بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

به من از گل نازک تر نمیگه.هم شیطونه هم مهربون...
یاد اتفاقات دیروز افتادم و نیشم باز شد...فدای این مهربونیش بشم.آخر مهربونیه این بشر..دیروز کم مونده بود جنازه مو تحویل بابام بده.ماشالله هیچوقت از دختره ی خیره سر چیز بدتری نگفته.باید قدرشو بدونم.
هما یکم دقیق نگاهم کرد و گفت:
_واقعا دوسش داری هلیا؟من فکر نمیکنم اصلا به روحیه ی تو بخوره..اون مغروره..تو هم خودخواه..
صدای زنگ آیفون باعث شد که هما حرفشو قطع کنه..کنجکاو نگاهش کردم.از جاش بلند شد و به سمت آیفون رفت.
نمیدونم کی رو دید که با هیجان برگشت سمتم و گفت:
_هلیا..پاشو بیا اینجا ببین کی اومده.
سر جام نشستم و متعجب به هما نگاه کردم و گفتم:
_کیه؟
ابرویی از شیطنت بالا انداخت و گفت:
_شروینه..بیچاره شدی هلیا..
لبمو گاز گرفتم...این چرا بی خبر برگشت..فقط همین یکیو کم داشتم...هما که حالتم رو دید با دلسوزی گفت:
_میخوای درو باز نکنم
در حالیکه از جام بلند میشدم گفتم:
_نه باز کن..بلاخره که باید باهاش رو به رو بشم.
به طرف اتاقم رفتم.تاپ شلوارک پوشیده بودم..دوست نداشتم با این لباس ها جلوش برم.
شلوار آبی به همراه تی شرت سفیدی تنم کردم.صدای سلام کردن شروین با هما رو شنیدم و بعد از اون صدای کلفت شده ی شروین:
_هلیا کجاست؟
هما به آرومی گفت:
_تو اتاقشه.تو روی مبل بشین الان میاد.........شروین....صبر کن ....
قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم در اتاق توسط شروین باز شد و چهره ی درهمش باعث وحشتم شد.
هما با ترس نگاهم کرد.اونم لباساشو عوض کرده بود..به نسبت پوشیده تر از من شده بود...
عصبانی رو به شروین گفتم:
_چته عین یابو سرتو انداختی زیر و اومدی تو اتاق..طویله که نیست بدون اجازه وارد میشی...
پوست بدنش تیره تر شده بود..بر و بر نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت..ولی من با خشم بهش چشم دوخته بودم...بعد از چند لحظه برگشت و رو به هما گفت:
_لطفا تنهامون بزار..میخوام با هلیا حرف بزنم.
به هما که داشت با تردید نگاهمون میکرد اشاره کردم که بره بیرون...
بعد از خارج شدن هما شروین درو بست و بهم نزدیک شد....عصبانیت توی نگاهش جاش رو به کلافگی داده بود...بیشتر خودش رو بهم نزدیک کرد و رخ به رخ با لحنی آروم گفت:
_این حرفا چیه که به من گفتن هلیا؟داری با من چیکار میکنی دختر؟
جدی بهش نگاه کردم و گفتم:کدوم حرفا؟
بدون اینکه چشماش رو از روم برداره گفت:
_خودتو نزن به اون راه.بابا بهم گفت.نمیدونم چطوری برگشتم..فقط اومدم..داغونم کردی هلیا...همه ی برنامه ها رو به هم زدم تا فقط بیام از خودت بشنوم..بگو که دروغه...بگو که همش یه حرفه بی اساسه...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_نه حرفات برام مهمه نه برنامه

1402/04/01 07:06

هات...چیزایی هم که شنیدی دروغ نیست...همش عین واقعیته...
اومد جلو و با عصبانیت شونه هامو گرفت و گفت:
_فکر میکنی ازت میگذرم؟فکر میکنی به همین راحتی کوتاه میام؟بخاطر تو من الان توی موقعیت خطرناکی قرار گرفتم ولی به هیچ وجه کوتاه نمیام...زندگی اون پسرو واسش جهنم میکنم..شک نکن که تو فقط مال من میشی..هر اتفاقی هم که بیفته تو مال منی..اینو تو گوشت فرو کن...
دستاش رو با عصبانیت پس زدم و گفتم:
_حواست باشه داره چه حرفایی از دهنت در میاد..من جنازمم رو دوش تو نمیندازم...چند بار بهت گفتم نمیخوامت..گوشاتو بستی و اینا رو نمیشنوی...من ازت خوشم نمیاد..پس بس کن...
پوزخندی زد و گفت:
_هرچقدر دوست داری تلاش کن...آخرش میفهمی بزرگترین اشتباهت رو کردی که رو به روی من وایسادی..خودتوبرای عروسی آماده کن..چون دیگه صبر ندارم...
سرشو آورد نزدیک صورتم و زمزمه کرد:فهمیدی خانمم؟
با خشم به چشماش که دقیقا رو به روی صورتم بود نگاه کردم..چشماش رو به لبام دوخت و در همون حال آروم ادامه داد:
_مواظب این لبات هم باش...خیلی وسوسه برانگیزن...
با خشونت پسش زدم..کمی ازم فاصله گرفت و چشمک حال به هم زنی زد و از اتاق خارج شد...لحظه ی آخر غریدم:
_آشغال کثافت..حالم ازت به هم میخوره..
ولی اصلا به روی خودش نیاورد و رفت...بعد از لحظاتی هم صدای بسته شدن در خونه اومد...هما با عجله اومد توی اتاقم و گفت:
_چی میگفت هلیا؟دعواتون شد؟
نیشخندی زدم و گفتم:
_نه آبجی جون..داشتیم با هم گل میگفتیم و گل میشنفتیم...یکمم چاشنیه داد و بیداد اضافه کردیم تا بی مزه نشه.
و رفتم و روی تخت نشستم...آخه من با این همه بدبختی چیکار کنم خدایا؟هما که فهمید اعصابم خط خطیه اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:
_ولش کن این بی اعصابو..داره آتیش میگیره که چرا تو با شهاب رفیق شدی..اصلا بهش فکر نکن...خودم پشتتم...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_مگه تو نبودی که طرف شروین رو میگرفتیو میگفتی باید باهاش ازدواج کنی..پسر خوبیه؟
زد روی پاهام و گفت:
_تا اون موقع شهابی در کار نبود..ولی الان که هست.
چشمامو گرد کردم و گفتم:
_حواست باشه ها هما..خیلی شهاب شهاب میکنی.
ریز خندید و گفت:
_واسه این طرفشو گرفتم که میدونم حساب تو یکی رو خوب میتونه برسه...دیروز وقتی زنگ زد و ازم خواست بهت بگم پاشی بیای خونه عمه کم مونده بود سنگ کوب کنم.انگار بدجوری توپش پر بود...
بعد ناگهانی صداشو بلند کرد و گفت:
_اوا خوب شد یادم افتاد...دیروز چیشده بود؟شهاب واسه چی ازم خواست اینکارو بکنم؟
کمی اخمام توی هم رفت و گفتم:
_هیچی.. آقا هوس سورپرایز به سرش زده بود...میخواست منو شوکه کنه...
دندونام رو روی هم فشار دادم و بلافاصله برای عوض

1402/04/01 07:06

کردن بحث گفتم:
_بگذریم از اینا...کی میخوای بری لباس بگیری؟همه چی واسه آخر هفته آماده اس؟
نیشش باز شد و گفت:
_آره همه چی رو هماهنگ کردیم.پنجشنبه میای خواستگاری همون روز هم عقد میکنیم..یه جشن خونوادگی تا وقتی که بخواییم عروسی کنیم...راستی به شهاب هم بگی بیاد...
چشمامو گرد کردم و گفتم:اون واسه چی؟
با شیطنت چشمکی زد و گفت:
_اونم میخواد عضوی از خونواده بشه دیگه...
_عمرا اگه بهش بگم....راستی من اون روز چی بپوشم؟همین لباسایی که دارم خوبه؟

1402/04/01 07:06

ادامه دارد...

1402/04/01 07:07

#پارت_#هفتم
رمان_#هکر_قلب?

1402/04/02 10:39

متعجب نگاهم گرد و گفت:فکرشم نکن بزارم لباسای قدیمی تو بپوشی..حتما باید یه لباس جدید بخری.
ناراحت گفتم:آخه کی برم لباس بخرم؟
_الان اگه با شهاب قرار نداری میخوای با هم بریم؟یا اینکه نه...اصلا به شهاب بگو تا با هم برین بخرین...
سرشو آورد کنار گوشم و با لحن شیطونی گفت:
_اینطوری ل.ذ.ت بخش ترم هست.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_شهاب الان کار داره.پاشو حاضر شو با هم بریم.
خندید و گفت:فرصت های طلایی رو از دست نده
***
هرچی بیشتر میگشتیم سخت تر چیزی رو قبول میکردم..هما آخرش طاقت نیاورد و سرجاش ایستاد و باحرص گفت:
_یکی رو انتخاب کن دیگه هلیا.انقدر که تو واسه لباست وقت میزاری من که عروسم نمیزارم...
اخم کردم و گفتم:خب باید یه چیزی بگیرم که بهم بیاد...بیا چند تا مغازه پایین تر هم بریم.
چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت دوباره راه افتاد..فقط غر میزد..هوا نسبتا تاریک شده بود..خودمم دیگه خسته شده بودم و به لباس شبها سر سری نگاه میکردم..آخه اینا چی بودن که تو ویترین میزاشتن...یه لباس خوب بزارین آدم جذب بشه....همینطور که خسته به مغازه ها زل میزدم یه لباس شب آبیه بلند چشممو گرفت...با دستم هما رو نگه داشتم و مجذوب گفتم:
_هما اینو ببین...
هما که اول متوجه نشده بود برگشت و با کنجکاوی به لباسی که من اشاره کردم نگاه انداخت و با هیجان گفت:
_وای این چقدر خوشگله..حرف نداره مدلش...
چپ چپ به هما نگاه کردم و گفتم:
_برای راحت شدن خودت که نمیگی؟
متعجب گفت:
_نه مگه دیوونه ام..لباسش واقعا بی نظیره...
دوباره با دقت به مانکن نگاه کردم...ظرافت توی لباس به شدت چشمو مجذوب میکرد...اندام مانکن واقعا توی این لباس ه.و.س برانگیز شده بود...لباس توی قسمت کمر تنگ بود....خیلی از مدلش خوشم اومده بود...رو به هما با خوشحالی گفتم:
_بریم تو پرو کنیم...فکر کنم همینو بگیرم...
همراه هما داخل رفتیم..کیفم رو به هما دادم و وارد اتاق پرو شدم. به سختی لباس رو تنم کردم.شانس آوردم که اندازم شد..البته سخت ترین قسمتش که بستن زیپ پیرهن بود هنوز مونده بود...در رو کمی باز کردم تا به هما بگم که بیاد زیپ رو کمی بکشه بالا که دیدم داره با تلفن حرف میزنه....
با چشم بهش اشاره کردم که بیاد و دوباره در رو بستم..بعد از چند دقیقه اومد و در زد.در رو باز کردم و گفتم:
_بیا زیپ رو بکش بالا...
در حالیکه هما زیپ رو بالا میکشید گفتم:
_با کی تلفنی حرف میزدی؟
با شیطنت مشهودی گفت:هیچکس.
شونه ای بالا انداختم.حتما داشته با فرزاد حرف میزده.وقتی زیپ رو کامل بالا کشید توی آینه به دقت خودم رو نگاه کردم...لباسش بی نظیر بود..بی نظیر....هما عین آدمای ه.ی.ز.. سرتاپام رو بررسی کرد و گفت:
_فوق العاده

1402/04/02 10:39

است هلیا...اصلا حرف نداره...
لبخندی روی لبم اومد..واقعا خوشم اومده بود.گفتم:
_پس تا تو حساب کنی من درش بیارم...
کمی من من کرد و گفت:
_فقط یه مشکلی داره!!
متعجب گفتم:
_چه مشکلی؟
دوباره به پیرهن توی تنم نگاه کرد و گفت:
_فکر نمیکنی خیلی بازه...هیچ بندی برای پوشوندن شونه هات نداره.
به شونه هام نگاه کردم..راست میگفت.از قسمت سینه هام به بالا هیچی نداشت.ولی خب من اغلب اوقات اینطور لباس میپوشیدم...برای همین گفتم:
_مشکلی نیست.ازش خوشم اومده..
با تردید گفت:
_از نظر منم اشکالی نداره.فقط وقتی شهاب رو دیدم حس کردم از اون مرداییه که خوشش نمیاد دختر...
اومدم وسط حرفش و گفتم:
_مهم اینه که من خوشم اومده..حالا در رو ببند تا لباسو عوض کنم.
نفسشو عمیق بیرون داد و گفت:
_خود دانی.
و در رو بست...حساسیت های شهاب به من ربطی نداشت...البته باید با خودم رو راست باشم..خوشم میومد که حرصش رو در بیارم...
بعد از تعویض لباس بیرون اومدم..همون لباس رو خریدیم..
موقع خارج شدن از مغازه هما کمی دست دست کرد و به اطرافش نگاهی انداخت..
موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:
_دنبال چیزی میگردی؟نمیای بریم؟
انگار که به خودش اومده باشه سریع گفت:
_نه هیچی...فکر میکردم....
صحبتش توسط فردی که پشت سر من بود قطع شد...
_سلام خانما.
قلبم دوباره به شدت شروع به زدن کرد..هما با لبخند پهنی برگشتو گفت:
_سلام شهاب جان
ولی من به آرومی برگشتم...شهاب بود که پشت سرم ایستاده بود و با نگاهی عمیق بهم زل زده بود...سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم و گفتم:
_سلام.تو اینجا چیکار میکنی؟
بدون اینکه نگاه خیره اش رو از روم برداره گفت:
_داشتم از جایی برمیگشتم.به گوشیت زنگ زدم هما برداشت..دیدم نزدیکین گفتم بیام برسونمتون.
آب دهنم رو قورت دادم و تو دلم هزاران بد و بیراه نثار هما کردم.آخه این چه کاری بود...با اخم برگشتم سمت هما و گفتم:
_بی اجازه گوشیه منو جواب دادی
نیشخندی زد و گفت:
_وقتی تو بدون اینکه به من بگی گوشیه دوم میگیری منم میتونم بدون اجازه جواب بدم.
چپ چپ نگاهش کرد که شهاب دوباره من رو مورد خطابش قرار داد و گفت:
_چیزی که میخواستی رو خریدی؟
به جای من هما با هیجان گفت:
_آره از همین جا خریدیم..عجب لباسی گرفته..فکر کنم شب نامزدی بیشتر از من تو چشم بیاد..
شهاب اینبار جدی هما رو نگاه کرد و گفت:
_نامزدی؟
هما با خجالت سرش رو انداخت زیر و گفت:
_آخر این هفته نامردیه منه.شماهم دعوتین.خوشحال میشم بیاین.
شهاب سرش رو تکون داد و گفت:
_بهتون تبریک میگم
دلم میخواست هما رو خفه کنم.چرا دعوتش کرد.این اگه بیاد اون روز رو واسم زهر میکنه...هما دوباره با صداش روی مخم رفت و گفت:
_پس میاین

1402/04/02 10:39

دیگه؟
شهاب با نگاهش داشت منو سوراخ میکرد و در همون حال گفت:
_البته
متعجب بهش نگاهی انداختم.ازش بعید بود به همین راحتی قبول کنه.بهم نزدیک تر شد...از بالا بهم نگاه کرد..پیرهن آبی به همراه شلوار پارچه ای مشکی ای پوشیده بود...نمیدونم چرا هر وقت بهم نزدیک میشد قلبم انگار میخواست از جا در بیاد..صورتش رو هم کمی جلو آورد که باعث شد نفسم بگیره.
آروم زمزمه کرد:
_لباس مناسبی گرفتی؟
با این حرفش آتیش گرفتم.دوباره داشت شروع میکرد..دلم میخواست بهش بگم به تو چه.ولی بخاطر بودن هما نمیتونستم فقط گستاخ نگاهش کردم..اخماش رو کشید تو هم..ولی جوابم رو نداد..در حالیکه از کنارم رد میشد گفت:
_بیاین میرسونمتون.
سریع گفتم:
_نه مرسی.تو برو به کارت برس منو هما خودمون برمیگردیم.
کنارم ایستاد..سرش رو کج کرد و با خشونت گفت:
_لازم نکرده این وقته شب تنهایی برگردین.
و راهشو گرفت و رفت...هما هم با لبخند دنبالش راه افتاد...
دلم میخواست هرچی که دستم بود بکوبم تو سر هما...اگه اون نبود میدونستم چطوری جواب شهاب رو بدم...مجبور شدم منم دنبال هما برم..با فهمیدن اینکه باید جلو بشینم قلبم بیشتر از قبل بی قراری کرد.قبل از سوار شدن هما آروم دم گوشم گفت:
_مطمئنی برای پوشیدن اون لباس بعدا مشکلی پیدا نمیکنی؟
بهش چشم غره ای رفتم ولی هما بهم لبخند ژکوندی زد...با حرص سوار شدم..ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_کمربندتو ببند..
به سختی جلوی دهنم رو گرفته بودم تا چیزی نگم...این بشر همینطوری پررو بود حالا با اون ب.و.س.ه. های دیروز فکر کنم دیگه نتونم یه ثانیه هم تحملش کنم...کمربند رو با عصبانیت بستم و با لبخند مصخره ای برگشتم و به شهاب نگاه کردم و گفتم:
_امر دیگه ای نیست عزیزم؟
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و سپس ماشینو راه انداخت...دست به سینه سر جام نشستم و صدام در نیومد....بوی عطرش هواییم میکرد....وسط راه بودیم که گفت:شام خوردین؟
باز هم هما مثل خروس پرید وسط و گقت:
_نه نخوردیم.
شهاب هما رو خطاب قرار داد و گفت:
_به آقای طراوت بگین شام رو بیرونین..
داشتم خودخوری میکردم.البته نمیتونستم انکار کنم که ته قلبم خوشحال بودم..بخاطر اینکه زمان بیشتری رو کنارش میگذروندم.ولی زور گفتنش ....صدای هما افکارم رو پاره کرد:
_بابا امشب خونه نیست...نگران نمیشه.
جلوی یک رستوران شیک نگه داشت...پیاده شدیم..هما برام چشم و ابرو میومد و من در ظاهر لبخند میزدم...قبل از اینکه حرکت کنیم هما در گوشم گفت:
_از من خجالت میکشین که دست همو نمیگیرین؟برو دستشو بگیر دیگه دیوونه...
متعجب نگاهش کردم..خیلی سوتی میشد اگه با این حرف هما بازم دست شهاب رو

1402/04/02 10:39

نمیگرفتم...چون با اون همه شعار های روزای قبل اینکارمون غیر طبیعی بود.رفتم کنار شهاب و دستم رو دور بازوهاش حلقه کردم...حالا منم از خدا خواسته بودم...شهاب هم در کمال تعجب من مخالفت نکرد که هیچ منو به خودش بیشتر نزدیک کرد و راه افتادیم....
غذاهامون رو سفارش داده بودیم...من چشمم به پشت سر شهاب بود که سه تا پسر واسه منو هما چشم و ابرو میومدن...هما با اینکه سعی داشت به روی خودش نیاره ولی گهگاهی سر بلند میکرد و نگاهی مینداخت...حرکاتشون واقعا خنده دار بود...نگاه خیره ی شهاب باعث شد چشمام رو بهش بدوزم...اگه بگم با اون نگاه خشنش ذوب شدم رفتم تو زمین بی جا نگفتم...غذامون رو آوردن..سرم رو با غذا سرگرم کردم...
خیلی خودکار دوباره سرم رو بلند کردم ولی دیدم حواس شهاب هنوز پیش منه...چشمم به به یکی از پسرا خورد که وقتی داشت بلند میشد پاش به صندلی گیر کرد و داشت میفتاد...حالتش انقدر خنده دار بود که منم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خندیدم...صدای تشر گونه ی شهاب تنم رو لرزوند:
_هلیا
چون با اخم و ناگهانی این رو گفت ترسیدم..و سرم رو دوباره زیر انداختم...نفسشو با حرص بیرون داد...و هما باز هم داشت ریز ریز میخندید.اگه فرزاد اینجا بود جرات نداشت تکون بخوره اونوقت داره واسه من میخنده..با حرص کباب رو تیکه کردم و بردم توی دهنم.چند تا قاشق نخورده بودم که از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم دست شویی
و دیگه ایست نکردم که دوباره شهاب بگه هیچ جا نمیری...احساس میکردم قرمز شدم.باید یکم هوا میخوردم..از اینکه اون جا بهم تشر زد عصبانی بودم...خب دوست داشتم بخندم...تو رو سننه..مگه شماره گرفتم که اخماتو میکشی تو هم...جای توالت رو از خدمه پرسیدم...توی یه سالن دراز جدا بود..4 تا در داشت..دو تا دستشویی مردانه و زنانه بود اون دوتای دیگه رو نمیدونم..رفتم تو قسمت زنانه...اون جا هم 4 تا اتاقک داشت...
جلوی آینه ایستادم...کمی آب به زیر گردنم زدم..رژ لبم رو در آوردم و دوباره روی لبهام کشیدم...لبخندی روی لبهام اومد...
چرا لج میکنی دختر؟تو که الان داری از خوشحالی دیوونه میشی...اینکه امشب پیشت باشه نهایت خوشبختیته...چرا پس اخم میکنی...چرا اذیتش میکنی...حرکات تندم در برابرش خیلی غیر ارادی بود...اصلا دست خودم نبود...
شالم رو باز کردم و دوباره درستش کردم...در دستشویی رو باز کردم بیام بیرون که یکی از اون سه تا پسر جلوم سبز شد..اخمام رو کشیدم تو هم و خواستم از کنارش رد بشم...که جلوم وایساد...با پرسش نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت:
_سلام خانم.
_سلام.کاری داشتین؟
از توی جیبش دو تا کارت در آورد و گفت:
_راستش میخواستم اینا رو بهتون بدم.
متعجب نگاهش کردم و

1402/04/02 10:39

گفتم:
_که چی بشه؟
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_من از شما خوشم اومده...دوستمم خواست که شماره اش رو به اون یکی خانمی که کنارتون نشسته بدین...
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_ ولی ما نامزد داریم...حالا برو کنار...
از جاش تکون نخورد در عوض با خنده گفت:
_اگه نامزد داشتین حداقل حلقه دستتون میکردین.ولی نه تو حلقه داشتی نه کناریت.
_پس فکر کردی اون آقایی که کنارمون نشسته بود کی بود؟
_هرکسی میتونست باشه داداشتون یا یه آشنا..
چهره ی پر اخم شهاب رو دیدم که اومد تو سالن....با اخو داشت به پسره نگاه میکرد...روی لبام یه لبخند محو نشست و گفتم:
_داداش؟!!!!
همون لحظه شهاب از پشت دستای پسره رو گرفت وسرش رو برد نزدیک گوشش وغرید:
_داری چه غلطی میکنی؟
پسره با وحشت پرید و گفت:
_ه...هیچی...بخ..بخدا هیچی...
شهاب باصدایی وحشتناک تر از قبل گفت:
_با زن من چیکار داشتی؟
پسره که معلوم بود حسابی ترسیده گفت:
_این خانم زن شماست؟باور کنین نمیدونستم...
فکر کنم شهاب دستش رو انقد محکم فشار داد که پسر دادی از درد کشید..سپس پسره رو برگردوند و با اخم عمیقی نگاهش کرد و گفت:
_برو رد کارت تا یه بلایی سرت نیاوردم.
پسره که شوکه شده بود دمشو گذاشت رو کولشو سریع از سالن رفت بیرون..منم به روی خودم نیاوردم و خواستم از کنار شهاب رد بشم که بدون این که برگرده دستم رو با خشونت گرفت...برگشتم با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_دستمو ول کن.
دستمو که ول نکردی هیچی منو کشید طرف خودش و در حالیکه چسبیده بودم بهش غرید:
_اومدی دست شویی یا با یه پسر...
ادامه ی حرفش رو نگفت و بیشتر دستم رو فشار داد...از زور درد قرمز شدم ولی حتی یه آخ هم نگفتم فقط با عصبانیت نگاهش کردم که با خشونت منو چسبوند به دیوارو خودش هم چسبید بهم و زل زد تو چشمام و گفت:
_میدونی وقتی حرف گوش نمیدی دلم میخواد تیکه تیکه ات کنم؟
بدتر از خودش زل زدم تو چشماش و گفتم:
_جراتشو نداری..ولم کن برم..یکی ببینه بد میشه.
پوزخندی زد و گفت:میدونی که جرات هرکاری رو دارم...الان هم سرتو میندازی پایین و با من میای...اگه دوباره بهشون نگاه کنی دیگه به این ملایمت باهات رفتار نمیکنم...
خندیدم و گفتم:
_یه وقت نچایی با این همه ملایمتت.
بدون اینکه چیزی بگه خیره شد تو چشمام و رهگذری به لبهام هم نگاهی انداخت...ناگهان سرش رو آورد نزدیک ولبش رو گذاشت روی لبم و با خشونت خاصی ب.و.س.ی.د....تمام تنم توی آتیش سوخت...خیلی زود ازم فاصله گرفت و با لحنی کوبنده گفت:
_از اینکه رژ لب پررنگ بزنی خوشم نمیاد.
تنم داشت میلرزید...دوست داشتم نفس نفس بزنم..چقدر پررو..چقدر اعصاب خورد کن...رژ لبم پررنگه به تو چه ربطی داره...به چه حقی با من اینطوری

1402/04/02 10:39

کرد..میتونست بگه کمرنگش کنم...هرکاری میکرد جز اینکه بوسم کنه...
قلبم دوباره با هیجان میزد...ولی زبونم چرخید تا چند تا کلمه بارش کنه که یه خانمی وارد سالن شد...نگاهی به اون خانم و سپس با عصبانیت نگاهی به شهاب انداختم و راه افتادم تا از اون جا خارج بشم....
گُر گرفته بودم...این چرا اینطوری میکرد...از دیروز که اولین ب.و.س.ه رو ازم گرفته اخلاقش عوض شده....گیج شده بودم..نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم..درونم در گیری بود...یه طرف خوشحال و طرف دیگه عصبانی از زور گوییه شهاب...قبل از اینکه از سالن خارج بشم شهاب از پشت سر با اخم دستم رو گرفت...اهمیتی بهش ندادم...رسیدیدم سر میز...هما فهمید هوا پسه برای همین چیزی نگفت...شهاب خیلی جدی رو به هما گفت:
_اگه غذاتون تموم شده بریم.
هما که معلوم بود از اخمای شهاب ترسیده با لکنت گفت:
_اما هلیا...که چیزی نخورده.
شهاب جوری به هما نگاه کرد که هما سریع کیفش رو گرفت و گفت:بریم.
قبل از رفتن شهاب دو تا چک پول در آورد و روی میز گذاشت و سپس از رستوران خارج شدیم..با خوردن باد نسبتا ملایم به بدنم تازه از اون حال و هوا بیرون اومدم و یاد گشنگیم افتادم...
شهاب جلوی ماشین دستم رو ول کرد...حالا خوبه اینجا ولم کرد با این اخمش من فکر کردم تا خونه میخواد بهم زنجیر بزنه...
با اینکه بلاخره حس خوب به اون حس بد در درونم پیروز شده بود ولی ابروهای تو هم رفته ام رو همچنان حفظ کرده بودم...اینبار که سوار ماشین شدیم شهاب دیگه نگفت کمربندتو ببند...
تا خونه صدای هیچکدوممون در نیومد...وقتی رسیدیم بدون اینکه چیزی بگم پیاده شدم و به سمت خونه راه افتادم..ولی صدای هما رو شنیدم که داشت با شهاب خداحافظی میکرد.در رو باز کردم و رفتم سمت آسانسور...
هما هم سریع سوار آسانسور شد...آروم بهم گفت:
_چتون شده بود شما دو تا رو؟
فقط چپ چپ نگاهش کردم که با خنده گفت:
_از اون عصبانی ای چرا سر من خالی میکنی؟
تشر زدم:
_هما
از آسانسور بیرون اومدم..هما همونطور که میخندید پشت سرم اومد و گفت:
_هلیا نمیدونی اون لحظه که بهش گقتم یکی از اون پسرا داره میره سمت دستشویی چه اخمی کرد...بعدش آنچنان جدی از جاش بلند شد که گفتم احتمالا یه خون و خونریزی ای راه میفته..
در خونه رو باز کردم و رفتم داخل.چیزی نگفتم..خودش ادامه داد:
_میگم اون روز رو یادت میاد که بخاطر غیرت فرزاد منو مسخره میکردی؟فرزاد انگشت کوچیکه ی شهابم نمیشه..اگه فرزاد بهم پیشنهاد چادر سر کردن رو داد فکر کنم شهاب به زور تو خونه حبست کنه و نزاره رنگ آفتابو ببینی..
و بلند زد زیر خنده..با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
_میشه لطفا بس کنی...الان سگم هما...پاچه تو میگیرم تا دو

1402/04/02 10:39

روز بشینی زار بزنی
و رفتم توی اتاق و در رو بستم...خودم رو پرت کردم روی تخت..صدای بلند هما رو شنیدم که گفت:
_فقط همین شهابه که میتونه تورو سرجات بشونه...
خودمم خندم گرفت...این پسر با ب.و.س.ه.هاش قصد داشت منو نابود کنه....
***
((شهاب))
در خونه بسته شد...مشت محکمم رو روی فرمون کوبیدم...و سرم رو به صندلیه ماشین تکیه دادم..داری با من چیکار میکنی دختر...میخوای دیوونم کنی؟چشمام رو بستم ولی با دیدن چشمای گستاخ هلیا پشت پلکهام کلافه بازشون کردم...حتی اینجا هم آرامش ندارم...زل زدم به خیابون...لبخندی محو روی چهره ام جا خشک کرد...یاد ب.و.س.ه. ای که ازش گرفتم افتادم...چقدر لبهاش خواستنی بود...چقدر اندامش ه.و.س. برانگیز بود....لبهام هنوز از حرارت اون ب.و.س.ه میسوخت....حرص توی نگاهش برام ل.ذ.ت بخش بود...دختر گستاخ...دختر گستاخی که الان در حیطه ی من بود...ولی با نهایت توانش سعی داشت از سلطه ی من خارج بشه...اما من هرگز نمیزاشتم...نمیتونستم که بزارم....
خدایا این دختر رو فرستادی که چیو بهم نشون بدی؟چرا وقتی با کسی دیگه میبینمش داغون میشم...چرا روش حساسیت نشون میدم؟
سرم رو به سمت پنجره ی اتاقش برگردوندم...چراغ اتاقش روشن شد...و سپس سایه اش بود که توی دیدم اومد...فکر کنم روی تختش نشست...باید با تو چیکار کنم دختر؟نمیتونم بزارم دیگه توی این ماموریت باشی...باید بکشمت کنار...طاقت این همه نزدیکیت به....چشمام رو بستم....طاقت این همه نزدیکیت به سهیل و بقیه رو ندارم....تو جز من نباید کنار *** دیگه ای بشینی....هیچکس....همچین اجازه ای رو نمیدم...دستم رو مشت کردم...هرکسی رو که بخواد به تو نزدیک بشه نابود میکنم...
گوشیم رو در آوردم و روی شماره ی مورد نظرم توقف کردم...باید زودتر کارها رو انجام میدادم...بیشتر از این صبر نداشتم...باید خودم وارد عمل میشدم...دکمه ی تماس رو زدم...صدای کلفت شهروز پیچید:
_بله آقا؟
_کارا چطور پیش میره؟
_آخر این هفته جا به جاشون میکنیم.
کمی مکث کردم وتردید رو کنار گذاشتم و گفتم:
_زنش رو هم از اون جا دور کنین...همه شون توی کشور ترکیه مستقر بشن..نمیخوام هیچ مشکلی پیش بیاد..متوجه منظورم میشی؟
_آره آقا.خیالتون تخت.همه چی تحت کنترله.
با صدایی آروم گفتم:
_سیما خانم چیشد؟مراسمش به خوبی برگزار شد؟
_هیچ مشکلی توی مراسم پیش نیومد..
_خوبه.
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
_همه رو توی اون ویلایی که گفتم نگه میدارین تا حرکت بعدی رو خودم بهت بگم.
_چشم آقا.
تلفن رو قطع کردم و انداختم روی صندلیه کنارم.همون جایی که هلیا نشسته بود...دوباره به پنجره ی اتاقش نگاه کردم...داشت توی موهاش دست میکشید...محو سایه ی زیباش شده بودم...ناخودآگاه دستم

1402/04/02 10:39

دوباره رفت سمت گوشی و بی اختیار شماره اش رو گرفتم...در همون حال چشمم هم به سایه اش بود که از جاش بلند شد و انگار رفت سمت تلفن...بعد از چند لحظه برگشت و دوباره نشست...یعنی نمیخواست جواب بده؟انقدر امشب عصبانی شده بود؟..خواستم گوشی رو قطع کنم که صدای دلگیر و پرنازش گوشم رو نوازش کرد:
_بله
_سلام.نخوابیده بودی؟
کمی مکث کرد و گفت:
_سلام..اتفاقا خوابم برده بود ولی بخاطر زنگ زدن تو بیدار شدم..اگه کاری داری زودتر بگو میخوام بخوابم.
لبخندی اومد روی صورتم وگفتم:
_مطمئنی که خوابیده بودی؟
خودش رو نباخت و گفت:
_باید بهت جواب پس بدم؟
_نباید بدی؟
حس کردم عصبانی شد و گفت:
_نرفته زنگ زدی اینا رو بگی؟
من باهاش چیکار داشتم..اصلا برای چی زنگ زده بودم...چرا بی فکر کاری رو انجام دادم...قبل از اینکه به سکوتم شک کنه گفتم:
_شروین برگشته؟
با تردید آروم گفت:
_واسه چی میپرسی؟
_بهم خبر رسیده امروز وارد ایران شده...گفتم شاید بعد از شنیدن اتفاقات اخیر...
اومد وسط حرفم و گفت:
_چیزی نشده.لازم نیست تو نگران بشی.حالا هم اگه کار دیگه ای نداری میخوام قطع کنم.به اندازه ی کافی امروز داد و بیداد راه انداختی.
سعی کردم عصبانی نشم ولی نتونستم زیاد خودم رو کنترل کنم و با حرص گفتم:
_هرکاری که کردم حقت بود...باید مواظب رفتارهات باشی..بچه که نیستی هرلحظه بهت تذکر بدم.
صداش رو برد بالا و گفت:
_احتیاجی به تذکرات تو نیست.من خودم میدونم باید چیکار کنم...تو زیاد از حد داری تو کارای من دخالت میکنی.
_ساکت شو هلیا
با ناباوری گفت:تو دوباره داری سر من داد میزنی؟
کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
_اگه با داد نتونم آرومت کنم بدتر از اینو سرت میارم.
خنده ی پرتمسخری کرد و گفت:شتر در خواب بیند پنبه دانه.فکر کنم تا الان فهمیده باشی اصلا زیر بار حرفای زور تو نمیرم.
خنده ی عصبانی ای کردم و گفتم:
_با اعصاب من بازی نکن دختروگرنه همین الان پا میشم میام خونه ات.اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
_دِهه..منم سکوت میکنم تا هرکاری دلت خواست بکنی.
غریدم:هلیا
کمی بینمون سکوت شد..صدای نفس هاش با روح و روانم بازی میکرد...دوست داشتم بازم صحبت کنه..حتی اگه میخواست داد و بیداد کنه ولی در کمال ناباوری با لحنی آروم گفت:
_چرا عکس العمل شروین برات مهمه؟
شوکه شدم...نمیدونستم چی بگم؟باید چی جوابش رو میدادم؟صدای آرومش قلبم رو نا آروم کرد...سایه اش رو زیر نظر گرفتم...نیروی عجیبی میخواست که برم...برم توی اتاقش...پیشش باشم...رو در رو...بکشمم تو آغوشم و....دستی روی پیشونیم کشیدم وسعی کردم از این افکار دور بشم...نمیخواستم دلیل واقعیم رو بگم...نمیخواستم بگم از وجودش دور

1402/04/02 10:40

و اطرفت ناراحتم..برای همین گفتم:
_نمیخوام برای برنامه مون مشکلی درست کنه.
حس کردم نفس هاش دوباره تند شد و با کمی خشونت گفت:

_هیچ مشکلی پیش نمیاد.من دیگه میخوام بخوابم..خداحافظ
و تلفن رو قطع کرد..گوشی تو دستم موند...چرا اینطوری رفتار کرد...سایه اش رو دیدم که کلافه روی تخت دراز کشید...چیکار کردم که ناراحت شد؟نفسم رو با حرص بیرون دادم و گوشی رو گذاشتم روی داشبورد و بعد از روشن کردن ماشین به سمت خونه حرکت کردم...دیگه چیزی به دیوونه شدنم نمونده بود......
***

((شروین))
با عصبانیت در خونه رو باز کردم...ساعت 12 شب بود..مامانم سریع اومد سمتم و با ترس گفت:
_تا الان کجا بودی پسرم؟چرا انقدر درهمی؟....شروین...شروین...
بدون توجه بهش رفتم سمت پله ها...دنبالم میومد...برگشتم سمتش و تقربا با صدای بلندی گفتم
_بس کن مامان...هیچی نپرس...هیچی ازم نپرس...
سرجاش ایستاد...پله ها رو تند تر بالا رفتم..وارد اتاقم شدم..داشتم دیوونه میشدم..کنترلمو از دست داده بودم...برام غیر قابل باور بود...کسی که میخواستمش...کسی که یک عمر میپرستیدمش و میخواستم بشه خانم خونه ام الان با یکی دیگه....
هرچی روی میز با یه حرکت پخش زمین کردم...به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم...خشم عجیبی توی وجودم نشسته بود...مشت محکمی توی آینه کوبیدم که باعث شد با صدای وحشتناکی خورد بشه...مامانم با عجله در رو باز کرد و وحشت زده گفت:
_شروین حالت خوبه پسرم؟اینکارا چیه میکنی؟
دوباره داد زدم:مامان برو بیرون..تنهام بزار..خواهش میکنم...
بابام از پشت سر مامانم در اومد و گفت:
_این چه وضعشه پسر...چرا همه جا رو به هم ریختی؟
با عصبانیت دستی توی موهام کشیدم و گفتم:تو میدونستی بابا؟آره؟تو میدونستی؟
_نه.من از کجا میخواستم بدونم.من که آلمان بودم..دخترا رو به تو سپرده بودیم...اشتباه از خودت بوده که هلیا رو تنها گذاشتی.
چشمام رو بستم و با حالی داغون گفتم:
_باید میرفتم بابا...باید میرفتم...وگرنه....
با کمری خم شده به بابام زل زدم و گفتم:
_مجبور بودم...لعنت به من...لعنت به زندگیه من...لعنت به تو هلیا...
بابام اومد نزدیک و خواست کنترلم کنه..آروم دم گوشم گفت:
_اتفاقیه که افتاده پسرم.هلیا هم حق انتخاب داشت...باید قبول کنی..زندگی همیشه طبق میل تو نیست...
نالیدم:
_ولی بابا من دیوونشم...هلیا توی تمام وجودم نفوذ کرده..بدون اون نابود میشم...میمیرم.
_هـــیس.بس کن پسر.خجالت بکش...بدون اون هم میتونی زندگی کنی..
پوزخندی زدم و گفتم:
_شما هر فکری میخوای بکنی بکن..ولی من دست از سر هلیا برنمیدارم...آخرش همه تون میبینین که هلیا با من ازدواج میکنه..
سرم رو بردم نزدیک گوش بابام و زمزمه کردم:
_فقط با من...
سپس

1402/04/02 10:40

پشتم رو بهشون کردم و به سمت تختم رفتم و گفتم:لطفا تنهام بزارین..خیلی خسته ام...
وقتی دیدم صدای در نیومد برگشتم و نگاهشون کردم..بابا داشت با تردید نگاهم میکرد..پسرشو خوب میشناخت..آروم گفتم:
_خواهش میکنم بابا...
سری تکون داد و مامان رو هم از اتاق بیرون برد..بلاخره به دستت میارم هلیا...
***

((هلیا))

هی از جام تکون میخوردم تا خودم رو توی آینه ببینم ولی آرایشگر نمیزاشت..انگار اسیر گرفته بود...چشم غره ای بهم رفت منم به جای اینکه سرم رو بندازم پایین چپ چپ نگاهش کردم...
الان دوشبه خونواده ی فرزاد همش خونمونن و برنامه ها رو ردیف میکنن .....
از 3 شب پیش که شهاب و شروین رو دیدم دیگه خبری ازشون نداشتم.....نمیدونستم امشب میخواد چی بشه..شبیهه آرامشه قبل از طوفانه...فقط امیدوارم منو باد نبره...اون دو تا اگه میخوان کارشون به گیس و گیس کشی برسه...
بلاخره آرایشگر دست از سر صورت بیچاره ی من برداشت و گفت:
_به سلامتی..حالا میتونی بلند بشی...
خوبه گفته بودم آرایشم تو چشم نیاد..انقدری که این وقت گذاشت فکر کنم به جای هما من باید برم تو جایگاه بشینم...
وقتی تو آینه خودم رو دیدم واقعا خوشم اومد...بنده خدا زیاد هم آرایش نکرده بود فقط روی چشمام خیلی وقت گذاشته بود..سایه ی آبیه ملایمی تقریبا هم رنگه لباسم زده بود و خط چشمی رو به زیباییه تمام دور چشمام کشیده بود...
لبخندی از رضایت روی صورتم اومد..موهام زیاد ارایش نشده بود فقط ازش خواسته بودم حالت پرنسسی از هر طرف یه شاخه به پشت سرم ببره تا صورتم کشیده تر به نظر بیاد...وموهای پشت سرم رو هم کامل باز بزاره..و فقط کمی حالت دارش کنه..
جلوی آینه چرخی زدم و به پشت لباسم نگاه انداختم...جای حرفی باقی نمیزاشت....از آرایشگر خواسته بودم به سرشونه هامم کرم بزنه...رو به آرایشگر کردم و با لبخند گفتم:
_دستتون طلا.گل کاشتین...
لبخندی از روی غرور زد و گفت:
_گل بودی فقط یکم آبیاریت کردیم.
گنگ نگاهش کردم..خب الان این حرفش یعنی چی؟شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت کیفم...اسپری عزیزم رو در آوردم...یه هفته ای دنبالش بودم تا اون بوی و.س.و.س.ه برانگیزی رو که میخوام پیدا کنم..تا الان هم ازش استفاده نکرده بودم.زیر گردنم و پشت گوشام و کمی هم روی قفسه ی سینه ام زدم..بوی خاصش حتی من رو هم هوایی میکرد...
با لبخند رضایت با آرایشگر حساب کردم..هما رفته بود پیش یکی از فامیلای فرزادشون که آرایشگر بود ولی من اینجا رو ترجیح میدادم...مانتو و شالم رو پوشیدم وساعت 5 غروب از آرایشگاه زدم بیرون..عاقد ساعت 6 میومد....
سوار ماشینم شدم...ای آقا شهاب ببینم امشب چیکار میکنی...تیپ زدم برات باقلوا...از این همه خبیث بودنم

1402/04/02 10:40

خندم گرفت...
هنوز پام رو توی ماشین نزاشته بودم که صدای گوشیم رو شنیدم..هر دو تا گوشیم رو توی ماشین گذاشته بودم...گوشیه دومم بود که زنگ میخورد..پس شهاب بود...با لبخندی روی صورت جواب دادم:
_جانم؟
که صدای عصبانیه شهاب با لحن توبیخ کننده ای توی گوشم پیچید:
_کجا بودی تا الان؟
اون جانمی که اول گفتم زهرت بشه...اصلا از دماغت درآد.آدم نیستی که باهات عین ادم حرف بزنم...بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع و سپس خاموش کردم و انداختم روی صندلیه عقب...
احتمالش بود که به گوشیه اصلیم هم زنگ بزنه...این الان آتیش بگیره ردیابیمم میکنه دیگه زنگ زدن به گوشی اصلیم که چیزی نیست برای همین اون خط رو هم خاموش کردم و با خیال راحت به سمت خونه ی فرزادشون روندم...
چون خونه ی ما سالن بزرگی نداشت قرار شده بود که اونجا عقد برگزار بشه...با اینکه رسم بود عقد و مراسم بعدش خونه ی عروس باشه ولی اینبار سنت شکنی شده بود...
آهنگ شادی گذاشتم و بشکن زنون رانندگی کردم...آدرس خونه منطقه ی 1 بود...جلوی خونه ی فرزادشون ماشین رو پارک کردم...ایشالله شهاب امشب آدرس رو گم کنه نفهمه از کدوم ور باید بیاد..ولی شک نداشتم هما با کروکی آدرس بهش داده تا حرص من رو در بیاره..باید این هما رو سر جاش بشونم...
در حیاط باز بود...یه خونه ی ویلایی داشتن..خیلی بزرگ و درندشت نبود..ولی در نوع خودش خوب بود...
وارد حیاط شدم.همه در حال رفت و آمد و بررسی بودن..با مامان فرزاد سلام علیک کردم..برادرش بهزاد هم داشت به کارها نظارت میکرد..سری براش تکون دادم..فکر کنم یه سال از فرزاد کوچیک تر بود...اون هم سرشو برام تکون داد..
رفتم داخل خونه.خونه شون 4 خوابه بود...پشت سرم مامان فرزاد هم اومد داخل و کلیدی رو گرفت سمتم و رو بهم گفت:
_دختر خوشگلم این کلید دست تو امانت...کلید اتاق بالاست..هدیه ها و چیزای مهم رو اون جا میزاریم..من سرم شلوغه تو حواست باشه...
و بدون اینکه منتظر حرفی از سمت من باشه گذاشت و رفت...همونطور با چشمای باز تا وقتیکه از جلوی دیدم محو بشه نگاهش کردم..یکم آرومتر هم میگفت بد نبودا...
اول رفتم سمت سالن پذیرایی تا ببینم کی کیا اومدن...بابای خودم با بابای فرزاد و دو سه تا از جوونای فامیل داماد اونجا بودن و داشتن جایگاه عروس رو درست میکردن..
سالن پذیراییشون به نسبت خونه خیلی بزرگ بود...به زیبایی هم تزیینش کرده بودن..از من هم خواسته بودن که برای تزیینش بیام ولی حوصل اش رو نداشتم...
بعد از اینکه سلام علیکی هم اونجا کردم با عجله از سالن بیرون اومدم و از پله ها بالا رفتم...دیگه کم کم مهمون ها میرسیدن..فقط 45 دقیقه تا خوندن خطبه مونده بود...هما و فرزاد هم هرکجا بودن

1402/04/02 10:40

دیگه کم کم پیداشون میشد...
به سمت...طبقه ی بالا 2تا اتاق داشت... کلید رو توی درها امتحان کردم تا اخرش فهمیدم نگهبان کدوم درم...نفسم رو با حرص فوت کردم و رفتم داخل...خب خداروشکر فعلا خالی بود.
لباس های اضافی رو از تنم در آوردم...کت روی لباس شبم رو هم در آوردم گذاشتم کنار..با اون همه لجبازی ای که کرده بودم با این حال لحظه ی آخر کُت یکی دیگه از لباس شبهام رو که خیلی با این هماهنگی داشت با خودم آوردم......
رفتم جلوی آینه...با دیدن دوباره ی لباس تو تنم لبخند مرموزی روی لبهام نشست...
.زیاد فامیل نداشتیم...فقط یه عمه و یک خاله...با عمو بختیار...وای دوباره یاد شروین افتادم...اصلا عذاب روحی بود برام.....خواستم از اتاق برم بیرون ولی با خودم فکر کردم اگه الان برم از زیرِ زمین هم که شده باشه یه کار جور میکنن میدن دستم..برای همین سر جام نشستم و خودم رو سرگرم کردم...مهم مراسم بعد از عقد بود نه قبلش...
نیم ساعتی گذشته بود...پنج دقیقه مونده بود..از پایین هم صدا میومد...پس هما اومده..سریع از جام بلند شدم و بعد از قفل کردن در از پله ها با نهایت ناز و طمانینه پایین رفتم...
وارد سالن شدم که دیدم وای عجب شیر تو شیریه..بیشتر مهمون ها اومده بودن اونوقت خواهر عروس بالا داشت خوش میگذروند....البته کل جمع حدودا 30 نفر میشدیم..زیر بیست سال دعوت نکرده بودیم...با چشم دنبال شهاب گشتم...ندیدمش به جاش نگاه ه.ی.ز شروین رو روی خودم دیدم..نه لبخند زد نه اخم کرد..فقط نگاهم کرد..نگاهشم از روم برنداشت...
رفتم کنار هما...عاقد اومده بود..هما کنار گوشم غر زد:
_وقتی اومدم کدوم گوری رفته بودی؟
خندیدم و گفتم:عفت کلام داشته باش خواهر من..آقاتون اینجا نشستن..
رو به فرزاد گفتم:
_سلام آقای داماد..میبینم که دل تو دلتون نیست زودتر این خواهر منو مال خودتون کنین...
فرزاد لبخند جذابی زد و گفت:
_سلام به خواهر زن گرامی.قابل توجهتون باشه که هما از اول هم مال بنده بود..
متعجب نگاهش کردم..هما با ذوق عجیبی به فرزاد نگاه کرد..دوتاشون حالم رو به هم زدن...اوف..خدایا یه عقلی به خواهر بزرگتر من بده...بدجور رو مخه....
رفتم پشت سر هما و یه گوشه ی پارچه رو گرفتم...رسم این بود که یکی از خانم های ازدواج کرده ی خوشبخت قند رو بالای سر عروس به هم بزنه..دختره رو نمیشناختم..فکر کنم از فامیلای فرزاد بود...
عاقد شروع به خوندن کرد...من با لبخند چهره ی همه رو از نظر میگذروندم...دوباره شروین اومد جلوی چشمام ولی اینبارداشت با چشماش دنبال یک نفر میگشت...نکنه میخواد شهاب رو پیدا کنه؟!...
بعد از سه بار بلاخره هما بله رو گفت..من که کِل کشیدن بلد نبودم ولی اون سه تا خانمای کنارم به

1402/04/02 10:40

اندازه ی کافی خودشون رو خالی کردن...فرزاد هم بی چک و چونه بله رو گفت...
عاقد خیلی سری مجلس رو ترک کرد..بنده خدا حق داشت..لباسا هرکدوم از اون یکی بازتر بود..خودمم که بدتر از همه..تازه با یادآوریه این موضوع خجالت کشیدم.کاش حداقل واسه سر عقد اون کت رو تنم میکردم...
بعد از اینکه بزرگتر های فامیل با عروس و داماد رو بوسی کردن من هم رفتم جلو و بعد از بوس کردن هما جعبه ای رو که همراه خودم آورده بودم باز کردم..گردنبند طلایی رو درآوردم و انداختم گردن هما و گفتم:
_خوشبخت بشی آبجیه خودم...
هما از شوق خندید به پشت سرم نگاهی انداخت و اومد دم گوشم گفت:
_ایشالله واسه تو و شهاب...
چشمامو گرد کردم تا بهش بتوپم که صدای نفس گیر شهاب رو کنار گوشم شنیدم:
_تبریک میگم هما خانم.

1402/04/02 10:40

برگشتم سمت صداش با اخم عمیقی به هما زل زده بود..نفهمیدم از من ناراحته یا از هما...به من حتی نگاهم نکرد..نگاهم روش خشک شده بود...کت و شلوار مشکی شیکی پوشیده بود...دلم میخواست کنارش باشم...دلم میخواست الان بهم توجه کنه ولی نکرد...صدای هما من رو به خودم آورد:
_سلام آقا شهاب...مرسی.فکر میکردم دیگه نمیاین خیلی از دستتون ناراحتم که سر عقد نبودین...
به حرفاشون توجه نکردم..حضور ناگهانیش شوکه ام کرده بود...رفتم سمت فرزاد و لبخند غیر طبیعی ای زدم و گفتم:
_تبریک میگم فرزاد.مواظب خواهر من باشیا..
و گردنبند نقره ای رو هم که برای اون خریده بودم بهش دادم...خندید و گفت:
_نرفته برش میگردونم خونه باباش.
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم:
_تو جرات داری اینکارو بکن..
شهاب و فرزاد به هم دست دادن...حواسم رفت سمت هما که دستبندی توی دستش بود و رو به فرزاد گفت:
_عزیزم اینو دستم میکنی؟
با چشمایی گرد نگاهش کردم.یعنی این رو شهاب داده بود؟طلای سفید و سنگینی بود...معلوم بود قیمتش از یک سرویس بیشتره..چرا این همه خرج کرد؟مگه من ازش خواسته بودم...
همون جا کنار فرزاد ایستاده بودم که شهاب دستم رو گرفت و بدون هیچ حرفی من رو کشید و برد گوشه ی سالن..چیزی نگفتم...وقتی جای خلوتی آورد با اخم بهم زل زد و گفت:
_این چیه تنت کردی هلیا؟
نیشخندی زدم و گفتم:
_جای سلامته؟
خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت...از توی چشماش آتیش بیرون میزد...زیر نگاهش داشتم کم میاوردم که با عصبانیت گفت:
_عوضش میکنی.
خندیدم و گفتم:
_مگه دیوونه شدم.کل آرایشم به هم میخوره...
شروین رو دیدم که بر و بر داشت ما رو نگاه میکرد...شهاب با عصبانیت از بین دندوناش گفت:
_اگه مجبورم کنی به زور جلوی همه میبرمت تو اتاق ولی اجازه نمیدم تو با شونه های ب.ر.ه.ن.ه رو اعصاب من رژه بری.
دستاش رو پس زدم و با لحن محکمی که ازم بعید بود گفتم:
_یه امشب دست از سرم بردار شهاب..امشب بزار بدون دعوا پیش بره..من دست به لباسم نمیزنم تو هم میتونی چشمات رو ببندی تا ....
نگاه سرخ شده اش و رگ های متورمش باعث شد از وحشت زبونم بند بیاد...غرید:
_من چشامو ببند م که ده تا مرد دیگه نگاهت کنند؟یا اجازه بدم اون شروین کثافت که از همون اول داره با چشاش قورتت میده زیر نظرت بگیره؟....هلیا تا نزدم به سیم آخر برو این تیکه پارچه رو از تنت در بیار....
با اومدن بابا کنارمون حرفش نیمه تموم موند...قالب تهی کرده بودم..جوری در مورد شروین حرف زد که تا مرز سکته رفتم...نگاهش رو با خشونت از روی من گرفت و لبخندی اجباری روی لباش نشون داد و با بابا دست داد..بابا با خوش رویی گفت:
_سلام آقا شهاب..خوش اومدین..بچه ها گفته بودن تشریف

1402/04/02 10:40

میارین.
_سلام...ممنونم آقای طراوت..مگه میشه هلیا رو تنها بزارم..
بابا با این حرفش لبخندی از رضایت بهم زد...بابا هم فقط ظاهرشو میبینه.نمیدونه این بشر شدیدا گند اخلاقه..دوست داشتم از اون جا فرار کنم..نمیخواستم مورد خشم شهاب قرار بگیرم..این شهابی که امشب اینجا بود یا منو میکشت یا شروینو یا خودشو...فرصت فرار رو بابا با زدن این حرف بهم داد:
_هلیا جان..دخترم..میشه چند لحظه ما رو تنها بزاری؟
عین چی ذوق کردم..لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:
_البته بابا جون..
و با نهایت سرعتم از اونجا فاصله گرفتم...باید امشب از شهاب دور میموندم...کاشکی لجبازی نمیکردم و اون کت رو تنم میکردم...ولی با این اتفاقات محاله که غرورم رو بشکنم و تنم کنمش...
رفتم کنار هما ایستادم...هما یه بسته گرفت سمتم و گفت:
_هلیا لطفا اینو بزار تو کیفت...خاله ی فرزاد بهم داده..یا فردا پس فردا ازت میگیرمش یا اینکه بزارش روی میز آرایشت از اونجا بر میدارم...بسته رو گرفتم و نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_اگه گذاشتی دو دقیقه آروم بگیرم...
متعجب گفت:
_من که هنوز کاری بهت نسپردم...چرا بهونه میگیری...
با لبخندی کج نگاهش کردم..صدای کر کننده ی آهنگ رقص ایرانی کل سالن رو گرفته بود...جوون ها اون وسط میرقصیدن...
شروین گوشی به دست با عجله از سالن خارج شد....بسته رو توی دستم فشار دادم و به آرومی به سمت پله ها حرکت کردم...کلید رو زیر فرش گذاشته بودم..من که نمیتونستم هرجا میرم اینو با خودم ببرم...
در رو باز کردم و رفتم توی اتاق..کیفم روی تخت بود..خم شدم و بسته رو توی کیف گذاشتم...قر تو کمرم میچرخید...باید میرفتم پایین دست به کار میشدم...ناسلامتی عقد خواهرمه...زیر لب زمزمه کردم:
_فقط اگه اون مجسمه ی ابوالهول کوفتم نکنه..
زیپ کیف رو بستم و خواستم بایستم که سر یه نفر رو کنار گوشم احساس کردم..آروم گفت:
_مجسمه ی ابوالهول؟
باترس از جام پریدم و خواستم برگردم که شهاب از پشت دستش رو دور کمرم حلقه کرد و این اجازه رو بهم نداد..کنار گوشم نجوا کرد:
_اگه لباست عوض بشه هم به من خوش میگذره هم ب تو دختر خوب..
نفس های داغش گردنم رو قلقلک میدادن...صدام در نمیومد...دوباره گفت:
_نمیخوای چیزی بگی
چرا انقدر آروم شده بود؟این با شهابی که میشناختم سازگار نبود؟
چرا داشت عاشقانه و با لحنی خواستنی زیر گوشم زمزمه میکرد...
ناخودآگاه سرم رو کمی به سمتش متمایل کردم...
دست راستش رو آروم آروم آورد بالا و آرنجش رو دور گردنم حلقه کرد و دست چپش نوازش گونه روی دست چپ من حرکت کرد...
با این حرکاتش نا آروم شده بودم...یه جورایی مست وجود و عطر تنش بودم...انکار نمیکنم که میخواستم پیشش باشم..میخواستم نوازشم

1402/04/02 10:40

کنه...میخواستم توی آغوشش باشم..
نمیدونم حس اونم همین بود یا نه که من رو برگردوند و توی چشمام زل زد...چشماش یه حالت عجیبی داشتم...چیزی توی چشماش بود که باعث میشد به آینده امیدوار بشم...چشمامون توی هم قفل شده بود..اینبار آروم..بدون هیچ دعوایی...بدون داد و بیداد...خیره تو چشمای همدیگه بودیم...من و شهاب...
بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره من رو برد سمت دیوار...پشتم به دیوار خورد...آروم چشماش رفت پایین..روی لبهام...منم به لبهاش نگاه کردم..و دوباره به چشماش نگاه کردم...ولی اون هنوز خیره روی لبهام بود...آهسته آهسته سرش رو نزدیک آورد...خیلی نزدیک...با ملایمت فاصله رو طی کرد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت....
تمام تنم توی آتیش سوخت...کمی لبهاش رو فاصله داد و دوباره به لبهام نگاه کرد...باز هم بوسه ی نرمی گذاشت و سرش رو عقب برد...دوبار دیگه این ب.و.س.ه های کوتاه و نرم رو تکرار کرد...دفعه ی آخر لبهاش رو بر نداشت ...آروم لبهاش رو روی لبهام حرکت داد...ولی من هنوز بی حرکت بودم....فشار لبهاش رفته رفته بیشتر شد...دستاش دور کمرم حلقه شدن...منو به دیوار و خودش رو به من چسبوند...
نفسش توی صورتم پخش میشد...با احساس ازم ب.و.س.ه میگرفت و من هیچ اعتراضی نمیکردم...هیچ اعتراضی...دستش رو روی قوسی کمرم به نرمی حرکت میداد...نمیدونم چیشد که وسط اون ب.و.س.ه ی داغ خندم گرفت...متعجب ذره ای سرش رو ازم فاصله داد و نگاهم کرد...لبخند از روی صورتم برداشته نشد..با شیطنت سرم رو به طرف دیوار برگردوندم...وقتی فهمید دارم اذیت میکنم به جای اینکه صورتم رو برگردونه سرش رو توی گردنم فرو برد و به آرومی نجوا کرد و گفت:
_داری با من چیکار میکنی دختر؟
و بوسه ی پر احساسی زیر گردنم گذاشت...تمام تنم لرزید...کارش رو دوباره تکرار کرد..چشمام رو بستم ولی تکون نخوردم...آروم لبهاش رو از روی گردنم حرکت داد و برد کنار گوشم...گاز ملایمی از لاله ی گوشم گرفت و دوباره زمزمه کرد:
_میدونستی خیلی خاصی هلیا؟
اومد زیر چونم رو بوسید و ادامه داد:
_میدونستی هر بار که باهام لج میکنی جای اینکه باهات برخورد کنم دوست دارم با ب.و.س.ه ساکتت کنم...
با شنیدن حرفاش سرم رو برگردندم...لبهاش رو از روی گردنم بلند کرد...کمرم رو محکم تر از قبل فشار داد...چشماش روی لبهام بی قراری میکرد...دستم رو آوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم...همزمان با هم سرمون رو به هم نزدیک کردیم و من ملایم اما اون محکم و حریصانه ب.و.س.ه میگرفت...دوباره خندیدم و سرم رو کنار کشید و گفتم:
_شهاب...
اما شهاب خیلی سریع و محکم گفت:
_هــــیس
و لبهای داغش رو دوباره روی لبهام گذاشت....میخندیدم ولی وِل نمیکرد....منم وسط این همه شور و

1402/04/02 10:40

احساس خندیدن یادم اومده بود..شهاب سرش رو فاصله داد و با تشری شیرین گفت:
_آروم باش دختر...آروم...
و ادامه ی حرفشو نزد و جاش دوباره لبهام رو ب.و.س.ی.د...نتونستم بیشتر از این جلوی خندم رو بگیرم...شهاب هم خندید و اینبار با خنده و حریصانه ب.و.س.ه گرفت...نیروی عجیبی ما رو به هم نزدیک میکرد..میدونم ه.و.س نبود...اطمینان داشتم چیزی بالا تر و فراتر از اون بود...شهاب دوباره دستاش رو آورد بالا و روی سرشونه هام کشید و گفت:
_چه عطری زدی ؟
ب.و.س.ه هاش بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد..با کمی فشار از خودم دورش کردم و خندیدم و گفتم:
_اگه دو دقیقه بزاری نفس بکشم میگم..
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_الان این مهم نیست.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_پس چی مهمه؟
اون هم با چشمانی شیطون تر از من نگاهم کرد و گفت:
_اینکه دیگه این عطر رو اجازه نداری جز در مواقعی که با منی بزنی...
چشمام آروم آروم گرد شد و رفته رفته جای خودش رو به اخم ظریفی داد و با حرص گفتم
_شهاب...به من دستور نده...
خندید و گفت:
_این دستور نیست...
_پس چیه؟
دوست داشتم بگه یه خواهشه...
_دستور رو میشه ازش سرپیچی کرد ولی چیزی که من گفتم یه قانونه...یه قانون..متوجه شدی دختر شیطون؟
عصبانیتی که داشت از حرفاش تو چهره ام به وجود میومد با حرف آخرش دود شد رفت هوا...دختر شیطون؟خوشم اومد از این صفتش...نگاه عمبقی به هم انداختیم....دستم رو آروم و و.س.و.س.ه برانگیز بین موهاش حرکت دادم...هیچی برام مهم نبود جز اینکه باهاش باشم...من و اون....تنها...تو چشماش میدیدم که اونم میخواست....
دستاش رو از دور کمرم باز کرد و دو طرف سرم روی دیوار گذاشت...از حالتش ترسیدم..ولی اون بعد از نگاه دقیقی که به جزء جزء صورتم انداخت با خشونت عجیبی ب.و.س.ه ای طولانی ازم گرفت...گرمم شده بود...کم کم داشتم بی حال میشدم....ولی اون ول کن نبود...لبام درد گرفته بود...فکر کنم دیگه هیچ اثری از رژم باقی نمونده بود...در آخر یه گاز ملایم از لبهام گرفت و جدا شد....خمار نگاهش کردم..نگاه اون بدتر از من بود...توی اون وضعیت یاد جشن افتادم اگه یکی یه مرتبه میومد بالا!!!با این فکر سریع دستم رو از دور گردنش آوردم پایین ولی اون تکون نخورد...با صدایی آروم که بخاطر حالم بود گفتم:
_الان یکی میاد بالا.
نگاه خندان و در عین حال خماری بهم انداخت و ازم فاصله گرفت...با زیاد شدن فاصله تازه حس شرم و خجالت بهم رو آورد...برای همین به جای اینکه به شهاب نگاه کنم به در نگاه کردم و گفتم:
_بهتره برگردیم تا کسی متوجه نبودمون نشده..
قبل از اینکه حرکت کنم با یه دستش نگهم داشت و دست دیگه اش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت:
_به من نگاه کن...
بهش نگاه کردم..نمیدونم توی چشمام

1402/04/02 10:40

چی دید که لبخندی روی لبهاش اومد...زمزمه کرد و گفت:
_همیشه به چشمام نگاه کن...
منتظر بودم بگه دوستم داره...بگه میخوامت هلیا..بگه دیوونتم..میپرستمت..ولی هیچی نگفت...هیچی...همینطور منتظر نگاهش میکردم که آروم تر از قبل گفت:
_برام سخته که با شونه های ب.ر.ه.ن.ه توی اون جمع باشی...
نا امید از به زبون نیاوردن چیزایی که دوست داشتم بشنوم گفتم:
_پس چطور جلوی تو میتونم...
اومد وسط حرفم و با نگاهی سرزنش گرانه گفت:
_چون ما به هم محرمیم
_پس جلوی بابا و ...
بازم نزاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:
_نه هلیا..فقط من..فقط جلوی من میتونی اینطوری لباس بپوشی...
لبخندی از این همه خودخواهی روی لبم اومد و گفتم:
_مگه تو کی هستی؟
خیره شد تو چشمام و گفت:لازمه دوباره تکرار کنم؟
ازش فاصله گرفتم و به سمت تخت رفتم و کت لباسم رو برداشتم...تنم کردم...سپس به سمت شهاب اومدم و در کمترین فاصله بهش ایستادم و سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
_اینطوری خیالت راحت میشه..
لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست و گفت:
_بد نیست...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_میخوای یه مقنعه ی بلند سرم کنم که بیشتر خوشت بیاد؟
لبخندش پهن تر شد و گفت:
_فکر بدی نیست..
زیر لب دو سه تا حرف بارش کردم و از توی کیفم رژم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه....شهاب هم پشت سرم ایستاد و از توی آینه به رژی که توی دستم بود و با بالا بردن رژ به لبم نگاه کرد...انگار میخواست طریقه ی رژ زدن یاد بگیره...خندیدم ولی چیزی نگفتم...هنوزکامل نکشیده بودم که شهاب با اخمایی تو هم رفته گفت:
_بسه
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_هنوز که رژ نزدم.
اخماش رو باز نکرد و گفت:
_همین قدر بسه هلیا
به سختی داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که جوابشو ندم..ولی اهل کوتاه اومدنم نبودم..در حالیکه خیره نگاهش میکردم با حرص رژ رو کامل روی لبام کشیدم و گفتم:
_بریم...
هنوز چند قدمی نرفته بودم که دستم رو گرفت و برگردوند و باز هم....
چشمام از شوک کار ناگهانیش باز مونده بود ولی دوباره لبام میسوخت...بعد از چند لحظه فاصله گرفت و با ابروهای بالا رفته از خودخواهی گفت:
_طعم این رژت با اون یکی فرق داشت.
ولی من همینطور مات نگاهش میکردم...خیره نگاهم کردو گفت:
_میتونی بدون رژ بیای ولی اگه بخوای هردفعه رژ بزنی منم همین کار رو تکرار میکنم...تو با رژ از این اتاق بیرون نمیری...
نمیدونستم خوشحال باشم یا حرص بخورم...از داخل هیجان داشتم و از این همه حساسیتش ل.ذ.ت میبردم ولی از بیرون دندونام رو با عصبانیت روی هم فشار دادم و خواستم به سمت در برم که نرفته دستم رو توی دستش گرفت و پنجه هاش رو توی پنجه هام گره زد...خواستم دستام رو جدا کنم که نزاشت...زورم بهش نمیرسید وگرنه حسابش با

1402/04/02 10:40

کرم الکاتبین بود...درو باز کرد با هم از اتاق خارج شدیم....در رو قفل کردم.خواستم برگردم که دیدم شهاب خیلی جدی داره به راه پله ها نگاه میکنه...به سمت راه پله برگشتم ولی با دیدن شروین که با عصبانیت روی راه پله ها ایستاده بود خشک شدم...
******************************
بد نگاه میکرد...خیلی بد...ترسیدم ازش...شهاب اصلا توجهی نکرد دستم رو گرفت و از راه پله ها برد پایین...وقتی از کنار شروین رد میشدم فقط نگاه خیره و عصبانیش رو روی خودم حس میکردم..چیزی نگفت..کاری هم نکرد...وارد سالن شدیم...صدای آهنگ اعصابم رو به هم میریخت..شهاب بدون توجه به من همینطور دستم رو کشید و برد یه گوشه...
صدام در نمیومد...هما وسط بود با دیدن من اشاره کرد که منم برم پیشش...لبخندی زدم و خواستم برم وسط که دستای شهاب نزاشت...برگشتم سمتش و چشمام رو گرد کردم...با لحنی جدی پرسید:
_کجا؟
نیشخندی زدم و گفتم:با اجازه تون میخوام برم وسط.البته اگه مشکلی نباشه.
_هست.
متعجب گفتم:چــــی؟
وقتی نگاه خیره شده اش به پشت سرم رو دیدم برگشتم تا ببینم کیو میخواد با چشماش سلاخی کنه که دیدم شروین در فاصله ای نسبتا دور ایستاده و ما رو زیر نظر داره.آهنگ عوض شد..آهنگ ملایمی گذاشتن...با لحنی آروم گفتم:
_ولی این عروسیه آبجیمه..من که نمیتونم بخاطر شروین یه جا ماتم بگیرم...
مچ دستم رو گرفت و کمی بهم نزدیک شد و گفت:
_لازم نیست ماتم بگیری..میرقصی ولی با من...
و خیلی مهربون دستم رو گرفت و برد وسط...هما و فرزاد هم دستاشون رو دور هم حلقه کرده بودن....اونایی که جفت نداشتن کنار کشیدن...شهاب دستاش رو دور کمرم گذاشت و من هم دستام رو دور گردنش انداختم...
آروم با هم حرکت میکردیم...نور ها رفته رفته کم و تعداد زوج ها بیشتر شد...شهاب سرش رو روی سر من گذاشته بود و من به سینه اش چسبیده بودم...بخاطر باز بودن دکمه های بالایی پیرهنش کاملا با سینش در تماس بودم و عطر خوب تنش رو احساس میکردم...یعنی شهاب من رو دوست داشت؟!!اتفاقات امشب معنای دیگه ای نمیتونست داشته باشه..ولی چرا اعتراف نکرد؟چرا نگفت میخوامت...چرا صداش در نیومد...دوست داشتم بشنوم..از زبون خودش اینارو بشنوم تا منم اعتراف کنم..
انقدر آغوشش گرم بود که دلم میخواست تا ابد بین دستای محکمش اسیر باشم...فکر کنم احساسم رو فهمید چون حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد...و من رو بیشتر به خودش فشرد..با یادآوریه اتفاقات بالا لبخندی زدم...لبام رو از شیطنت روی سینش گذاشتم...جوری نبود که فکر کنه از دستی اینکارو کردم...انگار یه اتفاق بود..ولی متوجه شدم به طور نامحسوسی تکون خورد...دستاش روی کمرم لغزیدن....
نوازش دستای داغ شده اش رو دوست داشتم...توی بغلش آروم

1402/04/02 10:40

بودم...سر به زیر...کنترل شده...دیگه گستاخ نبودم....فقط خودم رو توی آغوشش غرق کرده بودم...هنوز هم لبام کمی با سینش در تماس بود...بدنش حرارت داشت...حرارتی که هر لحظه بیشتر میشد....آهنگ داشت تموم میشد...بوسه ی نرمی روی موهام گذاشت...چراغا روشن شدن...از آغوش شهاب بیرون اومدم و نظاره گر بوسه ی کوتاه هما و فرزاد شدم....ولی شهاب نگاهش به من بود....نکنه فهمیده از قصد لبام رو گذاشتم روی سینش؟!!....وای خدا نکنه...
کمی از سالن رقص خارج شدیم..عمه اومد کنارم و بعد از نگاهی که به شهاب انداخت رو بهم گفت:
_دخترم یه چند لحظه میتونی بیای پیشم.
به شهاب نگاه کردم..بهم اشاره کرد ک برم..حالا کی خواست از تو اجازه بگیره..شیطونه میگه نرم هر دوتاشون سنگ روی یخ بشن...علی رقم افکار درونیم به عمه لبخندی زدم و دنبالش رفتم....منو برد پیش خاله...خاله گفت:
_به به..دخترم کم پیدا شدی..مثلا عروسیه خواهرته یکم جنب و جوشتو بیشتر کن...
عمه خنده ی معناداری کرد و گفت:با وجود اون پسری که همراهشه و الانم چشمش به ماست فکر نکنم بتونه تکون بخوره..
به شهاب نگاهی انداختم..راست میگفت..حواسش به ما بود...البته فقط به ما نه..چون شروین هم در نزدیکیه ما قرار داشت و بیشتر توجهش بخاطر همین بود...رو به عمه و خاله لبخند زدم و گفتم:
_الان وسط رفته بودم..احتمالا متوجه نشدین...
خاله با شیطنت نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم..تو توی همه ی مراسم ها همیشه وسط بودی..ولی اینجا...
اخم ظریفی کردم و گفتم:خاله...
خاله خندید و گفت:ما که کاریت نداریم دخترم...اتفاقا جوون خیلی برازنده ایه..ایشالله دفعه ی بعد نوبت شما دوتا باشه...
سعی کردم بیشتر از این بحث نکنم و فقط لبخند شرمگینی که همش فرمالیته بود زدم.عمه از رو نرفت و گفت:
_حالا قضیه تون جدیه؟
به جای من خاله جواب داد:مگه میشه جدی نباشه مهناز جون..یه نگاه به دوتاشون بنداز...این از هلیا که داره انقدر سرخ و سفید میشه..اینم از اون پسره که داره با اخم نگاهمون میکنه تا زودتر هلیا رو بفرستیم پیشش..
از حرفش خندم گرفت..آخه شهابو اینکارا؟اخمش بخاطر یه چیز دیگه ای بود...صدای شروین مانع افکارم شد:
_هلیا
متعجب برگشتم سمتش که کنارم ایستاده بود...این با چه جراتی اومده بود کنارم...مگه نگاه شهاب رو روی خودش احساس نمیکنه...البته فکر نمیکنم براش مهم باشه...خیلی جدی و خشک گفتم:بله؟
اون هم جدی تر از من گفت:
_میخوام باهات حرف بزنم.
نیم نگاهی به خاله و عمه انداختم...جلوی اینا نمیتونستم باهاش تند برخورد کنم.برگشتم پشت سرم و به شهاب نگاه کردم...اخماش بدجور توی هم بود...میدونستم با قبول درخواست شروین باید منتظر

1402/04/02 10:40