بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

– مست نبودم ، منو برگردوند به سمت خودش و گفت : ولي انگار تو ماده مست کننده اي اصلاً به آرمين نگاه ميکردم گريه ام ميگرفت ، سرمو به قفسه سينش چسبوند و گفت : ديگه گريه فايده اي نداره از اين لحظه ها مثل من لذت ببر و خوشحال باش آرمين به آرومي گفت : هر چي دلت ميخواد بگو ،چون ميخوام آروم بشي ،من از گريه هاي تو متنفرم ، چون ميره رو مغزم .... نفسِ حسين پناهي ... نفسِ آرمين ... -بسه آرمين ... آرمين – من به اينجاي داستان يه جوره ديگه نگاه ميکردم ولي وجود تو داستانو متفاوت کرد آره اينطوري خيلي بهتر شد که تو مال من شدي .... با همون حال زار گفتم : ميخواي عذابم بدي ؟ سرمو بوسيد و گفت : نه عزيزم من که دارم طوافت ميدم ، کدوم عذابي اينقدر رمانتيکه ؟ به سختي خوابم برد . صبح که چشمامو باز کردم اولين چيزي که به ذهنم رسيد بوي آرمين بود ، بوي ادکلن خوش بوش که از هميشه بيشتر و نزديکتر به مشامم ميرسيد ،دستمو که از روي بدنش برداشتم جاي انگشتام روي تنش جا انداخته بود مگه چند وقت بود که تو آغوشش بودم ؟ سرمو از زير نبض گردنش بلند کردم و نگاهش کردم هنوز خواب بود ، شريک بابام بود ،همون که حتي ميترسيدم باهاش حرف بزنم و حالا اون تمام وجود منو در اختيار گرفته ، کاش دل و جرات داشتم تا حرکتي بکنم که خودمو رها کنم ولي حتي از يه قدم کوچيک برداشتن هم بر ضد آرمين ميترسيدم ، اي کاش هيچوقت با من انتقام نميگرفت اون موقع ميتونستم دوستش داشته باشم ،ميتونستم اونقدر بهش اهميت بدم که عاشقش بشم ؛ گردنبندي رو که بهش داده بودم هنوز تو گردنش بود درست عين حلقه اي که بهم داده بود و تو دستم بود . دلم ميخواست يه جور ديگه اي تو اين شرايط بودم ، کاش ميشد روزهاي گذشته رو پاک کرد و از نو با قلمي بهتر نوشت ، حس بازنده اي رو داشتم که منو ترکه ميزنند ، از ميون دستاش خارج شدم و نشستم واي پام هنوز درد ميکرد ، جراحتهايي که آرمين طي روزهاي گذشته بهم زده بود خيلي دردناکتر از اين زخم بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت ده صبح بود مامان اينا درست دوازده ساعت ديگه ميرسيدن تهران و من نميدونستم بايد چطوري با اين وضعيت جديد با خونوادم روبرو بشم با اين حس جديدي که به بابام دارم چطوري بايد با بابا رفتار کنم ؟ پاي راستمو تو بغلم گرفتمو پيشونيم و به زانوهام چسبوندم و نفسي کشيد راهمو گم کردم کاش ميرفتم تو کما دو سال ديگه با شرايط جديد بيدار ميشدم.آرمين بيدار شد قبل از اينکه خودشو بهم برسونه از رو تخت بلند شدم نسبت به تمام مردا متنفر شده بودم ، بابام ، آرمين و ... انگار هر مردي که کنار من بود بهم ثابت کرده بود که زن بازيچه افکار و خواسته هاشونه حالا هر

1400/03/15 10:26

نسبي که با اون زنها داشته باشن ، حس بي ارزشي و بي قدرتي تموم جونمو عين سرطان احاطه کرده بود به خود باختگي شديدي رسيده بودم . دلم ميخواست منم از آرمين سوء استفاده کنم ولي هيچ راهي جز قرباني بودن بلد نبودم ، صورتمو شستم و تو آينه به رنگ و روي پريدم نگاه کردم انگار چشمام ، چشماي من نبود توي حدقه اش جا نگرفته بود ، ورم کرده و قرمز، موهامو بستم و گفتم : اگه ميدونستم کي کلاف زندگيه منو بافته ميگفتم همه رو بشکافه آرمين در دستشويي رد باز کرد و اومد پشت سرم دست انداخت دور کمرو و صورتم و بوسيد برگشتم نگاش کردم گفتم : من دختر قاتل خونوادتم .آرمين تو چشمام به آروم ي نگام کرد و گفت : ميدونم . -چطور ميتوني ببوسيم يا کنارم باشي ؟ آرمين ابروهامو مرتب کرد و گفت : -اون حسابش جداست با حرص نگاش کردم . دلم ميخواست بکشمش وقتي منو به چشم يه وسيله ميديد با حس تنفر و بيزاري دستش رو از دور کمرم جدا کردم با حرص منو کشيد به طرف خودشو گفت : -يادت نره که تمام زندگيت و ابروت و حتي خونوادت تو دستاي منه پس باهام راه بيا با حرص گفتم : ازت متنفرم آرمين خيلي خونسرد نگام کرد و گفت : جوجه کوچولوي من سعي نکن وقتي ميون چنگالهاي تيز يه ببري زبون درازي کني صداي زنگ اومد و سپس پارس جکوب و آرمين تو چشمام نگاه عميقي کرد و گفت : فقط يه لقمه ي مني ... برو در و باز کن -جکوب اونجاست آرمين از در دستشويي که قدر يه اتاق خواب بود رفت بيرون و من دنبالش اومدم اومد يه تيشرت آبي از تو کشو برداشت پوشيد و از اتاق رفت بيرون راه افتادم دنبالش و گفتم : بگو جکوب بره سر جاش آرمين – کامياره برو يه چيزي بپوش .... جکوب رفتم بلوزم رو روي تاپم پوشيدم و شالم رو سرم کردم صداي نگين اومد که عصبي گفت : نفس کو ؟ از اتاق اومدم بيرون تا نگين رو ديدم با هم زديم زير گريه و همديگه رو بغل کرديم نگين منو بوسيد و نگران به من نگاه کرد و گفت : طوريت نشده ؟ آرمين چشماش رو ديموني کرد و گفت : آه بسه تو رو خدا مگه پيش کي بود ؟ اونقدر که اون منو زده من يه اشآره هم بهش نکردم نگين با حرص و عصبانيت گفت : پيش يه حيوون پست فطرت آرمين اومد بياد جلو ، به طرف نگين که کاميار گرفتشو آرمين عصبي گفت : ببين نگين من کاميار نيستم ها ، حرف گنده تر از دهن کسي بشنوم زبونش رو از حلقومش ميکشم بيرون کاميار – نگين -نگين جونم تو رو خدا بس کن نگين – مرد بودي ميرفتي جلوي کسي که با مادرت بوده رو ميگرفتي نه اينکه پاي دختراشو بکشي وسط ، تو اين (اشآره به کاميار) يه مرد ه*ر*ز*ه ايد که به خاطر خودتون نقشه رو اينطوري چيديد وگر نه .... آرمين يه جست زد و که بياد به طرف نگين در حالي که ميگفت : -نه تو، تو

1400/03/15 10:26

دهني ميخواي«کاميار آرمين و محکم گرفته بود از اون قيافه ي عصبي آرمين و چهره بر افروخته ي نگين هول کرده بودمو با ترس گفتم:» -آرمين ،نگين بسه کاميار-نگين گفتم: بسه نگين-خوب ميدونم با شما دوتا «....»،دوتا عوضي چيکار کنم آرمين ، کاميار رو به عقب هدايت کردوآروم رو به کاميار گفت: -ولم کن کاريش ندارم ...ولم کن...« کاميار ،بازوي آرمين و ول کردو ويهو آرمين دوييد طرف نگين ،سريع اومدم جلوي روي نگينو نگينو فرستادم پشت سرم وآرمين که رسيده بود بهمون ومن دقيقاً حالا بين آرمين و نگين بودم دستمو رو سينه ي آرمين گذاشتمو به عقب فشار دادمو با وحشت گفتم: -آرمين ،آرمين ولش کن آرمين آرنجمو گرفت و من مي کشوند کنار و عصبي ميگفت: -برو کنار برو ببينم اين چي ميگه چه غلطي ميخواي بکني؟هان ؟ کاميار بازوي آرمين و گرفته بودو ميکشيدش و نگين هم با تخسي گفت: -پدرتونو در ميارم ... کاميار داد زدو گفت: -نگين زبون به دهن بگير نگين منمو کنار زدو جيغ زد: -زبون به دهن بگيرم؟زبون؟خواهر من دوشب زير دست اين آقا بوده به خواهر من دست درازي کرده، ت*ج*ا*و*ز کرده اين جنايته ،گناهه،شما دونفر رو بايد کشت «با حرص گفت:»از تخم و ترکه ي همون مادريد ... کاميار عصبي به نگين نگاه کردو تا اومد يه حرفي بزنه آرمين با يه حرکت کامياررو کنار زدو و چنان جست زد به طرف نگين که گفتم «الان نگينو ميکشه »دوييدمو نگينو عقب کشيدمو پشت سرم بردمش و از هول اينکه آرمين به خواهرم صدمه نزنه آرمين و تو بغلم گرفتم و ملتمسانه گفتم: -آرمين ،آرمين «صورت بر افروخته اشو به احاطه دستم در آوردمو وتو چشماي آبيش که خون ازش ميباريد نگاه کردمو با التماس گفتم : آرمين عزيزم منو نگاه کن ... آرمين آروم باش آرمين به من نگاه کرد و غضبناک نفس کشيد و گفتم : ببخشيد ، من از جفتتون معذرت ميخوام کاميار ... دستمو به طرف کاميار گرفتمو گفتم : آروم باش نگين با عصبانيت گفت : نه بزار ببينم ميخوان چکار کنن بدتر از بلاي اين دو شب لعنتي نيست که کاميار عصبي گفت : نگين چشممو ميبندمو رو سگمو بلند ميکنما نگين –بلند کن ببينم تو دوشبه که هاري از اين بدتر هم ميشه ؟ کاميار تا اومد بره طرف نگين با التماس گفتم : کاميار ، کاميار نگين عصبانيه، در کمون کنيد ، تو رو خدا بس کنيد ... دستم تو دست آرمين بود ، کاميار روي يکي از مبلها نشست و به آرمين نگاه کردم که با اخم به من نگاه ميکرد ولي آروم بود ، گفتم بشين ... خواستم دستشو ول کنم ولي آرمين دستمو کشيد به طرف مبلي که نشست و منو کنار خودش نشوند و نگين عصباني گفت : ولش کن . آرمين دستمو ول کرد ولي دستشو انداخت دور کمرم منو به خودش نزديک کرد تا اومدم يه

1400/03/15 10:26

حرفي بزنم نگين بلند شد اومد دستمو گرفت و آرمين هم بزور نگهم داشت و نگين گفت : ولش کن آرمين آرمين – من اختيارشو دارم نگين – تو غلط کردي که اختيارشو داري ديگه تموم شد خيال ... آرمين – من اينو له ميکنما .... نگين – نگين صبر کن ، ديشب ، ديشب من و آرمين .... نگين –آره ميدونم چه غلطي کردند ولي من نميذارم ... نگين ما محرميم نگين با شوک و يکه خوردگي گفت : چي ؟ صيغه محرميت ... نگين جيغ زد که تو ديوونه اي ؟ آره ديوونه ام ! کي بهت چنين اجازه اي داد ؟ کي گفت که حق داري با اين آشغال عوضي ازدواج کني ؟.... آرمين عصبي داد زد : تو کتک ميخواي آره ؟ انگار دهنت گشاده و کسي تا حالا تو دهني بهت نزده ؟ .... ولم کن ببينم ، دختره سليطه هر چي از دهنش در مياد به آدم ميگه . نگين – آدم ؟آدم ؟ من اينجا آدم نميبينم ، دو تا حيوون درنده و يه گوسفند (به من اشآره کرد) آخه *** چرا اين کار رو کردي ؟ آرمين – از خونه من برو بيرون چون الان که از کوره در برم ... کاميار اينو بلند کن از اينجا ببر نگين – من بدون خواهرم هيجا نميرم ، نفس پاشو ..... آرمين – نفس پاشو ؟! نفس با اجازه من از اين خونه ميره انگار متوجه نشدي ما ديشب عقد کرديم !!! نگين – از نظر من اين عقد فسخه آرمين به منو کاميار نگاه کرد و گفت : کي نظر تو رو خواست ؟ نگين ،نگين تورو خدا آروم بگير ... نگين – تو ميفهمي چيکار کردي ؟ نگين – صيغه رو فسخ مي کنيد . آرمين – تو سر پيازي يا ته پياز ؟ نگين – اگه اين کار رو نکني .... آرمين – چيکار ميکني هان ؟ نه ميخوام بدونم چيکار ميکني ؟ ... به خونوادت ميگي ؟ بگو منم همينو ميخوام که مادرت سکته کنه باباتم هي شايد يه تکوني به خودش بده عروسي برادرت هم که بهم ميخوره هر چي باشه دو تا خواهرش مورد آزار و اذيت قرار گرفتن بعد به کي ميگي پليس ؟ آره راه خوبيه ولي ميدونستي اول وقت فيلم جفتتونو توي اينترنت و موبايل و CD پخش شده ؟ هان نگين شوکه به آرمين و بعد به کاميار نگاه کرد و به طرف کاميار رفت و با حرص و غضب زيادي جيغ زد : توي کثافت از من فيلم گرفتي ، آره ؟ کاميار رو شروع به زدن کرد و من بلند شدم به طرف نگين برم ولي به خودم گفتم : چرا ؟ حقشه بايد کتک بخوره کاميارعصباني شد و پس از چند دقيقه يه داد مثل آرمين زد و جفت دستاي نگين و گرفت توييه دستشو،نگين با لگد افتاد به جون کاميار آرمين – اين ديگه چقدر وحشيه ؟ آرمين بلند شد و نگين و گرفت و کاميار داد زد : آره فيلم گرفتم چون اگه به نفس اعتباري باشه به تو نيست ، هيچي سرت نميشه ، وقتي روت برميگرده خودتم نميشناسي ... نگين با صداي دو رگه جيغ زد و همراه صداي نگين صداي پارس سگ هم مي اومد .... آخه ميخواستي چه اعتمادي

1400/03/15 10:26

يه تو داشته باشم به تو ... که از من از اعتمادي که بهت داشتم از عشقي که بهت داشتم سوءاستفاده کردي ، به خاطر نقشه هاي شومتون (عصبي جيغ زد طرف آرمين ) ولم کن بيشرف .وسط اتاق نشست و گريه کرد منم همونطور بالا سرش ايستاده گريه ميکردم آرمين و کاميار مدتي منو نگين رو نگاه کردند و آرمين گفت : اَه بسه بابا حوصله امو سر بردين فقط بلدند آبغوره بگيرند آرمين به طرف آشپزخانه رفت و کاميار گفت : نگين بسه .... نگين – خفه شو ، حقمه ، حق کسي که حد و حدود رو رعايت نميکنه اينه ، حقه کسي که پا به سمت غير شرع ميذآره همينه ، بايد الان مثل سگ زوزه بکشم ، منِ خاک بر سر هيچي نميفهمم .... کاميار – اگه تو دست از پا خطا نکني او فيلم هميشه پيش من ميمونه نگين با خشم نگاش کرد و گفت : -کاميار دلم ميخواد بکشمت کاميار – من بهت دروغ نگفتم نگين با حرص جيغ زد : تو پستي ،رذلي ،نامردي ازت متنفرم . نگينو تو آغوشم گرفتمو آهستهبهش گفتم : آروم باش حداقلش اينه که تو مثل من نيستي مثل من آبروتو از دست ندادي نگين با شنيدن حرف من انگار کمي آروم گرفت ، انگار به خودش تسلي داد تا منو آروم نگه دآره . بالاخره شب قبل از اومدن مامان اينا آرمين و کاميار منو نگين رو برگردوندند ، کاميار برعکس آرمين آروم حرف ميزد و سعي ميکرد اعتماد نگينو جلب کنه تا نگين همچنان با اون باشه ولي نگين تمام مدت جيغ ميزد و فحشش ميداد و اين درست عکس قضيه ما بود . آرمين – گوشيتو خاموش نميکني، بدون اطلاع من هم حرف اضافه به کسي نميزني ،حرف خواهر وحشيت رو هم گوش نميکني ، دستمو از دست آرمين کشيدم بيرون و نگين با حرص و صداي بلند گفت : دهنتو ببند نميخوام ديگه ريختتو ببينم عوضي آشغال . نگين آرنجشو به زور از دست کاميار کشيد بيرون و به طرف در رفت و گفت : نفس بيا آرمين – مياد تو برو (آرمين رو کرد به کاميار و گفت ) خاک بر سر بي عرضت کنن وايسا بِروبِر نگاهش کن کاميار به آرمين نگاه کرد و رفت تو ماشين نشست و گفتم : بايد برم ... آرمين منو به طرف خودش کشوند وبا ترديد نگاهش کردم کمرمو لمس کردو تو چشمام با جديت و جذبه نگاه کردو گفت : دوست دارم که تو کاري کني که به مزاج من سازگار نباشه بعد اونوقت منم چشمم رو ميبندم و روزگارتو سياه ميکنم آرمين و با وحشت نگاه کردمو موهامو از کنار شالم مرتب کردو گفت: -آفرين جوجه ي حرف گوش کن من، تو به صلاحته که مثل خواهرت سليطه ات نباشي اومدم ازش جدا بشم منو محکم تر گرفتو منو به جلو کشيدوبا پشت انگشتاي دست راستش گونه امو نوازش کردو خواستم صورتمو عقب بکشم که چونه اموبه آرومي ميون انگشتاش گرفتو صورتمو به جلو کشيد تا لبشو به يه سانتيه لبم رسوند

1400/03/15 10:26

تند تند گفتم: -تو کوچه ايم ...تو کوچه ايم ...«بهم از همون فاصله نگاه کرد و بدون اينکه اول صورتشو بکشه کنار دستشو از دورم رها کرد و بعد نگاهشو از لبم با يه پلک محکم به چشمم دوخت و جدي و محکم گفت:» -برو سريع عقب کشيدمو به طرف خونه رفتم ... در رو که بستم گفتم: -کاش قلم پام ميشکست ولي پامواز اين خونه بيرون نميذاشتم وبرم تو اين مهموني اون شب مامان اينا ساعت يازده رسيدن خونه و تا اومدن مامان اينا منو نگين چشمامونو با آب گرم کمپرس کرديم تا ورم چشمامون بخوابه نگين که صداش کاملا دو رگه شده بود انقدر که جيغ کشيده بود

1400/03/15 10:26

ادامه دارد....?????

1400/03/15 10:26

❤#پارت_#هشتم
رمان_#تب_داغ_هوس❤

1400/03/15 21:19

ادمه اون شب اول مامان اينا پر از شادي و سر زندگي بودن و منو نگين پژمرده و افسرده ولي مامان تا ما رو ديد گفت:
-چيه؟چتونه؟مريض شديد ؟نگين تو مگه خوب نشدي؟نکنه نفس تو هم از نگين واگير کردي چرا صداتون گرفته ؟ مگه مسموم نشده بودي؟ چرا حالا صدات گرفته ؟ چشماتون قرمزه ؟

نگين – واسه آلرژيه

مامان– آخه شما که خوب بودين !!!!!!!!!!

بابا – آلرژي که معلوم نميکنه کي مياد ناهيد (رو کرد به نگين و گفت ): تو خوب شدي بابا جون ؟

نگين بابا رو عصبي نگاه کرد و گفت : آره

بابا با تعجب پرسيد : چرا اينطوري حرف ميزني ؟

نگين – سرم درد ميکنه شب بخير

مامان – شب بخير ، نفس تلفنها وصل شد ؟

-آره اومدن وصل کردن

مامان – چيه مامان جان مريضي ؟ پات درد ميکنه ؟ چرا ميلنگي ؟ کمرته ؟ شما دو تا چرا اينطوري شدين ؟

بابا با خنده گفت : نکنه از دوري ما اينطوري شدين ؟ خوبه همش دو روز نبوديم به بابا نگاه کردم بغض داشت خفم ميکرد قرباني تب داغ هوس بابا ،من و نگين بوديم

اشکم ناخواسته از چشمام ريخت و بابا يهو از جا پريد و اومد طرف منو با ترس گفت : چيه بابايي ؟

مامان – نفس ! نفس چيه مامان ! زدم زير گريه ، اصلاً گريه ام بند نميامد

نعيم با وحشت از اتاق اومد و گفت : چي شده؟ چرا گريه ميکني ؟

مامان هول شده پرسيد : حالا چرا گريه ميکني نفس ؟

جلوي دهنم و گرفتم و بابا تا اومد بهم دست بزنه با وحشت دستم و به معني توقف نگه داشتم و بغضمو قورت دادمو نعيم رفت يه ليوان اب آورد و گفت : بيا بخور چرا اينطوري ميکني ؟

از اونجايي که دستم مدام رو دلم بود همه فکر ميکردند دلم درد ميکنه براي همين بابا پرسيد : جاييت درد ميکنه نفس جان ؟

به بابا نگاه کردم و صداي آرمين تو گوشم پيچيد

«به خاطر انتقام از پدرت اين نقشه رو کشيدم تا ببينه داغ عزيز ته داغهاست » بابا- نفس يه چيزي بگو چرا اينطوري نگام ميکني ؟

نگين عصبي با چشماي خيس از اتاق اومد بيرون و گفت :

-مي خواي بدوني ، ميخواي بدوني ....

«اگه نگين حرف ميزد عروسي نعيم بهم ميخورد ، مامانم ، مامانم اون اگر ميفهميد اون چي ....حتماً سکته ميکرد بايد جلوي حرف زدن نگين رو ميگرفتم بي اختيار يه جيغ زدم :»

-نگين ،نگين بسه

مامان – چي رو بايد بابات بدونه ؟ چي شده ؟

-منو نگين دعوامون شد تقصير من بود

مامان- سر همين داري گريه ميکني ؟ حالا سر چي بود ؟

نگين با حرص و کينه بابا رو نگاه ميکرد و گفتم : آره ازم نپرسيد فقط نگين رو راضي کنيد منو ببخشه

نعيم-آشتي با اين«اشآره به نگين»هم آبغوره گرفتن دآره؟برو بابا

مامان-آخه سر چي؟....

نگين رفت تو اتاقو در رو بست و گفتم:

-اي کاش نمي رفتيد «از جا بلند شدمو رفتم تو

1400/03/15 21:26

اتاق و ديدم نگين با همون حال دآره تو اتاق رژه ميره تا منو ديد گفت:»

-بايد ميگفتم

-عروسيه نعيم بهم ميخوره اون به درک ،مامان، نگين من فقط نگران مامانم ما کسي رو جز اون نداريم تموم من شده مامان که مثل منو تو قربانيه خيانت باباست نبايد بذاريم اون بفهمه اگر از ماجرا خبردار بشه نگين مامانو ميفرستيم بيمارستان

نگين سري تکون داد و گفت:

-از بابا متنفرم اون ما رو بدبخت کرد...

* * *

مامان سيني چاي رو داد دستمو گفت:

-خدا کنه اين مهندسه قبول کنه وگرنه آبروي بچه ام ميره

به مامان نگاه کردم و نگين وارد آشپزخونه شد تا مامانو ديد راه اومده رو برگشتو دنبالش راه افتادمو زير لب با حرص گفت:

-مگه نگفتم به آرمين بگو اگر خود پرروش مياد اين داداش نامردش و نيآره ؟

-آرمين ؟اون جز به حرفو فکر خراب خودش به کسي گوش نميده

مامان-نگين ،نگين...بيا شيريني رو ببر

نگين-الان نفس مياد مي بره

مامان با حرص گفت:

-نگين !با توأم

نگين به طرف آشپزخونه رفتو و سيني چاي رو جلوي آقاي شمس گرفتم و آقاي شمس گفت:

-من که تالار معرفي کردم...

نعيم-آقاي شمس من رفتم تالار رو ديدم ولي وسع من به پول تالار نمي رسه

اگر اين همه پول تالار بدم بايد از ماه عسل بگذرم

مليکا – واي نه اصلاً روي پول ماه عسل حساب باز نکن

سيني چاي را جلوي خانم شمس گرفتم و خانم شمس با قر و قمزه گفت : بايد فکر خرج تالار رو ميکردي آدم که با جيب خالي که زن نميگيره

نعيم – من فکر تالار رو کرده بودم ولي مليکا يهو فکر اون سفر شش نفره رو کرد و کلي براي من خرج تراشيده شد

خانم شمس چشم و ابرويي نازک کرد و گفت :

خوب نداشتي قبول نميکردي

نگين که تازه از آشپزخونه اومده بود پوزخندي زد و گفت : جل الخالق ، نفرماييد قرآن خدا غلط ميشه

نعيم – نگين !

چاي رو جلوي کاميار گرفتمو کاميارآهسته گفت : نفس با نگين حرف بزن

به کاميار نگاه کردم و گفتم : جاي حرفي نذاشتي

چاي را مقابل شروين گرفتم و شروين گفت : برات پيام گذاشته بودم که بيايي براي مصاحبه شرکت مگه قبلاً نگفته بودي که اگه دانشگاه قبول نشدي ميايي شرکت ما ؟

بخاطر تو صد تا داوطلب مناسب رو رد کردم

-ببخشيد ميدونم تو لطف داري ولي اصلاً شرليط فکر کردن به کار رو نداشتم بهتره که *** ديگه اي رو براي کار انتخاب کني

شروين – موقعيت مناسبيه ، بيا اگر مشکل وقت يا حقوقه من همه رو متناسب با خواسته تو تعيين ميکنم

خلاصه فاميلي به چه دردي ميخوره لبخند کمرنگي زدمو گفتم : ممنون ولي ....

«آرمين سرفه کرد و به طرف آرمين نگاه کردم شاکي نگام کرد و رو به نگين گفتم : فکر ميکنم جواب نهايي رو بهت ميگم

چايي رو جلوي آرمين گرفتم و

1400/03/15 21:26

بهم شاکي نگاه کرد و گفت : نميخورم

بابا – نگين ، نگين جان ، به آقاي مهندس و آقاي دکتر فراموش کردي شيريني تعارف کني

نگين با حرص و کينه بابا رو نگاه کرد سيني چايي رو از من گرفت و ظرف شيريني رو تو بغلم گذاشت و با حرص و آروم گفت :

-تو به آقاي مهندس و آقاي دکتر تعارف کن نا سلامتي فک و فاميل تو اند

خدايا من چه گيري افتادم

شيريني رو به طرف کاميار تعارف کردم با حرص به طرف نگين نگاه کرد و گفت : نمي خورم

به طرف آرمين گرفتم و اونم همين جواب رو داد و گفت : بيا بشين پسره دآره با چشمش ميخوردت ، تا چشمشو در نياوردم بيا بشين

-تو به من تعصب داري

آرمين -اونکه بي غيرت باباته

به آرمين با حرص نگاه کردم و ديدم کاميار موبايل به دست بلند شد و به طرف حياط رفت به اتاق که رسيدم ديديم نگين پشت تلفن با کاميار دعوا ميکنه ، مامان در اتاق رو باز کرد و با عصبانيت گفت :

-نگين سليطه صداتو بيار پايين با کي داري دعوا ميکني ؟ صدات تا هفتا خونه اونورتر رفت ، آبروريزي نکن مامان به من نگاه کرد و گفت : تو چرا اينجايي پاشو بيا سالاد درست کن ، اون قيافتم درست کن که مادر فولاد زره (خانم شمس) نگه «با قر و قمزه خانم شمس گفت : »

ناهيد جون فکر کنم نفس افسردگي گرفته ، نگينم خيلي عصبيه ببرشون پيش روان پزشک من

فکر کرده خودش ديوانه هست شما هم ديوونه ايد «با حرص بيشتر گفت :»

زنيکه ماديگراي ، پول پرستِ بي حيا «پول نداشتي زن نميگرفتي »

به مامان نگاه کردم و مامان با حرص گفت :

کوفت يه حرفي بزن مثل ديوونه ها فقط آدم رو نگاه ميکني لال موني گرفتي

-مگه پيت حلبي هم حرف ميزنه ، فقط لگد ميخوره ، منم شدم پيت حلبي که هر کي از دست ديگري حرصي ،دعوايي چيزي دآره سر من خالي ميکنه مامان يه کم منو دلسوزانه نگاه کرد و نگين شال سر کرد و رفت بيرون و مامان گفت : کجا رفت ؟

شونه بالا دادم و منم به طرف آشپزخونه حرکت کردم و مشغول سالاد درست کردن شدم تمام فکرم درگير اين بود که آرمين مهره بازيشو تا کي ميخواد به نفع خودش حرکت بده اينقدر فکر ميکردم که ناي حرف زدن برام نميموند سرم شده بود ترازو هي موقعيتها رو سبک و سنگين ميکردم دلم هم شده بود غم سرا که هي غم دنيام رو توش بريزم و ناله سر بدم

-نفس ؟ «سر بلند کردم شروين بود امروز چه گيري به من داده؟»

شروين-به نظر مريض مياي !

-نه خوبم

شروين-شنيدم تو هم به کيش نرفتي

سري تکون دادمو گفت:

-اين دکتره کيه مهندسه؟

-چطور؟

-خيلي شبيه همند اون خالکوبيه هم پشت دست هر دوشونه

يکي از فاميلاي نزديکشه

-هر دوشون هم که مشکل دارن

-چه مشکلي؟!!

شروين-اين مهندسه که با خودشم قهره اين دکتره هم که انگار از

1400/03/15 21:26

سر دعوا اومده انگار مجبور بودن بيان مهموني ،اصلاً چرا اين مهندسه هميشه اين جاست توي مهموني خونوادگي اينا چرا اومدن؟

-بابا و مامان دعوت کردن

شروين – من به اين مامانم و مليکا ميگم جاي اين همه خرج کردن که بديم مردم بخورن که آخر هم....واي باز شروين افتاده بود رو دنده ي حرف زدن منم که اعصابم بهم ريخته بود ...اصلاً حواسم به حرفاش نبود ...ديدم نگين عصبي از حياط اومد و به طرف اتاق رفت نگران شدم يعني چي شد؟دعوا کردن باز؟کاميار چرا نمياد ؟يعني رفته خونه ؟

اگر آرمين همه چيزو رو کنه و مامان از بابا جدا بشه مامان کجا بره؟ ما تکليفمو چي ميشه؟مامانم توي اين سن و سال بياد بشه وبال گردن خاله و دائي؟اونم چه خاله و دائي نداشتنشون سنگين تره

بابا هنوز با شهلاست يا شايد رفته سراغ يکي ديگه...

اگر مامانو بابا جدا بشن منونگين که عنراً پيش بابا بمونيم

يعني بعدش آرمين دست از سم بر ميدآره؟

فردا بايد برم بخيه ام بکشم

واي قرصمو يادم رفت بخورم دارو خونه اي گفت :

بايد روزي يه دونه سر ساعت بخورم تاخطا نده آخ آخ ...

کاميار اومد اومد ...اوه اوه ريختشو به قول شروين از سر دعوا اومده معلوم نيست دوبآره چي شده

شروين-گوش ميدي به حرفم ؟

کاميار اومدو گفت:

-نفس ،يه لحظه بيا

کاميار با اخم به شروين نگاه کرد چرا اين دوبرادر با اين بنده خدا لجند

رفتم جلوي وروديه آشپز خونه و کاميار گفت:

بيا بيرون «آرنجمو گرفتو يه کم از آشپز خونه دورم کردو گفت:»

-حواست به نگين هست؟حالش زياد خوب نيست

-اگر حرصش ندي خوبه

کاميار –من حرصش ميدم خوبه نگينو مي شناسي با نگين بايد ...

-نفس!

سر برگردوندم ديدم آرمين ِکه دآره مياد ، واي نفس قيافه ي آرمين و «به آشپز خونه نگاهي کردو صورتش قرمز تر شد با صداي جدي گفت:

-ميخوام سيگار بکشم

يعني بيا تو اتاق پدر تو در بيارم

اومديم از جلوي آشپز خونه رد بشيم که آرمين ايستادو رو به شروين که همچنان منتظر بود تا من برگردمو ادامه ي حرفاشو بزنه گفت:

-بهتر نيست شما بريد تو جمع تا مادرتونو کنترل کنيد تا عروسيه خواهرتو بهم نزنه؟

بعد اون نگاه شاکيشو از شروين گرفتو به طرف اتاقم رفتمو شروين گفت:

-اين هر دفعه که ميخواد سيگار بکشه بايد تو همراهيش کني

لبخندي تلخ و تصنعي و مسخره زدمو به اتاقم رفتم نگين تازه از دستشويي اتاق اومده بود بيرون صورتش خيس بودو رنگش پريده بود با حرص آرمين و نگاه کردو شالشو از رو تخت برداشتو زير لب غر ي زدو آرمين بلند گفت:

-جرات داري بلند بگو جوابتو بدم

نگين-برو بابا

از اتاق رفت بيرون وآرمين نگاهشو به طرفم برگردوندو در رو بست ....
-مگه نميگم از اين يارو

1400/03/15 21:26

خوشم نمياد ؟
-من داشتم فقط سالاد درست ميکردم ،اصلاًگوش نميدادم چي داره ميگه به لطف تو اونقدر مشغله ذهني دارم که حتي از کارهاي روزمره خودمم ساقط شدم .
آرمين – براي چي ديروز منو کاشتي ؟ مگه من با تو شوخي دارم ميگم بيا خونه ؟
-نگين حالش بد شد ...
آرمين – ديگه نميخواد به من دروغهايي که به مامانت تحويل ميدي و تحويلم بدي
-به خدا نگين يهو حالت تهوع گرفت و هي بالا آورد بعد هم بيحال شد ،مامانم هم که رفته بود خياطي نبود ترسيدم نگينو تنها بذارم . آرمين با اخم نگام کرد و گفت :
-چرا زنگ نزدي ؟ چرا موبايلت خاموش بود ؟ تو «اشاره کرد بهم و در حالي که مي اومد جلو و من به عقب ميرفتم با هر قدمي که او به جلومي اومد من به عقب گفت : »
-هر کار و بهونه اي جور ميکني که از دست من قِصِر در بري؟ بعد هم فکر ميکني من خرم و نمفهمم چي تو سرت ميگذره ، نگين مريض بود ، مامانم نذاشت بيام ، رفته بودم دکتر بخيه هامو بکشم .... ولي بايد بهت بگم که کور خوندي من با اين حرفا و بهونه هاي تو خر نميشم من خودم تو رو استاد کردم مي خواهي منو بپيچوني ؟
-ارمين برو عقب الان مامانم مثل اون دفعه يهو مياد تو اتاق ، تو رو اينطوري ببينه قشقرق به پا ميکنه ها آرمين ....
آرمين دستموپس زد و گفت :
-فکر کردي اون خواهر سليطه ات هر کاري که با اون کاميار بدبخت ميکنه تو هم ميتوني با من بکني؟ نه عزيزم من فقط منافع خودم برام مهمه روي سگمو که بلند کني تو يه چشم بهم زدن زندگيتونو ميترکونم .... «منو کشيد تو بغلش ،شالمو باز کرد،نميدونم چرا اين کار رو ميکرد سرشو به گردنم فرو مي بردو بو ميکشيد و با هر دم کمرمو بيشتر مي فشرد و به خودش نزديک ترم ميکرد تا اومدم يه چيزي بگم گفت:
-سيس،سيس...«لبشو زير چونم گذاشت ونرم بوسيد و کمي سرشو عقب کشيدو بدون اينکه سرشو بلند کنه چشماشو به طرف چشمام بلند کرد و با شصتش چونه امو کشيد پايين تا لبم به لبش نزديک بشه
هول شده بودم ميترسيدم مامانم بياد ،ميترسيدم يکي متوجه بشه که جفتمون تو جمع نيستيم ، از همه بدتر اينکه نميتونستم جلوي آرمينو بگيرم ، صورتمو کنار کشيدمو عصبي چشماشو رو هم گذاشتو گفت »: نفس ! صد بار گفتم اين کار رو نکن بيزارم ازش.
با استرس و التماس گفتم : آرمين اينجا نه ، يکي ميبنتمون الان شک ميکنن ميام خونت به خدا ميام
آرمين به من نگاه کرد و گوشه لبشو جوييد و گفت :
-تو منو اذيت ميکني نفس ، نفس گيرم ميکني و من از اين کارت متنفرم ، يک هفته هست که عين موش خودتو غايم کردي ، زنگ هم که نميزني ، زنگ هم که ميزنم ميگي يکي اومد و قطع ميکني ،منو سگ نکن که همه رو بذارم رو داريه خيال تو ،يکي رو راحت کنم
-چرا شرايطمو درک

1400/03/15 21:26

نميکني ؟ کسي نميدونه که من با توام
آرمين با هيجاني ناخوشايند نگاهم کرد و ادامه ي حرفشو گفت : وقتي هم که ميکشونمت تو اتاق از دستم در ميري که يکي الان در اتاقو باز ميکنه تو رو با من ميبينه
دستشو دور کمرم پيچوند وبا اون يکي دستش سرمو نزديک صورتش کردو آهسته در حالي که خودشو آماده هدفش ميکرد گفت :
-و من دوست ندارم که تو منو مدام به ساز خودت برقصوني ،چون همينطور داره به چوب خطهات اضافه ميشه «کار خودشو کرد لبشو رو لبم گذاشت و شروع به بوسيدن کرد دلم داشت از دهنم در ميومد تمام جونم گوش بود که صداي پاي مامان يا ديگرونو بشنوم ...بسه ديگه لعنتي جونمو گرفتي هر وقت ميومد بوسه اشو به اتمام برسونه و نفس راحت بکشم مجدداً از نو شروع ميکرد...گريه ام از خون سرديش داشت در ميومد ... بالاخره راضي شد تمومش کنه تا اومدم هولش بدم عقب شاکي نگام کرد و نگهم داشتو بعد نگاهشو ازم گرفتو دستشو رو سرشونه ام،بازوم،ساعدم....تا اينکه به اينجا رسيد
پنجه هاي دستشو ميون انگشتاي دستم فرو برد و به دستم نگاه کرد ، واي حلقه ام....نفس کشته شدي رفت...
بعد منو با حرص پنهاني نگاه کرد و آهسته دست رو سرم کشيد و گفت :
-مي خواهي حلقه رو به انگشتت جوش بدم ؟!
-واي آرمين به خدا همين الان در آوردم....
آرمين – از وقتي اومدم تو دستت نبود عزيزم
-به خدا ظهر وضو گرفتم از تو انگشتم در آوردم الان دستم ميکنم . آرمين و کنار زد م و رفتم تو دستشويي اتاقم تا حلقه امو از روي قفسه هاي دستشويي بر دارم که صداي باز شدن در اتاق اومد خيال کردم که آرمين رفت بيرون ولي بلافاصله صداي بابا اومد :
-اِ مهندس جان اينجايي ، فکر کردم رفتي تو حياط سيگار بکشي ...
آرمين – نه طبق عادت اومدم اينجا مشکلي هست برم؟ ...
بابا – نه راحت باش نميدونم نگين و نفس کجان ، راستش مهندس جان ... ازت يه خواهش بزرگ داشتم ... اصلاً نميدونم با چه رويي بايد بگم ... مي دونم که قبولش سخته ولي من برات جبران ميکنم
« آرمين مثل هميشه سرد و بي روح گفت» :
آرمين – چي شده ؟
بابا – راستش الان هم دست من خاليِ هم نعيم ، ميدوني که خانواده مليکا چقدر زياده خواه هستند با اينکه خريد عروسي رو چهار ماه پيش انجام داديم ولي کلي رو دستمون خرج گذاشتند ، فقط دو ميليون پول طلاهاش شده ، تمام پس انداز پسره تموم شد ، منم هر چي داشتم بابت رهن خونه اشون دادم براي تالار عروسي واقعاً مونديم .
آرمين – چقدر ميخواييد ؟
بابا – نه نه مهندس جان پول نميخوام ... راستش .... اِم ... چطوري بگم ... ميتونيم ... ميتونيم عروسي رو تو باغ کرج شما بگيريم ؟
نه صداي بابا مي آمد نه آرمين ، يه چيزي بگيد ديگه ، آرمين يعني قبول ميکنه ؟ منتظر

1400/03/15 21:26

شنيدن صداي آرمين بودم،خودمم از ترس اينکه بابا نفهمه من تو دستشويي اتاقم نفسامم آروم مي کشيدم که بابا گفت :
-خوب ميدونم که شما رو باغ کرج خيلي حساسي ولي من خودم همه جوره حواسم هست که آسيبي به باغ نزنند اصلاً من خودم يکي دو نفر رو ميزارم که مراقب باشند طرف درختها و گلها نرند ، اصلا يه نفر هم مراقب اون باغ پشتيه ميذارم، نميزارم کسي هم وارد ويلاي باغ بشه فقط ...
آرمين – يه سيگار بکشم؛ جوابشو ميدم .
بابا با لحن شرمنده گفت :
-من واقعاً تو هچل افتادم مهندس جان ايشاالله خودت پدر ميشي ميفهمي چقدر سخته که آدم ببينه بچه اش نه راه پس داره نه پيش ، زياده خواهي هاي اين خانواده کمر نعيمو شکونده ... من ميرم بيرون تا سيگارتون رو بکشيد ولي تمام اميدم اينه که به من خبر خوش بديد ، برات جبران ميکنم
بابا رفت بيرون و از دستشويي اومدم بيرون و به آرمين گفتم :
-چي مي خواهي بگي ؟
آرمين منو موذيانه نگاه کرد وحلقه ام رو از دستم گرفت و تو انگشتم کرد و بعد نگاهي کرد و گفت :
-من از تکرار حرفام بيزارم ولي تقريباً هر دفعه تو رو ديديم اين جمله رو گفتم : ((اين حلقه رو از دستت در نيار)) نميدونم چطوري اينو تو سرت فرو کنم !
مضطرب گفتم : آرمين ميخواي چي بگي ؟ آرمين با شيطنت و موذي نگام کرد و موهامو از روي شونم کنار زد و گفت :
-خوب به تو بستگي داره عزيزم !
-آرمين واقعاً الان وضعيت اقتصاديمون بده ...
آرمين بهم با شوري خاصي نگاه کرد و دستشو دور کمرم گرفت وکمرمو از زير لباسم لمس کرد هنوزم گرماي دستش که بهم ميخورد مور مورم ميشد منو به خودش نزديک کرد و گفت : نظر منو جلب کن .
بي تاب و مضطرب گفتم : آرمين !
آرمين – کافي که تو بخواي تا من باغ رو در اختيار خانوادت بذارم ... هووم ؟زودباش تصميمتو بگير بابات اومد دنبالم ميدوني که مادر عروستوت آدم رو ديوانه ميکنه ... نااميد و با غم زياد گفتم :
-تو از هر فرصتي سوء استفاده ميکني
آهسته به عقب هولش دادم و گفتم : باشه
لباسم رو درست کردم و روسريم و سر کردم و آرمين در حالي که صورتش رو با دستمال پاک ميکرد گفت :
-بهتره که اول من از اتاق خارج بشم چون چشمها همه به درِ اتاقِ که من بيام بيرون و اگر تو از اتاق بري بيرون همه ميفهمن که از اول هم تو ، توي اتاق بودي برگشتم و روي تختم نشستم و ساکت درست عين يه کنيزي که گوش به فرمان اربابشه به آرمين نگاه کردم و آرمين گفت :
-اگر تو عين نگين بودي ميکشتمت يعني من شيفته اين اخلاقتم
-که بدبختم ؟که ترسوأم ؟اگر مثل نگين بودم شايد اوضاعم بهتر بود .
آرمين – نه عزيزم حتي اگر تو هم مثل نگين بودي با من کارت تغيير نميکرد شايد بدتر هم ميشد چون اگر من جاي کاميار احمق

1400/03/15 21:26

بودم نگين جرات اين سرتق بازيها رو نداشت ، کاميار چون عاشقِ نگينه ، نگين هم اينو ميدونه واسه همين داره زبون درازي ميکنه .... آخرش هم نتونستم سيگار بکشم به خاطر اين لوس بازيهاي جنابعالي اونقدر چونه زدم فرصت سيگار کشيدن رو هم از دست دادم آرمين رفت بيرون و با بغض به بالا سرم نگاه کردم و گفتم :
-آره حقمه ، حق اعتراض ندارم کسي که دروغ ميگه و پي خواسته هاي نفسِش ميره ، عاقبتش خجسته نيست .
-در به ضرب باز شد قلبم ريخت ، نگين با گريه و عصبي گفت :
-اون شوهر بيشرفت يادش ميده ... «هول زده گفتم» :
-نگين هيس .
نگين – منو تهديد ميکنه ، خط و نشون ميکشه وادارم ميکنه گزينه اي رو که تو انتخاب کردي رو انتخاب کنم چون اون آرمين نمک نشناسِ از خدا بي خبر با اين کارش به نيت پليدش رسيده ، اون ميريزه اين يکي جمع ميکنه ، مثل احمقهاست عقل خودشو داده دست اون مرتيکه« ..... »داده ،ميگه عقد موقت ميکنيم تا آب ها از آسياب بيفته منو ميخواد مثل تو که اسير اميال نفساني آرميني ،اسير کنه....
دستشو گذاشت روي دلش و گفت : اونقدر حرصم داده که همش دل درد و حال تهوع دارم....مجبورم ميکنه...
صداي دست زدن آمد و نگين گفت :
-اره خوشحال باشيد ، منو اين نفس بدبخت داريم از گريه ميميريم از بدبختي و زوري که بالاسرمونه داريم دق ميکنيم اونوقت اونا خوشحالند و دست ميزنن
نگين در حالي که وسط اتاق وايساده بود به من نگاه کرد و گفت :
-چي گفته بهت که داري گريه ميکني ؟
-ميدوني نگين تو داري ناشکري ميکني کاش آرمين هم مثل کاميار بود اونوقت اوضاع من خيلي بهتر بود ، کاميار اونقدر دوستت داره که بالاخره يه کار عاقلانه به خاطر منفعت تو بکنه هر چند که الان رو دنده لج و کينه است و اگر به فرض تو رو هم رها کنه تو چيزي جز اونچه که خودت خبر داري و يه احساس له شده رو از دست ندادي ولي من علاوه بر اين جسم سالممو از دست دادم و گير کسي افتام که من براش حکمي رو که تو براي کاميار داري رو ندارم ، به خاطر تمايلات نفسانيش حاضرِ از همه چيز بگذره و از همه چيز نهايت سوءاستفاده رو بکنه ميدوني علت دست زدن اونا چيه ؟ اينه که آرمين الان گفت : که براي عروسي ميتونند تو باغش جشنشونو بگيرن و من براي اينکه آرمين اين حرف رو بزنه بايد بهش باج بدم ، من شدم يه سرگرميه بيرحمانه و در عين حال براي آرمين خواستني ، من قرباني چند نفر بشم ؟ گناه بابا ؟ زندگي برادرم ؟ اينکه مادرم هنوز ميتونه راحت زندگي کنه و آرمين بهش نگه زندگيش شونزده سال پيش جهنم شده ، چوب چند نفر رو بخورم ، ديگه دارم ميبرم و اين اولشه ، اولِ تمام خواسته هاي آرمين و من وحشتم از روزي که آرمين دلش خنک بشه و از من سير

1400/03/15 21:26

بشه اونوقت من چي هستم ؟ دختري که همه به اون به چشم زني نگاه ميکنن که سالم نيست و من براي اثبات اينکه گناهم گول خوردنم و يه دوستي اي که خيلي ها زير سقف اين شهر ، اين کشور ، اين دنيا تو زندگيشون دارند ، داشتم همين با فرق اينکه دوست من يه اهريمن در لباس انسان بود
نگين اومد منو تو آغوش کشيد و گفت : -الهي برات بميرم آبجي کوچولوي من ، چرا بايد تو اوج جوونيت اينطوري کمر شکسته باشي ؟ آره من ناشکرم ، من وضعيتم بهترِ ، من پشتتم ، حتي اگربه قيمت از دست دادن لحظه هاي بهترم باشه .

1400/03/15 21:26

ادامه دارد....?????

1400/03/15 21:26

?#پارت_#نهم
رمان_#تب_داغ_هوس?

1400/03/16 10:05

عروسي نعيم بالاخره فرا رسيد ، قرار بود پنجشنبه عروسي توي باغ آرمين برگزار بشه و از چهارشنبه شب خونواده من به همراه آرمين و کاميار به طرف کرج حرکت کرديم .
-خوبي ؟
نگين سرشو به معني نه تکون داد و زير لب گفت :
-خدا نبخشتت ، خدا نبخشتت من از حقم نميگذرم ،يادم ميوفت چطوري مجبورم کرد ميخوام از ضعف خودم خودمو خلاص کنم،من باني وباعثشو نمي بخشم...ازش متنفرم
گيج بودم کي رو ميگه؟آرمين؟کاميار؟بابا؟
-کاميار ؟
نگين – اگر بابام گناه کار نبود که کاميار زبونش روم دراز نبود ،جرات اين کارها رو نداشت .
-نگين جواب آزمايشو گرفتي ؟
نگين – دستِ کاميارِ نميدونم جوابش چيه
- باهم باز دعواتون شده
نگين – نترس کاميار مثل آرمين نيست و البته تويي که ارمين و تحمل ميکني من حتي کاميار رو هم نميتونم تحمل کنم ، دارم از استرس ميميرم ، اگر حامله باشم چي ؟
-ايشاالله که نيستي
نگين – دلم براتِ که هستم ، واضح که هستم ، حالت تهوع دارم ، عادت ماهيانه ام عقب افتاده ، از بوي تخت خودم بدم مياد و ميام رو تخت تو ميخوابم ... واي من حامله ام ...کثافت عقدم کرد که اين بلا رو سرم بياره
-هيس مامان ميشنوه
نگين زد پشت دستشو گفت : بدبخت شدم
-نگران نباش ايشاالله که نيستي
نگين – داري منو گول ميزني ؟ بايد يه جا رو پيدا کنم
- براي سقط ؟!!!
نگين – پس با اين اوضاع بچه رو نگه دارم ؟ ديوانه ام ؟
-کاميار چي ؟ اونو چيکار ميکني ؟ جواب ازمايش دستِ اونه چرا بي عقلي کردي و گفتي که آزمايش دادي ؟
نگين – خودش منو برد آزمايشگاه تا آزمايش بدم
-اگر نذاره چي ؟
_يه کاري ميکنم که بچه بيفته ميگن بچه اول راحت ميفته . نگين سرشو رو، رو پاي من گذاشت و آهسته گريه کرد ، موهاشو ناز دادم و با غم گفتم :
-کاميار چطوري بود خوشحال بود يا ناراحت ؟
نگين – اصلاً بهش توجه نکردم ، کاميار هر حسي که داشته باشه به آرمين نگاه ميکنه ، آرمين شده زبون کاميار
-ميدونستي مادرشون از بابا حامله بوده ؟
نگين با حرص گفت : آره خدا نبخشتش هر چي ميکشيم از دستِ اين زنو مردِ
به بابا نگاه کردم حسي به نام دوست داشتن تو دلم نداشتم ، عين يه مرد غريبه شده بود رابطه من و نگين با بابا اونقدر سرد بود که بابا رو هم نسبت به ما سرد کرده بود و البته داشتن يه رابطه پنهاني ، دل مشغوله داشتنو زندگي هم اجازه نميداد که به ما بيشتر از اينا توجه کنند علي الخصوص که تازگي ها به مشکل اقتصادي بدي هم گرفتار شديم و عروسي نعيم به همه اين جريان ما مي افزود .
نگين آروم اول گفت : حالم داره بهم ميخوره ،بگو نگه داره
-نگه دار حال نگين بدِ
بابا – حال نگين؟ چرا بدِ ؟
مامان برگشت و گفت : نگين ؟ چته مادر ؟
نگين جلوي

1400/03/16 10:06

دهنشو گرفت و هول زده گفتم :
-بابا نگه دار
مامان – اِوا تو که خوب بودي ! ماشين گرفتت ؟
بابا کنار زد و نگين پياده شد کنار اتوبان شروع کرد به عق زدم مامان پشت نگين رو ماساژ ميداد و گفت :
-حسين تو ماشين آب داري ؟
صداي هول زده کاميار اومد : چي شده ؟ نگين ؟ ...
مامان – دکتر جان بيا ببين بچم چش شده ؟
کاميار اومد طرف نگين و مامان رفت عقب و کاميار دستشو رو شکم نگين گذاشت و نگين با همون حال بد يه نگاه با حرص به کاميار کرد و کاميار گفت : نفس يه شيشه آب توي ماشينه برو از آرمين بگير ...
نگين دوباره عق زد و آرمين بي حوصله شيشه اب رو قبلاً تو دست گرفته بود و به من داد و گفت :
-حسوديم شد آه کاش تو الان جاي نگين بودي و من جاي کاميار ببين به هواي دکتر بودنو مريض بودن چه تو بغلش جا گرفته
با حرص آبو از دستش گرفتم و باحرص گفتم:
-جاي کمکته ؟
آرمين – چکار کنم همه رو کنار بزنم بيام پشت نگين رو ماساژ بدم و بگم قوي باش همه مادرها بايد اين دوره رو رد ميکنند
-حامله است ؟!!!
آرمين با يه حالت مسخره اي گفت :
آرمين – اَه لو دادم
با حرص گفتم :
-واقعاً که من و خواهرم واسه تو و برادرت شديم بازيچه ؟ به همين راحتي ؟ حالا تکليف چيه ؟ نگين بايد چيکار کنه ؟
آرمين شونه رو بالا داد و گفت :
-خب عزيزم اگر تو حامله بودي من ميتونستم بهت جواب بدم ولي متاسفانه خواهرت حامله است و و من از قدرت جواب دادن ساقطم . با حرص آرمين رو نگاه کردم و کاميار گفت :
-نفس آب رو بيار ديگه .
شيشه آب رو براي کاميار بردم و کاميار تا اومد يه چنگ اب به صورت نگين بزنه مامان گفت :
- بدين من دکتر ماشين گرفتتش نه ؟ من قرص همراهم نيست همراه شما هست ؟
نعيم هم به ما رسيد و اومد گفت : چي شده ؟
کاميار – نه قرص ندارم ، اگه تو ماشين شما جا نيست بهتره بياد تو ماشين ما ، بزرگتر هم هست عقب دراز بکشه ، اينطوري براش بهتره
مامان – اخه اينطوري مزاحم شما ميشه بعدشم من دلم شور ميزنه آرمين – نفس بياد تو ماشين ما ....
نعيم – من يه جا دارم وسايل همه پشت ماشينه نفس بياد تو ماشن من جا باشه که اون دراز بکشه ؛آرمين شاکي به نعيم نگاه کرد و کاميار گفت :
-حالش بد شد سريع به من اطلاع بديد
نگين – خوبم مشکلي نيست ، الان حالم خوبه ....
کاميار – خانم پناهي اگر چيزي داريد بديد بخوره طعم دهنش عوض بشه ، اينطوري يه کم جلوي تهوع بعدي رو ميگيره
مامان –نه چيزي برنداشتم
آرمين با شيطنت آهسته پشت سر من گفت :
-من تو ماشين، مشروب به انواع تکميل دارما ، ميخواد بخوره اصلاً شارژ بشه ؟!
برگشتم با حرص آرمين و نگاه کردم و ارمين گفت : چيه ؟
به نگين کمک کردم که بلند بشه و رو صندلي عقب ماشين دراز بکشه که آروم گفت

1400/03/16 10:06

:
-نفس ميتوني از کاميار يه چيزي بگيري که بوي کاميار رو بده ؟
با تعجب گفتم : چي بگيرم ؟
مامان – چي ميخوايي ؟
-هيچي شما بشين ...
نعيم – نفس بيا بشين ديگه دير شد بابا اَه ...
کاميار که هنوز نگران ايستاده بود به نگين نگاه ميکرد رفتم نزديک و گفتم :
-نگين يه چيزي رو ميخواد که ..... به آرمين نگاه کردم که دست به جيب شد و داشت منو نگاه ميکرد گفتم : که بوي تورو بده !!!!!!!!!
آرمين پوزخندي زد و کاميار به آرمين يه کم شاکي نگاه کرد و بهم گفت :
-بلوزمو بدم ؟!
-نه مامانم ميفهمه که .... دستمالي .....
آرمين – جورابي «آرمين زد زير خنده و من وکاميار شاکي نگاهش کرديم »و مامان گفت :
-نفس برو بشين چرا ايستادي ؟
کاميار دستمالي دست دوزي شده از جيبش در آورد و بهم داد و بردم براي نگين و مامان با تعجب گفت : دستمال ميخواستي ؟
من و نگين هول شده به مامان نگاه کرديم و گفتم :
- ديگه گرفتم ، بهتره که حرکت کنيم .
رفتم تو ماشين نعيم نشستم ، تمام ماشينش پراز وسايل بود منم به زور تو ماشينش جا شدم ....
بالاخره رسيديم باغ ، آب و هواي محشري داشت ، اونم توي اواخر خردادماه درست عين بهشت بود صداي پرنده ها بوي گل و سبزه ...
نگهبان و باغبون باغ آرمين که آقا ميکائيل نام داشت و خيلي پيرمرد مهربون و با مزه اي بود تا توي ماشين آرمين رو ديد با شور و شعف گفت :
-ها سلام آقاي دکتر ، رسيدن بخير ، بالاخره به وطن برگشتين ؟
آقاي مهندس چشمتون روشن اخوي تشريف آوردن .
نعيم – اخوي ؟ مگه کاميار برادر مهندس شوکته ؟
سريع گفتم : نه بابا لابد تعارفي اين حرف رو زده !
نعيم – تو از کجا ميدوني ؟
-خوب اگر بود ميگفت ديگه چه مشکلي داره که نگه ؟
نعيم يه کم من و نگاه کرد و بعد به دنبال دو ماشين ديگه به داخل باغ حرکت کرد .
بابا از ماشين پياده شد و نفسي کشيد و گفت :
-به به چه هوايي ،آدم توي اين باغ با اين هوا دوباره جوون ميشه
آرمين که ماشينش کنار ماشين نعيم تو پارکينگ پارک کرده بود ودرست پشت سر من ايستاده بود، آهسته گفت :
-اگر بابات يه بار ديگه جوون بشه ، بايد هشدار بزرگ توي روزنامه ها بزنيم که مردا زنهاشونو تو خونه ببندند و خودشونم از خونه بيرون نيان چون حسين پناهي دوباره جوون شده !!!!
برگشتم با حرص آرمين رو نگاه کردم و نعيم گفت :
-نفس !چيکار ميکني ؟ بيا اثاثا رو ببر «رفتم جلو تا کمک کنم که نعيم آروم گفت:»
-چرا وايسادي بِر و بِر اونو نگاه ميکني ؟
-چون باز مزخرف گفته بود .
به طرف ويلاي باغ رفتيم و ديدم کاميار داره در ويلا رو باز ميکنه ، نگين هم به مامان تکيه زده و همونطور دستمال رو روي بينيش نگه داشته ، مامان نگين رو برد داخل و به کاميار گفتم :
-همينو ميخواستي ؟ که خواهرم

1400/03/16 10:06

به اين روز بيفته ؟ حامله است آره ؟
کاميار – يادم رفت قبلش کسب اجازه کنم !
-تو و داداشتم قبل از اين ها ،بي اجازه دست درازي هم کرده بوديد ...
نعيم – نفس !دو ساعته رفتي اثاث بذاري برگردي ؟ زود باش ...
انگار با خودش کنيز آورده بود ، اگر بدوني به خاطر تو چه بلايي سرم اومده حداقل احتراممو نگه ميداشتي نمک نشناس
رفتم بيرون ويلا و آرمين گفت : بيام کمک ؟
با عصبانيت لبخندي سريع و تصنعي و مسخره زدم و گفتم :
-نه ممنون شما کار دست ما نديد کمک نمي خواييم
آرمين – آخه ميترسم سنگين بلند کني .
پوزخندي زدمو گفتم : دلت ميسوزه ؟
آرمين – ميترسم تو هم حامله باشي ، خب سنگين بلند کردن برات ضرر داره
با حرص و عصبانيت آرمينو نگاه کردم و يه سيگار آتيش زد و گفت :
-چرا به من اينطوري نگاه ميکني نکنه جواب حامله بودن خواهرت رو هم من بايد بدم ؟ باور کن توي اين قضيه من کلاً بي تقصيرم!
با حرص بيشتر نگاش کردم و خواستم چمدون لباس هاي نعيم و مليکا رو از صندوق در بيارم که زورم نميرسيد ، آرمين اومد جلو و با يه دست چمدون و رو از تو صندوق دراورد و گفت : من ميارم
-نميخواد بده خودم ميبرمش
آرمين–نه شب حوصله بهونه جديد ندارم فکر کردي من آتو ميدم دستت ؟
با حرص نگاش کردم و زير لب گفتم :
- پس الکي ميو ميو نميکني ، لعنتي
نعيم – اِ مهندس چرا شما ، نفس ...
آرمين مثل هميشه که با لحن سرد و جدي و رک حرف مي زد گفت :
آرمين – گذاشتي سنگينا رو نفس بلند کنه ؟ زورش نرسيد از تو ماشين بکشه بيرون برو بقيه اش رو هم خودت بيار
نعيم خنديد ولي از روي اجبار ، رسيد به من و با حرص گفت :
-اينجا هم اداي رئيسها رو در مياره ، لابد آه و ناله کردي ها ؟
- نه کور که نبود الحمدالله ديد که سنگينه ...
نعيم – برو لازم نکرده بايستي و منت سرم بزاري .
با حرص نگاش کردم و تو دلم گفتم : خاک بر سر بي لياقتت عروسيت بهم مي خورد حالت جا مي آمد ، راهمو کشيدم و رفتم به طرف ويلا و هر چي که نعيم صدام کرد برنگشتم . مامان تا منو ديد گفت : چرا دستِ خالي اي ؟
-سنگين بودند نتونستم بلند کنم ، کمرم درد مي گرفت .
مامان – مگه چي بود ؟ برو کمک برادرت .


-بي ادبه بي لياقته خودش به تنهايي لوازمشو بياره «به اطراف نگاه کردمو گفتم»:
-بابا کو؟
مامان پشت چشمي نازک کردو گفت:
-چه ميدونم يهو غيب مي شه وقت کار کردن بابات هميشه غيب مي شه
لابد رفته يه چرخي به اطراف بزنه
-نگين بهتر؟ِ
مامان- رو تخت دراز کشيده توي اين همه کار و آشفته بازار حال اونم بد شده ،دکتر ميگه مسموم شده
-مسموم شده؟«غلط کردي مسموم شده اما مسمومِ تو خدايا حالا تکليف چيه؟اگر مامان بو ببره،واي خدا نکنه خب به هر حال مامان خودش اين دوره ها

1400/03/16 10:06

رو گذرونده ...»
مامان-آره ميگه مسموم شده آخه الان دوباره بالا آورد،يه آمپول هم بهتش زده ،من برم به نعيم کمک کنم از شما دوتا خواهر که خيري به بچه ام نميرسه
مامان رفتو من شاکي مامانو نگاه کردم و گفتم:
-چقدر دستاي من بي نمکه !آخ که چه پشيمونم به خاطر اينا جونمو دادم دست آرمين
يهو يکي از پشت بغلم کرد وسرشو زير گوشم بردو نجوا کرد:
-پشيموني سودي نداره ، عزيزم
-ييه آرمين ،الان يکي مياد«دستشو خواستم از دور کمرم بکشم کنار ولي آرمين زور هالک و داشت«هالک يه هيولاي سبز رنگ و پر زوره، با توجه به فيلم خود هالک»زورم بهش نميرسيد محکم تر نگهم داشت و شالمو از رو سرم پايين کشيدو موهامو باز کرد سرمو از زير دستش کشيدم بيرون و سرمو کج کردم تا ببينمشو با اخم و عصبي و کلافه گفتم:
-آرمين!الان مامانم مياد
آرمين خونسرد منو کشيد بيشتر تو بغلشو گفت:
-مامانتو نعيم که تو پارگينگند،از اينجا هم ميشه ديدشون ...«بايد بگم که مدل ويلاي آرمين اينطوري بود که کل ويلا دور تا دور علاوه بر اون ديواراي تزيين شده با سنگ هاي گوناگون تزييني،متشکل از پنجره هاي خيلي بزرگي بود که طوري طراحي شده بود که فقط افراد حاضر در خونه ميتونستن بيرونو ببينن ،بيرونيا هيچ تايم از شبانه روز قادر به ديدن داخل خونه نبودن»
با حرص دندونامو رو هم گذاشتمو گفتم:خدايــــــــــاا...اا
آرمين-باباتم که رفته به هواي بنزين و خريد براي شام ؛آتل هاشو باطل کنه ،کاميارو نگين هم که غريبه نيستن«لبشو به گوشم ،سپس به گردنم کشيد در حالي که کف دستاشو رو شکمم مي کشوند»
باز تو گوشم گفت:
-با خدا چيکار داري ؟خدايا چي؟شکرت؟ منو به آرمين رسوندي؟
سرشو تو موهام فرو برد و بوييد و پشت گردنمو بوسيد و گفت:
-ميدوني که اتاقم کجاي ويلاست ،اون بالا، همون اتاق تکه ...
کاميار اومد ويه نگاه به ما کرد معلوم بود اعصابش خرده ولي خودشو کنترل ميکرد،سرمو کنار کشيدمو شالمو سرم کردموبا نگراني پرسيدم:
-نگين چطوره؟
کاميار دستي به موهاش کشيدو گفت:
-بهش(بِ شيش)زدم يه کم تهوعش بهتره بشه
-مامانم بفهمه چي؟کاميار عصبي بهم گفت:
-بفهمه آخرش مي فهمه که،پس چه الان چه بعد
-معلومه داريد چيکار ميکنيد؟«دست آرمينو از دور کمرم عصبي پايين کشيدمو از بغلش اومدم بيرون و آرمين هم که اصلا ککش هم نميگزيد که من عصبي أمو دارم در مورد برنامه ي اونو کاميار حرف ميزنم و کاميار هم از شرايط عصبي آرمين بي خيال جفتمون رفت يه ليوان از اون مارتيني ِلعنتيش براي خودش بريزه...من ادامه دادم در حالي که حواسم به آرمين هم بود گفتم:»
-کاميار اون حامله است از تو،بچه ي تو رو ،تکليف خواهر بدبخت من چيه؟همه

1400/03/16 10:06

فکر ميکنن اون مجرده،نکنه فکر کرد اين جا هم وقتي يه دختر مجرد حامله ميشه همه بهش ميگن:«اِ!!مبارک»اينجا ميگن :«پس اينم زير آبي ميرفت که پاشو کرد توي يه کفش که طلاق بگيره»؛همه به چشم يه زن خراب نگاش ميکنن
کاميار عصبي داد زد:
-همه غلط ميکنن
نگام به آرمين افتاد که اول يه ليوان که سر کشيد هيچ ،دوباره يکي ديگه براي خودش ريخت و جيغ زدم:
-آرمين!
آرمين خونسرد انگار نه انگار که من جيغ زدم برگشت نگام کردو گفت:
-جان؟
-واي خدا واي از دست شما دوتا، نخور آرمين، نخور، مست مي شي گاف ميدي مامانم مي فهمه لامصب
به کاميار دوباره نگاه کردمو گفتم:
-شما دوتا همينو ميخواستيد نه؟که به کي بفهمونيد به بابام ؟که معني نگاه مردم به مادرتون چي بود؟ آره؟ شما همينو مي خواييد ولي منو خواهرم چه گناهي کرديم؟
آرمين اومد و رو دسته ي مبلي که من کنارش ايستاده بودم نشستو گفتم:
-مگه ما مقصر بوديم که داريد از ما تقاص ميگيريد؟
آرمين کسل وار سري تکون دادو گفت:
-آه بازم شروع شد
-به خدا که شما دوتا انسان نيستيد
آرمين منو با اون قيافه مسخره اي که به خودش گرفته بود وابروهاشو بالا داده بود و لباشو به حالت متعجب جمع کرده بود پلک ميزد نگام ميکردو گفت:
-نچ نچ نچ ،چه پسراي خطر ناکي نفس مراقب خودتو خواهرت باش
-خيلي مسخره اي آرمين
ازشون دور شدم ورفتم به يکي از اتاقا و رو تخت دراز کشيدم؛ مامان اومدو گفت:
-دکتر جان نگينم چطوره؟
کاميار-خوابيده
مامان- خوبه شما اينجايي وگرنه توي اين هيرو ويري کي ميخواست نگينو ببره دکتر؟نفس...نفس...آه نفس بيا ...اين کجا رفته کلي کار داريم
آرمين-الان ميگم زن و بچه ي ميکائيل بياد کمک بذاريد نفس پيش نگين بمونِ
مامان-به خدا آقاي مهندس ما نميدونيم چطوري بايد جواب محبت هاي شما رو بديم خدا شما رو براي ما از آسمون فرستاد اصلا فکرشو نمي کردم که شما بياييد خودتون اين پيشنهادو بديد که باغتونوبراي جشن نعيم در اختيار ما ميذاريد ،من از حسين خواسته بودم که به شما پيشنهاد بده که آقاي شمس و زنش جلوي شما تو رو در وايسي بيفتن حرف ما رو قبول کنن که عروسي رو تو خونه ي خودمون بگيريم «وا!!!!مامان چرا خالي ميبندي مگه خونه ي ما چندين متره؟که عروسي بگيريم حالا خوبه از اول ميخواستن باغ آرمينو بگيرنا،انگار ما کارمون بي دروغ نميشه!!!ارثيه؟!!!»
آرمين طبق معمول با يه صداي سردو خشک گفت:
-خواهش ميکن«همين!»
مامان-نعيم بيا ميوه ها رو آوردن
-نعيم-نفس...نفس...اي بابا اين کجاست؟
مامان-ولش کن يبا با هم بريم ميوه ها رو تحويل بگيريمو...
در اتاق باز شد فکر کردم نعيمه بدون اينکه چشمامو باز کنم گفتم:
-برو من منت سرت ميذارم ،بي لياقت

1400/03/16 10:06