بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? کامیار?

1400/03/12 11:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?نگین?

1400/03/12 11:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? نفس?

1400/03/12 12:49

برو- بتمرگ مگه جز کودکان استثنايي هستي که انقدر ساده باشي که ببيني داره ازت سوء استفاده ميکنه و ادامه بدي؟- آخه اگر بيريخت و بد قواره بود چي ؟اگر برعکس اونچه گفت يه آس و پاس باشه چي؟خب يه بهونه جور ميکنيم و خلاص – اگر با حرف من سر خورده بشه چي؟ اي واي الحق که شعبون بي مخي آخه مغز فندوقي پسراي ايران هم مگه سر خورده ميشن؟ خداي اعتماد به نفس، خداي خود شيفتگي ِ محض، تو مراقب خودت باش نگران طوله مردم نباش بشين »نشستم نگران به اطراف نگاه کردم توي پارک لاله پرنده هم توي اين سرما پر نميزد چه برسه به انسان حتما ً اسکلم کرده الانم يه گوشه ايستاده داره به ريشم ميخنده کاش نميومدم اگر همه چيز اوني بشه که وجدانم ميگه بعد همه ميگن خوبه نگينو ديد که بعد يه عشقو عاشقيه خيابوني چطور سرش به سنگ خوردو نرفته با يه شناسنامه سياه شده برگشتو توي بيست و سه سالگي مطلقه شدو حالا شده پيت حلبي هي ميرن ميان مي کبونن تو سرش که آخر عاقبت دوست پسر بازي همينه تا زماني که دوستي همه چيز گل و بلبله همين که ميري زير يه سقف ميفهمي همه اش تَوَهم شيرين بود که باهم خوشبخت ميشيد بلند شم به دردسرش نميارزه من اهلش نيستم تا بلند شدم يکي پشت سرم گفت: _پس بالاخره بلند شدي؟ زانو درد گرفتي انقدر پاشدي نشستي! چشمامو رو هم گذاشتم واي نه نه نه ايشالله که تَوَهم ايشالله _هوووم؟ نه انگار نيست خاک خاک خاک بر سرت نفس گفتم برو يکي ميبينتت آخه چرا من انقدر خوش شانسم خدا؟ بايد ازم يه تنديس بسازن بذارن تو ميدون انقلاب تا همه حسرتمو بخورند ترو خدا ببين کي اومده اي کاش نعيم مي اومد، بابا مي اومد ولي اين نه نه نه(لبمو گزيدم و زير دندون کشيدم در حالي که به پشت سرم بر ميگشتم و چشمامو آهسته باز ميکردم و بازم دعا ميکردم که توهم زده باشم اونم از سرماي هوا!)ولي وقتي چشمام باز شد فهميدم که آرزويي محال بيش نبود اون قد تقريبا 182-3 _چهارشونه_سينه ستبر_موهاي زيتوني دودي تيره که مدل ديزل زده بود_ابرو هاي مرتب ِکشيده ولي نه زياد پهن و پرپشت عين چشم ابرو مشکيا_چشماي دريده ي آبي که کشيدگيو درشتيش همراه اون پف پشت پلکش واقعا عضوي جذاب واسه صورتش بود لعنتي انگار چشمش دهن داره داره من و مي بلعه_بيني اي ايتاليايي کلا ً ميميک صورتش يا بهتره بگم بدگراند صورتش شبيه ايتالياييها بود اصلا در مورد لبو دهنش حرف نزن نکنه پيش خدا پارتي داشته چرا يه پسر بايد چنين لب و لوچه اي داشته باشه اه حرصم ميگيره.... اين قيافه مغرور _جسور_تخس_دريده_با مخلوطي از جذبه اي بي انتها_اعتماد به نفس عظيم وفقط و فقط«آرمين شوکت» داره لعنت بهت که اين جا منو ديدي...

1400/03/12 12:52

_تموم شد؟ با چشمايي جا خورده و گرد نگاش کردم و گفتم :چي؟!! _وارسي من؟ چشمام گردتر شد اي خاک بر سرت نفس لب پاينمو زير دندونم کشيدم و سر به زير انداختم وگفت : _سلامتو خوردي؟ با هول زدگي آشکاري سر بلند کردمو با پته مته گفتم:س َ سلام. سر شو متمايل به بالا گرفته بود فقط در حدي که مغرور بودنشو کامل کنه و از افق بهم نگاه کنه نميدونم چرا به همه ديده اي متحقر داشت حس خدايي ميکرد؟ استغفرالله ؛پولدار از دماغ فيل افتاده امروز زياد به خودش نرسيده فقط يه تيپ رسمي زده يه شلوار جذب خوش دوخت پارچه اي جاي اينکه تيپشو مردونه کنه بازم به مد روز بودن يا .. اصطلاحا فشن بودن افزوده بود يه پيرهن جذب نوک مدادي که عضلات سينه اش گويا ميخواستن جلوي لباسو بدرند با يه پالتوي کوتاه خوش دوخت_هووووم يه با ديگه هووووم دمي کشيدم بس بلند ولي بي صدا تا نفهمه از ادکلن خوش بوي تلخ و خنکش دارم استشمام ميکنم واقعا محشر بود حتي توي اين هواي سرد هم اون ادکلن جواب ميداد انگار تلخيش خنکيشو ميپوشوند و اونو مناسب تموم فصول ميکرد با همون لحني که من ازش متنفر بودم به علاوه پوزخندي که لحن مستخمرشو پررنگ تر ميکرد گفت:بوش چطوره؟ تنم يخ کرد از کجا فهميد ؟!!!! واااي آبروم رفت ديگه کارم تمومه از اين به بعد دست انداختنمو پيشه هر برخوردمون ميکنه برو تا ضايع تر نشدي سر بلند کردم و گفتم :جناب مهندس با اجازه.... نذاشت ادامه بدم با همون لحن پر جذبه و صداي محکمش ولي تن صداي آروم گفت:نميخواي منتظرش بموني ؟ چشمام گرد شد و با تعجب نگاش کردم و اخمي از گنگي کردم واي دلم داشت از دهنم در ميومد خودمو با اين حال حفظ کردم و گفتم : _متوجه منظورتون نميشم!! من فقط اومده بود هوا خوري يه تا ابروشو داد بالا و با شيطنتي که زمينه صورتش بود گفت: يعني ميخواي بگي با کسي قرار نداشتي؟ اول که از هولم دهنم باز مونده بود و نگاش ميکردم بعد از چند ثانيه به خودم اومدم وسريع خودمو جمع و جور کردم و با صدايي که نميدونم چرا حالا ميلرزيد گفتم:نَ..نه..يعني ..نع...واي منو قرار؟! خيلي خونسرد پوز خندي زد و ريلکس در حالي که موبايلشو در آورده بود و باهاش ور ميرفت گفت:به نظر ميومد اومدي سر قرار ..«يه تا ابروشو بالا دادو سرشو متمايل به چپ کرد... به اطراف نگاه کردم پسره الان نياد اون جلوي آرمين!بي اختيار لب گزيدم و نگران تر اطرافو از نظر مثلا ً نا محسوس گذروندم ولي مثثثثلاًاًاً...» _نه اشتباه ميکنيد بدون اينکه سرشو بلند کنه نگاهشو بلند کرد و پوزخندي زدو گفت: _اشتباه مي کنم؟«تأکيد ورانه تر گفت»:اشتباه سريع و بي معطلي و تندتند گفتم: خب ديگه من برم... منو در حالي که

1400/03/12 12:52

براندازانه نگاه ميکرد با همون ژست قبليش ،گوشه ي لبشو جوييدوگفت: عوض شدي نفس«با اتمام حرفش سرشو بلند کرد و از افق نگام کرد» از حرفش و نگاه تيزش هيز نه تيز بود نگاهش انگار تا تک تک سلول هاي بدنتو با نگاش لمس ميکرد... شالمو کشيدم جلو تا با چشماش منو نخورده،نگام کردو محکم تر گفتم:با اجازه _برسونم نه ممنون خودم ميرم _امروز دانشگاه نداشتي؟ _ديگه دانشگاه ندارم دارم خودمو براي کنکور کارشناسي آماده ميکنم _رشته ات چي بود؟ _نقاشي«با دقت اطراف از نظر گذروندم خدايا پسره سر نرسه آبروم برهچه غلطي کردما». _پس هنرمندي؟ «ترو جدّت انقدر سوال نپرس الان مياد آبروم پيشت ميره» _نه درحدي که بشه اسممو گذاشت هنرمند -ولي هارموني رنگ لباست ميگه که خيلي هنرمندي «چشمام گرد شد در حالي که نگامو به دستش که هنوز گوشي تو دستش بود دوخته بود؛فکرکردم که عجب پسردختر بازيه چه زبوني مي ريزه موذ مار خان1به اطراف دو مرتبه يه نگاه سرسري انداختم نه کسي اطراف نبود آخه اين وقت بعد ازظهر کي مياد پارک؟!اونم ساعت 2 يه روز زمستوني؟! _به نعيم از طرف من تبريک بگو شنيدم که نامزد کرده لبخندي سر سري و تصنعي زدم و گفتم :چشم حتماً...با اجازه... با لبخند مرموزي گفت:عجله داري نفس پناهي. از لحنش قلبم فرو ريخت و گفتم : آخه خيلي وقته بيرونم بايد برگردم به درسام برسم... باز يه تا ابرو شو بالا داد و گفت :خيلي وقته؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم:نيم ساعت واسه هوا خوري کافيه«به اطراف نگاه کردم دو تا پسر از دور ميومدن نکنه اين باشه يعني طرف با دوستش اومده؟واي نه چه واويلايي بشه جلوي اين آرمين از کجا معلوم که اينا باشن؟اگر باشن چي؟نه به ريسکش نمي ارزه خدا حافظي کن بريم با با خر ما از کره گي دم نداشت _چرا اطرافو انقدر نگاه ميکني منتظر کسي هستي ؟ _وا!نه «چه سريع هم حرف تو دهن آد م ميذاره»خداحافظ _خدا حافظ مواظب باش زمين نخوري زمين سره با تعجب برگشتم نگاش کردم و کمي هم اخم کردم تو نگران من بشي؟! مار خوش خط و خال تا نگامو ديد سريع گفت: _بابات ميگه وقتي برف مياد خيلي زمين ميخوري «نگامو آروم ترکردم و سري تکون دادم و بعد به راهم ادامه دادم هنوز 10قدم دور ترنشده بودم که«خشايار» همون پسري که باهاش قرار داشتم همون که 3ماه تموم فقط به هم مسيج ميداديم بدون اينکه نه من بدونم اون واقعا کيه نه اون بدونه هر چيزي که در مورد همديگه ميدونستيم همون چيزايي بود که از خودمون بهم گفته بوديم و حالا مثلا ً خير سرمون قرار بود براي اولين بار هميديگه رو ببينيم که البته جناب خشايار خان تشريف فرما نشدن،ديدم شماره اش روي گوشيمه همون شماره رند با کد يک با

1400/03/12 12:52

حرص جواب دادم: _سلام معلومه کجايي ؟ توي اين سرما دوساعت منتظر جنابعالي بودم مردم از سرما... _سلام. قلب هري ريخت سريع گوشي رو از رو گوشم برداشتم و دو مرتبه به شماره نگاه کردم نکنه اشتباهي تشخيص دادم شماره ي خشاياره ...ولي نه شماره خودش بود با ترديد گفتم:خشا ...ي...يار؟!!!! _آره خودمم _نه تو خشايار نيستي صداي اون نيست!! _چرا خودشم من سر قرارم تو نيستي انقدر عصباني شدم که يادم رفت مخاطبم تن صداي خشاياررو نداشت با عصبانيت گفتم :_ _چرا الکي حرف ميزني من همين الان از سر جام بلند شدم خالي نبند _من سر قرارم ميتوني برگردي و من ببيني _نميتونم _چرا؟ _بابا انقدر دير کردي که آخر شريک بابام منو ديد دوساعت هم مخ منو با سوال و جوابش خورد يه گيري هم داده بود که من الا و بلا اومدم سر قرار اگر برگردم و منو ببينه که برگشتم ... خب آبروم ميره _خب يه کلمه ميگفتي آره خودتو راحت ميکردي _تو انگارشرايط منو هنوز درک نکردي طرف شريک بابامه ميره ميذاره کف دست بابام و بعد هم هيهات بابام سر منو پخ پخ خنديد و گفت :اينجا که جز من کسي نيست رفته بابا، برگرد _خشايار به خدا خالي بسته باشي ديگه نه من نه تو ها جدي گفت: ميگم کسي نيست _خيله خب چطوري بشناسمت؟ _اينجا جز منو تو کسي نيست وقتي برگردي منو ميشناسي تمام سرم پر از ترديد شد يه خوفي ته دلم افتاد گوشه ي لبمو گزيدم و آهسته بدون اينکه گوشي رو از روي گوشم بردارم برگشتم نگاهم از زمين شروع شد درست 20قدم عقب تر از من يه جنس مذکر ايستاده بود کفش هاي مردونه _شلوار جذب مشکي پارچه اي...تپش قلب بالا رفت روي کمرم عرق سردي نشست نفسمو حبس کردم و نگاهم و بالا ترکشيدم _يه پالتوي کوتاه ...قدم به قدم نزديکم ميشد نه نه نه اون نيست ديده ايستادم ميخواد بياد جلو يه چيزي بگه ... اونم گوشي دستشه !!! نه خدايا لبمو زير دندون چنان گزيدم که حس کردم سوراخش کردم صدا از داخل گوشي به گوشم رسيد _ديدي چه راحت تونستي منو بشناسي؟«لمس شدم پوزخندش پررنگو پررنگ تر ميشد ...گوشيم از دستم سُر خورد افتاد زمين روي برفا ولي دستم همون طور بالا کنار گوشم با فيگورتلفن جواب دادن بالا مونده بود يکي تو سرم زمزمه ميکرد «رو دست خوردي »...دهنم باز مونده بود و خشک خشک شده بود چشمام هم از خيرگي ميسوخت ... به فاصله ي نيم متر کمتر از من ايستادو گوشيمو از روي زمين برداشت و در حالي که برفا رو از روش پاک ميکرد گفت : _تو که گفتي:«نيم ساعته اومدي»چرا خالي ميبندي که دوساعته منتظرمي؟ از شک يه بار ديگه با هول زدگي سلام کردم بلندزد زير خنده و گفت: چند بار سلام ميکني؟«باطري گوشيمو جا انداخت وروشنش کردو يه نيم نگاه به من کرد »و

1400/03/12 12:52

سري با زاويه کم به طرفين تکون داد و بعد نفسي کشيدو چشماشو يه کم درشت کرد و بعد به حالت اول برگردون(درست حالتي که ديمون تو سريال ونپايردايريز ميکنه)و گفت : _اه نفس بسته آرمينم ديگه ...گوشي رو به طرفم گرفت و گفت: _بيا بگير ناگهوني از جا پريدم مغزم قفل کرده بود سريع اولين چيزي که به ذهنم رسيدو گفتم: _فکر کنم من بايد برم خونه _خونه ؟ توبا من قرار داري _نَ..من ..نه ..من اومده بودم هوا خوري... _بسته نفس تو با من قرار گذا شتي _من قرار گذاشتم ؟!!!!کي؟!!!! آرمين گوشيشو در آورد و شماره گرفت و موبايلم زنگ خورد نگاه وارفته امو از صورت خونسرد و ريلکس آرمين گرفتم و به گوشيم نگه کردم شماره خشايار بود همون شماره رند کد يک....نگاه يخ زده و ويلونمو به طرف صورت آرمين بلند کردم و گفتم :آقاي مهندس!!!! اصلا کار خوبي نکرديد شوخي بدي بود آرمين لبخند زد پررنگو پررنگ تر شد بعد به خنده تبديلش کردو نهايتاً به قهقهه و بعد دوباره چشماشو اونطوري کمي درشت ودر حين حرف زدن کمکم به حالت عادي بر ميگردوند کرد و گفت : _ترو خدا دعوام نکن نفس با اخم نگاش کردم به چه حقي منو سرکار ميذاره؟با سردي و خشکي گفتم :خداحافظ تا رومو برگردوندم که برم جلوم عين جن ظاهر شد ازظاهر شدن اونطوريش قلبم هري ريخت و نفسي با لا کشيدم :«ييه»...ترسيدم چشماشو ريز کرد و گفت :ميخواستم موضوعو يه کم هيجان انگيز کنم...اِم م م ...هيجان انگيز که نه «باز سرشو يه کم اينور اونور کرد و گفت»:جذاب اخم کردم و با حرص گفتم : واقعاً که . _ناراحت شدي؟ _معلوم نيست ؟ يه کم صورتشو آورد جلو دقيق تو صورتم نگاه کرد وگوشه هاي لب برگردون و گفت:نه تنها چيزي که معلومه اينکه رنگ پوستت تيره تر شده «سريع و بي مهاباد گفت»:برنزه بهت مياد«لبخندي مکش مرگ ما تحويلم داد که خيلي حرصيم کرد پسره پرو خيال کرده منم دختراي بد بخت مردومم که منو هم دست ميندازه *** نکبت پولداره رذل با اون چشماي دريده اش با لحن محکم و جدي گفتم :» _خدافظ _چشماشو ديموني کرد و گفت :آه نفس چرا آنقدر خدا حافظي ميکني؟ دنبالم راه افتاد و دوباره جلوي راهم سبز شد و با اون قيافه اي که ميشد فهميد تو دلش داره مسخره ام ميکنه که اون لبخند مزخرف ژيگول رو لبشه گفت:اولين روز قراررو اين همه ترش رويي؟ قاطعانه و محکم گفتم :من با شما قرار نذاشتم جناب مهندس _من و خشايار هردو يه نفريم دندونامو از حرص رو هم گذاشتم و،استخون فکم منقبض شده بود از ميون دندوناي قفل شده گفتم: _آدم که *** باشه آخر عاقبتش ميشه اين «به خودم اشاره کردم » لبشو با يه قيافه با مزه اي گاز گرفت و گفت:دور از جون نفس ،نچ دور از جون بابا دختراي عاقل با پسري

1400/03/12 12:52

مثل من قرار ميذارن تأکيدي و شمرده گفتم: من، باشما،قرار ، نذاشتم _باز گفتي که ؛اي بابا من ديدم اگر بگم «آرمين هستم»تو با من قرار نميذاري خودمو خشايار معرفي کردم با حرص گفتم : خشايار ، بيست و سه ساله،مغازه لوازم خونگي،چشم ابرو مشکيه...اينا همه شماييد ديگه؟ _خب اگر ميگفتم «خشايار ،بيستو نه ساله ، رئيس شرکت تجاريِ ِ صادرات و واردات چرم ،قد بلند چهار شونه چشمام آبيه ..»حتما مي بايستي عقب مونده باشي که نفهمي منم از حرص داشتم منفجر ميشدم گوشام داغ کرده بود و گونه هام داشت آتيش ميگرفت آرمين لبخندي زد و گفت ـ _تا حالا دقت نکرده بودم وقتي حرص ميخوري چقدر جذاب ميشي،ولي زياد حرص نخور همه اش يه شوخي بود با صداي لرزون از بغض و کينه و حرص گفتم : شوخي جالبي نبود ،خداحافظ جدي تر از هر لحظه گفت :ا َه ،باز ميگه خدا حافظ _مگه نميگيد شوخي بود خيله خب شوخي کرديد خنديديد ديگه تموم شد. با کمي اخم که چاشني جذبه هميشگيش بود گفت: _اسم و نشونم شوخي بود بقيه اش که شوخي نيست _يعني چي؟!!!! _خ ُُُ ُ ُ ُ ب «لبخندي زد که گويا پشت اون لبخند دنيايي پوشده و پنهان وجود داره ،کلي نقشه که من ازش بي خبر بودم حس بدي نسبت به لبخندش داشتم »من از تو خوشم مياد با تعجب نگاهش کردم هنگ کرده بودم آرمين از من خوشش اومده ؟ از من ؟ مضحک ترين موضوع دنيا ميتونست همين يه قضيه باشه اخمي کردم و جدي در حالي که سرمو زير انداخته بودم چون طرز نگاهش نوعي خجالت بهم تزريق ميکرد ...گفتم:همه ي دختراي دنيا رو ويزيت کرديد حالا رسيديد به من ؟ چنان محکم و با جذبه گفت : _اين چه طرز حرف زدن با منه ؟«که به جد قالب تهي کردم و يه قدم از ترس به عقب رفتم و سرمو انقدر پايين آورده بودم که چونه ام چسبيده بود به قفسه ي سينه ام و با تن صداي آرومي گفتم: _ببخشيد ولي من اهلش نيستم شاکي و طلب کارانه گفت: _ا ِ،جالبه وقتي خشايار بودم اهلش بودي حالا نيستي؟ _ميگم که اشتباه کردم اصلا بلند شده بودم که برم ... _تو اگر اهلش نبودي سه ماه قبل بايد اين مقوله رو ختم به خير ميکردي مي بيني نفس تو... قبل اينکه محکومم کنه سر بلند کردم گلايه گونه گفتم : _اصلا برا ي چي به من زنگ زديد؟ _تو چرا جواب دادي ؟الان موضوع تويي نه من تو که ادعا ميکني اهلش نيستي «بهم نزديک شد انقدر که فقط چند سانتي متر با صورتم صورتش فاصله داشت به عقب رفتم به جلو مي اومد و ادامه ميداد:چرا جواب يه اس ام اس ناشناسو دادي پس تو هم تنت ميخاريد هان کرم از خوده درخته ...«اخم کردمو در حالي که به عقب ميرفتم و به جلوتر ميومد و دريده تر به چشمام چشم دوخته بود خوردم به نيمکت از ضربه اي که لبه نيمکت به پشت زانوم

1400/03/12 12:52

وارد کرد نشستم روي نيمکت و سر بلند کردم و با يه خوفي آشکار نگاش کردم با پوزخندي پيروز صورتشو جلو آوردو گفت :هووووم؟ _شما نگفتيد...نگفتيد ...کي ...کي هستيد«تو جز جز صورتم دقيق نگاه کرد به چشم راستم ،چشم چپم، انقدر دقيق به چشمم نگاه کرد که گفتم تک تک مژه هامو حساب کرد بينيم و آهسته نگاهشو پايين تر آورد روي لبم زوم کرد قلبم ايستاد ترسيدم چي تو سر خرابش ميگذره ؟ اين مغزش مشکل داره خيال نکنه من از اين دخترام و کاري کنه ناشيانه سرمو عقب تر کشيدم بدون اينکه نگاه از لبم برداره پوزخندي زد ...يه چيزي دور مچ دست چپم حلقه شد سريع به دستم نگاه کردم نذاشت آناليز کنم که چيه دوردستم پيچيده، دستموکشيد وبا يه حرکت از جا بلندم کردو گفت:بريم خودمو کشيدم عقب زورش بهم ميچربيد ميکشيدتم امتناع ميکردم و فايده نداشت با درد گفتم:اي واي خداااا آقاي مهندس ولم کنيد اين چه کاريه؟!!آخ آخ دستم واااي خدا جون دستم درد گرفت ولم کن ..يييههه بدون تغيير در رفتارش گفت: ميريم يه فنجون قهوه ميخوريم با تموم قوام دستمو کشيدم و با صداي بلند گفتم: ولم کن ببينم اه ايستاد برگشت نگام کرد بدون هيج احساسي حالا چه بد چه خوب چشماشو کمي ريز کرد و دقيق نگام کرد و نفس زنان از تقلايي که ميکردم انگشت اشاره امو مقابلش گرفتمو گفتم :نه آقاي شوکت گفتم که من اصلا .... وسط حرفمو بااون صداي باز و تن محکم و کوبندش گفت : _چرا نه؟ _چونکه شما شريک پدر من هستيد _سن بابا تو که ندارم شريکش هستم دليل ديگه بيار _من اصلا تا حالا با پسري دوست نبودم نميخوام... _خب اين چه ربطي داره ؟نبودي حالا هستي اونم با مّنّ. _اگر بابام بفهمه منو ميکشه سرشو بالا گرفت باز از افق نگام کرد و گفت: بابات زير دست من کار ميکنه ميدوني که بدون اجازه من آب هم نميخوره ،بدون هماهنگي با من هيچ کاري نميتونه بکنه ولي مّنّ«مغرورانه تر گفت»:نيازي به هماهنگي با بابات ندارم «با اخم و گيجي گفتم»: يعني چي؟ _يعني اينکه اگر بابات بو ببره اولين نفر به خود من ميگه بعدشم «پوزخندي زد و گفت» گيرم که بفهمه ميخواد چيکارکنه ؟ تموم دار و ندار بابات دست منه اونم بدون سند و مدرک «يه تا ابروشو بالا دادو گفت»: واسه بقا ي مال و اموالشم که شده نميتونه به مّنّ حرفي بزنه «اه اه چه منم منمي ميکنه پسره ي پولدار نکبت به چه حقي باباي منو جلوي روي من کوچيک ميکنه فکر کرده کيه ؟تو هيچي نيستي هيچي فقط يه خر شانس که ننه باباي پولدارش براش ارث کلون گذاشتن با حرص نگاش کردم و دندونامو روي هم فشار دادم تا بهش توهيني نکنم حرفي از دهنم نپره از ميون دندوناي قفل شده ام گفتم : به هر حال من اهل دوستي با پسرا

1400/03/12 12:52

نيستم «نگاهي جاه طلبانه بهم انداخت ودر حالي که آهسته دورم ميچرخيد گفت»: _تو خيال کردي من علاف تو يه الف بچه ميشم که بگي نه و منم برم ؟«لبه ي شالمو گرفت و لمس کرد و خيره شد تو چشمام و گفت:» _من هر چي بخوام به دست ميارم و حالا ترو ميخوام «از نگاه درنده اش ترسيدم گوشه شال که دستش بودو رو هوا ول کرد و نزديک تر بهم شد و بو کشيدو نگاهشو بلند کرد و به چشمام خيره شد از اين نگاه دريده اش نفرت داشتم » _212-هووووم سليقه مردا رو ميدوني ققديسه خانوم خوشم اومد سرشو عقب کشيد و و در عوض با يه حرکت شال پشمين سفيدمو از قسمت جلو تو چنگ گرفت ومن به جلو کشيد و چشم تو چشمم شد و گفت : اگر با من نباشي تموم رابطه سه ماهت با من کف دست باباته همه اس ام اسايي که برام فرستادي رو دارم نميخواي که برعکس تحريکش کنم ؛اونم عليه تو؟ تنم يخ کرد حس کردم فشارم افت کرد که پشتم اون طوري مي لرزيد با وحشت نگاهش کردم گيرم انداخته بود درست عين يه عنکبوت که حشرات ديگه رو در تارهاي نا مرئيش اسير ميکنه،اگر بابا بفهمه آبروم ميره پيشش ،اعتمادمو از دست ميدم منو ميکشه به خاطر اينکه با مهندس دوست شدم تا حالا از گل نازک تر بهم نگفته خيلي بهم ايمان دارن اگر ميفهميدن ديدشونو نسبت به خودم خراب ميکردم _من با آبروي بابام بازي نميکنم _خب بازي نکن،اگر«شالمو رها کرد و رو شونه هام مرتبشون ميکرد که کلافه يه قدم به عقب رفتم و منتظر نگاش کردم پوز خندي از کارم زد و گقت: _اگر تو با من نباشي مطمئن باش که روزاي خوبي در پيش واسه تو و بابات نيست خب به هر حال ماجرا رو جوري بايد جلوه بدم که تو مزاحمم شدي پس رو شراکتم با پدرت هم تاثير خواهد داشت و اون موقعه است که نفس حسين پناهي(پدرمو ميگفت )بي نفس ميشه ولللللللييييي عزيزم «دوباره شروع کرد به دورم چرخيدن و پشت سرم ايستاد و دهنشو نزديک گوشم کرد و گفت :»با من باشي بابات هيچي از قضيه نميفهمه به روبرو نگاه کردم ازش ميترسيدم ديگه نه راه پس داشتم نه پيش دومرتبه اروم تو گوشم گفت :مي خواي تصميم بگيري اينم در نظر بگير عزيزم که خوشي خونواده ي پناهي در دست توا ِميدوني چرا؟ چون من ترو ميخوام واگر تو پسم بزني مجبورم حرصموسر سرمايه اتون توي شرکتم خالي کنم تموم داراي پنجاه و خرده اي ساله ي بابات تو شرکت من خوابيده ميدوني که؟ با وحشت برگشتم نگاش کردم چرا انقدر پس فطرته؟چطور انقدر راحت از مال خوري حرف ميزنه؟داره تهديدم ميکنه ؟يه قدم به عقب رفتم و گفتم : _تهديدم ميکنيد؟ شونه بالا انداخت وگفت: تو اسمشو ميذاري تهديد؟من اسمشو ميذارم راهنمايي براي اينکه تصميم درستو بگيري بهش نگاهمو دوختم دل چرکين

1400/03/12 12:52

بودم و پر از حرص و ترس دل آشوبه اي داشتم که خدا ميدونست چقدر وسعت داشت تموم دار و ندارمون تو دستاش بود اونم بي مدرکو سند؛ اسمش اين بود که بابا شريک يک چهارم شرکته ولي ما هيچ وقت هيچ سندي رو نديديم نميدونستيم قضيه اين اعتماد بابا چيه ولي همين که سود سرمايه اش ماه به ماه به حسابش ميومد و مدير اجرائي بود انگار براش کافي بود هميشه يه دل شوره بزرگ نسبت به اين کوتاهي بابا داشتيم ولي هيچ وقت فکر نميکردم حماقت من باعث بهم خوردن اين شراکت و دستمون تو حنا موندن بشه اصلا نيازي به فکر نيست ارمين زده بود به هدف بي رد خور نقشه ميکشيد؛ بابا گفته بود که با وجود سن کمش ولي تجارت اونو يه گرگ کرده که يه تنه صد نفررو حريفه حالا دارم با تک تک سلول هاي بدنم اين حرف بابا رو درک ميکنم اون يه گرگه يه گرگ چشم آبي . چيکار بايد بکنم اي کاش مامان يا نگين اين جا بودن هيچ وقت عرضه نداشتم خودم به تنهايي تصميم بگيرم هميشه مامان يا نگين برام تصميم ميگرفتن ،تصميم کبري ي من براي زندگي انتخاب لباسم بود نه اين تصميمي که هم رو آينده خودم تاثير ميذاره هم رو آينده هفت نسل بعد از خودم... بايد چيکار کنم؟ تصميم درست چيه؟ با يد بيشتر فکر کنم ناگهوني گفتم: _به من وقت ..... _نع «اومد جلو تو صورتم چشم گردوند و» گفت: همين الان بغض کردم خيلي ازش ميترسم داره مجبورم ميکنه نه اينکه انتخاب کنم چرچيل آره درست عين چرچيل موذيه ... نفس نفس قبول کن آرمين يه دختر بازه نترس قانون هاي تو خسته اش ميکنه و وقتي به مراد دلش نرسه ولت ميکنه اينطوري هم حرف اونو گوش دادي هم از خونواده حمايت کردي... آرنجمو گرفت و کشيد به طرف خودش تقلا کردم ولي باعث شد اون يکي آرنجمم ميون چنگش بگيره و منو به جلو تر بکشونه کف دستامو رو قفسه سينه اش گذاشتم و خواستم هولش بدم ولي زورم نميرسيد حتي يه اينچم تکون نميخورد لبخندي پيروز مندانه زد و گفت:بيشتر بيشتر تقلاکن اينطور جذاب تر ميشي بي مهاباد زدم زير گريه و با التماس گفتم: ولم کن تروخدا من به دردت نمي خورم من املم هيچي بلد نيستم اهل هيچي نيستم حوصله اتو سر ميبرم ،کلافه ات ميکنم خودم ميگردم يه دختر اهلش برات پيدا ميکنم فتو کپي خودم با لحني آميخته از حرص و شعف گفت: _من اصلو ميخوام نه کپي انقدر هم از خود گذشتگي نکن بعدشم «لبخندي پهن لبش کردو خواهانه نگاه توي صورتم گردوند و باز زوم کرد رو لبام از ميترسيدم وقتي اين کارو ميکرد و،آروم با صداي خفه گفت:» _خودم بهت ياد ميدم عزيزم غصه نخور حس خطرم انقدر زياد بود که قدرتمو زياد کنه با تمو قدر هولش دادم و جيغ کشيدم ولي...عين کوه مي بود لامصب چرا قدرت من در

1400/03/12 12:52

برابرش ضعيفم؟ ...نا اميد با ترس و گريه نگاش کردم و گفتم :خواهش ميکنم ...آقاي شوکت...«يهو رهام کرد از حرکتش جا خوردم جدي شد باز و سرشو بالا گرفت و پر جذبه با اون صداي باز و کمي بم که وقتي محکم حرف ميزد ته قلب آدم از صداش ميلرزيد گفت:» _نميخواي به من پا بدي نه؟ با همون گريه و نفس زنان از ترس و تقلا نگاش کردم و گفت : _خيله خب«گوشيشو در آورد و شماره اي رو گرفت با تعجب نگاش کردم و جدي تر نگام کرد و گفت:» _جناب پناهي...سلام ... شوکه نگاش کردم مغزم از کارش سوت کشيد لال شده بودم انقدر شوکه بودم که نفس کشيدن هم يادم رفته بود ولي در عوضش تپش قلبم انقدر بالا رفته بود انقدر بالا که انگار قلبم تو سرم ميزد انگار تو تنم برف ريخته بودن ولي از درون از کاري که داشت ميکرد ميسوختم ... باخشم و جديت گفت : آقاي محترم اين چه وضعش؟ اصلا خبر دار... اين صداي من بود؟!!!که با هول وولا و التماس گفتم: _باشه باشه هر چي تو بگي اون همه خشم تبديل شد به يه لبخند پيروز مندانه ؛بدون اينکه تلفن و قطع کنه گوشي رو آورد پايين به دستش خيره شدم همون طور هنگ کرده نگاش ميکردم و با همون قيافه که فرياد ميزد :«من استاد شيطانم»نگاهي بهم کرد وگفت: _دفعه ي ديگه واقعا زنگ ميزنم خواستم حالو روزتو يه بار تجربه کني که رو حرف من «نه » نياري با حرص و نفرت نگاش کردم و با شيطنت و هيجان سرشو تکون داد و گفت: _چي ؟چي ميخواي بگي؟ _با حرص و دندون قروچه گفتم : پس فطرت (اين يعني نهايت شجاعتم) با شيطنت اخمي کرد و گفت : بي ادبي ممنوع _تو از قدرتت سوء استفاده ميکني يه کم تصنعي فکر کرد و سري بازاويه ي کم به طرفين تکون داد و گفت: _اوووم ،خب آره چيز شاقي کشف نکردي _به چي ميخواي برسي؟«اشکامو با حرص پس زدم وادامه دادم:»چرا برات مهمه که من با هات دوست بشم؟ اومد نزديک انقدر نزديک که فقط 2-3 سانتي با صورتم فاصله داشت نفساش به صورتم ميخوردبوي ادکلنش تا توي مغزم فرو رفت قلبم به تپش افتاده بود تو چشمام نگاه کرد برق شيطنت گذر کردو لبامو حريصانه نگاه کرد هر آن ممکن بود ببوستم!! اونم آرمين تو مخيله کي ميگنجيد که تو مغز من بگنجه؟ از ترس داشتم قالب تهي ميکردم ... لبخندي از اون ذات خرابش روي لبش نشست ... خوب که ترسودتم سرشو کنار گوشم اورد و گفت : چون ازت خوشم اومده به عقب رفتم و با تعجب گفتم : بعد سه سال يهويي خوشت اومده؟!!! سرمو به زير انداختم آهسته گفتم : _با من نميتونيد به اهدافي که در سر داريد برسيد فاصله رو پر کرد و اومد جلو با لبخندي از شيطنت گفت: _چه اهدافي «تو قرنيه چشمام از چپ به راست و از راست به چپ مانور تند رو ميرفت»هوووم؟ _همون هدفي که پشت اين قيافه غايم کرديد

1400/03/12 12:52

با هيجان بيشتر و شيطنت پررنگ تر آروم تر گفت:متوجه نشدم ،چه هدفي عزيزم؟«قلبم فرو ريخت لعنتي چرا لحنت اينطوريه ؟ اه خاک بر سرم کنن چرا بلد نيستم من از پا بندازمش... تلخي ادکلنشو ته گلوم حس ميکردم نگاهش با گناه داشتم حس ميکردم ،عذابم ميداد به عقب رفتم و گفتم :من بايد برگردم عادي نگام کردو گفت":ميرسونمت _نه ممنون خودم ميرم تر جيح ميدم با تاکسي برم _گفتم : ميرسونمت «از لحن محکمش جا خوردم و با تعجب نگاش کردم وگفت» _عادت کن که رو حرف من حرف نزني چون منو طوفاني ميکني خدايا ،خدايا غلط کردم ترو قران منو از شر اين ديوان جاني نجات بده... _ماشين مو اون دست خيابون پارک کردم «اشاره کرد به يه آئودي مشکي رنگ لامصب چي ماشيني داره بازم به اين اعتقادم که دنيا براي پولداراست رو آوردم بذار يه بار ديگه تلاشمو بکنم گوشه آسين پالتو شو گرفتم تا از حرکت بايسته و وقتي ايستاد يه نگاه پرسشگرا بهم کرد به زور آب دهنمو قورت دادمو گفتم : _ببين من مطمئنم که از من خوشت نيومده چون اگر خوشت اومده بود چرا توي اين سه سال به من بي توجه بودي پس معلومه که.... پريد وسط حرفمو خيلي جدي با تن صداي محکمشو چاشني صورتش که اخم بود سر شو آورد نزديکو گفت: _چون سه سال پيش غير قابل تحمل بودي ولي الان فرق کردي _من اصلا شبيه اونايي نيستم که انتخاب ميکرديد نگاه (به خودم اشاره کرد ) نگاهم کرد از همون فاصله نزديک چشماي فيروزه رنگشو ريز کرد حالا دقيق تر مويي تر جز به جز صورتمو از نظر گذروند و گوشه ي لبشو جوييد و بعد خونسرد سرشو به عقب کشيد و گفت: _آره اين مدل ابرو بيشتر بهت مياد ،خب نگات کردم چي؟. نفسي مأيوس از دهن خارج کردم و با شونه هاي افکنده گفتم :واااي اخمي از گنگي کرد و گفت: واي ؟!واي... يعني چي؟!متوجه نميشم! _من يه دختر آفتاب مهتاب نديدم(با لحن مسخره اش و چشمايي که مدل ديمون ميکرد)«وقتي ميگم ديمون يعني همون درشت ميکنه چشماشو بعد کم کم به حالت عادي برميگرده قابل توجه » گفت: _وااااي ، سور پرايز ،«جدي سر شو جلو آورد و گفت»: _خب منم واسه همين تو رو ميخوام با حرص پامو زمين کوبيدمو گفتم : _من ترو نميخوام خونسر شونه بالا انداخت گفت _مشکلي نيست عزيزم کافي دو هفته با من باشي اون موقعه اين تويي که مشتاق مني. نفسي آه وار کشيدم و دنبالش به راه افتادم قدم تا شونه هاش بود با اين که لاغر مردني نبودم بلکه جز دختراي شاسي بلند محسوب ميشدم ولي بازم از من درشت تر بود درست هيکل يه ورزشکارکه فيت نس کار ميکردو داشت خببببب...يه اعتراف که هيکلش بي نظيره همين طور که تو فکر بودم ازش جلو افتادم و اون افتاد پشت سرم سنگيني نگاش اينو بهم فهموند که

1400/03/12 12:52

پشت سرمه انقدر نگاهش قوي بود که ايستادمو در جا برگشتم و بهش نگاه کردم تا ديدمش گفت: _بهتر يه کم لاغر بشي واي انگار بد ترين فحش دنيا رو بهم داد يه جور داغ کردم که مشتمو کنار پام گره کردمو از ميون دندوناي قفل شده گفتم : _تا حالا نشنيدي نبايد در مورد دو تا موضوع با يه خانم صحبت کرد اولي سنشه و دومي هيکلش؟ لبخندي پهن و با شيطنت و موذ ماري روي لباش نقش بست و گفت : ا ُ! به خانم بر خورد ؟«سرشو کمي کج کرد طرف راست و چشماشو ريز کرد و خيره تر نگام کرد و گفت :» _ولي عزيزم من هرکسي نيستم «با چنان حرصي نگاش کردم که باعث شد قهقهه اي سر بده که منو در مرز آتيش گرفتن برد حس ميکردم هر آن از چشمام آتيش بيرون ميزنه از خنده ايستاد و بهم نزديک شد و صورتشو جلو آورد و گفت : _به نظر من که اين روزا سوگليم شدي هر جوري که باشي خواستني اي داف شاسي بلند من!«دلم ميخواست بزنم تو دهنش ولي توان تا اين حد جسارتو در وجودم نداشتم ؛آرنجمو گرفت و گفت» :بريم آرنجمو از تو دستش کشيدم بيرون و خودم به راهم ادامه دادم که باعث شد يه پوز خند بلند بزنه انقدر که من صداي پوز خندشو بشنوم فکرمو نظري که در مورد هيکلم داده بود بهم ريخته بود اه لعنتي من که چاق نيستم چرا ازم ايراد گرفته ؟حتما بايد شبيه اسکلت تو آزمايشگاه باشي که از نظر اين پسرا خوش هيکل بياي ...دندونامو رو هم فشار دادم و زير لب گفتم ديگه شام نميخورم...بايد ورزش کنم ،شايد بهتره يه قرص لاغري بخرم ؟ معتادنشم شنيدم تو قرص لاغري ها شيشه ميريزن... نه ولش کن همون ورزش ميکنم ... اه سخته ...نه ولش کن شامو حذف ميکن... _اينور، اينور... الو...اينجا از حرکت ايستادم ديدم ماشين خوشگل دو درشو رد کردم ببين چه عروسکي زير پاشه يعني مايه اش چقدره ؟ از نعيم شنيده بودم يه پورشه شاستي بلند داره !!! آرزوي خيلي از دخترا ست که سوار يه همچين ماشيني و کنار همچين پسر خوشگل و خوشتيپي بشينن ولي من... اصلا حس خوبي که ندارم هيچ بلکه درست مثل يه اسيرم که دارن مدرن باهام برخوردميکنن سوار ماشين شيک ميکننم و بهم ميگن «عزيزم» و احتمالن چندين جاي شيک هم ميبرنم ولي ماهيت اين رابطه همون اسارت... چقدر ازش ميترسم غير قابل پيش بيني تا حد زيادي خود خواه انقدر که همه رو به خاطر خودش ناديده ميگيره ،قدرتي که پول به اون داده اونو تبديل به آدمي کرده که با همه چيز تجاري برخورد کنه (يا باهام دوست ميشي يا سرمايه اتون پر)يا به (حرفم گوش ميدي يا اس ام اسات تحويل بابات ميدم )لعنت به تو هيچي از انسانيت سرش نميشه يادمه يه بار يه جلسه کاري تو خونه ي ما برپا شد آرمين،بابا ،چند تن از کارمندايي که پست مهمي توشرکت داشتن

1400/03/12 12:52

حضار اين جلسه بودن جلسه تو پذيراييمون بود ؛منو نگين هم توي هال نشسته بوديمو تلويزيون نگاه ميکرديم که يهويي اون عربده اي که آرمين سر اون کارمند بي نوا زد نصيب هيچ بني بشري نکنه رو شنيديم، من جاي کارمنده قالب تهي کردم و از ترس چسبيده بودم به نگين ،الهي بميرم بيچاره کارمنده سرشو انداخته بود پايين و فقط ميگفت:چشم درستش مي کنم جناب مهندس «از اون به بعد بود که هر وقت آرمينو ميديدم انقدر مراقب رفتارم بودم که يه وقت يه کاري نکنم که به مزاج مبارک آقا بد بيادو به تيريش قباش بر بخوره و از اون داد قشنگا سر منم بزنه الحمدالله هم که نه از ننه جانم ابايي داره نه از پدر جان و شيرين منو جلوي همه خرد بکنه اصلا انگار جاي دل تو سينه اش سنگه همه رو به چشمه نوکر وکنيز مي بينه چقدر دوست داشتم از پا افتادنشو نسبت به يکي ببينم ،هيچ وقت يادم نميره يه سال خونواده من و به باغش دعوت کرد ،يه باغ خوشگل و بهشت مانند تو کردان کرج داره واي فردوسي برا خودش بود، شنيده بودم که باغ پدريش بود خيلي هم اين باغ براش مهمه و با ارزش چه عجب يه چيزي واسه اش ارزشمند بود! خلاصه پشت اين باغ يه حياط پشتي بود که بکر و دست نخورده تو تموم اين حياط پر از گلاي نرگس خودرو بود عطر نرگسا تو فضا پيچيده بود کنار اون آبي که از صخره هاي کوه کنار باغ به حياط جاري بود محوطه اي ساخته بود که نا خدا گاه تورو جذب خودش ميکرد دقيقاً بلايي که سر من اومد و وارد اون منطقه ممنوعه شدم که آرمين در قانونش تأکيد داشت که به اون قسمت باغ کسي نره... من رفتم...و جاي بهشت آرمين جهنمي برام ساخت که تاعمر دارم يادم نره که وقتي مکاني ممنوعه غلط بکنم پامو بذارم توش... همين که منو توي اون مکان پشت حفاظ ديد خون تو چشمش نشستو عين شير نعره زد«کي به تو اجازه داد بياي اينجا؟کي بهت گفت که ميتوني هر کجا که دلت خواست بري؟من؟صاحب خونه منم يادمم نمياد که بهت همچين اجازه اي داده باشم ،بيرون همين الان بيرون...»يعني مردم از خجالت انقدر شرمنده شده بودم که دلم ميخواست بميرم اون روز از اون لحظه که صبح بود تا خود شب يه جا نشستم و از جام جُم نخوردم ،انقدر خودمو سرزنش کردم،فحش دادم و نفرين کردم که آخر هم روي همون کاناپه اي که نشسته بودم خوابم برد وااااييييي که خداي من، تموم خاطرات من از اين پسر، بده من چطوري الان نشستم کنارش ؟!!! موبايل آرمين به صدا در اومد ،گوشيشو از جيبش در آورد و نگاهي به صفحه گوشييش کرد و گفت:باباته قلبم هري ريخت با ترس نگاش کردم و خونسرد و خشک جواب داد: _الو..سلام....چي شده؟...الان جاييم نميتونم بيام...کي گفت شما جلسه رو بندازيد جلو؟..«جدي تر

1400/03/12 12:52

و بلند تر گفت»:جواب منو بده جناب پناهي...«بيشعور چرا با بابام اينطوري حرف ميزنه ؟»..رئيسه اون شرکت کيه ؟من يا شما؟...اگر منم پس چرا شما تصميم ميگيريد؟...«با حرص نگاش کردم گستاخ ببين چه منم منمي ميکنه،هر چي نباشه باباي من جاي باباشه حق نداره انقدر گستاخانه باهاش حرف بزنه »به من نگاه کرد و با لحني آروم تر ولي در عين حال همون طور جدي گفت:جناب پناهي من الان يه قرار شخصي دارم نميتونم بيام ، «تأکيدي گفت»:اون جلسه اي هم که به اختيار خودتون به جلو انداختيدو موکول ميکنيد به همون زماني که من تعيين کرده بودم«ببين چه دستوري به بابا ميده انگار بابا نوکرشه بيشعوووور» تلفنو قطع کرد و نگاهمو ازش گرفتم بهم نيم نگاهي انداخت که از گوشه چشم ديدم و گفت: _ميدونستي بابات خيلي حس رياست داره ؟«با حرص و نفسايي سخت که از بينيم دم و باز دم ميشد نگاش کردم و خونسرد به روبرو نگاه کردو گفت:» _نميدونه جاش کجاش؟ _لطفا در مورد بابام اين طوري صحبت نکنيد به طرف پنجره ام نگاه کردم به فضاي سفيد پوش شهر ... با شيطنت گفت: _چيه بهت بر خورد؟ _بله _خب اخلاقمه چيکار کنم خوشم نمياد کسي جاي من تصميم بگيره يا کاري بکنه ،حالا بابات يا هر *** ديگه اي پنجه هاي دستموآهسته به معني تمومش کن بالاگرفتم و نفسي کشيدم تا تسلط خودمو به دست بيارم ،آهسته گفت: _حس خوبي نداري؟ برگشتم نگاش کردم و با تعجب گفتم :چي؟!!!! آرمين مغرورانه سر بالا گرفت وگفت: _اين که با مني؟ دهنمو باز کردم که بگم«واي معلوم نيست دارم بال در ميارم تو نهايت آمال و آرزو هام بودي فدات شم ..که لبمو گزيدم و نفس فوت کردم تا خودمو کنترل کنم و بعد رو مو برگردوندم به طرف پنجره و گفتم : خواهشاً به داخل کوچه نريد من پشت کوچه پياده ميشم «با شيطنت گفت»: _چرا ميترسي کسي تو رو با من ببينه ققديسه خانم؟ _بله دقيقاً«با همون لحن مملو از شيطوني گفت » _آخه هوا سرده ميترسم سرما بخوري نگاش کردم يه نگاه عاقل اندر سفير لبخندي پهن لباش کرد و کش دار گفت: _باااااشه« و سريع ترمز کرد اومدم پياده بشم که قفل در هاي ماشينو زد و برگشتم با گنگي اخمي کردمو پرسش گرا نگاش کردم و جدي گفت»: من تاکسيت نبودم«با ترديد از جمله اي که گفت، گفتم:» _خيلي ممنون که نگه داشتيد آقاي شوکت و به حرفم اهميت داديد لبخندي با شيطنت زد و با هيجاني مشعوف لب پايينشو زير اون دندون هاي رديفش کشيد و نگاهي عميق و تيز به چشمام دوخت و گفت: _آرمين گنگوارانه نگاهش کردم و سري به طرفين تکون دادمو گفت: _ديگه براي تو آرمينم سري تکون دادم و گفتم : باشه خدا حافظ «تا اومدم نگامو ازش بگيرم گفت »: _ميدوني نفس من يه حساسيت دارم که

1400/03/12 12:52

اگر اُد کنه بد جور گرد و خاک ميکنم با وحشت نگاش کردم و در جاش جا به جايي شد و گوشه شالمو ميون انگشتاش گرفت.... دوباره اون خال کوبي رو روي پشت دستشو ديدم !..._ _چون تو در حال حاضر صنم جديدي با من پيدا کردي من بايد اين قانونو بهت بگم ..«بدون اينکه گوشه شالمو رها کنه نگاهي برانداز کننده به سر تا پام انداخت و بعدچشم به چشمم دوخت و گوشه لبشو جوييدو با لحن محکم وتن صداي آروم گفت: _اگر تا زماني که بامني حتي اگر «انگشت دست آزادشو بالا آورد و گفت:»حتي اگر يه اس ام اس به پسري ،مردي بزني يا جواب اس ام اسشو نو بدي چه برسه به اينکه با هاشون قرار بذاري يا احياناً دوست بشي يا هر غلط بيجاي ديگه اي دور از چشم من انجام بدي ...«لبخندي پهن لبش کرد و نفسي کشيد وبا مهربوني تصنعي به صورتم نگاه کرد و گفت:»من سر اون کسي رو که جرئت کرده به قلمروي من نزديک بشه و با تو قرار بذاره و جرئت کرده با تو باشه رو ، تويي که به من خيانت کردي رو «چشماشو رو هم گذاشتوباز کرد و گفت :» بلايي ميارم که مرغاي آسمون براش ختم قران بگيرند آهسته دستشو از رو شالم کشيد روي بازوم خودمو کمي جمع کردم دوست نداشتم لمسم کنه حتي از روي لباس ولي اون حتي با اين عکس العملم هم از کارش منصرف نشد و بالاخره رسيد به انگشتاي دستم و با اون دست گرم و تب دارش دست سرد و يخ زده امو گرفت و در حالي که به انگشتام نگاه ميکرد و دستمو ميون انگشتاش با ظرافتي ماهرانه لمس ميکرد و تپش قلب منو بالا وبالا تر ميبرد و تنمو مور مور ميکرد گفت: _من متنفرم از اين که نفر دوم زندگي کسي باشم «چشماي وحشي دريده اشمو به طرفم بلند کرد بدون اينکه سرشو بلند کنه؛ فيگوري ترسناک وجذاب بود »ادامه داد: _و کسي بهم دروغ بگه «سرشو آهسته بلند کرد و بلند تر و بم تر گفت»: منو بازي بده «نگاهشو از چشمام سر داد و به لبم رسيد و خيره با همون حس قبليش نگاه کرد چند ثانيه گذشت هول کرده بودم که اينطوري نگاهم ميکرد يهو چشماشو بلند کرد و گفت:کسي که بهم خيانت بکنه زاده نشده نفس با وحشتي نگاهش کردم که فهميد حسابمو به کرامت الکاتبين سپردم پشت دستمو با شصتش نوازشي کرد و بعد به دستم نگاه کرد انگار عصبي بود گردنش داشت سرخ ميشد سکوت کرده بود و فقط به دستاي يخ زدم نگاه ميکرد دلم ميخواست بگم «ارواح خاک مرده هات بيخيال من شو من اصلا آدم نيستم بذار برم ميخوام فرار کنم و تا ته دنيا هم تاريکِ دنيا بمونم» _تو تاحالا با پسري نبودي «بهم نگاه کرد آروم تر شده بود ادامه داد»: _اين يعني يه پوأن مثبت براي تو من نميذارم کسي به قلمروي من نزديک بشه، دست دراز ي و تجاوز کنه و تو الان تو قلمروي مني«دَدَم ياندي،

1400/03/12 12:52

بشکنه دستي که 3ماه قبل جواب اون اس ام اس ناشناس لعنتي رو دادم اي کاش ميتونستم دادبزنم بگم «برو بابا مگه اسير گرفتي...»با اون حرفايي که من تو اس ام اسام زدم ؛اگر به بابا نشون بده فاتحه ام خونده است ...» _بايد برم خداحافظ دستمو ول کردو قفل در رو زد و گفت : _گوشيتو خاموش نميکني ،از اين کار خوشم نمياد چون اونوقت ميام جلوي در خون اتون سري تکون دادم و پياده شدم

1400/03/12 12:52

ادامه دارد....??

1400/03/12 12:53

تصاویر شخصیت ها در ابتدای رمان هست

1400/03/12 13:01

?#پارت_#دوم
رمان_#تب_داغ_هوس?

1400/03/12 20:21

همه جاي کوچه پر برف بودو بعضي از قسمت هاي برف نشسته شده روي زمين هم يخ زده بود با احتياط قدم بر ميداشتم که نخورم زمين و سوژه خنده آقا بشم بالاخره به دم در خونه رسيدمو زنگ زدم بر گشتم ببينم ماشين آرمين تو راستاي دوربين آيفن نيست که تا برگشتم آرمين و ديدم که چقدر مرموزانه و دقيق داره نگاهم ميکنه انقدر دقيق که متوجه نشد که من هم دارم نگاش ميکنم نميدونم چرا يه حسي از نگاش پيدا کردم يه جور استرس و اضطرابي خاص که ته دلمو خالي ميکرد

_نفس ؟!يخ زدي؟ بيا تو ديگه دوساعته به کجا نگاه ميکني؟

«صداي نگين بود که از آيفن ميومدو منو به خودم آورد در رو به عقب هول دادم وارد حياط خونه ي ويلاييمون شدم يه ويلاي 200 متري که سه سال بود در اونجا مستاجر بوديم درست از وقتي که بابا دارو ندارمونو فروختو سرمايه کرد و سپرد به دست آرمين و نميدونم چي شد سر چي انقدر اعتماد به آرمين کردو حتي يه دست نوشته هم ازش نگرفت خب الحق هم آرمين تا حالاحق بابا رو نخورده بود و سود سهمشو هر ماه تموم وکمال به بابا علاوه بر حقوقش پرداخت ميکرد ،حتي يه کار خوب هم تو شرکت دومش که تو لواسون بود براي نعيم جور کرد ...نعيمو به کارمندي بخش حساب داري استخدام کرد...شايد همين چيزا باعث اعتماد بابا شده بود دو تا پله مرمري حد فاصل بين حياط و تراس بود تراسمون زياد بزرگ نبود با سه قدم به در خونه ميرسيديم در رو باز کردم و وارد راهرو شدم چشمم به آيفن خورد کنجکاو شدم که ببينم آرمين رفته يا نه که پشيمون شدم آخه ماشينش که تو زاويه ي ديد نبود تا اومدم قدم بردارم صداي جيغ لاستيکاي يه ماشيني که از مازاد گاز روي سطح ليز زمين توليد ميشد از تو کوچه ،همراه صداي موتور ماشين به گوش رسيد نفسي کشيدمو گفتم «رفت»

_کي ؟شاهزاده با اسب سفيدش؟

سر بلند کردم نگينو ته راهرو ديدم «قد متوسط،هيکلي ظريف ،پوست سفيد ،موهاي مصري فانتيزي ِ شرابي تيره ، ابرو هاي هشت کوتاه ،چشماي درشت قهوه اي ِ مايل به کهربايي، بينيي عمل شده که مدل مزخرف عروسکي بود ،که هر چند مزخرف ولي بهش ميومد،گونه هاي برجسته ،لباي قلوه اي ،چونه اي گرد ،يه تونيک بنفش بلند با آسين پفي با ساپرت پوشيده بود» سري تکون داد و گفت:

_کجا بودي ؟

نميدونم چرا ياد بنفشه دوست دانشگاهم افتادم که از قزوين اومده بود و تو تهران تا پايان دوران کارداني خونه گرفته بود و من بيشتر وقتمو با اون ميگذروندم چون تنها بود و چون خونواده ام شناخته بودنش و اونم دختر بدي نبود به رابطه دوستيم و گذروند ِ وقتم با اون حساسيتي نداشتن ولي الان دو هفته بود که بنفشه خونه رو پس داده بودو برگشته بود قزوين و مامان اينا

1400/03/12 20:22

نميدونستن پس نا خدا آگاه براي اين که سوال و جواب نشم گفتم :خونه بنفشه بودم

نگين بيخيال سري تکون داد و به طرف اتاق مون رفت

بعد راهرو هال بود که دکوراسيونش با مبل راحتي مخملي قهوه اي شکلاتي بود و يه ميز مستطيلي در وسط سالن هال و يه بوفه قهوه اي که مامان تا تونسته بود کريستال چيده بود و يه ال سي دي ديوار کوب به ديوار رو به روي مبلها نصب بودکنار هال آشپز خونه در سمت چپ بود يه آشپز خونه اپن بزرگ و کنار آشپز خونه راهروي اتاقا بود که متشکل شده بود از سه اتاق ،اتاق منو نگين ،اتاق نعيم در کنار اتاق ما و اتاق مامان اينا روبروي اتاق ما ...

سمت چپ سالن هال هم پذيرايي بود که متشکل شده بود از يه پنجره بزرگ که بهش پرده مدل دار اطلسي آويخته شده بود ودر محوطه پذيرايي مبل هاي استيل طلايي رنگ و تابلو هايي از کار دست نگين که مثل من رشته ي نقاشي خونده بود که تصاويري از منظره ،اشخاص رومي ... بود به ديواراي سالن پذيرايي آويخته شده بود

به طرف اتاقم حرکت کردم در حالي که از نگين ميپر سيدم:

_نگين مامان کجاست؟

_نگين که داشت رو پوش سفيد مخصوص نقاشي کردنشو ميپوشيد با چشمو ابرو نازک کردن و بالحن پر از حرص گفت:

_رفته خريد واسه عروس خانووووومش که پاگشاش کنه

_امشب ؟!!!

_آره مگه خبر نداري امشب با خونواده اش مياد

_واااي من که اصلا حوصله اشونو ندارم

نگين که انگار منتظر يه جمله بود تا سر دلش باز بشه در جاش جهشي زد و با هيجان و حرص شروع کرد :

_آخ ،گفتي آخه من موندم نعيم از چيه اين دختره افاده اي خوشش اومده به همه ميگه دنبال من نياييد بو ميده البته صد رحمت به مليکا اون مادرش ... مادر فولاد زره است... اصلا ً اين مادر و دختر حس زيبايي کاذب دارن تا مادره ميشينه شروع ميکنه :«آره رفته بوديم فلان جا به من گفتن خانم شمس خواهرتونه ؟ گفتم : ا ِ،وا نه دخترمه گفتن : وااااييي اصلا ً بهتون نميخوره ماشالله چه جووونيدا !!! بهم گفتن شما مادر و دختر بيني هاتونو عمل کرديد ؟ من ميبينيد با تعجب گفتم : نع!!!! گفتن : واييييي مثل عمل کرده ها مي مونه ....

نگين همين طوري از دل پُرياش حرف ميزد و من هم روي تختم وارفته بودمو به مأمور وحشتم وشايدم بهتر بود بهش ميگفتم مأمور عذابم ،فکر ميکردم و از اينکه آدم بزدل وترسويي بودم و جرئت ندکردم مقابل خواسته اش بايستم خودمو سرزنش ميکردم با اينکه ميدونستم چاره اي نداشتم هر کي بود همين کار رو ميکرد؛يکي نبود بگه آخه پدر من شريک آدم قحط بود که با آرمين شريک شدي؟نفسي کشيدم ياد حرف بابا اُفتادم که ميگفت«اين پسر مخش آفريده شده براي تجارت يکي از نمونه هاي موفق سب و کار تجاريه »ولي مامان هميشه

1400/03/12 20:22

ميگه«اين پسره دل منو آشوب ميکنه »فکر کنم آشوب دل مامان من بودم که قرار بود اين آرمين ملعون با نقشه وارد زندگيم بشه...

نگين_معلومه چته؟

-چي؟!!

نگين_دو ساعته دارم صدات ميکنم

_يه کم سرم درد ميکنه

صداي باز شدن در ورودي خونه اومد بعد هم صدا ي مامان که صدامون ميکرد هر دو به طرف بيرون رفتيم و مامانو با کلي هديه هاي بسته بندي شده ديديم نگين سري به تأسف تکون داد شايد هم از حرص !مامان رو کرد به منو گفت :

عليک سلام نفس خانم

_اِوا مامي جون ببخشيد محو کوه هدايايي بودم که براي زن سوگليت خريدي يادم رفت سلام کنم،سلام

مامان چشم غره اي رفت و گفتم :

-خدا شانس بده «تا خواستم دست بزنم به بسته هاي کادو زد پشت دستم و شاکي گفتم »

مامان جان !نميخوام که بخورم ببينم چيه؟

مامان-مگه نميبيني کادو شده چي رو ببيني ؟ کي اومدي خونه

-دو ساعته

نگين از تو اتاق گفت:

-غلط کردي مامان يه ربعه

با حرص به طرف اتاق نگاه کردم و گفتم :

-از تو پرسيد فضول خانم ؟خود شيرين ...

مامان- خيله خب بسته پاشو که کلي کار داريم

-پاشو؟ پس نگين چي؟ موقعه کار من فقط دخترتم؟...

نگين باز از اتاق داد زد :تا چشمت دَراد

-خفه بابا

نگين –خفه شدي

مامان عاصي شده جيغ زد :ساکت ميشيد يا اون جارو خوشکله امو بيارم نوازشتون بدم ؟«منو نگين که حالا ديگه دم راهروي اتاقا ايستاده بود ساکت شديم و مامان با همون جذبه اش گفت: زود زود بريد تو آشپز خونه هر کدوم يه طرف کاررو بگيريد

ما رفتيم تو آشپز خونه و مامان هم بيسيم تلفنو برداشتو شماره گرفت در حالي که نگاش ميکردم پياز هم از سبدش بر ميداشتم که پوست بکنم مامان هم آناليزم ميکردم:

قدو هيکل متوسط،پوست سفيد ،موهاي عنابي ،ابرو هاي هلالي ،چشماي کهربايي رنگ،بيني مدل ايتاليايي که به صورتش ميومد و لبايي بسيار زيبا و خدادادي با رنگ صورتي پررنگ!

مامان- الو حسين(بابارو ميگفت)...سلام کي مياي؟...«مامان يه جيغ بنفش زد که شونه هاي من پريد و بشقاب هم از دست نگين افتاد رو ميز...»حسين يعني چي دير ميام جلسه است؟بهش بگو امشب پاگشاي نعيمه نميشه مهمونا بيان تو بعد مهمونا بيايي ميخواي بچه امو سکه يه پول کني ؟.... من نميدونم ساعت 7 خونه اي ... حسسييييييين 7... «مامان يهو ساکت شدو گذرا به روبروش که آشپزخونه بود تند تند نگاه ميکرد انگار داشت فکر ميکرد بعد چندي گفت:»

-باشه...نه ...خداحافظ

منو نگين کنجکاو به مامان نگاه کرديم مامان با حرص گفت:

-ميگه مهندس جلسه گذاشته، ميگم بگو پاگشاي نعميه، ميگه اون رئيسمه زن پاگشا سرش نميشه ...

اختيار ما افتاده دست يه الف بچه ميبيني ترو خدا من نميدونم...

دلم ميخواست برم به آرمين زنگ

1400/03/12 20:22