بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

میشه تو اون حالت چیزی بهت نگفته باشه ؟
توی چشمای سرد خاکستریش نگاه کردم وگفتم:اگه بگم قول میدی دعواش نکنی؟
خندید وگفت:اره قول میدم..(با شک نگاش کردم بهش اعتماد نداشتم ممکنه زیرش بزنه)اصلا به جون آراد که عزیزترین کسم قسم کاریش ندارم …خوبه؟
حرفشو باور کردم تمام حرفاش وبه امیر گفتم..وقتی تموم شد خندید وگفت:خب ..مثل اینکه ماموریتم تموم شده
با تعجب گفتم:چی؟..چی تموم شده؟
-هیچی…دیگه نقش بازی کردنمون تموم شد دیگه لازم نیست جلوی آراد غذا تو دهنم کنی یا بغلم کنی دیگه تموم شد
-چی میگی امیر؟
-شاید دیگه خیلی کمتر از گذشته همدیگه رو دیدیم یا اصلا دیگه ندیدیم
با گیجی گفتم:چرا ؟نمیفهمم چی میگی؟
-مهم نیست بعدا میفهمی…خب یه سوال دیگه مونده..منو دوست داری؟(با ابروی بالا نگاش کردم)نمیتونی جواب بدی؟
-اخه چی بگم؟
-اون چیزی که دلت میگه..
-نمیدونم..
-نمیدونم جواب من نیست ..یه جواب قاطع اره یا نه…یعنی تو از دلت خبر نداری که بتونی راحت جواب بدی؟
چی میگفتم…به بودنش عادت کرده بودم به حمایتاش ..به پناهگاه امنش که هر وقت از دست آراد فرار میکردم یه جای برای پنهان شدن داشتم …اگه بگم نه این پناهگاه رو از دست میدم.. اما دلم نسبت به آراد نرم شده دیگه به سختی وسفتی روزای اول نیست ..ولی من نمیتونم دوتاشون با هم داشته باشم باید یکیشو از دست بدم
-چی شد؟
-راستش …نه
-مطمئن…یعنی خیالم راحت باشه دوستم نداری؟
با لبخند گفتم:اره..
-پس فعلا به آراد چیزی نگو..بزار هنوز فکر کنه ما همدیگه رو میخوایم تا وقتش
-وقتش؟..یعنی کی؟
-بهت میگم..
یه چیزای دستم اومد اما مطمئن نبودم همینه بخاطر همین پرسیدم:داری ازدواج میکنی؟
با تعجب گفت:از کجا فهمیدی؟
-فقط حدس زدم…حالا کی هست؟
-می شناسیش…
فقط نگاش کردم گفت:چیزی شده؟
با خوشحالی ساختگی گفتم:نه مبارکه..
-ممنون
-کاری نداری؟
-نه..خداحافظ
پیاده شدم درو بستم…ماشین وروشن کرد ورفت نمیدونم کی دوباره میتونم ببینمش ..یه چیزی تو گلوم داشت خفم میکرد چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم راه افتادم…سرمو بلند کردم ..آراد کنار پنجره اتاقش داشت نگام میکرد رفت کنار…رفتم اتاقش دیدم یه پرستار داره التماسش میکنه بمونه گفتم:چی شده؟
پرستار:خانم خواهشا به اقای سعیدی بگید تا دکترشون تایید نکردن نباید برن
به آراد که که داشت کتش ومیپوشید گفتم:نمیخوای بیشتر استراحت کنی؟
-نه خوبم…تا هر چی خوابیدم بسمه
-اقای سعیدی خواهش میکنم…شما هنوز باید استراحت کنید
-گفتم خوبم
رو به من کرد وگفت:خوبی؟
-اره …
-پس چرا قیافت عین لشکر شکست خوردهاست؟
-چیزیم نیست ..بریم
با قدم های اهسته وبی حوصله راه میرفتم آراد

1400/04/06 09:56

گفت:در مورد حرفایی که دیشب ..
حرفشو قطع کردم وگفتم:می دونم ..تو وضعیتی نبودی که بدونی داری چی میگی
-به علی که چیزی نگفتی؟
-چراگفتم…اما یه سری حرفایی تحویلم داد که….بی خیال
-سوئیج وبده..
-نمیخواد خودم رانندگی میکنم
-حالت خوب نیست..
بدون توجه به اون دزگیر بنزش وزدم سوار شدم خودشم کنارم نشست …ماشین وروشن کردم وراه افتادم بخاطر درد دستم مجبور شدم فقط با دست چپم رانندگی کنم…گفت:با دودستت رانندگی کن ..یه دست خطرناکه
بدون اینکه نگاش کنم بی حوصله گفتم:دستم درد میکنه…
-خب بزار من رانندگی کنم..
-نمیشه..
چیزی نگفت…امیر والکی از دست دادم..حماقت کردم..کارم عین خریت بود..دیونه بودم..اگه حتی یه درصد فقط یه درصد منو دوست داشت بخاطر نه گفتنم کشید عقب..لعنت به من..حس کردم صورتم خیس شده تند تند پاکشون کردم…نگاهای آراد وحس میکردم ولی نگاش نکردم
-چی شده؟
اب دهنمو وقورت دادم وگفتم:هیچی..
-ماشین و بزن کنارخودم رانندگی میکنم
-خوبم..
-خوب نیستی..حال خرابتو دارم می بینم
-ماشین و بزن کنار
ناخوداگاه داد زدم:آراد خواهش…
نگاش کردم یه لبخند رو لبش بود..گفتم:ببخشید..منظورم اقا بود
-از این به بعد بگی اقا جات تو انباریه…همش باید زور بالا سرت باشه تا یه کاری که میخوام انجام بدی؟
یه گوشه پارک کردم گفتم:ببین…با صدا زدن اسمت نمیتونه کمکی به علاقه مند کردن من به تو کنه
-مهم نیست ..فقط دیگه دلم نمی خواد بهم بگی اقا
-باشه..
راه افتادم گفت:امیر چیزی بهت گفته اینقدر پکری؟
-اره ولی به من واون مربوطه..
-غیر مسقیمش یعنی به تو ربطی نداره دیگه؟
با لبخند تلخی گفتم:قصد بی ادبی نداشتم…
-اوه چه مودب ..کی میره این همه راهو
خندیدم وگفتم:بین من وتو فاصله ای نیست
خونه رسیدیم ماشین تو پارکینگ پارک کردم…گفت:باید به فکر گواهی نامت باشم..میترسم برات دردسر بشه..رانندگی که بلدی جلسه اول قبولی جلسه دومم گواهی نامه بهت میدن
کمربندم وباز کردم وگفتم:ممنون فکر گواهی نامه من نباش..برو استراحت کن
پیاده شدم..اونم پایین اومد وگفت:نمیشه باید برم شرکت
-نمیشه برو بخواب..
-گفتم کار دارم..
– همش باید زور بالا سرت باشه تا یه کاری که میخوام انجام بدی؟
با خنده گفت:خوب بلدی حرفای خودم وکپی کنی به خودم تحویل بدی..
-خب چیکار کنم…حرف گوش نمیکنی ..حالا هم برو بخواب
-من که خوابیدم..تو برو استراحت کن
-نهارم وبخورم می خوابم
-نه الان برو..
-ببین اگه فکر کردی سوئیچ بهت میدم کور خوندی..اصلا الان میرم سوئیچات وبرمیدارم ..ببینم با چی میخوای بری
سریع از پارکینگ اومدم بیرون دنبالم اومد وگفت:یه دونه الاغ دارم که چهار صدتا میره..با اون میرم
خندیدم

1400/04/06 09:56

وگفتم:اون الاغ بیچاره اگه تو ترافیک تهران گیر بیوفته ..درجا سکته میکنه بعد باید وسط خیابون نعش کشی کنی
رفتم اتاقش دو تا از سوئیچ ماشیناش وبرداشتم وگفتم:حالا بخواب..
-نهار نخوردم ساعت 11است
-تو که نهاری نمیخوری همون دولقمه هم خاتون برات میاره
-آیناز خوابم نمیاد مگه زوره؟
-اره زوره…چون من میگم
اومدم بیرون درو بستم واومدم پایین ..خاتون بعد اینکه حال آراد وپرسید براش نهاربرد منم خوابیدم…اما چه خوابیدنی یک ساعت تمام به اتفاقاتی که بین من وامیر علی افتاد فکر کردم ..از اولین روز اشناییمون تو نمایشگاه نقاشی..تاشب مهمونی که خیلی راحت بهم گفت بگو امیرعلی …اقا به اسمم نچسبون چقدر با هم راحت بودیم چرا راحت از دستش دادم.. فکر نمیکردم یه روز با هم غریبه بشیم..
-آیناز..آیناز..پاشو مادر
چشمم وباز کردم دیدم خاتون کنارم نشسته گفتم:چی شده بازمهمونی گرفته بیام کمک
خندید وگفت:نه اتفاقا خودت مهمون داری
صاف نشستم وگفتم:من مهمون دارم ؟کی؟ از کجا؟…مطمئنی گفت من؟
-دیگه اونقدرام پیر نیستم که نشنوم اسم کیو صدا زده ..پاشو کمکم کن
– من که کسی رو اینجا ندارم نگفت کیه؟
-نه…فقط گفت ساعت 8 قرار بیاد
من تو شهر خودمونم بی *** کار بودم چه برسه به تهران ..چه خوبه ادم یه مهمون ناخونده ناشناس داشته باشه ..کمک خاتون شام ودرست میکردم به فکر مهمونم بودم یعنی کیه؟آرادم با این کاراش میخواد منو سوپرایز کنه نمیدونه که به سکتم میده ..صدای بسته شدن در اومد سریع از پله ها رفتم بالا دیدم آراد گفتم:تو الان باید تو تختت باشی اینجا چیکار میکنی؟
-سلام..شرکت کار داشتم باید حتما میرفتم
سوئیچا که پیش من بود با چی رفتی؟
-خاتون برام اوردشون
چند قدم سمت پله ها رفت گفتم:مهمونم کیه؟
با لبخند گفت:غریبه نیست می شناسیش..
رفت بالا رفتم اتاقم ودستی به صورت نازنیم کشیدم..به ساعت نگاه کردم چرا اینقدر کند راه میره بدو دیگه اَه میخوام بدونم مهمونم کیه اینقدر به ساعت نگاه کردم تا شد 8 ولی صدای زنگ ایفون نیومد …خاتون پشت سرم وایساد وگفت:خودتو کشتی دختر ..هر کی هست بالاخره میاد
-خب کو؟ساعت 8شد
آراد شیک وپیک از پله ها میاومد پایین گفتم:نمیخوای بگی مهونم کیه؟
ابروشو برد بالا وگفت:نچ..
زنگ ایفون به صدا دراومد ..دویدم سمت اشپزخونه آراد داد زد:مواظب باش نیوفتی
جلو ایفون وایسادم به صفحه نگاه کردم دیدم مختاره..دکمه رو فشار دادم با حرص رفتم بالا وبا اعصبانیت گفتم:مهمونم مختاره؟
-اخه دیدم رابطتون خیلی خوبه گفتم یه شب دعوتش کنم
-خیلی بی مزه ای
خواستم برم که درعمارت باز شد یه دختر قد بلند شیک پوش اومد تو چشماش از دیدن عمارت از

1400/04/06 09:56

حدقه زده بود بیرون با خوشحالی و جیغ دویدم سمتش وگفتم:لیلا..
اونم با تعجب به من نگاه میکرد که چطور سمتش میدوم پریدم بغلش وگفتم:لیلا …
اون بد بختم که انگار ترسیده بود هیچ عکس العملی نشون نمیداد
ازش جدا شدم وگفتم:خوبی؟
-نه زیاد..(اروم گفت)تو اینجا زندگی میکنی؟
-اره..چطور؟
-خیلی گندست…اندازه یه شهره
خندیدم وگفتم:پشت عمارت وندیدی
پشت سرم نگاه کرد وگفت:اون پسره آراد نیست؟


-چرا خودشه..
-چه ترسناکه..
برگشتم دیدم همون اخم مادر زادی رو صورتشه گفتم:ولش کن..این همین جوری زائیده شده..اخمش کلاسشه
-نسبت به اخرین باری که دیدمش خیلی لاغر تر شده نکنه تو رژیمه
آراد از ایستادن خسته شده بود سرفه ای کرد ..یعنی منم تحویل بگیرید خندیدم وبا لیلا رفتیم پیشش مختار رو مبل نشسته بود از خودش پذیرای میکرد …رو به روی آراد وایساد گفتم:این لیلاست ..اینم اقامون آراده
آراد:شوهرش نیستم که اینقدر ذوق کرده…منو که یادت نرفته لیلا
-نه..یادم نرفته چطور بخاطر معتاد بودنم تحقیرم میکردی
-تحقیرت نمیکردم …میخواستم به خودت بیای
مختار:کارخونه شکر میون کلام همتون…خب بشینید حرفاتون وبزنید
آراد:به تو که بد نمیگذره ..کل میوه هارو خوردی
-می خواستین زودتر بیاید
خندیدم ونشستیم..لیلا دم گوشم گفت:مگه تو خدمتکارش نیستی؟
-چرا..
-خب چرا اینقدر با هم خوبید؟
-شنیدی که میگن که عشق اسان نمود اول ولی افتاد زمشکل ها؟…اینقدر سختی کشیدم که اینجور با من خوب شده
در عمارت با زشد وپرهام با صدای بلندی گفت:سلام..خاله ریزه
وای..ابروم رفت از سالن اومدم بیرون رفتم سمت درعمارت وگفت:پرهام چه خبرته ابرومو بردی
-چرا؟چی شده؟..چرا چشات باد کرده؟
-هیچی..یه مدت بود من وبه القاب وعناوین مختلف مفتخر نکرده بودی
-حالا بهت افتخار دادم
خندیدم وگفتم:روتوبرم..
-شام چی داریم؟
-مهمون دارم..کمتر صدا بده
-مهمون ؟تو؟..کی هست؟نکنه اومدن خواستگاری؟اره..
-نه..دوستمه..بیا ببینش
یه دستی کشید رو موهاش وگفت:خوبم ؟
-اره خوبیم بریم…
با هم رفتیم سالن پرهام با دیدن لیلا شد عین سکته زده ها گفت:سلام…خوبید؟..نه یعنی خوب هستید؟
آراد ومختار اروم خندیدن این چرا اینجوری شده منم با خنده گفتم:این دوستم لیلاست (به لیلا گفتم)اینم پرهام
لیلا:واقعا اسمش بهش میاد…تو هپروت سیر میکنه ..حالا خوبید با خوب هستید چه فرقی داشت؟
پرهام:فرق داشت..ولی دوستانه بود دومی رسمی
-جدی مگه من معاون رئیس جهور پاکستانم که میخواید رسمی با من حرف بزنید ؟
پرهام که یخش باز شده بود گفت:خوبی لیلا جون …
لیلا با چشای گشادنگاش کرد من وآراد ومختارو خندیدم لیلا بلند شد وگفت:این چه طرز صحبت

1400/04/06 09:56

کردن؟
-ببخشید معاون رئیس جمهور پاکستان ..شما خودتون گفتید با من رسمی نمیخواد حرف بزنی
رفتم طرف لیلا وگفتم:بشین عزیزم
لیلا نشست ..پرهام کنار مختار نشست ولیلا وزیر نظر داشت لیلا فهمید وگفت:چیه ادم ندیدی؟
-دیدم ولی پاکستانی نه..
لیلا پوفی کرد آراد بلند شد بازوی پرهام وگرفت وبا خودش برد ..مختارم بلند شد وگفت:خب من میرم اشپزخونه ببینم اونجا چی گیرم میاد بخورم
لیلا:این کیه دیگه؟…کپ خودمه
خندیدم وگفتم:اره..از تو هم بیشتر..ازش خوشت اومده؟
-چی؟از یان خوله چله عمرا
تا موقع شام من ولیلا تنها بودیم ..به خاتون اجازه پذیرایی ندادم وفقط یه سلام وعلیک کرد ورفت شام وبا هم خوردیم تمام مدت پرهام به لیلا نگاه میکرد لیلا هم با چش غره نگاش میکرد ولی پرهام روش کم نمیشد .. نمیدونم آراد سر میز شام چی به پرهام که تا موقع رفتن لیلا هیچی به زبون نازنیش نیورد منم از این همه سکوت در تعجب بودم..وقتی لیلا رو تا دم در بدرقه کردم اومدم تو آراد نشسته بود وخیار میخورد پرهام از اشپزخونه اومد بیرون وگفت:لیلا جون رفت؟
با لبخند گفتم:اره رفت..
یهو رفت طرف آراد وبغلش کرد وگفت:همین دخترو برام بِسون..مژه های بلندش از قلبم رد شده از کمرم دراومده
آراد خندید وگفت:به جان خودم هر وقت ادم شدی میگم سه روز تعطیلی رسمی اعلام کنن…جدی حرف بزن
رو زمین نشست وعین بچه ها گفت:جدی ..جدی میخوامش اون عشق گمشده منه ..اون لیلی منه
گفتم:میشه به منم بگید چه خبره؟
آراد:لیلا رو میخوایم بدیم به این دیونه
خندمو جمع کردم وجدی به آراد نگاه کردم..از نگاهم فهمید چیزی شده گفتم:میشه چند لحظه بیای؟
بلند شد پرهام گفت:در مورد ازدواج من میخواید جلسه بگیرید؟
گفتم:اره…
داشتیم میرفتیم بالا که پرهام گفت:ایناز شمارش وداری؟
-نه..یعنی صبر کن ..بعد بهت میگم
-باشه..
رفتیم اتاق آراد گفتم:معلوم هست داری چیکار میکنی؟..تو که میدونستی لیلا قبلا معتاد بوده..چرا با پرهام رو به روش کردی؟
-آیناز..گذشته لیلا هر چی بوده پاک شده..تموم شد باید برای خودش یه زندگی جدید بسازه تنهایی هم نمیتونه باید یکی کنارش باشه کی بهتر از پرهام؟..دوتاشون از پایین شهرن وهمدیگه رو درک میکنن..
-درست..اما پرهام نمیدونه لیلا معتاد بوده..نمیدونه مواد فروش بوده
-تو هم مواد فروشی بودی..نبودی؟ من که قبولت کردم واوردم پیش خودم
-اره ..اما به عنوان خدمتکار نه شریک زندگیت..فکر میکنی اگه پرهام بدونه لیلا معتاد بوده قبولش میکنه؟
-پرهام قرار نیست چیزی بدونه..
-تصمیمت جدیه؟میخوای این دوتا به هم برسونی؟
-اره..دوتاشون لیاقت یه زندگی راحت ودارن..برو به لیلا بگو تصمیم اینکه بخواد درمورد گذشتش

1400/04/06 09:56

چیزی به پرهام بگه به عهده خودش بزار
-میترسم پرهام بگه نه..
خندید وگفت:مگه از تو خواستگاری کرده که میترسی؟
با اخم گفتم:تو هم که همه چی رو به شوخی بگیر..پس لیلا رو بخاطر همین دعوت کردی؟
-نه..بخاطر تو دیدم حالت خوب نیست گفتم شاید با دیدن لیلات حالت بهتر بشه..اینجور با یه تیر دو نشون میگرم
-ممنون..
رفتیم پایین..دیدم پرهام همون جا زانو هاش وتو بغل گرفته گفتم:بسوزه پدر عاشقی
پرهام با دیدن ماسریع وایساد وگفت:نتیجه جلسه چی شد؟..بالاخره منو زن میدین؟
آراد:اره ولی باید یه مدت صبر کنی؟
-یعنی چقدر؟
-پنج یا شیش ماه
وا رفت وگفت:چی؟…پنج یا شیش سال من میمیرم(با تعجب نگاش کردیم)اخه برای من سال میگذره
خندیدم و به آرادگفتم:برای چی پنج ماه..؟
-یه چیزی هست که تو خبر نداری..
پرهام:آنی جون..شماره لیلی جون ..لفطا
خندیدو گفتم:ندارم..
پرهام با اخم نگام کردوگفت:سرکارم گذاشتی؟..بده
-جدی ندارم..اگه داشتمم باید از خودش اجازه بگیرم
چیزی نگفت واز پله ها رفت بالا..گفتم:ببین باش چیکار کردی
-درکش میکنم
پوزخندی زدم وگفتم:مگه تو بلدی کسی رو دوست داشته باشی؟
فقط نگام کرد..از پله ها اومدم پایین گفت:آیناز..
برگشتم:بله..
-فردا نهار میریم بیرون…
-من وتو؟
-اره..اشکالی داره؟
-اشکال که نه..ولی اگه فرحناز بفهمه
-نیستش..با دوستاش رفتم لندن..
-با پولای تو دیگه؟
-بله…با پولای بی زبون من
-چرا از باباش پول نمیگیره؟
-بابام بهش گفته چون قرار با من ازدواج کنه خرجشم با منه…الان5ساله حتی هزارتومنم از باباش نگرفته
خندیدم وگفتم:زن ذلیل
قیافش تو هم شد..رفتم اشپزخونه ظرفای شام وشستم رفتم به خونه خاتون گفت:خوش گذشت؟
-اره خیلی..
مش رجب:خدا کنه با این همه خوشی خوابت ببره
-نترس همچین خواب برم که زلزله هم نتونه بیدارم کنه…
تشکم وپهن کردم که بخوابم تلفن زنگ خورد به ساعت نگاه کردم یه ربع به 12بودالان خاتون میاد میگه:ایناز اقا با تو کار داره
هنوز فکرم تموم نشده بود که در اتاق باز شد خاتون سرش وکرد تو وگفت:ایناز اقا با تو کار داره
پتو رو انداختم رو تشک وگفتم:خودم میدونستم الان میرم
با تعجب گفت:از کجا ؟
-از اونجا..
شال وکلام وپوشیدم رفتم عمارت وارد اتاق شدم به بالشتش تکیه داده بود وکتابی دستش بود انگار حواسش نبود یه عقب گرد کردم ورفتم بیرون در وبستم…دوتا ضربه به در زدم گفت:بیا تو..
یکی دیگه زدم گفت:ایناز بیا تو..
کنار وایسادم دیگه در نزدم..همه جا ساکت بود در باز کرد سرش وارد بیرون گفتم:پخخخخخ
پرید هوا زدم زیر خنده با اخم نگام کرد وگفت:بازیت گرفته؟این چه کاریه میکنی؟
-قیافش ونگاه شده عین تمسای که میترسه
اخمش بیشتر از همونایی که روش

1400/04/06 09:56

حساب میبرم ومیترسم خندم وجمع کردم یه سرفه کردم رفتم تو ..رو تخت نشستم کتاب ودستم گرفتم وسرم وانداختم پایین لبه تخت نشست وگفت:مگه تو سیبری گیر افتادی اینجوری لباس پوشیدی؟
با حالت قهری گفتم:هنوز نمیدونی من سرماییم؟
-چرا از اون شب پاییزی که میخواستیم بریم بیرون …خودتو زیر پالتو وکلاه وشال گردن مخفی کرده بودی فهمیدم سرمایی هستی
-مسخره نکن..
خندید دماغمو کشید وگفت:اخمتو بازکن ببینم
-اچار فرانسه نیوردم
رو به روم رو تخت دو زانو نشست وگفت:خب خودم بازش میکنم
دوتا دستاش عین پنچول گربه اورد بالا گفتم:میخوای چیکار کنی؟
-قلقلکت بدم..
-قلقلکی نیستم…دستتم بهم بخوره کتک میخوری
تا دستشو به طرفم دراز کرد جا خالی دادم وافتادم روش وشروع کردم به قلقلک دادنش میدونستم قلقلکی کاملیا بهم گفته بود…بلند بلند میخندید وگفت:ایناز نکن…تورو خدا ..
از خندیدن قرمز شده بود گفتم:بگو معذرت میخوام ..
-همین جور که میخندید گفت:غلط کردم …ولم کن
ولش نکردم بیشتر قلقلکش میدادم …خودش ومیکشید عقب وتکون میخورد ومیخندید به لبه تخت نزدیک شد یهو از تخت افتاد زمین ..زدم زیر خنده واون رو زمین میخندید من رو
تخت گفتم:شلوارتو خیس نکنی..
سریع نشست اومد رو تخت وبا خنده گفت :حسابت میرسم…
تا خواستم بلند شم شلوارم رفت لای انگشتم ونزدیک بود از تخت بیوفتم که آراد گرفتم دوتا دستاش دور شونهام گرفته بود ونفسهای گرمش که تند تند میکشید رو صورتم میخورد وگفت:دیونه نزدیک بود بیوفتی
-تورو خدا قلقلکم نده..
-کاریت ندارم بابا…از کجا فهمیدی من قلقلکیم؟
-کاملیا گفت…
-خودشو داداشش تمام نزدگیمو دادن دست تو
هنوز دستش برنداشته بود گفتم:دستتو بردار
خوابید رو تخت منم رو خودش خوابوند گفتم:ولم کن..
-از بس خند ید م دلم درد میکنه
-خب به من چه..
-دکتر گفته هروقت دلت درد گرفت شکم یه دخترزبون دراز بزار رو شکمت حالت خوب میشه
-این تجویز کدوم دکتر احمقیه؟
-خودم…
دستشو کمی شل کرد نگاش کردم وگفتم:دکتر جون ولم کن …خفه شدم
-از چی؟
-کمبود اکسیژن..
ولم کرد نشستم وگفتم:لطف کن دیگه همچین تجویزی برای خودت نکن
با لبخند شیطنتی گفت:یه تجویز دیگه ای هم کرده بودم ولی چون هنوز نامحرمیم نمیشه
-چی؟
-ازاون تجویزا…
-کدوما..
خندید وگفت:از اون کارا دیگه..
باخنده گفتم:کثافت…
سرش وکرد زیر پتو..بالشت کنارش وبرداشتم تا جا داشت زدمش ..اونم فقط میخندید
خندید وگفت: بابا غلط کردم ولم کن
-خجالت نکشیدی این حرف وزدی؟
هنوز سرش زیر پتو بود گفت:من کی خجالت کشیدم که این بار دومم باشه
-فکر نکنم..مغزت بدونه خجالت چند بخشه
کتاب ودستم گرفتم…سرش واز زیر پتو اورد بیرون

1400/04/06 09:56

نگام کرد گفتم:ها چیه..باز چه تجویزی کردی؟
جدی گفت:هنوز ازم متنفری؟
-برات مهمه؟
-خیلی..
-نه..
با خوشحالی گفت:پس دوستم داری…
-گفتم متنفر نیستم نگفتم دوست دارم
-بدجنس..
وقتی خوابید براش کتاب خوندم ..زودتر از شبای دیگه خواب رفت…خندیدم پتو رو کشیدم رو سرش بعد برداشتم..شاید بمیره
حوصله پایین رفتن نداشتم رفتم به همون اتاق اقیانوس خوابیدم..
صبح خواب الود رفتم اتاق آراد..صداش زدم:آراد…آراد…
کاش میشد با یه صدا بیدار بشه ..با چشمای خواب الود نگاش کردم دیدم با خنده نگام میکنه گفتم:کی بیدار شدی؟
-همین الان که صدام کردی..
–حالا برای چی میخندی؟
-به قیافه تو…وقتی خوابت میاد نمیاومدی
-اونوقت تو بیدار میشدی؟
-اره..
-چطوری؟
ساعت زنگ دارش واز زیر تخت اورد بیرون وگفت:با این …
با دیدن ساعت خواب از کلم پرید وبا چشمای گشادگفتم:یعنی تو همیشه با این ساعت بیدار میشدی؟
-نه..این مال بچگیام بوده خرابه
با حرص واعصبانیت پامو زدم زمین وگفتم:آراد…تو دیونه ای ..میفهمی دیونه
خندید وگفت:دیونه نیستم از حرص خوردن تو کیف میکنم
-روانی…
همینجور که میخندید از اتاقش اومدم بیرون..وان ودیگه خودش حاضر میکرد وصبحونه ساعت هفت اماده وحاضر میذاشتم تو سینی که توی چار چوب در وایساد وگفت:همینجا میخورم
صندلی رو کشید عقب ونشست ..هر چی تو سینی بود گذاشت جلوی خودش گفت:مربای البالو نداریم؟
-ها؟..البالو؟..سه نوع مربا جلوته اینا رو بخور بعد بگو البالو
بلند شد رفت طرف یخچال درو باز کرد ومربای البالو دراورد وگفت:چرا سرپایی بشین
خودش نشست گفتم: واقعا میخوای همه اینارو بخوری؟
-نه…از رنگش خوشم میاد برای اینکه اشتهام باز بشه گذاشتم جلوم
دستمو زدم به پیشونیم وگفتم:دیونم کردی..
صندلی رو عقب کشیدم ونشستم گفت:مگه عاقل بودی که من دیونت کنم؟
با همون حالت نگاش کردم خندید وگفت:قرار ظهر یادت نره ها
-حالا ببینم چی میشه
-یعنی چی؟
-یعنی اگه بخوای ظهرم همین جور به دیونه بازیات ادامه بدی من با تو جای نمیام
-نه قول میدم پسر خوبی باشم
خندیدم وگفتم:چقدرم خوبی
بعد اینکه صبحونشو خورد رفت..منم به کارای همیشگیم رسیدم ساعت 11زنگ زد که حاضر بشم..منم در کمدم وباز کردم با دیدن لباسای که امیرعلی برام خریده بود دلم گرفت..کاش میتونستم به آراد بگم بهم پول بده برم لباس بخرم چاره ای نبود باید همینارو می پوشیدم یه مانتو بلند قهوای باشلوار کتونی مشکی با کفش پاشنه بلند که با کیفم ست بود به رنگ شکلاتی شال مخلوط کرم شکلاتی هم پوشیدم یه مشت عطر م به خودم زدم …یه ارایش ملایم کردم ..تو ایینه خودم خیره شدم پوزخندی زدم وگفتم:داری برای کی ارایش

1400/04/06 09:56

میکنی؟..آراد؟اون که ارزوی مرگشو میکردی حالا چی شده که خودتو براش خوشکل میکنی؟..با این کارت فکر میکنه حتما خبرایی خوب اتویی دستش میدی…به دقیقه نکشید که ارایشن وپاک کردم وبه یه برق لب اکتفا کردم ..خاتون اومد تووگفت:مادر حاضر نیستی؟
-چرا حاضرم..
خاتون بالبخند نگام کرد وگفت:ماشاالله چقدر خوش لباسی هر چی بچوشی بهت میاد هزار ماشاالله
با لبخند و تشکر اومدم بیرون وبه سمت عمارت میرفتم دیدم آراد مثل همیشه خوش تیپ دست به سینه به BMWتکیه داده با شنیدن صدای پاشنه کفشم سرش وبلند کرد..نگام کرد یه لبخند به لب اورد معلوم بود تو دلش داره ازم تعریف میکنه اما زبون مبارکشو تکون نداد بهش رسیدم گفتم:سلام..
-سلام ..
سوار شدم نشست ماشین وروشن کرد وراه افتادیم یه موسیقی خارجی گذاشت وگفتم:تو با خواننده های ایرانی مشکلی داری؟
-نه..ولی با خارجیا بیشتر حال میکنم..
-اها…
-انگشتری که تودستت علی برای نشون بهت داده ؟
به انگشتر توی دستم که علی موقع جشن نامزدی کاملیا برام خرید نگاه کردم وگفتم:نه..ازش خوشم اومد برام خرید
خندید وگفت:چقدر گیجی حتما نشونه بهت نگفته
بهش نگاه کردم ..نمیدونست رابطه بین من وامیرعلی تموم شده..هنوز نمیدونست امیرعلی داره ازدواج میکنه گفت:آیناز..
-بله..
-کی اسمتو انتخاب کرد؟
-بابام..اسم مادرش بود
-مگه ترکی؟
-نه فقط مادر بابام ترک بود..باباش جنوبی
-اها خودتم دختر جنوبی..
-بله..
-ولی اصلا بهت نمیاد…
-یعنی تو از قیافه تشخیص میدی کی اهل کجاست؟
-نه منظورم اینه که زیادی سفیدی.. تصورم از دخترای جنوب سیاه یا سبزه است
-خب تصورات تودرست کن…بهتره یه سر به جنوب بزنی
-چشم..معذرت میخوام
بعد چند دقیقه سکوت ..به رستوران رسیدیم پیاده شدیم ورفتیم تو..یه اقای اومد جلو باآراد سلام کرد وبه طبقه دوم راهنماییمون کرد رفتیم بالا خلوت تر و شیک تر از پایین بود یه گوشه ..دنج میز دونفره بود همون جا نشستیم ..مرده که رفت گفتم:رزرو کرده بودی؟
-بله…اخه کم افتخاری نصبیم نشده بود که
خندیدم منورو برداشتم منو رو از دستم برداشت وگفت:قبلا سفارش دادم
-چرا شاید من دوست نداشته باشم
-همه رو دوست داری مطمئنم..
سالاد برامون اوردم مشغول خوردن بودم که دوتا پسر مانکن اومدن تو…میز وسط نشستن نگاشون میکردم ..آراد دستشو گذاشت رو صورتم وچرخوند طرف خودش وگفت:فکر نمیکنی من خوشکل تر باشم؟
خندیدم وگفتم:این همه اعتماد به نفس وتو از کجا میاری؟…تو خوشکلی ولی موهای اونا رو نگاه خیلی خوش حالته ..
نگاش کردم با ناراحتی نگام میکرد وگفت:موهای من پرپشت و مجعده اما اونارو نگاه معلومه به زور اتو این حالتیش کردن
-خب پس کی موهات بزرگ

1400/04/06 09:57

میشه ؟
-فکر نمیکنی از روزی که گفتم میخوام موهام وبلند کردم …بلندتر شده؟
نگاش کردم راست میگفت..موهاش بلند تر شده بود یعنی دستام لای موهاش میرفت…چرا من توجهی به موهاش نمیکردم نهارو برامون اوردن اونم چه نهاری..شیش نوع غذا همه گوشتی…چند نوع دسر ونوشیدنی …میز پرشد..با تعجب به چیدن غذا ها نگاه میکردم آرادم با خنده اروم به من وقتی رفتن گفتم:مختار دعوته؟
خندید وگفت:نه..بخور تاسرد نشده
-اخه این همه؟..اصلا از کدومش باید شروع کنم ؟
-نمیدونم…میخوای از دسر شروع کن
برداشتم ونگاش کردم ..اروم غذا میخورد مثل همیشه اما با غم گفتم:آراد..
-بله..
-نمیترسی؟
با تعجب گفت:از چی؟
-پلیسا بگیرنت؟.میدونی حکم قاچاق انسان چیه ؟
-حالا چی شد یهو رفتی تو فکر حکم داداگاه من؟
-دارم جدی میگم…
سرش وانداخت پایین چند قاشق از دسرش خورد وگفت:حکمم، یا چند سال زندن وجریمه نقدی وشلاقه یا حبس ابد …اخرشم اعدام هرکدومش باشه برام فرقی نمیکنه ..اخرش میخوام بمیرم یا به دست بابام یا حکم داداگاه
-خودتو بکش کنار..به بابات بگو دیگه نمخیوای براش کار کنی…تو که یه شرکت داری یعنی کفاف زندگیتو نمیده؟
-چرا میده…اما من نمیتونم بکشم کنار شدم عین ادمی که تا گردن تو باتلاق گیر افتاده حتی دستمم نمیتونم برای کمک دراز کنم…من پرونده دارم جرمم ثابت بشه حکم اعدام تو شاخشِ
-بخاطر همینه دختری رو اسیر خودت نمیکنی؟
-نه..من واقعا دختری رو دوست ندارم
-حتی فرحناز؟
با تاکید گفت:حتی فرحناز..
-واقعا؟..یعنی واقعا فرحناز ودوست نداری؟
-خب نه..چرا تعجب کردی؟
-اخه رفتارت با اون یه جوری بود که فکر کردم واقعا کشته مردشی
خندید وگفت:کشته مرده? فرحناز؟..جک میگیا
-فرحناز که برای تو میمیره
-مردنش الکیه…فقط کافیه یکی از ماشینام کم بشه یا یه خط رو صورتم بیوفته دیگه یادش میره پسر دایی داره
-فکر نکنم اینقدرام بد باشه…
-دختر عمه منه می شناسمش..اگه اون یک روز فقط یک روز مثل شبایی که من حالم بد میشد ومثل تومنو به بیمارستان میرسوند تا حالا دوتا بچه هم ازش داشتم
-اخه اون که مثل من همیشه کنارت نیست که بدونه کی حالت بد میشه
-چرا اتفاقا کنارشم بودم..کاری نکرد…یه شب از مهمونی برمیگشتم موقع رانندگی حالم بد شد یه گوشه پارک کردم وبه فرحناز گفتم ..حالم بده تا بیمارستان برسونم ..گفت گواهی نامه همرام نیست ممکنه بگیرنم…جلوی هیچ ماشینی نگرفت زنگ زد به امیرعلی که بیاد تا موقعی که اون اومد من از درد داشتم میمردم علی خیلی دعواش کرد که چرا من وتا بیمارستان رسونده..اما تو چی حتی گواهی نامه هم نداری اما هر وقت حالم بد بشه منو به بیمارستان میرسونی
-فقط

1400/04/06 09:57

بخاطر..همین دوستش نداری؟
-نه..بحث یک سال ودو سال نیست از بچگی از فرحناز بدم میاومد…هر اسباب بازی که مادر میخرید از ترس اینکه فرحناز ببینه وبهونه کنه میخوامش زیر تختم قایمشون میکردم..
زیر تختم پر بود از انواع واقسام ماشین وعروسک…
خندیدم وگفتم:عروسک؟..با عروسکم بازی میکردی؟
-اره..از اون عروسک خوشکلا ی مو بلند
خندیدم وگفتم:حتما با دخترا هم بازی میکردی؟
-نه با امیرعلی بازی میکردم..
زدم زیر خنده وگفتم: تو وامیرعلی …؟حتما خاله بازی دیگه؟
-نه…هر چی عروسک خوشکل بود من برمیداشتم میگفتم اینا زنای منه..عروسک زشتا رو میدادم به علی میگفتم اینا هم زنای تو..علی بیچاره هم چیزی نمیگفت قبول میکرد
-پس از اون موقع دنبال عروسک خوشکلا بودی…که الان رسیدی به دختر خوشکلا
نگام کرد وگفت:اره..اما هیچ وقت فکر نمیکردم یه عروسک زشت ….
فقط نگام کرد وچیزی نگفت…گفتم:عروسک زشت چی؟
-هیچی نهارتو بخور
نهارو خوردیم…از هر چیزی اورده بودن یه ناخنکی میزدم آراد فقط با خنده به من نگاه میکرد الان پیش خودش فکر میکنه این قحطی زده از کجا پیداش شده؟..ولی من اصلا این چیزا توجهی نمیکردم وفقط میخوردم…بعد نهار از رستوران اومدیم بیرون از دل درد نمیتونستم راه برم..دستم وگذاشته بودم رو شکمم واز پله ها میاومدم پایین آراد که جلوتر از من میرفت برگشت نگاهی بهم انداخت صاف وایسادم گفتم:چیه؟
-چرا دستت رو شکمت بود ؟
-کی؟
-الان..
از پله ها اومدم پایین وگفتم: حالت خوش نیستا…من که خوبم
به محض اینکه چند تا پله جلوتر ازاون برداشتم دوباره دستم رو شکمم گذاشتم…اخه بگو دختر مرض داشتی این همه خوردی..کنارم اومد وگفت:مطمئنی خوبی؟
-اره..
سوار ماشین شدیم…سرم وگذاشته بودم روشیشه لبم وگاز میگرفتم ماشین وپارک کرد وگفت:همین جا بشین الان میام..
پیاده شد..اخه با این دلم کجا بزارم برم..چند دقیقه بعد با یه سینی که دوتا لیوان داخلش بود اومد وقتی نشست یکیشو جلوم گرفت وگفت:بگیر بخور
-نمیخورم..یعنی جا ندارم
-چای نباته…برای دل دردت خوبه
دلم خواست یه کاری بکنم این نفهمه..چای رو برداشتم چند قلپ ازش خوردم …به آراد نگاه کردم گفتم:تو چی میخوری؟
با لبخند گفت:نسکافه..
-منم میخوام
-نمیشه چایتو بخور…حالا خوبه دلت درد میکنه واین همه میخوری
لیوان خودم وگذاشتم رو داشبورد ودستمو دراز کردم طرف لیوان اون دستشو کشید عقب وگفت:میگم چاییتو بخور
بلند شدم لیوان وگرفتم وگفتم:بده.. بوش داره میاد
خندید وگفت:مگه ویار داری؟
با اخم نگاش کردم و نشستم گفتم:ماشاالله هر روزم مودب تر میشی
با دلخوری لیوان خودم برداشتم ویه قلپ ازش خوردم یهو لیوانمو برداشت

1400/04/06 09:57

وبا لبخند گفت:حالا قهر نکن بیا بخور
لیوانشو پس دادم وگفتم:نمیخوام
با حالت نازی گفت:ناز نکن دیگه..آیناز
از لحن گفتنش خندم گرفت لیوانشو برداشتم اون چای نبات منو میخورد منم نسکافه اون..بعد اینکه نوشیدنیمون خوردیم گفت:بهتر شدی؟
زدم به شکمم وگفتم:پر..پر ظرفت تکمیل ..حالمم عالی
بلند خندید وگفت:اگه بچه بود با این ضربه ای که تو زدی تا الان مرده
بااعصبانیت گفتم:تو امروز چه گیری دادی که یه بچه به من بچسبونی؟
-خب ببخشید…
دوباره دست به سینه واخم بیرون ونگاه کردم یه ماشین فراری جلومون پارک کرد..با چشای گشاد نگاش کردم وگفتم:ماشین رو نگاه ..چه نازه
یه دختری ازش پیاده شد…با حسرت گفتم:خوش به حالت
آراد خندید وگفت:ماشین داد میزنه که صاحبش دختره نیست
-ولی رانندش که دختره بود
-مگه هر کی راننده یه ماشینی بود یعنی ماشین مال اونه ؟
شونمو انداختم بالا وگفتم:نمیدونم …ولی فراری خوشکلیه
-دوست داری؟
-چی؟
-فراری..
پوزخندی زدم وگفتم:من تو خوابم نمی دیدم که سوار ماشینBMWبشم حالا فراری بخوام؟
آراد خندید وگفت:ارزو برجوانان عیب نیست
– فعلا که ارزوشم نکردم…چون میدونم براورده نمیشه
موبایلش زنگ خورد…به صفحه موبایلش نگاه کرد وگفت :لعنتی…

1400/04/06 09:57

ادامه دارد....???

1400/04/06 09:57

?#پارت_#بیستم
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/06 20:26

جواب داد:بله بابا..
-کجایی؟
-شرکت..
-برو پیش اسی چند تا دخترداره بخرشون میدی دست سعید…بعدشم میای پیشم کارت دارم
-میشه بعدا بیام پیشتون کار دارم
دادزد:نه..همین الان کاریی که گفتم انجام میدی وبدون معطلی میای پیش من ..فهمیدی؟
آراد کلافه شد واز روی اعصبانیت دندوناش وفشار میداد باباش دوباره داد زد:نشنیدی؟
-شنیدم بابا..
گوشی رو قطع کرد ومحکم زد به فرمون…منو جلو خونه پیاده کرد گاز داد ورفت معلوم بود خیلی اعصبانیه رفتم خونه لباسم وعوض کردم…تا ساعت ده شب منظرش موندم نیومد ..خاتون گفت:حداقل برو شامتو بخور
-میل ندارم..
-نگرانشی؟
-نگران کی؟..نه..فقط ..فقط حوصله ندارم از خونه تا عمارت وگز کنم که به اقا شام بدم
خاتون خندید وگفت:باشه فهمیدم..
وقتی رفت…روی راه پله نزدیک اتاق اراد نشستم ..نمیدونم ساعت چند بود چرا هنوز نیومده نکنه باباش بلایی سرش اورده؟سرم وگذاشتم رو زانوم دستی شونم وتکون داد وگفت:آیناز…آیناز
سرم وبلند کردم..خواب رفته بودم نگاش کردم وگفتم:کجا بودی؟چرا اینقدر دیر کردی؟
گرفته بود کنارم نشست کتشو گذاشت رو پاش وگفت:نگرانم شدی؟
-نه..
-پس چرا اینجا خوابیدی؟
جوابی که به خاتون دادم به آرادم گفتم:چون ..سردم بود نمیتونستم این همه راه رو بیام
دستشو گذاشت رو زانوم وبلند شد گفت:برو بخواب دیر وقته
-شام خوردی؟
-نه..میل ندارم
-خواب نرو برات میارم..
-نمی خورم..
بلند شدم ورفتم اشپزخونه غذاش وگرم کردم وبردم اتاقش خوابیده بود لبه تخت نشستم وگفتم:پاشو..
چرخید طرفم وگفت:نمیتونم چیزی بخورم
-خودم درست کردم قرمه سبزی که دوست داری
لبخند تلخی زد وبا بغض گفت:از گلوم پایین نمیره
-بازم با بابات دعوات شد؟
-فقط دعوا نبود..
فهمیدم کتکم خورده گفتم:منم از بابام کتک میخوردم…هر وقت خمار میشدمنو به باد کتک میگرفت
نشست با تعجب گفت:بابات کتکت میزده؟
-اوهووم..یه معتاد عوضی که بخاطر اون هیچ وقت روی خوشبختی رو نچشیدم بابام همیشه پول موادشو از مامانم میگرفت اگه نمیدادش یا میگفت ندارم منو میزد تا مامانم بهش پول میداد…برای موادش حتی لباسای منم میفروخت همه خرج خونه با مامانم بود تا بچه بودم هر جا میرفت کار کنه منم با خودش میبردوقتی به سن مدرسه رسیدم منو دست همسایه ها می سپرد..وقتی برای نهار میموندم صدای پچ پشون می شنیدم که چرا ایناز همیشه اینجا نهار میخوره منم چون صداشون میشنیدم بدون گریه تو خودم میریختم نهارم نمیخوردم ومیگفتم مامانم برام میاره وقتی خونه میرفتم ومیدیدم چیزی نیورده میگفتم خونه همسایه خوردم نمیخواستم مامانم وناراحت کنم(اشکام سرازیر شد) هیچ وقت یادم نمیاد مامانم برام

1400/04/06 20:27

عروسکی خریده باشه چون تمام حقوقش یا برای کرایه خونه بود یا خورد وخوارک… اما همسایه ها مون از روی ترحم که من متنفر بودم ازشون عروسکای دختروشن وکه دیگه بدرد نمیخوردن به من میدادن…منم همیشه میکوبیدمشون به دیوار ومیگفتم..مامان من اینارو نمیخوام خودتت برام بخر مامانم چیزی نمیگفت…همیشه ارزوی یه عروسک نو داشتم اما این ارزو رو دلم موند…بخاطر لباسای درب وداغونم بچه های محلمون مسخرم میکردن
آراد بغلم کرد رو سینش گریه کردم وگفت:گریه نکن…دیگه تموم شد
-تموم نشده..بدبختی من هیچ وقت تموم نمیشه
دستمو انداختم دور کمرش وبدون نگرانی گریه کردم…دیگه ازش نمی ترسیدم باش راحت بودم حسی بهش پیدا کردم که بقیه نداشتم ..حسی که از قلبم شروع شد وتمام وجودم وگرفت کمی اروم شدم منو از خودش جدا کرد ..با دستش اشکامو پاک کرد وپیشونیمو بوسید وگفت:شام خوردی؟
-نه..
-پس با هم میخوریم..
-قاشق نیوردم…
بالبخند گفت:عیب نداره با همین یکی میخوریم
سینی رو برداشت گذاشت وسط تخت وگفت:بیا بشین …
منم دوزانونشستم یه قاشق وپر کرد جلو دهنم گرفت..دهنمو باز کردم وخوردم یه قاشق خودش میخورد یه قاشق میداد به من..با یه قاشق دوتامون شام خوردیم گفت:دست پختت خیلی خوشمزه است..مخصوصا این قرمه سبزیه
-نوش جون..
سینی رو بردم اشپزخونه وبرای خوندن کتاب دوباره برگشتم اتاقش رو تخت نشستم گفت:بخواب..
به بالشت کنارش نگاه کردم وگفتم:مثل همیشه نشسته میخونم
-کاریت که ندارم ..کمرت درد میگره اصلا کل پتو برای تو خوبه؟
دو دل بودم نمیدونستم چیکار کنم …نفسی کشیدم وسرم وگذاشتم رو بالشت نگاش کردم لبخند زد سریع نشستم گفتم:چه کلکی میخوای سوار کنی؟
با خنده بلند شد وگفت:خیلی بد بینی..
اینو گفت از اتاق رفت بیرون…کجا رفت؟ همین جور به درنگاه میکردم که دیدم با پتواومد تو…گذاشت رو تخت وگفت:یکیشو بردار..
پتو آراد وبرداشتم اونم پتوی که اروده بود خوابید پتورو رو خودش کشید وبا لبخند گفت:دیگه مشکلت چیه؟
سرم وگذشتم رو بالشت پتو هم کشیدم روم کتاب وبرداشتم نگاش کردم کلا روشو کرده بودطرف من بازم همون لبخندو تحویلم داد ..باورم نمیشه کنار آراد خوابیدم..اونم آرادی که تا دیروز حاضر نبودم ببینمش…هر نفسی که میکشیدم از عطر آراد تشکیل شده بود اکسیژن من شده بود عطر آراد همینجور نگاش میکردم یهو صورتش واورد جلو با جیغ نشستم گفتم:چیکار میکنی؟
باخنده گفت:خوب یک ساعت رو صورتم زوم کرده بودی… گفتم شاید چیزی رو که میخوای پیدا نکردی صورتمو اوردم جلوتر تا راحت تر پیداش کنی
هلش دادم افتاد رو بالشتش وگفتم:نمیتونی بدون انگلک بخوابی؟
زد زیر خنده وگفت:قربون

1400/04/06 20:27

ادبت …باشه حالا تو بخواب دیگه
-اول برو ته بالشتت بخواب
وقتی خوابید منم سر جام خوابیدم وگفتم:اذیت نمیکنیا؟
-باشه..
کتاب وباز کردم گفت:آیناز..
-دیگه چیه؟
-بخاطر کتکای بابات فرار کردی؟
با تعجب گفتم:چی؟..یعنی فکر میکنی من دختر فراریم؟
-اره دیگه؟…مگه از پیش خونوادتت فرار نکردی؟
با تعجب بیشتر نشستم وگفتم:فکر میکردم وقتی از منوچهر خریدیم همه چیو میدونستی ؟
-نه..زنش فقط بهم گفت که تورو خریده همین
-نکنه بخاطر همینم اجازه نمیدادی برم بیرون؟
-اره…چون دنبال دردسر نبودم
-کاش ازم میپرسدی واینقدر شکنجم نمیدادی
-ببخشید…اگه فرار نکردی پس چه جوری دست منوچهر افتادی؟چون اون فقط دختر فراریا رو پیش خودش میاورد
نفسی با غم دادم بیرون وگفتم:میخوای به جای این کتاب …قصه خودم وبهت بگم که چه جوری دست تو افتادم؟
مشتاقانه گفت:اره..بگو
-خب بسم الله اول اینکه بابام منو فروخته ؟
ابروشو برد بالا وگفت:چی؟..فروختت؟..اونم بابات؟
-چرا اینجوری میکنی؟خب اره..
-یعنی واقعا بابات همچین کاری رو کرده؟
-خب اره دیگه…
-چرا؟
-چون برای قاچاقچیای مواد کار میکرده بدهکار میشه ومنو جای طلبش میده
-همین؟
-نه…
کل ماجرارو از زمانی از که بابام رفت وبعد چند سال پیداش شد براش تعریف کردم تا زمانی که خودش منو خرید اونم سرتا پاش گوش شده بود وقتی داستانم تموم شد گفت:
-عجب..که اینطور ولی بابات کار خوبی کرد که فروختت
با حرص گفتم:چرا؟
-خب اگه تورو نمیفروخت…منم نمیفهمیدم همچین بشری خدا خلق کرده
-از چه لحاظ؟
-باحالی..
-ها..
-اسم بابا چیه؟
-میخوای چیکار؟
-تو بگو..
-اصغر…
-فامیل..
خندیدم انگارداشت بازجویی میکرد ..گفتم:رستمی
-اون کسی که براش کار میکنه چی؟
-فقط میدونم اسمش جمشیده اسم خودشه باشه یا مستعار دیگه نمیدونم
تو فکر رفت گفتم:بازجویتون تموم نشده؟
-ها؟..اره…اره
-پس برم بخوابم دیگه
-هنوز که کتاب نخوندی
به ساعت رو به روش اشاره کردم وگفتم:ساعت یک خوابم میاد صبحم باید جنابعالی بیدار کنم
-وقتی با توام چقدر زود میگذره…
بلند شدم پتو مو کشیدم روش وقتی خواستم از روش رد بشم پامو گذاشتم رو شکمش و اومدم پایین بلند گفت:اخ…روانی تازه شام خوردم اپانتیسم میترکه؟
-خب اپانتیست میترکه..بچه که سقط نمیشه
با چشای گشاد لبخندگفت:خیلی پررویی ایناز..خیلی یه ذره شرم وحیای دخترونه نداری
-از تعریفت ممنون..
-یکی از این پتو هارو بردار تا صبح میمیرم
کشیدم رو سرش وگفتم:حرف نزن بخواب…
ظهر به دستور اقا نهار وخودم درست کردم …ساعت دوازده اومد میز وبراش چیدم بعد خوردن نهار رفت بالا داشتم میز و جمع میکردم که مختار با دوتا مرد سبیل کلفت که شبیه قاتلا

1400/04/06 20:27

بود اومدن تو رفتن بالا…صد رحمت به سیروس اینا کین دیگه ادم می ترسه سایشون ونگاه کنه ..ظرفا رو بردم اشپزخونه خاتون سینی چای بهم داد وگفت:اینارو ببر اتاق کار اقا
سینی رو برداشتم ورفتم بالا دم در اتاق بودم که شنیدم:اقا خیالتون راحت سه سوته پیداش میکنیم فقط زنده یا مرده؟
آراد:مردش به چه دردم میخورده ..؟زنده میخوامش
یکی دیگش گفت:فقط کجا می تونیم پیداش کنیم؟
آراد:اگه میدونستم که به شما احتیاجی نبود…فقط بی سرو صدا باشه میفهمین که چی میگم؟
-بله اقا خاطر جمع باشید کارو ترو تمییز انجامش میدم…که مو لای درزش نره
آراد:خب بسه نمیخواد بازار گرمی کنید
-یه چیز دیگه اقا بیاریمش اینجا؟
آراد:نه ..مختار بهتون میگه کجا ببرینش؟…
یهو درباز شد با اعصبانیت نگاه کردم مختار بود سینی رو برداشت وگفت:دستت درد نکنه برو
به آراد نگاه کردم…با دیدن من جا خورد بلند شد اومد پیشم مختار رفت تو با نگرانی اومد طرفم وگفت:تو اینجا چیکار میکنی؟..از کی اومدی؟
فقط نگاش کردم گفتم:میخوای کیو بکشی؟
-هیچکی
-دروغ نگو…شنیدم الان به اینا چی گفتی
خندید وگفت:از اول حرفامون شنیدی؟
-نه…
-پس زود قضاوت نکن ….
نگاش کردم نگاش اطمینان بخش بود…لبخند زدم ورفتم پایین
یک هفته ای با آراد بگو بخند داشتم…تو این مدت اصلا نذاشت اخمی به صورتم بیاد ..امیرم دیگه بهم سر نمیزد کاملیا هم بعد کوه ندیدمش دیگه هیچ چیز مثل سابق نبود پرهام هم میاومد ومیرفت…یه حس ضعیف دوست داشتن به آراد پیدا کرده بودم اما هنوز مطمئن نبودم دوستش دارم چیزی که انتظارش ومیکشیدم زودتر از تصورم رسید…
خاتون:آیناز…آیفون وجواب بده
به صفحه نگاه کردم امیرعلی بود گوشی رو برداشتم وگفتم:سلام..بیا تو
دکمه رو فشار دادم ..گفتم:امیرعلی بود
رفتم بالا به آرادکه تلویزیون نگاه میکرد گفتم:امیرعلی اومده..
در عمارت وباز کردم امیر اومد تو با لبخند گفتم:سلام..
خیلی سرد گفت:سلام..
رفت سمت آراد که وایساده بود ..انتظار همچین برخوردی ازش نداشتم با آراد دست داد درو بستم رفتم اشپزخونه با دوتا نوشیدنی به سالن پذیرای رفتم دوتاشون ساکت بودن فنجون وجلوی امیرعلی گذاشتم سرش پایین بود جلوی آرادم گذاشتم خواستم برم امیر گفت:صبر کن..
برگشتم گفت:بشین کارت دارم
روی مبل نشستم…دستی رو پیشونیش کشید میخواست چیزی بگه ولی گیرافتاده بود…انگار گفتنش براش راحت نبود خم شد دستاشو به هم مالش میداد به من نگاه کرد ..نگاهش سنگین بود عین یه غریبه بهم نگاه کرد وگفت:آیناز اون سوالی که تو بیمارستان ازت پرسیدم مطمئنی جوابت همونه؟
فهمیدم منظورش جواب نه بود..گفتم: اره..
درست نشست به آراد نگاه کرد

1400/04/06 20:27

وگفت:من دارم ازدواج میکنم..
رنگ آراد به وضوح پرید ..شد زرد عصبی شد چون اینجور مواقع پاشو تکون میداد اب دهنش وقورت داد وگفت:مبارکه…فقط آیناز وخوشبخت کن چون لیاقتش وداره
-اما اون دختر آیناز نیست ..
آراد جا خورد وگفت:چی؟
انگارکمی دلش اروم شد امیر گفت:قرار نیست با ایناز ازدواج کنم…اومدم به عروسیم دعوتتون کنم
گفتم:با کی؟
-مونا..
حالم بد شد … نمیدونم چرا دلم میخواست بهش بگم دوست دارم..حسود شده بودم نمیخواستم امیر وکنار *** دیگه ای ببینم دلم میخواست مهربونیاش که بهش وابسته بودم فقط برای من باشه..اما نتونستم داد بزنم فقط با لبخند تصنعی گفتم:مبارکه…
آراد با اعصبانی بلند شد داد زد:خجالت بکش علی…با محبتات دل این دختر وبدست اوردی الان با پررویی تمام اینجا نشستی وبهش میگی داری ازدواج میکنی؟ تو که به من میگی با دل دخترا بازی نکن حالا خودت این کارو میکنی؟ …آیناز دوست داره وباید باش ازدواج کنی
-چرا نمیفهمی دوستش ندارم …
آراد سیلی محکمی زد به صورت امیرعلی.. بلند شدم وسرش داد زدم:برای چی زدیش؟…
علی با لبخند نگاش کرد وگفت: هیچ وقت رو من دست بلند نکرده بودی…خاطرش برات عزیزه نه؟
آراد از اعصبانیت دستش ومشت کرده بود وگفت:حق نداری دل ایناز وبشکونی باید باش ازدواج کنی فهمیدی؟باید…
علی وایسادوگفت:عزیز دلم ..ما همدیگه رو دوست نداریم میفهمی ..؟نه اون منو دوست داره نه من اونو حالا فهمیدی؟
آراد گیج شد وگفت:چی؟..یعنی چی همدیگه رو دوست ندارید؟اگه دوستش نداری پس چرا اینقدر هواشو داشتی؟
-مگه هر کی هوای یکی دیگه داشت یعنی دوستش داره؟
-نمیفهمم چی میگی؟…اگه همدیگه رو دوست نداشتید پس این غذا تو دهن هم کردن و بیرون رفتناتون چی بود؟
با بغضی که داشت خفم میکرد گفتم:بخاطر اینکه اذیتم نکنی..
نگام کرد آراد خوشحال وکلافه بود وگفت:خیلی..نامردین چند ماه جلو من نقش بازی کردین که فقط اینازو اذیت نکنم ؟
چیزی نگفتم واز اون فضای سنگین بلند شدم وگفتم:ببخشید
با دو رفتم اتاقم در قفل کردم وگریه کردم..خاتون ومش رجب اومدن گفتن چته گفتم ..هیچی نیم ساعت بعد دوتا ضربه به در خورد گفتم:خاتون حالم خوبه برو
آراد:بیا این درو باز کن کارت دارم
-آراد برو..میخوام تنها باشم
-مگه نگفتی علی رو دوست نداری پس گریت برای چیه؟
-اصلا دلم میخواد گریه کنم ..
-خب بیا بیرون با هم گریه کنیم …
-تو دیگه چرا میخوای گریه کنی؟
-نمیدونم …حالا بزار بیام تو بالاخره یه بهونه برای گریه کردنم پیدا میکنم
-برو تو اتاق خودت گریه کن…میخوام بخوابم
-باشه..شب بخیر
وقتی رفت چند دقیقه بعد خوابیدم
صبح رفتم اتاقش حوصله نداشتم شونشو تکون دادم

1400/04/06 20:27

وگفتم:آراد..آراد پاشو
تکون نخورد پوفی کردم با اعصبانیت داد زدم:آراد…آراد
یهو بلند شد وگفت:ها چته؟
-چرا بلند نمیشی…یک ساعت دارم صدات میزنم
-دوبار بیشتر صدام زدی..
اومدم بیرون وگفتم:خودت وان واب کن
-نمیگفتی هم میکردم
خواستم برم اشپزخونه چشمم افتاد به راه پله ای که میرفت به پشت بوم ..ازشون رفتم بالا درو باز کردم وای چقدر سرده ..از لبه پشت بوم رفتم همه جا سفید بود دستم وباز کردم وخوندم:دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید/گریه ام رو به حساب سفرم نگذارید/دوست دارم به پابوسی باران بروم/اسمان گفته که پاروی پرم نگذارید/اینقدر اینه ها را به رخ من نکشید/این قدر داغ جنون برجگرم نگذارید/چشمی ابی تر از اینه گرفتارم کرد/ بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید/اخرین حرف من این است زمینی نشوید/فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید
-کجا به سلامتی میخوای بری که از حال زمین بی خبرت نگذاریم؟
برگشتم آراد با ترس وایساده بود گفت: بیا پایین
-چی؟
-این راهش نیست بیا پایین
اروم اروم میاومد سمتم دستش ودراز کرد وگفت:بیا پایین ..به خدا با خودکشی امیر برنمیگرده
این دیونه فکر کرده من میخوام خودمو بکشم؟…گفتم:همه چی برام تموم شده…بعد امیر دیگه نمیخوام هیچ مردی رو ببینم
-اخه چند نفر با خودکشی به هدفشون رسیدن که تو میخوای دومیش باشی؟
دادزدم:نمیخوام…من فقط امیرو دوست دارم
-باشه ..باشه تو بیا پایین من کاری میکنم امیر با تو ازدواج کنه ..به خدا از ازدواج با مونا پشیمونش میکنم…بیا پایین آنی
انی…صدا زدن اسمم از کجا به کجا رسید ..هول شدم نزدیک بود بیوفتم سریع اومد کشیدم طرف خودش افتادم روش داد زد:دختره دیونه ..این چه کاری بود میخواستی بکنی؟ اگه دوست داشت اینقدر راحت بهت نمیگفت داره ازدواج میکنه..این همه ادم شکست عشقی خوردن تو هم روش( شمرده گفت) امیر..دیگه… بر…نمیگرده
عین خنگا وکیجا نگاش میکردم پریدم بغلش وبا حالت گریه گفتم:آراد..
-بله..
-تنهام گذاشت خیلی نامرد بود..
-خودتو ناراحت نکن …
-آراد..
-جانم..
-داره دیرت میشه …
-چی؟
منو از خودش جدا کرد وگفت:پس اشکات کو ؟
-من بدون اشک گریه میکنم..
لبشو با حالت عصبی به دندون گرفت وگفت:نگو که دستم انداختی؟
اروم ازش جدا شدم گفتم:اره ..سر کارت گذاشتم…خیلی هالویی آراد
دویدم دادزد:آیناز می کشمت
صبحونه بردم اتاقش رو میز چیدم ازحموم اومد بیرون وگفت:ناراحت نیستی؟
نگاش کردم وگفتم:از چی؟
-ازدواج امیر دیگه
-ما که اصلا همدیگه رو دوست نداشتیم پس ناراحت نیستم …
– ولی قیافت یه چیز دیگه میگه..میگه هنوز دوستش داری
نگاش کردم وگفتم:قیافم دروغ میگه … ایشاالله خوشبخت بشه
-عشقت داره

1400/04/06 20:27

ازدواج میکنه اونوقت میگی خوشبخت بشه؟مطمئنم هنوز میخوایش
با ناراحتی نگاش کردم وگفتم:عشق من داره ازدواج میکنه تو غصه میخوری؟
-خب از بس بی خیالی..
-حرص نخور چمنات در میاد
-چی؟
-چمنات..(دستمو به صورتم کشدیدم)ریشات
خندید وگفت:این زبونت پدر مونو دراورده..
اروم زدم به صورتش وگفتم:شیرین زبون شدی
خواستم در برم که سریع بازومو کشید طرف خودش ترسیدم گفت:بوست کنم؟
با اخم گفتم:نه..
-چرا؟
-به زبان سیلیس وروان پارسی میگم…بوسیدن دوست ندارم اونم از نوع لبش
-ولی من برای بوسیدن از هیچ دختری اجازه نمیگیرم اما از تو دارم اجازه میگیرم …فقط میخوام بدونم مزه لبای دختر زبون دراز چه جوریه..؟ تلخ مثل حرفاش یا شیرینه مثل مهربونیش
-مزه ای نداره…
صورتشو اورد جلو تر وگفت:چرا نمیزاری خودم امتحان کنم
بااخم گفتم:ولم کن..
با ناامیدی رفت عقب وبازومو ول کرد..بلند شدم وگفتم:دیگه این کارو نکن
فقط سرشو تکون دادوگفت:سرموقعش این کارو میکنم
-فقط نوک بینیت به من بینیم بخوره ..لبتو قطع میکنم
خندید تا دم در رفتم گفت:آیناز..
با اعصبانیت برگشتم گفتم:چیه؟
با لبخند خوند:شب تار است وگرگان میزنند میش/دوزلفانت حمایل کن بوره پیش/ازان کنج لبت بوسی بموده/بگو راه خدا دادم بدرویش
با هم خندیدم دستش دراز کرد وگفت:در راه خدا یه بده بوس دیگه
با خنده گفتم:من حاضر نیستم به توئه درویش نگاه کنم چه برسه بخوام بهت بوس بدم
از اتاقش اومدم بیرون چه شعرایی هم برام میخونه…صبحونشو خورد ورفت…صبح کاملیا بهم سرزد بعد این همه مدت نیم ساعت بیشتر ننشت ورفت…بعد شام فرحناز سرو کلش پیدا شد در عمارت باز کردم با اخم گفت:اینارو از دستم بگیر دستم شکست
هر چی سوغاتی اورده بود داد دست من خواستم درو ببندم که در باز شد ویکی گفت:هوی..ادم پشت درها
مامانش شمسی جونم تشریف اوردن دختر مادر برای اموزش ادب تو یه کلاس ثبت نام کردن پشت سر دخترش رفت تو…معلوم نبود چی خریده خاتون تا منو دید که به زور سوغاتیا رو گرفتم اومد کمکم فرحناز داد زد:آراد…آراد جون
شمسی توی سالن پذیرایی نشست به کمک خاتون سوغاتیا رو هم همون جا گذاشتیم فرحناز:آراد کجاست؟
گفتم:کتابخونه..
فرحناز:یکیتون برید صداش بزنید ..
خواستم برم ..که دادزد:تو..نه
قلبم ایست کرد وگفت:با تو نبودم با خاتون بودم ..
دختره معلوم نیست چه مشکلی داره..همین الان گفت یکیتون برید بعد میگه با خاتون بودم ..انگار خاتونو دوتا می بینه رفتم اشپزخونه تا مثل همیشه برای خانما قهوه ترک درست کنم …خاتون اومد تو وگفت:خدا به داد اقا برسه معلوم نیست دختر ومادر چه نقشه ای برای بچه کشیدن که با این همه سوغاتی اومدن
خندیدم

1400/04/06 20:27

وگفتم:سوغات فرنگ..فرحناز خانمه
-مگه کجا بوده؟
-خبر نداری خانم لندن تشریف داشتن
-نه والله …میگم چند روزی پیداش نیست
قهوه رو حاضر کردم بردم بالا هنوز آراد نیومده بود دوتا شون با غرور نشسته بودن ..قهوه رو گذاشتم جلوشون که آراد اومد گفت:سلام ..
نگاش کردم اخم داشت فرحناز پرید بغلش وماچش کرد …به مامانش نگاه کردم شاید یه اخمی یه اِهمی یه اُهمی یه کوفتی یه زهر ماری..هیچ بی بخارتراز دخترش بود آراد بدون اینکه فرحناز وببوسه رفت پیش عمش اونم این بدبخت زیر لگد بوس وماچ گرفت ..خندم گرفته بود عین ربات وایساده بود اینا ماچش میکردن چقدر خوشش میاد… قهوه رو که دادم رفتم اشپزخونه تا وقتی رفتن از جام تکون نخوردم…وقتی رفتن وسایل پذیرای جمع میکردم دیدم آراد به سوغاتیا نگاه میکنه گفتم:چیه خوشت نمیاد؟
-اخه تو نگاه کن چی خریده..اخه کفش ولباس تو این مملکت نبود که رفته از اونجا کول کرده اورده؟
نگاه کردم..چند جفت کفش وچند دست لباس وپالتو وسه چهار تا شیشه عطر خندیدم وگفتم:مهم اینه که به یادت بوده..
-من دوست ندارم اینجوری به فکرم باشه
بلند شد وگفت:خودت یا خاتون اینارو بزارید یه اتاق دیگه
-باشه …
بی حوصله وکسل بود…از اون روزایی که حال وحوصله کسی نداشت …دو روز مونده بود به جشن عروسی امیرعلی ..امروز قرار بود با آراد بریم خرید ولی میدونستم با وجود فرحناز امکان پذیر نیست ولی به خودم امید واری میدادم که میتونم با آراد برم خرید…
-حاضر واماده منتظر آراد توسالن وایساده بودم ..که در عمارت باز شد فرحناز با خوشحالی اومد تو وگفت:آراد کجاست ؟
با ناامیدی به بالا اشاره کردم وگفتم:اتاقش..
-تو برای چی لباس پوشیدی؟
-هیچی..با خاتون میخوام برم سبزی بخرم
-اها..خوش بگذره
پوفی کردم …از پله ها رفت ای خدا خوشی به ما نیومده فکر کنم باید با خاتون برم خرید ..از عمارت اومدم بیرون با بی حوصله گی راه میرفتم رفتم خونه خاتون من ودید گفت:چی شده مادر ..مریضی؟
-من نه..ولی فرحناز چرا
-چی؟
-هیچی..با من میای خرید؟
-مگه قرار نبود با اقا بری؟
-دیگه نه…میای؟
-باشه ولی نهار چی؟
-جلدی بر میگردیم..
-خب صبر کن برم لباس بپوشم
تو حیاط رو نیمکت نشستم…خاتون اومد بیرون وگفت :بریم…
به چادر مشکیش نگاه کردم گفتم:بابا خوش تیپ ..تو با من بیای که دیگه کسی من وتحویل نمیگیره
خندید وگفت:زبون نریز راه بیوفت
دستمو انداختم دور شونش وگفتم:چشم..
از خونه اومدیم بیرون ..تو کوچه راه میرفتیم که یکی بوق زد برگشتیم دیدم آراد..با دست اشاره کرد سوار شیم ..به فرحناز که داشت لبشو از حرص مثل سیب زمینی پوست میگرفت نگاه کردم با خاتون پشت ماشین شاسی بلندش

1400/04/06 20:27

نشستیم …معلوم بود قبل سوار کردن ما کلی دعوا کردن …ماشین راه افتاد خاتون گفت:اقا دستتون درد نکنه …شاید مسیرمون یکی نباشه…
فرحناز:اتفاقا منم همین وبهش گفتم که یکی مثل این دختره چه پولی داره که بخواد خرج کنه
آراد:از تو که همیشه خدا جیبت خالیه که بهتره ..حداقل اون هزار تومن تو کیفش پیدا میشه تو چی بدتر از غارت شده ها میمونی
فرحناز با حرص واعصبانیت گفت:خیلی بی چشم ورویی..من عین غارت شده ها میمونم؟این همه سوغاتی برات اوردم میدونی قیمت هر کدومش چقدره؟
-اول منت نزار بخاطر دوتا تیکه پارچه دوم سی برابراین سوغاتیا از من پول کشیدی ..سوم پول سفرت که من دادم از کجا معلوم که سوغاتیا هم با پول خودم نخریده باشی
خاتون چادر وگذاشت رو سرش وخندید ومنم سرم انداختم پایین یهو فرحناز اتیش گرفت وداد زد:ماشین ونگه دار
آراد سریع وایساد..فرحناز گفت:به دایی میگم به خاطر این دختره چی به من گفتی..
رفت پایین ودرومحکم بست آراد برگشت وگفت:خاتون میتونی برگردی؟
خاتون که هنوز اثار خنده رو لبش بود گفت:بله اقا ..زیادم دور نشدیم
درو با زکرد پیاده شد به من گفت:بیا جلو بشین ..حداقل کمی دور شو فرحناز نبینتمون
-برام مهم نیست بیا جلو
-میترسم بره به بابات بگه
-نمیگه..بیا
پیاده شدم جلو نشستم ..نه مثل اینکه خدا هوام وداره نذاشت دلم بشکنه…این ماشین شاسی بلندا هم انگار ادم تو کشتی نشسته گفت:کجا رفتی؟
-هیجا همین جام..میگم چرا این ماشین واوردی؟
-اونا بی کلاسن..
-چی؟…بنز وBMWبی کلاسه؟
-اره..
-اگه یه پیکان سال 50 زیر پات بود اونوقت میفهمی چه ماشینی بی کلاسه
-تو اگه یه روز با من کل کل نکنی مریض میشی؟
-شما هم اگه یه روز تیکه بار من نکنی میمیری؟
-میشه ازت یه خواهشی کنم؟
-بفرمایید
-یه کاری کن امروز دعوامون نشه
-تو چیزی نگو که من مجبور بشم جوابتو بدم اونوقت دعوا نمیشیم
خندید وگفت:به جان خودم من اگه چیزی هم نگم تو یه چیزی برای دعوا پیدا میکنی
-ببین…ببین همین حرفت باعث میشه دعوا شیم
-باشه باشه..
زیپ دهنش وکشید ودیگه چیزی نگفت…توپاساژا دور میخوردیم وقتی خریدمون کردیم گفت:ایناز..
-بله..
-باورت میشه این اولین بار که از خرید لذت میبرم؟
-اره..
-ازکجا؟

-چون من افتخار همراهی رو بهت دادم


خندید وگفت:خیلی باحالی ایناز
با تعجب نگاش کردم هر روز داره با من صمیمی تر میشه..ومنم وابسته تر جلوی کفش فروشی وایساده بودیم ..دستم وگرفت دستمو کشیدم وگفتم:ول کن این دستو
-تو که بوس نمیدی حداقل بزار دستو بگیرم
-خیلی پررویا …اخه مگه بوسم زوری شده؟
-اول اروم حرف بزن ملت دارن نگامون میکنن بعدشم برای من اره
سرمو چرخوندم دیدم دوتا دختر به آراد

1400/04/06 20:27

زل زدن ..به بازوهای آراد چسبیدم وگفتم:چشاتونو درویش کنید صاحب داره
دخترا با لبخند سر شونو برگردوندن آراد با تعجب نگام کرد وگفت:چی گفتی؟
بازوهاش وول کردم اون دستام وگرفت وگفتم:ها…؟دستموول کن..
-نه این حرفو که زدی رو دوباره بگو
-تو دستمو ول کن
دستمو کشید برد به کافی شاپ وگفت:از کی تا حالا صاحب من تو شدی؟
-بابا الکی گفتم که نگات نکنن…نه اینکه خوشکلی چشت میزنن
-تو که میگفتی من زشتم
-اون برای وقتی بود که کچل بودی الان موهات خوشکلت کرده
پوزخندی زد وگفت:کو مو..نصف بند انگشتم که نمیشه
-همینم غنیمت…
-چرا من هر چی میگم تو یه چیزی میگی؟
-اگه نگم که آیناز نیستم
بلند خندید.. کسایی که تو کافی شاپ نشسته بودن نگامون کردن آراد با خنده بهش گفت:ببخشید..معذرت میخوام
شب مهمونی فرا رسید حاضر شدم لباسم مثل اون سری نبود …کت ودامن وپوشیدم پالتوم روش کردم یه شال انداختم رو سرم واومدم بیرون تو حیاط منتظرش بودم نیومد خواستم برم تو که از در عمارت اومد بیرون نگام کرد وبا لبخند گفت:خوشکل شدی؟
خاکه قند تو دلم اب شد..خودمو جمع کردم وگفتم:ممنون بریم..
تو حیاط منتظر موندم ماشین و بیاره..با یه ماشین اومد بیرون ..با دهن باز وچشای گشاد نگاه کردم گفتم:فراری..برای خودته؟
-اره
-پولشواز کجا اوردی؟
-دو تا ماشینامو فروختم یه پولی هم گذاشتم روش..شد فراری
-خیلی خوشکله
سوئیج وجلوم گرفت وگفت:برون
-من؟
-خب اره..مگه دوست نداری؟
-چرا..ولی
-ولی نداره دیگه…زود سوار شو که دیرمون شد
بدون هیچ حرفی سوئیج وبرداشتم وسوار شدم…باورم نیمشد سوار همچین ماشینیم از BMW وبنز شروع شد تا رسیدم به این فراری باز خدا رو شکر که از ژیان شروع نشد ای خدا شکرت که به چیزی که تو خواب نمی دیدم تو واقعیت بهش رسیدم…موقع رانندگی ماشین بدون کوچیک ترین صدا و لرزشی سریع ونرم میرفت که حس خواب الودگی بهم دست می داد …آراد صدای موسیقی بلند کرد وگفت:چرا ساکتی؟
-چی بگم؟
-نمیدونم..یه چیزی بگو فقط ساکت نباش
-خب..ممنون گذاشتی رانندگی کنم اونم ماشین نو دست نخوردت
-یه چیز دیگه بگو..
نگاش کردم وگفتم:چی میخوای بدونی؟
-از اینکه داریم میریم عروسی علی ناراحت نیستی؟..اگه دوست نداری همین الان برمیگردیم خونه
-یه بار گفتم..من از ازدواج امیر ناراحت نیستم ..اون حق داره با هر کسی که دوست داره زندگی کنه
-اره.. ولی نمی تونم باور کنم کسی که اینقدر بهت محبت میکرد ونمیذاشت اب تو دلت تکون بخوره بتونی به این راحتی ازش بگذری
آراد دستم وخونده بود..فهمید ناراحتم ..اما نفهمید از روی حسادت دخترانمه واقعا امیرو بخاطر مهربونیاش اون محبت بی حد واندازش که حتی مادرمم برام

1400/04/06 20:27

نکرده بود دوست داشتم یه حس تملک بهش پیدا کرده بودم حسی که می خواستم همیشه بدون ازدواج مال من باشه ……لعنت به این حسادت خدا کنه زودترجشن تموم بشه چون نمیتونم کنار *** دیگه ای ببینمش خوش به حال مونا
-ایناز کجای؟
-ها؟.چی گفتی؟
-میگم هنوز علی رو دوست داری بگو چشم…تو فکرش بودی نه؟…(چیزی نگفتم)منم با محبتای علی بزرگ شدم بخاطر همین دوستش دارم هیچ وقت بهم اخم نکرد ..البته تا قبل از اینکه تو بیای..هر وقت بهش نیاز داشتم کنارم بود حالم بد بود میفهمید ..فراموشش کن
با لبخند گفتم:چطور فراموشش کنم وقتی قرار حداقل ماهی یه بار ببینمش
-منظورم عشقش بود..
-باشه…
-تو چرا بازم با یه دست رانندگی میکنی؟
-عادت کردم…
اون کی دستمم گذاشت رو فرمون وگفت:دودست کنترلش راحترته
-عین این ..مامان بزرگای نگران میمونی
خندید وگفت:منظورت بابا بزرگ دیگه؟
-نه..مامان بزرگ
بعد چند دقیقه سکوت گفت:ایناز..
-بله..
-حالا که علی ازدواج کرده *** دیگه ای دوست نداری؟
منظورشو فهمیدم با لبخند گفتم:نه…هنوز بهت علاقه ای ندارم
-چه زود حرفامو میگیری…
-این از خصلت ایناز
-بعد از جشن باید یه چیزی بهت بگم
-خب الان بگو
-نمیشه…چون داریم میرسیم حرفام نیمه تموم میمونه
ماشین پارک کردم پیاده شدم …تو باغ جشن گرفته بودن خیلی شلوغ تر از جشن نامزدی کاملیا بود چند قدم رفتم آراد دستشو گذاشت دور کمرم وگفت:نمیخوام با اخم ببینمت ..
-سخته…بهش عادت کرده بودم ..راستش دوستش ندارم فقط یه حس حسادت دارم
-میدونم…اگه یکی دوست داشته باشه یا،یکی رو دوست داشته باشی دیگه این حس ونداری
تو چشمای سبز پررنگش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:میخوای دوستت داشته باشم؟..که بعدش تا اخر عمرم مجرد بمونم وکلفتی خودتو زن وبچت کنم ؟
لبخند زد ورفت تو….پالتوم دادم به یه خانم…رفتم تو کسی رو نمی شناختم فرحناز با حالت قهر به آراد که گوشه ای با چند تا پسر نشسته بود نگاه میکرد روی یه مبل نشستم کاملیا من ودید واومد پیشم نشست وگفت:سلام…
-سلام ..خوبی؟
-ممنون..چرا امشب اینجوری اومدی؟
-چه جوری؟
-نه به شب نامزدی من که شده بودی سیندرلا، نه به الان با این کت ودامن وشال شدی..
-نامادر سیندرلا نه؟
خندید وگفت:نه..ولی بدون شال وروسری خوشکلتری
-اون دفعه به اصرار امیر بود که اون بلا ها رو سر خودم اوردم …به جهنمش هم نمی ارزه اینجوری هم راحت ترم
-بخاطر ازدواج امیرعلی که ناراحت نیستی؟
-نه..مبارکش باشه مونا دختر خوبیه میتونه خوشبختش کنه
-ممنون..
-آبتین کجاست؟
-اونجاست..با پرهام وچند تا دوست دیگه داره حرف میزنه
-دوستش داری؟
-اوهووم…آبتین پسر خوبیه..زیادی مهربونه وشوخ طبع از اینکه حرفتو

1400/04/06 20:27