بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

در پی تاریکی
بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده:عرفانه میرزانیا
شروع:1395/6/31
اتمام:1395/11/8
مقدمه:
تاریکی را کجا مینامی؟؟
آن اتاق فرو رفته در ظلمات؟؟
تاریکی همه جا هست...
در زندگی من...
در زندگی تو...
گاه تاریکی چاهی میشود و تورا در قعر خودش فرو میبرد...
آنقدری که هرچقدر دست و پا بزنی و تقلا کنی راهی برای نجات از آن تاریکی مطلق نداری....
گاه تاریکی دریایی میشود مواج و پر تلاطم...
آنقدر با پستی و بلندی هایش حرکت میکنی تا بالاخره به ساحل میرسی...
حال میخواهم راوی داستانی باشم از نوع تاریکی دریا مانند...
میخوام بنویسم از تاریکی که در پسش چیز هایی منتظرمان است که فکرش راهم نمیکنی...
داستانی پر تلاطم و مواج...
داستانی از قعر تاریکی تا به دنبال روشنایی.....داستانی به اسم در پی تاریکی
فصل اول
[راوی دانای کل]
نگاهی به صورت اخموی محمدرضا کرد...
چیزی همانند نگرانی و ترس را در صورتش میدید..
آرام سمت محمدرضا رفت و دستش را گرفت...
او نگاهی به همسر و نوعروسش کرد و لبخندی به چهره اش پاشید و آرام در گوشش گفت:"دیگه مال هم شدیم بانو..."
مریم از شنیدن کلمه "بانو" دلش لرزید و خجالت کشید و سرش را پایین انداخت...این بانو گفتن ها همانا و آب شدن تمام قند های عالم در دل مریم همانا....
این بانو گفتن ها برای یک زن چندین معنی دارد...
یعنی عشق...یعنی دوست داشتن....یعنی فدای بند بند وجودت و...
محمدرضا خنده ای سر داد:"فدای اون خجالت کشیدنت خانومم...خجالت نداره که عزیز دلم....من شوهرتم...توهم خانومم"
مریم سرش را بالا گرفت و در چشمان سیاه و کشیده محمدرضا خیره شد و بعد از مکثی گفت:"محمدرضا؟"
محمدرضا سر کج کردو با لبخندی دلبرانه مریم را نگریست:"جانم خانومی؟"
مریم غرق شد در آن لبخند و محو آن جانم گفتن محمدرضایش....او که انگار تردید داشت از گفتن حرفش با مکثی طولانی و برگرداندن نگاهش پرسید:"چرا...چرا قبل از اینکه بیام پیشت اخم داشتی؟"
محمدرضا که از این سوال جا خورده بود سرش را پایین انداخت و دست همسرش را فشرد...
شاید هنوز هم باور نکرده بود که واقعا مریم همسرش است...
همان مریمی که در عشقش سوخت و ذره ذره آب شد تا به او رسید...
آب دهانش را پایین فرستاد و آرام گفت:"راستش مریم نگاه های پدر و مادرت عذابم میده...اون از مخالفت کردنشون که باعث شد دو سال ازهم دور بشیم و بهم نرسیم...اینم از این اخم های رو پیشونیشون و نگاه های خیره و پر از خشمشون....قسم خوردم مریم...گفتم خوشبختت میکنم...گفتم نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره...پای حرفمم هستم...پای قولمم هستم..."
مریم نفس عمقی کشید و با مهربانی زل زد به چشم های مرد زندگی اش:"حق بده

1401/05/22 12:47

در پی تاریکی
بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده:عرفانه میرزانیا
شروع:1395/6/31
اتمام:1395/11/8
مقدمه:
تاریکی را کجا مینامی؟؟
آن اتاق فرو رفته در ظلمات؟؟
تاریکی همه جا هست...
در زندگی من...
در زندگی تو...
گاه تاریکی چاهی میشود و تورا در قعر خودش فرو میبرد...
آنقدری که هرچقدر دست و پا بزنی و تقلا کنی راهی برای نجات از آن تاریکی مطلق نداری....
گاه تاریکی دریایی میشود مواج و پر تلاطم...
آنقدر با پستی و بلندی هایش حرکت میکنی تا بالاخره به ساحل میرسی...
حال میخواهم راوی داستانی باشم از نوع تاریکی دریا مانند...
میخوام بنویسم از تاریکی که در پسش چیز هایی منتظرمان است که فکرش راهم نمیکنی...
داستانی پر تلاطم و مواج...
داستانی از قعر تاریکی تا به دنبال روشنایی.....داستانی به اسم در پی تاریکی
فصل اول
[راوی دانای کل]
نگاهی به صورت اخموی محمدرضا کرد...
چیزی همانند نگرانی و ترس را در صورتش میدید..
آرام سمت محمدرضا رفت و دستش را گرفت...
او نگاهی به همسر و نوعروسش کرد و لبخندی به چهره اش پاشید و آرام در گوشش گفت:"دیگه مال هم شدیم بانو..."
مریم از شنیدن کلمه "بانو" دلش لرزید و خجالت کشید و سرش را پایین انداخت...این بانو گفتن ها همانا و آب شدن تمام قند های عالم در دل مریم همانا....
این بانو گفتن ها برای یک زن چندین معنی دارد...
یعنی عشق...یعنی دوست داشتن....یعنی فدای بند بند وجودت و...
محمدرضا خنده ای سر داد:"فدای اون خجالت کشیدنت خانومم...خجالت نداره که عزیز دلم....من شوهرتم...توهم خانومم"
مریم سرش را بالا گرفت و در چشمان سیاه و کشیده محمدرضا خیره شد و بعد از مکثی گفت:"محمدرضا؟"
محمدرضا سر کج کردو با لبخندی دلبرانه مریم را نگریست:"جانم خانومی؟"
مریم غرق شد در آن لبخند و محو آن جانم گفتن محمدرضایش....او که انگار تردید داشت از گفتن حرفش با مکثی طولانی و برگرداندن نگاهش پرسید:"چرا...چرا قبل از اینکه بیام پیشت اخم داشتی؟"
محمدرضا که از این سوال جا خورده بود سرش را پایین انداخت و دست همسرش را فشرد...
شاید هنوز هم باور نکرده بود که واقعا مریم همسرش است...
همان مریمی که در عشقش سوخت و ذره ذره آب شد تا به او رسید...
آب دهانش را پایین فرستاد و آرام گفت:"راستش مریم نگاه های پدر و مادرت عذابم میده...اون از مخالفت کردنشون که باعث شد دو سال ازهم دور بشیم و بهم نرسیم...اینم از این اخم های رو پیشونیشون و نگاه های خیره و پر از خشمشون....قسم خوردم مریم...گفتم خوشبختت میکنم...گفتم نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره...پای حرفمم هستم...پای قولمم هستم..."
مریم نفس عمقی کشید و با مهربانی زل زد به چشم های مرد زندگی اش:"حق بده

1401/05/22 12:47

?#پارت_#دوم
رمان_#در_پی_تاریکی?

1401/05/24 04:06

?#پارت_#دوم
رمان_#در_پی_تاریکی?

1401/05/24 04:06

ادامه دارد...

1401/05/27 10:49

ادامه دارد...

1401/05/27 10:49

- پس برو به سلامت.
****
سهیل در حال باز کردن دکمه سر آستین پیراهنش نیم نگاهی به جانبش انداخت.
- دوش می گیری؟
- خونه مامان اینا رفتم حمام.
سهیل دیگر حرفی نزد. می خواست پیراهنش را روی مبل پرت کند که رها آن را گرفت.
- بذار واسه فردا. االن خسته ای.
اما انگار خودش خسته تر بود. با آمدن صدای آب رها لباس عوض کرد. ساک کوچک لباس هایش
را برداشت و بیرون رفت. هر چه بود و نبود را داخل ماشین ریخت و روشنش کرد. روی صندلی
نشست به اطرافش نگاه کرد. دلش برای خانه تنگ شده بود، اما بیشتر از آن دلش برای هوای
این خانه تنگ بود. هوایی که پر از عطر تن او و عشقی بود که ذره ذره به کام دلش شیرین ترین
عسل آمد. حتی اگر این عشق از عادت بود، دوست داشتنی ترین تجربه بود. شاید انسان باید
گاهی از عادت به عشق می رسید.
حسی عجیب درونش قُل قُل می کرد. این که با آرامش این خانه همه دنیا هم آرام می شود. همان
حسی که به محض ورود زیر پوست تنش دوید.
دوباره بلند شد. آب سماور را عوض کرد و پیچ شعله اش را باال کشید. بسته ای بیسکوییت از
قفسه برداشت که چشمش به بسته های شکالت تلخ افتاد. بسته را برداشت. زیر و رویش را نگاه
کرد. سهیل به عکس سورن اصال میلی به این نوع شکالت نداشت. در این مدت همان یکی از
بسته برداشته شده بود که روز اول زندگی مشترکشان نصیب سطل زباله شد. شاید حکمتی بود.
حتما بود. حکمت فراموشی! شاید این هم یک قدم بود. بسته را سر جایش گذاشت تا سر فرصت
مناسب به سارا بدهد. می دانست او نیز به این نوع شکالت با درصد بالا علاقه خاصی دارد.
- فکر می کردم خیلی خسته ای.

1401/06/21 15:54

?#پارت#_ششم#رمان_رویای_خیس_چشمانت?

1401/06/22 23:32

تعدادی به سمت خیابانی که او اشاره کرد. دویدند. زنی زیر بازویش را گرفت و تن نحیفش را کنار
دیوار کشید. پشت درختی دست به تنه اش گرفت. معده اش خالی بود اما تهوع رهایش نکرد.
چیزی جز بغض و گریه در گلو نداشت. فقط عق زد. صدای نگران زنی می آمد اما حتی نمی
توانست روی پا بایستد. نفهمید چقدر گذشت تا دستی دور کمرش پیچید و بلند شد. چشمان
خیس و ترس خورده اش در نگاه داغ و نگران و سرخ حماد قفل شد. صورتش زخمی بود و از
گوشه لب و بینی اش سرخی خون جریان داشت تا روی یقه جر خورده اش. شیشه بغضش هزار
تکه شد. به سینه محکمش چسبید و بی خیال به تمام دنیا. بی خیال به نگاه متحیر آدم ها با صدای
بلند گریه کرد. یعنی این گریه برای این همه بی شرمی بس بود؟! بر پاره های این حرمت ها چه
دوختی باید زد که جای بخیه اش توی چشم نزند؟ هیچ! این قانون زمینی شدن بود. آدمی اگر
شرم داشت و طماع نبود که راهش به زمین کج نمی شد.
ماشین متوقف شد اما سر از شیشه برنداشت. هنوز چشمش به دنبال قطرات باران می دوید. هنوز
گیج شنیده ها و دیده های ساعتی پیش بود. هنوز قطره های اشکش می چکید و هنوز باور این
همه بی شرمی و بی رحمی سخت بود.
دو انگشت نوازشگر روی صورتش سر خورد. صدای همیشه آرام و نرم حماد امشب کمی گرفته
بود. صدایی که خواهرهایش می خواستند از آن یک هنر بسازند. می توانست یک حنجره طالیی
باشد و قلب ها را با حس بم اما لطیف صدایش تا اوج ببرد و فقط وقتی پدر گفت نه اصراری نکرد
تا ادامه دهد. حاال آن صدا امشب سکوت کوچه را با نعره پاره کرد. آن قدر که انگار تارهای صوتی
اش زخم خورد و این خش را در صدای او و قلب رها کشید. چه کرد با خانواده اش که صدای فریاد
حماد حرمت آرامش همیشگیش را تکه پاره کرد؟!
- رها! منو نگاه کن!
سرش را بیشتر به شیشه چسباند و ناخن هایش را بیشتر در گوشت دست ها فرو کرد.
- با توام رها

1401/06/22 23:23

سکوت دنباله دار سهیل حتی مقابل تردید سبحان برای داشتن رها نشکست. شاید راست می
گفت. شاید نمی توانست عشق و عقل را با هم مدیریت کند. شاید ...
نفسی کشید و در ماشین را باز کرد تا پیاده شود. سبحان دستش را گرفت.
- کجا؟
بی آن که نگاهش کند، گفت:
- می خوام فکر کنم. قدم بزنم. تصمیم بگیرم.
سبحان رهایش کرد. سهیل در گوشه خیابان دست در جیب به راه افتاد. در مسیری نامعلوم، با
افکاری که هر روز یک جور باید دست و پنجه نشانش می داد.
***
سرش از باالی مبل آویزان بود و به حلقه های خاکستری دود خیره نگاه می کرد. با یادآوری لحن و
چهره و رفتار سهیل دلش خنک می شد اما وقتی رفتار سبحان و حماد یادش می آمد گر می
گرفت. می سوخت از حسادت، از نفرت! شاید اگر او هم چنین حامی و پشتوانه ای داشت، امروز
این جا نمی نشست تا آخرین سکانس سناریو اش را بنویسد. برادری های آن ها تمام نقشه
هایش را نقش بر آب کرده بود و مجبور به بازبینی کارهایش بود. هر چند اصل مطلب از جایش
تکان نخورد و آن چه که می خواست اتفاق افتاد اما آن بچه ...
نفس عمیقش را با حرص بیرون فرستاد و ته سیگارش را در جاسیگاری سیاهش فشار داد. حرف
های رها آتشی به جانش انداخته بود که قصد خاموشی نداشت. خوشبخت ... خوشبختی! آن هم با
غیر از او. با سهم زندگی او. با حق هایی که زودتر متعلق به خود می دانست. زودتر از سهیل قدم
برداشت و حاال با یک اشتباه همه چیز داشت نصیب او می شد، اما دیگر اجازه نمی داد. فقط چند
ماه صبوری الزم بود تا آن بچه رشد کند و بعد ...
خندید. بلند خندید. دو انگشت سبابه و میانی را به هم چسباند و به سمت عکس رو به رویش
گرفت و مثل دیوانه ها گفت:
- خلاص

1401/06/28 15:18

رها به چشم های سرخ او نگاه کرد. پُر از بغض و دلتنگی و دلواپسی بود. دست روی صورت او
کشید. سهیل آب دهانش را فرو داد و سر خم کرد.
- بهت احتیاج دارم عشق من. مثل بغضی که به یه تلنگر نیاز داره تا آروم بگیره. نذار این بغض
سنگ بشه.
صدایش میان گریه ای نفس گیر و سنگین مقطع بود اما با تمام احساس زمزمه کرد:
- بیشتر از همیشه دوست دارم.
چشم های سهیل بسته شد. پیشانیش را روی پیشانی او گذاشت و بغلش کرد.
- حاال راحت چشماتو ببند. من تا پای جونم پات هستم.
رها دست دور گردنش انداخت و گفت:
- قول میدی؟
- این که دور تو پر بچه کنم؟
رها میان گریه خندید.
- دیوونه. آره!
- معلومه. بذار یه مدت بگذره اون موقع من می دونم و تو. اون قدر دور و برتو پر می کنم که هوس
نکنی دیگه قول بگیری.
رها سر به سینه او چسباند و چشم هایش را بست. حضور او همیشه مثل آبی روی آتش درونش
بود. هر چند که این بار زمان هم باید کمکش می کرد.
****
- کارای خونه هم درست شد. کم کم باید آماده رفتن شیم.
رها در سکوت نگاهش کرد. سهیل آرام گفت:
- اگه می خوای به بقیه بگی، بگو! آخر فروردین بلیط داریم.

1401/06/29 22:53

?#پارت_#آخر
رمان_#تمنا_برای_نفس_کشیدن?

1401/07/04 19:46

کن
پامون به ايران برسه يه توماژ ازت بسازم که خودت تو کفش بموني

1401/07/06 10:49

?#پارت_#پنجم
رمان_#توماژ?

1401/07/09 11:46

?#پارت_#سیزدهم
رمان_#توماژ?

1401/07/14 13:21

رمان درموردخاطرات مهنازه كه سريك ندانم كاري نامزد بي نظيرش محمد روازدست ميده وحالا بعد از 8 سال جدايي تصادفي با محمد روبروميشه وخاطرات شيرينش رومرورمي كنه واينقدرقشنگ توصيف مي كنه كه انگارتوي هرثانيه اي حضورداري ...

نويسنده : نازي صفوي

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:

- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!

ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:

- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.

با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.

از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:

- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .

ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.

محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.

انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.

دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»

باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ *** از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل

1401/07/20 18:18

رمان درموردخاطرات مهنازه كه سريك ندانم كاري نامزد بي نظيرش محمد روازدست ميده وحالا بعد از 8 سال جدايي تصادفي با محمد روبروميشه وخاطرات شيرينش رومرورمي كنه واينقدرقشنگ توصيف مي كنه كه انگارتوي هرثانيه اي حضورداري ...

نويسنده : نازي صفوي

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:

- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!

ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:

- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.

با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.

از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:

- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .

ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.

محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.

انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.

دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»

باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ *** از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل

1401/07/20 18:18

شاید چند ثانیه هم بین گفتن اسم و فامیل فاصله نیفتاد، ولی همان چند ثانیه برای دیوانه کردن من کافی بود. این واقعیت به ذهنم هجوم آورد که شاید محمد ازدواج کرده باشد، ولی من هیچ وقت نمی خواستم به این واقعیت فکر کنم. آن روز در حالی که از غصه و افکاردرهم، کلافه بودم قید کلاس آخر را زدم و به نرگس گفتم:

می خوام برم بیرون. می آی یا نه؟

نرگس پرسید: بااین عجله کجا ؟! باز زد به سرت؟!

وقتی سکوتم رادید، همان طور که دنبالم می آمد، گفت:

پرسیدم کجا میری؟!

نمی دونم، آخردنیا. می آی یا نه؟!

نرگس که فهمیده بود حالم خوب نیست، دیگر چیزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل دیوانه ها رانندگی می کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسیدم، حیران ایستادم ومستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه با فکری مغشوش به گذشته و آینده نامعلومم فکر می کردم و این که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آینده وجودمرا مچاله می کرد و من راه به جایی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا اتفاق بیفتد.

بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسید:

می شه بفرمایین این جا کجاست؟ نکنه آخر دنیا این جاست؟!

سرم را بلندکردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت:

خاک بر سرت،وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بیچاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جورکردنش بر نیای؟!

وقتی سکوتم رادید، اضافه کرد:

یعنی هنوز اینو نفهمیدی که اونچه قراره پیش بیاد، پیش می آد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر تو بالابگیری و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی ازشنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوری می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش.اون که مسلماً تارک دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی ...

حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، برای همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس رابستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روزهمیشه با فکر به آینده، حرف های آن روز نرگس توی گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارک دنیا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم.

زمان به خاطردل من متوقف نمی شد، می گذشت، سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص میشد. اول از

1401/07/24 11:17

شاید چند ثانیه هم بین گفتن اسم و فامیل فاصله نیفتاد، ولی همان چند ثانیه برای دیوانه کردن من کافی بود. این واقعیت به ذهنم هجوم آورد که شاید محمد ازدواج کرده باشد، ولی من هیچ وقت نمی خواستم به این واقعیت فکر کنم. آن روز در حالی که از غصه و افکاردرهم، کلافه بودم قید کلاس آخر را زدم و به نرگس گفتم:

می خوام برم بیرون. می آی یا نه؟

نرگس پرسید: بااین عجله کجا ؟! باز زد به سرت؟!

وقتی سکوتم رادید، همان طور که دنبالم می آمد، گفت:

پرسیدم کجا میری؟!

نمی دونم، آخردنیا. می آی یا نه؟!

نرگس که فهمیده بود حالم خوب نیست، دیگر چیزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل دیوانه ها رانندگی می کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسیدم، حیران ایستادم ومستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه با فکری مغشوش به گذشته و آینده نامعلومم فکر می کردم و این که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آینده وجودمرا مچاله می کرد و من راه به جایی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا اتفاق بیفتد.

بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسید:

می شه بفرمایین این جا کجاست؟ نکنه آخر دنیا این جاست؟!

سرم را بلندکردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت:

خاک بر سرت،وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بیچاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جورکردنش بر نیای؟!

وقتی سکوتم رادید، اضافه کرد:

یعنی هنوز اینو نفهمیدی که اونچه قراره پیش بیاد، پیش می آد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر تو بالابگیری و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی ازشنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوری می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش.اون که مسلماً تارک دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی ...

حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، برای همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس رابستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روزهمیشه با فکر به آینده، حرف های آن روز نرگس توی گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارک دنیا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم.

زمان به خاطردل من متوقف نمی شد، می گذشت، سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص میشد. اول از

1401/07/24 11:17

?#پارت_#آخر
رمان_#دالان_بهشت?

1401/07/24 20:58

?#پارت_#آخر
رمان_#دالان_بهشت?

1401/07/24 20:58

نستی...نفسمی.

لبخندی نشست روی لبم و اون دست دور کمرم پیچید و من کوبیده به سینش شدم و اون پیشونی به پیشونیم چسبوند و گفت : بابات چی میگفت؟

- بهم پیشنهاد داد پشت میزش بشینم.

- یعنی تو از من میخوای سرتر بشی؟

- اونو که بودم...فقط مواظب باش...من تو تجارت بی رحمم.

خندید و پیشونی به شونم چسبوند و من سر تو گوشش بردم و گفتم : دوست دارم.

- من دوست ندارم...عاشقتم و میپرستمت.


چند تا نا گفته دارم...

داستان بعدیم تمام هنر منه...

تمام چیزی که از انگشتام برمیاد...

هرچقدر نقص توی ترانه و آمین داشتم قراه توی بعدی جبران کنم...

داستان موضوعی داره ورای این موضوع ها...

شاید کمی تلخ شروع بشه ولی من اهل زهر کردن کام نیستم...

دوست دارم همرام باشین...

و من عاشقانه دوستون دارم.


پایان

1401/08/05 09:59

نستی...نفسمی.

لبخندی نشست روی لبم و اون دست دور کمرم پیچید و من کوبیده به سینش شدم و اون پیشونی به پیشونیم چسبوند و گفت : بابات چی میگفت؟

- بهم پیشنهاد داد پشت میزش بشینم.

- یعنی تو از من میخوای سرتر بشی؟

- اونو که بودم...فقط مواظب باش...من تو تجارت بی رحمم.

خندید و پیشونی به شونم چسبوند و من سر تو گوشش بردم و گفتم : دوست دارم.

- من دوست ندارم...عاشقتم و میپرستمت.


چند تا نا گفته دارم...

داستان بعدیم تمام هنر منه...

تمام چیزی که از انگشتام برمیاد...

هرچقدر نقص توی ترانه و آمین داشتم قراه توی بعدی جبران کنم...

داستان موضوعی داره ورای این موضوع ها...

شاید کمی تلخ شروع بشه ولی من اهل زهر کردن کام نیستم...

دوست دارم همرام باشین...

و من عاشقانه دوستون دارم.


پایان

1401/08/05 09:59

?#پارت_#نهم(پارت اخر فصل 1)
رمان_#دو_نیمه ی_سیب?

1401/08/10 01:12

که فقط منو به پاریس نرسوند منو به تمام خواسته هام و مهم تر از همه به یه عشق حقیقی یعنی تیلاو رسوند..

سامیه رحمانی

29/12/1392-تبریز

پایان

1401/08/23 07:08