439 عضو
خجالت میکشی؟؟؟ خوب آخه رفته این و گرفته. گرفته که گرفته خودش رفته تو که بهش چیزی نگفتی پس لازم نیست الکی خودت و اذیت کنی. خجالتم بی خجالت یه چیز طبیعیه مگه این مادر نداره؟؟؟ خرس گنده از ننه اش بگذریم این همه دوست دختر داشته یعنی این چیزا سرش نمیشه؟؟؟ بابا اینا براش عادیه. پاشو خودتو جمع کن و الکی الکی معذب نباش. از جام بلند شدم. اول یه نگاه سریع به جایی که نشسته بودم کردم. نه خدارو شکر خبری نبود. سریع رفتم تو دستشویی. کارم که تموم شد دوباره اومدم نشستم سر جای خودم. دو دقیقه بعد با شنیدن صدای باز و بسته شدن در فهمیدم که شروین اومد تو اتاق. سرم پایین بود. احساس کردم شروین کنارمه. سرمو بلند کردم. جلوم نشسته بود. دستش یه لیوان نبات داغ بود. آروم گفت: این و بخور دلت بهتر میشه سرمای دست و پاتم از بین میره. مثل لالها لیوان و از دستش گرفتم و هیچی نگفتم. از جاش بلند شد رفت سمت کمد. از توش یه ملافه بر داشت و تاش و باز کرد و یه صورت یه مستطیل گذاشت رو تخت سر جای من. آروم آروم نبات داغ و می خوردم و به کاراش نگاه میکردم. دوباره اومد کنارمو گفت: بیا این قرصم بخور. اخم کردم. این پسره زبون آدمیزاد سرش نمیشه؟؟؟ به زبون مریخی ها که حرف نمیزنم. دهنم و باز کردم که بگم قرص نمی خورم که خودش زودتر گفت: این از اونا نیست این قرص آهنه تو این شرایط باید بخوری. با بهت بهش نگاه کردم. دید هیچ کاری نمیکنم خودش قرص و در آورد و گذاشت توی دهنم. با ابرو اشاره کرد که یعنی بخور دیگه. با همون نبات داغ قرص و فرستادم پایین. ته مونده نباتمم خوردم. شروین: بلند شو بیا رو تخت. اومدم بگم نمیام که کلافه یه نفس بلند کشید و چشماش و گردوند و گفت: می دونم می دونم نمیای نمی خوای کثیفش کنی. بی تربیت داشت ادای من و در میاورد. یه چشم غره بهش رفتم که باعث شد گوشه لبش کج بشه. شروین: پاشو کثیف نمیکنی. مگه ندیدی برات ملافه پهن کردم. بازم تکون نخوردم. خودش بلند شد و زیر بغلم و گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و هلم داد سمت تخت. منم که از خدام بود رو تخت راحت بخوابم. رفتم رو تخت دراز کشیدم . شروین خم شد و از رو پاتختی یه کیسه آب گرم برداشت. نشست رو تخت کنارمو گذاشتش رو شکمم. اه این کی رفت این و آورد؟؟؟ آروم گفت: قرص که نمی خوری. یکم گرمش کن دردش کم میشه. گرمیه کیسه که به بدنم رسید یه نفس از سر راحتی کشیدم. خدا خیرش بده واقعا" دردم کم شده بود. پتو رو انداخت رو تنم. چشمام و بستم و به آرامشی که پیدا کرده بودم فکر می کردم. الان حالم خوب بود و دلم نمی خواست به شروین بد و بیراه بگم. هر چقدرم لج درآر و حرصی و یخچال بود اما بعضی وقتها آدم خوبی می شد. اونم
1401/11/18 11:50بعضی وقتها. گرمای کیسه که کم شد دلدرد منم کم کم بیشتر شد. چشمای بسته ام جمع شد و اخمام رفت تو هم. صدای شروین و از سمت چپم شنیدم. شروین: چی شده؟؟؟ هنوز درد میکنه؟؟؟ آروم سرمو تکون دادم. احساس کردم رو تخت تکونی خورد. صدای نفس کشیدنش از فاصله کمتری میومد. پتوم تکون خورد. با حس دستی رو شکمم چشمام باز باز شد. سرمو برگردوندم. شروین کنارم بود نیم تنه اش و از رو تخت بلند کرده بود و دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود و به چشمام نگاه میکرد. دست چپشم از زیر پتو گذاشته بود رو شکمم و آروم آروم به شکل دایره می چرخوند. تو بهت و تعجب بودم. باید دستش و بر می داشتم؟ باید اخم میکردم؟ باید هلش می دادم میگفتم یخچال قطبی برو سمت خودت بخواب؟؟ اما نه دستش و برداشتم. نه اخم کردم. نه هلش دادم. نمی خواستم. دستش سرد و قطبی نبود انگار هوای استوایی بود گرم گرم. و حس این گرمی روی بدن یخ کرده ام آرامش بخش بود. از طرفی گرمای دستش و ماساژی که رو شکمم می داد باعث شده بود دردم کم بشه. مطمئن بودم به خاطر اینکه درد من و آروم کنه این کارو میکنه. می دونستم هیچ قصد خاصی نداره. تو این چند وقته به قدری شناخته بودم که بفهمم کی جدی و قابل اعتماده کی شوخ و لج درآر و حرصی. هر چقدر بد بود. هر چقدر کل کل داشتیم. هر چقدر دلم می خواست سر به تنش نباشه اما دوست خوبی بود. فقط کافی بود دوستش باشی، دختر و پسر بودنت براش فرقی نمی کرد. به همون چشمی که به مهام نگاه می کرد به منم نگاه می کرد. به این فکر نمی کرد که چون دخترم پس باید رفتارش باهام فرق کنه. نه به خودش زحمتی می داد نه الکی ازم دفاع میکرد. مثل پسرای دیگه نبود که تا چشمشون به یه دختر می افتاد سریع خود شیرینی می کردن و می خواستن هی خودشون و میمون کنن تا دختره ببینتشون. اون این جوری نبود. به وقتش کنارت بود. به وقتش ازت دفاع می کرد. به وقتش مرام می ذاشت به وقتشم می چزوندتت. مگه نه اینکه همین الان به خاطر اینکه از دست آرشام راحت باشم داشت نقش بازی می کرد؟ اون که سودی نمی برد. ولی کلی کمک من شده بود. چشمام به صورتش بود. مثل همیشه خشک نبود. چشماش قطبی نبود. بی تفاوتم نبود. نمی دونم چی بود. هر چی که بود باعث شد آروم بمونم و هیچ کاری نکنم. دلم خیلی بهتر بود... آروم بودم.... عصبی نبودم.... تنم گرم شده بود.... چشمام سنگین بود..... نباید بخوابم. شروین خوابش میاد ........ باید بهش بگم بگیره بخوابه........ من مریض بودم به این بدبخت چه........... بگم خوبم راحت باش؟......... چشمام رو هم افتاد ..... بدون اینکه چیزی بگم........... نفسهام منظم شد............ خوابم برد................... ----------------------------------------- فکر نمی کنم تو زندگیم هیچ
1401/11/18 11:50وقت انقدر آروم خوابیده باشم. یه حس آرامش عجیب، یه امنیت خاص که خیلی کم تو زندگیم تجربه اش کرده بودم. آروم چشمام و باز کردم. دست شروین و روی شکمم حس می کردم. نگاش کردم. همون جور کج و رو به من دراز کشیده بود . دستش زیر سرش بود. یه حسی تو دلم داشتم. نمی دونم چی بود. یه حس تشکر، قدر دانی. شروین نسبتی باهام نداشت. اما تا حالا کم کمکم نکرده بود. تو اوج ناراحتی و نیاز کنارم بود. آروم، بی حرف، اما تأثیری که می ذاشت خیلی زیاد بود. دیگه دلم نمی خواست سر به تنش نباشه. خیلی وقت بود که دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد البته به جز یه حرص خوردن و ضایع شدن. نمی خواستم کلشو بکنم. دوست داشتم حالش خوب باشه. دوست داشتم لبخندش و ببینم. می خواستم شاد باشه. صورتم سمتش بود. خیلی بهم نزدیک بود. چقدر آروم خوابیده. چی ممکنه خنده رو از این صورت گرفته باشه؟ چی تو رو یه آدم خشک و بی تفاوت کرده؟ چرا سعی میکنی به همه چیز بی اهمیت باشی؟ چرا از دنیا و آدماش دوری می کنی؟ آروم زیر لب گفتم: راز تو چیه؟ کاش بهم می گفتی. همون جور که من همه رازهامو بهت گفتم. دستم بی اختیار بالا اومد. به صورتش نزدیک شد. یه حسی انگار دستمو می کشید. چقدر پوستش صافه. یعنی چه جوریه؟ یعنی نرمه صورتش؟ دلم می خواست صورتش و لمس کنم. خوب مگه چیه؟ واسه ارضای حس کنجکاویه خوب. برام سوال شده. اینا رو زیر لبی واسه خودم می گفتم. انگشتام آروم رو صورتش نشست. دلم یه جوری شد. صورتش گرم بود. صاف با یه پوست نرم و لطیف. آروم با انگشتام صورتشو ناز کردم. دستم از گوشه صورتش کشیده شد تا زاویه فکش. لبخندی رو صورتم نشست. واقعا" ازش بدم نمیومد. دوست فوق العاده ای بود. میشه گفت با اینکه پسره اما بهترین دوستیه که دارم. آروم گفتم: گودزیلا جون خیلی خوبی. چه جوری کاراتو جبران کنم؟ اومدم آروم از جام بلند بشم که صداش و شنیدم. شروین: برام صبحونه حاضر میکنی؟ با چشمای گرد شده از تعجب برگشتم سمتش. من: هان؟؟؟؟؟ آروم چشماش و باز کرد و با یه لبخند نگام کرد. به همون آرومی با یه حالت مظلوم گفت: برام صبحونه حاضر میکنی؟ از اون صبحونه معروفات که همه چی داره. دلم از گشنگی داره ضعف میره. یعنی شروین بیدار بود؟ از کی بیدار بود؟ اونقدی بهم نزدیک بوده که راحت بتونه حرفای زیر لبیمو بشنوه. یعنی وقتی نازش کردم بیدار بود؟ آروم و مشکوک پرسیدم: تو از کی بیداری؟ شروین: همین الان بیدار شدم. نه چیزی شنیدم نه چیزی حس کردم. از چشماش شیطنت می بارید. محکم کوبوندم به بازوش و از جام بلند شدم و با حرص گفتم: خیلی بی شعوری وقتی بیداری باید اعلام کنی. ابروش رفت بالا و با یه لبخند نصفه نیمه گفت: اگه اعلام می
1401/11/18 11:50کردم خیلی چیزا رو از دست می دادم. با صدای جیغی گفتم: خیلی بدی. هجوم بردم سمتش که بهش حمله کنم که سریع جا خالی داد و از تخت پرید پایین و در رفت تو دستشویی. من واسه خودم دندونامو رو هم فشار دادم و با حرص رفتم پایین. رفتم سرویس پایین دست و صورتمو شستم. رفتم تو آشپزخونه. برا تشکر هم که شده باشه باید صبحانه رو آماده کنم. خدایی تنها وعده غذایی که خوب بلدم. ناهار و شام که ..... کتری و آب کردم و گذاشتمش رو گاز. رفتم سراغ یخچال. خوب چی بیارم؟ نیشم باز شد. همه چی. کره، مربا، پنیر،شیر ،عسل ، حلوا شکری، تخم مرغ هم در آوردم که هم آبپز کنم هم نیمرو. وسایل و رو میز چیدم . رفتم یه قابلمه پر آب کردم و تخم مرغا رو گذاشتم توشون و گاز و روشن کردم. خوب اینم از این. حالا برم سراغ نیمرو. ماهیتابه رو پیدا کردم و با روغن گذاشتم رو گاز. روشنش کردم. صبر کردم که روغن داغ بشه. داشتم زیر لب برا خودم آهنگ می خوندم منتها حواسم بود که کلماتم نا مفهوم باشه که اگه شروین سر رسید دوباره برام دست نگیره به خاطر آواز خوندنم. واسه خودم آواز می خوندم که صدای پاش و شنیدم. با لبخند و تخم مرغ به دست برگشتم گفتم: تقریبا" همه چیز آماده است یکم صبر کنی نیمرو هم حاضر میشه. تا چشمم بهش افتاد نیشم بسته شد. آرشام: به دستت درد نکنه راضی نبودم. چه میزی هم چیدی برام. دستش رفت سمت صندلی که بشینه. دوست نداشتم صبحم با قیافه اون شروع بشه. نمی خواستم اینجا باشه. این میز و صبحونه برا شروین بود نه این لاشخور. با دندونایی که از حرص بهم فشرده شده بود گفتم: نشین. یه ابروش بالا رفت و با تعجب گفت: نشینم؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ پس چه جوری صبحونه بخورم؟؟؟ یه پوزخند زدم و گفتم: خوب نخور. خوب نیست آدم چشمش دنبال سهم دیگران باشه. تیکه امو گرفت. صاف ایستاد و گفت: من به سهم خودم قانعم به شرطی که بقیه دنبال سهمم نباشن. صاف و بی احساس تو چشماش نگاه کردم و گفتم: سهمت اونیه که قسمتت باشه نه اونی که تو توهماتت بخوایش. آرشام: سهم برای من اون چیزیه که می خوام. برای بدست آوردنش توهم و واقعیت و یکی میکنم. من: اینبار باید تو همون توهم بمونی. اون چیزی که تو می خوای هیچ وقت سهمت نمیشه. تیز تو چشمام نگاه کرد و با اخم بهم نزدیک شد. انگار بد حالش و گرفته بودم. جلوم ایستاد و با شدت بازوهامو گرفت. تو چشمام زوم کرد سرش و پایین آورد. تو حلقم بود دیگه. نفسهای داغ و عصبیش پوستم و اذیت می کرد. محکم گفت: اگه شده به زور سهمم و میگیرم. هنوز نفهمیدی؟ تو براش یه سرگرمی. اولین دوست دخترش نیستی آخریشم نمیمونی. خیلی زود ازت زده میشه. دیگه اون موقع این میز عاشقونه و این شیرین کاریات بدردت نمی
1401/11/18 11:50خوره. یه پوزخندی زد و گفت: فکر کردی خیلی زرنگی؟ من شروین و خوب میشناسم. به دختری مثل تو محل نمی ذاره. تا حالا ندیدم عشقتون فوران بکنه. با یه نیش خند تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی زود از نقش بازی کردن خسته میشید. فشار رو بازوهام و بیشتر کرد و من و به سمت خودش کشید و گفت: فکر نمیکنم شروین حتی یه بار بغلت کرده باشه. چشماش رو صورتم چرخید. پایین اومد و رو لبام زوم شد. آرشام: یا یه بار بوسیده باشدت. دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ حرکت عاشقونه ای ندیدم. واقعا" انقدر من و *** فرض کردین؟ دوباره چشمهاش زوم لبام شد و گفت: شروین واقعا" احمقه. چه طور از اینا گذشته؟ چندشم شده بود. گرمای نفسهاش که به صورتم می خورد داشت حالمو بهم می زد. دلم می خواست لهش کنم. تمام حرصم و تو دستام جمع کردم. تو دستام تخم مرغ بود. اونقدر با حرص فشارشون دادم که تخم مرغها شکستن از فشار. صدای تقشون تو سکوت اونجا پیچید. با همه قدرت دستای تخم مرغیمو بالا آوردم و گذاشتم رو سینه آرشام. یه لبخند ملیح زدم بهش. آرشام خنگول که فکر کرد از حرفاش خوشم اومد و رام شدم یه لبخند بهم زد. با همون نیش بازم تو چشماش نگاه کردم. دستمو رو لباسش یکم تکون دادم که فکر کرد دارم نوازشش می کن. نیشش گشاد تر شد. لبخند ملیحم تبدیل شد به نیشخند و با یه حرکت هلش دادم عقب. از حرکتم جا خورد. دستاش از بارزوهام جدا شد و چند قدم رفت عقب. با پوزخند دستامو بالا آوردم و بهش نشون دادم. با چشمای گرد یه نگاه به من یه نگاه به دستام کرد. سرش و پایین آورد و به لباسش نگاه کرد. اخم کرد. عصبی شده بود. با حرص اومد سمتم که.... - آنید عزیزم..... ای من قربون این وقت شناسیت برم شروینم. چه خودمو تحویل گرفته بودم شروینم. صدای شروین که اومد آرشام تو دو قدمیم استپ شد. با حرص دستاش و مشت کرد و زیر لب گفت: رامت میکنم .... یه پوزخند عصبی بهش زدم. اونم روش و برگردوند و رفت بیرون از آشپزخونه. عصبی بودم. بوی روغن سوخته میومد. سریع برگشتم و دسته ماهیتابه رو گرفتم و پرتش کردم تو سینک. با حرص دستامو تکیه دادم به کابینت و چشمام و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم و نفسهای عصبیم و تنظیم کنم. مرده شورتو ببرن آرشام که زندگیمو خراب کردی. به همه مردا بی اعتمادم کردی. ازت متنفرم. محاله دوباره خام حرفات بشم. دیگه یه دختر نوجون و *** نیستم. حس کردم یکی بهم نزدیک شده. فکر کردم آرشام برگشته. بدنمو که ول داده بودم رو کابینت صاف کردم. اومدم بیام عقب که یه دستی دور کمرم پیچیده شد و رو شکمم قفل شد. نفسم بند اومد و چشمام از حدقه زد بیرون. ترسیده بودم نکنه آرشامه. ازش متنفر بودم حاضر نبودم حتی دستش
1401/11/18 11:50اتفاقی بهم بخوره. با شنیدن صدای شروین از کنار گوشم نفسم آزاد شد و چشمام بسته شد. خیالم راحت شده بود. دوباره بدنم شل شد. آروم شدم. دیگه عصبی نبودم. انگار یه خونه امنی پیدا کرده بودم که توش بهم آرامش می داد. یه لحظه چشمام باز شد. شروین چرا بغلم کرده؟ یعنی که چی؟ یه تکون خوردم و اومدم دستاش و از دور کمرم باز کنم که صدای آرومش و تو گوشم شنیدم. شروین: آروم باش. تکون نخور. آرشام داره نگاهمون میکنه. بعد با صدای بلندی که آرشام حتما" میشنید گفت: عزیزم چه میزی چیدی. تو معرکه ای. موقع حرف زدن لباش به گوشم می خورد. شروین سرش و خم کرد و چونه اش و رو شونه ام گذاشت. نفسهاش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسم بند اومده بود ولی این بار عصبی نبود. هر موقع دیگه ای بود. وقتی دستش به شکمم خورد یا نفسهاش به گردنم باید ریسه می رفتم از خنده. مثل دیروز ولی چرا قلقلکم نمیومد؟ چرا به جای خندیدن احساس رخوت و سستی داشتم؟ چرا فکر می کردم این حالت نهایت آرامش و بهم میده؟ چرا از این که شروین این جوری بغلم کرده بود اذیت نمی شدم؟ یه چیزی مثل برق از گردنم گذشت. داغ شدم. زیر چشمی بدون اینکه سرمو تکون بدم به شروین نگاه کردم. اونقدر چشمام و به سمت چپ بردم که فکر کردم الانه که چپ بمونه و لوچ بشم. شروین لبش و رو گودی گردنم گذاشت و یه بوسه آروم روش نشوند. احساس کردم یکی دلم و چنگ زد. چشمم خود به خود بسته شد و نفسم حبس شد. شاید سه ثانیه هم نشد. دستای شروین شل شد و از دور کمرم آزاد شد. خودش و ازم جدا کرد. دو ثانیه طول کشید تا تونستم چشمام و باز کنم و تکیه امو از کابینت بگیرم. برگشتم به شروین نگاه کردم. پشت میز نشسته بود و اخم کرده بود. کتری جوش اومده بود. رفتم چایی درست کردم. هیچ کدوم حرف نمی زدیم. چایی ریختم و یکیش و جلوی شروین گزاشتم و نشستم پشت میز. من: چیزه... می خواستم تشکر کنم.... راستش... خیلی به موقع رسیدی. اخماش باز شد. برگشت بهم نگاه کرد. با قیافه آرومی تو چشمام نگاه کرد که بهم آرامش داد. یه لبخند زد و گفت: مرسی واسه صبحونه. نگران آرشام هم نباش. دیگه روش خیلی زیاد شده. باید حالش و بگیرم. ای جان که همه تحت تاثیر مدل حرف زدن من فرم کلامشون عوض میشه. حالا می فهمم بهترین کار برای من معلمیه وقتی تونستم رو شروین و خانم احتشام اثر بذارم و یه کاری کنم مدل خودم حرف بزنن بقیه راحت ترن. با این فکر یه لبخندی رو لبم نشست. با آرامش صبحونه امون و خوردیم. -------------------------------------------------------------------------------- ماها که صبحونه امون و خوردیم یکی یکی بچه ها بیدار شدن و اومدن برای خوردن صبحونه. منم رفتم جلوی تلویزیون و کانالا رو بالا پایین
1401/11/18 11:50کردم. آرشام اومد کنارم: شنیدم دانشجویی. یه نیم نگاه بهش کردم. وقتی دید جواب نمی دم دوباره گفت: کشاورزی می خونی؟ رشته اتو دوست داری؟ حتما" باید خیلی هیجان انگیز باشه که با گل و گیاه سر و کار داری. تا این و گفت یهو سر ذوق اومدم و هیجانی برگشتم سمتش و گفتم: آره خیلی باحاله وقتی میریم تو مزرعه و می بینیم چیزایی که کاشتیم میوه دادن اونقدر حس خوبی داره که نگو. یه بار خیار بوته ای کاشته بودیم بعد چند وقت که رفتیم سراغشون که بهشون آب بدیم دیدیم چند تا خیار کوچولو موچولو در آوردن. وای که چه ذوقی کردیم. عجب مزه ای داشت. هنوز که هنوزه خیار به اون خوشمزگی نخوردم. مزه اش معرکه بود. با ذوق و لبخند و هیجان به آرشام نگاه می کردم و حرف می زدم. یه لحظه یادم رفته بود دارم با کی حرف می زنم. بدی منم این بود که تا در مورد رشته ام می پرسیدن از خود بی خود می شدم و زمان ومکان یادم می رفت. داشتم به آرشام نگاه می کردم که یه لحظه چشمم خورد به لبخند عریضش. همچین با ذوق به من نگاه می کرد که انگاری اومده موزه و داره به یکی از این کوزه های 1000 ساله با ارزش که خدا تومن قیمتشه نگاه می کنه. داشتم با ذوق براش تعریف می کردم که از پشتش دیدم شروین اومده و درست نشسته رو مبل جلوی ماها و با اخم نگام میکنه. یه جور بدی نگام می کرد که گفتم الانه که بیاد بزنه لهم کنه. خود به خود دهنم بسته شد. یعنی همچین که نگاه می کرد منم شک زده دستام تو هوا موند و دهنم جمع شد. آرشام هم که دید ساکت شدم متعجب نگام کرد و دستش و گذاشت رو پامو یه فشار کوچیک داد و گفت: آناهید چی شده؟ چرا حرفت و ادامه نمی دی؟ با چشمای گرد شده به دست آرشام که رو پام بود نگاه کردم این چه پسر خاله شد. کی گفته می تونه دستشو بزاره رو پام؟ بکش دست خرو. چون هنوز تو شک نگاه شروین بودم مغزم فرمان حرکت نمی داد. داشتم با مغزم بحث می کردم که دستوری چیزی بده بی خاصیت که یه دفعه دستم که هنوز تو هوا بود کشیده شد و من از جام کنده شدم. دهن آرشام باز مونده بود. شوین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش می برد. از در ساختمون داشت می رفت بیرون. آرشامم که از بهت حرکت شروین بیرون اومده بود با اخم دنبالمون میومد. آرشام: شروین داری چی کار می کنی؟؟؟؟؟ کجا داری می بریش؟؟؟؟ شروین از در رفت بیرون و منم دنبالش کشیده می شدم. آرشامم 6-7 قدم پشت ما میومد. شروین اخم کرده و بی توجه به آرشام و حتی من تو حیاط با قدمای بلند به سمت در ویلا می رفت. صدای آرشامم رو اعصاب بود. اما خدایی اون لحظه ترجیح می دادم که آرشام بتونه شروین و نگه داره تا من از دستش فرار کنم. خیلی ترسناک شده بود. نمی دونستم منظورش از این
1401/11/18 11:50کارا چیه. آخه چی شد یه دفعه؟ چرا رم کرد؟ تو یه لحظه دستم کشیده شد. همزمان شروین ایستاد منم یه دور رفتم جلو و با کشیده شدن دستم مثل کش پرت شدم عقب و رفتم تو شکم شروین که ایستاده بود. اصلا" آمادگی متوقف شدن نداشتم. چشمام گشاد شده بود این چرا همچین می کرد. سرمو بلند کردم که بپرسم چته بابا؟ که جفت دستهای شروین بالا اومدن و دو طرف صورتم و قاب گرفتن. یه لحظه شک کردم که واقعا" دستهای شروینه که دو طرف صورتمه یا نه. با بهت چشمام و به چپ و راست چرخوندم. نه این دستها مال شروین بود. اما این چه کاریه؟ دوباره به چشماش نگاه کردم که حس کردم چشماش داره نزدیکتر و بزرگ و بزرگتر میشه. تازه مغزه ام جرقه زد. نکنه.... نکنه..... تو فیلما دیده بودم این حرکات یعنی اینکه پسره می خواد یه حرکتی بره. نههههههههههههه. یعنی شروین؟؟؟؟؟؟......... یعنی من؟؟؟؟............... نهههههههههههه...... منتظر بودم که ببینم چه جوری می خواد این حرکت و انجام بده. می دونستم، الان باید حلش بدم باید خودمو بکشم عقب، باید مخالفتم و یه جوری نشون می دادم. نمی شد که یهو بی مقدمه بیاد و من و ببوسه. اما جای همه این کارها فقط ناخوداگاه چشمام رفت سمت لباش. لبهای درشت و قشنگی داشت. با یه فرم زیبا. برجسته بود انگار لبش می خواست که حتما" دیده بشه. دیگه چشمام داشت کج می شد بس که به لبهاش نگاه کردم و لباش نزدیک و نزدیکتر شدن. ناچاری مجبور شدم نگاهم و از لبهاش بگیرم و به چشماش بدوزم. یه جور خاصی نگاه می کرد. خدایا اگه بلد بودم بفهمم تو نگاهش چیه چقدر خوب بود. می دونستم چرا خودمو عقب نمیکشم چرا هنوز ایستادم و منتظرم.... آره من منتظر بودم که ببینم شروین چه جوری میبوستم. واقعا" کنجکاو بودم بدونم بوسیده شدن چه جوریه. همیشه از پسرا دوری کرده بودم همیشه ازشون متنفر بودم اما این دلیل نمیشد که نخوام بدونم یه بوسه چه جوریه. اونم شروین. واقعا" کنجکاو بودم بدونم شروین چه جوری یه نفرو می بوسه. کسی که به داشتن دوست دخترای متعدد معروف بوده پس تجربه زیادی داشته. همینها باعث می شد که از جام تکون نخورم. اما چرا انقدر طول کشیده؟ پس چرا من چیزی حس نمی کنم؟ چشمم به شروین بود اما غرق فکر کردن بودم جوری که اصلا شروین و نمی دیدم. وقتی از فکر شروین بیرون اومدم یه جفت چشم سورمه ای که توش رگه های سبز و قهوه ای داشت جلوی چشمام بود. یه جورایی خوشحال بودن. بازم این چشم هفت رنگ متعجبم کرده بود. نگاهمو از چشمای شروین گرفتم و با کمال تعجب چشمم خورد به آرشام که پشت سر شروین ایستاده بود و با دستای مشت شده و صورت کبود به ماها نگاه می کرد. نفسی با حرص بیرون داد و پشت کرد و به سمت ویلا
1401/11/18 11:50رفت. خدایا تازه منظور شروین و از این کارش می فهمیدم. بوسیدنی در کار نبود. این حرکت و انجام داده بود تا آرشام و مثل خود من به اشتباه بندازه که ما در حال رد و بدل عشقی هستیم تا حسابی بسوزونتش. باید از حرص خوردن آرشام خوشحال می شدم. باید از اینکه بدون اینکه واقعا" کاری بکنم تونسته بودم آرشام و عصبی کنم شاد می بودم. باید از شروین که وانمود به بوسیدن کرده بود بدون اینکه کاری بکنه ممنون باشم اما..... نبودم.... خوشحال نبودم..... نمی دونم از چی؟ ..... از نمایشی بودن کارمون..... از اینکه بوسیدنمون تقلبی بود؟..... از اینکه این همه کنجکاویم بدون جواب موند؟..... از اینکه خودمم باورم شده بود که شروین می بوستم؟.... از اینکه نبوسیده بود؟..... عصبی بودم؟؟؟ ناراحت بودم؟؟؟؟ کلافه بودم؟؟؟؟؟ واقعا" نمی دونستم چه حسی دارم. شاید بیشتر از اینکه بی حرکت و منتظر ایستاده بودم ناراحت بودم. باید یک کاری می کردم. معنی نداشت که مثل ماست اینجا بایستم. بی اختیار دستم بالا اومد و کشیده آروم بیشتر در حد نوازش به صورت شروین زدم. اونقدر خودم از این حرکتم تعجب کردم که ناخوداگاه همزمان با کشیده یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم رفت جلوی دهنم تا صدای هههههههههههه بلندی که از دهنم داشت بیرون میومد و خفه کنم. چشمای ناباور شروین بهم خیره شده بود. دستاش از دور صورتم شل شد و دست راستش به سمت گونه اش رفت و با بهت گونه ای که سیلی خورده بود و گرفت و گفت: این برای چی بود؟ خودمم نمی دونستم فقط تو اون لحظه ذهنم فرمان داد که یک کاری بکنم و تنها چیزی که تو اون ثانیه یادم اومد صحنه بوسیده شدن ناخواسته دخترا تو فیلما بود که بعد از بوس یه کشیده هم زیر گوش پسره می زدن. حالا من خر هم همون حرکت وانجام داده بودم و حالا داشتم خودم و لعنت می کردم که بابا ابله پسره که تو رو نبوسید، جو فیلم گرفتتت. حالا چی جوابش و می دی؟ پرو پرو تو چشماش نگاه کردم و با یه اخم سعی کردم خودمو عصبانی نشون بدم. من: دفعه آخرت باشه که من و تو این موقعیتها قرار می دی. این و گفتم و با آخرین سرعتم از کنار شروین رد شدم و تند خودم و به اتاقمون رسوندم. در اتاق و بستم و بهش تکیه دادم. سر خوردم و نشستم پشت در. زانوهام و تو بغلم گرفتم. واقعا" که دیونه ام این چه کاری بود که من کردم؟ ابلهانه ترین کار ممکن بود. نمی دونم چقدر تو اون حال نشستم و خودمو سرزنش کردم فقط وقتی به خودم اومدم که حس کردم یکی داره در و از بیرون هل می ده. خودمو کنار کشیدم. در باز شد و شروین متعجب تو اتاق سرک کشید. یه نگاهی به کل اتاق انداخت و وقتی من وپشت در دید اومد تو اتاق و دست تو جیب گفت: پشت در نشسته بودی ؟ چرا؟
1401/11/18 11:50شونه هامو بالا انداختم. من: همین جوری. شروین: پاشو حاضر شو می خوایم بریم بیرون. من: کجا؟ شروین: چه فرقی می کنه؟ حاضر شو. از اتاق رفت بیرون و من سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
1401/11/18 11:50ادامه دارد...
1401/11/18 11:51#پارت_# پانزدهم
رمان_#باورم_کن?
انقدر استرس داشتم که مدام با دندونم از داخل لپمو می جوییدم و تیکه تیکه پوستش و می کندم. انقدر این کارو کردم که خون اومد. مجبوری یه دستمال فرو کردم تو دهنم. لپم باد کرد. عمل خیلی طولانی بود. بایدم می بود خیلی عمل سختی بود. از بس به رژه رفتن مهام نگاه کرده بودم سر گیجه گرفته بودم. مونده بودم این پسر جونی تو پاهاش مونده که راه می ره؟ بابای بدبختش و فرستاده بود خونه که آروم تر باسشه اما چه آرومیه باباش که دلش طاقت نمیاورد هر 5 دقیقه زنگ می زد می گفت چی شد آوردنش بیرون ؟ باباهه فکر کرده دارن آپاندیسشو در میارن. مدام تو دلم دعا می کردم و هی با بندای انگشتم صلواتام و می شمردم. کلی نذر کرده بودم که عمل خوب پیش بره. اضطراب و نگرانی خفه ام کرده بود. از انتظار کشیدن و دلشوره داشتن متنفر بودم واسه همینه ام همیشه سعی می کردم به چیزهای بد فکر نکنم. اخم کرده بودم و با تمرکز صلوات می فرستادم. موبایلمو خاموش کرده بودم و ساعتمم خونه گذاشته بودم. می دونستم که اگه دستم باه هر 30 ثانیه نگاش می کنم و بدتر عصبی می شم. خیلی گذشت که دیدم در اتاق عمل باز شد و یه پرستار اومد بیرون. بعد یکی دیگه . بلند شدم ایستادم. مهام سریع خودش و رسوند به پرستاره و با دلهره پرسید: چی شد خانم؟ عمل چه طور بود. خانمه فقط سرش و انداخت پایین و گفت: دکتر احتشام دارن میان خودشون بهتون میگن. بعدم راهش و گرفت و رفت. وا این چرا همچین کرد؟ من و مهام مات مونده بودیم یعنی چی شده بود که شروین باید به ما می گفت و این نمی تونست بگه. منتظر چشم به در اتاق عمل دوختیم. چند تا دکتر و پرستار اومدن بیرون. هیچ کدوم جوابمون و ندادن. این شروین زلیل شده هم گذاشت آخر از همه اومد بیرون. تا پاشو گذاشت بیرون در من و مهام پریدیم جلوش. یکم ترسید و یه قدم رفت عقب. یه چپ چپ نگاهمون کرد و گفت: این چه مدلشه. مهام با حرص و نگرانی: شروین جان مادرت حرف بزن ببینم چی شد؟ مامانم حالش خوبه؟ زنده است؟.... بیچاره بد بغض کرده بود و نتونست دیگه چیزی بگه. شروینم انگار می خواست بله سر عقد بگه که ناز می کرد. یه نگاه جدی به من و یه نگاهم به مهام کرد. اه چقدر این لحظه از این نگاش بدم میومد. خوب دهن باز کن بنال دیگه جوون مردم پس افتاد. شروین: ما همه تلاشمون و کردیم. خیلی سخت بود اما همه توده رو در آوردیم. عمل خوب بود و حال مادرت خوب ولی باید صبر کنید تا بهوش بیاد تا بتونیم نتیجه نهایی و اعلام کنیم. مهام پرید و شروین و با ذوق بغل کرد و اون هیکل و یه دور دور خودش جرخوند. منم مثل منگلا با دهن باز داشتم این صحنه رو نگاه می کردم. یه لحظه ننه مهام یادم رفت داشتم فکر می کردم این
1401/11/19 17:48مهام چه جوری این هیکل و بلند کرد و چرخوند. مهام با ذوق شروین و پایین گذاشت و 6-7 تا ماچ آبدار ازش کرد و مدام هی میگفت: دمت گرم شروین ماهی مدیونتم. جبران می کنم جبران می کنم. از مهام این مدلی دمت ممت گفتنا بعید بود پیداست تو حال خودش نیست. با یه لبخند عریض گفت: من برم زنگ یزنم خونه که بابا رو از نگرانی دربیارم سکته نکرده باشه خیلیه. این و گفت و دویید سمت راهرو. من همون جور با چشم رفتن مهام و دنبال می کردم و گفتم: وا مگه می خواد بره از تلفن سکه ای زنگ بزنه؟ موبایلش که همراهشه از همین جا زنگ می زد دیگه. شروین اومد جلوم ایستاد و دیدم و کور کرد. سرمو بلند کردم ببینم چرا جلوی من وایساده. چشمم به صورتش افتاد دیدم یه لبخند رو لبشه. شروین: موندی..... شونه امو بالا انداختم و گفتم: مگه قرار نبود بمونم؟ گفتم که می مونم. شروین یه لبخند قشنگ بهم زد و یه نگاه قشنگتر بهم انداخت. یه لحظه برق از سرم پرید. این پسره این نگاهش و کجا نگه داشته بود که من تا حالا ندیده بودم؟ انقدر مدل نگاه کردنش قشنگ بود که من مثل مجسمه خشک شده بودم و میخ چشماش زل زده بودم بهش. هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم فقط دوست داشتم همون جا بایستم و بهش نگاه کنم. اونقدر غرق نگاهش شده بودم که نفهمیدم دستش و آورده و گذاشته رو گونه ام. فقط وقتی اخمش رفت تو هم به خودم اومدم. شروین: صورتت چرا این جوریه؟ هنوز گیج نگاهش بودم. بی تفاوت گفتم: چه جوریه؟ شروین دستش و نرم رو گونه ام کشید و گفت: چرا صورتت باد کرده؟ تازه یاد دستمالی افتادم که چپوندم تو دهنم. سریع یه دستمال از جیبم در آوردم و گرفتم جلو دهنم و دستمال تو دهنم و تف کردم توش. شروین فقط با اخم به کارهای من نگاه می کرد. دستمال تو دهنم خونی بود. شروین که چشمش به خونها افتاد اخمش بیشتر شد و گفت: دهنت خون اومده؟ یکم هول شدم. چی بگم بگم مثل چی گونه امو جوییدم؟ خواستم ساکت باشم که اخمش دهنم و باز کرد. یه لبخند دندون نما بهش زدم و چشمام و ریز کردم و سعی کردم مهربونترین قیافه امو نشونش بدم . شروین فقط گیج به کارهای من نگاه می کرد. من: استرس داشتم گونه امو از تو جوییدم خون اومد. چشمای شروین گشاد شد. سریع بهم نزدیکتر شد و با دست دهنم و باز کرد و گوشه لبم و گرفت و به حلقم و گونه ام از تو دهن نگاه کرد. اونقدر گیج شده بودم از کارش که مبهوت نمی تونستم عکس العمل نشون بدم. با یه دستم دستش و گرفته ام که دهنمو ول کنه اما مگه ول می کرد؟ با همون دهن باز گفتم: ول کن دهنمو کندیش. من لازمش دارم. حالا تصور کن با دهن باز یه زبون تو هوا تکون بخوره و یه چیزایی بلغور کنه. از طرفی هم هی من تکون می خوردم و ناراحت که
1401/11/19 17:48همین یک کارم مونده بود که این شروین تا زبون کوچیکه امو ببینه. تکون خوردن سر من و حرکت سر شروین که کج و کوله می کرد تا ببینه چه بلایی سر لپم آوردم یه جوری بود که یکی اگه رد میشد فکر می کرد ما داریم ماچ کاری می کنیم با هم. این خنگه ام مگه می فهمید که اینجا بیمارستانه و براش بد میشه ول نمی کرد دهنمو. یهو شروین پقی زد زیر خنده و آروم دهنمو ول کرد. شروین: چرا همچین کردی با خودت دختر. دستم رو گونه ام بود و ماساژش می دادم. تو همون حالت گفتم: خوب نگران بودم. شروین پوفی کرد و گفت: چون نگران بودی باید خودت و ناقص می کردی؟ یه چشم غره بهش رفتم و لبامو جمع کردم و دلخور گفتم: معیوب خودتی. یه لبخند خبیث زد و گفت: من کی گفتم معیوبی خودت حرف تو دهن من می زاریی. من: چیشششششششش برو کنار بابا بزار رد شم. با دست زدمش کنار که برم. شروین: کجا می ری؟ بدون اینکه برگردم گفتم: می رم خونه آقای دکتر باید به طراوت جون خبر خوش و بدم. تو همون حالت دستمو بلند کردم و یه بای بای کردم. من: خونه می بینمت دکتر قطبی. کلمه آخرم باعث شد چشماش گرد بشه اما من دیگه وا نستادم ببینم چی کار میکنه. -------------------------------------------------------------------------------- با ذوق رفتم تو خونه انقده هیجان داشتم که از همون دم در خانم و صدا کردم. من: طراوت جون ................ طراوت جون ........... تنهایی کل عمارت و رو سرم انداخته بودم. انقدر بلند سرو صدا کردم که یهو مهری خانم و چند تا از خدمتکارها از آشپزخونه و همزمان با اونا طراوت جون و پشت سرشم مهیار و ملیسا و ماکان و آتوسا و آرشام و فرناز از تو سالن اومدن بیرون. با دیدن نوه های احتشام یه لحظه خشکم زد. اینا کی برگشته بودن؟؟؟؟ خانم احتشام: آنید چی شده؟؟؟؟ عمل چی شد؟ شروین کجاست؟ خانم شقاوت چه طور شد؟ از بهت در اومدم دوباره نیشم باز شد. با ذوق رفتم و طراوت جون و بغل کردم و دو سه تا ماچش کردم. من: تموم شد عمل تموم شد. شروین کارش حرف نداره. خانم شقاوتم حالش خوبه. یعنی باید به هوش بیاد تا نتیجه نهایی معلوم بشه ولی تومور و کلشو در آوردن. خانم احتشام یه نفس راحت کشید و سرشو بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت. کلی نذر کردم تا عمل موفقیت آمیز باشه. ملیسا و مهیار و فرناز با هم گفتن: ایول شروین ............. ماکان با یه لبخند گفت: پس بالاخره دست به تیغ شد. آتوسا با عشوه گفت : باید جشن بگیریم. شادی و رضایت و تو صورت همه می شد دید. چه خانواده ای بودن. چقدر نگران همدیگه بودن. حتی آتوسا. شاید با من که غریبه بودم بد بود اما هوای خانواده اش و داشت. نه فقط شروین که ازش خوشش میومد. تو این مدت دیده بودم هوای ماکان و مهیارم داره. شاید اونقدرا که وانمود
1401/11/19 17:48میکنه دختر بدی نباشه. هر چی هم خوب باشه زیادی کنه و آویزون شروینه خوش ندارم ببینم چسبیده به شروین. اوهه چه غیرتی هم می شم واسه شروین. با خنده و شادی رفتیم تو سالن. ساعت 10 بود. مهیار زنگ زد به شروین و اونم گفت که نزدیکای خونه است. کلی سفارش داده بودم به مهری خانم . کیک و چند جور غذا و کلی دسر و مخلفات. یه سری شون و درست کرده بودن یه سری شونم از بیرون گرفته بودن. می خواستم شروین امشب و شروع دوباره اش و یادش بمونه. تا صدای ماشین و از تو باغ شنیدیم همه حاضر و آماده منتظرش موندیم. تا شروین پاش و گذاشت تو سالن یهو کلی ترقه و سوت و از این چیزا که می ترکه و کلی کاغذهای رنگی می ریزه رو سر ملت و کلی کاغذای براق و خلاصه شروین نگو یه گوله براق و رنگی بگو. حسابی کپ کرده بود. بیچاره انتظار این کارو ازمون نداشت مخصوصا" که انتظار دیدن بچه ها رو هم نداشت. مات مونده بود و با یه لبخند غافلگیر شده نگاهمون می کرد. اول طراوت جون رفت جلو و شروین و بغل کرد و بوسیدش. طفلی طراوت جون تو چشماش اشک جمع شده بود. شروین یکم طراوت جون و تو بغلش نگه داشت تا آروم بشه. بعد از طراوت جون یکی یکی نوه های احتشام از ماکان و مهیار وآرشام تا دخترا رفتن جلو و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن. با لبخند داشتم به ابراز احساساتشون نگاه می کردم که چشمام قفل شد تو چشمهای شروین که داشت مهیار و بغل می کرد. چشمش به من بود و با یه لبخند نگاهم می کرد. بعد مهیار فرناز اومد و بغلش کرد. در تمام مدت شروین به من نگاه می کرد. برام عجیب بود. وا این چرا همچین نگاه می کنه؟ چیه این همه آدم و بغل کردی کمته منم می خوای؟ بچه پرو. جدیدا" داشت هیز می شد. باید مراقبش می بودم. از آرشام خطرناکتر می زنه. یه پشت چشم بهش نازک کردم. که لبخندش و بیشتر کرد. این چه جدیدا" خوش خنده شده بود. پس اون شروین قطبی یخ کجاست؟؟؟؟؟ بعد یه استقبال گرم همه رفتن سمت سالن و جای همیشه گیمون . منم با لبخند رفتن همه رو نگاه می کردم. شروین آخرین نفر بود که از کنارم رد شد. من ایستاده بودم که برم تو آشپزخونه که بگم شربتو بیارن که با کیک بخوریم. شروین اومد از کنارم رد شد و آروم گفت: یادت باشه نیومدیا.... من با چشمای گرد و فک زمین خورده مونده بودم متعجب. این پسره کی این مدلی زبون وا کرده بود؟ یعنی واقعا" منظورش این بود که من بیام بغلش کنم؟ شایدم باید این کارو می کردم ناسلامتی دوست دخترش بودم. حتما" این کار عادی بود. اه من چرا یادم رفت فیلم بازی کنم. پس بگو چرا نیش آرشام و آتوسا تا بنا گوش باز بود. من سوتی داده بودم حسابی. سوتی دادم که دادم مگه دفعه اولمه. اصلا" جلوی طراوت جون من روم میشه
1401/11/19 17:48فیلم در آرم. شونه امو انداختم بالا و بی تفاوت رفتم تو آشپزخونه. دستورو دادم وبرگشتم تو سالن. به جمع نزدیک شدم. طراوت جون رو مبل همیشگیش نشسته بود و شروینم رو یه مبل سه نفره کنارشم یه طرف آتوسا تو حلقش نشسته بود یه طرفشم ماکان بود. دختره تف باز زالو شد به شروین شیطونه میگه برو گیساشو بکش. فکر میکنه ندیدم موقع بغل کردنش چه جوری چسبید به شروین و دستش و گذاشت رو سینه اش . بغلتو که کردی دیگه دست زدن و نازو نوازش کردنت چی بود. دختره گیس بریده چشم سفید. داشتم تو دلم به آتوسا بد و بیراه می گفتم و همون جورم با چشم دنبال یه صندلی می گشتم که بشینم که صدای خانم احتشام متوقفم کرد. احتشام: انید دخترم چرا اونجا ایستادی بیا بشین کنار شروین. من و می بینی قفل کردم موندم چی کار کنم. فقط گنگ به طراوت جون نگاه کردم که دیدم یه چشمک کوچولو بهم زد. از زور تعجب ابروهام ناخوآگاه رفتن بالا. اما خوب طراوت جون اجازه رو صادر کرده بود تعلل جایز نبود. خیلی ریلکس یه لبخند ملیح زدم و رفتم سمت شروین که یا یه لبخند که به زور داشت کنترلش می کرد که در همون حد لبخند بمونه و قهقهه نشه نگاهم می کرد. صاف رفتم سمت راست شروین همون سمتی که آتوسا نشسته بود. حالا این دختره همچین دست انداخته بود دور بازوی شروین و چسبیده بود بهش که مگسم از بینشون رد نمی شد. منم همون جور شیرین رفتم جلو و خیلی عادی با دستم این دو تا رو زدم کنار. البته دختره آویزون دست شروین و ول نمی کرد دیگه آخرش مجبور شدم یه جورایی هلش بدم و پرتش کنم اون سمت تا جدا شه. این که شوت شد یه طرف منم ریلکس نشستم بینشون. با باسنمم مدام می زدم به آتوسا که خودشو بکشه اون سمت تر که جام باز تر بشه. تو جام یکم خودمو تکون دادم تا از راحتیش مطمئن بشم. در تمام مدت صورتم خیلی جدی بود و فقط اون لبخند ملیح رو لبم بود. جام که خوب شد سرمو بلند کردم که چشمم خورد به صورتهای کبود شده بچه ها. ابروهام رفت بالا که یعنی شما دیگه چه مرگتونه که یهو با قهقهه طراوت جون بقیه هم پقی زدن زیر خنده. طراوت جون میون خنده اش گفت: این آنیدم سر شروین غیرت داره، خوب دوست پسرشه . نهههههههههههههههههههههههه هههههه........................ با دهن باز یه نگاه به طراوت جون و یه نگاه به شروین کردم که شروین آروم زیر گوشم گفت: نترس بابا مامان طراوت از خودمونه. من همون روز اول همه چیز و بهش گفتم. این پسره هم بدتر ننه بزرگ زلیل بودا. اما حال می کردم با طراوت جون، خیلی روشن و پایه بود. این وسط فقط آتوسا و آرشام داشتن می مردن از حرصو تو دل منم عروسی بود از چزوندن این خواهر و برادر. مهیار رفت و با یه بطری شامپاین
1401/11/19 17:48برگشت و گفت به سلامتی شروین و شروع دوباره اش و همچین این چوب پنبه ی این شامپاینرو فرستاد هوا که من فقط دو ساعت تو آسمون دنبالش می گشتم آخرم نفهمیدم کجا رفت. همه یکی یه گیلاس دستشون گرفته بودن و می خوردن. منم فقط مثل منگلا نگاشون می کردم. مهیار یه تعارف بهم زد که من گفتم: ممنون نمی خورم. حالا برام مهمم نبود بخورم نخورما اما در هر حال آب پرتغال و ترجیح می دادم به اینی که اینا می خوردن به نظرم این گیلاسا فقط واسه ژست گرفتن قشنگ بود دوست داشتم برم دوربین و بیارم گیلاس به دست عکس بگیرم چه مدلایی میشه واسه عکس. البته به جز شامپاین کلی شیشه میشه ی، دیگه هم بود. کلا" خانم احتشام یه بار کوچیک داشت تو سالن که من هیچ وقت ندیدم کسی ازش استفاده کنه. بیشتر به نظرم واسه قشنگی بوده حالا این نوه های احتشام داشتن دخلشو در میاوردن. یه یه ساعتی به جشن و خوش و بش و آهنگ و بزن و برقص گذشت. من که خوابم گرفته بود. بیچاره شروین که 10 ساعت واسه عمل سر پا بود و شب قبلشم کم خوابی داشت. مطمئنن الان هلاک بود اما به روی خودش نمیاورد. خانم احتشام اشاره کرد که برم بگم میز شام و بچینن که شروین بیچاره بتونه زودتر بره یکم استراحت کنه. از جام بلند شدم. هر کی سرش به کار خودش بود. یا رو مبل نشسته بودن و گیلاس مینداختن بالا یا می رقصیدن یا با آهنگ می خوندن. شروینم وسط داشت با ملیسا می رقصید. خوب ملیسا اشکال نداره فقط آتوسا مورد داره نباید باهاش برقصه. رفتم تو آشپزخونه و به مهری خانم گفتم و برگشتم. نرسیده به در سالن بودم که آرشام اومد بیرون. -------------------------------------------------------------------------------- نگاش کردم یه مشکلی داشت. درست راه می رفت اما شل بود. چشماشم قرمز بود. دستهاش تو جیبش بود. من و که دید یه لبخند گشاد تحویلم داد. بی توجه بهش و لبخندش اومدم از کنارش رد شم برم تو سالن که صدام کرد. توجه نکردم. یهو دستمو کشید و پرتم کرد سمت مخالف سالن. وای خدا این چه مرگشه. چرا همچین می کنه. آرشام: می دونی خوشم نمیاد بی توجهی ببینم بازم بهم کم محلی میکنی؟ همچین عصبی و با یه اخم غلیظ این و گفت که چشمهام گرد شد. انگار زنی نامزدی چیزیش بودم. تا جایی که یادم میاد آرشام همیشه خوش اخلاق بود و با لبخند کارهاش و انجام می داد. یکیم می خواست خر کنه با لبخند خر می کرد. تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش. با اخم گفتم: دلیلی نداره بهت توجه کنم. انتظار بی خود داری. قدم به قدم بهم نزدیک شد. من وسط سالن ورودی ایستاده بودم و تکون نمی خوردم. خوشم نمیومد هی اون یه قدم ور داره من یه قدم برم عقب معنی نداشت. بزار بیاد جلو ببینم دردش چیه. آرشام اومد جلوم.
1401/11/19 17:48انقدر عصبانی بود که هیچی حالیش نبود. جلوم ایستاد چفت دستاش و بالا آورد و کوبونت رو سینه ام که با ضربه اش 6 قدم رفتم عقب تر. یعنی تعادلمو از دست دادم و مجبوری پرت شدم عقب. با لحن بد و عصبی گفت: که خوشت نمیاد آره؟ دوباره اومد جلوم و با جفت دستاش هلم داد عقب. آرشام: دلیلی نداره آره؟ بازم پرت شدم چند قدم عقبتر. ای خدا این چرا وحشی بازی در میاورد؟ الهی جفت دستات از آرنج بشکنه. دردم اومد الاغ. زبونمم قفل شده بود و صدام در نمیومد. اونقدر از کاراش شکه شده بودم که نمی دونستم چی کار کنم. یه ضربه دیگه. پرت شدم عقب و محکم خوردم به دیوار. آرشام: چه جوریاست خوشت میاد شروین و تحویل بگیری. بغلش کنی، ببوسیش، براش غیرتی بشی ((یهو دادی زد که تو صدای آهنگ تو سالن گم شد اما گوش من و کر کرد.)) کارهایی که برای من هیچ کدومش و نکردی. حتی نزاشتی دستتو بگیرم . یه بار نشد از یه دختری تعریف کنم و تو عکی العمل نشون بدی حتی شده یه چشم غره کوچولو. آرزو به دلم موند یه بار بهم بگی دلت برام تنگ شده. یه بار بگی خوشحالم دیدمت. 6 ماه دنبالت بودم، من و ندیدی. 7 ماه التماست کردم نشنیدی. به عشق تو، تو اوج مریضیم از بیمارستان با چه مکافاتی فرار کردم که یه نظر تو رو ببینم دریغ از یه گوشه چشم. باید حتما" به پات میوفتادم تا من و می دیدی؟ باید جلوت زانو می زدم تا دردمو بفهمی؟ اون روز که رسوندیم بیمارستان مرگ و جلوی چشمهام دیدم اما خوشحال بودم چون تو کنارم بودی. چون تو چشمای تو نگاه می کردم. چون بالاخره من و دیده بودی. وقتی بعدش بهم اجازه دادی که مثل یه راننده در خدمتت باشم دنیا رو بهم دادن. رو ابرا سیر می کردم. برام عجیب بود که چرا از تو خوشم اومده. خیلی معمولی بودی. زیبایی فوق العاده ای نداشتی. قیافه ات بیشتر آروم بود اما مهربون. برخلاف قیافه آرومت شیطون بودی از دیوار راست بالا می رفتی و به احدی محل نمی دادی. وقتی این کاراتو می دیدم وقتی می دیدم که فقط همه رو دست می ندازی و مسخره می کنی بدون اینکه به هیچ کدوم پا بدی مشتاق تر می شدم. من تو رو می خواستم. باید مال من میشدی. من کم دوست دختر نداشتم یکی از یکی خوشگلتر. به هر *** پیشنهاد می دادم بی برو برگرد قبول می کرد. تو مدرسه اتون تو کلاستون با هر کی دوست می شدم یه جورایی از زیر زبونشون در مورد تو می پرسیدم. اونقدر این کار و کرده بودم که تو رو از خودتم بهتر می شناختم. می دونستم به مرد جماعت نگاه نمی کنی. می دونستم شیطونی. می دونستم چه جوری فکر می کنی. که به دست آوردنت از رسیدن به قله قافم سخت تره. برای همینم میومدم دنبالت. بی حرف بدون نشون دادن خودم. می دونستم کنجکاوی . ( یه
1401/11/19 17:48خنده ای کرد ) هر کسی که در موردت حرف می زد اولین چیزی که می گفت این بود که شیطون و فضولی. منم از همون استفاده کردم. می دونستم اگه هر روز دنبالت بیام بالاخره حس کنجکاویت بهت غلبه می کنه. فکر می کردم روز دوم بهم توجه کنی اما دریغ. ( یه قدم اومد جلو) تو من و ندیدی، توجه نکردی. نه روز دوم نه هفته دوم و نه ماه دوم. دیدنت و دنبالت اومدن با ماشین برام شده بود عادت. از نفس کشیدن برام واجب تر شده بود. اون روز که هوا یهو بارونی شد و با پا رفتی تو گودال دیگه طاقت نیاوردم. شیشه رو دادم پایین و بهت گفتم افتخار میدید برسونمتون. چشمای متعجبتو دیدم. بهت و حس کنجکاوی و دیدم. وقتی اومدی سوار بشی مطمئن بودم که فقط برای کنجکاویته و درست حدس زدم. وقتی بی مقدمه گفتی عینکتو بردار می خواستم قهقه بزنم و بی اختیار این دختر تخسو فضولی که جلوم بود و بغل کنم. خیلی خودمو کنترل کردم. وقتی باهام دوست شدی انقده ذوق داشتم که شبها به زور خوابم می برد مدام چشمم به ساعت بود که زود صبح بشه بیام دنبالت. میومدی، می نشستی، می گفتی، می خندیدی، دستم می نداختی همه اش برام شیرین بود اما.... ( یه قدم اومد جلو) اما من و نمی دیدی. لبخندمو محبتمو عشقمو نمی دیدی. برات یه دوست بودم مثل هم کلاسیهات مثل همونایی که هر روز باهاشون از مدرسه تا خونه می رفتی. من و به چشم یه مرد نمی دیدی. یه دوست بودم خیلی عادی. ( یه قدم دیگه اومد جلو. رو به روم به فاصله یه قدم ایستاد) هر چی تو کمتر من و میدیدی من بیشتر می خواستمت. کم محلیهات و می دیدم و نادیده گرفتنات و میدیدم و برای ارضا حس خودم برای دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن می رفتم با بقیه دوست می شدم. کمبودایی که از طرف تو داشتم و با بقیه جبران می کردم. گذشت تا روزی که کار بابام تموم شد و باید بر می گشتیم آمریکا. نمی خواستم ، نمی خواستم برم. می خواستم بمونم می خواستم با تو باشم حتی اگه شده یه دوست. اما نشد. نتونستم. نه بابا راضی می شد بمونم نه تو یه کوچولو بهم توجه می کردی. روز آخر یادته؟ یادته هر دختری و که می دیدم ازش تعریف می کردم به امید اینکه تو یکم غیرتی بشی. مثل همون کاری که با آتوسا کردی. اما دریغ از یه کوچولو عکس العمل بدتر تو هم باهام همراهی می کردی و از دختره تعریف می کردی گاهی هم مسخره اش می کردی. اون روز فهمیدم که من برای تو هیچی نیستم اون همه محبت و ابراز احساساتم برای تو هیچی نبود . نخواستی ( با قدم فاصله رو کم کرد).... ندیدی ( چسبید به من و منم چسبیدم به دیوار)..... نابودم کردی ( سرشو آورد جلو . درست جلوی صورتم) ..... سوختم ( به چشمهام نگاه کرد) در حسرت یه نگاهت.... تشنه موندم ( به لبهام
1401/11/19 17:48خیره شد) در حسرته یه بوسه.... صورتش خیلی بهم نزدیک بود نفسهاش به صورتم می خورد. نفسهاش گرم بود اما من ...... من سرد سرد بودم یه تیکه یخ..... گیج حرفاش بودم .... نمی تونستم باور کنم .... یعنی آرشام من و دوست داشت؟؟؟؟ یه دوست داشتن واقعی؟؟؟؟؟ از این که فهمیدم دوستم داره تنم گرم شد. یه حس خوبی بهم دست داد. یه لبخند اومد گوشه لبم. آرشام تو سکوت تو فاصله خیلی کمی حرکاتم و جز به جز زیر نظر داشت. لبخندمو که دید لبخند اومد رو لبهاش. صورتش نزدیکتر شد بهم. تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آرشام ..... -------------------------------------------------------- با یه لبخند عظیم با ذوق گفت: جانم...... نگاهم تو نگاهش بود لبهام از هم باز شد و آروم گفتم: تو من و دوست نداشتی و نداری، تو من و می خوای چون تنها کسی بودم که بهت توجه نکردم. تنها کسی بودم که در برابر جذبه و پول و ماشینت بی توجه بودم. تو من و می خوای چون جزو کلکسیون دوست دخترات نبودم. تو من و دوست نداری. دوست داشتن خیلی قشنگ تر از چیزیه که تو تعریفش کردی. محبت و عشق این نیست که تا بی توجهی و کم محلی دیدی بری با یکی دیگه جبرانش کنی. این هوسه؛ گناهه؛ خیانته. با دست هولش دادم کنار. با چشمهای متعجب بهم خیره شده بود. یه پوزخند بهش زدم و گفتم: بی خودی با وجود کثیفت عشق و به لجن نکش. دوست داشتن و توجه به این معنی نیست که بپری بغل طرف و چلپ و چلوپ ماچش کنی و هی بوس و لب و بری تو آغوشش و ناز و عشوه بیای. خیلی مقدس تر از فکرای ناپاک توئه.... با نفرت نگاهش کرد. از کنارش رد شدم. یهو دستم کشیده شد و محکم کوبیده شدم به دیوار. آرشام چسبید بهم و منو به دیوارمنگنه کرد. سعی کردم با دستهام هلش بدم کنار. دستهامو گرفت و آورد دو طرف شونه هامو قفل کرد به دیوار. انقدر محکم فشارم می داد هم منو به دیوار و هم مچ دستمو با دستهاش که نفسم بند اومده بود. خواستم جیغ و داد کنم و کولی بازی در بیارم اما مگه فایده ای هم داشت؟ صدای آهنگ اونقدر بلند بود که حتم داشتم کسی صدای داد و فریاد منو نمیشنوه. آرشام با اخم تو چشمهام نگاه کرد. با لحن بدی گفت: که مثل قاطر جفتک می ندازی. خواستم با زبون خوش راضیت کنم هر چی تو دلم بود و بهت گفتم اما تو... تو مسخره ام کردی. که دوست داشتن من هوسه آره؟ یک هوسی نشونت بدم که معنی واقعیش و حس کنی. نه دیگه هر چی خانمی کرده بودم و آبرو داری کردم کافی بود. دیگه نمی شد خفه خون گرفت. مرتیکه آشغال بو گندو ( خدایی دهنش بوی بدی می داد با اون همه مایعات الکلی که ریخته بود تو حلقش) همچین خیز برداشته بود واسه لبهای بدبخت من که مطمئن بودم که اگه بهشون برسه کارم ساخته است و دیگه این لبها برای من لب بشو
1401/11/19 17:48نیست. برای نجات لب و لوچمم که شده دهنمو تا جای ممکنه باز کردم و همچین صدایی از گلوم به صورت جیغ کشیدم که بدتر از آژیر خطر تو زمان جنگ بود. آرشام که اصلا" انتظار یه همچین جیغی رو از دختر متینی مثل من سراغ نداشت یه لحظه هنگ کرد و قفط مات به من نگاه کرد. منم سوء استفاده گر وسط گیج شدن اون دو سه بار دیگه هم آژیر خطرمو کشیدم. آرشام به خودش اومد و با یه اخم غلیظ اومد سمت لبهام اما من صورتمو کج کردم و اونم کنف شد لبهاش رفت رو گونه ام جای لبهام هر چند اونم چندش بود. عوقم گرفته بود. خدایا غلط کردم به جون خودم فهمیدم هر بوسه ای فاز نمی ده . این یکی که جای فاز تهوع میده خدایا خودت یه جوری نجاتم بده. شروین جونم جیگر کجایی که آنیدت خفه شد. آرشام با حرص یه دستش و گرفت به صورتم و همچین فشار داد که لپام جمع شد و لبم قلوپ زد بیرون. چه لبهامم واسه خودش غنچه کرده بود بی شخصیت الاغ. یه لبخند خوشحال زد که دوست داشتم تف کنم تو صورتش. هر چی هم تقلا می کردم نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم. مثل خرس زورش زیاد بود میمون. با همون لبخند خوشحال اومد سمت لبهای غنچه شده ی من. منم کماکان زور می زدم و با اون لبها سرو صدا می کردم. دیگه چشمهام و بستم و گفتم بمیری آنید که لباتو آک نگه داشتی برای ارازل و اوباش احتشام. حالا خوبه قبلش یه احتشام خوب و با فرهنگ افتتاحش کرد. بغضم گرفته بود و دیگه کاری ازم بر نمیومد. نمی خواستم آرشام ببوستم اما چی کار می کردم مثل موش تو چنگش گیر افتاده بودم. حس می کردم که آرشام بهم نزدیک شده گرمای نفسش تو حلقم بود. یهو دستاش از دور دستم جدا شد و تنش از رو تنم کنده شد و منم از دیوار جدا شدم و درجا چشمام و باز کردم. شروین کتف آرشام و گرفت و کشیدش سمت خودش و از من جداش کرد و تا آرشام برگشت سمت شروین یه مشتی از ناکجا اومد و خورد تو فک آرشام که آرشامو نقش زمین کرد. شاید همه این گیر افتادنا و تقلا کردنا و جیغ گشیدنای من دو دقیقه هم نشده باشه اما مشت خوردن آرشام کمتر از دو ثانیه طول کشید. یه ذوقی کردم که آرشام مشت خورد که نگو هیجانم بیشتر از این بود که فرشته ام نجاتم داده بود. قربونش برم چه مشتی هم زده بود بهش. ظاهرن با آژیرای من همه اومده بودن بیرون از سالن که ببینن آژیر از کی بوده. شروین با اخم و صورت عصبی و یه قیافه ترسناک رو به آرشامی که رو زمین پهن بود یه داد مهیب کشید و گفت: به چه حقی به آنید دست می زنی؟ کی بهت اجازه داد بهش نزدیک بشی. اونقدر شروین ترسناک شده بود که منم داشتم سکته می کردم چه برسه به بقیه. آرشام خودش و کشید بالا و به دستهاش تکیه داد و یه زانوشم خم کرد بالا. هنوز رو زمین بود
1401/11/19 17:48منتها نشسته. با یه دست خون گوشه لبش و پاک کرد. با اخم رو به شروین گفت: تو خر کی باشی. تو چرا جوش می زنی؟ بچه پرو شیطونه میگه برم چفت پا تو شکمشا....... شروین با اخم غلیظ یه دادی کشید: من چی کی باشم؟ می کشمت آشغال.... ناسلامتی آنید دوست دختر منه بعد تو می خوای بهش دست درازی کنی؟ آرشام یه پوزخندی زد و گفت: ههه همچین میگه دوست دخترمه ..... دوست دخترته که باشه زنت که نیست این جوری جوش میاری. با دهن باز و فکی افتاده داشتم به این همه پرویی و بی شخصیتی آرشام نگاه می کردم. یه نگاه پر نفرت. شروین اومد سمتش که یکی دیگه بزنتش که ماکان از پشت کمرش و گرفت که نتونه جلوتر بره. خداییش خیلی از شروین تو اون حالش ترسیده بودم. خودمو به دیوار چسبونده بودم. صدا از هیچکس در نمیومد. شروین: یعنی حتما" باید آنید زن من باشه که تو شعورت برسه که غلط اضافه نکنی؟ باشه من همین جا جلوی همه با اجازه مامان طراوت بلند می گم که من و آنید با هم نامزد کردیم. دیگه حرفی هست؟ موافقی آنید؟ برگشت و اخمو و منتظر به من نگاه کرد. انقدر هنگ کرده بودم و از حرفش تو شک بودم که هیچ کلمه ای از دهنم در نمیومد. شروین با دو قدم اومد کنارم و دستمو گرفت و یه فشار کوچیک داد و تو چشمهام نگاه کرد. اخماش از هم باز شد و منتظر آرومتر پرسید: موافقی آنید؟ با فشارش به خودم اومدم تو چشماش نگاه کردم. یه جورایی حس می کردم که با چشمام ازم می خواد که حرفش و تایید کنم. فشار دستشم این و تاکید می کرد. فقط تونستم با سر بگم: آره. همه بی حرف با دهن باز و متعجب بهمون نگاه می کردن. شروین با موافقت من یه لبخند قشنگ زد. ای که بگم خدا آرشام و چی کار کنه. ای شروین دمت گرم با این معرفتت. آرشام تو همون حالت نشسته یه پوزخندی زد و سرشو چرخوند و یهو عصبی بلند شد و اومد جلوی ما ایستاد. ناخودآگاه خودمو کشیدم پشت شروین. آرشام با اخم گفت: فکر کردی زندگی همش بازیه؟ ماهارو مسخره کردی؟ فکر کردی فیلم سینمایی؟؟؟ دوست دخترمه ، نامزدمه، زنمه فردا هم میای می گی بچه امونم تو راهه. شروین با اخم و جدی گفت: مشکلش کجاست؟ آرشام با داد گفت: اینها همش بازیه. نامزدی اینجا که همین جوری نیست. خانم احتشام: چرا این جوری نیست. اصل خودشونن که موافقت کردن میمونه اجازه خانواده آنید که اونم من می گیرم. همه برگشتیم و به طراوت جون که از در سالن بیرون اومده بود و به طرف من و شروین وآرشام میومد نگاه کردیم. مثل اینکه تازه اومده بود بیرون چون اصلا" ندیده بودمش. وای خدا من و بکش که کشکی کشکی همه چی داره واقعی میشه. فکر کنم این آرشام یکم دیگه گیر بده شروین از سر مرام و معرفت بخواد راستکی عقدم کنه و بازم
1401/11/19 17:48برای محکم کاری که حتما" آرشام بیخیال بشه یه بچه ام بندازه تو دامنم. این طراوت جون چقده جدی پایه است من یکی که کف بر شدم. طراوت جون اومد و کنار ماها ایستاد و به تک تکمون نگاه کرد. خانم احتشام رو به من و شروین گفت: می خواید نامزد کنید؟ قبل از اینکه حتی دهن من باز بشه شروین سریع گفت: بله مامان طراوت. خانم احتشام یه لبخند ریز زد و یه نگاه جدی به آرشام و گفت: خوب این دوتا که راضین. مشکل تو چیه؟ آرشام نگاه کلافه اشو به ماها دوخت و هیچی نگفت. هان بگو دیگه بگو.... بگو دردت چیه که دو سه نفر و مجبور به هنرپیشگی کردی. بگو دیگه چرا لال شدی؟ آرشام با حرص پوفی کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی..... هیچی و کوفت پس ببند فک و زندگی و برای ماها سخت نکن قاطر. خانم احتشام با تحکم به آرشام گفت: هیچی؟ باشه. فکر نمی کنی الان باید چیزی به آنید و شروین بگی؟ آرشام پر سوال سرشو بلند کرد و به خانم احتشام نگاه کرد. با اشاره طراوت جون اخم کرد و خیلی خشک رو به من و شروین گفت: تبریک می گم. این و گفت و رفت بیرون. آی که چقدر دلم می خواست نیشمو تا بنا گوش باز کنم. وای که چقدر من شروین و طراوت جون و دوست داشتم وای که اینا اند مرام و معرفت و پایگی بودن. بعد آرشام نوه ها یکی یکی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن. آتوسا هم فقط یه کله تکون داد و رفت تو سالن. خیلی ناراحت بود. گفتم الان می زنه زیر گریه. یعنی انقدر شروین و دوست داشت؟ حالا این شروین همچین جو گرفته بودتش که این دست من و سفت گرفته بود و ول نمی کرد. یه کوچولو خودمو کشیدم سمتش و آروم گفتم: حالا می تونی ول کنی. برگشت و متعجب نگاهم کرد و گفت: چیو؟ من: دستمو .... کنده شد.... یه لبخند کج زد و گفت: کار از محکم کاری عیب نمیکنه. دستمو کشید و دنبال بقیه برد تو سالن و دوباره بزن و برقص شروع شد و یه نیم ساعت بعدش شام و آوردن و خوردیم. انقده خسته بودم که به زور چشمهام باز می شد. خمار از طراوت جون تشکر کردم و رفتم و نرسیده به بالشت خوابم برد. تحمل این همه فشار و هیجان برام سخت بود و فقط با خواب جبران می شد. --------------------------------------------------------------- بیدار بودم اما چشمهام و باز نکردم. داشتم به کارهایی که باید انجام می دادم فکر می کردم. ترم تابستونه گرفته بودم. درسا طفلی همه کارهاش و کرده بود. من فقط شهریه اشو واریز کردم. فقظ من و درسا می خواستیم ترم تابستون بگیریم. مهسا که دنبال کارهای عروسیش بود. مریمم که چسبیده بود به سینا النازم که سرش با آیدین گرم بود. من برای اینکه بیکار نباشم درس برداشته بودم 6 واحد عمومی کسل کننده. درسا هم برای اینکه نزدیک مهام باشه گرمی کلاس رفتن تو تابستون و می
1401/11/19 17:48خواست تحمل کنه. باید به درسا زنگ بزنم ببینم کلاسها کی شروع میشه. این نوه هام معلوم نیست کی می خوان برن سر کار و زندگیشون چسبیدن به اینجا. یهو یاد اتفاق دیشب افتادم. سریع تو جام نشستم و مبهوت موندم. به کل یادم رفته بود. مثلا" من و شروین از الان با هم نامزد بودیم؟ چه سریال دنباله داری شده بود داستان ما. یکی یکی هنرپیشه هاشم زیاد می شدن. بازیگر مهمان دیشبم طراوت جون بود چه افتخاری. خوب الان من باید چه جوری رفتارکنم؟ وا مگه قراره جوری رفتار کنی؟ خوب من نامزد شروینم دیگه. یعنی وقتی دیدمش چی کار کنم؟!!!!!!!!!!! بپرم و از گردنش آویزون شم ؟ مثل ژیلا؟ نه بدبخت گردنش می شکنه کنده که نیست. برم بچسبم بهش و حلقه شم دور بازوش؟ مثل آتوسا؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چرا اصلا دنبال حرکت خاصی می گردی؟ مثل این و مثل اون می کنی؟ خودت باش آنید. نیشم باز شد و به خودم گفتم: یعنی برم بگیرم لبش و ماچ کنم؟ آخ که چی....... خودم محکم زدم تو سرم. بمیری آنید که همیشه خدا هیز و منحرفی. دختر انگاری باورت شده ها. بابا اینا همش فیلمه هنر بازیگری. تو هم که استادشی. چرا بهتون می زنی؟ استادش درساست من شاگردم نیستم. دِ نه دِ تو پرفسراشو گرفتی . درسا کی می تونست مثل تو فیلم بازی کنه. کی درسا می تونست بره تو اتاق شروین نه مهام که دوسش داره نقش دوست دخترش و بازی کنه. کی غیر تو می تونست بره با اون پرویی شروین و ببوسه؟ وقتی ترسیدی بخزی تو بغلش؟ واسه بازی اونجوری لباتو بچسبونی بهش. با اخم دستهامو کردم تو موهام. بی خیال وز شدنشون شدم. زانومو جمع کردم تو بغلمو آرنجمو تکیه دادم بهش و دستامم تو موهام. نقش؟ فیلم؟ هنر بازیگری؟ آنید تو چته؟ به خودتم دروغ می گی؟ درسته که همش یه بازیه اما...... اما تو راضی بودی.... شاید اولش بازی بود اما.... تو خوشت میومد.... دوست داشتی تکرار بشه... مگه نه اینکه این چند شب بدون شروین خوابت نمی برد؟؟؟؟؟ بس که بی جنبه ی پسر ندیدم تا یکی دوتا حرکت اومد منم منحرف رو هوا زدم و بهم مزه داد. پس چرا دیشب بهت مزه نداد؟ وقتی آرشام می خواست ببوستت دوست داشتی زلزله بیاد و آوار رو سرت خراب بشه ولی لبهاش به لبهات نرسه. خوب اون مست بود بو می داد. منم از آرشام بدم میاد. از شروین چی؟ احساست به اون چیه؟ بدت میاد؟ خوشت میاد؟ شاید یه زمانی حاضر بودم هر کاری بکنم تا لجش و در بیارم و حرصش بدم شاید یه وقتایی دوست داشتم سر به تنش نباشه اما هیچ وقته هیچ وقت ازش..... بدم نمیومد..... یه جورایی خوب بود..... حس شیرینی بهم می ده.... من دو....... پاشو خودتو جمع کن. نشستی واسه خودت آسمون ریسمون می بافی؟ شروین دوستته اگه محبتی هم باشه به خاطر این دوستیته.
1401/11/19 17:48بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد