بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

قلبش گرفت با اصرار باز هم دستش را به سمت دخترک لج کرده اش دراز کرد ...الان فقط او را و عطر تنش را میخواست و بس ...

میشا بیشتر در آغوش کیا پنهان شد ...

- چی کارش داری؟؟

این اولین جمله کیا بعد از آن تهدید های دیشب بود

- میشا ماما ...قهر نباش ...

میشا از همان جا جواب داد : هستم ...

کیا دستش را پشت میشا محکم تر کرد ....

- بدش به من کیا ...

کیا فقط نگاهش کرد

ترنج گیره سرش را باز کرد این طور شاید اندکی از سر درد وحشتناکش کم میشد : مرسی که آرومش کردی بدش به من و برو به کارت برس ...

لحنش بیشتر از این حرفها کینه داشت که کیا نفهمد ... : هنوز هم بچه ای ...

- دقیقا من یه دختر بچه ام که از قضا یه دختر بچه داره ...و تو نمیخواد درگیر دو تا دختر بچه بشی ...

- وقتی بهت می گم بس کن ...وقتی میگم زندگیت رو بکن بابت همینه ...تو توان این مبارزه ها رو نداری ...خودت رو دیدی ؟؟؟ اون قرصها رو دیدی؟؟

ترنج پوزخندی زد : خدای من امیر کیا بهت نمیاد نگران شده باشی ...

کیا با اخم نگاهش کرد : عادت داری هر چیزی رو در بالاترین حد احساسی تفسیر کنی ...

- برای اینکه احساس دارم ...

ترنج کلافه روی مبل نشست : برای اینکه آدمم ...برای اینکه زنم ...امیدی هم به این که من رو بفهمی ندارم کیا ...اصلا چرا اون موقع ها میخواستی زن بگیری رو هم نمیفهمم اونم دختر بچه احساسی مثل من رو ...

کیا فقط نگاهش میکرد ...میشا را هنوز در آغوش داشت روی مبل روبه روی ترنج آشفته نشست ....

- چرا داد میزنی ترنج؟؟

- تو قول داده بودی کمکم کنی پیداش کنم

- چرا؟

- چی چرا؟

- چرا میخوای پیداش کنی ... ؟؟ دختر تو یه شناسنامه با نام پدر داره ...

ترنج چیزی را که میشنید باور نمیکرد : داری مسخره ام می کنی نه؟؟

اما نگاه جدی کیا چیز دیگری میگفت نگاهی که حالا ترنج میدید خسته تر از تمام این مدت است

- شک ندارم داری کنایه میزنی

- بس کن ترنج ...بس کن ....به خاطر خودت ...به خاطر میشا بس کن ...

- میشا ....تو از بچه من چی می دونی کیا؟ تو از نیازهای حسی من به عنوان یه زن چی میدونی؟؟؟ میشای من از خیلی چیزها محرومه از آغوش پدرش ...من هم محرومم از مردی که دوستم داشته باشه ... مردی که موقع بارداری نازم رو بخره ...

ترنج کلافه بود انقدر کلافه بود تا کلافگی ها ی کیا را نبیند ...

دستی به زانوهایش زد و از جاش بلند شد : دارم اینا رو برای کی میگم؟؟ خودت رو درگیر ما نکن کیا ... میشا رو بده به من ...

- بشین ترنج ...

ترنج با لحن آرام اما جدی کیا در جایش نشست

- ترنج انقدر به دنبال حس خارج از خودت نباش ... به خودت کمک کن ...کمی به خودت تکیه کن ...

- تو من رو نمیفهمی ...انتظاری هم ازت ندارم ...دنیا برای تو

1400/04/26 09:36

چیزی بین هست و نیست ...وسط نداره کیا ...من به خودم تکیه کردم به دوستانم و به همون فردادی که انقدر به خاطرش عصبی هستی ...من به تمام اینها تکیه کردم که سر پام ...تو فکر می کنی اینکه من دلم میخواد مردی تو زندگیم باشه که دوستم داشته باشه و یا اینکه دوست دارم برم هم کلام مرد مزخرفی مثل کیوان حق شناس بشم و تا صبح فکر کنم که آیا اون آدمی که این بلا رو به سرم آورده و حتی به دنبال یک بو یا نشانه بگردم؟؟ و اون داستان مزخرف هی تکرار بشه و تکرار بشه ...

کیا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که ترنج کلافه دستش را به نشانه سکوت بالا آورد : نه ...ندارم ...من یه زنم کیا ...یه زن با تمام نیازهای یک زن معمولی ...ماهایا تو فالم دیده بود که یک روزی یک مردی تو زندگیم میاد که من رو میفهمه ... دوستم داره ...بچه ام رو دوست داره ...به فاملش امید دارم ...می بینی من به فال چای یک زن هندی اعتماد کردم برای اینکه بتونم حسهای درونم رو زنده نگه دارم ...

کیا دستش را دور کمر میشا ی خواب بیشتر حلقه کرد ... نگاهش را از ترنج گرفت و به ترنج قالی دوخت ...ترنج رد نگاهش را گرفت و پوزخندی زد : میبینی ؟؟ منم همون ترنجم زیر پاهای همتونم ....دارید لهم میکنید

- به دنبال عشقی ترنج؟

... ترنج دستی به موهایش کشید ...چرا لحن کیا با همیشه فرق داشت : به دنبال آبرومم ...و عشقمم ... و دنبال پدر میشا ....

- می خوای با پدر میشا زندگی کنی؟؟

... ترنج جا خورد ... این چه سئوال مسخره ای بود احساس کرد نفسش بالا نمی آبد : با اون حیوون؟؟؟

- داد نزن ترنج ....

چرا کیا نگاهش نمیکرد : من فقط میخوام صفحه زندگی دخترم سفید باشه ...داریم اذیتت می کنیم ... می دونم تو معامله مون این نبود ...قول میدم خیلی سریع از این جا بریم ...تا آرامش زندگیت بیشتر از این بهم نریزه ...

1400/04/26 09:36

ادامه دارد...???

1400/04/26 09:36

?#پارت_#هشتم
رمان_#بن_بست?

1400/04/26 20:03

ترنج در شیش و بش حرفش مانده بود اما بالاخره که چی باید میگفت و خودش را خلاص میکرد : کار ...اقامتت هم درست شده ...

ترنج سرش را بلند نکرد تا عکس العمل کیا را ببیند دلش را هم نداشت از جایش بلند شد : بده میشا رو ببرم بخوابونم ...میدونم مهمونهای پر دردسری برات هستیم ...

کیا از جایش بلند شد ... میشا به بغل به سمت اتاق بازی رفت : این جا خونه شوهرته ترنج ... اینجا مهمان نیستی ...

***

کاش دنیای آدم بزرگ ها هم مثل بچه ها بود ... هر کینه و قهری را به آنی از یاد می بردند ...هر ناراحتی و بغضی را با لبخندی فراموش می کردند ...برای بار چندم بغضش را فرو داد و چنگال دیگری از ماکارانی به دهان میشا گذاشت : بازم می خوای ماما ... ؟!

ـ نه ...

هنوز چشمانش خمار خواب بود ...خم شد و بوسه ای روی پلک هایش گذاشت : قربون شکلت برم من ...بریم نقاشی بکشیم ... ؟!

از روی صندلی بلندش کرد و دستمالی به دور لبش کشید : برو تو اتاق بازی تا ماما بیاد ...

بشقاب را داخل سینک گذاشت و از پنجره به حیاط نگاه کرد ...هوا ابری و گرفته بود ...از همانجا هم که نگاه می کردی سردی اش حس میشد ...

دلش کمی پیاده روی می خواست ...مثل پیاده روی هایش کنار رودخانه ی نزدیک خانه اش ...وقتی دهانش را فرو می کرد داخل شال بافت بلند و بزرگی که ماهایا برایش بافته بود و چشم هایش را به روی سردی نیمه باز نگه می داشت قدم میزد ...

کیم مراقب میشا بود ... فرداد هم گاهی می آمد ...

صدای زنگ تلفن خانه از پنجره جدایش کرد ...دستان عرق کرده اش را کشید به شلوار جین و گوشی را برداشت : الو ...

ـ الو ....سلام ... خانم زمانی شمائین ...امیر کیا به گوشی اش جواب نمی ده ...من دارم میام تهران ...هشت شب میرسم فرودگاه ...

لب هایش را محکم روی هم فشرد ... این زن را می شناخت ...محال بود تنها عضو خانواده ی کیا را فراموش کند ...

صدایش متعجب بود : الو ...خانوم زمانی ... الو ...

ناله اش را خفه کرد : سلام پریسا جون ...

سکوت بین شان نشان می داد که دنیا هم صدایش را شناخته ...مگر میشد نشناسد ...روزی همسر برادرش بود ...همین چند سال قبل ...نه خیلی دور ...

به برادر این زن بله داده بود ...گردنبند یادگار مادرشان را به گردنش آویخته بود ...

ـ شما ... ؟!

ـ من ترنجم پریسا جون ...

نمی خواست ناراحتش کند ...نمی خواست دوبار یادآور آن فضاحت باشد اما انگار گفتن اسمش هم کافی بود تا همه ی آن ماجرا ها به روز شود ... تکرار روی تکرار ...

لب زیر دندان فشرد و پاهای لرزانش را تکان داد : کیا چیزی به ... به شما نگفته بود ...؟!

میشا صدایش میزد ... دلش می خواست گوشی تلفن را قطع کند و بدود سمت دخترش ...شاید کمی آرم میشد ...شاید تکرار مکررات تمام میشد

1400/04/26 20:05

...

ـ من ...من بعدا تماس میگیرم ...

بوق های آزاد پشت خط خبر از اتمام تماسشان می داد ...کاش این دردها هم تمام می شد ...شده بود مثل یک زخم عفونت کرده ی ملتهب که به تلنگری سر بازمی کرد ...

کاش بخیه میشد ...مهم نبود که اثرش می ماند ....فقط تمام میشد ...به همین هم راضی بود ...

میشا اخم کرده روبرویش ایستاد : ن ... نیومدی ...

سرش را سمت سقف گرفت و پلک زد تا اشکش همانجا بماند : بریم مامانم ...بریم بازی کنیم ...

میشا روی تخته ی بزرگی که به دیوار گذاشته بودند با ماژیک نقاشی می کشید ... دایره ها و چشم ها ...میشد آدمک نقاشی دخترش ...

ـ ب ... ببین ... چ ... چه خوشگل کشیدم ...

سر تکان داد : دیدم مامانم ...خیلی خوشگل شده ...

باید با کیا تماس می گرفت ... می گفت ...؟!

گوشه ی انگشتش را زیر دندان فشرد و ایستاده تاب خورد ...برخورد دنیا چطور بود ... می آمد ...؟! می ماند آنجا ...؟!

دلش می خواست دست میشا را بگیرد و برگردد خانه اش ...قوی نبود ...نمی توانست دوباره آن ماجراها را از سر بگذراند ...

صدای تلفن دوباره بلند شد ...یک بار ...دوبار ...سه بار ...میشا نگاهش میکرد : م ... ماما ... تلفن ...

دخترکش با چشم های کنجکاو نگاهش میکرد ...قبل از آنکه قدمی بردارد تماس روی پیغام گیر رفت : ترنج ...خونه ای گوشی و بردار ...

پریسا نبود ... کیا بود و صدایش هیچ چیزی را نشان نمی داد ...

میشا زودتر از او سمت گوشی تلفن دوید و برش داشت : م ... من نقاشی ... کشیدم ...ی ... یه آدم ...

نمی دانست جواب کیا چه بود که چشم های میشا از خوشحالی درخشید : ب ... باشه ...

گوشی را سمتش گرفت : م ... ماما ...بیا ...

به قدم های پر شتاب میشا نگاه کرد : الو ...

ـ چرا گوشی و برنمی داشتی ...

زمزمه کرد : خوبم ...

ـ ....

دوباره لب زد : حالم خوبه ...تو کی میای ... ؟!

ـ با پریسا صحبت کردی ... ؟!

اشکش راه گرفت : آره ...بهش نگفته بودی ...؟!

صدای هووف کردنش را پشت گوشی شنید و بغضش عمیق تر شد : داره میاد اینجا ...گفت ساعت هشت میرسه ...می دونستی ...؟!

ـ نه عزیزدلم ... نمی دونستم ...یه همایش دارن ... برای همین داره میاد ...

فکرش می رفت سمت چمدانش و رفتن : میشه ...وقتی میاد من و میشا نباشیم ...؟!

ـ یعنی چی نباشیم ....باز چه فکری به سرت زده ...؟!؟

ـ کیا ...!!

ـ کیا چی ...؟!مگه نمی دونستی وقتی بیای ایران با همه ی این مسائل روبرو میشی ... خودت اصرار به اومدن داشتی ...حالا چرا تا حرفی پیش میاد می خوای بری ...؟!

چرا عصبانی بود ... ؟ حالا که باید بی تفاوت می ماند و می گفت برود ...داشت وادار به ماندنش می کرد ...؟!

ـ چرا یه کم به این فکر نمی کنی که الان رسما ...قانونا ... همسر منی ...

پرخاش کرد : نمی خوام مجبور به توضیح چیزی بشم که خودم

1400/04/26 20:05

هنوز دنبال فهمیدنش هستم ... چرا درکم نمی کنی ...؟!

ـ ...

سکوت کیا به گریه انداختش : حرفای دیشبت کافی نبود ...بی محلی صبحت کافی نبود ... من و آوردی که تو این خونه شکنجه بشم ... ؟!

من چطوری تو چشمای پریسا نگاه کنم ...؟! چطوری اون حرفا رو از ذهنش پاک کنم ...چطوری من و به عنوان عروس خانواده اش ببینه ...کیا ...من ...

ـ من قبل هشت میام خونه با هم حرف می زنیم ...

چنگی میان موهایش زد و دستش را همانجا نگه داشت : اصلا شنیدی چی گفتم ...؟!

ـ شنیدم ... میشا چه پاستیلی دوست داره ...؟!

دندان روی هم فشرد ...برق چشم های دخترکش به خاطر بسته ای پاستیل بود ...باید تحمل می کرد ...؟! می ماند و می گذاشت میشا خانواده ای داشته باشد ...؟!

دنیا دخترکش را با چه دیدی نگاه می کرد ...قلبش پر درد شد ...

ـ کیا اذیتم نکن ...

ـ پاستیل میوه ای خوبه ...!؟ اصلا از هر طعمی یه بسته میگیرم ...جائی نرو تا بیام ...







افتاده بود به جان پوست لبش ... میشا با وسایل آشپزخانه اش مشغول بود ... مجبور شده بود برای سرگرم نگه داشتنش کمی میوه بدهد که با آنها آشپزی کند ...

حالا هر دقیقه می آمد و قاشقی از تکه میوه ها را به دهانش می گذاشت : خ ... خوشمزه ... ش ... شد ...؟!

می خندید و میشا می رفت و دوباره دستش می نشست روی لبش ...

خنده های میشا با صدای بارن پیچیده بود به هم ....حالش به هم میخورد ... تمام روز فقط یک لیوان چای خورده بود ...میشا دوید سمتش : ب ... بریم آب بازی ... ؟

سرش را میان موهای فر و روشن دخترکش فرو برد و بوئیدش ...بوی بهشت میداد تار موهایش ...شاید با دوش گرفتن کمی آرام میشدند ...شلبی را داخل وان پلاستیکی گذاشت و اجازه داد میشا سرگرم شود ...

کیا می آمد و بعد چه میشد ...؟

می گفت که پریسا می آید ...که اینجا می ماند ...که باید صبح بیدار میشد و با او سر یک میز می نشست ...؟!

میشا بی حوصله نقی زد ....دخترکش به امید کف بازی آمده بود حمام ...حوله اش را پوشید و میشا را هم بغل کرد : جانم عزیزم ...

نشاندش روی تخت و کشوی لباس هایش را باز کرد ...باید برای دیدن پریسا آماده میشدند ...؟!قطرات آب از دنباله ی موهایش سر میخورد داخل بازی حوله اش ... سردش شد ... این سرما ربطی به خیسی تنش نداشت ...

برگشت سمت تخت و دست میشا رااز دهنش بیرون کشید : نکن این کارو ماما ...الان برات شیر درست می کنم ... باشه ... ؟

بلوز و شلوار مخمل لیموئی را تنش کرد ...کمی از نم موهایش را گرفت و بغلش کرد و از اتاق بیرون رفت ...

پریسا خوب بود ...بودنش وقتی به کیا بله داده بود ... وقتی با چشمان نم دارش هر دو را بوسیده بود ...وقتی جای خالی پدر و مادر کیا را پر کرده بود

زن چهل ساله ای که برای خوشبختی شان دعا کرده

1400/04/26 20:05

بود ...لعنت به آن شب لعنتی ... لعنتی ...

میشا را نشاند جلوی ال ای دی و برایش کارتون گذاشت ...باب اسفنجی خوش قلب ...

لعنت به دروغ های شوهر عمه اش ...به حرفهائی که جلوی پریسا گفته بود ... آنطور واقعی ...طوری که لحظه ای به خودش شک کرده بود ...به اینکه نکند وقتی به خانه که برمی گشته کسی همراهش بوده ... که نکند با کسی زیاد گفته و خندیده ...

نکند ...نکند ...نکند ...

شیر را داخل شیشه ریخت و تکانش داد ...

جلوی سینک خم شد و مشتی آب به صورتش پاشید ...میشا حواسش گرم تماشای کارتونش بود ...کاش همیشه بچه می ماند ...

چقدر دلش می خواست کنار پریسا خوب به نظر بیاید ...اینکه مورد تائید عزیز دل کیا باشد ...موفق شده بود ... پریسا دوستش داشت

شیشه را به دست میشا داد و سمت سرویس رفت ... دلش به هم میخورد ...دستش را جلوی دهانش گرفت و عق زد

صدای عق زدن های خشک و دردناکش میان سکوت خانه میپیچید ...

نگاهی به رنگ پریده ی صورتش کرد ... چشمان تیره ای که برق نداشت ... مخمور و کدر شده بودند ... چشم هائی که فرداد عقیده داشت سیاه تر از شب است ...

از سرویس که بیرون آمد کیا میان سالن ایستاده بود و میشا کنار پایش ...آمده بود ...؟!



بی میل نبود باز هم عق بزند ...دست های خیس و عرق کرده اش را دور سینه پیچید ...کیا بی حرف لحظه ای نگاهش کرد وبعد چند بسته پاستیل از نایلکس بیرون کشید :

کدوم و دوست داری ...؟ کوکا ... خرسی ... ماری ... میوه ای ...قلبی ...؟!

پیچ و تاب خوردن میشا نشان از ذوقش داشت ...باید بر می گشت به اتاقش و لباس می پوشید ...

ـ ق ... قبلی ...

ـ قلبی ...بگو ...قلب ... بی ...

ـ م ... من ...پاشتیل ...

روی پاگرد بود که کیا را پشت سرش دید ...سرش را برگرداند و قدم بلندتری برداشت تا زودتر به اتاقش برسد ...

ـ ترنج ...

موهایش را پشت گوش داد : باید لباس بپوشم ...

دست کیا دور بازویش حلقه شد : باید حرف بزنیم ...

نمی خواست با آن وضعیت آنجا بایستد ...معده اش به جوش و خروش افتاده بود : باشه ... باشه ...

اصرار میکرد : همین الان ... زیاد وقت ندارم ...

همراهش داخل اتاق شد : بدم میاد از اینکه با هر زنگ و تماسی میگی که میخوای بری ... این رفتارات و عوض کن ...دیگه دختر بیست ساله نیستی ...

ـ آره ...می دونم که دختر بیست ساله نیستم ... نیازی نیست که تو یادآوری کنی ...

آنجا ... مقابلش دست به کمر ایستاده بود و نگاهش میکرد : من نمی فهممت ... تو اومدی که دنبال پدر میشا بگردی ...باشه ... حرفی نیست ...

برات یه نمونه از اون مردک حق شناس میگیرم ...اما دیگه این همه فرار و پنهان کاری یعنی چی ...؟!

دستش را دو طرف یقه ی حوله اش گرفت و بیشتر به هم چسباند : چرا نمی فهمی ...من نمی تونم باهاش روبرو بشم ...

1400/04/26 20:05

درکش سخته برات ...؟!

قدم بلندی سمتش برداشت : برام قابل درک نیست چون مثل ترسوها فقط می خوای پنهان بشی ... مثل ترسوها ....بزدل ها ...میدونی این کار هات به نظرم چطوری میاد ....؟!

می شکاندش ...این مرد که اینطور مقابلش سینه سپر کرده بود و نگاهش پر حرف بود قصد له کردن داشت ...

چانه لزاند : بس کن ...

ـ بس نمی کنم ...لابد مقصری ... خودت هم خوب می دونی که اون شب چه غلطی کردی ... آره ...بگو ... برام تعریف کن که کی بود ...بهم بگو وقتی زن من بودی ...با کی بودی ...گفتی لباس خوابت چه رنگی بود ...؟ سفید ...؟! یادمه بهم گفتی آب انبه خوردی ...؟! من شبیه *** هام ...؟!

جیغ زد : بس کن ... بس کن ...

کیا تمام فاصله شان را پر کرده بود ... حالا ایستاده بود چسبیده به سینه اش : مقصری ...

سر تکان داد ....نه ... نبود ... کیا می دانست ...مقصر نبود ...

بازویش را محکمتر فشرد : مقصر نیستی ... ؟ پس چرا اینجا قایم شدی ...؟! چرا از روبرو شدن با مردم میترسی ...؟!

این کیا را دوست نداشت ...این اخم درهم و فک فشرده می ترساندش ...

تکانش می داد : اون بچه رو برای چی نگه داشتی ...؟!؟ می خواستی چی و ثابت کنی ...؟!؟ داشتن این بچه چی و درست می کرد ... ؟!

زار زد : بس کن ...

دادش به حدی بلند بود که چشمانش را ببندد : دارم میگم چرا وقتی فهمیدی سقطش نکردی ...برای چی نگهش داشتی ...برای اینکه قایمش کنی ...؟

مگه نمیگی تقصیر تو نبود ...؟ نمیگی که برات پاپوش دوختن ...پس چرا ثابت نمی کنی ...؟!

مثل خودش داد زد : دارم همین کارو می کنم لعنتی ...

آنقدر کشیده بودش جلو که صورت هایشان به هم چسبیده بود : با آزمایش دی ان ای ...؟! فقط اینکه بدونی پدرش کیه کافیه ...؟! نمی خوای بدونی برای چی تو انتخاب شدی ... ؟! اینا برات ارزشی نداره ...؟!

اشکش راه گرفته بود و حتی دستانش آزاد نبود تا گونه هایش را پاک کند : تمومش کن ...

چشمان تیره ی کیا روی اجزای صورتش چرخید : داری از بچه ی خودت استفاده می کنی تا بفهمی کی این کارو کرده ....فقط به همین خاطرنگهش داشتی مگه نه ...؟!

صدایش در نمی آمد ... اما کیاخیال کوتاه آمدن نداشت : سواستفاده کردن از بچه ها تو خون شماست ...حالم و به هم میزنی ترنج ...حالم و به هم میزنی ...

***



گفته بود حالش را به هم میزند ... گفته بود از بچه ی خودش سواستفاده کرده ...می کند ...چرا صدائی از میشا نمی آمد ... ؟

وقتی به دنیا آمده بود کوچک و نحیف بود ...کمی کرک نرم روی سرش داشت و دهانش می جنبید ... شیرش داده بود ...گاهی هم با وجود جیغ های میشا پشت کرده بود وسینه های دردناکش را به دهانش نگذاشته بود ...

گاهی میان تاریکی اتاق بالای سرش می نشست و به موجود کوچک ناخوانده ای نگاه می کرد که اسمش را گذاشته

1400/04/26 20:05

بود میشا ...گل همیشه بهار ....مسخره بود ... نبود ...؟!

گاهی فکر می کرد کافی است دستش را دراز کند و با دو انگشت بینی اش را بگیرد ... خفه میشد ... اما فقط فکر کرده بود و کیا چه می فهمید مادرها هیچ وقت از بچه هایشان متنفر نمی شوند ...

هیچ مادری ... هیچ مادری در دنیا نبود که بچه اش را دوست نداشته باشد ...

حتی اگر آن بچه یکی مثل میشا بود ... حتی اگر آن را از مردی باردار می شدند که بدترین آدم دنیا بود ... یک چیزهائی میان بارداری رخ میداد ... یک پیوندهائی که با چیزی برابر نبود ... خون و گوشت و عشق درگیرش میشد ... کیا چه می فهمید ... چه می فهمید ...

صدای باران می آمد و چانه ای که می لرزید و دندان هائی که روی هم می نشست ...

لب زد : من دوسش دارم ...

فشار دستان کیا روی بازویش کم شده بود ...شکانده بودش ...مدتی زمان میبرد تا از نو بنا شود ...شاید به اندازه ی باقیمانده ی عمرش ...

پلک زد و اشک از چشم های پر و مبهوتش راه گرفت : یه بار وقتی شش ماهش بود ... تو وان حمام سر خورد ...برای یک لحظه رفت زیر آب ...

خیلی کمتر از یک لحظه ...میتونستم بذارم همونجا بمونه ....می تونستم در حمام و ببندم و برگردم بیرون و این ماجرا برای همیشه تموم بشه ...می تونستم ... منی که تو عمرم هیچ کسی و اذیت نکردم ...حتی یه پروانه رو نکشتم می تونستم قاتل بچه ی خودم بشم ... اما نشدم ...

میشا داره سه ساله میشه ...تو فکر می کنی ...فکر می کنی ...برام راحت بود که تا اینجا برسونمش ...آره ...؟!

چشمان مرطوبش پر نفرت شد : تو چی می فهمی از مادر بودن ...چی می دونی ...؟!

زل زده بود به چشمان کیا و مدادم دیدش تار میشد از ریزش اشک هایش ...تار میشد و مه می گرفت ...مردها چه می فهمیدند زن شدن ... مادر شدن چقدر درد دارد ...دردی که خراش روی پوست نبود تا دیده شود ...میان سینه شان بود ...پدرش هم نفهمیده

بود ... پیرمرد هم ... کیا هم نمی فهمید ...هیچ وقت ...

سعی کرد دستش را از زیر پنجه ی کیا آزاد کند : من ...من برای اثبات بی گناهی ام راهی به جز این کار نداشتم ...میگی سواستفاده کردم ...؟! راه دیگه ای نداشتم ...ببین ... من و ببین ... من اون ترنجی ام که عاشقت بود ... اونی ام که یه روز زیر سقف اون عمارت بهت بله داد ...؟!

چانه اش می لرزید و کلمات شکسته و تکه تکه از دهانش خارج میشد ...

ـ من برای دفاع از ... خودم راهی به ...جز میشا نداشتم ... اما میشا هم جزئی ...از منه ...میشا همه ی زندگی منه ...چطور میتونی انقدر پست باشی ... چطوری می تونی ... ؟!؟

به هق هق افتاده بود : دست از سرم بردار ...دیگه حرفی نیست که زده بشه ...تنهام بذار ...

ـ ترنج ...

صدایش آرام بود ...لعنتی چطور می توانست با چشمانی که همین چند دقیقه قبل پر نفرت و

1400/04/26 20:05

تحقیر بود نگاهش کند و حالاصدایش آن چنان نرم باشد و زخم ها را ترمیم کند ...

چرا لعنت به کیا ...؟! لعنت به خودش و حماقت دلش ... لعنت به قلبش ...

پنجه ی کیا دور گردنش حلقه شد ...درست زیر تار به تار موهایش ...پشت سری که روزی تکیه گاه می خواست و کسی نبود ... هیچ کسی ...

پنجه هایش آنجا میان موهای یخ کرده اش خانه کرده بود ...دلش می خواست عقب بکشد و برود اما نمی توانست ...نه پاهایش جان داشت و نه قلبش ...قلب لعنتی هنوز به اشاره ای تند می کوبید و فقط برای کیا این تپش را تجربه کرده بود ...چرا تمام نمی شد ...؟!

ـ ترنج ...

پلک هایش را روی هم فشرد ... وقتی اینطور صدایش میزد ... وقتی انگشتانش میان موهایش خانه کرده بود ...فکر کرد چه اسارتی ...!! تلخ بود و دوستش داشت ...داشت دیوانه میشد ...شک نداشت ... باید با دکترش حرف میزد ...باید متنفر میشد و دوست داشت ...

نفس های کیا می نشست روی صورتش ...آنقدر نزدیک به هم بودن را به یاد نداشت ...باید بعد آن حرف ها چمدانش را می بست و برای همیشه می رفت

اما انگار ریشه کرده بود میان این خانه ...حالا چیزی میان قلبش به جوانه نشسته بود ...روئیدنش را حس می کرد ...دمل چرکی اش سر باز کرده بود و کم کم مرهم میشد ...درد داشت اما امیدی به بهبودی اش بود ...؟!

پنجه اش میان موهایش به حرکت آمد : وقتی اینجائی ... کنار من از چی میترسی ...؟!

وقتی بی گناهی از چی میترسی ...؟!

سر لعنتی اش میل به پیش روی داشت ...دیوانه شده بود و تازه می فهمید ...هق زد : بذار برم ...

دست دیگر کیا هم آزاد شد و بالا آمد و روی گونه اش نشست : روی خیسی گونه اش را با انگشتانش لمس کرد ... اینطور لمسش نکرده بود ...

اینطور که توان از پاهایش می گرفت و دلش آرام میشد و دلش ماندن می خواست ...

***



میشا با بلوز دخترانه یقه تورش و شلوار جینش خواستنی شده بود به موهایش گل سر نزده بود میشا از هر چیز آویزان به موهایش متنفر بود ...ترنج بوسه محکمی که اعتراض شیرین دخترکش را به همراه داشت به صورت میشا زد ...

مهم نبود که ارتباط او از کجا شروع کرده بود ...مهم نبود که حاصل یک عاشقانه نبود میشا دخترک زیبایش بود ...

در آینه میز توالت اتاق به خودش نگاه کرد ...این ترنج خسته با چشمهای پف کرده را عادت کرده بود اما پریسا در راه بود ...دستش را لبه میز گذاشت و پوفی کشید ...باید با او رو به رو میشد ...دستی به گونه اش کشید که ساعتی پیش نفسهای کیا را مهمان کرده بود ...

موهایش را برس زد ... بلندیشان تا زیر سینه هایش می آمد ...آن روزها که به میشا نمیخواست شیر بدهد ماهایا لبخند زده بود و گقته بود ناراحتی از اینکه دخترکت به قولی حاصل یک معاشقه نیست؟؟ ترنج با بغض جواب مثبت

1400/04/26 20:05

داده بود ... ماهایا با همان آرامشش لبه تخت ترنج نشسته بود و گفته بود به او قول میدهد نیمه بیشتر زنان دنیا حتی آنها که خواسته اند بچه دار شوند بچه شان حاصل یک رابطه عاشقانه نیست ...چند درصد از ما مگر شانس ازدواج با عشقمان را داریم یا چند درصد بعد از ازدواجمان همچنان عاشق آن عشق باقی میمانیم؟؟!!

میشا کیف ترنج را بهم میریخت ... ترنج از بین لباسهایش سعی کرد چیزی پیدا کند که کمی بیشتر مناسب ورود یک مهمان باشد ...

در آخر بلوز بافتنی سفید رنگی را انتخاب کرد که هدیه پارسال کریسمس فرداد بود ... کمی یقه اش از سر شانه ها باز بود که همیشه با پوشیدن یک بلوز یقه ایستاده آن را جبران می کرد ...

موهایش را روی سر شانه چپ بافت و رژ لب گلبهی اش را زد ...کمی در مصرف روغن یاس اهدایی ماهایا بین موهایش زیاده روی کرده بود ... سعی کرد بوی مست کننده آن را با هیچ عطری از بین نبرده ....

نشست لبه تخت و سرش را در بین دستهایش گرفت ...شلوار کتان مشکی رنگش را دستی کشید تا چروک نخورد ...

میشا همچنان مشغول محتویات کیف مادرش بود ...در اتاق بازی میشا تخت خواب سفری گذاشته بود کیا ...قرار بود این مدت که مدت نا مشخصی هم بود پریسا در آن اتاق باشد ...بین آن خرسها و تورها ...

ترنج به کیا گفته بود خودش و میشا در آن اتاق میمانند و پریسا میتوانست به اتاق ترنج بیاید ...به هر حال ترنج مهمان تر از پریسا بود ...

کیا فقط نگاهش کرده بود و ملحفه های نو را از نایلونش خارج کرده بود ...

میشا را در آغوش گرفت و به طبقه پایین رفت حتی اگر ترافیک تهران را هم در نظر میگرفت تا به حال باید میرسیدند ...استرس عجیب داشت ای کاش میرفت ... ای کاش لباسش را عوض نمیکرد ...اصلا چرا سعی کرده بود پریسا درصدی هم ترنجی شبیه به ترنج سابق را ببیند مگر بود؟؟؟

خواست که برگردد بالا و لباسش را عوض کند همان یقه اسکی خاکستری با شلوار جینش کافی بود ...اوف ...

تا خواست به سمت پله ها برود چراغ های ماشین کیا که وارد حیاط شد را دید ...دستش را روی قلبش گذاشت ....داشت می ایستاد ...نفسش را حبس کرد ...در تاریکی حیاط همراه کیا زن قد بلندی از ماشین پیاده شد ... چمدانی در دست کیا بود ...

ترنج خم شد و میشا را در آغوش کشید ...میشا هم انگار صدای ضربان قلب مادرش را میشنید ....که با تعجب ترنج را نگاه میکرد ...

ترنج به خودش لعنتی می فرستاد با هر قدمی که آنها به خانه نزدیک تر میشدند ...با هر تقی که پاشنه بلند کفش پریسا روی کف پوشهای حیاط ایجاد میکرد ترنج لعنت دیگر به خودش میفرستاد که چرا نرفته ... چرا مانده ... که چه؟؟ واقعا که چه؟؟

در خانه باز شد ...

کیا وارد شد و چمدان را روی تکه پارچه

1400/04/26 20:05

ای که از قبل ترنج در آنجا گذاشته بود گذاشت و با دست در را باز نگه داشت ... میشا مدام خم میشد تا در آخر ترنج رهایش کرد ...

از در پریسا وارد شد ...همان زن قد بلند ... با چشمهای سیاه درست شبیه چشمهای کیا ... موهایش از بین شال حریر سیاهش بیرون ریخته بود مثل همیشه بلوند روشن بود ... پریسا شیک بود مثل سه سال پیش ...پالتوی مشکی رنگی به تن داشت ...ترنج سعی کرد دستهایش که خیس بودند را جایی پنهان کند شاید لرزش وحشتناکش پنهان شود ...

کیا : بفرما پریسا ...

کیا همیشه با خواهر بزرگترش بسیار مودبانه بر خورد میکرد ....

ترنج بغضش را قورت داد ...کاش رفته بود ... واقعا کاش رفته بود ....

پریسا هم کمی رنگ پریده به نظر می آمد ...با همان اقتدار وارد شد ...ترنج با دستمالی که کف دستش بود دستهای خیسش را مدام پاک میکرد ...

کیا کنار چمدان پشت پریسا رو به ترنج ایستاده بود ...میشا به سمت کیا رفت ... از کنار پریسا گذشت ...کمی ترسان ... زیاد عادت به غریبه ها نداشت ...اما میشا به امید کیا از کنار این غریبه گذری کرد پریسا چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد ... ترنج می خواست بمیرد ...پریسا داشت سعی میکرد دخترکش را تحمل کند؟؟ میشا تاتی تاتی کنان از کنار پریسا گذاشت و کنار کیا رفت ...نگاه پریسا همراه با میشا به سمت کیا رفت ... اخم روی صورت پریسا از صد تا فحش برای ترنج بد تر بود ...

داشت دعا میکرد تا گریه نکند ...

میشا کنار کیا ایستاد : ...پا ... پ ...پاستیل قبلی خریدی؟؟؟

کیا روی دو زانویش خم شد : قبلی نه ...قلبی ...شما هنوز ماری ها رو داری اما ...

- من ...ق ...قلبی میخوام ...

- شما اصلا چرا تا الان بیداری؟

میشا با اخمهای خواستنی اش به کیا خیره شده بود ...کیا خم شد و میشا را در آغوش کشید ...

ترنج داشت غش میکرد احساس میکرد فشارش به صفر نزدیک است ... ای کاش کیا این کار را نمیکرد ...اخم و صورت در هم پریسا در حد تحمل نبود ...

کیا با دو گام بلند خودش را به پریسا رساند ... : ترنج ... چای میتونی به من بدی؟؟؟

کیا با این کار انگار به پریسا القا کرد تا ترنج را ببیند ... پریسا نگاهش را از برادر بچه به بغلش به سمت ترنج کشاند ...ترنج اما سریع و درمانده نگاهی به کیایی انداخت که از دیدن ترنج با چهره ای کمی جدید و یا شاید کمی و خیلی کمی نزدیک به قدیم تعجب کرده بود ...

ترنج نمیدانست باید مثل قدیم گامی به جلو بردارد و دستی بدهد؟؟ ...مسخره بود اگر انتظار میداشت تا مانند قدیم پریسا گونه هایش را ببوسد آن هم سه بار ...

ترنج تمام سعیش را کرد تا بتواند جلوی این نگاه به شدت متعجب و یا شاید پر از سئوال تاب بیاورد : سلام ...

باید می گفت خوش آمدید ؟؟ ...به پریسایی که به

1400/04/26 20:05

خانه برادرش آمده بود ...؟؟!!

پریسا سلامی کرد و به سمت کیا چرخید : اتاقی که باید بمونم رو بهم نشون میدی؟؟

ترنج احساس کرد تمام بندش به لرزه افتاده ...

مطمئن نبود پریسایی که همراه با برادرش نیم ساعتی بود در اتاق بازی بودند بخواهد از شامی که ترنج آماده کرده است بخورد ...بوی چای بهار نارنجش آشپزخانه را گرفت بود ...اشک نمیریخت ...نه اشک نمیریخت ...مگر این طور نبود که کیا گفته بود اگر مقصر نیست پس نباید انقدر خودش را ببازد ...پریسا او را نادیده گرفته بود که گرفته بود مهم نبود ...

دو تا فنجان کریستال را در سینی گذاشت مطمئن بود چای را میخورند ... به میشایش نگاهی کرد که روی صندلی کودک سرتقی میکرد و نمی خوابید ...

دستهایش را دور فنجان حلقه کرده بود ...آن روزها هم خودش برای پریسا چای میریخت و می آورد ...او هم با آرامش و خونسردی همیشگی اش از او تشکر میکرد اما همیشه بوسه ای پر مهر به صورت ترنج میزد و عروسم خطابش میکرد ...ترنج پوزخندی به خاطراتش زد الان هم ترنج عروسش بود ... اما آن عروس کجا و این عروس بی آبرو با بچه ای در بغل کجا؟؟

- ترنج ...

کمی از جا پرید کیا بود ... به پشتش بر نگشت اگر کیا گذاشته بود برود اگر نگفته بود حالش ار ترنج بهم می خورد حالا ترنج مجبور به تحمل این همه تحقیر نبود ...

جوابش را نداد ...کمی چای در هر فنجان ریخت ...وقتی برگشت از دیدن چشمهای کیا که انقدر به او نزدیک بودند تعجب کرد ...رگه های قرمزی داشتند حالا این مشکی های همیشه خونسرد ...کمرش را بیشتر به کابینت فشار داد شاید بتواند بیشتر به عقب برود اما نمیشد ... اصلا چرا کیا این قدر نزدیک ایستاده بود؟؟

کیا هنوز هم داشت نگاهش میکرد و نفس های عمیق میکشید ...ترنج دست و پایش را گم کرد بود ... دستش را از لبه کابینت جدا کرد و بافت موهایش را گرفت : م ... من چایی ریختم ...

کیا انگار که در صورت ترنج به دنبال چیزی باشد نگاهش میکرد ...

- بهشون بگو که من میرم بالا بیان شام بخورن ...

کیا انگار که تازه شنیده بود ترنج چه میگوید نگاهش کرد : کمی خسته است به همین خاطر ...

- کمی هم نمیخواد من و میشا رو ببینه ...چای رو براشون ببر ... برای خودت هم ریختم ... من و میشا هم میریم بالا ...

خواست کمی تکان بخورد تا برود که کیا گفت : شام خوردی؟؟

- میل ندارم ...

- ولی من دارم ...پریسا هم تنها کسی نیست که تو این خونه است ... من براش چای میبرم ... بعد بر میگردم و شام میخوریم ...

کیا دستش را به سمت سینی دراز کرد و ترنج قدمی به سمن چپش برداشت

- من شام نمیخورم ...

کیا سینی به دست خارج شد : میخوری ....



ترنج واقعا میل نداشت ...مرغ در فر گذاشته بود ...اطرافش را سبزی

1400/04/26 20:05

جات ریخته بود و سالاد درست کرده بود ... در آن فرصت کم و بی حوصلگی و دست و پای لرزانش این تنها غذایی بود که میتوانست درست کند ... کیا تکه های مرغ را به دهانش میگذاشت ...میشا هنوز سرتقی میکرد و نمیخوابید ...

ترنج با سه تا تکه کاهو و هویج پخته داخل ظرفش جنگی میکرد ... صحنه ورود پریسا مدام جلوی رویش می آمد و هر بار بغضش بیشتر و بیشتر می شد ...

- چرا چیزی نمی خوری ...؟؟

سرش را بلند کرد و به کیا نگاه کرد ... چه طور این آدم میتوانست انگار که چیزی نشده برخورد کند : میل ندارم ...

کیا از ظرف وسط تکه ای ران در بشقاب ترنج گذاشت ...یعنی هنوز یادش بود؟؟؟

- نمیخورم ...

- میخوری ...ترنج اتفاقی نیفتاده ....

- واقعا ...؟؟

کیا نگاهش کرد این بار کمی تیز تر : پریسا گرسنه نبود تو هواپیما چیزی خورده بود ...

- من از پریسا توقعی ندارم کیا ...ولی اگر ممکنه حضور ما اذیتش کنه ...

کیا بی حرف به غذا خوردنش ادامه داد ....



کیا میشا را در تخت خوابش گذاشت ...رویش را با پتوی خرسیش پوشاند

ترنج نگاهش کرد ...چه قدر به خونسردی اش حسادتش میشد ...

پیراهن خواب آستین دار نخی تنش بود ...مسواکش را زده بود و آماده خواب بود ...البته اگر خواب هم علاقه ای به او نشان میداد ... لبه تخت نشست ...

- ترنج ...

ترنج نگاهش کرد : بله ...

- نیازی به قرص داری؟؟

- سعی میکنم بخوابم ...

کیا کمی به او نزدیک شد : این جا خونه تو و میشا ست ترنج ...حضورت کسی رو اذیت نمیکنه ...

- اما ...

کیا دستهایش را در جیب شلوارش کرد : فردا سر میز صبحانه منتظرت هستیم ...

- اما ...

- شب بخیر ...



پلک های خسته اش را باز کرد ...لازم نبود فکر کند تا یادش بیاید که کجاست ... که کمی پائین تر از اتاقش زنی بود ...خواهرکیا ...پریسا ...

دست هایش را تکیه گاه کرد و برخاست ...تخت خالی میشا نشان می داد زودتر بیدار شده ...از تصور بی محلی و تندی پریسا به دخترکش دل لرزاند ...

اگر بی توجهی میکرد ...یا اذیتش می کرد ...

قدم تند کرد و بیرون رفت ...از روی پله ها دوید پائین : میشا ... میشا مامانی ...

ـ اینجاست ...

پریسا کنار در اتاق بازی ایستاده بود و به داخل اشاره میکرد ...می توانست میشا را ببیند که پای تخت سفری نشسته بود و با لگو های رنگی اش بازی میکرد ...

از همان جا هم می توانست صورت راضی اش را ببیند ...

بیخود نگران شده بود ... دل لرزانده بود ...بیخود مادرانه هایش به فغان آمده بود ... پریسا آدمی نبود که به کسی آسیب بزند ...

نگاهش را از میشا گرفت و به پریسا داد : ن ... نگرانش شدم ...بیدارتون کرد ... ؟!

سر تکان داد و دستی به گردنش کشید : نه ...بیدار بودم ...

خوب بود که جوابش را می داد ...شاید نباید انقدر می

1400/04/26 20:05

ترسید ...باید کمی منتظر می ماند ... مثل این سه سال ...

موهای آشفته اش را پشت گوش داد و دستی به پیراهن نخی اش کشید ... معذب بود که آنطور مقابل خواهر کیا ایستاده : من لباسم و عوض کنم ...میام خدمتتون ...

نگاهش را از پریسا گرفت و چرخید تا از پله ها به اتاقش برگردد ...

ـ صبح بخیر عزیز دلم ...

به حلقه ی دست کیا دور کمرش نگاه کرد و بعد به چشمانی که با خونسردی نگاهش می کرد ...

پریسا آنجا بود و نمی خواست کیا نزدیکش بایستد و لمسش کند ...کاری که تا به آن روز نکرده بود ...

حلقه ی دستش تنگ تر شد : خوب خوابیدی ... ؟

لب روی هم فشرد و زمزمه کرد : دیوونه شدی ... دستت و بردار ...

نمی خواست در حضور پریسا تندی کند اما اگر کیا فاصله نمی گرفت همین کار را می کرد ...آنطور نزدیک شدن بی موقع اش را تحمل نمی کرد ...

ـ کیا هم مثل خودش لب زد : طوری نیست ...کاری باهات ندارم ...

حضور کیا و آنطور نیمه به آغوش کشیدندنش ...نفسی گرفت و نگاهش به بازی دکمه ی پیراهن مردانه اش افتاد ...

از بازی یقه اش سفیدی پوستش پیدا بود ...چند تار موی مشکی پائین تر از گلویش پیدا بود ...جائی که میل بی حدی داشت تا سرش را بگذارد آنجا و آرام شود ...

آن هم وقتی میان باغ پشت عمارت قدم می زدند ... همان روزهای دور ... دور ... دور ...

ـ م ... ماما ...

میشا کنارشان ایستاده بود و نگاهشان می کرد ...از آغوشی که مختص خودش می دید و حالا نصیب کیا شده بود اخم بزرگی به هم زده بود ...

دلش برای اخم هایش غنج رفت : صبح بخیر سوئیتی ...

قبل آنکه خم شود تا بغلش کند کیا خم شد : می خوای بیای بغلم ...!؟

میشا دست به سینه و با لب های برچیده براندازشان می کرد ...کیا مقابل پاهایش زانو زد : دوست نداری ...؟!

آنجا ایستاده بودند و مقابل چشم های پریسا نقش خانواده ی خوشبخت را بازی می کردند ...؟!

این یکی دیگر تهوع آور بود ...دستش را پیش برد و پنجه ی کوچک میشا را گرفت : باید لباسامون و عوض کنیم ...

اهمیتی به اخم کیا نداد ...میشا را بغل کرد و از مقابلشان گذشت ...

با حوصله لباس مرتبی به میشا پوشاند ...پیراهن کمر چین چهار خانه ی سفید و سورمه ای با کفش دوزک های تپلی که پای دامنش بود ...

آنقدر خواستنی شده بود که تند و تند بوسیدش : چه فرشته ی خوشگلی ....

ـ م ... ماما ...

نفسی از عطر تنش برداشت : ماما ...؟!

ـ ب ... بریم کیا ...

چیزی میان سینه اش ... میان قلبش از تپش افتاد ...دخترکش هیچ مردی را به عنوان پدر نمی شناخت ... فرداد ... کیا ...آدم هائی که میآمدند و می رفتند ...

سری تکان داد ... مقابل آینه دستی پای پلکش کشید ...شاید می توانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد ... شاید ... : آره عزیزم ... بریم ...

دست میشا را میان

1400/04/26 20:05

پنجه اش محکم گرفت و به اشپزخانه رفت ....





***

دستش را زیر شیر آب سرد گرفت تا سوزش اندکش را کمتر کند بی حواس دستش را به سمت کتری آب جوش برده بود ... میشا داشت با دستمال سفره های رنگی بازی میکرد ...

بوی چای هل دار پیچیده بود همین طور شیرینی که خمیرش را از دیشب آماده کرده بود و مرباهایش هم روی میز با رو میزی چهار خانه سفید و صورتی میدرخشیدند ... از خودش به اندازه کیا بدش آمد می خواست به پریسا چه چیزی را اثبات کند؟؟ خوشبخت هستند؟؟ خودش کدبانوست؟؟

اصلا از پریسایی که خیلی خوب میدانست در سرش چه ها میگذرد این طور پذیرایی کردن خیلی مسخره نبود؟

- دستت رو سوزوندی؟؟

برنگشت به سمتش ...دستش را با دستمال کاغذی با آن صورتک های خندان مسخره اش خشک کرد و به سمت شیرینی ها یی رفت که عطر مدهوش کننده شان خانه را برداشته بود ...

- چیزی کم و کسر نیست؟؟

این بار نتوانست خودش را کنترل کند ... با اخم بر گشت به سمت مرد جدی که کنار میز دقیقا پهلوی دخترکش ایستاده بود و دستش را گذاشته بود پشت کمر میشایش تا نیفتد ... صدایش را کمی پایین آورد : داری چی کار میکنی کیا؟؟

کیا بی تفاوت ناخنکی به خیارهای خرد شده روی میز زد : منظورت چیه؟؟

دستمال دستش را در سبد آشغالهای داخل سینک پرت کرد و دستانش را به لبه میز بند کرد : خوب هم متوجهی چی دارم میگم ... داری کی رو مسخره میکنی امیر کیا؟؟ میخوای بگی چی؟؟ من عروسم یا پریسا خواهر شوهر؟؟

کیا هم دستانش را به لبه میز زد و به سمتش خم شد ... حالا چشمانشان با هم فاصله چندانی نداشت : تو عروسی ... پریسا هم خواهر شوهر ...

عصبی شده بود : امیر کیا تمومش کن ...تو نگاه خواهرت ...

- تو نگاه خواهر من هیچی نیست جز توهم تو ...تویی که منتظری همه باهات بد تا کنند ....

1400/04/26 20:05

ادامه دارد....???

1400/04/26 20:06

☘#پارت_#نهم
رمان_#بن_بست☘

1400/04/27 10:04

صدایش را بازهم پایین تر آورد : کیا دیشب خواهرت رو ندیدی؟ میخوای بهش بگی با من خوشبختی؟؟ اصلا من و تو زندگی داریم که خوشبختی یا بدبختی داشته باشه؟

کیا تکیه اش را برداشت : ما داریم با هم زندگی می کنیم ترنج ...میرم برای صبحانه صداش کنم ...

نگاه ترنج مانده بود به بشقاب پریسا ...پریسایی که نگاهش گاهی به شیرینی دارچینی داخل بشقابش بود و گاهی به میشایی که زیر لب برای شیرینی اش آواز میخواند گاهی هم کیا را صدا میکرد ...

ترنج بد بین نشده بود به خودش اطمینان داشت ...بعد از تمام این اتفاقها خوش بینی ذاتی و شادی بی دلیلش به واقع بینی تبدیل شده بود ... انقدر این مدت نگاههای مختلف را بر روی خودش دیده بود تا بتواند تحلیل کند ... ترحم ...تاسف ... خشم ...دلزدگی ...

پریسا تلاش میکرد مستقیم به چشمهای ترنج نگاه نکند ...این را حتی میتوانست از بر خورد های کیا هم متوجه شود ...

کیا : پریسا من تا کنفرانس میرسونمت ...

پریسا با صدای کیا چشمهای خسته اش را از میشا گرفت ... : خودم میرم ...

ترنج تعجب کرد کجا رفته بود پریسایی که با عشق به برادرش نگاه میکرد ...یعنی ازدواج با ترنج انقدر غیر قابل بخشش بود؟؟

کیا : باشه ...پس من شرکتم ... کارت تموم شد خبرم کن بیام دنبالت چهارتایی برای شام بریم بیرون ...

ترنج دستش را دور چنگالش حلقه کرد ...این چیزی نبود که بخواهد ... مطمئنا پریسا هم این را نمیخواست ...اما در کمال تعجب پریسا بی هیچ حرفی موافقت کرد ...

کیا بلند شد و به سمت ترنج آمد : عزیزه دلم فوق العاده بود ...دستت درد نکنه ...

ترنج باید این لحن زیادی مهربان و بی ربط را کجا میگذاشت؟؟ ... سرش را تکانی داد ای کاش کیا دست از این بازی میکشید ...

پریسا هم تشکر کرد ...که این بار ترنج نه با سر که با زبان نوش جانی گفت ...

اسکاچ را مایع ظرفشویی زد که صدایی از تمام تفکراتش بیرون کشیدش : خسته شدی بده من بشورم ...

اسکاچ به دست به سمت پریسا بر گشت : شما نرفتید؟

پریسا نگاهی به ترنج انداخت : ساعت 11 شروع میشه هنوز خیلی وقت دارم ... بده من میشورم ...

- نه خواهش میکنم خسته اید ... این مدت رو میخوابیدید ....

پریسا بدون جواب به سمت ترنج آمد ... ترنج یه قدم عقب برداشت نا خواسته ... پریسا دست دراز کرد و اسکاچ را گرفت : من اهل تعارف نیستم ترنج ...

پریسا هم مثل کیا بود ... یک کلام و بی تعارف ...

ترنج به سمت بقیه کارها رفت ...در یخچال را باز کرده بود ...

- اذیتت که نمیکنه؟؟

ظرف مربا در دستانش خشک شد : میشا؟؟

در لحن پریسا خنده ای نمایان شد : نه امیر کیا ...

چه باید میگفت ... کمی این پا و آن پا کرد و در یخچال رو بست : نه ...

پریسا چیز دیگری نگفت

1400/04/27 10:05

...نمیدانست دلیل پریسا از این سئوال چیست؟؟ همه چیز این خواهر و برادر عجیب بود ...



شیشه های مربا را داخل یخچال چید و نگاهی به میشا انداخت که با اسباب بازی هایش مشغول بود ...هر از گاهی پلک های خوابالودش روی هم می افتاد ...

پریسا رفته بود ...لب روی هم فشرد و دلش می خواست دیگر با کسی روبرو نشود ...با هیچ کسی ...رطوبت دست هایش را خشک کرد وکنار میشا خم شد و بغلش کرد : بریم لالا ...

جیغ زد : ن ... نه ...بازی می کنم ...نه ...

با یکی از اسباب بازی هائی که میان دستش مانده بود کوبید به صورتش ...آخی گفت و دستش را روی گونه اش گذاشت ...

روی گونه ی دردناکش دست کشید ... میشا بغ کرده نگاهش می کرد ...وقت خواب گاهی بدقلقی می کرد ...

گاهی هم مثل امروز چیزی را پرت می کرد ...

ایستاد و سمت سینک رفت و مشتی آب به صورتش پاشید ... نفسی گرفت و دلش می خواست مثل بچه های کتک خورده گریه کند ...

مثل ان وقت ها که وقتی از چیزی ناراحت بود سرش را زیر پتویش پنهان می کرد و اشک می ریخت ...همان وقت ها هم کسی نبود ... پدری که بود و نبودش آنقدرها فرقی نداشت ...شیشه های نوشیدنی ... گاهی جلوی تلوزیون ... گاهی کنار ساحل ...

مادری که نبود و گاهی شاخه ای لاله ی سفید روی سنگ قبرش می گذاشتند ...

تکیه اش را از سینک گرفت و برگشت سمت میشا که به پهلو روی پارچه ای که برای بازی پهن کرده بود به خواب رفته بود ...

لبخندی کمرنگ روی لب هایش نشست ... وروجک ...دست زیر بدنش انداخت و بلندش کرد ...

گذاشتش روی تخت خواب و جوراب هایش را درآورد ...دستی روی موهای نرمش کشید ... کیا گفته بود برایش نمونه ی آزمایشگاهی می آورد ...از کیوان ...نفس دوباره ای گرفت و این روزها هوا هم سنگینی می کرد ... گاهی روی سینه اش ...

برگشت به آشپزخانه و نگاهی به غذای نهارش انداخت ...پریسا شب بر می گشت ... کیا را نمی دانست ...می آمد یا نمی آمد ...

دو سر ژاکت را به هم فشرد و داخل حیاط شد ... بیلچه ی نارنجی زیر پله ها بود ... برش داشت و پای رزهای مینیاتوری زانو زد ...

کمی خاکش را زیر و رو کرد ...برگ های خشکیده را از نظر گذراند ...مثل قسمتی از وجود خودش که بی مراقبت و رسیدگی رها شده بود ...قسمتی از وجودش که نه دختر بود و نه زن ...گاهی مادر میشد ... گاهی خودش را گم می کرد ...با پشت دست زیر بینی سرمازده اش کشید و زیر بوته ی بعدی پا خم کرد ...

پیرمرد دوستش داشت ... تنها نوه ی پسری اش بود ...پیرمرد هر چقدر هم که محبتش را نشان نمی داد ... باز هم دوستش داشت ...

چرا باور نکرده بود که قربانی شده ... چرا اعتماد نکرده بود ...؟!

دستانش را رساند به خاک باغچه و سنگ ریزه ها را جدا کرد ...هیچ کسی نبود تا دستی به زندگی اش بکشد ...به

1400/04/27 10:05

تنهائی اش ...به شب و روزهائی که فرق زیادی با مرده ها نداشت ...

به لحظاتی که فکر می کرد ...فکر می کرد و درآخر فقط جیغ میکشید و فرداد مشت به در می کوبید که بگذارد داخل شود ... نمی شد ...کسی که ان لحظه می خواست فرداد نبود ...باز شدن در حیاط آمدن کیا را خبر می داد ...همان جا به آمدنش نگاه کرد ... ماشین را داخل نیاورده بود ...فکر کرد میرود دنبال پریسا ...

بیلچه را داخل خاک فرو برد و کمی زیر و رویش کرد ...

ـ سرما میخوری ...

سر تکان داد و دسته ای از موهایش را عقب راند : یه کم دیگه مونده ...

ـ ترنج ...

ایستاد و نگاهی به دست های خاکی اش انداخت ...بی هیچ حلقه ای ...زن بود و نبود ...همسر بود و نبود ...

دست کیا بند بازویش شد : کسی اومد اینجا ...؟!

لب روی هم فشرد : نه ... هیچ کسی نیومد ...

ـ صورتت چی شده ... ؟!

کیا با وسواس به صورتش نگاه می کرد : گونه ات کبود شده ...

چشمان تیره اش را داد به صورتش : پدربزرگت اینجا بود ...کار اونه ...؟!

صدایش زیادی جدی و سرد بود ...سر تکان داد و باز موهایش ریخت دور صورتش : نه ...میشا ...

نگران تر شده بود : میشا چی ...چی شده ترنج ... ؟!

ـ میشا با اسباب بازی اش زد تو صورتم ... همین ... الان هم خوابیده ...من سردمه بریم تو ...

جلوتر از کیا راه افتاد و خاک شلوارش را تکاند : لباسم و عوض کنم بیام ...

پیراهن و جوراب شلواری پوشید ...دستی روی بازی یقه اش کشید که قسمت کمی از سرشانه اش را نشان می داد ...

مهم بود ...؟! زنجیر باریک گردنبندش را میان انگشتانش لمس کرد و بیرون رفت ...در اتاق کیا هم نیمه باز بود ...قبل آنکه رد شود و به پله ها برسد کیا میان چهارچوب ایستاد : بیا تو ...

نگاهش را داد به صورت خسته و موهای مرتبش ...سیاه و تیره و نرم ... هوس کرد دست بین تار موهایش بلغزاند و همه را از نظم خارج کند ...

ـ ترنج ...!

از اینکه زل زده بود به کیا خجالت کشید ...دستش را بین موهایش خودش فرو برد : برم میزو بچینم تا بیای ...

ـ نمی خواد ... بیا تو ... کارت دارم ...

رفت داخل و در را نگه داشت ...منتظر نگاهش کرد ...تپش های قلبش داشت تند میشد و می ترساندش ...از این حس لعنتی که گاهی مثل گلی که سمت نور سر می کشد قد راست می کرد ...

صدایش زمزمه بود : چیکارم داری ...؟!

این صورت جدی و بی تفاوت ناراحتش می کرد ...

ـ راجع به پسر حق شناس ...نمی خوای بشنوی ...؟!

قدم اول را با تردید برداشت و وقتی در اتاق پشت سرش بسته شد میل زیادی به فرار کردن داشت ...دستانش را مشت کرد و محکم فشرد ... نگاهش از تخت مرتب شده تا روی کمربند باز شده ی کیا روی تخت رفت و برگشت ...

ـ م ... میشه حرفت و بزنی ...

ـ بشین من یه آبی به دست و صورتم بزنم ...روتختی و صبح پهن کردم ...

1400/04/27 10:05

تمیزه ...

سر تکان داد و لبه ی تخت نشست ...صدای شر رش آبی که از سرویس به گوش میر سید اضطرابش را بیشتر می کرد ... کف دستان عرق کرده اش را روی دامن پیراهنش گذاشت و فشرد ...روی پاتختی قاب عکسی از مادر و پدر کیا بود ...ندیده بودشان ...مادر و پدرش سال ها قبل فوت کرده بودند ...قاب بعدی از پریسا بود ... کنار درخت پر شکوفه ای لبخند به لب نگاه میکرد ...

پریسای امروز ... وقتی داخل آشپزخانه کمکش کرده بود نه شباهتی به پریسای چند سال قبل داشت و نه به بدی آن چیزی بود که انتظار داشت ...حتی وقتی کنار میشا نشست وبه بازی کردنش نگاه کرد هم ...

کیا کنارش نشست ...حالا کمی رطوبت روی پیشانی و موهایش بود ...نظمش ریخته بود ...نگاهش را داد به پنجه ی بزرگ دست هایش ...یک روز ...حلقه ای به انگشت چپش نشانده بود ... حالا هیچ کدام آن حلقه ها را نداشتند ...

ـ جواب آزمایشی که می خواست آماده است ...

متعجب نگاهش کرد : آزمایش چی ...؟!

دست هایش را گره کردهبود : دی ان ای ... از کیوان و میشا ...

چند دقیقه ای زمان احتیاج داشت تا فکر کند ...کیا نمونه ها را برده بود به آزمایشگاه ...؟!

بی آنکه به او بگوید ....؟! اصلا از کی به فکرش افتاده بود ... همین چند روز قبل بود که گفته بود می خواهد همچین کاری انجام دهد ...

ـ تو ... تو از کی ...چیکار کردی کیا ... بی اونکه به من بگی ...؟!چطور تونستی ...من باید خودم بودم تا مطمئن میشدم ... من ..

دست کیا روی دستش نشست و بالا آوردش : نگاه به دستات بکن ...انقدر ناخن کف دستت فرو کردی خون افتاده ...بودن تو چه تاثیری تو اون آزمایش داشت ...؟!

ـ من ...

اخم کرده بود : تو چی ...از وقتی اومدی یه شب راحت خوابیدی ... ؟! یه دقیقه شده که آروم باشی ... ؟! من این کارو برای تو کردم ... چون می دونستم تا جوابش آماده بشه چیزی ازت نمی مونه ...من به خاطر اینکه دوباره مجبور نشی از اون آرام بخش ها استفاده کنی یه کم کارو جلو انداختم ...

دستش را عقب کشید و روی دهانش فشرد ...چرا کیا نمی گفت که جواب آزمایش چه بوده ...چرا حرف نمی زد ...

ـ ج ... جوابش کجاست ...جوابش چیه ...؟!

ـ منفیه ...کیوان هیچ نسبتی با میشا نداره ...مطمئن باش ...

کیوان حق شناس پدر میشا نبود ... نبود ...نفسی که می رفت راحت از سینه بیرون دهد دوباره گرفت ....

باید دنبال *** دیگری می گشت ...؟ مثلا پدر ... پدر فرداد ... ؟!

از همچین فکری هم تنش می لرزید ... دست های لرزانش را میان هم گره کرد : تو مطمئنی ...که ... که کیوان ...

ـ آره مطمئنم ...جوابش همین جاست ...

دستش را سراند بین موهایش و همانجا نگه داشت : پس ... پس کیه ...؟

ـ شاید هیچ کدوم از آدم های مهمونی نباشن ...شاید به یکی پول دادن تا این کارو بکنه ...شاید یه

1400/04/27 10:05

آدم غریبه ...

دستش را دوباره گذاشت روی دهانش و هق زد : نه ...

ـ ترنج ...گشتن دنبال مردی که تو فکر میکنی کار راحتی نیست ...اینطوری مثل گشتن سوزن تو انبار کاه می مونه ...

میتونه کار هر مردی باشه ...

لعنتی ... لعنتی ... چرا ساکت نمی ماند ... چرا خفه نمی شد ... هر مردی یعنی کی ...؟! چه کسی میان خواب مرگی که رفته بود به تنش دست کشیده بود و نطفه ای میان شکمش کاشته بود ...چه کسی آنقدر حیوان میشد ...!

زمزمه کرد : هر مردی ...؟! آره کیا ... هر مردی ... من و لمس کرده ...؟!

چانه اش می لرزید و اشک میان قاب چشمانش حلقه بسته بود ... میل زیادی به عق زدن داشت ...دردهایش را می خواست بالا بیاورد و کاش کیا می فهمید ...

نگاه کیا هم غم داشت ...این چشم های بی تفاوت و خونسرد غمگین هم میشد ...؟

ـ هیش ...تموم میشه ...همه چیز یه روزی تموم میشه و می فهمی ...

سر تکان داد : تموم نمیشه ...کابوس اون آدم ... کابوس دست هاش اینجاست ...توی سرم ...هیچ وقت پاک نمیشه ...

کیا نگاهش می کرد ...نگاه کردنش را نمی خواست ...دلش حمایت می خواست ... دست هایش ...شانه اش ...کمی آرامش ...

ـ کاش بیدار بودم و میدیم ... کاش می فهمیدم ...اینطوری هر روز و هر شب می میرم کیا ...زخمش خوب نمیشه ... تازه می مونه و درد داره ...

با کف دست کشید روی چشم هایش ...هق هق اش تمام نمی شد ... سرش را گذاشت روی زانویش و خودش را بغل کرد ...



نمی خواست یکی از آن حمله های عصبی را دوباره تجربه کند ...شاید گریستن آرامش میکرد ...شاید تمام میشد ... میشا خواب بود و پریسا هم می آمد ...

کنار کیا نشسته بود و راجع به دست های مردی حرف زده بود که پدر دخترکش میشد ...

***



صدای میشا از پایین می آمد ...ترنج دقت کرد که داشت با کیا درباره اسب تک شاخش صحبت میکرد ...با زبان نصفه نیمه اش ... ترنج گوشه زبانش را لای دندان گرفت ...دخترکش داشت برای کیا و پریسا شیرین زبانی میکرد ...

بعد از آن اعصاب خردی ظهر بیشتر دلش میخواست گوشه ای بشیند فکر کند یا بخوابد ... اما حالا مرتب و کمی آرایش کرده با شال سفید رنگ و پالتوی کوتاه مشکی اش ایستاده بود جلوی آینه و داشت حاضر میشد تا شبیه یک خانواده به ظاهر خوشبخت چند ساعتی را بیرون بروند ...

گوشی اش روشن خاموش میشد ...فرداد بود ... میخواست جواب بدهد که صدای کیا از پایین کمی هولش کرد ... : ترنج عزیزم ... منتظریم ...

این بار عزیزمش کمی از آن حالت مصنوعی در آمده بود ... یا شاید وقتی فکر میکرد این عزیزم از دهان مردی بیرون می آمد که کارهای آزمایش را سریع انجام داده بود تا او قرص های آرام بخشش را زیاد نکند یا شاید مردی که آرام و بی حرف چشم دوخته بود تا گریه زاری و عذارداری اش را دوباره تکرار

1400/04/27 10:05

کند کمی به نظرش طبیعی تر جلوه کرده بود ...

کفش هایش بی پاشنه بود اما باز هم دقت میکرد تا از پله ها آرام پایین بیاید ...به سه پله آخر که رسید سرش را بلند کرد ... میشا در بغل پریسا بود و کیا کنارش ایستاده بود ...

به کیا نگاه نکرد یک جورهایی نگاه از مردی گرفت که این لحظه بیش از حد شبیه مرد خانه بود ...

- ببخشید پریسا جون اذیتتون میکنه ...

پریسا با آن پالتوی زیبای سورمه ای و شال زرد رنگش که هماهنگی خاصی با موهای بلوندش داشت نگاهی به ترنج انداخت : نه من و میشا میریم تو حیاط تا مامانی بیاد ...

کیا ساکت بود ...ترنج آرام به سمت ساعتش رفت که کنار آباژور بود و هنوز کیا با آرامش ایستاده بود : آماده ای ترنج؟؟

ترنج سرش را بلند کرد به کیا نگاه کرد که حالا میشد ردی هر چند محو از لبخند را روی صورتش دید ...کمی خجالت کشید ...زن بود و مادر بود و مثل 15 سالگی هایش از مرکز توجه مردی بودن خجالت میکشید ...این آرایش مختصرش شاید این نگاه را حاصل کرده بود

- چیزه ... می خواستم ... اون کبودی کوچیک روی گونه ام ...

کیا چیزی نگفت فقط قدمی به او نزدیک شد و بند ساعت را از دستان ترنج خارج کرد و دور مچ کوچک ترنج بست : آخرین سوراخش هم برات بزرگه ...

ترنج نا خواسته دست راستش را به سمت پیشانی خودش برد و موهای سر کشش را داخل شالش داد یکجورهایی معذب بود اما از این نزدیکی هم خوشحال بود ... یک شب فقط یک شب که میتوانست فکر کند تمام رویاهای نامزدی اش به حقیقت پیوسته ...با شوهرش دخترش و خواهر شوهرش داشت میرفت بیرون ... چیزی که شاید برای هر کسی بیش از اندازه نرمال و برای ترنج بیش از اندازه غریب بود ... به خصوص با کیایی که حالا به نظرش مچ ترنج ظریف هم بود ...

***

- نظرتون چیه کمی تو پارک قدم بزنیم ... ؟

میشا روی صندلی کودکش کنار مادرش بالا و پایین پرید : ب ... بریم ...کیا ...

ترنج خواست برای بار دهم به میشا تذکر بدهد عمو کیا که پریسا برگشت به سمت عقب و لبخندی به میشا زد ...چرا پیاده نمیشدند ...

- چیزه چرا پس پیاده نمیشیم؟؟

این بار پریسا بلند خندید ... کیا هم انگار کمی خنده اش گرفته بود : خب همه منتظر بودیم ببینیم تو چی میگی؟؟

ترنج لبخند پهنی زد : ببخشید من فکر کردم از پریسا جون پرسیدی ...

پریسا سری به سمت کیا تکان داد که ترنج معنایش را نفهمید کیا کمربندش رو باز کرد : خانومها پیاده شید که من آخرش نفهمیدم چی به چی شد ...

میشا این جمله کیا را ضبط کرده بود و با هر قدمی که در پارک بر میداشت می گفت : چی به چی شد ...

پریسا با آرامش پشت سر میشا حرکت میکرد ... کم حرف بود و شاید بی حرف ...اما میشا به طرز عجیبی با او راحت بود ...

کیا کنار ترنج

1400/04/27 10:05