439 عضو
?#پارت_#آخر
رمان_#کبریت_خطرناک_من?
بيشتر عصباني شدم با كف دست به پيشونيش زدم و گفتم : خاك بر سرت فرزاد.... داري در مورد بچه امون حرف ميزنيا....
لبخندي زد و يهو بغلم كرد در همون حال هم اروم كنار گوشم گفت : ميخواستم خودت به اين حرف برسي ولي اگه قبول نميكردي هم مطمئن باش اگه شده تو خونه زندانيت ميكردم و نميذاشتم اينكارو بكني مگه من مث تو ديوونه ام كه ثمره ي عشمو نخوام
با اين حرفش شرمنده شدم من واقعا چه مرگم بود ؟ اگه واقعا باردار بودم اين بچه ثمره ي يه عشق بود پس نبايد در موردش اينجوري حرف ميزدم
دستاشو از هم باز كرد و گفت : - خب حالا مامان خانم و دختر گلم بيان اينجا
در اغوشم گرفت و كنار هم دراز كشيديم كه گفتم : من پسر بيشتر دوست دارم
- بيخود ..... من دختر ميخوام
- اما اگه حامله باشم كه احتمالا هستم من فقط پسر ميخوام
- چرا ؟
- چون....چون... خب يه پسر ميخوام كه كپي تو باشه
- چرا ؟
- چون دلم ميخواد هميشه جلوي چشام باشي و هر وقت هم نيستي با ديدن پسرمون انگار به تو نگاه كنم
- از الان دارم بهش حسودي ميكنم .... عزيزم لازم نكرده به اون نگاه كني هر وقت بخواي خودم ميام هر چقدر دلت خواست منو نگاه كن
اخم كرده بهم نگاه ميكرد كه جلو رفتم و گونه اشو بوسيدم : اي پسر حسود
- اره جونم من حسودم
و به طرفم خم شد و شروع به بوسيدن كرد دستاشو پشت سرم گذاشت و با اخم ميبوسيد كه من هم با لبخندي همراهيش كردم ولي بعد از دقايقي بازم حالم داشت بهم ميخورد كه كنارش زدم و گفتم : ببخشيد فرزاد .... نميتونم .... حالم بد ميشه
دلخور نگام ميكرد و سرشو روي بالش كوبيد و گفت : اي بابا عجب غلطي كردما .... اخه من الان بچه ميخواستم چيكار ...... كه بشه بلاي جونم ؟
خنده ام گرفته بود ولي بي توجه گرفتم خوابيدم ...
*********
فرداي اون روز به همراه فرزاد به ازمايشگاه رفتيم و ازمايش دادم و چند ساعت بعد جوابش اومد و حدسمون درست از اب دراومد و من باردار بودم تا اون روز هيچ وقت فك نميكردم همچين روزي برسه و من بخوام مادر بشم كي فكرشو ميكرد مني كه يه زماني يه دزد بودم الان بتونم طعم مادر شدنو بچشم ؟ .. یک هفته بعد مراسم عروسی رو برگزار کردیم یه مراسم بزرگ توی خونه ی خودمون مهگل هم مث خودم یه لباس عروس پوشیده بود اون شب بهترین شب زندگی من بود هر دختری شب عروسی با عشقش براش بهترین شبه و من هم مستثنا نبودم چون فرزاد همون کسی بود که من عاشقانه دوسش داشتم و دقیقا چند ماه بعد از اون شب بود که پسرم شهاب خوشبختی ما رو کامل کرد ......
پایان
??????????
?#خلاصه_پارت_#اول
رمان_#تا_تباهی?
نوشته پريناز بشيري
مقدمه
زندگي آدما درگير پستي بلندي هاي زياديه …. بلندترين نقطه صعودش که اگه نتوني فتحش کني ميشه بزرگترين دره به تاهي کشوندنت جوونيه …
تا تباهي داستان آدماييه که گير کردن بين اين فتح کردن قله صعود يا فرو رفتن توي اين دره تباهي …. گاهي ميشه اشتباهاي جووني و جبران کرد ولي گاهي خيلي ديره …
داستانش داستان دختر ايي که ظاهرن بي دردن و غرق دردن ….
اين رمان برحسب واقعيت از يکي از پرونده هاي پليسي نوشته شده …. قستماي مربوط به پليسي بودنش سراسر واقعيه ولي قسمتاي عشقيش زاييده تخيل خودمه
اميد وارم بعد رمان حس معکوس از اين رمانم خوشتون بياد
ژانر:پليسي ,عاشقانه,اجتماعي
از زبان شخصيتاي اصلي
**************************
خلاصه
زندگي هرکسي يه معني داره ….براي يکي لذت …براي يکي کار…براي يکي خانواده
زندگي کردن آدما هم معني داره …گاهي با هدف و گاهيم بي هدف …
گاهي درگير تعصبات ميشي …گاهي حس ميکني تو بند اسارتي …اون وقته که ميخواي خودت از لذت هاي اين دنيا براي خودت پرو بال بسازي و فرار کني از اين بند اسارت
گاهي اونقدر درگير خوشي و خوشگذروني هستي که نميفهمي غم و غصه و مشکلات ..دردسرا ..همه و همه دورت کردن و منتظر وقت مناسبين که عين يه طوفان زندگيتو زيرو روکنن…پايان خوش
تقصيرآدم نيست
حس دلتنگيمو بشناس
حس عاشقانه من
راز اين خونه سکوته
حرمت سکوت و نشکن
اگه اين ترانه هر شب سرشو به در نکوبه
کي ميدونه واسه من بيتو بودن بده يا خوبه
دور از تو افتادم ولي هرشب
حس ميکنم بسيارنزديکي
خاموش شد فانوس من اي کاش
عادت نميکردم به تاريکي
بي هيچ حسي ميشه عاشق شد
بي هيچ نامي از تو يا از من
بيدار کن اين ترس پنهونو
اين عادت هرروزه رو بشکن
"شاعر:عبدالجبار کاکائي
باصداي رضا يزداني"
************
تاتباهي با همه مشکلات و بگيرو ببنداش تموم شد خيليا براشون بحث پيش اومد که چرا مهسيما نفهميد نسترن همون فرزم بود و در جوابشون توي پاورقي بگم که گاهي بعضي حرفا بايد توي دل بمونه .... لازم نيست هميشه بگي که ميدوني يکي عاشقته ... همينکه توي زندگي بهش ثابت کني و بهت ثابت کنه که دوستت داره کافيه ...
گذشته ميگذره با همه بديا و خوبياش چيزي که مهمه حاليه که توشي و آينده اي که قراره بسازي ...
به پايان آمد اين دقتر حکايت همچنان باقيست
شب و روزتون قشنگ
که من تا آخرین نفسی که دارم دوستت دارم ...
به آرزوی بچگی ام رسیده ام...
چقدر دلم می خواست تو صف اول امام جماعت باشم...
این بار نه تنها صف اول ...بلکه جلو تر...
حتی جلو تر از پیش نماز...
چقدر مهم شدم...
روی دست بلندم می کنند...
یکی فریاد میزنه:
به عزت شرف لا اله الا الله...
بلند بگو لا اله الا الله
عماد قلبم درد میکنه ...چرا چشمام سیاهی میره...
-دستت رو بده من
دستش رو گرفتم...دیگه خبری از درد و غم و غصه نیست...
لا لا بخواب دنیا خسیسه
واسه کم تر کسی خوب می نویسه
یکی لبهاش همیشه غرق خندست
یکی چشماش تو خوابم خیسه خیسه
?#پارت_#هفتم
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
?#پارت_#سی_و_هشت
رمان_#سفر_به_دیار_عشق?
#پارت_#اول
رمان_#نفوذ_ناپذیر?
#پارت_#چهارم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?
#پارت_#اول
رمان_#یک_sms?
خواستم خالي بشم. کار ديگه اي از دستم بر نمي يومد. مهسا همون جور بغلم کرده بود و حرف ميزد تا شايد بتونه آرومم
کنه. اما آرامش کجا بود؟ چند وقتي که ازم دور شده بود و پيداش نبود. يکم گريه کردم. بعد به خودم اومدم. مهران هم تنها بود اما هيچ وقت به کسي نگفت. هيچ وقت گريه نکرد.پيش هيچ کس. هيچ *** اشکاشو نديد. منم نبايد بزارم هيچ *** اشکامو ببينه. چون هيچ *** درک نمي کنه. هيچ *** نمي فهمه. از نظر دوستام اين خيلي مسخرست که من براي رفتن کسي گريه کنم که حتي يک کلمه از حرفاشم باورکردني نيست. کسي که ممکنه که منو بشناسه و بخواد اين جوري اذيتم کنه. از نظر دوستام ارتباط منو مهران مسخره بود. يه بازي بود. اما من اهميت نمي دادم. بلند شدم. اشکامو پاک کردم و يه لبخند زدم. گفتم: پاشو مهسا، پاشو بايد بريم سر جلسه. من که هيچي بلد نيستم. خدا کنه آسون باشه. مهسا دهنش باز مونده بود. برگشت گفت: تو نه گريه کردن و ناراحت شدنت شبيه آدميزاده نه درش خوندنت. هميشه ميگي نخوندم اما نمره هات خوب ميشه. همچين گريه کردي که گفتم حالا حالا ها اشک داري. ديونه مي خواستي منو اذيت کني؟
بهش خنديدم. دستشو گرفتم و بلندش کردم.رفتيم سر جلسه. وقتي امتحانم تومو شد از جام بلند شدم. همون جور نشستم و به قيافه ي بقيه فکرمي کردم.هر کدوم از اين آدمها براي خودشون يه قصه دارن يه چيزي مثل زندگي خودم.مثل زندگي مهران. شايد باورکردني نباشه. مثل زندگي مهران که کسي باور نمي کنه. داشتم به مهران فکر مي کردم. چرا اومده بود؟ چرا رفت؟ چرا بايد اون شب sms اشتباه اون به من مي رسيد؟ چرا من بايد جواب ميدادم؟ چرا فردا صبحش بايد برام sms مي زد. چرا من بايد حرفاشو باور مي کردم. چرا بايد گريه مي کردم؟ چرا نتونستم حتي ارزش بخوام که نره.چرا اصلاً بايد مي رفت مسافرت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اين چرا ها تو سرم فرياد مي زد اما براشون جوابي نداشتم. شايد مهران اومده بود تا به من، به من هميشه شاکي بگه قدر زندگيمو بدونم. قدر خونوادمو بدونم. نا شکري نکنم. نگم بدبختم. نگم خدا ياد من نيست. خدا دوستم داره و هيچ وقت تنهام نمي زاره. هيچ وقت.
پاشدم برگمو دادم. وسايلمو جمع کردم و منتظر بچه ها شدم. اون روز خيلي آروم بودم.فکر مهران يه لحظه ولم نمي کرد. سعي کردم حواسمو جمع بکنم اما اروم بودن من چيز عادي و معمولي نبود. همه فهميده بودن که يه چيزيم هست. يه وقت مي اومدن تو اتاق مي دين دارم اشکامو پاک مي کنم. مي پرسيدن چي شده ميگفتم هيچي. با خودم حساب مي کردم ميگفتم الان مهران رسيده به مقصد. ديگه رفتن خونه و جاگير شدن. شايد شب شام برن بيرون. يعني کنار ساحل رفته؟ الان داره چي کار ميکنه؟ بهش خوش میگذره؟
ببره بی حوصله گفت:
_اون کسایی که تو دیدی خونواده ی سهیل نبودن..کامران برادرش نبود...یه خونواده ی جعلی توی ایران داشت تا ذهن ها رو منحرف کنه...کامران الان خارج از کشوره برگرده اونم دستگیر میشه...خونواده ی اصلیه سهیل آمریکا زندگی میکردن..حالا خیالت راحت شد؟
وبدون اینکه به چشمای گرد شده از تعجب من توجه کنه با خشونت سرم رو به سمت خودش کشید و دوباره بوسه های داغش بود که صورتم رو میسوزوندن...همونطور که گونه ام رو میبوسید با دستاش موهام رو هم باز میکرد..نمیدونم چطوری میتونست اون گیره های اعصاب خورد کن رو بدون اینکه ببینه در بیاره...من هم دیگه به چیزی جز شهاب فکر نکردم..مهم اون بود..اون بود که به زندگیم معنا داد...و من هم بی اختیار همراهیش کردم...سرش رو برد توی گردنم و زمزمه کرد:
_دوستت دارم هلیا...بیشتر از جونم دوست دارم...میپرستمت....همیشه کنارت میمونم..توی هرشرایطی تنهات نمیزارم...
من هم آروم گفتم:
_عاشقتم شهاب...
_هلیا
_جونم؟
نفس عمیقی توی گردنم کشید که باعث شد تنم مور مور میشه و بعد به آرومی گفت:
_میدونی میخوام اسمت رو چی بزارم؟
_چی؟
_هکر قلب...من یه دنیا رو با هک کردن زیر سلطه ی خودم میگیرم ولی تو با نفوذت به قلبم,حتی من رو هم به زانو درآوردی....
_دیوونتم شهاب...دیوونت...
دیگه بیشتر از این نمیتونستیم دوری همدیگه رو تحمل کنیم...و از همون شب من زندگیه دخترونه ام رو با میل و رغبت به شهاب هدیه کردم..به شهابی که عاشقانه با نگاه های تب دارش اون شب روهمراهم به صبح رسوند...
***
پایان
مجنون گناهکار
گرچه دلگیرتر از دیروزم
گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست
و زندگی باید کرد . . .
داستان زندگیِ دختری مغرور و تودار به اسم لیلی است. لیلی یک هفته مانده به عروسیش به دالیلی ناگفته و بدون
کسب اجازه از خانوادش مراسم ازدواجش رو با پسری که از اعماق وجودش دوستش داشت بهم میزنه و مورد خشم و
غضب خانوادش قرار میگیره اما لیلی هیچ توضیح و دلیلی قانع کننده ای برای خانوادش نداره و همچنان به سکوتش
ادامه میده تا جایی که اونو به حال خودش رهاش میکنند و از خونه بیرونش میکنند. با آق شدن از سوی خانواده و
ترک کردن صفای گرم و پر از آرامش خانه ، وارد برزخی جهنمین میشه. روزگار از لیلی مهربان و صبور و عاشق
دخترکی بی احساس ، بی اعصاب و سنگ شده میسازه و لیلی در آن زمان برزخین با تک تک سلول هاش مرگ
احساس رو تجربه میکنه همان مرگی که همچون برزخ کاری با آدم میکند که هیچ چیز خنده به روی لبانش و اشکی
بر روی چشمانش نیاورد و از انسان سنگی خنثی شده میسازد. اما بازی سرنوشت لیلی رو به حال خود رها نمیکنه و
اونو وارد بازی جدیدی از صفحه ی روزگار میکنه تا جایی که با خانواده ی خواننده ی معروف و سرشناس رفت و آمد
پیدا میکنه و این اتفاق به ظاهر کوچیک ، زندگی جدیدی رو برای لیلی داستان رقم میزنه و اونو وارد حوادث و
اتفاقات جدیدی میکنه که به کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ... لیلی از صفر زندگیِ تباه شده و به باد رفته اش را
شروع میکند و بنای زندگیِ جدیدش را انتقام گرفتن از افرادی که باعث و بانیِ نابود شدنِ خود و زندگی اش شدند ،
می گذارد ...
قهوه را خورد و فنجان را شکست
چای را نوشید و لیوان را شکست
عاشقش بودم ، دل من را شکست
او نمک خورد و نمکدان را شکست
حال ، او هست الیقِ آنچه که هست
الیقِ بودن با آدمهای پَست
من هم مست از مِی و سیگار بدست
زیرسیگاریم کجاست؟!
یادم آمد ، لعنتی آنرا شکست!
پُر زِ خاکستر شده این قاب عکس..
راستی عکسمان را یادت هست؟
این یکی به دست من خواهد شکست ...
#مجنون_گناهکار
#پارت_یک
#زینب_رحیمی
پشتش رو خالی نکنی ، همون پسری که از 18 سالگی عاشقت شد و تا الان به پات موند ، اینه جوابه اون همه عشق و
صداقت من؟ اینه جوابِ عشق پنج سالمون؟ اره لیلی؟ حرف بزن لعنتی ...
بی اختیار اشکام سرازیر شد و به هق هق افتادم. تمام خاطرات بودن با شهریار مثلِ فیلمی کوتاه از جلوی چشمام رد
شد. از 15 سالگی به شهریار علاقه مند شدم و تا به امروز به عشقش خیانت نکردم و جا نزدم ... اما حاال نمیتونم
باهاش بمونم چون شاید بتونم قلبم رو راضی کنم اما عقلم رو نه ... عصبی صورتم رو با دستاش قاب کرد و با سر
انگشت هاش اشکام رو پاک کرد. خیلی خوب میدونستم که از گریه کردنم متنفره و با دیدن اشکام انگار که خون
می بینه و به جنون میره.
-- بس کن لیلی ، بسه عزیز دلم گریه نکن ، فدای چشمات بشم چرا گریه میکنی؟ اخه حیفِ اون چشمات نیست که
بارونیش میکنی؟ بسه عزیزم آتیشم نزن ، قلبم تیکه تیکه میشه با اشکات خانومم ، پس کم دلِ عاشق منو بلرزون.
عصبی هولش دادم و ازش جدا شدم. با صدای لرزون و دورگه ای جیغ زدم:
- دیگه به من نگو عزیزم عشقم خانومم ، تموم شد آقا شهریار ، تموم شد آقای پارسا ، دیگه چیزی بین من و تو
نیست ... اگه دست از سرم برنداری خودم رو میکشم یا میرم یه جایی که هیچ وقت دستت بهم نرسه ، متوجه شدی
یا نه؟ ... من ازت بدم میاد ، ازت بیزارم شهریار ، حتی دلم نمیخواد نگام بهت بیفته عوضی ... من حرف اول و اخرم یه
جملست ... من ، ازت ، متنفرم اقای شهریارِ پارسا ... حالا برو به جهنم ، امیدوارم که تقاص قلب شکستم رو بدی
شهریار ... من همین امروز تو رو ، احساسم رو ، قلبم رو و عشقی که بهت داشتم رو آتیش میزنم. لیلی بمیره اگه
بخواد باز قلبش با نگاه تو ، حرف های تو ، آغوش تو و دستای تو بلرزه. آتیش میزنم از امروز قلبی رو که بخواد به
عشق تو بتپه. واگذارت کردم به بالا سری ، ولی بدون هیچ وقت حلالت نمیکنم و ازت نمیگذرم. امیدوارم هر اتفاقی
که بخاطره توئه لعنتی در انتظارمه ، برای خودتم اتفاق بیفته. دیدار بعدیمون بمونه برای روز انتقام ، خدانگه دار ...
لیلی:
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا هق هقم رو خفه کنم. از مقابل چشمای اشک آلود و وحشت زده ی شهریار گذشتم
اما یهو دو قدم نرفته سرجام ایستادم. دستم رو بالا اوردم و نگاهی به حلقه ی نامزدیم که توی دستِ چپم بود
انداختم. بغض به گلوم چنگ انداخت و روزِ نامزدی برام مثل خاطره ای تلخ یاد آوری شد. شهریار دوستِ صمیمی
برادرم اردلان بود و همیشه باهم رفت و آمد داشتن و این رفاقت باعث آشنا شدن خانواده ها شد. من از 15 سالگی
به شهریار دل باختم و کم کم متوجه شدم که شهریار هم از من خوشش میاد. از اون طرف اردلان هم خواهرِ شهریار
رو دوست داشت و زودتر از ما نامزد کرد و بعد از چند هفته عقد کرد اما هنوز جشن عروسی نگرفتند. اسمِ خواهرِ
شهریار ، شیدا بود و برخالف شهریار اصلا ذاتِ خوبی نداشت و خیلی دوبهم زن بود ... اشکام رو پاک کردم و نفس
عمیقی کشیدم. اصلا باورم نمیشد که دارم از شهریار جدا میشم. خیلی تلخِ که با احساس وارد یه رابطه بشی و با
منطق از اون رابطه بیرون بیای. شهریار هیچ راهی جز جدایی برام نزاشته. اما کاش میشد سکوتم رو بشکنم و
دردهای توی سینه ام رو فریاد بزنم. کاش میشد به همه بگم که شهریار چی به سرم آورده و چطور قلبم رو تکه تکه
کرده. اما نمیشه ، من مجبورم به سکوت کردن ، من محکومم به درد کشیدن اما دم نزدن. بخاطره اینکه جشن
عروسی اردلان به عزا تبدیل نشه و خونِ کسی ریخته نشه باید دهن باز نکنم و تا آخر عمرم رازها و دردهای درون
قلبم رو توی خودم دفن کنم ... انگشتر رو از میان انگشتای یخ زده ام بیرون آوردم و عصبی به سمت شهریار
برگشتم. انگشتر رو پرت کردم جلوی پاش و عصبی گفتم:
- دیگه نمیخوام هیچ چیزی از تو به یادگار داشته باشم. از امروز هیچ تعهدی بهت ندارم و جز غریبه نسبتی باهام
نداری. تمامیِ کادوهات و چیزایی که خانوادت برام آورد رو بسته بندی میکنم که برات بیارن. باطل کردن صیغه هم
با خودت ، در ضمن هر عکسی هم ازم داری پاک کن چون اصال دلم نمیخواد عکسام دستِ مردی باشه که جز حسِ
تنفر ، حسِ دیگه ای بهش ندارم ... خداحافظ جناب پارسا ...
من دیگه روزام مثه شبام تاریکه
آروم نمیشم از وقتی که تنهام گذاشتی
دیدی شدم آلوده
به این رابطه ی بیهوده
آره فکرت پیشه اون بوده
دوسم نداشتی...
عصبی ریموت رو زدم و ماشین رو داخل حیاط پارک کردم. با قدم های لرزونی از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم.
از توی آینه ی کنار جاکفشی نگاهی به خودم انداختم. چشمای خاکستریم سرخ شده بود و رنگم مثلِ گچِ دیوار
سفید شده بود. لبام رو روی هم فشار دادم و بغضم رو قورت دادم. سریع به سمت طبقه بالا رفتم و یکدفعه با صدای
ارسلان سرجام خشکم زد. ارسلان و اردلان برادرهای دو قلوم بودند اما از مادر جدا بودیم. مادرِ اونا وقتی که از بابام
طلاق میگیره حامله بوده اما از بابام پنهون میکنه. بعد از چندین سال و دقیقا زمانی که 12 سالم بود اردلان و ارسلان
بابام رو پیدا کردند و همه ی ماجرا رو به بابام گفتند. گویا مادرِ برادرام قبل از مرگش همه چیز رو بهشون میگه و
ازشون میخواد که بابام رو پیدا کنند و حقیقت رو بهش بگن ... بعد از مرگ مادرشون به خواست پدر و مادرم اومدن
به خونه ی ما و با ما زندگی کردند. از اونجا که مادرم فقط من رو داشت و دیگه نمیتونست باردار بشه خیلی برادرهام
رو دوست داشت و مثل من بهشون میرسید. اردلان توی کارِ موسیقی بود و از این رو با شهریار رفیق شد. ارسلان
هم پزشکی قبول شد و الان یک سال میشه که مدرکشو گرفته و مطب زده.
منم همون راهی رو رفتم که ارسلان رفته بود. دانشجوی سال دوم پزشکی بودم و چند روز پیش 20 سالم شده بود.
شهریار 3 سال و برادرام 6 سال ازم بزرگ تر بودند و خیلی روم حساس بودند. اگه دست از پا خطا میکردم خونم رو
میکردن تو شیشه و انقدر روم غیرتی بودن که سرِ من حتی آدم هم میکشتند. ارسلان یک سال پیش با رفیقِ
صمیمیِ خودم که اونم مثلِ من پزشکی میخوند ازدواج کرد. برخالفِ اردلان که همیشه عصبی و پرخاشگر بود و اهلِ
جنگ و دعوا بود ، ارسلان خیلی آروم و باوقار بود و سر همین من میونه بهتری با ارسلان داشتم ... آروم برگشتم و
به ارسلان که پایین پله ها مونده بود خیره شدم. با دیدن حال و روزم وحشت کرد و با قدم های سریع به سمتم اومد.
بازوهام رو گرفت و به نرمی تکونم داد.
-- لیلی؟ چیشده؟ این چه حال و روزیه؟
لبم رو به دندون گرفتم تا گریه نکنم. اگه یه کلمه حرف میزدم بغضم میشکست برای همین سکوت کردم و حرفی
نزدم. ارسلان کلافه شد و با صدایی که سعی میکرد عصبانیتش رو پنهون کنه گفت:
-- با تو بودم لیلی ، میگم چیشده که به این حال و روز افتادی؟ اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟ چیزی گفته؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم ... کلافه نالید :
-- پس بگو چیشده؟ صبر کن ببینم ، نکنه با شهریار بحثت شده؟ آره لیلی؟ حرفی زده؟ کاری کرده؟ نکنه دست
روت بلند کرده؟ اگه غلطی کرده بگو تا برم دخلشو بیارم. از مادر زاییده نشده کسی اشکِ خواهرِ ارسلان رو در
بیاره.
به خاطر حس امینتی که بهم داد از خوشحالی بغضم شکست ... خودم رو پرت کردم توی آغوشش و از ته دل توی
آغوش برادری که همیشه پشت و پناهم بود زجه زدم و ناله کردم تا بتونم کمی از دردی که روی قلبم سنگینی
میکرد رو کم کنم ... با صدای گریه ام همه از اتاق بیرون ریختند و وحشت زده به سمتم اومدند. عصبی خودم رو از
آغوش ارسلان بیرون کشیدم و با صدای دو رگه ای جیغ زدم :
- من و شهریار از هم جدا شدیم. من امروز حلقه ی نامزدیم رو بهش پس دادم. اونم قراره امروز صیغه رو فسخ کنه.
دیگه چیزی بین ما نیست. من تصمیمم رو گرفتم و هرگز عوضش نمیکنم ، بهتره هر چه زودتر مراسم رو کنسل کنید
...
تا چند لحظه سکوتِ بدی حکم فرما بود. حس کردم با گفتن حرفای تو قلبم کمی آروم شدم. با استرس سرم رو بلند
کردم تا عکس العمل هاشون رو ببینم. ارسلان و زهرا همسرش سرجاشون خشک شده بودند و با دهن باز نگام
میکردند. اردلان از عصبانیت سرخ شده بود و همسرش شیدا با تنفر نگاهم میکرد. مامان اشکاش سرازیر شده بود و
با چشم ازم خواهش میکرد که بگم حرفام همش یه شوخی بی مزه بود. بابا رگ های گردن و پیشونیش بیرون زده
بود و نفس های ممتد و عمیق میکشید تا بتونه آرامشش رو حفظ کنه. اولین کسی که به خودش اومد و به سمتم
اومد اردلان بود. عصبی فریاد زد :
-- این دری وری ها چیه که میگی لیلی؟ مگه نمیدونی بابا ناراحتی قلبی داره؟ خوشت میاد اذیتش کنی؟ آره؟ این
مسخره بازی ها چیه دختره ی لوس. اگه دعواتون شده یا اون تند رفته یا هر چی که شده راهش طلاق نیست. عادت
کردی همه نازتو بکشن؟ حتما کاری کردی که شهریار هم از دستِ لوس بازی هات و ناز کشیدنت خسته شده. دیوونه
شدی تو؟ زنی که اسمِ طلاق رو بیاره باید زنده به گورش کرد. نکنه اینطوری میکنی که باز اون شهریار بدبخت بیاد
منتت رو بکشه؟ آره؟
هردوتون خفه شین ...
بغض به گلوم چنگ انداخت و سکوت کردم. سابقه نداشت بابا احسان باهام اینطور رفتار کنه اما الان
با بغض و دلخوری به بابا نگاه کردم. عصبی به سمتم اومد و رو به روم ایستاد. از ترس و خجالت سرم رو پایین
انداختم. ضربان قلبم بالا رفته بود و قلبم با بی قراری خودش رو به قفسه سینم میکوبید. با شنیدن صدای بم و
گرفته ی بابا سرم رو بلند کردم.
-- حرف هایی که زدی حقیقت داشت؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم که یکدفعه در کسری از ثانیه حس کردم برق از سرم پرید. یه طرفِ صورتم سوخت
و اشکام سرازیر شد. با ناباوری دستم رو روی گونه ام گذاشتم. باورم نمیشد که بابا بهم سیلی زد. اولین سیلی ای بود
که از بابام خوردم. چقدر تلخ بود برام ... چقدر درد داشت این سیلی ... سیلیش صورتم رو به درد نیورد ، قلبم رو
شکست ... ارسلان عصبی رو به بابا داد زد :
_لیلی،خره چرا گفتی خانوادت مردن؟ الان مامان و آرشین باورشون میشه.
- بایدم باورشون بشه چون من حقیقت رو گفتم.
آروشا متعجب گفت:
-- آخه یعنی چی؟
از کوره در رفتم و عصبی داد زدم:
- همون لحظه که به من پشت کردند و توی برزخ رهام کردند برام مردن ، فهمیدی یا نه؟
آروشا با نگاهی نگران و متعجب گفت:
-- آره فهمیدم ، ببخشید عصبانیت کردم.
آروم زمزمه کردم:بی خیال
روی تخت نشستم و کلافه به یه نقطه ی نامشخص خیره شدم. آروشا کنارم نشست و مشغولِ ماساژ دادن شونه هام
شد. با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.
-- ببین لیلی من درک میکنم که الان چقدر داغونی و از همه چیز خسته شدی و دیگه توان و شور و هیجانی برای
ادامه ی زندگیت نداری. اما میخوام برات یه چیزی تعریف کنم تا تو رو به خودت بیارم. این جریانی که میخوام برات
تعریف کنم مربوط میشه به داداشم آرشان.
با تعجب به سمتِ آروشا برگشتم و منتظرِ ادامه ی حرفش شدم.
-- این اتفاق برمیگرده به یکسال پیش. به همون روزِ نحسی که باعث شد من بهترین رفیقم رو از دست بدم. آیناز
همسرِ برادرم آرشان و بهترین رفیق برای من و آرشین بود. پدرِ آیناز رفیق صمیمی بابام بود و از این طریق روابط
خانوادگی داشتیم. کم کم متوجه شدم که آیناز به داداشم علاقه مند شده. البته داداشمم از آیناز خوشش میومد اما
مرد بود و غرورِ خاصِ خودشو داشت. من جریان رو به مامان گفتم و مامان آیناز رو برای داداشم خواستگاری کرد.
آینازم جوابِ مثبت داد و بعد از چند ماه ازدواج کردند. اون موقع که ازدواج کردند آیناز 20 سالش و آرشان 24
سالش بود. انقدر آرشان و آیناز باهم خوب بودند و زندگی زیبا و موفقی داشتند که عشقشون همه جا زبان زد بود.
سه سال از زندگی مشترکشون میگذشت که باخبر شدیم آیناز بارداره. همه خوشحال بودیم و بخاطر بارداری آیناز
تو پوستِ خودمون نمی گنجیدیم. حتی آرشانِ مغرور هم خوشحالیش رو پنهون نکرد و هر روز با آیناز به بیرون و
خرید کردن بودند برای ثمره ی عشقی که قرار بود زندگیشون رو شیرین تر از قبل کنه. بعد از چند ماه فهمیدیم که
بچشون دختره. آرشان دیگه از خوشحالی رو پا بند نبود. اون عاشقِ دختربچه ها بود و همیشه میگفت دوست دارم
فقط
فرصت هام رو یکی پس از دیگری از دست میدم و یه آدم افسرده و شکست خورده باقی می مونم. اما نباید این
اتفاق بیفته. من باید انرژی و اعتماد به نفسم رو جمع کنم تا بتونم به خودم و اوضاعم سر و سامون بدم. باید با موفقیتم
و خوشبخت شدنم از دشمنانم و اطرافیانی که بهم ضربه زدند انتقام بگیرم. تنها راه انتقامم از کسایی که در
حقم بد کردند موفق شدنمه ...
یعنی هرکسی بی کَس و کار باشه نمیتونه تنها زندگی کنه؟ کاملا با حرفتون مخالفم آقای کیان. من بلدم چطور
زندگی کنم که نگاهِ کسی بهم چپ نره. بلدم چطور رفتار کنم که آبرو و شخصیتم حفظ بشه. اگه رفتار و طرزِ زندگی
کردن و ظاهرِ یه دختر بدون نقص و حاشیه باشه هیچکس نمیتونه براش مشکلی بوجود بیاره.
اخماش بیشتر توهم رفت و آروم گفت:
-- یعنی تو دایی ، عمویی ، فک وفامیلی نداری که بری اونجا زندگی کنی؟ اصال چند وقته که خانوادت فوت کردند؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- دوست ندارم سربار دیگران باشم. دلم میخواد مستقل باشم و توی خونه ی خودم زندگی کنم. خانوادمم ، یک سال
و خورده ای میشه که فوت کردند.
خودمم موندم که چی گفتم. اما خب چاره ای نداشتم و اگه میگفتم که خانوادم زنده هستند بی شک فکرای خوبی
در موردم نمیکردند. حتی ممکن بود برداشت های بدی از اینکه اومدم خونشون و میخواستم ویلام رو بفروشم کنند.
با شنیدن صدای آرشان کلافه سرم رو بلند کردم و با نگاهِ بی روحم بهش خیره شدم.
-- پس این مدت کجا زندگی میکردی؟ وقتی که خانوادت رو از دست دادی از اون موقع به بعد کجا زندگی کردی؟
بی حوصله گفتم:
ازدواج صوری چه صیغه ایه؟
کلافه گفتم:
- یعنی اینکه اگه من بهش علاقه مند شدم باهاش ازدواج میکنم و میشم خانومِ خونش اما اگه حسی بهش پیدا
نکردم اون باید من رو به چشم هم خونه اش ببینه و بدون اینکه ازم توقع و خواسته ی زناشویی داشته باشه باهام
ازدواج کنه. اما اگه نتونه این شرایط رو تحمل کنه اون وقت من ازش جدا میشم.
آروشا عصبی خندید و گفت:
-- واقعا که خنده داره. بچه شدی لیلی؟ دیوونه شدی دختر؟ اخه مگه میشه با مردی که عاشقته ازدواج کنی و ازش
بخوای به چشم هم خونه اش بهت نگاه کنه؟ کدوم عاشقی به معشوقش به چشمِ هم خونه اش نگاه میکنه که این اقا
دانیال دومیش باشه؟ اتفاقاً از مردایی که عاشقتن باید بیشتر بترسی. تو فکر کردی میشه با مردی که بهت علاقه
داره ازدواج کنی و اون بدون توقع و خواسته ای کنارت زندگی کنه ، تو یه اتاق باهات بخوابه و بهت نزدیک نشه؟ این
کار غیرِ ممکنِ لیلی.
عصبی گفتم:
- خودمم میدونم که این کار یه ریسک بزرگه اما من چاره ای ندارم. در ضمن من کِی گفتم سریع باهاش ازدواج
میکنم؟ گفتم که نامزد می مونیم تا با خودم کنار بیام و بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.
آروشا سکوت کرد و چیزی نگفت اما بدجوری غرق فکر و خیال شد. انقدر خسته بودم که چشمام رو بستم و
نفهمیدم کِی و چطور خوابم برد
گمشو بابا معذرت خواهیت برای چیه؟ من فقط اون حرف ها رو زدم که دیدت رو نسبت به داداشم عوض کنم نه
اینکه تو ازم عذر بخوای. من مطمئنم هر چی داداشم رو بیشتر بشناسی بهتر درکش میکنی و بالعکس. حالا بیخیالِ
این حرف ها ، سریع تر آماده شو بریم دانشگاه. باید بعد از دانشگاه بریم بازار چون کلی خرید دارم.
مشکوک نگاش کردم و گفتم:
- خریدِ چی داری؟
-- آخر هفته تولدِ آرشانِ. کلی مهمون داریم و قراره حسابی سوپرایزش کنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- ایول خوش بگذره.
عصبی نگام کرد و گفت:
-- خوش میگذره به هممون. شما هم هستی توی تولد.
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: قولت رو که یادت نرفته؟؟
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد