بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

توبیخ شدنم باشم..ولی راه دیگه ای نبود..برای همین بدون گفتن حرفی کمی از خاله و عمه فاصله گرفتم..
شروین هم دنبالم اومد...باز هم پشت به شهاب ایستادم تا نگاهم بهش نیفته....شروین رو به روم ایستاد...با اخم گفتم:
_چیکارم داری
خیلی ناگهانی مچ دستم رو گرفت و گفت:
_با اون پسره توی اتاق چیکار داشتی هلیا؟فکر کردی من احمقم؟مگه یادت نیست دفعه ی آخر چی گفتم...
دستم رو به زور از توی دستاش بیرون کشیدم و با عصبانیت گفتم:
_ولم کن عوضی...تو یادت نیست که من چی گفتم...گفتم حالم ازت به هم میخوره آشغال...پس دست از سرم بردار...
پوزخندی زد و گفت:تا به حال دیدی من زیر حرفم بزنم؟تو حتی توی خوابت هم نمیتونی ببینی که با *** دیگه ای جز من ازدواج کردی...
منم با لبخندی تمسخر آمیز گفتم:
_میتونی این تصورات بچه گونه رو داشته باشی..
بهم نزدیک تر شد..دستام رو گرفت و گفت:
_مجبورم نکن کاری رو بکنم که نه تو دوست داری نه من...
چشماش به طرز وحشتناکی ریز شده بود و سرش روبهم نزدیکتر کرد و ادامه داد:
_تو فقط با یه نفر همخواب میشی...اونم منم...فهمیدی عزیزد.....
دستاش از دور دستم باز شد...نه این دستای شهاب بود که دستای شروین رو گرفته بود...نگاهی از سر ترس به شهاب انداختم...اخم, جدیت ,عصبانیت همه چی توی صورتش بود..رگ گردنش بدجوری خودنمایی میکرد...
به شروین نگاه کردم که چهره اش از درد توی هم رفته بود...شهاب داشت دستاشو فشار میداد...صدای عصبانیه شهاب رو از بین دندون های به هم چسبیده اش شنیدم که گفت:
_تمام استخون هاتو خورد میکنم اگه فقط یه بار...فقط یه بار دیگه حتی انگشتت به هلیا بخوره...
جوری این حرف رو زد که نه تنها من حتی اون شروین پرروی همیشگی که جلوی هیچ *** کم نمیاورد از ترس ساکت شده بود...یک قدم به سمت شروین برداشت و سرش رو برد نزدیک گوش شروین...منم کمی سرم رو جلوتر بردم...اون موقع گوشم از هر چیزی توی دنیا تیز تر شده بود..صدای شهاب آروم بود و تیکه تیکه شنیدم که گفت:
_هلیا....هم خواب میشه...
سرش رو دور کرد...یعنی چی ؟هم خواب میشم؟با کی؟پررو پرو دارن در مورد من بحث میکنن..شهاب سرش رو عقب برد و با لحنی عصبانی غرید:
_فقط با من...فهمیدی؟
نگاه هردوشون خشمگین بود...منظور شهاب چی بود؟قلبم انفجاری داشت میزد...
شهاب برگشت و دستم رو با خشونت گرفت و از اون جا دور کرد....روی مبلی منو نشوند خودش هم کنارم نشست....انقدر قیافش توی هم بود که میترسیدم نفس بکشم...دیگه حتی به شروین هم نگاه نکردم..میترسیدم شهاب غافلگیرم کنه...
نگاهم به هما افتاد که سرجاش نشسته بود و بهم اشاره کرد که برم پیشش..فرزاد کنارش نبود...خواستم از جام بلند بشم که صدای عصبانیه شهاب منو میخکوب

1402/04/02 10:40

کرد:
_بتمرگ سرجات.
متعجب برگشتم نگاهش کردم....نتونستم چیزی بگم...هر حرفی که میزدم احتمالش میرفت به بدترین نحو منو از این مجلس ببره بیرون..آخه اینم حرف بود شروین زد....والا هر کسی دیگه هم جای شهاب بود عصبانی میشد...دیگه اینکه به طور خودکار همیشه اخماش تو هم هست...
به معنای کامل تمرگیدم سرجام...ولی خب نمیتونستم هما رو ول کنم...برای آروم تر شدنم کمی دستم رو نوازش گونه روی ران پاهام کشیدم که شهاب گفت:
_نکن هلیا...نکن..با اعصاب من بازی نکن...
دستم روی پاهام ثابت موند..دوست داشتم بشینم اونجا زار بزنم..آخه این چه وضعش بود..بخاطر اون شروین عوضی نمیتونستم نفس بکشم...
***

((شهاب))
داشتم از درون میسوختم...دلم میخواست از جام بلند بشم و گردن اون پسره ی *** رو همین جا خورد کنم...اصلا دلم میخواست این مجلس رو به آتیش بکشم...حرکت دستای هلیا روی پاهاش حالم رو هم دگرگون و هم عصبانی میکرد...با تشر گفتم:
_نکن هلیا....نکن..با اعصاب من بازی نکن...
متوجه شدم که شوکه شد...دستش همونطور روی پاهاش ثابت موند...پاهام رو روی هم انداختم...باید میرفتم یه جا که آروم میشدم...ولی نمیتونستم هلیا رو پیش اون گرگ صفت تنها بزارم...ناگهان لب هلیا رو کنار گوشم احساس کردم که با نازی که به طور طبیعی توی صداش بود گفت:
_شهاب هما میگه برم پیشش..ببین هیچ *** کنارش نیست..ناراحت میشه...
نمیخواستم سرش رو دور کنه...دوست داشتم همون جابمونه..اون هم سرش رو برنداشت...این دختر چه عشوه ای توی حرکات و صداش بود...از این حرصم میگرفت که خیلی غیر ارادی اینکار رو میکرد..برای همین نه تنها توی صحبت با من حتی توی صحبتش با بقیه هم این ناز و عشوه بود....کاشکی میتونستم کاری کنم جز من با کسی دیگه حرف نزنه...
من چِم شده بود...این حرفا چی بود که با خودم میزدم..یعنی واقعا...دوباره صدای نازک هلیا اومد که نالید:
_شهاب
چشمام رو بستم....این دختر من رو بی اراده میکرد...فکر کرد از عصبانیته که چشمام رو بستم...خندید و با لحن شیطونی که بیشتر از قبل ت.ح.ر.ی.ک.م میکرد گفت
_یه بار نشد من تو رو بدون اخم ببینم...لجبازی کنی منم لج مینکما..نمیخوام برم پیش شروین که...
با شنیدن اسم اون لعنتی چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ساکت شو هلیا...
متعجب دهنش باز موند...ولی بعد ازم فاصله گرفت و عین بچه هایی که قهر میکنن سر جاش نشست و زل زد به مهمون ها...لبخندی روی صورتم اومد...میدیدم داره حرص میخوره از اینکه نمیتونه اینجا جوابم رو بده...هر دو حالتش خواستنی بود...هم گستاخیش و هم آروم بودنش....برای اینکه از دلش در بیارم گفتم:
_برو پیشش...
برگشت نگاهم کرد..صورتم هنوز جدی بود..فکر میکرد عصبانیم...برای همین فقط نیمچه

1402/04/02 10:40

لبخندی زد و به سرعت از جاش بلند شد و به سمت هما رفت...
رفتنش رو زیر نظر گرفتم..خیالم راحت بود که اون عوضی از سالن بیرون رفته...به هلیا چشم دوختم که با لبخند پهنی کنار هما نشست و چند تا حرف زد ولی وقتی چشمش به من افتاد سریع لبخندش رو جمع کرد...خندم گرفت..بیچاره رو چقدر ترسونده بودم...برای اینکه لبخندم رو نبینه سرم رو چرخوندم...
با اینکه دخترهای رنگ وارنگی امشب اینجا بودن جز هلیا نمیتونستم هیچکسی رو ببینم....کاشکی میتونستم به خودم اعتراف کنم که حسم به هلیا چیه...ولی...نه نه ...نمیتونه....عشق...نمیتونه باشه...من باید تمام حواسم به کارم باشه...چشمام رو بستم...باید بتونم از پسش بر بیام....
وقت خوردن شام هلیا دوباره اومد کنارم...بودنش در کنارم آرامشی بهم میداد که بعد از گذشت این همه سال برام عجیب بود...دوباره میخندید...اصلا توی روحیه ی این دختر ناراحتی جایی نداشت..خیلی محکم بود...علی رقم ظرافتش شخصیت محکمی داشت...اخمم رفته رفته از بین رفت..ولی نتونستم از قالب جدی بودنم بیرون بیام...نیم ساعت بعد از شام اغلب مهمون ها رفته بودن...آروم کنار گوش هلیا گفتم:
_خودم میرسونمت خونه..برو وسایلت رو از بالا بیار...
اخم ظریفی کرد و گفت:
_اما مراسم هنوز تموم نشده...تو هم که اصلا نزاشتی امشب برقصم..میخوام تا آخرش بمونم.
لبخند محوی زدم و گفتم:
_دیگه واسه چی میخوای بمونی..همه رفتن...باباتم میخواد برگرده...
لجبازانه گفت:اصلا میخوام امشب اینجا باشم..تو برو...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_منم این اجازه رو بهت دادم!!
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره گستاخ شد و گفت:
_مگه جرات داری بهم اجازه ندی؟!!
سرم رو بردم جلوی صورتش و بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گفتم:
_هرکاری من بگم تو میکنی....
چشماش شرور شد و خواست داد و بیداد راه بندازه که با اومدن باباش ساکت شد...لبخندی بهش زدم که متوجه شدم داره خودخوری میکنه...از جامون بلند شدیم..آقای طراوت گفت:
_هلیا جان دخترم با آقا شهاب برمیگردی؟چون شوهر عمه ات ماشین نیاورده...نمیخوام بزارم تاکسی بگیرن....
هلیا چشماشو گرد کرد و گفت:خب بابا با شما میام..جا میشم...
آقای طراوت اخمی کرد و گفت:
_امشب فرزاد و هما هم میان اونجا...پس تو باید زودتر برگردی خونه...
لباشو کج کرد و گفت:
_خب با فرزاد و هما میام..شهاب کار داره باید برگرده...
دستای هلیا رو گرفتم و گفتم:
_نصفه شب من کاری ندارم هلیا...
برگشت و چپ چپ نگاهم کرد.باباش چشمکی بهم زد و ازمون فاصله گرفت...به چشمای خاکستریه هلیا نگاه کردم که از حرص میلرزید...اخماشو کشید توی هم و از کنارم رد شد و رفت بالا...این دختر تک بود...حرص خوردنش هم برام لذت بخش بود..
یه

1402/04/02 10:40

ربعی گذشت دیدم نیومد...میخواست اینطوری عصبانیم کنه ولی با خونسردی به راه پله نگاه میکردم...بلاخره خرامان از پله ها پایین اومد...مانتوی کوتاهی روی پیرهنش پوشیده بود..و شال رو هم بدون اینکه ببنده روی سرش انداخته بود...برای اینکه بیشتر اعصابمون به هم نریزه وقتی رسید پایین چیزی نگفتم...
***
((هلیا))
رسیدم کنارش ولی صداش در نیومد..بیشتر از قبل خودخوری کردم...چرا امشب هرچی اون میخواست میشد...با حرص و عصبانیت پیش هما رفتم..شهاب هم کنارم اومد...هما رو بغل گرفتم و گفتم:
_تبریک میگم آبجی..
منو از خودش جدا کرد و گفت:چند بار تبریک میگی دیوونه؟
_لیاقت نداری...
فرزاد دستای هما رو گرفت و گفت:
_با خانمم درست حرف بزن خواهر زن..
چشمامو گرد کردم و متعجب به دوتاشون نگاه کردم..از همین اول شروع کردن..دلم میخواست تیکه تیکه شون کنم...این لوس بازیا چی بود در میاوردن..ولی قبل از اینکه چیزی بگم شهاب هم دست من رو گرفت و رو به فرزاد با خنده گفت:
_اول به خانمت بگو با هلیا درست حرف بزنه...
نیشم باز شد...و هما با اخم خنده داری به فرزاد نگاه کرد..هرچهارتامون زدیم زیر خنده...شهاب به فرزاد دست داد و گفت:امیدوارم زندگیه خوبی داشته باشین..
فرزاد تشکر کرد...از هما و فرزاد خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون .دنبال ماشین شهاب میگشتم که شهاب دزدگیر ماشینش رو زد...
چراغای دزدگیر یه بنز کوپه بادمجونی رنگ روشن شد...با دهن باز رفتم سمت ماشین..اینو رو نکرده بود نامرد..از این به بعد بیشتر باهاش برم جشن عروسی ..شاید دفعه بعد با یه بوگاتی اومد..یعنی چی که هردفعه ماشین عوض میکنه...
در ماشین رو باز کردم و نشستم...توی سکوت رانندگی میکرد..چقدر این بشر کم حرفه...خب یه چیزی بگو دلم واشه...جلوی خونه نگه داشت..خواستم پیاده بشم که برگشت طرفم و گفت:
_تنهایی که نمیترسی؟
بر و بر نگاهش کردم و گفتم:خب بترسم...چه فرقی داره؟نکنه میخوای بیای بالا؟
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:لازم باشه میام...
خندیدم و گفتم:احتیاجی نیست.الان هما و فرزاد هم میان...
تو چشمام نگاه کرد..بخاطر تاریکی هوا برق خاصی رو درون چشماش میدیدم که هواییم میکرد..با لحنی آروم گفت:
_میتونی موهات رو تنهایی باز کنی؟
در حالیکه از این همه توجهش قند تو دلم آب میکردم گفتم:
_آره..زیاد به موهام گیره نزدن میتونم خودم درشون بیارم...
سپس با شیطنت ادامه دادم:
_ولی مثل اینکه تو خیلی دوست داری بیای بالا...
چشماش برقی از شیطنت زد و گفت:
_شاید اگه هما و فرزاد نمیومدن من میومدم...میخوای تو بیا بریم خونه ی من؟
یعنی اگه بگم دهنم عین غار باز موند دروغ نگفتم...از شهاب بعید بود...دستش رو گذاشت زیر فکم و دهنم رو بست

1402/04/02 10:40

و با خنده گفت:
_تو که جنبه شو نداری چرا شوخی میکنی؟
پس داشت منو دست مینداخت...زیر لب غریدم:پسره پررو خودخواه..
چیزی نگفت فقط با لبخند نگاهم کرد...خداحافظ زیر لبی گفتم ولی اون بدون برداشتن لبخندش که کم کم داشت روی مخم میرفت گفت:
_مواظب خودت باش.شبت بخیر
به سختی از دهنم در اومد و منم گفتم:
_تو هم همینطور...
و از ماشین پیاده شدم وبه سمت آپارتمان رفتم...دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم..چون دوست داشتم تا صبح همون جا بشینم و تکون نخورم..واردخونه شدم...چراغا رو روشن کردم...رفتم توی اتاقم...لباس هام رو به سختی عوض کردم..معلوم نبود بقیه کی برگردن..دوست داشتم برم حموم..ولی چون تنها بودم میترسیدم...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم تا ببینم که بابا برنگشته ولی جای اون ماشین شهاب رو دیدم که هنوز همونجا بود..سریع سرم رو بردم داخل...چراغ اتاق رو خاموش کردم...گوشه ی تخت نشستم و دوباره از پنجره تا وقتی که ماشین فرزاد رو ببینم به شهاب نگاه کردم....
حوله رو برداشتم و به سمت حموم رفتم..ولی توی حموم فکرم همش اطراف اتفاقات امشب بود...اتفاقاتی شیرین که امیدوار بودم چیزی مانعشون نشه...
***
گند زدم..به هرچی امتحانه گند زدم...فکر و ذکر شهاب نمیزاشت روی درسهام تمرکز کنم...به درک هرچی که میخواست بشه..از جام بلند شدم و برگه رو به مسول دادم....نگاهم به برگه ی آرمان افتاد...اغلب سوالات رو جواب داده بود....سهیل هم جلوی در خروجی نشسته بود...موقع رد شدن به برگش نگاه کردم...کامل نوشته بود..الانم سر سوال آخر بود..ای تو روحش..لعنت به من که همه ی امتحانا رو پشت سر هم خراب کردم...آخه دختره ی دیوونه به جای عشق و عاشقی تو فرجه میشستی درستو میخوندی...
دلم میخواست محکم سر این سهیل رو بکوبم به دیوار...من بخاطر این وارد یه بازی شده بودم و از کل کارو زندگیم افتاده بودم اونوقت این سهیل کم مونده بود کتاب رو وارد برگه اش کنه...جدیدا اطراف منم آفتابی نمیشه...نمیدونم چرا احساس میکنم داره ازم فرار میکنه....نمیخوام به خودم دروغ بگم ولی از سهیل خوشم میومد...از اخلاقش..از مهربونیش..از محبتش...درکش....درست ضد شهاب بود...
نیشخندی زدم.آخه الان وقت فکر کردن به ایناست؟برو فکر زندگیت باش که نابود شد دختر...این درسو بیفتی دیگه ترم بعد چیزی نمیتونی ورداری...از سالن دانشگاه بیرون اومدم....همه قیافه هاشون تو هم بود...پس فقط مشکل از من نبود...یکم امیدوار شدم...زیاد از سالن فاصله نگرفته بودم که شنیدم یکی گفت:
_خانم طراوت...
برگشتم عقب..سهیل بود...این کی اومد بیرون؟یعنی به این سرعت سوال آخر رو نوشت...ایستادم...بهم رسید..نگاه عجیب و دلتنگی بهم انداخت و گفت:
_سلام..
بی حوصله

1402/04/02 10:40

گفتم:
_تازه آخر امتحان یادت افتاده سلام کنی؟
لبخندی زد و گفت:
_وقتی اومدم سر جلسه ندیدمت...امتحان چطور بود؟
فقط نگاهش کردم...خنده اش گرفت و گفت:
_یعنی انقدر افتضاح دادی که اینطوری نگاه میکنی؟

1402/04/02 10:40

ادامه دارد...

1402/04/02 10:40

#پارت_#هشتم
رمان_#هکر_قلب?

1402/04/03 09:38

_بدتر از افتضاح...راستی کم پیدا شدی...
دستاش رو زد تو جیبش و در حالیکه سنگی رو زیر کفشاش حرکت داد گفت
_درگیر کارام بودم...
حرفش از نظرم یکم مشکوک بود...معلوم بود که درگیریه ذهنی داره...مخصوصا این فرار کردناش از من بدون شک دلیلی داشت..الان هم پیش قدم شدنش برای حرف زدن عجیب بود...
یاد روزی که خونش رفته بودم افتادم و گفتم:
_راستی بابت اونورز معذرت میخوام..باید میرفتم..یه مشکلی برام پیش اومده بود...
عمیق با لبخندی محزون نگاهم کرد و گفت:
_مهم نبود...
میخواستم دوباره به حرفای اون روز اشاره کنم که نگاهش رو به یه جای دیگه دوخت و گفت:
_من باید برم هلیا...
_کجا بری؟
نگاه کلافه ای بهم انداخت و گفت:میدونی که ترم آخرمه...یعنی دیگه دانشگاه نمیام...
مرموز نگاهش کردم و گفتم:خب منظورت از این حرفا چیه؟
چند بار لباش حرکت کرد و خواست چیزی بگه..ولی نتونست...آخرش چشماش رو بست و گفت:
_هیچی...
نمیدونم چرا..ولی حس میکردم غم بزرگی داره..خیلی بزرگ...وقتی به من نگاه میکرد این غم بزرگتر هم میشد.....با خودش درگیر بود..میفهمیدم که هم دلش میخواد باهام حرف بزنه و هم ازم دور بشه...آروم ادامه داد:
_ماشین آوردی؟میخوای برسونمت؟
فهمیدم میخواد فرار کنه...لبخند نامطمئنی زدم و گفتم:آره آوردم...ممنون...منم دیگه برم...خداحافظ...
پشتم رو بهش کردم که شنیدم گفت:
_مواظب خودت باش هلیا...
انقدر لحنش آروم و خواستنی بود که دستام لرزید...بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم...باید میفهمیدم توی زندگیه این پسر چی گذشته...اگه من رو میخواست چرا چیزی نمیگفت؟چرا باید عکسم رو روی صفحه ی لپ تاپش میدیدم...چرا چشماش بی قراری میکنه ولی خودش سمتم نمیاد...آه خدایا...خواهش میکنم تا فردا که آخرین امتحانم رو میدم دیوونم نکن..تنها درسیه که بلدم..میترسم اون رو هم خراب کنم....اصلا من غلط کردم که گفتم میخوام تو این بازی شرکت کنم...همه مغرور بودن..هیچکس حرف دلش رو نمیزد..این از سهیل که چشاش داد میزنه منو میخواد ولی صداش در نمیاد...اونم از شهاب که هر ثانیه از نبودش میمیرم و زنده میشم ولی یه دوستت دارم کوچیک هم تا به حال بهم نگفته..آخه چقدر غرور؟
..یاد شب نامزدیه هما افتادم...لبخندی روی لبام نشست...فقط یه اعتراف کم داشت اون شب...میتونست بهترین شب زندگیم بشه...مطمئن بودم شهاب رو پس نمیزنم...ولی اون بی انصاف چیزی نگفت...یک نفر از پشت کیفم رو گرفت..با ترس برگشتم..آرمان بود...اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
_آرمـــان؟
و در ادامه گفتم:
_ه.و.س کردی حراست بهمون گیر بده؟
باهام هم قدم شد و گفت:حراست این سمتا نمیپلکه..منطقه آزاده..
خندم گرفت..راست میگفت...دوباره صدای شیطونش رو شنیدم که

1402/04/03 09:39

گفت:
_امتحان خوراک نمره گرفتن بود...فکر کنم استاد حوصله نداشت فکر کنه سوال سخت در بیاره..
زبونم رو گاز گرفتم تا تیکه بارش نکنم...ولی از دورن خودخوری کردم...دلم میخواست موهاش رو تیکه تیکه بکنم..اومده کنار گوش من از امتحان میگه...با حرص گفتم:
_تو رفیق نداری که بری با اونا در مورد درس بحث کنی؟داری با من راه میای که فردا صد تا حرف تو دانشگاه بپیچه...
ایستادم..اونم ایستاد...چشمکی زد و گفت:
_تو دانشگاه همه در مورد هم حرف میزنن..ولی هیچکس حق نداره در مورد تو چیزی بگه..خودم آسفالتش میکنم..
هرچقدر سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم نتونستم..گفتم:
_خیلی پررویی آرمان..خیلی..برو تا به شهناز جونت نگفتم..میدونی که بفهمه پوستت رو میکنه...
خودش رو زد به اون راهو با خنده گفت:
_شهناز؟شهناز کیه؟نمیشناسم...
با تهدید دستم رو گرفتم سمتش و گفتم:
_وقتی بهش گفتم میفهمی.
چند لحظه نگاهم کرد...لبخند از روی صورتش رفت و اینبار با جدیت گفت:
_من با شهناز رابطه ای ندارم..
با شیطنت ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_مهم نیست داداش من...مهم دلته که واسه اون میتپه...حالا هم برو به زندگیت برس تا منم برگردم خونه...دیگه ان شاء الله قصد نکردی که از خروجیه خواهران رد بشی!!
چیزی نگفت و فقط با اخم نگاهم کرد..مردم درگیری داشتن..دستی تکون دادم و گفتم:
_خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم رفتم سمت خروجی...ماشین عزیزم گوشه ای زیر آفتاب پارک شده بود و داشت جون میداد...سوییچ رو از توی کیفم پیدا کردم...دزدگیرش رو زدم..ولی قبل از اینکه توی ماشین بشینم یه دختر از روی نیمکت پشت ماشینم که توی دیدم نبود بلند شد....متعجب نگاهش کردم...اینکه...اینکه...باورم نمیشد....اومد سمتم..رو به روم ایستاد...لبخندی روی صورتش نشوند و گفت:
_سلام خانم طراوت.
توی شوک بودم..این اینجا چیکار میکرد؟برای چی اومده بود؟..اونم دم دانشگاه...سرم رو تکون دادم و موشکافانه فقط گفتم:
_سلام خانم جعفری.....
***
پشت میزی داخل یک کافی شاپ نشسته بودیم...من بستنی سفارش دادم و اون آناناس گلاسه...سفارشاتمون رو آوردن..ته دلم شور میزد...از اومدنش خوشحال نبودم..اونم تا الان چیزی نگفته بود...مانتوی کوتاهی پوشیده بود و موهای شرابی رنگش رو بیرون داده بود...زیر نظر گرفته بودمش تا زودتر به حرف بیاد...ساحل بی دلیل پیش من نمیومد...بهم نگاهی انداخت...پوزخندی زدم..هیچی نمیتونست منو شهاب رو از هم جدا کنه..حتی این دختر که ادعای عاشقی میکرد...با اعتماد به نفس گفتم:
_نمیخوای بگی واسه چی اومدی جلوی دانشگاه؟
نیشخندی زد و گفت:
_چرا عجله داری؟هرچی دیرتر بشنوی واست بهتره؟
تیز نگاهش کردم و گفتم:
_من وقت اضافی

1402/04/03 09:39

ندارم...فکر نمیکنم حرفات خیلی مهم باشن..
خیلی غیر ارادی اینطوری باهاش برخورد میکردم..اون حس بد مانع از این میشد که بتونم باهاش خوب باشم..خنده ای کرد و گفت:
_اول گوش کن بعد اینطوری حرف بزن...
خم شدم روی میز و گفتم:
_باشه... پس حرفی رو که انقدر برای زدنش زحمت کشیدی و اومدی دنبالم بزن..
پوزخند زد و گفت:
_من نگران توام...
مثل من خم شد روی میز و زل زد بهم و با جدیت گفت:
_نگران تو که هیچ چی از بازی های کثیف اون آدمای بالایی نمیدونی...فکر میکنی من نمیدونم چیزی بین تو و شهاب نیست؟
متعجب بهش نگاه کردم..این از کجا میدونست.سعی کردم به خودم مسلط باشم.شاید میخواست یه دستی بزنه و در واقع چیزی نمیدونست..گفتم:
_من از حرفات سر در نمیارم..برای چی بین من و شهاب نباید چیزی باشه؟ما به هم علاقه داریم و با علاقه نامزد کردیم..
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_البته تو میتونی هرجوری دلت میخواد فکر کنی!
به صندلی تکیه دادم و به دو سه تا دختر جوونی که توی کافی شاپ بودن نگاه کردم...سکوت کوتاهی کرد...بعد از چند لحظه گفت:
_از شهاب چی میدونی؟از کاراش؟
با لبخند پهنی گفتم:خیلی بیشتر از تو میدونم...
اون هم به تبعیت لبخندی زد و گفت:
_اگه منظورت به ریاست ارتش سایبریه اینو منم میدونم.
ریزبینانه نگاهش کردم که خودش ادامه داد:
_وطنی داییمه...به هرحال من هم اونقدر ساده نیستم که ندونم اطرافم چی میگذره...آدم باید زرنگ باشه تا بتونه گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون...از این متعجبم دختری مثل تو چطوری قبول کرده که وارد این بازی بشه..
برو بر نگاهم کرد...این همه چیز رو میدونست..یه هدفی داشت...حس عجیبی داشتم...وقتی دید چیزی نمیگم خودش گفت:
_میدونم تعجب کردی!ولی من میدونم....خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی...
با حرص گفتم:
_حرفتو بزن.انقدر با کلمات بازی نکن...
لبخندش رو جمع کرد...کمی جدی شد و گفت:
_تا به حال از خودت پرسیدی شهاب چرا تو رو انتخاب کرد؟از خودت پرسیدی چرا مهم ترین راز های زندگیش رو به تو گفت؟
فقط نگاهش میکردم...دلم میگفت گوشام رو روی حرفاش ببندم تا من رو به شک نندازه..ولی عقلم میگفت گوش کن..این دختر چیزایی رو میدونه که تو نمیدونی....از این حس میترسیدم..نگاه سردرگمم رو که دید ادامه داد:
_داییم میگفت اولین بار تو رو توی شرکت سایبری دیده...وقتی با نهایت گستاخی وارد اتاق رییس شدی...شهابم بود...و تو از یه نفر به اسم سهیل اسم بردی...از خودت نپرسیدی چرا شهاب با اون ابهت قبول کرد کار تو رو انجام بده؟هیچوقت شک کردی چرا اون روز همه چی به خوبی پیش رفت؟چرا شهاب در برابرت کوتاه اومد؟چرا باید بخواد یه کاری رو که انقدر بی ارزش بوده شخصا انجام

1402/04/03 09:39

بده؟اونم شهابی که خودش رو برتر از همه میدونه؟
صداش کمی بالاتر رفت و گفت:
_از خودت نپرسیدی چرا آدم به این مهمی...به این معتبری...کسی که ارتش سایبری ایران توی دستاشه...هک کردن براش مثل آب خوردنه از یه آدم عادی شکست بخوره؟چرا باید به تو بگه که نتونسته وارد اطلاعات اون فرد بشه؟ شهاب فرد کوچیکی نیست...اگه بخواد میتونه اطلاعات کشورهای مهمی رو به راحتی هک کنه..اونوقت چرا نباید بتونه وارد اطلاعات سهیل بشه؟هکر بزرگ مملکت...بزرگترین برنامه نویس...کسی که کمتر از 5 دقیقه میتونه بزرگترین تشکیلات رو هک کنه...این برات غیرطبیعی نبوده؟ چشمات رو بستی و فقط اتفاقات ظاهری رو میبینی...
پوزخندی زد و ادامه:درحالیکه خیلی چیز ها پشت کارای شهاب هست که دختر ساده ای مثل تو فقط میتونه وارد بازیش بشه...نمیتونه دخالت کنه...نمیتونه تغییر بده..فقط باید مثل یه عروسک شهاب رو به هدفش برسونه...
نگاهی با همدرد ی بهم انداخت که اصلا خوشم نیومد و گفت:
_من درکت میکنم...سخته بخوای با آدمایی مثل شهاب کنار بیای..شهاب هیچوقت تا این حد خودخواه نبود...برای منم عجیب بود...ولی توی این بازی داره تو رو قربانی میکنه و تو متوجه نیستی...
نمیخواستم بشنوم..نمیخواستم..حرفاش داشت نابودم میکرد...داشت ذهنم رو به هم میریخت..از جام بلند شدم..کیفم رو گرفتم پوزخندی زد و گفت:
_از چی فرار میکنی؟از واقعیات؟فکر میکنی با سوال ایی که برات به وجود اومده دیگه میتونی به راحتی ندگی کنی؟خانم هلیا طراوت تو هیچ میدونی دو ساله که زیر نظری؟....
با شوک برگشتم سمتش...منظورش چی بود...قلبم گاهی تند و گاهی آروم میزد...بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_بشین...چیزای بیشتری هست که باید بدونی..
با تردید نگاهش کردم...چشمام رو بستم..باید درست تصمیم میگرفتم...یا باید میرفتم و به حرفاش اهمیت نمیدادم و یا باید ریسک میکردم و میزاشتم این دختر ذهنم رو خرابتر از این بکنه...علامت سوال های زیادی توی ذهنم اومده بود...سرجام نشستم...نگاهم رو بهش دوختم....به صندلیش تکیه داد و گفت:
_دو سال پیش...وقتی شهاب داشت با یه نفر صحبت میکرد شنیدم...توی دفتر شرکت بودن...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_هلیا تو همیشه تحت نظر بودی...حتی وقتی به نظر خودت یک زندگیه عادی داشتی...تو زیر سلطه ی شهاب بودین..زیر سایه ی اون...شهاب به حرکاتت شکل میداد...کاری رو میکردی که اون میخواست....
اعصابم داغون بود گفتم:
_حرفتو بزن..دو سال پیش چی شنیدی؟
نگاه مرموزی بهم انداخت...کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم آدمی به اسم سهیل چرا انقدر برای شهاب مهمه...از کارای شهاب سر در نمیارم...نمیخوامم سر در بیارم..چون کنجکاوی کردن توی کار های

1402/04/03 09:39

اون زندگیم رو به خطر میندازه...من هیچوقت رو به روی شهاب ایست نمیکنم...وقتی پشت در بودم شنیدم که گفت میخواد همه ی هم کلاسی های پسری به اسم سهیل رو زیر نظر بگیرن...اما فردی به نام هلیا طراوت باید کاملا تحت کنترلش باشه....لحظه لحظه به لحظه گذارشکار های تو رو داشت..گذارش آب خوردنت..نفس کشیدنت...یکی رو گذاشته بود کنارت که زیر نظرش باشی...اون تو رو با هدف وارد این نقشه کرد...اون تو رو فدا کرد تا به چیزی که از سهیل میخواد برسه...تو اصلا براش مهم نبودی..هدفش مهم بود...ازش خواست که زیر نظر باشی ولی مواظب رفتار هات با سهیل باشن تا حسی به سهیل پیدا نکنی... اما جالبترش اینجا بود که...
نیشخندی زد و ادامه داد:
_اون خواست حتی اگه شده احساسات تو رو بازی بدن ولی تو رو از علاقه داشتن به سهیل دور نگه دارن...یا به عبارت بهتر نزارن سهیل به تو علاقه پیدا کنه...نمیدونم چیشد که کارتون به نامزدی کشید...شاید باز هم برای هدفش احساس خطر میکرد...
مردمک چشمام میلرزید...حالم داشت به هم میخورد..اعصابم داغون بود..باورم نمیشد..شهاب من رو بازیچه ی خودش کرده بود..اون داشت من رو بازی میداد تا به هدفش برسه...من هیچ اهمیتی براش نداشتم..حتی اون بوسه ها...با ناباوری به ساحل نگاه کردم...آروم گفتم:
_چرا باید حرفاتو باور کنم؟
درحالیکه خیره نگاهم میکرد گفت:
_انقدر دل و جرات ندارم که پشت سر شهاب دروغ بگم...هرچیزی رو که شنیده و دیده بودم بهت گفتم...
قلبم شکست...وجودم له شد...من به چه راحتی به شهاب اعتماد کردم...به چه راحتی توی قلبم راهش دادم...به چه راحتی دوسش داشتم..به چه راحتی عاشقش شدم...و به چه راحتی گذاشتم من رو ب.ب.و.س.ه...صدای ملایم و آروم ساحل رو شنیدم:
_تو روبازی دادهلیا...
ضربه ی آخر رو خوردم...احساس میکردم قلبم داره خورد میشه..غرورم داره میشکنه...با نابودی فاصله ی زیادی نداشتم...حس من از خیانت دیدن هم بدتر بود...دندون هام از این حس بد روی هم میخوردن..افکارم,آرزوهام,عشق م,زندگیم..همه و همه بی رنگ شده بودن...من مثل زباله ای توی دستای شهاب بودم که فقط چون به کارش میومدم نگهم داشت..ازم سو استفاده کرد...بخاطر سهیل...چشمام رو بستم..نباید گریه میکردم...نباید ساحل خورد شدنم رو میدید....نگاهم رو به گل روی میز دوخته بودم...داشتم ذره ذره سنگ شدنم رو احساس میکردم...بدون اینکه سرم رو بلند کنم آروم گفتم:
_اونی که زیر نظرم گرفته بود کی بود؟
سرم رو بلند کردم...توی چشماش نگاه کردم...لبخند میزد..ولی مطمئن بودم به هدفش رسیده...چون با اینکه نشون ندادم ولی خورد شدنم رو میتونست احساس کنه...چشماش رو از روم برنداشت و گفت:
_این رو نمیتونم بهت بگم..به هرحال اون

1402/04/03 09:39

فرد یکی از افراد ماست و افشای هویتش به ضرر من تموم میشه...
گوشیم زنگ خورد...به شماره نگاه کردم..شهاب بود...صدای ساحل رو شنیدم که گفت:
_شهابه؟آره؟
نگاهی بهش انداختم..خودش ادامه داد:
_میدونه پیش منی..میدونه کجاییم...شک نداشته باش..چیزی از چشمای شهاب دور نمیومنه...برای همین زنگ زده...
گذاشتم انقدر زنگ بخوره تا خودش قطع بشه...چیزی نگفتم...ساحل ادامه داد:
_از حرفای امروز من چیزی نمیدونه..حتی خبر نداره که من همچین چیزایی رومیدونم...هرکاری میخوای بکنی بکن..فقط اسم من رو وسط نیار...باشه؟
خونسرد و جدی نگاهش کردم و بعد از سکوتی طولانی تصمیمم رو گرفتم و گفتم:
_اسم اون شخص رو بگو تا برای همیشه از زندگیه شهاب برم بیرون..میدونم که تو هم همینو میخواستی...
روی لباش به آرومی لبخندی از رضایت شکل گرفت و گفت:
_اگه بفهمی میخوای چیکار کنی؟
بی احساس گفتم:
_هیچی
دیگه احساسی نداشتم...جز احساس حقارت در برابر کارای شهاب که روانم رو آزار میداد...کاری نمیکردم..بازی رو ادامه میدادم آخرش هم کنار میرفتم...ولی اینبار با میل خودم بازی میکردم...
_آرمان....آرمان امیری...پسری با 26 سال سن ..دانشجوی ترم 4 رشته ی روان شناسی...دارای مدرک مهندسی کامپیوتر نرم افزار...هکری قابل...فرد مورد اعتماد شهاب ...دست چپه آقای شهاب پارسیان...
از جام بلند شدم...برام سخت بود...آرمان!!با من چیکار کردی شهاب؟!!چیکار کردی لعنتی...دیگه به ساحل نگاه نکردم...پشتم رو بهش کردم و به آرومی از کافی شاپ خارج شدم...با احساسی له شده...از این همه اعتماد
***
ساعت 8 شب بود...بابا خونه بود ولی هما خونه ی فرزادرفته بود...روی تخت کز کرده بودم..صفحه ی گوشیم بارها روشن و خاموش شد...ولی اقدامی برای برداشتنش نکردم...نمیخواستم جوابش رو بدم...نمیخواستم صداش رو بشنوم...از جام بلند شدم..از اتاق رفتم بیرون بابا داشت فیلم میدید...فهمیده بود حوصله ندارم برای همین زیاد به پروپام نمیپیچید...رفتم توی آشپزخونه و کمی آب خوردم..دوباره برگشتم سمت اتاقم..گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد...شاید بیشتر از 20 بار زنگ خورده بود...خواسته یا ناخواسته اسم ساحل هم وارد این جریان میشد...شهاب مطمئنن تا الان از ساحل پرسیده...برام مهم نبود...آرمان...تو چرا بی انصاف؟تو که مثل داداشم بود!..تو که همیشه کنارم بودی...همیشه همراهم بودی...همیشه بهم محبت میکردی...با هیچ پسری به اندازه ی تو راحت نبودم...چرا آرمان...رفتم جلوی آینه...چشمای خاکستریم یخ زده بودن...بی احساس...چونم لرزید...مردمک چشمام برقی زد...سرم رو بالا بردم....نمیبخشمت شهاب....نمیبخشمت...زجرت میدم...دوستت داشتم...عاشقت بودم..عاشقت هستم...ولی زجرت میدم...چون منو

1402/04/03 09:39

کشتی...چون اولین عشق جوونه زده توی قلبم رو نابود کردی...ریشه های عشقت هنوز توی بدنم هست..ولی اونا رو هم خشک میکنم....
چند ضربه به در خورد...چیزی نگفتم..بابا وارد اتاق شد..نگاهی بهم انداخت و گفت:
_شهاب اومده.گفت بگم پایین منتظرته.
لبخند پر از دردی روی لبام اومد...سرم رو برای بابا تکون دادم...شهاب تو باید درد عشق رو چند برابر من احساس کنی...بابا از اتاق رفت بیرون و در رو بست...مانتو شلواری رو از توی کمد برداشتم...دور چشمام خط چشم کشیدم...ولی اینبار متفاوت تر از روزای قبل...اینبار جوری کشیدم که چشمام رو بی احساس تر و گستاخ تر نشون بده...شال رو انداختم روی سرم...از اتاق خارج شدم...کفشام رو پوشیدم و خداحافظ زیر لبی گفتم...
از داخل پارکینگ دیدمش...پشت به من به ماشینش تکیه داده بود...با شنیدن صدای در پارکینگ برگشت و با عصانیت نگاهم کرد و گفت:
_چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
بدون توجه بهش داخل ماشین نشستم...شهاب هم نشست..ولی ماشین رو روشن نکرد...دستم رو گرفت و فشار داد و از بین دندونای بهم چسبیده اش گفت:
_با تو بودم هلیا...چرا اون لامصب رو جواب نمیدادی...
میخواست استخونام رو خورد کنه..ولی فقط برگشتم توی چشماش نگاه کردم و لبخندی زدم...چند لحظه همونطور نگاهم کرد...کم کم نگاهش رنگ ناباوری گرفت...لبخندم به پوزخند تبدیل شد...دستام رو ول کرد..توی نگاهم چیزی رو دید که کلافش کرد...نگاهش رو ازم دزدید و ماشین رو روشن کرد...توی سکوت میروند...آروم گفت:
_چرا اینطوری نگام میکنی هلیا؟چیزی شده؟اشتبا....
ادامش رو نگفت...انقدر غرور داشت که حتی راضی نمیشد بگه هلیا من اشتباهی کردم؟وقتی دید جوابش رو ندادم برگشت سمتم و صداش رو بالا برد و گفت:
_با توام هلیا...چت شده؟
خندیدم و گفتم:
_چیزیم نشده عزیزم..فقط بی حوصله ام...
به بیرون نگاه کردم...سنگینیه نگاهش رو روی خودم احساس کردم...دست چپم رو بین دستاش گرفت...گرم بود..خیلی گرم...عکس العملی نشون ندادم...با انگشت شستش دستم رو نوازش کرد..و آروم بدون اینکه دستام رو ول کنه دنده رو عوض کرد...میترسید بپرسه...حس میکردم که میترسه بیشتر بپرسه...نگه داشت...جلوی یک مغازه ی طلافروشی بودیم..دستم رو ول کرد و گفت:
_پیاده شو
بدون هیچ حرفی از ماشین بیرون اومدم...اومد کنارم..انگشتام رو بین دستای محکمش گرفت...رفتیم سمت طلافروشی...فروشنده با ورود ما با لبخند پهنی اومد سمتمون و گفت:
_خیلی خوش اومدین...
_لطفا بهترین حلقه هاتون رو بیارین...
پوزخندی زدم...دیگه شهاب رو درک نمیکردم...فروشنده حلقه ها رو برامون روی میز گذاشت و در مورد تک تک اون ها توضیحاتی رو داد...شهاب کمی به دستم فشار آورد و گفت:
_کدوم رو دوست داری

1402/04/03 09:39

عزیزم؟
به حلقه های زیبا و چشم نواز نگاه کردم...آروم گفتم:
_برام فرقی نداره.
منو به سمت خودش برگردوند...نگاهم کرد..تو چشمام....دقیق...آروم زمزمه کرد:
_انتخاب کن هلیا..میخوام واسه ی تو بخرم..
همراه با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_چرا؟
دستام رو جوری گرفته بود که انگار میخوام فرار کنم...چشماش رو بست و با کمی حرص گفت:
_یکی رو انتخاب کن.
و اینبار به دستام فشار آورد...برگشتم سمت فروشنده...یکی از حلقه ها رو انتخاب کردم...همون رو خرید و دوباره داخل ماشین برگشتیم...بدون هیچ حرفی حرکت کرد...صدام در نمیومد...با ریموت در رو باز کرد..رفتیم داخل خونش....ماشین رو نگه داشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_امشب کامران و سروناز با ساحل میان اینجا...با بابات حرف زدم....
حوصله ی گوش دادن نداشتم..از ماشین پیاده شدم..بدون توجه بهش به سمت خونه حرکت کردم...خواستم برم سمت سالن ولی دستم رو گرفت و همراه خودش بالا برد....اصلا اعتراض نمیکردم..میخواستم حرص بخوره...وارد اتاقش شدیم...برگشت در رو بست..نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا اینطوری میکنی هلیا؟
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_چطوری؟
نفسش رو عمیق بیرون داد و چیزی نگفت از توی جیبش جعبه ی حلقه ها رو در آورد...دستش رو آورد جلوم..منظورش رو فهمیدم..ولی تکون نخوردم...با خشونت دستام رو گرفت و خودش حلقه رو توی انگشتم کرد...زمزمه کرد:
_از دستات درش نیار.
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_در رو باز کن میخوام برم پایین...
چیزی نگفت...فقط خیره شد بهم...میدونستم داره عذاب میکشه...بهش پشت کردم...چند لحظه همونطوری ایستادم..مردد بود...حس کردم گوشیش رو از توی جیبش در آورد و بعد از چند لحظه صداش رو شنیدم:
_الو ... کامران...قرار امشب رو بنداز واسه ی یه شب دیگه...
دست راستش دور گردنم حلقه شد...سرش رو روی موهام گذاشت و در همون حال گفت:
_نمیشه..نه امشب نه...خداحافظ
هرم نفس های داغش روی موهام دیوونم میکرد...دلم میخواست غرورم رو بشکنم و گریه کنم......چطور میتونی با من اینکارو کنی شهاب؟چرا اینکار رو میکنی؟منو عاشق خودت کردی که چی بشه؟چرا چشمام رو به دیدنت عادت دادی؟ کمی تکون خوردم تا از توی آغوشش بیام بیرون...نزاشت...آروم زمزمه کرد:
_چرا اینطوری شدی هلیا؟
با تموم قدرتم برگشتم و غریدم:
_به من دست نزن..
متعجب نگاهم کرد..ادامه دادم:
_تغییری نکردم شهاب...مثل همیشه ام.
اومد جلو و شونه هام رو گرفت و با قلدری گفت:
_امروز اون ساحل عوضی به تو چی گفت؟بگو چه زِری زده که اینطوری رفتار میکنی
خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
_چیز خاصی نگفته عزیزم...داشت از هنرهای تو میگفت...از بزرگیت..از قدرتت...از معرفتت..
اومد وسط حرفم..تکونم داد و گفت:بس کن

1402/04/03 09:39

هلیا...بس کن لعنتی..
دستم رو آوردم بالا و آروم گذاشتم روی گونه هاش و نوازشش کردم و بی احساس گفتم:
_چرا به هم ریختی شهاب؟از چی ترسیدی؟چرا خودت رو باختی؟
مردمک چشماش تکونی خورد...صدای نفس هاش کمی تند شده بود...سردرگمی رو توی چشماش میدیدم...ازم فاصله گرفت و در رو باز کرد..بهم پشت کرد...رفت سمت پنجره ی اتاق و گفت:
_زنگ بزن به تاکسی تلفنی...برگرد خونه...
داشتم لذت میبردم...شهاب ترسیده بود...از توی چشمام خونده بود...کمی رفتم سمتش و گفتم:
_از چی فرار میکنی شهاب؟
برگشت سمتم و با خشونت زل زد بهم و گفت:من از چیزی فرار نمیکنم...
پوزخند زدم و حلقه رو از دستام در آوردم..نگاهش سمت حلقه رفت...ولی من به شهاب نگاه میکردم..به عکس العملش...رفتم رو به روش...به سینه اش نگاه کردم..حلقه رو از روی گردنش تا روی سینش کشیدم و زمزمه کردم:
_فکر کنم بهتره این بازی رو تموم کنیم...دیگه هیچ چی بین من و تو نیست...نگران ماموریت سهیل نباش..جا نمیزنم..
حلقه رو ول کردم...جلوی پاهامون افتاد زمین...برگشتم که برم...نزاشت..من رو با خشونت توی بغلش کشید...کنار گوشم گفت:
_چی شنیدی هلیا؟بهم بگو..بزار از خودم دفاع کنم...
بدون اینکه برگردم سرم رو کج کردم..لب هامون رو به روی هم بود...با لحنی اغوا گر گفتم:
_تا کی میخوای به این بازی ادامه بدی؟دوسال زیر نظرت بودم...آرمان...پسری که توی دانشگاه برام مثل برادر بود با هدف بهم نزدیک میشد...چرا اینکار رو میکنی شهاب..انقدر از سهیل متنفری؟..انقدر اون کثیفه که بخاطرش میخواستی من رو قربانی کنی؟
حلقه ی دستاش از هم باز شد...سوکت طولانی مدتی کرد...و بعد با صدایی کلفت شده در عین حال آروم گفت:
_تو گستاخ بودی...باید یه نفر رو وارد بازی میکردم تا نه اون به سهیل احساسی پیدا کنه و نه سهیل...
_و چون احساس کردی سهیل داره بهم علاقه مند میشه من رو سمت خودت کشیدی؟آره؟
_نه هلیا..نه...
برگشتم سمتش و با پوزخندی گفتم:اصلا برام مهم نیست شهاب..هرکاری که کردی بخودت مربوطه...تو باید همه چی رو اداره میکردی...پس نمیتونم سرزنشت کنم...مشکلی با این کارت ندارم...از اول هم چیزی بین ما نبود..قرار ما فقط گرفتن اطلاعات از سهیل بود...اون کار رو هم تا آخر انجام میدم...
خواستم حرکت کنم و برم که دستم رو از پشت سر گرفت و با عصبانیت گفت:
_نه..تو دیگه توی این بازی نیستی..
با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:
_تا آخرش هستم...
غرید:
_به سهیل نزدیک نمیشی هلیا...
_ ازتو دستور نمیگیرم شهاب..نمیتونی به من دستور بدی...چون دیگه باورت ندارم...چون دیگه کاری باهات ندارم...چون هرچی که این وسط بود تموم شد...الان فقط نقشه مهمه...من وظیفه ام رو به خوبی انجام میدم...ولی دیگه تورو

1402/04/03 09:39

نمیشناسم...بزرگترین هکر دنیا رو نمیشناسم...خودخواه ترین آدم روی زمین رو نمیشناسم...رییس ارتش سایبری رو نمیشناسم...آقای شهاب پارسیان رو نمیشناسم...دیگه نمیشناسمت شهاب...نمیشناسمت...
با ناباوری نگاهم میکرد...یه چیزی رو توی چشماش دیدم که باعث شد با این همه بد کردنش بازم دلم بلرزه...چشمام رو روی اون مرداب سیاه بستم...ازش رو گرفتم...بهش پشت کردم و به سمت در رفتم....دیگه ایست نکردم...رفتم..از اون اتاق برای همیشه رفتم...از اتاقی که اولین بوسه ی شهاب رو اونجا گرفتم...از اتاقی که آغوش شهاب اینجا به روم بازشد....رفتم تا شهاب بدون من راحت زندگی کنه...رفتم تا احساسم رو چال کنم...رفتم تا خشن بشم...رفتم تا سنگ بشم...سنگی سرد...سنگی یخ زده...
***
_یعنی چی از شهاب جدا شدی؟
_همین که شنیدی بابا..دیگه بین من و اون چیزی نیست.
_ناراحتت کرده؟چیزی گفته؟اشتباهی کرده؟
کلافه گفتم:نه بابا...از هم جداشدیم..فقط همین..چرا میخوای بزرگش کنی..
رفتم توی اتاق و در رو بستم...از دیشب که با شهاب حرف زدم دیگه هیچ خبری ازش نداشتم...مجبور شدم به بابا بگم..برای همین مورد شماتتش قرار گرفتم....از امروز دوباره زندگی میکردم..مثل یه آدم عادی...احساس شکست بس بود...انقدر محکم بودم که دوباره وایسم...پرغرور..گوشیم رو برداشتم..شماره ی شهلا رو گرفتم..بعد از چند لحظه جواب داد:
_سلام بر رفیق بی معرفته نامرد بی شعور نفهم بی خصایت...
_تا کی میخوای فحش بدی؟
_تا وقتی که تو از رو بری..
_میدونی که نمیرم.
_آخه آدم نیستی.
_جای احوال پرسیته؟
خندید و گفت:
_اصلا یادم رفته بود..سلام..چطوری رفیق بیشعور..عوضی...کثافت...
_بسه بابا نخواستم تو احوال پرسی کنی..
_خوبه..حالا حرفتو بزن.
_امتحانات تموم شد؟
_انقدر خودت رو کنار کشیدی که دیگه از هیچی خبر نداری..آره عزیز من..دو روز پیش تموم شد..امتحان امروزت رو چیکار کردی؟
_ده میشم.میتونی بچه ها رو جمع کنی بریم بیرون؟
_بچه ها یعنی نسرین و سودابه؟
_نه..یعنی هر ادم پایه ای رو که میشناسی...ولی تعداد زیاد نشه..
_حالا واسه کی ؟کجا؟
_فردا صبح .کوه
_من تا 8 نفر یا کمتر جمع میکنم...
_خوبه باشه.
_پس فعلا کاری نداری..برم دست به کار بشم؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:نه عزیزم...خداحافظ
_خدافظ جیگر
باید یه روز به خودم استراحت میدادم تا ادامه ی راه رو با ذهنی آروم میرفتم...
***
سوار ماشین شدم..قرار بود من برم دنبال شهلا و با هم بریم سرقرار..جلوی خونشون که ویلایی بود نگه داشتم..دو سه بار بوق زدم..به پنج دقیقه نکشید که بیرون اومد.مثل من تیپ اسپرت زده بود.در عقب رو باز کرد و گفت:
_چطوری نفله؟
_به خوبیه تو..سوار شو به اندازه ی کافی دیر کردیم..
کوله اش رو انداخت

1402/04/03 09:39

عقب و بعد در جلو رو باز کرد و کنار من نشست...به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_چقدر دیر کردی؟
دیشب از بس به شهاب فکر کرده بودم دیر خوابیده بودم..برای همین صبح به سختی بیدار شدم..ازش دلگیر بودم که اصلا خبر نگرفت...یعنی واقعا هیچ ارزشی براش نداشتم!!
_حاضر شدنم طول کشید.
عینک دودی رو از روی داشبورد برداشتم و به چشمام زدم..آفتاب بدجور چشمم رو اذیت میکرد..جایی که میخواستیم بریم دور بود..بعد ازتقریبا چهل و پنج دقیقه رسیدیدم سر قرار...همه ی بچه ها اومده بودن.نگاهم روی آرمان ثابت موند..شهناز کنارش ایستاده بود..از هرچی فرار میکردم به سرم میومد...با حرص رو به شهلا گفتم:
_آرمان رو چرا دعوت کردی؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:چطور؟مگه مشکلی دارین با هم.؟
_نه
_پس چی؟
_هیچی
از ماشین پیاده شدم.کوله ام رو برداشتم و انداختم روی دوشم...در کل 10 نفر میشدیم.چهار نفر باقی مونده یکی پسرعموی نسرین شهریار بودکه شدیدا پایه و اهل حال بود..برای همین توی اغلب خوشگذروی هامون حضور داشت...اینبار یه دختر هم با خودش آورده بود.احتمالا دوست دخترش بود..دو تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن..که یکی شایان دوست پسر سودابه بود...و اون یکی هم مهران دوست شایان بود...به همه سلام کردم..رو به روی آرمان ایستادم...دست شهناز که دور بازوش بود رو از خودش جدا کرد..پوزخندی زدم و گفتم:
_فکر نمیکردم بازم ببینمت..
میدونستم تا الان با خبر شده..کمی از شهناز فاصله گرفت..نزدیکم شد و با شرمندگی گفت:
_من هنوز همون آرمانم هلیا...همونی که همیشه پشتت بود..
رومو برگردوند...رفتم سمت بچه ها و با اعصابی خراب سلام کردم..که شهلا صداش رو بلند کرد و گفت:
_خب اگه همه اومدن و آماده ایم حرکت کنیم
همراه نسرین حرکت کردم...شهریار اومد کنارم و گفت:
_چطوری بانو؟
دوباره میخواست شروع کنه...هر وقت با هم کوه یا جای دیگه ای میرفتیم منو این همیشه در حال تیکه انداختن و بحث بودیم..
_به خوبی شما شاهزاده.
_چرا تو همی پودر هل؟
اینطوری که صدام میکرد دلم میخواست گوشاش رو بکشم صدا بز بده...سعی کردم نشون ندم که حرصم گرفته فقط با عصبانیت گفتم:
_برای اینکه قیافه ی نحس تو رو دوباره دیدم.راستی تو کار و زندگی نداری که هربساط کوهی که بقیه میچینن تو هم هستی؟
با خنده گفت:
_توآدم بشو نیستی...زبونت مثل زهر عقرب میمونه.باید توی باغ وحش به عنوان یه نمونه ی نایاب ثبتت کنن.
نسرین کنار گوشم غرید:دو تاتون ببندین لطفا...اومدیم صفا کنیم..عین سگ و گربه به هم نپرین...
_تو چی میگی نسی سکسکه؟
با این حرف شهریار بعد از دو روز زدم زیر خنده و کوبیدم به شونه ی شهریار و گفتم:
_دمت گرم..یه بار به جای زر مفت گل گفتی.
اوایل که

1402/04/03 09:39

پای شهریار به گروهمون باز شده بود نسرین سکسکه ی شدیدی گرفت از اون موقع شهریار بهش میگفت نسی سکسکه...نسرین با حرص گفت:
_شما دو تا وقتی با هم میفتین عین گربه وحشی به هرکی که دم دستتون میاد پنجول میکشین..از این حرصم میگیره که با هم بدین ولی پشت همدیگه رو دارین...
و با چشم غره فاصله گرفت و رفت پیش سودابه و شایان...شهریار خندید و گفت:
_ببین چه گندی زدی...الان از عصبانیت دوباره سکسکه اش میگیره..اونوقت عواقبش پای خودته...
_تو برو پیش دوست دخترت پناه بگیر تا انتقام ناراحت کردن دوستم رو ازت نگرفتم...
دستش رو انداخت دور دستم و گفت:
_دوست دختر به این خوبی دارم..عین برج زهرمار همیشه ضد حال میزنه تو روحیه آدم.
دستم رو کشیدم و گفتم:
_آدم باش..
_مگه تو آدم شدی که من آدم بشم؟در ضمن قابل توجه شما باشه که اون خانم خواهر بنده است..شکیلا...نقطه ی مقابل تو...من که برادرشم صداش رو به زور میشنوم..
_حتما کم حرفیش به تو رفته...بگذریم از اینا..خوراکی تو بساطت هست؟

_هنوز نیومده میخوای بری سر خندق بلا؟یکم لاغر کن دختر.با بشکه شدن فاصله ای نداری.
غریدم:شهریار...
_جون شهریار..ای درد وبلات بخوره تو فرق سر اون سودابه...اینطوری صدام نکن ناکس...
زیر لب بهش فحش دادم و سرعتم رو بیشتر کردم...آرمان اومد کنارم و گفت:
_میخوام باهات حرف بزنم هلیا..
خونسرد برگشتم سمتش و نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_چه حرفی؟فکر نکنم حرفی برای زدن داشته باشی..
نالید:هلیا..خواهش میکنم...دارم عذاب میکشم...
شهریار دوباره رسید کنارم و با خنده گفت:
_چی پچ پچ مینکین در گوش هم؟دو دقیقه نمیتونیم ناموسمون رو ول کنیم..رو هوا میزننش...هی آقا آرمان..حواست باشه من مثل کوه پشتش وایسادم..پاتو کج برداری دو سوته گردنت لا ساتوره.
آرمان از زیر دندونای به هم چسبیده اش گفت:
_این چی میگه هلیا؟بفرستش اونور کارت دارم
برگشتم سمت شهریار و با لبخند گفتم:
_عزیزم تو خونتو کثیف نکن.الان میره...
و به شهریار چشمکی زدم..میدونستم چرت و پرت میگه و احساسی بهم نداره..عاشق خواهر یکی از دستاش شده بود ولی دختره نمیخواستش.حتی دختره رو با یه پسر دیگه وقتی توی بغل هم بودن دیده بود ولی هنوزم عاشقش بود...دل پردردی داشت ولی هیچوقت بروز نمیداد...منم میخواستم یکی مثل شهریار بشم...یه آدم بادلی شکسته ولی شاد....امروز برای خودم بودم..نمیزاشتم هیچ احدی خرابش بکنه..میخواستم این همه نامردی رو زیر این خوشی های فانی پنهان بکنم...شاید اگه این اتفاقات نمیفتاد الان پشت آرمان در میومدم..من واقعا آرمان رو دوست داشتم...واقعا قبولش داشتم...همیشه باهاش راحت بودم ولی الان...
دیگه آرمان کنارم نبود..پشت سرم رو

1402/04/03 09:39

نگاه کردم...سرجاش ایستاده بود و با نگاهی پر از غم بهم چشم دخته بود...حقت بود آرمان..حقت بود...شهریار چیپسی جلوم گرفت و گفت:
_نگران نباش...خونمو واسه تو کثیف نمیکنم..فقط خواستم یه چیز بگم...وگرنه واسه تو جورابامم نمیدم.
یه دونه چیپس برداشتم.ناخواسته حالم گرفته شده بود.دلم شهاب رو میخواست..کاشکی هیچوقت ساحل برنمیگشت..کاشکی همیشه توی بیخبری بودم...شاید اگه یه جور دیگه میفهمیدم راحت تر باهاش کنار میومد..ولی من تو اوج احساساتم فهمیدم..دقیقا زمانی که حس میکردم شهاب هم دوستم داره...الان فکر میکردم خورد شدم...نفس عمیقی کشیدم..به استراحتگاه رسیده بودیم...بچه ها گفتن کمی استراحتکنیم و دوباره راه بیفتیم...سرم رو انداخته بودم پایین و به سمت تختی میرفتم که بچه ها بالاش نشسته بودن...بدون اینکه کفشم رو در بیارم روی لبه ی تخت نشستم...شهریار هم رو به روم نشست و با دقت نگاهم کرد.فهمیده بود گرفته شدم...سرم رو برگردوندم...ولی....نگاهم تو چشمای سیاه شهاب به زنجیرکشیده شد...دور تر از ما ایستاده بود...تی شرت سفید تنگی که عضلاتش رو به خوبی نمایش میداد به همراه شلوار لی آبی رنگی پوشیده بود...عینک دودی رو روی موهاش گذاشته بود و چشماش روی من ثابت شده بود...نگاهم رو با خونسردی دزدیدم.ولی قلبم مثل قلب گنجشک میزد..تند و بی وقفه...پر از هیجان...نا آروم..بی قرار..شکسته...ولی میزد...برای شهاب میزد...
یه نفر از روی تخت بلند شد...آرمان بود...دیدم که رفت سمت شهاب...کنارش ایستاد...ولی شهاب فقط من رو نگاه میکرد و سرش رو تکون میداد..نیشخندی زدم..دیگه جلوی چشم خودم آمارمو به هم میدن...موهای شهاب توی باد تکون میخورد..خیلی خواستنی شده بود..نفس عمیق و پر از آهی کشیدم...صورتم رو برگردوندم که دیدم شهریار داره با چشمایی ریز نگام میکنه...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_چیه؟
با خونسردی شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت...صدای شهناز رو شنیدم:
_میگم بچه ها اون پسره کیه که آرمان رفت پیشش..عجب تیکه ایه..
شهلا گفت:
_جیگره لامصب...داره اینور رو نگاه میکنه..فکر کنم چشمش یکی از ماها رو گرفته...پیش مرگش بشم..عجب چشای مشکی ای داره..با اینکه فاصله زیاده آدم میمونه تو این همه گیراییش..سگ داره اصلا...
سرم رو انداختم پایین و سعی کردم حواسم رو پرت کنم...چون اگه بازم به حرفاشون گوش میدادم خون و خونریزی راه مینداختم...چرا شهاب اومده بود...دلیلش چی بود...امیدوارم فقط سمت ما نیاد.نمیدونم جواب بچه ها رو چی باید بدم...
شهریار کمی بهم نزدیک تر شد و آروم گفت:
_میشناسیش؟
بدون اینکه سرم رو بلند کنم فقط چشمام رو آوردم بالا و گفتم:
_نه
_مطمئنی؟
به سمت شهاب نگاه کردم که

1402/04/03 09:39

هنوزم داشت با آرمان حرف میزد..آروم گفتم:
_آره مطمئنم.
خندید و گفت:سر کی رو میخوای کلاه بزاری.من خودم ختمشم دختر.
آروم دستام رو گرفت و ادامه داد:
_خیلی میخوایش؟
از همین جا اخمای شهاب رو دیدم..دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و با اعتراض گفتم:
_شهریار
پوزخندی زد..کفشش رو در آورد و اومد بالا کنارم نشست...بچه ها سرگرم گفت و گو شده بودن...شهریار دستش رو انداخت دور کمرم..با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_دستت رو بردار.
_میخوام بهت ثابت کنم.
_چی رو؟
_همونی رو که داری انکار میکنی..تو چی فکر کردی هلیا؟من دیگه توی خوندن نگاه ها استاد شدم...
میدونستم شهاب خیلی حساسه..دلم نمیخواست کاری بکنه...برای همین ملتمسانه گفتم:
_شهریار دستت رو بردار...
با تخسی خندید و گفت:برنمیدارم.
_ای تو روحت.میگم دستت رو بردار
ابروهاش رو بالا و پایین داد...سودابه با اعتراض گفت:
_باز این دوتا افتادن به جون هم...شهریار ولش کن.
شهریار لبخند شیطانی ای کرد و گفت:
_میخوام ببینم چیکار میتونه بکنه.
خندیدم و دستش رو گرفتم و در حالیکه سعی داشتم از روی کمرم بردارمش گفتم:
_تو اصلا آدم حساب نمیشی که من بخوام باهات در بیفتم.
اون یکی دستش رو گذاشت روی دماغم و دماغم رو کشید..با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_روانی.
زد زیر خنده...منم در حالیکه دستم رو روی دماغم میزاشتم خندیدم....سرم رو دوباره چرخوندم ببینم شهاب و آرمان چیکار میکنن که شهاب رو ایستاده با چشمهایی خیره کنار خودم دیدمش..قلبم اومد تو دهنم...بچه ها هم با تعجب نگاهمون میکردن...از نگاهش ترسیده بودم...نگاهش رو از توی چشمام برداشت و به شهریار نگاه کرد و گفت:
_بلند شو..
از جام تکون نخوردم...صداش بالاتر رفت و گفت:
_با تو بودم هلیا بلند شو...
نمیدونستم باید چیکار کنم...مغزم فرمان درستی نمیداد...فقط برای اینکه بیشتر از این نگاه کنجکاو بقیه رو تحمل نکنم از جام بلند شدم..آرمان هم کنار شهاب ایستاده بود...بدون توجه بهش به سمت بالا راه افتادم...اون کمی صبر کرد..فکر کنم باز هم داشت به شهریار نگاه میکرد..کمی بعد اومد کنارم...به سمت بالا رفتیم...از بچه ها که دور شدیم برگشتم سمتش و گفتم:
_خب حرفت رو بزن.چرا اومدی اینجا؟
بازوی دست راستم رو گرفت...مجبورم کرد بهش نگاه کنم..با خشم گفت:
_اون پسره ی عوضی چیکاره ات میشه که باهاش اینطوری دل و قلوه میدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_یعنی میخوای بگی تو نمیشناسیش؟
دستی روی تیشرتش کشیدم و مرتبش کردم و با تمسخر ادامه دادم:
_تو الان اطرافیان منو بهتر از خودم میشناسی..پس چرا سوال میپرسی.
سرش رو کج کرد...نفسش رو نا آروم بیرون داد و گفت:
_میخوای چیکار کنی هلیا؟هدفت از اینکارا

1402/04/03 09:39

چیه؟
ازش فاصله گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_من هدفی ندارم..این تو بودی که با هدف من رو وارد کردی..تویی که همیشه هدف داری...من فقط میخوام راه خودم روبرم...دیگه باهام چیکار داری؟کشیدم کنار...پس تو هم دست از سرم بردار.
دوباره اومد نزدیکم دست راستش رو انداخت دور کمرم و با عصبانیت گفت:
_مثل اینکه یادت رفته بینمون چی گذشته؟
پوزخند عمیقی زدم و گفتم:
_اون صیغه ی مسخره فقط برای تو ارزش داره..وقتی دیگه نمیخوام کنارت باشم اهمیتی هم براش قائل نیستم.
ولم کرد..دستی توی موهاش کشید..کلافه بود..رفت لبه ی پرتگاه ایستاد...نمیدونم چرا ولی وقتی اون کلافه بود منم کلافه میشدم..ناخودآگاه رفتم پشتش ایستادم...چند دقیقه همینطوری پایین رو نگاه میکردیم...برگشت سمتم...با دیدنش مات موندم...قلبم ایستاد...برای اولین بار نگاهش انقدر مظلوم بود..انقدر پاک...هیچی توی چشماش نبود جز سردرگمی...زمزمه کرد:
_داری باهام چیکار میکنی هلی؟داری نابودم میکنی..میفهمی؟
برگشت سمت پرتگاه و داد زد:
_داری نابودم میکنی...
دوباره نگاهم کرد..قلبم داشت تیکه تیکه میشد...شهاب چی میگفت...مردمک چشماش میلرزید...آروم و قرار نداشت...شونه هام رو گرفت...سرش رو آورد نزدیک صورتم و همونطور که به چشمام نگاه میکرد با ملایمت گفت:

1402/04/03 09:39

_عذابم نده...عذابم نده دختر...با اون چشمات میخوای چیکار کنی؟من همون چشمای قدیمت رو میخوام هلیا..همون چشمای گستاخ و شیطون رو...همون چشمایی که میشد از داخلش زندگی رو دید...اینطوری بهم نگاه نکن...طاقت ندارم...نمیتونم...سرد نباش هلیا...هیچوقت سرد نگاهم نکن...
بگو دوسم داری شهاب..بگو لعنتی...د بگو تا قلبم آروم بشه..تو که داری همه چیز رو میگی بگو عاشقمی شهاب...تا اینجا اومدی...پس اعتراف کن..حتی اگه دروغ هم بگی ,دوست دارم بشنوم...چشماش رو بست و گفت:
_برگردیم پایین....
از جام تکون نخوردم...دوباره برگشت سمت پرتگاه...حالش غریب بود...نمیدونست چی میخواد..درکش میکردم...روی صورتش دستی کشید و بعد از اون دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد...چه جذابیتی داشت...حس عجیبی داشتم...دلم میخواست برم و از پشت دستام رو دورش حلقه کنم...ولی...نمیتونستم....صدام تحلیل رفته بود...آروم گفتم:
_شهاب...
بدون اینکه برگرده زمزمه کرد:
--جانم؟
نفسم گرفت...با چه احساسی گفت جانم...داشتم کنترلم رو از دست میدادم...برگشت سمتم و نگاهم کرد...داشتم زیر نگاهش آب میشدم...از گرمای عشق آب میشدم...نگاهم رو دزدیدم و گفتم:
_برام توضیح بده...هرچی که این وسط بوده رو برام بگو..میخوام بدونم...
پایین رو نگاه کرد و گفت:
_چی رو میخوای بدونی؟
_سهیل چیکار کرده؟چرا انقدر برات مهمه؟
با لبخند خسته ای به دوردست نگاه کرد و گفت
_قبلا گفته بودم..
_مطمئنم بیشتر از اون چیزی که گفتی باید باشه...پس به منم بگو.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_چیزی بیشتر از اون نیست..
صدام رو بردم بالا و گفتم:
_هست..ولی نمیخوای به من بگی..ساحل همه چیز رو میدونه..اونوقت من اینجا غریبه شدم ؟در حالیکه این منم که دارم با سر میرم تو دهن شیر.
با اخمی همراه با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
_یه بار گفتم تو دیگه توی اون بازی نیستی...به هیچ وجه حق نداری سهیل رو ملاقات کنی..
پوزخندی زدم..کی به حرفش گوش داده بودم که این بار دومم باشه..ادامه داد:
_اطلاعات ساحل هم دقیقا مثل خودته...حتی اون کمتر از تو میدونه...
بهم نزدیک شد...صداش لحظه به لحظه آروم تر میشد...
_مگه یادت نمیاد من چه اطلاعات مهمی رو از خودم بهت دادم؟یادته گفتم فقط تو و یه نفر دیگه میدونین من کیم؟تو فرق داری هلیا...هیچوقت خودت رو با ساحل مقایسه نکن...
کشیدم کنار و با عصبانیت گفتم:
_مجبور بودی که بگی...میخواستی بهت اعتماد کنم..میخواستی اینطوری من رو وارد بازیت کنی..بدون هیچ مشکلی...همش بازی بود..
با خشونت مچ دستم رو گرفت و گفت:
_آره اون موقع بازی بود..ولی الان نه...ناراحت نیستم از اینکه تو همه چی رو میدونی...بفهم هلیا...یکم چشمات رو باز کن...ببین داری داغونم

1402/04/03 09:39

میکنی...ببین که تا چه حد جلوی تو کوتاه اومدم..لجبازی بسه دختر..
با عصبانیت چشمام رو بستم..و سرم رو چرخوندم..داد زد:
_منو نگاه کن...
صدای آرمان باعث شد سرم رو برگردونم:
_شهاب...بچه ها میخوان بگردن..چیکار میکنی؟
برگشتم با نفرت آرمان رو نگاه کردم..اون لحظه عصبانی بودم..نباید اینطوری بهش نگاه میکردم..ولی اینکار رو کردم...دیدم که ناباور بهم چشم دوخت...آروم وملتمسانه گفت:
_منو ببخش...هلیا...خواهش میکنم
لباش رو گاز گرفت..چشماش رو بست و روشو برگردوند..دیدم که کمرش خمیده شد...به سمت پایین حرکت کرد..ولی به قدم هاش اعتماد نداشت..از کارم پشیمون شدم...من حتی به شهاب هم همچین نگاهی ننداختم پس چرا اینکار رو با آرمان کردم...از خودم دلگیر بودم...آرمان خیلی معصوم بود..دلم نمیومد انقدر عذاب بکشه...طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم..با اینکه بهم بد کرد ولی توی دانشگاه خیلی هوام رو داشت...شهاب رو پس زدم و با ناراحتی گفتم:
_تا وقتی که نخوای حرف بزنی پیشم نیا...
آروم به سمت پایین حرکت کردم...رسیدم به جایی که بچه ها نشسته بودن..داشتن حرکت میکردن..شهلا و سودابه اومدن سمتم و با هیجان گفتن:
_اون کی بود ناقلا؟حالا دور از چشم ما شیطنت میکنی؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_یه آشنا که الان غریبه شده...
سودابه زد پشتم و در حالیکه راه میفتادیم گفت:
_چرت نگو...عین آدم بگو اون یارو کی ود؟
شهریار اومد کنارم...رو به بچه ها گفتم:
--باور کنین فقط یه آشنا بود..بعدا توضیح میدم..خواهش میکنم الان نه..
شهلا گفت:
_من یکی که عمرا کوتاه بیام..
شهریار جای من با اخم جواب داد:بعدا سوال پیچش کنین..شما ها هم که وقتی به جون یه نفر میفتین عین زالو میشین.
شایان سودابه رو صدا کرد....سودابه زبونی برای شهریار درآورد و با غر غر رفت...شهلا هم نگاه نامطمئنی بهم انداخت و گفت:
_منم برم پیش نسرین...
وقتی شهلا دور شد رو به شهریار گفتم:
_چقدر زود تصمیم گرفتین برگردین...
_یه نگاه به ابرای بالای سرت بندازی دلیلش رو میفهمی...
با تعجب نگاه کردم..راست میگفت هوا ابری بود...
_ساندویچ آوردی؟اگه نیاوردی بزار به سودابه بگم یکی از ساندویچاش رو بده بخوری..فکر کنم داری از حال میری...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_من دارم از حال میرم چلقوز؟اصلا تا به حال دیدی من بیحال باشم.
غمگین میشدم ولی هیچوقت بی حال نبودم..از بچگی سعی داشتم سخت و محکم باشم..دختری که به راحتی آسیب نبینه و نشکنه...تا اینجا که موفق بودم..
شهریار بی توجه به حرفم با شیطنت گفت:
--اینا رو ول کن..دیدی بلاخره حدسم درست در اومد؟تو میخوای سر من کلاه بزاری دختر...
خندیدم ...راست میگفت...آروم گفتم:
_قضیه ی تو به کجا رسید؟
اخماش رفت تو

1402/04/03 09:39