439 عضو
ادامه دارد....????
1400/03/11 09:42?#پارت_#آخر?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
با زاری گفتم:-آب...(صدای خرچنگ آمد):-آب نه..بگو زهر.
-امیر...(شاهین مراعات نکرد.دیگر کوتاه نیامد):-امیر؟؟ هه هه! به لطف خدا مرد.فهمیدی؟؟ مرد.ناز شستت کیان.(صدای کیان هم آمد اما هیچکدام جز شاهین در دیدم نبودند).
کیان:-خواهش میکنم شاهین جان.(امیراحسان زن داشت.زندگی داشت.متعلق به کسی دیگر بود اما از اینکه مرده باشد؛بی تاب شدم.تمام جانم را جمع کردم و جیغ کشیدم):-"نه"....خدا...(پهلویم آتش گرفت.تکان میخوردم ؛میمردم.آنقدر جیغ کشیدم که خرچنگ گفت):-شاهین الان میمیره ! (شاهین با عصبانیت روی صورتم خیمه زد و گفت):-نه... دلم نیومد یه دفعه بکشمش و خلاصش کنم.توى اتاق بغلی مث سگ مرده افتاده. فهمیدی؟ میخوام زجرش بدم.(مور مور شدم.شاید فکر کردن به سوء تفاهم در این شرایط یک نوع جوک محسوب میشد اما من با دلی پر غصه با آن حال وخیم؛به این فکر کردم که اگر او هم همراه ماست پس هنوز نمیداند من بی گناه هستم!! ) این دیگر ته بدبختی بود! تصویر ذهنی امیراحسان در حال حاضر این بود: بهار نامرد و خائن است!!
از تصور همچین تصوری؛با جیغ و بی تابی گفتم :-خدا منو بکش خدا...! حالا در موردم چه فکری میکنه؟! (و های های زار زدم).خرچنگ با خنده گفت:
-شهرزاد گفت هذیون گفتنش شروع شد تعجب نکنیما! الان شروع شده.(با نفرت رویم خیمه زد و گفت):-
کاری با شما دوتا زن و شوهر بکنیم که تو تاریخ که هیچی... (شاهین غرید):-بشین خرچنگ.(گند بزنند به آن ریاستش که شاهین به او فرمان میداد! )
خرچنگ نشست و گفت:-شاهین واسم عزیزه.حیف....
کیان که به شدت از او حس تنفر داشتم گفت:-شاهین داشتم میزدمش تو اتاق دیوونه شده بود مرتیکه! هر یه مشت و لگدی که میخورد میگفت "بهار" !
شاهین روانی تر شد.با فریاد فحش زشتی داد ومن از خجالت آب شدم.هار شده بود.غرید:-کیان اینو بگیر دهن این زنیکرو ببند تا صداش نیاد اون اتاق.فقط بذارید بشنوه.وحشت زده تخت را چنگ زدم. کیان اما....خونسرد و آرام نزدیک شد..روسری بود چه بود؛نمیدانم.محکم به دهانم بست و دستش را روی بینیش گذاشت و گفت:-"هیش"....
میدانستم توان باز کردن گره به آن سفتی را ندارم.پس با وجود دستهای آزاد تنها با چشمانی اشک آلود گوش سپردم.
هوو داشتم؟ عیبی نداشت آن لحظه یادم نبود.برای من زانتیای درب و داغان گل زد اما برای زن جدیدش شاسی بلند خرید؟ آن لحظه آن هم مهم نبود.
درست شب پیدا شدنم؛دست رویم بلند کرد؟؟ آن هم عیبی نداشت...میدانی چه یادم بود؟ اینکه من روزی از او یک گل نرگس داشتم.اینکه وقت هایی داشتیم که عاشق بودیم. عاشق و شاد...پس؛وقتی که اولین داد را کشید؛جگرم خون شد.کتکش میزد شاهین ذلیل شده.ضعیف گیرش آورده بودند.
احسان قوی را مثل یک کودک
میزدند.لحظه ای که تیر خوردم به یاد دارم که امیراحسان بر شاهین غالب بود.رزمی کار بود مثلا...اما حالا عربده هایش جگرم را خون میکرد.شاهین با فریاد گفت:-زنتو کشتی! خاک تو سرت...البته یکی دیگه داری این نشد اون، اون نشد یکی دیگه.خوب بلدی که تو!
(با التماس به کیان نگاه کردم اما بی رحم ؛با یک لبخند نگاهم میکرد)
-بگو غلط کردم. (امیراحسان فریاد زد):
-نمیگم
-بگو
-نمیگم پست فطرت.(نمیدانم چه کارش کرد که از فریادش عرش به لرزه درآمد):
-"یا حسین"
با غصه چشم بستم و فقط اشک ریختم.در اتاق باز شد و شاهین وحشی با قهقهه ى شیطانی گفت:-نسل آقا سید منقرض شد.
(شانه هایم میلرزید و آرام گریه میکردم).هر سه زدند زیر خنده اما شاهین خنده را کوتاه کرد و رو به خرچنگ گفت:-پاتی مریضه خرچنگ...حالا بیاو ثابت کن اون بدبخت دستی نداشته.(رو به من بالحن بدی گفت):-هوش شنیدی؟! اون طفل معصوم خونه جا موند الاغ.بخاطر توی جاسوس..(مثل یک بچه بغض کرد):-آرشم جا موند... واسه انتقام آرشم که شده اون مرتیکرو نابود میکنم.
دیگر یک حیوان کامل شده بود.هیچ ایده ای برای ادامه ى زندگیمان نداشتم.این هم از عشق آتشین شاهین.
یک آن از حماقت محمد و خودم و حاج آقا خنده ام گرفت. چه فکری میکردیم در مورد این روانی ها؟!
-کیان ،خرچنگ لطفا" بیرون.(دو گنده بک بی وجدان خارج شدند.شاهین گفت):-خرچنگ؟
-ها؟
-شهرزاد گفت کی میاد؟
-تو راهه
-بگو بجنبه خون ریزی داره این.(و من را نشان داد)
-باشه.
به محض خروج کامل خرچنگ؛شاهین آرام گفت:-شنیدی؟(فقط چشم بستم تا نبینمش).دستمال دور
دهانم را باز کرد و رویم خیمه زد:-آخ که بد کردید...تاحالا باهاتون کار نداشتم.الان دیگه کارو زندگیمو ول میکنم تا کامل ترتیبتونو بدم.
(با نفرت چشم باز کردم و آب دهانم را رویش انداختم.).فقط خیره نگاهم کرد.(حتی آن چندش را از روی گونه اش پاک نکرد)
همانطور که بهم خیره بودیم؛نگاهم آرام آرام از چشمانش به سمت بینیش افتاد. رد باریکی از خون؛لغزان و رقصان از آن جاری شد!
متوجه شد و پشت دستش را رویش کشید.مالیده شد به دک و دهانش.یک لحظه فراموش کردم چه ها که نشد...میدانی؟ یکجوری شدم....صدای پاتریشیا در ذهنم پیچید "تو فقط میتونی باهاش مهربون تر باشی! "...و برق آخر چشمانش...نه !یک لحظه حس کردم دردی ندارم.بهت زده بودم.شاهین دست پاچه شد.به سرعت خارج شد و من با یک دنیا فکر و سؤال تنها ماندم.اصرار ها و گریه های شهرزاد برای بردن شاهین به امریکا...توجه ها و دلسوزی های شاهین برای پاتریشیا...اصلا!!!!! خود وجود پاتریشیا!!! با آن بیماری خاص! چطور از یتیم خانه .پایش به اینجا باز شده بود؟! هه...روانی نبودم اما برای شاهین گریه کردم!!! این
گریه؛فقط و فقط برای او بود. حتی یک ذره اش هم برای خودم ویا بهتراست بگویم خودمان نبود.
نمیخواستم اینجوری بشود.شاید اگر یک گلوله در مخش میرفت انقدر دلم نمیسوخت اما...سرطان خون...جوان بود... یک جوان مجرم.
با سوز برایش اشک ریختم.میدانی ؟! حس من غلط نمیگفت..تمام خاطرات هشت سال پیشمان مثل یک فیلم از نظرم گذشت...
خونسردی هایش محل ندادن هایش ...کار در آزمایشگاه...پدر بازی هایش برای آرش...گردنبند دوستی...و درآخر رد خون جاری شده از بینیش...
تقاص داد؟ پس خرچنگ...حوری ...فرحناز....بقیه ؟؟ فقط من و او؟؟!!! خوش دل ترین ها بین گروه نفرین شده امان تقاص دادند؟!
نمیدانم.تلخ بود قصه ى هر دوتایمان..تازه فهمیدم چرا آنطور در جمع قول گرفت برایش بمانم.چرا نگران بود بروم.چرا مادرش را دعوا کرد من نفهمم.
بلند بلند گریه کردم.درد پهلو یادم رفت.اصلا نمیدانم تیر را چه کسی در آورد فقط گریه کردم برای سرنوشت تلخ شاهین. هنوز مطمئن بودم عاشق او نیستم یادم نرفته بود او یک مجرم بود فقط از روی یک دلسوزی...یک حس خاص...حتی شاید حسی خواهرانه... برای برادر جوان نخبه ام اشک ریختم.
صدای نا باور امیراحسان آمد... از پشت دیوار ها:
-"بهار"؟؟
قلبم میکوبید.ساکت شدم.دوباره گفت "بهار؟! "....چه باید میگفتم..سرچرخاندم.صدایش از پریز میامد انگار..با حسی خاص گفتم: -چیه؟
-تو...(حتی حوصله ى دفاع نداشتم.حوصله ى رفع سوء تفاهم).
-بهار...بیا اینجا.(خنده دار بود.فکر میکرد جزو باند هستم.نمیدانست اسیری هستم تیر خورده به دست خودش.)
-نمیتونم.درد داره .منم مثل خودت اسیرم(ساکت شده بود.نمیدانست چه بگوید.نمیدانستم چه بگویم! اصولا این مکالمه بعد از آن همه دوری مکالمه ى عادی ای نبود! اما هر دو نمیفهمیدیم .از چیز های مسخره حرف میزدیم جای آنکه از دلتنگی بگوئیم)
-...
-مبارک باشه شاه داماد.
-چی؟
-همسری.
-چی؟؟
-هیچی...بد زدی امیراحسان.پهلوم داره آتیش میگیره.(امکان نداشت.امکان نداشت.امکان نداشت):
-الهی بمیرم.
(گیج و منگ به سقف نگاه کردم.ابراز علاقه بود؟! پر بغض ادامه داد):-فکر میکردم پشیمونی.روزی که اعتراف کردی تصمیم داشتم کمکت کنم.باورم شد پشیمونی.اما با اینکه میبینم باهاشونی بازم...بازم ...(گریه میکرد؟! نمیدانم شاید)...بازم دوستت دارم.(آری گریه بود چراکه واضح بینیش را بالا کشید):-چرا این کارو با من کردی بهار؟ بخدا روزی نشده بود نرم سر اون قبر.پنجشنبه ,جمعه نداشت. از همون وقت که تونستم با عصا راه برم ؛ همش پیشت بودم.
-من کاری نکردم امیراحسان.
-بسه دیگه...من عاشق نشدم،همه میگفتن مریضم که هنوز عاشق نشدم.اما وقتی شدم؛دیگه شدم...من دوستت داشتم بی انصاف...بیا ببین چیکارم
کردن...(چرا خب! مگر میشود خوشم نیاید از شنیدن این حرف های محال؟! اما دلم صاف نبود.فکر میکرد من همدستشان هستم. زن داشت...پس انطور که باید؛لذت نمیبردم)
-کسی که کسی رو دوست داره فعلا واسش جایگزین نمیاره.
-بهار فقط بگو چرا این فیلمارو بازی کردی؟! عزت و اقتدار و دین منو به لجن کشیدی...(وای خدا! دیوانه ام کرد):-من نمیتونم الان چیزی بگم باور نمیکنی...چه فایده ؟! انقدر منو دروغگو دیدی گفتنش فایده نداره....میخوای باور کن میخوای نکن...من و محمد و پدرت (در باز شد و شهرزاد داخل)
پشت بندش شاهین هم رنگ و رو پریده آمد.شهرزاد کنارم نشست و لباسم را بالا داد.
-اوه اوه خیلی عمیقه!!
-حالا هرچی! الان نظر نخواستیم.بگو چیکار کنم؟
-خودت در اوردی تیرو؟
-آره با کمک کیان.
-دیوونه ها..بافتشو داغون کردین.
-میگى چیکار میکردیم؟! وا میستادیم بمیره یا میرسوندیمش بیمارستان که بگیرنمون؟ (متوجه شدم زخمم را شست و شو میدهد با درد چشم بسته بودم)
-گفتی شوهرش زده؟ مگه دوستت شوهر داره؟! (وحشیانه غریدم):-ما دوست نیستیم.
شاهین مهربان شده بود باز:-باشه قربونت برم...فدات بشم .(امیراحسان فریاد زد):-ببند دهن کثیفتو.
(شهرزاد متعجب به پریز نگاه کرد):-چی به چیه؟!
شاهین عصبانی گفت:-هیچی تو کارت رو بکن.
امیراحسان ادامه داد:-بخدا قسم خوردم تو یکیو خودم تیکه پاره کنم .(شاهین از همینجا فریاد زد):-خفه شو. فعلا بذار با زنت...(احسان اصلا نماند باقیش را گوش دهد.مشت بود سر بود نمیدانم. به دیوار کوبید و گفت):-مردی بیا اینور.(مثل پسربچه ها دعوا میکردند.جیغ کشیدم):-"بسه"...از خودم حالم بهم میخوره...سره منه ؟! آخ که الهی من بمیرم...
شهرزاد:-آروم...نگاه جیغ میکشی هر یه زورت خون ریزی داره.(امیراحسان با حال خرابی گفت):-خوبی بهار جان؟
شاهین:-أه أه چندش! مرتیکه...تو بشین اونور دعای کمیل (بعد آرام به مادرش گفت"درسته"؟ شهرزاد سر تکان داد) بخون.
-پس چی که میخونم.عوضی...تو تموم شدی فهمیدی؟ تو دیگه هیچی نیستی.شاهین شاهین خر هم نبود.
(قاطی کرد بلند شد برود آن اتاق که داد کشیدم):-تو رو خدا ولش کن شاهین...(اهمیت نداد و خارج شد)
صدای کتک کاری بلند شد .میدانستم این بار امکان دارد از اسلحه استفاده کند:
-شهرزاد خانوم تو رو خدا برید نذارید.
-من نمیتونم شاهین دعوام میکنه.(نا باور گفتم):-شما مادرشی ازش میترسی؟!
(صدای آه شاهین آمد.).شهرزاد دلواپس دوید و صدای جیغش آمد:-نکن نامرد! نکن اون بچه مریضه میفهمی ؟؟
(جگرم خون شد.فهمیدم احسان پدر شاهین را دراورده...حرف شهرزاد با آن گریه ی سوزناکش دلم را ترکاند)
شاهین فریاد زد:-برو گم شو شهرزاد به تو ربطی نداره.(از صدای زور زدنش فهمیدم حدسم
درست بوده)
شهرزاد:-آقا تورو خدا...جون خانومت نزنش بخدا پسرم مریضه..نکن..(از صدای قدم های محکم خودم را سفت کردم و البته پهلویم داغان شد)
امیراحسان با بدترین وضع ممکن در چهارچوب در ظاهر شد....
عملا چیزی به عنوان لباس تنش نبود.پاره پاره و چاک چاک.موهایش در هم و گره خورده.صورتش خونین و کبود.تلو تلو خورد و به سمتم آمد. با گریه گفتم: -الان میاد اینجا تو رو خدا حواست باشه.(شهرزاد جیغ زد:-هیع! شاهین! )
امیراحسان برگشت و با یک حرکت چرخشی ،پا درصورت شاهین اسلحه به دست خواباند!
این یعنی فاتحه.یعنی که شاهین به سیم آخر زده است. اگر احسان نمیجنبید کشته میشد!!! شوخی نیست!! بچه بازی نیست!! امیر احسان اسلحه را برداشت و به سمت شاهین گرفت.
شاهین با گیجی نشست و قهقهه زد:-میخوای بکشی؟! بکش! خرچنگ و کیان و کلی رفیق دیگه دارم که خون به جیگرتون کنن!! مگه فقط منم؟؟
-دهنت رو ببند.خصومت من با تو شخصی تر از این حرفاست.
(شهرزاد خودش,را جلوی اسلحه انداخت و گفت):-آقا تو رو خدا اذیتش نکن.پسر من مریضه.سرطان داره.جون هر کسی که دوستش داری ولش کن.
(امیراحسان داد کشید):-برو اونور.قانونه.. خالی بازیه مگه ؟ گند بزنم به اون تربیتی که تو به این بچه دادی.
شاهین:-چرتو پرت نگو احسان ...حق نداری به مادرم توهین کنی.
-تو به مادرت احترام نمیذارى میخوای دیگران بذارن؟! گرچه من توهینی نکردم.(رو به شهرزاد گفت):-میدونی پسرت چه غلطها که نکرده؟!
شهرزاد با ضجه و زاری گفت:-چرا ندونم؟؟ میدونم! خدا هم گذاشت تو کاسش.شما دیگه ولش کنید.
-خانوم محترم همین الان برید با پلیس تماس بگیرید و آدرس اینجارو بدید.خواهش میکنم خانوم.نذارید جرم پسرتون بیشتر بشه.(شاهین دلش را چسبید و قهقهه زد):-فکر کردی تموم شد و رفت؟
امیراحسان فریاد کشید:-برو زنگ بزن خانوم.برو (و خودش با یک لگد تخت سینه ى شاهین زد و رویش نشست)
موهای شاهین را که بلند شده بود به مشت گرفت و اسلحه را روی پیشانیش گذاشت.
-خانوم برو زنگ بزن.برو... وگرنه قبل از اینکه دادگاهی بشه خودم اعدامش میکنم.(من هم جیغ کشیدم):-شهرزاد برو...(شاهین فریاد زد):-
-شهرزاد از جات تکون بخوری شاهین بمیره.(با احساسات مادرش بازی میکرد)
احسان:-برو خانوم... به حسین قسم میکشمش.. برو...(شهرزاد حمله کرد و با مشت و لگد به جان امیراحسان افتاد):-
ولش کن عوضی...ولش کن...پسرمو کشتید....خدا...(با جیغ گفتم):-شهرزاد برو! بدبخت مثل من خودتو درگیر نکن..برو نذار پای خودتم وسط باشه.
(با بی تابی برگشت و زار زد):-نمیتونم... بهتر که برم زندان...بدون شاهین.. (های های گریه کرد)
شاهین بیحال بود.دیگر دفاع نکرد.فقط پلک هایش را با درد بست و گفت:-من نمیذارم به
این راحتی همه چی تموم بشه!
شهرزاد نمیدانم چه فکری کرد که دوید و با بیسیم برگشت:-ال..الو..پلیس؟؟
*********
چندبار پلک زدم.سپیدی آشنای بیمارستان؛این بار لبخند بر لبم آورد.هر بار که پلک زدم؛تصویر نسیم واضح تر دیده میشد.نمیدانم شاید هم من بد دیدم اما حس کردم او نسیم بیست و هفت ساله نیست.پیر شده بود انگار! با اخم و چهره ای رنگ پریده سرش را روی دستم که کنار تخت بود گذاشت.
آرام گفتم: -نسیم ؟
فوری بلند شد و با چشم های گشاد شده نگاهم کرد:-هان؟! (اخم داشت.با غصه گفت):
-بهار...آجی!! (با گریه بغلم کرد و رویم نشد بگویم پهلویم تیر میکشد...بگذر بکشد...می ارزد به عطر تن خواهرم......
-نسیم....(از آغوشم جدا شد و گفت):-از حرف زیاد حرف ندارم...الهی فدات بشم...(حس کردم لابد درجریان نیست که من را پذیرفته! )
-تو میدونی...(آهسته پلک زد و گفت):-میدونم آجی...(با شرمندگی پلک بستم.از خجالت میخواستم آب شوم.رسوا شده بودم.)
-دیگه کی میدونه؟ (اخمی کرد و سر تکان داد):-کل مردم ایران.
(هوم..خوب بود..آبرو و حیثیتم رفته بود.و امیدوار بودم آخرین تقاصی که دادم باشد)
-بابا..(بازهم متأسف سرتکان داد):-ولش کن.
-نه..دلم تنگشه! (نا امید رو گرداند ):-ببخشید رک میگم؛بجز من هیچکس اون بیرون منتظرت نیست.(کمی جابه جا شدم و از درد پهلو آه کشیدم):
-اما من خواستم جبران کنم! من کم زجر نکشیدم! نسیم...
-من نمیدونم.من هر کار کردم دیدم دلتنگتم.اما مامان بابا ...حتی نذاشتن مستی رو بیارم.منم چون اجازم دست خودمه تونستم بیام.
(نمیدانم دنبال چه میگشت.با حال زاری گفتم):-بشین..(نشست و دوباره پر غصه نگاهم کرد):-حاج آقا و محمد نگفتن من جونمو گذاشتم تا بتونم جبران کنم؟!
-چرا بهار همه چیرو میدونیم اما بابا و مامان نبخشیدنت.تو باعث مرگ یه دختر شدی ! هنوزم باور نمیکنم! نمیخوام با این حالت چیزی بگم فقط اینو بدون اگه هر حال دیگه ای به غیر از الانت بود؛ منم رفتار خوبی باهات نداشتم.
از تنهاییم بغض داشتم.حالا بیشتر درک میکردم احسان را ندارم.انگار تا به حال در این دنیا نبودم.حالا که برگشتم و روال زندگی را عادی دیدم باور کردم که تنها مانده ام.
-امیراحسان...اونا کجان؟!
-من نمیدونم.بهار بخدا نمیخوام بشم عذاب روحت اما..من یواشکی اومدم..آبروم جلوی فرید و خانوادش رفته.(با ناراحتی سرش را پایین انداخت)
شاید بگویی نه کم است برایت بهار..باید تکه تکه ات کنند بابت گذشته ات که آن هم از روی نادانی بود اما...بخدا قسم که عذاب روحی بدتر بود از عذاب جسمی و فیزیکی.اینکه سر افتاده ى خواهرم را ببینم.اینکه باعث بی آبرویی خانواده ام شدم.ته عذاب بود.
-فریدو که میشناسی..پسر با محبتیه..اما حس میکنم که
اونم شرمنده خانواده و آشناهاشه..واسه همینم بهونه کرد بیاد اینجا..منم الکی گفتم میرم خونه ى آرزو.
(بس است نسیم.ظرفیت تکمیل! با رفتنت خوشحالم کن):-برو آجی...برو ممنون اومدی...
-حوری و فرحناز و گرفتن...(گوشهایم تکان خورد):-خب؟؟
-هیچی اوناهم اعتراف کردن...کریم اونجایی رو که زینب رو دفن کردن نشون داده...(چشم بستم)...آبرو مندانه دفن کردنش..همون دو پاره استخون رو(بغض کردم)
-خب؟
-همین.
-برو نسیم جان.(خم شد و پیشانیم را بوسید).همینکه در را باز کرد؛صدای سلام و احوالپرسی سردش با امیراحسان آمد.حتما آنها هم از ازدواج احسان به بعد سرد شده بودند.امیراحسان داخل شد و من با خجالت و یک حس خاص که هرگز درک نخواهی کرد جمع شدم.ملحفه را روی چهره ام کشیدم تا سیاهیش را نبیند...گرچه هنوز تجدید فراشش را فراموش نکرده بودم و دلخور بودم.اما اول وآخرش که طلاق بود...چه فرقی به حالم داشت؟ پدرم ترکم کرد.خانواده ام طردم کردند آنوقت امیراحسان و خانواده اش,برایم میماندند!!؟؟
کنارم نشست و گفت:-سلام.
-سلام.
-درد نداری؟
-دارم.
-منو ببین.(نمیتوانستم.ملحفه را بیشتر چنگ زدم)
-خواهش میکنم تنهام بذار...خودم حالم خوب بشه؛هم برای طلاق میام هم برای دادگاه و چه میدونم مجازات....
-گفتم منو نگاه.(نگاه نکرده ،پر بغض ادامه دادم):-شنیدی حتما که حداقل تو این قضایا بی گناه بودم؟ یا محمد باز آلزایمر گرفت؟
-.....
-برو آقا امیراحسان.خانومتون بدشون نیاد یه وقت؟! (پر احساس و پرازغم گفت):-بهار...!
-بهار دیگه خزونه فهمیدی؟ برو...همه رفتن..دیگه بابامم نمیخوادم.(بلاخره شکست.بغض را میگویم)
-با محمد و حاج آقا حرف زدم...اجازه ى قضایی از دوست پدرم داشتن...این خیلی خوبه! تو خیلی جلویی..تو ثابت کردی نقشی نداشتی بهار...
-دیگه برام فرقی نداره.تو بگو دوسال زندان...بعدش کجا برم ؟!
-خونت!
-آره...راست میگی...کدوم خونه؟ کی به من خونه میده ؟ به منه تنهای سابقه دار؟!
-من میدم!
-برو امیراحسان..همون خشونت بیشتر بهت میاد.دلت واسم نسوزه...من آبروی تو روهم بردم.سرت رو میتونی بلند کنی جلوی اطرافیانت؟
(ملحفه را از روی سرم کشید و من سرم را برگرداندم تا قیافه ى زشتم را نبیند)
-آره..من دوستت دارم.پشتت میمونم.بیخودی چرت و پرت نگو.اونقدر دوستت دارم که خودمم باورم نمیشه.حرفای تأتری نزن.حرفای غمگین!
تو خونه داری زندگی داری شوهر داری (میان حرفش آمدم و گفتم):-هوو دارم...
(با وجود غم و غصه ى موجود در فضا؛ زد زیر خنده! دیوانه وار....ترکید...سر برگرداندم و بلاخره دیدمش)
صورتش درب و داغان بود.اما سرو وضعش مرتب بود.دست چپش را بالا آورد و حلقه اش را نشان داد:-آره هووت انقدر آروم و زن بسازیه! بهش
گفتم عاشق زن اولمم عیب نداره حلقه ى اونو بندازم؟ گفت نه بنداز عزیزم! پس خیالت راحت بهار باهم سازشتون میشه.
اصلا خوشم نیامد.با غصه چشم بستم که دستش روی موهایم نشست:-زن کدومه بهار؟!
-همون چادریه... همونکه من نذاشتم شاهین بدبختش کنه.(ونگاهش کردم)
-من زن ندارم بهار! چرا دارم اما یدونه! اونم تویی!
-محمد همه چیرو گفته امیراحسان...تو دروغگو نبودی...
-محمد دروغ گفته تا تو از گذشتت دل بکنی بدون تعهد بری بین اون آشغالا (با بهت گفتم):-اما خودم دیدمش! شاهین اوردش خونه خواستن آزارش بدن! من نذاشتم!
-نقش بوده! پاتریشیا گفت شاهین تحقیق کرده دیده خبری نیست و تو هم بیخبری خواسته دل تو رو از من زده کنه! (در ذهنم نمیگنجید...نیم خیز شدم که پهلویم آتش گرفت):-امیراحسان..آی...داری دروغ میگی چون نمیتونی تو چشمام نگاه کنی با این نامردیت!
(رویم نیم خیز شد و گفت):-بخواب بهار...حرف های خوب و احساسات زیادی دارم اما الان خودمو کنترل میکنم چون هنوز تکلیفمون مشخص نیست دلم چرکینه...ببخشید مهربون تر نیستم.فکر نکن زنده بودنت مهم نبود...بخدا کلی چاکر خدا هستم! از هیچی نترس.تا ته تهش دنبال کاراتم...ناموسی مثلا! (نشنیدم چه ها میگفت پشت هم...ندیدم من را بوسید... پهلویم را بوسید..حرف زد...من فقط به این فکر میکردم "زن ندارد" !!! )
******
جای گلوله به شدت درد میکرد.میگفتند میتوانم ترخیص شوم.اما من از درد های نصفه شب میترسیدم .اینجا که بودم به دادم میرسیدند.با این حال کجا میرفتم؟! جز امیراحسان که بود که مراقبم باشد؟ احسان،دربه در بیمارستان را میدوید و دنبال ترخیصم بود.گاهی میدیدمش که رد میشد و دادو بیداد میکرد.متوجه شدم که اجازه ى ترخیص نمیدادند تا حکم دادگاه بیاید.امیراحسان داد و بیداد میکرد که من خودم میدانم چه خبر است. با عصبانیت پشت سر دکتر داخل شد و گفت:-آقای دکتر اینا چی میگن؟ مگه پدرم نسپرده مشکلی نیست؟ (دکتر با خونسردی معاینه ام کرد و گفت):-من کاره ای نیستم. از دست خانواده ى شما؛ تمام پرسنل اذیت شدن.(امیراحسان تعصبی غرید):-خانوادم؟! چیکارتون داریم ما؟! (دکتر در حال خروج گفت):-پدرتون میگن مشکلی نیست،برادرتون دو دقیقه بعد زنگ میزنن میگن این کار غیر قانونیه! (امیراحسان خنده ى حرصی ای کرد و گفت):-برادرم ؟! هر دو بهم نگاه کردیم.امیرحسام کوتاه نمیامد! امیراحسان با حاج آقا تماس گرفت و خواست که بیاید.با شنیدن این خبر؛سوراخ موش را به هر قیمتی که بود میخریدم.درست بود با همکاری خودش و نظارت دورادورش سراز اینجا درآورده بودم اما میدانی؟! چشم در چشم شدن با او بعد از آن همه سیاهی.... وقتی گفت "یا الله"...از خجالت همان کار تکراری
ملحفه روی سر را تکرار کردم.داخل شد و با امیراحسان روبوسی کرد.همیشه عادتشان بود.-سلام بابا-....-جواب سلام واجبه.-سلام.(دلم سیر و سرکه بود.ملحفه را کنار زد و گفت):-دلمون تنگ شده واسه قیافت نمیذاری ببینمت؟ (با خجالت گفتم):-حاج آقا بخدا شرمنده ام..(به گریه افتادم)..شرمنده شما شرمنده ى حاج خانوم..همه همه...خود امیراحسان...(باز بی تاب شدم.ملحفه را،باز روی سرم کشیدم.دلم میخواست بمیرم...)-گریه نکن بابا جون.خدایی بودن واقعی اونه که به آدما فرصت برگشت بدیم!! بی ایراد خداست! -بابا...(باز هم ملحفه را کنار زد و پیشانیم را بوسید!! )-مهرت به دلم افتاده از همون اول.نمیدونم...دروغ چرا ؟! شاید چون همسر امیراحسانی بیشتر روت حساب میکردم.احسان واسه من پسر نیست.پدره!! اون خیلى برام عزیزه..وقتی خانومش تویی؛حس خاصی دارم.تو نزدیک ترین کسی به عزیزترین کسم! (دیگر گریه نمیکردم.بلکه با غصه وکمی امیدوار نگاهش میکردم)
-نمیگم تبرعه ى کاملی.دست من نیست.واقعا از من خارجه...اما حبس میکشى...خیلی خیلی کمتر از بقیه ى اونا که دستی تو کار داشتن.(با شرمندگی گفتم):
-شما بگو یک ماه حبس...وقتی آبروی همتونو میبرم...همین دوروبریا میگن امیراحسان خاصشون زنش زندانه!مجرمه (صدای امیراحسان از آنور تخت آمد):
-بذار بگن..میبینی حاجی به چه چیزایی فکر میکنه؟! همون موقع هم دوستاش پیشنهاد میدادن قبول میکرد؛همین فکرارو میکرد..که اگه قبول نکنم مردم میگن بچه ام!
-الان این دلداری بود یا دلخون کردن ،باباجون؟! (احسان آهسته گفت):
-منظوری نداشتم فقط دلم نمیخواد نگران حرف مردم باشه.
*******
نمیخواهم بگویم حسام بد بود یا نسرین بدتر بود.نه...هرگز...زاویه ى دید من با یک شخص سوم دیگر فرق داشت.من حس میکردم بین این خانواده ى فوق العاده؛ اگر کمی خرده شیشه میخواستی؛ در این زن و شوهر پیدا میکردی...این دید من بود! دید خود نسرین و حسام این بود که من دیگر پاک نخواهم شد و یک جاسوس باقی میمانم.و دید شخص سوم دو چیز بود.یا هم زاویه با من میدید و آنهارا دوست نداشت یا مثل آنها میدید و من را یک متوقع میپنداشت و آن دو را، دو شخصیت پاک و پایبند به قانون.هر چه که بود؛من دیدم عوض نمیشد.همین که پایم را به خانه ى حاج آقا گذاشتم؛نسرین و امیرحسام کمی من و من کردند و انگار که دلشان نمیخواست من بچه هایشان را ببوسم .فائزه نمیدانم واقعا دوستم داشت یا تأثیر دفاعیه های محمد بود؟! هر چه که بود با گریه من را به آغوش کشید و دائم دلتنگی میکردحاج خانم هم مثل او منتها ملایم تر ! اما من از خجالت سرخ شده بودم.گوشهایم میسوخت.نسرین با جدیت گفت:
-سلام.(سرم را زیر انداختم وگفتم):
-سلام.(حسام
که تنها سری تکان داد و من از ترسم به بچه هایشان محل ندادم)
امیرحسام:-بشین.
(فکر کرده بود آگاهی هستیم! ).نمیدانم!! شاید هم من رویم را زیاد کرده بودم.پهلویم را گرفتم و آهسته نشستم.امیراحسان با مهربانی کنارم نشست و پلک زد.میدانست ناراحت شده ام.....
********
سخت بود.اینکه مجوز ورودت به جایی کسی دیگر باشد. نمیخواستم با شرح این ماجرا بگویم پس خانواده ى من ؛ من را دوست ندارند این ها من را بیشتر از خانواده ام میخواهند نه....درست بود که مهربان بودند اما مشخص بود به قول همان حاج آقا؛ به واسطه ى احسان است که پذیرفته میشوم.
محمد همان پشت ما رسید.با هیجان به سمتم آمد وبسیار بی ریا گفت:-سلام بهار جان! (آمدم به پایش بلند شوم اما پهلویم یاری نکرد.نتوانستم ساکت بمانم و برخلاف خواسته ام آهسته جیغی کشیدم. نسرین بوضوح عوضی تر از آن چیزی که فکر میکردم شده بود! ) با لحنی شبیه به تحقیر گفت:
-احسان داداش فردا پس چطوری میخواد بیاد اداره؟!
امیراحسان در حالی که برای قوت قلبم دستم را محکم پنجه کرده بود گفت:
-نمیاد نسرین خانوم.شما نگران نباش.(ندیده بودم پسوند"خانوم" به نسرین بدهد)
-وا؟ باید بیاد مگه نه آقا جون؟!
-نه بابا فعلا حالش خوش نیست.صحبت کردم خودم.(امیرحسین با احترام برایم چای گرفت)
والاه انقدر من را له کرده بودند که ترسیدم تشکر کنم.چای را برداشتم و فقط آهسته برایش پلک زدم.
محمد با خوشحالی طاهارا به بغلم داد و گفت:
-بیا بابا جون دوباره دایه ات برگشت.
خیلی تلاش میکردند جو را به حالت سابق ...مثل همان اوایل برگردانند اما نشد که نشد.اشتباهی در گذشته ام باعث شد بود حتی اگر خیلی شانس بیاورم؛دیگر نتوانم آن جو صمیمی گذشته را تجربه کنم.امیراحسان به شدت ناراحت بود و این از بغضی که در فک محکم شده اش جمع شده بود پیدا بود.فائزه و محمد نمیتوانستند پاسخگوی این همه بی احترامی نسرین و حسام باشند.چه کنم که باید خفه خون [خفقان] میگرفتم.از اینکه باعث کوچک شدن ابهت امیراحسان شده بودم خودم هم ناراحت بودم.فائزه درحالی که تپل تر و شاداب تر شده بود با خوشرویی گفت:
-عشقم جات رو تو اتاق درست کردیم با مامان؛بیا دراز بکش فدات شم...محمدم داره جیگر میزنه ..خون سازه..(بیشتر و بیشتروبیشتر خجالت کشیدم .) امیراحسان زیر بازویم را گرفت.
چشمانش از ناراحتی ریز شده بود! یکطوری بود.دیگر باز و براق نبود.آرام آرام من را به اتاق برد و نسرین نتوانست ساکت بماند.زهرش را ریخت و دل من را ترکاند:
-خدا شانس بده. (فقط من و امیراحسان شنیدیم.امیر آرام گفت"ولش کن قربونت برم")
اما خودش بغض کرده بود.کوچک شده بود خب! گند زده بودم به ابهت زبانزدش
خب!
روی تخت دراز کشیدم و پر غصه گفتم:-احسان جان من خیلی حرفا دارم..حالا میگم بهت...(خم شد و پیشانیم را بوسید):-ولش کن.
-نه واسه نسرین نمیگم.کلا باید حرف بزنم .
-باشه عزیزم.الان استراحت کن.(اما چشمان شعله نشانش خبر از یک آشوب میداد)
بلند شد که دستش را گرفتم
-مرگ بهار خبریه؟
-نه! خدا نکنه! دیگه خدارو قسم دادم قبل از من تو رو نبره،کم نکشیدم از زبونم لال فوت کردنات! (خنده ام گرفت اما لبم یاری نکرد):
-امیرجان من شعار نمیدم اما بخدا حس میکنم بزرگ شدم.اولا خودمم حوصله ی دعوا داشتم الان میبینم ارزش نداره .چیزی نگو باشه ؟
-خانوم شما فکرش رونکن .خودم میدونم.یه چیزاییرو نمیشه سکوت کرد باشه.خود خدا هم دوست نداره.خودش گفته حق مظلوم رو بگیرید
گفته از بالاکسی رو نگاه نکنید.فاصله ی جابه جایی سرنوشت تو و نسرین از مو باریک تره.حقی نداره تا وقتی شوهرت کاریت نداره دهنشو باز کنه، فهمیدی حالا؟ به اون ربطی نداره تا وقتی پدر و مادرم تو رو راه دادن اون چشم و ابرو بیاد.خودت میدونی من خاله زنک نیستم اما کور که نیستم!! (و استارت جر و بحث را خود نسرین زد)
زمانی که امیراحسان نشسته بود کنارم و با حرف هایش آرامم میکرد؛علیرضا که تا حالا خبری از او نبود؛در را باز کرد و از لایش سرک کشید.
نسرین فریاد زد
:-علیرضا؟! بیا ببینم! (فائزه متعجب گفت):
-چرا داد میزنی سر بچه؟!
-آخه رفته تو اتاق
-خب بره!
-نمیشه که یهو جلوش کاری میکنن بچم تازه دوره درمان روانش تموم شده.
(امیراحسان چشم هایش درشت شد.من هم با چشمان از حدقه درآمده به او نگاه کردم)
-هیس ! نسرین جون! یعنی چی؟! اونم نه و امیراحسان !
-هاها والاه آدمارو نمیشه شناخت ! رنگ عوض میکنن.(متعجب از سکوت حسام تنها با دلی شکسته گوش میدادم):
همهمه شد.حاج آقا ذکر گفت.حاج خانم استغفار میکرد.فائزه هم ؛ندید میدانستم رنگش پریده است.
امیراحسان دو دستی سرش را گرفت و گفت:-خدایا کمکم کن.
(دستم را روی رانش گذاشتم و گفتم):-آروم باش.
اگر نسرین تمامش میکرد تمام شده بود:
-واقعا که...از همتون دلگیرم.علیرضا افسرده شد بخاطر "پائیز" خانوم! (روانی شده و صدایش بلند شده بود):-
حالا راهشم میدین آقا جون؟ منه *** فکر کردم تموم شده رفته که زیاد اولش دلخور نبودم ازش.معلم مهد علی باید به من بگه بچت رو ببر روانشناس و مشاوره! اگه زود تر میفهمیدم که همون موقع تو بیمارستان نگهش میداشتم و کت بسته تحویل کلانتری میدادمش! نمیذاشتم تصادف دروغی بکنن و داستان بشه.
(نفهمیدم چه شد فقط دیدم امیراحسان با قدم های وحشی و بلند به پذیرایی رفت)
نیمخیز شدم و گفتم:-امیراحسان بیا یه دقیقه.(اما اهمیت نداد و با صدای بلندی
گفت):-نسرین ما چه کاری میکنیم که واسه علی بده؟
امیرحسام:-احسان بهتره تو چیزی نگی بین خانوماست.
-نه داداش من خانومی این وسط نمیبینم! کسی که شرم میکنه و دم نمیزنه و صداش رو بالا نمیبره خانومه. یعنی بهار متوجهید همه؟؟ (با بیحالی سرم را روی بالش گذاشتم و گوش سپردم).نسرین آتش گرفت:
-هاها جالب شد! خدارو شکر معنی خانوم بودن روشن شد.(همه مداخله میکردند اما صداهایشان درست به گوشم نمیرسید)
-پس چی که بهار خانومه.اون پشیمونه.مجازاتشم میکشه.به شمام ربطی نداره چیکار کرده. منم همون امیراحسانم.رنگ عوض نکردم جلوی بچه که سهله جلوی گنده ترش زنمو حتی نمیبوسم.نترس هول نکن "افسر محمدپور".
امیرحسام:-منم نمیخواستم صدامو در بیارم اما دیگه خیلی روت زیاد شده! (حاج آقا برای اولین بار فریاد زد):
-بسه دیگه حسام!
حسام توجهی نکرد و درحالی که مشخص بود میخواهند خانه را ترک کنند گفت:
-حالا که اینجوریه؛ فردا اول وقت خودتون میاید کلانتری.وگرنه جوری برخورد میشه که اصلا در حد و شأن این خونه نیست.(نسرین که گریه اش گرفته بود گفت):
-دوست پسر خانوم دست بچه ى منو کباب کرده و تهشم تهدیدش کرده.(جیغ کشید):
-احسان تو که بودی من سر این بچه چی کشیدم؟! احسان زنت مرده بود تو که بودی دیدی علیرضا دیوونه شده بود.بچم دوهفته اس آروم شده.
(امیراحسان فریاد زد):-دهنتو ببند نسرین.
-نمیبندم . زنت پسر باز بوده. این یه واقعیته.(دیوار را گرفتم و آهسته آهسته به در گاهى رسیدم.نگاهشان میکردم.).پوستم کلفت شده بود.آنطور که باید ناراحت نشدم.آخر وقتی پدرم گفته بود گور پدرت؛چه توقعی از غریبه داشتم؟! همین توجه های عاریه ای هم از سرم زیاد بود!
فائزه جیغ کشید:-نسرین!!! (امیراحسان خرد شده بود.او که کلی دبدبه و کبکبه داشت حالا زنش به بی حیایی نامیده شد.آن هم در جمع)
همه ساکت شدند و نسرین دست دو پسرش را گرفت و به سمت در رفت.بازهم خیالش راحت نشد.
-دختره ى هرجایی رو راه دادن تو خونه.پسربچه دارم من. جای اونا اینجا نیست که بدآموزی داره.(امیراحسان ساکت نماند.برای اولین بار درجمع خانواده اش جلوی همه به نسرین بی ادبی کرد):-امیرحسام زنتو خفه کن.(حتی من هم "هین"کشیدم)
امیرحسام یقه ی امیراحسان را چسبید وگفت:-تکرار کن.
(محمد با اصرار فائزه مداخله کرد):-از حاجی خجالت بکشید!
اما نمیشنیدند.حاجی هم عجیب سکوت کرده بود.
-تکرار کن احسان.
-گفتم زنتو خفه کن.(حسام یقه ى او را رها کرد وسیلی جانانه ای نثار احسان کرد)
اما این بار به محض آنکه سیلی را زد؛ یکی محکم ترش را احسان زد!!!
حسام بهت زده گفت:-چه غلطی...کردی؟!
-بازم بزنید؛ بازم میخورید.ببخشید.(محمد احسان را تا اواسط
پذیرایی هول داد و حاجی حسام را دور کرد)
-خیلی ...(نفس نفس میزد حسام)
-همینه داداش.تا حالا فکر میکردم محترمی ؛اما نبودی.این حرفا حرفای خوبی نبود به من و زن و زندگیم زدین.هیچکس خودش انتخاب نمیکنه عاقبتش چی جوری بشه.چرا...عقل داریم...اما یه چیزایی دست خودمون نیست.فکر میکردم با سنی نزدیک به چهل سال اینو بفهمی.
-دیگه نمیای اداره.
-معلومه که نمیام! ما دیگه نمیتونیم حتی برادر باشیم چه برسه به همکار! چیزی که زیاده کار.
(هر دو دست پسرهایشان را گرفتند و رفتند)
به شخصه برای خودم ناراحت نبودم.طبیعی و نرمالش همین بود.حتی حاج خانم و فائزه و بقیه هم جا داشتند برای چیز گفتن.اما بزرگواری کردند.
...مادرم را بگو...دلم برایت تنگ است بی انصاف!
همگی به من نگاه کردند و من خجل تر عقب نشینی کردم.نسرین حسابی من را شست،چلاند،پهن کرد و اتو کشید.چه کار میکردم.فقط باید سکوت میکردم. به اتاق برگشتم و حس کردم دیگر نه پهلویم در دمیکند؛نه پایم.قلبم درد میکرد.قلبم.صدای محمد آمد:-ول کنید بابا بیاید جیگر.(مصنوعی خندید)
چند ضربه به در زد:-اجازه آجی؟
-بیا محمد جان.
با فائزه داخل شدند.محمد از همین اتاق بلند گفت:
-بیاید حاج آقا ،حاج خانوم،امیراحسان.(فائزه سفره را جلوی پایم پهن کرد):
-فائزه جان اینجا زشته من روم نمیشه میومدم بیرون.
-نخیر.زشت محمده.(محمد قهقهه زد و نمیدانم زیر گوش فائزه چه گفت که ترکید و با آخرین قدرت در کمر محمد کوبید)
امیراحسان طاهارا در آغوش داشت.آمد و پائین کنار تخت نشست.از این زاویه سرش را میدیدم.با غصه طاها را میبوسید مشخص بود کلی حسرت دارد.
به سبک محبتش عادت کرده بودم.مردانه محبت میکرد.مواظبت بود.دیگر میشناختمش،نباید از او توقع رفتار محمد وار میداشتی.خودش بود.یک آدم جدا..یک شخصیت جدا..پایش که میرسید مثل کوه پشتت بود.لقمه ای متوسط را بالا اورد و بدون نگاه به طرفم گرفت.(حاج آقا دوغ به دست و حاج خانم ریحان به دست وارد شدند).
شاید این آخرین سفره و دور همی باشد.نمیدانستم کی باید زندانی شوم..آه...(لقمه را گرفتم و با خجالت گفتم):-"دستت درد نکنه"
چیزی نگفت.نگاه محمد خندان بود.با لبخند گفتم: -که احسان زن داره دیگه ؟؟ (رنگش سرخ شد و نگاه درمانده اش به حاجی افتاد)
-تقصیر حاجیه !
-راست میگه بابا.من گفتم که کلا دل بکنی.(امیراحسان اما...حالش خوب نبود.میدانستم گیر آن سیلی ای است که به بزرگتر زده!! من اگر نشناسمش ...! )
-میشه از این جریانا حرف نزنیم؟ (حاج خانم دستش را دراز کرد و روی موهای امیرش کشید):
-الهی فدات بشم.باشه قربونت برم.(من حتی شرمنده ى روی این مادر بودم.روزی که در آرایشگاه من را پسندید چه فکرها که
نکرده بود !میخواست پسر عزیزش را با دختری محجوب خوشبخت کند...)
امیراحسان آرام گفت:-خدا نکنه.(لقمه ی دیگری آماده کرد و این بار به سمتم برگشت).صورتش برف بود! نه...ماه بود چون میدرخشید.یک جوش در صورتش نبود.یک خال حتی.پلک های محجوبش غمگین برایم زده شد.مثل همیشه شوخی و شادی در آن نبود.نان را گرفتم و آهسته گفتم:-عیبی نداره.عصبی بودی.(کمی ابروهایش پرید.چشمانش رنگ تعجب داشت.از اینکه علت ناراحتی این لحظه اش را فهمیدم؛متعجب بود)
بقیه هم زوم رابطه ی ما بودند! امیراحسان با غصه گفت:
-داداشمه.بزرگ تره..(برگشت و سرش را گرفت)
حاج آقا با لذت نگاهش میکرد:-تو بزرگ تری باباجون.تو از منم بزرگ تری!
او لنگه نداشت...چشمانم را بستم و خدارا هرچند با آبروی ریخته شده شکر کردم و خواستم با گذشت زمان آبرویم را بخرد...هنوز گنگ بودم وگرنه شکر اصلی مانده بود.هنوز باور نمیکردم که امیراحسان من را پس نزده !
********
وقتی دیشب از بیمارستان آمدیم ؛ آژانس گرفتیم.حالا هم محمد زحمت کشید و ما را صبح به خانه امان گذاشت.حس عجیبی داشتم.
ازپا گذاشتن به خانه ای که با آن وضع ترکش کرده بودم.بعد از نرگسم من هم به خانه ام برنگشتم.همه چیز مرتب و آرام بود.
امیراحسان همچنان زیر بازویم را میگرفت.
-نگهبانی عوض شده؟
-آره.
-آخ...
-جان ببخشید...
-امیراحسان میخوام یه سرم به خونمون بزنم.(به اتاق رسیدیم)...من حالا تلاشمو میکنم شاید راضی شدن ببیننم.
-من حرفی ندارم عزیزم.(آهسته من را روی تخت گذاشت)
-امروز بریم.بعدش منو ببر آگاهی.بذار زود تر راحت بشم.
-چیزی میخوری؟(میخواست ناراحتم نکند! مرد بود..مرد)
-نه قربونت برم با اون کله پاچه زوری حاج خانوم..! (هر دو خندیدیم اما نه از ته دل)
-باید بخوریم که استخونامون جوش بخوره! (تازه یاد هر دویمان افتاد که چه تصادف فجیعی کردیم! پر غصه کنارم نشست و دستم را گرفت)
-بخدا از عذاب وجدان سوختم بهار...تقصیر من بود.(دستم را رها کرد و سرش را چسبید)
-ای بابا حالا که زنده ام ! تو که کاری نکردی...من دیوونه شده بودم...راستش از وقتی زینبو اونجوری. ..
-بسه ...(بلند شد و در حال خروج گفت):-بخواب واسه خونتون بیدارت میکنم.
*******
خوابم که نبرد.به شدت حس بی ارزش بودن میکردم.نه...نه که حرف های نسرین تنها دلیلم باشد.در کل خودم،حس عزت نفس نداشتم. داغان بودم.داغان! حتی حس میکردم امیراحسان به واسطه ى نامی در شناسنامه پایبند من شده است.
-چرا نخوابیدی؟!
-نمیتونم امیر میشه لطفا بریم ؟
-با این حالت...(او هم نگرانم بود. میدانست شاید حتی از پدرم کتک بخورم)
-من دیگه آب از سرم گذشته احسان.
-یا بگو امیراحسان یا بزنمت.(شوخیش غصه داشت)
-خیلی خب تو هم! (با یک
دستش زیر چانه ام را گرفت و کنارم نشست):-میخوای اول حرف بزنیم؟ اون حرفی که تو اتاق حاجی گفتی؟
-نه.(دستش را برداشت و کاملا به من چسبید):-میخوام بدونی تا ته ته تهش من هستم. از هیچی نترس.چه یک سال بریدن چه ده سال،تو واسه من عزت داری.تو بهترین خاطره ها و اتفاق ها رو واسه من درست کردی! تو وقتی اومدی تو زندگی من پاک بودی.این واسم مهم تر از هرچیزیه.سرت رو بلند کن. بالا بگیر.شده باشه از این شهر بریم که خیال تو راحت بشه از حرف اطرافیان ؛میریم.
(سرم پایین.قلبم کوبنده.دست هایم لرزان):-پس بذار حرفامو بگم.
-بگو عزیزم.
-خواهشا قاطی نکن..(خودش به شوخی میان حرفم آمد و گفت):-تیریپ بر ندارم.
(آرام خندیدم):-آره همون...تیریپ بر ندار...ببین امیراحسان...میخوام بگم اگه بخاطر اینکه هنوز ناموستمو چه میدونم اسمم تو شناسنامته...حس دین میکنی،لطفا این فکرارو نکن.شوخی نیست.زندگیه.من نمیدونم چقدر قراره حبس بکشم نمیدونم قراره چی بشه..تو نمیتونی زندگی کنی.. تو این شرایط.
مردی که زنش رو طلاق میده خیلی آبرومند تره تا اونی که زنش زندانه.(دست چپش را دو دستی. گرفتم و گفتم):-من ناراحت نمیشم.تو رودربایستی نمون.من حاضرم همین الان بریم توافقی جدا بشیم.(فقط آرام نگاهم میکرد):
-تموم شد؟
-نه...عاقل باش...تو حالا کی بتونی پدربشی...کی بتونی زندگیتو جمع کنی! با این حساب جفتمون زندانی هستیم.
-تو اگه جای من بودی،یعنی این مشکلا واسه من پیش میومد؛میرفتی؟
-من نمیدونم.درحال حاضر که انقدر خوبی نمیتونم بگم آره.
-این حرفارو بریز دور.بهت گفتم تا تهش هستم یعنی چی؟ واست بهترین وکیلو میگیرم.پارتی بازی در کار نیست! فقط واسه بی گناهیت تمام تلاشم رو میکنم.
(با حسی سرشار نگاهش کردم):
-بخدا...به علی...تو یه فرشته ای! (باز فک و لب و دهان و همه شروع کردند به لرزیدن):-دوستت دارم. (نمیخواستم فرتی بپرم بغلش.فقط میخواستم نگاهش کنم تا در ذهنم بماند این قاب عکس و عکس زیباى درونش)
-مطمئن باش من هر چقدر که تو دوستم داشته باشی؛یه پله بالاترم.(نگفت"منم عشقم"-نگفت"من بیشتر نفسم"! ) مردانه برایم توضیح داد که او بیشتر دوستم دارد.
آماده شدم و او با مزاح گفت:
-خوش گذشته انگار ؟!(پرسشگر و بیحال نگاهش کردم):-هیچی دیگه...چادر دیگه رفت کنار! (خنده ام گرفت حق با او بود)
باز هم دستم را گرفت و آهسته با من همقدم شد.با ناراحتی گفت:-بخدا بابت این تیر خیلی متأسفم.اگه لالم و چیزی نمیگم نه که یادم رفته باشه.
اگه طوریت میشد...
-بیخیال امیراحسان نمیدونستی که منم.(باهم به پارکینگ رفتیم و با دیدن ماشین جدیدش گفتم):
-واى..راستی مبارک! (با کمک خودش نشستم)
-مال خودته دیگه چه فرقی داره؟
(طبق معمول با "بسم الله" استارت زد)
-خیلی بهت میاد!
-دیوونه...اومدنیه مگه ؟!
-آره...(با غصه تکیه دادم و بیرون را تماشا کردم):-اومدنیه....(و با انگشت روی بخار شیشه ، دو نقطه با یک هلال کشیدم.عکس یک آدمک غمگین! )
-الان ناراحت چی هستی؟که نمیتونی ماشین سواری کنی؟(خنده ام گرفت):-نه...ناراحت اینم فرصت نشد تو رو زیاد پشت ماشینت ببینم.آخه خیلی بهت میاد...!!!!
-شیطون...ماشین خودتو فروختم.نبودی که..گفتم میخوام چیکار.
-اوهوم...فریدینا چی پولتو دادن؟
-چیزی نمونده تموم بشه.
-بابامینا چی؟باهات دعوا نکردن سر جریان تصادف؟
-نه.(اما حس کردم چیزی پیش آمده)
-بگو دیگه...مشخصه...
-یه خرده نسیم دعوام کرد.(نمیشد نخندید.این بی شرف امروز اجازه ى آفریدن یک روز تراژدی را نمیداد! )
-عزیزم! دعوات کرد؟
-هوم..میگفت خواهرمو به کشتن دادی.اما خدا وکیلی پدر مادرت کلی باهام همدردی کردن.
-اونا که تو رو بیشتر از من دوست دارن! الان به امید تو دارم میام.تو مجوز منی!
-اتفاقا من نمیخوام بیام.باید بدون رودربایستی قبولت کنن عزیزم.
سر کوچه پارک کرد وبا کمکش پیاده شدم.
به ماشین تکیه زدو آهسته گفت:
-برو عزیزم.قوی باش.
وای که این کوچه..این در...این بو....
زنگ را زدم.یک بار،دوبار،سه بار...
قلبم میکوبید.کسی در را باز نمیکرد.امیراحسان بلند گفت:- "امیرحسین" ! (برگشتم و دیدم که با لبخند انگشت شستش را به معنی پیروزی و اینکه "تو میتونی" برایم نشان داد).آرامشش آرامم کرد.دست پاچه خندیدم و با شنیدن "تیک" در با استرس چرخیدم.
این پدرم بود ؟؟ این پیرمرد؟! دهانم باز ماند و نا باور چشمم به پشتش افتاد.این مادرم بود؟؟ این پیرزن؟؟ دهانم برای گفتن حرفی باز شد اما صدایی نیامد.
-از چی تعجب کردی؟
-....
-کی گفت بیای؟
-....
-مستی مدرسه اس،تا برنگشته ببینت گم شو.(چشم هایم گرد شده بود.حس میکردم از حدقه در آمده):
-بابا...
-اه اه! تو دختر منی؟! (در را با ضرب در صورتم کوبید)
از همان پشت گفتم:-نیستم؟ بابا من پشیمونم.بخدا خواستم جبران کنم بابا.بخدا من مثله بقیشون نبودم.
-برو آبروی نداشتمونو بیشتر از این تو درو همسایه نبر..شنیدم امیراحسان نگهت داشته! اشتباه کرده! اونم ازت خسته میشه.مردونگی و بخشندگی حدی داره.(جیک مادرم در نمیامد)
-مامان تو هم نمیخوای ببینیم؟ (با گریه گفت):-نه...دلم میخواد اما یاد مادر اون دختر که میفتم؛دیگه نمیخوام ببینمت.
-من فقط خواستم حلالم کنید همین.
پدر:-نمیکنیم.من پدر بدی نبودم که بگم زندگی خوبی واست نساختم رفتی دنبال اون کارا پس تقصیر منه.واسه آسایشتون مثل خر کار کردم.که دخترام آبرومند بزرگ بشن تو رفتی صد تا غلط کردی اونوقت با دوتا اشک و التماس حلالیت
میخوای؟!
-من بچه بودم بابا...من فقط هیوده [هفده]سالم بود! (مادرم با گریه گفت):-حرف مفت نزن.من پونزده سالگی تو رو داشتم.تو میگی بچه بودی؟!
-باشه...پس...خداحافظ...(چادرم را جمع کردم و دستم را به پهلوی سوزانم گرفتم.)
دست کم داشتم..دو تا دست کم بود.من همه جایم درد میکرد.من هزار تا دست میخواستم...با حال خرابی برگشتم.امیراحسان با قدم های بلند خودش را تندی به من رساند و با دلسوزی گفت:-تو وظیفه ى خودتو انجام دادی ،دیگه مهم نیست عزیزم غصه نخور.
غصه نخوردم.وقتی او را داشتم غصه نمیخوردم. حتی گریه هم نکردم.
********
قاضی عصبی شده بود.با خشم داد کشید:-خانوم بکتاش ساکت! (اما حوریه با دیوانه بازی و کولی بازی خودش را به نادانی زده بود)
دو دستی جایگاه را گرفته بودم تا با این لرزش وجود؛مقابله کنم.متأسف هستم اما باز هم حس میکردم گاهی خیس میشوم.به تمام حضار نگاه کردم.
امیراحسان بانگرانی نگرانم بود.[نگران دوم از مصدر نگریستن به معنای نگاه کردن]
قاضی دوباره گفت:-خانوم غفاری ادامه بدید.
-من..یعنی ما...نمیدونستیم میخوان قتل کنن.بخدا قسم میخورم.(وکیل سرشناسم که امیراحسان برایم گرفته بود گفت):-اجازه از محضر محترم.
-بفرمائید.
ایستاد و گفت:-با توجه به اینکه متهمین به سن قانونی نرسیده بودند و... (در باز شد و شاهین را با دو مأمور دیدم)
قاضی:-پس بلخره تشریف اوردن! (آنقدر دیر کرده بودند که دادگاه شروع شده بود)
-داشتم میگفتم...من قبلا با خود آقای پویا صحبت کردم.ایشون هم تأئید کردن که این سه دخترهفده ساله نمیدونستن قتل در کاره..اما با این حساب که آدم ربایی کردن تنها دفاعیه؛سن زیر هجده سالشون میتونه باشه اما چیزی که این وسط قابل توجه هست؛همکاری خانوم غفاری،کمک به پلیس و اعتراف ایشونه.
نگاه امیراحسان امیدوار بود.این دادگاه آخرین جلسه از چهار جلسه ی دادگاه بود.حکم اعلام میشد و من بلاخره سر راحت روی بالش میگذاشتم.من حتی راضی بودم ابد بخورم فقط مطمئن شوم همه چیز تمام شده.دیگر نمیترسم که فلانی نداند...فلانی بداند...سر راحت روی بالش گذاشتن حتی در زندان برایم خوشایند بود.
سکوت شد.صدای قلبم را میشنیدم.نبض شقیقه ام میزد.از طرف من تنها امیراحسان آمده بود.فرحناز با خواهرش و حوریه تنها.
کریم مثل یک سگ شده بود.ناصر از او بدتر.نگاهم روی شاهین چرخید.موهایش تراشیده بود.با حسرت و بدون کینه نگاه میکرد.
چشم دزدیدم.حالم خوش نبود...خدایا...
رأی دادگاه اعلام شد...به ترتیب خواندند: -کریم و ناصر قصاص.
حوریه و فرحناز ده سال حبس و من....
شاهین را نگفتند چون دادگاه او حالا حالاها ادامه داشت!! این دادگاه در مقابل جنایاتش آب خوردن
بود.
وقتی حکم من را همراه حوری فرحناز نگفتند ؛دلم روشن شد...هنوز نگفته بودند که زدم زیر گریه....میدانستم خدا هوایم را دارد.میدانستم زینب بخاطر پاداشم که حقش را گرفته ام به من عیدی میدهد!! بلاخره اعلام کردند و یاحسین بلند امیراحسان را شنیدم......
"سه سال حبس"
"نرگس"
بلاخره تماش کردم.وقتی تمام شد؛دفتر را مثل یک شئ مقدس بوسیدم.با گریه های مادرم گریه کردم،با خنده هایش خندیدم.سه سال حبسش را با نوشتن این دفتر گذرانده بود.خوب تمام شد اما نمیدانم چرا بغض داشتم.سرم را روی میز گذاشتم.نیاز به فکر داشتم.باید روی تک تک حرف هایش فکر میکردم.در اتاق زده شد و من تندی نشستم و دست به چشمهای خیسم کشیدم.
-اجازه هست بابا؟
-بیاید قربونتون بشم! این چه حرفیه.(به احترام این مرد بزرگ ایستادم و با لبخند نگاهش کردم)
با مهربانی نزدیکم شد و به آغوشم کشید:
-گل نرگس بابا چرا گریه کرده؟ (نمیدانم قدم به کدامشان رفته بود که سرم تا زیرسینه اش میرسید! )
-دفتر مامانو خوندم.بابا تو هم خوندیش نه ؟ (پیشانیم را بوسید و روی تختم نشست)
-آره عزیزم بیش تر از صدبار...(کنارش نشستم و گفتم):-چرا زود تر بهم نمیدادید بخونم ؟! حالا شاید راحت تر بتونم در مورد...(حیا کردم.خودش یادم داده بود حیا کنم...)
-تا حالا خیلی کوچولو بودی باباجون.میخوندی که چی بشه...الان به دردت میخوره..(دست روی گونه ام گذاشت):-که خانوم شدی...
-رفتارای زن عمو ناراحتم میکنه.با اینکه رابطه نداریم اما همون گهگاهی که خونه ی باباجی میدیدمش خیلی اذیتم میکرد.
-غیبت نکن دخترم...امیرحسین حسابش از بقیشون جداست...آره ده سال فاصله سنی خیلی زیاده!! اما من خودم امیرحسینو تأئید میکنم.
-دل مامان نیست...میدونم.
-بهار اینجوری نیست دخترم.اتفاقا امیرحسینو دوست داره! (بادی به غبغب انداخت و گفت):-چون میگه مثل منه ! (با هیجان گونه اش را محکم وپراحساس بوسیدم و گفتم):-الهی فداتون بشم.نخیر هیچکس مثل شما نمیشه...اما خب آره ..امیرحسین خیلی شبیه شماست البته ظاهری...باطنی که خوب نشناختمش...
(صدای مادر عزیزم آمد):-بچه ها بیاید.
پدرم دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت :-اگه که میخوایش؛به هیچی فکر نکن.اگه روت نمیشه به من بگی عیبی نداره.
به دلت نگاه کن.ببین قلبت چی میگه؟کاریت نباشه نسرین خوب نیست یا امیرحسام...دیدی که ؟! از اتفاقی که واسه ی منو مادرت افتاد عجیب تره !؟ کل دنیا گفتن وِلِش کن.اما قلبم میگفت مادرت یدونست...(هر دو بلند شدیم و به آشپزخانه رفتیم)
-مامان؟ (با سردرگمی پی پیدا کردن چیزی در کابینت ها بود.با همان حال گفت):-"جانم" ؟
برگشت و نگاهمان کرد...سه روز بود که ازصبح تا شب سرگذشتش را
میخواندم.حالا وقت ابراز احساسات بود.
با لبخند نزدیکش شدم و گفتم:-تو یه فرشته ای...
(خجالت کشید!! هنوز هم مثل همان وقت ها خجالتی و سر به زیر بود.آرام گفت):-نه بابا...
(با عشق بغلش کردم و گفتم):-الهی قربونت برم که انقدر بزرگواری...(برگشتم و رو به پدرم گفتم):-بخدا این ماهه بابا میبینی؟!
از وقتی عقلم رسیده بهش میگم چرا زن عمو سال به سال که مارو میبینه اینجوری باهات تا میکنه و تو جواب نمیدی ؟!
-اخه بگم که چی بشه مامان جان ؟! اون به خودش آسیب میزنه...من که شماهارو دارم.زندگیمو دارم...بشینین یخ کرد.
(هر سه پشت میز نشستیم و آرام تر ادامه داد):-تموم کردی همرو؟
-اوهوم
-پدر:-بهار جان امیرعلی نیومد؟
-نه عزیزم تا پنج کلاسن (آهسته گفتم):
-اهم...میشه...(پرسشگر نگاهم کرد)...اگه اذیتتون نمیکنه؛یه چند تا سؤال بپرسم؟
-بپرس عزیزم.
-حوریه چی شد؟ فرحناز ؟ و....
-حوریه و فرحنازم حبس کشیدن دیگه...بعدش خبر ندارم.با بابات اومدیم این شهر...
-نه میدونم میگم بچه هاشون...شوهراشون؟؟
-من دیگه خبری ندارم مامان جان فقط شنیدم که بچه ها پیش باباهاشونن.فرحناز که همون موقع جدا شده بود،حوریه هم در طول همون حبسش طلاقشو دادن.
-زینب چی ؟ واقعاً هیچکسو نداشت؟ (چشم های مادرم پر شده بود.هنوز برای زینب خیرات میداد و گاهی سرخاکش میرفت)
-نه...یه مادرداشت که آلزایمر داشت...آسایشگاه بود...دیگه من خبری ندارم.(سرش را پایین انداخت)
پدرم آرام گفت:-قربونت برم الکی خودتو اذیت نکن.
-خدانکنه.
-نرگس جان باقی سؤالات باشه واسه بعد.خب بابا جون؟
-چشم...
وقتی به روابط فامیلمان نگاه میکردم؛هیچوقت فکر نمیکردم همچین سرگذشتی داشته باشیم.
وقتی بابا فرامرز و مامان نغمه را میبینم؛ابداً ناراحتی ای در چشم هایشان حس نمیکنم.همیشه پدرم میگفت من خوش قدم بودم.
وحالا میفهمم که چرا خوش قدم بوده ام.حتما با دنیا آمدنم، دل خانواده ی مادریم نرم میشود...
امیرحسین را سال تاسال شاید عید به عید، آن هم درحد یک سلام و علیک میدیدم.از زمانی که من را از پدرم خواستگاری کرده بود؛
مادرم دفترش را داد تا با خواندن آن،شاید بتوانم بهتر تصمیم بگیرم.با تمام این شناخت سطحی؛کمی دلم به سمتش بود چرا که سیبی بود با پدرم نصف شده! چه کسی حاضر است یک امیراحسان دیگر را از دست بدهد؟!
پدر گفته بود او حسابش از بقیه اشان جداست...راست میگفت...
علیرضا کم و بیش میدانستم؛پسر اهلی نیست.نه که بد باشد اما مثل امیرحسین نظامی نبود و میدانستم گاهی نسرین وامیرحسام را دق میدهد...
دلم میخواست از شاهین بدانم اما رویم نشد بپرسم....چشم بستم واز ته دل خدارا برای نجات دادن مادرم وداشتن همچین پدری شکر
کردم.
******
پایان...
امیدوارم خوشتون اومده باشه???????
1400/03/11 19:55سلام دوستان رمان جدید داریم
رمان◀تب داغ هوس▶
باما همراه باشید.?
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد