بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

،خلايق هر چي لايق
-عين باباته،همونطور که بابات لياقت مامانتو نداره ،نعيم هم لياقت تورو نداره چشمامو با ترس باز کردمو از رو تخت بلند شدم نشستمو شاکي گفتم:
-آرمين! تو کاري جز زيراب زدن بلد نيستي؟
آرمين رو تخت نشست و دستشو رو قفسه ي سينه ام گذاشت تا بخوابونتم دستشو نگه داشتمو گفت:
-چرا،کار ديگه ايم بلدم؛ بذار نشونت بدم
با حرص گفتم:
-لازم نکرده آرمين بس کن،فرق تو با بابام چيه؟اونم همين بلا رو سر مامانت آورد«آرمين با عصبانيت نگام کردو گفتم:»
-فکر کردي اگر بچه ات به دنيا بياد و بدونه باباش چرا خواسته اون به دنيا بياد
ميخواد باهات چه رفتاري کنه؟
آرمين مثل هميشه شروع کرد به مسخره حرف زدن
آرمين-وا...اي ،تا حالا فکر شو نکرده بودم عجب شجره نامه اي ميشه بيشتر شبيه انتقام نامه است با حرص آرمينو نگاه کردم و دستمو از روي قفسه سينه اش برداشتم وبه انگشتام نگاه کرد و حلقه امو تو دستم صاف کرد وجدي گفت:
-فرقش اينه که منو کاميار حداقل بعد از ازدواج با شما وارد زندگيتون شديم و فرقش اينه که هردومون شوهراي شرعي شما خواهرا هستيم ،فرقش اينه که شما دونفردوتا بچه ي نره خر نداريد که مثل منو کاميار ضجر بکشند،که مادرشون با يه مرد غريبه است و بابامون از اين رابطه بي خبرِ،فرقش اينه که....
-بسه
آرمين –پس ميبيني هنوز به اندازه ي بابات بي شرف نيستم
-کي تموممش ميکني؟تمومش کن خسته شد
آرمين بهم نگاه کردو موهامو از روي شونه ام کنار زدو سرمو نوازش کردوگفت:
-تازه شروع شده عزيزم
با گريه گفتم: ديگه تحمل ندارم ،تمومش کن «سرمو به سينه اش چسبوند و موهامو نوازش کردو گفت:»
-بي تابي نکن،هنوز بازي رو شروع نکردم
-خدايا....آرمين...
آرمين- کاميار زودتر از من رفته تو گود بذار اول بازيِ کاميار رو ببينيم
سرمو از سينه اش عقب کشيدمو ونگاش کردمو گفت:
-بازيه کاميار زياد طول نمي کشه چون هم بازيش نگينو ،نگين هم هم بازيه گوش به فرماني نيست
اشکام فرو ريخت و آرمين اشکاموپاک کردو گفت:
-تو قبلا بيشتر برام ميخنديد ولي الان فقط گريه ميکني
-مي خواي بعد گرفتن زندگيم،جسمم،آينده ام ،هدف هام ،حالا مادرمم از بگيري ؟تورو خد آرمين تو که بابامو با تموم قدرتت ازم گرفتي احساسمونسبت به عشقي که به بابام داشتم و پوچ کردي ؛بذار حداقل مامانم برام بمونه
ارمين من و نگاه کردو خودمو از روي تخت سر دادم رو زمين نشستمو اون پاي آرمين که رو زمين بودو تو بغلم گرفتمو با گريه گفتم:
-آرمين خواهش مي کنم مامان من جز بچه هاش کسي رو نداره تو ميخواي بابامو خراب کني و انتقام تو بگيري ولي مامانم پاسوز همه ي ماست
آرمين تنها نگاهم ميکرد بايد از حالم لذت

1400/03/16 10:06

مي برد ولي انگاراونطوري که بايد حال خوشي نسبت بهم نداشت تنها نگاه کردن بود بدون هيچ احساس بد يا خوب
بايد ترحمشو بدست مياوردم بايد منصرفش کنم بيشتربايد اصرار کنم تا کوتاه بياد پس ناليدم :
-آرمين،عزيزم منو نگين که داريم تقاص پس ميديم حداقل يه کم مراعات مامانمو بکن
آرمين که با سردي محضو حرص نگام ميکرد،عصبي گفت:
-چيکار کنم به خاطر مامانت دور همه چيزو خط بکشم ؟يا مامانتو بفرستم خارج بعد دوسال که اومد آبا از آسياب افتاده باشه؟
مأيوس ازش رو برگردوندم و به تخت تکيه دادم و در اتاق باز شد قلبم ريخت گفتم:مامانه...خونم تو تنم يخ کرد تا چشمام ببينه و پيام بده به مغزم که مامانم نيست، کامياره
شالمو رو سرم کشيدمو کاميار گفت:
-آرمين سويچو بده
آرمين-کجا؟
کاميار با حال گرفته گفت:
-نگين ويار گوجه سبز کرده ،برم بگيرم «کاميار به من نگاه کردو شاکي وعصبي گفت:»
-چيه نفس؟ منو اينطوري نگاه نکنا
رومو از کاميار برگردوندم خودشم خوب ميدونست چرا شاکي نگاش ميکنم آرمين سويچو داد به کاميار رو با شيطنت گفت:
-خب عزيزم ويار کرده بايد بره براش بخره ديگه ...
به آرمين نگاه کردمو گفتم:
-در هر حالتي توانايي مسخره بازي داري آره؟
از جا تا بلند شدم صداي عق زدن نگينو شنيدم به کاميار که هنوز ايستاده بود نگاه کردم که زود تر از من از اتاق زد بيرون به طرف اتاقي که نگين اونجاست ...رفتم تو اتاقو ديدم کاميار نگينواز پشت سرش در بر گرفته و موهاشو کنار نگه داشته و پشتشو ماساژ ميده و شير آبو باز کرد و مي گه:
-نفس بکش ...نفس عميق...
-مگه نگفتي آمپول زده؟
نگين با همون حالش بريده بريده گفت:
-خدا...خدا...لع...لعنت...لعنتت...? ?نه...کام...کاميار...خدا لعنتت کنه
و دوباره با تموم قدرت عق زد ومن با ديدن اين صحنه جلوي دهنمو گرفتم چون دل خودم بهم خورد ،بد دل بودمو تحمل نداشتم يه قدم اومدم عقب خوردم به يکي برگشتم ديدم آرمينه کمرمو گرفتو نگهم داشتم گفت:
-چيه ...«با شيطنت در حالي که قيافه اشو خيلي با نمک کرده بود دست کشيد رو شکمم و گفت:»
-نکنه تو هم...«يه چشمشو بستو سري تکون دادو گفت:»
-هوووم؟ بگو عزيزم، من ذوق مرگ نميشم
با حرص زدم به شونه اشو نگين جاي من گفت:
-اون فقط بد دله
کاميار نگينو به تخت رسوندو گفت:
-نفس پيش نگين باش تا بيام
کاميار رفت و من روي تخت کنار نگين نشستم و نگين بلوز کاميار رو جلوي بينيش گرفت و چشماشو بست و آرمين با خنده و شيطنت ومسخره اي گفت:
-ويارت بوي کامياره؟
نميدونم چرا از لحن آرمين خنده ام گرفت و نگين با عصبانيت به جفتمون نگاه کردورو به آرمين گفت:
-آره بخند بايد هم بخندي ،تو نخندي کي بخنده؟مي فهمي معنيِ ويار چيه؟ نه

1400/03/16 10:06

چون تو هرگز يه زن نميشي،حامله نمي شي ،منم آرزو داشتم يه روزي اين روزامو به اميد يه بچه از وجود خودم ببينم ولي تو و اون کاميار ِ بي شرف اين آرزوي منو به لجن کشيديد ،حالا با هر بار که حالم بهم ميخوره ،ويار دارم جا اينکه به خودم تسلي بدم که همه اش به خاطر ديدن بچه ام تحمل ميکنم و...به خودم لعنت مي فرستم و از خدا مي خوام بلايي که سرمنونفس آورديدرو بدتر خدا سرتون بياره
آرمين خونسرد گفت:
-من قبلا طعمشو چشيدم نوش جان شما بکشيديد به زودي اوني هم که بايد بکشه از جام اين مصيبت خواهد چشيد
نگين-آرمين تو ناروا زندگي دونفر رو که هيچ ربطي به هدف تو نداشتنو به گند کشيدي وبايد جواب اين ناحقي رو بدي تا لحظه اي که زنده ام،نفس ميکشم اينو از خدا ميخوام و به جونت آه ميکشم
آرمين پوزخند زدو گفت:
-من 16سال آه کشيدم هيچ اتفاقي نيوفتاد که هيچ، گردن بابات کلفتر شد ، واسه منم هيچ اتفاقي نمي افتي
نگين- خواهر من مظلومه آهش دنياتو ميگيره
آرمين به من متفکر نگاه کردو گوشه ي لبشو جوييد در اتاق باز شدو بابا اومد داخل اتاقو گفت:
-نگين باباجونم بهتر شدي؟مامانت گفت« دکتر جان گفتن مسموم شدي»!مگه چي خوردي؟
به آرمين نگاه کردم که دقيق بهم نگاه ميکرد به نگين نگاه کردم که جواب بابا رو نميدادو بابا گفت:
-هان؟!!!!چرا جواب نميدي؟!!!!
-لواشک خورده
بابا- دخترم ،چقدر مي گم از اين آتا آشغالا نخوريد مگه گوش ميديد ؟بيا عروسي داداشت ببين افتادي تو رخت خواب
ايشالله تا فردا خوب ميشي ميخواي برم برات عرق نعنا بخرم؟
-آقاي دکتر بهش آمپول زده يه کم بهتره
بابا-خب الحمدالله «بابا رو کرد به آرمينو گفت:»
-راستي مهندس جان نگفتي دکتر چه نسبتي باهاتون داره ؟
آرمين به من نگاه کردو گفت:
-برادرمه
بابا با تعجب خيلي زيادي گفت:
-برادر ؟!!!!!ولي شما که ...
آرمين بدون اينکه نگاه از من برداره به همون سردي جواب داد:
-از مادر يکي واز پدر جداييم
بابا دستي به چونه کشيدو گفت:
-نميدونستم !!!«بعد خنديدو به پشت آرمين زدو گفت:»
-نگفته بوديد ،داشتيم؟ولي خدايي خيلي شبيه هميد البته اين تشابه و با برخورد مکرر آدم متوجه ميشه نه نفس؟
آرمين با همون نگاه سردش که بهم چشم دوخته بود گفت:
-نفسم همينو ميگه
با نگاه عاصي شده به آرمين نگاه کردم بميري چرا انقدر نگام ميکني؟!
به بابا نگاه کرد انقدر سرد ،انقدر جدي،انقدرخشک که حتي ازدور هم سرماي نگاشو حس ميکردي وبا سري متمايل به بالا گفت:
-هر دو شبيه مادرم هستيم من چشماي مامانمو به ارث بردم و کاميار رنگ موهاشو ،مادرم چشماش آبي«به نگين با ترديد نگاه کردم به آرمين با خيرگي نگاه ميکرد تمام سر تا پاش شده بود گوش و چشم

1400/03/16 10:06

،به بابا خيره شد از نگاهش به بابا نگاه کردم چشم دوخت به حلقه ي من نگاهيي سرتا سر تأمل حتي ميشد ديگه از تو چشماش فيلم گذشته اي که تو سرش ميگذشتو ديد ما آخر هم جريان اين حلقه رو نفهميديم !!!حتما بازم به نقشه ي آرمين ربط داره...سر بلند کردم و به آرمين نگاه کردم به من چشم دوخته بود ادامه داد:
-مادرم چشماي منو داشت به همين آبيي،با همين نگاه،موهاي کاميار رو به همين تيرگي با همين حالت کاميار بيشتر شبيه مادرمه همون لب ودهن گاهي وقتي مي بينمش فکر ميکنم مادرم داره باهام حرف ميزنه همون طور وقتي که تو آينه به خودم نگاه ميکنم چشماي مامانو مي بينم ،مامانم هم مثل من يه تاجر بود«به بابا نگاه کردم رنگش عوض شدو روي چشماش سايه اي از غم نشست...»دوتا شرکت داشت ،حرفه اش تو صنف چرم بود ...من حيطه ي شغلي اونو انتخاب کردم برعکس تحصيلاتم که در رشته کامپيوتره ،انگار من و کاميار خصلت هاي مادرمو با هم تقسيم کرديم ما رو که کنار هم بذاري ميشيم مادرم
«به بابا سريع نگاه کردم ديدم ديگه غرق در افکارش شده بود ...»
رنگش زرد شده بود غصه از چشماش مي ريخت چته بابا ؟اين طوري نکن 16سال گذشته!!!!هنوزم؟!!!!!اين چه جور عشقيه؟!!!خيانت تا حد عشق؟!!!!
به آرمين نگاه کردم با همون فيگور قبليش +اينکه دستشو تو جيب شلوارش کرده بود به بابا با کينه و دشمني نگاه ميکرد ...
در اتاق باز شد ومامان بود گفت:
-حسين...حسين...اي واي ،حســـــــــين؟!!!!!..خوابت برده؟بچه ام هلاک شد بيا مرد يه کمکي بکن اومدي ور دل دخترات چند منه ؟بيا بيا...
بابا برگشت مامانو نگاه کردو بعد هم بدون هيچ حرفي از اتاق به دنبال مامان رفت بيرون.

1400/03/16 10:06

ادامه دارد....??

1400/03/16 10:06

?#پارت_#دهم
رمان #تب_داغ_هوس?

1400/03/16 23:10

رفتم پيش مامان تا ميوه ها رو بشورم ،همينطور ذهنم درگير بابا بود و نگاه و حرکاتشو، اون حلقه...و آرمين هم اونطرف تر روي مبل هاي حصيري چوبي حياط نشسته بودو ما رو نگاه ميکردو اون نوشيدني مزخرفشو مي خورد که گفت:-خانم پناهي مامان سر بلند کردو...خدايا اين مامان من ديگه کيه ؟تو خلقتش خودتم موندي استغفرالله تا ديروز با آرمين لج بودا حالا که باغشو داده تا عروسي بگيريم بهش ميگه:-بله پسرم؟!!!آرمين-ميشه ازتون خواهش کنم شنبه بعد از ظهر به شرکت تجاري ميردامادم بياييد ؟مامان-شرکتي که نعيم توش کار مي کنه؟!!اتفاقي افتاده؟!!!آرمين –ميخواستم در مورد يه موضوعي،شخصا با شما صحبت کنممامان به من با ترديد نگاه کرد و من بدتر از مامان تو دهن آرمينو نگاه ميکردم :چي ميگه؟!!!با مامان چيکار داره واي اين کمر همتشو بسته که منو دق بده اين همه ميگم بي خيال مامانم باش ،دور مامانمو خط بکش ...کو گوش شنوا؟نگاه تخس سرتق؛ به من يه نگاهم نمي کنه که براش چشمو ابرو بيام اه...آرمين ِ ناجنس...مامان –خب همين جا بگيدآرمين با چشم اشاره به زنو بچه ي ميکاييل که به ما کمک ميکردن کردو گفت:- اينجا،جاش نيست،لطفا هم بين خودمون بمونه از رو مبل بلند شد وبا سردي و خشکي و غرور گفت :-تو نفس «زهر مار لحنشو تو رو خدا انگار پدر کشتگي داره »تو هم از اين قرار به کسي حرف نمي زني و اگر خواستي مي توني با مادرت بياي آخ من تو رو تنها گير بيارم پررو معلوم نيست باز تو سرش چي داره ميگذره مغزش عين مغز چرچيله پر از توطئه و مکره...رفتو مامان هم با تعجب گفت :-وا!!!!منو چيکار داره؟!!!!يعني در مورد چي ميخواد حرف بزنه؟«چند کيلويي از ميوه ها مونده بود تا بشوريم که من ديگه بلند شدم برم،رفتم ديدم بابا يه گوشه ي حياط در کنار ساختمونِ ِ ويلاي باغو همين طور سيگار و با سيگار روشن ميکنه و امان نميده قبلي خاموش بشه تا بعدي رو روشن کنه ،غرق در فکر و سير در عالمي ديگه است بابا، شايد اگر ميدونستي که تب داغ هوست دختراتو مي سوزونه و وقتي هوست خاکستر شده دختراتو با حرارت خودش جزغاله ميکنه ،خودتو مي سوزوندي تا با آتيش خودت هوست بسوزهنميدونم تا حالا شده يکي رو بي نهايت دوست داشته باشي ولي بي نهايت ازش متنفر هم باشيد؟دلت ميخواد بکشيش چون هر روز تو رو مي کشه ولي يه چيزي تو وجودت حتي نميخواد خار به پاش بره ؛ من درست همين حالو نسبت به بابام داشتم و اين حس داشت منو مي کشت وارد ويلا شدم ديدم آرمين جلوي اون ال اي دي بزرگ نشسته و داره تلويزيون نگاه ميکنه و اون ليوان لعنتيش هنوز تو دستشه چرا سير نمي شه؟ وقتي تو جمع نيست کمتر مي خوره ولي خدا نکنه بابا رو ببينه اون

1400/03/16 23:11

روز ديگه يه شيشه رو کم کم تموم ميکنه ..من مي شناختمش ،تلويزون نميديد اون داره نقشه اشو زير رو ميکنه وقتي اينطوري چشماشو ريز کرده و گوشه ي لبشو ميجوءِ،تا منو ديد،نگاهشو بهم دوخت و نفسي کشيد و پوزخندي پيروز مندانه زد معلوم بود تو سرش داره در موردم فکر ميکنه که اون طوري نفس عميقي کشيدو بعد پوز خند زد ،نعيم از تو آشپز خونه که با ميکاييل داشتن جعبه هاي شيريني رو که تازه از سرويس شيريني فروشي تحويل گرفته بودن جابه جا ميکردن منو ديدو گفت:نعيم-نفس بيا اينجا...انگشت اشاره امو بالا به طرفش گرفتمو گفتم:-نعيم پر رو نشو روتو کم کن، نگاه دستامو از سردي ِ آب يخ زده تموم ميوه هاتو شستم نعيم حق به جانب گفت:-وظيفه اته-وظيفه ي زنتو خونواده اشه ،من کنيزه تو نيستم ،بي لياقت ،نمک نشناسنعيم-نخواستم کار کني شده تا حالاشده يه کار کني سرم منت نذاري؟نوبت توأم مي شه-اون روز تو جني و من بسم الله «نعيم دنبال ميکاييل از ويلا رفتن بيرونبرگشتم ديدم آرمين هنوز داره نگام ميکنه اومدم که از کنارش رد بشم با حرص زير لب گفتم:»-کاردو چنگال ميخواي؟آرمين-نه راحت الحلقومه فقط يه کم ليزه از دستم سُر ميخوره کلافه ام کرده به طرف اتاقي که نگين توش بود رفتم درست پايين اون سه تا پله اي که به راهروي اول اتاقا منتهي ميشد ،بدون اينکه در بزنم در رو باز کردم ...يکي نبود بگه *** خب وقتي کاميار تو خونه و تو حياط نيست خب معلومه پيش کيه در بزن؛ وايــــــــي تا حالا فکر ميکردم من احمقم و به آرمين اجازه ميدم هر کاري دلش ميخواد با تهديدو ،قانوني بودن رابطه امونو،نهايتا گاهي هم آقا ياد اين مي افتاد که شناسنامه اي مسلمونه و منو به باد انتقاد مذهبي ميگرفتو و نتيجه اش خر کردن منو رسيدن به مقصودش بود حالا با ديدن نگين ديدم انگار نگين بدتر از منه،بدتر از کاميار ِ چته بابا پسره رو خفه کردي همچين به گردنش آويزون شده ، اون کاميار ديگه تو حال خودش انگار نبود که متوجه نشد در باز شده نگينم که بدتر از اون...به سرعت نور در رو بستمو حالا عين مسخ شده ها به در نگاه ميکنم خدايا چيکار کنم الانه که مامان بياد تو، اول هم مي ره سراغ نگين تا حالشو بپرسه ...آرمين از رومبل بلند داشت ميشد که همونطور نيم خيز به من نگاه کردو سر تکون داديعني:-چيه؟!!!بي صدا لب زدم و اشاره کردم:-کاميار اين جاست اونم با چه وضعي ،مامانم الان مياد مي بينتشون سکته ميکنه آرمين کمرشو صاف کردو بعد اون لبخند شيطونشو پهن لباش کردو خونسرد نگام کرد هر وقت من لنگشم ادا بازيش شروع مي شه با همون حالت قبلي گفتم:-تورو خدا آرمينابرو هاشو داد بالا و گفتم:-زنگ بزناومد جلو و

1400/03/16 23:11

گفت:-مي ياي بالا يانه؟-آرمين ،باز داري از هر فرصتي سوءاستفاده ميکني؟آرمين شونه بالا دادو پاشو گذاشت رو پله که بره بالا که آرنجشو گرفتم و گفتم:-آرمين!جدي گفت :مياي بالا زنگ بزنم -ميام، مي يام بدو زنگ بزن الان مامانم مياد تو گوشيشو از جيبش در آوردو کاميار رو گرفتو گفت:-الان مادرش مياد بعد هم سريع قطع کردو گفت:-جبران کن زود باش -چي؟!!!گفتم ميام ديگه-اون حسابش جداست با حرص گفتم:-خدا سازنده ي اون مشروب لعنتي رو لعنت کنه که تو...«آرمين اومد جلو کمرمو گرفتو بي پروا بوسيدتم و با وحشت نگاه به درخونه کردمو به عقب هولش دادمو گفتم:»-مامانم داره مياد مگه نمي بينيش؟آرمين نگاه به صورتم ميکردو تشديد وار ميگفت:-واي نفّس،ّّنفس واي...«جلوي دهنشو گرفتمو گفتم:»-چندتا خوردي هان ؟الان بايد انقدر بخوري که نمي توني جلوي خودتو بگيري؟کف دستمو بوسيدو گفتم:-آرمين !مست شدي مي فهمي؟دستمو از رو دهنش آورد پايين و سرشو تا خواست دوباره بهم نزديک کنه کاميار در رو باز کردو سريع گفت:-کاميار جلوي اينو بگير مست کردهآرمين جدي با اخم وشاکي گفت:-کي گفته من مستم؟-پس حتما ديوونه اي که...مامان وبابا اومدن و سريع دستشو از کمرم پس زدم و يه قدم ازش فاصله گرفتم و کاميار گفت:-آرمين !بيرون ده متراونور تر نعيم ايستاده و....آرمين-تو رو خدا ببين کي داره منو نصيحت ميکنه خوبه موبايل ساختن که تو رو از تو اتاق بکشيم بيرونآرمين از پله ها رفت بالا وکاميار هم پشت سرش راهي يه اتاق ديگه شد....سر شام که نگين نيومد همه سر ميز نشسته بوديم و مامان و نعيم که يک دم از فردا حرف ميزدن ،کاميار هم که چشمش به در اتاق نگين بود و بابا هم بدجوري دمغ بودو اما اصل کاري...که هوا زده بود به سرشو چشم از من بر نمي داشت منم راه به راه لقمه تو گلوم گير ميکرد هر چي به شب نزديکتر مي شديم من استرس بيشتري ميگرفتم چه غلطي کرده بودم قبول کردم شب برم پيشش حالا اگر يکي مي فهميد چي؟!!!فکر کن همه چيز شب عروسيه نعيم رو بشه وا..اييي فکرشم تنمو مي لرزوند ،به مامان نگاه کردم انقدر خوشحاله که خدا مي دونه آخه چطوري اين خوشحالي اين آرامش و آسودگي خيالش با واقعيت بهم بريزه ؟...روز شنبه رو بگو معلوم نيست چي ميخواد به مامانم بگه خدا ازت نگذره آرمين که نقشه هات تمومي نداره...مامان-پاشيد ،پاشيد زودتر بخوابيد که فردا کلي کار داريم ،بايد صبح بريم آرايشگاه نعيم هم که کله سحر بايد بره تهران دنبال مليکا و آرايشگاه و....اوه ...حسين؟!!!بابا عاصي شده گفت:-من که نبايد برم آرايشگاه ،که برم زود بخوابم شما بريد بخوابيدآرمين يه ليوان براي خودش از شيشه ي ويسکيش ريخت ويه ليوان براي

1400/03/16 23:11

بابا و بعد هم رو به کاميار گفت:-مي خوري؟کاميار-نه دهنم بو ميگيره آرمين پوزخندي از خنده زدو بعد هم به من نگاه کرد حداقل که کاميار به فکر نگينِ ِ اين آرمين همين طور فقط ميخوره تا جون منو بگيره ...مامان زير لب غريد:-اين پسره باز رو دنده ي خوردن افتاده پاي باباتم کشيد وسط حالا يه باغ به ما داده يه شب عروسي بگيريم ديگه بايد لال موني بگيريم ...واي واي دارم از خستگي ميميرم .من که رفتم بخوابم ديگه نميتونم بيدار بمونممامان به طرف اتاق خودشون رفت ولي قبل رفتن يه سر به نگين هم زد و رفت منم بعد چند دقيقه از دست اون نگاهاي آرمين به طرف اتاق ي که با نگين توش ساکن بودم ،رفتم ديدم نگين خوابه انگار بارداري روش تاثير گذاشته بود خيلي مي خوابيد ؛تي شرتي که صبح کاميارتنش بود هم همينطوري تو بغلش گرفته بود ياد آرمين افتادم که با چه لحن خنده داري گفت:-«ويارت بوي کامياره؟»نگين کار عقل و نکرد بايد از اول قرص ميخورد من بعد از فرداي شب مهموني ديگه هميشه قرص خوردم البته دور از چشم آرمين اگر ميفهميد که واويلا ميشد ...رفتم لباس خوابمو پوشيدم اونم چه لباس خوابي؟ خب باغ سرد بود براي همينم يه لباس خواب بلوزو شلوار آورده بودم ،من که سرمايي بودم تو ويلا باغ هميشه لباس پوشيده مي پوشيدم....تازه چشمم گرم شده بودو اون خواب باحاله اومده بود سراغم وکلي هم عميق شده بود که...يکي زد به شونه ام به سختي تونستم فقط بگم:-هوووم ؟-پاشو نفس ،بسه هرچي قِصِر در رفتي پاشو کارت دارم ...«صداي خنده ي دونفر اومد گفتم:»-آه مامان، من نميام آرايشگاه ولم کن خوابم مياد -کي گفت بري آرايشگاه؟ من همينطوري هم قبولت دارم نمي خواد خودتو برام خوشگل کني..«بازم صداي خنده ي همون دوتا چقدر صدا آشناس....ييههه...»چشمامو با تعجب تا ته باز کردم و گفتم:-ييه آرمين؟!!!آرمين با تمسخر گفت:-ييه نفس تويي؟تو اينجا چيکار ميکني مگه تو شوهر نداري که با خيال راحت اومدي اينجا خوابيدي؟کاميار-نگين،عزيزم خوبي؟نگين-خيلي گرمه...کاميار-الان پنجره رو باز ميکنم ...پاشيد بريد ديگهآرمين باز با همون لحن مسخره وشيطونش گفت:-هيس نفس داره استخاره مي گيره...به کاميار با تعجب نگاه کردمو گفتم:-ميخواي اينجا بخوابي؟کاميار-نه فقط آرمين دل داره پيش زنش بخوابه،نگين پاشو لباست زياده ،بلوز روييتو در بيارم ...«رو کرد باز به ما که من رو تخت نشسته بودمو ،آرمين هم بالا سر من منتظر ايستاده بودو شاکي گفت:»-آرمين.آرمين با خنده و شيطوني گفت:-من که روم اينوره ..خب پاشو ديگه نفس..«دستمو گرفتواز رو تخت بلندم کردو وگفتم:»-اگر مامانم...کاميار رو آرمين باهم گفتن :«اَهَهَ»آرمين

1400/03/16 23:11

–مامانت عمرا امشب بيدار بشه انقدر خسته بود که از ساعت يازده شب به همه اعلام خاموشي داد«نگين بلند شدو تا ديد دستم تو دست آرمينه و داره منو ميبره با هول پرسيد:»نگين-نفس کجا ميري؟آرمين-سيزده بدر، تو بخواب زياد بيدار بموني بچه ات از کمبود خواب چشماش شبيه ژاپنيا ميشهاآرمين منو با خودش به همون اتاق تکي که تو راهروي دوم اتاق خوابا قرار داشت برد و من سريع رفتم چپيدم ته تخت ،آرمين دست به کمر نگاهم کردو گفت:-فکر کردي نگران جاي خوابت بودم که گفتم«بياي اينجا» روي تشک آبي بخوابي که يه وقت بد خواب نشي؟-سرم درد ميکنهآرمين اومد رو تختو گفت:منم با سرت کاري ندارم يالا اينور «اشاره کرد به بغلش و گفتم:»-آرمين من...آرمين-چيزي نميخوام بشنوم نفس گفتم:«اينجا»باز اشاره کرد به بغلش و ديد که مردد نگاش ميکنم دستشو دراز کرد منو کشيد تو بغلشو گفت:-با زبون خوش کارت راه نميوفته نه؟من بايد هر دفعه همين طوري با تو چونه بزنم ؟شد کوفتم نکني يه بار؟شاکي نگام کرد و گفت:-اين چيه پوشيدي؟دَم نمياي؟!!خب يه روزنه رو حداقل نمي پوشوندي الان فرق من با کاميار چيه؟مي خواي روسريتم سرت کن خيالت بابت حجابت راحت باشه که اسلام به خطر نمي افتههمونطور شاکي به لباسم نگاه ميکردکه دستشو پس زدم بلند شدم چهار زانو نشستم رو تخت و گفتم:-آرمين ميخواي به مامانم چي بگي؟آرمين- قبل هرچيزي بايد بهش بگم که اصلا تو تربيت تو کوشا نبوده رسم شوهر داري بلد نيستي تو رو خدا لباسشو انگار آوردنش اردوگاه پسرا از ترسش چي پوشيده اه اه اه -ميخواي بگي بابام با مادرت رابطه داشته؟عصباني و عاصي گفت: -ا َهَه ميشه انقدر در مورد اين موضوعو مسائل مربوط به اين موضوعو مامانتو نگينو کاميار حرف نزني؟-هيس اِِ!همه رو بيدار کرديبا اخم نگام کردو گفت:-من به خاطر سرکار خانم بايد هر کاري بکنم،باغو در اختيار خونواده ات بذارم،زنگ بزنم داداشم از اتاق خواهرت بياد بيرون مامانت نرسه ببينتشون،از تو در برابراون داداش زور گوت پشتيباني کنم که کار ازت نکشه بعد تازه منتتو هم بکشم بلند بشي بياي تو اتاقم بعد بياي روبرو ي من با اين لباس بيريختت بشيني داداگاه راه بندازي و حرف همه ،ديده و شناخته رو بزني وعذابو مصيبت هاي منم يادم بياري؟ من تو چي شانس داشتم از تو شانس داشته باشم ؟پاشو برو تو اتاقت لازم نکردي اينجا بموني آينه دق من بشي، ا َه خير سرم عقدت کردم که ناز کردنت کم بشه ولي اداهاي تو تمومي نداره حداقل نگين وحشيه ولي زود هم راه مياد تو رامي ولي انقدر خامي که نپذا شدي اه مرده شور شانس منو ببرن .. خودشو سُر داد رو تختو پشت کرد بهم خوابيد بايد بگم آخيششش

1400/03/16 23:11

ولم کرد ولي نگفتم چون دلم ميخواست پيشش باشم نميدونم چي منو پيشش نگه ميداشت؟من ازش متنفر بودم مگه اين نبود؟!!!پس چرا حالا که ميگه برو ،نمي رم؟ همون جا نشستم ؟دارم نگاش ميکنم ؟!!!من چرا انقدر احمقم که دلم ميخواد بغلم کنه چون با وجود اين که آزارم ميده آرومم ميکنه چون مثل خودمه اونم قرباني بوده ميدونم طعمه اشم تا بابا رو به دام خودش بندازه ...ولي يه جاذبه اي اين جا هست که منو روي اون تخت نگه ميداره دستمو به طرف شونه اش ميکشونم تا به طرف خودم برش گردونم آرمين برگشت وجدي وبا جذب و سرد نگام کرد و گفت:-چرا نمي ري؟چشمام پر از اشک شد ،تار ميديدم لبمو زير دندون کشيدم نگاهش از چشمم با همون تن جدي بودن به لبم کشيده شد و رنگ جذبه اشو باخت و تبديل به توجه ي خاص شد -ميخوام که برم...«رو هوا ترديدمو زد معطل نکرد که عقلم جاي دلم تصميممو اصلاح کنه...»دستمو از رو شونه اش گرفت و تو دستش نگه داشتو گفت:-چرا نرفتي؟ من که امشب حکم آزادي دادم اشکم فرو ريخت انگار منتظره همين بود تا بهش ثابت بشه که من هم حالم خوب نيست ..بلندشد و شونه هامو گرفتو به عقب هولم داد و اومد روم و موهام و از کنار صورتم کنار زدوتپش قلبم شروع شد همينو ميخواستم تا قلبم به کار بيفته صداش تو گوشم بپيچه...بوم بوم...بوم بوم بوم...همين حرارت دستاشو که ميدونه چطوري گرماشو به جونم تزريق کنه، گفت:-چيه جوجه عاشق ببر شده؟اشکام از گوشه ي چشمم سُر خورد و فروريخت نفسش به هيجان افتادو گفت:-واسه چي گريه مي کني؟ ببر جوجه اشو نميخوره دلش براي جوجه اش انقدر مي سوزه که حتي چنگال هاي تيزشو پنهان کرده ،که وقتي نوازشش ميکني زخميش نکنه ،سرمو ناز کردوبه چشماي خيسم نگاه کرد سرشو به گردنم فرو برد مثل هميشه بو ميکشيد و وقتي مشامشو چاق ميکرد نفس گيرم کرده بود همه کينه ام رنگ باخت...سر بلند کردو گفت:-اگر نري ولت نمي کنم نفس دستمو دور گردنش پيچوندم چونه ام از بغض مي لرزيد همين چند ساعت قبل نگينو محکوم ميکردم ما چِمون شده مگه مقتول به قاتل ميتونه حسي داشته باشه ؟!!!يادمه يه جا خوندم هيچ وقت کسي رو سر زنش نکنيد چون محاله که گرفتار درد اون نشديد سرشو از گودي گردنم بلند کردو گفت:-باهام بازي نکن ،خودتو سرد نشون نده من اينو ميخوام مثل امشب اين طوري آروم ميگيرم -سوال دارم -بعدا-نه الان سرم پر از اين سواله-صد بار ميگم انقدر حرف نزن که حرف زدن تو چيزي جز خاموش کردن آتيش من نيست ،تو سر به زنگا کليدتو ميزنن اَه-آرمين!سرشو بلند کردو تو چشمام با يه مَن اخم نگاه کرد و گفت:-چيه بپرس راحتم کن که هي دق نيام همين يکي روجواب ميدما زود باش-پام خواب رفت پاشو عصبي

1400/03/16 23:11

گفت:-سوال داري يا نق زدن؟-بابا جاي اين بخيه هنوز درد ميکنه نمي فهمي؟بلند شد نشست و گفت:-چيه سوالت؟ما که توي اين شانزده سال با افکارمون آرامش نداشتيم حالا فکره ولمو کرده گير ياداوري هاي تو افتاديم بلند شدمو ملافحه رو دور شونه هام گرفتمو همون طور که پشت کرده بهم نشسته بودو سيگار شو روشن ميکرد گفتم:-جريان حلقه چيه؟چرا تو کاميار اون حلقه هاي يه شکلو داديد؟چرا بابا وقتي مي بينتشون مي ره تو فکر آرمين سرشو به طرف شونه ي راستش متمايل کرد ولي بر نگشت نيمرخشو ميديدم ،پک عميقي به سيگار زدوبعد تو جاسيگاري کنار پا تختي لهش کردو از جا بلند شد ،يه شلوار راسته ي نخي سفيد پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه ميداد چقدر هيکلشو دوست داشتم ،فيت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل يه مدل شده بود عضلات برجسته ي سرشونه ،سينه،بازو،سيکس پک شکمش...اون شوهر منه؛ دلم فرو ريخت لعنتي تورو به بدترين شکل آزار داده ،تمام هستو نيستتو گرفته ...دلت براش فرو ميريزه اين چه حماقتيه؟!!!خاک برسرت ...نمي دونم فقط بايد جاي من بود تا اين حالو حس کرد راست ميگه خوب تشبيهمون کرده من همون جوجه ايم که تو بغل ببرم ميدونم يه لقمه اشم ميدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله ميکنه ولي اون در حين خوي وحشي داشتن منو تو بغلش ميگيره تا حمايتم کنه وقتي نوازشم ميکنه يادم ميره توي اين جنگل تاريک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ي بکنه ...حال خودمو درک نميکنم ازش بيزارم به خدا هرگز نمي بخشمش ولي قلبم...قلب لعنتيم...آه بهش...آه... آرمين- براش يه حلقه خريده بود ،يه حلقه ي تک نگين ،طلا سفيد،درست عين حلقه ي تو ،حلقه ي پدرمو در آورده بود اون حلقه ي خيانتو انداخته بود چون عشق کثيفش براش خريده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون باباي بي شرفت اون حلقه رو جاي شرافت پدرم بهش هديه کرده بود ...«عصبي با نفس هاي بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمايل به زير بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سينه اش با هر نفس چقدر بالا مي اومدو با هر بازدم فرو مي رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ي مشتش مي لرزيد نفهميدم کي بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ي دستم در آوردم و تو چشماش نگرانيمو ريختم وديگه هيچي مهم نبود نمي خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم: -آروم باش«با همون نگاه عصبي و سينه اي برافروخته نگاهم ميکرد آرامشو نگرانيمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زير لب گفتم:» -باشه ،باشه عزيزم آروم باش،آروم هنوز عصبي بود ولي نگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنيه ي چشمم به راست و چپ حرکت ميکرد

1400/03/16 23:11

،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمايل کرد وکف دستمو بوسيد چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پيچيد و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت: -منو آروم نکن وقتي تو اوج خشمم،داغونم ميکني... «بي اختيار بود انگار لبمو بوسيد ولي عصبي سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم ، زير لب گفت:» -عادت به محبت ندارم ،با من اين کار رو نکن دوباره منو بيشتر به خودش نزديک کرد و همون بوسه همون عقب نشيني ،نفساش تو سينه اش نيمه کاره بالا وپايين ميکردن کمي دور حصار دور کمرمو شل کرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزير لب گفت: -نمي تونم حصار رو بست و به تخت هدايتم کرد.... نه اين قاتل آينده ام نيست ...مگه قاتلا اين طوري رفتار ميکنن ؟ داره منو ديوونه ميکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون ميشدم من به بدبختيم توي اون حال گريه مي کردم ولي آرمين چرا چشماش خيس؟!!!... صبح از سر و صدا بيدار شدم ، يادم افتاد تو اتاق آرمينم ...هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پيچوند و جدي گفت: -بخواب -واي آرمين مهمونا اومدن الان مامانم مياد تو اتاق نگين، تا بيدارم کنه بريم آرايشگاه،کاميار هم اونجاست معلوم نيست بيدار شده يا نه مامانم اگر ببينتشون چي؟ -گفتم :«بخواب» اصلا محل به حرفم نذاشت و گفتم«بذار چند دقيقه بگذره خوابش برد بلند ميشم ولي تا زماني که مامانم صدا نزده بود «نفس» همينطور دورم مي پيچيد و نميذاشت من جنب بخورم تا هم حرف ميزدم ميگفت: -سيس نميخوام چيزي بشنوم نميدونستم از هولم چطوري آماده بشم و برم بيرون آرمين دست چپشو جک زده بود زير سرشو منو نگاه ميکردو گفت: -دور وبر اون پسره نميريا ،بعد هم براي تو بد ميشه هم اون، نذار که عروسي رو به عزا تبديل کنم روسريمو سرم کردمو گفت: -حلقه اتم از دستت در نمياري فهميدي يا نه؟ -در اتاقو آروم باز کردمو گفتم: -يعني کاميار...«ديدم کاميار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو ديد گفتم:» -مامانم ديدتون؟ -کاميار عاصي شده گفت: -نه نه نه آرمين –اون فقط بلده بگه مامانم ديشب تا صبح خواب مامانشو ديدم کاميار –من ديشب تا صبح از بس که هول مامانشو داشت که بيدار نشه بياد تو اتاقمون ،نخوابيدم به کاميار و آرمين نگاه کردم و گفتم: -ميدونيد چيه ،اگر لو هم نميداديد که برادريد از اين اخلاقاي گندتون معلوم ميشد که هم خونيد رفتم به طرف اتاق نگين و ديدم نگين با سرو صورت خيس از دستشويي اومد بيرونو گفت: -برسيم تهران تمومش ميکنم جونم اومد بالا توي اين دوهفته در اتاق باز شدو مامان منو نگاه

1400/03/16 23:11

کردو گفت: -چرا هرچي صدات ميکنم جواب نميدي گفتم : -هنوز خوابي ،نگين بهتر شدي؟ نگين-نه زياد خوب نيستم مامان- اين مسموميته ديگه کجا بود گير تو افتاد رو کرد به منو گفت: -بپوش بريم خاله ات منتظره ،نگين مامان تو هم مياي؟ -نه نمي تونم مامان-پس برو صبحونه اتنو بخور -مامان من سريع دوش بگيرم الان ميام مامان-الان ؟همه منتظرند نميخواد دوش بگيري مگه تازه حموم نبودي؟چرا انقدر حموم ميري؟ -ديشب گرمم بود عرق کردم مامان- خب لباس نازک تر مياوردي،زود بياييا مامان که رفت نگين يه پوزخند تلخ زدو گفت: -ميگه چرا انقدر حموم ميري،براي اينکه جواب گناه شوهرتو از رو تنمون پاک کنيم رفتم سريع دوش گرفتمو ...و لباس عوض پوشيدمو با مامان اينا راهي آرايشگاه شديم من تمام مدت زير دست آرايشگر خواب بودم مامان زد به دستمو با حرص گفت: -ديشب تا صبح بچه شير ميدادي؟ با تعجب مامانو خاله هامو نگاه کردم که مي خنديدو مامان باحرص گفت: -عين معتادا چرت ميزني زشته بيدار باش يه دقيقه،تو و نگين مرگ خواب داريد انگار موبايلم زنگ خورد ،کيفم پيش مامان بود گوشيمو برداشتو يه نگاه به صفحه اش کردو با تعجب گفت: -اسم نيوفتاده!!! -بده من بنفشه است يعني آرمينه،مامان گفت:مگه دعوتش کردي؟ -آره ديگه ...گوشي رو گرفتمو گفتم: -الو.. آرمين- چهار ساعته رفتي آرايشگاه؟ -خب من که تنها نيستم ،نگين خوبه؟ آرمين با غيض گفت: -آره تو فقط بلدي حال مامانتو نگينو بپرسي؟ -وا!!!تو خوبي؟ آرمين عصبي گفت: -نه با اين فاميلاي وحشيتون باغ من با خاک يکسان کردن تا تونستن بچه زاييدن انقدر داد زدم صدام دو رگه شده مثلا بابات ميخواست دونفر رو بذاره که طرف درختا و گل ها نرن ،بابات اين زنه رو ديده باز رم کرده به قوت الهي توانايي غيب شدن آموخته و غيبش زده حالا نميتونم پيداش کنم اُلتي مالتوم و بهش بدم ؛حالا که دختراي فاميلتو نو ديدم به اين نتيجه رسيدم که تو خونواده ي شما شيوه ي بابات رسمه...و... نميدونم چرا ولي همچين که حرف دخترا رو کشيد وسط اونم دختراي فاميل ما که همه دنبال پسرايي مثل آرمين هستن انقدر حرصم گرفت که با عصبانيت گفتم: -خبله خب دارم ميام آرمين خونسرد گفت:کي؟ با حرص جاي اينکه جواب سوالشو بدم گفتم: -تو آروم بشين سر جات اونا جرئت ندارن بهت نزديک بشن ماشاءالله تو قيافه گرفتن که استادي؟يکي از اون نگاهايي که به من ميندازي زهره ترکم ميکني ،بهشون بنداز ،اونا غلط ميکنن که بيان سمتت آرمين- خب عزيزم من اگر يکي از اون نگاهايي که به تو ميندازم به اينا بندازم که براي تو ديگه شوهر نمي مونه صدتا هوو پيدا ميکني... با حرص گفتم: -گفتم دارم ميام گوشي رو قطع کردم ديدم

1400/03/16 23:11

مامانو خاله هامو و آرايشگره همينطوري شوکه منو نگاه ميکنن مامان-بنفشه بود؟!!! -آره مامان-وا!!!!پس چرا اينطوري باهاش حرف زدي؟ خاله با خنده گفت: -تو که کم مونده بود از پشت تلفن اون بد بختو يه فس بزني -چون داشت حرف مفت ميزد مامان- چي ميگفت؟کسي اذيتش کرده بود مزاحمش شده بود؟ -نه کرم از خود درخته ،خانم تموم نشد عروس يکي ديگه استا آرايشگر-نه اين که بيدار بودي تونستم کارمو انجام بدم براي همين غر ميزني آره؟ واي ،اعصابم بهم ريخته بود آرمينو ميکشتم اگر طرف يکي از دختراي فاميل ميرفت،عين خوره اين فکر داشت منو ميخورد قيافه يکي يکي دخترا مي اومد جلوي چشمم نره طرف کيميا اون بوره خوشگله ظريفه... سوگل...سوگلوبگو انقدر غر و قمزه داره که همه ي مردا رو طرف خودش ميکشونه...واي واي واي اينا هيچي دختر عموي مليکا نرسيده باشه شيده رو بگو از اون هايي که مخ پسر ميزنه تو هنگ ميکني تو کارش ...واي من بايد برم خونه اين آرمين هم که هيچي سرش نيست نره سراغ يه دختر ديگه بعد تکليف من چي ميشه ؟نه دين و ايمان داره نه عشقي بهم داره ...الانِ که چشمش به از من بهترون بيفته و من ....من.... من چيکار کنم ؟...موبايلمو در آوردمو از مامان اينا کمي فاصله گرفتمو سريع به موبايل نگين زنگ زدم بعد چند تا بوق آزاد جاي نگين کاميار جواب داد:بله نفس؟--کاميار ؟نگين کجاست؟-تو دستشويي-اَه گوشي رو بده بهش زود باشکاميار-صبر کن تا بياد ...«مامانو خاله هام همين طوري با تعجب نگام ميکردن ...نگين جواب دادو گفتم:»-نگين ،بنفشه کجاست؟نگين-بنفشه کيه؟دوستت؟-بابا بنفشه ،بنفشه ي خودموننگين-اهان آرمينو ميگي؟اينا روبروي من ايستاده ميخواي گوشي رو بدم بهش ؟-نه فقط همونطور تو اتاق نگهش دارنگين- چرا؟!!!-گفتم،نگهش دار تا سر و گوش بعضي ها براش نجنبه مامان منو با چشمايي که ريز کرده بود تا دقيق تر و موشکافانه تر مشکوکانه بهم چشم بدوزه نگام ميکردديگه آرومو قرار نداشتم ؛آرايشگرا رو مامان اينا رو کلافه کردم بس که گفتم:-بريم ديگه،تموم نشد؟بسه خانم شماها مارو با عروس اشتباه گرفتيد اصلا نديدم ريختم چه شکلي شده فقط يادمه موهامو مدل جمع و باز درست کرده بودن...واي تا برسيم خونه من دلم عين سير و سرکه ميجوشيد ؛به باغ که رسيديم اول يکي يکي دختراي تو باغو حضور غياب کردم بعد سريع دوييدم رفتم تو اتاق نگين داشت لباس مي پوشيد با تعجب به من که چه هراسان وارد اتاق شدم نگاه کردو گفتم:-کجاست؟-با کاميار رفتن بيرون -مگه من نگفتم نگهش دار-دارم لباس عوض ميکنم نگهش دارم تو اتاق؟ رفتن بيرون ديگه از ويلا باغ که بيرون نرفته...چيکار کرده؟اصلا چه اهميتي داره نفس...کاميار

1400/03/16 23:11

اومد تو اتاق با يه ظرف گوجه سبز و تا ديدمش گفتم:-آرمين کو؟کاميار-آرمين؟چي شده تو افتادي دنبال آرمين؟!«ظرف گوجه سبزو داد به نگينو خنديد و با حرص گفتم:»-کاميار داداشت کجاست؟کاميار- اوه اوه خيله خب بابا طبقه بالا تو اتاقشسريع به طرف اتاق آرمين رفتم و در شو يکهويي باز کردم که خداي نکرده مچشو بگيرم که ديدم رو تخت نشسته داره با لپ تاپش کار ميکنه منو اول با تعجب نگاه کردو بعد يه خنده ي شيطون رو لبش نشست و سوتي زد و گفت:-خوشگله روبا اخم وخشم و شاکي گفتم:-کجا بودي؟آرمين-اُه،چه غيرتي! جايي نبودم که رفتم تو باغ يه دوري زدم «از رو تخت بلند شد اومد جلو و با شور و هيجان نگام کردو شونه هامو در بر گرفت و گفت:»-دست آرايشگره درد نکنه چي ساختهدستشو پس زدمو عصبي گفتم:-تو باغ دور زدي که چي؟-من کاري نداشتم ،اين دختراي فاميلتون ...محکم زدم به شونه اشو گفتم:-تو اگر محل نذاري غلط ميکنند بيان جلوآرمين با همون قيافه ي شيطونش نگام کردو باز دستموگرفت و گفت:-خب عزيزم پسري مثل من کم خاطر خواه نداره داشتم از حرص مي مردم تو چشمش نگاه کردمو گفتم:-واقعا؟ خيله خب اينجا رو داشته باش بذار ببينيم کي خاطر خواه داره تو يا من؟روسريمو برداشتمو پرت کردم اونور اخماش داشت کم کم مي رفت تو هم ،مانتو هم در آوردم و پرت کردم رو تخت، يه تاپ دکلته ي فيروزه اي تنم بود که يقه ارتفاع پاييني داشت و خيلي تاپ بازي محسوب مي شد ،تاپو که تو تنم ديد با اون شلوار جين جذبو موهاي و آرايش ...به سرعت نور رنگش شد عين لبو قرمز ،نفساش نامنظم و عصبي شد با اون فک منقبض شده از ميون دندوناي قفل شده اش گفت:-نفســــــس.-با حرص گفتم:-منم همين طوري ميرم ،بيا ببينيم کي طرفدار داره تو يا من؟بازو هامو ميون پنچه هاي قويش گرفت و با اون چشماي به خون نشسته نگام کردو نعره زد :-تو غلط ميکني اين طوري بري«خوبه صداي آهنگ انقدر زياد بود که کسي صدامونو نشنوه»خواستم دستشو پس بزنم زورم نمي رسيد جيغ زدم:-ولم کن تو که به من پاي بند نيستي چرا من باشم؟منو هول داد به طرف ديوار رو چسبوندتم به ديوار رو خودشم مماس با من شد در حالي که يه دستش محکم دور بازوم بودو اون يکي دور کمرم داد زد:-داري روي سگمو بلند ميکنيا-جدا؟ بلند کن ببينم اين روي سگي که اين همه تهديدم ميکني بهش چيه؟تا سرمو دور مي بيني مي پري آره ؟من براي تو چيم؟هان ؟يه عروسک که هر وقت دلت خواست باهاش بازي کني؟ديگه از شدت عصبانيت ميلرزيد تا حالا به قدر اون روز عصبي نديده بودمش ترسيده بودم ولي نمي خواستم کوتاه بيام برام خيلي سنگين تموم شده بود تموم زندگي من در گروع آرمينه اجازه نميدم ديگه حداقل تا

1400/03/16 23:11

زماني که من هستم کسي جامو بگيره اين خوي يه زنهمانتومو از رو تخت برداشت بدون اين که رهام کنه و مانتو رو ميخواست بازور تنم کنه ،با حرص ازش گرفتمو پرت کردم يه طرف ديگه و جيغ زدم:-نمي پوشماونم دادزد :-تو بيجا ميکني که اينطوري بري ميزنمت نفس...به خدا ميزنمت تا سليطه بازي يادت بره فکر کردي من باباي بي غيرتتم بذارم اين طوري بري با اين لباس تنگ ؟با اين تن سفيد؟ که اون پسره ي عوضي رو بکشوني سمت خودت مادر کسي رو که به تو نظري بندازه رو به عذاش مي شونم« مانتومو از رو زمين برداشت و چسبوند به قفسه ي سينه ام و گفت» :-بپوشمانتومو گرفتمو پرت کردم تو صورتش با حرص پرت کرد تو صورت خودم و دوباره که گرفتمو پرت کردم به طرف صورتش يه جوري نعره زد«نفس»که گفتم: «مهمونا که سهله کل محل صداشو شنيدن »اومد جلو گرفتتم پرتم کرد رو تخت کمرم درد گرفت ..خيمه زد روم از عصبانيت و اون نفس هاي بلند وخشم آلودش سينه اش داشت از جا در ميومد از ترس تنم يخ کرده بود جفت دستامو کنار گوشم تو دستاش گرفته بود با صداي دو رگه گفت:-داري تو قلمروي من هرز مي پري؟«با حرص گفتم»-اون که مي پره توييداد زد :من که خبر مرگم از وقتي رفتي، پامو از ويلا بيرون نذاشتم از اين اتاق يه بار بيرون رفتم تو اتاق نگين چون با کاميار کار داشتم کسي رنگو ريش منو نديده نفسم بالا اومد تازه درد مچمو احساس کردم صورتم از درد جمع شدو گفتم:-آي...دستموول کن ...آرمين...دستم...هنوز عصبي نگام ميکرد تغييري نکرده بود دستمو ول نکرد گفتم:-تو وادارم ميکني به..دادزد:-تو غلط ميکني که واسه من سليطه بازي در مياري پوستتو ميکنم نفس، من ديوونه ام ميدوني که بابات چه به روز روان من آورده؛ ميدوني که اگر خلاف جهت من حرکت کني اون که آسيب مي بينه تويي نه من-دستم آي آرمين به تنم چشم دوخت نفساي بلند و عصبيش کوتاه تر شد و آرومتر با صداي آروم ولي همچنان دورگه گفت:-مگه نگفتم:اين رنگو نپوش چرا منو عذاب ميدي؟-آرمين پاشو واي دستمو شکوندي، پات رو زخم بخيه امهبلند شد ولي تا خواستم خودم بلند شم ،دستشو رو قفسه ي سينه ام گذاشتو هولم دادو تهديدي گفت:-کسي دور برت بگرده اين عروسي براي اونو تو ميشه عذا ،از کنار من جنب نمي خوري نفس،وگرنه رويي از من بلند ميشه که به اصطلاح بچه ها بهش ميگن لولو-من که نميتونم پسراي مردمو بپام که طرفم ...با همون حال گفت:-صداتو نشنوم ...صدات نياد...بلند شد ،واي قفسه سينه ام درد گرفته بود رو تموم تنم جاي دستاش بود بلند شدم پشت کرده بهم رو تخت نشسته بود با بغض گفتم:-ببين تنمو چيکار کرديبرگشت نگام کرد خشم جاشو به غم تو نگاهش داد و آروم گفت:-وقتي دست ميذاري رو نقطه

1400/03/16 23:11

ضعف من چه انتظاري داري؟ -تو آزارم ميديشاکي گفت:-تو چي؟نگاه چه به روزم آوردي ؟نگاهش باز به تن قرمز شدم افتاد اومد بياد طرفم با بغض گفتم:-نيا جلواز رو تخت بلند شدم همينطوري نگام ميکرد و مانتومو پوشيدمو گفت:-الان چي مي پوشي؟-لباسم پايين-مياري اينجا ،من ببينم چي مي پوشيبا چونه لرزون نگاش کردمو عصبي گفت:-گريه نمي کنيا اعصاب ندارم -تو فقط بلدي دادبزني ،تهديدم کني با جکوب بهتر از من رفتار ميکني من همه چيزو بايد تحمل کنم اين اخلاق سگ تو هم بايد تحمل کنم ؟رومو برگردوندم که برم بلند شد از پشت منو تو بغلش گرفت و گفت:-تو هم عذابم ميدي ببين چطوري زخمامو به التهاب ميندازيسرمو کمي متمايل بهش کردم اولين اشکم که فرو ريخت با بوسه اش جلوي ريزش اشکمو گرفت و گفت:-من نميدونستم تو انقدر روم حساسي که نگينو پاسبونم ميکني پوزخند تلخي زدمو سرشو به گردنم فرو برد و زير لاله ي گوشمو بوسيد و گفت:-عذابم نده نفس حالمو درک کن غيرت منو تحريک نکن ...پشت گردنمو بوسيد و آروم تو گوشم گفت:-عاشقم شدي که با يه حرف انقدرزيررو شدي؟-مگه آدم عاشق قاتل جونش ميشه؟پس حتما تو هم عاشقم شدي که اينطوري ميکني ميزني ،مي بوسي،داد ميزني ،تهديد ميکني...آرمين رهام کردو در حالي که پوزخند ميزد، پوزخندي که حس کردم به من نميزنه انگار بيشتر به خودش بود وبعد نگاهشو به طرفم بلند کرد و گوشه ي لبشو جوييد و گفت:-بدو برو،جلوي مانتوتم ببند يقه ات خيلي پايينِ....کنار نگين نشسته بودم هر دو کسل و بي حال بوديم انگار نه انگار که اين عروسيه دادشمونه ،مثل دوتا مهمون غريبه که به اجبار اوردنشون روي صندلي نشسته بوديمو مهمونا رو نگاه ميکرديم که چه هياهويي ميکنن و چقدر خوشحالند ولي چرا خنده نه به لب من مي اومد نه به لب نگين؟...-نگين من خيلي بدبختم ،من هرگز اين روزو نمي بينم نگين با ترحم نگاهم کردو دستمو گرفت و بهش نگاه کردمو گفتم:-وبدبخت ترم چون امروز فهميدم که رو آرمين چقدر حساسم!!!نگين من يه احمقم اون کاري نيست ،بلايي نيست که سرم نياورده باشه و من دلم فرو ميريزه وقتي سر به سرم ميذاره و ميگه« دختراي فاميلتون دور و برم ميپلکن و آمار ميدن» نمي دوني چطوري بهم ريختم ،نميدوني چه دعوايي راه انداختم که چرا رفتي تو باغ که دختري دور از چششم من بياد سراغت ،نگين از اين دل ميترسم ،ديشب جر وبحثمون شدو بهم گفت:-«اصلا نميخوام پيشم باشي برو تو اتاق خودت »نگين منو رها کرد ميتونستم برگردم راحت بخوابم ميتونستم يه شب بگم آخيش امشب خودش ولم کرده با آسودگي کپه مرگمو بذارم ولي من همون جا رو تخت نشستم چون دلم آرمينو ميخواست!!!!باورت ميشه من خودم اونو به

1400/03/16 23:11

طرفم کشوندم ديشب تا کي مغزم تو هنگ بود که آخه لامصب چه مرگته؟ اون که قاتلته بدترين ها رو سرت آورد ديگه چي ميخواي؟نگين بزن تو سرم داد بکشه فحشم بده شايد يه تکوني بخورم شايديادم بيفته من يه انسانم نه يه اسکل که تا اين حد *** هست...از خودم حساب نمي برم کافيه که منو با اون شگردش به بَزم معاشقه اش بکشونه همه چيز از سرم مي افته آرمين آرمين،آرمين،ميشه تموم چيزي که تو سرمه.نگين با همون ترحم هنوز نگام ميکرد آروم گفت:-چي بگم بهت وقتي خودم بدتر از تو أم؟سري تکون دادم و گفتم:-يادمه يه معلم داشتم که ميگفت گناه هاي کبيره فقط روي فاعل تاثير نداره رو تموم هم نسلاش هم خوناش تاثير ميذاره مثل مال حروم خوردن تا زماني که اون مال حرومه و خونواده ازش ميخوره تقاص از همه گرفته مي شه نگين بابا گناه کبيره کرده و ما هم پا گيرشيم اين حال و هوامون هم قسمتي از همون تقاصِنگين سرمو نوازشي کردو ...-نفسسر بلند کردم ديدم شروينِ گفت:-بيا برقصيم-نه حوصله ندارم دستمو گرفت و کشيد تا از جا بلندم کنه وگفت:-اِ!!عروسيه داداشتا ميخواي نرقصي که مليکا پس فردا فيلموکه ديد موهاتو بکنه بگه«تو فيلمم نبودي،تو عروسيم نرقصيدي»به اطراف نگاه کردم آرمين نبود اگر ببينه شروين ازم ميخواد که با هم برقصيم ديوونه ميشه ...خانم شمس- نفَََََس!!!!چرا نشستيــــــــــي؟واااااا!! !!بلند شو تو بايد جاي نگين هم برقصيـــــــــي، زودباش شروين ببرش بايد مجلسو گرم کنيدبه زور رفتيم وسط دل و دماغ رقص نداشتم ولي مجبوري بايد مي رقصيدم شروين گفت:-چه باغ خوشگليه اون باغ تهيه چيه که نگهبان باغ اون جا نشسته کشيک مي کشه؟-براي مهندس اون باغ مثل يه معبد مقدسه فقط خودش ميره اونجا حتي برادرشم حق نداره برهشروين-برادر؟!!!!من شنيده بودم....-آره کاميار برادر ناتنيشه يعني ناتنيي اونطوري هم نه ولي از مادر يکي از پدر جدان همه تازه فهميدنشروين-چه جالب چرا رو نکرده بود؟کاميار همون دکتره نه؟- -آره نميدونم ميدوني که خيلي مرموزه شروين- شنيدم اين جا يه باغي که بهش ارث رسيده خوش به حالش ما چرا کسي رو نداريم بميره ازين چيزا بهمون به ارث برسه«خنديدو اخم کردمو گفتم:»-اين چه حرفيه؟شما که خودتون کم از اين مهندسه نداريد شروين-شوخي ميکني؟پسره يه پا امپراطوره واسه خودش ...-هر چي نگاه کن اين همه مال ومنال ولي تنهاست چه فايده؟شروين خنديدوبهم چشم دوختو گفت:آره ...نفس ميخواستم يه چيزي بگم..-چي؟!!!-راستش بايد همون پارسال بهت ميگفتم ولي هميشه تا اومدم بگم يه اتفاقي افتاد که نشد بيام جلو ،حتي قبل از اين که اون روز بريم دنبال مليکاو اون جريان تصادفو دعواي نعيم با

1400/03/16 23:11

منو ديدن مليکا و بعد هم خواستگاري و عروسي پيش بياد ميخواستم اينو بهت بگم ...ولي گفتم بذار نعيم با مليکا ازدواج کنه بعد ...انقدر گفتم بعد که ديگه امروز کلافه شدم بايد همين امروز بگم بهت همين الان که کسي حواسش نيست مزاحمي دورت نيست ...-چي شده؟!!!-نفس من ازت خيلي خوشم مياد از اول هم خوشم ميومد همون اولين جلسه اي که تو کلاس رديف دخترا جا نبودو مجبور شدي بياي تو رديف پسرا کنار من بشيني از همون روزم اين حسو داشتم...يهو آهنگ عوض شدو تند شدو يه همهمه اي برپا شد ودورمون شلوغ و پر از دختر پسرا شد که اومدن تو پيست تا برقصند که يه دستي دورم پيچيد اول فکر کردم شروينه نگاش کردم ديدم سرش به طرف يکي از پسراي فاميلشونه داره حرف ميزنه پس کيه؟!!!-من ميکشمت نفس...يييه وا...اي حتما شنيد که شروين چي گفته...-بيا بالا يالا راه بيفت...کمرمو ول کرد برگشتم ديدم نيست قلبم ،غيب شد؟قلبم داشت از سينه ام ميزد بيرون تنم يخ کرده بود اگر شنيده باشه چي؟آرمين تعصبيه برعکس تصور من .و ظاهرش که اصلا بهش نمياد اهل اين حرفا باشه ...

1400/03/16 23:11

ادامه دارد.....????

1400/03/16 23:13

⚪#پارت_#یازدهم
رمان_#تب_داغ_هوس⚪

1400/03/17 08:21

شروين-بذار منم بيام
-نه نه تو بمون برقص، منم الان ميام
لبخندي زد گفت:
-خيله خب
راه افتادم به طرف ويلا اطرافو نگاه کردم ديدم داره عصبي پشت سرم مياد قلبم هري ريخت ؛نگين کجاست؟مگه الان رو صندلي ننشسته بود؟!!!
پامو گذاشتم تو ويلا صداي جيغ و هوار ِنگين و کاميار ميومد ،کسي تو ويلا نبود در جا دوييدم سمت صدا چي شده که نگين اونطوري از ته دل جيغ ميزنه؟
سريع دويدم به طرف اتاق نگين اونجا نبود صدا از کجا بود ؟
به طرف طبقه بالا رفتم ديدم از سرويس بالا صداشون مياد کاميار به قدري عصباني بود که من با ديدن قيافه اش داشتم سکته ميکردم ،چنان داد ميزد که صد رحمت به آرمين، صورتش عين لبو سرخ شده بود و داد ميزد :
-نگين به خدا يه مو از سر بچه ام کم بشه يا بلايي به سرش بياري ميکشمت .نگين به خدا قسم ...
«نگين هم با اينکه حالش مساعد نبود ولي همينطور جواب ميداد»:
-کورخوندي آقا ، فکر کردي نفهميدم ؟ ميخواي بچه رو نگه دارم آبروم ببري که تو و اون داداشت انتقام بگيريد؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه ،ميتونيد بريد بابام رو حامله کنيد من اين بچه رو ميندازم .
کاميار –تو غلط ميکني .
نگين – تو غلط کردي که حالا من بايد جور تو رو بکشم
کاميار – جرات داري برو سقطش کن ببين من چه بلايي سر تو و اون دکترِ بيارم ، ببين اصلاً پات ميرسه به دکتر يا نه .
نگين با حرص و عصبانيت گفت : دکتر نميخواد که .....
رفت بالاي پله هاي سکويي که وان اونجا نصب بود که از بالاي پله ها بپره که کاميار عين ديوونه ها داد زد :
- نگين سرمو ميکوبم به ديوارها، نکن لامصب بيا پايين،بيا پايين نگينِ سليطه نکن ، اينطوري نکن من و داري ديوونه ميکني ها .
واي من از دعوا ميترسيدم کاميار هم که ديوونه شده بود و نگين هم بدتر از اون زده بود به سيم آخر ، کاميار با تمام وجود داد ميزد که نگين رو از خر شيطون پياده کنه تا ميومد قدم برداره نگين ميگفت :
-برو عقب ميپرما ، کاميار کافيه از اين بلندي بپرم اونوقت بچه بي بچه برو عقب ، کاميار با کف دستش کوبوند تو آينه ي کنارش و اينه خرد شد ، دستش زخمي شده بود و خون ميامد من داشتم از ترس سکته ميکردم هول افتادم و رفتم جلو گفتم :
-نگين ، نگين جون،آبجي الهي قربونت برم، بيا پايين تو رو خدا
نگين جيغ زد:
– دهنتو ببند *** ، چرا تو اينقدر کودني فکرشو کردي من با اين طوله سگ چيکار کنم ؟ (به شکمش اشاره کرد)
کاميار عربده زد:
-چرا نميفهمي ؟ ميگم باهات ازدواج ميکنم
نگين – کي ؟ وقتي شدم انگشت نما ، همه من و به چشم يه زن ناسالم ديدن ؟ وقتي خوب آبروم رفت ؟ اون موقع ميخوام صد سال سياه نيايي بالا سرم ،برو خودتو سياه کن ....
کاميارکه سعي ميکرد

1400/03/17 08:22

صداشو کنترل کنه با همون صدايي که از عصبانيت مي لرزيد ولي تنشو آورده بود پايين گفت:
- بيا پايين ، ميبرم عقدت ميکنم بيا پايين ،داري منو سکته ميدي الان قلبم از عصبانيت مي ايسته بيا پايين نگين ِپتياره ...
نگين – فکر کردي با وعده وعيدهاي تو خامت ميشم ؟ نه من اين دوره ها رو پيش تو پاس کردم .
کاميار عصبي با صداي اروم گفت :
- اونو بيار پايين نفس ،من دارم قاطي ميکنم ها «از دستش همينطور خون ميچکيد وتنشم از خشم مي لرزيد رگ گردنش هر کدوم اندازه ي نيم سانت باد کرده بود واقعا داشت سکته ميکرد...»
آرمين هم به کاميار اضافه شد و گفت :
-بيا پايين ، مگه بچه توِ که واسه مرگ و زندگيش تصميم ميگيري ؟
نگين – تو لطفاً ساکت شو ، اين (اشاره به کاميار) تو دهن تو رو نگاه ميکنه وگرنه کاميار اهل نامردي نبود تو ميريزي اونم جمع ميکنه
آرمين– نه اگه تو دهن منو نگاه ميکرد که تو الان جرات نداشتي شير بشي بري بالاي بلندي که اين بدبخت، اين پايين پرپر بزنه .
-تو رو خدا دعوا نکنيد ، نگين بيا پايين کار دستمون نده
آرمين تا اومد طرف نگين، نگين جيغ زد :
- کاميار بگو ...
آرمين دست نگين رو گرفت آوردش پايين ، نگين چنان جيغي ميزد و خودشو ميکشوند و اين وسط هم صداي کاميار و آرمين هم قاطي شده بود که واي چه واقعه اي شده بود ....
يهو نگين زير دلش رو گرفت و ناله وار گفت :
-آي ... آي کام .... آي کاميار ..... «کاميار دو دستي زد تو سرشوگفت:»
– واي .... واي ولش کن آرمين .... به خونريزي افتاد ...
نگين با گريه گفت : واي درد دارم کاميار ....
من که عين مسخ شده ها چشم به نگين دوخته بودم ، کاميار نگين رو تو بغلش گرفت وگفت:
-هي ميگم بيا پايين نگاه چيکار کردي اي خدا، جاان؟ الان مي برمت بيمارستا آرمين بدو«کاميار نگينو رو دستاش بلند کرد و آرمين هم دنبالشون دوييد منم دنبالشون راه افتادم همين که داشتيم سوار ماشين ميشديم مامان رسيد و گفت :»
- اِوا ! نگين .... نگين چي شده ؟!!! آقاي دکتر نگينم چي شده ؟ !!!!خاک به سرم مادرت بميره چت شد؟!!!
نگين فقط گريه ميکرد ، منم لال شده بودم و کاميار هم از هولش نميدونست چيکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالي که سرش بود مثل من سوار ماشين شد و و گفت :
- مامان جون چي شده ؟ اين خون چيه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خونِ چيه؟!!
«لباس نگين خوني شده بود و مامان با وحشت براي چندمين بار گفت:
- اين خون چيه ؟
آرمين عصباني شد و گفت :
- خانم پناهي ميشه يه لحظه ساکت باشيد ؟
مامان – بچه ام خونريزي کرده ، اونوقت ساکت باشم ؟
کاميار –آرمين گاز بده .
آرمين عين ديوونه ها رانندگي ميکرد تا سريعتر برسيم بيمارستان
کاميار دو مرتبه نگين رو روي دستاش بلند کردو برد

1400/03/17 08:23