439 عضو
لبخندو رو صورتش حس کردم اما صورتش جدی بود. هول شدم ودلخور. پسره نوبرش و آورده حالا یه ام پی فور داری نمی خوام بدزدمش که. دلخور و با حرص گفتم. نه کاری ندارم. باز لبش کج شد و یه پوزخند زد. حرصم گرفت. از جام پاشدم و رفتم بالا. رفتم تو اتاق سمت راستیه. رو تخت ولو شدم. با خودم غرغر می کردم. پسره ی نره خر، من و بی خبر ورداشته آورده اینجا بدون امکانات. بدون وسیله. آدم میترسه اصلا" سمت این تلویزیون بره . نکنه یه وقت بپره پاچه امو بگیره. ندید بدید عقده ای. اصلا" میرم تو حیاط می دورم واسه خودم. از جام بلند شدم. برای اینکه از اتاق برم بیرون باید از جلوی آینه رد می شدم اومدم بیام از در بیرون که یه هاله ای از آینه دیدم. چند قدمی که رفته بودم جلو رو عقب گرد کردم. رومو برگردوندم سمت آیینه. چشمام گرد شد. محکم زدم تو صورتمو پریدم جلو آینه و دستمو تکیه دادم به میز و رفتم تو آینه. ------------------- . زوم کردم تو صورتم . برگشتم عقب یه نگاه به لباسم کردم و با دست ژاکتمو گرفتم و با حرص کشیدمش و بعد ولش کردم. وای خدا این چه قیافه ای بود؟؟؟ دیشب بس که هول بودم اصلا" حواسم نبود چی تنمه همین جور زدم بیرون. این پسره ی الاغم که یه راست اومد اینجا. ببین چی تنمه. یه شلوار و تاپ مشکی با یه بافت طوسی که تا زیر باسنم بود و دکمه هاشم باز یه شال مشکی بافتم باز رو سرم بود. یه سرپایی خونگی مشکی هم پام بود که جلوش باز بود و انگشتای لاک زده ی سفید مشکیم از جلوش پیدا بود. صورتم از خستگی پف کرده بود و بی روح و رنگ پریده بود. موهامو که دیگه نگو. دیشب که فرش کرده بودم و کلی پف کرده بود. موقع خوابم گیره ی موهام و باز کرده بودم که وقتی از خواب پا شدم یادم رفت ببندمش و موهای فرم پفش بیشتر شده بود و به زور زیر شالم که تا وسط سرم عقب رفته بود جمع شده بود. وای خدا پس بگو چرا دختر عشوه ایه تو *** مارکت اونجوری نگام می کرد. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ی............... بگو شروین چه جوری از صبح این قیافه رو جلوش دیده و هیچی نگفته؟؟؟ چه جوری حاظر شد کنار من با این ریخت و قیافه راه بره. چقدر آقایی کرده بود. باید از شر این قیافه خلاص میشدم. دلم دوش می خواست. اما ... اما من که لباس نداشتم. عصبی گفتم: شروین من و آورده خودشم باید یه فکری به حال لباسام بکنه. با اخم و طلبکار رفتم سمت اتاقش. نبود. رفتم پایین. نبود. نه تو آشپزخونه نه رو مبل. ام پی فورش همون جا رو مبل افتاده بود اما اثری از خودش نبود. یه نگاه تو حیاط کردم. واییییییییییییی این پسره کجا غیب شد یهو؟؟؟؟ احساس می کردم یه چیزی مثل خوره تو جونم افتاده. دیگه طاقت نداشتم
1401/11/09 15:06باید همین الان دوش می گرفتم. رفتم بالا. دوباره یه سر تو اتاقش کردم. رفتم سمت دستشویی در زدم اما نبود که جواب بده. اومدم از تو اتاق بیام بیرون چشمم افتاد به تختش که چمدونش با در باز روش بود. یه نگاه کردم. یکم کشیده شدم سمتش. یه دستی به لباساش کشیدم. من حمام می خوام. همین الان. لباس ندارم. نمیشه لخت بمونم. تقصیر شروینه. من حق دارم. انگار داشتم خودمو توجیح می کردم. تصمیمم و گرفتم و تو لباساش گشتم. یه تاپ سفید و یه شلوار مشکی با خطای سفید پیدا کردم. تاپه که خیلی گشاد بود شلوارشم هم بلند بود هم مطمئن بودم از پام میوفته. یه نگاه به کمرش انداختم دیدم دوتا بند داره که سایز کمرش و تنظیم میکنه. نیشم باز شد. لباسارو برداشتم و رفتم اتاقم. **** دوش گرفتنم ده دقیقه بیشتر طول نکشید خوشحال و شاد اومدم بیرون. سبک شده بودم. چه حس آرامش بخشی بود تمیزی. لباسارو تنم کردم. توش گم بودم. تاپ آستین کوتاه برام آستین بلند بود. شلوارشم از گشادیش که بگذریم اونقدر بلند بود که می ترسیدم زیر پام گیر کنه و زمین بخورم. خم شدم و پاچه اشو چند دور تا کردم. بهتر شده بود. موهامم همون جور خیس ول کرده بودم تا خودش فر بشه. از پله ها اومدم پایین. هر چی نگاه کردم شروین و ندیدم. رفتم رو مبل جای خودم نشستم. چه صاحبم شده بودم. حالا یه بار بیشتر رو این مبله ننشستما شد جای خودم. نگام افتاد به ام پی فور. اه این که هنوز اینجا بود. یعنی شروین نیومده هنوز؟؟؟ این تو الان آهنگه؟؟؟ صبح شروین چی داشت گوش می کرد؟؟؟ داشتم از فضولی میموردم. وسوسه شده بودم. اگه یه کوچولو گوش کنم وبزارم سر جاش شروین نمیفهمه. کاری نمیکنم که، نمیخورمش فقط می خوام ببینم توش چه آهنگایی داره. همون جور که فکر می کردم دستم خود به خود و کم کم رفت طرف ام پی فور. دیگه رسیده بودم بهش. زیر لب گفتم.: زود میزارم سر جاش. ام پی و ورداشتم و گوشیش و گذاشتم تو گوشم و روشنش کردم. صدای بلند موسیقی تو گوشم می پیچید. وای چه فازی میداد. یه آهنگ شد دوتا دوتا شد سه تا. حسابی رفته بودم تو آهنگ چشمام و بسته بودم و با آهنگ سرمو تکون می دادم. ----------------------------------- هوس چایی کردم. همون جور که با آهنگ سرمو تکون میدادم رفتم تو آشپزخونه. کتری و آب کردم و گذاشتم رو گازو روشنش کردم. همونجا وایسادم تا جوش بیاد. آهنگ تو گوشم می پیچید. چشمام و بسته بودم و هماهنگ با آهنگ اول سرمو بعد دستمو بعد هم کمرو باسنمو تکون می دادم. آهنگش ریتم تندی داشت. منم حسابی هیجانی شده بودم. خیلی از آهنگش خوشم اومده بود. تند تند خودمو تکون می دادم. البته بیشتر حرکاتم با کمر و باسن بود. یه پام و گذاشتم پشت اون
1401/11/09 15:06یکی پام و یه دور چرخیدم و با یه حرکت سریع زانوهام و کمرمو سرمو خم کردم همه ی موهام ریخت پایین. سرم به سمت پایین بود. دستم و گذاشتم رو زمین با یه قر با باسن اومدم بالا و هماهنگ با این حرکت کمرم و سرمم صاف کردم. سرمو به سمت عقب پرت کردم که موهام از رو صورتم پرت شد پشت سرم و همزمان باهاش چشمامم باز شد. خودم حال کردم با این رقصیدنم و حرکاتم. نیشم باز شد. سرمو آوردم پایین که با دیدن شروین تو جام خشک شدم. دست به سینه تکیه داده بود به اپن وداشت نگام می کرد. هول شدم. این از کی داشت به من نگاه می کرد؟؟؟ یعنی همه ی دیونه بازیهای من و دیده؟؟؟ یاد ام پی فورش افتادم. اومدم سریع گوشیش و از تو گوشم بردارم که به خاطر اضطراب زیاد دستگاه از دستم افتاد و با یه صدای بد خورد رو زمین. مطمئن بودم که نفسم هیچ وقت بالا نمیاد. این پسره حتما" من و میکشه. با اخمی که ناشی از اضطراب بود زل زدم به ام پی فوری که رو زمین افتاده بود. سرمو بلند کردم. شروین تمام حرکاتم و زیر ذره بین گذاشته بود. نگاش کردم ببینم میرغضب شده یا نه. بالاخره باید می فهمیدم می خواد زنده ام بزاره یا نه؟؟؟ نگاش می کردم اما هیچی جز صورت سرد و قطبیش نمی دیدم. حتی دیگه پوزخندم نمی زد. شنیده بودم که بچه ها می گفتن از تو چشمای آدما می تونی بفهمی به چی فکر می کنن و احساسشون چیه. من الان واقعا" به این نیاز داشتم بدونم که چقدر عمر میکنم. زوم شدم تو چشمای شروین. چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم. از اونجایی که من معمولا تو شرایط حساس نرمال رفتار نمی کنم به جای اینکه ببینم حالت شروین چیه حواسم رفته بود به فورم چشم و ابروش. با اینکه صورتش یخ و قطبی بود اما چشماش آرامش می داد. اهههههههه این چشاش چه خوش حالته. چشماش چه درشته. چشاش سگ داره ها. اصلا نمی دونستم معنی این جمله چیه فقط شنیده بودم می گن چشمای یارو سگ داره. منم خوشم اومده بود. نمی دونم چرا به شروین نسبتش دادم. همون جور داشتم حول و حوش مدل چشم شروین سیر می کردم که دیدم تکون خورد و نزدیک شد. ترسیدم بخواد لهم کنه. سریع دستم و حائل صورتم کردم که نزنه تو صورتم. یه قدمیم وایساد اما هیچ کار نکرد. بابا می خوای بزنی بزن. من الان آمادگیش و دارم الان بزن راحتم کن بعدن بی هوا نیا سراغم. دیدم نه انگار با چشمای بسته نمی تونم کتک بخورم. آروم اول یه چشمم و بعد اون یکی و باز کردم. شروین یه قدمیم وایساده بود و فقط نگاه می کرد. دستم آروم اومد پایین. شرون یه نگاه به دستم کرد و خودش و خم کرد طرفم. ای بمیری پسر اون موقع که آماده شدم چرا نزدی حالا تصمیم گرفتی؟؟؟ تندی دستمو دوباره آوردم جلو صورتم اما چشمام و نبستم.
1401/11/09 15:06شروین خم شد طرفم و تو چشمام نگاه کرد. لباش تکون خورد. یعنی می خواد بهم فحش بده؟؟؟؟ شروین: به منم چایی بده. مات مونده بودم. چی میخواد؟؟؟ می خواد چایی بپاشه تو صورتم؟؟؟ حس کردم دستش اومده سمت من. سعی کردم خودم و جم کنم اما حتی نتونستم یه میلیمتر تکون بخورم. یه صدایی اومد و بعد شروین گفت: می خوای همین جا وایسی؟؟؟ تازه به خودم اومدم دیدم شروین دستش و دراز کرد و از پشت من صندلی و کشیده بیرون و الانم می خواست بره بشینه پشت میز. منتهی من جلوش بودم نمی تونست. خودمو کشیدم کنار که شروینم رفت سر جاش نشست. یاد ام پی فور افتادم. تندی رفتم سمتش و از رو زمین برش داشتم گذاشتمش روی اپن. رفتم سمت کتری و چایی دم کردم. همون جا وایسادم . چایی که دم کشید دوتا لیوان چایی ریختم و رفتم یکی گذاشتم جلوی شروین. یکم معذب بودم. این پسره که هیچی نگفت. اما نکنه دستگاهش نابود شده باشه. یه کوچولو شرمنده بودم. رفتم سمت خریدا و از توش یه بسته ی شکلات برداشتم و باز کردم گذاشتم جلوی شروین. یه نگاه به شکلاتا کرد و یکی از توش برداشت. سرش و بلند کرد و نگاه قطبیش و بهم دوخت. یه نگاه کلی به هیکلم کرد. بی تفاوت مشغول باز کردن شکلاتش شد. شروین: تو همه ی دنیا و تو همه ی فرهنگها یه چیزی به اسم اجازه وجود داره. همچین میگه انگاری با یه آدم از پشت کوه اومده طرفه. رضاشاهم از پشت کوه اومد اما شد شاه ایران. می خواستم زبونمو براش در بیارم اما با بلایی که سر دستگاهش آوردم زبونم کوتاه شد و سر جاش موند. من: می خواستم اجازه بگیرم اما هر جا رو گشتم نبودی. حوصله ام سر رفته بود. فقط می خواستم یکم آهنگ گوش کنم. بازم نگاه قطبیش بود که بهم دوخته شد. شروین: و لباسا؟؟؟؟؟ من: چی ؟؟؟؟ تازه یادم افتاد که خوشحال لباسای شروین تنمه و من ریلکس قرم میدم باهاش و سیخ جلوش ایستادم. نمی دونستم چی بگم. اولین چیزی که تو فکرم اومد و گفتم. خیلی آروم و مظلوم. من: لباس نداشتم خوب .... یکم به قیافه ی مظلوم من نگاه کرد و هیچی نگفت. آخ جون خر شد. به زور جلوی شروین چاییم و خوردم بیشتر کوفت کردم. شروین که از جاش بلند شد و خواست بره بیرون. دو قدم رفت که برگشت و بی تفاوت نگام کرد. نفسم بند اومد از نگاهش. شروین: بهت میان. پشتش و کرد بهم و رفت. جان؟؟؟؟ چی بهم میاد ؟؟؟ منظورش لباسا که نبود؟؟؟ الان این هرکول بهم تیکه انداخت؟؟؟ حیف که فعلنه اونقدر گند بالا آوردم که زبونم کوتاهه وگرنه نشونش می دادم. یه نفس راحت کشیدم. با حرص چند بار با دستم زدم تو سرم و با هر ضربه یه کلمه می گفتم. من: دختره ی ... *** ... بی شعور... نفهم ... خنگ ... منگل... آخه کی می خوای آدم بشی. هزار بار گفتم حواستو
1401/11/09 15:06جم کن. این دفعه ی چندمه جلوی این پسره ضایع شدی؟؟؟ به خدا اگه تو زندگیت جلوی یه آدم این قدر سوتی داده باشی... *** .... .............................................. یه نگاه به ساعت رو دیوار انداختم ساعت پنج بود. خسته شده بودم حوصله ام حسابی سر رفته بود. از وقتی اون افتضاح و جلوی شروین به بار آوردم اومدم چپیدم تو این اتاق سبزه کنار لباسام و همش به در و دیوار نگاه میکنم. شروینم گرفته خوابیده. هر کار کردم خوابم ببره، نبرد. هم تو ماشین خوابیده بودم هم صبح کنار ماشین. حمام که رفتم. صبحونه و چاییمم که خوردم دیگه کاری نمونده بود انجام بدم. با این ریخت و قیافه هم جایی نمیتونستم برم. حرصم گرفت. یعنی که چی من کلافه باشم این پسره بگیره بخوابه؟؟؟ اومدم پایین رفتم بالا سر شروین. نمی دونم چرا تو اتاقش نمی خوابید و میومد رو مبل می خوابید. حالا که خوابه می تونستم خوب دیدش بزنم. قدش حسابی بلند بود به زور تا سینه اش می رسیدم. چهار شونه با هیکلی که معلوم بود کار کرده براش. عضله داشت اما فرم بدنش گنده و یه قور نبود. دیشب که کت و شلوار پوشیده بود خوب چیزی شده بود. آدم خوشش میاد بره دست بکشه به بازوش. حس قدرت میده به آدم. با دست محکم زدم پس کله ام و خودمو دعوا کردم. باز هیز شدی آنید؟؟؟ الان وقت این کاراست؟؟؟ اصلا جاش هست؟؟؟ خوب که چی قد و هیکلش که خوبه نمیتونم بگم کوتوله ی کچل زشته که. اما هر چی هم باشه برای من همون گودزیلاست و هیچ فرقی نمیکنه. خداییش از قد و قوارش خوشم میومد اما فقط در همین حد. اصولا" من از تمام آقایون خوش هیکل خوشم میومد دلیل نمیشد که. تو عالم خودم بودم که یهو دیدم شروین چشماش بازه. یه دور رفتم خوردم به سقف و برگشتم. قلبم تلوپ تلوپ می کرد. اخم کردم و با حرص گفتم: تو نمی دونی نباید یه آدم و اینجوری بترسونی؟؟؟ سکته کنم بیوفتم رو دستت راضی میشی؟؟؟ همون جور که تو جاش نیم خیز میشد که بشینه گفت: خوبه یکی اینارو به خودتم بگه. چرا تو همیشه وقتی من خوابم میای دید میزنی؟؟؟ فکر می کردم دخترای اینجا با حجب و حیان. به جون خودم داشت تیکه می نداخت این دیگه حتما" تیکه بود. داشت به اون روزی که ازش عکس گرفتم اشاره میکرد. من که عکس و برای خودم نگرفتم واسه چهارتا دختر، پسر ندیده ی تو کف بردم پس به من ربطی نداشت و لازم نبود به خودم ناراحتی وارد کنم. یه اخم کوچیک کردم و گفتم: نه که تحفه ای، تام کروزی، بایدم دیدت بزنم. ابروهاش رفت بالا. خوبش شد خورد تو ذوقش. زیر لب غر می زدم. تام کروز که سهله سیف علی خانم نیستی. پسره ی قطب جنوب. شروین: چی داری زیر لب میگی؟ بلندتر بگو جوابتو بدم. من: داشتم با خودم حرف میزدم
1401/11/09 15:06زنونه بود. چیه حرف زدن با خودم که مشکلی نداره؟ نمی خوای بگی چشمم خودمو گرفته دارم با خودم لاس میزنم؟؟؟ نیشخندی زد و بلند شد. شروین: کلا" با خودت درگیری. داشت میرفت که سریع گفتم: کجا؟؟؟ برگشت و یه ابروش و داد بالا و گفت می خوای بیای؟؟؟ گفتم الان می خواد دودر کنه بره بیرون من بدبخت و تنها بزاره. تندی گفتم: شاید.... نیشخندش عریض شد. یه نگاه بهم کرد که معنیش و نمی فهمیدم کلا" بلد نبودم از نگاه کسی چیزی بفهمم. شروین: پس چرا معطلی بیا دیگه. یه جورایی مشکوک بود. چشمام و ریز کردم و زل زدم بهش. شروین: پس چرا ایستادی؟؟؟ نظرت عوض شد؟؟؟ سرمو تکون دادم که یعنی نه. با همون قیافه گفت: پس بیا جای بدی نیست جا واسه دوتامون هست. از جام تکون نخوردم. شروینم هیچی نگفت روشو برگردوند که بره که دوباره گفتم: کجا. کلافه برگشت و گفت: جدی می خوای بیای؟؟؟ سرمو تکون دادم یعنی آره. آدم که نمیشدم. انگار نه انگار که دیشبم به خاطر گاو بازی که در آوردم و دنبالش آویزون شدم صبح دیدم اینجام. یه اخمی کرد و گفت: دارم میرم دستشویی میای؟؟؟؟ پسره ی عنتر، بی ادب، بی شخصیت، بی شعور، .... یه صفحه فحش که همه با بی شروع میشه نثار روانت بشه الهی. من و مسخره کرده. بیام بزنم لهت کنم حالیت میشه. عصبانی به دور و برم نگاه کردم و یه گلدون روی میز دیدم سریع برداشتمش و خواستم پرت کنم طرفش که یکم خالی شم که یهو برگشت و با همون سردی به من و گلدون نگاه کرد و خشک گفت: به وسایل اینجا دست زدی نزدیا. حق نداری چیزیو خراب کنی وگرنه کل حقوق ماهتو باید بدی جای جریمه. خون خونم و می خورد ولی از اونجایی که قبلا" واسه حقوق این ماهم نقشه کشیده بودم به زور خودمو کنترل کردم و عصبانی نگاش کردم و گلدون و آوردم پایین. من: چرا من و آوردی اینجا؟؟؟ از گشنگی که داشتی هلاکم میکردی. حوصله امم سررفته. اینم از وضع لباسامه. شروینم یه اخم عمیق کرد و چهار قدم ورداشت که صاف رسید جلوم. یکم ترسیدم خیلی سریع تغییر حالت و مکان داد. اما کم نیاوردم. مجبور بودم سرمو بالا بگیرم تا بهش نگاه کنم. شروین عصبانی اما با یه صدای سرد و خشک گفت: خوب ببین چی میگم دیگه تکرار نمیکنم. تو خودت آویزون شدی اومدی من ازت نخواستم پس مسئولیتی در قبالت ندارم. همبازیتم نیستم که سرگرمت کنم. همین که لباسامو پوشیدی و هیچی بهت نگفتم به اندازه ی کافی بهت لطف کردم. تو دوست دخترم نیستی که بتونی راحت بری سر وسایلمو لباسامو بپوشی. شیر فهم شد؟؟؟ پس اینقدر پا پیچ من نشو. دلم می خواست بزنمش. دلم می خواست همین لحظه لباساشو در بیارم و بندازم تو صورتش اما حیف که کشف حجاب میشد و منافی دین بود. به فحش دادن
1401/11/09 15:06زیر لبی اکتفا کردم و هیچی نگفتم. شروینم یه چشم غره ی حسابی بهم رفت و راهشو کشید رفت. اگه تو خونه ی خودمون بودم یا اگه حتی خونه ی طراوت جونم بودم اونقدر جیغ جیغ میکردم سرش که بفهمه با من نباید این جوری صحبت کنه. اما حیف که اینجا گیر بودم و وابسته به این لندهور. یه پول سیام نداشتم که بخوام برم بیرون. ساکت رو مبل نشستم و سعی کردم با خودم مشاعره ی اسمی بکنم که حوصله ام سر نره.
1401/11/09 15:06ادامه دارد....
1401/11/09 15:06#پارت_#ششم
رمان_#باورم_کن?
ده دقیقه ی بعد شروین حاضر و آماده اومد پایین. تحویلش نگرفتم. رومو برگردوندم و به آتیش نگاه کردم. اومد جلوم سیخ وایساد. مرتیکه جا قحطه اومده اینجا وایساده؟؟؟ دوباره رومو برگردوندم و این بار به پنجره نگاه کردم. اما حواسم بود که شروین هنوز جلوم ایستاده و تکون نخورده. صداش تو گوشم پیچید. شروین: من دارم میرم بیرون. ایول بالاخره یه تکونی به خودش داد. با اینکه ذوق مرگولیده بودم اما به روی خودم نیاوردم. شروینم هنوز جلوم ایستاده بود. بزار بهم بگه بیا بریم. بزار یکم اصرار کنه دلم خنک بشه. یه، یه دقیقه همون جور بودیم. شروین ایستاده و من زل زده به پنجره. یه دفه دیدم شروین روش و برگردوند و از جلوم رد شد رفت سمت ویلا. اهههههههههههههه ببین پسره به روی خودش نیاورد یه تعارف خشک و خالیم نکرد بی تربیت. نکنه من و تنها بذاره بره. از جام پریدم دوییدم بیرون. شروین نزدیک ماشینش بود. زود خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم. اونقدر تند اومده بودم که خودمم نفهمیدم چه جوری زودتر از شروین تو ماشین بودم. شروین در ماشین و باز کرده بود و با ابروی بالا رفته بهم نگاه می کرد. منم پرو پرو نگاش کردم و ریلکس گفتم: نمی خوای سوار بشی؟؟؟ زیر پات علف سبز میشه ها. ابروهاش برگشت سرجاش و یه چشم غره بهم رفت و سوار شد اما راه نیافتاد. برگشتم دیدم داره بهم نگاه می کنه. ابرو بالا انداختم و گفتم: چیه؟ کرایه می خوای؟ خوب راه بیافت دیگه. مثل من ابروش و انداخت بالا و گفت: این جوری می خوای بیای؟؟؟ نفهمیدم چی می گه . یه نگاه بهش کردم که دیدم ابرو بالا انداخت و بهم اشاره کرد. یه آن فهمیدم منظورشو. با دستم کوبوندم به صورتم و گفتم: وای خاک بر سرم. تازه یادم افتاد که لباسای گشاد و بلند شروین تنمه. دستمو به دستگیره ی در گرفتم که پیاده شم. (( نکنه من پیاده شم این پسره بره.)) همون جور که دستم به دستگیره ی در بود با سوظن برگشتم و به شروین نگاه کردم. داشت نگام می کرد. من: من میرم لباسمو عوض کنم تو که جایی نمیری؟؟؟ یه ابروش بالا رفت. گفتم: یعنی وای میسی باهم بریم دیگه؟؟؟ حاضرم قسم بخورم که یه لبخند محو دیدم رو صورتش. با دست اشاره کرد که پیاده شم. پیاده شدم اما هنوز مطمئن نبودم. تا به در ویلا برسم ده بار برگشتم به شروین تو ماشین نگاه کردم و سه چهار بارم گفتم: الان میام جایی نریا. تو دلمم می گفتم : اگه جایی بری با چوب می ایستم دم در که وقتی اومدی با چوب مغزتو بپاشم رو زمین. تندی رفتم و لباسمو عوض کردم و همون لباس تو خونه ای های خودمو پوشیدم. اینام ضایع بود که تو خونه ای ولی بهتر از اون لباسای گشاد و بلند قرضی بود. با سرعت نور خودمو رسوندم
1401/11/10 10:04تو حیاط. تا چشمم به ماشین افتاد یه نفس راحت کشیدم. آخی نرفته. رفتم به زور سوار شدم. شروینم بدون هیچ حرفی راه افتاد. منم مثل منگلا از این که داریم میریم بیرون ذوق زده بودم. انگار نه انگار که همین ده دقیقه پیش کلی از دست این پسره حرص خوردم. کلا" آدم بیخیالی بودم. کینه ای نبودم. شاید زود ناراحت میشدم البته یه کوچولو یعنی ناراحت نمیشدم حرص بیخود می خوردم. اما اینم مثل گریه کردنم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشید . بعدش یادم میرفت که اصلا" واسه چی انقده حرص خوردم. از دست شروین خیلی حرص می خوردم اما زود یادم میرفت فقط یادم بود که نباید به این پسره روی خوش نشون بدم و نباید جلوش سوتی بدم. یادمم بود که یه وقتی حسابی حالش و بگیرم. باید می ذاشتم حرصام جمع بشه به حد انفجار که رسیدم یه جورایی زیر زیرکی بدون اینکه خودش بفهمه حرصش بدم. این جوری باهام لجم نمیکرد بیشتر اذیتم کنه. **** یه ربع بعد تو یه خیابون نگه داشت که پر بود از مغازه و بوتیک و صنایع دستی و خلاصه همه چیز. ذوق زده از ماشین پیاده شدم. همیشه از نگاه کردن به مغازه ها لذت می بردم حتی اگه قرار نبود چیزی بخرم. بهم روحیه می داد. با شوق سمت مغازه ها رفتم و پشت ویترین تک تکشون ایستادم. همچین صورتمو چسبونده بودم به ویترین و نگاه می کردم که فکر کنم شروین به سلامت عقلم شک که داشت الان مطمئن شد یه مشکل اساسی دارم. من جلو میرفتم و شروینم آروم آروم دنبالم. رفتم تو یه پاساژ بزرگ و از همون دم در یکی یکی مغازه ها رو نگاه کردم. پشت ویترین یه مانتو فروشی ایستاده بودم و به یه پالتوی خیلی خوشگل مشکی نگاه می کردم. تو شیشه ی ویترین چشمم به خودم افتاد. تو اون پاساژ به اون گندگی و باکلاسی با اون لباسا واقعا" یه وصله ی ناجور بودم. شروین و دیدم که کنارم ایستاده و بی تفاوت به اطرافش نگاه می کنه. چشمم افتاد به چند تا دختر که یکم اون طرف تر ایستاده بودن و با هم پچ پچ می کردن و به من و شروین اشاره می کردن و زیر زیرکی می خندیدن. رسما" داشتن چشمای شروین و در میاوردن. دوتا از این دخترا از کنارمون رد شدن. دیدم که به شروین نگاه کردن و بهش لبخند زدن و با یه نازی از کنارش رد شدن. شروینم فقط یه نیم نگاه بی تفاوت و خشک بهشون کرد و دوباره به اطراف چشم گردوند. خوشم نمیومد از شروین پایین تر نشون بدم. هیچ وقت به حرف مردم اهمیت نمی دادم اما دوستم نداشتم که بهم با تحقیر نگاه کنن. اگه شروین کنارم نبود شاید این دخترای جلف اینجوری نگام نمی کردن اما لباسای تو خونه ی من با اینکه بد نبود اما در برابر لباسها و تیپ دخترکش شروین خیلی بد بود و چون شروین با اون دک و پز کنار من ایستاده
1401/11/10 10:04بود لج این دخترا در میومد و بدتر نگاه می کردن. تقصیر شروین بود که من این ریختی اومدم اینجا. اصلا" این پسره من و به زور آورد اینجا. خدایی به زور که نیاورد خودم سه پیچ شدم باهاش برم اما اینم نگفت کجا می خواد بره. اخمام با دیدن این دخترا رفت تو هم، روموبرگردوندم سمت شروین. دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: پول بده. شروین که تا اون موقع داشت در و دیوارارو نگاه می کرد وقتی دید من برگشتم سمتش به من نگاهع کرد. دستمو که بردم جلو چشمش زوم شد رو دستم. وقتی گفتم پول بده به وضوح پیدا بود که تعجب کرده. ابروهاش و برد بالا و گفت: پول .... سرمو تکون دادم که یعنی آره. ابروهاش اومد پایین اما یکیش هنوز بالا بود. نگاهش و از دستم گرفت و به صورتم نگاه کرد. صدای متعجبش دوباره سرد شد. شروین: برای چی می خوای؟؟؟ من: می خوام لباس بخرم. شروین با صدایی که دوباره تعجب توش بود گفت: خوب به من چه؟؟؟ من: برای اینکه تو پول داری و من الان پول ندارم. من حتی یه کیفم ندارم حتی یه 100 تومنی که بدم به یه گدا. به لباسام نگاه کن ببین تو این زمستون و سرما چی تنمه؟؟؟ یه تیشرت با یه ژاکت. فکر میکنی خیلی گرمه؟؟؟ خداروشکر که امروز آفتاب بود و شمالم در کل دوتا فصل بیشتر نداره تا ابری میشه میشه زمستون تا آفتاب میشه میشه تابستون وگرنه من باید با این لباسا تو این سرما منجمد میشدم اون وقت جواب طراوت جون و چی می خواستی بدی؟؟؟ به کفشام نگاه کن، یه سرپایی ساده. همه ی انگشتام یخ کرده. بعدشم تو خودت روت میشه کنار من با این لباسا راه بیای؟؟؟ ببین همه چه جوری نگاهمون میکنن. شروین یه نگاه به دورو برش کرد و خونسرد برگشت رو به من و از تو جیبش یه کارت اعتباری در آورد و گذاشت کف دستم که هنوز دراز بود اما کارت و ول نکرد. سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم. شروین: این کارت و بهت می دم اما نه به خاطر حرف و نگاه یه مشت آدم که حتی نمیشناسمشون و اصلا" برام مهم نیستن. حرف دیگرانم اهمیتی برام نداره. این و می دم بهت که اولا" ساکت بشی و دیگه حرف نزنی میترسم تا فردا یه ریز دلیل بیاری. دوم هم به خاطر اینکه می دونم هوا سرده. سوم به خاطر مامان طراوت که از پسش بر نمیام اگه اتفاقی برات بیوفته. نیشم داشت شل میشد. پس خوشش نمیاد کسی مخش و تیلیت کنه. نه انگار همچینم ناجور نیست این پسره حداقل خوبی که داره اینه که به حرف مردم توجه نمیکنه. مثل خودمه. زیر لبی یه تشکر کردم و کارت و کشیدم از دستش و رفتم تو مانتو فروشی شروینم برای اینکه بیکار نباشه دنبالم اومد. نیم ساعت بعد با کلی بسته ی خرید از پاساژ اومدیم بیرون. چون پول شروین خان بود کلی به خودم خجالت دادم و هر چی
1401/11/10 10:04دوست داشتم خریدم. یه پالتوی مشکی یه شال همرنگش. یه شلوار لی تیره حتی تونستم جلوی خودمو بگیرم و از وسوسه ی خرید یه بوت تا زانو بگذرم و به خرید یه بوت کوتاه مچی اکتفا کنم. آخه بوت بلند و کجا می تونستم بپوشم من که همه ی تفریحم رفتن به دانشگاه و برگشتن خونه ی خانم احتشام بود. دیگه جایی نمیرفتم که بخوام سانتی مانتال بشم. هر چیزی رو که خریدم با توجه به اینکه باید بعدا" دانشگاه بپوشمش خریدم. از غفلت شروینم استفاده کردم و رفتم تو یه مغازه ی لباس زیر فروشی و وقتی برگشتم دیدم شروین نیست. نزدیک بود سکته کنم. اگه بدون من برگشته باشه ویلا چی؟؟؟ من که آدرس و بلد نبودم. رفتم دم پاساژ و دیدم که اونجا ایستاده و تکیه داده به دیوار. خوشحال و شاد رفتم سمتش. دستام پر بود از بسته های خرید و شروین هم حتی یه تعارف نکرده بود که کمکم کنه. نزدیک شروین رسیده بودم که یه دفعه یه چیزی محکم خورد بهم و حس کردم که سمت راست بدنم کلا" کنده شدن از بدنم. اونقدر یه دفعه ای و محکم بود ضربش که تمام ساکای خرید از دستم ول شد و افتاد زمین. به زور خودمو کنترل کردم که نقش زمین نشم. ----------------- با چشمای گرد به وسایلم رو زمین نگاه کردم. همه ش رو زمین ولو شده بود. اخمام رفت تو هم عصبانی سرمو بلند کردم ببینم این بلای آسمانی لباس برانداز چی بود بر من نازل شد. با چشم دنبال مقصر می گشتم. چشمم افتاد به یه پسر جوون که کنارم به سمت مخالف جهت حرکت من ایستاده و داره با پوزخند به من و وسایلم نگاه میکنه. وقتی که دید دارم نگاهش میکنم بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: مگه کوری؟؟؟؟ جلوتو نگاه کن. من و میگی احساس میکردم از عصبانیت از تو گوشهام دود میاد بیرون. صورتم داغ کرده بود، دستام مشت شده بود. یه قدم رفتم سمت پسره و گفتم: چه زری زدی؟؟؟؟؟؟ پسره که فکر نمی کرد بخوام جوابش و بدم چه برسه به اینکه بگم زر زدی. همچین اخم کرد و اومد سمتم و سینه اش و آورد جلو و گفت: به کی میگی زر زدی؟؟؟؟ خم به ابرو نیاوردم. عصبانی تر از این بودم که بخوام به قلدر بازیش و اون حرکت غولی شکلش فکر کنم. عصبانی با کف دست کوبیدم تو سینه اش و گفتم با توی غول بیابونی. پسره که شکه شده بود با ضربه ام یه قدم عقب رفت اما سریع به خودش اومد و یه دادی کشید و گفت: به من میگی غول بیابونی جوجه؟؟؟؟ تروخدا تربیت ملت و می بینی؟؟؟ تو خیابون به یه خانم میگه جوجه. من: ببند دهنتو به من نگو جوجه. مرتیکه با اون هیکلت چشم نداری من و با این همه وسیله ببینی؟؟؟ یعنی تو این خیابون به این بزرگی جا نبود رد شی باید میکوبیدی به من؟؟؟؟ پسره یه لبخند زشت زد که چندشم شد. واقعا" اون موقع که این نکبت بهم
1401/11/10 10:04تنه زد دو طرفم خالی از آدم بود. کاملا" پیدا بود از رو قصد کوبیده بهم. پسره: حالا مگه چی شده ازت کم شد؟؟؟؟ من و میگی دیگه هوش و حواسم به هیچی نبود. اونقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم سر این پسره خالی کنم. حواسم به این نبود که کلی آدم دورمون جمع شدن و دارن نگامون میکنن به این نبود که نره غوله 4 تای من و حریف بود به این نبود که زورم بهش نمیرسید. رفتم جلوش و با مشت و لگد و هر جوری بود چند تا ضربه بهش زدم. چند تا ضربه ی اول پسره چون شکه شده بود نتونست کاری بکنه اما وقتی به خودش اومد با یه حرکت دست هولم داد عقب که اونقدر زورش زیاد بود من تلوتلو خوردم و افتادم زمین. پسره داشت میومد سمتم که چند تا از آقایونی که دورمون بودن جلو اومدن و دستای پسره رو گرفتن و نذاشتن بیشتر از این جلو بیاد میترسیدن بزنه ناکارم کنه. لجم در اومده بود می خواستم لهش کنم اما با دست فایده نداشت ضربه ها کاری نبود. سرپا ایام و در آوردم و از جام بلند شدم و رفتم جلوی پسره. چند تا ضربه ی محکم با شرپاییم که حسابی سفت بود زدم بهش که در دش گرفت و با یه تنه هلم داد عقب. خدایی بود که گرفته بودنش وگرنه معلوم نبود چی کارم میکرد. منم که بدتر همه ی حواسم به این بود که یه جورایی بزنمش که دردش بگیره. سرپایم و انداختم زمین و پوشیدمش و دوباره جلو رفتم. این جوری نمی شد با مشت و لگد زورم بهش نمی رسید دیوی بود واسه خودش باید با شیوه ی خانم ها میجنگیدم. رفتم جلوش داشت با چشمایی که ازش خون می چکید بهم نگاه میکرد و کلی هم فحش و دری وری به بهم می داد. ملتم دستش به من نرسه. آقایون که به من دست نمی زدن. خانم ها هم جلو بیا نبودن که بخوان من و بگیرن. فقط صدای چند نفرو میشنیدم که بهم میگفتن: ولش کن. کوتاه بیا عبرت گرفت. اما عمرا" این پسره عبرت گرفته باشه باید ادب می شد که دیگه از این غلطا نکنه. رفتم جلوش قدش ازم بلند تر بود میگم غوله بیخود نیست. نگاهم افتاد به موهاش موهاش یکم بلند بود و با اتو صاف کرده بودش. رفتم صاف ایستادم جلوش و برای اینکه دستم به موهاش برسه پریدم بالا و بالاخره دستم گرفت به موهاش و کشیدم. جیغش در اومده بود و مدام میگفت وحشی ولم کن. یه حرکتی به سرش داد که موهاش از دستم در رفت. دوباره پریدم بالا و موهاش و کشیدم. همه مات این صحنه بودن. یه غول بیابونی که توسط چند مرد مهار شده و یه دختر ریزه میزه جلوش که مدام میپره بالا و موهای غوله رو میکشه. همچینی داشتم از این جیغ و داد غوله لذت میبردم که حس کردم دستم کشیده شد و من دارم از غول عصبانی که داره برام خط و نشون میکشه دور میشدم. عصبانی برگشتم ببینم کی داره من و این جوری میکشه و
1401/11/10 10:04مانع از تربیت کردن یه غول میشه که دیدم شروینه. با یه دستش دست من و می کشید و من و سمت ماشین میبرد و با دست دیگه اش کل خریدام و گرفته بود. به ماشین رسیدیم. شروین در جلو رو باز کرد و من و نشوند تو ماشین و خودشم رفت سوار شد و ماشین و روشن کرد. منم عصبانی هنوز در حال خط و نشون کشیدن بودم. من: پسره ی دیو خجالت نمیکشه تنه میزنه و به روی خودش نمیاره که یه عذرخواهی بکنه. وایساده پرو میگه کوری؟؟؟ خوب شد ادبش کردم دیگه تا عمر داره یادش میمونه که با زن جماعت درست رفتار کنه وگرنه بد میبینه. برگشتم دیدم شروین همون جور که داشت می روند خیلی خونسرد داره به غرغرام گوش میکنه. از این پسره بیشتر حرصم می گرفت با این صورت قطبیش. اصلا" موقع دعوا این کجا بود؟؟؟ دیدمش که ایستاده بود گوشه ی دیوار. داشتم میرفتم سمتش که این جوری شد. اما پس موقع دعوا این کجا بود؟؟؟؟ اخمام عمیقتر شد. برگشتم سمتش و عصبانی پر سیدم: تو کجا بودی موقع دعوا؟؟؟ خشک جواب داد: داشتم نگاه می کردم. چشمام گرد شد، ابروهام چسبید به موهام لال شدم. داشت نگاه میکرد؟؟؟؟ پس چرا جلو نیومد؟؟؟ دید دارم دعوا میکنم. دید پسره بهم تنه زده. دید داره قلدری میکنه. پس چرا جلو نیومد. جمله ی آخرم بی اختیار بلند گفته شد. من: پس چرا جلو نیومدی؟؟؟ شروین: چون لزومی نداشت. -------------------------------------------------------------------------------- -------------------------------------------------------------------------------- هنگ کردم. احساس کردم مغزم از کار افتاد. این چی گفت؟؟؟ لزومی نداشت؟؟؟ یعنی اصلا" لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ نباید جلو اون پسره رو می گرفت؟؟؟؟ من دو بار پرت شدم رو زمین. نصف تنم با ضربه ی اون پسره از تنم کنده شد بعد لزومی نداشت؟؟؟ یعنی اصلا" لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ دفاع کردن بیخیال غیرتی هم نمیشد؟؟؟ من: یعنی کتک خوردن من اصلا" مهم نبود؟؟؟ اینکه جلوی این همه آدم بهم توهین کرد و اون فحش ها رو داد مهم نبود؟؟؟ شروین: چرا باید مهم باشه؟؟؟ ما که نسبتی با هم نداریم. عصبانی داد زدم: خدارو شکر که نسبتی نداریم وگرنه خودمو میکشتم. اما همدیگرو میشناسیم. کمه کم تو یه خونه زندگی میکنیم. به خاطر توی نکبت من الان اینجام. تو یه جو غیرتم نداری. عصبانی بودم و کنترلی رو صدام و حرفام نداشتم. با صدای بلند داد میکشیدم. کم کم اخمای شروین رفت تو هم و با یه حرکت ماشین و کشید گوشه ی خیابون و پارک کرد. کامل برگشت سمت من. عصبانی تو چشمام نگاه کرد. انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و تکون داد و شمرده شمرده با صدای آروم اما عصبانی و همچنین یخی گفت: ببین چی میگم دختر. خوشم نمیاد مدام جمله هامو تکرار میکنم. من و تو نه نسبتی با هم
1401/11/10 10:04داریم نه آشناعیتی. تو، تو خونه ی مادر بزرگم کار میکنی. همین. یه پرستار ساده که الان، فعلا" آویزون منه. من نه مسئولتم، نه بادی گاردت نه محافظت ونه قیمت. من هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم. فهمیدی؟؟؟ من تو کارهای تو دخالت نمیکنم تو هم نباید انتظار این کارو داشته باشی. چرا من باید به خاطر تو خودمو بندازم جلو و دعوا کنم؟ چرا باید غیرتی بشم؟؟؟ اونم به خاطر یه تنه زدن مسخره که چیزیتم نشد. یه چیزی که اتفاقی بود؟؟؟ من برای هر کسی غیرتی نمیشم و خودمو نمیندازم وسط. فقط برای کسایی که برام مهمن این کارو میکنم. و تو ... تو کسی نیستی که برام مهم باشی. بغض بدی گلومو گرفته بود. انتظار نداشتم که براش مهم باشم انتظار نداشتم که برام کاری بکنه حتی دیگه انتظار نداشتم که بیاد و جلوی غوله وایسه اما این بی انصافی بود که بگه برای یه تنه ی مسخره که چیزیم نشد. این بی انصافی بود که بگه یه تنه ی غیر عمدی. من مطمئن بودم که پسره از قصد بهم تنه زده. نیش بازش همه چیز و میگفت. و همچنین مطمئن بودم که چیزیم شده. چون سمت راست بدنم به شدت درد میکرد. با بغض رومو کردم سمت در ماشین و آروم گفتم: از عمد زد بهم. از شیشه ی ماشین بیرون و نگاه می کردم. به آدما یی که تند تند راه میرفتن و هر کسی دنبال کارش بود. به لبهای خندونشون نگاه میکردم که خوشحال بودن و از زندگیشون لذت میبردن. سعی کردم با تمرکز رو شادی رهگذرا بغضم و فرو بدم و از اون حالت در بیام. چشمم به یه پسره بود که از زور خنده خم شده بود و دستاش و گذاشته بود رو زانوش. دوستاشم دور و برش بودن و همه داشتن می خندیدن. خوش به حالش ایکاش دوستای منم اینجا بودن تا از این حالت در میومدم. اگه اونا بودن چقدر بهم خوش میگذشت مجبور نبودم آویزون این پسره ی از خود راضی باشم. چشمم به همون پسره ی خندون بود که کم کم خندش کم میشد. کمرش رو به صاف شدن بود. منم همون جور بهش نگاه می کردم. پسره صاف شد و یه دست به پشت دوستش کشید و یه دفعه برگشت سمت من. صورتش سمت من بود اما یه جای دیگه رو نگاه میکرد. چشمم که به صورتش افتاد یهو برق گرفتتم. سکته هرو زدم. یهو تو جام شل شدم و رفتم پایین. سرم پایین تر از پنجره بود. پشتمو چسبوندم به در. یه دستم به در بود و یه دستم به صندلی شروین یه پام و چسبوندم به داشبورد و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم پایین. شروین مات به من و حرکاتم نگاه میکرد. آخرم طاقت نیاور و با تعجب گفت: داری چی کار میکنی؟؟؟؟ با استرس و ترس گفتم: راه بیوفت. شروین یه ابروش و بالا انداخت و گفت: چرا؟؟؟ ای خدا این پسره هم چه بد موقع فضولیش گل میکنه. شاخکاش تکون خورده که یه خبرایی هست. کلافه گفتم:
1401/11/10 10:04تو حالا حرکت کن. مگه نمی خوای بری ویلا؟ شروین که از حالت بهت در اومده بود صاف نشست و یه نگاه قطبی بهم کرد و گفت: الان می خوام همینجا وایسم. وای که چقدر من بدم میومد به این التماس کنم. اما چاره چیه؟ زندگیم تو باد بود اگه این راه نمیوفتاد فنا میشدم. مستأصل بهش نگاه کردم. نه این تا ته و توی قضیه رو در نمیاورد ول نمیکرد. من: خواهش میکنم راه بیوفت بهت میگم. مشکوک نگام کرد و گفت: الان بگو. سرمو پایین تر گرفتم و همون جور که چارچنگولی بودم گفتم : پسر داییم اینجاست اگه من و ببینه از زندگی ساقط میشم. شروین مشکوک نگام کرد و گفت: چرا؟؟؟ من: چون در عرض سی ثانیه کل شهرم خبردار میشن که من اینجام نه دانشگاه اونم با یه پسر. بعدم که بازار شایعه به راه میشه و بابام خیلی شیک من و از زندگی سیر میکنه. حالا میشه لطف کنی راه بیوفتی یا من باید همین جور مثل غورباقه به اینجا بچسبم؟ شروین:کدومه؟؟؟ با دست آروم اشاره کردم. شروین: تیشرت سبزه؟ من: نه سفیده. شروین یکم به بیرون و پسر داییم نگاه کرد و بعد خیلی آروم ماشین و راه انداخت. خدا من و بگشه و از شر این انگل نجاتم بده. پسره ی فضول. یکم که از اونجا دور شدیم اومدم بیرون و صاف نشستم. کمرم درد گرفته بود. خدا این پسر داییمو یه کارش بکنه که همه جا ولوعه. این تو این شهر چی کار میکنه؟؟؟ چه سوالیه ها معلومه اومده صفا سیتی. یه ربع بعد رسیدیم ویلا. ماشین که جلوی ساختمون ویلا نگه داشت تازه یادم افتاد دوتا لباس تو خونه نگرفتم واسه خودم. معلوم که نیست تا کی این پسره بخواد اینجا بمونه منم که وبال اینم فعلا". برگشتم به شروین گفتم: آخرش لباس تو خونه یادم رفت. شروین یه نگاه بهم کرد و گفت: فعلا" به پوشیدن لباس من رضایت بده من دیگه حوصله ی خرید ندارم. یه پوفی کردم و پیاده شدم. زیر لبی غرغرم میکردم. من: ببین خودش میگه لباس من و بپوش، بعد سرم منت بخواد بذاره من میدونم و این قطب جنوب. ساعت ده و نیم بود. من خسته و کوفته رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت اتاقی که برا خودم گرفته بودم و نفهمیدم کی از خستگی و اضطراب خوابم برد. -------------------------------------------------------------------------------- صبح با صدای دریا از خواب بیدار شدم. چشمام و که باز کردم یه لحظه یادم نمیومد کجام. گیج به دورو برم نگاه کردم. به اتاق سبز، به میز و آینه، به کمدا، به بسته های خرید کنار تخت. کم کم یادم اومد که کجام و اینجا کجاست. رو همون تخت بدنم و یه کش و قوسی دادم که استخونام صدا کرد. بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم پایین. ساعت 11 بود. چقدر کم خوابیده بودم. روز روزش تا 9 و 10 می خوابیدم اگه کسی بیدارم نمیکرد. الان با این همه خستگی که به
1401/11/10 10:04خاطر این چند روز داشتم چرا بیشتر نخوابیدم؟؟؟؟ رفتم چایی درست کردم و چایی خوردم. ساعت 11:30 شده بود. نمی خواستم صبحونه بخورم. دلم ناهار می خواست. برنج می خواستم. رفتم از تو یخچال یه مرغ در آوردم و ریختم تو دیگ و توش آب ریختم. یکم برنج شستم و گزاشتمش رو گاز. حالا چه جوری برنج درست کنم؟؟؟؟ درسته که تو خوابگاه باید خودمون غذا درست می کردیم اما معمولا" برنج و مهسا و النازو بقیه درست می کردن من یا مرغ می پختم یا تخم مرغ. یه وقتی هم که برنج درست می کردم خراب میشد. مهسا چی کار میکرد؟؟؟ دیگ و پر آب می کرد میرفت خودش درست میشد. فقط یادم باشه توش نمک و روغن بریزم. زیر قابلمه رو روشن کردم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم و مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم. یه 20 دقیقه ی بعد اومدم تو برنج روغن و نمک ریختم دوباره رفتم جلوی تلویزیون. یه نیم ساعت که گذشت احساس کردم یه بوی بدی پیچیده تو خونه. اخمام رفت تو هم و بو کشیدم. وای خاک به سرم برنجم سوخت. دوییدم سمت آشپز خونه و زیر دیگ و خاموش کردم. بیهوا با دست در دیگ و برداشتم که اونقدر داغ بود رو هوا ولش کردم که با یه صدای بدی افتاد رو زمین. برای اینکه سوزش دستم کمتر بشه انگشتم و گذاشتم تو دهنم و یه نگاه به برنج کردم. وایییییییی این برنجه؟؟؟به همه چی شبیه غیر برنج. یه قاشق برداشتم فرو کردم تو برنج و یکم برنج برداشتم آوردم بالا. یکم قاشق و خم کردم. برنجی که به قاشق چسبیده بود مثل یه تل چسبناک کش اومد و از روی قاشق سور خورد و افتاد تو دیگ. غمگین به برنج نگاه میکردم. حالا با این چی کار کنم؟؟؟؟ وای اگه شروین ببینه تا عمر داره می خواد اون پوزخند لج درارشو بهم تحویل بده. رفتم شال و ژاکتم و تنم کردم و دیگ و برداشتم و از ویلا اومدم بیرون باید این مایع ننگ و سر به نیست می کردم. دو قدم از ویلا دور شده بودم که از پشتم صدای شروین و شنیدم. شروین: کجا میری. قبض روح شده بودم.از همون که میترسیدم سرم اومد. دیگ و پشت سرم قایم کردم و برگشتم سمتش. شروین یه لباس ورزشی پوشیده بود و تو گوشش گوشی بود انگاری از ورزش میومد. من: چی؟؟؟ جایی نمیرم. می خوام دریا رو ببینم. شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: دریا؟؟ الان؟؟؟ تو کی بیدار شدی؟؟؟ من: من؟؟؟؟ یه ساعته چه طور؟؟؟ شروین یه نگاه به پشتم کرد که من سریع جابه جا شدم که نتونه دیگ و ببینه و همین حرکتم مشکوک ترش کرد. شروین: چی پشتت قایم کردی؟؟؟ من: هیچی. شروین: هیچی؟؟؟ پس چرا دستات پشتتن؟؟؟ بیارشون جلو ببینم. ای خدا این چرا امروز اینقدر گیره؟؟؟؟ اصلا" نمی خواستم شروین ببینه چی پشتمه. خیره خیره بهش نگاه می کردم و تکون نمی خوردم شروینم
1401/11/10 10:04که دید من قصد ندارم چیزی بگم خودش اومد جلو سعی کرد ببینه پشتم چیه. جلوم ایستاد و خم شد سمت چپ که یه نگاه بندازه منم سریع خودمو کشیدم سمت راست که نتونه ببینه. دوباره شروین خم شد به راست منم مثل اون چرخیدم چپ. شروین حسابی کلافه شد با اخم بهم نگاه کرد. برو بابا فکر کرده ابروهاشو بهم بچسبونه من حاضر میشم مایع شرمساری و نشونش بدم عمرا" اخمت تاثیری داشته باشه. منم پرو پرو زل زدم بهش. شروین کلافه یه پوفی کرد و خم شد سمتم. منم که آماده بودم ببینم از کدوم سمت می خواد نفوذ کنه که منم بچرخم سمت مخالف که با یه حرکت سریع غافلگیر شدم. نامرد خم شدو با یه حرکت همچین من و چرخوند که اصلا" نفهمیدم چه جوری یه 180 درجه ای چرخیدم و دستام که دیگ تو دستم بود چرخید و اومد جلوی شروین. شروینم سریع قابلمه رو از دستم گرفت. همون جور با اخم به دیگ نگاه کرد. متعجب بود. درش و باز کرد و با دیدن توش اخمش عمیق تر شد. یه چینی به بینیش داد و گفت: این الان چیه؟؟؟ بمیری پسر یعنی خودت نفهمیدی؟؟؟ اههه چه اخمیم کرده. سرم و انداختم پایین و با پام با سنگی که جلوی پام بود ور رفتم. به زور زیر لب جواب شروین و دادم. من: مگه نمیبینی؟؟؟ برنجه دیگه. سرمو بلند کردم دیدم ابروهای شروین چسبیده به موهاش. شروین: برنج ؟؟؟؟ این؟؟؟؟ پس چرا این جوریه؟؟؟؟ عصبی شده بودم. این چرا همش سوال میپرسه. تقریبا" داد زدم: خوب که چی هی سوال میکنی؟؟؟ بله.. بله آقا، من با این سنم بلد نیستم یه برنج ساده رو درست کنم. حرفی داری؟؟؟ مبارزه طلبانه به شروین نگاه کردم. منتظر بودم که اگه خندید یه مشت حسابی حواله ی چونه اش بکنم. اما نخندید. نیشخندم نزد. فقط متعجب یه نگاه به من یه نگاه به برنج یه نگاه به کوچه کرد و با همون حالت پرسید: حالا با این دیگ کجا می خواستی بری؟؟؟ دک و دهنم کج شد. وای مچم و گرفت. چشمام و ریز کردم و با صدایی که پیدا بود از اینکه غافلگیرم کرده ناراحتم و به زور دارم جوابش و میدم گفتم: داشتم میرفتم سر به نیستش کنم. شروین بهت زده: کجا؟؟؟؟؟ یاد خوابگاه افتادم که هر وقت از این خرابکاریها میکردم با بچه ها میرفتیم پشت خوابگاه و یه بطری میزاشتیم تو یه فاصله ی دور و این برنجارو گوله میکردیم و میزدیم بهش. هر کی میتونست بطری و بندازه پایین میبرد. یادم رفت کجام. یادم رفت این آدمی که جلوم وایساده و متعجب داره نگام میکنه شروینه. با ذوق پریدم تو هوا و دستامو بهم زدم و گفتم: می خوام برم اینارو گوله کنم بزنم به درخت. مطمئنن شروین فکر میکرد من دیونم قیافه اش کاملا" داد میزد که همین تو فکرشه. در عرض یه دقیقه چشماش که قد یه دیویستی شده بود جمع شد و قیافه ی
1401/11/10 10:04متعجب و بهت زده اش دوباره سرد و قطبی شد. صاف ایستادو در حالی که همه ی تلاشش و میکرد که کنجکاوی تو صداش و پنهان کنه گفت: من که نفهمیدم تو چی میگی. باهات میام ببینم می خوای چیکار کنی. چشمام و چپ کردم و بهش نگاه کردم. من: حالا واسه چی می خوای بیای؟؟؟ خودم میتونم برم. شروین: تو رو نمیشه تنها گذاشت کافیه دو دقیقه ولت کنم یه گند دیگه بزنی. حرصی قابلمه رو از تو دستاش کشیدم و همون جور که پشتمو بهش می کردم گفتم: من گند نمیزنم. صداش و از پشت سرم میشنیدم که همون جور که دنبالم میومد گفت: آره واقعا" کافیه دعوای دیروز و برنج درست کردن امروز یادت باشه. دندونام و بهم فشار دادم و چیزی نگفتم. ویلا سمت راست یه کوچه ای بود که انتهاش دریا بود و پشت ویلا های سمت چپی کوچه هم جنگل دیده میشد. رفتم سمت جنگل. دو دقیقه بعد از اینکه وارد جنگل شدیم ایستادم. می خواستم مثلا" یه جایی باشم که اگه یکی از کنار جنگل رد شد من و نبینه که دارم این دیوونه بازی و در میارم. ایستادمو یه تخته سنگ و هدف قرار دادم. دوتا دستامو کردم تو دیگ و یه مشت برنج شل و ول و چسبناک در آوردم. صورت شروین جمع شد انگار چندشش شد. توجه نکردم. برنجارو تو دستم مثل خمیر گوله اش کردمو نشونه گیری، بعدم پرتاب. گلوله ی اول نخورد به هدف. از رو نرفتم دوباره یه گلوله ی دیگه درست کردم و پرتاب. این دفعه به هدف خورد جیغ کشیدم و با ذوق پریدم تو هوا. داشتم خوشحالی میکردم که چشمم خورد به شروین که رو قابلمه خم شده بود. با تعجب ایستادم ببینم چی کار می خواد بکنه. چشمام گرد شده بود. اوا این چرا دستشو کرده تو دیگ. اه این که چندشش میشد. من: داری چیکار میکنی؟؟؟؟ شروین یه مشت برنج گرفته بود و ایستاده بود و با دقت داشت تو دستش گلوله میکرد. شروین: می خوام امتحان کنم. من: چرا؟ شروین یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم کرد و گفت: چرا نداره تا اینجا که اومدم می خوام امتحان کنم ببینم چه جوری که تو انقدر ذوق زده شدی. یه ابروم رفت بالا. آخ میشه این نتونه بزنه به سنگه خیط بشه من یکم بخندم دلم خنک شه. خداجون .... داشتم تو دلم دعا میکردم که شروین نشونه گرفت و پرتاب کرد. چشمم به سنگ بود هرچی ایستادم گلوله برنجیه بخوره به سنگ دیدم نخورد. نه تنها به سنگ بلکه اصلا به هیچ جا نخورد. برگشتم دیدم شروین ژست هدفگیری گرفته اما انگاری گلوله به کف دستش چسبیده بود و پرت نشده بود. اونقدر خنده دارو با مزه داشت با این گوله ی کف دستش کشتی میگرفت که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده. شروینم اخم کرده بود و بهم نگاه میکرد. بدون توجه به اخمش اونقدر خندیدم که از چشمام اشک اومد. بعد کلی که
1401/11/10 10:04بالاخره این خنده ام بند اومد به شروین نگاه کردم. دیدم بالاخره تونسته از شر اون برنجای کف دستش خلاص بشه. خوبه حقته. دمت گرم خداجون خوب دعامو مستجاب کردی. امان از دست این شروین از رو که نمیره دوباره دستش و کرده تو قابلمه. یعنی این پسر دوباره می خواد امتحان کنه؟؟؟؟ شروین گلوله ی دوم و درست کرد و پرت کرد اما نخورد به هدف منم کلی خوشحال شدم. برا اینکه خودی نشون بدم رفتم جلو و یه گلوله پرت کردم که یه گوشه ی گلوله خورد به سنگ و بقیه اش پرت شد اونطرفتر. شروین یه پوزخندی زد و گفت: چشمات چپ میبینه؟؟؟ سنگ به این گندگی و کج دیدی؟؟؟ من: یکی به خودت بگه سنگ جلوته بعد تو میری درخت چپیتو میزنی؟؟؟ خلاصه اینکه هر کدوم پنج شیش تا گلوله پرت کردیم که من چهارتاش و به هدف زدم اما این شروین خنگ ففقط تونست یه دونه اش و بزنه به سنگه. برنجامون که تموم شد دیگ و گرفتم و برگشتیم ویلا. اونقده خوشحال بودم که این شروین سوسک شد که بی اختیار لبخند میزدم. شروینم هی چشم غره میرفت بهم اما صداش در نمیومد. رسیدیم ویلا و من یه سره رفتم تو آشپزخونه. به مرغایی که پخته بودم نگاه کردم. دلم برنج می خواست. یه نگاه به دیگ و قابلمه کردم. جهنم و ضرر بزار یه دفعه ی دیگه امتحان کنم. رفتم دوباره برنج شستم و این بار کمتر توش آب ریختم بهشم نمک زدم گذاشتم رو گاز. از آشپزخونه بیرون نرفتم همونجا منتظر موندم تا آب برنج جوش بیاد. توش روغن ریختم. خلاصه بعد نیم ساعت برنج و خاموش کردم. بد نشده بود. با اینکه شل بود اما میشد خورد. برگشتم برم میزو بچینم که با دیدن شروین که تکیه داده بود به اپن سکته کردم. یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم. بترکی پسرکه کارت اینه که من بدبخت و بترسونی. شروین یه اشاره به گاز کرد و گفت: دوباره درست کردی؟؟؟؟ یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: آره. شروین: مثل قبلیست؟؟؟ با حرص گفتم: چیه خوشت اومد گلوله بازی؟ مجبور نیستی بخوری. پروپرو اومد نشست پشت میز و گفت: من خریدمش پس باید بخورم. من: خوب منم پختم. یه نیشخندی زد و گفت: واسه همین میتونی بخوری. دلم می خواست همین بشقابی که تو دستم بود و بزنم توفرق سرش که بشکافه. اما تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حرص بشقاب و بکوبم جلوش رو میز. میز و چیدم و غذا رو کشیدم. خوداییش مرغش خیلی خوب بود هم قیافه داشت هم معلوم بود خوشمزه است. اما برنجه انگار گوله گوله پنبه به زور چپونده باشی تو دیس. شروین یه نگاه به غذاها کرد و یکم برنج برا خودش کشید با مرغ. منم همین کارو کردم. داشتم به شروین نگاه میکردم. به اون قیافه ی قطبی و خشکش. قاشقش و پر برنج کرد و گذاشت تو دهنش. در عرض
1401/11/10 10:04یه ثانیه صورت قطبیش جمع شد. اخمش عمیق شد و به سرفه افتاد. من که داشتم نگاش میکردم از قیافه اش ترسیدم. نکنه خفه بشه. این چرا همچین شد. بلند شدم رفتم کنارش و محکم کوبیدم پشتش. اونقدر محکم بود که صورتش به خاطر ضربه های من تقریبا" رفته بود تو بشقاب غذاش. شروین گلوش و گرفته بود و سرفه میکرد. با دست به آب اشاره کرد. یه لیوان آب ریختم و دادم دستش. یه نفس آب و تا ته سر کشید. حالش یکم جا اومد. عصبانی به من نگاه کرد. شروین: بسه دیگه کمرم نصف شد. این چه مدل ضربه زدنیه؟؟؟ می خواستی دق و دلیت و سرم خالی کنی؟؟؟ تازه به خودم اومدم دیدم هنوز دارم میزنم به پشتش با هر ضربه ی من این شروین یه دور خم میشد رو بشقابش و صاف می شد. دستم که برای ضربه ی بعدی رفته بود بالا خشک شد. یه نگاه به دستم کردم و آوردمش پایین و سر به زیر رفتم سر جام نشستم. اما دلم خنک شده بود. خوب زده بودمش. من: چرا اینقدر هولی. نزدیک بود خفه بشی. یکم آروم تر بخور که نپره تو گلوت. دیدم هیچی نمیگه سرمو بلند کردم که چشمم خورد به صورت قرمز شده از عصبانیت شروین. این چرا همچینه؟؟؟ مگه داره به قاتلش نگاه میکنه؟؟؟ من: چیه؟ شروین عصبی با قاشقش به گوشه ی بشقاب چند ضربه زد و گفت: این چیه؟؟؟ اصلا" نمیفهمیدم منظورش از این سوال چیه. ریلکس گفتم: واه مگه نمیبینی غذاست دیگه. برنج و مرغ. حالا فهمیدی؟؟؟ اینم پرسیدن داره؟ وقتی می خوردیش نمیدونستی چیه؟؟ شروین با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: واقعا" دوست داری یه بلایی سر من بیاری مگه نه؟ این دیگه داره چرت میگه هی من هیچی نمیگم اینم دری وری میگه. عصبی گفتم: جای دستت درد نکنته؟؟؟ غذا به این خوبی درست کردم. عوض تشکر داری این چیزارو بهم میگی؟؟ شروین پوفی کرد و با پوزخند گفت: تشکر؟ تو به خاطر این غذا واقعا" انتظار تشکر داری؟؟؟ نفهمیدم برنج خوردم یا سنگ نمک. سنگ نمک؟ منظورش چیه؟ با چشمای متعجب بهش نگاه کردم. سریع یه قاشق از برنجم و گذاشتم تو دهنم. -: وای خدا این دیگه چه کوفتیه. چشمام کور شد این چرا اینقدر شوره؟ شیرجه زدم سمت آب و یه تفس بطری و سر کشیدم تا یکم آروم شدم. شروین نشسته بود جلوم و برای اولین بار داشت با لبخند نگام میکرد. اونقدر متعجب شدم که بطری آب از دستم افتاد پایین. به خودم اومدم و سریع برش داشتم. سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم ببینم درست دیدم یا نه که دیدم همون صورت قطبی جلومه. شروین بلند شد و دوتا بشقاب دیگه آورد و گفت: امروز باید از خیر برنج خوردن و پختن بگذریم. همیشه میگن تا سه نشه بازی نشه میترسم بخوای برای بار سوم امتحان کنی زنده نمونیم. امروزه رو مرغ بخور. با حسرت به
1401/11/10 10:04برنج نگاه کردم. خداییش نمیشد خوردش. رفتم سمت مرغ. دوتایی ناهارو خوردیم و بعدش شروین رفت تو اتاقش و منم رفتم تلویزیون ببینم. -------------------------------------------------------------------------------- ساعت حدودای شش بود. من داشتم یکی از کانالای ماهواره رو نگاه می کردم که تبلیغ می داد از وسایل آشپزخونه گرفته تا زود پز و بخار پز و تی و جارو برقی و بخار شور و همه چی. عاشق این کانال بودم. همچین تبلیغ می کرد و نشون میداد چه جوری از وسایل راحت میشه استفاده کرد که اگه می تونستم و پول داشتم همه شون و می خریدم. با لذت داشتم به تبلیغ یه چاقو نگاه می کردم که همه چیز و از جمله چوب و کنسرو و ... رو می برید و نصف می کرد اما هنوز تیز بود. خیلی خوشم اومده بود از چاقوش. با دقت داشتم نگاش می کردم که صدای شروین و از دو سانتی متری گوشم شنیدم. شروین: اینقدر هیجان انگیزه؟ یه متری پریدم بالا و سریع برگشتم سمتش. خم شده بود رو مبل و آرنجش و تکیه داده بود به پشتی مبل و خودش و کشیده بود جلو. زل زل بهم نگاه می کرد. از حرص داشتم میمردم. آخ چی میشد این چاقو همه کارهه مال من بود الان باهاش می زدم این زبون شروین و از ته میبریدم که دیگه نتونه این جوری من و بترسونه. طلبکار رو به شروین کردم و گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟ یه ابروش و برد بالا و گفت: خونه امه کجا باید باشم. من: نه ... یعنی چی می خوای؟ شروین: آهان. می خواستم برم دریا ترسیدم اگه تنها بمونی خونه رو به آتیش بکشی گفتم تو هم بیای. شروین حرف می زد و من فقط داشتم به صداش گوش میکردم. نمی دونم حالا تو اون لحظه چه دردی داشتم که زوم صداش شده بودم. یه صدای مردونه و کلفت و محکم. ناخوداگاه با شنیدنش حس می کردی که صاحبش باید خیلی زور داشته باشه و می تونه یه حامی باشه از طرفی خیلی لطیف و روح نواز بود. داشتم صدای شروین و تو ذهنم تجزیه تحلیل می کردم که دیدم یه دستی جلوی چشمام داره تکون میخوره. به خودم اومدم و دیدم شروین با اخم داره بهم نگاه می کنه و دستش و جلو صورتم تکون میده. بی حواس گفتم: چیه؟؟؟؟ اخمش بیشتر شد: میگم برو حاضر شو. من: چرا؟ شروین از این همه گیجی من کلافه پوفی کرد و چشماش و چرخوند و گفت: اصلا" حواست بود؟ گفتم می خوام برم دریا برو حاضر شو تورو تنها نمی زارم خونه می ترسم این دفعه خونه امو به آتیش بکشی. اه ایکبیری لوس. حالا انگاری من همش خرابکاری میکنم. مگه چند بار بوده؟ تو ذهنم داشتم می شمردم. ام پی فور، لباسا، برنج شفته، برنج شور، دعوا، نه خدایی انگار خرابکاریام زیاده برم حاضر شم تا با یه جمله ی دیگه مارو مشعوف نکرده. یه باشه گفتم و اومدم برم لباس بپوشم که یاد یه چیزی افتادم. همون
1401/11/10 10:05جا میون راه ایستادم و بهش نگاه کردم. نمی دونستم چه جوری بگم. اصلا" دوست نداشتم از این چیزی بخوام اما مجبور بودم. آس و پاس بودم هیچی همرام نبود. شروین که دید این پا واون پا می کنم و نمیرم، ابروش و انداخت بالا و گفت چیه ؟ چرا نمیری؟ من من کنان در حالی که با انگشتام ور میرفتم، گفتم: چیزه .... چیز.... میشه ... میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟؟؟ ابروهاش رفت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: می خوای چی کار؟ لجم گرفت. من دوساعت زور زدم ازش این و بخوام حالا این خنگول میگه می خوای چی کار. دستمو به کمرم زدم و با چشمای ریز شده گفتم: می خوام آبگوشت درست کنم از گوشیتم برای کوبیدن گوشت استفاده کنم، نه که محکمه...... آخه با موبایل چی کار میکنن؟ خوب زنگ می زنن دیگه. همون جور که نگام میکرد لحن طلبکار صداش ازبین رفت و آروم گفت: آهان ... یه ابروم رفت بالا. یعنی این خودش نمی دونست با موبایل زنگ می زنن؟ چه آروم شد این پسره. دستش رفت تو جیبش و گوشیش و در آورد و داد بهم. اه از این صفحه لمسیاست. چقدر من بدم میاد از اینا. قربون گوشی خودم برم کلی دکمه و علامت داره که یه بچه دو سالم میفهمه چی به چیه. گوشی و ازش گرفتم و رفتم سمت پله ها. شروین: کجا؟؟؟ متعجب بهش نگاه کردم. نه این پسره یه تختش کمه مطمئنم. آروم و شمرده مثل تفهیم یک کلمه برای یه بچه دو ساله گفتم: میرم ... لباس.. بپوشم... تلفن هم ... بکنم... فهمیدی... با هر حرکتم برای تاکید دست و سرمم تکون می دادم. انگار شروین نمیشنوه و فقط از طریق لب خونی میفهمه. خنگوله منظورم و گرفت. قیافه متعجبش جم شد و صاف ایستاد و همون جور که برام پشت چشم نازک میکرد و دستش و می برد تو جیبش بهم گفت: برو، زود بیا. پوفی کردم و شونه امو انداختم بالا و از پله ها رفتم بالا. بزار اول یه چی تنم کنم بعد میریم سراغ تلفن. از اونجایی که دریا همین بقل بود و شروینم با لباسای راحت اومده بود منم ژاکتم و پوشیدم. شال مشکیمم که تازه خریده بودمم گذاشتم سرم. شال بافتمم پیچیدم دورم که سردم نشه. یه نگاه به شلوارم کردم یه شلوار مشکی که بقلش یه خط خاکستری داشت. همین خوب بود. کنار ساحل شنیه راه رفتن سخته. با ذوق به گوشی نگاه کردم. یه دو دقیقه باهاش ور رفتم تا بالاخره تونستم شماره بگیرم. آخه هی شماره می زدم بعد یه دفعه دستم می خورد به یه جایی و از اون صفحه خارج میشد. واسه همینا بود که از این گوشیا بدم میومد. اصولا" اگه از کاری خوشم نیاد و سخت باشه لازمم هم نباشه اصلا" دنبالش نمی رفتم که یاد بگیرم. اول زنگ زدم به خانم احتشام. مهری خانم گوشی و برداشت. تا صدای من و شنید یه جیغی زد و گفت: آنید خانم کجایید؟؟ دلمون
1401/11/10 10:05هزار راه رفت. خانم احتشام کلی نگرانتونه. یکم مهری خانم و آروم کردم و ازش خواستم بره گوشی و بده به خانم. صدای خانم و که تو گوشی شنیدم با یه ذوقی سلام کردم. با یه صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت: سلام. آنید تویی دختر؟ کجایید ؟ چرا یه زنگ نزدی؟ مردم از نگرانی. این پسره هم که جواب زنگامو نمیده. من: طراوت جون یکم آرومتر تا بهتون بگم. ما الان شمالیم. تقریبا" گوشم کر شد. طراوت جون: شمالللللللللللللللللللللل لل همچین جیغ کشید که حس کردم فشاری که به گوشم وارد شد از موهام زده بیرون و الان همه موهای سرم سیخ شده. من: طراوت جون آرومتر.آره شمال همون شب اومد. راستش من خواب بودم نفهمیدم داره میاد شمال وگرنه نمی زاشتم. وقتی هم که رسیدیم خواستم برگردم اما نه پولی داشتم نه لباس درست و حسابی. از طرفی شمام سفارش کرده بودید که همه جا دنبالش برم. حالا نمی دونم .... می خواستم از طراوت جون بپرسم این پسره اطمینانی هست یا نه. هر چند به نطر خودم این مدلی نبود اما دیشب محظ اطمینان در اتاقم و قفل کرده بودم. حالا یکی نیست بگه ما تو خونه احتشام هم دوتایی تو اون طبقه به اون گندگی تنهاییم این کاری به من نداره. حالااینجا جو گرفته بودتم. انگار متوجه منظورم شد. با لحن اطمینان بخشی گفت: دخترم نگران نباش شروین پسر خوبیه. درسته تو یه کشور دیگه بزرگ شده و با یه فرهنگ دیگه بوده اما آدم هیز و سوء استفاده گری نیست.خیالت راحت باشه من بهش اطمینان دارم. بعدم میدونه اگه بخواد اذیتت کنه با من طرفه. من بهش مطمئنم که تو رو فرستادم دنبالش. خیالم راحت بود راحت ترم شد. احتشام: آنید جان حالا کجا هستید؟؟؟؟ من: راستش نمی دونم یه ویلای چوبی خوشگله که هیچکیم توش نیست. سرایدارم نداره. خانم احتشام یه نفس راحت کشید و گفت: باید حدس می زدم بره اونجا. پس رفته ویلای خودش. چند سال پیش که اومد ایران اونجا رو خرید چند دفعه بعدش تابستان ها که میومد ایران سرش و میزدی تهش و میزدی با دوستاش میرفت اونجا. سرایدارم نداره. هر هفته یه روزش یکی میاد اونجا رو تمیز میکنه . سرایدار ویلا بقلی هم حواسش به اونجا هست. شروین دوست نداره کسی اونجا باشه. تنهایی رو دوست داره. خیلی بخواد محبت کنه دوستاش و میبره اونجا. اِاِاِ .... پس بگو. دیدم اینجا با اینکه خالیه چه تر و تمیزه؟ پس بگو یکی میاد تمیز کاری. یکم دیگه با خانم احتشام حرف زدم و کلی سفارش شروین و کرد که تنهاش نزار و اینا. قبل خداحافظی از خانم احتشام خواستم که گوشی و بده به زهرا. دختری که تو آشپزخونه کار میکرد. دختر خوبی بود و جون. باید یه فکری واسه گوشیم میکردم. ممکن بود مامانم زنگ بزنه و نگران
1401/11/10 10:05بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد