439 عضو
دوستی که برات هر کاری کرده. تو هم حاضری براش هر کاری بکنی. کجا می تونی دوستی با مرام و معرفت شروین پیدا کنی؟ یه لبخند زدم. یاد شروین که می افتادم بی اختیار نیشم شل می شد. پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و حاضر شدم رفتم پایین. یه کوچولو آرایش بیشتر کردم. اون رژی که شروین دوست داشت و زدم. آنید تنت می خواره ها چیه این رژه ؟ فکر کردی الان شروین می پره ماچت می کنه؟ لبهام و ور چیدم. نخیرم مثلا" عروس خانمم باید تر تمیز باشم. شروینم بی خود میکنه من و ببوسه. خاکم به سرم طراوت جون چی میگه؟ عروس خانم؟ آره؟ خوب من که شوهر بکن نیستم. شاید این تنها موردی باشه که بتونم حس یه تازه عروس یا یه کسی که تازه نامزد شده رو درک کنم. جان آنید یه امروز و بی خیال کش مکش درونی شو بزار حالشو ببریم. رفتم پایین. همه تو باغ بودن. رفتم تو آشپزخونه صبحونه امو خوردم. رفتم بیرون و یه سلام کلی به همه کردم. آرشام و آتوسا بی تربیت جوابمو ندادن. برای منم مهم نبود. نشستم کنار طراوت جون. سرش و خم کرد سمتم و گفت: یکم شروین و تحویل بگیر مثلا" نامزدین. با چشمهای گرد برگشتم سمت طراوت جون. این چی میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ طراوت جون یه لبخند شیطون زد و گفت: من و تو و شروین می دونیم نامزدی الکیه بقیه که نمی دونن. این آرشامم من می شناسم مثل باباش پیله است و پی کاراش و می گیره. تا مطمئن نشه که تو و شروین واقعا" نامزدین ول بکنت نیست. نگران نباش شروین همه چیز و به من گفته. یعنی می خواستم برم شروین فضولو له کنم. من بهش اطمینان کردم این رفته همه رو گذاشته کف دست خانم احتشام. بی شخصیت. از همون جا با چشمم براش سنگ پرت کردم. خدمتت می رسم پسره.... پسره..... الاغ. خانم احتشام: پاشو پاشو برو پیش شروین بشین زشته این جوری. فکر می کردم فقط خودم جو زده ام اینا از من بدتر بودن. به زور طراوت جون بلند شدم و رفتم رو صندلی کنار شروین نشستم. شروین نگاهم کرد. شروین: سلام آنید خانم. ساعت خواب. تنهایی خوابیدی خوش گذشت؟ چشمهام و ریز کردم براش و با حرص گفتم: با من حرف نزن دهن لق فضول. شروین متعجب نگاهم کرد. شروین: دهن لق فضول؟ من؟ مگه چی کار کردم؟ رومو ازش برگردوندم و جوابش و ندادم. شروین خودشو کشید سمتم و دوباره گفت: آنید با توام من چی و به کی گفتم که این حرف و بهم می زنی؟ خیلی رو داشت به خدا جای عذرخواهی شاکی هم بود. بهش محل ندادم. خودمو کشیدم سمت ملیسا که سمت راستم نشسته بود. یهو دستم کشیده شد. با تعجب برگشتم دیدم شروین ایستاده دست منم تو دستش یه اخمی هم کرده بود که نگو. با دندونای بهم فشرده گفت: پاشو بیا باهات کار دارم. مثلا" چون تو گفتی پا میشم؟ برو بچه فضول.
1401/11/19 17:48خواستم دستمو بکشم و دوباره رومو برگردونم که دستمو محکمتر گرفت و کشید و با یه حرکت من و از رو صندلیم بلند کرد. یه لبخند به جمع زد و گفت: یه دو دقیقه ماها رو ببخشید. مهیار با نیش باز گفت: آره برو بخشیدیم. خوبه فقط همون دو دقیقه باشه نری دو ساعت دیگه بیاینا ما ساعت می گیریم. ای خدا این چی میگه؟ یعنی چی نرین دو ساعت دیگه بیاین؟؟؟؟ با اون مغز آکبندم داشتم حرف مهیار و لبخندش و لبخند بقیه رو تحلیل می کردم. شروینم من و کشید و برد تو عمارت و همون جور کشون کشون از پله رفت بالا و رفت تو اتاقش و منم دنبالش. در اتاق و بست. دستمو هنوز ول نکرده بود. ------------------------------------------------ به کل همه چیز یادم رفته بود و فقط با چشمهای کنجکاو داشتم به در و دیوار و اتاق نگاه می کردم. همه چیز خاکستری و مشکی بود. پرده ها رو تختی مبلها. همه چیز. چقدر جالب بود و چقدر قشنگ. چقدر اتاقش و دوست داشتم. تنها چیز سفید تو اتاقش لپ تابش بود که رو یه میز کنار پنجره بود. با ذوق داشتم به اتاق نگاه می کردم که صدای شروین بلند شد. شروین: وقت واسه دید زدن اتاق من زیاده. اول برام توضیح بده. گیج نگاهش کردم: هان؟!!! چی و توضیح بدم؟!!!!!!!!! فقط یه لحظه نگاش کردم دوباره چشمم رفت سمت وسایل اتاقش. چه تخت دو نفره خوشگلی داشت. کلا دو نفره دوست داشت. اه اون بالشت منه رو تختش؟ پرو ورش داشته واسه خودش بالشت جون جونی منو. یهو شروین اومد جلوم و جفت بازو هامو گرفت. شروین: به من نگاه کن آنید. دوباره گیج نگاش کردم. این چرا همچین میکنه؟ چرا انقده مزاحم کنکاش من میشه؟ یکی نیست این و از اتاق ببره بیرون بزاره من قشنگ همه جا رو ببینم؟ یه تکونی بهم داد که مجبوری نگاش کردم. یه ابروش رفته بود بالا گوشه لبشم کج شده بود پیدا بود که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده و جدی باشه. شروین: قول می دم اگه جواب من و بدی بزارم کل اتاقمو خوب بگردی..... حتی کمد و کشو رو هم می تونی ببینی. دو طرف لبش کج شد. گوشام تیز شد و حواسم جمع. چی کار باید می کردم که بزاره کل اتاق و بگردم؟ آخ جون کمد و کشوشم می تونستم وارسی کنم. ایول چقدر خو ب. سریع گفتم: چی بگم؟ به زور و با سرفه جلوی خنده اش و گرفت و گفت: من چی کار کردم که بهم گفتی دهن لقه فضول؟ یه پشت چشم براش نازک کردم و دلخور گفتم: برو اونور که از چشمم حسابی افتادی. چرا رفتی برا طراوت جون همه چیز و گفتی؟ من بهت اطمینان کردم رازهامو بهت گفتم و برات درد و دل کردم. خیلی کارت بد بود. دلخور رومو ازش برگردوندم. چونه امو گرفت و صورتمو کشوند سمت خودش و تو چشمهام نگاه کرد. آروم گفت: واسه این ناراحتی؟ با انگشت یه ضربه به پیشونیم زد و گفت: واسه
1401/11/19 17:48همین این مغز کوچولوتو خسته کردی ؟ بی ادب داشت مسخره ام می کرد؟ اما لبخند رو لبش بود. چه از کارشم راضی بود. شروین تو چشمهام زل زد و گفت: آنید بهم اعتماد نداری؟ همچین این و گفت که یه لحظه یه جوری شدم. بهش اعتماد داشتم. خیلی......... بیشتر از هر کسی. آروم سرمو به نشونه دارم تکون دادم. یه لبخند نشست رو لبهاش و گفت: پس چرا خودتو من و اذیت می کنی؟ کوچولو من چرا باید حرف و راز تو رو به مامان طراوت بگم؟ فقط بهش گفتم آرشام از تو خوشش میاد و یه جورایی داره اذیتت میکنه. منم برای مراقبت و محافظت تو از دست آرشام شدم دوست پسرت و حالا هم نامزدت. مامان و که میشناسی. خیلی دوست داره. مطمئنم اگه لازم بود خودش بساط عروسی و راه می نداخت تا آرشام باور کنه و دست از سرت برداره که نکنه خدایی نکرده آنید جونش ناراحت بشه. یه لبخند زد و گفت: آنید ..... همه حرفات.... همه کارهات... هر چی که مربوط به تو باشه تا ابد پیش من مثل یه راز می مونه. دیگه ام نمی خوام خودت و به خاطر این چیزا ناراحت کنی. چقدر آروم و قشنگ حرف می زد. بی اختیار لبخند زدم. آخ که چقدر شروین با فهم و کمالات بود. گل پسری کمیاب بود واسه خودش. ناز بشی پسر گوگولی..... داشتم تو دلم نازش می دادم که دست شروین و رو گونه ام احساس کردم. انگار برق گرفته باشتم. متعجب به چشمهای شروین چشم دوختم. بازوم تو دستش بود. فاصله امون کم بود. درست رو به روی من ایستاده بود یه قدم مورچه ای از هم فاصله داشتیم. آروم و نرم با پشت دستش گونه امو ناز کرد و گفت: دیگه هیچوقت هیچ وقت تا از چیزی مطمئن نشدی حرفی نزن. تا ازم نپرسیدی و جوابمو نشنیدی قضاوت نکن. نمی خوام بی خود و بی جهت سر چیزای بی خودی و پوچ خودتو من و حرص بدی باشه؟ منگ فقط سرمو تکون دادم. خدایا این چرا انقده مهربون شده بود. نکنه بدتر از من توهم نامزدی زده بود. باز این چشمای هیز من رفت سمت لبهاش که با لبخند باز شد. بمیری آنید که انقده تابلویی. خودمو کشیدم عقب و گفتم. باشه فهمیدم حالا بیا ببریم. شروین خونسرد با یه لبخند نصفه دست به سینه ایستاد و با یه نگاه شاد و شیطون بهم نگاه کرد و گفت: نمی خوای دیگه اتاقو کاوش کنی؟ به کل یادم رفته بود. با ذوق نیشم تا بناگوش باز شد. با نگاهم ازش اجازه خواستم که اونم با لبخند تایید کرد منم از همون دم در شروع کردم یکی یکی همه چیز و دیدم. از میز و پا تختیاش و آباژورش و تختش و وسایل رو میز توالتشو میز تحریرش و لپ تاب خاموشش. مبلها و پرده و حتی از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کردم ببینم دیدش به کجاست. کل باغ و می شد دید. مثل اتاق خودم. خوبی این خونه هم همین بود. رفتم سمت کمدش. خودش دست به سینه تکیه داده
1401/11/19 17:48بود به دیوار و با لبخند به هیجان من نگاه می کرد. با ذوق در کمدش و باز کردم. مامانم اینا این پسره چقدر لباس داشت. کمد بدبخت داشت می ترکید. این مگه چند تا چمدون لباس برا خودش اورده بود ؟ از دخترا هم بدتره همه چیز و بار کرد دنبال خودش کشوند. یکی یکی لباسهارو ورق زدم و نگاه کردم. بلوز مردونه، تیشرت، کت و شلوار، پالتو، شلوار چین و پارچه ای. پایین کمدم دوتا قفسه بود که توش پر کفش در رنگها و مدلای مختلف بود. یعنی با این لباسها و کفشها می تونستی یه بوتیک توپ بزنی و کلی سود کنی. حیف که دوست پسری چیزی ندارم می تونستم برا تولدش و یا مناسبتی یکی از این وسایل شروین و کش برم بدم بهش. انقده تمیز و نو بودن که آدم فکر می کرد تا حالا کسی دستم بهش نزده. کمدو که حسابی وارسی کردم. درشو بستم. یه نگاه به تختش و بالشتم کردم. با دست به بالشتم اشاره کردمک این بالشت من نیست؟ شروین با لبخنذ گفک نه دیگه بالشت منه جای مزدم گرفتمش. چشمامو براش ریز کردم. من: باج گیر قلدر. رفتم سمت کشوهای میز توآلتش. یکی یکی بازشون کردم. کشوی اول پر بود از کروات. کشوی دوم کلی جوراب بود. این پسره مگه چند تا پا داره یا چقدر بیرون میره این همه جوراب داره. نصف بیشترش هنوز نو بود. اصراف میکنی چرا؟ نمی پوشی نخر خوب. پول حروم کن. نگه داشته واسه روز مبادا. از تو که بهتره همش لنگ جورابی. آی دوست داشتم دوتاشو کش برم. عاشق جوراب بودم. مردونه زنونشم فرقی نداشت. اما خوب نمی شد شروین مثل عقاب داشت نگاهم می کرد. کشوی بعدی چند تا تیشرت و شلوار بود. کشوی بعدی و باز کردم و چشمام گرد شد. اهههههههههههههههههههههههه هههههه این چقده لباس زیر داشت..... خاک برسرت آنید نشستی به چی نگاه می کنی. سریع در کشو رو بستم و برای آبرو داری دستمو تو موهام کردم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که چه چیزایی دیدم. لعنتی همه اشم مارک بود. چه به خودش می رسید. یه سرفه ی کوچولو کردم و برگشتم سمتش. خاککککککککککککک نیشش همچین باز شده بود که دندوناش پیدا بود. چه دندونای ردیفی داشت. ارتودنسی نکردی احتمالا". چه خوششم اومده ببند فکو. خوب جانم مشکل خود فضولتی دیگه کی میره کشوهای یه پسرو باز میکنه؟ یعنی تو نمی دونی تو کشو چی می زارن؟ مگه خودت نذاشتی وسایلتو تو کشو. برای جلو گیری از ضایع شدن بیشتر گفتم: بریم دیگه. خیلی وقته که اومدیم بالا. رفتم سمت در. شروینم تکیه اشو از دیوار گرفت و مثل یه پسر حرف گوش کن اومد دنبالم. جلوی در یهو برگشتم و متفکر گفتم: راستی مهیار منظورش چی بود که گفت شما نرید دو ساعت دیگه نیاین؟ ما که بیرون نمی خواستیم بریم دو کلام حرف که انقده طول نمیکشه. سرمو
1401/11/19 17:48بلند کردم و به چشمای خندون شروین نگاه کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد. نگاهش یه چیزی داشت می گفت. خنده رو لبش یه حرفی داشت. یهو برق از سرم پرید دهنم مثل غار باز شد و با بهت و ناباوری گفتم: نکنه.....!!!!!!!!!! نکنه منظورش به............... نهههههههههههههههههههههههه هههه می کشمت شروین تو فهمیدی منظورش چیه اما هیچی نگفتی. همچین حرصم گرفته بود که نگو. مهیار بی تربیت فکر کرده بود اومدیم تو اتاق نامزد بازی کنیم بی ادب. این شروینم با این نیشی که برا من باز کرده انگاری همچینم بدش نمیاد که فامیلاش از این فکرا بکنن. یهو با جیغ گفتم: بی خود نبود که گذاشتی اتاقت و بگردم می خواستی بیشتر بمونی تو اتاق. با حرص دوتا مشت به بازوش کوبیدم تا دلم خنک بشه. غول بیابونی خم به ابرو نیاورد بیشتر حرصم گرفت یه جیغ حرصی کشیدم و برگشتم و با قهر از اتاق رفتم بیرون. احساس می کردم ازم سوع استفاده شده و سرم کلاه گذاشتن. شروینم با خنده دنبالم میومد. صدای خنده های ریزش میومد. خوش خنده شده بود حسابی. تو از کی تا حالا انقده خوش اخلاق شدی؟ پس کجاست شروین یخی من؟ چه صاحب شده بودم. شروین من. -------------------------------- زندگی به روال عادی خودش برگشته. من می رم دانشگاه شروینم میره بیمارستان. می خواد همین جا کار کنه. نمی خواد برگرده. برای طراوت جون خوشحالم. خیلی ذوق کرد وقتی شروین گفت می خواد بمونه پیشش. در عوض نوه ها البته دخترا جیغ و داد کردن و گفتن: همه زندگیت اونجاست می خوای بمونی که چی؟ شروینم ریلکس و خونسرد گفت: زندگی اونجام مال گذشته بود زندگی اینجام مال آینده است. چه فلسفی حرف میزد پسره. ماکانم با نیش باز گفت: چی کارش دارید راست می گه دیگه زندگیش اینجاست نمی تونه ولش کنه بره که. بعدم با سر به من اشاره کرد. همچین هول کردم که شربتی که داشتم خوشحال و با لذت می خوردم پرید تو گلوم. همه لبخند به لب به من نگاه می کردن جز آتوسا که می خواست آتیشم بزنه و آرشام که ناراحت بود. خدایی بعد نامزدی الکی ماها آرشام فاصله اشو باهام رعایت می کرد و اصلا" سعی نمی کرد بهم نزدیک بشه. شاید اونقدرهام که فکر می کنم آدم بدی نباشه. یا حداقل به فامیل و حرمتهاشون احترام می زاره. الان که فکر میکنه من و شروین یه جورایی رسما" مال همیم چشم به ناموس پسر عموش نداره. چه خودمو جزو نوامیس شروینم می دونم. چه می دونم بابا بی خی. اصلا" احتشامیا ماه. منم که دانشگاهم شروع شده و می رم دانشگاه. دیگه راننده در بست ندارم. چون شروین کار داره. چقدر دلم واسه اون روزایی که می یومد دنبالم و با هم می رفتیم ومیومدیم تنگ شده. آخی چه روزایی بود. دیگه کمتر میشه شروین و تو خونه
1401/11/19 17:48دید. دلم براش تنگ میشه. به دیدن مداومش به حضورش بد جوری عادت کردم. آخر شهریور عروسیه مهساست. خیلی درگیر کاراشه. مریمم سرش با زندگیش گرمه. النازم رابطه اش با آیدین خوبه. قراره بیاد خواستگاری. درسا هم همچنان با مهام در مرحله آشنایی به سر می برن اما من که می بینم چقدر همدیگرو دوست دارن. ولی خوب درسا نمی خواد عجله کنه. اما بازم تو فکرش زندگی و ازدواج هست. دارم فکر می کنم بعد از اینکه دوستهام به سلامتی ازدواج کردن من می مونم تک و تنها. انگاری اون ذهنیت خونه خالی و تاریک و تنهایی که از بچگی در مورد آینده ام داشتم کم کم به واقعیت داره نزدیک میشه. نمی دونم چرا جدیدا" وقتی به اون خونه فکر می کنم تاریکیش کم شده. یه نورایی توش می بینم. حتی یه حس گرمایی هم بهم میده. یه وقتایی احساس می کنم یکی تو اون خونه است. تو خونه ذهنم تو خونه تنهای هام یکی غیر من. یکی با لباسهای روشن که با تاریکی خونه ام تضاد داره. همیشه تو آشپزخونه است و پشتش به منه انگاری داره قهوه درست میکنه. اولین بار این و تو خواب دیدم. کم کم از خوابهام اومد بیرون اومد تو بیداریهام تو فکرم. اما هیچ وقت صورت اون مرد و نمی دیدم. خیلی دلم می خواست برای یه بارم که شده صورت اون آدمی که یه جورایی اومده تو خواب و تنهایی و خونه ذهنم وببینم. اما..... وسطای مرداده هوا خیلی گرم شده. مهسا دو روز پیش اومد تهران اومده با ستوده خونه ای که قراره بعد عروسی توش زندگی کنن و بچینه. من و درسا و مریم هم گاهی میریم کمکش. نوه های احتشام قراره دو روز دیگه برگردن. طراوت جون ناراحته. حضورشون و شلوغی خونه خیلی تو روحیه اش تاثیر می زاشت. خیلی شاد شده بود. خوبیش این بود که بچه ها قول داده بودن واسه تعطیلات بعدی هم بیان. طراوت جون مطمئن بود که میان هم به خاطر شروین هم اینکه ظاهرا" خیلی بهشون خوش گذشته بود. قراره براشون یه مهمونی خودمونی بگیریم. یه شب قبل رفتنشون. خانم احتشام گفته دوستهامم دعوت کنم. تاکیدم کرده عروس خانم با شادوماد بیاد. مریم و سینا رو هم دعوت کردم اما خدارو شکر مریم می خواست بره خونه مادر شوهرش مراسم داشتن نمی تونست بیاد. اصلا" دلم نمی خواست سینا رو ببینم. از صبح کلی به بچه ها با زنگ و اس ام اس سفارش کردم که اومدن سوتی ندن. مثلا" من و شروین با هم نامزدیم. مهامم دعوته. مامانش کاملا" خوب شده. الان خیلی خوشحاله. دفعه اولی که به دخترا ماجرای آرشام و شروین و گفتم کلی جیغ و داد کردن و هیجان زده شدن. البته در مورد آرشام همون چیزی که شروین به طراوت جون گفته بود و گفتم. درسا جیغ و داد می کرد و هی میگفت: شروین ازت خوشش میاد و دوست داره که انقده
1401/11/19 17:48هواتو داره. هرچی من میگم بابا این مدلش مرامیه. میگه : نه امکان نداره گربه که برای رضای خدا موش نمیگیره. بی خودی این شروین یخیِ تو جلوی پسر عموش اونجوری ازت دفاع نمیکنه. خدارو شکر که چیزی در مورد شمال و یکی بودن اتاقها و بوس و بغل و اینها بهشون نگفته بودم وگرنه معلوم نبود چیا دیگه بگن. خدا نکشتت درسا که من و هوایی کردی. من که اصلا" تو این فازا نبودم. دیروز درسا بهم گفت از تو چشمهای طرفت می تونی بفهمی که دوست داره یا نه. منم که کلا" از نگاه و اینا چیزی سر در نمیارم. مثل کارآگاها کیشیک می کشم شروین از بیمارستان بیاد بعد یه گوشه می شینم و زوم می کنم به صورتش. خدایی همون یخی که بود هست من که چیزی نفهمیدم ازش. درسته که کلی تغیر کرده. میگه می خنده اما هنوز قد و جدیه. البته من و طراوت جون بیشتر خنده هاش و میبینیم. یه چند باریم موقع دید زدنش قافلگیرم کرد هی با چشم و ابرو ازم پرسید چیه منم به روی مبارک نیاوردم. یه بار که خیلی دیگه تابلو بود اومد جلو و با یه لبخند که کسی شک نکنه گفت: آنید چته چند وقته مدام بهم نگاه می کنی چیزی می خوای بگی ؟ طوری شده؟ وای که من چقدر تابلو کار می کنم. خودمو از تک و تا ننداختم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: چه از خودت راضی کی به تو نگاه کرد؟ یکی دوبار چشمم خورد بهت. اعتماد به نفس داریا. شروین یه ابروش و داد بالا و آروم دم گوشم گفت: چیه دلت برام تنگ میشه روزا نیستم که این جوری نگاهم می کنی؟ دلم یه جوری شد. واقعا" دلم تنگ میشد براش. برگشتم و نگاهش کردم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که باعث شد یه لبخند مهربون بزنه و دستشو بندازه دور کمرم و منو سمت خودش فشار بده. وای خاک لومی رسی به سرم. این پسره چه پرووووووووووووووووووووووو ووووووووو. حالا من یه نگاه کردم این حرکتت دیگه چیه؟ انگار بهم سوزن می زدن هی تکون می خوردم تا از تو دستش فرار کنم اما مگه دستش باز می شد. پهلو به پهلو کنار هم ایستاده بودیم و به بچه ها که داشتن حرف می زدن و با آهنگ قر می دادن نگاه می کردیم. خدا رو شکر طراوت جون رفته بود گلاب به روتون نبود. شروین: چته چرا انقدر وول می خوری؟ من: دستت و بردار الان طراوت جون میاد زشته. آبرومو می بری. شروین آروم دم گوشم گفت: هنوز که نیومده پس تکون نخور. یهو طراوت جون مثل یه حوری بهشتی از در سالن وارد شد. انقده ذوق کردم که نگو. من: شروین، شروین ببین اومد ول کن جان مادرت. یه نگاه خیره بهم کرد که بی اختیار زوم نگاهش شدم و دست از تقلا کردن برداشتم. یه فشاری به کمرم داد و دستش و آروم کشید به کمرم و ازم جدا شد. احساس می کردم جای دستش رو کمرم آتیش گرفت. نگاهش اونقدر
1401/11/19 17:48خاص بود که ..... هیچ توصیفی براش نداشتم. نمی دونم چرا انقدر کولی بازی در آوردم که شروین ولم کنه. هر چند جلوی طراوت جون واقعا" معذب بودم اما یه چیزی بیشتر از اینا بود. نزدیکی بیش از حدش باعث می شد یه حال عجیبی پیدا کنم. یعنی ممکنه درسا درست گفته باشه و شروین به من فکر کنه؟؟؟؟ اما من بعید می دونم که شروین احساسی داشته باشه. اونم من. به قول آرشام من اصلا" از اون تیپ دخترهایی نیستم که شروین خوشش بیاد. نه عشوه و ناز دخترونه بلدم نه قر و قمزه. اصلا" چرا باید برام مهم باشه که شروین ازم خوشش بیاد یا نه؟ نمی دونم این چند وقته که به ظاهر نامزدیم هر وقت که بهم نگاه میکنه یا سر میز شام یا تو جمع بهم توجه میکنه و نمی دونم مثلا" برام غذا میکشه یا حتی وقتی از اون لبخند قشنگاشو می زنه دلم یه جوری میشه. شاید دارم مریض میشم. اما نمی دونم چرا دلم می خواد شروین همش کنارم باشه. این چند وقت که کمتر تو خونه است منِ خوش خواب شبها بیدار می مونم تا بلکم بتونم یه نظر ببینمش . این حرکات عجیب از من بعیده. خودمم نمی دونم چرا این کارها رو میکنم. بیخیال. مهمونی فردا رو بچسب. ------------------ از ساعت 9 که بیدار شدم یه سره دارم این ور اون ور می رم و به کارها می رسم. می خوام این آخرین روز موندن بچه ها براشون خاطره بشه. می خوام با فکرای خوب و خاطرات قشنگ از اینجا برن. خداییش برای من که کلی خاطرات قشنگ با اومدنشون ساختن. انقده که می خوام همه چیز عالی باشه یه دقیقه آروم و قرار ندارم. نمی دونم چرا استرس دارم. انگاری دارم واسه خانواده شوهرم مهمونی می گیرم که انقده می خوام بی نقص باشه که همه خوششون بیاد و بگن زن فلانی همه چی اکیه. برو بابا آنید خودتم خوشت اومده ها. یه جورایی هم ناراحتم. فردا که بچه ها برن این نامزدی الکی من و شروینم تموم میشه. دوباره میشیم همون آنید و شروین. با کل کل با دعوا دوتا دوست. نمی خوام ، نمی خوام دوستش باشم. یعنی نه که نخوام نمی خوام معمولی باشم. خیلی بده. من توجه و محبت و حس حمایتش و دیدم و چشیدم. خیلی سخته که همه اینها رو فراموش کنم و دوباره بشم همون آنید بی خیال و محکم که جز خودش به هیچ *** دیگه ای نیاز نداشت. یه جورایی حس مقاوم بودنم ترک برداشته بود. وقتی ضعیف بودم، وقتی حساس بودم، وقتی حمایت می خواستم شروین پیشم بود. بهم قدرت می داد. من حس قشنگ ضعیف بودن، دختر بودن و مورد حمایت یه مرد قرار گرفتن و لمس کرده بودم. خیلی سخت بود که همه اون تجربه ها و حس های خوب و شیرین و فراموش کنم. اما مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟؟؟......... فردا پرده آخر تاترمون و نمایش می دیم. شایدم امشب پرده آخر نمایش باشه.
1401/11/19 17:48خدایا انقدر این ور اون ور رفتم پاهام داره جدا میشه. ساعت 5 عصره. همه چیز رو به راهه اما من وسواس گرفتم. بچه ها قراره 8 اینجا باشن. همه خیلی راحتن و شاد. میگن و می خندن فقط منم که این مدلی جوش کارها رو می زنم. رفتم تو آشپزخونه. باید آخرین سفارشاتم به مهری خانم بکنم. چیزهای لازم و گفتم و تاکید کردم که حواسش به همه چیز باشه. حالم یه جورایی بده. انرژیم انگاری داره تموم میشه. از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت ورودی سالن. از جلوی پله ها رد شدم. خدایا چرا خونه داره می چرخه؟ نههههههههههههههههههه یعنی زلزله اومده؟ وای یعنی جیغ بکشم؟ بدوام تو حیاط؟ اما مگه موقع زلزله خونه نمی لرزه؟ لوسترا تکون می خوره اما اینجا جای لرزش چرخش دارن چرا؟ وا من چرا تلو تلو می خورم؟ مثل مستا شدم. پامو که بلند می کنم نمی تونم درست بزارمش رو زمین. ماماننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننن یه جیغی تو ذهنم کشیدم. داشتم پرت می شدم رو زمین. که یکی زیر بغلمو گرفت. - حالت خوبه؟ چت شد یهو؟ دستهای شروین به موقع به دادم رسید وگرنه مثل هندونه می افتادم رو زمین و چند تیکه می شدم چقدر مضحک می شد. شرین بردم و رو پله نشوندم. شروین: آنید به من نگاه کن. چی شده؟ من: سرم گیج رفت. الان بهترم. چشمهام هنوزبسته بود. شروین دستمو تو دستش گرفت و نبضمو گرفت. حس کردم بلند شد از جاش. یه ذره چشمم و باز کردم دیدم رفت سمت آشپزخونه. دو دقیقه بعد با یه لیوان آب قند برگشت. خودش لیوان و به لبهام نزدیک کرد و به خوردم داد. شروین: میشه بپرسم داری با خودت چی کار میکنی که به این حال افتادی؟ از صبح دارم نگاهت می کنم. مدام می دویی این ور و اون ور چرا انقدر کار از خودت میکشی؟ چشمهام و آروم باز کردم. یه اخم کوچولو کرده بود اما من خنگم می فهمیدم که نگرانه. آروم گفتم: باید امشب عالی باشه. شب آخره که بچه ها اینجان می خوام فوق العاده باشه. تو چشمام نگاه کرد و گفت: همین الانشم همه چیز عالیه. این همه نگرانیت بی مورده. لازم نیست انقدر خودت و خسته کنی. الانم برو تو اتاقت استراحت کن و تا دوستات نیومدنم نمی خوام از اتاق بیای بیرون. فهمیدی؟ معترض گفتم: نمیشه باید برم پیش بچه ها زشت..... شروین با اخم بیشتر، محکم گفت: همین که گفتم . میری استراحت می کنی. بدون اینکه منتظر جواب من باشه بلند شد و زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد از پله ها برم بالا و تا خودش رو تخت من و نخوابوند ولم نکرد. پتو رو روم کشید و رو تخت نشست. بازم نگران بودم. من: شروین میگم بهتر نیست من بیام پایین؟ بچه ها ناراحت میشن روز آخری. یه لبخند بهم زد و دستش و گذاشت رو دستمو با صدای نرمی
1401/11/19 17:48گفت: دختر خوب آخه کی ناراحت میشه؟ همه می دونن چقدر واسه امشب زحمت کشیدی. یه اخم کوچولو کرد و گفت: نمی خوام روز آخری نامزدم مریض و بی حال باشه. این و گفت و یه لبخند قشنگ زد. وای ننه ............ ناز بشی پسر که انقده شیرینی. شیطونه میگه مثل مربا بیام بخورمتا. اویییییییییییی آنید دوباره از اون فکرا کردی؟ خوب چی کار کنم مهربون که میشه دلم می خواد بغلش کنم و فشارش بدم. دست خودم که نیست. به زور جلوی خودمو گرفتم که یه حرکت ضایعی نکنم. یه لبخند زدم و گفتم: مرسی. یه ضربه به دستم زد و گفت: پس استراحت کن. خودم میام دنبالت. چشمهام و یه بار باز و بسته کردم. شروین یه لبخند دیگه زد و بلند شد از اتاق رفت بیرون. حالا مگه من خوابم می برد؟ این مهربونی شروینم مریضی جدیدم و بدتر می کرد. نه خوابم می برد نه می تونستم کاره دیگه ای بکنم. فقط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به سقف و به شروین فکر می کردم. به همه کارهاش. مهربونیش. توجه کردنش. به نامزدم گفتنش. پسره شیطون شیرین بلا. اوه آنید امروز یه مرگیت هستا. چقدر از شروین تعریف می کنی؟ بگیر بخواب. ساعت موبایلمو گذاشتم رو زنگ و گرفتم خوابیدم. البته به زور. همشم دعا می کردم خواب شروین وببینم . از دست رفته بودم دیگه. اما خوب خدا هم بد ضایم کرد شروین نیومد تو خوابم. -------------------------------------------------------------------------------- -------------------------------------------------------------------------------- **** موبایلم خودشو کشت بس که زنگ زد. آی که دلم می خواست بگیرم پرتش کنم تو دیوار مثل این فیلما چه حالی می داد اما خوب از این غلطای زیادی به جیب من نمیومد. ناچاری چشمهام و باز کردم. ساعت 7 بود. چقدر به خواب نیاز داشتم. سرحال شدم و استرسمم کم شد. رفتم یه دوش گرفتم. یه آرایش خوشگل کردم که شب آخری جلوی نوه های احتشام و دوستهام منور باشم. یه تاپ مشکی خوشگل همراه یه جین تیره پوشیدم. کلی هم عطر به خودم زدم خوشحال و شاد داشتم موهامو صاف می کردم که در زدن. تقریبا" همه موهامو صاف کرده بودم فقط یه قسمتش مونده بود. رفتم در و باز کردم. شروین پشت در بود. سرشو بلند کرد که یه چیزی بگه که نگاهش رو موهام موند. منتظر نگاش کردم که یه حرفی بزنه. این چرا ماتش برده . اوییییییییی پسر چشمهام اینجاست کجا رو داری نگاه می کنی؟ بی حرف منتظر موندم. شروین دستش و بالا آورد و یه دسته از موهامو گرفت و از بالا تا پایین دستاش و کشید تا موهام ول شد. شروین: اون موهای فر پر پیچ و چه جوری انقدر صاف و نرم کردی؟ نیشم تا بنا گوش باز شد. من: با اتوی مو. خوبی موهای من اینه که فر و صافش فرق نداره نرمه مثل موهای گربه. چه طوره بهم میاد؟ چند بار ابروهام و
1401/11/19 17:48فرستادم بالا و با لبخند دندون نما بهش نگاه کردم. یه لبخندی زد و میون خنده گفت: فر و صاف، با هر دوش خوشگلی. یهو خشک شدم. نیشم جمع شد. من خوشگلم؟؟؟؟ من؟؟؟؟ به نظر شروین خوشگلم؟؟؟؟ خودم که فکر می کردم فقط با نمکم تا حالا به خوشگلی فکر نکرده بودم. شروین که چشمش به قیافه مبهوت من افتاد یهو یه سرفه ای کرد و یه دستی به پشت گردنش کشید و به سقف نگاه کرد و گفت: چیزه .... دیگه دوستات میان بیا پایین. همون جور گیج فقط سر تکون دادم. شروینم سریع برگشت و رفت پایین. شروین که رفت بی اختیار نیشم باز شد. یه ذوقی واسه خودم کردم و برگشتم تو اتاق و با قر بقیه موهامو صاف کردم. خودمم نمی فهمیدم چرا این یک کلمه شروین و کلافه گیش وقتی نتونست بگه چرا اون حرف و زد انقده من و ذوق مرگ و خوشحال کرده. همین جور بی خودی و الکی خنده ام می گرفت. خاک به سر ندید بدیدم بکنن تا یکی یک کلمه ازم تعریف کرد چه بی جنبه بازی در میارم. خوب آخه این یکی هر کسی که نبود. شروینه هاااااااااااااااااااااااا همون پسر یخی که اصلا" توجهی به آدمها نمیکنه. هان چیه الان فکر کردی بهت توجه کرده ذوقیدی؟ پس چی خوب گفت همه جوره خوشگلی. اون تعریف رشتی کرد تو چرا به دل گرفتی. اه برو گمشو که همش باید بیای بزنی تو حالم. خلاصه با کلی خود درگیری حاضر شدم و رفتم پایین. همه تو سالن بودن تا پام و گذاشتم تو سالن مهری خانم اومد و گفت : آقا مهام تشریف آوردن. من و شروینم رفتیم استقبالش. مهام از در وارد شد و کلی سلام و خوش و بش. حالا من هی به پشتش نگاه می کردم هی به پشتش نگاه می کردم. بدبخت مهام یه لحظه فکر کرد لباسش موردی چیزی داره. هی سعی می کرد بچرخه پشتش و نگاه کنه. وای که چقدر خنگ بود شده بود مثل این سگایی که دنبال دمشون می دوان. شروین یکی زد به بازوش و گفت: هی مهام چته؟ چرا این مدلی می چرخی؟ مهام: شروین ببین پشتم چیزیشه؟ شروین: یعنی چی چیزیشه؟ مهام: چه می دونم دیدم آنید خانم به پشتم نگاه می کنه گفتم شاید چیزی باشه. یهو هر دو برگشتن سمت من که از خنده کبود شده بودم. حسابی که خندیدم گفتم: بابا به پشتت چی کار داشتم می خواستم ببینم درسا باهات نیست؟ مهامم یه لبخند خجالت زده به خاطر خنگیش زد و گفت: نه گفت با مهسا اینا میاد. همون موقع مهری خانم اومد و گفت: آنید خانم دوستاتون تشریف آوردن. وای که این نیش مهام در کمتر از کسری از ثانیه به چه ابعادی باز شد. با ذوق از عمارت اومدیم و بیرون ایستادیم. از دور دیدم که دارن میان. با ماشین اومدن و پارک کردن. پیاده شدن. درسا یه دستی برام تکون داد که منم جوابش و دادم. وای اینا چقدر خانم وار راه میان باز مهسا رفتارش قابل
1401/11/19 17:49قبوله نه که همیشه خانمه. اما این درسای ذلیل شده از کی انقده خانم و مودب شده؟ دفعه قبل که اومد اینجا از همون دم در دهنش سه متر باز موند و عین این ندید بدیدا به این ور اون ور نگاه می کرد. خوب الان اینکه مثل اون موقع رفتار نکنه یه چیزی اما این که انقده سر به زیر و متین راه بیاد از درسای وحشی کولی بعیده. داشتم با ابروهای بالا رفته نگاهشون می کردم که بهمون رسیدن. خیلی شیک درسا اومد جلو و بهم دست داد و باهام روبوسی کرد. روبوسی که چه عرض کنم آروم گونه اشو مالید به گونه ام. یا امام زمان این درسا چشه؟ داره من و می ترسونه. جنی نشده باشه. مهسا با لبخند اومد جلو و درست و حسابی بغلم کرد و یه ماچم گذاشت رو گونه ام. سعی کردم عادی باشم. به زور نیشم و باز کردم که بیشتر شبیه نشون دادن عصبی دندونام بود. با ستوده هم سلام و احوال پرسی کردم. ستوده که رفت با پسرا خوش و بش کنه درسا محکم با آرنج کوبوند بهم و گفت: ببند نیش ضایتو می خوای جک و جونور درنده رو بترسونی؟ ببند بابا وحشت کردیم چته سکته ای شدی باز. سریع برگشتم سمتش و دستمو بردم جلو و صورتش و گرفتم بین دوتا دستامو هی به چپ و راست تکون دادم و خوب بررسیش کردم. درسا که صورتش درد گرفت با یه هههههههه هلم داد عقب و گفت: چته دیوونه کشتیم. همه آرایشمو بهم ریختی. من: درسا ، درسا جونم خوبی ؟ سالمی ؟ چت شده چرا این جوری بی حالی؟ یهو مهسا ترکید. با تعجب به مهسا نگاه کردم. به زور جلوی خودش و گرفت. من با تعجب نگاهش می کردم و درسا با چشم غره. مهسا: نترس بابا این چغندر مریض نمیشه. داره جلوی مهام آبروداری میکنه. نمی خواد که بفهمه چه زلزله ایه. با دهن باز یه نگاه به مهسا و یه نگاهم به درسا کردم و گفتم: یعنی مهام نمی دونه؟ تا حالا نفهمیده؟ مهسا: نه بابا این انقده جلوی مهام خودش و سنگین نگه می داره که نگو. یهو ابرو هام رفت بالا و یه صدایی مثل هومممممممم از بین لبهای بهم فشرده ام اومد بیرون و یه قدم رفتم سمت پسرها و چشم دوختم به آسمون و گفتم: آهان. یهو درسا براق شد بهم و گفت: آهان؟؟!!!!!!!!! این آهان تو مشکوک بود قیافتم مشکوکه. آنید نکنه یه گندی زده باشی؟ زود بگو چی کار کردی؟ یه دستی تو موهام کشیدم موهام و کج یه وری آورده بودم جلو و با یه گیره بسته بودمش. یه قدم دیگه رفتم سمت پسرها و آروم گفتم: یعنی مهام نباید می فهمید که من و تو با هم کرم میکشیم؟ مثلا" اون باری که دوتایی گربه بدبخت و گرفتیم و از طبقه اول انداختیم رو سر مسئول آموزش چون نزاشت یه درسمون و جا به جا کنیم؟ یهو درسا یه جیغ خفیف کشید که همونشم برای فرار کردن من و جلب کردن توجه پسرا کافی بود. سریع دوییدم و به
1401/11/19 17:49اولین جای ممکن و امنی که در دسترس بود پناه بردم. صاف رفتم پشت شروین قایم شدم و از پشت چسبیدم به بازوش. درسا هم اومده بود جلوی من و با حرص میگفت: آنید بیا بیرون بیا بیرون میکشمت. آبروی من و می بری. جرات داری از اون پشت بیا این ورتر تا حالتو جا بیارم. یه دونه مو تو سرت نمی زار..... همون جور که داشت خط و نشون میکشید چشمش خورد به صورتهای خندون مهام و شروین و هومن و یهو ساکت شد و سرشو انداخت پایین. وای که خوشم میاد این دختر خوب ماهیت واقعیش و نشون میده. از همون جایی که بودم یه اشاره به مهسا کردم و خودمم بازوی شروین وکشیدم و بهش اشاره کردم که بریم تو عمارت و این دو نو گل شکفته رو تنها بزاریم با هم اختلات کنن. من که می دونستم مهام عاشق همین قلدر بازیهای درساست. هر وقت براش از کارهامون تعریف می کردم انقدر با صدای بلند قهقه می زد که از چشماش اشک میومد. با لبخند و شوخی رفتیم تو سالن. بچه ها با دیدن مهسا و هومن بلند شدن و بازار سلام و معارفه به را شد. اینا که تموم شدن درسا و مهام اومدن. دوباره یه نوبت درسا رو به بچه ها و بچه ها رو به درسا معرفی کردم. ماشالله ماشین جوبه کشی بودن این احتشامیها بس که زیاد بودن کف کردم.
1401/11/19 17:49ادامه دارد....
1401/11/19 17:49#پارت_# شانزدهم
رمان_#باورم_کن?
سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم. مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی. دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟..... بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد. عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم. شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد. شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه. می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن. من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم. من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکر می کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟ نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود. یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باور دارم. اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی. یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و
1401/11/20 10:32ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو..... دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق. با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه. اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم. تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یک متر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟ آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟ چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟ آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه. یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد. آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی. شدت هل دادنش زیاد شد. آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ *** دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه. وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد. بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟ وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری
1401/11/20 10:32آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم. به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده. اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد. از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود. یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهم قفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد. شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد. شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید..... به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم. شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟ من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده. شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟ کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین. دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه. رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم. شروین یه نگاه طولانی بهم کرد. وای نکنه فهمید دارم چاخان می کنم. سرمو انداختم پایین که گیر نده. ملیسا اومد کنارم و بازومو گرفت. تازه متوجه دورو برم شدم. همه جمع شده بودن دورم و داشتن وارسی می کردن ببینن سالمم یا نه. ملیسا: بیا بریم من کمکت می کنم. خودتو تمیز کنی. اون سمت یه جوی آب بود. بیا بریم. همراه ملیسا رفتم و با کمکش خودمو تمیز کردم. اما چه فایده لباسام نابود بود. چقدر به خودم فحش دادم که به حرف شروین گوش نکردم و لباس اضافی نیاوردم. -------------------------------------------------------------------------------- با ملیسا رفتیم سمت آلاچیق. همه نشسته بودن و حرف می زدن. خبری از شروین نبود. ما که رسیدیم همه نگاه ها اومد سمت ما دوتا. مهیار از جاش بلند شد و گفت: آنید بیا اینجا بشین. آخی پسر خوب. یه
1401/11/20 10:32لبخند بهش زدم و اومدم برم جاش بشینم که صدای شروین مانعم شد. شروین: اول بیا برو لباساتو عوض کن بعد بیا. با تعجب برگشتم نگاهش کردم. من زمین خوردم این ضربه مغزی شد. من لباس نیاورده بودم که. برگشتم دیدم دستش سمت من درازه و کوله اشو گرفته سمتم. رفتم سمتش و کوله اش و گرفتم و گفتم: من که لباس نیاوردم. شروینم گفت: دفعه اولت نیست که لباس نداری. بیا بگیر بازم باید لباسهای من و بپوشی. یه کوچولو اخمام رفت تو هم. با اینکه خوشحال بودم که از شر لباسهای کثیف خودم خلاص میشدم اما خوب لباسهای شروین برام گشاد بود و من توش گم بودم. حالا باید جلو این احتشامیا به شکل مضحکی میومدم. شروین که صورت ناراضیمو دید گفت: چیه؟ چرا قیافت این جوری شده؟ دفعه اولت که نیست لباسهای من و می پوشی. کوله بغل، رفتم سمت درختها که لباسامو عوض کنم. تو همون حالت گفتم: دارم فکر می کنم چند تا تا باید به پاچه شلوارت بزنم. شروین یه لبخندی زد و دستش و تو جیبش فرو کرد. همون جور که داشتم از کنار بچه ها رد می شدم چشمم افتاد به دهنای باز این احتشامیا که همه شون با تعجب به من و گاهی هم به شروین نگاه می کردن. وا اینا چشونه؟ اون موقع که پرت شدم هم این جوری نگاه نمی کردن. بی خیال شونه امو انداختم بالا و رفتم پشت درختها و لباسامو عوض کردم. لباسهای کثیف خودمو گوله کردم و گذاشتم تو نایلونی که تو کوله بود. این شروینم فکر همه چیو می کرد. اما خوب این پسره که دیگه شالی روسری چیزی نداشت بندازم رو سرم. یه نگاه به ته کوله انداختم. یه کپ تو کوله اش بود. درش آوردم. چون موهام و با گیره بسته بودم بالا تو سرم جا نمیشد. موهام و باز کردم موهای فرم و گیس کردم و کج آوردم رو شونه ام. کلاهم گذاشتم رو سرم. بهتر از هیچی بود. حداقل یکی از دور می دید نمی گفت دختره بی حجابه. تازه با اون لباسهای گشاد و اون کلاه شبیه رپرا شده بودم یکی از دور می دید فکر می کرد پسرم. شلوارو رو کمر با بند و تابوندنش سفت کردم که نیوفته. پاچه اشم چند تا تا زدم. تیشرت آستین کوتاه شروین برام آستین بلند شده بود. با یه آه رفتم سمت آلاچیغ و بچه ها. حتما" با دیدن من می زدن زیر خنده. رفتم جلوشون و تا رسیدم همه نگاه ها اومد رو من. اما در کمال تعجب من هیچ *** نخندید بلکه همه با دهن باز بهم نگاه کردن. یه جورایی قیافه ها ناباور بود. مهیار: جدی جدی تو لباسهای شروین و پوشیدی؟؟؟؟؟ ماکان: وقتی شروین گفت لباسهای من و بپوش فکر کردم اشتباه شنیدم. آرشام فقط با بهت و کمی عصبانیت نگاهم می کرد. یه دفعه بلند شد و رفت سمت درختها. آتوسام فقط بهم چشم غره می رفت. من که حسابی گیج شده بودم. از شروینم خبری نبود.
1401/11/20 10:32ملیسا دستم و کشید و نشوندم کنار خودش. فرناز: ببینم شروین راست می گفت که دفعه اولت نیست که لباسهاش و می پوشی؟؟؟؟؟ وا این چه سوالی بود؟ گیج سرمو تکون دادم که یعنی آره. ملیسا با هیجان گفت: یعنی رابطه اتون انقده خوب و نزدیکه؟؟؟ کی دیگه لباساش و پوشیدی؟ خونه مامان طراوت؟ من: نه دفعه قبل که اومدیم شمال یهویی شد و من لباس نیاوردم مجبوری شروین لباسهاشو داد بهم. دیگه این دوتا چشماشون از این باز تر نمی شد جالبیش این بود که آتوسا هم زوم کرده بود رو حرفهای ما و اونم بهت زده نگاهم می کرد. فرناز: دفعه قبل؟ با کی اومده بودین؟ من: من و شروین. آتوسا: دوتاییییییییییییییییییی؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آتوسا همچین با جیغ این و گفت که گوشم درد گرفت. با چشمهای متعجب نگاهش کردم. من: آره دوتایی گفتم که یهویی شد. چرا شماها انقدر تعجب کردین. ملیسا: دفعه اول نیست که شروین با دوست دخترش میره مسافرت ولی تا حالا یادم نمیاد دیده باشم که کسی جرات کنه به لباسهای شروین دست بزنه چه برسه به پوشیدنشون. حتی دوست دخترای خیلی صمیمیش و هم خونه ای هاشم به لباسهای شروین دست نمی زدن. خیلی سر لباسهاش حساسه. موندیم چه طوری لباسهاش و داده که تو بپوشی. آتوسا با یه پوزخند گفت: حتما" بعدش همه شون و انداخته دور. سرمو کج کردم و یکم فکر کردم. تو همون حالت متفکر سر تکون دادم و گفتم: نه... ننداخته دور. اتفاقا" بعدش اون لباسا رو تو تنش دیدم. مثل لباسی که پریشب تنش بود یکی از لباسایی بود که پوشیده بودم. آتوسا دندوناشو رو هم فشار داد و با حرص بلند شد و رفت. ملیسا و فرنازم تو فکر بودن. منم راستش یکم فکرم مشغول بود. یعنی اینا راست می گفتن؟ شروین انقدر رو لباسهاش حساسه؟ درسته که خودش بهم اجازه داده بود لباسهاشو بپوشم اما دفعه اولم که بی اجازه تنم کرده بودم هیچی نگفته بود بهم. اگه این جوری بوده که اینا می گن باید همون موقع سرمو از تنم جدا می کرد. اما..... حتما" اینا زیادی شلوغش کردن. شروین اصلا" این مدلی که اینا می گن نیست. خلاصه بی خیال شدم. پسرا برای ناهار جوجه کباب درست کردن که خداییش خیلی خوش مزه بود. بعد سه چهار ساعت موندن تو جنگل دم غروب وسایل و جمع کردیم که برگردیم . -------------------------------------------------------------------------------- ماکان گفت: بچه ها بیاید بریم ساحل. دوست دارم شب کنار دریا باشم. همه موافقت کردن. سوار ماشینها شدیم و اول رفتیم ماشینها رو کنار ویلا پارک کردیم و من سریع رفتم بالا و لباسهای خودمو پوشیدم و دوییدم تابرسم به بچه ها. رفتیم ساحل نزدیک ویلا. دم غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک می شد. این ندید بدیدام رفتن چوب جمع کردن و آتیش
1401/11/20 10:32روشن کردن. آخه یکی نیست بگه تو این گرما خر تب کرده که شما می خواید آتیش روشن کنید. هر چند هوا که تاریک شد یکم هوا خنک تر شد و باد میومد اما من کماکان می گفتم این احتشامیا یه چیزیشون میشه. زیادی واسه همه چیز ذوق می کردن. من اصلا" نمی دونم اینا تو اون کشوری که هستن مگه ساحل و دریا ندارن؟؟؟؟ تا حالا اونجا آتیش روشن نکردن که الان این جوری ادا اصول در میاوردن؟ خوشم میومد شروین فقط نشسته بود و گیتار به دست سرد و قطبی به حرکات اینا نگاه می کرد. انقده که این بچه ها جیغ و داد کرده بودن شروین راضی شده بود براشون آهنگ بزنه. منم که عشق گیتار. مخصوصا" که صدای شروین خیلی قشنگ بود. منتظر بودم که شروع کنه. من دقیقا" رو به روی شروین نشسته بودم البته اولش یه جایی نزدیکش نشسته بودم. اما انقدر که هر بار یکی اومد و گفت من اینجا بشینم، من اینجا بشینم. انگار غیر از نزدیک شروین جای دیگه ای نبود منم مجبوری انقده خودم و هی کشیدم کنار که آخرش رسیدم به روبه روی شروین. شعله های آتیشم که روشن. با اینکه آتیشش کوچیک بود اما قشنگ بود و حس خوبی می داد. جون می داد برای عکس هنری گرفتن. کاش درسا اینجا بود میگفتم دوتا عکس با آتیش ازم بگیره. زانوهام و تو بغلم گرفته بودم و به آتیش نگاه می کردم. به شعله هاش که هفت رنگ می سوخت و میرفت بالا. انگار قر کمر میومد که این جوری پیچ و تاب می خورد. تو حال خودم بودم که صدای گیتار بلند شد. چقدر گیتار و دوست داشتم و چقدر دلم می خواست می تونستم خودم بزنم اما هیچ وقت پیش نیومده بود که بتونم یاد بگیرم. از پشت شعله های آتیش به شروین نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و سرش پایین بود و گیتار می زد. سرشو بلند کرد و نگاهش تو چشمام قفل شد. چقدر نگاهش عجیب بود. لبهاش از هم باز شد. باور كن ، صدامو باور كن صدایی كه تلخ و خسته ست باور كن ، قلبمو باور كن قلبي كه كوهه اما شكسته ست شكسته ست باور كن ، دستامو باور كن كه ساقهء نوازشه باور كن ، چشم منو باور كن كه يك قصيده خواهشه چقدر با احساس می خوند. انگار به قلبم چنگ می زندن. نمی تونستم چشمم و از نگاهش جدا کنم. وسوسهء عاشق شدن التهاب لحظه هامه حسرت فرياد كردنه اسم كسی با صدامه اسم تو هر اسمی كه هست مثل غزل چه عاشقانه ست پر وسوسه مثل سفر مثل غربت صادقانه ست چشماش برق می زد انگار بغض کرده بود. صداش می لرزید. همه ساکت بودن. صداش همه رو مسخ کرده بود. علاوه بر صداش نگاهشم من و هیپنوتیزم کرده بود. زیر تیر نگاهش قلبم به تبش افتاده بود و نفسهام تند شده بود. همراه آرامشی که صداش بهم می داد منقلبم می کرد. ذهنم خالی از هر فکری بود. فقط..... می تونستم
1401/11/20 10:32نگاهش کنم. باور كن اسممو باور كن من فصل بارون برگم مطرود باغ و گل و شبنم درختم درخت خشكی تو دست تگرگم باور كن هميشه باور كن كه من به عشق صادقم باور كن حرف منو باور كن كه من هميشه عاشقم تموم شد آهنگ تموم شد اما نگاهش جدا نشد. صدای دست زدن بچه ها میومد اما من نه صدایی می شنیدم نه کسی و جز شروین می دیدم. با نگاهش انگار ضربان قلبم و متوقف کرده بود. نفسم بند اومد. بعد یه نگاه به نسبت طولانی چشماش و ازم گرفت. تونستم نفس بکشم. اکسیژن راه خودش و به ریه هام پیدا کرد. خدایا من چه مرضی گرفته بودم؟؟؟؟؟ نکنه دارم می میرم. قبلا" این حالتها رو نداشتم. می ترسیدم. از این چیزی که به جونم افتاده بود می ترسیدم. اخمام بی اختیار تو هم رفته بود. صدای گیتار دوباره بلند شد. نمی خواستم دیگه به شروین نگاه کنم. اما وقتی که شروع کرد به خوندن بی اختیار نگاه متعجبم رفت سمتش. باور کن واسه تو که بی تابم من باور کن واسه چشماته بی خوابم من باور کن که به داشتنت می بالم من باور کن... باور کنننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننن جونمی ؛ عمرمی ؛ قلبمی ٰ؛ نفسی بمونو تنهام نذار تو این بی کسی می دونم می دونی عاشق چشماتم باور کن بدجوری غرق نگاتم از عشقت دیوونم قدر تو می دونم پیش تو می مونم حسه تو می خونم از اینکه پیشمی از خدا ممنونم باور کن عشق من با تو می مونم باور کن تپش تند تند قلبمو باور کن سردیه دستای خستمو باور کن تا آخرش من پات هستمو باور کن... باور کن... آهنگ باور کن( بابک جهان بخش) گیتار می زد و می خوند و همراه آهنگ شونه هاشو سرشو تکون می داد و می خوند. انقدر آهنگ شاد بود که پسرا شروع کردن به دست زدن و دخترا هم با لبخند بشکن می زدن و همون جور نشسته خودشون و تکون می دادن. نه به اون آهنگه که اشکم و در آورد نه به این آهنگه که قر تو کمرم آورده بود. دوباره چشمم رفت سمت نگاهش. تا چشمامون قفل شد یه لبخند قشنگ اومد رو لبهاش و یه چشمک بهم زد. دیگه این فک مگه جمع می شد؟؟؟؟ این شروین شیطون بلا کجا بود که من تا حالا ندیده بودمش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟ انقدر اون شب شروین متفاوت بود که من احساس می کردم اصلا نمی شناسمش. یه خط در میون آهنگای غمگین و شاد می خوند. همه رو جذب کرده بود. همش با چشم داشتم زیر و روش می کردم بلکم اون شروین قطبی رو پیدا کنم اما ا نگار خیلی خوب یه جای امن قایم شده بود. شب فوق العاده ای بود. تا حالا بهم انقدر خوش نگذشته بود و انقدر احساسهای مختلف تو یه شب بهم دست نداده بود. خوشحالی، غم، هیجان، ............... ساعت 11 شب وسایلمون و جمع کردیم که بریم. رو
1401/11/20 10:32آتیشی که دیگه خاکستر شده بود شن ریختیم و به سمت ویلا حرکت کردیم. ------------------------------------------------- همه با هم دوتا و سه تا می رفتن و می گفتن و می خندیدن. منم کنار مهیار و ملیسا داشتم راه می رفتم. دستامو رو سینه ام تو هم گره کرده بودم و با لبخند به حرکات این مهیار دیونه نگاه می کردم که چه جوری حرص ملیسا رو در میاره و ماها رو می خندونه. جلوی در ویلا یهو آرشام ایستاد و با صدای بلند گفت: مهام کی اومدی؟؟؟؟ همه سرها چرخید سمت در ویلا. مهام با ماشینش جلوی در ویلا ایستاده بود و با اینکه مرتب بود اما کلافه به نظر می رسید. یه لبخند تلخ زد و اومد سمت ماها به همه یکی یکی دست داد. خدایا این پسره چش بود. این مهام همیشگی نبود. مهام مهربون که همیشه لبخند می زد نبود. انقدر چشماش غم داشت که رو همه تاثیر گذاشته بود و همه ساکت شده بودن. دیگه کسی نمی خندید. حتی کسی حرف هم نمی زد. مهیار: مهام اتفاقی افتاده؟ ماکان: حالت خوبه پسر؟؟؟ مهام بازم یه لبخند زد که از صد تا اشک بدتر بود. فقط سر تکون داد. رو به شروین گفت: شروین می تونیم حرف بزنیم؟؟؟؟؟ شروینم متعجب نگاهش کرد و سریع گفت: آره، آره بیا بریم تو ویلا. شروین دستی به کمر مهام زد و اون و سمت ویلا برد. ماها هم مبهوت مونده بودیم که یعنی چی می تونه شده باشه؟؟؟؟ نگران شدم. نکنه برای کسی اتفاقی افتاده باشه؟؟؟؟ نکنه طراوت جون طوریش شده باشه؟ سریع زنگ زدم خونه. اما وقتی صدای شاد مهری خانم و شنیدم و بعدشم با طراوت جون حرف زدم دلشوره ام بر طرف شد. اما این حالی که مهام داشت اصلا" عادی نبود. حتما" یه چیزی شده. همه رفتیم تو ویلا. مهام و شروین رفته بودن تو اتاق و حرف می زدن. انقدر دلم می خواست برم سرمو بچسبونم به در و ببینم چی می گن که نگو. اما نمی شد. یه فکری مثل برق اومد تو سرم. سریع شماره درسا رو گرفتم. با دومین بوق گوشی و برداشت. **** تکیه به دیوار کنار اتاق نشسته بودم و مبهوت تو فکر حرفهای درسا بودم. اصلا" باورم نمی شد. مهام بعد از یک ساعت حرف زدن با شروین از تو اتاق اومد بیرون. چشماش قرمز به رنگ خون بود. پیدا بود گریه کرده. یه ببخشید به همه مون گفت و از ویلا رفت بیرون و صدای روشن شدن ماشینش بهمون فهموند که رفته. بچه ها همه گیج مونده بودن چون قرار بود مهام چند روز بعد ما بیاد. اما حالا این جوری اومده و یک ساعتم نشد که رفت. من اما تو شوک حرفای درسا بودم. دلم می خواست برم تو اتاق و با شروین حرف بزنم اما احساس می کردم که دلش می خواد یکم با خودش خلوت کنه. وقتی به درسا زنگ زدم و در مورد مهام ازش پرسیدم. با صدای گرفته و ناراحتی که از درسا بعید بود. (((( گفت: مادر مهام
1401/11/20 10:32مریضه. سرطان داره. غده های سرطانی هم دور و بر مهره های کمرش و گرفتن. باید عمل بشه اما کسی حاضر نیست عملش کنه. چون عمل خطرناکیه اگه عمل نشه تا چند وقت دیگه می میره و اگه عمل بشه ممکنه فلج بشه و برای همیشه رو تخت بیوفته و نتونه تکون بخوره. برای همین کسی و نمی تونن پیدا کنن که با این ریسک بالا اون و عمل کنه. احتمال اینکه عمل موفقیت آمیز باشه و بتونن همه غذه رو بدون آسیب رسیدن به نخاع در بیارن خیلی کمه. من: خوب با این اوضاع مهام چرا اومده شمال؟؟؟؟؟ درسا: چون تنها امیدش به شروینه. اومده شاید بتونه اون و راضی کنه که مامانش و عمل کنه. متعجب گفتم: وقتی این همه دکترای خوب و قدیمی و متخصص گفتن نمیشه از شروین چه کاری بر میاد؟؟؟؟ درسا: شروین تنها کسیه که این جور عملهای پر خطر و انجام میده و احتمال موفقیتش زیاده. اون با اینکه سنش اونقدر زیاد نیست اما تو رشته اش یه نابغه است. عملهای خیلی سخت، که کسی حاضر نیست انجامشون بده رو قبول میکنه و جالب اینجاست که موفقم میشه. نبوغ و تبحر خاصی تو این جور عملها داره. شنیدم با تکیه بر علم و احساسش عمل میکنه و معمولا" موفقه. ناباور گفتم: حتما" اشتباه می کنی اگه شروین انقدر کارش خوب بود و کارشو دوست داشت پس چرا چند ماهه اومده ایران و بی کاره؟؟؟ درسا ساکت شد. بعد چند ثانیه آروم گفت: من درست نمی دونم. باید از خودش بپرسی. آنید........... دعا کن شروین راضی بشه. مهام همه امیدش به شروینه. حتی اگه مامانش زیر عمل دووم نیاره نمی خواد بی تلاش اون و از دست بده.))) ساعت سه نصفه شب بود و همه رفته بودن تو اتاقهاشون و با صدای لالایی گیتار شروین خوابیده بودن. درست سه ساعت یعنی دقیقا" از بعد رفتن مهام بود که شروین تو اتاق خودش و حبس کرده بود و صدای ناله سازش گوشِ دل همه رو خون کرده بود. آنچنان با سوز ساز می زد و می خوند که من خودم دو ساعت بود که یه بغض قلنبه بیخ گلومو گرفته بود و داشت خفه ام می کرد. مدام فقط یه آهنگ و می زد. فقط یه شعرو می خوند و هر بار از دفعه قبل غمگین تر با سوز و گدازتر. آهنگ لحظه های معین. یه حسی داشتم. یعنی این آهنگ و برای یه دختر می خوند؟ یعنی یه دختری تو زندگیش بوده که تنهاش گذاشته و رفته؟ یعنی شروین این اخلاقش این سردیش به خاطر شکستش تو عشق بوده؟ طاقتم تموم شده بود. نگران شروین بودم. می ترسیدم. نکنه حالش بد بشه. باید می رفتم تو اتاق حتی اگه شده سرم داد بکشه و از تو اتاق پرتم کنه بیرون. الان که حالش خوب نبود من تنهاش نمی زاشتم با اینکه نمی دونستم برای چی انقدر ناراحته. برای یه عمل؟؟؟؟؟ با این حال اون تو همه ناراحتیهام کنارم بود منم باید کنارش می
1401/11/20 10:32موندم. رفتم یه لیوان آب آوردم و در زدم. هیچ صدایی جز صدای ساز نمیومد. دوباره در زدم. من: شروین.... شروین درو باز کن.... باید بیام تو.... حالت خوبه؟؟؟؟ صدای ساز قطع شد اما در باز نشد. چند بار دیگه هم به در زدم و صداش کردم اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. ناامید تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین. سرمو با ناراحتی تکیه دادم به دیوار که صدای چرخش کلید و شنیدم. با ذوق بلند شدم و لیوان و برداشتم. دستگیره رو چرخوندم. در با صدای تقی باز شد. بی اختیار لبخند زدم. ------------------------------------------ در و باز کردم و رفتم تو اتاق. چراغها خاموش بود و فقط نور مهتاب بود که از پنجره می تابید و یکم اتاق و روشن می کرد. اومدم چراغ و روشن کنم که صدای شروین مانعم شد. شروین: روشنش نکن. دستمو عقب کشیدم. تخت و دور زدم و رفتم کنارش. اون سمت تخت نشسته بود و آرنجش و تکیه داده بود به زانوهاش و سرشو تو دستهاش گرفته بود. با اینکه درست دیده نمی شد اما واقعا" حال زارش پیدا بود. موهای همیشه مرتبش نامرتب و بهم ریخته بود. شونه هاش خم شده بود. صداش دو رگه بود. جلوش ایستادم و لیوان و گرفتم سمتش. من: شروین بیا یکم آب بخور. سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب صورتش و می دیدم. یه غمی تو نگاهش بود که دلم و آتیش زد. خدایا چی شروین سرد و یخ و این جوری داغون کرده. این همون آدم بی تفاوتی نبود که من می شناختم. دیدم حرکتی نمی کنه. مثل یه مادر لیوان و بردم سمت لبهاش. لبهاش از هم باز شد. آروم آروم نصف لیوان و به خوردش دادم. لیوان و گذاشتم رو پاتختی. جلوش زانو زدم. سرمو بالا گرفتم که بتونم به چشمهاش نگاه کنم. نگاهش تو نگاهم بود. مثل یه جوجه بی پناه نگاهم می کرد. دلم ریش شد. دستمو گذاشتم رو دستش و آروم فشارش دادم. من: شروین...... تو همون حالت چشماش و آروم بست. شروین: می دونی مهام چرا اینجا بود؟ می دونستم. اما هیچی نگفتم تا خودش ادامه بده. آروم چشماش و باز کرد. شروین: ازم می خواست مادرش و عمل کنم. سرطان داره. عملش خطرناکه. ریسکش بالاست. ممکنه دوم نیاره زیر عمل یا ممکنه حتی برای همیشه.... ساکت شد. بغض کرده بود. تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید ..................... نمی تونم. نمی تونم عملش کنم، می ترسم. نه اینکه از عمل سختش بترسم نه. دفعه اولم نیست که این عملها رو انجام می دم اما........... اما به خودم قول دادم دیگه دست به تیغ جراحی نزنم و دیگه کسی وعمل نکنم. مخصوصا" یه آشنا رو. ( چرا؟ چرا باید یه همچین قولی به خوش می داد؟ چرا نمی خواد کسی و عمل کنه؟ تو سرم پر ابهام بود.) یه نفس عمیق کشید. شروین: بهت گفتم مامان و بابام عاشق هم بودن. خونه
1401/11/20 10:32بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد