439 عضو
داخل بيمارستان و گفت :
-دکتر اورژانس ...
داد زد : مسئول اين اورژانس بي صاحب کيه ؟ يه برانکارد بياريد...زود باشيد
يه برانکارد آوردند و کاميار رو به پرستاري که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه وگزارش بده، شروع کرد به اطلاعات دادن ، همين که رسيد به اينجا که پنج هفته است که بارداره ....
مامان يکه خورده و گفت :
-چيه ؟؟؟؟؟؟ اون چي گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من با ترديد به آرمين نگاه کردم و مامان به من تکيه داد وانگار از درون فروريخت با صداي لرزون گفت :
-نگين حامله است ؟!!!!!!!
من فقط به آرمين نگاه کردم و مامان يهوبرگشتو به من نگاه کردو داد زد :
-حامله است ؟ بچه کيه ؟ نفس با توام ....
-بچه منه .....
مامان برگشت و کاميار رو که ديد بدون معطلي زد تو گوش کاميار ، من بازوي مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت :
-بچه توِ ؟ تو کي دختر من و ديدي که حالا از تو حامله است ؟خيال کردي اينجا همون خراب شده اي که توش زندگي ميکردي ؟ ديدي بيوه است گفتي چي از اين بهتر ...
-مامان ! مامان ! کاميار و نگين ....
مامان برگشت و به من نگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتيش ازش مي باريد صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت :
- کاميار و نگين ؟ تو ميدونستي ؟ بيشرف ،...
آرمين– خانم پناهي !
مامان با عصبانيت رو به آرمين گفت :
-آقاي مهندس هر چي آتيشِ از تو بلند ميشه اين (اشاره به کاميار) برادرِ توِ ،اين فتنه رو تو روشن کردي ، دختر مجردِ من حامله است .... تقصير تو اين برادر نانجيبته ...«رو کرد به کاميار رو شروع کرد کاميار رو زدن منو آرمين جلوي دستاي مامانو گرفتيم ،کاميار همين طور سرش به زير بودو هيچ عکس العملي نشون نميداد...گفتم:»
-واي مامان تو رو خدا آروم باش الان سکته ميکني ،خاک برسرم مامان جون تو ...
مامان – بذار سکته کنم بميرم بي آبروييي نبينم « مامان وارفته روي صندلي سالن بيمارستان نشستو از ته دل چنان گريه ميکرد و جيغ ميزد که نه من نه پرستارها ... حريفش نبوديم »
مامان-با چه رويي تو صورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، اي خدا اين چه مصيبتي بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت .مُردَم اينقدر حواسم پيش شماها بود ، آخر اينه جوابم؟ بيارينم بيمارستان و بگيد دخترم پنج هفته است که حامله است ؟!
مامان زد تو سرش و گفت :
-واي واي خدايا من و بکش ، اين آبروريزي رو چطور جمع کنم ...
-مامان به خدا کاميار و نگين محرمند به خدا ....
مامان شوکه با اون حالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نميداشت لبمو گزيدم نبايد ميگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمين نگاه کردم با يه مَن اخم دست به جيب در حالي که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه ميکرد
...
همين طور چشم دوخته بود به دهن من که ديدم رفته رفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالا رفت و از حال رفت واي سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جيغ زدم :
-مامان واي مامان جونم چي شد؟ آرمين، آرمين...
آرمينو کاميار که اونور تر داشتن باهم حرف ميزدن با صداي جيغ من دوييدن اين ور وکاميار سريع مامانو ماينه کردو به پرستاري که کنارمون ايستاده بود واولش غر ميزد که کاميار بره عقب ولي وقتي همه امون گفتم:
-پزشکه،داره ماينه اش ميکنه همونطور کنار ايستادوتا کاميار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخيصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولي پرستاره گفت:
-ما اجازه نداريم دستور عمل کسي جز دکتراي خودمونو اجرا کنيم
کاميار هم با پرستار همينطور بحث ميکردو...پرستار هم هي ميگفت :اين که يه تشخيص ساده است و مشخص چه دارويي بايد به بيمار زد و وگرنه بايد صبر ميکردم تا دکتر بيادو چون جون مريض در خطره دارم اين آمپولو ميزنمو خودمم تشخيص اين دارو رو دادمو....واي مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کاميار پزشکه...
بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو يکي از اتاقاي بيمارستانم تا استراحت کنه
ديگه يه پام تو اتاق نگين بود که هر از گاهي يه عده دکتر و پرستار و رزيدنت...دورش جمع مي شدن ...ويه پام تو اتاق مامان بود
با حالي مستأصلو داغون روي صندليه راهروي انتظار بيمارستان نشستم يه طرفم کاميار نشسته بودو يه طرف هم آرمين
حتي نميتونستم تصور کنم يه دقيقه ديگه چه اتفاقي مي افته
نميدونستم براي مامانم دعا کنم يا نگين الان همه تو عروسي چه حالي دارن ما چه حالي داريم !
دکتر نگين از اتاق اومد بيرون و منو کاميار سريع از جا بلند شديم ،کاميار امان نداد من بگم:
«دکتر،خواهرم چه طوره؟»
يه ليست از اصطلاحات پزشکي اماده کرده بود که همينطوري پست سر هم از دکتره مي پرسيد سر آخر هم يه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم:
-امان ميدادي من يه سوال بپرسم
آرمين کنارم ايستاده بود يه پوزخندي از خنده زدو گفتم:
-چي گفت؟
کاميار-خوبه فقط بايد تحت مراقبت هاي ويژه باشه فعلا استراحت مطلق تجويز کرده
-بچه چي؟
آرمين-استراحت مطلق براي نگين ِکه بچه در خطر نباشه ديگه ،يعني بچه هم زنده است
کاميار سري تکون دادو به آرمين نگاه کردمو گفتم:
-حيف شدي بايد توهم پزشک مي شدي
آرمين-اون موقعه کي شريک بابات مي شده ؟نقشه از کجا شروع مي شد؟
-واقعا که!توي اين اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مريضي آرمين
آرمين پوزخندي زدو گوشه ي لبشو جوييدو بعد هم گفت:
-مونده به حال من برسي تا درک کني
من روصندلي نشستم و آرمين رفت به طرف خروجي؛
کاميار هم که بالاسر نگين رفته بود اگر آرمين دست نگينو نمي گرفت بياره پايين اين طوري نميشد کَکِشم نمي گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بيمارستان
يه ليوان آب مقابلم گرفتو گفت:
-بخور،آروم بشي
همين طوري شاکي نگاش کردمو گفت:
-چيه لابد اينم تقصير من؟
-پس تقصير کيه تو دستشو کشيدي آوردي پايين...
آرمين- دست کشيدن چه ربطي به خونريزي داره حرف مي زني؟خانم رفته بالاي وان دوساعته داره گلوشو پاره ميکنه، بپر بالا بپر پايين ،دعوا ،جيغ اعصاب کشي آخرش من آوردمش پايين،من باعث شدم به خونريزي بيفته ؟کمتر سرتق بازي در مياورد خودشو بچه اش سالم مي موندن ،انگار هر اتفاقي مي افته من بايد جواب گوي تو باشم
-مامانم چي آخر انداختيش گوشه ي بيمارستان
آرمين- به زودي عادت ميکنه هنوز نفهميده شوهرش چيکارست داماد ديگه اش کيه...
باحرص گفتم:
-آرمين !ميخواي رسما مامانمو بکشي؟
آرمين- نترس به مرور ديگه نه فشارش ميره بالا ،نه غش ميکنه ...مثل تو نگاه، آستانه ي تحملتو بردي بالا
-من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم
آرمين خيلي عادي نگام کردو بعد هم خونسرد گفت:
-به زودي زن حسين پناهي هم مثل دختراش ازش ميگيرم«نشست کنارمو گفت:»
-ميدوني چيه نفس اين همه سال ،اين همه خيانت ولي پدرت هنوزم با مادرت هست اين يعني يه تعلق خاطرِ...
با حرص گفتم:
-بسه آرمين !خدايا تو سر تو چي ميگذره ؟
کاميار اومدو سويچو از آرمين گرفتو گفت:
-برم دارو هاي نگينو بگيرم دارو خونه ي اينجا ميگن نداره ...«نگام به دستش که خون روش خشک شده بود افتاد دلم براش سوخت و گفتم:»
-کاميار دستت خوبه؟
کاميار بدون اينکه به دستش توجهي بکنه لبخندي تلخ زدو گفت:
-مهم نيست گور باباي دستم
کم کم ساعت به تايم عصر نزديک ميشد،آرمين کنارم خوابش برده بود کاميار هم همين طور عصبي طرف ديگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون ميداد و هر ده دقيقه به اتاق نگين مي رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتيم !
اومدم يه جرعه اي از آب تو ليوانم بخورم که ديدم مامان از تو اتاقش اومد بيرون ،آب پريد تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمين چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که نديد همين طوري مي زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کاميار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم:
-مامان جون..
مامان سرد و جدي گفت:
-تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتي هم مرخص شد اشاره به کاميار که هنوز سر جاش ايستاده بود گفت:»
-مي ره همون جايي که اين بچه رو تو دامنش گذاشتن ،ديگه خونه ي باباش جايي نداره
-اما مامان ،نگين...
مامان راهشو کشيد که بره دنبالش راه افتادمو گفتم:
-مامان دکتر که هنوز...
آرمين- خانم پناهي من مي رسونمتون
چشمامو
براي آرمين درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت:
-لازم نکرده
مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمينو گرفتمو کشيدمو گفتم:
-آرمين ،اگر يه تار مو از سر مامانم کم بشه من ميدونمو تو اون وقت از نفس چيزي رو ميبيني که تو مخيله ي معيوبت عمرا داشته باشي
آرمين-آرنجشو از تو دستم کشيد بيرونو گفت:
-مگه نشنيدي مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بيام
دوييدم دنبال مامانو گفتم:
-مامان تو بايد بدوني چرا نگين توي اين وضعيته،...نگين...
مامان ايستادو شاکي گفت:
-نگين اولين بارش نيست به خاطر خواسته هاش تن به کاراي خلاف عرف و شرع ميده ،اون دفعه يه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازي ميزني برقصم ...ديگه تموم شد خربزه خورد پاي لرزشم بشينه ،ديگه تموم شد از خونه ميندازمش بيرون که بره تو همون قبرستوني که اين طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کي که دلش خواست که به خاطرش تن به اين خفت داده
-مامان ،تو نميدوني داري الکي قضاوت ميکني،نگين شايد در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولي خطا ي دوباره محاله تو که نگينو ميشناسي اهل اين حرفا نيست
مامان با عصبانيت گفت:
-پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کيه؟
با عصبانيت گفتم:
-تو نميدوني جريان چيه ،جاي حمايت ،مارو داري بالاي چوبه ي دارت ميذاري؟
مامان- نفس،من دختر بنام نگين ديگه ندارم،فهميدي؟ديگه ندارم
شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمين که تا حالا ايستاده بود و نگاهمون ميکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت:
-خوب تونستي قانعش کني
با خشم نگاش کردمو گفت:
-همينو ميخواستي ؟گفتم تو بمون من خودم حرف ميزن
-که سکته اش بدي خيالت راحت بشه؟
آرمين- من راهشو بلدم تويي که ناشيي
راه افتاد دنبال مامانو گفت:
-خانم پناهي صبر کنيد من ميرسونمتون
مامان-خودم ميرم، بهتره شما کنار برادرتون باشيد
آرمين-بايد باهاتون صحبت کنم
ميخواستم بدوأم دنبال مامان ولي آرمين نميدونم چي به مامان گفت که مامان سريع راضي شدو سوار ماشينش شد
ساعت يازده بود دلم عين سير وسرکه ميجوشيد آرمين مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حياط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گيج ميرفت و درد ميکرد ،وارد سالن شدم ولي تا برسم به صندلي ،سرم گيج رفت و نزديک بود بخورم زمين ،ديوار رو گرفتم،کاميار سريع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت:
-نفس؟چي شد؟
-سرم گيج رفت
-رنگت پريده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چيزي نخوردي ،همش هم استرس کشيدي،تو بشين برم برات يه چيزي بخرم
-کاميار«ايستادو گفتم:»
-با نگين چيکار ميکني؟
کاميار- مي برمش خونه ي خودم
کاميار رفت و من
پرآشوب بودم ،آرمين به مامانم چي گفته تاحالا ؟زير لب بي اختيار آية الکرسي خوندم
ساعتها ميگذشت آرمين بازم نيومد واي داشتم ديوونه ميشدم حتما يه بلايي سر مامانم اومده که آرمين تا حالا نيومده،گوشيشم که خاموش کرده بود ،کاميار که حال منو ميديد طفلک سعي ميکرد آرومم کنه ولي دلداريهاش جواب نميداد گوشي کاميار رو گرفتمو گفتم:
-ميخوام يه زنگ به بابا بزنم
کاميار سري تکون دادو شماره ي بابا رو گرفتم ولي نميدونم چراجواب نداد يعني تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!!
شماره ي نعيمو گرفتم بعد کلي بوق جواب داد:
-الو؟!!!!«چقدر سرو صدا ميومد هنوز تو مجلس عروسي بود»
-نعيم سلام من نفسم
نعيم-نفسسسسس!!!اين شماره ي کيه ؟شما کجاييد؟
-نعيم مامان اومده باغ؟
نعيم-من از صبح قبل اينکه برم دنبال مليکا مامانو ديدم ،ديگه نديدمش،تو مجلس هم که نبوديد کجاييد شما ها؟من نگرانم..
-ييه هنوز نيومده ؟آرمين چطور؟
نعيم شاکي گفت:
-کي؟!!!
-اَه منظور مهندس ديگه
نعيم –نه اونم نديدم ،شما کجاييد؟
تماسو قطع کردم به کاميار گفتم:
-شماره ي نعيمو محدود کن هي زنگ نزنه من الان حوصله ي اون يکي رو ندارم که ازم توضيح بخواد
کاميار سري تکون دادو گفت:
-آرمين هم نرفته بود باغ؟
-نه واي کاميار دلم داره از دهنم در مياد حتما يه اتفاقي براي مامانم افتاده که تا الان نه خبري از مامانمه نه آرمين
کاميار –نگران نباش آرمين به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چيز اين ماجرا بدتر از اين اوضاع مي شد، آرمين ،بابا يوسفو(پدر آرمين)در ناهيد خانم مي بينه ،پس خيالت راحت هواي مامانتو داره
رفتم به نگين سر زدم خوابيده بود حد اقل خيالم بابات اون راحت بود
کم کم صبح شد از استرس زياد گريه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم هاي هاي از اون احساس دل آشوبه گري ميکردم بيچاره کاميار هم يه پاش تو اتاق نگين بود يه پاش اطراف من که حال من بد نشه همين طور ليوان آب به دست دم فرش نماز خونه ي زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو مي گفت:
-نفس گريه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمين به من زنگ ميزد،شايد برده تهران
-تهران برده چيکار بايد مي بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ييه نکنه تصادف کردن اي واايــــــــــــي
کامياردست رو شونه ام گذاشت گفت:
-نفس تو چرا اين طوريي ؟چرا الکي به خودت نگراني تزريق ميکني؟
-مامانمو با اون حال کجا برده ؟کاميار مامانم فشار خون داره اگر عصبي بشه فشارش بره بالا سکته ميکنه ديگه مگه نه؟و.اييي..
کاميار با غم نگام کردو گفتم:
-خودش که بي کسه منم داره بي *** ميکنه مي بينيش
کينه ي آرمين تمومي نداره ....واي خدا دلم داره از دهنم در مياد
...حال نگين بهتر شده بود و يه کم خيالم بابتش آسوده شد رفتم تو حياط بس نشستم و چشم به در حياط بيمارستان دوختم تا آرمين بياد همين طوري هم زير لب فقط صلوات مي فرستادم
چشممم به در بيمارستان سياه شد تا شش غروب که آرمين سلانه سلانه تشريف فرما شدن و از در بيمارستان اومد تو عين مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم:
-واي آرمين خدا منو بکشه که تو فقط بلدي منو ذله کني
آرمين-باز رنگو ريش منو ديد
-ساعت شش غروبه، ديروز پنج بعد از ظهر رفتي الان اومدي ،پدر منو تو درآوردي بي انصاف نه رو زمين بند بودم نه رو هوا ...گوشيتو چرا خاموش کردي ؟من ديوونه شدم از نگراني..
آرمين-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه...
زدم رو گونه امو جيغ زدم :
-واي خاک بر سرم مامانم و چيکار کردي ؟چه بلايي سرش آوردي...
آرمين با اخم گفت:
-اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چيکار کردي؟با مامانت چيکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود
زدم به شونه اشو گفتم:
-خدا نکنه زبونتو گاز بگير
آرمين –حالش بد شد رسوندم بيمارستان
-واي يا علي چي شد؟ چه بلايي سرش اومد؟
ارمين شاکي و عاصي شده گفت:
-ميذاري زر بزنم يا نه؟گفتم رسوندمش بيمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولي گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بياد »اين طوري شد که دير شد، گوشيم هم شارژش تموم شده، خاموش شده
-مامانم الان کجاست؟
-تهران
-چي گفتي بهش؟
-گفتم بابات خيانت ميکنه فقط همين
جيغ زدم :همين؟مامان منو فرستاده بيمارستان ميگه« فقط همين»
آرمينو با مشتاي بي جونم ميزدمو ميگفتم:
-تو داداشت چرا انقدر با کارتون پاي مامان بيچاره ي منو به بيمارستان مي کشونيد چي از جونش ميخواييد ؟خدا ازتون نگذره «آرمين يه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصي شده با يه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:»
-بايد بهت بگم که من مثل تو نيستم يه بار تجربه ي نگفتن خيانتو به بابام دارم اگر روزي که فهميدم مادرم خيانت ميکنه به بابام ميگفتم شايد همه چيز با يه طلاق تموم مي شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو
به مامانت گفتم ،چون مادرت دقيقا نقش پدر منو داره من نمي تونستم از اين حقيقت بگذرم
با حرص گفتم:
-الان؟الان که فهميد نگين حامله است و حالش بد شد؟
آرمين-الان بهترين موقعه بود ،وقتي داشت موضوع نگينو هضم ميکرد اين موضوع هم هضم ميکنه
با حرص در حالي که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم:
-ايه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادي خيالت راحت شد؟
-مامانت خوبه الکي حرف نزن صريحو سالم
-کجا برديش؟
آرمين- گفت برام آژانس بگير ،گفتم :خودم مي برمتون
اتفاقا مامانت از اينکه از زندگي
نکبتيش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوري هايي که براي باباي بي لياقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ي بابات تا لوازمشو جمع کنه...
-لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمين بهت گفتم «مامانم جايي نداره که بره ازت خواهش کردم توي اين سن و سال آواره ي خونه ي فکو فاميلش نکن...که منت خاله و داييم رو سرش بمونه ذلت خونه ي شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ي مردمه يه عمر مامانم با عزت زندگي کرده ولي انداختيش به ذلت ،حد اقل اونطوري بي خبر راحت بود ،تو چرا اينطوري ميکني؟اي خدا «همون جا دم باغچه ي حياط بيمارستان ،که ايستاده بوديم نشستم در حالي که هنوز جفت مچ دستام تو دستاي آرمين بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ايستادو سيگار کشيد چندين دقيقه گذشت حدوداً نيم ساعت که من همون طوري زار ميزدم و گريه ميکردم که خونسرد گفت:
-واسه همين نذاشتم مامانت بره خونه ي فک وفاميلش
سر بلند کردمو يکه خورده نگاش کردمو گفتم:
-پس کجا برديش؟!!!
-در مورد من چه فکري کردي؟من ميخوام باباتو بد بخت کنم ولي در عوض نميخوام صدمه اي به مامانت وارد بشه
-آره معلومه ديروز که دوبار فرستاديش بيمارستان
-زبون تشکر بلد نيستي؟
-کجا بردي آرمين، تو کاري نميکني که بر خلاف نقشه ات باشه ،اين گوشه اي از نقشه اته
لبخندي پر رنگ زدو سرمو نوازشي کردو گفت:
-کليد يه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از بابات بگيرم گفتم براش وکيل هم ميگيرم ،مي بيني عزيزم من هواي مامانتو چقدر دارم
با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم:
-آرمين!تو فقط هواي کينه ي خودتو داري و بس
آرمين از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت:
-ميدوني کليد کجا رو دادم؟کليد خونه ي مادرمو
-تو ديوونه اي
آرمين- که وقتي بابات ميره دنبالش يادش بياد که تو چه خونه اي اسب هوس سوار بوده و ببينه پايان مسابقه کجاست...داره بازي کم کم تموم ميشه نفس پناهي
سرمو مأيوس رو زانوم گذاشتمو گفتم:
-خودکشي حلال منه ميدونم
با صداي خش دار گفت:
-تو بي جا ميکني
سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم:
-راحت شدي؟
آرمين نفسي کشيدو گفت:
-آره يه باري از رو شونه ام برداشته شد
با حرص نگاش کردمو گفتم:
-شماره ي خونه اشو بگير باهاش حرف بزنم ببينم حالش چطوره
-حالش خوبه خدمتکاري که هميشه مياد خونه امو تميز ميکنه هم فرستادم پيشش مي بيني نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردي
جلوي روم چنپاتمه زد و چونه امو بين انگشتاش گرفتو گفت:
-بگو عزيزم که حال کردي فکر نمي کردي من انقدر مهربون باشم ،نه؟
دستشو با حرص پس زدمو
گفتم:
-دستتو بکش
-خيلي بي تربيتي نفس«با حالت مسخره اي گفتم:»
-دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم»
-پدر صاحب منو در آوردي انتظار تربيتم ازم داري ؟
از لبه ي باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت:
-خيلي بي لياقتي نفس حيف من که پاسوز تو شدم
برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شيطونش نگام کرد و گفت:
-بگو که عاشقمي...«اومد نزديکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزديک کردو گفت:»
-خجالت نکش بگو،من به مامانت جاي امن دادم حتي يه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره مي بيني نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار ميکنم دستشو با حرص از رو کمرم پايين کشيدمو گفتم:
-دستتو بکش جلوي مردم زشته حيا که الحمدالله نداري ،گربه الکي ميو ميو نميکنه من اگر تو رو نشناسم که بايد سرمو بذارم زمين بميرم
باز کمرمو گرفتو لبشو گزيدو گفت:
-نگووو جووني حيفي..
-بهت ميگم...
چشمام سياهي رفتو قبل اينکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت:
-نفس!چي شد يهو؟
-چشمام سياهي ميره
کاميار داشت تازه از ورودي اوژانس ميومد بيرون تا ما رو ديد دوييد طرفمونو گفت:
-چي شد؟
آرمين-چشم هاش سياهي رفت...
کاميار- کجايي تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته اين بيمارستانو بالا پايين کردو گريه کرد....هيچي هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همين مي شه ديگه
آرمين –تو اينجا چيکاره بودي؟پاسبون نگين؟
-آرمين؟!کاميار برام غذا گرفت، من از گلوم پايين نرفت
روي نيمکت حياط نشستيم و آرمين رو به کاميار گفت:
-برو يه چيز بخر بيار بدم بخوره حالش جا بياد
کاميار رفتو آرمين رو بهم گفت:
-سرتو بذار رو شونه ام اينطوري تعادلت بيشتر حفظ ميشه ...
سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانيه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نياز داشتم ولي معذب بودم :
-شونه امو ول کن
-دوست دارم بگيرم
-تو چرا انقدر خود رايي؟جلوي مردم زشته
-بگم برات يه سرم بزنن؟
-نه
-نگين کي مرخص ميشه؟
-فردا
-پس ميبرمت ويلا
-کي ويلا مونده؟
آرمين –نعيمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نيمه شب رفتن ،موند بود باباي تو که هيچ کسو پيدا نکرد تو و نگين و مادرتم که گوشيتونو جا گذاشته بوديد به من زنگ زد ،منم گفتم:«براي منو کاميار يه کاري پيش اومده برگشتيم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران
-بايد برم تهران حتما بابام خيلي نگرانه
-تو جايي ميري که من بگم
-بابام چي؟
-برام مهم نيست
-براي من مهمه اون الان نگرانه
آرمين با عصبانيت گفت:
-اي احمق،بعد اين همه بلا ومصيبت از سر صدقه ي بابات بازم ميگي بابام،بابام؟بابات چي؟نگرانه؟
به آرمين
نگاه کردم و گفتم:
-آرمين گوشت از ناخن جدا نمي شه
آرمين- جداش ميکنم ،مياي ويلا باغ
کاميار اومد و کيکو آبميوه رو داد دست آرمينو گفت:
-برم به نگين سر بزنم
آرمين- ما ميريم ويلا
کاميار سري تکون دادو گفت:فردا نگينو مي برم خونه ام
آرمين هم سري تکون دادو کاميار تا اومد بره گفتم:
-کاميار،مراقب نگين هستي؟
کاميار لبخندي کمرنگ و با غمي پنهان زد و سري تکون داد و رفت
آرمين در آب ميوه رو باز کردو با پوز خند گفت:
-خوب شد کاميار به مرادش رسيد
به آرمين نگاه کردمو گفتم:
-تو چرا همه ي عالمو آدمو مسخره ميکني؟به برادرتم رحم نميکني؟همه ايراد دارن الا تو؟ تو داري تو اين اوضاع منو به اجبار مي بري ويلا بعد پوز خند مي زني کاميار رو مسخره مي کني؟
آرمين نگام کردو شيشه ي آبميوه رو مقابلم گرفتو گفت:
-بخور
-به بابام بايد زنگ بزنم
با خشم گفت:چي بگي ؟بگي با بنفشه اي؟
با غم به آرمين نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر ميکنه هنوز بيمارستانم؟
آرمين سري تکون داد و گفت:
-بخور رنگت پريده
جرعه اي از آب ميوه خوردمو گفتم:
-بيا توهم بخور
-نميخورم تو بخور غش نکني
-اين طوري از گلوم پايين نمي ره
بهم نگاه کردو بعد هم شيشه رو گرفتو جرعه اي ازش خورد و داد دستمو گفت:
-حالا بخور
-مرسي که به مامانم جا دادي
آرمين تو چشمام خيره شد و سرمو برگردوندم...
وقتي رفتيم ويلا باغ ميکائيل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم:
-واي آرمين ،الان چه فکري ميکنه؟الان ميگه دختر مهندس پناهي چرا با آقا برگشته ويلا ؟!!!
آرمين بي حوصله نگام کردو گفت:
-چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگيم ياد گرفتم ،شرايط بهم ياد داد که هيچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه
-تو يه دختر نيستي که نظر مردم برات مهم باشه
باشيطنت نگام کردو گفت:
-توهم دختر نيستي من خودم شاهدم
زدم به بازوشو خنديد و گفتم:
-خيلي بي حيايي ميدونستي؟
-چرا چون حقيقتو ميگم؟«شونه هامو در بر يه دستش گرفتو
وارد ساختمون ويلا شديمو آرمين به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ريخته بود عصبي گفت:»
-نگاه مهموناي وحشيتون ويلاموچيکار کردن
رو مبل وارفته نشستم و گفتم:
-ببخشيد جناب مهندس،مگه اينجا خدمتکار نداره برو يقه ي اونا رو بگير نه منو
آرمين اومد روبرومو محسوس و منظور دار گفت:
-به خاطر تو ويلا و باغم و داغون کردم
بي حوصله نگاش کردمو گفتم:
-منم هزينه اشو دادم يادت که نرفته ؟
لبخند شيطون زد و گفت:
-مگه ميشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زير چونه امو ميون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زير انگشتاش کشيدم بيرونو گفتم:»
-آرمين خسته ام دو روز بيمارستان بودم به لطفت انقدر هول
و تکون خوردم دارم پس ميوفتم
آرمين -خيله خب عزيزم منم ميخوام خستگي جفتمونو تو از تنمون بيرون کني
با حالت گريه گفتم:
-آرمين !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت:
-نق نزن ،قراره چند روز نبينمت
کمرمو در بر گرفتو گفتم:
-ميگم خسته ام نميفهمي ؟دارم ميميرم
با شيطنت گفت:
-من حالتو جا ميارم
هولش دادم عقبو گفتم:آرمين ولم کن وايييي
با خشم و جديت منو تو بغلش کشوندو گفت:
-اين همه ماه از رابطه امون ميگذره دوزاريت کجه يا مشکل فني از يو اس پيته؟چطوري ميخواي جلومو بگيري که کاري که ميخوامو نکنم هان؟چطوري مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پيش رفته
انقدر بهم نزديک بودو تو چشمم نگاه ميکرد و اين حرفو ميزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم:
-توي اين موقعيت نفس پناهي نيستم نه؟فقط وقتي کمر همتتو مي بندي که بدبختم کني ميشم نفس پناهي ،دختر معشوقه ي مادرت دختر رقيب بابات ...
منو باز تو بغلش ميون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولي صداي آروم گفت:ميخواي عصبيم کني؟که ازت دست بکشم؟نه عزيزم منو مصمم تر ميکني تا بهت عارض بشم ،خشممو بيشتر کن نفس پناهي چون بعد ِحکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشي عايدم ميشه که براي تو اصلا خوشايند نبوده برعکس من...بيشتر عصبيم کن چون ميخوام با تو آروم بشم
با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نميرسيد با همون لحن گفت:
-آخر زورت اينه؟
با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عين لقبم بودم يه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خيمه زد رو م تو چشمام با اون چشماي وحشيش نگاه کرد و گفت:
-فرار کن تا بيشتر ت*ح*ر*ي*ک بشم ،ميخوام بدونم يه جوجه جز نوک زدن به يه ببر چي داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هيچي هيچي...اينم به داشته هام اضافه کن...مادرت
بابغض نگاش کردمو گفتم:
-ظالم
موهامو از کنار صورتم کنار زد و بي تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولي نميدونستم منتظر چيه که اونطوري بي تابي ميکنه و عکس العمل نشون نميده ،اشکم فرو ريخت و انگار آرمين از خواب بيدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتيش بوسه هاي گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زير گوشم گفت:
-ببين ،نفس پناهي ديگه الان زن من نفس نيستي ،الان نفس پناهيي ،گريه که ميکني شارژ ميشم«ديگه نميگم گريه نکن اعصابم خرد ميشه»،وقتي بدبختي و بهت جز خودم توجهي نميکنم از نو جون ميگيرم چون الان نفس پناهي زير دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهموني التماس کن تا پر از تو بشم يادم بيفته که تو زنم نيستي دختر قاتل بابامي ومنم قاتل جون عزيز دوردونه ي حسين پناهي ،من ميشم کسي که تو به خاطرش همه چيزو از دست
دادي ،تموم زندگيت ميشه اونچه که من بخوام چون مجبوري ،چون اگر بخوام ميتونم همين الان زندگيتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بيمارستانم آواره کنم ،ميدوني که کاميار تو دهن منو نگاه ميکنه چون حتي اونم اختيارش مثل تو، تو دستاي منه ،نفس پناهي ،ميخواي اول زندگي برادرتو از نون خوردن بندازم؟ميخواي داراييتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کرد و گفت:»ميخواي بي مادرت کنم تا درکم کني که چي کشيدم وآرامش منو با خودت ازم نگيري ؟آرامشي که بعد اومدن باباي بي همه چيزت ازم دريغ شدو وحالا فقط از تو ميتونم بگيرم ...هان؟«سري تکون دادم و اشکام بيشتر فرو ريخت چشماي خشم آلودو وحشيشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پايين ولي نزديک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کينه بود پر از نفرت چشمامو بستم نميخواستم اينطوري چشماشو ببينم ،قلبم بدجور مي تپيد ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش ميخوام خدا...
-آرومم کن ...آرومم کن تا بشي نفس ِآرمين...يالا نفس
چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدي گفت:
-فهميدي چقدر فاصله بين نفس پناهي و نفس ِآرمين هست؟ميخواي بازم نفس پناهي باشي؟
تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کينه ي چند ثانيه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه اي نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت:
-بهت گفتم با من بازي نکن خودتو سرد نشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاري کرده که تو تو خطري ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق ميکردم از روم بلند شدو گفت»
-تو برو بالا تامن بيام ، برم به ميکاييل بگم شام حاضرکنه و يه گردو خاکي کنم که اينجا رو تميز نکردن هنوز...
با نا اميدي و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود يه کم رو تخت نشستم گريه کردم تا آروم بشم هميشه کارم با آرمين همينه بعد تصميم گرفتم برم دوش بگيرم، چقدر دلم يه دوش آب گرم ميخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتي بود براي خودش يه دکوراسيون بي نظير با اون وان بزرگ و جکوزيشو...عالي بود از حموم که در اومدم ديدم هنوز بالا نيومده داشتم از خواب مي مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب مي سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگينو مامان حالشون چطوره ؟ واي فردا چي ميخواد بشه؟حالا مامان طلاق ميخواد؟من بايد برم پيش بابا يا مامان يا شايد آرمين هم اين وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ي بابام به بابا بگم خونه ي مامانم تا برم پيش اون حتما همينه ،تموم هدفشو به نفع خودش مي چينه...]چقدر يه ساعت قبل بد بود حاضر نيستم هيچ وقت منو نفس پناهي ببينه حداقل به قول خوش وقتي نفسِ ِآرمينم باهام مسالمت
آميز رفتار ميکنه
نفهميدم چطوري خوابم برد ...نفساي گرمش پشت گردنم ميخورد نور آفتاب تو چشمم ميخورد برگشتم نگاهش کردم وقتي خوابه چه بي آزارِ قيافه اش ،کاش خودشم بي آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم بايد داغونم کنه اين آغوش پر از کينه پس چرا آرومم؟چرا از اين که ديشب بيدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهديداشو عملي نکرده ،با تموم زخمايي که بهم زده ولي چرا از اين که مامانمو پناه داده و داره ازش حمايت ميکنه انقدر ازش راضيم؟ دارم از اين تضاد احساس دق ميکنم ،از اينکه خونواده ام از هم پاشيده غصه دارم ولي ...ته دلم سنگين نيست!!!از اين که مادرم ديگه فريب نميخوره خوشحالم ...حال منو کسي درک نميکنه حتي خودم
-بهت ميگم «قراره چند روز نبينمت ،مياي بالا ميگيري ميخوابي که بيدارت نکنم ؟»ميخواي حرف تو باشه ؟اگر صداي هق هقت تو گوشم نبود نميگذشتم ،پس خيال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم
نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه
-با اين حوله تو تختم خوابيدي که عذابم بدي؟
چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اينکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسيدوبا لحن دلخور و خشکي گفت:
-من همه رو عذاب ميدم تو منو ؟«با بغض گفتم:»
-ازت دلگيرم
سرشو آورد جلو و لبمو بوسيدو گفت:»
-من آروم بودم تو عصبيم کردي...«يه کم نگام کرد بغضمو که ديد گفت:»
-بغض نکن مي ري رو اعصابم
«منو تو بغلش بيشتر کشيدو پشتمو نوازشي کردو گفتم:»
-منو ميبري خونه ي بابام؟
-آره
-امروز شرکت نمي ري؟
-بعد از ظهر که رسوندمت ميرم
ادامه دارد....????
1400/03/17 08:25?#پارت_#دوازدهم
رمان_#تب_داغ_هوس?
فردا حوالي ساعت پنج شش غروب بود که آرمين منو رسوند به خونه امون اول فکر ميکردم خونه امون کسي نيست ولي با کمال تعجب ديدم بابا تو خونه است تا منو ديد با يه حال عصبي و داغون گفت:
-معلوم کجاييد؟!!مادرتو خواهرت کجان؟!!!ميدونيد توي اين دو شب به من چي گذشت؟«يه ورقه دستش بود اونو مقابل من گرفتو گفت:»
-اين چرنديات چيه مادرت نوشته؟جني شده ؟
سر به زير انداختمو آروم سلامي کردم و در رو بستمو بابا گفت:
-نفس يه حرفي بزن اين ادا بازيا چيه؟مامانت لباساشم برده،مگه چي شده؟چه اتفاقي افتاده که اين نامه رو نوشته وبعد هم اسباب و ثاثيه اشو جمع کرده رفته؟مگه دختر چهارده ساله است که بهش بر خورده و گذاشته رفته؟اصلا کجا رفته که فاميل هم ازش خبر ندارند؟ ، ببينم شما هم پيش اون بوديد يا شما هم خبر نداريد؟نگين کو؟«با سکوت بابا رو نگاه ميکردم سرمو به زير انداختم، بايد راستشو بگم؟بابا عصباني گفت:»
-نفس حرف بزن چرا سرتو انداختي پايين هيچي نميگي من دارم از نگراني ديووونه مي شم
بابا برگه رو به من نشون دادو گفت:
-اين چيه ؟اين يعني چي؟
سر بلند کردمو بهش نگاه کردمو گفتم:
-يعني مامان ترکت کرده
بابا با حرص گفت:
-خيلي بي جا کرده مگه بچه است که قهر کرده اصلا سر چه به تيريش قباي خانم بر خورده و با اجازه ي کي گذاشته رفته؟
به قيافه ي عصبي بابا نگاه کردم يعني مامانم هم براش مهم بود يا از سر حرص اينا رو مي گي؟
-مامانم که بي دليل اين کار رو نکرده
بابا- حتما دليلش ديوونگيشه
از کوره در رفتم ديگه کنترلي رو خودم نداشتم بابا يه ذره هم خودشو نمي باخت ،تا چه حد ميخواد خودشو بي گناه جلوه بده؟از اين مظلوم نماييش حالم بد شد از اين که خودشو به کوچه ي علي چپ زده بود که يعني من بي خبرم يعني يه اپسيلوم هم شک نداره که نکنه دستش رو شده باشه؟نه معلومه که نداره بيست وچند سال دستش رو نشد پس ميگه از اين به بعد هم رو نمي شه ...با حرص و بغض وکينه با صدايي که کم و کم با مي رفت و تني که عين کوره ي آتيش بود گفتم:»
-بابا بسه،چقدر ديگه مي خواي ما رو گول بزني؟چقدر ديگه مي خواي خيانت کني ما چندوقت ديگه بايد سکوت کنيم تا تو از خيانت به زنو بچه ات خسته بشي و به ما اهميت بدي به شخصيتي که هر روز با خيانتت اونو به آتيش مي کشي چقدر تو تب خيانت تو ما بسوزيم...
بابا داد زد:
-چي ميگي تو؟صداتو بيار پايين،شما دخترا ومادرتون خل شديد؟
-خل شديم آره از کاراي شما خل شديم تو يه پدري چطور تونستي با ما اين کار رو بکني تو هميشه يه جوري با ما رفتار کردي که من ميگفتم «تو زندگيت عشقي بالا تر از من،بالا تر از خواهر و برادر و مادرم نداري»چطور ميتونستي گولمون
بزني؟
بابا با يکه خوردگي و خشم گفت:
-نفس تو چي ميگي معلومه که تو هنوزم نور چشميه مني معلومه که تموم زندگي من خلاصه ميشه در خونواده ام و عشقي که بهشون...
جيغ زدم :
-بابا دروغ نگو من تو رو با شهلا ديدم
بابا يه لحظه رنگش شد عين گچ ديوار ولي خيلي سريع خودشو جمع و جور کردو با اخم گفت:
-اين ديگه کيه ؟شهلا کيه؟اين حرفا چيه؟اين وصله ها رو به من نچسبون کي شما ها رو پر کرده؟
با عصبانيتو گريه گفتم:
-انکار نکن بابا،به خاطر چي؟به خاطر کي ؟شريک چند ساله اتو مادر بچه هاتو فروختي؟تو فقط به مامان خيانت نکردي به من و نگين به آينده امو به آرزو هامونم خيانت کردي چرا بابا جونم تو هميشه قهرمان زندگي من نگين بودي ولي حالا شدي کابوسمون ،چرا با تموم پشت و پناهمون اين کار رو کردي مگه يه دختر جز اينکه باباش پشتش باشه کي رو داره ،تو تموم قدرت من تو زندگي بودي هر وقت يه جا خوردم زمين گفتم :نفس نباز بابا هست الان از رو زمين بلندت ميکنه،ولي اين بار خود بابام بود که منو هول داد تا بخورم رو زمين...من از همه چيز خبر دارم ،تو رو با شهلا ديدم ،زمستون که رفتيد ويلاي مهندس ،ديدم که با يه زن غريبه يه هفته به اسم سفر کاري رفتي سفر تفريحي ،اونو تو بغلت ديدم ميدوني به من چي گذشت؟ميدوني به مامانم چي گذشت وقتي فهميد تو خيانت مي کني ؟مادرمو فرستادي بيمارستان چطوري ميتونستي به چشماي ما نگاه کني و اين همه دروغ بگي مگه بابا تو سينه ات دل نداري چطوري دلت ميومد که ما رو گول بزني دلت نمي سوخت که وقتي مي رفتي سفر مامان چقدر نگرانت بود من چقدر گريه ميکردم که قرار بابامو يه هفته نبينم ده روز نبينم بعد تو با زناي ديگه مي رفتي صفا؟تمام آرزو هاي منو نگينو با اين آتيش هوست سوزوندي...
بابا دادزد:
-بسه نفس انقدر آهو ناله نکن؛منم انسانم من هم خطا مي کنم ...
پوزخند زدم«خطا؟بابام داره چي ميگه رابطه با يه زن شوهر دار با دوتا بچه ي بزرگ ميشه خطا؟»
بابا با غم گفت:
-باباجون ،شهلا يه زن بيوه ي بي سر پناه...
جيغ زدم:اين داستا هاي قديمي رو تحويل من نده
بابا رو مبل نشستو اندوهگين من نگاه کردو گفت:
-آره بهونه ميارم تا خطا مو توجيه کنم ولي مادرت بايد به حرمت زندگيمون يه فرصت جبران به من ميداد ،نه اين که بي خبر بذاره بره اونم شب عروسيه پسرش که با آبرومون بازي بشه«آبرو؟بابا داره دم از آبرو ميزنه کسي که باني آبرو ريزي منو نگين شده...»
بابا-نگين کجاست پيش مادرت؟
-نگين بيمارستانِ
بابا با هول و ولا از جا بلند شد رنگش پريد و گفت:
-بيمارستان؟چرا؟چي شده؟چيکار کرده؟
به بابا با بغض نگاه کردم و بابا اومد جلو شونه هامو تو دستاش گرفت و گفت :
-نفس
جان ،گريه نکن بابائي ،بگو کدوم بيمارستانِ
-مرخص شد
-خيله خب آدرس خونه ي مادرتو بده برم ببينم بچه ام چش شده؟
-نگين،پيش مامان نيست
بابا با تعجب و يکه خوردگي گفت:
-نيست؟!!!!!پس کجاست؟
-خونه ي شوهرش
بابا يه لحظه هنگ کرده نگام کردو بعد گفت:
-شوهرش؟ برگشته خونه ي اون مرتيکه ي عوضي به اجازه ي کي؟....
-نه ،خونه ي ...شوهر خودش...
بابا انگار خون به مغزش نمي رسيد پلکي زدو گفت:
-منظورت کيه؟
-من...منظورم«لبمو با زبونم تر کردم هميشه جاهاي مشکل قضيه رو من بايد بگم...»منظورم شوهر فعليشه....نگين با کاميار، برادر مهندس شوکت صيغه شده
بابا يهو چنان سرخ شد که قلبم هري ريخت تو صورتم دادزد:
-شوهر کرده؟غلط کرده به اجازه ي کي؟کي گفته ميتونه شوهر کنه؟کي بهش اين اجازه رو داده ،گه خورده که رفته صيغه شده،معلومه چيکار ميکنيد ؟کي گفته ميتونه اين طوري ازدواج کنه ؟ مگه بي *** و کاره که ميره صيغه ي اينو اون ميشه ؟بي آبرو بي همه چيز،...توي اين دو روز چه بلايي سر زندگي من آورديد؟مادرتو رفته ،خواهرت صيغه ي اون پسره ي بي همه چيز شده...
با گريه وضجه گفتم:
-شما چه کار کرديد با زندگي ما؟ما که داشتيم زندگيمونو ميکرديم همه اش تقصير تو اِبابا...
بابا دادزد:
-گند کاري خواهرتو پشت کار من غايم نکن کار من يه عمل کاملا شرعي بوده
-براي نگينم کاملا شرعيه
بابا با خشم گفت:
-من يه نگيني بسازم ،من مي کشمش شوهر کرده هان؟شوهري براش بسازم اون سرش نا پيدا حالا ديگه کارش به جايي رسيده که ميره واسه خودش صيغه ي يکي ميشه؟ديگه بيوه شده هر غلطي دلش بخواد ميکنه ،مگه دختره تو خيابونه که هر کي سر راهش مياد مي ره زنش ميشه اون از شوهر اولش اينم از اين ...من آدمش ميکنم ،کپونش ميزنم آدرس خونه ي داداشش مهندس کجاست؟
-من بلد نيستم
بابا اومد و براي اولين بار دست بلند کردو با اون چشماي خشم آلودش گفت:
-نفس ميزنم، آدرس خونه ي اون مرتيکه رو بده
-زنگ بزن از مهندس بگير
بابا با تموم قواش داد زد:
-نفس ،آدرسشو بده
-من بلد نيستم
بابا شونه هامو گرفتو تکونم دادو گفت:اگر نگي نفس به خدا ميزنمت تا ازت آدرسو بگيرم ،نفس آدرس..
-طبقه پايين ساختمون مهندس
-بابا ولم کردو سويچشو برداشتو گفت:
-طوله سگ بي آبرو ،شوهر ميکنه ، صيغه مي شه پدر سگ ،کي خبر داره؟
-هيچ کي فقط من
بابا انگشت اشاره اشو بالا به طرفم گرفتو گفت:
-من ميام تکليف تو رو هم روشن ميکنم ،پدر تو رو هم در ميارم شدي هم دست خواهر بي آبروت که آبروي منو ببريد ؟اول بذار تکليف اين نمک نشناسو روشن کنم ...
بابا با عصبانيت از در خونه زد بيرون سريع شماره ي کاميار رو گرفتم ولي گوشيش در دسترس نبود ،زنگ زدم به گوشيه آرمين دست
منشيش بود گفت«تو جلسه است»شماره ي خونه ي کاميار رو گرفتم ولي هنوز خونه نرسيده بودن که تلفنو بردارند پيغام گذاشتم که« بابا داره مياد ،نميخواستم بگم ،ببخشيد، نگين در رو باز نکن بابا خيلي عصبانيه بذاريد آرمين بياد حرف بزنه کاميار، تو با بابام رو برو نشو.....»
ساعت ميگذشت هر پنج دقيقه به موبايل آرمينو کاميار و خونه ي کاميار زنگ ميزدم ولي ديگه هيچ کدوم جواب نميدادن موبايل آرمين هم از تماس سومم ديگه خاموش بود...دلم شده بود درياي پر تلاطم ،از استرس حال تهوع داشتم حتي دوبار هم حالم بهم خود داشتم از اون همه نگراني ديوونه ميشدم يعني بابا با نگين چيکار کرده ،اي کاش کتک مي خوردم ولي نمي گفتم،از دهنم پريد نبايد ميگفتم تقصير من تقصير من...خدا منو نبخشه اگر بلايي سر خواهرم بياد چي؟...بالاخره ساعت نه تلفن به صدا در اومد با استرس و دستاي لرزون تلفنو برداشتم:
-الو؟
-نفس
-واي آرمين ...آرمين کجايي من مردم ،مگه منشيت نگفت که...
-من کلانتريم...«بند دلم پاره شد،با لکنت و دل واپسي گفتم:»
-کلانتري چرا؟
-بابات رفته خونه ي کاميار نگينو زده بچه اش سقط شده ،دنده ي نگين هم مو برداشته ،کاميار بيرون بوده اومده بابات اونم هول داده سرش خورده به سنگ اپن شکسته بابات الان باز داشته
-ييه خدا منو بکشه آرمين ،نگين چطوره؟کاميار خوبه؟
-بيمارستان بستريند
زدم زير گريه وگفتم:
-آرمين تقصير منه بابا با زور ازم ادرس خونه ي کاميار رو گرفت ...
-بابات زنجير پاره کرده کي بچه اشو اين طوري ميزنه؟هر چقدر هم خلاف جهت رفته باشه؟خوبه خودش اهل همه جور گناه هست،غير شرع غير عرف غيراخلاقي؛ حالا رفته واسه ي من غيرت بازي در آورده ،نفس من پدر باباتو در ميارم راه افتاده رفته ي خونه ي مردم زنشو زده ،بچه اشو کشته ...آخ که من يه پناهيي بسازم اون سرش نا پيدا ..
-کدوم بيمارستانن؟
-بمون خودم ميام دنبالت
با بي قراري گفتم:
-دلم داره مياد تو دهنم مي خوام برم بيمارستان ،نگرانم
آرمين-ماشين فرستادم دنبال مادرت بردتش بيمارستان مامانت اونجاست ،تو بمون تا من بيام
-الان صيغه نامه نداريد که، چطوري ثابت کنيد محرم بودن؟
-وکيل دارم ماهي خداتومن حقوق ميدمم واسه چي؟راست راست راه بره يا وردلم بشينه؟
-الان بابام چطوره
آرمين يه دونه از اون نعره خوشگلاش زد که من اينور خط سکته کردم:
-با من در مورد اون باباي وحشيت حرف نزن
گوشي رو قطع کرد ،واي دل شوره ام دو برابر شد الان نگين تو چه وضعيتيه؟ کاميار هم که سرش شکسته بابا چيکار کرده الهي بميرم براي نگين تازه از بيمارستان اومد دوباره با تن زخمي افتاد رو تخت بيمارستان،مامانم هم تلفنشو جواب نميداد
که حد اقل حال نگينو از اون بپرسم ...تا آرمين بياد من ده بار حالم بهم خورد استرس رو معده ام بد جور تاثير گذاشته بود ...
ساعت دوازده و نيم بود که اومد دنبالم تا در رو باز کردم و ديد دارم گريه ميکنم عصباني که بود عصباني تر شدو گفت:
-گريه نکنيا ،گريه نکن که به اندازه ي کافي بهونه دارم که کار دست خودمو خودت بدم
با گريه گفتم:
-منو ببر بيمارستانم،مردم از استرس مامانم هم بدتر از شماها گوشيشو جواب نميده
با همون حال عصبي گفت:
-ببرمت بيمارستان؟اونم دوازده ونيم شب بگم کي ِمريضه ؟بچه اشي ؟آوردم شيرش بده ببرمش بي تابي ِمادرشو ميکرد؟
-بهت گفتم آدرسو بده خودم برم
-ادرسو بدم بري اونجا چيکار کني ؟تو گريه کني بدي به مامانت، مامانت گريه کنه بده به تو ؟مامانت به ائازه ي کافي داره با گريه هاش فضا رو معنوي ميکنه
جرئت نداشتم از بابام بپرسم نگران بابام هم بودم الان تو باز داشتگاهه يعني حالو روزش چطوريه؟....
به آرمين نگاه کردم پشت رول نشسته بود،هميشه وقتي عصباني ميشد چند دقيقه بعد آرامششو به دست مياورد ولي الان هر چي ميگذره عصبي تر ميشه ولي آرومتر نميشه رگ کنار شقيقه هاش متورم شده بود،دست چپش که روي فرمون بودو انقدر محکم گرفته بود که استخون بالاي انگشتاش ميخواستن پوست روي استخون ِخودشونو بدرند ،دست ديگه اش روي رون پاش بود دستمو رو دستش گذاشتم و با همون صداي نگران که کمي ميلرزيد گفتم:
-آرمين!«نگام کرد پر از خشم بود ؛پر از غم سنگيني که دل من هزار تيکه ميکرد آتيش از چشماش مي ريخت »نگاهشو به بزرگراه دوخت ولي انگشتامو ميون انگشتاش گرفت ؛انگار به حمايتم نياز داشت آروم گفتم:
-آروم باش
دلم براش مي سوخت ،نمي خواستم توي اين حال باشه حالو روزش درون منو کنفيکُن ميکرد، وقتي ميديدم که به خاطر باباي من انقدر بهم ريخته حاضر بودم به هر قيمتي آرومش کنم
آرمين عصبي ولي با صداي آروم گفت:
-ميخواد تنها کسي رو هم که دارم ازم بگيره ؛چرا بابات کمر به کشتن خونواده ي من داره نفس؟
ياد شب مهموني افتادم که ميگفت:
«تعلق خاطري به کاميار نداره ولي حالا به وضوح ميشه اون محبت برادرانه اي که به کاميار داره رو حس کرد»
آرمين-حتي به نوه اشم رحم نکرد ،حتي به دخترش ،اين غيرته؟«دادزد»که نگينو بزنه چون خونه ي شوهرش بوده؟
پس کار تو چي بود؟وقتي با يه زن شوهر دار بودي نگين خونه ي شوهر خودش بوده نه شوهر يکي ديگه...
يه جوري از خشم ميلرزيد و غمش بر خشمش تسلط پيدا ميکرد که دلم براش آب ميشد دستشو که قفل کرده بودتو دستم و بوسيدم نگام کرد موج غم هاشو به چشمم دوخت و سري تکون دادو گفت:
نفس دلم ميخواست مي زدمش يه بار به خاطر تموم
زخمايي که بهم اين همه سال زده حداقل يه مشت حواله اش ميکردم
دلم ميخواست داد بزنم «تو غلط ميکني که باباي منو بزني» ولي بابام کاري کرده بود که من لال بشم و سرمو به زير بندازمو حرفاي آرمينو در موردش تحمل کنم
حتي جرئت نداشتم که بگم«بسه انقدر اين موضوعو کش نده »چون حق داشت که بخواد انقد بد گويي کنه ؛بابا تموم پُِلاي پشت سرشوبا گناه کبيره اش خراب کرده بود نفرتم از اعمالي که تو زندگيمون انجام داده بود جلوي تعلق و محبتمو گرفته بود
ولي با تموم اينا هنوز دوسش داشتم ،هنوز دلواپسش بودم ،بابام تا حالا زندان نبود الان بين چند تا متهمه ...
رسيديم به خونه ي آرمين ،با همون کت و شلوارسرمه اي خيلي تيره اش که جذبو فيت تنش بود با اون پيرهن سرمه اي جذب که سينه ي ستبرش داشت لباسو از هم ميدريد ، روي مبل نشسته بود و ليوان ،ليوان از بطري ويسکي براي خودش ميريختو مي خورد
اومدم کنارش نشستم اصلا متوجه ي حضورم نشد از بس که تو فکر بود ،دستمو رو زانوش گذاشتم نگاهم کردو گفتم:
-با خوردن اينا دردي درمون نميشه آرمين
-اعصاب من که آروم مي شه
-مگه معده ات خالي نيست ؟ويسکي مشروب قوييه الان معده درد ميگيري ،خونريزي معده ميکني
ليوانو ازش گرفتم و گفتم:
-بذار برم برات يه چيزي بيارم اول بخوري
آرمين دستمو گرفتو نذاشت بلند بشم تو چشمام خيره نگاه کردو گفت:
-چرا نگران مني؟بابات زندگي منو به آتيش مي کشونه و دخترش نگران جون منه؟
با بغض با سر انگشتام موهاي کنار شقيقه اشو نوازشي دادمو گفتم:
-من ازت معذرت ميخوام ،بلد نيستم چيزي بگم تا تو رو آروم کنم فقط مي تونم بگم از کار بابام پيشت خجالت مي کشم
آرمين کف دستمو که کنار صورتش بود و بوسيد و با همون لحن عصبي ولي آروم گفت:
-به من محبت نکن به من کسي محبت نکرده من ديوونه مي شم،بهم انقدر محبت نکن
دلم انقدر براش سوخت که تو آغوشم کشيدمش و انگار منتظر همين لحظه بود تا غماشو سبک کنه باورم نمي شد که آرمين اين طوري بتونه آزادانه گريه کنه دور از شخصيتي که ازش مي شناختم بود ولي مهم اين بود که منو انقدر محرم خودش ديده بو که تو آغوش من گريه ميکرد ،آغوشي براي تخليه گريه و غم شانزده ساله اش فشار عصبيش انقدر زياد بود که از سر، تموم گلايه هاشو از بابام گرفت واينبار با لحن گلايه آلود ازش حرف ميزد ...انقدر گفتو گفت تا سبک شد ...رفتم براش يه چيزي درست کردم و خورد وبالاخره آروم گرفتو خوابيد...
صبح با صداي خود آرمين بيدار شدم
-الو مشرقي....تموم جلسات امروزو کنسل کن...نه ...امروز نه من ميام نه پناهي...فعلا تا زماني که خودم زنگ بزنم ....تا اطلاع ثانويه هيچ کدوم نمياييم ولي مشرقي گوشتو باز
کن نيومد ِمن يا پناهي به معني اين نيست که من شرکتو زير نظر ندارم تو هر روز نتايجو بهم ايميل ميکني کوچکترين ايراد تو کار رو از چشم تو مي بينم ....مراقب اوضاع باش ...خداحافظ...
دوباره شماره گرفتو همين حرفا رو به يه نفر ديگه گفت به نظرم شرکت نعيم اينا بود...بعد هم تلفن بيسيمو پرت کرد رو مبل و دوباره خوابيد ،بهش نگاه کردم انگار از خشمش کم نشده بود ،از جا بلند شدمو صبحونه حاضرمي کردم که آرمين صدام کرد صداش مي لرزيد مشکوکانه به اتاق رفتم ديدم رو تخت نشسته صورتش خيس عرقه قلب هري ريخت شتافتم طرفشو گفتم:
-چي شد؟
آرمين با همون لحن لرزون گفت:
-ماهيچه ي پشت پام گرفته داره نفسمو مي بره
به پاش نگاه کردم ديدم ماهيچه اش منقبض شده از درد عرق کرده بود ،ماهيچه ي پاشو ماساژ دادم ،از شدت درد نميدونست چيکار کنه از يکي شنيده بودم از اعصابه که اين اتفاق ميوفته يه جور اسپاسم عضلانيه...
نفسشوفوت کرد «هووو»و گفت:
-ول کرد اين چي بود؟!!
-بهتره زير آب گرم بگيري وگرنه از درد نميتوني راه بري ،ميخواي بهت يه ديکنو فناک بدم؟شل کننده ي عضلاته
-نه بابا به خاطر يه بار گرفتگي که نبايد قرص خورد
...بعد صبحونه رفتيم بيمارستان ،مامان تا منو ديد زد زير گريه ،آرمين هر دومونو از اتاق بيرون کردو گفت:
-بالاسرش گريه نکنيد،من برم به کاميار سر بزنم
آرمين که رفت مامان گفت:
-ديدي باباي بي شرفت چه بلايي سر بچه ام آورد؟باورم نميشه نفس اين حسين همون حسيني باشه که من عاشقش بودم اين همه سال باهاش زندگي کردم ،اگر کاميار نميرسيد بچه امومي کشت...يکي نيست بگه...
مامان هي گفتو گريه کرد و منم که پا به پاي مامان گريه ميکردم مامان بابا رو به زمينو آسمون حواله ميداد و حرص ميخورد،با اضطراب گفتم:
-مامان تو رو خدا بس کن الان فشارت باز ميره بالا تو رو خدا من ديگه تحمل بيماري تو رو ندارما
آرمين اومدو گفت:
-شما که هنوز بيرونيد
مامان-مهندس جان دکتر نگينو ديدي ؟از صبح نيومده
آرمين-آره الان پايين بودم گفت:حالا حالاها بستريه
مامان باز با گريه گفت:
-الهي دستش بشکنه بچه امو انداخته گوشه ي بيمارستان انگار خودش ققديس ِ
-من نگينو هنوز نديدم ،برم تو اتاق ...مامان ميخواي تو برو من ميمونم
آرمين-کي گفت بياي؟«برگشتم به پشت سرم ديدم کاميار بيچاره با سر باند پيچي و چونه اي کبود و لب پاره داره مياد زيادم تعادل نداره آرمين رفت طرفشو آرنجشو گرفت وگفت:»
-مگه نمي گي سر گيجه داري چرا بلند ميشي؟
کاميار- نگران نگينم
مامان تا کاميار رو ديد گريه رو از سر گرفت رفتم جلو وگفتم:
-واي واي ،نميدونم به خدا چي بگم
کاميار دستشو تکون داد يعني بي خيال وارد اتاق نگين
شديم مامان رو صندلي راهرو نشست و تو نيومد؛نگين بي جون رو تخت خوابيده بودو ناله ميکرد ،کلي سرم ودمو دستگاهم يا بهش وصل بود يا دور و برش بود،صورتش کبود بود و رنگش عين زرد چوبه زرد شده بود کاميار به کمک آرمين رو صندلي نشست و دست نگينو گرفت و گفت:
-نگين جان
نگين ناليد:
-هااان
کاميار-کجات درد ميکنه قربونش برم؟
نگين- همه جام....
آرمين برگشت نگام کرد با ديدن حالو روز نگين گريه ام گرفته بود پشت سر آرمين غايم شدم تا نگين اشکامو نبينه ،آرمين آرنجمو آروم گرفتو گفت:
-ميخواي گريه کني برو بيرون
نگين-نفسسس
با بغض گفتم:جونم؟
رفتم جلو و بوسيدمشو گفت:
-ببين بابا چه بلايي سرم آورده...منو به قصد کشت زد...اگر کاميار نيومده بود منو ميکشت....چرا؟!!!
کاميار-نگين،الان موقعه گريه نيست ،آروم باش
نگين با همون چشماي سرخ متورمش گفت:
-نفس من ميخواستم ...مي خواستم بچه امو بندازم ....ولي نه اينطوري...ديروز از کارِسه روز قبلم پشيمون شده بودم که ميخواستم بچه امو بکشم ...نميخواستم بميره من پشيمون بودم ...ولي بابا کشتش...مامان اومد و نگينو که ديد گفت:
-نگين ،مامان گريه نکن توي اين اوضاعت
آرمين –من ميرم کلانتري...
-منم ميام
آرمين بُراق شدو گفت:
-تو کجا؟
-مي خوام...«عصباني نگام کردو گفتم:»بابامو ببينم
آرمين-لازم نکرده
-بايد بهش بگم چرا با خواهرم اي کار رو کرد ،حداقل بايد فقط دعواش ميکرد نه اي...
مامان- نه ،من با شما ميام مهندس جان،تا دو تا درشت بارش کنم ،دوتا سيلي محکم بزنم تو گوشش جگرم خنک بشه ،نگين هر چند هم کار اشتباه کرده باشه نبايد اين بلا رو سرش مي آورد به چه حقي دست رو نگين بلند کرده و به قصد کشت زدتش ،من يه خرده حساب باهاش دارم ....
آرمين-الان موقعش نيست خانم پناهي...
آرمين به من نگاه کردو گفت:
-تو هم بيا برسونمت خونه
مامان- با آژانس ميره
آرمين –سر راهمه مشکلي نيست
-نه من ميخوام بمونم
بااخم و جذبه گفت:
-مگه هتله صد نفر بمونند،کاميار پاشو تو هم ببرم تو اتاقت ،هي هم بلند نشو راه نيوفت بيا اينجا
کاميار از رو صندلي بلند شد و گفت:
-اول بذار پرونده اشو بخونم ببينم چي نوشته چي تجويز کردن چي تشخيص دادن
نگين با همون حال گفت:
-کاميار ،برو ،انقدر نايست سرت گيج مي ره
کاميار-ميرم فدات شم بذار اول پرونده اتو بخونم
...
خلاصه منو آرمين برگشتيم خونه وآرمين رفت کلانتري دنبال کار شکايتو دادگاهو...خيلي دلم ميخواست بابا رو ببينم ولي مگه ميشد اينو به آرمين بگم ؟جرئت هم نداشتم خودم راه بيفتم برم اگر اونجا منو ميديد چي؟المشنگه به پا ميکرد
به ناچار موندم خونه و ناهار درست کردم و يه کم هم غذا گذاشتم که فردا براي مامان اينا
ببرم هر چي باشه غذاي خونه نسبت به بيمارستان بهتره
آرمين بازم شب دير برگشت خونه بازم عصبي و داغون بود
-آرمين دلم هزار راه رفت چرا گوشيتو خاموش ميکني؟
آرمين- بابات پس فردا دادگاه داره
با غم آرمينو نگاه کردم نفسي مأيوسانه کشيدمو گفت:
-برم اين بچه رو بيارم
-بچه کيه؟!!!!
-جکوبو خونه ي کامياره تنهاست
شاکي و باحرص گفتم:
-آرمين يا جاي من تو اين خونه است يا اون ،سگتو ميخواي بياري اينجا منو ببر خونه امون ،اصلا منو ببر خونه امون مامانم الان زنگ بزنه اونجا من نباشم جواب بدم نگران مي شه
-خب تند تند زنگ بزن قبل که اون بخواد زنگ بزنه ،به هر حال من که نمي برمت تو اون خونه فردا کاميار هم مرخص مي شه مطمئناًاون خونه نمياد بيمارستان مي مونه ،مامانتم برميگرده خونه ي خودش اونوقت از تو ميخواد که تو بري اونجا
يه کم همون طوري که رو مبل ميشست فکر کردو گفت:
-باباتو که مي فرستم زندان قشنگ آب خنکه رو بخوره ميمونه مامانت ...به مامانت جريانو بگو...
جيغ زدم و دست به کمر مقابلش ايستادمو گفتم :
-ارمين باز شروع شد؟بذار خواهرم از بيمارستان بياد بعد دوباره مامانمو بفرست بيمارستان
-آخر که ميفهمه
-سکته ميکنه
-مامانت ديگه ضد ضربه شده، طي اين سه روز آب بندي شد،به هر حال تو که اينجا مي موني ميخواي بگو مي خواي نگو
با حرص گفتم:
-اگر بگم که بايد شب مهموني هم بگم بعد اونوقت مامانم هم ميزنه سر تو رو مي شکونه
آرمين کمرمو گرفتو طرف خودش کشوندو منو رو پاش نشوند و گفت:
-من ميدونم چيکار کنم که سرم نشکنه ...بطري من زير ِبار اين ميز بود کو؟
-نميدونم
آرمين منو خونسرد نگاه کردو موهامو نوازشي کردو گفت:
-نفس بطري هاي من کو؟
-گفتم من نميدونم من به بطري هاي تو چيکار دارم؟
کمرمو با سر انگشتتاي داغش لمس کرد و با لبخند زدو گفت:
-نفس من سگ بشم گاز ميگيرما بطري هاي من کو؟اين زير حداقل ده تا بطري پر بود چيکارشون کردي؟
اومدم بلند بشم کمرمو گرفت و بازم خونسرد موهامو به پشت شونه ام داد و گفت:
-من اصلا رو فرم نيستما با من شوخي نکن دختر خوبي باش
-الان شام ميارم ،بعدشم بهت چاي ميدم مطمئن باش بهتر از مشروب ِ
آرمين نفسي کشيد و آروم نگام کردو گفت:
-دوست داري هميشه روي مهربونمو ببيني تا کاري که ميگمو انجام بدي؟
-ريختم دور
-تو جرئت اين کار رو نداري بگو کجا گذاشتيشون
-آرمين من ازت مي ترسم وقتي مشروب ميخوري،نميارم
زير بازومو محکم گرفت دردم اومد ولي کمرمو آروم نوازش کرد و گفت:
-عزيزم من هزارتا بهونه دارم که تو راه عشقمون شهيدت کنم پس بهونه ي اضافه نده دستم
لبمو زير دندونم کشيدم نگاهشو به لبم دوختو گفتم:
-قول بده يه ليوان بخوري
-باشه جوجه ي
خوشگل من
از رو پاش بلند شدم دنبالم راه افتاد از تو کابينت آشپز خونه با اکراه درآوردمشو دادم دستش ،گونه امو بوسيد و گفت:
-ديگه اين کار رو نکن خب؟چون من حوصله ي چون زني با تو يکي رو ندارم
برگشتم تا يه گيلاس بهش بدم که ديدم شيشه رو رو هوا گرفته قلوپ قلوپ تلخ زهرماري مشروبو عين آب داره ميخوره همين طوري هاج و واج موندم نگاهش کردم هنگ کرده بودم که چطوري داره اون بي صاحبو راحت ميخوره...بد بختي امشب نفس..
شيشه رو آورد پايينو گفت:
-هنوز يه ليوان نشده ،اندازش دستمه
آره اروح ننه ات تو تا اون شيشه رو امشب تموم نکني محاله بذاريش کنار ؛نا اميد به اتاق رفتم تا قرص ضد بارداريمو بخورم ،کيفمو از تو کمد برداشتمو روي تخت نشستم و بسته اشو آوردم بيرون و يکي برداشتم همين که خواستم دوباره بسته اشو بذارم تو کيفم سر رسيد؛الحمدالله انقدر تيز بود رو هوا همه چيزو مي گرفت،شيشه شو رو پاتختي گذاشتو گفت:
-اون چي بود؟
-آرامبخش
-خودتي ،اون چي بود؟
با قيافه ي عاصي شده گفتم:
-آرمين
آرمين جدي گفت:من ميکشمت نفس ،کي بهت گفت ميتوني قرص بخوري؟هان؟
-من نميخوام بشم نگين دوم
آرمين کيفمو با زور ازم گرفتو بسته ي قرصو از تو کيفم برداشتو کيفمو پرت کرد رو مبل اتاق وگفت:
اوني هم که تو دستته بده به من
-آرمين اذيت نکن
-گفتم بده به من نفس،نفس صداي منو بلند نکن الان دارم داغ ميکنما ميدوني بعدش چي ميشه ها مثل بچه ي آدم قرصو بده به من ...«مشتمو محکم کردم سرمو به زير انداختم نميخواستم تسليم بشم ،مچمو گرفت ،دستمو عقب کشيدمو گفتم:»
-نميدم ،نميخوام حامله بشم «با جذبه ،محکم گفت:»
آرمين- زبون آدم نمي فهمي نه؟بدش به من
-ميخواي منم جاي نگين،تو بيمارستان بخوابم؟
آرمين-آخ که اگر من جاي کاميار بودم که امشب شب سوم بابات بود
مچمو محکم گرفتو عقب رفتم و زانوشو گذاشت رو تخت اومد نزدکتر که مچمو راحت تر هدايت کنه که افتاد روم جيغ زدم:
- آرمين
مشتمو به زور باز کردو قرصو ازم گرفتو با حرص گفت:
-من ميگم چيکار بايد بکني جرئت داري يه بار ديگه از اين غلطا بکن
-من ،ن ِ،مي،خوام
با اخم و جذبه تو چشمم نگاه کردو گفت:
- بي جا ميکني که نميخواي،من تعيين ميکنم بايد بخواي يا نه،مّنّ، شير فهم شد؟«با بغض گفتم:»
-پاشو از روم «تا اومد بلند بشه ادامه ي حرفمو زدم »:
-من ميرم«برگشت روم و دستاشو اينور اونور سرم جک زدو تو چشمام عصبي نگاه کردو آروم گفت»:
-نفهميدم چي گفتي؟دوباره بگو
جيغ زدم در حالي که هولش ميدادم:
-گفتم ميرم خونه امون
با همون لحن پر از جذبه و خشمش گفت:
-شما تشريف داريد هر جا که من باشم ،من برم ،من بخوام
-من برده ي تو نيستم ،بابام هم انداختي
زندان حالا ولم کن
خون توي صورتش با چنان دوري جهيد که حتي چشماشم قرمز شد رگاي گردنش متورم شد و تو صورتم با اون فاصله ي چند سانتي عين شير نعره زد:
-خفه شو تو مال مني تا زماني که من بخوام ،نميذارم حتي يه اينچ ازم دور بشي «با انگشت به پيشونيم زدو گفت»:
-اينو تو سرت فرو کن ،کار من هنوز تموم نشده پس هنوز تو مال مني کسي حکم آزادي بهت نداده «زدم زير گريه بلند بلند گريه کردمو جيغ زدم »:
-رواني،چي از جونم ميخواي؟ميخواي بيش از اينا رسوام کني؟
-آره «با حرص نفس نفس ميزد و با خوي وحشيش نگام ميکرد ولي چرا ته اون نگاهش نفرتو نميديدم ؟!!!فقط پر خشم بود ، پر عصبانيت با صداي دورگه گفت:»
-تو خون بهاي پدر و مادرمي خون بهاي تموم نوجوونمي که تو تنهاييو غم گذشت من همه اونچه که در توستو ميخوام ...
تو چشماش نگاه کردم چرا نترسيدم؟فقط نگاش کردم ...فقط نگاه..تو چشمام نگاه کرد ...آروم نفساش فرو کش کرد و انقباض عضلات فکشو باز کرد و نگاه به خون نشسته اش آروم تر شد ولي از بين نرفت آهسته و با جذبه گفت:
-اگر بفهمم يه دونه ،فقط يه دونه ديگه از اينا خوردي واي به حالت واي به حالت
با چونه لرزون نگاش کردم نوع عصبانيتش تغيير کرد از يه جنس ديگه عصبي شدو دادزد:
-بغض نکن اينطوري لعنتي ،چرا بغض ميکني؟
-بلند شو ...«نفسمو کشيدم تو سينه امو بي صدا و خفه گفتم :»بلند شو ...
با غم نگام کرد و سرشو تا آورد پايين هولش دادمو جيغ زدم :
-بلند شو ميگم، بلند شو عوضي نميخوام عذابم نده نميخوام ،منو نبوس نميخوامت «حرصش گرفتو دستشو بلند کردو با صداي دورگه و خش دارگفت:»
-ميزنم نفس،با من اينطوري رفتار نکن ،منو پس نزن مي زنمت به خدا قسم ناکارت ميکنم...«چند تا نفس کشيد و ديد دارم گريه ميکنم آروم تر شد و پاشو از دوطرف پام برداشتو زير بازومو گرفت همراه خودش بلندم کرد،من و کشيد تو بغلشو عاصي شده گفت:»
-واي نفس واي که سر به زنگا ديوونه بازي تو گل ميکنه
با هق هق گفتم:
-بچه نمي خوام، نميخوام، نمي خوام نميفهمي چرا؟ همه منو مجرد ميدونن ،ميخواي حامله بشم که دلت خنک بشه چون مادرت حامله بوده؟ من چه گناهي کردم خدا ؟...چرا نميميرم از دست تو راحت بشم؟ميخوام برم خونه امون ...
منو محکم تر تو بغلش گرفتو گفت:
-باشه آروم باش ...يه کاري نکن جکوبو برم بيارم مثل اون شب مهموني تو همين اتاق نگهت دارم ...آخه تو چرا انقدر زندگي رو براي من زهرتر ميکني؟گريه نکن نفس ِآرمين ...گريه نکن ،عصبي ميشم ...«روي شقيقه امو بوسيد...انقدر همونطور تو بغلش نگهم داشت و نوازشم کرد تا آروم شدم»
آخر هم نگهم داشت چطوري فرار ميکردم؟راست ميگفت که درست عين يه جوجه ام که فقط بلدم نوک بزنم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد