بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

شده بودی میخواستن آبروی خانوادگیشون نره!
-وای وای...نمیدونم داغ کردم.من رو ببر سرخاکم! (بی حرف استارت زد و راه بهشت زهرا را پیش گرفت)
********
از من بیشتر میترسید.در واقع باید بگویم؛من اصلاً نمیترسیدم.هردودرماشین نشسته بودیم و او رنگش را باخت داده بود.اما الکی میترسید.
محال بود ما را ببیند.درآن شلوغی..داخل ماشین..ازآن فاصله !! فقط نمیتوانستم پوزخندم را جمع کنم.
امیراحسان با یک تیپ زمستانه که هیچوقت فرصت نشد اورا به این شکل ببینم؛ بالای قبرم نشسته بود !!!! (با مسخرگی گفتم):
-این الان یعنی چی؟ (محمد زبانش بند آمده بود.رنگش از گچ سفیدتر شده بود.صندلی را خوابانده بود وفقط ذکر میگفت.)
-بهار بدبخت شدیم.فقط باید گولّه کنم بریم.کمربندت رو ببند.
-محمد،من باید قبرم رو ببینم.دوست دارم واسم جالبه.فقط نمیدونم آقای داماد اینجا چیکار میکنن! میخواد ادای آدم خوبارو دربیاره نه محمد ؟ (امیراحسان ایستاد و من نمیتوانم انکار کنم که قلبم برای ظاهر زیبایش نتپید.)
پالتوی بلند مخمل مشکی.با یک عینک آفتابی در آن هوای ابری.واین یعنی گریه هم میکرده ؟!
اما خوشم نیامد.چندشم شد.از دور حلقه اش برق میزد.
-مبارکش باشه...چقدر خوبه...هه..
-نمیدونم اومده چیکار؟! اصلاً سابقه نداره !
-آره دیگه زنشو پیچونده بیاید بالا سر من یاسین بخونه.
-نه بابا امیراحسانو نمیشناسی؟ به اجازه زن کاری نداره.البته خانومشم آرومه....(و خجالت کشید)
-یعنی چی آرومه از من آروم تر ؟زیرسلطش بودم این همه !
-ایده ای ندارم.شرمندم.
امیراحسان با سرو شانه ای افتاده به سمت ماشین شاسی بلند مشکی رنگی رفت ومن با حیرت گفتم:
-ماشین خریده؟
-پس میخواستی با اون لاشه ی سوخته رانندگی کنه ؟ (نه که بگویم دنبال مال دنیا بودم،اصلا جوکی بود برایم آن هم در این شرایط. اما خب زن بودم.دل داشتم !! پر حرص گفتم):
-هوم چه عالی! عروس خانوم چه ماشینی سوار میشن!
-تازه خبرنداری تیباتو داده به اون ! (و فهمید چه حرف ناجوری زده است ! با خجالت سربرگرداند.پر از خشم نگاهش کردم وگفتم):
-اون اُمّل اصلاً رانندگی بلده ؟ (ابروهایش بالا رفت وگفت):
-امُل ؟؟؟ تو دیدیش مگه ؟
-تو میگی زشت و آرومه. ( با اینکه هر دو حال مساعدی نداشتیم.زیر خنده زد و گفت):
-هوم چه دلیل قانع کننده ای ! دختر بدی نیست واقعا ...(وقتی که جای خالی احسان را دیدم پیاده شدم.)
محمد نزدیک بود خودش را خیس کند.پای راستم به شدت درد میکرد.پلاتینی به اندازه ی هفت سانت داخلش بود که نباید سرما میخورد.
حالا یخ زده بود و من از ترس محمد جرأت نداشتم بگویم.
-بهار توروخدا دیدی زود بریم.(بادیدن گل های نرگس چیده شده روی قبر قلبم محکم

1400/03/10 21:24

کوبید...آرام وزیرلب، روی قبرم را خواندم !!):
-بهار غفاری...فرزند فرامرز...تولد (.......) وفات (.....) و چشمم روی شعر تراشیده شده مات ماند :
ازکجا آمده بودی این چنین آرام آرام ازکنار آخرین پنجره که از آن میگذشتم خسته ی خسته راه رفته بودم تنهائیم در امتداد دست هایت بزرگ تر خواهد شد من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد.
******
کاش محمد هم مثل حسام واحسان خشک بود.کاش یا کلاً آهنگ گوش نمیداد،یا فقط سامی گوش میداد.پشیمان شدم از این که حالت اعتدال محمد را تحسین میکردم.آخر الان وقتش بود ؟؟ نشستیم درماشینش و او آنقدر حالم را خراب دید که گفت:
-بیخیال بابا ...(دستش را به سمت ضبط برد و پلِی کرد.)...که ای کاش نمیکرد...پشت هم آهنگ های غمناکی که همه جوره به من ربط داشت!....آمد قطع کند که گفتم "نه محمد" . . . در حالی که خواننده با صدای سوزناکی میخواند آرام گفتم:
-چرا این کارو کرد ؟

1400/03/10 21:24

ادامه دارد....?????

1400/03/10 21:24

? #پارت_#هفدهم
رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?

1400/03/11 09:40

-بهش حق نمیدی؟
-منظورم ازدواجش نیست.چرا حق دادم.اونکه نمیتونست مجرد بمونه.میگم چرا اومده بود سرخاکم؟ (دستش را جلو برد و کمش کرد)
-نمیدونم.اینو میدونم که دیگه بهتره فراموشش کنی.کار ما انقدر جدی هست که بیخیال این چیزا بشی..توچشمات جدیت میبینم..هستی؟
(سرتکان دادم و مستقیم را نگاه کردم).... "هستم"
*********
جلوی خانه ی شاهین بودم.خانه باغ دنجش...بادلی قرص،دستی محکم وامیدوار ازپیروزی و قطع امید کامل از بازگشت.
نه شنود داشتم نه ردیاب.هیچ..من یک مراقب داشتم ! آن هم شاهین !! محمد هم تقریبا مطمئن بود جایم امن است.تمام آنچه که من همراهم داشتم،یک گوشی موبایل و یک خط اعتباری بود.زنگ را زدم،بارها و بارها...
-خانوم؟ (برگشتم و پرسشگر به زن مسنی که لباس های ورزشی و کتانی داشت نگاه کردم)
-بله؟؟
-کاری دارید؟
-ببخشید؟! (شانه بالا انداخت و از جیب سوئیشرتش دسته کلیدی در آورد و به در خانه ی شاهین انداخت)
-گفتم جلوی در ماهستین اگر کاری دارید بفرمائید؟
-اینجارو فروختن به شما؟
-بله.(شوکه شدم.من هیچ آدرس دیگری نداشتم!)
-نمیدونین کجا رفتن ؟!
-نه والاه...یه شماره ازشون دارم که قرار شده زنگ بزنم واسه...(نگذاشتم ادامه دهد)
-توروخدا شمارشو بدید.(ابرویش را بالا داد وگفت):
-من نمیتونم دخترم ! (با التماس گفتم)
-خواهش میکنم.اصلاً خودتون بزنید بگید بهار کارت داره.(دلش سوخت...کمی بیشتر وارد خانه اش شد)
موبایلش را در آورد وشماره هارا بالا و پائین کرد...
-الو؟ آقای نصر؟ ( با هیجان اما آرام گفتم "نصر کیه ؟!")
-...
-خوبین؟ببخشید گوشی چندلحظه..(با تعجب نگاهم کرد وگفت):
-فرشاد نصر! مگه با اون کار نداری؟! (نتوانستم به این چیزها تکیه کنم.برای آب زیرکاهی مثل شاهین؛اسم و سند جعلی کاری نداشت)
-میشه خودم باهاشون حرف بزنم؟ (گوشی را گرفتم)
-الو؟ (صدای مرد غریبه،پتکی شد در سرم)
-آقا...من...من با شاهین کار دارم
-شاهین کیه؟
-من بهارم! بخدا من بهارم بهش بگید.خودش میدونه !!
-من نمیدونم خانوم خداحافظ.(گوشی را به رویم قطع کرد.).میدانستم باهم هستند.من یک زمانی بین این مارمولک ها بودم.
-خانوم من شمارمو بهتون میدم.تو رو خدا اگه بهتون زنگ زدن؛شمارمو بدید باشه؟؟(با دلسوزی گفت):
-باشه ! بده شمارتو....(شماره ام را در گوشیش با نام "بهار خانوم" ذخیره کرد و من دست از پا دراز تر برگشتم)
قرار براین بود،محمد هیچ تماسی نداشته باشد تا خودم با او تماس بگیرم.حالا که به او زنگ میزدم؛جواب نمیداد.تصور میکرد کم می آوردم یا نمیدانم هرچه که بود حس میکردم عصبانی باشد.بارها وبارها تماس گرفتم تا آخری برایش نوشتم:
"از اینجا رفتن محمد" هنوز این را نفرستاده بودم که شماره ی

1400/03/11 09:41

ناشناسی تماس گرفت..با شک جواب دادم:
-بله؟ (بازهم نفس های آشنا...چشم بستم وبه دیوار تکیه دادم)
-...
-شاهین...(فقط نفس...)
-شاهین تو رو خدا...
-...
-شاهین من زنده ام.
-کجایی
(همین! نه داد کشید.نه خوشحال شد.نه حتی لحنش سوالی بود .یکجور خاص.صدای بم "کجایی")
-جلوی خونه ی سابقت.
-با یه مشت مأمور.
-نه!! دیوونه شدی؟! شاهین بخدا من خیلی تنهام شاهین.(دروغ که قسم نخوردم!تنها تر از من نبود!)...کم کم حس وحالش برگشت:
-تو کدوم گوری بودی کثافت ؟ (بند دلم پاره شد.اما نباید میترسیدم)
-شاهین باید حضوری ببینمت شاهین...(عادتم بود.استرس که داشتم؛اسم طرف مقابل را هزار بار تکرار میکردم)
-نه دیگه..برگرد همون قبرستونی که بودی.(باز فحش داد،باز نشان داد چقدر بی تاب است)
-....
-من ده بارم سرخاکت رفتم.برگرد همونجا.
-شاهین این رسمش نبود.من تنهام...باید باهات حرف بزنم.
-همین الان همینجا بنال.
-از خونه فرار کردم.کریم اعتراف کرده بوده.دنبال حوری و فرحناز بودن و من !!
-(...)مفت نخور.تو تو اتاق امیراحسان بودی چرا دستگیرت نکردن؟ منو واقعا چی فرض کردی؟
-من از جاریم شنیدم شاهین.خونشون بودم.داشت میگفت حوریه وفرحناز وبهار اما فامیلی هامون رو نمیدونسته کریم.اونا روحشونم خبر نداشت این بهار؛منم !! تو خودت باورت میشه؟! منم نذاشتم به شب بکشه،فلنگو بستم رفتم کرج،خونه گرفتم.شاهین بقرآن راست میگم من کرج بودم این مدت.دورادور شنیدم واسه این بی آبرویی قضیه ی مردن منو راه انداختن!(عصبی نفس میکشید)
-چرا همون موقع نیومدی پیشم؟! ( حقیقتاً جوابی نداشتم!):
-خب..خب من ترسیده بودم !
-الان دیگه نمیترسی !!؟؟
-الان دیگه تعهد ندارم.
-یعنی چی؟؟ (واقعاً گریه کردم):
-زن گرفته کثافت.
-امیراحسان ؟!
-آره آره (و آهسته با سرم به دیوار پشتم ضربه زدم)..کمی سکوت کرد وسپس گفت:
-اون زن گرفته تو متعهد نیستی !؟ تو که هنوز زنده ای ؟ خودت که میدونی ؟ والاه من از احکام سردرنمیارم اما میدونم تو الان محرمی !
-شاهین من یعنی تا ابد همینجوری بمونم چون اون عوضی محرمه ؟ (حس کردم خوشش آمد ! ):
-نه خُب...آخه خیلی عوض شده بودی این مدت؛گفتم آگاهت کنم از احکام !شاید ندونی !! هه ! (صدای کشیده و نکره ی مردی آمد):
-آقا شاهین چیکارش کنیم؟ (حس کردم جلوی دهانی گوشی را گرفت چون صدایش نا مفهوم شد.خدا میدانست چه غلطی میکردند!)
-الو بهار؟ (چشمانم را بستم)
-جانم.(حسابی خرکیف شد !! کجا باهوش بود ؟! در مقابل من مثل یک بچه بود! )
-ام..چیز..یادم رفت..هان..بیا به این آدرس،یادت میمونه یا مینویسی؟
-یادم میمونه !
آدرس را داد و من حفظ کردم.دراین مدت محمد یادم داده بود چطور عدد ها و آدرس هارا حفظ کنم. البته تمام اطلاعات را

1400/03/11 09:41

در اختیارم نمیگذاشت فقط یک فرمول خاص مثل همان موقع ها که درس میخواندم و رمز گذاری میکردم.
آدرس را در گوشی تایپ کردم تا برای محمد بفرستم.خودش گفته بود موبه موی اطلاعات را ذخیره کنم و برایش بفرستم.امّا....!! نمیدانم چرا فعلاً دست نگه داشتم !! حس کردم حماقت است که برای محمد انقدر خالصانه کار کنم و درنهایت هیچ چیز گیرم نیاید.نه اینکه از همین اول نامردی کنم ! فقط دلم خواست جای خودم را نگه دارم.محمد ته تهش یک افسر بود...من با انجام این کار و ضرباتی که خوردم؛ تاوان داده بودم.این نمیشد که آخرش هم راضی شوم به زندان ... خصوصاً حالا که امیراحسان با همسر عزیزش خوش بود.
ا روبه روى ساختمان تجاری بزرگی بودم.از سرما خودم را بغل گرفته بودم و گاهی میان دستانم ها میکردم.دخترک شلخته ای نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی یک دسته گل نرگس را بادست راستش به طرفم گرفت،دست چپش را هم جلو آورد و مظلومانه گفت "فال"
دست در جیبم کردم.فقط پنج تومان داشتم.
-نرگسا چند؟
-دسته ای سه تومن.فال چی ؟ فالا هزارتومنه.
-پس من میتونم یه دسته بخرم.فالم مشخصه..فال نمیخوام..
-همین دوتا مونده دوتاشم ببر دیگه.
-ببر نه و ببرید.(لبخند زدیم و ادامه دادم)..پول ندارم, یه هزاری کم دارم.
-اشکالی نداره.(و بینی اش را بالا کشید).نرگس هارا بوئیدم و تمام وجودم خنک شد.نه که سردم شود.یک حس تازگی خاص.انگار که هیچ مشکلی نداشته باشم.(دو بوق کوتاه و مقطع زده شد.سر برگردادنم و شاهین را در دویست و شش نقره ای رنگ دیدم.)
به سمتش رفتم و در جلو را خودش خم شد و زود تر بازکرد.با یک نفس عمیق نشستم و نمیدانم چرا نگاهش نکردم.
-سلام.(هوای ماشین گرم بود.بوی ادکلن شدید مردانه میداد.بد نبود اما من عطر ملایم نرگسم را دوست داشتم)
-سلام.
-گل واسه منه ؟ (آهسته گفتم):
-بخاریرو خاموش کن.پژمرده میشن.(غافلگیرم کرد.فقط این را میدانم که قلبم سوخت.انگار سرب داغ رویش ریختند. )
دستش را دور گردنم انداخت و سرم را محکم در آغوشش گرفت.رویش را چند بار پراحساس و عمیق بوسید.با بغض گفت:
-عوضی تو که کشتی منو.(مثل یک گنجشک اسیر قلبم میکوبید. نه میشد مقاومت کرد نه میشد پس نکشید)
دو دستی گونه هایم را گرفت و از نزدیک تمام صورتم را نگاه کرد.باز هم سرم را نزدیک برد وگونه هایم را بوسید.گریه کردم.فکر میکرد من هم دلتنگ هستم.اما نه...بوسه هایش درد داشت که گریه میکردم.با مهربانی گفت:
-بخدا روزی که شنیدم چه اتفاقی واست افتاده؛اوردوز کردم .از بچه ها بپرس...میخواستم بمیرم اما رسوندنم بیمارستان.ولی بعدش که حالم خوب شد؛گفتم من باید این احسانو به خاک سیاه بشونم.(و کوبید روی دنده)
اشک هایم را پاک کردم و به

1400/03/11 09:41

نرگس های له شده دراین بوسه های اجباری خیره شدم.
(پلیس راهنمایی رانندگی به شیشه زد.)
-بله؟
-بدجایی واستادین.(راست میگفت...بدجایی بودیم !! بدجایی)
شاهین کیفش کوک بود.غیر خودی را محل سگ نمیداد. اما الان با خنده و شوخ طبعی گفت:
-چشم !! چشم !! میریم خو ! (ماشین روشن بود.ترمز دستی را خواباند و دنده زد)
-کجا بریم؟ (با غصه بیرون را نگاه کردم):
-فقط یه جای آروم.(بغض داشتم اما گریه ام نمیامد.فقط نمیدانم چرا گلویم درد میکرد)
-کافه خوبه.
-نمیدونم.
-خوبه پس.(دستم را گرفت و روی دنده گذاشت.چشم بستم.ندید که بدم آمد.)
-...
-خوشبخت میشیم باهم.من نمیذارم غصه بخوری. دیگه تنها نیستی.گفتی زن گرفته ؟! هه ! مرتیکه ! (تا حواسش پرت بود؛دستم را بدون آنکه دلخور شود کشیدم)
-آره.نذاشته کفنم خشک بشه.
-گور باباش(کمی لبخند زدم.شاهین جلوی من رعایت میکرد و مجاز ترین ناسزاهارا میگفت)
-...
-از کجا فهمیدی حالا؟
-دورادور شنیدم..غیرمستقیم آمار گرفتم....
-پس حوری و فری به فنا رفتن.آفرین فرار کردی ! باورم نمیشه.(حس کردم یک آن بد دل شد.لحنش کمی... فقط کمی شکاک شد):
-...
-کجا رفتی بعد فرارت؟
-حسابشو خالی کردم رفتم کرج خونه گرفتم. یه تصادف واقعیم داشتم.(نیم نگاهی انداختو گفت):
-با چی؟
-همون کرج..ماشین بهم زد.تو پام پلاتینه.(اخم هایش درهم شد)
-بچت...
-نه قبلش افتاد.اون موقع که باهم بودیم.(نپرسید چرا...فقط گفت):
-متأسفم.
روبه روی من نشسته بود مثل جغد نگاهم میکرد.از خجالت سربلند نمیکردم.گرمای شیرکاکائو به صورتم میخورد و حالم را خوب میکرد.
-بخاطرت خیلی کله خریا میکنم.هیچکس نمیفهمه چقدر دوستت دارم خودتم نمیدونی.چون راحت بیخیالت میشم همه فکر میکنن مهم نیستی اما تو مهم ترین چیزی هستی که تو قلبمه.
-چرا بیخیال خلاف نمیشی؟ (میخواستم ببینم اگر فرصت بازگشت دارد او را از راه درستش مجبور به اعتراف کنم! اما جوابش نا امیدم کرد):
-من فکر میکردم میتونم بیخیال بشم.اما توبه ى گرگ مرگه!میدونی که...
-من میخوام پیشت باشم شاهین...مثل اون اولا.(انگار بد گفتم ! یا نه ! او زیرک بود).یک تای ابرویش بالا رفت:
-جدی؟! (سریع درستش کردم.چهره ى ملتمسی به خود گرفتم و گفتم):
-شاهین من میخوام پیشت باشم.دیگه کسی رو ندارم یادته یه روز از مدرسه بردیم تا سر کوچمون؟ دیدی بابامو ؟ گفتی چقدر مؤمنه؟به نظرت منو راه میده تو خونش؟! من یه مجرمم شاهین! (دوباره با تمسخر گفت):
-نه خدا وکیلی چه فکری کردی رفتی باهاش؟! (عادتهای حرف زدنش را ترک نکرده بود)..آخه اونم یه نظامی با اون درجه؟ آخه اونم اون؟؟ یه دو تا تحقیق میکردی درموردش! مسئول مبارزه با مواد مخدر !! با کلی,رشادت ها و دلاوری ها! بهترین افسر

1400/03/11 09:41

و معروف ترین! (نا باور خنده ی هیستریکی کرد و گفت):
دنیا خیلی کوچیکه ...خیلی...بهار اون موقع که تو تو بغل من بود؛من امیراحسانو میشناختم!!! (سرخ شده از شرم گفتم):
-اولا منو تو اون جمله ای که گفتی رو نداشتیم.والاه منکه یادم نمیاد دوما...دنیا کوچیک نیست .خدای زینب بزرگه.خدای این مردم بیگناه که مواد میساختیم میدادیم دستشون.(بی اهمیت لم داد و گفت):
-نکشن نخورن نکنن.به من چه.حالا مثلا اون خدای بزرگ الان باعث شد عاملان قتل دستگیر بشن ؟؟ یا گروه ما بپاشه ؟!
-فعلا که کریمو گرفتن،حوریه و فرحنازم که لو رفتن.(خمار نگاهم کرد و با مسخره گفت):
-تو و ناصر چی؟ (فعلا مجبور بودم خودم را همان دختر ساده نشان دهم.باید,اعتمادش جلب میشد.او به شدت باهوش بود همین حالایش با شک رفتار میکرد):
-من...من خب اومدم پیش تو ...
-هاها خیلی خوبه آفرین! پس دیدی؟ دنیا کوچیکه..خدا مدا ربطی نداره.بزن قدش (دستش را جلو آورد.آهسته به دستش زدم)
-....
-اون قدر بهت اعتماد دارم که نمیخوام به حرفای دوستام و اطرافیانم گوش بدم.خرچنگ میگه دربرابر بهار قدر نخود هم نمیفهمی! راست میگه...
الان فهمید میام دنبالت همشون بهم خندیدن! آخه واقعا کله خری کردم (مثل دیوانه ها قهقهه زد).آخه من خیلی دوستت دارم
-منم ...دوستت دارم.(عجیب نگاهم کرد)
-بیا و با من همکاری کن. بذار گند بزنیم به هیکلش و کارو وجودش.
-من فقط یه جا میخوام واسه زندگی و یه همزبون.(دستش را روی دستم گذاشت)
-من میخوام کار یادت بدم.میشی دست راست خودم.واسه آرشم مادری میکنی.(و با پقی خندید.او اینگونه نبود.امشب ذوق داشت.وگرنه همیشه افسرده بود و خودش به شوخی هایش نمیخندید...اما امشب چشم هایش ستاره باران بود)
-باور نمیکنم تو بتونی پست باشی.
-باتو پست نیستم.
-نه نه کلا چشمات عوضی نیست.(خوشش نیامد.دلش نمیخواست دوست داشتنی باشد.)
-اونکه آره...حداقل انقدر شعور دارم جایگزین واست نیوردم.(بغض کردم.امیر را میگفت....)
-آره...دوستم نداشت.(سرم را پائین انداختم):
-اون اصلا به تو نمیخورد.تو مثل منی .نه اون امل عقب افتاده.رفته یه زن تو سری خور گرفته لابد؟ (فقط امشب مأموریت بی مأموریت!! همین یک شب محمد !! بگذار درد دل کنم ...بخدا من هم آدمم)
-نمیدونم.هر کسی هست ایشالاه ...(نه نتوانستم نفرین کنم).سرم را روی میز گذشتم.
-قربونت بشم.بهتر ..بی کلاسای عقب اُفتاده ...(بی کلاس!!)
-...
-گفته النکاح سنتی نه ؟! (دیگر ناراحت نشدم از تمسخرش)
-خیلی شکستم شاهین.(شاهین که نمیدانست انها واقعا فکر میکردند من مرده ام پس حرصی تر قضاوت میکرد)
-واسه خاطر آبروش رفته قبر الکی ساخته! (روی دستش کوبید و گفت):
-ای تف تو ذاتت ! الکی پس مؤمن بازی در

1400/03/11 09:41

میارن با داداش .
-.از اون زن متنفرم متنفرم.(و چشمهایم را در چشمهایش درشت کردم.با غصه پشت دستش را جلو آورد و روی گونه ام کشید)
از نگاهش ترسیدم.چیزی قاطی غصه ی چشمانش بود که نمیدانم چرا تنم را میلرزاند!
چهارچشمی خیابان ها را به حافظه میسپردم تا یادم بماند خانه ى جدیدش کجاست.اما هر چقدر پیش میرفتیم ؛محله برایم آشنا تر میامد! ! متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-شاهین تو،تو همین کوچه خونه خریدی؟! (گوشه چشمی نگاهم کرد و گفت):
-نه.
-پس چی ؟؟
-امروز خونه خرچنگ بودم.گفتم بیای همون طرفا ببینمت حالام برگشتیم خونه خودم مشکلیه؟؟(یک نگاه به او و یک نگاه به در خانه ى سابقش که با ریموت بازش کرد انداختم.)
زن مسنی که صبح دیده بودم و کاملا ظاهر غلط اندازی داشت؛حالا با یک شنل بافت روی صندلی های ایوان شاهین نشسته بود و حلقه حلقه سیگار دود میکرد!نمیدانستم چه عکس العملی نشان دهم!!بخندم و سلام کنم یا چپ چپ نگاه کنم و محل ندهم!!یعنی آنقدر عجیب بود که این دو عکس العمل کاملا متضاد جایز بود.از همان داخل ماشین خیره نگاهش میکردم که شاهین گفت:
-بیخیال شهرزاده.(متعجب نگاهش کردم و تقریبا باهیجان گفتم):
-مامانت؟؟؟(بدون نگاه کردن در حالی که پیاده میشد گفت): -آره
همیشه میگفت از پدر مادرش خوشش نمیاید.حتی عکس آنهارا نداشت تا نشانم دهد.صبح آنقدر طبیعی رفتار کرده بود که هنوز شوکه بودم.یکی بود مثل خود شاهین!باهوش و خونسرد.هنوز داخل ماشین بودم و دیدم که شاهین روی ایوان ایستاده و مادرش حرف میزند.همیشه میگفت مادرش اصرار داشته شاهین داروسازی یا مث خودش پزشکی بخواند.پدرش اما اصرار بر این که باید مثل خودش نظامی شود.اما او هنر دوست داشته و انقدر تحت فشارش میگذراند تا لج میکند و تصمیم میگیرد حال هر دورا بگیرد!نه اینکه هر *** زیر فشار پدر مادرش باشد بد از آب درمیاید و لج میکند!شاهین خودش هم خوی لجبازی در وجودش غلیان میکرد.شنیده بودم مادرش سالها پیش از پدرش جدا میشود و به امریکا میرود.شاهین برگشت و با تعجب نگاهم کرد.اشاره کرد که چرا پیاده نمیشوم و من سرتکان دادم.پیاده شدم و آرام به طرفشان رفتم.
سرم را بلند کردم و از همان پائین سلام دادم:
-سلام خانوم.(نگاه آشنایی کرد و با لبخند محترمانه ای گفت):
-سلام.(دیگر حرفی نداشتم.سرم را پایین انداختم)
شاهین:-همون دوست سابقمه.؛بهار.
-خوشگله.صبح خیلی استرس داشتی.(دوباره نگاهش کردم.موهایش شرابی و مرتب بود و تاشانه هایش میرسید)
-بله.فکر کردم شاهین رفته..شمام خیلی طبیعی نقش بازی کردین!(لبخندی زد و گفت):
-چیکار کنم.شاهین یادم داده.(کاملا مشخص بود رابطه ى عاطفی خاصی بینشان نیست.مخصوصا

1400/03/11 09:41

شاهین در این رابطه سرد تر بود)
شاهین:-بهار بیاتو یخ زدی مگه تو پلاتین نداره پات؟(راست میگفت انقدر دردش عادی شده بود از یاد برده بودم.از کنار شهرزاد گذشتم و زیر لب گفتم"با اجازه"...
شاهین پوزخند صدا داری زد و درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
-اجازه اونم دست منه.(خوشم نیامد.ذات من طالب یک زندگی سنتی بود.بگذار بگویند بی کلاس!من دلم صمیمت خودمان را میخواست.اینکه در عین راحت و دوست بودن با پدر و مادرمان جرأت بی ادبی نداشته باشیم.)
با خجالت روی کناپه نشستم و دیدم که شهرزاد هم داخل شد.مشخص بود عصبی است.لبخند مصنوعی و زورکی زد. و از کنارم رد شد.
وارد اتاق شاهین شد و در را محکم کوبید.صدای جروبحثشان بلند شد اما نمیفهمیدم چه میگویند.صدای هیس گفتن های شاهین بلند بود.
گوشیم را در اوردم و دیدم محمد با شماره ى رند و ایمیلی یک پیام تبلیغاتی داده. این یعنی بگویم چه خبر؟برایش نوشتم همه چیز خوب است و پیام هارا پاک کردم.باز حواسم پی صدایشان رفت.حس کردم شهرزاد گریه میکند.دقیق تر گوش دادم و نا مفهوم شنیدم:
-امید من به توعه
-بیخود کردی
-من مثل اون مرتیکه نیستم من مادرتم هر چی باشم.
-اون از تو بهتره هرچیه ولم کرده
-تو باید بیای فهمیدی؟من (...)
اینجایش را نفهمیدم!نا مفهوم بود!
-لازم نکرده.برو اونور دوستم معطله
-من به دوستت(...) بازهم نفهمیدم.فقط دیدم شاهین فریاد زد:
-بیخود.برو خونت. بلیطتم واسه فردا صبحه ایشالاه.(در را باز کرد و در حالی که بالاتنه اش برهنه بود و به آشپزخانه میرفت بلند گفت):
-تازه یادش افتاده پسر داره!
شهرزاد مشخص بود دیوانه شده است.جلوی من هم رعایت نکرد.با حال خرابی وسط پذیرایی ایستاد و گفت:
-پس من به پدرت میگم کجایی.(شاهین که داشت کابینت هارا میگشت ؛درشان را کوبید و در چشمهای شهرزاد خیره شد.
-بگو.
(شهرزاد بغ کرده و روی کاناپه ى مقابل من نشست.)
-پس بذار بهار خانومت در جر....(وباعربده ى شاهین صدا در گلویش خفه شد.انقدر دلم سوخت که نتوانستم ساکت باشم):
-شاهین این چه رفتاریه با مادرت؟! (شاهین دو لیوان پایه بلند که داخلش نکتار میوه بود بدون آنکه در سینی بگذرارد برداشت و به سمتم آمد)
-ولش کن رو بدی بهش سوارته.(بخدا که حرف هایش جگر من را میسوزاند.مادرش که جای خود دارد.اگر نرگس قرار بود اینگونه بار بیاید میخواستم صدسال سیاه دنیا نیاید)
شهرزاد:-باشه. پس من میرم خونه ى فردوس.خداحافظ.(شاهین بدون توجه با لبخند گفت):
-بخور بهاری.(و من در یاد اینکه بچه های حاج خانم چه احترامی به او میگذاشتند! )
بعد از آنکه شهرزاد به قهر بلند شد رو به شاهین گفتم:
-چرا باهاش اینجوری حرف میزنی؟
-آدم نیس (لب گزیدم و

1400/03/11 09:41

بهتر دیدم خفه شوم تا بیشتر اعصابم داغان نشود)
شهرزاد با یک چمدان به سمت در خروجی رفت.نمیدانم چرا نخود هر آش دلم سوخت! لیوان را روی میز گذاشتم و به حیاط رفتم.
شاهین از همانجا بلند گفت:-شهرزاد بهش چیزی بگی دیگه خودت بدون چی میشه.(شهرزاد نگاهی به من و نگاهی به در شیشه ای انداخت.
-چیه دخترم؟
-میگم...میگم شاهین چیزی تو دلش نیست شما مادرشی بهتر میدونی
-خیلی عوضیه.به تو نمیخوره دختر بدی باشی..(دوباره چشمهایش جوشید)...فقط پیشش باش باشه؟ خیلی تنهاست.از من بدش میاد وگرنه من پیشش میموندم.(الکی قول دادم.سرتکان دادم و او ادامه داد):
-تنهاش نذار،همین.(در دل گفتم کجای کار هستی که فرشته ى مرگش هستم! )
-شما میدونید کارای درستی نمیکنه.(با غصه سرتکان داد):
-میدونم.باباش دنبالشه تا دستگیرش کنه !! همینکه چهارتا فحشم بهم میده دلم خوشه.با باباش که کلا قطع رابطست.
(باغصه بازویم را گرفت و با چشم هایش چیزی خواست که نفهمیدم)
وقتی رفت همانجا ماندم.
-بیا تو دیگه ! سرد نیست؟
-رفت!
-بهتر! بیا تو آرشم بیدار شد.(آهسته از پله ها بالا رفتم )
روبه رویم نشست و در حالی که آراش را نوازش میکرد گفت:
-پایه ى شروع یه کار جدید هستی؟ (سرتکان دادم)
-....
-دیگه درسم نخوندی,نه ؟
-نه
-اون نفله چی خونده بود؟ (دیگر دلم نمیخواست به او فکر کنم.نمیگویم دوستش نداشتم.چرا خب! مگر میشود آن همه خاطره های خوب یادم برود اما واقعا داشت فراموش میشد.)
-شیمی.
-آره میدونستم.بگو آخه خنگ تو مخ تو جا میشه این چیزا ؟! حافظ کل قرآن بوده آره ؟ (با حرص نگاهش کردم و گفتم):
-شاهین میشه بس کنی؟ (حس کردن خوشحالی در چشمانش سخت نبود)
-آفرین! پس واقعا داره بدت میاد.خوبه...(وباز آن چیز مرموز در چشمانش رقصید)
اتاق خودش را به من داد.با مهربانی گفت:
-قربونت برم برو تو اتاقم. غمتم نباشه.کاری میکنم به پات بیفته.(سرم را گرفتم و گفتم):
-کلا میشه دیگه ازش حرف نزنی؟! من واقعا بهش فکر نمیکنم!
-حالاهرچی..بلند شو..(به سمت اتاقش رفتم و گفتم):
-مادرت چی میخواست بگه ؟ (توجه نکرد و روی مبل نشست):
-برو بخواب.
-باشه.من اگه مسائل خصوصیمو میگم این دلیل نمیشه تو هم بگی!راست میگی...حق داری...(یعنی خواستم آماده اش کنم تا من بعد مجبور باشد برنامه هایش را به من بگوید!)
-چیز خاصی نیست.به جون بهار گیر داده بود منو ببره امریکا.
-چرا؟ (شانه بالا انداخت و گفت ):
-چه میدونم دیده پیر شده ؛عصای دست میخواد.
-خیلی بی انصافی شاهین.نمیتونم عشقتو باور کنم!! کسی که با مادر خودش اینجوری میکنه چطوری عاشق دختر غریبه میشه؟! (باز قاطی کرد.با دهان کجی و خشم گفت):
-برو بابا مسخره ى مزخرف..فعلا که عشق من واقعی تر از اون

1400/03/11 09:41

بچه آخونده.هشت سال تمام به یادت بودم بعدشم گفتن گورستونی بازم نتونستم به کسی فکر کنم.به درک باور نمیکنی. گم شو تو اتاق.(نمیشد یک کلام مثل آدم با او صحبت کرد!)
در را بستم و روی تختش خوابیدم.اما یاد زینب افتادم.توی این اتاق بود.هرچند دکور به طور کل فرق کرده بود؛اما سریع بلند شدم و با آن پای داغان خودم را تقریبا از اتاق پرت کردم.تند و تیز از روی کاناپه بلند شد و گفت:
-چته؟؟ (گریه ام گرفته بود...)
-اونجا نمیتونم...یاد زینب میفتم.(سرش را تکان داد و با تمسخر گفت):
-مارو باش میخوایم به کی یاد بدیم .(نمیدانم چرا همه میخواستند به من یاد بدهند خودم نباشم!! )
-چه ربطی داره؟؟ (با تعجب به اشک هایم نگاه کرد)
-چی چه ربطی داره؟
-که زینبو فراموش کنم؟؟ مگه میخوای آدم کشی یادم بدی؟
-نه.باید روحیتو بسازم.خیلی ضعیف تر شدی....(باز آن حس موذی چشمانش به من چشمک زد)
-شاهین گفته باشم.آدم مادم نمیکشین.باهات همکاری میکنم تو کارای دیگت اما آدم کشی نه.
-من سرخر نمیخوام عزیزم.اگه میخوای با من باشی باید قوی باشی.
-تو اگه ادعای عشقت میشه لازم نیست انقدر اذیتم کنی.(پر محبت نگاهم کرد و گفت):
-چشم چشم چشم.اما یه کار کوچولو میخوام به عنوان سوپرایز واست بکنم.(دستم را به معنای "برو بابا"تکان دادم و به اتاق های بالا رفتم)
******
در راه خانه ى خرچنگ بودیم.تمام خیابانهارا به حافظه سپردم.وقتی در زدیم؛پاتریشیا در را باز کرد.با همان بیحالی حتی شاید بیحال تر نگاهم کرد و سر تکان داد.
-سلام! (زیر لب سلام داد و برگشت)
خرچنگ روی ایوان با لحن بدی گفت:
-همینجوری برداشتی اوردی اینو؟! (شاهین با دو انگشتش گونه ام را کشید و گفت):
-این اهل این کارا نیست.
-احمق! (و باحرص برگشت داخل خانه)
سولماز گفت:
-یه اینجا مخفی بود که خرابش کردی! خونه قبلی که تابلو شده بود!
شاهین محل نداد و با خنده به من گفت:
-میفهمی اصلا چی میگن عزیزدلم؟ (انقدر من را بی دست و پا میدید!)
-آره میگن چرا منو بدون اونکه بندازی تو گونی اوردی اینجا!
(خندید و دستش را دور گردنم انداخت و داخل شدیم...)
-امشب کلی خوش میگذره..
(حس بدی به من دست...استرس و دلشوره)
هیچ ایده ای نداشتم.در حالی که زانوانم را بغل گرفته بودم به رفتار های مشکوک شاهین و خرچنگ نگاه میکردم.پاتریشیا آهسته گفت من میرم.
در را باز کرد و وارد حیاط شد.سولماز که نگاه گنگم را دید گفت:
-ته حیاط خونه داره.اتاقش اونجاست.خرچنگ با تمسخر گفت:
-شاهین اینکه هنوز پایبنده ! چطوری اومدی ثبت نامش کنی؟! (شاهین لمیده روی کاناپه؛اشاره کرد کنارش بروم !! آهسته بلند شدم و کنارش نشستم.دست دور کمرم انداخت و روی بازویم را بوسید):
-براش کادو دارم

1400/03/11 09:41

امشب ! (متعجب نگاهش کردم.بماند که چه بغضی گلویم را گرفته بود بابت این بی حرمتی ها...به هر حال من واقعا نمرده بودم ! )
-....
-اونجوری نگام نکن لهت میکنما.(سولماز و خرچنگ به حرفش خندیدند)
خرچنگ:-برو حال کن با این مجنونت.بخاطر تو چه دیوانه بازیا که در نمیاره.
سولماز:-فقط واسه خودت یه اسم مستعار بذار شاید لازمت شد ! (همگی قهقهه زدند و من بدتر بغض کردم از این غربت.نمیفهمیدم چه میگویند.اذیت میشدم .)
شاهین:-مستعار لازم نیست !!! طرف دیگه برنمیگرده که عشقم بخواد خراب بشه !! (این بار همه ترکیدند و حتی اگر بگویم آرش هم شاد شد دروغ نگفتم)
با بغض گفتم:
-چی چی میگین واسه خودتون ؟! (عاشق و دیوانه نگاهم کرد و گفت):
-قبل از استارت کار اصلیمون؛میخوام تو رو خوشحال کنم. بعدش که کارمون تموم شد؛میریم رامسر واسه شروع یه زندگی تازه.(همه خندیدند و آیفون زنگ زد)
سولماز در حالی که ناخن هایش را سوهان میکشید بلند شد و جواب داد:
-بله؟
-...
-نه هنوز بیاین تو.(در را زد و من خودم را جمع و جور کردم)
خرچنگ سری تکان دادو گفت:
-اولش عصبی شدم که وقفه میندازی تو کار ولی الان میبینم واسه دق دادن جناب سرگرد خیلی لازم بود.(باز خنده و باز بغض من)
در باز شد و سه مرد گنده بک وارد شدند.جلوی خرچنگ و شاهین تعظیم کرده و خندیدند.
-چاکر آقا شاهین.(شاهین همانطور که آرش را نوازش میکرد و دست دیگرش پشت من بود گفت):
-باش.(همه خندیدند حتی خود مرد.)
-نیوردن؟ (سولماز نوچ بلند بالایی گفت)
نمیخواستم حرف بزنم.از تک تکشان چندشم میشد.
سرم را گرفتم و با آه نفس کشیدم.شاهین آرام زیر گوشم زمزمه کرد:-امشب کاری میکنم احسان بمیره.(نا باور نگاهش کردم و سرتکان دادم که بیشتر توضیح دهد)
نگاه نمایشی ای به ساعتش انداخت و گفت:-دیگه کم کم توی راهن.(با ترس بازویش را چنگ زدم):
-چیکار میخواین بکنین؟! (قهقهه زد و آرام گفت):-هووت تو راهه....
فقط نگاهم به لب هایش بود."هوو" ...زن امیراحسان!کم کم به چشم هایش نگاه کردم.منتظر و خندان نگاهم میکرد.زمزمه کردم:
-تو هیچ کاری نمیکنی.(کمی اخم کرد):
-یعنی چی؟
-یعنی همین شاهین...داری یه زینب دیگه میسازی؟!(عصبانی شد و با حرص گفت):
-من میخوام خوشحالت کنم!(به خودم آمدم و جیغ کشیدم):
-"اما ناراحتم کردی!" (با انزجار نگاهش را گرفت و به جمع نگاه کرد).به گریه افتادم و با التماس گفتم:-شاهین توروخدا بگو برش گردونن.تو رو خدا!
-نمیشه.من الکی کاری نمیکنم.(داشتم آتش میگرفتم.نه قهرمان بودم نه خود شیرین.نه آدم خوبه ى قصه.اما راضی به یک فاجعه نبودم.حتی برای هوویم!!و اینکه او روحش هم از وجود من خبر نداشت!)
وقتی نبود.نمیدانستم چه خاکی بر سرم بریزم. از مبل پایین

1400/03/11 09:41

آمدم و مقابلش نشستم:
-شاهین جون من کاری نکن.جون من گفتم!(با خشم نگاهم کرد و گفت):
-نمیشه.اصلا باتو کاری ندارم.عشقم میکشه هر چی زن گرفت اون نفله ؛من دو در کنم!اصلا به تو چه؟!کار خودمونه.
نمیشد نمیشد ساکت بمانم.سرم را با بیچارگی روی رانش گذاشتم و گفتم:
-فقط میتونم بگم مرگ بهار کاری نکن.(با خنده و حرص گفت):
-پاشو بابا آب دماغت ریخت رومون.(از اینکه انقدر ساده میگرفت میسوختم.).از طرفی در یک واقعیت تلخ قرار گرفتم.اینکه مطمئن شدم امیراحسان ازدواج کرده است.و واقعا درک کردم که شنیدن کی بود مانند دیدن ؟!؟وقتی زنگ را زدند قلبم مثل گنجشک تپید.همه بلند شدند و من با گریه شاهین را بغل کردم:
-شاهین توروخدا..تورو خدا کاریش نداشته باشید.اونکه نمیدونسته من زنده ام.اون گناهی نداره توروخدا.(با عصبانیت گفت):
-نذار تو جمع گند,بزنم به هیکلتا.برو اونور.(نمیدانستم چه غلطی بکنم.حق داشت گوش ندهد.من هیچ کاری برایش نمیکردم و همیشه با بدترین لحن اورا پس زده یا رفتار میکردم)
در اصلی باز شد و من برگشتم.هوم...دیدمش...دختری با چادرمشکی.بیحال و بیهوش بغل دو مرد.(شاهین را رها کردم و دویدم)
خوب بود.جوان بود دیگر! چه بگویم.نه میتوانستم بگویم زشت نه خوشگل..باچشمان بسته معصوم بهترین نام برای او بود.از این که محرم امیراحسان است دلم لرزید.پر بغض نگاهی به جمع انداختم.شاهین گفت:
-هان؟چی شد؟؟ساکتی ؟؟؟پشیمونی ؟!(شاید اگر برای جبران نیامده بودم و یک زن معمولی بودم؛استقبال میکردم.اما حالا....آهسته به طرف شاهین رفتم و فقط گفتم:
-من خوشحال نمیشم.حالا دیگه خودت میدونی.(و از کنارشان گذشتم.)
حس خاصی داشتم.واقعا از ته دل نمیخواستم بلایی سرش بیاورند.فقط نمیتوانستم کاری کنم.شاهین کاری را که میخواست میکرد.فقط من حالم خراب بود.بغل مادرم را میخواستم.دلم تنگ بود فقط و فقط برای مادرم. دختر بودم دردم را به مادرم میگفتم سبک شوم.هوویم را با چشم خودم دیدم.شکستم.
لعنت به دلم که برای امیراحسان میسوخت.مرد بود دیگر...دلش میترکید...بازهم راضی نشدم و از میان راه بازگشتم.بالای پاگرد ایستادم و آرام گفتم:
-شاهین اگه راهی داره ولش کن.بذار بره.بندازش اصلا تو خیابون چه میدونم.امیراحسان که تهش میگه شهید در راه خداست.بیخودی اون بیچاررو بدبخت نکنید.
-راهی داره تو تاوان میدی؟
-چی؟؟
-جلوی این جمع بگی واسه خودمی.
-مگه نبودم؟(چشمانش نور گرفت):
-نه خواستم مطمئن بشم.(سه مرد گنده بک اعتراض کردند و من دلم میخواست رویشان بالا بیاورم)
-زودتر جمعش کن شاهین.دیگه مطمئنم حالم ازشون بهم میخوره.(اشکی که میامد بریزد را پاک کردم و به اتاق پناه

1400/03/11 09:41

بردم)
*********
نمیدانم کدام قبرستانی بود این خانه ى جدید خرچنگ.نمیدانم تخت کدام نجاستی بود.فقط به پهلو رویش مچاله شدم.محمد سه پیام تبلیغاتی فرستاده بود اما جواب ندادم.انگار حالا که جدیت ماجرا را بیشتر درک کردم بیشتر شکستم.دروغ چرا؟؟از ته دل به آن دخترک حسودی کردم.آری من یک زن بدبخت و شوهر دوست بودم.آری جانم برای احسان در میرفت.چون من با او زندگی کردم.طعم زندگی با او زیر دندانم بود.از جدیتش بگیر تاعوضی بودنش.از ابهتش در خاندان.از سر بودنش نسبت به برادر بزرگ ترش.خوشبحال آن دختر.خدایا...در باز شد شاهین گفت:-پرنسس اجازه؟
پشتم به او بود.ندید که دهان کجی کردم.آن سر تخت دراز کشید و گفت:-بخاطرت هر کسی رو بگی میکشم.(حالم را بهم زد.نمیدانم عشقش را تحسین کنم یا تحقیر!!)
-تو از کجا شنیدی زن گرفته؟
-محمد گفت(قلبم ایستاد)
-محمد؟؟؟
-آره...تو کرج پسر بچه همسایه...پول دادم خبر بیاره برام.(یعنی یک چرت کامل تحویل دادم)
-هوم...گریه نکن قربون او مرواریدا بشم.(با صدای گرفته گفتم):-چیکارش کردید؟
-مثل یه تیکه آشغال انداختن در خونه امیراحسان.
-مطمئنی؟باز نشه جریان زینب؟(گریه ام اوج گرفت):-کاش خودتم میرفتی.(دستش را روی کمرم گذشت):
-گریه نکن.بجون بهار مطمئنه.جدی که بگم کاری نکنن نمیکنن.(بینی را به بالش مالیدم تا حداقل یک زهری بریزم!حسی بود که همان لحظه به من دست داد!)
-چه عتیقه ایم گرفته!مرتیکه...(خوشمان آمد بگو!!!!)
-چی جوری بود یعنی؟(مثل بچه ها شدم خنده اش گرفت):
-یعنی با تو مقایسه کنم؟!تو ماهی بخدا.
-تو باشی میگی دیگه الکی.
-نه بجون بهار.خیلی مسخره بود.تو حجاب میگرفتی مثل ماه بودی اون زشت بود.(دروغ میگفت.اتفاقا با وجود چادر معصوم و ساده بود اما خب من خودم را ترجیح میدادم).اما حس میکردم احسان او را بیشتر دوست دارد چون شرارت صورت من را نداشت.
-خیلی دلم شکست شاهین
-گور باباش.(خودش را نزدیک تر کرد.بدم آمد.آرام گفتم):
-میشه بریم واسه فردا خرید کنیم؟(خودش فهمید غیر مستقیم خواستم پسرخاله نشود)
-اوهوم بریم عزیزم.
******
نمیخواستم به احسان فکر کنم اما ناخودآگاه شاهین کارهایی میکرد که مجبور به فکر میشدم.مثلا دستم را محکم گرفت تا در پاساژ قدم بزنیم.
کافی بود بیشتر از پنج ثانیه به چیزی نگاه کنم.باید آن را میخرید.باید!
آرام گفتم:
-رامسر چه خبره؟
-تهران تابلو شده.اونجا ویلا ساختم با یه آزمایشگاه خفن.
-خوبه!پس نمیخوای دست برداری!
-نه که برنمیدارم.(فشاری به دستم آورد و گفت):
-خوش میگذرونیم..دیگه غصه نخوری...(سر تکان دادم وبادیدن فروشگاه لباس زنانه گفتم):
-لطفا اینجا بمون من میام.(طنز آلود نگاهی به سردرش که نوشته بود"ورود

1400/03/11 09:41

آقایان ممنوع" کرد و سرتکان داد).به محض ورود ؛یک پیام بلند بالا برای محمد نوشتم.من اهل این قوپی ها و زرنگ بازی ها نبودم که بخواهم با زرنگ بازی اطلاعات ندهم.این شاهین شوخی بردار نبود .دوست داشت جان همه را بگیرد .قبل از آنکه اتفاقی بیفتد و عذاب وجدانم بیشتر شود ؛پیام را برای محمد ارسال کردم.آدرس خرچنگ و خبر رامسر را دادم. در جوابم به معنای "OK" پیام تخفیف محصولات را داد. در یک پیام جدا نوشتم"به آقا داماد بگو نگران نباشه..عروسش رو نجات دادم"..در جواب این حرفم؛آن پیامی را که به معنای مکالمه ى ضروری بود فرستاد.پیامی که مربوط به سیمکارتهای اعتباری بود.محمد گفته بود هر وقت این پیام را دیدم یعنی در اسرع وقت با او تماس بگیرم.اماشاهین بد دل شده بود.میشناختمش.با ترس عاشقی میکرد.در را باز کرد و توجهی به تذکر فروشنده نکرد.
-دو ساعته چیکار میکنی؟
-آقا برو بیرون.(نگاه شاهین به گوشی داخل دستم افتاد.)
-شاهین جان من باید انتخاب کنم!برو بیرون!
-من اینجام. کارتو بکن.
-آقا برو بیرون!!(شاهین خشمگین گفت):.
-نترس خوردنی نیستن.(وبا دستش به اجناس اشاره کرد.حقیقتا اگر حالم خوب بود میخندیدم.اما بی حوصله مغازه را ترک کردم)
نگاه کوتاهی از آئینه ى جلو به پاتریشیا که خوابیده بود انداخت.من هم برگشتم و دیدم با آن جثه ى نحیفش روی صندلی کز کرده است.
-از کی میشناسیش؟
-یه چندوقتی میشه.(همیشه همینطور بود.جواب درست نمیداد)
-هوم...دلم براش میسوزه.(تقریبا غرید):-هیس! (ترسیدم و دوباره برگشتم تا مطمئن شوم خواب است)
-یه کار مثبت تو زندگیت کردی اونم همینه.(بدون توجه به حرفم گفت):
-از دیشب هرچی فکر میکنم میبینم تو نیازی به موبایل نداری! (و نگاه کوتاهی به سمتم انداخت)
.-چرا ؟!
-چون کسی نمیتونه از اون دنیا با خانوادش در تماس باشه! (که گفته من آماده بودم ؟! من هنوز همان دختر ترسو بودم ! روحیه را باخت دادم و با تته پته گفتم):
-خب...واسه خونه و رهن و بنگاهو اینا لازمش داشتم ! همینطور واسه تماس باتو ! ( همانطور که لمیده و یه کتی رانندگی میکرد پوزخندی زد وگفت):
-اونوقت چک کردن پیامات واسه چیه ؟ بنگاه داره پیام میده؟
-واقعا که شاهین.من فقط برحسب یه عادت وقتی صدای إس إم إس میاد گوشیرو چک میکنم.تو چه فکری در مورد من میکنی؟!
-خب
.-نه آخه یعنی چی من چه منظوری میتونم داشته باشم؟!
-خب گفتم.
-نه اصلا دلچرکینم کردی میدونی یه جوری شدم. وقتی فکرت به..(تقریبا بلند گفت):
-بسه.(پاتریشیا "نوچ"کوتاهی گفت و من هم ادامه ندادم.)میدانستم کسی حریف شاهین نمیشود.مطمئنم یک حدس هایی داشت.اما بیخیال شد.خرچنگ و سولماز سبقت گرفتند و جلو افتادند.
-باید باهم زندگی

1400/03/11 09:41

کنیم ؟ با اینا؟
-آره.جا به اندازه کافی واسه همه هست.(بد صحبت میکرد...میدانی ؟ لحنش بوی دلخوری داشت.حس میکردم میداند...)
-تو از من دلخوری ؟ (بازهم اهمیت نداد و با خرچنگ تماس گرفت):
-خرچنگ چته مثل جت میری ؟ واستا اون رستورانه. .آرش خوبه که ؟ (هوا پس بود.شاهین بوی خیانت حس میکرد.نیمرخش در هم بود.به جهنم..! جلوتر نگه داشت و با اخم گفت):
-پیاده شو.(بامن بداخلاق شده بود.و این یعنی که خطر در کمین بود)
-شاهین ؟؟ چرا اینجورى شدی ؟؟
-مهم نیست.پاتی رو بیدار کن بیاین.انقدر ناراحت بود که دیگر ناز و منت نکشید تا پیاده شوم.جلو جلو رفت.
-پاتی؟
-بله
-بیدار بودی ؟!
-بله.
-پس شنیدی؟
-بله.اعصابم را خرد کرد...
-پیاده شو.(در عقب را باز کردم و او آهسته پیاده شد)
با بی میلی همرنگ جماعت شدم و ماهی سفارش دادم.پنج تایی دور یک میز نشسته بودیم.پاتریشیا کم حرف و ساکت مثل همیشه مقابل من نشسته بود.منتظر یک فرصت بودم تا باز هم با او هم صحبت بشوم.آنقدر نگاهش کردم که حس کرد.آهسته سرش را بلند کرد و با چشمانش پرسید چه کار دارم.به خودم آمدم و مشغول کار خودم شدم.با حس دست دراز شده ی شاهین؛سربلند کردم.جعبه ی دستمال کاغذی را به سمت پاتریشیا گرفته بود.بازهم از بینی دخترک خون می آمد.با اندوه نگاهی بینشان ردوبدل کردم.شاهین از ناراحتی سرخ شده بود.میشناختمش...وقتی گوشه های چشمش چین میخورد؛یعنی به شدت تحت فشار است.پاتریشیا چند برگ برداشت و از پشت میز،با سری بالا گرفته بلند شد.شاهین با اعصابی خُرد قاشق چنگالش را در بشقاب رها کرد و سرش را گرفت.نمیفهمیدمش! اگر رحیم بود؛ چرا آن همه جنایت ؟! تناقض آشکاری این وسط جولان میداد.خرچنگ آرام گفت:-بخور غذاتو.
سولماز هم مثل من تعجب کرده بود.آخری به زبان آمد:-کم کم دارم حس میکنم شاهین عاشق پاتیه!
(شاهین خوشش نیامد.با تمسخر به سولماز نگاه کرد و گفت):-نه من عاشق یه نفرم محض اطلاعاتت.
(آخرش باز،ربط داده شد به من !! همه چیز تهش وصل میشد به من! نمیدانستم این چه شانسی بود! )
با حرص گفتم:-میشه کلا اسم من نیاد؟ (خرچنگ چشم در چشمم دوخت و پر خشم گفت):
-نمیشه میدونی...آخه همه چی به تو ربط داره! (شاهین غرید " خرچنگ"! ) اما من چشم دریده در چشمش گفتم:- میشه بفرمائید چرا؟
-من راضی نیستم تو با ماباشی فهمیدی ؟ (سولماز پشت بندش اضافه کرد):- منم همینطور.
مثل دختربچه ای که از پدرش کمک بخواهد نگاهم را به شاهین دادم.باز آرام شده بود.باز من را دوست داشت:
-خرچنگ؛ بهار اونجوری نیست.
-اتفاقاً ! (باز سولماز مثل یک *** اضافه کرد):-از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سربه توی دارد!
پاتریشیا برگشت و بیحال وآرام

1400/03/11 09:41

گفت:-ببخشید.
حوصله نداشتم.میدانی؟ دلم هوای امیراحسان را داشت !! بخدا اگر طلاق میگرفتم راحت تر کنار میامدم تا حالا که دلبسته اش بودم.هنوز حسش میکردم.شاهین انگار فهمید.سرش را جلو آورد و گفت:- چرا نمیخوری ؟ نکنه هنوز تو فکر اون مرتیکه ی (...) هستی؟! ( نمیدانم چرا ...فقط خر بودم شاید.حتما همین بود دیگر...حتما همین بود که با وجود نامردیش؛حالا به دفاع از او، چشم در چشم شاهین گرد کردم وگفتم):
-حق نداری بهش توهین کنی! اون سیده . میفهمی ؟ یا شعورت نمیرسه ؟ (قسم میخورم که عسلی چشمانش؛نارنجی شد و شعله ور شد. آتش را در چشمانش دیدم.امان از عصبانیت های شاهین...امان...میدانی؟؟ یا فوق مهربان بود یا فوق خراب.میانه نداشت)
جلوی آن همه آدم؛ فریاد زد :-بی لیاقت نفهم.همون خوب کرد زن گرفت.دختره ی آویزون بدبخت.
(با اینکه چشمانش ترسناک و عصبانی بود؛اما از خجالت اطرافیان،ترجیح دادم به همان ها نگاه کنم.همان دوچشم لرزان و پربغض را.)
خرچنگ آهسته گفت:-هیس!
آنقدر خرد شدم که صدای له شدنم را شنیدم.فقط با یک بُهت و بغض میز را هول دادم و تقریباً دویدم و خارج شدم.
فضای سبز بیرون رستوران حالم را بهتر کرد.نفس های عمیق میکشیدم تا آرام شوم.آنقدر عمیق که گلویم میسوخت.
روی نیمکت نشستم و سرم را گرفتم.
پاتریشیا:-اون منظوری نداره.
-هه! منظور از اون واضح تر ؟! (کنارم نشست و بیحال به چشمان ترم نگاه کرد.ادامه دادم):-میدونی چی شده؟
-فکر کنم بدونم...همسرت،ازدواج کرده. (باز این لهجه ی دوست داشتنی...با آستین،چشمهایم را پاک کردم)
-خیلی حرفش بدبود پاتریشیا.تو الان هم سنت کمه هم اینکه شاید فرهنگ مارو نشناسی.
-نه.میدونم.
-خیلی دوستش دارم پاتریشیا.از ذهنم پاک نمیشه.اون یه شانس بود توی زندگیم..من با گذشته ی کثیفم همه چیرو خراب کردم..اونو از دست دادم.فقط حسرتش مونده به دلم.
-شاهین دوستت داره.
-میدونم.اما من نمیخوامش.من فکرم پیش همسرمه.(آهسته سرتکان داد وگفت):
-ولی میتونی شاهینو شاد کنی.(به بچگیش خندیدم.آرام و ملیح...):
-تو نمیدونی عزیزم.وقتی عاشق باشی نمیتونی به هیچکس دیگه فکر کنی.من نمیتونم واسه شادی شاهین با اون بمونم.
-من منظورم این نبود.تو میتونی مهربون تر باشی با اون.(و چشمانش برق خاصی زد.آهسته بلند شد و به سمت ماشین رفت)
شاهین با یک اخم به قول خودمان سگی ، بیرون آمد و با لحن بدی گفت:-بی غیرت پاشو .
(و به سمت ماشینش رفت...)
کنارش نشستم.سرش را روی فرمان گذاشته بود.آرام گفت:-پاتی برو آرشو بیار.
(پاتریشیا بدون هیچ حرفی در را باز کرد.و من به روسری کوتاه و عروسکیش فکر کردم.به شدت به او میامد.)
-من متأسفم بهار. (نه که ناز کنم. ناز من برای

1400/03/11 09:42

شاهین نبود. نازکشش هم شاهین نبود.من چندشم میشد دیگر..چندشم میشد از این روابط..مریم مقدس نبودم اما فرهنگ خانواده ام این نبود!! نمیتوانستم آقا جان! نمیشد!! )
-مهم نیست.من از اون خوشم میاد.نمیتونم انکارش کنم اما خب از وقتی باچشم خودم دیدم,دارم فراموشش میکنم.
-به من نگاه...(برگشتم و نگاهش کردم):-من اشتباه کردم بهار...ببخش...(به شیشه زده شد.خرچنگ بود)
-چیه؟ (موبایلش را به شاهین داد):-شهرزاده.چی بگم ؟
باز شاهین فاز ونول قاطی کرد.گوشی را گرفت و پرحرص گفت:-هان؟
-....
-نخیر
-....
-نرفتی قبرستون مگه؟ برو بابا..(داد کشید):- "نمیخوام بیام" میفهمی ؟؟؟ ( قطع کرد و گوشی را به خرچنگ برگرداند)
-پاتی کو؟ گفتم آرشو بیاره ،رفت خودشم.(خرچنگ سرش را خم کرد و موذیانه گفت):
-یادت رفته شعورش بالاست ؟! با ما میاد. فهمید میخواید تنها باشید پی نخود سیاهه.(یک ضربه ی آرام به در کوبید و گفت):
-بجنبید وقت نیست.
سولماز با توقع و ناراحتی گفت:-وا؟! یعنی که چی ؟! ویلا کنار دریا نیست؟ (شاهین با مسخرگی گفت):-نخیر سرورم شرمنده که ویلام جنگلیه.
-شاهین خان میتونی بهترم جواب آدمو بدی!
-آخه یه چیزایی میگیا! اینجا دنجه،دنج.میفهمی؟ (و با خرچنگ زدند زیر خنده.خرچنگ ادامه داد):-میفهمی؟ دنج.
خدا این شادی را از آنها نگیرد! پاتریشیا هم مثل من حوصله نداشت و کسالت از سر و رویش میبارید.ساک کوچکى که همراهش داشت را روی دوشش انداخت و آرام گفت:-من کجا برم شاهین؟
-هر جا دوست داشتی. هر اتاقی که خوشت اومد.(سری به نشانه ى تشکر تکان داد و داخل شد).
پر غصه به ویلای جنگلی و با شکوه نگاه کردم.شاید متنفر شود هر *** بداند در چه فکری بودم.شاید مثل شاهین به من لقب "بی غیرت آویزون"بدهد اما من فقط و فقط دلم هوای شوهرم را داشت! بخدا که نمیخواستم به قدر شاهین پولدار باشد.همان حدی که داشت قشنگ تر بود! حس میکردم زور بازو و زحمت و قدرتش است. هر چه داشت خودش داشت.حتی اگر پایین تر از آن چیزی که بود را داشت؛باز هم برایم محترم بود.دلم خواست در این جنگل خوش و آب هوا...میان این بوی خوب چوب سوخته،با او در یک کلبه زندگی کنیم...صدای *** و شیطانی گفت "هوم خوبه! با هووت باهم...! "
نه..نمیتوانستم تصور کنم امیراحسان دو زن داشته باشد!! آنوقت دائم در فکر برقراری عدالت بود! أه....حالم بهم ریخت.
شاهین با خنده و سرخوشی گفت:-سرابی و فرهادی و بچه ها تو راهن...امشب بساطیه...(همانطور که چمدان من در یک دستش بود؛با دست دیگرش؛کمرم را گرفت و به سمت ساختمان هدایت کرد.
خرچنگ:-سرابی خطری شده.. زیاد رو اعصاب بره امشب یه چیزی میشه. گفته باشم.
-بیخیال خرچنگ.به من اعتماد کن.
-تو شوخی و دوستی توقع نرخ پائین

1400/03/11 09:42

نداشته باشه که من رضایت نمیدم به باقی معامله.
-مگه منو قبول نداری؟! امشب جلو کیان خراب نکنیا! (از پله ها بالا رفتیم)
-بهارجان شما هر اتاقى رو خواستی انتخاب کن.
-مهم نیست.(خواستم چمدان را بگیرم که گفت):
-تو بگو کجا.من میارم.(شانه انداختم و گفتم):-باور کن اصلا مهم نیست.(خرچنگ با لودگی گفت):-بابا دیگه با چه زبونی بگه میخواد تو اتاق خودت باشه؟؟ (شاهین اخم کرد و محل نداد.به سمت دری رفت و من هم دنبالش....البته در دلم فحشی نبود که به خرچنگ ندهم)
-اینجا باش پس فعلا عزیزم.یکمم دراز بکش... کارم داشتی که در خدمتم.(پلک زد و در را بست)
از اینکه امشب مهمان داشتند ؛کمی خوشحال شدم چون میتوانستم بالأخره مفید واقع شوم و هر خبری دستگیرم شد؛به محمد اطلاع دهم.
پس تکلیف من امشب مشخص شد!نقش فضول و خبرچین دربار شاهین خان.در را قفل کردم و برای محمد نوشتم"امشب مهمونی دارن.خبرای زیادی شاید بشه ."آدرس دقیق ویلا را حتی با رنگ در و نرده ها برایش فرستادم!! نمیدانم واقعا ساده بود یا من ساده گرفته بودم! !یا نه شاهین ساده گرفته بود!! من به راحتی آب خوردن اطلاعات را انتقال میدادم...اصلا هم عذاب وجدان خیانت به عشق مزخرف شاهین را نداشتم.آنها یک مشت مجرم و جانی بودند.
*******


نمیشد حجاب داشت.نمیخواستم هم نداشته باشم.پس لباس پوشیده ای پوشیدم و تنها موهایم را ساده بستم.شاهین دائم صدایم میزد.
-بیا دیگه بهار.(خرچنگ باتشر گفت):
-نیاد نمیشه نه؟! حالا ببین کی گفتم.
آهسته خارج شدم و برای جمع گرگان و شغالان سر تکان دادم.اما اصلا نگاه دقیقی نکردم.شاهین جایی کنار خودش و سولماز باز کرد.
-بیا اینجا عزیزم.(نشستم و همانطور سر به زیر ماندم.صدای پوزخند سولماز آمد)
شاهین رو به جمع گفت:-بهار خانوم عزیز دل بنده هستن...بهار جان ایشونم کیان عزیز ؛دوست و همکارو یار تازه ى ما.(سر بلند کردم و دیدم پسری با تیپ یک دست مشکی و اتو کشیده ؛.آرام نگاهم میکند)
-خوش وقتم خانوم.(مثل خود شاهین بود.انگار که عوضی بودنش را در ظاهر بروز نمیداد).به جای جواب تنها سری به نشانه ى تشکر تکان دادم.
پاتی نقش ساقی را داشت.پذیرایی میکرد و لیوان های خالی شده را پر میکرد من اما لب نزدم.محمد گفته بود لازم شد بخور اما شاهین را نمیشناخت.او اصراری نداشت که چه کار کنم. شاید تعارف میزد اما اصرار هرگز.
قرارشان کاری بود.دیدم که کلی شرط و قرار گذاشتند.مو به مو حفظ میکردم و برای همین نمیتوانستم زیاد صحبت کنم.مثلا شاهین که با من حرف میزد؛از ترس آنکه حرف هایشان یادم نرود؛جوابش را با سر میدادم.
پیامی از محمد دریافت کردم.همان پیام ضروری مکالمه را... هیچ یادم نبود کارم داشته

1400/03/11 09:42

است! تقریبا یک روز نیم از درخواست تماس اولش گذشته بود.میدانستم که عصبی است.با یک عذر خواهى بلند شدم و گفتم:-ببخشید من الان برمیگردم.
-محمد!! نمیفهمی نمیتونم حرف بزنم ؟!
-حرف نزن بهار فقط گوش بده! امیرحسام بدون مشورت با ما رد شاهینو زده (از فریاد و هیجانش تپش قلب گرفتم) دارن میریزن اونجا.اصلا نترس،خواستن فرار کنن تو *** نشو.بمون خب ؟ (کوبنده تر گفت) "خب" ؟؟
همیشه فکر میکردم لرزیدن چهارستون بدن چیزی جز یک مبالغه ی احمقانه نیست.اما حالا با تک تک سلول هایم لمسش کردم.
-محمد..من..بدبخت..میشم..بهشون نگفتی من اینجام ؟!
-نترس خب؟ من همراهشونم.تو میمونی و من میگم قرارمون بود.(از خشم و ناباوری صدایم جیغ وبلند شده بود):
-دیوونه من از سوءِ تفاهم متنفرم!! همین الان بگو بهشون ! بخدا من نمیمونم اینجوری! همین الان فرار میکنم ! من نمیتونم نمیتونم!
(سرم را گرفتم و با زاری گفتم):-توروخدا بگو زود تر بگو...من نمیتونم بمونم حالا تا ثابت بشه بین اینا هیچ کاره ام.
-باشه فقط نترس.همین..فرار نمیکنی بهار.یکی دوتا نیستن که بهشون بگم شلیک نکنن بهت.فرار کنی ممکنه شلیک کنن.تو رو خدا بمون بهار.من الان عقب تر از احسان و حسامم..(احسان!! او گفت احسان!!! انگار که نمیفهمیدم چقدر وقت تنگ است.با همان حس وحال گفتم):
-محمد؛امیراحسانم هست؟! محمد؟! محمد بدبخت شدیم!! منه خر به امید تو اومدم!! میدونی چیکارمون میکنن؟! وای ...
-نه بهار من پشتم قرصه که این کارو کردم.(بهت زده گفتم):-پشتت ؟ به کی ؟! (و آنچنان شوکه ام کرد که یک آن رگ پایم گرفت و نزدیک بود کله پا شوم):
-"به حاج آقا"
(دلم ریخت.گوشی روی گوشم ثابت نمیماند.دستم از لرزش گذشته بود،غیر عادی تکان تکان میخورد.آرامش خاصی وارد جریان خونم شد.آرام زمزمه کردم):-حاج آقا ... ؟! (در با شدت باز شد و شاهین با چشمان به خون نشسته نگاهم کرد)
محمد فریاد کشید:-الو ؟ شنیدی بهار ؟ هیچ نگران نباش..کار من و تو غیرقانونی نبود.فقط محکم باش.فرار نکن.وقتی دیدیشون تسلیم میشی من میام حله.بابا هم میاد. خب؟؟
شاهین خیز برداشت و گوشی را گرفت.با جیغی فریاد زدم :- شاهین !! (خواستم محمد بشنود.نمیدانم قطع کرد یا نه. حتما نکرد که شاهین با عربده به او گفت):
-ببین...بدبخت شدید..گورتونو کندین!
نمیتوانم توصیف کنم. نمیشود...میدانی؟؟ خدا نصیب نکند این حس و حال را ! شاهین مثل یک دیو شد.دیو دو سر...نه نه اژدها بهتر است.
مچ دستم را گرفت و وحشیانه کشید.دیدم که کیان و دوستانش با استرس دویدند.خرچنگ وسولماز هم همینطور.
همگی از در پشت ویلای جنگلی پا به فرار گذاشتند.شاهین اما من را با یک هول پرت کرد وسط جنگل پشت ویلا...فاصله ای تا در

1400/03/11 09:42

نداشتیم..دیوانه شده بود.تقریبا کشان کشان من را به دنبالش برد.خرچنگ در حال دویدن برگشت و داد کشید:-گفتم اون کثافت یه چیزیش میشه! ولش کن اونو...بدو...بدو...(جیغ سولماز را شنیدم):-وای پاتی !!
(شاهین اما نفس نفس زنان؛در چشمانم خیره شد.نا باور بود.عصبی بود.دلخور بود.آرام گفت):-خیلی پستی!
-من چیزی نگفتم
-خفه شو
-امیرحسام پیداتون کرده.من گفتم اما به محمد گفتم.(دستش را بالا برد بزند اما نزد.بجایش انگشت اشاره اش را روی هوا تکان تکان داد وگفت):-دیگه تموم شد...میکشمتون.
رهایم کرد و دوید،صدای آژیر پلیس بلند شد.شاهین آنقدر جوانب احتیاط را رعایت کرده بود؛ یک راه در رو از پشت ویلا درست کرده بود.
آرامش خاصی به قلبم آمد.از اینکه دوباره برمیگشتم؛هرچند مجرم،خوشحال بودم.میدانی اگر بخواهم احساسم را بگویم؛گیج میشوی ...چیزی بود بین آرامش وغرور،چیزی بود بین از روبردن امیراحسان و سربلندی. نه...نشد!! نتوانستم بگویم...درست بود شرمنده بودم.پیش تمام خاندان...اما،اینکه حاج آقا پشتم درآمده می ارزید به تمام حرف ها و حدیث ها.میدانستم به هرحال مجازات خواهم شد اما دوست داشتنی تر از این آزادی کاذب بود.راحت میشدم...از طرفی؛اگر جنبه های خشنش را رها کنیم؛از اینکه درچشمان امیراحسان و زنش نگاه کنم،حس خاصی داشتم که از شرح آن واقعاً عاجز هستم! تنها راهش این است که خودت را جای من بگذاری.در چشمان مردی نگاه کنم که جدای تمام این ماجرا ها...جدای سرگذشت بد من؛ نگذاشت سال زنش برسد و برایش عوض آورد.خنده ندارد.تمسخر هم ندارد.من آدم بودم.خصوصاً آنکه زن بودم!! درست است،شرایط بحرانیست.شیر تو شیراست.اما من نمیتوانم از فکر قرمه سبزی دربیایم.من سولماز نبودم.او هزاران پیراهن از من بیشتر پاره کرده بود.حتی همان هم بعید میدانم زنانگی نداشته باشد.اما خب...با درصد کمتر!
انگار که شاهین حس کرد تا چه اندازه خوش به حالم میشود!
نمیدانم چه فکری کرد که از نیمه های راه،مثل یک شیرنر ، گرد و خاک کنان به طرفم دوید.خودم را جمع کردم و با آن پای ناقص وشل و پَلَم دویدم به سمت ویلا اما بازویم را گرفت و مثل برق با خودش کشید.حس میکردم بخیه های کهنه ی پایم تازه شد.موهایم وحشیانه دورم ریخته بود.تقریباً آویزانش بودم.آخ...از درد دیگر گریه نمیکردم.فقط جیغ میکشیدم.در آن جنگل تاریک صدای جیغ من ونفس های شاهین درهم آمیخته بود.
خدایا...شنیدم...صدای امیراحسان را شنیدم.حنجره نماند برایت خانه خراب! آن چه عربده هاییست؟! در آن تاریکی وسکوت فریاد میکشید :
"ایست" .... "ایست"... اما شاهین مجبورم میکرد به دویدن.بقیه غیبشان زده بود.دلم میخواست بمانم.امیراحسان هم

1400/03/11 09:42

میدوید.صدای دویدنش را میشناختم.من حتی؛حس میکردم پای اوهم درد میکند! من دیوانه نبودم.من فقط عاشق بودم.اگر سالم بود؛الان هر دوتایمان را در گونی کرده بود.اما میدانستم اوهم تازه ازبستر وشکستگی خلاص شده است.با گریه گفتم:-شاهین بیا و تسلیم شو...(جوابم را نداد)
مثل جت میدوید.امیراحسان دادکشید: "شلیک میکنم" " ایست"! ...صدای ناهنجار تیر زدنش طنین وار در گوشم پیچید
و در یک آن حس کردم پهلویم آتش گرفت..نه نه ... تأثیر دویدن زیاد نبود...پلاتین که در پای راستم بود...نه در پهلویم ؟!! (از شدت شوکی که وارد شد؛زورم زیاد شد و بر شاهین غلبه کردم.ثابت ماندم و با ناباوری چشم در چشم شاهین دوختم)
چشمانم سیاهی میرفت.با بیحالی روی زمین افتادم.شاهین وحشتزده فقط توانست سرم را بگیرد تا زمین نخورد.با وحشت و دادی فرا تر از حد توانش گفت:-"بهار"!
امیراحسان دوید.به مارسید.شاهین با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به من و نگاهی به امیراحسان انداخت.من اما...فقط نگاهم روی شاهین مات مانده بود.اشکی از گوشه ی چشمم چکید.حس کردم روحم در حال خروج است منتها هنوز رودربایستی میکند.
امیراحسان با صدای نا متعارفی گفت " یاحسین"!
شاهین روانی شد.من را رها کرد و با کله به سمت احسان حمله ور شد.نمیدیدمشان.فقط شنیدم که صدای پرت شدن اسلحه اش آمد.
شاهین با گریه فریاد کشید " کشتیش کثافت! "
امیراحسان بدتراز او گفت "بهاره؟؟ " " اون بهاره ؟؟؟؟؟ " صدای در گیری اشان را میشنیدم.حالم خوش نبود.حس کردم لخته ی خون راه تنفسم را بسته.از ته دل آرزو کردم بمیرم.میدانستم مثل گربه هفت جان دارم.از ناراحتی زنده ماندنم به گریه افتادم.من دیگر نمیخواستم زنده باشم.نمیخواستم.دوست داشتم با این تیر بمیرم تا جگر امیراحسان یک عمر بسوزد..تنها خواسته ام همین بود.که با تیرخودش بمیرم تا همیشه یادش بماند میتوانست فقط کمی...فقط کمی با من بسازد.
گردنم را آرام آرام چرخاندم و درحالی که نفسم بالا نمیامد نگاهشان کردم.امیراحسان روی شاهین افتاده بود.هیچکدام دوستم نداشتند وگرنه یکیشان به دادم میرسید.نه که ناراضی باشم،اتفاقاً خوشحال بودم که حواسشان نیست...راحت جان میدادم و تمام میشد.
فحش ها و فریادهایشان بماند.امیراحسان مشتی در صورت شاهین خواباند..بلند شد و تلو تلو خوران به سمتم آمد.پلک بستم.
نمیخواستم ببینمش.حالم خوش نبود خدا...صدای ترمز ماشین آمد.با بیحالی چشم گشودم.کیان پشت امیراحسان بود.خواستم بفهمانم اما دیر شد.
.به سرش کوبید و امیراحسان زانو زده مقابلم افتاد.نمیدانم با نگاهش چه میگفت.فقط چشمانش بالا رفت و با مخ کنارم افتاد.صدای دویدن پلیس ها میامد.تیر

1400/03/11 09:42

هوایی میزدند انگار...دیگر نفهمیدم چه شد...
*******
خودم حس میکردم تب ولرز دارم.از درون میسوختم از بیرون یخ میزدم و میلرزیدم.ناله میکردم.بازهم گنگ نبودم مثل فیلم ها.خوب هم یادم بود که چه شد.امیراحسان به من شلیک کرده بود!! خانه ات آباد بهار!! چه ها که تجربه نکردی! آمدم حرف بزنم اما گلویم سوخت.نشد...به زور با صدای جیغ اما آرامی گفتم:-امیر...(صدای پوزخند آمد اما توجه نکردم)...احسان...(به زور چشمانم را نیمه باز کردم و چرخاندم).شاهین را دیدم که چهارچشمی به من زول زده بود.

1400/03/11 09:42