بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

کن
به مسیرنا اشنا نگاه کردم….هیچ شباهتی به جاده ای که میرفت سمت خونه امیرعلی نداشت گفتم:مگه خونه امیر نمیری؟
-چرا..
-خب…فکر نکنم این مسیرش باشه میان بر میری؟
خندید وگفت:نه…
نشستم وچیزی نگفتم…دم یه خونه ویلای وایساد وگفت:خب اینم خونه امیر …مسافر محترم پیاده شو
-اینجا؟..مطمئنی درست اومدی؟
کمربندم با درو باز کرد وگفت:برو پایین
خودش پیاده شد منم اومدم پایین…به خونه نگاه کردم قشنگ بود..آراد به طرف در رفت وزنگ وزد مونا گفت:سلام خوش اومدید بفرمایید تو
در وزد رفتیم تو ..حیاطش زیاد بزرگ نبود اما برای 4نفر کفایت میکرد مونا وامیر علی اومدن به استقبالمون بعد روبوسی وسلام علیک کردن رفتیم تو.. داخل خونه چند برابر حیاط بزرگ بود با دیدن کاملیا وآبتین که رو مبل نشسته بودن بیشتر ذوق کردم وگفتم:سلام..
کاملیا اومد طرفم وگفت:سلام انی…
آراد وآبتین با هم دست دادن کاملیا بغلم کرد وبه مونا گفت:بخاطر همین بود گفتی سر جات بشین تکون نخور؟
مونا خندید وگفت:اره
همگی نشستیم بعد پذیرایی.. مونا نشست پیش امیر چقدر بهم میان یعنی اگه اون روز به امیر بله میگفتم من الان جای مونا نشسته بودم…اما مهم نیست من آراد ودارم
امیرعلی:آراد با خواهرم چیکار کردی دیگه دوروبرت نمی بینمش؟
آراد همینجور که سیب پوست میگرفت گفت:هیچی دادمش دست بهنام
-بهنام؟چرا اون ؟
-چون خواهر جنابعالی دنبال بهترین هاست بهنامم که میدونی از نظر قیافه وپول ازهر چی پسر تهران سر تره
امیر خندید آبتین گفت:بهنام کیه ؟
کاملیا:پسر دوست بابام…یک هفته ای هست از هلند اومده ..وقتی 15سالش بود رفت والان که نزدیک سی سالشه برگشته
آراد یه قاچ از سیب جلوم گرفت وگفت:بخور
با این کارش معذب شدم چون چهار تاشون نگام میکردن اونم با لبخند سریع برداشتم وانداختم تو حلقم ..ابروم برد فکر کنم الان دیگه همه فهمیدن یه خبرایی بین من وآراد هست همین جور که سیب میجویدم زیر نگاهاشون داشتم ذوب میشدم سرم وبلند کردم وگفتم:بفرمایید قهوه سرد میشه
منظورم وفهمیدن وبا لبخند که رو خنده میرفت مشغول خوردن شدن یه سقلمه ای زدم به آراد که اخش دراومد امیر گفت:چی شد آراد خوبی؟
دستشو گذاشت رو پهلوش وگفت:یه گربه پنجول انداخت
با چشای گشاد نگاش کردم محکم زدم به بازوشو گفتم:چقدر بهت گفتم نگو گربه بدم میاد
-چرا میزنی؟…خب چشات عین گربه است
-چشام عین گربه است چرا به خودم میگی گربه ؟
امیر خندید وگفت:آیناز این آراد وبه من ببخش
-باشه ..بخاطر تو کاریش ندارم
مونا بلند شد رفت به اشپزخونه نکنه ناراحت شده باشه ..پشت سرش رفتم دیدم در یخچال باز کرده گفتم:اجازه هست؟
با لبخند نگام کرد

1400/04/07 10:20

وگفت:بفرمایید
صندلی رو عقب کشیدم ونشستم گفتم:خوبی؟
-اره خوبم..
کاهو وکلم گذاشت تو سینگ گفتم:پس چرا قیافت این جوریه؟
همین جور که کاهو وکلم ومی شست گفت:هیچی..فقط
شیر وبست وگفتم:فقط چی؟
-خونوادم…از روزی که امیرعلی اومد خواستگاریم وفهمیدن عقیم جوابشون نه بود اما من پام وکردم تو یه کفش که جز امیر *** دیگه ای نمیخوام حتی اگه تا اخر عمر مادر نشم…امیرعلی فوق العادست از مهربونیش وصبرویش گرفته تا دست ودلبازیش یه مرد کامل اما خونوادم بخاطر ازدواج با امیرعلی سرسنگینی بام رفتار میکنن
-خودتو ناراحت نکن…علم این همه پیشرفت کرده بالاخره شما هم بچه دار میشین
اشکاشو پاک کرد وگفت:امیرعلی داره تمام سعیشو میکنه…پیش بهترین دکتر رفتیم اونم گفته هرکاری از دستش بر بیاد برامون انجام میده…آیناز برام دعا کن
-حتما…نهار درست نکردی؟
-نه امیر سفارش داده الان میارن
-راستی یادم رفت بگم خونه جدید مبارک
-ممنون…بیشتربخاطر تو عوضش کردیم
-چرا؟
-آراد میخواست…به امیر گفته بود دلش نمیخواد آیناز تو خونه ای بیاره که تمام خاطراتشو با امیر زنده بشه…میترسید افسرده بشی
-آراد…؟
امیرعلی:خلوت کردین
برگشتیم مونا گفت:حرف زنونه میزدیم
-اها..فکر کنم کاملیا مرد باشه چون خودش وآراد دارن بحث لیگ فوتبال اروپا میکنن
من ومونا یهو خندیدیم امیر گفت:مونا جان میرم دوغ بگیرم چیز دیگه ای لازم نداری؟
-نه قربونت برم..
امیر که رفت منم بلند شدم…از کنار آراد رد شدم رفتم به بالکن بیرون ونگاه کردم امروز 25اسفند… چیزی به تموم شدن زمستون نمونده اما بین زمستون وبهار کشمکش بود زمستون تمام زورش ومیزد که تا اخر اسفند بمونه اما بهار برای اومدن عجله داشت دستمو گذاشتم رو گردنبندم یهو بغض کردم دلم برای مامانم تنگ شده بود یکی از پشت بغلم کرد بوی عطر آراد بود نفسای گرمش رو شونم می نشست گفت:داری کیو دید میزنی؟
-بهار..
-کوش؟
خندیدم وگفتم:توراهه اگه ننه سرما بزاره
-اها اون بهار ومیگی…
به امیر که در خونه خارج شد وپا به کوچه گذاشت نگاه کردم وگفتم:امیر خوب بود ..همیشه می خواست بهم ثابت کنه که همه مردا بد نیستن
-هنوز دلت باهاشه؟
-نه…
کنارم وایساد وگفت:دروغ نگو میدونم هنوز میخوایش چون هنوز به کسی علاقه مند نشدی وفکر میکنی اون تنها مردیه که داری
-شما مردا عین دیوار خشتی می مونید جرات تکیه دادن بهتون ندارم
-من اگه خشتم باشم تا زمانی که بهم تکیه بدی قول میدم زلزله هم نتونه تکونم بده
از این همه صداقتش شرمسار بودم کاش می تونستم بگم دوست دارم…اما کارش چی کار کنم؟نمیخوام زن یه قاچاقچی بشم با لبخند بغلش کردم وگفتم:خیلی خوبی

1400/04/07 10:20

آراد..
دستشو انداخت دور کمرم وگفت:تو از من بهتری
بعد نهار به سمت خونه راه افتادیم آراد گفت:آیناز..
از تو دهنم پرید وگفتم:جونم..
سریع دستمو جلو دهنم گرفتم ونگاش کردم ..با یه حرکت ماشین وپارک کرد با خوشحالی نگام کرد وگفت:یه بار دیگه…گفتی جونم؟اره؟
دستم وبرداشتم وگفتم:اشتباه لپی بود
دستشو انداخت دور گردنم وگفت:به خدا خودم شنیدم گفتی جونم
خندم گرفته بود ولی جلو خودم گرفتم…منو از خودش جدا کرد وگفت:کی میخوای منودوست داشته باشی؟
-هر وقت دست از قاچاقچی بودنت برداشتی
-اخه این دلیل خوبی برای دوست نداشتن من نیست که…این همه قاچاقچی تو این مملکت زندگی میکنن زن وبچه هم دارن منم یکیشون
-لابد زن وبچشون بی عارن…خیالشون نیست شوهر یا باباشون کجاست اما من نگرانت میشم… یه با رگفتم دلم نمیخواد هر روز چشم به در باشه که کی حکم جلبت میاد ؟کی مهر اعدام میخوره به پروندت
-یعنی مشکل الان تو فقط قاچاقچی بودن منه؟
-اره فقط همین..
-اگه این مشکل حل بشه تو دیگه بهونه ای نداری؟
-نه..یعنی دیگه بهونه ای ندارم بگم
درست نشست موبایلشو برداشت گفت:باشه الان درستش میکنم
این چرا یهواتیشی شد؟…گفتم:میخوای چیکار کنی؟
گوشی بر گذاشت دم گوشش وگفت:میخوام مشکلتو حل کنم
بعد یک دقیقه ..گفت:الو مختار کجایی؟
….
-باید ببینمت کارت دارم

-واجبه خواهش میکنم
…..
-خیل خب ادرس بده خودم میام
…..
-باشه خداحافظ….
گوشی روخاموش کرد گفتم:با مختار چیکار داری؟
-گفتم بیاد مشکل قاچاقچی بودن منو برات حل کنه
-مختار؟
-بله مختار..
ماشین وروشن کرد وراه افتاد…مختار دم یه پارک وایساده بود پشت سوار شد وگفت:سلام برخروس جنگیا
بالبخند گفتم:سلام رستم دستان
آراد بی حوصله بود جواب نداد مختار گفت:امر واجب اقا چی بود که منو مجبور کرد از زار وزندگیم بزنم؟
آراد برگشت وگفت:میخوام همه چیو بهش بگم
مختار لبخند شو جمع کرد یه نگاهی به من انداخت وگفت:مگه قرار نشد صبر کنی؟
-قرار بود..اما یادت نرفته تو هم قرار بود دو سه ساله تمومش کنی؟
-بیا پایین حرف میزنیم
-جایی نمیام ..گفتم بیای که خودت یا من کل ماجرا رو براش توضیح بدیم
مختار تکیه داد وگفت:الان وقتش نیست بزار برا بعد
آراد کمی عصبی شد وگفت:بعد کیه؟تو که میدونستی دوستش دارم گفتی صبر کن ممکنه بابات بهش صدمه ای بزنه گفتم چشم…اما تا کی دارم از دستش میدم …محسن دیگه بریدم کم اوردم میفهمی؟ ولم کنید پنج ساله هرچی گفتید دهنم وبستم و گفتم چشم…خب چرا پیداش نمی کنید؟ بعضی وقتا فکرمیکنم دارید سرکارم میزارید خسته شدم
با تعجب داشتم به حرفای آراد گوش میدادم اینا داشتن در مورد چی حرف میزدن؟…چرا به

1400/04/07 10:20

مختار گفت محسن؟
مختار دستش وگذاشت رو شونه آراد وگفت:باشه..همه چی بهش بگو میدونم تو این پنج سال چی بهت گذشت من اگه جای تو بودم تا الان همه چیو خراب کرده بودم نمیخوام عشقتو ازت بگیرم
به من نگاه کرد وگفت:آیناز هر چی آراد بهت میگه راسته..فقط یه خواهش ازت دارم از این قضیه نه خاتون نه مش رجب نباید چیزی بدونن باشه؟
من که نمیدونستم قضیه چیه ولی با گیجی سرم وبه معنی باشه تکون دادم
خدا حافظی کرد وپیاده شد…به آراد نگاه کردم گفتم:چیو باید بدونم ؟
ماشین وروشن کرد وگفت:صبر کن یه جایی برسم بهت میگم
جلو کافی شاپ نگه داشت پیاده شدیم ورفتیم طبقه دوم… سه چهار نفری نشسته بودن آراد زیر لب گفت:لعنتی
یه گوشه کنار پنجره نشستیم گارسون اومد سفارش بگیره آراد گفت:اینا که رفتن *** دیگه ای رو نفرست بالا
-باشه چشم…
چند دقیقه ای منتظر شدیم تا رفتن گفتم:خب بگو دیگه کسی نیست
سرش وبلند کرد ونگاهی به اطراف انداخت…نگام کرد وگفت:میدونم چیزایی که میخوام بهت بگم نمیتونی باورکنی اما این تنها چیزیه که میتونم باش دل تورو به دست بیارم
بعد مکث چند ثانیه ای گفت:همه چی از 5سال پیش شروع شد دقیقا شب تولد 24سالگیم…بابام برای اولین بار برام جشن تولد گرفت از این حرکتش تعجب کردم وزمانی که به عنوان کادو سند کارخونه رو بهم داد تعجبم بیشتر شد چون قرار بود سی سالگیم این کارو بکنه ..از اینکه تو اون سن رئیس شرکت میشدم خوشحال شدم راستش فرحناز بیشتر ذوق کرده بود …اون روزا توی بهترین دانشگاه تهران با رشته مدیریت بازرگانی با نمرات عالی درس میخوندم میخواستم برای ادامه تحصیل برم خارج ولی بابام نذاشت گفت..نمیتونه کارخونه رو دست *** دیگه ای بده …منم به اصرار پدرم مجبور شدم بمونم وهمین جاادامه تحصیل بدم همه چی داشت خب پیش میرفت تا اینکه یه روز چند تا مامور ریختن تو شرکت ومن وبه جرم قاچاق انسان دستگیر کردن وبردن کلانتری..من بدبخت از همه جا بی خبر هر چی سرگرد سلامی ازم سوال میکردن میگفتم نمیدونم چون واقعا نمی دونستم اون همه دختر تو تریلی شرکت من چیکار میکرده…به هر چی مقدسات بود قسم خوردم که از این جریان خبر ندارم حرفمو باور نکردن وفرستادنم دادگاه…بابام پیگیر کارام بود اما کاری از پیش نمی برد جوری شده بود که دیگه مرگ وجلو چشام می دیدم
اشک تو چشمای آراد جمع شده بود سرش پایین انداخت…یه قطرش افتاد با دستم پاکش کردم با لبخند نگام کرد گفتم:گریه نکن ..
با دوتا دستاش دستی به صورتش کشید یه نفس عمیقی کشید وگفت:یه روز مختار درخواست ملاقت حضوری داده بود نه می شناختمش نه تا اون موقع اسمش وشنیده بودم ولی قبول کردم

1400/04/07 10:20

ببینمش …وقتی دیدمش اول فکر کردم از نوچه های بابام که هفته ای یه بار وعده آزادی بهم میدن اما وقتی خودشو سرگرد محسن رضوانی معرفی کرد جا خوردم
سرم سوت کشید انگار اشتباهی شنیده بودم با تعجب وبهت گفتم:چی؟…سرگرد؟…یعنی میخوای بگی مختار پلیسه؟
آراد از تعجب من خندید وگفت:اره مختار پلیسه اونم از نوع سرگردیش
-باورم نمیشه داری دروغ میگی….. چطور امکان داره مختار سرگرد باشه ؟یعنی اصلا بهش نمیاد
-مگه سرگردا چه جورین؟..فکر کردی یه ادم خشن وبد عنق که نمیشه حتی به سایشون نگاه کرد بعد علی محسن دومین مردیی که باش احساس راحتی میکنم با اینکه سرگرد بود اما موقعی که ناراحت بودم ارومم میکرد عین یه برادر بزرگ تر مراقبم بود ودوستم داره
با همون چهره تعجب زده واز روی ناباوری نگاش میکردم گفت:مختار یا همون سرگرد رضوانی بهم گفت حرفمو باور میکنه که بی گناهم اما باید باش همکاری کنم…فقط بخاطر اینکه از اون زندان لعنتی ووقول وزنجیری که به پام می بستن واز این دادگاه به اون دادگاه می کشوندنم خلاص بشم سریع قبول کردم…من که تا اون موقع از شغل بابام خبر نداشتم وقتی محسن بهم گفت بابام داره با یه باند قاچاق انسان کار میکنه باور نکردم یعنی برام قابل هضم نبود که بابام بخاطر خودش کارخونه رو به اسمم کرده ..بخاطر اینکه بتونن دستگیرش کنن باید باهاشون همکاری میکردم منم که دلخوشی از بابام نداشتم قبول کردم یک روز بعد حکم ازادیم اومد ومحسن شد راننده شخصیم با هزار دردسر بابام قبول کرد باشون کار کنم اول میخواست بدونه من از کجا فهمیدم که اون قاچاقچیه… بعد چرا میخوام باشون کار کنم هر کاری که محسن میگفت من انجام میدادم …روزای اول برام سخت بود چون میدیدم دخترا چطور التماسم میکنن که ولشون کنم خیلی زود از خودم ضعف نشون می دادم ..محسن بهم گفت اگه اینجوری ادامه بدم همه چی لو میره ..بخاطر مادرم ومهتاب که بابام با بی رحمی کشتشون میخواستم ازش انتقام بگیرم …آراد عوض شد ..شد یه ادم بی رحم وقصی القلبی که دیگه بابام منو نمی شناخت دلم وکردم عین یه تیکه سنگ ..5سال کارم شده خرید وفروش ادم اونم از سر اجبار
-یعنی قاچاقچی نیستی؟
پوزخندی زد وگفت:قاچاقچی؟..اخه کجای من به قاچاقچی میاد؟
-نمی تونم حرفتو باور کنم مگه میشه مختار پلیس باشه واجازه بده اینجوری اذیتم کنی؟
-فکر میکنی اوردن تو پیش خودم اسون بود …من قبلش با محسن هماهنگ کرده بودم گفتم میخوام چند تا دختر بخرم از یکیشون خوشم اومده ومیخوام پیش خودم نگهش دارم..قبول نکرد گفت امانت مردم باید یه جای امن ازش نگهداری کنیم..اینقدر التماس کردم وقول دادم که اخرش قبول

1400/04/07 10:20

کرد پیشم بمونی اونم به شرط اینکه پاتو از خونه نزاری بیرون چون اگه بابام میدونست تو یکی از همون دخترایی مردن تو وبهم ریختن نقشه های محسن با هم بود
-پس اون روزی که من فرار کردم ورفتم پیش سرگرد جعفری بخاطر اینکه مختارو ویا همون سرگرد رضوانی رو میشناخت زود ازادم کرد؟
-نه نمی شناخت.. چون محسن مامور مخفیه ما هم مجبوربودیم هر طوری شده تورو از اون کلانتری بکشیم بیرون محسن مجبور شد همه چی رو برای اون توضیح بده اگه چیزی نمی گفت ..عمرا اگه تورو دست محسن میداد …چون میدونست من یه علاقه ریزه میزه بهت دارم دوباره اوردت پیش من.. منم که ناز کردم وبا توپ وتشر بیرونت کردم همون شب محسن زنگ زد که می برتت پیش بقیه دوستات(خندید)دوباره التماسای من شروع شد چهار ساعت تموم باش حرف زدم وقول دادم دیگه کاری نکنم که مجبور شی فرار کنی
-چرا منو تا لب مرز بردی وبرگردوندی؟
-بخاطر اینکه بابام به سعید گفته بود قرار یه دختر براش ببرم..اون دختری که قرار بود ببرم حالش بد بود مجبور شدیم تو رو جای اون ببریم
-چرا بابات ودستگیر نمیکنن؟
-بابام که کاره ای نیست یه سرنخ برای دستگیری کله گنده تر از بابام….هنوز پیداش نکردن فقط منتظر یه ملاقاتن ..دیگه خسته شدم نمیدونم تا کی باید به این مسخره بازی روادامه بدم
بعد کمی که نگاش کردم یهو گفتم:عبدالله کیه؟
با چشای گرد گفت:عبدالله…؟برای چی میخوای در مورد اون بدونی؟
-اون روز که بخاطر اون اصلحه رو گذاشتی رو سرم دیگه عبدالله تو ذهنم موند
خندید وگفت:اصلحه که خالی بود…خیلی ترسیدی نه؟
-اصلانم خنده دار نیست نزدیک بود شلوارم وخیس کنم
بیشتر خندید وگفت:عبدالله با بابام کار میکرد یعنی چیک وپیک بابام ومی دونست …یه روزحالا نمیدونم دعواشون میشه یا دیگه نمیخواسته با بابام کار کنه از پیش بابام میره ومیخواسته با پلیس همکاری کنه محسنم دنبالش بوده تا ببرتش یه جای امن
-حالا پیداش کردین؟
-اره..
دومین نسکافمم خوردم گفت:شعبون یادته؟
-مگه میشه فراموشش کنم؟اون با کریم خله
-گرفتنشون …
-واقعا؟…
اره اون شب یادته رفتیم پیش مرده چک بهش دادم وبعدش بردیمت پیش شعبون؟
-اره..اره
-مختار می دونست تورو دزدین وپدرت کیه ومادرت وکشتن ولی چیزی به من نگفته بود ..بخاطر اینکه مطمئن بشه این همون شعبون که تورو دزدیده با هم روبه روتون کرد
-پس بخاطر همین منو بردین پیش اون ؟
-بله..
-اینجوری که تو توضیح دادی دوستامم بخاطر اینکه دست بابات نیوفته قایمشون کردی؟
-دقیقا..همچینن لیلا
-تو که منو دوست داشتی چرا اذیتم میکردی؟
با لبخند گفت:از اول که دوستش نداشتم…اما یه حسی تو وجودم بود اما نمیدونستم

1400/04/07 10:20

چیه
-سوال دیگه ای نداری؟
کمی فکر کردم که دیگه چی میتونم بپرسم چیزی به ذهنم نرسید گفت:حالا نظرت چیه؟
با بی خیالی گفتم:درمورد
-ازدواج با من…
انتظار همچین سوالی ازش نداشتم گفتم: فکر میکنم بهت میگم
-تو چرا اینقدر ناز میکنی؟
سرم وانداختم پایین وگفتم:ما ناز میکینم خریدار ناز نداریم
یهو روم خم شد ولبمو بوسید اونم چند بار پشت سر هم …نشست وگفت:خریدم..
از خجالت روسریم وکشیدم جلوم ودستم وگذاشتم رو پیشونیم وخندیدم …کنارم نشست دستشو انداخت دور شونم سرم وبلند کردم گفت:حداقل الکی بگو دوسم داری..بزار دل منم خوش بشه
لعنت به این زبون که برای دوست دارم نمی چرخه گفت: واقعا هیچ علاقه ای بهم نداری؟
-تو چرا من ودوست داری من که زیاد خوشکل نیستم؟
-اول اینکه من تورو بخاطر زیبایی نمی خوام یه اخلاق خاص ومنحصر به فردی داری که توی هیچ کدوم از ادمای اطرافم ندیدم اونم اینه که بیش از اندازه مهربون و دلسوزی اگه دشمنت بهت احتیاج داشته باشه کمک تو ازش دریغ نمیکنی منم محتاج همین مهربونیم پس از منم دریغ نکن …دوم اینکه من هیچ جای زشت تو صورت تو نمی بینم مخصوصا چشمات دقیقا حالت چشمای گربه است لبات هم یه چیزی دوروبر لبای انجلیناست
خندیدم وگفتم:همش که دیگه نه ..پایینیه یه ذره اره
-خب ببین..بالاخره یه چیز مثبت پیدا کردی اسکلت صورتتم به کل اجزا صورتت میاد
-دماغم ودوست ندارم ..نوکش گندس
-این که با عمل حل میشه
-پس من خوشکلم
-برای من اره…اوناییم که بهت گفتن زشت مطمئن باش بهت حسودی کردن
-مثل فرحنازو ویدا..ولی نمیدونم چرا؟
-فرحناز اگه بهت میگفت زشت بخاطراین بود که نمی خواست دختری غیر از خودش کنار من ببینه
بعد کافی شاپ یه دوری تو شهر زدیم که مختار زنگ زد که میخواد با من حرف بزنه ….منم قبول کردم بعد اینکه تمام کارا وحرفاش وتوجیه کرد ومنم راضی شدم برگشتیم خونه شام وبا هم خوردیم آراد گفت:پیش من میخوابی؟
-جان؟چی فرمودید؟..حداقل بزار بله بگم محرم شیم بعد از هول حلیم بپر تو دیگ
آراد خندید وگفت:مگه اولین بارته میخوای پیش من بخوابی؟..فکر کردی اون شبی که برام کتاب می خوندی ورو بالشت من خوابت برد ویادم رفته؟
با چشای گرد گفتم:مگه بیدار بودی؟
-بله…خودم پتورو روت کشیدم جنابعالی هم تکون نخوردید وتا صبح به من چسبیده بودی.. همچین سرتو تو قفسه سینم فشار میدادی فکر کردم شیر میخوای
جیغ زدم وگفتم:آراد..
بلند شدم وبا قدم های تند به سمت در رفتم که سریع اومد بازمو گرفت گفتم:ولم کن …من این کارو نمیکنم
-خب نخواب..اتاق دیگه که هست
-نمی خوام اتاق خودم راحتم
-اون اتاق دیگه برای رحیمه شده…به خاتون ورحیمه گفتم تمام وسایلتو

1400/04/07 10:20

بیارن به اتاق اقیانوست
-چیکار کردی؟…با اجازه کی همچین کاری کردی؟
خم شد تو چشمام نگاه کرد وگفت:خودم..اگه میترسی یا راحت نیستی میتونی در اتاقت وشیش قفله کنی
ازش نمی ترسدم چون با کاراش اعتمادم وجلب کرده بود همین جور که از پله ها میرفت بالا گفت:اگه بخوای اونجا بخوابی مجبوری پیش رحیمه یا تو هالشون بخوابی ..از ما گفتن بود
یه نفسی کشیدمورفتم به اتاق اقیانوس لباسم وعوض کردم که دو تا تقه به در خورد …شال وانداختم رو سرم در وباز کردم گفتم:بله..
-نمیای برام کتاب بخونی؟
می دونستم با صدای من خواب میره بدون چک وچونه به اتاقش رفتم من رو تخت نشستم اون خوابید کتاب وباز کردم گفت:آیناز
نگاش کردم گفت:خیلی خوشکلی..مخصوصا چشمای گربه ایت (یه خط فرضی تو هوا کشید)دقیقا حالت گربه است
خندیدم وگفتم:پس چرا روزای اول میگفتی زشتی..؟
نشست وبا لبخند تو چشمام نگاه کرد وگفت:اون موقع بخاطر زبونت اعصابم بهم میریختی ازت خوشم نمیاومد
-الان چی؟
خودشو انداخت رو بالشت وگفت:الان دارم تو عشقت میسوزم
خندیدم وگفتم:خیلی لوسی..
بعد اینکه کتاب وبراش خوندم به اتاقم رفتم وخوابیدم بخاطر هیجان زیاد ی که به آراد داشتم …کسی که دوستش دارم قاچاقچی نیست وفکرایی که در مورد مختار یا همون محسن که چه حرفایی بهش زدم وچه توهینایی کردم واون فقط با لبخند جوابم ومیداد و به سرنوشت خودم وتمام اتفاقایی که برام افتاد….با همین فکرا دیر خوابم برد
…لبه تختش نشستم نگاش کردم انگشت اشارم واروم رو صورتش کشیدم نرم بود رفتم طرف لبش انگشتم و چند بار رولبش کشیدم انگشتم ورو صورتش کشیدم اما بیدار نشد موهاش واز رو پیشونیش کنار کشیدم وبوسیدمش ..باز بیدار نشد محبت کردن به این نیومده باید با چوب وچماق بیدراش کنم شونشو تکون دادم وگفتم:آراد…
-بگو نفسم…
با تعجب به چشای بستش نگاه کردم چشماش باز کرد وگفت:بگو چیه؟
با خجالت گفتم:هیچی..فکر کردم هنوز خوابی
-اگه چشمام وباز میکردم منو از بوسیدنت محروم میکردی
-میرم صبحونت وبیارم
قبل از اینکه برم گفتم:همیشه زود بیدرا میشی؟
-اره خوابم سبکه…هر وقت درو باز میکردی بیدار میشدم
-پس بخاطر همین بود..کارایی که می کردم زود مچمو میگرفتی
خندید وگفت:اره…
رفتم اشپزخونه دیدم رحیمه مشغول حاضر کردن صبحونه است گفتم:رحیمه خانم شما زحمت نکشید خودم اماده میکنم
-وظیفمه خانم…خودتون براش می برید؟
-بله..
بعد اینکه صبحونه حاضر شد بردم اتاقش ومیز وبراش چیدم …با حولش نشست نگاش کردم داشت سرش خشک میکرد باید امروز بهش بگم وخودم وخلاص کنم نگام کرد اضطراب وترس تمام وجودم وگرفته بود گفت:چیزی شده؟
-نه…
-پس چرا رنگت

1400/04/07 10:20

پریده ؟
-ها؟..پریده؟…کجاش پریده ؟…من خوبم ..
-مطمئنی خوبی؟..
-اره..اره صبحونتو بخور
دستش وگذاشت رو پیشونیم بعد رو صورتم گفت:پس چرا اینقدر داغی؟
دستم وگذاشتم رو صورتم راست می گفت عین موتور جت داغ کرده بودم بیچاره پسرا چطور به عشقشون میگن دوست دارم من که از خجالت واضطراب وترس دارم ذوب میشم
-آیناز خوبی؟
تو چمشای نگران ومهربونش نگاه کردم گفتم:اره ..یه بار گفتم دیگه خوبم
پام وبه حالت استرس تکون میدادم وناخونام ومی جویدم دستشو گذاشت رو دستم وگفت:ایناز بگو چی شده؟جایت درد میکنه؟
-جایم؟…خب..نه..یعنی ..چیزه(یهو داد دزم)اره..قلبم درد میکنه
با تعجب وچشای گرد نگام کرد وگفت:قلبت؟ پس چرا یک ساعت دارم می پرسم میگی چیزیم نیست ..بلند شو باید بریم دکتر
بلند شد خاک تو سرم این چی بود گفتم حالا بیا ودرستش کن گفتم:الان که دکتری باز نیست
-امیرعلی الان بیمارستان بریم
-ولی اون ساعت ده میره
-همیشه ساعت ده نمیره ..پاشو با من بحث نکن
رفت سمت اتاق لباس گفتم:زیادم درد نمیکنه ها
اومد سمتم بازوموگرفت وبرد اتاقم گفت:وقتی میدونی سرمایی هستی باید لباس گرم بپوشی که اینجوری قلبت درد نگیره
-اخه سرما چه ربطی به قلب داره؟
جلو کمد لباسیم وایسادیم گفت:اگه نمیتونی لباست وبپوشی بگم رحیمه بیاید کمکت کنه
با درموندگی گفتم:نه میتونم
رفت بیرون وای چه غلطی کردما کاش امروز بهش نمی گفتم..بعد اینکه حاضر شدم…سوار ماشین شدیم صندلی رو عقب برد گفت:بخواب تا قلبت درد نگیره
خوابیدم موقع رانندگی نگاش می کردم…این آراد بود همون آرادی که سرم داد میزد وتو انباری زندانیم میکرد ؟ خندم گرفته بود…..آراد برخلاف ظاهرش ادم مهربون وخوبیه نمی زارم فرحناز ازم بگیرتش گوشی رو برداشت بعد گرفتن شماره گفت:علی بیمارستانی؟
…..
-آیناز حالش خوب نیست
….

-باشه خداحافظ..


-اونقدرام حالم بد نیستا
-حرف نزن ممکنه حالت بدتر بشه …
این که از مجنونم مجنون تره…خدایا حالا چطور به این حالی کنم که چیزیم نیست مطمئنم این امروز منو تا پیوند قلب هم می رسونه ..دم بیمارستان پارک کرد گفت:میخوای بگم برانکارد بیارن ؟
با حرص در ماشین وباز کردم وپیاده شدم..اومدم پایین سریع اومد طرفم دستشو انداخت دور شونم وگفت:اروم راه برو
دلم میخواست همونجا خودمو بکشم..نگرانیش دیگه بیش از اندازه بود عین ادمای بی جون خودمو رو آراد انداختم …اونم منو کشون کشون میبرد به اتاق امیر علی
دوتا تقه به در زدیم ووارد شدیم امیر تا حال من ودید با نگرانی اومد طرفم وگفت:چی شده ایناز؟
آراد نشوندم رو صندلی کنار میزش گفت:صبح یهو گفت قلبم درد میکنه ببین اوضاعش زیاد وخیم نیست عملت

1400/04/07 10:20

یه وقت نخواد
امیر صندلیشو نزدیک من کرد وگفت:تو که این دخترو تا سرد خونه بردی
خواست گوشیش وبزاره رو قلبم آراد سریع مچشو گرفت وگفت:می خوای چیکار کنی؟
من که تا اون موقع بی حال بودم خندیدم ..امیر با تعجب نگام کرد وبه آراد گفت:میخوام معاینش کنم
-لازم نکرده…اینجا یه دکتر زن نیست ؟
امیر خندید وگفت:چرا هست..ولی الان نمیاد
امیر به من نگاه کرد وگفت:ظاهرا شما زیاد حالتون بد نیستا
آراد:چرا خیلیم حالش بد..اکو..نوار قلب ..ازمایش هر چی لازم بنویس
توی چشمام پر از خواهش کردم وبا قیافه وابرو چشم یه جوری به امیر فهمندم آراد بره بیرون امیر از حرکت من خندش گرفته بود وبه آراد گفت:میشه چند دقیقه بری بیرون ؟
-نه..گفتم حق نداری معاینش کنی
امیر بیشتر خندید بلند شد رفت طرف آراد گفت:عزیزم ..قول میدم معاینش نکنم دوقیقه فقط بیرون منتظر باش
آراد نگام کرد ومن سرم پایین انداختم گفت:باشه فقط دوقیقه
نفسم وبا دهن بیرون دادم امیر سر جاش نشست وگفت:خب بفرمایید این همه شکلک واسه چی برای من میفرستادین؟
با انگشتام بازی میکردم گفتم:خب راستش ..یادته گفته بودی آراد یکیو دوست داره؟
-اره…
-چرا بهم نگفتی اون دختر منم
با لبخند گفت:بالاخره گفت دوست داره؟
سرم وتکون دادم وگفتم:اره ..همه چی گفت
-حتی گفت قاچاقچی نیست؟
-اره..
-میدونی که نباید به کسی چی بگی؟
-اوهووم..اومدم یه چیزی بهت بگم
-می شنوم..
-یه چیزی میخوام به آراد بگم روم نمیشه یعنی خیلی خجالت میکشم…چون اولین بارم
-میخوای بهش بگی دوستش داری؟
با تعجب به چشمای خندون ولبخندش نگاه کردم ..از کجا فهمید با خجالت گفتم:اره…ولی نمیدونم چه جوری بهش بگم
-چه طوری نداره راحت بگو دوست دارم …تو که پیش قدم نشدی اول اون گفته فکر کنم دیگه اذیت کردنش بس باشه اون الان منتظر همین جمله است بزار 28 سال تنهایش وبا همن جمله تموم کنه
-باشه میگم…ولی فکرکنم گفتن دوست دارم وسکته زدنم با هم باشه ودوباره من وبیاره همین جا
-خدا نکنه..حالا هم برو بیشتر ازاین د قش نده
بلند شدم وگفتم:ممنون..بخاطر تمام محبتات هیچ وقت فراموش نمیکنم
-خواهش میکنم تشکر احتیاجی نیست …اگه میخوای جبران کنی به آراد محبت کن
نگاش کردم هنوز با لبخند نگام میکرد یهو در باز شد جفتمون به آراد نگران ..نگاه کردیم اونم با تعجب به ما گفت:چی شده؟..اتفاقی افتاده؟
امیر بلند شد وگفت:نه..ببرش خونه چیزیش نیست
با اعصبانیت اومد تو وگفت:مگه نگفتی معاینش نمیکنی؟
-به خدا بهش دست نزدم
-پس از کجا میدونی چیزیش نیست ؟
ای خدا من چقدر غیرت آراد ودوست دارم که کلافم میکنه بازوشو گرفتم وگفتم:بریم من خوبم..گشنمه
نگام کرد

1400/04/07 10:20

وگفت:مطمئن؟
-بله..خیلی مطمئن
– یه دکتر دیگه نر یم ؟
با صدای نیمه داد گفتم:نه..
امیر خندید وآراد جا خورد گفت:ببخش مزاحم شد سلام مونا خانم وبرسون
-بزرگواریتون ومیرسونم
بعد خداحافظی از اتاقش اومدیم بیرون هنوز اخم کرده بود لپشو کشیدم وگفتم:نبینم اخمتو
اول از کارم تعجب کرد وبعد خندید وگفت:یهو تغییر شخصیت میدی
سوار ماشین فراریش شدیم..چه حال خوبی پیدا کردم وقتی گفت این ماشین وبخاطر تو خریدم..اولین بار تو زندگیم که برای یه نفر اینقدر مهم شدم که به خواستم احترام میزاره
آراد:میخوا ی چیزی برات بگیرم بخوری؟
-نه میل ندارم..
-اخه من چرا دارم حرف تو رو گوش میکنم..جلو یه رستوران پارک کرد خواست پیاده بشه دستمو رودست راستش که رو فرمون بود گذاشتم وگفتم:صبرکن…باید یه چیزی بهت بگم
-بگو…
دستم وبرداشتم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:نمیدونم سر شریطی که با من بستی هستی یا نه…
-اون شرط لعنتی رو ول کن…من دوست داشتم میخواستم با این نقشم تورو هم عاشق خودم کنم
با نگرانی نگاش کردم گفتم:من…
یهو پرید وسط حرفم وگفتم:جاییت درد میکنه؟میخوای برگردیم
ای خدا این چرا احساسات منو مچاله میکنه درست نشستم..چشمام وبستم وگفتم:دوست دارم
صدایی نیومد..با یکی از چشمام نگاش کردم عین مجسمه داشت نگام میکرد نه پلک میزد نه نفس می کشید ..اون یکی چشمم باز کردم وگفتم:دوست دارم آراد
بازم تکون نخورد اروم زدم به صورتش فقط لبخند زد با حالت غش افتاد روم ..گفتم:آراد…این لوس بازیا چیه ..بلند شو ببینم
از بس سنگین بود نمی تونستم تکونش بدم کمی ازم فاصله گرفت فقط ده پونزده سانتی متر با هم فاصله داشتیم بوی عطر گرم صورتش ومن به جای اکسیژن تنفس میکردم گفت:یه با ردیگه بگو ..دقیق نفهمیدم چی گفتی
-اول فاصله تو با من رعایت کن بعدشم دوبار با جون کندن گفتم میخواستی بشنوی
-جون من یه با ردیگه بگو..خیلی قشنگ تلفظ کردی
خندیدم وتو چشمای سبز تیرش نگاه کردم وگفتم:دوست دارم
سریع شروع کرد به بوسیدن لبم حالا یکی به این بگه وسط خیابون چه وقت لب گرفتن ..نتونستم از خودم جداش کنم یه ثانیه ازش جدا شدم وگفتم:آراد زشته ولم کن
تازه به خودش اومد..بغلم کرد ومنو به سینش فشار میداد با گریه گفت:باورم نمیشه فکرکردم دارم خواب می بینم ..
-آراد این کارا چیه در ملاء عام انجام میدی نمیگی یکی مارو می بینه به بچه های بالا زنگ میزنن میان جممون میکنن
ازم فاصله گرفت با اشک شوق گفت :خوشبختت میکنم
-چرا گریه میکنی؟
-نمیدونی چقدر لذت بخشه وقتی یکی دوست داری بهت بگه دوست دارم..دیگه داشتم ناامید میشدم گفتم دیگه محاله منو دوست داشته باشه
دوباره بغلم کرد منم با رضایت

1400/04/07 10:20

بغلش کردم..گفت:چقدر دوستم داری؟
-اونقدر که نمی تونم جای خالیتو به *** دیگه ای بدم
نزدیک بود منم گریه کنم که دیدم یه زن وشوهرچشم بچه 6یا7سالشون گرفتن با خنده به ما دوتا نگاه میکنن گفتم:آراد زودبساتمونو جمع کنیم که آبرومون رفت
آراد ازم جدا شد به زن وشوهر نگاه کرد وخندید وگفت:عیبی نداره درکمون میکنن
راه افتاد اشکاش وپاک کرد گفتم:با فرحناز میخوای چیکار کنی؟
-فعلا هیچی..
-چرا؟..یعنی نمیخوای بهش بگی؟
-چرا میگم ولی به موقعش..بابام به بخاطر فرحناز مهتاب وکشت چون فرحناز وخیلی دوست داره ودلش میخواد عروسش بشه بعد مهتاب جرات نکردم به دختر دیگه ای نزدیک بشم میترسیدم بابام اونو بکشه…باید مواظبت باشم بابام ادم بی رحمیه اگه از علاقه من به تو خبردار بشه حتما تورو هم میکشه..نباید کسی بفهمه باشه؟
-باشه…(بعد کمی سکوت گفتم)مهتاب ودوست نداشتی؟
-نه..حتی به اندازه سر سوزن فقط بخاطر اینکه خودکشی نکنه تن به یه رابطه دوستی دادم بعدش منو مجبور کرد باش ازدواج کنم که هیچ وقت به خواستگاری نرسید..تو عشق اول واخر منی(تو چشمام نگاه کرد)چشمی ابی تر ایینه گرفتارم کرد..مگه نه؟
خندیدم وگفتم:هنوز یادته؟
-بله..مگه میشه اذیت کردنات ویادم بره (دستشو انداخت دور گردنم )واقعا دوست دارم …جون من یه بار دیگه بگو دوست دارم
-دیونه شدی؟
-اره..دیونگی هم داره اینازی که ا زمن متنفر بود وحالش از دیدن من بهم میخورد وحالت تهوع بهش دست میداد الان داره بهم میگه دوست دارم ..
خندیدم وگفتم:دوست دارم
گردنمو کشید طرف خودش وصورتم وبوسید داد زدم:دیونه..موقع رانندگی چه وقت بوسیدن
دستشو برداشت دنده عوض کرد یه موسیقی خارجی گذاشت صداش وبلند کرد ویه چیزی زمزمه کرد که نشنیدم..صداش وکم کردم وگفتم:چی میگی؟
-اِه..صداش وچرا کم کردی؟
-نفهمیدم چی گفتی؟
-میگم سه چهار روز دیگه تولدم فکر کادو باش
-کادو که بهت دادم..تو فکر پرهام ولیلا باش که از عشق هم سر به بیابون نزارن
-اون دوتا که هله ولی تو کی بهم کادو دادی؟
-خودم…همین که بهت گفتم دوست دارم فکر کنم بس باشه
خندید وگفت:بد جنس
جلو خونه پارک کرد پیاده شدم زنگ خونه رو زدم گفت:ماه نازم عشقمی …مواظب خودت باش
با دستش یه بوس برام فرستاد..خندیدم وگفتم:خیلی لوسی
چشمام وباز کردم یه نفس عمیق کشیدم بالاخره اومد…بلند شدم کنار پنجره وایسادم پرده رو کنار زدم چمنا معلوم شده بودن مش رجب برفارو از رو درختا تکونده بود..در اتاق باز شد رحیمه گفت:خانم شما بیدار شدید؟
-فکر کنم بیدارم چطور؟
-اخه اقا گفته بود بیدارتون نکنیم..
کنار تختم رفتم وشال ابی تیرم وکه با چند تا رنگ دیگه مخلوط شده بود وپوشیدم با

1400/04/07 10:20

لبخند گفتم:اقا یادش رفته یه بلایی سر من اورده که مغزم اتوماتیک وار دستور بیدار شدن میده
با رحیمه از اتاق اومدیم بیرون گفتم:آراد بیداره؟
-بله خانم…میخوام صبحونه براشون حاضر کنم
-حاضر شد بده خودم میبرم
-چشم خانم..
به ساعت اشپزخونه نگاه کردم ساعت هفت نشون میداد رحیمه صبحونه آرادوتو سینی گذاشته بود گفتم:دستت درد نکنه
بلند شدم که سروصدایی تو سالن پیچید..سینی رو گذاشتم ورفتم بالا دیدم فرحناز ومریناست با دوتا خانم ویه مرد اینارو برای چی اورده؟ مرینایه خمیازه بالا بلندی کشید وخودش انداخت رو کاناپه فرحنازبا اخم اومد طرف من وگفت:خاتون کجاست؟
-خوابه..
-خوابه؟…خوبه والله پول مفت میگیره ومیخوابه
چون می دونستم جواب ابلهان خاموشیست چیزی بهش نگفتم ..موبالیش ودراورد ورفت یه گوشه سالن مرینا با خواب الودگی گفت:آیناز می بینی این دختر با من چیکار میکنه؟ اخه بگو ساعت 9شب جشن توچرا من وکله سحر بیدار کردی؟به خدا الان خرسا هم خوابن
خندیدم وگفتم:عیبی نداره تحمل کن
رفتم اشپزخونه سینی رو برداشتم خواستم ببرم بالا که فرحناز گفت:کجا..کجا؟
-صبحونه اقا رو می برم…
-بی خود…آراد هرروز که داره لاغر تر میشه بخاطر قیافه توئه دیگه
سینی رو از دستم گرفت وداد به رحیمه وگفت:من هنوز نفهمیدم تو اینجا چیکار میکنی…ولی این سینی رو ببر برای آراد حداقل بتونه تو تنهایی دوتا لقمه بخوره
رحیمه سینی رو برداشت وبا نگرانی نگاهی به من انداخت بالبخند سرم وتکون دادم که ببره
فرحنازبا اعصبانیت رفت طرف مرینا که خواب بودویه لگد زد به پاش یهو چشاش وباز کرد وگفت:چته؟…نمیتونی عین بچه ادم بیدارم کنی؟
-جنابعالی رو نیوردم که بخوابی..پاشو نظر بده بگو مبل آراد وکجا بزارم؟
-عزیزم هر چی بگی من به دیده منت قبول میکنم..حالا بزار بخوابم
فرحناز با حرص پاش وزد زمین گفت:به تو هم میگن دوست
یکی از خانما که همراه فرحناز اومده بود گفت:خانم ما باید چیکار کنیم؟
-صبر کن الان بهت میگم
خاتون اومد تو ..بعد اینکه رحیمه اومده بود دیگه صبحای زود بیدار نمیشد…اینم بدتر از من تنبل شده بود فرحناز رفت طرفش وگفت:مگه تو خدمتکار این عمارت نیستی؟مفت می خوری مفت می خوابی..لنگ ظهر چه وقت بیدار شدن
-ببخشید خانم…
منم دست به سینه به چهار چوب اشپزخونه تکیه داده بودم وبه نمایش فرحناز نگاه میکردم
فرحناز:خب همگی گوش کنید…این سالن با اون دوتای دیگه میخوام تا شب حاضر باشه ..شب که برگشتم میخوام از کف اینجا به جای ایینه استفاده کنم..همگی فهمیدید؟
عین شاگردهای خوب همگی گفتن:بله..
جلو خندم وگرفتم رو به خاتون کرد وگفت:گوش کن..با این دوتا خانم واون

1400/04/07 10:20

رحیمه که نمیدونم تواین عمارت چیکارست واون گربه مبلارو دور تا دور سالن می چینید میخوام وسط خالی باشه خب…بعد مبل آراد هم میزارید ته سالن
خاتون با تعجب گفت:ته سالن؟
-بله..اشکالی داره؟
رحیمه کنارم وایساد وگفت:همیشه اینقدر دستور میده؟
-اگه دستور نده که فرحناز نیست
خاتون:نه خانم اشکالی که نداره هر چی شما بگید ما انجام می دیم…ولی ته سالن کسی اقاآراد ونمی بینه..شاید فقط 10یا 15نفر بیشتر نتونن برن اونجا فکر کنم اقا سیروس بیشتر از 100نفر دعوت کردن..
مرینا انگار خواب دیده باشه یهو خندید وگفت:مرده شور خودت ببرن با این سلیقت خب خاتون راست میگه دیگه…اونجا که جای خودمون نمیشه مبل وباید جا ی من بزاری هم پشتش پنجره 9متریه هم کنار راه پله است جلوشم آآآآآ اندازه بیابون خدا بازه هم ما از دیدن آراد فیض می بریم هم تو راحت میتونی جلوش قر بدی
فرحناز عین اتشفشان در حال فوران داد زد:بسه دیگه..اصلا هر کاری می خواید بکنید فقط تا شب اینجا حاضر باشه حالا هم زودتر بریم به کارامون برسیم مرینا با خمیازه پشت فرحناز راه افتاد ورفت خاتون نفسش وبا دهن داد بیرون وگفت:خدا چه نعمت هایی به ما میده وما قدرشو نمی دونیم …خیل خب کل مبل رو جمع کنید ..اقا شما هم بریدبه مش رجب کمک کنید
-چشم..
خاتون به من نگاه کرد وگفت:مادر تو چرا اینجا وایسادی برو بالا
-بالا برم چیکار میخوام بهتون کمک کنم
-میخوای اقا منو بکشه ؟
محسن اومد تو وگفت:چه خبره اینجا؟
گفتم:سلام جناب…تولد اقامونه
محسن خندید وگفت:اقامون الان باید تولد 12سالگی نوشو جشن بگیره
آراد با اخم اومد پایین به محسن نگاه کرد..اونم خندیدوگفت: تولد 120ساگیتون مبارک اقا
آراد:حیف که اینجا دره نیست ..وگرنه می انداختمت تو دره
محسن:دره نیست…جاده که هست بندازم زیر ماشینا له بشم…حالا چی براتون بخرم؟ازاین عروسک گنده های پشمالو خوبه؟
آراد یه نگاه شیطنتی به من انداخت وگفت:اگه میشه دو تا بگیر یه بچه تو راهی هم دارم
با چشم ودهن گشاد به آراد نگاه کردم..محسن فهمید پشت گردن آراد وگرفت وگفت:دیگه نبینم این حرفا بزنیا
-باشه بابا…گردنم وشکوندی
محسن گردنش وول کرد با خداحافظی رفتن ..استینامو بالا زدم وبهشون کمک میکردم …کار کردن من به همین راحتی هم نبود ..خاتون ورحیمه نمیزاشتن و میگفتن شما خانمید نباید کا رکنید..منم میگفتم هنوز به لقب جدیدم عادت نکردم چند دقیقه با هم بحث کردیم وقتی دیدن حریفم نمیشن گذاشتن هر کاری دلم میخواد انجام بدم
بعد نهار مشغول چیدن میز وصندلیا شدن…خستم بود کارگرا هم داشتن اشتباهی میچیدن با صدای نسبتا بلندی گفتم:اون میزو اونجا نزارید پشت

1400/04/07 10:20

اون مبل بچینید
آراد:تو نمیتونی بدون جیغ جیغ کردن کارتو انجام بدی؟
برگشتم بادیدن قیافش خشکم زد…اونقدر رو صورتش جیغ کشیده بود که با صورت من برابری میکرد موهای مشکیش وچپ وراست ریخت بوده چشمای سبزش که با مژهای سیاه پوشنده شده بود زیبایی خاصی به چهرش داده بود لبای کشیدش که با یه لبخند مهربونی رو به چهرش هدیه داده بود بینی خوش تراشش…
گردنشو کج کرد وگفت:ناز شدم؟..فکر میکنی چند تا دختر بتونم تور کنم؟
با اخم گفتم:قلم پات وخورد میکنم اگه امشب به دختری نزدیک شدی
-نه خوشم اومد…غیرتم داری
-این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟
-دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت
-آراد..
-کارت دعوت یکی از دوستام یادم رفته بود و اومدم ببرم(یه نگاهی بهم انداخت)تو چرا نرفتی ارایشگاه؟
-یادت رفته هنوز من خدمتکارتم؟
اومد جلو بغلم کرد وگفت:قول میدم زود تموم بشه صبر کن…خیلی زود این حصار تنهایی که دور من وتو چسبیده وباز میکنم
ازش جدا شدم وگفتم:24سال صبر کردم یکی دوسال دیگه هم روش
گونم وبوسید وگفت:نمیزارم به سال بکشه..
با لبخند گفتم:دوستت منتظر کارت دعوت توئه ها
دماغ وکشید ورفت بالا..
-آیناز..ببین لباسم خوبه؟
یه دور کامل به خاتون نگاه کردم وگفتم:عالی..امشب حتما مردا بهت پیشنهاد رقص میدن
خاتون خندید وگفت:مش رجب اگه بدونه خودش ومیکشه
-حالا چرا خودشو؟
-چون زورش به اونا نمیرسه..
جفتمون بلند خندیدم..رحیمه اومد تو وگفت:نمیاید؟
گفتم:الان میایم..
خاتون ورحیمه از اشپزخونه رفتن بیرون…امشب آراد 29سالش میشه …چه زود گذشت حتی فکرش نمیکردم یه روزی عاشق آراد بشم..رفتم بالا همه مهمونا دید زدم…تعداد مهموناش بیشتر از همیشه بود خیلیاشون ونمی شناختم هرچی چشم چرخوندم آراد ندیدم مونا کنار امیرعلی نشسته بود با دست اشاره کرد برم پیششون..
کنارشون وایسادم وگفتم:سلام نوعروس خوبید؟
امیرعلی خندید وگفت:علیک سلام خانم خوش زبون
مونا:پیشمون بشین..
-نه مزاحم نمیشم
-مزاحم نیستی بابا بشین…
-تعارف نمی کنم کار دارم..باید برم
-امیر پس دوباره پیشمون بیا
-حتما..
داشتم میرفتم سمت میز پذیرایی که یکی از پشت گرفتم برگشتم دیدم کاملیاست گفتم:دختر تو وشوهرم کردی دست از این جیگول بازیات بر نمیداری؟
خندید وگفت:شوهرم که از خودمم جیگول تره
نگام کرد وگفت:خوب واسه آراد جونت تیپ میکنی
-کی گفته من واسه آراد تیپ کردم؟
-گفتن نمیخواد همون روزی که اومدید خونه امیرعلی آراد سربه سرت میزاشت ومیخندید شصتم خبردار شد که خبرایی
با ترس ونگرانی گفتم:کاملیا به کسی نگیا؟
با چشای گشاد وذوق زدگی گفت:واقعا؟شما دوتا شدین مرغ عشق؟
سرم وانداختم پایین

1400/04/07 10:20

وگفتم:اره..
بغلم کرد وگفت:مبارکه عزیزم..واقعا لیاقت آرادو داری ازنظر قیافه هم هیچی از دخترای این مجلس کم نداری
-ممنون..
آبتین اومد پیشمون وگفت:سلام..میشه به منم بدونم چه درگوش هم پی پچ می کنید؟
گفتم:سلام ابتین خان..چیزی مهمی نبود کاملیا داشت از عشق افسانه ایتون برام تعریف میکرد
-جدی کاملیا؟
-کاملیا به من نگاه کرد وبا یه لبخند گفت:اره..چون خیلی دوست دارم
آبتین دستش وگذاشت رو قلبش وگفت:قرصای قلبم کجاست؟
خندیدم وکاملیا زد به آبتین وگفت:شد یه بار من بگم دوست دارم تو از این دلقک بازیا درنیاری؟
-سلام..
برگشتم دیدم نداست..با خوشحالی روبوسی کردیم وگفتم:سلام چطوری خوبی؟
-ممنون..آیناز هر دفعه که می بینمت خوشکل تر میشی
-چشمات خوشکل میبینه
آبتین:میگم ندا اگه ازش خوشت اومده می خوای برات بگیریمش ها؟نظرت چیه؟
ندا به کاملیا نگاه کرد وگفت:قربونت برم دست این شوهرت بگیر برو تا اینجا حلواش نکردم
کاملیا:ممنون میشم اگه حلواش کنی..شاید عقلش برگرده سر جاش
آبتین عین بچه هاسرش وپایین انداخت و لبو لوچو اویزون کرد وبا حالت بغض گفت:دیده دوستون ندالم..
با حالت قهر رفت سمت یکی از مبلا ..اروم خندیدم وکاملیا با تعجب به آبتین نگاه میکرد وندا ریزریز می خندید وگفت:کاملیا جون من بگو از چیه این خوشت بود که جواب بله بهش دادی؟
-نمیدونم به خدا..
با قدمهای ارومی رفت سمت آبتین ندا گفت:خب چی کار میکنی آیناز خانم؟
خواستم حرفی بزنم که صدای سوت وکف وجیغ اومد برگشتم دیدم فرحناز بازوی آراد وگرفته واز پله ها میان پایین…اتش خشم وحسادت چنان دروجودم شعله کشید که اگه جلوش نمیگرفتم عمارت وبه اتیش میکشید…برای اولین بار نمی خواستم دختری کنار آراد ببینم برای کنترل اعصبانیتم دستم ومشت کردم ورفتم به اشپزخونه اشکام بی اراده میریختن..چقدر سخته عشقت وکنار یکی دیگه ببینی تا کی باید این وضعیت وتحمل کنم تا کی باید ببینم آراد با دخترا میرقصه واونا رو می بوسه ..حتی یک هفته هم نمیتونم تحمل کنم چه برسه به چند سال…خدا کنه دیگه مجبور نشم بخاطر عشقم آراد… فرار کنم چند دقیقه ای تو اشپزخونه گریه کردم …بلند شدم ابی به صورتم زدم خاتون با خوشحالی اومد تو وبا قیافه غمزده من گفت:چرا چشمات قرمز شده؟
-فکر کنم فلفل رفته توش
خاتون فهمید ودیگه چیزی نگفت…خواست بره دوباره برگشت وگفت:حواس برا ادم نمیزارید…اقا داشت دنبالتون میگشت
-باشه الان میام
چنددقیقه بعد از رفتن خاتون رفتم بالا ..دیدم آراد با اخم وکلافگی پاش وتکون میده فرحنازم تنگ دلش نشسته ومعلوم نیست چی برای آراد بلغور میکنه …پیشون رفتم وگفتم:با من کاری داشتید؟
نگام

1400/04/07 10:20

کرد فرحناز سرتا پام ونگاه کرد وگفت:یه شب کافر میشی وروسری وشال ولباس استین بلند بیخیال میشی..یه شبم مثل امشب…..
آراد پرید وسط حرفش وگفت:بسه فرحناز..
فرحناز با تعجب نگاش کرد آراد گفت:چرا بهنام وبا خودت نیوردی؟..
فرحناز نگام کرد واروم گفت:برگشت هلند..
آراد پوزخندی زد وگفت:میگم بعد چند روز امشب یادت افتاده پسر دایی داری نگو بهنام ولت کرده
-من ا زولم از بهنام خوشم نمی اومد…توبه زور منو انداختی تو بغل اون وگفتی پسر خوبیه
-مگه بهت بد گذشت..تا تونستی عین پالایشگاه نفت ازش پول کشیدی
دستم وگذاشتم جلو دهنم وخندیدم فرحناز با اعصبانیت نگام کرد وگفت:آراد تو امشب چت شده؟چرا با من اینجوری حرف میزنی؟
-خیلی وقت پیش باید اینجوری بات حرف میزدم
-چی؟..منظورت از این حرفا چیه؟
آراد به در نگاه کرد برگشتم دیدم باباش ورویااومده یکی بلند گفت:به افتخار اقا سیروس
با دیدنش چهار ستون کمه 40ستون بدنم به لرزه افتاد..هیچ خاطره خوبی ازش ندارم..هم بلای که سر من اورد هم بلاهایی که سر آراد بیچاره…موهاش وطبق معمول دم اسبی بسته بود…با اون قد بلند وچهارشونش کت وشلوار خوشکل رو بدنش افتاده بود…خوش تیپی آراد م به باباش رفته اومد پیش ما بعد روبوسی با فرحناز ودست دادن با آراد نشست … برای پذیرای سمت میز رفتم وبا دوتا ابجو برگشتم گذاشتم جلوشون
سیروس به آراد گفت:امشب یه مهمون خیلی مهمی دارم با دوتا دختراش میان میخوام هواشون وداشته باشی
-کیه؟
-نمی خواد بشناسیش..اتفاقا دخترای خوشکلی داره خواستی یکیشون بردار
بعدش کرکر خندید…نگام کرد وگفت:اینو که هنوز نگه داشتی؟..نه خوبه هر روز داره خوشکل تر میشه
رفتم پیش میز پذیرایی محسن اومد تو…با تعجب نگاش کردم اولین بار بود تو مهمونیای آراد پیداش میشد..پیش آراد رفت بعد کمی صحبت کردن با سیروس رفت طبقه بالا..بعد یک دقیقه آراد پشت سرش رفت…به راه پله نگاه کردم ببینم کی میان پایین ده دقیقه طول کشید محسن با اخم بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت بیرون…آرادم شاد وشنگول با لبخند پیش فرحناز نشست یعنی چی شده؟مشغول پذیرایی شدم یه عده میرقصیدن ومیخوردن یه عده حرف میزدن شماره میگرفتن مش رجب اومد تو دم گوش سیروس چیزی گفت سیروس با خوشحالی سری تکون داد مش رجب رفت بیرون امشب اینجا چه خبره؟سیروس به آراد چیزی گفت وبا هم رفتن بیرون خدایا ادم فضولی مثل منو هیچ وقت خلق نکن ادم میترکم از فضولی…
-خانم ببخشید..
برگشتم یه دختر خانم..گفتم:بله..
-میشه یه لیوان اب پرتقال به من بدید؟
-بله حتما..
لیوان وبهش دادم دیدم آراد با دوتا دختر اومد تو پشت سرش سیروس ویه مرد اومدن تو..به دخترا

1400/04/07 10:20

نگاه کردم بیشتر شیبه انگلیسیا بودن تا ایرانی دوتا شون لباس کوتاه به رنگ قرمز اتشین وزرد لیمویی که شیش متر از زانو بالاتر پوشیده بودن…فرحناز با حرص واعصبانیت به آراد نگاه میکرد…خاتون خواست برای پذیرایی چیزی ببره که سریع رفتم جلو وگفتم:خاتون شما خسته اید بدید خودم می برم
بایدبدونم اینا کین سینی رو از دستش قاپوندم ورفتم پیش آراد..یکیش سمت راستش نشسته بود یکی هم سمت چپ فرحنازم با اعصبانیت به سه تاشون نگاه میکرد پاش وتکون میداد…لیوانارو گذاشتم جلوشون ..لباس قرمزه که باید بزرگتر باشه گفت:وای آراد شما واقعا خوشکلید..از زیبا یتون شنیده بودم ولی فکر نمی کردم اینقدر اخمو باشید
به آراد نگاه کردم همچین با اخم به این دوتا طفل معصوم نگاه میکرد انگار لقمه شو از تو دهنش کشیدن …لباس زرده گفت:از نظر من ادمای بداخلاق زیباییشون از بین میره
آراد با لبخند به من گفت:دستت درد نکنه
دوتاشون به علاوه فرحناز با چشای گرد نگام کردن منم با لبخند گفتم:خواهش میکنم
لباس قرمزه تو چشمام نگاه کرد وگفت:آراد جان خدمتکار خوشکلی داری…مخصوصا چشماش
آراد:نظر لطفتونه..
-چقدر با هم صمیمی هستین که ازش تشکر میکنی؟
-شبا پیش خودم میخوابه اخه تنهایی خوابم نمی بره
فرحناز یه پوزخندی درحد خنده زد نگاش کردم وگفت:عزیز آراد برای منم از این ابجو ها بیار
اینو گفت ورفت پیش چند تا دختر دیگه…یه چش غره ای به آراد کردم ورفتم اشپزخونه که ابجو برای فرحناز ببرم یهو دربسته شد برگشتم دیدم آراد با خوشحالی وصف ناپذیری اومد سمتم وبغلم کرد وتو هوا می چرخوندم از ترس اینکه بیوفتم گفتم:آراد بزارم زمین دیونه شدی؟
گذاشتم زمین دستاش وگذاشت رو شونم وبا خوشحالی گفت:تموم شد..آیناز همه چی تموم شد..5سال رنج وسختی وبی خوابیم تموم شد
-نمی فهمم چی میگی…
-اون مرده که با دوتا دخترش اومدن..
-خب..
-همونیه که محسن دنبالش باورت میشه..بعد چند سال پیداش کردن
اشک شوق میریخت..بغلش کردم وگفتم:برات خوشحالم
واقعا براش خوشحال بودم..نمیدونم تو این چند سال چه سختی هایی کشیده بود اگه این چند سالم بزارم کنار از بچگیش با بی محبتی باباش بزرگ شده بود…آراد اینقد راز این موضوع خوشحال بود که فقط می خندید…. به مرده نگاه کردم باورم نمیشد باعث وبانی این همه بدبختی آراد اون باشه موقع بریدن کیک آراد اولین تیکه کیکی که برید داد دست خاتون اونم گذاشت تو یخچال ..نمی دونستم برای چی این کار وکرد بعد از جشن همه رفتن جز فرحناز..ومن وخاتون ورحیمه ومش رجب مشغول تمییز کردن شدیم …فرحناز با اعصبانیت داد زد:معلوم هست داری چیکار میکنی؟چرا از پیش از اون دوتا

1400/04/07 10:20

دختر جم نمی خوردی؟ نو که اومد به بازار من وانداختی دور
آراد چیزی نمی گفت وفقط نگاش میکرد دوباره داد زد: آراد با توام جوابمو بده
-چیزی برای گفتن ندارم..(بلندشد)خستم میخوام بخوابم..
-خسته ای؟از چی؟..یک ساعت پیش اون هلن لباس قرمز دل وقلوه گرفتی حالا خسته ای؟
-اره خستم..شب بخیر
فرحناز جلوش وایساد وگفت:برای چی بردیش تو کلبه؟..تو که نمیذاشتی من تو ده متری اون هم راه برم اونوقت این دختره از راه نرسیده بردیش جایی که هیچ *** وراه نمیدادی؟..حتما بوسیدیش نه؟
آراد داد زد:آره بوسیدمش …بغلش کردم ..پیشش خوابیدم نوازشش کردم حالا راحت شدی؟
آراد از شدت اعصبانیت نفس نفس میزد..فرحناز با حالت شوک نگاش میکرد..آراد تن صداش واورد پایین وگفت:خستم کردی فرحناز…چرا دست ازسرم برنمیداری؟کی میخوای بفهمی دوست ندارم…برو دنبال زندگیت…من بدردت نمی خورم..دیگه به من فکر نکن بزار همون دختر عمه وپسر دایی بمونیم..تو دلم جایی برات ندارم
فرحناز با اشکی که تو چشماش جمع شده بود نگاش میکرد گفت:دروغ نگوآراد تو منو دوست داری…فقط بخاطر اینکه سرت داد زدم داری اینجوری حرف میزنی
-نه..من از اولم بهت علاقه ای نداشتم خودت به من می چسبیدی و فکر میکردی دوست دارم
فرحناز با گریه داد زد:پس چرا تو این چند سال نگفتی؟ چرا جوری بام رفتار میکردی که فکر می کردم دوستم داری؟
-چون از بابام می ترسیدم …می ترسیدم اون دختری رو که بهش علاقه دارم وبکشه
-بهم ظلم کردی آراد…من تو این چند سال فقط به هوای عشق تو زندگی کردم همه خواستگارام وبخاطر تو رد کردم چرا اینقدرراحت میگی دوست ندارم؟
-چون تو منو دوست نداشتی..منو فقط بخاطر زیباییم وپولم میخواستی… میخواستی با من پیش بقیه دوستات پز بدی..از بچگی همینطور بودی یادته؟وقتی میاومدی خونمون به جای اینکه با من بازی کنی تمام اسباب بازیهام ومیذاشتی زیر بغلت ومیرفتی…اگه چیزی بهت نمیدادم گریه می کردی ومیگفتی میخوام همیشه بخاطر تو من از دست بابام که هیچ وقت محبتش وندیده بودم کتک میخوردم
فرحناز اشکاش وپاک کرد وگفت:اره یادم چون بهت حسودیم میشد مامانت خیلی نازت ومیکشید ودوستش داشت هر چی میخواستی برات میخرید اما مامان من چی؟فقط دنبال مد ومهمونی بود میخواستم تمام اسباب بازی هات وبردارم تا کتک بخوری وکمی دلم خنک بشه…اما نمیشد چون وقتی گریه هات ومیدیم از کارم پشیمون میشدم اما پشیمونیم برای چند روز بود وقتی محبتای مادرت ومیدیدم دوباره حسود میشدم دوباره تو کتک می خوردی
خندید آراد فقط نگاش کرد رفت سمت کیفش برداشت وگفت:کسیم دوست داری؟
آراد فقط سرش وتکون داد فرحناز نگام کرد

1400/04/07 10:20

وگفت:آینازه؟
آراد نگام کرد می ترسیدم ولی آراد با خاطر جمع گفت:اره..
-از چیزی که میترسیدم سرم اومد چقدر جون کندم که ایناز وازت دور کنم اما اخرش نتونستم مانع ورود عشقش به قلبت بشم
آراد:فرحناز به بابام چیزی نگو …ساپورتت میکنم هر چی بخوای برات می خرم ..ویلا ماشین طلا
-پولتو به رخم نکش بابای منم پول داره درسته که این چند سال تورو بخاطر پولت میخواستم ..اما همیشه ازت پول نمیگرفتم
با اعصبانیت چند قدم رفت آراد گفت:فرحنازخواهش میکنم به بابام چیزی نگو…میترسم آیناز وبکشه
فرحناز برگشت وگفت:این از همون دخترای که خریدیشون؟
با تعجب نگاش کردم آراد گفت:از کجا میدونی؟
-دونستنش زیاد سخت نبود..بیش از اندازه هواشوداشتی..وقتی فرار کرد خودت برش گردوندی اجازه بیرون رفتن بهش نمیدادی همه اینا باعث شد بفهمم خبراییه یه روز ناخواسته دعوای بین تو وایناز وشنیدم فهمیدم از اون دختراست (یه نگاهی بهمون انداخت)خداحافظ
با ترس به رفتن فرحناز نگاه کردم آراد نگام کرد وگفت: نترس اگه چیزی بگه اولین کسی که میکشم خودشه
اینو گفت وبا سرعت از پله ها رفت بالا …لیوانا رو از میز برمیداشتم …خاتون باپیش دستی که تکه کیکی رو که آراد گذاشته بود داد دستم وگفت:ببر اتاقش
پیش دستی رو برداشتم به همه کیک داد الا من…از پله ها رفتم بالا در اتاقش باز بود خودشم لبه تخت نشسته بود یه ضربه به درزدم ورفتم تو نگام کرد وگفت:سلام ماه خانم..چرا اخمات قاطیه؟
-به من کیک ندادی..
پیش دستی رو ازم گرفت دستاش وگذاشت کنار خودش وگفت:بیا اینجا بشین..(کنارش نشستم )من هلن ونبردن به کلبه…تو الاچیق نشستیم
-اگه برده شی هم اشکلی نداره کلبه خودته
دستش ودراز کرد وگفت:کادو تولدم وبده
خندیدم وگفتم:کادویی درکار نیست
-ناراحت شد وگفت:واقعا چیزی برام نخریدی؟
-نه..چون اگه می خریدم با پول خودت بود فکر نکنم کادو محسوب بشه درضمن اونقدر کادوهای گرون گرون بهت دادن که اگه منم برات می خریدم تو چشم نمی اومد
دستش وانداخت دور گردنم وگفت:خدا بهترین کادو رو بهم داده..اونم آینازه
خندیدم وگفتم:باشه پس یه چیزی بهت میدم که برام خیلی عزیزه





گردنبدی که مادرم برای روز تولدم خریده بود واز گردنم باز کردم گذاشتم تو دستش وگفتم:این برام خیلی عزیزه…میدمش به تو
نگاش کرد وگفت:قشنگه..کی بهت داده؟
با بغض گفتم:مامانم قبل از فوتش ..
اشکم وپاک کردم بغلم کرد وگفت:گریه نکن..یه روز می برمت پیش مادرت
دستم وانداختم دور کمرش وگفتم:ممنون…خیلی دوست دارم آراد
-منم دوست دارم…اما دوست داشتن من حد واندازه نداره
ازم فاصله گرفت بلند شد رفت سراغ گاوصندوقش با یه جعبه برگشت

1400/04/07 10:20

کنارم نشست وگفت:ناقابل..نمی دونستم چی برات بخرم
ازدستش برداشتم بازش کردم یه ساعت طلای سفید که توی نور درخشش خاصی داشت آراد به دستم بست استینام وبالا زدم ونگاش کردم
آراد خندید وگفت:ساعت بیچاره پیش دستای سفید تو شرمنده شد
-ممنون..خیلی قشنگه
-خواهش میکنم…..کیک بخوریم؟
-اره..
پیش دستی رو گذاشت وسط دوتامون مشغول خوردن شدیم گفت:نمی خوای چیزی درمورد این کیک بپرسی ؟
-نه..مهم اینه که الان دارم می خورم
خندید وگفت:بی احساس…اینو برای دوتامون بریدم که یه جای خلوتی بخریم
از گفتن جای خلوت ترسیدم …نگاش کردم حالت نگاش تغییر کرده بود یهو گفتم:پرهام چرا نیومد ؟
خندید وگفت:ترسیدی؟
-نه..من کی از تو ترسیدم که این بار دومم باشه؟
-خداییش اینو راست گفتی…پرهام وفرستادم پیش لیلا
با صدای نیمه دادی گفتم:اخه چرا؟…شاید لیلا دوست نداشت پرهام اونجا ببینتش
-عزیزم این پرده گوش و من تا اخر لازم دارم چرا داد میزنی؟…محسن با لیلا حرف زده اونم قبول کرد که با پرهام صحبت کنه هم درمورد خودش هم زندگیش… تا کی باید لیلا رو قایم کنم
-اگه پرهام قبول نکنه چی؟
-اگه پرهام قبول نکنه مطمئن باش لیلا رو بخاطر خودش نمیخواسته
بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه چنگالشو گذاشت تو پیش دستی وخم شد پایین یه تابلویی از زیر تختش دراورد پشت تابلو رو نشونم دادوگفت:میدونی این چیه؟
-فکر کنم تابلو باشه ..
-اره.. کی بهم داده؟
-امیرعلی؟
-صحیح است..چی کشیده؟
-نمی دونم
-چه عجب یکیشو نفهمیدی..تابلورو چرخوند طرف من با تعجب نگاش کردم من وآراد بودیم که همیدگه رو در اغوش گرفته بودیم موهای فرم که یه نسیم بلند ش کرده بود…دستم ورو تابلو می کشیدم گفت:امیر گفت به آیناز بگو این همون تابلویی که نمیذاشت ببینیش
-چرا وقتی ما با هم بد بودیم این نقاشی رو کشید؟
-چون مطمئن بود ما یه روزی لیلی وفرهاد میشیم
خندیدم وگفتم:لیلی ومجنون …شیرین وفرهاد
-نه..آراد وآیناز اینم دوتا عشق افسانه ای هم باید از فردا بچه ها تو کتب درسیشون بخونن
باهم خندیدم تابلو رو تو اتاق آراد نصب کردیم…وقتی به تابلو نگاه میکردم انگار تمام احساس امیر روتابلو کشیده شده بود…دوروز از فروردین گذاشت دوروز عالی بدون هیچ غم واشکی بدون دعوا وتنبیه اما چه زود گذشت روزای باهم بودن من وآراد روزایی که هیچ وقت با هیچ *** حسشون نکرده بودم
-خانم ..خانم..
چشمام وباز کردم نگرانی از سرو روی رحیمه می بارید برای گریه کردن به یه تلنگر احتیاج داشت نشستم وگفتم:چی شده رحیمه چرا نگرانی؟
-خانم زودترلباس بپوشید باید ازاینجا برید
با ترس گفتم:کجا؟
بازوم گرفت واوردم پایین وگفت:خانم سوال نکنید

1400/04/07 10:20

فقط برید لباس بپوشید
دستم وکشیدم وگفتم:چی میگی تو رحیمه من کجا برم ؟
رفتم اتاق آراد…نگران ورنگ پریده رو صندلیش نشسته بود محسن هم نگران وکلافه کنار پنجره گفتم:چی شده؟من باید کجا برم ؟
دوتاشون نگام کردن آراد اومد طرفم گفت:آیناز برو لباسات وبپوش باید از اینجا بری؟
اعصابم خورد شد داد زدم:کجا برم؟چرا باید برم؟
محسن:سیروس فهمیده تو کی هستی…باید همین الان ببرمت یه جای امن جونت در خطره
-مگه تو سرگرد نیستی ؟چرا نمی تونی بهم کمک کنی؟ چرا اون مرتیکه رو نمی گیرین؟
آراد:قربونت برم الان وقت بحث کردن نیست برو زودتر حاضر شو
گریم گرفته بود بغلش کردم وگفتم:کجا برم آراد..من فقط تو رو دارم
محسن رفت بیرون ..آراد بوسیدم وگفت:قول میدم زود همدیگه رو ببینیم
سرم وتکون دادم واومدم بیرون به کمک رحیمه وچشمای گریون لباس پوشیدم ساکم وبرداشتم واومدم پایین خاتون ومش رجب با گریه تو حیاط وایساده بودن خاتون نگام کرد واومد پیشم…بغلم کرد وگفت:الهی قربونت برم..
نتونستم زیاد تو بغل گرم ومادرانه خاتون بمونم از مش رجب خداحافظی کردم تا اون موقع اشکای مش رجب وندیده بودم …اما الان بخاط من داره زار زار گریه میکنه …از رحیمه خداحافظی کردم..موند آراد خیلی داشت به خودش فشار میاورد که گریه نکنه بغض در حال ترکیدنش وتو گلوش خفه کرده بود میخواستم بغلش کنم وتا جون داره ببوسمش وبگم دوسش دارم اما نتونستم رو به محسن کرد وگفت:جون تو جون آیناز…تورو به علی مواظبش باش همه زندگیم ودارم دستت میدم
-خیالت راحت جاش امنه
-دست بابام نیوفته…
-آراد جان نگران نباش مواظبشم (به من نگاه کرد)بریم وقت نداریم
تا وقتی سوار ماشین شدم چشم از آراد برنداشتم درو بستم برگشتم ماشین حرکت کرد..آراد وایساده بود اشک از چشماش سرازیر میشد چقدر دیر عاشقت شدم..ثانیه به ثانیه ازش دور میشدم خاتون، مش رجب خداحافظ..آراد بخاطر تمام بدی هام ببخش از عمارت اومدیم بیرون دیگه دیدمشون …یکی چنگ زد به قلبم حس یه تکیه از وجودم جا مونده بغضی که داشت خفم میکردو شکوندم ..گریه کردم محسن چیزی بهم نمی گفت …ماشین وجلو یه خونه پارک کرد وگفت:پیاده شو رسیدیم اینجاکجاست؟شبیه روستا بود پیاده شدم ..با یه سنگ درو زد..یه پیر زن درو با زکرد با خوشحالی بغلم کرد ووگفت:بفرمایید تو
رفتیم توعین عزادارا یه گوشه قمبرک گرفتم ..خانمه پیشم نشست وگفت:همه چی درست میشه دخترم نگران نباش
بابغض وصدای گرفته از گریه گفتم:تازه میخواستم مزه خوشبختی بچشم نذاشتن
بغلم کرد وگفت:اروم باش..
محسن خدا حافظی کرد ورفت…من یک هفته تمام اونجا بودم بی خبر از آراد بدجور دلم هواش وکرده

1400/04/07 10:20

..حتی به دیدن اخماشم راضی بودم …یک شب مثل همیشه بعد شام خوابیدم
هنوز یک ساعت از خوابم نگذشته بود که یه صداهایی شنیدم …بلند شدم درو باز کردم دیدیم دوتا مرد با لباس سیاه یکیشون دهن مروارید وبسته یکیشون اومد طرف من اجازه یک حرکت بهم نداد ..سریع گرفتم واز اتاق بیرونم کردن وانداختم تو ماشین وگفت:اگه بیهوشی نمیخوای پس خفه شو…
نگاش کردم وچیزی نگفتم..نمیدونستم اینا کین ومن ودارن کجا میبرن..پیچید تو یه خونه متروکه..منو بردن تو یه اتاق وگفت:فقط 15 دقیقه ساکت باشی همه چی تموم میشه
رفت بیرون ودرو بست صدای پارس سگ می اومد .. رو زمین نم دار وسرد نشستم حتی نمیخواستم فکر کنم بعد پنج دقیقه در باز شد سعید وشاهین با یه مرد دیگه گفت:همینِ؟ دوتاشون گفتن: اره خودش…
با تعجب به دوتاشون نگاه کردم ..رفتن بیرون درو بستن اینا اینجا چیکار میکنن؟همون 15دقیقه که گفت تموم شد..اومد تو بازومو گرفت دستمو کشیدم وگفتم:نکن..خودم میام
پوزخندی زد وگفت:خیل خب بیا
با هم اومدیم بیرون از پله ها ی خراب وداغون رفتیم بالا نگاشون کردم به سیروس که رو میل نشسته بود وسیگار میکشید به آراد که انگار بیست کیلو وزن کم کرده با دیدن من آب دهنشو پایین فرستاد..ترس..نگرانی..خوشحالی همه رو تو چشماش دیدم ..هلم داد نزدیک بود بیوفتم ولی خودم ونگه داشتم روبه روی سیروس و آراد وایسادم سیروس گفت:
-یادت میاد گفتم اگه بدونم این دختراز همونایی که میخری جلو چشمت سرش ومی برم؟(آراد با بغض نگام کرد)مگه روز اول که اومدی تو این کار نگفتم عشق وعاشقی رو بزار کنار..چون دخترای زیادی زیر دستت میان ؟
-بله..یادمه..
-پس چرا گوش نکردی؟
-گوش کردم..اما بابا من اینو استخدام کردم
دادزد:دروغ نگو.بهداد میگفت این یکی از اون دخترایی که از منوچهر خریدی
-دروغ میگه بابا
-سعید چی؟..شاهین..اونام دروغ میگن؟..منوچهرو زبیده رو گرفتن پس می مونه یه شاهد اونم مختار..(خندید)اخ ببخشید ..جناب سرگرد محسن رضوانی(با اعصبانیت به آراد که نگران شده بود نگاه کرد)نمی دونستم دارم مار تو استینم پرورش میدم..خیلی بی چشم ورویی ..باید همون پنج سال پیش میدونستم چرا میخوای با من کار کنی(دستش وبه طرف یکی از مردا درازکرد)اصلحه توبده..
اسلحه شو داد…سیروس اصلحه رو گرفت ودادبه آراد وگفت:بکشش
-بابا..
دادزد:گفتم این دختره رو بکش..اگه نکشیش میدم یکی دیگه این کارو بکنه..میدونی که کارشون اینه…بردار
آراد با دست لرزون اسلحه رو برداشت اشک رو صورتش سر میخورد ..منم حالم بهتر از اون نبود گریه کردم…زندگیم نباید اینجوری تموم بشه..اصلحه رو جلوم گرفت با گریه همدیگه رو نگاه می کردیم.با ترس

1400/04/07 10:20

گفتم:آراد..میخوای چیکار کنی؟
گریش بیشتر شد واصلحه رو آورد پایین وگفت:نمی تونم..نمی تونم
-این تقاص خیانتی که به من کردی..
آراد داد زد:کدوم خیانت؟این که یکی رو دوست دارم خیانته؟..شد یه بار برام پدری کنی؟ چرا با من عین دشمنات رفتار میکنی؟مگه من بچت نیستم از خون وگوشت خودت نیستم؟..پسرای مردم اگه عاشق دختری بشن به پدرشون میگن اونام برای بچشون سنگ تموم میزارن اما من چی از ترس اینکه بابام عشقم ونکشه چیزی بهتون نمیگفتم
سیروس بی احساس نگاش کرد وگفت:سه ثانیه وقت داری بکشیش..
آراد با اعصبانیت اصلحه روطرف باباش گرفت بقیه اصلحه هاشون رو اوردن طرف آراد سیروس با دست اشاره کرد که اصلحه ها رو پایین بیارن سیروس گفت:آراد من باباتم..
-آینازم تمام هستیمه…اگه میکشی دوتامون با هم بکش
یکی از پشت به آراد نزدیک میشد داد زدم:آراد
مرده سریع زد به گردن آراد..جیغ زدم با حالت فلج شده افتاد زمین
سیروس اروم اصلحه رو از زمین برداشت وگفت:نترس الان نمی کشمش میزارم جلو چشمات با محسن یه جا کارشو تموم میکنم …این دخترو از جلو چشمم دور کنید
یکی از مردای گنده دستش ودور بازوم حلقه کرد واز رو زمین بلند شدم من وکشون کشون با چشم گریون به همون اتاق نم دار بردن آراد صدا میزدم وگریه می کردم..بعد چند دقیقه در باز شد وآراد اومد تو با پای لنگون راه می رفت..سریع رفتم طرفش وبغلش کردم گفتم:دلم برات شده بود
دستاش ودور شونم حلقه کرد وگفت:منم بدون تو شب وروز نداشتم
ازش جدا شدم گفتم:خوبی؟..کتکت که نزدن؟
با لبخند گفت:نه..فقط پام لبه میز خورد..کمی دردم میکنه
به پاش نگاه کردم وگفتم:پات داره خون میاد..بیا کنار دیوار بشین
به دیوار تکیه داد..کنار پاش نشستم شلوارخونیش وبالا زدم…بالای قوزک پاش بریده بود ..شال واز سرم برداشتم از وسط دوتکیه کردم..همین جور که شالم ودور پاش میبستم..براش خوندم:اتل متل یه مورچه،قدم می زد توکوچه ،اومد یه کفش ولگرد پای اونو لگد کرد مورچه باش شکسته،راه نمی ره نشسته،…با برگی پاشو بسته،..نمی تونه کار کنه دونه هارو بار کنه،…تو لونه انبار کنه،…مورچه جونم تو ماهی عیب نداره سیاهی،…(یه گره به شال دادم وگفتم (خوب بشه پات الهی..
نگاش کردم با لبخند گفت:حالا ماشدیم سیاه؟
-خب سیاهی دیگه..
خواستم فرار کنم ک افتادم تو بغلش سفت ومحکم تو بغلش فشارم میداد..گفتم:ببخشید خب..تقصیر خودته حرف تو دهنم میزاری
-من که چیزی نگفتم…
-خب ولم کن دیگه..
-نمی خوام..دلم خیلی برات تنگ شده بود…هر جای خونه نگاه میکردم تو بودی..صبح میر فتم شب برمی گشتم…یه شبایی هم توهتل می موندم نمی تونستم اون خونه رو بدون تو تحمل کنم …داشتم

1400/04/07 10:20

دیونه میشدم
ازش جدا شدم وگفتم:بخاطر همین اینقدر لاغر شدی؟
-اره..دوبارم بخاطر غذا نخوردن تو بیمارستان بستری شدم
-نباید این کارو می کردی…
-دست خودم نبود..بدون تو غذا کوفتم میشد…اون عمارت با قبرستون دیگه فرقی نکرده بود
صورتش وبوسیدم وکنارش نشستم..دستش وانداخت دور گردنم سرم وگذاشتم رو شونش وگفتم:تا کی باید اینجا باشیم؟
-نمیدونم..اینجور که بابام میگفت دنبال محسنن خدا کنه نیاد
-اصلا اونا از کجا فهمیدن که مختار پلیسه؟
خندید وگفت:مختار نه محسن…بابام آدم زیاد داره حتما یکیشون فهمیده به بابام گفته
تو خودم جمع شدم گفت:سردته؟
-خیلی…احساس می کنم تو یخچالم
دست شواز دورگردنم برداشت …رفت طرف در…چند بار با مشت بدر زد گفتم:چی کار میخوای بکنی؟
با لبخند نگام کرد وچیزی نگفت…در باز شد گفت:پتو می خوام
مرده پوزخندی زد وگفت:کاراتونو بزارید برابعد ازدواج..
آراد با اعصبانیت چنان مشتی کوبید تودهن مرده که نقش زمین شد آراد گفت:اینو زدم تا دفعه بعد حرفتو تو دهنت مزه کنی بعد بگی حالا گمشو برو یه پتو بیار
مرده بلند شد با پشت دستش دهن خونیش وپاک کرد وگفت:حیف که پسر سیروسی وگرنه می دونستم چیکار ت کنم
-من پسرهیچ خری نیستم…حالا واسه من کری نخون
مرده دستشو بلند کرد آراد تو هوا گرفتش ..پیچوندش محکم زد زانوش که صداس شکسته شدن مچ دستش شنیدم ..جیغ کشیدم مرده از درد افتاد رو زمین …با اخ ونالش یکی دیگشون اومد..زیادی گنده بود به آراد گفت:این چکاری بود با تیرداد کردی؟
-فقط پتو می خواستم…حرف زیادی زد
-خیل خب برید تو براتون میارم..
آراد دادزد:الان..
مرده خم شد تیرداد وبلند کردوبرد دودقیقه بعد با پتو برگشت آراد گرفت دربست اومد پیشم گفتم:لازم نبود این کارو کنی
پتورو روزمین پهن کرد وگفت:تو نگران اون نباش.بخواب
با تعجب گفتم:کجا؟
-رو پتو دیگه..
خندیدم وگفتم:پس بالشتم کو؟
کنار پتو روزمین خوابید…دست چپش وگذاشت رو پتو وگفت:فکر کنم از بازوم بشه به عنوان بالشت استفاده کرد
به دستش نگاه کردم..دو دل بودم گفت:اگه راحت نیستی میخوای لباسم در بیارم روش بخوابی
-نه..نه اینجا خودش سرد هست ممکن سرما بخوری
منتظر نگام میکرد…لبمو گاز گرفتم اروم خم شدم..سرم وگذاشتم رو بازوی سفتش سرم وبلند کردم ویه نگاهی به چشماش انداختم..خوشحال بود بلند شد پتوی اضافه روروم انداخت دستش ورو پتو دور شونهام حلقه زد…دستم وگذاشتم رو پهلوش حرارت گرمای بدنش وحس میکردم سرم به سینش چسبوندم…صدای ارام بخش ضربان قلبش تو گوشم می پیچید..دوستش داشتم…
-آراد..
-جونم..
-میشه ما بدون دردسر به هم برسیم؟
-اره…دوست داری توی جشن عروسیمون کیا دعوت

1400/04/07 10:20