439 عضو
#پارت_#ششم
رمان_#هکر_قلب?
- آقا یه مشکل دیگه هم هست!
از تن صداش وحشت کردم. مطمئن بودم اتفاق ناخوشایندی افتاده. آروم گفتم:
- چه مشکلی؟
در حالی که تردید داشت بگه یا نه گفت:
- سیما خانم فوت کردن.
سیما زنی که با مهربانی نقش مادرم رو بازی کرد. زانوهام خم شد؛ با ناباوری زل زدم به دیوار. این امکان نداشت. سعی کردم نبازم؛ نفس عمیقی کشیدم. محکم باش پسر؛ محکم باش! هرکسی یه روزی میمیره؛ اگه این دنیا نتونستی دوباره ببینیش، اون دنیا می تونی. با صدایی که سعی می کردم هنوز صلابت قبل خودش رو داشته باشه ولی نداشت، گفتم:
- چطوری فوت کرد؟
- سکته ی قلبی.
کمی سکوت کردم، ولی بعد به آرومی گفتم:
- بقیه ی خانواده رو از اونجا دور کنین.
دیگه نتونستم ادامه بدم و گوشی رو قطع کردم. رفتم روی تخت؛ گوشی رو انداختم روی بالش و سرم رو بین دستام گرفتم. خدایا یه روزه می خوای با من چکار کنی. صبح بهم خبر می رسه ساحل توی خطره؛ الان هم که بزرگ ترین غم رو روی دلم گذاشتی. آرومم کن خدا، خسته شدم از محکم بودن.
صدای در اتاق اومد؛ اصلا حوصله نداشتم. روتختی رو توی دستم فشردم تا مانع فریادم بشه، ولی با ته مایه ی خشم گفتم:
- بگو.
صدای خدمتکار اومد:
- آقا هلیا خانم اومدن.
- بگو بیاد بالا.
بلند شدم و در رو کمی باز گذاشتم و دوباره اومدم روی تخت نشستم.
***
«هلیا»
به حال دو از پله ها رفتم بالا و هی سرک می کشیدم تا ببینم چه خبره. این قدر دلم می خواست یه روز همه رو از این خونه بیرون کنم بعد تنهایی بشینم کل خونه رو وارسی کنم. یکی از آرزوهای دست نیافتنی من شده بود. پسره ی روانی این بار جلوي در پیشوازم نیومده بود. عادت کرده بودم بهش. در اتاقش باز بود؛ بقیه ی راه رو آروم رفتم. با لبخند وارد اتاق شدم و در رو بستم و گفتم:
- سلام، چطوری؟
روی تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود؛ ولی با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت:
- سلام.
چشماش عین دو تا کاسه ي خون شده بود. وحشت کردم. این چه وضعی بود؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ ناخودآگاه با نگرانی رفتم سمتش و دستم رو انداختم دور کمرش و گفتم:
- خوبی؟ سرت درد می کنه؟ چی شده؟
متعجب نگاهی بهم انداخت؛ بعد از چند ثانیه روی تختش دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- نه چیزی نیست، خوبم.
- مطمئنی؟ آخه این طور نشون نمی دی؟
صداش کمی خشن شد و گفت:
- گفتم خوبم هلیا.
داشت به سقف نگاه می کرد. بر و بر نگاهش کردم و گفتم:
- خب حالا؛ چرا پاچه می گیری؟
نگاه تند و تیزی بهم انداخت که از اومدنم پشیمون شدم، ولی خودم رو نباختم و خیره نگاهش کردم. با عصبانیت گفت:
- چند بار بگم درست حرف بزن هلیا؟ هان؟ چند بار؟
متعجب نگاهش کردم و
گفتم:
- با طرز حرف زدن من چکار داری؟ من یه مدت هستم بعدش می رم؛ پس زیاد خودتو درگیر طرز حرف زدن من نکن.
از دستی این حرف رو زدم تا عکس العملش رو بسنجم. چند لحظه نگاهم کرد، ولی بعدش چشماش رو بست و گفت:
- تو چه پیش من باشی چه نباشی، باید درست حرف بزنی.
مانتو و شالم رو در آوردم. از زیر یه تاپ آبی پوشیده بودم. نامحرم که نبود بخوام خودم رو بپوشونم. موهام رو باز کردم و کمی تکونشون دادم. با چشمای بسته غرید:
- موهات رو روی تخت من تکون نده.
خندم گرفت. بچمون وسواس داشت. دوباره موهام رو با کش بستم و با لحن شیطون و اغواگری گفتم:
- نمی خوای بدونی سهیل چه حرفایی بهم زد؟
نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:
- چه حرفایی زد؟
بعد از این حرفش متوجه ي نگاه خیره اش شدم که از کمرم تا روی بازوهام و صورتم اومد. نگاهش گرمم می کرد. سعی کردم آروم باشم:
- خیلی گنگ حرف می زد؛ از گذشته هاش می گفت، از یه سایه.
سکوت کردم؛ کنجکاو نگاهم کرد. ادامه دادم:
- فکر کنم می گفت یه سایه وارد زندگیشون شد. انگار با هم خیلی خوب بودن، ولی اینکه اون سایه همیشه ازش بالاتر بود اذیتش می کرد. از یک دختری هم حرف زد؛ می گفت حتی اون دختر هم عاشق سایه شده بود. من فکر می کنم خیلی عجیبه؛ احتمالا این فردی که دنبالشیم توی گذشته ی سهیل بوده. لحظه ی آخرم یه نفر بهش زنگ زد که خیلی کفری شد.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- متوجه شدی کی زنگ زده بود؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- این قدر عصبانی شده بود که گوشیش رو کوبید به زمین؛ بعد شنیدم آروم زمزمه می کرد لعنت به تو سحر.
پوزخندی روی صورت شهاب نشست. مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- تو چیزی می دونی؟
- نه.
- پس چرا پوزخند زدی؟
اخم کرد و گفت:
- باید بهت جواب پس بدم؟
از اون نگاه های عمیق مخصوص هلیا انداختم و گفتم:
- اگه من بخوام مجبوری.
لبخندی روی صورتش اومد، ولی محزون بود. دوباره چشماش رو بست. با دیدن غم شهاب منم دلم گرفت. آروم گفتم:
- نمی خوای به من بگی چی شده؟
- بگم که چی بشه؟
- شاید حالت بهتر بشه. هر چی بریزی توي خودت بدتر می شی.
- احتیاجی به حرف زدن نیست.
از رو نرفتم و گفتم:
- کسی اعصابتو خرد کرده؟
دوباره چشماش رو باز کرد و نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:
- آره.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- باید طرف خیلی قهار باشه که تونسته باشه روي اعصاب تو کار کنه؛ برم پیشش شاگردی شاید به دردم خورد. حالا کی؟
یکی از انگشتام رو گرفت بین دستاش و محکم فشار داد؛ طوری که دوست داشتم جیغی از درد بزنم؛ ولی نزدم، فقط چپ چپ و مغرور نگاهش کردم. از زیر دندون های به هم چسبیده اش گفت:
- تو!
این قدر محکم انگشت وسطم رو فشار می داد که حتی نتونستم از این حرفش متعجب
بشم؛ فقط گفتم:
- من؟ مشکل از اعصاب خودته برادر، وگرنه من ...
با فشاری که روی دستم آورد نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم. حس کردم غم توی چشماش برای یه لحظه رفت و برق شیطنت توشون دیده شد و با لحنی نیمه مغرور و نیمه شیطون گفت:
- چرا داد نمی زنی؟
به سختی می تونستم حرف بزنم؛ چون هی فشار دستش رو بیشتر می کرد. گفتم:
- مشکلی ندارم که بخوام داد بزنم.
لباش به لبخندی از هم باز شدن. روانی بود؛ تفریحاتشم عین آدم نبود. فشار بدی رو به دستم آورد که مجبور شدم برای داد نزدن لبم رو محکم گاز بگیرم. کم کم لبخند از روی لباش محو شد و جای خودش رو به اخم داد. فشار دستش رو هم از روی انگشتم برداشت؛ ولی هنوز دستم توی دستش بود. با همون اخم گفت:
- لبتو ول کن.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چـــی؟
خم شد و از میز عسلی کنارش یه دستمال برداشت؛ سپس سمت من اومد و روی یه دستش تکیه داد و دستمال رو گرفت سمت من. توي شوک کارش رفته بودم. وقتی دستمال مماس لبم شد، سرگردان نگاهم کرد. چشماش روی صورتم چرخید؛ سرش رو برگردوند و آروم بهم گفت:
- بگیر لبتو تمیز کن، خون اومده.
توي دلم خندیدم؛ داشت هوایی می شد، معلوم بود. دستمال رو گرفتم و بی خیال لبم رو پاک کردم. خیلی خون نیومده بود. روی تخت دراز کشید. یك کم لبم رو خوردم و بعدش گفتم:
- دستمال رو کجا بندازم؟
سرش رو برگردوند و به سطل آشغال اشاره کرد. بلند شدم و دستمال رو توی سطل آشغال انداختم. روی تخت خم شدم و مانتو و شالم رو برداشتم. دیگه که اینجا کار نداشتم؛ پس خیلی ضایع بود اگه بیشتر می نشستم. اینم که چیزی در مورد قرارم با سهیل نمی پرسید. هنوز سر شالم رو نگرفته بودم که دست شهاب دور مچم حلقه شد و منو کشید روی تخت. چون ناگهانی این حرکت رو کرد، پرت شدم روی تخت؛ ولی سرم دقیقا روی سینه اش فرود اومد. نفهمیدم چی شد؛ شوکه شده بودم. فقط خواستم به طور غیر ارادی و غریزی بلند بشم که دستای محکم شهاب که مچ دستم رو گرفته بود؛ این اجازه رو بهم نداد.
سرم رو کمی بلند کردم و متعجب بهش نگاه کردم؛ نگاه بی خیالی بهم انداخت و گفت:
- یکم دراز بکش.
چشمام شد دو تا گردو. خواستم با زور بیشتری بلند بشم که بازم نذاشت و این بار منو کمی چرخوند، طوری که سرم کنار سرش قرار گرفت و گفت:
- وقتی می گم دراز بکش، دراز بکش و لجبازی نکن.
ابروهام رو توی هم گره زدم و گفتم:
- چرا باید دراز بکشم؟
دستام رو نوازش کرد و گفت:
- چون من شوهرتم.
قلبم از هیجان به شدت شروع به تپیدن کرد. آخه بی انصاف نمی گی دل صاحاب مرده ام با این حرفا آتیش می گیره؟ عقلم می گفت بهش بتوپ و سرزنشش کن، ولی قلبم خوشش اومده بود. قلبم این حسو دوست داشت. اما من کسی نبودم
که فقط به حرف قلبم گوش بدم، این طوری خیلی ذلیل و دم دستی می شدم که هرکسی می تونست براش دل بسوزونه. برای همین نیم خیز شدم تا از جام بلند شم که شهاب با یه حرکت غافلگیر کننده اومد بالام؛ طوری که دو تا دستش دو طرف صورتم و پاهاش دو طرف پاهام با کمی فاصله قرار گرفتن. با عصبانیت گفت:
- چرا فرار می کنی؟
آدمی نبودم که زیر بار حرف زور برم؛ حتی اگه قلبم خواهان انجام اون کار باشه. با اخم غلیظی زل زدم توي چشماش و گفتم:
- هیکلتو بکش اون ور، عین هیولا خودتو انداختی روی من حاجی. نمی گی زهره ترک می شم!
و با دستم خواستم پسش بزنم که دو تا دستم رو با یه دستش گرفت و لبخند شیطونی زد که ازش بعید بود و گفت:
- خیلی دلت می خواد منو عصبانی کنی، آره؟
- اگه عین آدم رفتار کنی منم مجبور نمی شم تند برم. حالا هم برو کنار، دلیلی نداره من روی تخت تو باشم.
چند ثانیه که برای من خیلی گذشت بهم زل زد و سپس ناگهانی پرسید:
- سهیل حرف دیگه ای نزد؟
چشمام گرد شد، اصلا یادم رفت که الان توي چه وضعیتی هستیم. با گنگی گفتم:
- مثلا چه حرفی؟
تردید داشت که حرفشو بزنه یا نه، ولی بالاخره لب باز کرد و گفت:
- گفته بودی حس کردی سهیل بهت احساس پیدا کرده؛ امروز اشاره ای بهش نکرد؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- منم فکر می کردم امروز حتما یه چیزی می گه؛ البته دو سه بار توي چشماش خوندم که می خواد یه چیزی رو بهم بگه؛ مخصوصا این آخرا؛ ولی وقتی گوشیش زنگ خورد ... نمي دونم، دستش رو آورد جلوی صورتم؛ شک نداشتم می خواست اعتراف کنه، ولی لحظه ی آخر دستشو پس کشید و گفت برگردیم.
اخماش لحظه به لحظه بیشتر توي هم می رفتن و در آخر با اخم غلیظی گفت:
- و اگه اون دستش رو عقب نمی کشید تو به راحتی اجازه می دادی که لمست کنه؟
دوباره رگ غیرتش زده بود بالا. می دونستم به طرز فجیعی روی این جور مسايل حساسه. شیطنت من بی شعورم اون لحظه گل کرد و گفتم:
- آره خب، کار خاصی که نمی کرد. بعدشم حرکتش ناگهانی بود من ...
با چنان اخمی نگاهم کرد که دیگه نتونستم جیک بزنم. صدای عصبانیش ولی با کلمات شمرده توی گوشم پیچید:
- مگه روزای اول بهت نگفته بودم تا وقتی اسمم روته حق نداری همچین غلطایی بکنی؟
حتی آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم. وقتی دید جوابش رو نمی دم دوباره مچ دستم رو گرفت و با صدای خشن تر و بلندتری گفت:
- گفته بودم یا نه؟
با دادش به خودم اومدم، منم اخمامو توي هم کشیدم و گفتم:
- هوا برت نداره آقا. تو کی باشی که باز داری سر من داد می زنی؟ حتی اسمت توی شناسنامم نیست. پس حد خودتو بدون!
دندون قروچه ای کرد و گفت:
- چه اسمم توي شناسنامه ات باشه چه نباشه، حق نداری از این غلطا بکنی.
با دستام پسش
زدم. اول کنار نرفت، ولی بعد از نگاه تیزی که بهم انداخت، خودشو کمی کنار کشید و ادامه داد:
- جرات داری یه بار دیگه تا این حد پیش برو.
رگ های پیشونی و گردنش بیرون زده بودن. این قدر حساسیت نمی دونم از چی بود. نمی تونستم انکار کنم که ترسیدم؛ ولی ترجیح دادم فعلا چیزی نگم. زیر نگاه خیره اش بودم، ولی از رو نرفتم و در حالی که با چشمایی گستاخ بر و بر نگاهش می کردم مانتو و شالم رو برداشتم و تا نزدیکی در رفتم. وقتی به در رسیدم برگشتم و با یک لبخند شیطانی گفتم:
- من هرکاری دوست داشته باشم می کنم و تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی؛ پس این قدر جلوی من حرفای مفت ردیف نکن که پشیزی برام ارزش نداره.
یعنی آتیش بود که از توی چشماش شعله می کشید. صبر رو جایز ندونستم و سریع دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین؛ ولی... اه لعنتی، در چرا باز نمی شه؟ دو سه بار دیگه بالا و پایینش کردم، ولی دریغ از یک میلی متر حرکت. تازه یاد حس گر روی در افتادم. این در فقط توسط شهاب باز و بسته می شد. خدایا غلط کردم، چیز خوردم. تو روحت هلیا، تو روحت! آخه دختره ی نفهم این چه حرفایی بود زدی؟ عین آدم می گفتی چشم و می رفتی بیرون. حتی جرات نداشتم سرم رو برگردونم؛ فقط لبم رو گاز گرفته بودم و باز هم با ناامیدی دستگیره رو تکون می دادم.
صدای بلند شدنش از تخت و سپس پاشنه های کفشش رو شنیدم که به آرومی ولی محکم به سمتم میومد. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد ... آخ، آخ ول کن لامصبو. دستمو از پشت گرفته و پیچونده بود. آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- کجا در می ری دختره ی گستاخ؟ چرا اول فکر نمی کنی بعد اون زبون بی صاحابتو توي دهنت بچرخونی که به این روز نیفتی؟
آخه خدا من به کی دردمو بگم؛ چرا من این قدر بدبختم؟ حاضر نبودم غرورم رو بشکنم و ازش معذرت بخوام، یا حتی به خاطر فشاری که به دستم میاورد یه آخ بگم؛ فقط داشتم از درون خودخوری می کردم. وقتی دید چیزی نمی گم منو بیشتر به در چسبوند و خودش از پشت بهم چسبید. دمای بدنم به شدت بالا رفت. با تمسخر خندید و دوباره زمزمه کرد:
- می دونی امروز چقدر رو اعصاب من بودی؟ می دونی دلم می خواد همین الان گردنتو خرد کنم؟
زیر لب گفتم:
- عوضی، فقط بلدی پاچه بگیری.
- چــی؟ نشنیدم! بلندتر بگو عزیزم. حیفه این نجواهای عاشقانه نیست که به آرومی گفته بشه؟
کفریم کرده بود. خواستم از پشت جا پا بندازم و تلنگری بهش بزنم که خیلی زود فهمید و جا خالی داد. خندید و گفت:
- دختره ی وحشی، خیلی ...
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه و با تمام قدرت و غرور و اعتماد به نفسم با آرنج کوبیدم به شکمش. کمی تکون خورد و من سریع برگشتم. این همه سال الکی آموزش های
رزمی نمی دیدم که. می دونستم دردش نگرفته. با ابروهای بالا رفته و با لذت داشت نگاهم می کرد؛ خوشش میومد به هم می پریم. اگه من هلیا نباشم که این موضوع رو درک نکنم. دیگه مثل اول عصبانی نبود. زل زدم توي چشماش و با نهایت گستاخی گفتم:
- از مادر زاده نشده کسی که بتونه به من زور بگه.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- می بینی که من می تونم بهت زور بگم، پس از مادر زاده شده.
انگشتام رو از خشم کف دستم فشردم و گفتم:
- در اون حد نمی بینمت.
دوباره اخماش داشت توی هم می رفت که صدای گوشیش بلند شد. بعد از پنج ثاینه نگاه خیره اش رو از روم برداشت و بعد از باز کردن در به سمت گوشی رفت. اول به شماره نگاه کرد و سپس نگاه دقیقی به من انداخت. سکوت کرده بودم. با پوزخندی که دلیلش رو نمی دونستم به من نگاه کرد و جواب داد:
- بگو آرمان.
پوزخندش عمیق تر شد. حوصله ی گوش دادن به تلفنش رو نداشتم. الان بهترین زمان برای رفتن بود؛ پس منم با اعتماد به نفس ابرویی براش بالا انداختم و چشمک زدم و از اتاق اومدم بیرون. پسره ی خودخواه!
«شهاب»
وطنی توی شرکت جلوم روی مبل نشسته بود. سرش رو انداخته بود پایین. سکوت کرده بودم تا بیشتر عذاب بکشه. خودمم نمی دونم چرا، ولی بیش از حد به خاطر این کارشون عصبانی بودم. یه چیزی روی روانم رژه می رفت؛ اینکه اونا هلیا رو از پنجره زیر نظر داشتن و ممکن بود ...
دستام ناخودآگاه مشت شد. فکر آزار دهنده ای بود؛ ولی امکان داشت اونا هلیا رو با لباس های نامناسب ... ناخودآگاه دندونام رفت روی هم و گفتم:
- توضیحاتتو بده گوش می کنم.
سرش رو بلند کرد با لحن پوزش طلبانه ای گفت:
- آقای پارسیان باور کنید من نیت بدی نداشتم.
غریدم:
- این توضیح نشد، دلیلتو برام بگو.
توی چشماش تردید رو خوندم، ولی پس از لحظه ای گفت:
- تصمیم شما خیلی ناگهانی بود،نامزدی با دختری که ... خب من اون دختر رو اینجا دیده بودم؛ همون روزی که اومده بود اینجا برای یک موضوعی هکر می خواست. عجیب بود ...
اومدم وسط حرفش و با لحنی کوبنده و توبیخ کننده گفتم:
- فکر نمی کنی مقامت خیلی پایین تر از این باشه که بخوای توي کارای من دخالت کنی؟
- اما ...
- بس کن وطنی، تو خدمات زیادی کردی؛ برای همین این قدر ملایم باهات برخورد می کنم. اشتباه تو اشتباه خیلی بزرگی بود، این قدر بزرگ که می تونم به راحتی هویتتو توی ایران از بین ببرم و دیگه جایی برای زندگی کردن توی ایران نداشته باشی. تو توی کار مافوقت دخالت کردی! نامزدی من، زندگی خصوصی من، به هیچ احدی مربوط نیست! و تو بی شرم بودن رو به حدی رسوندی که به خودت جرات دادی نامزد منو ...
با چشمای به خون نشسته نگاهش کردم. فکر
کردن به این موضوع به طرز عجیبی روانیم می کرد. فهمیده بود خیلی عصبانیم، برای همین صداش در نیومد. نگاه تیزم روش بود؛ سعی کردم خونسردیمو به دست بیارم، سپس گفتم:
- از کار برکنار شدی؛ البته خودت می ری و شخصا استعفاتو تحویل می دی. می دونی که نمی خوام کسی اینجا متوجه ي هویت من بشه. سربلندی از فردا برای یه مدت اینجا رو اداره می کنه. الان هم برو توی اتاقش و توضیحات لازم رو بهش بده.
- آقای پارسیان من می خواستم ...
- حرف دیگه ای نمونده، می تونی بری.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره؛ پیپم رو در آوردم. نمی خواستم بیشتر از این چشمم به وطنی بیفته، چون حس بدی پیدا می کردم. اینکه این قدر دست دست کردم تا یه عده به ناموس من چشم داشته باشن؛ هر چقدر هم که این محرمیت قراردادی باشه؛ هیچ *** همچین حقی رو نداره. صدای تلفن روی میز بلند شد. می دونستم برای چی منشی زنگ زده؛ تلفن رو برداشتم و بدون اینکه بذارم حرفش رو بزنه گفتم:
- بفرستش داخل.
گوشی رو گذاشتم و همون طور رو به پنجره پيپ می کشیدم. سال هاست که با این پیپ مانوس شدم. ساحل امروز برمی گشت؛ نصف ماموریت رو به خوبی انجام داده بود؛ بیشتر از این موندش ریسک بزرگی بود. صدای باز شدن در رو شنیدم؛ بدون اینکه برگردم گفتم:
- بیا جلو آرمان.
صدای قدم هاش رو شنیدم؛ کمی بعد توقف کرد و گفت:
- سلام آقا.
- سلام.
دستام رو توی جیبم فرو بردم و گفتم:
- امتحانات از کی شروع می شه؟
- یه هفته ی دیگه.
- حواست هست؟
- شک نکنین آقای پارسیان؛ حواسم به همه چیز هست. لازم نیست نگران باشین.
برگشتم سمتش و زیر نگاهم گرفتمش و با خونسردی گفتم:
- می خوام بعد از اتمام این ماموریت شرکت رو به تو بسپرم.
متعجب نگاهم کرد؛ خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد. از روی میز برداشتمش؛ هلیا بود. به آرمان اشاره کردم که از اتاق بره بیرون و گفتم:
- منتظر باش باهات حرف دارم.
بعد از اینکه آرمان بیرون رفت و در رو بست؛ گوشی رو جواب دادم:
- بله؟
صدای ظریف و پرعشوه اش توي گوشم پیچید. باید بهش تذکر می دادم که این قدر توي حرفاش عشوه نیاره. واسه ي من اشکالی نداشت، ولی اگه با بقیه هم این طوری حرف می زد ... بی غیرت نبودم که بتونم همچین چیزی رو قبول کنم.
- الو سلام شهاب، چطوری؟
یاد زمانایی افتادم که باهام رو به رو می شد. در مقابلم گستاخ و پشت تلفن مظلوم! لبخندی روی لبام نشست.
- ممنون، خوبم. مشکلی پیش اومده؟
ناراحت شد و طوری که صفت مظلوم اصلا دیگه شایسته اش نبود گفت:
- بد نبود تو هم حالمو می پرسیدی.
دختره ی دیوونه! لبخند روی لبم پهن تر شد، ولی توی کلامم نشون ندادم:
- وقتی زنگ زدی یعنی حالت خوبه، حالا کارتو بگو.
صداش گرفته
به گوشم رسید که گفت:
- ولی من الان توی بیمارستانم.
کنترلمو از دست دادم و با صدای بلند و متعجبی گفتم:
- چـــی؟ واسه چی بیمارستان هلیا؟
کلافه شدم، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. نمی دونم چرا قلبم داشت از جا کنده می شد. سکوتی کرد، دلم می خواست با بلندترین صدای ممکن داد بزنم دِ جون بکن دختر، داری سکتم می دی؛ ولی فقط تونستم منتظر بمونم. صداش گرفته تر از قبل به گوشم رسید:
- نمی خواستم مزاحمت بشم شهاب؛ ولی دکترا گفتن باید پای برگه رو تو امضا کنی. می خوان منو ببرن اتاق عمل. قلبم از کار افتاده.
دستمو مشت کردم؛ نفسم به سختی بالا می اومد. داد زدم:
- آدرسو بده دختر.
ولی بعد تازه کم کم متوجه ي حرفاش شدم! وقتی اسمم توی شناسنامه ی هلیا نبود، پس اصلا از من امضا نمی خواستن. اگه قلبشم مشکل داشته باشه که نمی تونه ...
صدای خنده اش توي گوشی بلند شد. غریدم:
- خفه ات می کنم دختره ی روانی. دستم بهت برسه زنده ات نمی ذارم هلیا. تو آدم نمی شی.
داشتم این حرفا رو با نهایت خشونت می زدم، ولی هلیا فقط می خندید و در آخر گفت:
- حرص نخور شیرت خشک می شه.
و با لحن پرعشوه ای گفت:
- عزیزم هرکاری کنم حقته. اونی که باید آدم بشه تویی نه من.
خم شدم روی میز و یه برگه رو گرفتم توی دستم و مچاله کردم. شک نداشتم اگه جای این برگه هلیا بود، استخوناشو خرد می کردم. چرا این دختر این قدر با اعصاب و روان من بازی می کرد؟ چرا فقط این دختر می تونست این قدر خونسرد سر تا پامو پر از خشم کنه و بعد از روی تمسخر بهم لبخند بزنه؟ عصبانی گفتم:
- مواظب حرفایی که می زنی باش، چون ببینمت برات بد تموم می شه.
با تمسخر گفت:
- وای وای من چقدر ترسیدم. اینا رو ول کن، یه مشکلی داشتم شهاب.
لحن صداش واسه ی تیکه ی دوم حرفاش غمگین شد. سعی کردم آروم باشم تا به موقع این دختر رو سر جاش بنشونم. با حرص گفتم:
- چه مشکلی؟
- بابام داره میاد، امشب می رسه. حالا چکار کنم؟
دستمو توی موهام بردم. به کل این موضوع رو فراموش کرده بودم. گفتم:
- نگران این موضوع نباش. خیلی عادی رفتار کن. بعدا با بابات حرف می زنم تا بذاره منو تو با هم آشنا بشیم. چیزی از محرمیت بینمون نمی گیم.
نفسشو بیرون داد و گفت:
- پس یعنی همه اش با توئه دیگه؟
- آره.
- خیالم راحت شد، دستت طلا. پس من برم به قرارم برسم.
غیر ارادی اخمام رفت توي هم و خودخواهانه گفتم:
- قرار با کی؟
- به تو چه.
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:
- هلیــــا.
خنده ی ریزی کرد و گفت:
- با بر و بچ.
- اسماشون رو بگو.
- نسرین، سودابه، شهلا.
- کجا می رین؟
- پر رو نشو دیگه. دلیل نداره اینا رو واسه ي تو بگم. مگه من از تو می پرسم روزا با کی قرار ...
رفتم وسط حرفش و
گفتم:
- ببند دهنتو.
عصبانی شد و گفت:
- دهن تو بیشتر احتیاج به بسته شدن داره؛ چون داری چرت و پرت ردیف می کنی حاجی.
منشی چند تقه به در زد و بعد از چند لحظه در رو باز کرد که فریاد زدم:
- برو بیرون؛ وقتی اجازه ی ورود ندادم حق نداری پاتو توی اتاق بذاری.
منشی متعجب و ترسیده نگاهم کرد و سپس سر به زیر از اتاق خارج شد. نمی دونستم چرا دارم این قدر روی هلیا حساسیت نشون می دم. شاید به خاطر این بود که همیشه گستاخ رو به روم مي ایستاد و باعث می شد عصبانی بشم؛ و چون من دلم نمی خواست کسی روی حرفام حرف بزنه، کارمون به دعوا و داد و بیداد می کشید. پوزخندی زدم و گفتم:
- می تونی نگی، ولی انگار یادت رفته من کیم. کمتر از ده دقیقه می تونم بفهمم کجا و ساعت چند قرار گذاشتین؛ اما دوست دارم خودت بگی.
از پشت تلفن صدای باز شدن در و سپس صداي دختری رو شنیدم که گفت:
- هلیا آخرش تصویب شد؛ می ریم پارک ...
لبخند پیروزی روی لبام نشست. صدای تشر گونه ی هلیا رو شنیدم :
- شهلا!
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
- اجازه نمی دم اون پارک بری.
آروم خطاب به شهلا گفت:
- برو بیرون منم الان میام حسابتو می رسم.
صدای خنده ی شهلا و سپس در اومد و بعد صدای تحریک کننده ی هلیا.
- می رم.
سعی کردم خونسرد رفتار کنم؛ چون وقتی عصبانی می شدم هلیا به جای اینکه بترسه، بدتر می کرد. برای همین گفتم:
- نمی ری چون من می گم. اون پارک مناسب چهار تا دختر جوون نیست.
- اینو باید تو تشخیص بدی؟
- نمی ری هلیا.
- کور خوندی؛ متنفرم از اینکه کسی بخواد بهم زور بگه.
اگه گردنشو می زدم اجازه نمی دادم هلیا به اون پارک بره. دلیلی نداشت براش توضیح بدم که چرا نمی ذارم. اون پارک واقعا مکان نفرت انگیزی بود؛ برای همین با لحن خشن و جوری که جای بحثی رو برای هلیا باقی نمی ذاشت؛ دوباره توي غالب مغرور و خودخواه خودم رفتم و گفتم:
- بفهمم پات نزدیکی اونجا رسیده شک نداشته باش که میام و قلم پاتو خرد می کنم. تصمیم با خودته.
تازه داشت صدای دادش در میومد که تلفن رو قطع کردم. نفسم رو با حرص دادم بیرون. می دونستم نمی ره، چون حاضر نبود غرورش جلوی دوستاش شکسته بشه. و می دونست که من زیر حرفم نمی زنم.
***
«هليا»
بابا دیشب با کلی سوغاتی برگشته بود؛ ولی وقتی فهمید شروین ما رو گذاشته و رفته، شدیدا از دست شروین عصبانی شد. شروین هم خیلی کم زنگ می زد به ما و خانوادش تا خبری بده. یاد شهاب افتادم. وای خدای من؛ دیروز این قدر ترسیده بودم مجبور شدم به بچه ها اصرار کنم بریم یه جای دیگه. کارش رو تلافی می کردم. دوستش داشتم، ولی حرف زور توي کتم نمی رفت.
استرس شدیدی داشتم. بابا رفته بود بیرون. شهاب می خواست امروز
با بابا بیرون حرف بزنه. به بابا گفته بودم که با یکی دوستم. اول با اخم نگاهم کرد؛ در مورد اسم و رسمش پرسید که جواب ندادم؛ شهاب ازم خواسته بود چیزی نگم. نمی خواست کسی بفهمه که از هک چیزی می دونه. در واقع به بابا گفتم شهاب همه چیز رو برات توضیح می ده. هما هم کلا بی خیال من شده بود. به زودی قرار بود فرزاد بیاد خواستگاریش. خوشحالم سرش این قدر شلوغ می شه که دیگه نمی تونه توي کارای من فضولی کنه.
امروز با سهیل قرار گذاشته بودم. متوجه شده بودم که الان بهترین موقع برای کار کردن روی ذهنشه. وقتی کسی غمگینه راحت تر به حرف میاد و خیلی چیزهایی رو که نمی خواد بگه رو می گه. به شهاب نگفتم می خوام برم سر قرار. حقش بود!
دیروز کوتاه اومدم، ولی اگه کسی به من زور بگه و من بکشم کنار، دو برابرش رو جبران می کنم. توي دلم خندیدم. چقدر حرص بخوره بدبخت. با خودش فکر کرده مثل یه دختر سر به زیر آروم می شینم تا هر چی خواست بهم بگه؟ دارم برات عشق مغرور من.
مانتوی نازکی که کمی بدن نما بود، ولی چون به ایست و مدلش علاقه ی زیادی داشتم و گهگاهی می پوشیدم رو از کمد در آوردم. زیاد آرایش نکردم. هما بیرون بود؛ بابا هم که ...
خدا کنه همه چی به خوبی پیش بره؛ من هنوز کلی کار با شهاب داشتم. حاضر شدم و از خونه زدم بیرون. به تاکسی تلفنی خبر داده بودم منو تا جایی که گفتم رسوند. سهیل رو توی ماشینش دیدم. چشمش به خیابون بود. با دیدن من لبخند محزونی زد. رفتم سمت ماشینش و در رو باز کردم و نشستم. آروم گفت:
- سلام.
ولی من پر انرژی جوابشو دادم:
- سلام، چطوری؟
ماشینو حرکت داد و گفت:
- ممنون، بد نیستم. تو خوبی؟
- خوبم. خیلی وقته اینجایی؟
پیچید توي کوچه پس کوچه ها؛ معلوم بود حوصله ی ترافیک رو نداره. بعد از چند لحظه گفت:
- یه ربعی می شد که رسیده بودم. وقتی امروز گفتی می خوای منو ببینی خیلی خوشحال شدم. نمی دونم باهام چکار داری؛ ولی از ته قلبم خوشحالم.
کمربندمو بستم و گفتم:
- دلیل خاصی که نداشت. دیروز دیدم حالت خوب نیست، گفتم یکم صبر کنم تا با خودت کنار بیای بعد با هم صحبت کنیم.
زیر چشمی نگاهش کردم و ادامه دادم:
- نگرانت شدم؛ خیلی حالت خراب بود.
نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:
- آره، حالم خیلی خراب بود و هنوزم هست.
- چرا؟
دنده رو عوض کرد و سرعتشو برد بالا و گفت:
- چون یکی از عزیزانمو از دست دادم.
مکثی کرد و با لحنی غمگین ادامه داد:
- حتی نمی تونم برم برای آخرین بار ببینمش.
نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه از دهنم پرید:
- سحر رو از دست دادی؟
سریع برگشت سمتم؛ عمیق و مرموز نگاهم کرد. یه چشمش به جلو بود و یه چشمش به من. ترسیدم. زمزمه کرد:
- تو سحر رو از کجا می
شناسی؟
بی خیال گفتم:
- وقتی دیروز زدی گوشیتو شکستی شنیدم زیر لب اسم سحر رو گفتی. نمی خواستم فالگوش بایستم.
یه دستشو گذاشته بود توی موهاش و با دست دیگه اش رانندگی می کرد. توی حال خودش نبود. آروم گفت:
- نه.
- پس؟
- می شه این بحثو تموم کنیم؟
نباید زیادتر از این جلو می رفتم؛ ممکن بود نتیجه ی عکس داشته باشه. من کاری با سحر نداشتم؛ هدف من پیدا کردن سایه بود. بحثو منحرف کردم و گفتم:
- راستی گوشی خریدی؟ امروز مجبور شدم زنگ بزنم خونه ات؛ شرمنده.
- آره، اشکالی نداره.
رومو کردم سمت پنجره. واسه ي من یک کلمه ای جواب می ده! باید دنبال یه نقشه ی دیگه می گشتم. فکر کرد ناراحت شدم که رومو کردم اون سمت؛ برای همین با لحن پوزش طلبانه ای گفت:
- هلیا!
برگشتم سمتش و گفتم:
- بله؟
- ناراحت شدی که ...
اومدم وسط حرفش و گفتم:
- نه اصلا. راستی کجا بریم؟
لبخندی اومد روی لباش و گفت:
- هر جا تو بخوای.
خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که صدای گوشیش بلند شد. گوشی رو گرفت و سپس نگاهی به من انداخت. این کارا رو می کنه که من بیشتر از قبل مشکوک می شم دیگه! شک داشت که جواب بده یا نه. ماشینو زد کنار؛ می خواست در رو باز کنه و بره بیرون که ابرویی بالا انداختم و متعجب نگاهش کردم. متوجه ي حالتم شد؛ توی ماشین تماس رو برقرار کرد.
- بله؟
بعد از سکوتی طولانی گفت:
- همرام نیست، بیرونم.
دوباره سکوت؛ کمی عصبانی شد و گفت:
- توی لپ تاپه، نمی شه.
دستش رو مشت کرد و با ناراحتی گفت:
- باشه، می فرستم.
و بدون هیچ حرف دیگه ای تلفن رو قطع کرد. کلافه نگاهی بهم انداخت و دستی توی موهاش کشید و گفت:
- هلیا یه مشکلی پیش اومده؛ من باید یه کاری انجام بدم.
بی اهمیت سرمو تکون دادم و گفتم:
- اشکالی نداره، فدای سرت. پس منو برسون خیابون ...
ماشینو دوباره حرکت داد و گفت:
- نه، امکان نداره. اگه واست سخت نیست فقط چند لحظه بریم دم خونه ی من تا یه کاری رو انجام بدم و بعدش دیگه کاری ندارم. فقط ده دقیقه طول می کشه.
رفتم توی فکر. اینم می تونست یه راهی باشه برای بهتر پیش بردن نقشم؛ برای همین با لبخندی گفتم:
- باشه بریم.
توی راه به سکوت گذشت. فکر می کردم از یه راه دیگه می ره، ولی یه ربع بعد جلوی یک آپارتمان نگه داشت. متعجب گفتم:
- خونت اینجاست؟
- آره واسه ي چی؟
سرم رو با گنگی تکون دادم و گفتم:
- یادت میاد توي جشن خداحافظی داداشت اومده بودم؟ خونتون یه جای دیگه بود!
دستش رو به چونش کشید و گفت:
- اون خونه ی بابامه، من مستقل زندگی می کنم.
- آهان!
دودل نگاهم کرد و گفت:
- میای بالا؟ کارم خیلی طول نمی کشه.
از یه طرف می ترسیدم برم توی خونش و از طرفی هم خیلی حریص بودم تا به هدفم برسم.
جوری نشون دادم که زیاد مایل نیستم ولی گفتم:
- چون حوصله ندارم توی ماشین بشینم میام.
چهره اش بشاش شد و گفت:
- خیلی خوشحالم که بهم اعتماد داری.
با هم از ماشین پیاده شدیم و با آسانسور به طبقه ی چهارم رفتیم. چیزی نمی گفت؛ در رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم. دوباره ترس توی دلم لونه کرد. ای خاک بر سرت هلیا؛ تو که داری سکته می کنی غلط کردی باهاش اومدی توی خونه. نقشه هات بخوره توي سرت که عین آدم نیست.
حالا که اومده بودم و نمی شد کاریش کرد؛ خونه رو زیر نظر گرفتم. منو به سمت مبل های توی خونش راهنمایی کرد. بهش می خورد یک خونه ی صد متری باشه. بعد از اینکه روی مبل نشستم گفت:
- چند لحظه منتظر بمون من الان میام.
سرم رو تکون دادم. رفت سمت یکی از اتاق ها. دوباره کل خونه رو از نظر گذروندم؛ هیچ عکس یا تابلویی روی دیوارها نبود. خونه ی خیلی ساده ای بود؛ یه جورایی انگار کسی توش زندگی نمی کرد. بعد از چند لحظه با لپ تاپش برگشت. در لپ تاپ باز بود. اومد گذاشت روی میز، طوری که صفحه اش به سمت من بود. این قدر ذوق کردم که حد نداشت. یه فرصت طلایی برام پیش اومده بود. سهیل قبل از اینکه بشینه گفت:
- چیزی میل داری بیارم؟
با دستم خودم رو باد زدم و گفتم:
- لطفا اگه می شه یه شربت بیار، خیلی گرمم شده.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- به روی چشم.
و به سمت آشپزخونه رفت. از آشپزخونه به من دید نداشت. قلبم تالاپ تولوپ می کرد. اگه مچمو می گرفت چی می گفتم؟ نه الان وقت فکر کردن به این حرفا نیست؛ باید زودتر دست به کار می شدم.
کمی به سمت لپ تاپ متمایل شدم و سرم رو کج کردم که ناگهان صفحه رفت توي حالت اسکرین سیور. چشمام از شدت تعجب باز مونده بود؛ اینکه عکس من بود. عکسی که معلوم بود ناگهانی گرفته شده؛ چون حواس من اصلا نبود. روی چشمام زوم کرده بود؛ کیفیت عکس اومده بود پایین؛ ولی من شک نداشتم این عکس چشمای من بود.
آب دهنم رو قورت دادم. نمی دونم چرا هول شدم. نتونستم کارم رو بکنم. صدای هم زدن شربت اومد. با سرعت خودم رو کشیدم کنار و در دورترین فاصله نسبت به لپ تاپ نشستم. همون لحظه سهیل از آشپزخونه اومد بیرون. چقدر سریع شربت رو درست کرده بود! شانس آوردم. توي شوک دیدن عکسم بودم. یعنی این قدر سهیل دوستم داشت؟ هول شده بودم. سهیل شربت رو آورد داد دستم و گفت:
- امیدوارم شربت آلبالو دوست داشته باشی.
لبخند نصفه و نیمه ای زدم و گفتم:
- آره، خیلی.
نشست پشت لپ تاپش، ولی بعد از چند لحظه با تردید نگاهم کرد. سعی کردم خونسرد باشم، انگار نه انگار که چیزی دیدم. خودمو زدم به اون راهو گفتم:
_خونت چند متریه؟
چشماش رو ازم بر نمیداشت...موشکافانه نگاهم کرد و
گفت:صد متری؟
_چند خوابه است؟
_ سه خواب...
وقتی دید اصلا به روی خودم نمیارم انگار باور کرد و سرش رو توی لپ تاپش فرو کرد...پاهامو روی هم انداخته بودم و از شدت هیجان تکون میدادم...10 دقیقه ای گذشته بود ولی سهیل اصلا سرش رو بلند نمیکرد..منم از بس به در ودیوار زل زدم چشمام داشت از کاسه در میومد...چی فکر میکردم و چی شد...باید دوباره با نقشه ی دقیقی ازلپ تاپ دورش میکردم..توی فکر رفته بودم که گوشیم زنگ خورد..هما بود...متعجب جواب دادم:
_جانم؟
سهیل با این حرف برگشت و نگاهم کرد..صدای هما اومد که گفت:
_سلام هلیا کجایی؟
_بیرونم هما.واسه ی چی؟
وقتی اسم هما رو بردم سهیل دوباره غرق کارش شد...
_یه مشکلی برام پیش اومده هلیا...یعنی یه کاری باهات دارم..یه کار خیلی مهم..
_الان که نمیتونم بیام..شب همدیگه رو میبینیم...
_نه.همین الان بیا.
_نمیتونم هما
_خواهش میکنم...
این همه اصرارش عجیب بود...موندم باید چیکار کنم...شاید واقعا مشکلی براش پیش اومده بود...با اینکه این اواخر خیلی اذیتم کرده بود نمیتونستم انقدر راحت ندید بگیرمش..برای همین گفتم:
_باشه.کجا بیام؟
_من خونه ی عمه ام..بیا اینجا..
_چیزی که نشده هما؟
_تو بیا میفهمی.
خیلی مشکوک میزد...رفتم توی فکر و گفتم:باشه.الان میام.
_پس فعلا خداحافظ
_خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و در حالیکه از جام بلند میشدم رو به سهیل گفتم:
_من باید برم سهیل...ببخشید امروز اذیتت کردم...
_متعجب از جاش بلند شد و گفت:
_الان کار من تموم میشه با هم میریم.صبر کن.
سریع گفتم:نه نه..ممنون..خودم میرم.
_اتفاق بدی که نیفتاده ؟
_فکر نمیکنم.من دیگه برم.کاری نداری؟
ناراحت گفت:فکر میکردم امروز فرق داره..ولی خب خراب شد...بازم همدیگه رو میبینیم دیگه؟آره؟
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم..شاید برای بعد امتحانا بیفته.
در خونه رو باز کردم و ادامه دادم:من عجله دارم.بعدا حرف میزنیم.
لبخندی زد و گفت:باشه..خیلی خوشحال شدم...
_خداحافظ
_مواظب خودت باش..خدا نگه دارت..
تا وقتی که سوار آسانسور نشدم داخل نرفت..لحظه ی آخر براش دست تکون دادم...یعنی چی شده بود که هما ازم خواست برم خونه ی عمه؟بی اندازه اینکارش عجیب بود.. اصراراش جای سوال داشت...از آسانسور بیرون اومدم و رفتم سمت در پارکینگ و بازش کردم ولی ناگهان چهره ی عبوس و اخمای توی هم رفته ی شهاب رو دیدم..
...انقدر عصبانی بود که توی عمرم با همچین چیزی برخورد نداشتم...وحشت کردم...خیلی...خیلی...رگ گردنش و پیشونیش بیرون بود...تا مرز سکته پیش رفتم که دستم رو گرفت و با عصبانیت کشید...نالیدم:
_شهاب
صدای وحشتناکش اومد که گفت:خفه شو
پرتم کرد توی ماشینش که اون سمت کوچه بود و سپس خودش هم سوار
شد...با خوشنت دنده رو جا انداخت و پاش رو روی گاز گذاشت..از ترس صدای ماشین خودم رو جمع کردم...از این شهابی که میدیدم شدیدا ترسیده بودم...حتی برای اولین بار توی عمرم زبونم نمیچرخید تا چیزی بگم که با صدای داد پرخشم شهاب به خودم اومدم:
_تو توی خونه ی اون عوضی چیکار میکردی؟
نگاه تیزی بهم انداخت..زبونم قفل شده بود..دید جوابشو نمیدم با یه دستش چون رو بالا گرفت و دوباره غرید:
_هان؟جواب منو بده دختره ی خیره سر..
حتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم...گریه هم که توی کارم نبود...فقط با وحشت به حرکات شهاب زل زده بودم...این از کجا فهمیده بود...جرات نداشتم نفس بکشم...دندوناشو روی هم فشار داد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم..
داشت با سرعت دیوونه واری به سمت خونه اش حرکت میکرد...تموم طول راه داشتم سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم..
من نباید ضعیف باشم...باید بتونم از خودم دفاع کنم..اون حق نداره سرم داد بزنه..جلوی خونه که رسیدم با ریموت درو باز کرد...جلوی ساختمون نگه داشت...قبل از اینکه اون بیاد و به زور پیادم کنه خودم سریع پریدم پایین...
داشتم میمردم ولی خیلی نشون نمیدادم...با اخم ترسناکی اومد و دستم رو گرفت و به سمت داخل برد...درو باز کرد و وارد خونه شدیم...داد زد:
_ثریا.....ثریا...
انداختم روی مبل...با لرز گفتم:
_چته روانی..میخوای ...
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:
_ببر صداتو...
خفه خون گرفتم..ثریا اومد...با ترس شهاب رو نگاه کرد و گفت:بله آقا؟
_همه ی خدمه همین الان از خونه خارج میشن...هیچکس اینجا نباشه..تا وقتی نگفتم کسی پاشو توی این خونه نمیزاره...
ثریا نگاه وحشت زده اش رو به زمین دوخت و گفت:چشم آقا..وسایلمونو...
_لازم نکرده وسایلتونو جمع کنین..زود برین بیرون..فقط 5 دقیقه فرصت دارین..حالا از جلوی چشمام دور شو...
ثریا سری تکون داد و با عجله خارج شد...یا قمر بنی هاشم..داره میاد سمت من...بالای سرم ایستاد و زل زد بهم...دکمه های پیرهنش رو باز کرد...معلوم بود داغ کرده...برو بر داشت نگاهم میکرد...اخماش به طرز فجیعی توی هم بودن..بعد از شنیدن صدای در خم شد روم و گردنم رو گرفت و غرید:
_به چه اجازه ای باهاش قرار گذاشتی؟
گردنم درد گرفته بود...ولی همونطور که مات توی چشماش با ترس زل زده بودم لبام رو تر کردم و گفتم:
_با اجازه ی خودم...
چشماش قرمز شد...بیشتر روی گلوم فشار آورد..نفسم گرفت..داد زد:
_تو غلط کردی..
به تمام معنا با صدای دادش خفه شدم...دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد....از پله ها بالا رفتیم..درو باز کرد و با خشونت منو پرت کرد روی تخت...ترسیده بودم...سریع از روی تخت بلند شدم و ایستادم...کارمو که دید دوباره گلوم رو گرفت و منوبرد عقب و چسبوند به دیوار...فاصلمون خیلی کم بود..از نزدیک داشتم چهره ی عصبانیش رو میدیدم...سرش رو برد زیر گوشم و صدای ترسناکش زیر گوشم پیچید:
_یه زن شوهر دار تو خونه ی یه مرد مجرد چه غلطی میکرد...
زَهرَه ام داشت میترکید..با ترس گفتم:
_شهاب ...من....
محکم تر به دیوار فشارم داد و بدون اینکه سرش رو از زیر گوشم برداره غرید:
_خفه شو..فقط خفه شو...
نمیتونستم مثل قبل بلبل زبونی کنم..چون بدجور از این شهاب عصبانی ترسیده بودم...دوباره صدای عصبانیش رو شنیدم:
_باهات چیکار کنم هلیا؟هان؟چیکار کنم؟خودت بگو؟
خواستم ماست مالیش کنم.به آرومی گفتم:
_بخدا چیزی نشده شهاب...فقط نشسته بودیم پیش هم و اون...
جمله ام رو که شنید سرش رو بلند کرد و محکم خوابوند زیر گوشم...توی شوک رفتم...دستمو گذاشتم روی گونه ام....ولی اون عصبانی تر فریاد زد:
_غلط کردی پیشش نشستی..
ناباور نگاهش کردم...داشتم کم کم به خودم میومدم...اخمای منم رفت تو هم...نزدیکم شد و دستشو گذاشت روی سینم و دوباره منو چسبوند به دیوار..قبل از اینکه بازم داد بزنه عصبانی گفتم:
_تو به چه حقی زدی تو صورت من؟
غرید:
_جواب نده هلیا..الان جواب نده....وگرنه دندوناتو خورد میکنم...
ترس رو پس زدم و با صدای بلندتری تو صورتش گفتم:
_جواب میدم..هروقت دلم بخواد صدامو میبرم بالا و جوابتو میدم...تو به چه جراتی اینکارو کردی...حق نداشتی...
مشتش رو محکم کوبید به
دیوار کنار سرم و از لای دندونای به هم چسبیده اش و خیره تو چشمام گفت:
_من محرمتم..پس حق دارم..از این بدترم بخوام سرت میارم..پس صداتو ببر..
دستمو گذاشتم تخت سینه اش و گقتم:
_خودت صداتو ببر...صدای من هیچوقت بریده نمیشه...تو هیچوقت محرم من نبودی...پس الانم ازم دور شو...نمیخوام دستت بهم بخوره...
بد نگاهم کرد...خیلی بد...پوزخند زد و گفت:
_میخوای نشونت بدم محرمتم؟آره؟نشونت بدم تا دیگه از این غلطا نکنی؟
دهنم باز نمیشد جوابشو بدم...بیشتر ترسیدم و با صدای آرومتری گفتم:
_برو کنار..تو هیچ نسبتی با من نداری.
که ناگهان چیز داغی رو روی لبام حس کردم....آتیش گرفتم....داغ شدم...چشمام همونطور باز مونده بود...لبای شهاب بود که با خشونت روی لبای من اومده بود وداشت به هم فشارشون میداد...
دستمو گذاشتم روی سینش تا دورش کنم که بدتر خودش رو بهم چسبوند...و گاز محکمی از لبام گرفت...قلبم توی سینم بالا و پایین میرفت..میدونستم متوجه بی قراریه قلبم میشه...
با حرص سرشو دور کرد و زل زد تو چشمام..من هنوز توی شوک بودم...ذهنم قفل کرده بود...با صدایی آروم تر از قبل و کمی خمار گفت:
_حالا نسبتم رو فهمیدی؟
و دوباره به لبام نگاه کرد...فهمیدم تو حال خودش نیست...یه حسی درونم به وجود اومده بود..شاید اونم همین حسو داشت که کم کم عصبانیتش داشت فرو کش میکرد...احساس میکردم آرامش دارم...شک نداشتم که لبهای شهاب مال من بود...ولی غرورم چی میشد..سرم رو کج کردم و به دیوار گوشه ی اتاق زل زدم...شهاب سرش رو برد زیر گردنم و نا آروم نجوا کرد:
_بهت ثابت شد یا باید بیشتر بهت نشون بدم
هُرم نفس های داغش روی پوست گردنم بی قرارم کرده بود...صدای نفس هامون داشت بلند میشد...این چه حسی بود که دو تامون همزمان داشتیم تجربه اش میکردیم...حس اینکه کاری که الان شهاب کرد اصلا اشتباه نبود...گناه نبود...آب دهنم رو قورت دادم...به طرز خیلی نامحسوسی حس کردم شهاب زیر گردنم رو ب.و.س.ی.د....نالیدم:
_ولم کن شهاب...
دوباره ب.و.س.ی.د..اما اینبار محکم تر از قبل...سرم رو برگردوندم..چشمم به سینه اش افتاد...پیرهن کاملا کنار رفته بود...گرمم شده بود...چشمام روی سینه ی شهاب موند...
...و باز هم ب.و.س.ه ی عمیق و محکم شهاب بود روی گردنم بود که توانم رو گرفت...دوست داشتم این بوسه ها از روی عشق باشن ولی شهاب فقط میخواست بهم ثابت کنه که به هم محرمیم...
قبل از اینکه کنترلم رو از دست بدم و اینبار من پیش قدم بشم از خودم دورش کردم...
کمی ازم فاصله گرفت...چشماش خمارِ خمار بود...
نگاهش روی لبهام مونده بود...دلم میخواست من برم جلو ولی...بیشتر کنارش زدم...فاصلمون زیاد شد...کلافه دستی توی موهاش کشید...چند دقیقه بی حرکت
وایسادیم...به همدیگه نگاه نمیکردیم...بعد از اون شهاب بود که رفت سمت کمدش و حوله ای برداشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_من میرم سالن بندسازی..
و بدون حرف دیگه ای از اتاق زد بیرون...
با اینکه شهاب رفته بود اما باز هم نتونستم حرکت کنم...بعد از چند دقیقه با استرس نفسم رو دادم بیرون...خدای من...چه لحظات دشواری بود...تا مرز دیوونگی داشتم میرفتم...
شالم روی شونه هام افتاده بود...ورش داشتم..رفتم سمت آینه و موهام رو باز کردم و دوباره بستم...
کم کم داشتم از شوک بیرون میومدم...لعنتی..حسابتو دارم...ولی ناخواسته یه لبخند محو همراه با شرارت هم روی لبام اومده بود... از اتاق رفتم بیرون...داشتم به خودم میومدم..دوباره تو غالب همون هلیای مغرور و گستاخ میرفتم...
از پله ها رفتم پایین..آروم رفتم سمت سالن بدنسازی..درش نیمه باز بود..دیدم که پیرهنش رو به طور کامل در آورده و داره به شدت ورزش میکنه...بیخیال اومدم کنار...
میدونستم که از توی دوربین هاش میتونه منو میبینه...
رفتم توی سالن پذیرایی و روی یک مبل نشستم...توی فکر فرو رفته بودم...نمیخواستم به صحنه ای که چند دقیقه ی پیش اتفاق افتاد فکر کنم..داشتم به چیزای دیگه فکر میکردم...
شک نداشتم شهاب دوباره بحث رو پیش میکشه...باید یه جوابی جور میکردم...به دور تا دور خونه نگاهی انداختم...هنوزم این خونه برام گنگ بود...شاید هم چیزی نداشت ولی خیلی دوست داشتم توی اتاقاش فضولی کنم...
یاد اتاق شخصیه شهاب افتادم..ای خاک بر سرم..من که الان توی اتاقش تنها بودم پس میتونستم....نه نه نه.دوربین داشت..نمیشد...ولی مگه کسی دیوونه است که توی اتاق خودش دوربین بزاره؟خب معلومه هیچکس همچین ریسکی نمیکنه...مخصوصا شهاب...یاد اون روزی که رفتیم تو اتاق کارش افتادم...دوربین ها بیشتر باغ و سالن ها رونشون میداد...فقط دو سه تا اتاق بود که توی دوربین دیده میشد..در حالیکه فقط سالن بالا دارای 8 تا اتاق بود...
با این افکار سریع از جام بلند شدم و دوباره از پله ها بالا رفتم..دل تو دلم نبود.شاید کمی میتونستم از کارای این پسر سر در بیارم...
وقتی رسیدم جلوی اتاقش نفسم رو با حرص بیرون دادم...در اتاق بسته بود...لعنتی...خودم وقتی از اتاق بیرون میومدم بسته بودمش...
نگاهی به اطراف سالن انداختم..خیلی خونسرد..جوری که جلب توجه نکنم...اتاق روبه روی که اتاق کارش بود بدون شک باز نمیشد..به سمت یکی دیگه از اتاق ها رفتم..اصلا به درک...بزار منو ببینه...البته انقدر بیکار نیست که همیشه فیلمای دوربین رو بررسی کنه..مسلما تا وقتی به چیزی شک نمیکرد به اون ها هم نگاهی نمینداخت....
سمت چپ سه تا اتاق و سمت راستم هم سه تا اتاق دیگه
بود...به سمت در های سمت راست رفتم...اولی رو فشار دادم..باز نشد...به خشکی شانس..دومی رو فشار دادم که در با صدای تیکی باز شد...
رفتم داخل و چراغ رو روشن کردم...یه اتاق ساده با تختی یک نفره و روتختیه کِرِم رنگ...یه میز مطالعه که معلوم بود بی استفاده است..دور خودم چرخیدم...به طرف کمدها رفتم ویکی یکی بازشون کردم...چیزی توشون نبود...
شونه ای بالا انداختم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت در سوم..اونو باز کردم و داخل شدم...این اتاق هم دقیقا مثل همون اتاق بود...ولی رو تختیش قرمز بود...آخ که من چقدر تخت این رنگی دوست داشتم..البته شرابی بیشتر جذبم میکرد...
دستی روی تخت کشیدم...ناگهان صدایی اومد..فکر کنم صدای در اتاق شهاب بود...احتمالا الان میره دوش میگیره..پس بازم فرصت برای ارضای حس کنجکاویم دارم..
از اون اتاق هم اومدم بیرون..رفتم سمت اتاق های سمت چپ....هرکدوم رو باز میکردم قفل بود.نا امید در اتاق سوم رو باز کردم که در کمال ناباوری باز شد...
دیگه چراغ رو هم روشن نکردم..زیادتاریک نبود...این اتاق مثل اینکه خیلی هم بی استفاده نبود...چون چند تا کتاب روی میزش دیده میشد که نامنظم کنار هم بودن...تخت مشکی با روتختیه سفید رنگی داشت...10 دقیقه ای توی اتاق اینور و اونور کردم و تو کمدا سرک کشیدم....کتاب هایی که روی میز بود اغلب داستان های خارجی و زبان اصل بودن...
پنجره ی اتاق باز بود و به جای باد سرد باد گرمی داخل میومد...رفتم سمت پنجره هوا هنوز روشن بود....یاد بابا افتادم.باید زودتر برمیگشتم خونه...به ساعتم نگاه کردم... 6 غروب بود...
دستم رو بردم سمت پنجره که ببندم ولی روی پنجره ناگهان چشمم به خبیث ترین موجود روی زمین افتاد...تمام بدنم شل شد...تا مرز سنگ کوب رفتم..انقدر که از سوسک میترسیدم از شهاب نمیترسیدم...جیغ خفیفی کشیدم و با چشمهای نیمه بسته با سرعت نور به سمت در دویدم ولی قبل از اینکه درو باز کنم به شهاب برخوردم...
اصلا برام مهم نبود که از کی اومده بود تو اتاق فقط دستم رو دور گردنش حلقه کردم و مثل کسی که توی بدترین و ترسناک ترین شرایط زندگیش ناجیش رو دیده پریدم بغلش و پاهام رو دور کمرش انداختم..و سرم رو بردم تو گودی گردنش و گفتم:
_شهاب ترخدا منو از اینجا دور کن.خواهش میکنم..برو بیرون..
بیچاره انقدر متعجب شده بود فقط برای اینکه من نیفتم سریع دستش رو دور کمرم حلقه کرد ولی تکون دیگه ای نخورد..تند تند میگفتم:
_شهاب برو بـــیرون..منو از اینجا ببر بیرون...
کم مونده بود گریم بگیره..با عجز سرم رو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم..تعجب توی چشماش بیداد میکرد...آخه یکی نیست به من بگه خرس گنده از بغلش بیای پایین خودت در بری که
زودتر از شر این اتاق راحت میشی وقتی نگاه وحشت زده ام رو دید آروم و نگران زمزمه کرد:
_چیشده هلیا؟بیرون اتفاقی افتاده؟
در حالیکه یاد شاخکهای بلند سوسکه افتادم چهره ام رو از ترس جمع کردم و ملتمس گفتم:
_خواهش میکنم بریم بیرون..اونجا یه سوسکه..شهاب سوسک...میترسم....
و دوباره سرم رو بردم توی گردنش..بوی خوبی میداد..انگار تازه از زیر دوش بیرون اومده بود چون بدنش کمی هم نم داشت...دستش رو از دور کمرم ول نکرده بود...
وقتی دیدم بازم حرکتی نکرد با حرص سرم رو بلند کردم که چشمم توی چشمای شیطون و خندانش قفل شد...دندون قروچه ای کردم و خواستم پاهام رو از دور کمرم باز کنم که نزاشت...متعجب نگاهش کردم..باز هم پیرهن تنش کرده بود ولی دکمه هاش رو نبسته بود...
تو چشمای هم خیره شدیم...کم کم خنده اش جمع میشد..نگاهش یه حالت خاصی داشت...دیگه اینجا نبود...نگاهش از ن.ی.ا.ز یا خشم نبود...بی احساس و در عین حال پر احساس بود...اولین بار بود که همچین نگاهی رو ازش میدیدم....
قلبم شروع به کوبش کرد...حالا صدای قلب اون رو هم میشنیدم...تو این حال و هوا غرق شده بودم که ناگهان صدای بال زدن سوسکه رو شنیدم...
دیگه نفهمیدم چیشد فقط خودمو از بغل شهاب با نهایت قدرت پرت کردم پایین و از اتاق زدم بیرون و با نهایت سرعت پله ها رو پشت سر گذاشتم....
با دیدن اولین در رفتم داخلش و در رو بستم...به اطرافم نگاه کردم..آشپزخونه بود...دوست داشتم گریه کنم...از بچگی واکنش بدی نسبت به دیدن سوسک نشون میدادم..با اینکه روان شناسی میخوندم و پیش روانشناس های حاذقی هم رفته بودم مشکل ترس وحشتناکم از سوسک رو نتونسته بودن برطرف کنن...یه جور بیماری بود...
با اینکه دیگه توی اون اتاق نبودم ولی فکر میکردم دور و اطرافم پر از سوسکه..ای خدا من چقدر بدبختم...پشت در کز کرده بودم که صدای ضربه زدن به در رو شنیدم...و بعد از اون صدای آروم و ملایم شهاب:
_هلیا بیا بیرون...
چیزی نگفتم..غرورم پیشش شکسته بود..فقط به خاطر یه سوسک عوضی و احمق...دوباره به در زد و با لحنی که کاملا خنده رو توش حس میکردم گفت:
_بیا بیرون.کشتمش...
چهره مو جمع کردم..
میتونستم خنده ی شهاب رو حس کنم...:
_هلیا
با عصبانیت درو باز کردم و اخم کردم و غریدم:نخند...
خنده اش عمیق تر شد...و گفت:
_خیلی دوست داشتم نصف ترسی که از سوسک داری رو از من داشته باشی.
و دوباره لباش و چشاش خندیدن....در حالیکه هنوزم با اخم شهاب رو نگاه میکردم چند تا نفس عمیق کشیدم...ترسم کامل از بین نرفته بود..ولی جلوی شهاب دیگه نمیخواستم نشون بدم...ازش فاصله گرفتم و به سمت سالن پذیرایی رفتم و در همون حال گفتم:
_برو شال منو از توی اتاقت بیار میخوام
برم...
صداش در نیومد..برگشتم عقب که دیدم با ابروهای بالا رفته نگاهم میکنه..عصبی گفتم:
_چیه ؟چرا زل زدی به من؟
اخم ظریفی کرد و گفت:
_درست حرف بزن.
_من درست حرف میزنم تویی که درست گوش نمیدی به حرفام..حالا لطفا برو شالم رو از توی اتاقت بیار
دستاش رو زد توی جیبش و دوباه تو قالب شهاب مغرور و اخمو رفت و گفت:
_خودت میری از بالا میاری.
دندونام رو روی هم ساییدم و گفتم:
_ولی در اتاقت قفله.
_برات بازش میکنم...
دلم میخواست موهاش رو بکشم..چی میشدیه بار کوتاه میومد...همینطور با خشم به هم نگاه میکردیم...اون بخاطر گستاخیه من و من بخاطر لجبازیه اون که صدای آیفون بلند شد...
متعجب نگاهش کردم و گفتم:کیه؟کسی قرار بود بیاد؟
چیزی نگفت و به سمت آیفون رفت...نمیدونم کی رو از تصویر دید که دستی توی موهاش کشید و دکمه رو فشار داد.به سمت در رفت..پشت سرش حرکت کردم و گفتم:با تو بودم شهاب.کیه؟
برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:ساحله...مانتوت رو در بیار.برگشت خودم میرسونمت.
ساحل همون دختری بود که سروناز ازش اسم برده بود..ولی اون که ماموریت بود..کی برگشته بود؟حس عجیبی داشتم..الان اگه شهاب با جارو هم بیرونم میکرد نمیرفتم...سریع رفتم سمت یکی از اتاق های پایین..با ترس و لرز بازش کردم وچراغ رو زدم...
نگاهی دقیق به اطراف انداختم..وقتی خیالم راحت شد چیزی نیست مانتوم رو درآوردم..تاپ قرمز رنگ بندی ای تنم بود...زیاد پوشش نداشت..یه جورایی اصلا پوشش نداشت..یقه اش هم خیلی باز بود...درسته معذب میشدم ولی برام مهم نبود...به هرحال بقیه فکر میکردن منو شهاب رابطه ی نامزدیمون جدیه..بزار ساحل ما رو تو این حالت ببینه از همین الان چشاش در آد...
با اینکه تا به حال ندیده بودمش ولی چون سروناز گفته بود ساحل شهاب رو بوسیده حس خوبی نداشتم.. با یادآوریه اینکه شهاب هم منو بوسیده بود لبخندی زدم..و خواستم اصلا به این فکر نکنم که با خشم و دعوا من رو بوسیده بود...
موهام رو توی آینه مرتب کردم...خیلی بهم هم ریخته نبودم...از اتاق زدم بیرون و به سمت پذیرایی رفتم...اول چشمم به ساحل خورد..یه دختر چشم آبی با موهای قهوه ای که کاملا شالش رو درآورده بود..لبهای کوچولو و سرخ...چشماش کشیده بود..صورتش هم لاغر و متناسب بود...چهره ی بی نظیر و مینیاتوری ای داشت...من ساحل رو زیر نگاه خیره ام گرفته بودم و شهاب منو...
لبخندی روی لبم نشوندم..اینجور موقع ها سیاست حرف اول رو میزد...رفتم سمت ساحل از جاش بلند شد..باهاش دست دادم و گفتم:
_سلام عزیزم.خیلی خوش اومدی..
_سلام ممنونم..
در حالیکه کنار شهاب مینشستم رو به ساحل گفتم:بفرمایین بشینین.
ساحل هم نشست...شهاب نیم نگاهی به شونه های
ب.ر.ه.ن.ه و صورتم انداخت وبرای آشنا کردن منو ساحل گفت:
_ایشون ساحل جعفری یکی از همکارها.
و دستش رو انداخت دور گردن من..تماس دستش با پوست بدنم حالم رو دگرگون کرد..طوری که ته دلم قیلی ویلی رفت و گفت:
_هلیا هم نامزد عزیز من.
یه لحظه برق خشم رو توی چشمای ساحل دیدم ولی به سرعت حالتش رو عوض کرد و لبخندی زد و گفت:
_تبریک میگم.
_ممنونم
پاهاش رو انداخت روی هم و گفت:
_ببخشین من دست خالی اومدم..باید گذارش بعضی موارد رو به شهاب میدادم برای همین انقدر عجله ای شد که نتونستم چیزی در خورتون تهیه کنم.
دختر ی بیشعور...جلوی روی من شهاب شهاب میکنه...مگه پسرخالته..دلم میخواست حسابی بزنمش...
نگاه ساحل گهگاهی روی دست شهاب و شونه ی من میفتاد...من یه زن بودم..کاملا احساسش رو درک میکردم...همونطور که ساحل نمیتونست منو تحمل کنه و این کاملا واضح بود منم نمیتونستم تحملش کنم...شهاب بدون هیچ لبخندی جدی گفت:
_ممنون.احتیاجی نیست..برای گذارش هم میتونستی قبلش خبر بدی.
_یعنی داری سرزنشم میکنی که چرا اومدم خونه ات؟واقعا متاسفم که خلوت تو زنت رو به هم زدم..چون انگار انقدر مشتاق بودین حتی خدمتکار ها رو هم بیرون کردین و من بدترین موقع سر رسیدم...
شهاب با سکوتش که انگار تاییدی روی حرفای ساحل بود باعث آوردن لبخند روی صورت من و خشم روی صورت ساحل شد..ساحل خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
_شنیدم وطنی برکنار شده..تو دلیلش رو میدونی؟
از جام بلند شدم و رو به شهاب و ساحل گفتم:
_من میرم شربت بیارم.
لبخند مرموزی روی چهره ی ساحل اومد که از اینکارم پشیمون شدم...وقتی از سالن خارج شدم با عجله به سمت آشپزخونه رفتم...عمرا اگه میزاشتم بیشتر از دو سه دقیقه تنها باشن...
تمام کابینت ها رو زیر و رو کردم..سه تا لیوان در آوردم...رفتم سر یخچال..خدا رو شکر شربت آماده توی پارچ بود.سریع توی لیوان ها خالی کردم و گذاشتم توی سینی و از آشپز خونه خارج شدم...
نزدیک سالن پذیرایی بودم که صدای آرومشون رو شنیدم..گوشام رو تیز کردم...ساحل بود که با لحن غمگینی گفت:
_فکر نمیکردم انقدر زود ازدواج کنی...
صدایی از شهاب در نیومد...فدای غرورش بشم من...اصلا براش اهمیت نداشت..و دوباره صدای ساحل رو شنیدم:
_فکر میکردم وقتی برگردم میتونم بیشتر خودمو تو دلت جا کنم.شهاب من تو رو دیوانه وار دوست دارم.چرا درکم نمیکنی؟چرا جلوی من با زنت انقدر صمیمی..
صدای جدیه شهاب رو شنیدم که اومد وسط حرفش و گفت:
_من ازدواج کردم ساحل.پس بیشتر از قبل مواظب رفتارهات باش.نمیخوام هلیا چیز اشتباهی برداشت کنه..
متوجه پوزخند توی صدای ساحل شدم که گفت:
_یعنی انقدر برات مهمه؟من که بعید میدونم.
صداش
ملایم تر شد و ادامه داد:
_شهاب با اینکه ازدواج کردی نمیتونم ازت دست بکشم..درکم کن..خواهش میکنم...هرکاری بخوای برات میکنم...خودمو کامل...
صدای غرش عصبانیه شهاب اومد که گفت:
_برو کنار..
قلبم دیوانه وار میزد....ساحل داشت به شهاب من نزدیک میشد..بیشتر از این گنجایش نداشتم....
وارد سالن شدم..ساحل کمی از جاش تکون خورده بود...سرش رو انداخته بود پایین.معلوم بود داره جلوی خودش رو میگیره که گریه نکنه..قبل از اینکه به ساحل برسم از جاش بلند شد و نگاه غمگینی به شهاب و سپس نگاه پر کینه ای به من انداخت و گفت:
_دیگه رفع زحمت میکنم...فکر نمیکنم الان شهاب علاقه ای به شنیدن گذارشات داشته باشه...
باز هم شهاب سکوت کرد...از این رفتارش با زنهای دیگه واقعا ل.ذ.ت میبردم...لبخند مرموزی زدم و گفتم:
_چرا انقدر زود؟میموندی شام رو دور هم میخوردیم عزیزم؟
پوزخندی زد و با طعنه گف:
_یه روز دیگه حتما مزاحم میشم...
نمیدونم چرا حس کردم از این حرفش منظور خاصی داشت...تا دم در بدرقه اش کردم...شهاب از جاش تکون نخورد..توی فکر رفته بودم...دوباره به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم...شهاب روی همون مبل بازم لم داده بود...اروم گفتم:
_من میرم مانتومو بپوشم.اگه زحمتی نیست شالم رو از بالا بیار.بهتره دیگه برگردم..
چقدر مودب شده بودم...به سمت اتاقی که مانتو رو در آورده بودم رفتم.انقدر امروز اتفاقات شوکه کننده ای افتاده بود که به کل یادم رفته بود از شهاب در مورد صحبتاش با بابام بپرسم...
مانتوم رو از روی تخت برداشتم و رفتم سمت آینه..تنم کردم ولی هنوز دکمه هاش رو نبسته بودم که شهاب رو پشت سرم با شالم که توی دستش بود دیدم...از توی آینه نیم نگاهی به یقه ام انداخت و گفت:
_حرفای من هنوز با تو تموم نشده.
فهمیدم منظورش از دعوای امروزمونه...خودمو زدم به بیخیالی و گفتم:
_ولی من فکر میکنم دیگه حرفی نمونده.
از پشت دستم رو گرفت و به زور منو نشوند روی تخت و خودش ایستاده زل زد توی چشمام و با لحنی محکم گفت:
_بار آخرت بود هلیا...قرار گذاشتن با سهیل فقط زیر نظر من صورت میگیره...
رگ گردنش زد بیرون و ادامه داد:
_از 6 کیلومتری خونش هم رد نمیشی...
دستم خارش گرفته بود..کمی خاروندم و گفتم:
_به من دستور نده.چون میدونی که گوش نمیدم...
شونه هام رو محکم تر فشار داد و گفت:
_گوش نکن تا ببینی چه بلایی سرت میارم..
_حرفات برای من مثل شعاره...
چشماش رو بست و غرید:
_هلیا عصبانیم نکن..فقط به حرفایی که میزنم گوش کن...
خواستم دوباره جوابش رو بدم که دلم نیومد این روز رو خرابتر کنم....اتفاقات خوب و بد زیادی برام افتاده بود..میتونستم جواب این دستوراتش رو یه جای دیگه بدم که سرجاش بشینه...دستش رو
پس زدم و در حالیکه دکمه هام رو میبستم گفتم:
_قرارت با بابام چطوری پیش رفت؟..
نگاه دقیقی بهم انداخت..متوجه کمی تعجب هم تو نگاهش شدم.انتظار نداشت من کوتاه بیام..کوتاهم نیومدم آقای پارسیان...دلم براش ضعف رفت....چقدر من این مرد رو دوست داشتم...چقدر میخواستمش...پس چرا باهاش لجبازی میکردم..چرا عصبانیش میکردم..غیرتش برام ل.ذ.ت بخش بود...پس دلیلم از اینکار ها چی بود.؟نشست کنارم...احساس میکردم نگاه شهاب بهم فرق کرده...یعنی میشه اون هم بهم علاقه داشته باشه؟بعید میدونم...
_خوب بود.
_یعنی بابا چیزی نگفت؟
_کسی میتونه در برابر من بایسته و مخالفت کنه؟
_من
با اینکه نمیدیدمش حس کردم خندید و گفت:
_تو رو هم سرجات میشونم
_کور خوندی.بابام چی میگفت؟
_همه چی همونطوری که میخوایم پیش رفت.بابات قبول کرده مدتی با هم باشیم.فکر میکنه من یک کارخونه ی شالی دارم..البته همچین کارخونه ای رو دارم ولی شخصا اداره اش نمیکنم...
پوزخندی زدم و گفتم:چون از دست شروین ناراحته به این راحتی قبول کرده.
سپس از جام بلند شدم.تا نزدیکیه در رفتم که یک مرتبه شهاب با لحن جدی گفت:
_سرجات وایسا...
متعجب برگشتم سمتش که دیدم با اخم داره میاد سمتم..بهم که رسید گفت:
_مانتوت رو در بیار.
چشمام از گردو هم درشت تر شد و گفتم:چـــــــی؟
اخماش بیشتر توی هم رفت و گفت:
_تو با چه اجازه ای با این مانتو توی شهر میگردی؟
_مگه چشه؟بعدشم لباس پوشیدن من اجازه نمیخواد.هرمانتویی که دلم بخواد میپوشم...
چپ چپ نگاهم کرد و با یه حرکت سریع دستاش رو گذاشت روی یقه ی مانتوم و با تمام توان از دو طرف کشید..طوری که به جای باز شدن دکمه هاش از وسط ج.ر. رفت...و سپس به زور از تنم در آورد...شوک زده نگاهش کردم و گفتم:
_این چه کاری بود کردی؟
در حالیکه به سمت در میرفت تا در رو باز کنه گفت:
_حوصله ی جروبحث با تو رو نداشتم.پس بهترین راه بود...زیر نور لباس زیرت دیده میشد...همین جا باش تا یه چیزی از بالا برات بیارم...
قبل از اینکه جواب بدم رفت بیرون....کم کم از شوک بیرون اومدم و خندم گرفت..راست میگفت بیچاره...اگه از خودم میخواست که مانتوم رو در بیارم انقدر با هم بحث و دادو بیداد میکردیم که دو تامون کلافه میشدیم...پسره ی دیوونه ی زورگو...خندم رو جمع کردم تا وقتی برگشت با دیدن خندم پررو نشه...و به جاش اخم ظریفی بین ابروهام انداختم...بعد از 2 دقیقه با یک پیرهن آستین بلند برگشت...آروم گفتم:
_ولی من این مانتوم رو خیلی دوست داشتم.
اومد سمتم.چیزی نگفت..پیرهن رو خودش تنم کردو دکمه هاش رو بست..انقدر برام گشاد بود که دلم میخواست از خنده قهقهه بزنم.شهاب هم به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود...یقه ام رو
مرتب کرد...در حالیکه دستش هنوز روی یقه ی پیرهن بود گفتم:
_انتظار نداری که من با این برم جلوی بابام؟
شیطنت خاصی توی چشماش اومد و گفت:
_نگران اینی که بابات فکر های منفی ای پیش خودش بکنه؟
چپ چپ نگاهش کردم که لبخندی زدو گفت:
_نگران نباش.الان میریم برات یه مانتو میگیرم.
دستش بجای اینکه از روی یقه ام پایین بیاد بیشتر دور گردنم حلقه شد...به هم دیگه زل زده بودیم...چشماش روی تک تک اجزای صورتم میچرخید و روی لبهام و گرنم مکث کوتاهی کرد...گرمم شده بود...نگاهش داشت آتیشم میزد...خودش رو بهم نزدیک تر کرد....متوجه دست راستش شدم که به حالت نوازش پشت گردنم کشیده میشد....طاقت نداشتم....طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم....چشمای من روی صورت اون و چشمای اون روی لبهای من ثابت مونده بود...نمیتونستم آروم باشم....کنار کشیدم و از روی هیجان گفتم:
_اوووم.بریم دیگه..فکر کنم خیلی دیر شده باشه...
و از اتاق زدم بیرون..شهاب هم بعد از چند دقیقه اومد...ولی انگار نه انگار که چند لحظه پیش داشت اونطوری نگاهم میکرد..عجب بشر خودخواهی بود این.نه شرمی نه خجالتی...خدایا بهم صبر بده...یعنی به هردومون صبر بده..چون هم من بی شرمم هم اون..ماشینش هنوز جلوی ساختمون پارک بود...سوار شدیم...زیاد حرف نزدیم..شهاب که اصولا کم حرف بود منم که غرق در اتفاقات امروز بودم...مانتوی آبی رنگی برام خرید که توی ماشین تنم کردم..سلیقه اش بینظیر بود...البته مانتوی بلندی گرفته بود...بمیرم برای این غیرتش که حدو مرز نداره...
تو ماشین تازه فهمیدم اون موقع که هما زنگ زد شهاب ازش خواسته بود.برام عجیب بود..چطوری انقدر زود با هم کنار اومده بودن....شهاب مهره ی مار داشت...
نمیدونستم فردا چی میشد..یا دفعه ی بعدی که با سهیل یا ساحل رو به رو میشم باید چه عکس العملی نشون بدم...ولی شک نداشتم حرفی که ساحل موقع رفتن به طعنه زد یه هدفی توش بود...پس به زودی میدیدمش....
***
تو خونه روی مبل دراز کشیده بودم..هما هم کنارم کانال عوض میکرد...داشتم به شهاب فکر میکردم..خیلی دوسش داشتم..کاشکی میشد بعد از پایان این اتفاقات بازم مال من باشه...صدای هما منو از افکارم بیرون آورد:
_میگم هلیا..
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_هوم؟
_کجا با شهاب آشنا شدی؟خیلی جذابه
برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_چشاتو روش درویش کن لطفا..
تلوزیون رو خاموش کرد و گفت:
_حالا چرا به خودت میگیری.من که فرزاد و با ده تا مثل شهاب عوض نمیکنم..با اینکه جذابه آدمو میترسونه..یه جوری با آدم حرف میزنه که انگار داری بازجویی میشی.از این نظر واقعا دلم برات میسوزه.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_اون با دخترای اطرافش اینطوری رفتار میکنه.وگرنه
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد