بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بشه. درسته کسی معمولا" به گوشیم زنگ نمی زد اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه. زهرا که گوشی و گرفت بعد سلام و احوالپرسی بهش گفتم بره تو اتاقم و گوشیم و پیدا کنه. منم یه میس با گوشی شروین به گوشیم میزنم که شماره شروین بیوفته و بعدم زهرا گوشیم ودایورت کنه به خط شروین. مامانم چون از خونه می زنگید نمیفهمید که دایورته و بقیه هم مهم نبودن. ------------------- سریع یه زنگ به مهسا زدم که هنوز جواب سلامش و ندادم درسا گوشی و گرفت و گف: زلیل مرده کجایی؟ با استادا هماهنگ میکنی و به ما خبر نمیدی؟ گیج گفتم: خفه درسا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟؟ درسا: نفله. امروز که نیومدی استاد مهدویم نیومد. من: نههههههههه. ایول... پس 4 ساعتم اوکی شد. چه خوب. محمدی چی؟ درسا: کوفتت شه اونم حضور غیاب نکرد. آخ جون بهتر از این نمیشد. من: حالا مهدوی چرا نیومد؟ درسا: فکر کنم اونقدر بچه ها نفرینش کردن کارگر افتاد. چشمش مشکل پیدا کرد می خواد عمل کنه این هفته کلا" نمیاد. رسما" ذوق مرگ شده بودم حسابی. تو کل هفته چهار تا کلاس باهاش داشتم و از همه سختگیر تر بود تو حضور و غیاب. با بقیه می شد کنار اومد. درسا: حالا کجایی؟؟؟ چرا نیومدی؟؟؟ من: یه چیزی شد که مجبور شدم بیام شمال. تقریبا" درسا هم به بلندی طراوت جون جیغ کشید. درسا: شمالللللللللللللللللللل؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ حوصله نداشتم توضیح بدم. من: ببند فکتو، تو دانشگاه زشته دختر.... یه متر از جام پریدم. در با شتاب باز شد و شروین عصبانی تو چارچوب در ایستاده بود. شروین: داری به کل خاندانت زنگ می زنی؟ من و چهار ساعته پایین کاشتی؟؟؟؟ زود باش پاشو........... مطمئنم درسا از فضولی داشت می مرد. تو مدتی که شروین حرف می زد درسا از پشت خط حتی نفسم نکشید. درسا: این صدای کیه؟؟؟ با کی رفتی شمال؟؟؟ می دونستم میمیره تا بهش بگم اما شروین مثل شیر ایستاده بود و نگام میکرد اومدم بگم بعدن بهت میگم که تا گفتم: درسا من بعدن .... شروین اومد و آستینم و کشید و بلندم کرد و همون جور که من و میکشید سمت در گفت: تو خودت کاری و انجام نمیدی. باید زور بالا سرت باشه. باید هلت بدن. فقط تونستم تو اون وضعیت جمله امو تموم کنم. من: بهت میگم. دیگه منتظر نموندم. تلفن و قطع کردم. به پله ها رسیدیم. این پسره فکر کرده گوسفند داره میکشه. عصبانی آستینمو کشیدم که از دستش بیرون اومد. با اخم غلیظ گفتم: چته؟ گوسفند که قربانگاه نمیبری. خودم میتونم بیام. بیا اینم گوشییت. ندید بدید گدا. با یه حرکت سرمو برگردوندم . از پله ها اومدم پایین. به زور خودمو کنترل کردم که قهقه نزنم آخه شروین همچین با بهت و متعجب مثل خنگولا نگام میکرد که حس میکردم یکی

1401/11/10 10:05

داره به شدت قلقلکم میده. خیلی بامزه شده بود. دوتایی از ویلا بیرون اومدیم و رفنیم سمت دریا. یه نگاه به شروین کردم یه شلوار نایک خاکستری و یه پلیوریقه اسکی طوسی. نه این پسره هم انگاری هرچی تنش کنه بهش میاد. مفت چنگ ننه اش. پسره سگ اخلاق. وای که من عاشق دریا و ساحل بودم. درکل هر جا ولم می کردن دوست داشتم خودمو به شمال و دریا و جنگل برسونم. چشمم که به آب افتاد با ذوق دوییدم سمتش. کفش و جورابمو در آوردم و پاچه شلوارم و با دست کشیدم بالا. نوک انگشتای پام و گذاشتم تو آب. وای چه سرد بود. لرز تو تنم پیچید. به روی خودم نیاوردم. مست دریا بودم و این سرما و لرز نمیتونست جلومو بگیره که به دریام نرسم. شلوارم و یکم بالاتر گرفتم و خواستم برم جلوتر که یکی آستینم و کشید. این دیگه کی بود؟ با تعجب اول به دستی که رو آستینم بود نگاه کردم و بعد آروم سرمو بلند کردم ببینم کیه که آستینم و میکشه. شروین بود. بیتفاوت داشت نگام میکرد. وقتی دید متعجب زل زدم بهش گفت: آب سرده هوام داره سردتر میشه. بری تو آب سرما می خوری میوفتی رو دستم من حوصله ی جواب پس دادن به مامان طراوت و مریض داری ندارم. بچه پروو همش فکر میکنه من وبالش میشم. با حرص آستینم و کشیدم و گفتم: مریضداری نکن. جواب طراوت جونم با خودم. خواستم برم تو آب که دوباره این بار با شدت آستینم کشیده شد جوری که 180 درجه چرخیدم و رخ تو رخ شروین شدم. شروین با اخم غلیظ و عصبانی نگام میکرد. با همون صدای عصبانی گفت: گفتم نرو تو آب. خوشم نمیاد دوباره تکرار کنم. خداییش ازش میترسیدم. مخصوصا" وقتی اخم میکرد و عصبانی میشد. احساس میکردم یه کوهه که هیچ جوری نمیشه بهش نفوذ کرد. تو این مدت یه بارم ندیده بودم بخنده. داشتم تجزیه و تحلیلش میکردم و سبک سنگین که اگه برم تو آب می خواد چی کار کنه مثلا" فوقش یه داد بکشه دیگه. تو این فکرا بودم که شروین با یه حرکت آستینم و کشیدو نشوندم رو ماسه ها یه جورای محترمانه پرتم کرد. پشتم درد گرفته بود. عصبی نگاهش کردم که خیلی عادی انگار نه انگار اتفاقی افتاده نگام و جواب داد و گفت: اگه بار اول میومدی این جوری نمیشد. عصبانی گفتم: اصلا" شما چیکاره ی منی که دستور میدی؟؟؟ خوشحال نیشخندی تحویلم داد و گفت: خدارو شکر هیچ نسبتی باهات ندارم اما از اونجایی که تو خودتو آویزون من کردی و اومدی اینجا من باید مراقب باشم و سالم تحویلت بدم به مامان طراوت. پس خوب حواست و جمع کن. از الان به بعد خرابکاری، دعوا، کتک کاری، تنهایی جایی رفتن و آتیش بازی ممنوع. این پسره روش چقدر زیاد بود داشت تهمت میزد. خرابکاری و دعوا و کتک کاری و قبول داشتم اما تا حالا کی من

1401/11/10 10:05

آتیش بازی کردم؟ با حرص گفتم: چرا تهمت میزنی؟؟ من کی آتیش بازی کردم؟؟؟؟ شروین اول تعجب کرد بعد گوشه ی لبش کج شد سمت پایین. حالت چشماش از اون خشکی در اومد. سرش و جلوتر آورد و نزدیک صورتم کرد و تو چشمام زل زد و آروم گفت: یعنی همه ی چیزایی که گفتم و قبول داری غیر آتیش بازی؟؟؟؟ با سر جوابش و دادم. قد یه دقیقه زل زد تو صورتم. گوشه های لبش به سمت پایین خم شد بعد با یه نفس عمیق خودش و عقب کشید و روش و برگردوند. این چرا همچین کرد؟؟؟ پسره ی دیوونه با خودشم درگیره. فقط زور میگه. حالا فکر کرده گنده است باید حتما" از این هیکل استفاده کنه. حالمو گرفت. زانوهامو خم کردم تو شکمم و و دستموحلقه کردم دورش. چونه امو چسبوندم به زانوم و به دریا نگاه کردم. ---------------------------------------- یاد مامانم افتادم. مامان بیچاره ام الان چه حالی داشت. دوشب پیش که تو مهمونی زنگ زد چقدر ناراحت و غمگین بود. چقدر این زن صبوره چقدر از دست بابام حرص میخورد و هیچی نمیگفت. چقدر کوتاه میومد. آخه این چه زندگی بود که اون داشت. چیزی از جونیش و زندگیش نفهمید. همش تو حول و ولا بود. همش حواسش بود که نکنه بابا دوباره دسته گل به آب بده. همه ی زندگیش بچه هاش بودن. من که این جور. آنیتا که اون جور اونم از داداشم که به زور میرفت مدرسه. همش با دوستاش این ور و اونور بود. چقدر این پسر مامانم و حرص می داد. دلم سوخت واسه مظلومیت مامانم. واسه رویا و آرزوهاش که اینقدر کوچیک و ساده بود اما به همین آرزوی کوچیکم نرسیده بود. یه خونه پر عشق شوهر و بچه هایی که کنارش باشن. اما کو؟؟؟ من که از خونه فراری بودم. همه ی زندگیم شده بود دانشگاه. آنیتام سرش با شوهر و بچه اش گرم بود. داداشمم با دوستاش خوش بود. بابامم که .... حرصم گرفت. چرا زنا اینقدر بدبختن؟ چرا همیشه یه مرد میاد و همه ی آرزوهاشون و خراب میکنه؟ مامانم عاشق بابام بود اما بابام چی کار کرد؟؟؟ کم کم دقش میداد. همیشه این مردا .... چرا آخه؟ این مردا از زندگیشون چی می خوان؟ یه خونه؟ یه زن خوب که دوستشون داشته باشه؟ بچه های خوب و حرف گوش کن؟ کار خوب؟ دیگه چه مرگشونه؟ بابای من که همه ی اینا رو داشت. پس این کاراش برای چی بود. یه آه کشیدم. با حرص یه سنگ برداشتم و پرت کردم تو دریا. قلوپی صدا کرد. صداش بهم آرامش داد. یه سنگ دیگه پرت کردم. آروم ترم کرد. از خودم وقتی غمگین بودم بدم میومد. دوست نداشتم به چیزای بد فکر کنم واسه همین به هیچ مردی اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشه. پسرا برام از جنس دردسر بودن از جنس خراب کردن رویاهام. آدمهایی که هیچ وقت نمیشد بهشون اعتماد کرد. چشمم خورد به یه بطری که تو ساحل بود. بلند شدم و

1401/11/10 10:05

پرتش کردم تو دریا. با حرکت موجا جلو عقب میشد. یه سنگ گرفتم و پرت کردم سمتش. نخورد بهش. دوباره امتحان کردم. نزدیک بود. خم شدم و یه مشت سنگ ورداشتم. یکی دیگه پرت کردم. فکرای بد رفت عقب. مامانم کمرنگ شد. بابام رفت اون پشتای ذهنم. الان فقط بطری شناور رو آب و میدیدم و همه ی حواسم و جمع کردم که سنگ و بزنم بهش. سخت بود. مدام تکون میخورد. یه فکری تو سرم پیچید. زورم به این پسره نمیرسید اما می تونستم ضایش کنم. برگشتم سمت شروین. داشت به تلاش من نگاه می کرد. دلم می خواست یه جوری حالش و بگیرم. یه لبخند زدم و دستمو که توش سنگ بود و دراز کردم سمتش. من: می خوای امتحان کنی؟؟؟ یه ابروش رفت بالا. نفهمید منظورم چیه. براش توضیح دادم. من: این یه بازیه. سعی میکنی با سنگ به بطری تو آب ضربه بزنی. هرکی بیشتر ضربه زد میبره. با یه لبخند خبیث نگاش کردم. من: می خوای امتحان کنی؟؟؟ داشت نگام می کرد. شونه ام و انداختم بالا و برگشتم سمت دریا یه سنگ برداشتم و برای اینکه تحریکش کنم گفتم: البته بهتره تو این کارو نکنی نشونه گیریت افتضاحه. به زور می تونی یه هدف ثابت و بزنی چه برسه به این که متحرکه. انگار بهش برخورد. فهمید دارم تیکه میندازم و به ظهر اشاره میکنم. اومد کنارم و یه سنگ از تو دستم برداشت و بی حرف پرت کرد سمت بطری. ایول نخورد. با نیش باز بهش نگاه کردم. صورت قطبیش اخمو شد. یه سنگ دیگه برداشت. نخورد. تو دلم عروسی بود. ضایع شده بود. آروم گفتم: اه چه حیف نخورد. نزدیک بودااااا عصبی شده بود. اومد یه سنگ دیگه برداره که دستامو مشت کردم. با اخم نگام کرد. خبیث نگاش کردم و گفتم: اینا سنگای خودمه اگه می خوای بازی کنی خودت سنگ بردار. ببین اینجا پره سنگه. با دست به ساحل اشاره کردم. یه نگاه عصبی بهم کرد که نیشم و بازتر کرد انگار هیچوقت تو هیچ چیز اینجوری کم نمیاورد که حالا داره جلوی یه دختر کم میاره. خم شد تا سنگ برداره. از فرصت استفاده کردم و یه سنگ پرت کردم. نخورد. اما شروین که ندید. سرش پایین بود. با ذوق پریدم بالا و جیغ کشیدم. من: ایول ایول خورد. دیدی؟؟؟ دیدی؟؟ زدم بهش. شروین با جیغای من سرش و بلند کرد. متعجب نگام کرد اما چیزی نگفت. من که می دونستم ندیده. سرگرم جمع کردن سنگ بود واسه همین نمیتونست اعتراض کنه. سرش پایین بود سنگا رو تو دستش ریخته بود بلند شد ایستاد. داشت از تو دستش یه سنگ انتخاب می کرد. من یه سنگ دیگه پرت کردم. نخورد اما من جیغ کشیدم. من: ایول اینم دومیش. حریف میطلبم. شروین با حرص نگام کرد. تو سکوت یه سنگ پرت کرد. دوتا. سه تا. هیچ کدوم نخورد. لجش در اومده بود. جیغ و دادای الکی منم بیشتر عصبیش میکرد. اونقدر سنگ

1401/11/10 10:05

پرت کرد تا بالاخره یکیش خورد به بطری. با یه قیافه ی سرد و مغرور بهم نگاه کرد که نگو. انگار نه انگار که بیشتر از 30 تا سنگ انداخت تا یکیش بهش بخوره این چقده پرو بود. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: شانسی بود. جری شد دوباره سنگ پرت کرد. نخورد منم هی میپریدم و جیغ میکشیدم و بیشتر کفریش می کردم. نمی دونم چقدر سنگ پرت کردیم. به خودم اومدم دیدم هوا تاریک شده به زور دیگه می تونستیم بطری و ببینیم. شروینم یه ده دوازده باری تونشته بود به بطری بزنه اما نه پشت هم از هر 10 -15 باری که می نداخت یکیش می خورد به بطری. یه نگاه به آسمون کردم تاریک تاریک بود. یه صداهایی میومد از آسمون. یه قطره بارون خورد رو صورتم. ای وای می خواست بارون بگیره. رفتم کنار شروین و گفتم: شروین بیا برگردیم. نمی دونم تو صدام چی بود که متعجب برگشت بهم نگاه کرد. بعد خیلی آروم و مشکوک گفت: بریم. اهمیتی به لحنش ندادم. خودم جلوتر رفتم اونم پشت سرم. شاید فکر کرده بود از شب و تاریکی می ترسم که اونجوری گفتم بریم. اما خیط شد من عاشق شب و تاریکی بودم عمرا" می ترسیدم. ------------------------------- بارون شدت گرفت. قدمام و تند تر کردم که زودتر برسیم. داشتیم حسابی خیس میشدیم. من جلو می رفتم و شروینم دقیقا" پشت سرم با یه فاصله ی یه قدمی میومد. پیچیدیم تو کوچه ی ویلا که یهو یه صدای رعد بلند اومد که جیغ من تو صدای مهیبش گم شد. یه متری از جام پریدم و دستامو گذاشتم رو گوشام و چشمام و رو هم فشار دادم. سریع برگشتم سمت شروین که صاف رفتم تو سینه اش و دیگه تکون نخوردم. پیشونیم و چسبونده بودم به سینه اش و میلرزیدم و زیر لب فقط می گفتم: بسه خواهش میکنم... بسه.... شروین که اصلا" انتطار این کارو نداشت تو جاش خشک شده بود. اگه تو اتاقم بودم میچپیدم زیر پتو اونقدر میلرزیدم تا صداها تموم بشه. از این صداها متنفر بود. با صدای رعد دومی خودمو بیشتر چسبوندم بهش. فقط می خواستم از این داد و بیداد عصبی آسمون دور باشم. برام مهم نبود این آدمی که بهش پناه بردم شروینه. همون پسر سرد و قطبی که هیچ احساسی نداره. برام مهم نبود که ممکنه بعدا" کلی بهم بخنده. برام الان مهم بود که دنبال یکی می گشتم که یه جورایی قایمم کنه. حتی اگه رفتگر محله هم بود بهش پناه میبردم. با نوری که تو هوا پیچید شروین متوجه ی لرز بدنم شد. لرزم هم از ترس بود، هم از سردی بارون که خیس خالیم کرده بود. احساس کردم دستای شروین تکون خورد. اومد بالا و حلقه شد دور کمرم. چیزی نمیگفت فقط با یه دستش کمرمو میمالید. آروم شدم نمی دونم چرا و چه جوری اما وقتی دستای شروین دور کمرم پیچیده شد و یه جورایی توی بغلش تقریبا" گم شدم حس کردم

1401/11/10 10:05

دیگه چیزی نمیتونه بهم آسیب برسونه. دیگه رعد و برق اذیتم نمی کنه. برای اولین بار بود که این حس و داشتم. همیشه خودم خودمو آروم میگردم. چشمام و میبستم و به چیزای دیگه فکر می کردم. یه لحظه از ذهنم گذشت یعنی اگه الان به جای شروین، رفتگره هم بود اینقدر احساس امنیت می کردم. خودم به خودم جواب دادم خفه آنید. نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم دیگه نمی لرزیدم آروم آروم بودم. صدای آرومش و از کنار گوشم شنیدم که گفت: باید بریم تو ویلا. اگه اینجا بمونیم هر دومون سرما میخوریم. آروم خودمو ازش جدا کردم. سرم پایین بود. دوست نداشتم جلوی کسی ضعف نشون بدم. حتی دوستام و خونواده امم نمی دونستن که از رعد و برق میترسم. هیچ وقت نذاشته بودم بفهمن اما الان توی این فضا و این وقت شب. تاریکی و دریا و جنگل و صدای ناگهانی رعد رازی که 22 سال سعی میکردم پنهون کنم و موفق شده بودم و جلوی یه غریبه، تنها آدمی که نمی خواستم هیچ وقت ضعفمو ببینه لو رفته بود. با سر پایین به سمت ویلا رفتم شروینم دنبالم، منتها این بار کاملا" کنارم راه میرفت. حضورش کافی بود تا بتونم صدای رعد و برق و تحمل کنم. وارد ویلا شدیم. دلم نمی خواست برم تو اتاقم. اونجا تنها بودم و امشب واقعا" تحمل شنیدن صداهای آسمون و نداشتم. چشمم به شومینه افتاد. شعله های آبیش انگار صدام میکرد. رفتم و رو قالیچه ی بیضی شکلی که جلوی شومینه بود نشستم و زانوم و تو بقلم گرفتم و به آتیش چشم دوختم. حرارتش که به صورتم می خورد یه حس رخوت و سستی بهم میداد. تنم و گرم میکرد. شروین: اینا رو بگیر برو بپوش. سرمو بلند کردم. شروین کنارم ایستاده بود و دستشو به طرفم دراز کرده بود. تو دستش یه پولیور سورمه ای و یه شلوار سورمه ای بود. از لباسای خودش برام آورده بود. شروین: برو عوضشون کن با اینا بمونی تا صبح تب میکنی. به لباسام اشاره کرد. بدون هیچ حرفی بلند شدم لباسا رو ازش گرفتم و رفتم تو اتاقم پوشیدمشون. به تنم زار میزد. آستینای پولیور از انگشتای دستم بلندتر بود. پاچه ی شلوارو تا کردم و آستینم با یه فشار هل دادم بالا. انگشتام پیدا شد. موهای خیسم و باز کردم و با دست تکونشون دادم و گذاشتم تا خودشون خشک بشن. از پله ها اومدم پایین شروین نبود. از رو مبلا چند تا کوسن جمع کردم و چیدم جلوی شومینه و خودم رفتم وسطشون نشستم. چه جای خوبی شده بود. چه فازی میداد. صدای پا شنیدم. برگشتم دیدم شروین با دوتا فنجون که ازش بخار بلند میشد اومد و نشست رو کوسنا کنارم. یکی از فنجونا رو گرفت سمتم. وایییییییییی که چه بویی میداد. بوی قهوه مستم کرد. بی تعارف قهوه رو گرفتم ازش. یه مرسی گفتم. اینم زیاد بود من وقتی

1401/11/10 10:05

براش کاری میکنم همین تشکرم نمی کرد ازم. زیر چشمی بهش نگاه کردم. صورت قطبیش رو به شومینه بود و به شعله ها نگاه می کرد. چه جوری وقتی رفتم بغلش، این آدم سرد و قطبی تونسته بود بهم آرامش بده. الان که فکرش و میکردم میدیدم بعید به نظر میرسید اما تو اون لحظه واقعا" حس حمایت می کردم. چقدر ممنونش بودم که یک کلمه هم در موردش حرف نمی زد. نه درر مورد امشب نه در مورد اشکی که شب مهمونی از چشمام اومد. بلند شد یه آهنگ آروم گذاشت. یه گرمای شیرین آروم آروم وارد بدنم شد. چقدر این شومینه و آتیش همراه با این آهنگ ملایم و این قهوه ی داغ میچسبید. چشمام گرم شده بود ولی نمی خواستم برم تو اتاقم ترجیح میدادم همینجا کنار شومینه بخوابم. خودمو مچاله کردم و تکیه امو دادم به صندلی کنار شومینه. زانوهامو تو بغلم گرفتم. چشمام کم کم رو هم افتاد. ------------------------------------ غلتی زدم و تکونی خوردم. چشمام و آروم باز کردم. چشمم به سقف سفید افتاد. بوی خیسی و بارون همراه با گرما میومد. یه نگاه به دورو برم کردم. وسط کوسنا خوابیده بودم و دورو برم پر بالشتک بود. اِه دیشب اینجا خوابیدم. چه حالی داد. چشمم افتاد به یه پتو که روم بود. هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کِی این پتو رو انداختم روم. آخرم بیخیال شدم. داشتم از گشنگی می مردم. بلند شدم رفتم دست وصورتم و تو سرویس پایین شستم. حوصله ی بالا رفتن از پله رو نداشتم. دلم یه چایی داغ می خواست. کتری و آب کردم و روشن کردم. زیر لب برای خودم آهنگ می خوندم. تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادتههههههههههههه نبودنت فاجعه بودنت امنیتههههههههه تو از کدوم سرزمینی که از قبیله یییییییییییییییییییی من یه آسموننننننننننننننن جدایییییییییییییییی اهل هر جااااااااااااا که باشییییییییییییییییییییی قاصد شکوفتنییییییییییییییییییی یییییییییییییی توی بهت و دغدغههههههههههههههههههههه ههه ناجی قلب منننننننننننننننننننننننن نننننننننننن آبی آتش ووووووووووووووووووووووووو و -: نه انگاری بهتری. فقط می خواستی نزاری من بخوابم. قلبم افتاد پایین. این باز من و ترسوند. اصلا" کِی اومد که من نفهمیدم؟؟؟؟ برگشتم دیدم شروین تو جای مورد علاقه اش یعنی تکیه بر اپن دست به سینه داره نگام میکنه. صداش قطبی بود اما نه عصبانی و نه دلخور. من ترسیده و گیج با دهن باز فقط تونستم بگم: هومممممممممممم یه ابروش و انداخت بالا و گفت: چرا فکر میکنی صدات خوبه؟؟؟ من دوباره با دهن باز: هوممممممممممممممم شروین: تو که نمی تونی بخونی چه اصراری داری؟ من: هومممممممممممم شروین: صدا که نداری، حداقل شعرا رو یاد بگیر که مجبور

1401/11/10 10:05

نباشی نصفش و از خودت درآری. من : هومممممممممممممم. واقعا" اونقدر از حرفاش هنگ کرده بودم که هیچ کلمه دیگه ای از دهنم در نمیومد. دوتا ابروش رفت بالا. اومد جلو و یه اخمی کرد. برای اینکه هم قد من بشه خودش و خم کرد که صورتش دقیقا" اومد جلو صورتم. دقیق به چشمام و صورتم و دهنم نگاه کرد و انگار با خودش حرف بزنه گفت: دیشب تو خواب که خوب حرف میزدی یعنی الان زبونت بند اومده و نمیتونی حرف بزنی؟؟؟ انگاری برق بهم وصل کرده باشن از بهت و گیجی در اومدم. یهو صاف وایسادم که با این حرکتم شروین جا خورد و خودش و یکم عقب کشید و صاف وایساد. خدایا این چی میگفت؟ من تو خواب حرف زدم؟؟؟ یعنی چی گفتم؟؟؟ وای خدا 10 تا شمع نذر میکنم که حرف ناجوری نزده باشم. برای دفاع از خودم و اینکه یه جوری قضیه رو ماستمالی کنم اگه حرف ناجور زدم تند و تند شروع کردم. من: من حرف زدم؟ چی گفتم؟ دروغ میگی من اصلا" تو خواب حرف نمی زنم برو از هر کی دلت می خواد بپرس. من وقتی خوابم عین جنازم. نه حرف میزنم نه بیدار می شم. یه ابروش رفت بالا و با یه پوزخند گفت: اینکه عین جنازه می خوابی و که خودم فهمیدم. چون هر چی صدات کردم بیدار نشدی. آخرش مجبور شدم تکونت بدم اما بازم بیدار نشدی. خاک به سرم این چی میگه؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ بدبخت شدم رفت. یعنی این پسره ام فهمید وقتی خوابم با تمام وجود می رم اون دنیا؟؟؟ وای نکنه یه کاری کرده باشه باهام تو خواب . کاریم کرده باشه من نمی فهمم که. زیر چشمی یه نگاه به خودم کردم. سعی کردم یادم بیاد وقتی بیدار شدم چه وضعیتی داشتم. ظاهرا" چیزی تغییر نکرده بود لباسام که کامل بود فقط یه پتو اضافه بود که می دونم من نیاوردمش. داشتم زیر زیرکی خودمو برسی می کردم که ببینم بلایی سرم اومده یا نه که صدای محکم شروین و شنیدم. شروین: واقعا" فکر می کنی من کاری باهات کردم؟؟؟ یعنی اینقدر اعتماد به نفست بالاست؟؟؟؟ از تعجب یه ابروم رفت بالا. منظورش چی بود اعتماد به نفسم بالاست؟؟؟ شروین اومد سمت میز و یه صندلی کشید بیرون و در حالی که روش مینشست گفت: مگه دختر قحطه که من بیام سراغ تو؟؟؟ با پوزخند یه هه ای کرد و یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پام انداخت و گفت: هیچکیم نه تو. خدمتکار خونه ی مامان بزرگم. آشغال، عوضی، نفهم، بی شعور، بدور از آدمیزاد، انگل ، ویروس، ایدز.... این آخری بیشتر بهش میومد، می چسبید به آدم و ول نمی کرد تا کل سیستم دفاعی آدم و مختل نمی کرد و از پا نمی نداختت کوتاه نمیومد. تازه داشتم فکر می کردم که آدمه یه چیزایی حالیش میشه اما از سوسکم کمتره. پسره ی از خود راضی ایکبیری زشت. حیوان جهنمی. عمرا" جلوی تو کم بیارم. از خودم بدم

1401/11/10 10:05

اومد که دیشب فکر کرده بودم با وجود این گودزیلا آرامش دارم. تنم مور مور شد و یه لرزی از چندش تو تنم پیچید. دلم می خواست یه مشت بزنم به دهنش که نیشخند زدن واسه همیشه یادش بره. شروین: نمی خوای چایی درست کنی؟؟؟ کتری ترکید. با اخم یه چشم غره بهش رفتم که نیشخندش و عریض تر کرد. با حرص روم و برگردوندم و چایی درست کردم. ای بمیرم من که فعلا" محتاج این نره خرم و نمیتونم لام تا کام حرف بزنم. میز و چیدم و صبحانه خوردیم. پاشدم ظرفا رو جمع کردم. شروین هم بلند شد از آشپزخونه بره بیرون که دم در ایستاد و گفت: نمی خواد ناهار درست کنی. من اینجا رو خیلی دوست دارم نمی خوام خاکستر بشه. |(( ایششششششششششش ایکبیری. حالا کی خواست ناهار درست کنه. برده که نیاوردی؟ کوفتم بخوری ))) ظرفا رو شستم و اومدم از آشپزخونه بیرون. این پسره معلوم نبود باز کجا غیبش زده بود. هوا ابری بود اما بارون نمیومد با اینکه ساعت 12 ظهر بود اما هوا تاریک بود. بی خود نبود تا الان خوابیدم. معلوم نیست شبه یا روزه. با دست زدم پس کله امو گفتم: خفه، هر کی ندونه خودت که می دونی همیشه دیر بیدار میشی پس بی خودی ننداز گردن هوای بیچاره. -: میگم خود درگیری چپ چپ نگاه میکنی. اه باز این خودش و انداخت وسط هر وقت گفتم جنازه تو بیا قر بده . این بود ضرب المثله؟؟؟؟ چه هندونه ام میزارم. ضرب المثل، بچه های کوچه بازار میگن، درستش یادم نیست اما خیلی فاز میده. همینی که گفتم خوبه هر وقت گفتم میت تو بیا قبشکن بزن. دیدم گیتار به دست داره میره بیرون. من: کجا؟؟؟ شروین برگشت. ابروش رفته بود بالا: میگم فضولی و تا نفهمی روزت شب نمیشه همینه دیگه. پشت چشمی براش نازک کردم. این پسره چرا امروز احساس خوشمزگی می کرد؟؟؟ مثلا" الان باید بخندم؟ به حرفت، یا به صورت یخت؟ برگشت رفت سمت در و گفت: می خوام برم ساحل گیتار بزنم. یه قدم برداشتم که دنبالش برم. شروین: اگه میمیری از فضولی بیا. با این حرفش تو جام ایستادم. بهم برخورده بود پسره ی چولمنگ به من میگه فضول. اصلا" نمی رم. میشینه ام تو خونه تنهای تنها در و دیوارارو نگاه می کنم. غصه می خورم بغض میکنم. دلم واسه مامانم تنگ میشه بی طاقت میشم میزنم به دریا و جنگل.... بیا برو بابا حالا گفته فضول که گفته مگه نیستی. اگه نری تا این برگرده با این فکرات و حس کنجکاویت خودزنی می کنی. دوییدم دنبال شروین و تو کوچه بهش رسیدم. بس که لنگاش دراز بود یه قدم که برمی داشت من باید چهار قدم می رفتم تا برسم بهش. شروین: می دونستم طاقت نمیاری میای. ای بمیری پسر حالا نمیشه امروز قطبی بمونی ؟ حالا تو همیشه به زور حرف میزنیا امروز برا من بلبل شدی. تو که

1401/11/10 10:05

همیشه من و ندید می گرفتی چی شد که امروز من انقده تو چشمتم. ساکت مثل بره که دنبال ننه اشه، دنبالش رفتم. رفت کنار ساحل و رو به دریا نشست. من با فاصله کنارش نشستم می خواستم حدالمقدور ازش دور باشم.

1401/11/10 10:05

ادامه دارد...

1401/11/10 10:05

#پارت_#هفتم
رمان_#باورم_کن?

1401/11/11 11:19

یه نگاه به دریا کرد و یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به زدن. انصافا" قشنگ می زد. یکم که گذشت شروع کرد به خوندن. واقعا" قشنگ می خوند. زانوم و جمع کرده بودم تو بغلم و آرنج دست راستم و گذاشته بودم رو زانوم و دستمو زده بودم زیر چونه ام و بهش نگاه می کردم. محوش شده بودم. خوندش، حرکات دستش رو سیمهای گیتار و صورتش که دیگه سرد نبود. هیچ *** و هیچ چیز و غیر شروین و گیتارش نمی دیدم. خوندنش و صداش من و تو خلسه برده بود. وقتی به خودم اومدم که صدای دست زدن شنیدم. تعجب کردم. سرمو بلند کردم دیدم کلی آدم دورمون جمع شدن و دست می زنن. اصلا"نفهمیدم این همه آدم از کجا اومدن و از کی اینجا ایستادن. ملت که پیدا بود حسابی حال کردن و کنسرت مجانی لب ساحلی گیرشون اومد یه صدا با سوت و دست و فریاد می گفتن ((( دوباره ... دوباره ... ))) شروینم انگاری بدش نیومده بود یه سری تکون داد که یعنی باشه. داشتم نگاهش می کردم که با نگاهش غافل گیرم کرد. یه جوری نگام می کرد. یه جوری که انگار .... انگار ..... داشت می خندید.... خدایا چشماش داشت می خندید.... نه رنگ چشماش و می دیدم نه حالتش و فقط یه حسی بود که بهم می گفت چشماش داره می خنده. خدایا من تا حالا رو لب این موجود عجیب الخلقه لبخند ندیدم اما حاظرم قسم بخورم که چشماش الان داره می خنده بهم. محو کشفم بودم که صدای سازش بلند شد. چشمام و چهارتا کرده بودم و داشتم به چشماش نگاه می کردم و در کمال تعجب اون نگاهم می کرد و چشماش و بر نمی داشت از چشمام. صداش و شنیدم که آهنگ و می خوند. تو از كدوم قصه اي كه خواستنت عادته نبودنت فاجعه بودنت امنيته تو از كدوم سرزمين تو از كدوم هوايي كه از قبيله ي من يه آسمون جدايي اهل هر جا كه باشي قاصد شكفتني توي بهت و دغدغه ناجي قلب مني پاكي آبي يا ابر نه خدايا شبنمي قد آغوش مني نه زيادي نه كمي منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن منو با خودت ببر من به رفتن قانعم خواستني هر چي كه هست تو بخواي من قانعم اي بوي تو گرفته تن پوش كهنه ي من چه خوبه با تو رفتن رفتن هميشه رفتن چه خوبه مثل سايه همسفر تو بودن هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن چي مي شد شعر سفر بيت آخرين نداشت عمر پوچ من و تو دم واپسين نداشت آخر شعر سفر آخر عمر منه لحظه ي مردن من لحظه ي رسيدنه منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن منو با خودت ببر من حريص رفتنم عاشق فتح افق دشمن برگشتنم منو با خودت ببر منو با خودت ببر اخمم رفت تو هم آهنگش خیلی آشنا بود تمرکز کرده بودم. همون جور که به شروین نگاه می کردم به خاطر تمرکز اخمام رفته بود تو هم. یادم اومد.....

1401/11/11 11:20

اخمام باز شد. باورم نمیشد. این پسره ... این پسره ....این پسره .... اه چرا من هیچ چیز خوبی برای توصیف این انگل، آنید ضایع کن پیدا نمیکنم؟ این نفله داشت آهنگی و که من صبح اونقدر ضایع خوندم و می خوند و انصافا" به چه قشنگی. عصبانی بودم دلم می خواست یه جیغ سرش بکشم و بگم برو عمه اتو مسخره کن. پس بگو چرا یهو واسه من چشماش قهقه زد ببین چه دل پره از خنده ای داشت که قهقه اش از تو چشماش داشت می زد بیرون جوری که من خنگم فهمیدم. سیخ نشسته بودم و به شروین چشم غره می رفتم کاش نگاهم دست داشت یکی می خوابوند زیر گوش این پسره. رو که نیست ببین عین بز داره با چشمای خندون بهم نگاه می کنه. نمی دونم به چشمم میشه گفت نیشتو ببند یا نه؟ تا آخر آهنگ با اینکه کلی حال کردم به خاطر قشنگ خوندنش اما کم نیاوردم و هی با نگاهم مشت و لگد پرت کردم سمتش. آهنگ که تموم شد دوباره ملت دست زدن و هی گفتن دوباره دوباره. خلاصه شروین یه یک ساعتی زد و خوند و این ملتم خودشون و ترکوندن. چند تا دخترم هی میومدن دور این پسره می نشستن براش عشوه می ریختن. نمیفهمیدم قطب جنوبم قشنگی داره اینا دارن خودشون و میکشن براش؟؟؟ از دست این دخترای آویزون و شروین که اون وسط نشسته بود و حواسش پیش اونا بود لجم گرفت. با حرص بلند شدم که برم ویلا. دو قدم که رفتم اون طرفتر حس کردم یکی پیشمه. برگشتم دیدم شروین داره کنارم میاد. اه این کی بلند شد که من نفهمیدم اون دخترا چه جوری ولش کردن؟ این چه جوری دلکنده ازشون؟ -------------------------------------------------------------------------------- به روی خودم نیاوردم اخم کردم و قدمام و تند تر کردم. نزدیک جنگل که رسیدیم یهو پاهام سست شد. تند تند چند تا نفس عمیق کشیدم و هوا رو با ولع وارد بینیم کردم. صدای شکمم بلند شد. دستمو رو شکمم گذاشتم و زیر لب آروم گفتم: تو هم فهمیدی؟ تو هم دلت می خواد؟ می دونم گرسنه ای. این بوی کبابم که روحمو با خودش برد اما چه کنیم؟ با تشکر از بعضیا یک قرونم ندارم که بخوام چیزی بخرم. وارد آشپزخونه هم نمیتونم بشم ممنوع کردن. یکم تحمل کن. دست می کشیدم رو شکمم و با شکمم حرف می زدم. یکی از دور من و می دید فکر می کرد یه زن حامله داره با بچه ی تو شکمش حرف میزنه. این که من گشنه بودم تقصیر شروین بود اگه صبح حرصم نمی داد درست و حسابی غذا می خوردم. برگشتم با حرص نگاهش کردم. بعد به پشت سرش نگاه کردم به خونواده ای که یکم اون طرفتر بساط پهن کرده بودن و داشتن واسه ناهار جوجه کباب می کردن. آخ که چقدر دلم می خواست الان اونجا با اونا بودم. از ظاهر سیخهای رو آتیش پیدا بود که دیگه پختن و آماده ی خوردن بودن. آب دهنمو با حسرت قورت دادم.

1401/11/11 11:20

دستم هنوز رو شکمم بود. شروین که داشت به من نگاه می کرد رد نگاهمو گرفت تا اون خانواده و فهمید دارم از راه دور با چشمام کبابا رو ذهنی می خورم. همون جور داشتم به کبابا و مردی که کبابا رو باد میزد نگاه می کردم که یه قیافه ی آشنا دیدم اونقدر تو فکر کبابا بودم که اصلا حواسم نبود. اههههههههه این که شروینه، اونجا چی کار میکنه؟؟؟؟ چی داره میگه به اینا؟؟؟ اه اه به من اشاره کرد. این با من چی کار داره. اه آقاهه داره به من نگاه می کنه. ببین زنشم رفته پیشش. حالا دوتایی دارن نگام میکنن. اینا چرا لبخند می زنن بهم؟ چرا سر تکون می دن؟؟؟ منم باید لبخند بزنم؟ باید سر تکون بدم؟ خوب زشته کاری نکنم. یه لبخند متعجب زدم و سرمو آروم تکون دادم. شروین و ببین داره به من نگاه می کنه؟ چرا دست تکون میده؟ دوباره چی داره به اینا میگه؟؟؟ مات و گیج به شروین و اون زن و مرد نگاه می کردم. شروین برگشت و اومد پیش من. تو دستش دوتا سیخ جوجه بود. چشمام داشت از کاسه در میومد. این جوجه ها دست این چی کار می کرد؟ نکنه دزدیدتشون نه بابا خودم دیدم آقاقه با لبخند داد دستش. اگه دزدیده بود الان باید در می رفت اونام دنبالش. گیج به شروین نگاه کردم. شروینم که دید دارم منگل وار نگاهش می کنم خونسرد آستینم و کشید و من و کشوند که یعنی راه بیوفت. چشمم هنوز به جوجه ها بود. یه اشاره به جوجه ها کردم و با بهت گفتم: اینا چیه؟ شروین نیم نگاه خشکی کرد و گفت: مگه نمیبینی ؟ جوجه. من: می بینم، دست تو چی کار میکنه؟ دزدیدیشون؟ گوشه ی لبش کج شد. به ویلا رسیدیم در و باز کرد و وارد باغ شدیم. شروین: قسم می خورم که از اون مغز کوچیکت اصلا" استفاده نمیکنی. آخه کی میره دوتا سیخ جوجه می دزده تازه قبل و بعد دزدی هم کلی با صاحباش حرف میزنه؟ ندزدیدم خودشون بهم دادن. من: چرا باید بهت بدن؟ اصلا" چی میگفتی بهشون؟ در ساختمون و باز کرد اما قبل اینکه بره تو برگشت و تو چشمام نگاه کرد. خونسرد با چشمای خندون. شروین: رفتم بهشون گفتم خانومم بارداره بوی کباب بهش خورده ویار کرده. اونام وقتی تو رو با این لباسای گشاد دیدن مطمئن شدن که بارداری و خوشحال شدن و دوتا سیخ تعارف کردن و منم برداشتم. مات داشتم نگاهش می کردم. تو جام خشک شده بودم. نگاهم رفت سمت لباسام. ای خاک به سر من با این حواس ... اصلا" یادم نبود که لباسای شروین تنمه. بیخود نبود بدبختا فکر کردن حامله ام لباسام کم از لباسای بارداری نداره بس که گشاده. اصلا" کی به این پسر گفت بره بهتون بزنه بگه خانمم حامله است؟ کدوم خانم کدوم شکم کدوم بچه؟؟؟؟ من هنوز شوهرشم گیرم نیومده. این از کیسه خلیفه می بخشه. شوهر نکرده یه بچه

1401/11/11 11:20

انداخت گردنمونااااااااا. وای کبابارو بگو. اهههه این کجا رفت؟ نره کبابا رو بزنه تو حلقش به من نرسه. به اسم اقدس شکم کلثوم میشه. دوییدم دنبال شروین دیدم رفته تو آشپزخونه و چند تا گوجه خورد کرده و داره میز میچینه. نگاه کردم ببینم چند تا بشقاب میزاره اما از بشقاب خبری نبود همه ی کبابا رو کشید تو یه ظرف و دورشم پیاز و گوجه ریخت و با نون و نوشابه آورد سر میز. خودشم نشست پشت صندلی. اههههههههههه این چرا همچین کرد؟؟؟ فکر کرد مثلا" یه ظرف بریزه من نمی خورم اوهوکی صد تومن بده آش به همین خیال باش. رفتم نشستم رو صندلی کناریش. یکم نون جدا کردم و گوجه و پیاز و یه تیکه جوجه گذاشتم روش و گذاشتم تو دهنم. اصلا" هم به شروین که زل زد بهم و داشت نگاهم می کرد توجه نکردم. رومو کردم اون طرف و لقمه امو جوییدم. شروینم یکم نگاه کرد و اونم مشغول شد. اونقدر گشنم بود که هیچی حالیم نبود. از طرفی هم این کبابا دست و پام و شل کرده بود انگاری واقعا" ویار کرده بودم. داشتم با ولع لقمه امو می جوییدم که سنگینی نگاهش و حس کردم. نگاش کردم. لقمه اش آماده تو دستش بود و داشت نگام می کرد. با دهن پر گفتم: چیه؟ نمی خوری؟ شروین: چند وقته غذا نخوردی؟ همون جور که سعی میکردم لقمه امو قورت بدم گفتم: خیلی وقته............ اخماش رفت توهم: روت میشه این و بگی؟ مگه من بهت غذا نمی دم؟ صبح با هم صبحونه خوردیم. لقمه ام و به زور قورت دادم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چرا غذا دادین اما بعدش یه جوری با حرص و کنایه از تو حلقم کشیدی بیرون. غذای با منت بهم نمی چسبه. شروین آروم گفت: پس چه طور این غذا رو با لذت می خوری؟ یه لبخند عریض بهش زدم و گفتم: چون این غذا مال تو نیست پس منتی نداری صاحباشم راضی راضین. بعدم براش زحمت کشیدم. شروین ابروهاش از تعجب رفت بالا: چه زحمتی؟ من با همون لبخند ملیحم گفتم: واسه این غذا یه دور حامله و فارغ شدم پس براش مایه گذاشتم حلاله حلاله. بعد پرو پرو چنگ انداختم و لقمه ی آماده ی شروین و از دستش قاپیدم و چپوندم تو دهنم و کوچکترین توجهی هم به قیافه ی بهت زده ی شروین نکردم. حسابی که غذا خوردم و سیر شدم. از جام بلند شدم و رفتم دستمو شستم و همون جور که از آشپزخونه می رفتم بیرون گفتم: زحمت چیدن میزو که کشیدی، زحمت جمع کردنشم بکش. چشمای شروین دیگه از این بازتر نمیشد. دلم خنک شد تو بازی که حالش و گرفته بودم الانم که کاملا" ضد حال خورد. عقده گشایی کردم حسابی. تا این باشه که دیگه اذیتم نکنه. نوه ی رئیسمی باش باید بفهمی لال نیستم هیچی نگم. -------------------------------------------------------------------------------- تو فکر بودم. به طراوت جون زنگ زده بودم .

1401/11/11 11:20

کلی خوشحال شده بود. کلی هم سفارش شروین و کرده بود که مواظبش باشم و یه لحظه تنهاش نذارم و اگه تونستم راضیش کنم برگردیم تهران. یکی نیست بگه من چه جوری مواظب این پسر به این گندگی باشم مگه بچه است دستش و بگیرم هر جا می خواد بره ببرمش؟ اصلا بود و نبود من برا این پسر فرقی نمیکرد. انقده ام که می گفت بیا از ترس این بود که نکنه وقتی برگشت خونه ببینه خونه اش رو هواست. میترسید یه بلایی سر ویلاش بیارم. از طرفی هم دل نگران دانشگاه و کلاسام بودم. مگه چقدر می تونستم از کلاسام بزنم؟ از اون روزی که اومدیم اینجا تا حالا دوبار به مهسا زنگ زدم. بار اول که اونجور بار دومم تا زنگ زدم به جای مهسا درسا گوشی و گرفت و سلام نکرده سوالاش شروع شد. که کی رفتی؟ چرا رفتی؟ با کی رفتی؟ کی بر میگردی؟ منم مختصر و مفید گفتم: اتفاقی بعد مهمونی اومدیم من و شروین. که تا اسم شروین و آوردم با جیغ گفت: شروین؟ دو تایی رفتین؟ چرا؟ چی شده؟ پس اونی که صداشو شنیده بودم شروین بود. حالا یکی نمیدونست فکر می کرد شروین دوست پسرمه و اومدیم عشق و حال دیگه خبر نداشتن که من بدبخت در نقش یک پرستار کودک اومدم که کاش این نره غول من و به پرستاری قبول داشت. من و به چشم کلفتشم نگاه نمی کرد. بس که این چند روزه حرص خوردم از دستش و جلوش سوتی دادم که حد نداشت. دیگه وقتی می دیدمش سعی نمیکردم خوب رفتار کنم. وقتی سوتیام و می دید مثل قبل حرص نمی خوردم اونقده جلوش ضایع شده بودم که دیگه باهاش ندار بودم. جلوش خودم بودم. هر چند همیشه خودم بودم اما خیلی مراقب بودم که جلوی کسی خرابکاری نکنم. اما کار من از این حرفا گذشته بود. حتی از ترسم از رعد و برقم خبر دار شده بود. بماند که تو خواب حرف زده بودم و هنوز خودمم نمیدونستم چه چیزایی گفتم. اما خداییش اهل به رخ کشیدن کارا نبود خیلی که می خواست به روم بیاره همون دو ساعت اول یه تیکه می نداخت تموم شد و رفت این اخلاقش خوب بود. حتی ازم در مورد ترس از رعد و برقم نپرسید. شب شده بود. رو مبل نشسته بودم و واسه خودم آه میکشیدم. حوصله ام حسابی سر رفته بود. اینجا هیچی نداشتم حتی گوشیمم همراهم نبود که یکم باهاش بازی کنم. اگه الان خونه خانم احتشام بودم می رفتم تو باغ. یکم با درختا و شمشادا ور میرفتم. یکم درختا رو معاینه می کردم ببینم وضعیتشون چیه؟ کمبود ممبود نداشته باشن کودی چیزی لازم نداشته باشن. هر چند همه این کارها رو دور از چشم مش رجب انجام میدادم اما تقریبا" هر دو هفته یه بار همه باغ و چک می کردم. اگه مش رجب می دیدتم نمی ذاشت و به زور می فرستادم تو خونه. دیگه بهم اعتماد نداشت. یه بار که داشت برگ نوهای باغو که

1401/11/11 11:20

دورتا دور عمارت کاشته شده بود و مثل یه پرچین سبز بود و هرس میکرد منم رفته بودم و بعد کلی التماس تونسته بودم راضیش کنم بذاره من این کارو انجام بدم. برگا کلی رشد کرده بودن و بلند شده بودن. منم همچینی خواسته بودم بهشون مدل بدم و شکل یه پرنده هرسشون کنم که زده بودم و همه رو کچل کرده بودم که قد پرچین به زور به بیست سانتی متر می رسید. مش رجب که اومد دید اونقدر دعوام کرد که نگو. از اون به بعدم نذاشت دیگه دستی به باغ بزنم منم مجبوری یواشکی میرفتم سراغ درختا. از پنجره بیرون و نگاه کردم درختا تو باد تکون می خوردن. دلم هوای تازه خواست. بلند شدم، از در رفتم بیرون. باد میومد. ژاکتمو بیشتر به خودم پیچیدم و دستامو بردم زیر بغلم و دست به سینه شدم. هنوز لباسای شروین تنم بود آخه گرم تر از لباسای خودم بودن دلم نمیومد درشون بیارم. رفتم تو حیاط و به آسمون و درختا نگاه میکردم. نفسای عمیق میکشیدم. بوی خونه رو مداد. بوی باغچه امون بود درختای حیاطمون. دلم هوای خونه رو کرد. اما دوست نداشتم الان اونجا می بودم. بیخبری اینجا رو بیشتر دوست داشتم انگار از دنیا جدا شده بودم و از محیط اعصاب خورد کن همیشگی دور بودم. اینجا انگاری دنیا متوقف شده بود. همه ی هم و غمم این بود که صبحونه و ناهار و شام چی بخورم یا بعد حمام چه لباسی بپوشم یا چی کار کنم که از بی حوصلگی در بیام یا مراقب باشم که این شروینه بیشتر از این حرصم نده. گفتم شروین. راستی کجا بود؟ این پسره ام هر از چند گاهی غیب میشه. یا من اونقدر غرق آه کشیدنم بودم که متوجه اش نبودم. همه جا تاریک بود. تو فکرام غرق بودم که یه صدایی شنیدم. چشمام و گردوندم. چشمم به یه سگ سیاه قهوه ای بامزه افتاد که کنار یه درخت سرش و گذاشته بود رو دستاش و خورخور میکرد. آخی چه ناز خوابیده بود. این کی اومد اینجا؟ مطمئنم تا حالا ندیده بودمش اینجا یعنی تو این چند روز نبود. از حیونا نمیترسیدم. دوستشون داشتم. با لبخند رفتم جلوش نشستم و دستمو دراز کردم که نازش کنم. دستم که به نزدیک سرش رسید یه تکونی خورد و سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد. وای چشماشو چه برقی می زد. داشتم همین جور نگاهش میکردم که با یه حرکت بلند شد تو جاش ایستاد. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییی ماممممممممممممممممممممممم مممممممان این چقدر گنده بود؟ هم اندازه ی من بود که نشسته بودم کنارش. صورتش درست جلوی صورتم بود و یه جور بدی خرناس میکشید. با اینکه از سگا نمیترسیدم اما خداییش این خیلی ترسناک بود. لبخندم تبدیل شده بود به دهن کجی. آروم آروم از جام بلند شدم و یه قدم رفتم عقب. دستم هنوز تو هوا برای ناز

1401/11/11 11:20

کردنش دراز بود. دو، سه قدم رفتم عقب. احساس کردم خرناساش خطرناکتر شده. به زور آب دهنم و قورت دادم و اومدم بیام عقب که یه حرکت کرد که قلبم ریخت تندی برگشتم عقب و با جیغ تا جایی که توان داشتم و می تونستم سریع دوییدم سمت ویلا و از ته دل جیغ میکشیدم. دعا دعا میکردم که سگه بهم نرسه. صدای نکره اشو پشت سرم میشنیدم که بدجوری واق واق میکرد انگاری داشت تهدیدم میکرد. داشتم فکر میکردم اشهدمو بخونم که لااقل مسلمون از دنیا برم بلکم خدا دلش به رحم اومد و من جوون مرگ و فرستاد تو بهشت. نزدیک در ویلا رسیده بودم انگار داشتم به در بهشت میرسیدم. در باز شد و شروین با ابروهای بالا اومده ازش اومد بیرون و با تعجب بهم نگاه کرد. من الان اگه جبرئیل و می دیدم انقده خوشحال نمیشدم که از دیدن شروین ذوق مرگ شدم. جیغ کشون رفتم سمتش و خودمو پشتش قایم کردم و با دست چسبیدم به بازوش و سعی کردم سرمو به زور تو بازوش فرو کنم که بلکم ناپدید بشم سگه من و نببینه. نفس بریده با لکنت گفتم: ن .... نج ... نجات.... نجاتم بده.. من و ... می .. خواد .. بکشه... شروین یه سوت آروم زد و به من نگاه کرد و گفت: این می خواد بکشتت؟ از زور نفس تنگی چشمام و بسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به بازوی شروین و سعی میکردم نفس بکشم . یکم هوا که رفت تو ریه هام سرمو بلند کردم ببینم شروین منظورش چی بود. چشمم افتاد به سگه که جلوی شروین رو پاهاش نشسته بود و زبونشم نیم متر از دهنش در اومده بود و با ذوق دمش و تکون میداد. چشمام چهارتا شد. این چه جوری اینقده آروم شده بود؟ این که تا همین الان می خواست تیکه پارم کنه؟ -------------------------------------------------------------------------------- با بهت و حیرت به شروین نگاه کردم و با اشاره به سگه و خودم سعی کردم بگم که چی شده اما دریغ از یک کلمه ی درست که از دهنم در بیاد بیشتر شکل لال بازی بود. من: ممممن ..... ایین .... اوووم ..... خخخخ...وووو هم ترسیده بودم هم عصبانی بودم هم لجش در اومده بود که چرا زبونم گرفته و نمیتونم حرف بزنم. اونقده فشار عصبیم زیاد بود که بی اختیار دستم و مشت کردم و با یه جیغ عصبی دستمو پرت کردم پایین یه جورایی انگار می خواستم به هوا مشت بزنم. ابروهای شروین تا حد ممکن بالا بود و یه جوری با بهت و تعجب به عکس العمل من نگاه میکرد. حتی سگه هم گیج شده بود و دیگه از ذوقش خبری نبود. دیگه دمش و تکون نمیداد، زبونشم رفته بود تو دهنش مثله اینکه اونم از جیغ کشیدنم تعجب کرده بود. با حرص به شروین گفتم: اصلا این سگه اینجا چی کار میکنه؟ گوشه ی لبش کج شد سمت پایین با صدایی که سعی میکرد سرد باشه اما نبود و رگه های خنده توش بود گفت: زغالی هر شب میاد

1401/11/11 11:20

تو ویلا برای نگهبانی. روزا میره ویلا بقلی پیش حسن نگهبان ویلا. با حرص و طلبکار گفتم: کدوم شبا میومد؟ من که این چند شب ندیدمش. شروین دستشو تو جیبش فرو کرد و با همون حالت گفت: همه شبا بوده تو ندیدیش چون شبا پیش نمیومد بیای تو حیاط. حالا چرا اومدی بیرون؟ ساعت 10:30؟ با حرص پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون هوا بخورم. شروین: یعنی تو خونه چیزی پیدا نمیشد که سرگرمت کنه؟ حسابی کفری شده بودم داشتم آتیش میگرفتم. دستامو مشت کردم و گفتم: مثلا چی؟ مگه تو این خونه وسیله ی سرگرمیم پیدا میشه؟ اصلا تنهایی چی کار میشه کرد؟ بشینم با خودم یه قل دو قل بازی کنم؟ با استفهام ابروش و برد بالا و گفت : یه قل؟ دو قل؟ چی هست؟ با حرص پوفی کردم و آروم غر زدم: ای خدا حالا بیا و دو ساعت واسه این پسر از ایران دور مونده توضیح بده که یه قل دوقل چیه؟ یکم بلند تر گفتم: هیچی ولش کن. بعد با حرص پامو کوبیدم زمین و رفتم تو ویلا و یه راست رفتم نشستم رو قالیچه ی بغل شومینه و زانومو بغل کردم. شروین پشت سرم اومد و نشست رو مبل. یکم بهم نگاه کرد که تحویلش نگرفتم. خودشو کشید جلوی مبل و آرنجش و تکیه داد به زانوهاش و آروم انگار یکی مجبورش کرده باشه گفت: چیزه .... می خوای بازی کنی؟ آخ جون بازی . من میمردم برای هر گونه بازی. نیمرخم بهش بود. نیشم تا بقل گوشام باز شد و با ذوق بهش نگاه کردم اما وقتی قیافه سردش و دیدم مشکوک شدم. نکنه می خواد من و دست بندازه؟ شروین و خوبی کردن؟ یه امر محال بود. چشمام و ریز کردم و مشکوک، با یه حالت سوظن گفتم: سر کاریه؟ ابروهاش رفت بالا: سر کاری؟ وای این چرا امروز خنگ شده بود؟ پوفی کردم و گفتم: یعنی می خوای اذیت کنی؟ شروین با کمی تعجب گفت: اذیت برای چی؟ لجم در اومده بود. حرصی تر گفتم: برای اینکه من و دق بدی. از کی تا حالا تو مهربون شدی و به فکر سر رفتن حوصله ی منی؟ مثل دخترا یه پشت چشمی برام نازک کرد که کفم برید بعد بی تفاوت و سرد تکیه داد به مبل و یه دستش و گذاشت رو پشتی مبل و پاش و انداخت رو پاش و کنترل و گرفت تو دستش که تلویزیون و روشن کنه. تو همون حال گفت:به فکر تو نیستم. حوصله ی خودمم سر رفته. یادم رفت لپ تابمو بیارم. اینجام که کار خاصی نمیشه کرد. اهههههههه پس آقا به فکر خودشونن منو بهانه کرده. همچین لطفیم در کار نبوده. هر چند اگه می خواست لطف کنه بعید بود. اداش و در آوردم تا حرصم خالی بشه. بعد سریع گفتم: خوب حالا مثلا" چی بازی کنیم؟ یه نیم نگاه بهم کرد و بی تفاوت گفت: نمی دونم. تو کشوی میز تلویزیون ورق دیدم. بلدی؟ شونه امو انداختم بالا و در حالی که فکر می کردم. دو نفری چه

1401/11/11 11:20

بازی میشه کرد گفتم: آره خوب.... اما چی بازی کنیم؟ تلویزیون و خاموش کرد و گفت: حکم بلدی؟ یادمه هر وقت تابستونا میومدم ایران با بچه ها که جمع میشدیم یا وقتی که میومدیم اینجا تا صبح حکم بازی میکردیم. با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. تو افکارش غرق بود انگار داشت خاطراتشو مرور می کرد. این الان برای من درد و دل کرد؟ از خاطراتش گفت؟ نه بابا انگاری داشته با خودش بلند بلند فکر می کرده. اصلا شک دارم یادش باشه منم اینجا نشستم. یه تک سرفه کردم که باعث شد شروین به خودش بیاد. یه اخم کوچیک کرد و گفت: چی میگی؟ بازی میکنی؟ از ترس اینکه پشیمون بشه تندی گفتم: آره بازی میکنم. خودش بلند شد رفت از تو کشوی میز تلویزیون ورقارو برداشت آورد نشست جلوی من رو قالیچه. خیلی ماهرانه بر زد و گفت: کم یا زیاد؟ ابروم رفت بالا: مگه نباید آس بندازیم ببینیم کی حاکمه؟ شروین: طول میکشه این جوری زودتر تعیین میشه. من: باشه. پس کم. دوتا برگه کشید یکی و انداخت جلوی من و یکیشم جلوی خودش. من حاکم شدم. با ذوق دستامو کوبوندم به همو گفتم: ایول من حاکمم. یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره بر زد و پنج تا برگه بهم داد. دست مزخرفی بود بالا ترین برگه ام یه سرباز پیک بود. یه 6 پیکم داشتم بقیه همه برگه ها ی ریز از چیزای دیگه بود. تو بازیم شانس نداشتم. خونسرد گفتم پیک. سه تا برگه انداختم بیرون. بازی شروع شد و من اول از رو زمین برگه برداشتم. برگه های رو زمین نصف شده بودن. دستم افتضاح بود. همش برگه های پایین بدرد نخور گیرم میوفتاد. لجم در اومده بود ای ... به این شانس. شروین داشت با کنترل ور میرفت و کانالا رو بالا پایین میکرد کلا" حواسش زیاد به بازی نبود. برگه اول و برداشتم شاه گیشنیز بود. سریع برداشتمش. برگه ی دوم و دیدم. بی بی دل بود. دلم نمیومد بندازمش بیرون. نگاهم رفت سمت شروین چشمش به تلویزیون بود. سریع بی بی و برداشتم گذاشتم تو دستم و یه 2 خشت از تو دستم انداختم پایین. این کارو چند بار دیگه ام تکرار کردم و تقریبا همه ی برگه های بدردنخورم و انداختم بیرون. کلی خوشنود بودم. بازی کردیم و من دست اول و بردم و همچنان حاکم موندم. دو دست دیگه ام بازی کردیم و من به مدد تقلب کردن تونستم سه دست پشت سر هم ببرم. دور چهارم بودیم و شروین اخماش تو هم بود. انتظار نداشت بتونم سه دست ازش ببرم. حکم دل بود. برگه ی اول و برداشتم آس خشت بود. گذاشتم تو برگه هام. ورق بعدی و برداشتم وای آس دل بود عمرا" این برگه رو مینداختم دور. شروین نگاهش به شومینه بود. سریع اومدم برگه رو بزارم تو دستم که دستم تو هوا گرفته شد. اونقدر تعجب کردم که نگو. یه نگاهم به دستم بود و یه نگاهم

1401/11/11 11:20

به شروین که با اخم داشت نگام میکرد. نمی دونم بیشتر از اینکه تقلبم و گرفته بود متعجب بودم یا از اینکه برای اولین بار دستش با دستم تماس نزدیک پیدا کرده بود. هیچ وقت مستقیم دستمو نمیگرفت همیشه سعی میکرد بازوم یا آستین لباسمو بگیره. دهنم باز مونده بود و نمی تونستم چیزی بگم. با صدای شروین از بهت بیرون اومدم. شروین: دیدم همش کارتای خوب میاد دستت و مدام میبری نگو توی فسقلی متقلب تشریف داشتی. بده ببینم چی تو دستته. با فشار دستش تازه به خودم اومدم. اگه برگه رو بهش میدادم فاتحه ام خونده بود. عمرا" می ذاشتم ورقمو بگیره. با یه حرکت دستمو از دستش بیرون کشیدم و سعی کردم ازش دورش کنم اما شروین پیله تر از این حرفا بود. هرچی من برگه رو تو هوا این ور اون ور میبردم که بیخیال بشه و نگیره افاقه نداشت. مثل این گربه ها که دنبال کلاف کاموا میرن دنبال این برگه هه میومد. دیگه نیم خیزشده بود و سعی میکرد برگه رو بقاپه ازم. دیدم این جوری نمیشه برگه رو بردم پشتم و سعی کردم پشتم قایمش کنم و برای اطمینان تا جای ممکن خودمو کشیده بودم عقب. شروینم نامردی نکرد و کامل خم شد طرف من و با یه حرکت دستمو از پشتم در آورد و چون هر دوتا سعی میکردیم ورق و بگیریم تو یه لحظه تعادلمون و از دست دادیم و من به پشت افتادم رو زمین و شروینم که حسابی خم شده بود و با یه دستشم که دست من و گرفته بود وقتی من افتادم دستم کشیده شد و شروینم نتونست خودش و کنترل کنه و سکندری خورد افتاد رو من. فقط لحظه ی آخر تونست آرنجاش و بکوبه رو زمین و سعی کنه خودش و تو دو سانتی تن من نگه داره. کلا فاصله مون خیلی کم بود. صورتش کامل جلوی صورتم بود و نفساش به صورتم می خورد انگاری ها کرده باشه نفساش گرم بود. گرماش که به صورتم می خورد یاد شومینه و حرارتش میوفتادم همیشه نشستن کنار شومینه رو دوست داشتم گرمای شعله ها که به صورتم می خوره و گرمم میکنه حس آرامش بهم میده. نمی دونم چرا تو اون لحظه یاد اون حس افتادم و حس کرختی و سستی شیرین شعله های آتیش تو تنم پیچید. صورت شروین و می دیدم که درست جلوی صورتمه اما من فقط چشماش و میدیدم. چشماش چه رنگی داشت. یه رنگ قشنگی بود چرا تا حالا متوجه اش نشده بودم؟ اما نمی تونستم بفهمم چه رنگیه سعی کردم با تمام حواسم متمرکز شم به چشماش و جالب این بود که اونم چشماش و بر نمی داشت. تو چشماش پر رنگ سبز بود دور عنبیه چشمش یه خط مشکی بود که چشماش و جذابتر می کرد. توش رگه های سورمه ای و قهوه ای بود. یعنی میشه چشمای یه آدم این همه رنگ داشته باشه؟ با اینکه بیشتر عنیه اش سبز بود اما رگه های آبیش خیلی خاصش کرده بودن و یه حس عجیبی

1401/11/11 11:20

به چشماش می دادن. داشتم به کنکاش چشماش ادامه می دادم که با یه تکون چشماش و ازم گرفت. تازه انگاری فهمیدم تو چه موقعیتیم و شروینم تقریبا" تو حلقه امه. هم زمان با بلند شدن شروین منم بلند شدم. معذب شده بودم. می خواستم از جلوی چشماش فرار کنم. یه دستی به گردنم کشیدم و یه تار از موهای فرمو بردم پشت گوشم . با تته پته گفتم: چیزه ... من ... من گشنمه میرم ببینم چی پیدا میشه برای شام. -------------------------------------------------------------------------------- -------------------------------------------------------------------------------- شروین خونسرد فقط یه سر تکون داد. سریع خودمو رسوندم تو آشپز خونه. از اونجا که اپن بود و من تو اون لحظه نیاز به جایی داشتم که دور از چشم شروین یکم فکر کنم تا رسیدم به آشپزخونه سریع دولا شدم و رفتم پشت اپن نشستم و تکیه دادم به دیوارش. این جوری شروین من و از بیرون نمی دید. نشستم و به چند دقیقه ی قبل فکر کردم. هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر رنگ چشمای شروین و حس گرم شعله های آتیش به ذهنم میرسید. یه جورایی هنوز اون گرما رو حس میکردم. سرمو تو دستام گرفته ام. خدایا چرا من این جوری بودم؟ همیشه تو موقعیتهای حساس بدترین عکس العمل و از خودم نشون می دادم. میرفتم تو مراسم ختم یه چیز خنده دار یادم میوفتاد نیشم باز میشد. تو موقعیتهای شاد اشکم در میومد. یه صحنه احساسی می دیدم بغض میکردم. امشبم که دیگه شاهکار بود. تازه یادم افتاده بود تو چه موقعیتی بودم. تو وضعیتی که من بودم طبیعی بود که سریع از جام بلند بشم و شروین و از روم بلند کنم. آره بهترین کار همین بود. اخم کردم و سرمو تکیه دادم به دیوار. من *** چی کار کرده بودم؟ از حرص سرمو از پشت زدم به دیوار. آخه کی تو همچین وضعیتی دنبال کشف رنگ چشای یاروهه؟ با حرص بیشتری سرمو کوبیدم به دیوار. الان اگه فکرای ناجور بکنه چی؟ سرمو کوبیدم به دیوار. اگه فکر کنه من خوشم اومده بود که تکون نخوردم چی؟ کوبیدن سر به دیوار فایده نداشت. دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم به سرم. اگه الان یه فکرای پلیدی بره تو سرش چی؟ یه مشت دیگه. چرا الان باید گیج بازی دربیارم؟ یه مشت دیگه. الان که دوتایی تو یه خونه و یه شهر و یه استان دیگه دور از همه ی آشناها هستیم چرا؟ یه مشت دیگه. نکنه ... نکنه.... فکر کردن و بیخیال شدم و فقط با مشت می کوبیدم به سرم و غصه می خوردم و زیر لب غر میزدم. -: کلا" با خودت درگیری. اونقدر ترسیدم که ناخوداگاه از جام پریدم که وایسم سرم محکم خورد به زیر اپن. احساس میکردم سرم از قسمت برخورد شکاف برداشت. یه آخی گفتم و دو دستی سرمو چسبیدم و نشستم رو زمین. از درد اشکم در اومده بود. دوتا قطره اشک به زور از گوشه

1401/11/11 11:20

ی چشمای بسته ام اومدن رو گونه ام. نای اینکه پاکشون کنم نداشتم. خدایا چرا همه ی بلاهات باید سر من بیچاره بیاد؟ چرا این شروین هیچ وقت هیچیش نمیشه؟ داشتم تو دلم از خدا گله می کردم که صدای شروین و شنیدم. به زور چشمامو باز کردم. جلوم زانو زده بود و یه لیوان آب که توش قند ریخته بود تو دستش بود. بهم اشاره کرد که بخورم. نمی خواستم دستمو از رو سرم بردارم می ترسیدم با برداشتن دستم دردش بیشتر بشه. انگار فهمید. خودش لیوان و به لبم نزدیک کرد تا بخورم. آروم آروم آب قند و خوردم. یکم حالم بهتر شد. درد سرمم کمتر شد اما احساس می کردم ورم کرده. نمی دونم چرا یاد تام و جری میوفتادم که وقتی یه چیزی می خورد تو سر این گربه بیچاره سرش مثل کوه میومد بالا. می ترسیدم سر منم اون شکلی شده باشه. شروین: بزار ببینم چی شده. تو دلم غر زدم (( پسره پروو تقصیر این بود سرم منفجر شد حالا می خواد ببینه چی شده. به تو چه؟ مگه دکتری؟ )) بی توجه بهش با دست سرمو می مالیدم. شروین که دید من قصد نشون دادن سرمو ندارم خودش اومد جلو دستمو گرفت تا از رو سرم برش داره ببینه چی شده. منم سعی کردم دستمو مثل چسب دوقولو به سرم بچسبونم که نتونه ببینه. پرو یه اجازه ای ، ببخشیدی، معذرت می خوام که ترسوندمت، دریغ از یه کوچولو ادب. شروینم که دید دستم جدا بشو نیست یه فشار محکم به دستم داد که دستم سر شد. به زور دستمو از رو سرم ورداشت. تو دلم غر میزدم (( الهی دستت بشکنه که دستمو شکوندی. سرمم که شکوندی. خوبه هزار بار دیدی وقتی یهو میای سکته میکنم بازم کارش و تکرار میکنه انگار خوشش میاد. آخر تا من و ناقص نکنه ول نمیکنه. حالا خدا کنه من تام کلم نیونده باشه بالا . آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ )) با احساس یه درد بدی تو سرم سرمو از زیر دست شروین کشیدم بیرون و بهش چشم غره رفتم. شروین: ورم کرده. با حرص: چشم بسته غیب گفتی؟ خودم فهمیدم ورم کرده. آزار داری فشار میاری به سرم؟ گوشه ی لبش کج شد. با بدجنسی گفت: حالا چرا ناراحتی؟ نباید ازم تشکر کنی؟ چشمام و دهنم تا جایی که میشد باز شدن. پسره ی پرو زده ناکارم کرده تشکرم می خواد. قیافه من و که دید خودش گفت: مگه نمی خواستی یه بلایی سر، سرت بیاری؟ سرم از رو تعجب خم شد سمت راست. شروین: مگه به خاطر همین یک ساعت نبود که می زدیش به دیوارو بعدم با مشت افتادی به جونش؟ من کارتو راحت تر کردم. وای خاک شنی و ماسه ای لب ساحل بریزه رو سرم این پسره از کی اینجا وایساده بود داشت من و نگاه می کرد؟ یعنی همه کارامو دیده بود؟ ببینه به درک . کی بهش میگه کله کنه بیاد همه جا شاید من داشتم لباس عوض میکردم. دختره ی خنگ چرا چرت و پرت میگی؟ کی تو

1401/11/11 11:20

آشپزخونه لباس عوض میکنه که تو دومیش باشی؟ خوب حالا تو هم مثال بود. من با خودم درگیر بودم که دیدم شروین از جاش بلند شد و ایستادو دستشو دراز کرد سمتم که یعنی کمک کنه بلند بشم. این پسره چرا یهو حس نوعدوستیش گل کرده وبود هی می خواست کمک کنه؟ وای بمیری آنید نکنه به خاطر .... نکنه فکر کرده من کنار شومینه داشتم بهش نخ می دادم؟ نکنه الان فکرای ناجور تو سرش باشه؟ با چشم غره دستش و پس زدم و خودم بلند شدم. شروین: برو رو مبل بشین من واسه شام یه چیزی درست میکنم. بی تفاوت از کنارش گذشتم و خواستم برم بیرون که شنیدم داره میگه: حالا چی درست کنم؟ نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: عدس پلو خوبه هوس کردم. شروین یه چشم غره بهم رفت که منم عین بچه آدم سرمو گذاشتم پایین و رفتم بیرون. عجیب هوس عدس پلو کرده بودم. من چرا این جوری شده بودم؟ اون از ظهر که هوس جوجه کردم اینم از الان. انگاری خودمم باورم شده ویار دارما. رفتم رو مبل واسه خودم دراز کشیدم و پام و انداختم رو پام. آخیش چه راحت بود بی خود نبود پسر قطبیه همش رو این ولو بود. خوب جایی گیر آورده بود. دلم واسه دانشگاه و بچه ها و خانم احتشام و مهری خانم تنگ شده بود این چند روزه ام از درس و دانشگاهم زده بودم. معلوم نبود این پسره تا کی می خواست اینجا بمونه. این چه وضعش بود؟ چهارتا لباس درست و حسابیم نداشتم که بپوشم. حالا خوبه دوتا لباس از این پسره گرفتم وگرنه اینجا قندیل می بستم. -------------------------------------------------------------------------------- -------------------------------------------------------------------------------- -: غذا حاضره. سرمو بلند کردم دیدم شروین بالا سرم ایستاده. دوست داشتم زبونمو براش در بیارم بگم کنف شدی؟ دیدی نترسیدم؟ خیط. با یه پوزخند از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و اصلا به شروین که با تعجب نگام میکرد توجه نکردم. چیه نکنه انتظار داشت ازش تشکر کنم؟ این همه من درست کردم اون خورد یه دفعه ام دست پخت شازده رو بخوریم ...... ذهنم قفل کرد. بی اختیار سوتی کشیدم. نه این پسره کارش درسته. ببین چه میزی چیده. سوسیس بندری درست کرده بود و با گوجه و خیار شور تزئینش کرده بود خداییش قیافه اش آدم و به اشتها وا می داشت. شروین کنارم ایستاده بود و با غرور نگام میکرد. اییشششششش ایکبیری حالا فکر کرده یه بندری پخته خیلی کار کرده. خونسرد رفتم پشت میز نشستم. شروینم یکم نگام کرد و بعد اونم اومد و نشست رو به روم. بشقابمو پر از بندری کردم. شروین با ابروهای بالا رفته نگام می کرد. انقده نگاه کن که جونت در بیاد عمرا" تشکر کنم. مشغول خوردن شدم. شروینم بعد چند دقیقه بیخیال شد و شروع کرد به غذا خوردن. انصافا" خیلی

1401/11/11 11:20