم وقت بخرم تا یه جوری از دست این گودزیلا در برم. با شنیدن صدای قهقهه بلندی که روح واز بدنم خارج کرد آروم چشمامو باز کردم. باورم نمی شد این صدای خنده بلند مال این کوه قطبی بود که به چه قشنگی و با تموم احساسات داشت می خندید. دستاش هنوز به بازوهام بود و به خاطر تکون خوردن ناشی از خنده اش منم تکون می خوردم. مبهوت خندیدنش بودم که با تک سرفه ای خنده اش و خورد و سعی کرد دوباره خونسرد و بیتفاوت باشه اما با همه ی تلاشی که کرد چشماش هنوز قهقهه می زد. زبونم بند اومده بود. شروین تو چشمام نگاه کرد و گفت: نمی دونم چقدر عصبیت کردم که خواستی این جوری تلافی کنی. یادم نمیاد کاری کرده باشم که نیاز به تلافی باشه تا جایی که می دونم غیر 4 تا کنایه و متلک حرف دیگه ای بهت نزدم. شاید بیشتر از این عصبی که تو موقعیتهای حساس مچت و گرفتم. در واقع تو از کارای خودت عصبانی هستی نه من. در ضمن من نمی خوام تو رو خوراک این سگه بکنم یا خودم اذیتت کنم همین ترسی که الان داشتی برات کافیه. بعد یه فشار محکم به بازوهام داد که نفسم از درد بند اومد و گفت: ولی یادت باشه دفعه آخره که سر به سر من می ذاری. من همیشه انقدر مهربون و بخشنده نیستم. این جمله اش چقدر آشنا بود. ذهنم رفت عقب. ((طراوت جون رو صندلی نشسته بود و من داشتم براش در مورد دیر کردنم برای ناهار توضیح می دادم. طراوت جون: دفعه آخرت باشه من همیشه انقدر بخشنده و مهربون نیستم. )) حقا که نوه ی همون آدمه. با فشاری که به بازوم آورد حواسم برگشت سر جاش و دوباره تو چشماش نگاه کردم. منتظر جواب من بود. فقط یه سر تکون دادم. چند لحظه دیگه تو چشمام زل زد و بعد خیلی آروم بازومو ول کرد و روش و برگردوند. منم دنبالش. رفت تو ویلا و رفت رو مبل نشست. یه نگاه به آشپزخونه
1401/11/11 11:20انداختم. چقدر دلم می خواست الان اون بندریه خوشمزه جلوم بود و من میلومبوندمش اما با گندایی که زده بودم دیگه روم نمیشد برم سمتش. دوست نداشتم کنار شروین بمونم. اصلا"بهش اطمینان نداشتم میترسیدم نظرش عوض بشه و بخواد تلافی کنه. کاش بر میگشتیم تهران. از کار و زندگی افتاده بودم. یه شب بخیر آروم گفتم که شروین حتی به خودش زحمتم نداد جوابمو بده با کنترل تلویزیون ور میرفت و کانالا رو بالا و پایین می کرد. اومدم برم سمت پله ها که گوشی شروین زنگ خورد. از اونجایی که خیلی فضولم قدمام و آروم کردم ببینم کی زنگ زده بهش. آخه خیلی عجیب بود. تا حالا ندیده بودم کسی بهش بزنگه. شروین گوشیش و از تو جیبش در آورد و یه نگاه به صفحه اش کرد و جواب داد. شروین: بفرمایید ... .............. شروین: با کی کار دارید؟؟؟ .............. شروین: نه اشتباه گرفتید خانم. .................. این داشت با کی حرف میزد؟؟؟؟ صدای اون سمت و نمیشنیدم فقط حرفای شروین و میشنیدم. یه خانم زنگ زده ؟ یعنی کی میتونه باشه؟ شروین: خانم گفتم که این خط منه، منم کیان نیستم. ................ کیان ؟؟؟ کیان؟؟؟ هههههههههههههههههههههه...... ..... وای بدبخت شدم. دوییدم سمت شروین که رو مبل نشسته بود و از این ور مبل خودمو پرت کردم رو پشتی مبل. نصف تنم از اون ور مبل آویزون بود. هجوم بردم سمت گوشی و خواستم گوشی و از شروین بگیرم که شروین گوشی و قطع کرد و کار از کار گذشت. همون جور نصفم تو هوا و نصفم آویزون مبل بود و دستمم تو هوا مونده بود. خشک شدم. شروین گوشی و آورد پایین و تازه متوجه من شد وبا تعجب و چشمای باز به من نگاه کرد. همون جور که گوشی و میاورد پایین گفت: این کارت یعنی چی؟؟؟؟ اخمام رفت تو هم. مرتیکه الاغ آخه این رفتارم چه معنی میتونه بده؟ هیچی می خواستم حمله کنم بهت کله اتو از تن بی خاصیتت بکنم که تو متوجه شدی و نقشه ام با شکست رو به رو شد. با حرص خودمو صاف کردم و ایستادم و از همون پشت مبل عصبانی و با صدای کمی بلند بهش گفتم: چرا قطع کردی؟ چرا گوشی و به من ندادی؟ شروین که تعجبش بیشتر شد از جاش بلند شد و رو به من ایستاد. شروین: چرا گوشی و بهت بدم؟ اشتباه گرفته بود. با یکی به اسم ... عصبی جمله اش و قطع کردم و تقریبا" داد زدم. من: گفت با کیان کار دارم. من کیانم. حتما" مامانم بود. الان نگران میشه. صدای بلندم عصبانیش کرد. اخماش رفت تو هم و گفت: من از کجا باید میدونستم که کیان تویی؟؟؟ بعدم مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه. عصبانی تر و بلند تر گفتم: آخه آدم عاقل تو که تارک دنیایی و یه نفرم سراغت و نمیگیره ببینه زنده ای یا نه. وقتی کسی هیچ وقت به گوشیت زنگ نمیزنه یه وقتی که گوشیت زنگ
1401/11/11 11:20می خوره و شماره رو نمیشناسی باید بپرسی ببینی کیه. شروینم با داد: مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه؟ منم با فریاد: چون گوشیم و دایورت کردم رو خط تو. هر دو داشتیم هوار میکشیدیم. هر دو عصبانی. شروین: با اجازه کی این کارو کردی؟ من: با اجازه خودم. من که بی *** و کار نیستم. یه کسایی هستن که نگران من بشن. مگه اون موقع که منو میاوردی اینجا از من اجازه گرفتی؟ یا یک کلمه بهم گفتی؟ شروین عصبانی یه قدم جلو گزاشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و گفت: ببین بهت گفتم که من بهت فرص... حرفش و قطع کردم. کارد میزدی خونم در نمیومد: بله میدونم تو بهم فرصت دادی که پیاده بشم اما من پیاده نشدم. تا حالا 100 بار این و گفتی خوب که چی؟ تو بهم نگفتی که می خوای بیای اینجا وگرنه محال بود که یک ثانیه هم تو ماشینت بمونم. ببین حالمو. ببین به چه فلاکتی افتادم. با دوتا دست موهام و گرفتم و با حرص کشیدم. من: ببین. این وضع موهامه . حتی یه گیره ام ندارم که ببندمشون. پلیورم و گرفتم و کشیدم و گفتم: ببین ... ببین لباسمو .... پیداست که قرضیه به تنم زار میزنه 6 تای من توش جا میشن. پاچه های شلوارمو گرفتم و به دو طرف کشیدم: شلواری که پامه رو ببین مال توئه. هیچی نگم سنگین ترم. قدش اونقدر بلنده که شیش دور تاش کردم که نره زیر پام با مخ بیام زمین. کمرشم که اونقدر گشاده که به زور بندش و کش بستمش که از کمرم نیوفته. شدم مثل کولی ها یه دوره گرد بدبخت. شروین عصبی با صدای آرومتری گفت: مجبور نبودی بمونی میتونستی بری. آتیش گرفتم. دلم می خواست بزنم لهش کنم. با داد گفتم: می خواستم... می خواستم همون لحظه ای که اومدیم برگردم و برمیگشتم اگه یه قرون پول تو جیبم بود. یادت نیست چی تنم بود و با چه وضعیتی من و آوردی. خودخواه نامرد. نه حس مسئولیت داری نه میدونی همسفر بودن یعنی چی نه یه ذره غیر خودت به کسه دیگه ای فکر میکنی. عصبی داد زد: برا همین اومدم اینجا برای اینه این حسا رو نداشته باشم. نه مسئولیتی داشته باشم نه کسی برام مهم باشه. برای اینکه دنیا رو نببینم و خودمو مسئول همه اتفاقایی که میوفته ندونم. بهم بگو چرا؟ چرا تو باید برام مهم باشی؟ تو فقط یه کلفتی که تو خونه مادربزرگم کار میکنی. عصبی داد زدم: حالا چون تو خونه مادر بزرگت کار میکنم آدم نیستم. من نخواستم برای من کاری بکنی ولی یکم به فکر بقیه آدما باشی کار چندان سختی نیست. هر دو نفس نفس میزدیم. عصبی روبه روی همدیگه ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم. انقده دلم می خواست می تونستم با نگاهم یه مشت بزنم تو عدسی چشمش که دیگه نتونه مثل بزغاله به کسی نگاه کنه. کاش چشما هم دست داشتن و می تونستن
1401/11/11 11:20یه گوشمالی حسابی به این گودزیلا بدن. همون جور چشم تو چشم بودیم که موبایلش زنگ خورد. همچین پریدم سمتش و گوشی و از تو دستش چنگ زدم که اصلا نفهمید کی این کارو کردم. سریع خط و وصل کردم. من: الو. مامان: آنید تویی؟؟؟ من: سلام مامان خوبی؟؟ شروین با ابرو های بالا رفته دست به سینه داشت نگام میکرد. بهش توجه نکردم. مامان: دختر کجایی تو ؟ نه زنگی نه خبریی. نمیگی دلمون تنگ میشه؟ سعی کردم یکم خودمو دلخور نشون بدم و گفتم: مامان معمولا" میگن نمیگی نگران میشیم. شما فقط دلتون تنگ میشه؟ مامان با خنده گفت: دختر تو از پس خودت بر میای من میدونم. راستی دو دقیقه پیش زنگ زدم یه آقایی ورداشت. من سریع گفتم: آره خط رو خط شده بود . دو دقیقه ی پیش شماره تون افتاد اما یه آقایی با اصغر کار داشت. به پوزخند شروین توجه نکردم . رومو ازش برگردوندم و یکم با مامان حرف زدم و بعدم خداحافظی کردم. گوشی و قطع کردم و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم جلوی شروین و گوشی و سمتش گرفتم. دستش و دراز کرد و گفت: خواهش میکنم. گوشی و گذاشتم تو دستش و بهش چشم غره رفتم و همون جور که رومو برمی گردوندم گفتم: وظیفه ات بود تشکر برا چیته. پله ها رو گرفتم و رفتم تو اتاقم. خودمو پرت کردم رو تختم و به اتفاقای امروز فکر کردم. به سگه، به بازیمون، به رنگ چشمای شروین، به شام، به بندری، به آب شور ، نوشابه ، سگه، دستاش، برخوردم و کوبیده شدنم بهش، به خنده اش، به خنده اش، چه جالب می خندید. قهقهه اش آدم و سر حال میاورد. یاد پسر بچه های شیطون افتادم که وسط بازی با ذوق می خندن، خندیدنش همون حس و بهم می داد. ... گور باباش کدوم حس اون موقع که خندید داشتم قبض روح میشدم. پسره ی دیوونه وقت و زمان نمیشناسه واسه خندیدن. تو که نخندیدی، نخندیدی گذاشتی وقتی من رو به مرگ بودم خندیدی که چی؟ فکر کردم عزرائیل داره می خنده می خواد جونمو بگیره .... اه ایکبیری نچسب .... یاد دعوامون افتادم. منظورش چی بود که اومده اینجا که مسئولیت نداشته باشه و کسی براش مهم نباشه؟ هر چی بیشتر فکر کردم کمتر سر در آوردم. اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. -------------------------------------------------------------------------------- طاق باز خوابیده بودم. احساس میکردم دارم تکون می خورم. یعنی داره زلزله میاد؟ به من چه بزار بیاد لاقل تو خواب می میرم چیزی نمی فهمم. همون جور که چشمام بسته بود دستامو از پهلو هام بردم بالای سرمو بدنمو کج و کوله کردم و کش و قوسی بهش دادم که با کشیده شدن استخونام یکم تنم حال اومد. دو تا دستامو که از آرنج خم شده بودن، از دو طرف صورتم آوردم جلوی دهنم و یه خمیازه طولانی خستگی در کن کشیدم.
1401/11/11 11:20خیلی فاز داد. دستام جلوی دهنم بود و کف دستام رو به سقف. انگشتام و همون جوری تو هم قفل کردم و دستامو از دو طرف کشیدم. عادتم بود همیشه دستها و انگشتا و بدنمو میکشیدم حس خیلی خوبی می داد. هنوز داشتم تکون می خوردم. اههههه این زلزله هم چقدر طولانی شد پس آوارش چی شد؟ همون جور که با عشق انگشتامو چشم بسته می کشیدم دستامو از جلوی دهنم آوردم بالا که یهو انگشتام از هم باز شد و دستام هر کدوم در رفت یه طرف که دست چپم تو این هیری ویری محکم خورد به چیز سفتی که تو هوا معلق بود و بعد یه صدای آخ وحشتناک تو اتاق پیچید که من و از جام یک متر پروند. با ترس پاشدم و چهار زانو رو تخت نشستم و چشمام و باز کردم. خدایا زلزله که صدا نداره آخ بگه. اما زلزله نبود. همه خونه سر جاش بود. چشمم به بغل تخت افتاد شروین صورتش و گرفته بود و حالا از درد یا از عصبانیت سرخ شده بود. تازه فهمیدم چی کار کردم. برای جلو گیری از پاچه گیری گودزیلا سریع پتومو دو دستی گرفتم و کشیدم بالا و جمع کردم تا رو سینه ام. این حرکت و تو فیلما دیده بودم که تا یه پسر میومد تو اتاق یه دختر که خواب بوده دختره تا بیدار میشه و پسره رو تو اتاق میبینه پتو رو تا زیر حلقش بالا میکشه و جیغی میگه تو اینجا چی کار میکنی؟ خلاصه این همه فیلم دیدن باید یه جایی به کارم میومد یا نه؟ کجا بهتر از اینجا. حق به جانب در حالی که پتو رو چنگ می زدم با قشنگترین صدای جیغیم گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟ چرا وقتی خواب بودم اومدی تو اتاقم؟ ادب نداری ؟ نمی دونی در زدن چیه؟ شروین که هنوز دستش رو صورتش بود از سرخی به کبودی رفت و گفت: داد و بیدادت برای چیه؟ این اداها رم یکی در میاره که خوابش سبک باشه و با یه تقه بیدار بشه. من نیم ساعت پشت در مشت و لگد کوبیدم اما دریغ از یه اوهوم. بیست دقیقه است دارم تکونت میدم اما دریغ از باز کردن یک میلی متر از چشمات. تو که می خوابی همچین که انگاری مردی نمی خواد واسه من ادا و اطوار در بیاری و دم از ادب بزنی. ببین با صورتم چی کار کردی؟ دستش و از رو صورتش برداشت. چشمام چهارتا شد. دستت درست آنید جون ببین چه کردی با صورت به این قشنگی. نقاشیتم حرف نداره خوشگل جای پنج تا انگشتم رو صورتش مونده بود. شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: نکنه بیدار بودی و از قصد چشمت و باز نکردی هان؟ نکنه از قصدم زدی تو صورتم؟ من که دستم رو شده بود فیلم بازی کردن فایده نداشت. برای خوابوندن خشم گودزیلا سریع گفتم: نه به جون ننه بزرگم خواب بودم اصلا نفهمیدم اومدی تو اتاق. از قصدم نزدم تو صورتت. مشکوک نگام کرد اما انگاری قانع شد که دستش و گذاشت تو جیبش و گفت: پاشو بیا
1401/11/11 11:20پایین صبحونتو بخور می خوایم بریم. گیج گفتم: کجا؟؟؟ شروین: خونه. من خنگتر: کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شروین همچین نگام کرد که انگار داشت داد میزد خنگولتر از تو تو زندگیم ندیدم. شروین: انگاری خیلی بهت خوش میگذره که همه چی فراموشت شده. فکر کنم تو تهران درس و دانشگاهم داشته باشی. مشکوک نگام کرد و گفت: حالا چرا اونجوری نشستی؟ با اشارش متعجب به خودم نگاه کردم. همچین رو تخت نشسته بودم و پتو رو با دست مچاله کرده بودم رو سینه ام و مثل دخترایی که هر لحظه ممکنه مورد تجاوز قرار بگیرن نشسته بودم. حالا فکر نکنید یه لباس باز پوشیده بودم یا سرو وضعم ناجور بودا نه. پلیور یقه اسکی و شلوار مشکی شروین تنم بود که به تنم زار می زد. فقط تونستم آروم بگم: واسه اینکه خواب از سرم بپره این جوری نشستم. یه نگاه بد بهم کرد و رفت سمت در. دستش به دستگیره بود. انگار یه چیزی یادش اومده باشه ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و با یه پوزخند گفت: در ضمن چند روز اینجا خوردی و خوابیدی باید از حقوقت کم بشه. قبل از اینکه بتونم دهنمو باز کنم از اتاق رفت بیرون. منم از حرص بالشتم و پرت کردم سمت در که به در بسته خورد و افتاد پایین. غرغرکنان داد زدم: از حقوق عمه ات کم کن(( نمی دونم حالا چه ربطی داشت؟ ولی نه که همه با عمه ی طرف کار دارن منم یه چیزی گفتم)) بترکی نمک نشناس. کوفتت بشه اون همه زحمتی که برات کشیدم وغذا هایی که درست کردم (( دقیقا" منظورم همون غذا سوخته هایی بود که برای سطل آشغال پختم )) من بدبخت اینجا پرستار یه گودزیلایی مثل تو بودم باید حقوق 4 برابر بهم بدین حالا می خواین کمم بکنید؟ یاد صورتش افتادم وسط عصبانیت پخ زدم زیر خنده همچین می خندیدم که فکر کنم اونائیم که لب ساحل بودن فهمیدن یکی داره می خنده. با یه جیغ گفتم چه نقش دستی هم رو صورتت انداختم دم آخری. داشتم با ذوق می خندیدم که در باز شد و کله شروین با چشمای اخمی اومد تو اتاق. بدنش بیرون بود. از ترس خنده ام بند اومد و به سکسکه افتادم. شروین با یه صدای بد و مشکوک گفت: بیدار بودی؟؟؟؟ پس از قصد زدی تو صورتم. اونقدر از حضور ناگهانی و نگاهش ترسیدم که با همون ترس و سکسکه تندی گفتم: به جد مامان بزرگم خواب بودم نفهمیدم زدم تو صورتت. دو دقیقه نگام کرد و با چشمای ریز شده که از روم بر نمی داشت آروم سرش و از اتاق برد بیرون و در و بست. یه نفس راحت کشیدم. پسره مثل جن میمونه. از ترس اینکه نکنه دوباره پشت در باشه پریدم رفتم دست و صورتمو شستم. در عرض نیم ساعت صبحونه خوردیم و همه چی و جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه. طبق معمول تا استارت ماشین زده شد خروپف من رفت هوا و تا جلوی در ویلا خواب
1401/11/11 11:20بودم. شروینم دقیقا در نقش راننده آژانس خوب حاضر شد. --------------------------------------------------------- با تکون ماشین چشمام و باز کردم. خواستم یه خمیازه بکشم و فرم نشستنم و عوض کنم و دوباره بخوابم که چشمم به عمارت خانم احتشام افتاد. با ذوق جیغی کشیدم و گفتم: وای رسیدیم؟ اصلا نفهمیدم. آویزون دستگیره ی در شدم که صدای سرد و پر تمسخر شروین و شنیدم که گفت: منم اگه کل مسیر و خواب بودم نمیفهمیدم. تو دلم گفتم جواب گودزیلا خاموشیست. کوچکترین توجهی بهش نکردم. دوییدم سمت ساختمون و از همون جا جیغ کشیدم و هر اسمی یادم بود و صدا کردم و هر کی سر راهم بود یه بغل تندی کردم. به مهری خانم که رسیدم بغلش کردم و زودی گفتم: مهری خانم، خانم کجاست؟ مهری با لبخند گفت تو سالن نشستن. دقیقا" می دونستم کجاست. سریع رفتم سمت سالن و از همون جا داد زدم طراوت جون طراوت جون من اومدم. یکی نمی دونست فکر می کرد واسه مامانم اینجوری ذوق میکنم. اما خداییش این خونه و طراوت جون و مهمتر از همه آرامشی که اینجا داشتم و با خونه خودمونم عوض نمیکردم. من اینجا خودم بود. خود آنید. باطن و ظاهرم یکی بود. مجبور نبودم به میل کسی رفتار کنم. مجبور نبودم زوری از کسی خوشم بیاد. مجبور نبودم تظاهر به چیزی که نیستم بکنم. من اینجا مستقل و آزاد بودم. اینجا برام بهشت بود. دوییدم تو سالن. طراوت جون جای همیشگیش رو به شومینه نشسته بود. یه جیغ کشیدم که بدبخت یه متر از جاش پرید و بلند شد ایستاد و تا چشمش به من افتاد از تعجب دیدنم چشماش گرد شد. دوییدم و محکم پریدم بغلش کردم که چون متعجب بود دستش همون جور باز تو هوا موند. حسابی که بغلش کردم و دلتنگیام رفع شد ازش جدا شدم. شروین پشت سرم بود و یه لبخند کج رو صورتش بود. تا بهش نگاه کردم و اونم چشمش به من افتاد یه پوزخند بهم زد که می خواستم جلوی ننه جونش بزنم پس کله اش که پوزخند زدن از یادش بره. سلام کرد و اومد جلو گونه طراوت جون و بوسید و بغلش کرد. یه قطره اشک از چشم طراوت جون افتاد پایین. بمیری پسر که اشک این پیرزن و در آوردی الهی خودم بیام کمک بدم دل و جیگرت و کباب کنن که دل و جیگر این زن و خون کردی. طراوت جون آروم و با بغض گفت: برگشتی شروینم؟ کجا رفتی پسرم نگفتی من دلم هزار راه میره؟ شروین یه لبخند نصفه و نیمه زد که چشمای من 4 تا شد انگار طراوت جونم از این نصفه لبخند حسابی تعجب کرد. شروین اشاره ای به من کرد و گفت: مامان طراوت خبرا که می رسید. دیگه دل نگران چی بودید؟ ای بی تربیت بی شخصیت صاف صاف تو چشم من نگاه میکرد میگفت بی بی سی مستقیمم. من کی خبر دادم؟ غیر از روز اول که رسیدیم و اون روز که رفتیم خرید و اون
1401/11/11 11:20دفعه که کباب گرفتیم و اون شبی که سگ دنبالم کرد. تازه چیزیم نگفتم. فقط گفتم رفتیم خرید کردیم و کلی چیز خریدیم. رفتیم لب ساحل تو هنر مسخره اتو نشون دادی. یه سگ وحشی هم تو خونه دارین. خوب دل این پیرزن شور میزد خوب .......... طراوت جونم یه لبخندی زد و گفت: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و دیگه نخوای قهر کنی و بری جایی. حالا هم برو استراحت کن عزیزم. شروین همون جور که به سمت بیرون سالن میرفت بلند گفت: بخوام قهرم بکنم این دفعه تنهایی میرم. دم سالن ایستاد و برگشت یه نگاهی به ما کرد و با لبخند یه وری گفت: دیگه سر خر و فضول با خودم نمی برم. الاغ به من می گفت سر خر. بمیری که این چند وقته از من سواستفاده کرده بودی و من و مثل یه کلفت بردی اونجا و حتی لباس کهنه هاتم تنم کردی. یه غذای درست و حسابیم بهم ندادی. شروین از سالن بیرون رفت. من و طراوت جون با چشم دنبالش می کردیم. تا پاش و از در گزاشت بیرون طراوت جون با یه نیش باز که همه دندوناش و نشون می داد برگشت سمت من و یه قدم جلو اومد و دست من و کشید و همون جور که به سمت مبل می برد که بنشونتم گفت: ناقلا بگو چیکار کردی با این پسر که شروینم این همه تغییر کرد. من با بهت داشتم به خانم احتشام نگاه میکردم. با تعجب انگشت اشاره امو سمت خودم گرفتم و با دهن باز مثل منگلا گفتم: من؟؟؟؟ بعد دستمو به سمت در سالن گرفتم و گفتم: این؟؟؟ هر چی به این مغزم فشار میاوردم نمی فهمیدم طراوت جون منظورش چیه و واسه چی ذوق کرده؟ این پسره از زهر هلاهلم بدتر بود. کجاش تغیر کرده؟ گودزیلا رفت، اژدها برگشت. نکنه طراوت جونم این تغییرشو فهمیده. طراوت جون با خنده یه ضربه محکم که از سن و سالش بعید بود زد به شونه ام که منم مثل مربا پهن شدم رو زمین. طراوت جون که من و نقش زمین دید اول با چشمای گرد نگام کرد و بعد همچین زد زیر خنده که مهری خانم بیچاره از ترس دویید اومد تو سالن که ببینه چی شده ؟ اومد نزدیکمون و وقتی من و پهن زمین دید دویید اومد دستمو گرفت و گفت: اه خانم آنید شِما زمینِه رو چی کار میکنی؟؟؟ با کمک مهری بلند شدم. من و مهری هر دو به خانم احتشام نگاه میکردیم که با صدای بلند می خندید و اونقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد. به مهری خانم گفتم بره یه لیوان آب بیاره برای طراوت جون و خودم رفتم رو مبل کنارش نشستم و دستش و گرفته ام تو دستم. خداییش می ترسیدم از زور خنده نفس کم بیاره و یه بلایی سرش بیاد. من: طراوت جون یکم آروم باشید. خفه میشیدا... انگار قلقلکش داده باشم خنده اش بیشتر شد. مهری اومد و لیوان و داد دستم. حالا مگه طراوت جون می خورد آب و . اونقدر خندید و تکون خورد و من و تکون داد که
1401/11/11 11:20نصف آب لیوان ریخت رو هیکل جفتمون. حسابی که خندید و ماهام با دهن یک متر ونیم باز نگاش کردیم یکم آروم شد و لیوان و گرفت و باقیمونده آب توش و خورد و یه نفس بلند کشید و با نیش خیلی باز گفت: خدا نکشتت آنید. انقده که تو بامزه ای. البته من دقیقا" اون لحظه نفهمیدم بامزگیم کجا بود ولی جراتم نکردم بپرسم ترسیدم دوباره خنده دونش باز بشه. خانم احتشام با دست اشاره کرد که مهری بره. وقتی مهری رفت با همون نیش باز دست آنید و گرفت و با ذوق گفت: بگو بگو چی شد که شروین انقدر عوض شد؟ من که هنوز منگ بودم با دهن باز مثل منگلا فقط گفتم: هان ؟؟؟؟ .................. طراوت جون به سمت در سالن اشاره کرد و گفت: مگه ندیدی؟ من دوباره تو همون حالت: هان؟؟؟؟ ......... طراوت: شروین و دیگه. من: هان؟؟؟ ............ طراوت جون که از هان گفتن من کلافه شده بود گفت: چته تو هان هان میکنی. دیدی چه جوری بود؟ اومد من و بغل کرد. من و بوسید. این شروین خودمه. شروین سالهای قبل که تابستونا میومد اینجا. من: هان؟؟.... طراوت جون با حرص دست من و ول که نه، یه جورایی پرت کرد جوری که دستم محکم پرت شد رو پاهام. طراوت جون از جاش بلند شد و با ذوق گفت: وقتی اومد ایران داغون بود. تو خودش بود. وقتی دیدمش فقط یه بوسه خشک و خالی نشوند رو گونه ام. بدون لبخند. بدون احساس. سرد و خشک. مثل یه تیکه یخ. اما الان با حرارت اومد بغلم کرد و بوسیدم. جوری که واقعا" حس کردم نوه ام من و بوسید نه یه غریبه ی خشک. با خودم فکر کردم که ببین این گودزیلا اولش که اومد چه جوری بوده که طراوت جون به این حالت قطبیش میگه گرم. نکنه اول فریزر بوده حالا شده یخچال؟؟؟ با صدای خوشحال طراوت جون به خودم اومدم: دیدی؟؟؟؟؟؟ دیدی؟؟؟ داشت می خندید.... لبخندش و دیدی؟؟؟ خوشحال بود. این سفر براش خوب بوده. یکم روحیه اش و بدست آورده. حاضر بودم نصف حقوق ماهم و نگیرم ولی طراوت جون بگه این یخچال چرا این ریختیه. اما کنف شدم و طراوت جون چیزی غیر از دیدی ؟؟؟ دیدی؟؟؟ با ذوق نگفت. اگه بهش میگفتم تو ویلا قهقهه زد حتما" الان باید میبردمش بیمارستان قلب. اما این پسره به نظر من که تغییری نکرده بود. قورباغه درختی زشت. نیش بازش برای چی بود؟ طراوت جون که حسابی ذوقاش و کرد و دیدی دیدیش و گفت تازه یاد من بدبخت افتاد که کماکان مثل منگلا نگاش میکردم. دوباره لبخند نیم متریش و زد و گفت: عزیزم برو یکم استراحت کن حتما" خیلی خسته ای. اومد و دست من و گرفت و به طرف سالن هل داد. منم از خدا خواسته بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم که برم تو اتاقم. خوب شد خودش به فکرش رسید من و ول کنه ها وگرنه تا فردا می خواست درباره نیش باز این پسره سخن سرایی
1401/11/11 11:20کنه. اگه میفهمید کل راه و خواب بودم. حتما" ول بکن نبود. رفتم تو اتاقم. چشمم به گوشیم که رو میز بود افتاد. پریدم روش. قد یه نفس شارژ داشت. زدمش به شارژ و یه چند تا اس ام اس به مهسا اینا دادم و اینام جیغ و داد که امروز بیا دانشگاه و به کلاسای عصرت برس. یه نگاه به ساعت کردم. 11 بود. تو ماشین خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد. اول رفتم پایین و به طراوت جون گفتم که میرم دانشگاه و اومدم رفتم یه دوش گرفتم تا سر حال شم. -------------------------------------------------------------------------------- به مهسا زنگ زده بودم. جلوی آموزش بودم. خودمو رسوندم اونجا و از دور که دیدمشون شروع کردم بال بال زدم. دستامو تو هوا تکون میدادم مثل هلیکوپتر شده بود. اونقد از دیدنشون ذوق کرده بودم که اصلا" یادم رفته بود که کجام و چی کار میکنم. رفتم کنارشون و با ذوق گفتم: سلامممممممممممممم .........آخ یه چیزی محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم درسا محکم کوبونده تو سرم. من: دیوانه ای رسما" جای بغل کردنته دیگه؟ کاملن فهمیدم دلت خیلی برام تنگ شده بود. درسا: دیوانه منم یا تو؟ این میمون بازیا چی بود وسط دانشگاه در آوردی؟ خودت به جهنم. نمیگی شاید یکی از ماها خوشش بیاد بخواد دیدمون بزنه؟ تو رو ببینه با ماها میگردی سراغ هیچ کدوممون نمیاد و همه مون میترشیم. یه ابرومو دادم بالا و به جای درسا به پشت سرش نگاه کردم و گفتم: تو رو نمی دونم اما فکر نکنم مهسا بترشه. با سر به پشت درسا اشاره کردم و گفتم: مجنون داره میاد سمت لیلی. ارازل خودشون و بکشن کنار. خودم زودتر از همه از جلوی مهسا رفتم کنار و بغلش ایستادم. آقای ستوده اومد جلو. بدبخت روش نمیشد سرش و بیاره بالا چه برسه به اینکه حرف بزنه. شر شر داشت عرق میکرد. یه نگاه به دخترا کردم. چهارتایی زل زده بودن به پسره بدبخت. دست درسا رو کشیدم و به الناز و مریم گفتم: مریم، الناز بیاین بریم من کارتون دارم. غیر درسا که به زور کشیدمش اون دوتای دیگه همین جور ایستاده بودن. درسا رو ول کردم و رفتم اون دوتا رو هم کشیدم و آروم به مهسا گفتم: ما میریم پاتوق. تموم شد بیا اونجا. یه نگاه به ستوده کردم که دیدم یه لبخند خجالت زده بهم زد و برای تشکر سرش و تکون داد. منم تو جواب سرم و تکون دادم و این سه تا ماست و کشیدم و با خودم بردم. چه بردنی. پاهاشون سمت جلو میرفت اما سراشون برعکس بود و پشت سرشون و نگاه میکردن. درسا: اِاِاِ ... مهسا رو برد. چی می خواد بگه یعنی؟ الناز: فکر میکنی امروز بگه؟ مریم: فکر کنم بگه. خیلی جرأت کرد. امروز اومد جلو. تا دیروز تو دو قدمیمون وا میستاد. رسیدیم پاتوق و دستشون و ول کردم. نشستم رو زمین و گفتم: بتمرگید ببینم این
1401/11/11 11:20یه هفته که من نبودم چی کار کردین. قضیه این ستوده چیه؟ درسا با ذوق که ناشی از خالی کردن اخبار از دلش بود گفت: از اول هفته که تو هم نبودی این ستوده هر جا مهسا میرفت دنبالش میرفت. سرمون و بر میگردوندیم می دیدیم این پشتمونه. هی من من میکرد. تابلو بود می خواد یه حرفی بزنه اما دریغ از یه جربزه که بیاد جلو و به مهسا بگه کارش دارم. تا اینکه امروز پا قدم تو خوب بود و پسره بالاخره یه خودی نشون داد و اومد جلو. من: خوب شد من اومدم وگرنه این بدبخت با وجود شما فضولا عمرا" جرأت میکرد بیاد جلو. درسا یهو از جا پرید و با جیغ گفت: زود بگو ببینم چرا رفتی شمال؟ اون پسره کی بود که از پشت تلفن صدات میکرد؟ یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: میگم به شرطی که تا حرفام تموم نشده اون فکت باز نشه. درسا تندی گفت: قبول. جدی نگاش کردم و گفتم: جدی گفتما. یک کلمه هم حرف بزنی هیچی دیگه گیرت نمیاد. درسا با سر تأیید کرد. مریم با ذوق: خوب بگو مردیم از فضولی. خونسرد گفتم: با شروین رفتیم شمال. چشمم به درسا بود که خودش و کشید جلو و دهنش و باز کزد که یه چیزی بگه که پیش دستی کردم و انگشت اشاره مو به حالت تهدید گرفتم سمتش و گفتم : آ...آ ... حواست باشه یک کلمه حرف بزنی تمومه. آروم سر جاش نشست و دهنش و بست. شروع کردم به تعریف کردن. از روز مهمونی تا همین چند ساعت قبل و گفتم. همزمان با تموم شدن حرفای من سرو کله مهسا هم پیدا شد. تندی از جام بلند شدم و کنکاشانه بهش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ رو لبش بود و سرش پایین و کمی خجالت زده بود. من با ذوق گفتم: گفت؟؟؟ بالاخره گفت؟؟؟؟ مهسا لبخندش پر رنگتر شد و با سر گفت: آره. یه جیغ هیجانی کشیدم و پریدم بغلش کردم. بقیه هم پشت من پریدن رو سر مهسا. هی بغلش میکردیم و فشارش می دادیم. خوب که چلوندیمش ولش کردیم. دستش و کشیدم و نشوندمش و گفتم: زود تند سریع بگو شیر برنج چی گفت بهت. مهسا با لبخند: همه چیو . اینکه از روز اول چشمش دنبالم بود و به نظرش من با دخترای دیگه فرق داشتم و خانم تر و سر به زیز تر از بقیه بودم. من: زکی. مهسا با اخم: زکی یعنی چی؟ من: یعنی اینکه زکی پسره سه سال طول کشید اینا رو بفهمه خوب میومد از ما سه تا می پرسید ما میگفتیم ببو تر از تو گیرش نمیومد. مهسا نیم خیز شد سمتم و خواست با دست بزنه تو سرم که جا خالی دادم. نشست سر جاش و گفت: بهم گفت که آدم کم حرف و خجالته. خیلی به خودش فشار آورده که باهام حرف بزنه. میگفت من علاوه بر همه ی حسنایی که دارم یه کوچولو شیطنتم دارم که جذابیتم و براش بیشتر کرده. میگفت از گروهمون خوشش میاد از اینکه اینقده شادیم. من: خوب پس احتمالا" تو رو با من اشتباه گرفته این از شیطونی
1401/11/11 11:20های من خوشش اومده. بچه ها پقی زدن زیر خنده. من: مهسایی حالا بله رو گفتی؟؟؟ مهسا با لبخند سرشو انداخت پایین. درسا: خدارو شکر. پسره رو دق دادی تا بله گفتی. این آخریا از قصد نگاهشم نمیکردی و بهش محل نمی زاشتی. الناز: همینا زبونشو باز کرد دیگه. من با لبخند گفتم: خوب الان دیگه وقتشه که بخونیم؟؟؟؟؟ شروع کردم بشکن زدن و خوندن. دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه. آره دیگه شیطونی بسه. واسه من ساده بشو یه رنگ و آزاده بشو دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه. آره دیگه شیطونی بسه. اگه باز اسیر صد رنگی بشییییییییییییی شروع دلتنگی بشییییییییییییییییییییییی یییییی دلم و از تو قفس ور میدارم وای چه پری در میارم اگه باز تو عشقمون نه بیاریییییییییییییی پاتو روی قلبم بزاریییییییییییییییییییی خودمو به آب و آتیش میزنم به جون تو نیش میزنم دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه. آره دیگه شیطونی بسه.
1401/11/11 11:20ادامه دارد...
1401/11/11 11:20#پارت_#هشتم
رمان_#باورم_کن?
دیدن دوباره بچه ها و رفتن دانشگاه و حتی کلاسا و استادا کلی انرژی بهم داده بود. با اینکه امروز از راه رسیدم و بعدشم رفتم دانشگاه اونقدرا احساس خستگی نمی کردم. خوشحال و شاد رسیدم خونه. دم در عمو جواد و دیدم و بعد سلام و علیک و خسته نباشید راه افتادم سمت عمارت. چند وقتی بود که احساس می کردم اینجا یه چیزی کم داره. یه عمارت بزرگ. یه باغ بزرگ پر درختای همیشه سبز. حتی باغ پشت عمارت هم پر بود از درختایی که تو بهار پر شکوفه میشدن. عمارت وسط یه زمین سبز و پر درخت بود. با چشم دور تا دور خونه و باغ و نگاه میکردم. همش سبز اما یه چیزی کم بود. ایستادم. چشمام و ریز کردم و تمرکز کردم. چی کم داره؟؟؟؟؟ یه جرقه تو ذهنم زد. با ذوق مشکل و فهمیدم. باید به طراوت جون بگم. حتما" موافقت میکنه. واسه روحیه و خودش و این برج زهرمار خوبه شاید یه ذره لطیف بشه. با ذوق دوییدم سمت ویلا که به طراوت جون بگم. تا پام و گذاشتم تو عمارت صدای قهقه بلندی تو جام میخکوبم کرد. کی بود که با این صدای بلند می خندید؟؟؟؟ نه ................ صدا از تو سالن میومد. دوییدم سمت سالن. جلوی در سالن میخکوب شدم. باورم نمیشد. این طراوت جون بود که این جوری از ته دل می خندید؟؟؟ یادم نمیومد کسی غیر خودم تونسته باشه قهقه طراوت جون و در بیاره، اما حالا.... حالا.... چه طور ممکنه؟؟؟ جلوی شومینه جای همیشگی طراوت جون و شروین نشسته بودن و طراوت جون دلش و گرفته بود و از خنده اشک از چشماش میومد. شروینم با همون صورت سردش نشسته بود و کوشه لبش کج شده بود. چشماش شاد بود. شروین اولین کسی بود که چشمش بهم خورد. کجی لبش بیشتر شد و شکل پوزخند به خودش گرفت. ایش پسره ی ایکبیری سکته ای یخچال من و که می بینی انگار پوزخند واجب میشه. طراوت جون رد نگاه شروین و گرفت و به من رسید. با لبخند با دست اشاره کرد که برم پیشش. طراوت: آنید کی اومدی؟؟؟ بیا بیا بشین اینجا. شروین داشت از سفرتون تعریف می کرد. وای که چقدر تو باحالی دختر. چشمام گرد شده بود. شروین نفله از چی تعریف می کرد که من باحال شدم؟ چشمام و ریز کردم و مشکوک به شروین نگاه کردم. نیشخندش عمیقتر شد و ابروش و انداخت بالا. چشمام چهارتا شد و ابروهام رفت بالا. این پسره دیگه چی میگه؟ واسه من ابرو میندازه بالا؟ بچه پرو معلوم نیست چی چی بلقور کرده که طراوت جون این جوری ذوق مرگ شده. وای خاک رس خیس با نفوذپذیری زیاد و آب توش تو سرم. نکنه شیرین کاریای من و گفته. با بهت نشستم کنار طراوت جون. چشمام بین طراوت جون و شروین می چرخید. طراوت جون با یه لبخند گشاد و دندون نما خودش و کشید سمتم و محکم با دست کوبید رو پام. چشمام زد. بیرون دستم رفت
1401/11/12 11:29رو پام. نفسم حبس شد. صورتم کبود شد. وای زن تو این همه زور و کجا نگه داشته بودی؟ می خوای دو قدم راه بری می گی جون نداری. همه زوراتو گذاشتی مشت و لگد کنی بزنی به من؟ اون از صبح اینم از الان که زدی پام و کبود کردی. ای که بگم چی بشی. دلمم نمیاد بهت چیزی بگم. الهی دست این شروین قلم بشه بشکنه دو ماه وبال گردنش بشه که مادربزرگش انقده زورش زیاده. طراوت جون بعد از ناکار کردن پای من زبون وا کرد و با خنده گفت: وای آنید چه جوری با یکی 6 برابر خودت دعوا کردی؟ هوش از سرم پرید. این و چرا گفت. بی شرف شدم رفتم که. الان فکر میکنه من قمه کش و لات و لوتم. طراوت: پس رقصیدنتم خوبه. با دست محکم کوبوندم تو صورتم که باعث شد خنده طراوت جون و نیشخند خبیث شروین بیشتر بشه. ذلیل مرده گوربه گور شده اینم گفته بود. الهی خودم ببرمت مرده شور خونه و کفنت کنم. طراوت: پس غذا درست کردنم بلد نیستی. ناخداگاه جیغ کشیدم و با چشمایی که به خون نشسته بود به شروین نگاه کردم که اونم نامردی نکرد و برام ابرو انداخت بالا. طراوت جونم که کم مونده بود نقش زمین شه انگار عکس العمل من از خود کارام براش جالبتر و هیجان انگیز تر بود. ای شروین الهی خودم برات نماز میت بخونم. خودم رو جنازه ات خاک بریزم که مطمئن بشم بر نمی گردی. برا من ابرو می ندازی بالا؟ شیطونه میگه برم موچین بیارم دونه دونه ابرو هاش و بکنم که از درد به خودش بپیچه. با اون ابروهایی که اون داره این کار یه جور شکنجه است براش. نمی دونستم دیگه چیا تعریف کرده ولی مطمئن بودم فقط سوتی های من و گفته. با حرص قبل از اینکه طراوت جون چیزی بگه سریع گفتم: می دونستید نوه اتون مشکل چشمی داره؟ نمیتونه یه سنگ و درست پرت کنه. یادته آقا شروین به زور تونستی به بطری تو دریا یه سنگ بزنی. پسره بی عرضه. بعد خیلی نمایشی داستان دریا و بازی و براش تعریف کردم. این نفله با سانسور تعریف کرده بود و فقط من و ضایع کرده بود. نیشخند شروین بسته شد. اخم کرد و خودش و کشید جلوی مبل. ایول این یعنی خوشش نمیاد کسی از ضعفهاش بدونه. شروین تندی برای توجیه خودش گفت: بطری رو آب شناور بود و مدام تکون می خورد کار مشکلی بود. من: آره می دونم ولی من این کار مشکل وانجام دادم. بطریه شناور بود. سنگه که رو زمین ثابت بود اون و چرا نتونستی بزنی؟ رومو کردم به طراوت جون که می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد. با آب و تاب ماجرا رو تعریف کردم. چه طور این برنج خراب کردن من و بگه من نگم یه سنگ ثابت و نمی تونه بزنه؟ شروین دیگه داشت از رو صندلیش میوفتاد. با دست اشاره می کرد که چیزی نگم. عمرا" خودتو اینجا پرپرم بکنی من تا تمام و کمال تعریف
1401/11/12 11:29نکنم فکم و نمی بندم. با ذوق پریدم تو هوا و گفتم : راستی طراوت جون می دونستی شروین خان آشپزیش حرف نداره؟ یه بندری هایی درست میکنه که خودشم نمی..... شروین از جاش پرید و برای ساکت کردن من خیز برداشت. منم متعاقب اون از جام پریدم و رفتم پشت مبل طراوت جون و بقیه حرفم و گفتم. من: نمی تونه بخوره بس که تنده. بذار براتون بگم چی شده بود. شروین همون جور که واسه ساکت کردن من میومد پشت مبل و حرصی میگفت ساکت شو بلند رو به طراوت جون گفت: چرا نمیگی خودت توش فلفل و سس ریختی که نشه خوردش. زبونم و در آوردم و گفتم: خوب کردم. حقت بود. من که خوب غذامو خوردم. تو رو بگو که آبم نتونستی بخوری. طراوت جون اومد آب بخوره دهنش شد آبشار. آب بود که از دک و دهنش فواره میزد. من و شروین حرف میزدیم و طراوت جون روده بر میشد از خنده. من برای اینکه دست شروین بهم نرسه دورتا دور مبلا می چرخیدم و با لذت ماجرا رو تعریف میکردم و شروینم دنبال من که من و ساکت کنه. اون وسطام یه توضیحی برای ماجرا می داد. شروین با حرص: چرا نمیگی که تو آب، نمک ریخته بودی و آب شور و به خورد من دادی؟ من: آب و بخوردت دادم. نوشابه رو که خودت باز کردی. انگار شامپاین باز کرده همچین ترکید نوشابهه که طراوت جون جای نوه ات نوشابه می دیدی. شروین: اونم تو تکون داده بودی. من: من تکون دادم برای خودم. تو چرا بازش کردی؟ شروین سرعتش و بیشتر کرد و منم دیدم دیگه خطریه دوییدم سمت طراوت جون که دو قدم مونده به طراوت جون شروین بهم رسید و از پشت مقنعه امو کشید که مقنعه ام از رو سرم سر خورد و رفت دور گردنم. پسره انترم نامردی نکرد و بیشتر کشید. اینم که حلقه شده بود دور گردنم داشت خفه ام می کرد. به جای اینکه برم جلو پرت شدم عقب و چسبیدم به شروین. شروینم یه دستش به مغنه ام و هی میکشید یه دستشم به دستم گرفت و پیچوند پشتم که تو اون حالت خفگی از درد دست یه آخم گفتم. شروین که حسابی عصبی شده بود با حرص دم گوشم گفت: بهت گفتم چیزی نگو گفتم خفه شو ادامه دادی حالا عذرخواهی کن تا ولت کنم. داشتم خفه میشدم و با دست آزادم تقلا می کردم گردنم و ول کنم. عذر خواهی کنم؟ عمرا" این همه پته های من و ریخته بود رو آب و آبرو و شرف برام نذاشت جلو طراوت جون حالا من عذرخواهی کنم؟ با صدایی که به زور در میومد گفتم: عمرا" سرشو نزدیکتر آورد و گفت: چی نشنیدم. بلند تر گفتم: عمرا". فشار دستاش و بیشتر کرد که دیگه به سرفه و خس خس افتادم. صدا ی طراوت جون نجاتم داد. احتشام: شروین ولش کن. کشتی دختره رو. دِ میگم ولش کن. شروین به زور در حالی که پیدا بود اصلا" راضی به این کار نیست با چند ثانیه تأخیر که داشت جونمو ازم
1401/11/12 11:29میگرفت ولم کرد. -------------------------------------------------------------------------------- ---------------------------------------- منم که احساس کردم اجازه زنده موندن دارم دولا شدم شروع کردم به سرفه کردن. نمی دونستم گلومو ماساژ بدم یا مچ دستمو. خانم احتشام با اخم رو کرد به ما و گفت: این کارا چیه شما میکنید؟ مثل سگ و گربه افتادید به جون هم. همون جور که دولا شده بودم و زانوهامو گرفته بودم و بلند بلند نفس می کشیدم تا همه ی هوای اتاق و بگیرم به این میرغضب نرسه خفه شه بمیره گفتم: من... گربه ام... که ملوس و نازم...( با دست به شروین اشاره کردم ) این ... سگه ... که وحشی و هاره.... شروین کبود، با اخم نگام کرد. طراوت جون در حالی که سعی میکرد لبخندش و جمع کنه و جدی باشه اخمش و عمیقتر کرد و با یه سرفه خنده اش و قورت داد و گفت: آنید .... من نمیگم کی بده کی خوبه میگم چرا این جوری دنبال هم میکنید؟ مگه زبون ندارید؟ من دوباره همون جوری که به شروین اشاره میکردم گفتم: من ... دارم... این .. نداره ... فکر کرده ... هرکوله باید نشون بده ... خداییش دیدید این زیاد حرف ... بزنه؟ دستمو گرفتم به کمرم و بلند شدم ایستادم و رو به طراوت جون گفتم: دِ حرف نمیزنه دیگه ... فقط... هیکل گنده کرده... شروین عصبی یه قدم به سمتم برداشت که من سریع دو قدم عقب رفتم و عقب. من: دیدی؟ دیدی؟ می خواد حمله کنه. نگفته ام زبون نداره؟ شروین دوباره یه قدم دیگه برداشت که صدای طراوت جون بلندتر شد و گفت: بسه. با هر دوتونم. یعنی چی این کارا؟ شروین نبینم دیگه زورتو به این بچه نشون بدیا. من ذوق مرگ و شاد زبونم و برا شروین که از این حرف طراوت جون تعجب کرده بود در آوردم که اخمش رفت تو هم. طراوت جون: با تو هم هستم آنید. تو هم حرصش نده. خدایی این دیگه تهمت بود من هر کاریم می کردم این قطب جنوب حرص نمی خورد که. من: من این یه قلم اتهام و قبول ندارم. من اینجا مظلوم واقع شدم. این نوه شماست که من و حرص میده منم حرص می خورم. اصلا" شما بگید امروز تقصیر کی بود؟ این با اجازه کی اومد و هر کاری من کردم و با ذوق تعریف کرد؟ چقول خان. منم تلافی کردم کاری که عوض داره گله نداره. دوباره برا شروین زبون در آوردم که این بار طراوت جون دید و بهم چشم غره رفت و لبش و گاز گرفت و توبیخی گفت: آنید..... منم که در هین ارتکاب جرم دیده شده بودم مظلوم سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم گره کردم. طراوت جون: خوب گوش کنید چی میگم خوشم نمیاد تو این خونه دعوا باشه پس هر جوری که می تونید با هم کنار بیاید و گرنه تنبیه میشید. انگار بچه دوساله رو می خواد ادب کنه. آخه دوتا خرس گنده رو چی کار می خوای بکنی که تنبیه بشن؟ یه نگاه زیر زیرکی به شروین کردم. انگار
1401/11/12 11:29اون تو همین فکر بود که گوشه لبش کج شده بود. طراوت جون: از این به بعد اگه از این دعواها بکنید هر کدوم که مقصر باشید جفتتون تنبیه میشید. شروین: اگه اذیت کنی لب تاپ و موبایلتو می گیرم ازت و یه روز تموم بدون ماشین باید بیرون از خونه باشی. چشمای شروین گرد شد دهن باز کرد که اعتراض کنه که طراوت جون زودتر دستش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو وگرنه بیشتر میشه. آخ جون دلم خنک شد پسره ی از خود راضی موش کور قطب جنوب. ایول طراوت جون خوب کنفش کردی. داشتم تو دلم دمبل و دیمبول و بزن و برقص می کردم که صدای طراوت جون عیشم و کور کرد : تو هم بی نصیب نیستی آنید. اگه اذیت کنی کل تلفونا برات ممنوع میشه و مجبوری تمام روز و کنار من بشینی و اون کتاب فلسفی هایی تو کتابخونه است و بخونی. وای ننه ام این دیگه چیه؟ آخه یه نگاه به من بکن من فهمم به کتاب فلسفی میرسه؟؟؟ می خواد زجر کشمون کنه. اومدم یه التماس بکنم بلکم کوتاه بیاد. که پیش دستی کرد و با صدای محکمی گفت: هر دو تو اتاقاتون. تا شام حق ندارید بیاید برون. مثل بچه دماغو ها که تنبیه شدن سر بزیر و شل و کشون کشون از سالن اومدیم بیرون وهر کدوم رفتیم سمت اتاقمون. زیر لب گفتم: همش تقصیره توئه. شروین به همون سردی گفت: تقصیر توئه. بهت گفتم ساکت شو. من: تو چرا همه چی و تعریف کردی؟ شروین: چه طور تو ثانیه ای خبرا رو مخابره کنی بعد من چیزی نگم؟ دم در اتاقامون بودیم. دستم رو دستگیره بود و با حرص گفتم: من دخترم. من فضولم خبر رسانی تو ذاتمه به تو چه؟ دهن خودم از حرفام که یهو پرید بیرون باز مونده بود دیگه شروین هیچی. یه پوز خندی زد که دوست داشتم کتونیمو فرو کنم تو حلقش. شروین: من که از اول گفتم فضولی و اگه فضولی نکنی میمیری. با حرص یه جیغ کشیدم . رفتم تو اتاقم و محکم در و کوبوندم بهم و پشت در ایستادم.پسره بی شعور، بی فرهنگ، بی خاصیت، بی جنبه ، زبون نفهم.. منتظره از تو حرفام بل بگیره. ایکبیری زشت میمون. با حرص پامو کوبیدم زمین و خودمو پرت کردم رو تخت و برا خالی کردن خودم تا جایی که جون داشتم مشت زدم به بالشت و رو تختی و کشیدم و غلت زدم رو تخت و خودمو کوبوندم به تخت. حسابی که حرصمو خالی کردم. آروم شدم. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. -------------------------------- یاد مهسا افتادم. اخییییییییییییی بعد این همه قایم موشک بازی و تابلو بازی و ضایع کاری بالاخره این ستوده تونست حرف دلش و بزنه. مهسا نازیییییییییییییییییی. آخییییییییییییییییییی ستوده. حیونیااااااااااااااا . گنائیااااااااااااااااا. فسقلیااااااااااااااااا. فنچولیاااااااااااااااااا. خنگولیااااااااااااااا. بدبختای
1401/11/12 11:29عاشق. ذلیل شده های آدم نمون. ترشیده های دختر پسر ندیده. آویزونای عجول. زرت زدن و لاو ترکوندن. چقدر دنیای بعضیا ساده و قشنگ بود. عزیزم مهساااااااااااااااااااا. طبع شعرم گل کرده. دلم شعر می خواد بلند شدم جلو آینه وایسادم. لباسای بیرون تنم بود. مقنعه امم دور گردنم. موهام بهم ریخته از تو گیره اومده بود بیرون با دست موهام و دادم عقب. برس و برداشتم و گرفتم جلوی دهنم مثلا" میکروفونه. گلومو صاف کردم و یک ، دو ، سه. خوشگل محله امون توی شهر ما تکه . مهربون و شیرینه اما سرو پا کلکه. یه فرشته یه پری اما سرو پا کلکه. خوشگل محله امون ببین چه با ادا میاد قدمش روی چشام با ناز و بی صدا میاد همه دنیا به کنار صورت یارم به کنار نگاه زیباش آره دیدن داره . صدای خنده هاش شنیدن داره. توی دلم بهش میگم عزیزم از رو لبات گل بوسه چیدن داره ....... بقیه شعرو بلد نبودم . دوباره یه چرخ زدم و شروع کردم. پریااااااااااا آی پریاااااااااااااا تنها تو کوچه نریاااااااااااا بچه های محل دزدن ........... تو رو می دزدن سرم، کمرم، کل هیکلمو تکون میدادم. سرمم انگاری که می خوام هد بزنم محکم به جلو پرت می کردم. یه دور چرخیدم و دوباره جلوی آینه ایستادمو خوندم. دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد روی بوم. هر دفعه یک گلی پرت می کرد میون خونه امون یعنی زود بیا روی بوم. منم پله ها رو میرفتم بالا. من و که می دید قایم میشد میگفت حالا اگعه مردی بیا دنبالم بگرد. خدایی خیلی فاز می داد این جوری خودتو تکون بدی و بالا پایین بری و هر جور دوست داری آواز بخونی. خیلی روحیه می داد. انرژی اضافت تخلیه می شد و کلی سرخوشی بهت تزریق میشد. امشب شب رقصه غصه دیگه بسه. امشب انگاری هر جا میری مجنون داره با لیلی میرقصه...... امشب شب نوره. شب جشن و سرور. امشب انگاری هر جا میری عاشقی زوره... یه چرخ دیگه و دیگه آهنگا به اوج خودش رسیده بود. صدامو انداخته بودم سرمو می خوندم. امشب و فردا شب من ستاره بارون شب من. امشب رویا دل من امشب شب تو مال من. امشب شب عاشقیه دل بی قراره بوسه هات. دوست دارم دوست دارم حرف قشنگه رو لبات. فردا با هم میریم سفر . از همه دنیا بی خبر. با هم میریم ماه عسل. بیدار میمونیم تا سحر. یهو در با شدت باز شد و من همون جور که خودمو کج کرده بودم که قر بدم میکروفون ( برس ) بدست تو هوا خشک شدم. شروین عصبانی اومد تو اتاق. اول مشکوک یه نگاه به دور و بر انداخت. چیزی که گیرش نیومد چشمای ریز شده اش و دوخت به من و گفت: تو یه چیزیت میشه. از حالت استپ رقص در اومدم و صاف شدم و رومو برگردوندم سمتش و گفتم: اگه بتونم از دست سکته دادنای تو راحت شم
1401/11/12 11:29مطمئنن طوریم نمیشه و عمر طولانی دارم. شروین دست به سینه وایساد و سرد نگاهم کرد و گفت: از اولشم می دونستم تو یه مشکلی داری. اولا" که نمی دونم چه جوری به این باور رسیدی که صدات قشنگه که مدام می ندازی سرت و باعث سر درد بقیه میشه. دوما" .... همون جور اومد جلوم و یه قدمی من وایساد و برای اینکه بتونه مستقیم تو چشمام نگاه کنه یکم خم شد که صورتش درست اومد جلوی صورتم. چشماش و ریز کرد و گفت: تو از دخترا خوشت میاد مگه نه؟؟؟؟ من از دخترا خوشم میاد؟ خوب که چی بدم بیاد؟؟؟ دیوانه استا. خوب من دخترم معلومه از دخترا خوشم میاد. چشم بسته غیب گفته بوزینه. شروین که هنوز داشت تو صورتم کنکاش می کرد. سرش کج کرد یه طرف و متفکر به یه نقطه دیگه نگاه کرد و صاف ایستاد. آروم گفت: عجیبه. تو ویلا وقتی من و لخت دیدی خیلی رو هیکلم زوم کرده بودی. فکر نمی کردم اینجوری باشی. وای آنید بمیره. وای شب هفت بگیرم برا خودمو شروین دوتایی. ای کور بشی دختر که انقده ضایع هیز بازی در آوردی که پسره فهمید. چقده این مهسا گفت آنید خیلی بد نگاه می کنی توی کودن گوش نکردی. بیا تحویل بگیر گودزیلا فهمید. حالا خودشیفتگیش گل پیدا میکنه. اما منظورش چیه هی میگه فکر نمی کردم این جوری باشی؟ مگه من دل ندارم خوب هیکل خوب آدم نگاش میکنه. ببندم چشمامو؟ شروین همون جور متفکر دستش و زد به چونه اش و یهو برگشت به من نگاه کرد و گفت: جدی از دخترا خوشت میاد؟؟؟ یعنی هیچ حسی به پسرا نداری؟؟؟ دیدم دوست پسر نداری. حتما" اون روزم که موبایلمو گرفتی زنگ زدی به دوست دخترت. خوب معلومه از پسرا خوشم نمیاد. نه پس زنگ زدم برد پیت. خوب زنگ زدم به مهسا. یعنی چی حس ندارم؟؟؟؟ هان؟؟؟ نهههههههههههههههههه یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. نکنه ..... نکنه ... این پسره فکر کرده .... با چشمای گرد بهت زده با صدای جیغی داد زدم: منظورت چیه هی میگی از دخترا خوشت میاد؟؟؟؟ شروین صاف ایستاده بود و دستاش و تو جیبش کرده بود. سرد با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد . خیلی خشک گفت: یعنی از دخترا خوشت میاد. جذبت می کنن. چی میگین شما... آهان چشمتون میگیره. حس جنس........ با جیغ بنفشی که کشیدم جمله اش نصفه موند. جیغ کشان در حالی که دستامو تو هوا تکون می دادم داد زدم: توی دیوونه چی فکر کردی در مورد من. الاغ می فهمی چی میگی؟؟؟ اصلا" چی باعث شد این فکر و بکنی. با همون خونسردی و بیتفاوتیش گفت: حرفای تو. شعرات بعدم ذوق زدگیت. با حرص گفتم: حرف ؟ ذوق؟ مگه شعرام چش بود؟ شروین: خوب بذار ببینم. اولش که خوشگل محله اتون بود خوشگل و شیرین بود و می خواستی لباش و ببوسی. بعدم که پریا که ممکن بود یکی بدزدتش. بعدم که دختر
1401/11/12 11:29همسایه که با هم تیک می زدین و بازی می کردین. بعدم شب شد و رفتین رقصیدین و عاشق شدین و فرداشم رفتین ماه عسل و تا صبح بیدار بودین. کبود شده بودم. با صدا نفسای عمیق میکشیدم. از حرص نمی دونم چرا گردنم درد گرفته بود. دستام مشت شده بود که یه وقت نزنم این پسره زبون نفهم و له کنم. سعی کردم آروم و خونسرد جوابش و بدم. من: اینایی که گفتی و شنیدی و من خوندمشون آهنگهای شاد قدیمی از خواننده های معروف اون زمان ایران بودن. ( با هر کلمه صدام یکم میرفت بالا ) این اسمائیم که گفتی مال این شعرا بودن که خواننده های مرد اینا رو می خوندن. تو ایران از این کارا نمی کنن. دیگه ام از این فکرا در مورد من نکن. پسره ی غربتی، *** ، این کارا حرامه و تو ایران جرم دارهههههههههههه عصبی شده بودم و با نهایت صدام داد میزدم. اولین چیزی که تو دستم بود و پرت کردم سمتش. برس بود. با چشمای گرد جا خالی داد. کفشامو در آوردم. نخورد. رفتم سمت تخت و هر چی روش بود و پرت کردم. دیدم این جوری نمیشه . اونم مثل بز داشت نگام میکرد. تا یه بلایی سرش نمیاوردم آروم نمیشدم. دوییدم سمتش و با مشت زدم بهش. شروینم اونقدر متعجب از عکس العمل من بود که فقط دستاش و بالا آورد که تو صورتش نخوره. به بازوها و شکمش مشت می زدم اما چون صداش در نمیومد دلم آروم نمیشد. یه ضربه به شکمش زدم که خم شد شکمش و بگیره که منم سریع موهاشو کشیدم. یه دادی زد و گفت: دختره دیوونه موهامو ول کن. من: عمرا" باید عذر خواهی کنی. شروین: عمرا" اخطار آخر بود ول کن. من: تو خواب ببینی. زود باش عذر خواهی کن. شروین: بهت وقت دادم یادت باشه. با یه حرکت مچ دست آزادمو گرفت و پیچوند. یه درد بدی پیچید تو دستم. اما موهاش و ول نکردم. شروین: ول کن. من : عمرا". موهاش و بیشتر کشیدم. اونم بیشتر دستمو پیچوند. من قصد کرده بودم که همه موهاش و بکنم و کچلش کنم اونم قصد کرده بود دستمو بشکونه. این وسط صدای مهری خانم بود که قائله رو ختم به خیر کرد. مهری: آقا شروین، آنید خان، خانم احتشام با هر دوتون کار داره. دستای جفتمون شل شد. سر افکنده از پله ها اومدیم پایین. دلم می خواست شروین و خفه کنم. نه به خاطر حرفاش به خاطر دعوایی که باعثش شد. حالا اگه طراوت جون توبیخمون کنه چی؟ -------------------------------------------------------------------------------- ------------------------------------------------------------ رفتیم پایین و رفتیم تو سالن. مهری خانم جلو و من و شروین کنار هم دنبالش. رفتیم رو به روی طراوت جون ایستادیم. شروین دستاش و تو جیبش کرده بود و با همون صورت سردش به خانم احتشام نگاه می کرد. منم مثل بچه خوبا مظلوم دستامو تو هم قفل کرده بودم و سر به زیر ایستادم.
1401/11/12 11:29بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد