بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

گوش کردم پشیمون نیستم
-خوشحالم
چند دقیقه بعد ازاینکه کاملیا رفت نگاه یکی رو حس کردم سرم وبلند کردم دیدم یه پسر به خوشکلی ونازی نگام میکنه یه لبخند زد ..جوابشو ندادم سرم وچرخوندم دیدم آراد با اخم نگام میکنه با سرش اشاره کرد برم جای دیگه بشینم
ابرومو بردم بالا یعنی نمیرم ..حرصش بیشتر شد لبشو به دندون گرفت…دوباره با ابرو اشاره کرد بلند شم ..شونمو انداختم بالا…پسره کنارم نشست وگفت:سلام..
با لبخند گفتم:سلام…
-تا حالا ندیده بودمتون؟
-کم سعادتی از من بوده شما ببخشید
خندید وگفت:نفرمایید…میتونم اسمتون رو بپررسم؟
-آیناز…
-wowعجب اسم قشنگی دارید..حالا یعنی چی؟
آراد:یعنی ماه ناز
رو به روم وایساده بود یه گره ای به ابروهاش داده بود که ده سال دیگه هم باز نمیشد پسربلند شد وگفت:سلام اقا آراد ..خوب هستید؟
-از احوال پرسی های شما بد نیستیم…
-ما دورادور جویای احوال شما هستیم..
-بله در جریان احوال پرسی هاتون هستیم…که هرروز به یه نحوی میخواید به من ضرر برسونید
پسره چیزی نگفت آراد یقیه کت پسره درست کرد وگفت:لطف کن تا اخر مهمونی به این خانم نزدیک نشوباشه …چون یه کاری میکنم که تا اخر عمرت نتونی هیچ دختری رو ببینی
پسره کمی عصبی شد وگفت:ارزونی خودت
با سرعت رفت به من نگاه کرد وگفت:چرا یک ساعته بهت اشاره میکنم میگم برو جای دیگه بشین سیخ سر جات نشستی وتکون نمیخوری؟
-ببخشید ولی من زبون کرو لال ها بلد نیستم
-چی؟
-پیچ پیچی..
پوفی کرد وگفت:ببین من حریفت نمیشم ولی خواهش میکنم با این پسره حرف نزن باشه؟
-چیه میترسی بدزدنم؟
-اره..
-مال بد همیشه بیخ ریش صاحبشه ..نترس کسی من دست نمیزنه
با کلافگی گفت:وای..آیناز دیونم کردی اصلا با کی دلت خواست حرف بزن
اینو گفت ورفت …حالا چرا اعصبانی شد من که چیزی نگفتم یه اقایی اومد تو و داد زد:ماشین فرای مال کیه؟بیاید برشدارید
همهمه ای ایجاد شد همه بهم نگاه میکردن ببین فراری مال کیه..سوئیجم پیش من بود آرادم به من نگاه میکرد حالا بیا درستش کن.. فرحنازم دوربین شکاریاش وگرفته طرف آراد ببینه مال اونه یا نه…خیلی اروم ریلکس با دنیایی از آشوب واسترس بلند شدم رفتم طرف مرده واروم گفتم:الان جابه جاش میکنم
مرده با تعجب گفت:ماشین شماست؟
چیزی نگفتم واومدم بیرون …مرده هم پشت سرم اومد ماشین جای دیگه پارک کردم هنوز تو ماشین بودم دیدم فرحناز عصبی میاد طرف من با اون کفشای 15سانتیش به زور راه میرفت..اصلا حوصله دعوا کردن نداشتم… اومدم پایین در وبستم ودزدگیر وزدم رو به روم وایساد وگفت:این ماشین آراده؟
-بله..
-سوئیچش پیش تو چیکار میکنه ؟
-من خدمتکارشم ..پس رانندشم حساب میشم

1400/04/06 20:27

دیگه
سوئیچ واز دستم کشید دیدیم آراد رو پله ها وایساده ونگامون میکنه فرحناز گفت:مگه اینکه تو پُست خدمتکاریت بتونی سوار همچین ماشینی بشی..داداشم فهمید چه گدا صفتی هستی که نگرفتت داداشم با شعوره میفهمه وصله تن ما نبودی
فقط نگاش کردم رفت سمت آراد..منم با قدم های اهسته وسنگین از غم حرفای فرحناز راه میرفتم فرحناز آراد وبغل کرد وگفت:چرا بهم نگفتی فراری خریدی؟..ترسیدی شیرینی بخوام ،شامم قبول میکردم….
با همون حالت راه رفتن از کنارشون رد شدم ..فرحنازهنوز دستش دور گردن آراد بود گفت:آراد ببخش بات قهر کردم میدونم کارم بچه گونه بود به خدا به دایی هیچی نگفتم..حالا اشتی؟
رفتم تو یه گوشه وایسادم یکی ابمیوه بهم تعارف کردم سرم وبلند کردم دیدم پرهام گفت:چی شده؟…باز فرحناز کر وپرت رخته؟
ابمیوه رو برداشتم وگفتم:خیلی وقته بال وپری ندارم..
-آیناز تو رو خدا گریه نکن
با تعجب گفتم:من که گریه نمیکنم
-جدی..فکر کردم داری گریه میکنی
خندیدم وگفت:میگم از این لیلی من خبر نداری؟
-راستش..
یهو صدای دست زدن اومد..برگشتم دیدم امیر ومونا دارن میان براشون دست زدم نمیدونم اون لحظه چه حسی داشتم بین خوشحالی وحسادت و ناراحتی وبغض گیر افتاده بودم..این خوشبختی حق امیر اشکام سرازیر شد… اشک شوق بود هنوز تو خلقت خودمم موندم تا چند دقیقه پیش داشتم از حسودی میمردم الان دارم از خوشحالی امیر خوشحال شدم و اشک میریزم
رو به روم نگاه کردم آراد نگام میکرد اشکام وپاک کردم وقتی سر امیر خلوت شد رفتم پیششون داشتن با هم حرف میزدن گفتم:سلام..مزاحم نیستم؟
دوتاشون با دین من بلند شدن امیربا لبخند گفت:سلام…فکر نمیکردم بیای؟
-چرا؟..بخاطر فرحناز میگی؟..من اینقدر این خواهر تو دوست دارم
دوتاشون خندیدن مونا بغلم کرد گفتم:مبارکه خوشبخت بشین
ازم جدا شد وگفت:ممنون..
به امیر گفتم:مبارکه..انتخابت عالی بود
لبخندش وجمع کرد وگفت:ممنون…بیا بیرون کارت دارم
-از خانمت اجازه بگیر بعد بگو بیا
مونا:عزیزم راحت باش من به امیرعلی اعتماد دارم
-بیا اینم اجازه که صادر شد حالا بریم …
اززیر نگاه های سنگین آراد بیرون رفتیم..توهوای سرد اسفند ماه زیر یه درخت وایسادیم گفت:چرا قیافت اینقدر گرفته است؟
-آیناز اگه خوشحال باشه جای تعجب داره…نه وقتی گرفته است
از سرما دست به سینه وایسادم بودم.. یه کتی رو شونم نشست سرم وبلند کردم امیر با لبخند گفت:هنوز به سرمای اینجا عادت نکردی؟
-نه..سعی میکنم به کسی عادت نمیکنم
کتش گرم بود مثل همیشه ..مثل مهربونیاش ومحبتاش مثل خندهاش وخونگرمیش گفت:میشه یه خواهشی ازت کنم؟
-بله..
-به آراد کمک کن…اون یکی رو دوست

1400/04/06 20:27

داره اما جرات گفتنش ونداره نه اینکه خجالت بکشه میترسه ازش نه بشنوه
-مگه تو میدونی کیه؟
با لبخند گفت:خب نه… ولی از حالتش میفهمم به یکی علاقه داره
-چه کاری از دست من برمیاد؟
-باش حرف بزن ببین دختره کیه ؟..چند سالشه اسمش چیه ؟از زیر زبونش بکش بیرون
نگاه من…تازه میخواستم آرادو دوست داشته باشم..اینم از شانس من دیگه ..با ناراحتی گفتم:باشه باش حرف میزنم
-ممنون..میخوام آراد زودتر از این حصار تنهاییش بیاد بیرون ..هر چی تو این 28 سال تنهایی کشیده بسشه
یه حسی بهم میگفت امیر میدونه دختره کیه اما نمیدونم چرا نمی گفت؟…گفتم: از کی تصمیم گرفتی ازدواج کنی؟
-از وقتی فکر کردم دیگه نمی تونم تنهایی زندگی کنم
-نه منظورم این….
-میدونم چی میخوای بگی..من تا یک هفته پیش به ازدواج با کسی فکر نمی کردم
-اگر فکر نمی کردی چرا اینقدر زود با مونا ازدواج کردی
خندید وگفت:شاکی هستی؟
-نه..میخوام بدونم چرا این مدت که تو ومونا همدیگه رو دوست داشتین وجلو چشمای اون به من محبت میکردی؟
-اخه دختر خوب من که گفتم تا یک هفته پیش به ازدواج فکر نکرده بودم
-یعنی میخوای بگی دقیقا روزی که آراد تو بیمارستان بستری بود وبه من گفتی داری ازدواج میکنی هنوز از مونا خواستگاری نکرده بودی؟
-اره…
-میشه واضح تر حرف بزنی نمی فهمم چی میگی
با لبخند گفت:خب راستش تا قبل از اینکه تو وارد زندگی من بشی من دیگه امیدی به ازدواج نداشتم ….چون هر جا برای خواستگاری میرفتم میگفتن نه دیگه خسته شده بودم وبی خیال زن وزندگی شدم می خواستم تا اخر عمر تنها زندگی کنم چون میدونستم با این مشکلی که من دارم هیچ دختری حاضر به ازدواج با من نمیشه وقتی پات به زندگیم باز شد ومحبت هایی که بهت میکردم نگاه های مونا رو حس کردم اولش شک کردم بهم علاقه داره..تا اینکه شب نامزدی کاملیا ازم سوال کرد که میخوام با تو ازدواج کنم …؟همون موقع از نگاه وطرز سوال کردنش فهمیدم که دوستم داره منم بهش گفتم آیناز بگه بله منم بازش ازدواج میکنم بگه نه…اصرار نمیکنم
-یعنی فقط منتظر جواب من بودی؟
-نه..یه چیز دیگه ای هم بود که میگذرم …بخاطر همین اون روز ازت سوال کردم منو دوست داری یانه ؟که خیلی سریع گفتی نه….منم همون روز رفتم وبا مونا حرف زدم گفتم نمیتونم بهش بچه ای بدم واونم چون از مشکلم خبر داشت خیلی زود قبول کرد وگفت…من تورو بخاطر بچه نمیخوام خودتو دوست دارم
امیر پشتم نگاه کرد با لبخند گفت:گلوله اتشین اومد…
پشتم نگاه کردم دیدم آراد دقیقا عین گلوله اتشین میاد طرف ما ..وقتی بهم رسید کت امیرو از رو شونم برداشت وداد به امیر وگفت:خجالت نمی کشی زنتو ول کردی اومد سراغ

1400/04/06 20:27

ایناز؟..نکنه داری بهش میگی پشیمون شدی ؟..فکر نمکنی برای این کارا دیر شده؟
امیر با لبخند به حرفاش گوش میداد دستش وگذاشت رو شونه آراد وگفت:آیناز وبیار تو هوا سرده سرما میخوره
با چند قدم ازمون دور شد آراد گفت:چی بهت میگفت؟ نکنه بازم میخواست پیشش برگردی؟
نگاش کردم وگفتم:آراد سردمه بریم تو..
-بریم …
حوصله کسی نداشتم..تمام مدتت مهمونی یه جا نشسته بودم که سیروس پیداش شد آراد از وقتی باباش اومد نتونست یه ذره از فرحناز جدا بشه ..سیروس اونقدر چشم چرون بود وبه همه زنا ودخترا نگاه میکرد..خدارو شکر چشمش به من نیوفتاد یکی دوساعت نشست بعد رفت..بعد رفتنش یه نفس راحت کشیدم اگه من ومیدید حتما یه حرفی دیگه تحویلم میداد…موقع رقص همه وسط بودن جز من…خیلی التماس وخواهش کردن ولی جام تکون نخوردم وقتی موسیقی تموم شد آراد رفت پیش خواننده محترم ودم گوشش یه چیزی گفت …پسره با خوشحالی سری تکون داد وگیتارش وبهش داد بعد تو میکروفون اعلام کرد آراد میخواد بخونه…یکی از دخترا گفت:آراد؟؟اونم بعد شیش سال؟؟…
دوستش گفت:وای عزیزم..من عاشق صداشم باورم نمیشه دوباره میخواد بخونه
فرحناز با چشای از حدقه دراومده به آراد نگاه میکرد…انگار باورش نمیشد بخواد بخونه
یکی از پسرا داد زد:آراد میخوای برای کی بخونی ؟فرحناز؟
نیش فرحناز تا بنا گوش باز شد وهمه دخترا با حسرت نگاش کردن آراد لبخند زد وگفت:نه..برای یکی دیگه یکی که شب و روز برام نذا شته وبا نفسای اون نفس میکشم نباشه میمیرم
همه گفتن:اووووو
همون پسره گفت:دختر خوشبخت هر کیه دستش وبالا کنه
فرحناز پنچر شد با قیافه پکر وضایع شده به آراد نگاه میکرد امیرعلی با لبخند نگام کرد بقیه دخترا هم سر می چرخوندن ببین دختره کیه آراد شروع به نواختن کرد
وخوند: عشق من ناز نکن عمرمو پایون میگیره/ یه روزی دست زمونه تورو از من میگیره/ وقتی تنهام وبا تو بودن واسه من زندگیه تورو دیدن تورو خواستن رو کی از من میگیره؟/عشق من قلب این عاشق با تو اروم میگیره /همه ناله های من از اون نگاه دوریه /تورو دیدن تورو خواستن تورو هر جا می بینم بی تو عشق تو من همیشه تنها میمونم /عشق من عاشقتم تکرارت هر شب عادت /همه حرفام به خدا از عشق واز سخاوت با تو بودن تو یه دنیا واسه من نهایت/عشق من بی کسیا وشبا توپایون میگیره همه رگام از حرارت نگات خون میگیره /با تو بودن تو ی دنیا واسه من نهایت/تو گمون کردی بری خاطرهاتم می میره روزای رفته برام رنگ سیاهی میگیره/ اگه صد بهار وپاییر واسه تو گریه کنم نمی تونم که تو رو همیشه از یاد ببرم/من همون عاشقتم تا که چشام بارونیه همه ناله های من از نگاه دوریه

1400/04/06 20:27

با تو بودن توی دنیا واسه من نهایت/ عشق من بی کسیا وشبا تو پاییون میگیره /همه رگ هام از حرارت نگات خون میگیره /با تو بودن توی دنیا واسه من نهایت
تمام مدتی که آراد میخوند به کسی نگاه نمیکرد ..با تموم شدن شعر یه قطره اشک از چشمامش سرازیر شد سریع پاکش کرد با لبخند نگام کرد…یه نگاه عاشقانه یه نگاه که عین تیری بود که به قلبم خورد وباش گر گرفتم ..همه براش دست زدن وبلند شد بعضیا داد میزدن دوباره ..دوباره … اما آراد قبول نکرد دوباره بخونه فرحناز یه نگاه تند وعصبی بهم انداخت سرم وانداختم پایین دیگه تا اخر مهمونی آراد پیشم نیومد وفقط نگام میکرد منم یا با ندا وکاملیا حرف میزدم یا آبتین وپرهام سر به سرم میزاشتن آرادم تو چنگای فرحناز اسیر بود ونمیتونست حتی یک سانت تکون بخوره…اما تمام حواسش پیش من بود..رقص وپایکوبی وخوردن شیرینی وشام تموم شد ساعت نزدیک 1 بود آراد اومد پیشم وگفت:بریم ؟
-زود نیست ؟
-بخاطر فرحناز میگم …به زور از زیر دستش فرار کردم میترسم مثل اونشب قشقلک به پا کنه..
-باشه تو برو من از امیر ومونا خداحافظی کنم میام
-باشه فقط زود فرحناز نبینتت
-انگارفرحناز پلیسه و ما هم داریم جنس قاچاق میکنم
خندید ورفت بیرون ..پیش امیرو مونا رفتم بازم تبریک گفتم وازشون خدا حافظی کردم …خدا رو شکر فرحناز با چند نفر مشغول خوردن وخنده بود ..زودی جیم شدم..سوار ماشین شدم وراه افتادیم ..اینقدر جام راحت بود که لم دادم وخوابیدم ..سرم گذاشتم رو شیشه وگفتم:امیر میگه یکی رو دوست داری..
-دیگه چی گفت؟
-هیچی..فقط اینکه یکی رو دوست داری
نفس راحتی کشید ..گفتم:بهش بگو
-چی بگم ؟بگم دوستت دارم ؟فکر میکنی قبول میکنه ؟..می شناسمش حتما میگه نه
-خب از بلا تکلیفی که بهتره…
-اره بهتره ولی من نمیخوام ازش نه بشنوم
-از بس از خودراضی هستی فکر میکنی به هر کی ابراز علاقه کنی درجا میگه باشه ..اون همه هارت وپرت میکردی که کسی رو حرف آراد نه نمیاره کشک ..جلو یه دختر کم اوردی؟..یه پسر 18ساله به من گفت دوست دارم تو به اندازه اون جرات نداری؟
با حالت عصبی گفت:کی همچین غلطی کرده؟
-اینجا نه…پسر همسایمون ..تو شهر خودمون
اعصبانیتش فرو کش کرد وبا لبخند گفت:پسره عاشق چیه تو شده بوده؟
-همیشه که نباید عاشق زیبای شد
-شاید عاشق اخلاق ومهربونیتم شده…این دوتا از هر صورت لوندی پیش من بهتره
-واقعا از نظر تو من مهربونم ؟
-اره..زبون درازیتم دوست دارم عاشق صداتتم هستم
با تعجب نگاش کردم ..نکنه چیزی خورده شایدم ضربه مغزی چیز ی شده این حرفا میزنه بهتر تا کار دستم نداده سرم جام بی صدا بشینم سر جام نشستم …تا وقتی رسیدیم هر ده دقیقه زیر

1400/04/06 20:27

چشی نگاش میکردم ..خونه که رسیدیم پیاده شدم وگفتم:شب بخیر ارباب
-صبر کن آیناز..
-بله..
-میخوام درمورد یه موضوعی بات حرف بزنم
-نمیشه بزاری برای صبح؟
-نه…چند شبیه از نگفتن این حرف خوابم نمی بره بزار بگم وراحت شم
-باشه…
تو سالن پذیرای رو به روی هم نشستیم گفتم:خب سر تا پا گوشم بفرمایید
از استرس دستش عرق کرده بود وبهم مالششون میداد…حرف زدن براش سخت بود انگا رداشت حرفاش وسبک سنگین میکرد گفتم:آراد..
لبخندی زد وگفت:برام سخته ..نمیدونم از کجا شروع کنم
-هر شروعی بالاخره یه پایانی داره از یه جایی شروع کن
-من 28 سالمه وتا حالا به هیچ دختری ابراز علاقه نکردم چون فکر میکردم همه دخترا عین همن فقط قیافه هاشون فرق میکنه ..از طرف دیگه اینقدر به خودم اطمینان داشتم که به هیچ دختری دل نمی بازم دخترای اطرافم اینقدر از خوشکلی وقد وپولم تعریف میکردن که غرور بچه گونه اومد سراغم وخودم جلو همه حتی پسرا برتر میدیدم..فکر میکردم دیگه هیچ *** به من نمیرسه همه دخترا برای یه نگاه من میمردن …اما همه چی اونطور که دلم میخواست پیش نرفت …
حوصله حاشیه نداشتم گفتم:آراد دختره کیه..؟
لبخندی زد وگفت:همه چی طبق روال عادی پیش میرفت تا اینکه سرو کله یه دختر تو زندگیم پیدا شد با بقیه فرق داشت عجیب وجالب بود یه چیزی تو وجودش بود که منو ناخوداگاه به طرف خودش میکشید..ازش خوشم اومده بود میخواستم بهش نزدیک بشم اما اون ازم دور میشد ..نمیدونم چرا ؟شاید کینه، تنفر هر چی بود بهم بی توجه بود…من هرروز بهش علاقمند میشدم اون هر روزمتنفر..من ازکل کل کردن باش خوشم میاومد همیشه از این که کم نمی اورد لذت می بردم
دلم لرزید امکان نداشت..دارم اشتباهی میشنوم ..داره مزخرف میگه سرم وتکون دادم وگفتم:آراد نه..
-شب یلدا یادته..با فرحناز دعوا شدی وبا علی رفتی بیرون ؟وقتی برگشتی جلو من بوسیدت..از روی عمد چون میدونست دارم میام طرفش اون موقع یه حس مالیکت بهت پیدا کردم حس کردم تو مال من بودی علی حق نداشت تو رو ازم بگیره …
-آراد تمومش کن..
-وقتی تو شمال منو به جای علی اشتباهی بغل کردی..همونجا کار دستم دادی و فهمیدم عاشقت شدم … این دختر شیرین زبون وشیطون فقط مال من بود ..تمام سهمم ا زاین دنیا ی غم وتنهای آیناز بود ..نمیخواستم با کسی تقسیمش کنم ..آیناز من..
دادزدم:نمی خوام بشنوم
-دوست دارم..
-من دوست ندارم …یه بار بهت گفتم با این نقشه مزخرفت نمیتونی منو عاشق خودت کنی ..حالا این صحنه تئاتر رو جمع کن
بلند شدم خواستم برم گفت:به خدا نقشم نیست دوست دارم…من با یه نگاه عاشق نشدم عشقت ذره ذره وارد وجودم شد…چقدر عشقتو میدونم
شمرده

1400/04/06 20:27

گفتم:دوست…ندارم
-چرا؟مگه من از علی چی کم دارم ؟من که به اندازه اون خوشکل هستم پولم که دارم..فقط بلد نیستم اشپزی کنم
خندم گرفته بود اشپزی میخواستم چیکار ..گفتم:آراد بزار خدمتکارت بمونم ..برو با فرحناز ازدواج کن ..حاضرم بهش بگم خانم اما تورو دوست نداشته باشم
-یه دلیل بیار که چرا دوستم نداری؟
-چون تو یه قاچاقچی هستی
دادزد: مگه قاچاقچیا چشونه؟…مگه قاچاقچیا دل ندارن؟ ..لیلا روو خواستی بهت دادم اخلاقمو بات خوب کردم ..بخاطر تو ماشین فراری خریدم دیگه چی میخوای؟
-نمیخوام عاشق یه قاچاقچی بشم …نمیخوام هرروز دلشوره ونگران این باشم که کی دستگیرت میکنن..دوست ندارم کابوس هر شبم بشه که کی اعدامت میکنن..نمیخوام هر روز تواین دادگاه واون دادگاه باشم
با لبخند اومد جلو بازوهام وگرفت وگفت:قربون این اینده نگریت برم که تا کجا رفت…من گیر نمی یوفتم اونا منو نمی گیرن یعنی نمیتونن بهت قول میدم
-راحت حرف میزنی …
-چون خیالم راحته ..من نمی تونم ازت بگذرم ایناز..تو من ودوست داشته باش قول میکنم نزارم اب تو دلت تکون بخوره
-فراموشم کن..
-نمیتونم…
-خب بزار برم..
-نمیتونم اینکارو بکنم ..
-بفروشم ..اینجوری فراموش کردنم راحت تره
-فکر کردی به همین راحتیه ؟
نگاهمون بهم گره خورد بغلم کرد وگفت:حداقل بهم فکر کن…
-خوابم میاد ولم کن…
ازم جدا شد وگفت:همین جا بخواب
دستش وپس زدم وگفتم:نمیخوام اتاق خودم راحت ترم
-تو خماری میزاریم ؟
-شب بخیر..
-شب بخیر..ماهم
پشت سرم ونگاه نکردم ..یه راست رفتم به اتاقم نمی خواستم به هیچی فکر کنم ..نه به ابراز علاقه آراد نه به تصمیمی که میخوام راجبعش بگیرم ..چشمام وبستم وخوابیدم
صبح به طرف اتاقش رفتم ..دروباز کردم نگاش کردم دوباره همه حرفاش دوباره تو سرم پیچید…توی نگاهش دروغ نبود شاید منم دوستش دارم اما جرات گفتنش ونداشتم شایدم میترسیدم ..لبه تخت نشستم دستمو گذاشتم رو شونشو صداش زدم:”آراد..آراد”تکون نخورد چند با ردیگه صداش زدم بازم تکون نخورد نقشش قدیمی بودگفتم:آراد بلند شو
خواستم برم بازومو گرفت وانداختم روتخت گفتم:آراد ولم کن..
منو گذاشت تو بغلش وگفت:کی اخم پیشی منو دراورده بگو همین الان جلوت سرش ومیبرم
خندیدم وگفتم:زود بادی میکنی
-دوستم داری؟..بگو اره دیگه دلم ونشکن
-مگه تو دلم داری؟
-یه دونه دارم اونم بخشیدمش به تو
-اونی که میره خواستگاری یه هفته وقت میگیره اونوقت تو دیشب گفتی الان جواب می خوای؟
-چی کار کنم ؟اولین بار تو عمرم یه دختری رو دوست دارم ..خب چیکار کنم که دوستم داشته باشی؟میخوای تا یک ماه تو انباری زندایم کنی؟یا مثل کیسه بوکس منو بزن اصلا هر بلایی که

1400/04/06 20:27

دوست داشتی سرم بیار گردن من از مو باریک تر
تا حالا هیچ پسری اینجوری بهم ابراز علاقه نکرده بود تو دلم جشن به پا شده بود هم میخواستم از دستش ندم هم میخواستم اذیتش کنم…گفتم:آراد..
-بگو عمرم..
صدای تلاپ وتلوپ قلبم که سینه میخورد میشنیدم چقدر خوشم اومد اینجوری صدام زد …گفتم:چرا گفتی عمرم؟
-چون شیشه عمرمی بشکنی مردم
همین جور که رو بالشتش خوابیده بودم گفتم:یه سوالی بپرسم راستش ومیگی؟
-مرگ خودم اره..
تشر زدم وگفتم:اینجوری قسم نخور..
-تا باور کنی..
-باور میکنم..
-باشه حالا بپرس..
-تو واقعا منو دوست داری یا اینم جز نقشته؟
-به همون خدای بالا سرت که می پرستیش وهیچ *** بالاترش نیست قسم که دوست دارم..
حرفش صادقانه گفت..راحت به دلم نشست وگفت:حالا نظرت چیه؟
-باور کردم..
با خوشحالی گفت:یعنی الان دوستم داری؟
-نه..ولی بهش فکر میکنم
دستمو گذاشت رو قلبش وگفت:ببین تورو صدا میزنه..
حسش میکردم قلبش وکه اروم اروم میزد بعد شروع کرد به تند تند زدن.. ضربان قلبش ضربان قلبمو برد بالا انگار قلبش دنبال دستای من بوده که اونقدر محکم به قفسه سینش میکوبید ..اگه میتونست یا اجازه داشت حتما از سینه آراد میزد بیرون ..نگاش کردم چشمای خمار ومهربون سبزش بهم دوخت دستمو برداشتم ..گفتم:شیلنگاتو از روم بردار میخوام برم
صورتشو اورد جلو گفتم :نکن آراد…میدونی دوست ندارم بازم اینکارو میکنی
اخم کرد پاشو ا زروم برداشت وگفت:بدجنس..چرا نمیزاری ببوسمت
-بزار دوستت داشته باشم بعد..دلم نمیخواد از روی هوس وشهوت ببوسمت
پاشو برداشت وگفت:okپس هر وقت گذاشتی ببوسمت یعنی دوستم داری …
ا زتخت اومدم پایین گفت:ولی این اولین بارم که میخوام یکی رو بخاطر عشقم ببوسم
-که اونوم نمیزاره
-اره والا..
از تخت اومدم پایین نگاش کردم ..بالاخره از دستش رها شدم… نگاش کردم صورت معصوم ومهربونی داشت …میترسم دوستش داشته باشم دلم نمیخواد عاشقش بشم بعد بکشنش …گفت:هنوز از نگاه کردم سیر نشدی؟..خب بشین یه دل سیر نگام کن بعد برو
-خیلی خوشکلی نگات کنم..
-اگه نیستم چرا یک ساعته نگام میکنی؟
-داشتم در موردت تصمیم میگرفتم
-خب به کجا رسید؟
-شرمنده..جواب نه
اخماش قاطی شد خندید م وگفتم:تو چرا شبا به من میگفتی بیام برات کتاب بخونم؟
-نمیگم..
-آراد..
با لبخند گفت:چون از صداتت خوشم میاومد..یعنی اروم ودلنشین بود عین لالای مادر برای بچش از روزی که تو برام کتاب خوندی دیگه قرص خواب نمی خوردم..
-کاش از اول میگفتی چرا منو به اتاقت میکشونی
-اونوقت راحت میاومدی؟
-خندیدم وگفتم:نه..
اومدم بیرون ..داشتم از پله ها میرفتم پایین یهو اومد بیرون وگفت:آیناز..صبحونه با من
با تعجب

1400/04/06 20:27

گفتم:چی؟
-صبحونه من حاضر میکنم صبر کن الان میام دست به هیچی نمیزنی
بحق چیزای ندیده..آراد وحاضر کردن صبحونه…رفتم اشپزخونه ده دقیقه بعد پیداش شد وگفت:ماهی تابه کجاست ؟
با دست پشت سرش اشاره کردم وگفتم:اونجا…
پشت سرش ونگاه کرد در کابینت باز کرد و خورد به سرش بلند گفت:اخ…این در چرا اینجوری؟
-این دره مشکل نداره اونی که بازش کرده مشکل داره
نگام کرد وچیزی نگفت ماهی تابه گذاشت رو اجاق شونمو طرف در چرخوند وگفت:شما تشریف ببرید بیرون ..صبحونه حاضر شد خبرتون میکنم
-آراد اشپزخونه رو به اتیش نکشونیا ..اونوقت خاتون فکر میکنه کار منه
-نه..برو
رفتم بیرون رو پله ها نشستم وبه در چوبی اشپزخونه نگاه کردم..به پنج دقیقه نکشید که دیدم از زیر در دود میاد ..سریع رفتم تو اشپزخونه دیدم ماهی تابه اتیش گرفته وآرادم با هول نگاش میکنه داد زدم:آراد چرا نگاش میکنی بندازش تو سینگ
جاش تکون نخورد خودم پرت کردم طرف ماهی تابه زیرش وخاموش کردم وانداختمش تو سینگ وشیر وباز کردم هود وروشن کردم دو تا درای اشپزخونه هم باز کردم جلوش دست قد وایسادم قاشق تو دهنش گذاشته بود زیر چشی نگام کرد وگفت:ببخشید..بلد نیستم تخم مرغ درست کردم
خندیدم پارچه رو زدم به سرش وگفتم:کوفت..میخواستی کد بانویت وبه رخم بکشی؟
خندید وگفت:خب اولین بارم بود تو عمرم میخواستم تخم مرغ درست کنم .. اونم برای عشقم
-کی زورت کرده بود ؟..معلومه تو از اون مردایی که بدون زن کارتون لنگ میمونه
-من که تورو دارم..بقیه مردا هم برن یه فکری به حال خودشون بکنن
خندیدم وگفتم:بشین صبحونه رو حاضر کنم ..
بعد حاضر کردن صبحونه ..مشغول خوردن بودیم که خاتون اومد تو با دیدن ما چشماش گشاد شد دستشو گذاشت رو دهنش آرادگفت:چی شده خاتون؟
-ببخشید اقا نمیدونستم اینجا صبحونه میخورید ؟..وگرنه مزاحمتون نمیشدم
با ابروهای بالا نگاش کردم..آراد خندید وگفت:اشکالی نداره…بفرمایید
با خوشحالی گفت:نوش جان اقا..ایشاالله گوشت بشه به تن دوتانون
لقمه تو گلوم گیر کرد وشروع کردم به سرفه کردن..آراد پشتم زد خاتون چشمکی زد ورفت ..ای خدا ببین خاتون اولین صبحی چه کارا میکنه..
سرفم بند اومد گفت:خوبی؟
-اره خوبم..
-بخاطر حرفای خاتون اینجوری شدی؟..بنده خدا قیافش شده بود عین کسایی که دزد دیدن
-خب حقم داره با اون رفتاری که قبلا با من داشتی والانت زمین تا اسمون چه عرض کنم تا کهکشون فاصله است..
لبخند زد وگفت:صبحونتو زودتر بخور میخوایم بریم جایی..
-کجا؟..
-ادم کشی..
-آراد..
-یه جایی میرم دیگه ..جای بدی نیست خیالت راحت
بعد خوردن صبحونه حاضر شدم ..سوار فراری آراد شدیم گفت:تا حالا بهت گفتم خیلی

1400/04/06 20:27

خوشتیپی؟
-نه..
-دروغ نگو…الان گفتم
خندیدم وگفتم:خب بلدی ضایم کنی..
با لبخند گفت:جدی خوش تیپی..حتی اگه لباس کولیام تنت کنن بهت میاد ولی کاش قدت بلند تر بود
-چرا؟
-موقع راه رفتن شونه به شونه راه بریم ..
-یادم نمیاد بهت بله داده باشم
-دادی..دیشب خواب دیدم بچه هم داریم
-یعنی تا اونجا هم پیش رفتی ؟
-اره..اگه برای خوردن اب بیدار نمی شدم نوه هامم میدیدم
تا وقتی به مقصد رسیدیم با آراد حرف میزدم ..وقتی دم باشگاه اسب سوار ی وایساد بوق زد با شوق گفتم:میخوایم اسب سواری کنیم ؟
-تو نه..من اره
-لابد منو اوردی برای پذیرای؟
در باز شد گفت: با حرفات اتیشم میزنی
ماشین وبرد داخل پارک کرد وبه پیرمرده گفت:حاضره؟
-بله اقا..الان میارمش


یه اسب مشکی چموش که دونفر میخواستن مهارش کنن اما نمی تونستن صدا میداد دستاشو بلند میکرد ومی کوبید به زمین ..کنار نرده ها وایسادم ونگاش کردم آراد کنارم اومد وگفت:اسمش آینازه
-…اسمم من گذاشتی روش؟
-اره…اخه عین خودت چموشه..الان دوماه نتونستن رامش کنن
-ولی من رام شدم..
اروم دم گوشم گفت:هر وقت بوس دادی اونوقت رام شدی
با ارنجم زدم به شکمش خندید وگفت:نامرد …نمیگی اول صبحی راهی بیمارستانم میکنی؟
-بهتر..شاید اونجا چند تا پرستار ببوسی ودست از سر من برداری
-لبای دست نخورده تو یه چیز دیگه است
دوباره خواستم بزنمش که خندید و چند قدم رفت عقب پیرمرده با همون اسب سفید قبلی آراد اومد افسارش گرفته بود آراد گفت:بیا اینجا
چند قدم رفتم جلو گفت:میتونی سوار شی یا کمکت کنم؟
-چی؟..سوار اسب تو بشم؟
خندید وگفت:پای راستتو بزار رورکاب
با ترس گفتم:اخه…من تا حالا سوار نشدم میترسم بیوفتم
-نترس تنهات نمیزام
پام وگذاشتم رو رکاب دستشو گذاشت درو کمرم بلندم کرد نشستم ..وای چه حالی میده این بالا…خودشم پشتم نشست…
گفتم:دوتای؟
-بله…
افسار وگرفت وبا پاش یه لگد زد به شکم اسب اروم اروم حرکت کرد ..یه دستش گذاشت رو شکمم گفتم:دستو بردار
-اگه بردارم …میوفتی
-اینقدر دیگه فلج نیستم نتونم خودمو نگه دارم..بردار دستاتوشکمم به کمرم چسبید
-همین الانشم مهرهای کمرت وحس میکنم
اسب اروم اروم حرکت میکرد گفتم:یادته روز اول نذاشتی مونا بهم اسب سواری یاد بده؟
-اره..اگه دست وپات می شکست کی کارم انجام میاد؟
برگشتم با اخم نگاش کردم وگفتم:واقعا بخاطر اینکه کارات زمین نمونه نذاشتی؟
با لبخند گفت:نه…میخواستم خودم بهت یاد بدم
-پس خوشحال باش که این افتخارو بهت دادم
با دودستش بغلم کرد وگفت:خیلی دوست دارم
-الان چه وقت بغل کردنه..نمیگی میوفتیم
-نترس..این عقل وشعورش زیاده وقتی کسی سوارش اروم میره
بعد چند دقیقه اسب

1400/04/06 20:27

سوار ی آراد رفت پایین ترسیدم وگفتم:کجا؟می ترسم
-اینجام…
افسار وگرفت واسب حرکت میکرد منم با خوشحالی ترس اسب سواری میکردم..گفت:بسه؟
-نه..نه یکمی دیگه..
خندید وگفت:چطور با این همه ترس اون بالا نشستی؟
-هیجان داره..
به اصرار من چند دقیقه دیگه اسب سواری کردم…کنار اسب ایستاد پام اوردم سمت چپ دستاش وزیر بغلم گذاشت ..منم دستام وگذاشتم رو شونهاش اوردم پایین ..پام که به زمین خورد صورتم وبوسید ..رفتم عقب با اخم گفتم:چیکار میکنی؟
بالبخند گفت:موست کردم..
-مگه نگفتم منو نبوس …؟
-گفتی ولی کیه که حرف گوش کن(صورتش واورد جلو)بوسم کن..
با خنده هلش داد مو گفتم:برو بابا خداروزیتو بده..
چند قد رفتم اونم تند از کنارم رد شد وجدی گفت:بات قهرم
خندم گرفته بود داد زدم:آراد این لوس بازیا اصلا بهت نمیاد
بعد کمی استراحت راه افتادیم…بعد چند دقیقه سکوت گفتم:میریم خونه؟
چیزی نگفت..با اخم رانندگی میکرد…حتما حواسش نیست کمی بلند گفتم:آراد با توام میریم خونه؟
پوفی کرد وچیزی نگفت..با گردن کج نگاش کردم وبا لبخند گفتم:الان قهری؟
فقط سرش وبه معنی اره تکون داد…گفتم:پس قهرم بلدی؟
دوباره سرشو تکون داد..بلند خندیدم وگفت:وای آراد باورم نمیشه خودت باشی…اگه ادمایی که روت حساب میکنن بدونن آرادم قهر میکنه چی میشه
با لبخند گفت:من فقط برای تو ناز میکنم …این اخلاق خوبم فقط در انحصار توئه
نگاش کردم وگفتم:صورت قبوله؟
-نچ..
-پس بیخیال شو…
-اه..چرا؟بابا مگه فاصله صورت تا لب چقدره که تو میخوای صورتتو وببوسم زحمت بکش یه نمور بیا جلوتر
-عمرا..تو خماریش بمون
-باشه دارم برات ..صبر کن قصه ی کوه به کوه نمیرسه اس
موقع رانندگی نگاش میکردم موهای سیاهش مهربونترش کرده بود یا شایدم چون با من خوبه این فکرو میکردم
جلوش ونگاه میکرد گفت:پیشی نخوریم؟
معلوم نیست حواسش به رانندگیشه یا من؟..گفتم:خوردنی نیستی..
-اره دارم می بینم چه جوری داری قورتم میدی..
-گربه ها چیزیو قورت نمیدن اول با دندون تیکه تیکش میکنن بعد میخورنش
با چشای گشاد نگام کرد خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد …گوشی اپلش وبرداشت جواب داد: بله مختار…
…..
با صدای نیمه دادی گفت:پیداش کردن؟.به این زودی؟
….
با لبخند گفت:اره..همیشه این بازار گرمیا میکنن..الان کجاست؟
…..
-الان میام اونجا..خداحافظ..
گوشی رو قطع کرد ودور زد خیلی دلم میخواست بدونم چه خبره…گفتم:کجا میریم؟
-جای دوری نیست ..
اما این جواب من نبود …چیزی نگفتم ونشستم حالت چهره آراد تغییر کرده بود یه جور نگرانی واضطراب داشت …تو یه خیابون پیچید تو پارکینگ یه برج ماشین پارک کردگفتم:اینجا کجاست؟
کمربندش وباز کرد

1400/04/06 20:27

وگفت:خونه من..
-اونوقت چرا منو اوردی اینجا؟
-اونوقت اوردم کمی خوش باشیم…اونم تنهایی
کمی ترسیدم از این نوع بشر هر کاری بگی برمیاد پیاده شد..اومدم پایین وگفتم:اگه فکر کردی منم مثل بقیه بهت اجازه….
انگشتشو گذاشت رو لبش وگفت:هیششش..ارومتر دخترتو که ابرومو بردی..یکی اومده قرار ببینیش
-کی؟
-یکی ..بریم بالا ببینش میشناسیش
-این کَلکته که میخوای منو بکشونی بالا؟
مچ دستمو گرفت کشید طرف اسانسوروگفت:نه به خدا…خیلی بد دلی
سوار اسانسور شدیم دکمه 8وزد گفتم:خونه دختر بازیته دیگه؟
خندید وگفت:ای خدا من از دست این چیکار کنم؟..به کی قسم بخورم باور کنی رابطه من با دخترا در حد مهمونی نه بیشتر حتی باشون قرار یه نهارم نذاشتم چه برسه بخوام بیارمشون خونه..
-باشه بابا باور کردم حالا گریه نکن
دستشو انداخت دور گردنم کشید طرف خودش گفت:عاشق این زبونتم
سرم پایین بود گفتم:این چه وضع ابراز علاقه کردنه ..گردنمو شکوندی ولم کن
در اسانسور باز شد ..رفتیم بیرون به طرف واحد 8رفت کلید وانداخت تو در ..بازش کرد کنار وایسادوگفت:بفرمایید
-نمیخوای بگی کیه؟
با لبخند گفت:غریبه اشنا..
با اینکه هنوز بهش شک داشتم اما اعتمادم ودر کنارش گذاشتم ورفتم تو…عجب خونه ای…اینا انگار خونوادگی دوست دارن خونشون زمین فوتبال باشه درو بست مختار اومد با دیدنش خوشحال شدم خیلی وقت بود ندیده بودمش با خوشحالی گفتم:سلام مخی..
مختار خندید وآراد گفت:چرا اینجوری صداش میزنی؟
-ولش کن بابا بزار راحت باشه ..کسی رو که خواستی اوردم انگار جاش بلد بودن که زود اوردنش
-حتما وگرنه تو سه چهار روز کی میتونه یه ادم غریبه رو پیدا کنه
-من میرم پایین منتظر میمونم
-باشه..
مختار با لبخند از کنارم رد شد وگفت:بای انی.
-بای بای مخی..
آراد با خنده اروم زد پیشونیش وگفت:ای خدا شما دوتا چقد رلوسین
-حسود..
-نیستم ولی تو خوب بلدی خودتو تو دل همه جا کنی..
-این یکی از استعداد های خدادای منه که هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم..
-بله..بفرمایید تو دم در بده
چند قدم رفتم جلو تر داشتم به خونه نگاه میکردم که چشمم افتاد به کسی که سمت چپم با فاصله زیاد رو مبل نشسته بود با دیدن من بلند شد معلوم بود از قبل گریه کرده چون با دستاش اشکاش وپاک میکرد…کلاه سیاهشو تو دستش مچاله کرده بود ..بدون هیچ حسی فقط اشکام ریخت حتی بغضم نکردم بدون هیچ حرکتی وایساده بودم ونگاش میکردم انگار به چار میخم کشیده بودن …با اون ریش جو گندمی وچشمایی که تو گود افتاد … کلمات سریع به ذهنم میاومد باید کدومشو بگم …حرارت گرمایی از پشتم حس کردم آراد اروم گفت:
-نمیخوای ازش سوال کنی چرا

1400/04/06 20:27

فروختت؟
تنفر…کینه…دشمنی هر خصلت بدی که یه انسان داره به سمتم هجوم اورد یک قدم اومد جلو با همون اشک گفت:بابا انی
داد زدم:خفه شو..(با اشک گفتم)بابا…یعنی چی؟معنی بابا رو نمیفهمم بگو یعنی چی؟ یعنی بخاطر بدهیت باید منو بدی؟بابا یعنی، بخاطر جون خودت منو بخاطر فقط 4میلیون بفروشی …من بابا ندارم من زیر بتونه عمل اومدم …
بابام با چند قطره اشک که میریخت اومد جلوتر داد زدم:جلو نیا
آراد رفت تو بالکن…گفتم:چرا؟…چرا منو درازای چهار میلیون دادی؟فهمیدی چه بلاهایی سر من اومده؟فهمیدی کجا شب وصبح رسوندم فهمیدی چند تا مرد میخواستن به من تجاوز کنن نفهمیدی ..به خدا نفهمیدی اخه به تو هم میگن بابا ؟حسرت یه محبتت به دلم مونده حسرت اینکه یه بار از روی دلخوشی بگم بابا ارزوی یه زندگی خوش وگذاشتی رو دلم مامانم وازم گرفتی تنها کسی که تو این دنیا داشتم.. اینقدر جلو دوستام خجالت زده بودم اینقدر باعث شرمم بودی که تو پنج سالی که نبودی به همه گفتم مردی…کاش واقعا مرده بودی تا این بلا رو سرم نمی اوردی..دیگه نمیخوام ببینمت گمشو ازاین خونه برو بیرون
-بزار منم حرفمو بزنم بابا…
-نمیخوام بشنوم…چون دردی که تو این 7ماه کشیدم ونفهمیدی
-اره حق با توئه..اما من از ناچاری این کارو کردم اونم فقط بخاطر خودت بود
-از سر ناچاری واونم بخاطر خودم فروختیم ؟اونم فقط 4میلیون؟
-اره بخاطر خودت گفتن اگه پول وبراشون نبرم تورو هم میکشن وانوقت باید دوبرابره این پولو بهشون بدم…گفتم ندارم درعوضش دخترم وجای طلبم امانت میدم هر وقت پول حاضر کردم دخترم وبهم بدین قرار بود برای خودشون کار کنی ودوتامون با هم بدهیشو صاف کنیم…اخه منم ازکجا میدونستم خرید وفروشت میکنن
دستمو گذاشتم وپیشونیم از اعصبانیت داغ کرده بودم کلافه بودم نمیدونستم چی بگم ..باهاش چیکار کنم با همون اشکا گفتم:حالا چرا گفتی شب بیان منو بدزدن؟خب راحت منو بهشون میدادی برن دیگه
-ترسیدم نگات کنم…پشیمون بشم با پشیمونیم فقط به کشتن میدادم
پوزخند عصبی زدم وگفتم:تو و رحم ؟حالم ازت بهم میخوره تو اگه واقعا نگران مردن من بودی میرفتی گدایی میکردی پولو بهشون میدادی نه اینکه منو جای طلبت بدی(سرتا پاشو نگاه کردم)یه نگاه به خودت بنداز ادم رغبت نمیکنه نگات کنه بدتر از گداها شدی
-بخاطر تو اینجوری شدم…بهم گفته بودن پیش خودشون کار میکنی وقتی میگفتم بزار ببینمش میگفتن نمیشه چون فرستادن فلان شهر که جنس بفروشی اواره این شهرو اون شهر شدم توهر شهری میرفتم جنس بفروشم دنبال تو هم میگشتم…میخواستم ببینمت ومطمئن شم زنده ای من با این حال روزم کی وقت میکردم به

1400/04/06 20:27

خودم برسم
سرمو تکون دادم وگفتم:باشه باور کردم…حالا برو
اومد جلوتر که بغلم کنه داد زدم:نیا جلو..الان دیگه وقت دوست داشتن نیست ..برو همون جایی که تا الان بودی
آراد با داد من اومد تو سالن ..سریع رفتم تو یکی از اتاقا رو تخت نشستم یهو سردم شدسرد وبی روح عین یه میت صورتم یخ زده بود تو ی همون حالت گریه کردم.. صدای بابام که داشت صدام میزدوآراد که میخواست بیرونش کنه می شنیدم..چند دقیقه بعد هیچ صدایی نمیاومد در با زشد آراد تو چار چوب در وایساد گفت:بیام تو؟
-میخوا ی بیای چیکار کنی؟دلداریم بدی؟کار بابام توجیه کنی؟..اونقدر دلم از بابام ومردای اطرافم پره که هیچ وقت اروم نمیشم
کنارم نشست وگفت:نمیخوام کار بابات وتوجیه کنم ..اما اگه یه ذره حق بهش بدیم
بهش تپیدم وگفتم:بهش حق بدم؟ یعنی حق داشت منو جای طلبش بده؟
-نه حق این کارو نداشت..ولی شنیدی که چی گفت اگه این کارو نمیکرد میکشتنت
-خب میزاشت بکشنم راحت میشدم دیگه این همه بدبختی نمی کشیدم
اشکام عین رود رو صورتم میریخت آراد دستشو اروم گذاشت رو دستم …داغ بود انگار تو بدنش اتیش به پا کرده بودن…گفت:چرا اینقدر یخی؟
-ایشاالله دارم میریم ..از این زندگی زجر اور راحت بشم
با اعصبانیت دوتا دستاش وگذاشت رو صورتم وچرخوند طرف خودش وبا اخم گفت:دیگه این حرف نزن
با چشمای پر اشک نگاش کردم وگفتم:خسته شدم..
نگاش رفت روی لبم بعد رو چشمام انگار داشت اجازه میگرفت …چیزی نگفتم فقط نگاش کردم دوباره به لبم نگاه کرد واروم صورتش واورد جلو نفسای گرمش لحظه به لحظه به صورتم نزدیک تر میشد وضربان قلبم رفت بالا استرس داشتم اب دهنمو قورت دادم… لبای گرمشو حس کردم کمرم یخ کرد صورتم داغ شد… بین یخ زدن وسوختن معلق بودم از جلو آراد با بوسیدنش گرمم میکرد از پشت کمرم یخ کرده بود ..تکون نیم خوردم لبای بالایم واروم اروم می بوسید انگار عجله ای برای تموم کردنش نداشت ..میخواست عشقش وبا لباش به بدنم تزریق کنه…موفقم شد…عاشقش شدم دستش واروم از صورتم اورد پایین دور کمرم حلقه زد ..کم کم تو حاله ای از رخوت وسستی فرو رفتم دستم وانداختم دور گردنش وباش راه اومدم ولبای پاینشو می بوسیدم..دلم نمیخواست تموم بشه آراد ودوست داشتم ..عشقم بود تنها مردی که با تمام وجودم قبولش کرده بودم…سرش وبرد عقب با چشمای خمار ولب خندون گفت:بالاخره رامت کردم…سخت بود اما شد
از شوق عشقش گریه میکردم بغلش کردم ولی جرات نکردم بگم دوست دارم آراد تو موفق شدی کمتر از دوماه منو عاشق خودت کردی چقدر دوستش داشتم ….حتی تو بغلش احساس ارامش وامنیت میکردم تو بغلش بودم که حس کردم پلکام داره سنگین

1400/04/06 20:27

میشه…
چشمام وبا زکردم دیدم رو همون تخت خوابیدم تاریکی اتاق فقط با نور اباژر روشن بود ..بلند شدم روسری وپالتوم تنم نبود..دلم نیومد نفرین آراد کنم که چرا پالتو از تنم دراورده باز خوبه بخاطر سرماییم یه پیراهن تنم بود..موهام وبستم شال و انداختم رو سرم اومدم بیرون ..آراد روو مبل نشسته وپاهاش رو میز دراز کرده بود ومشغول خوردن چیپس وتماشای تلویزیون بود چقدر من این بچه قوزمیتو دوست داشتم با لبخند گفتم:صد دفعه گفتم چیپس نخور
نگام کرد وگفت:به..آنی خانم خوردنش بعضی وقتا اشکال نداره بیا بشین
پاشو از رو میز برداشت کنارش نشستم ظرف چیپس وگذاشت رو پام وگفت:بخور
یه دونه چیپس گذاشتم تو دهن دوغ مسیر وجلوم گرفت وگفت:با دوغ خیلی خوشمزه تره
تو چشماش نگاه کردم دوغ وازش برداشتم گفت:چراشال وانداختی رو سرت من که موها تو دیدم
-از اول نباید میدیدی حال هم که دیدی که نباید تکرارش کنم
-من که نفهمیدم تو چی گفتی..گشنت نیست؟
-نه..اشتها ندارم
-باشه برو زود حاضر شو بریم
انگار متوجه حرفم نشد دوباره گفتم:میل ندارم
بلند شد وگفت:میرم حاضر شم فقط زود معطلم نکن
رفت سمت یکی از اتاقا پوفی کردم وبلند شدم ورفتم اتاق وپالتویی که رو زمین افتاده بود برداشتم پوشیدم واومدم بیرون نبودش رو مبل نشستم سرم پایین انداختم وپام اروم میزدم زمین
-با کفشت چیو داری میکشی؟
سرم وبلند کردم شلوار لی ابی تیره پلیور سفید با یه پالتو مشکی موهای مشکیش کمی روی پیشونیش ریخته بود چشمای سبز پررنگش و صورت شیش تیغه ?سفیدش بدن چهار شونشو بیشتر به نمایش گذاشته بود ..با لبخند بلند شدم وراه افتادم گفت:خوبی؟
با بی حوصلگی گفتم:اره..
کفشم می پوشیدم گفتم:اگه می دونستم دیدن بابات اینقدر حالت وبد میکنه هیچ وقت نمی اوردمش که ببینیش
در وباز کردم وگفتم:نمی خوام بهش فکر کنم بریم
سوار اسانسور شدیم دکمه رو زد رفتیم پایین اهنگی توی اسانسور نواخته شد…در باز شد واومدیم بیرون سوار ماشین شدیم سرم وگذاشتم رو شیشه راه افتاد همه چی در سکوت فرو رفته بود احساس میکردم همه با ترحم بهم نگاه میکنن حتی درختا ودر ودیوار وعابرایی که نمی شناختم دستم گرم شد نگاه کردم آراد دستام وگرفته بود نگاش کردم انگار موقع رانندگی حواسش به من بوده گفتم:حالم خوبه
-پس چرا قمبرک گرفتی؟
خواستم دستمو آزاد کنم محکم تر گرفت گفتم:دستموول کن باید حواست به رانندگی باشه
-حواسم هست…از ناراحت بودنت خوشم نمیاد
-دستم خودم نیست..با دیدن بابام همه بدبختیام یادم اومد
دستش وبرداشت ماشین وپارک کرد کلا چرخید طرف من وگفت:ببین آیناز…من بابات وبرات پیدا کردم که از ش سوال کنی چرا تو

1400/04/06 20:27

رو جای طلبش داد؟گفتم شاید یه دلیل منطقی داشته باشه که بتونه تور اروم کنه دیدی که داشت..اگه تورو نمیداد می کشتنت
با بغض گفتم:الان کجاست؟
با تعجب گفت:بابات؟
سرم وتکون دادم گفت: میخوای ببینش؟
-نه…فقط میخوام بدونم جای خواب داره کارتون خواب که نیست
با لبخند پیشونیم وبوسید وگفت:همین مهربونیات کار دست من داد وعاشقت شدم ..اره جاش گرم ونرم فکرش نباش..هر وقت خواستی ببینیش بگو میبرمت پیشش
با لبخند زورکی گفتم:ممنون ..بخاطر همه چی
-باید جبران اون همه اذیتی که کردم بکنم دیگه
-بخشیدمت..بخاطر همه اذیتا
-واقعا..من وبخشیدی؟
با لبخند گفتم:اره..بخشیدم
-تو چرا اینقدر زود میبخشی..
– دوست دارم ببخشم یه حس ارامش بهم میده …خدا هم بنده هایی که می بخشن ودوست داره
با خوشحالی گفت:یعنی دوستم داری؟
خندیدم وگفتم:من چرا هر چی میگم تو می چسبونیش به دوست داشتن؟
ماشین وروشن کرد وگفت:عقده ایم
جلو یه رستوران نگه داشت گفتم:ساعت سه ظهر نهار هست ما بخوریم؟
-اگه نباشه دستور میدم برات درست کنن
خندیدم کمربندم وباز کردم با هم پیاده شدیم به رستوران نگاه کردم اشنا بود قبلا اینجا اومده بودم رفتیم تو ..خلوت بود به جز یه میز دونفره که زن وشوهر نشسته بودن وبا یه میز شیش نفره که شیش تا دختر با مدلای مووارایش اجق وجق نشسته بودن *** دیگه ای نبود اینجوری ادم راحت میتونست غذاشو بخوره..یه مردی اومد جلو گفت:سلام اقای سعیدی خوش امدید بفرمایید..
-سلام..
این مرده چقدر اشناست با هم سمت میز رفتیم نشستیم گفتم:این رستوران با امیرعلی شریکین نه؟
– اینجا اومدین؟
-اره…همون روزی که فرار کردم ورام ندادی مجبور شدم برم پیشش
– وقتی با مختاررفتین بیرون با ماشین تعقبتون کردم ببینم کجا میرید وقتی فهمیدم پیش امیر علی میری اعصابم قاطی شد …شب اول بیخیال شد م اما شب دوم ..نتونستم دوُم بیارم واومدم دنبالت که زن همسایه فضول علی گفت رفتین بیرون اتیش گرفتم نمی دونستم اون لحظه چیکار کنم فقط منتظرتون موندم …دو سه ساعت نیومدید رفتم
-بخاطر همین صبح خروس خون اومدی دنبالم؟
-بله…هر جوری بود می خواستم تو رو بیارم پیش خودم که اخرشم با سیلی خوردن من راضی به امدن شدی
با خنده سرم وبرگردوندم دیدم شیش تا دختره زوم کردن رو آراد وبا لبخند یه حرفایی بهم میزنن به آراد نگاه کردم شاید جایش عیب وایرادی داشته باشه که دارن میخندن ..آراد گفت:چی شده؟..چرا داری اونجوری نگام میکنی؟
-من میرم دستام وبشورم بیام
-باشه..
بلند شدم به بهونه شستن دست رفتم دستشوی ..در وبستم تا ده شمردم اروم درو باز کردم واز لای در نگاه کردم دیدم یکی از دخترا جای من نسشته وداره با

1400/04/06 20:27

آراد حرف میزنه ..آرادم قربونش برم با همون اخم که برچسب زندگیه فقط به دختره نگاه میکنه یه نفسی کشیدم واومدم بیرون با قدم های تند وعصبی به طرف میز رفتم دوتا دستام وگذاشتم رو میز دختره نگام کرد….چشمای درشت کشیده سبز که زیر یه مَن ارایش خوابیده بود ….اما از رنگش خوشم نیومد زیادی روشن بود لبای قلمبه ایش که با رژبنفش رنگ کرده بود با اخم گفتم:شنیده بودم لاشخورا تا لاشه ای رو می بینن بهش رحم نمیکنن…اما سرعت عملشون رودیگه حدس نزده بودم
دختره با اعصبانیت بلند شد قدش ده برابر من بود ومجبود شدم سرم وبالا بگیرم گفت:خانم محترم توهین نکن..
-توهین نکردم ..واقعیت وگفتم منتظر بودی من بلند شم بیای شماره بگیری؟ یعنی اینقدر ترشیده ای؟
آراد دستش زیر چونش بود وبا لبخند به ما نگاه میکرد دختره پوزخندی زد وگفت:خانم من اونقدر خوشکلم که همه پسرا برام دست وپا میشکونن فقط خواستم به دوستتون پیشنهاد بدم گفتم شاید از شما خسته شده
-میدونی گرگا وقتی گشنشون میشه دنبال بهترین گوشت نیستن هر گوشتی گیرشون بیاد میخورن حتی ادم…تو هم همونی گرگی
-من نمیدونم این پسر عاشق چی تو شده…نه قد درست وحسابی داری نه قیافه
-اخه گفتن زیبا رویان وفا ندارن بخاطر همین اومده طرف من
دخترا که دیگه جوابی نداشت بده با فک منقبض ودستای مشت شده رفت …آراد زد زیر خنده وگفت:فکر کنم خدا وقتی خواست تورو خلق کنه اول زبون بهت داد
نشستم ..دخترکیفشو برداشت وا زرستوران رفت ..بقیه دوستاشم پشت سرش راه افتادن گفتم:چی بهت میگفت؟
همینجور که سالادشو میخورد گفت:حالا غیرتی نشو…ادرس خونمو میخواست
-خونه؟…یعنی به شماره هم راضی نبود
سالادشو قورت داد وگقت:غذاتو بخور سرد میشه
مشغول خوردن شدم گفتم:آراد..
-جونم..
ته دلم یهو خالی شد قیلی ویلی شدم… گفتم:متولد چه ماهستی؟
-یک فروردین
-یعنی روز عید ؟
-اره..دقیقا موقع سال تحویل
با ذوق گفتم:وای چه رماتیک… میگم چرا اینقدر اخلاقت قاطی پاتیه نگو اثرات سال تحویله
جدی نگام کرد وگفت:کجای اخلاقم قاطی پاتیه
-همین نمونه…تایه دقیقه پیش داشتی بخاطر حرفام میخندید الان جدی شدی
-من به تو اخم نکردم که …این اخمم برای اون دختری که با نیش باز داره نگام میکنه
سریع برگشتم تا حساب دختره برسم دیدم کسی نیست با اخم نگاش کردم سرش پایین بود وریزریز میخندید گفتم:خوشمزه…
نگام کرد وگفت:حالا معلوم شد اخلاق کی قاتی پاتی داره ؟
نگاش کردم وخندیدم بعد نهار آراد گفت :قدم بزنیم ؟
-اره…برای هضم غذا هم خوبه
همین جور که توی پارک یخ زده قدم میزدیم گفتم:اگه بدونی یه روزی دوست دارم چیکار میکنی؟..یعنی هنوز سر شرطت هستی؟
-مگه

1400/04/06 20:27

دوستم داری؟
-هنوز نه..ولی اگه یه روزی بفهمی چی؟
-تواول منو دوست داشته باش بعد یه فکری به حال شرطم میکنم
اگه بگم دوستش دارم ممکنه سر شرطش بمونه ومن تا اخر عمرم خدمتکارزن وبچش بمونم اونوقت مردنم بهتر از اینکه عشقمو کنار یه زن دیگه ببینم..انگشتاش وگذاشت لای انگشتام ودستامو قفل کرد ..با هم قدم برمیداشتیم کاش آراد برای همیشه برای من بود ..یه روز کامل وبا آراد بودم..چیزی که هیچ وقت تو تصورم نمی گنجید تو ماشین خوابم برد ..حس کردم تو هوا معلقم چشمام وباز کردم دیدم رو دستشم با خواب الودگی گفتم:بزارم پایین خودم میرم
-چیه دلت برای افتادن تنگ شده ؟
جون خندیدن نداشتم…گذاشتم رو تخت شال واز سرم برداشت دکمه های پالتوم با زمیکرد دستشو گرفتم وگفتم:ول کن خودم درش میارم
دستشو برداشت پالتوم ودراودم انداختم رو زمین وخوابیدم…پتو روم کشید صورتم وبوسید ورفت…آراد به خدا دوست دارم بهم فرصت بده فکر کنم
-خانم …خانم
بدون این که تو جام غلت بخورم فقط یه تکونی به خودم دادم با چشمای خواب الود گفتم:چیه؟
-ساعت ده نمی خواید بیدار شید ؟
-سرم وکردم زیر پتو وگفتم:نه..
بعد یک صدم ثانیه سیخ نشستم وبا چشای گشاد گفتم:آراد..آراد بیدار شد؟
-بله ..خانم خیلی وقته رفتن شرکت
با خیالت راحت خوابیدم دوباره عین جن دیده ها نشستم با چشمای گشاد گفتم:تو کی هستی؟..چرا به من میگی خانم؟
با لبخند گفتم:اسمم رحیمه است خدمتکار شما ..اقا گفت ساعت ده بیدارتون کنم..زود بیدار تون کردم؟
یا خدا این دیگه چه خوابیه ..با تعجب گفتم:خدمتکار من؟..
-بله خانم..صبحانه براتون چیدم ببیند اگه چیزی کمه بگید براتون بیارم
حس کردم دارم شاخ در میارم …آراد…برای من…خدمتکار اورده ..به میز نقلی وکوچیک نگاه کردم همه چی بود …از شیر مرغ تا جون ادمیزاد …
گفتم:نه ممنون ..
-خواهش میکنم …اگه میخواید دوش بگیرید وان وبراتون حاضر کنم؟
-نه..اهل دوش نیستم
بزار این آراد بیاد تکلیفمو باش روشن میکنم اخه من کی خدمتکار خواستم…رفتم دستشوی ابی به صورتم زدم اومدم بیرون رحیمه با حوله بیرون منتظرم وایساده بود ..حوله داد دستم وگفت:بفرمایید خانم
اصلا دوست نداشتم بهم بگه خانم با لبخند گفتم:دستت درد نکنه…بهم بگو ایناز
-نه خانم …زشته به اسم کوچیک صداتون کنم
میدونستم بحث کردن با خدمتکار راه به جایی نمیره بخاطر همین چیزی نگفتم ونشستم مشغول خوردن شدم دیدم کنارم وایساده گفتم:تو برو خودم صدات میکنم بیای میزوجمع کنی
-چشم خانم
ایییییی….وقتی میگفت خانم قلقلکم میاومد اخه منو چه به خانمی تا بود ونبوده کلفت آراد بودم بعد اینکه صبحانمو خوردم میزو جمع کردم وبردم

1400/04/06 20:27

پایین رحیمه وخاتون نشسته بودن ومشغول حرف زدن…دست آراد درد نکنه یکی اورد خاتون باش درد ودل کنه …رحیمه تا منو دید اومد سمتم وگفت:خدا مرگم بده شما چرا اوردید ..مگه قرار نبود صدام بزنید؟
سینی رو از دستم برداشت خاتون نگام میکرد گفتم:چی شده؟
-هیچی.. فقط تو کار خدا موندم…تورو از شهر خودتون کشوند اینجا که به خانمی برسی
نشستم وگفتم:بخاطر همین میگن کارا خدا بی حکمت نیست
با لبخند گفت:به دلم برات شده اقا دوست داره
خاتون کجای کاره که آراد گفته دوست دارم ..به رحیمه نگاه کردم سرش وکرده بود تو یخچال وچند نوع میوه وشیشه اورد بیرون گفتم:قضیه خدمتکار برای من اوردن چیه؟
-چند روز پیش اقا بهم گفت دنبال یه خدمتکار خوب وقابل اعتماد میگرده منم رحیمه رو اوردم
-پس دست گل شماست؟ولی اصلا دوست ندارم خدمتکار داشته باشم …
-به خانمی عادت میکنی…اولش سخته
خندیدم رحیمه یه لیوان بزرگ گذاشت جلوم وگفت:بفرمایید خانم…این معجون خیلی مقویه بخورید یه ذره گوشت بگیرید
-ممنون..
-نوش جان..اقا گفته باید تو یک ماه بیست کیلو بشید
با چشای گرد گفتم:یک ماه بیست کیلو؟مگه دیونه شده؟ من تا دویست سال دیگه هم بخورم همینم
خاتون:حالا غر نزن بخور
معجون خوشمزه رحیمه رو تا ته خوردم ویه قطرشم نذاشتم ….بهم اجازه ندادن تو اشپزی بهشون کمک کنم … مجبورشدم برم وخودم وبا خوردن میوه و تماشای تلویزیون سرگرم کنم
-به..میبینم که آیناز خانم شده
با لبخند نگاش کردم وگفتم:سلام پرهام خان از این ورا؟
کنارم نشست وگفت:هی خواهر چی بگم…این آراد منو عاشق کرد وبعد به امون خدا ولم کرد
-مگه نگفت صبر کنی؟
-گفت ولی تا کی؟..دلیلش برای صبر کردن من چی بود ؟من که میخوام برم پیش خونوادش با اون کاری ندارم…اصلا یه شماره خشک وخالی هم بهم نداد
کاش آراد همه چی رو بهش میگفت… گفتم:پرهام..
-بله..
-اگه یه روز یه چیز ناخوشایند از لیلا بفهمی بازم حاضری باش ازدواج کنی؟
با تعجب گفت:منظورت از این حرف چیه؟
-هیچی..همینجوری سوال کردم بدونم چقدر دوستش داری
-خب خیلی دوستش دارم..ولی اگه بدونم یه کار غیر شرعی انجام داده…
پریدم وسط حرفشو گفتم:نه نه ازاین کارا…مثلا…مثلا اگه قبلا با یه پسری دوست بوده مثلا پنج سال پیش بعد بهم زده اینجوری
-نه…مشکلی ندارم
یه نفس راحتی کشیدم نزدیک بود همه چی لو بدم …پرهام برای نهار موند آراد کار داشت زنگ زد که نمیادشاید فهمید میخوام دعواش کنم این ورا پیدا ش نشده.. بعد نهار پرهام خوابید من موندم وبیکاری دیونه کننده ..دیگه کسی نبود بهم سر بزنه ومنو ازتنهایی بیرون بیاره امیر که عین شوکی که بهم وارد میکنن یهو ترکم کرد…کاملیا هم

1400/04/06 20:27

انگار منتظر بود آبتین بیاد تا از شر من راحت بشه چه پا قدم خیری داشتم که یهوی همشون ازدواج کردن…پرهامم بدتر از مجنون شده دیگه منم تحویل نمیگیره همه چی بهم ریخت الان تنها کسی که دارم آراد خدا کنه دیگه اینو فرحناز ازم نگیره که دیگه دق میکنم رفتم پیش مش رجب که به گلا میرسید گفتم:چی کار میکنی مش رجب؟
-سلام خانم…به این گلای بی زبون اب دون میدم
-مش رجب خواهشا شما دیگه به من نگو خانم ..به خدا ایناز گفتن تودوست دارم
-دستور اقاست …ولی باشه وقتی تنهاییم میگم ایناز
-ممنون..
به داگی نگاه کردم عین دیونه ها دنبال یه حشره میدوید ..میپرید هوا وپارس میکرد اومد طرف مش رجب ودورش میچرخید مش رجب داد زد:برو اونور داگی گلا رو له میکنی
یه توپ رو زمین افتاده بود برش داشتم بالا گرفتم وگفتم:داگی..توپ
پرتش کردم دوید سمت توپ وشروع کرد بازی کردن منم با خنده تو پ از زیر پاش برمیداشتم وفرار میکردم اونم دنبالم میکرد از ترس اینکه روم بپره دوباره توپ ومینداختم جلوش
یهو صدای رحیمه بلند شد:خانم چرا بیرونید؟هوا سرده بیاید تو..
همین جور با قدم های تند میاومد طرف من منم با تعجب نگاش می کردم… معلوم نبود آراد چی بهش گفته که یه دقیقه دست از سر من برنمیداره بازومو گرفت وگفت:خانم بیا بریم تو…اگه طوریتون بشه من جواب اقا رو چی بدم
دستمو انداختم دور گردنش وگفتم:اقا با من …یه پوست کلفتیم که لنگه ندارم
رحیمه با تعجب نگام کرد صورتشو بوسیدم بو عطر میداد گفتم:چرا اینجوری نگام میکنی؟
-اخه خانم من چند جا خدمتکار بودم اما هیچ کدومشون مثل شما با من خوب نبودن
-میفهمم چی میگی…میدونم وقتی کسی به شخصیتت توهین میکنه چه حالی میشی وقتی تحقیرت میکنه ومیخواد خوردت کنه دلت میخواد اون لحظه بمیری
-مگه شما هم خدمتکار بودید
-بله اونم خدمتکاریه ادم بدعنق وتند مزاج که نمیشد بهش بگی تو
با لبخند رحیمه رفتیم تو…موقع شام آراد پیداش شد پشت سرش رفتم اتاق وگفتم:این رحیمه کیه اوردی؟
لبه تخت نشست وبا لبخند دستشو باز کرد وگفت:بیا بغل تا بهت بگم
با اعتراض گفتم:آراد..
-جون آراد…نفس آراد…عمر آراد چیه جیگرم ؟
فقط تونستم نگاش کنم باورم نمیشد آراد بود داشت اینجوری صدام میزد ..گفت:چیه یادت رفت؟
اروم تر شدم وگفتم:من خدمتکار نمیخوام
-ببین بحث کردن با من فایده ای نداره چون من اخرش رحیمه رو نگه میدارم …از این به بعد حق نداری سیاه وسفید این خونه دست بزنی هر چی کار کردی بسه
-اخه…راحت نیستم اگه کار نکنم بیکار میشم
-چرا بیکار بشی برو یه کلاسی یه جای ثبت نام کن..از این به بعد باید مثل یه خانم زندگی کنی …تو لیاقت این خونه زندگی رو داری پس

1400/04/06 20:27

بهش پشت نکن
-جواب فرحناز چی میخوای بدی؟..اگه فردا پس فردا پیداش شد نمیگه این چرا کار نمیکنه ؟
-تو نگران اون نباش
خواستم برم گفت:راستی نهار فردا مهمون امیریم
-مگه ماه عسل نرفتن؟
-میخواستن برن مونا گفت چون امیر کار داره یکی دو ماه دیگه میرن
دوتا تقه به در خورد نگاهمون به طرف در رفت .. پرهام با قیافه گرفته وشل واویزون به در تکیه داده بود خندم گرفته بود آراد گفت:باز چی شده پری ؟
پرهام خندید وگفت:پریم شدیم…میگم کی منو به لیلی میرسونی؟

1400/04/06 20:27

ادامه دارد....???

1400/04/06 20:28

?#پارت_#آخر
رمان_#حصار_تنهایی_من?

1400/04/07 10:19

به آراد نگاه کردم بلند شد رفت طرف پرهام وگفت:مگه بهت نگفتم صبر کن؟
-گفتی ولی دلیل صبر کردنت ونمیفهمم…من که میخوام برم پیش پدر مادرش
-خب راستش اون پدر مادر نداره پیش یکی از فامیلاش زندگی میکنه ..باید برم باشون حرف بزنم
-پس زود حرف بزن دیگه
-باشه چشم…
پرهام با خوشحالی پرید بغل آراد دوتا ماچ ابدارش کرد وگفت:الهی قربونت برم…الهی هر چی دردو بلا داری بخوره تو فرق سر فرحناز…الهی هر چی میخوای مادر خدا بهت بده ..الهی…. الهی…
به من نگاه کرد وآراد گفت:الهی چی؟
-الهی…به آیناز برسی
یه چشمک بهم زد وبا سرعت رفت بیرون من و آراد خندیدیم آراد گفت:فردا برو پیش لیلا ببین نظرش در مورد این دیونه چیه
-باشه …
خاتون:آیناز حاضر نیستی مختار منتظرته ها
-خاتون صبر کن شالم ودرست کنم الان میام….
مش رجب:بابا این دختر اینقدر هولش نکن به شرطی که برسه
اومدم بیرون وگفتم:مشی جون مگه اینکه تو هوای منو داشته باشی
مش رجب خندید وگفت:من همیشه هواتو دارم برو
ازشون خدا حافظی کردم وسوار ماشین مختار شدم وراه افتادیم…باورم نمیشد دوباره لیلا رو میبینم همش تقصیر آراد که میگه نمیشه نمیشه…. خطرناکه هیچ وقت سر از کاراش درنیوردم
ازماشین پیاده شدم مختار که رفت اطلاع بده منم خودم وپرت کردم تو اتاق لیلا دیدم خوابه اروم رفتم کنارش پتورو کشیدم رو سرش خوابیدم روش یهو تکون خورد از ترس اینکه زن مردم بکشم سریع ولش کردم اونم با اخم نشست وبا قیافه مظلوم نگاش کردم گفتم:سلام..
بالشت وطرفم پرت کرد وگفت:دیونه داشتم خفه میشدم..قبلنا ارومتر بودی
-خب میرم…
همونجا وایسادم گفت:برو دیگه
-نمیرم..
کنارش نشستم با خنده پرید بغلم وگفت:سلام انی خره…
-سلام لیلی گوره خره
با هم خندیدم وبعد کمی خوش وبش گفتم:لیلی جون برات شوهر پیدا کردم
-برو به آراد بگو زنش نمیشم…
با مشت زدم به بازوشو گفتم:آراد صاحاب داره اونم منم
دستشو گذاشت رو بازوشو گفت:خب مال خودت چرا میزنی ؟..میگم جن زده نشدی؟
-نه نشدم..حالا میزاری بگم شوهرت کیه یا نه؟
-حتما پرهام دیگه؟
با تعجب گفتم:اره از کجا میدونی؟
-تو هنوز نمیدونی ما دخترا شاخکامون تیزه تا یکی بهمون ابراز محبت میکنه میدونیم عاشقمون شده؟
-نه من اینجوری نیستم
-پس تو هنوز جنسیتت مشخص نشده..نکنه نر وماده قاطی هستی وبه کسی نمیگی؟
با خنده بالشت وزدم تو سرش وگفتم:خجالت بکش..
با خنده بالشت وازم گرفت وگفت:خجالتو که کشیدم…حالا بگو پرهام چی بهت گفته؟
-هیچی از تو خوشش اومده میخواد بات ازدواج کنه ..
بازوهام وگرفت وگفت:تو که درمورد گذاشتم چیزی بهش نگفتی؟
-نه…نه من نه آراد اصلا بهش نگفتیم کجا زندگی میکنی فکر کنم

1400/04/07 10:20

خیلی دوست داره چون بعد رفتن تو خیلی پکر شد الان هم که اینجام میخوام نظرتو درمورد پرهام بدونم
با درموندگی بازوهام وول کرد وگفت:خب راستش …من
بهش کمک کردم وگفتم:دوستش داری؟
فقط سرش وتکون داد بغلش کردم وگفتم:الهی من قربونت برم این که دیگه خجالت نداره
-خجالت نداره اما اگه بدونه من یه روزی معتاد بودم ومواد میفروختم..فکر میکنی دیگه بهم نگاه هم میکنه ؟
نگاش کردم وگفتم:نمیخواد گذشتتوبهش بگی این یه چیزی بوده مال گذشته تو نبایدم به کسی بگی
-اگه یه روزی فهمید وگفت چرا بهم نگفتی معتاد بودی اونوقت چی؟
نگاش کردم وگفتم:راست میگی…نمیدونم …اگه اون واقعا تو رو دوست داشته باشه نباید به این چیزا اهمیتی بده راستش خودشم از بچه های پایین شهره با زحمت وکار کردن یه پول وپله ای جمع کرد والانم یه 206 داره ویه واحد اپارتمان
-کارش چیه؟
-مهندس تو یه شرکت بزرگ کار میکنه (زدم به پهلوش )دیگه چی میخوای…خوشکلم که هست قد بلندم که هست فقط کمی خل وچل که اونم دیگه با تو مساوی میشه
خندید وگفت:فکر نکنم به اندازه اون باشم..راستی ابروش چی شده؟
-شکسته…با بچه محلاش دعوا میشن اونام میزنن ابروشو میشکونن
-الهی دستشون بشکنه ….پدر و مادرم داره؟
-پدرش که فوت کرد ولی مادرش زن بابای آراد والانم ترکیه است
لیلا با غم ساکت شد گفتم:لیلا تورو خدا قیافتو این جوری نکن دلم میگیره
با چند قطره اشک گفت:چیکار کنم؟…دوستش دارم ولی میترسم …میترسم از گذشتم چیزی بفهمه و دیگه منو نخواد
-من که همی چی به آراد گفتم..گفتم که پدر ومادرم کی بوده کسی رو ندارم یکی پسر 18 ساله بهم ابراز علاقه کرد فقط نگفتم با هومن دوست بودم
با تعجب گفت:مگه آراد بهت پیشنهاد ازدواج داده؟
-خب نه مستقیم ولی گفته دوستم داره
یهو لیلا حالت غش گرفت وافتاد رو تخت گفتم:لیلا …لیلا چی شد؟
-با چشمای بسته وزبون دراومده گفت:باورم نمیشه ….اون پسره که گفته خودش از دخترا متنفره حالا اومده از پیشی من خواستگاری کرده
قلقلکش دادم وگفتم:به من نگو پیشی
اونم بلند بلند میخندید ومیخواست ولش کنم…از لیلا خدا حافظی کردم ورفتم خونه نزدیک ساعت11:30 حاضر شدم سوار ماشین شدم وراه افتاد گفت:خب چه خبر ؟
-به لیلا گفتم..اونم پرهام ومیخواد ولی میترسه پرهام بفهمه معتاد بوده
-الان که دیگه معتاد نیست ترک کرده به نظر من لازمم نیست به پرهام بگه
-نمیشه یه کاری کنی اینا همدیگه روببین بزار به عهده خودشون
-باشه…
-من هنوز نفهمیدم چرا دوستام وقایم کردی وبهم نشونشون نمیدی؟اصلا چرا لیلا رو اونجا زندانی کردی ونمیزاری زیاد ببینمش؟
با لبخند گفت:بهت میگم ..یه روزی همه چی بهت میگم فقط صبر

1400/04/07 10:20