438 عضو
اما مگر حرفی هم میشد با این مجسمه سنگی که بارها گفته بود آدمها برایش مهم نیستند حرف زد ...
- ترنج اون پسره رو از زندگی من بکش بیرون ...بفهم ...بسه هرچه قدر آبروم رفت ...بسه هر چه قدر مردم پشت سرم بهم بی غیرت گفتن ....
ترنج دلش میخواست از الان تا آخر دنیا گریه کند ....اما بغضش را خورد ...برای مردی که برای او در حد یک چوب کبریت هم ارزش قائل نبود اشک ریختن فایده ای نداشت ....
گونه پرزدار میشا را نوازش کرد ...بوسه آرامی به بینی گردش زد ....فهمیدن تمام این اتفاقها برای خودش هم سخت بود باید از کیا توقعی میداشت؟؟؟ خسته بود از به دوش کشیدن تمام این ترسها این تحقیرها خسته شده بود ...نگاهی به دستهایش کرد .... حلقه ای نداشت همان روزها حلقه ساده نامزدی اش را به اجبار پیرمرد پس داده بود اشک ریخته بود آن حلقه به جانش بسته بود ...حالا اسم کیا از آن تکه کاغذ به شناسنامه اش منتقل شده بود ... اما خودش نه به اندازه یک دیوار که حتی از تمام روزهای زندگی اش هم دور تر بود ... کیا دم از غیرت زده بود ...همانی که باعث آن صورت قرمز پیرمرد شده بود فحشهای پسر عمویش ...و سر پایین عمه اش ...همان کلمه ای که با آن غریبه بود حتی نمیدانست به چه معناست اما همان کلمه اگر فرداد نجاتش نمیداد مرگ بود به دست پیرمرد که قسم خورده بود در همان باغ زیر درخت توت مورد علاقه اش خاکش می کند ...به تکه کاغذی که آدرس شرکت حق شناس را نوشته بود نگاهی کرد ...باید میرفت ...اما کی؟؟ چه میگفت؟؟ حتی صورتش را هم درست به یاد نداشت ...باید دوباره به فرداد زنگ میزد ...میترسید از رویا رویی با واقعیت میترسید ...از پیدا کردن پدر میشا میترسید ....
***
- میشا هنوز خوابه؟؟
کتری را روی گاز گذاشت بعد از حرفهای دیشب بیشتر ترجیح میداد هیچ کلامی بینشان نباشد اما کیا فرداد نبود که سکوتش را و یک جورهایی قهرش را بخرد ....
- بله ...
- به یه خانوم پرستاری گفتم بیاد چند ساعتی مراقبش باشه بریم برای اتاق بازی یه چیزایی لازمه بخریم ...
ترنج به گوشهایش اعتماد نداشت ...کلافه دو تا دستش را به کابینت گذاشت کمی نفس عمیق کشید و به سمت کیا چرخید ...
- کیا دنبال چی هستی؟؟ ما زیاد این جا نمی مونیم همه چیز که مشخص شد از این جا میریم ....برای چه داری این کار رو میکنی ... ؟
کیا آرام از کنار ترنج رد شد و در یخچال را باز کرد و شیشه مربای سیب را خارج کرد و روی میز گذاشت : تا ساعت 10 حاضر باش ...
- میشنوی کیا من بچه ام رو دست کسی نمی سپارم ...با تو هم جایی نمیام ...بچه من نیازی به خریدهای تو هم نداره ....
کیا در ظرف مربا را با آرامش باز کرد : بعد از ظهر جلسه دارم به همین خاطر از 10 اون ور تر
نشه ترنج ...
نفسی گرفت : من امروز نمی تونم بیام بیرون ...حالم خوب نیست ...
همانطور ایستاده برای خودش لقمه ای میپیچید : به نظر که خوبی ...
رطوبت دست هایش را کشید به شلوار جینش ... باید می گفت که نزدیک دوره ی ماهانه اش است و ترجیح می دهد که خانه بماند
و این وسواس لعنتی را کمی کنترل کند ...؟
کیا سمتش برگشت و موشکافانه نگاهش کرد : تنظیم ماهانت به هم خورده ...؟
کیا خیلی چیزها یادش بود ...از این مرد نمی شد چیزی را پنهان کرد ...انگار همیشه چیزهائی را می دید که کسی نمیدید ...مثل همان وقتی که زودتر از همه برق چشم هایش را فهمیده بود ...علاقه اش را دیده بود ...جنس دوست داشتنش را لمس کرده بود ...
همانجا ته راهرو وقتی سینه به سینه اش شده بود و با شجاعت دخترانه اش گفته بود دوستت دارم و کیا لبخند زده بود که می داند ...آن کیا را هنوز ته قلبش می خواست ...
انگار از دست دلش خارج بود ...
ـ ترنج ...
بیشتر عصبی شد و تنش به عرق نشست : من نمیام ...دخترم هم به چیزی احتیاج نداره ... حداقل به تخت و کمد ...
می خواست بگوید که خودش و میشا فقط مردی را می خواستند که حمایتشان کند ...کنارشان باشد ...تنهایشان نگذارد ... کیا اگر نمی توانست پس چیز دیگری را طلب نمی کرد ...
از روی پله ها دوید بالا و وارد اتاقش شد ...پائین تخت نشست و پاهایش را داخل شکم جمع کرد ...دست هایش را محکم میان هم گره کرد و زیر دندان فشرد ...
فایده پیدا کردن پدر میشا چه بود ... وقتی حالا همسری داشت و دخترش یک شناسنامه ی رسمی با ملیت ایرانی ...نفسی گرفت و خودش را تکان داد ... اینطور تاب خوردن کمی آرامش میکرد ...
وقتی میشد بابت همین ازدواج کنار کیا ماند و زندگی کرد ...؟!
فقط می خواست بپرسد چرا ...باید می فهمید که چرا آنطور با نقشه و دسیسه پایش را از خانه ی پیرمرد بریده اند ...
باید می فهمید پدر فرداد ... شوهر عمه فرشته اش، چه نفعی از دروغش میبرد وقتی متهمش می کرد ...
این فکرها چراهای مغزی اش بود ... قلبش دیگر مهم نبود ...مهم نبود که پدر میشا چه کسی باشد ...مهم نبود که چهره اش شبیه به چه کسی بود ...
ابروهای کمانی و خوشگل و لب های کوچولویش ...حتی خال کوچک پشت شانه اش که شبیه به قلب کوچکی بود ... این ها هیچ کدام آنقدری اهمیت نداشت که چراهای ذهنی اش مهم بود ...
ضربه ی کوتاهی به در اتاقش خورد ...سر بلند کرد ... کیا در چهارچوب در ایستاده بود و دست به سینه نگاهش میکرد ...
چشم هایش را از نگاه خیره و متفکرش گرفت ...
ـ چرا نمیری سر کارت ...؟
صدایش آرام و محکم بود : به چیزی احتیاج نداری ...؟
لب هایش را محکم روی هم فشرد تا هق نزند ...سر تکان داد که نه ...
کیا هم انگار کلافه بود
که نفسش را فوت کرد بیرون : کاری داشتی بهم زنگ بزن ...
دوبار سر تکان داد ... اینبار برای تائید ...
میشا روی چمن های حیاط می دوید و برای خودش بازی میکرد ...طفل معصومش یاد گرفته بود تنهائی خودش را سرگرم کند ...
کسی دور و برشان نبود ...خودش مانده بود و میشا و بعدها هم که کیم کنارشان ماند ...آمدن کیم کمی از معجزه نداشت ...تنهائی آن روزهایش تنهائی میشا و ضعیف بودنش با کیم پر شده بود ... خیلی خونگرم نبود ...زیاد نمی خندید اما خیلی زیاد وظیفه شناس
بود و بعد دو سال کنار هم بودن مثل عضوی از خانواده شان شده بود ...
میشا دوید سمتش ... موهایش از بافت گیس خارج شده بود و روی پیشانی عرق کرده اش چسبیده بود ...دلش می خواست موهای جلوی سرش را چتری کوتاه کند ... اینطور مرتب داخل صورتش نمی شد ... اما دفعه ی اولی که به سلمانی برده بودش آنقدر وحشت کرد و جیغ کشید که دفعه ی بعدی به دنبال نداشت ...
ـ ماما ...
این روزها گاهی لکنتش کم میشد ...بیشتر بازی می کرد ....انگار میان خانه ی کیا جا افتاده بود ...مثل خودش که داشت به این خانه تعلقی می گرفت ...
ـ آب بازی کنیم ...
لبخند زد : نه ماما ... هوا داره سرد میشه سرما میخوریم ...
اخم کرد و لب برچید : نه ... آب بازی کنیم ...
دستی به پشت شلوارش کشید : بریم حمام آب بازی کنیم ...دوست داری ...؟
کمی متفکر نگاهش کرد : ش ... شاینی و هم ببریم ...
ـ باشه ... با شاینی میریم آب بازی ...
شاینی اسب تک شاخ پارچه ای بامزه ای بود که کیم کریسمس اولین سال تولد میشا هدیه داده بود ...حمام کردن میشا و شاینی با خنده و کف بازی تمام شد ...بوسه ای رو لپ های نرم و سرخش گذاشت : اینجا بشین تا ماما برات شیر بیاره ...باشه ...؟!
کمربند حوله اش را محکم کرد و از پله ها پائین دوید ...میشا بعد حمام می خوابید و نمی خواست تا آماده شدن غذا گرسنه بماند ... برگشت بالا و شیشه را به دهن دخترک غرق خواب گذاشت ...
رویش را با پتو پوشاند و لباس های اضافه را جمع کرد ...لباس های خودش را ریخت داخل لباسشوئی اما لباس های میشا را با دست می شست ...خم شد تا از زیر سینک نرم کننده ی لباس را بردارد که آیفون زنگ خورد ... ایستاد و دستی به موهای خیسش
کشید ...مردد به آیفون سفید رنگ نگاه کرد ...دوباره زنگ خورد ... گوشی را برداشت : بله ... ؟!
ـ من از طرف مهندس فرجامی اومدم درو باز می کنید لطفا ... ؟
صدای زنانه ای را که شنید باز هم از شدت استرسش کم نشد ...کاش لااقل لباس می پوشید تا می رفت جلوی در ...
ـ خانم مهندس ...؟!
ـ چند لحظه صبر کنید ... در حیاط قفل و من باید دنبال کلید بگیردم ...
ـ خانم من خودم ...
گوشی را گذاشت و سمت تلفن خانه هجوم برد ...کیا تماسش
را جواب نمی داد ...چرا ... ؟!
حس می کرد هوای کافی به ریه هایش نمی رسد ...دستش را روی یقه ی حوله کشید و نفس بلندتری گرفت ...
شنیدن صدای باز شدن در حیاط کافی بود تا دست و پایش بلرزد ...هر که بود کلید داشت ...مگر مهم بود که زن باشد ...شاید همراهش کسی هم بود ... اصلا کلید حیاط را از کجا داشت ...؟
روی زانوان لرزانش ایستاد و سمت در ورودی دوید قفلش را پیچاند ...برگشت سمت آشپزخانه و از کنار پرده نگاهی به حیاط انداخت ...دست زن دو نایلون خرید بود که همانجا سر پله ی حیاط گذاشت و چادرش را تا کرد ...دستی به روسری اش کشید و
نگاه متعجبی به اطراف انداخت ...چند پله را بالا آمد و از دیدرسش خارج شد ... اما می دانست که پشت در ورودی ایستاده : خانوم مهندس ...حالتون خوبه ...؟
من ایزدی هستم ...ماهی یه دفعه میام اینجا رو مرتب می کنم ... آقای مهندس صبح بهم زنگ زدن که یه کم خرید کنم و بیام خدمتتون ... خانم مهندس ...؟!
از آنهمه ضعف و ترس می خواست عق بزند ...پاهایش می لرزید ...باید اعتماد می کرد و در را باز می کرد ...؟!
لرزش چانه اش تحت کنترلش نبود ...تلفن خانه زنگ میخورد ...صدای ضربه هائی که به در میخورد قطع شد ...گوشی تلفن میان انگشتانش می لرزید : الو ترنج ...
ـ ...
سکوتش انگار امیر کیا را نگران کرده بود که تندتر پرسید : ترنج ...چرا حرف نمی زنی ... چی شده ...؟!
ـ ک ... کیا ...
سکوتش خیلی کوتاه بود : جانم ...چت شده ...؟!
نفسی گرفت از لحن نگران صدایش : ی ... یه خانمی اومده تو حیاط ...کلید هم داشت ...من ...من می ترسم ...
هووفی کرد از پشت تلفن و بعد صدایش را شنید : خانم ایزدی و میگی ...؟ من به خونه زنگ زدم که بگم داره میاد اما جواب ندادی ...؟
می خواست بداند کجا بوده ...لب زد : حمام بودم با میشا ...میشه بهش بگی بره ...
سکوت پشت خط نشان می داد که کیا هم بی حوصله شده از این رفتار عجیب و غریبش ...
ـ باشه ...بهش زنگ می زنم ...
اشکش روی گونه سر خورد : متاسفم ...من ... کیا ...
ـ میام خونه ...
گوشی را گذاشت و پای پلکش دست کشید ...چند دقیقه بعد صدای زن بلند شد : خانم مهندس ...این وسایلی که پشت در گذاشتم و بردارین ... توش جگر تازه هم هست ... اینجا فاسد میشه ...فعلا با اجازتون ...
زن بیچاره الان هزار فکر و خیال راجع به این خانم مهندس الکی می کرد ...دلش بیشتر گرفت و هق زد ...اینطور ترس و اضطراب کم کم از پا می انداختش ...کم کم قلبش می ایستاد و می مرد ...
***
ژاکت بافت ظریفش را بیشتر به دور خودش پیچید ....آفتاب رو به غروب زمستانی را نفس کشید ماشین مشکی رنگ کیا سمت راستش بود و درخت توت سمت چپش و رو به رویش درخت خرمالو با خرمالو های رسیده اش ...کمی بیشتر در صندلی فرو رفت
در این هفته دومین بار بود که کیا با فاصله یک ربع از شرکت خودش را به خاطر هراس و دلهره او به خانه میرساند امروز واقعا از خودش متنفر شده بود ...با جا به جا کردن خریدها و پختن غذای مورد علاقه کیا که بویش حتی تا حیاط هم می آمد خواسته بود یک جورهایی جبران کند ....سرش را به سمت بالا گرفت این خانه چند تا گل کم داشت ...
حضوری را احساس کرد کمی خودش را جا به جا کرد و صاف نشست ...دو تا لیوان در دستهای کیا بود ...از زمانی که آمده بود ترنج خیلی تلاش کرده بود تا چشم در چشم نشوند میترسید آن نگاه پر از تمسخری که همیشه از آن هراس داشت را ببیند ...
یکی از لیوان های سرامیک سفید رنگ که مثلث های مشکی داشت را از دست کیا گرفت بی صدا ...بوی خوش نسکافه بینی اش را نوازش کرد این هم جنبه جدید از کیا بود این دومین نوشیدنی به موقعی بود که از دستانش گرفته بود ...
کیا با آرامش صندلی دیگری را جلو کشید و با فاصله از ترنج نشست و پایش را روی پایش انداخت ...این بار شلوارش سفید بود و بادگیرش مشکی ...این ترکیب رنگ مورد علاقه کیا بود گویا ....جرعه کوچکی از نسکافه اش را نوشید ...ترکیب مشکی و سفید از عجیب ترین و مرموز ترین ترکیب های دنیا بود متضاد ترین رنگهای دنیا از معصو م ترین رنگ دنیا ...تا آخرین رنگ دنیا که بالاتر از آن رنگی نبود ...شاید این خودش تعریفی از کیا بود ...نفس عمیق دیگری کشید و اعتراف کرد هیچ تعریف مستقیمی از مردی که شوهرش بود نداشت ....
- گوشتها را فریز کردی؟؟
- بله ...
- بهش گفتم فردا بیاد تا خونه رو تمیز کنه ...
ترنج نگاهش را از آن مایع قهوه ای رنگ به سمت کیا کشید که جدی داشت نگاهش میکرد : چیزه ...من ...
- میاد و خونه رو تمیز میکنه ...سالهاست داره این کار رو میکنه زن کم حرف و آرومیه و فضول هم نیست ...فقط بهش یاد آوری کن اتاق کار من رو کاری نداشته باشه ...
ترنج سعی کرد تمام شهامتش را برای حرف زدن جمع کند : کیا تو که میدونی ...یعنی من خودم انجام میدم ...
اخم های کیا کمی بیشتر در هم رفت به هیکل ظریف زن رو به رویش نظری سر سری انداخت : لازم نیست ...این خونه بزرگه و کارش هم زیاده ...
ترنج مشتش را دور لیوان محکم تر کرد و داغی اش که داشت کم و کم تر میشد را بیشتر حس کرد : برام سخته ....من و میشا ....
- تو و میشا هم توی خونه به کارهای هر روزتون میرسید ...ترنج چته؟ اون بار هم تا من از شرکت برسم تو اون سرما میشا به بغل تو حیاط ایستادی ...می خوای کل روز رو تو حیاط باشی؟؟؟
- من دوست ندارم آدمهایی که نمیشناسم تو خونه باشن ...
کلی تپق زده بود کلی جمله در ذهنش بالا و پایین کرده بود تا بتواند این جمله را راست و ریست کند و تحویل دهد
...اما این جمله ساده با تمام ترس نهفته در آن به نظر میرسید کوچکترین تاثیری رو ی کیا ندارد ...
کیا نگاه نافذش را از زن مستاصل کنارش گرفت و به تنه تنومدن درخت خرمالو دوخت : این طور نمیشه ترنج ... تو مادر یه دختر بچه دو سال و نیم سه ساله ای ...یه دختر بچه که به شدت به تو احتیاج داره ... این طوری میخوای ازش مراقبت کنی؟؟ با موندن تو حیاط؟؟ با اجازه ندادن به این که کارگر همیشگی بیاد تو خونه؟؟
... لحن بی تفاوت همیشگی کیا هم کمکی به ترنج نمی کرد تا فکر کند این جمله ها کوچکترین باری از تمسخر ندارند ...
ترنج لیوانش را روی میز گذاشت ...برگی سر گردان نیمه سبز و نیمی از آن زرد و نارنجی را از روی میز برداشت و شاخ اش را در درست گرفت و بین انگشتانش چرخید : خیلی قبل تر ها ... خیلی خیلی قبل ترها ...وقتی بازی ها تموم نشدنی بودن ....اون زمان که هیچ آهنگی کوچکترین نشانی از خاطره ای از کسی نداشتن ...اون دوره ها که من توی شهر کوچیک و آروم زندگی میکردم بی توجه به چیزی من حتی بیرون هم که میرفتم د رخونه رو قفل نمی کردم ...همون روزها بود که همه آدمهای اطرافم دوستام بودن ...میشنوی کیا ...دوست ....
کیا لیوانش هنوز در دستانش بود ...دیگر پایش روی پایش نبود ...لیوان را بین کف هر دو دستش نگه داشته بود و آرنجش روی زانوانش اندکی خم به جلو فقط گوش میکرد ...ترنج نفسی تازه کرد و سعی کرد از این حجم هجوم پیدا کرده به گلویش و ذهنش کمی خلاص شود تا بتواند اندکی از این احساس ترس را برای کیا بشکافد ....
- فکر میکنی کارت درست بود؟؟
ترنج گوشه دم اسبی مویش را به دست گرفت : کدوم کارم؟؟
- این همه اعتماد ...
و بعد پوزخندی زد و ادامه داد : دوست ...
- شاید اینها برای تو مفهومی ندارن ... دوست ...دوست داشتن ... اما برای من داشتن ...
به نوک زبان کیا آمد تا بپرسد داشتن؟؟ یا دارند.؟؟ اما سکوت کرد ....
- این همه اعتماد درست نیست ...
- من این رو خیلی دیر و شاید خیلی سخت یاد گرفتم ... ... حالا مدتهاست که دارم سعی میکنم این رو هر روز با خودم تکرار کنم که دخترم رو حالا که به قول تو یه مادر مجردم تو امن ترین حریم ها بزرگ کنم ...
- ترنج تو داری روز به روز این روند رو بدتر میکنی ....
ترنج دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که کیا ادامه داد : فکر کن این حمله عصبیت این هراست توی خیابون بهت دست بده ...یه جایی که هیچ آدمی نباشه ...هیچ فکر کردی چه بلایی به سر میشا می یاد؟؟
ترنج از درون لرزید حتی فکر کردن به آن هم ترسناک بود ...
- میشا به یه مادر احتیاج داره ترنج ...به مادر ...
ترنج کلمه مادر را زیر لب بارها تکرار کرد : مادرانه های من مشکلی ندارن ...من تو اون کشور تو اون
خونه تنها بودم ... بدترین اتفاق زندگیم تو خونه ای افتاد برام که همه آدمهاش رو میشناختم ...آدمهایی که همشون ادعا می کردن مراقبن ...که اومده بودم تا خانواده ام باشن ...عمه فرشته ... عمه مهین ...همشون به قول خودشون سعی داشتن جای مادر مرحومم رو پر کن ...تو همون خونه که هر کسی تو فامیل از شوهرش قهر میکرد پناه می آورد به اون جا چون امن بود ...
پوزخند پر بغضی زد : امن ....؟؟!!!! همون جا برای من اتفاقی افتاد که ممکن بود برای زنی تو بیابون یا مثلا نصف شب تو خیابون بیفته ...بعد من با یه دختر بچه تو یه شهر دیگه تو یه کشور دیگه بودم ...شهری که شاید یه روزگاری خونه خودم بود اما حالا داشتم تنهایی رو توش احساس میکردم ... من بودم و یه دختر بچه ...که شبها تب میکرد ...چون داشت دندان در می آورد در حالی که خودم مشت مشت قرص اعصاب میخوردم و خواب آلود بودم. برای پا شویه کردنش تا صبح بالای سرش مینشستم ...من یاد گرفتم تنهایی زندگی کنم به هر بهایی هم که باشه از بچه ام محافظت می کنم ...
... ترنج نگاهی به کیا کرد ... حالا از این کم حرفی و سکوت کیا جنبه دیگری هم میدید ...این که میتوانست گوش شنوای کاملی باشد انقدر کامل که ترنج از دردهایی بگوید که با وجود وضوحشان تا به حال حتی به دکترش هم نگفته بود ....
- درد تنهایی یه طرف درد بی کسی هم یه طرف ...از همه بدتر درد این که هیچ *** باورم نکرده بود و دقیقا تو نقطه ای که فکر کرده بودم خانواده دارم ...همه اون چیزی که داشتم نیست و نابود شده بود ....
ترنج با فوتی به کف دستش برگ را به سمت جلو هول داد ... برگ کمی چرخید و بعد پایین تراس روی سنگفرشهای مربعی شکل کنار باغچه افتاد : درست همین شکلی ....
کیا کمی این پا و آن پا شد ...به پشتی صندلی اش تکیه داد و چشمانش را با انگشتانش فشار داد ...ترنج نمیدانست چه حسی را در کیا زنده کرده است ... حس ترحم ... یا هر حس دیگه ای خیلی برایش فرق نمیکرد فقط احساس می کرد کمی سبک تر شده است ... انگار احتیاج داشت به توضیح واضحات زندگی اش آن هم به کسی که با تمام دوری باور نکردنی اش عنوانی بی نهایت نزدیک داشت ...
کیا با تک سرفه ای صدایش را باز کرد : برای مبارزه با هراسی که داری ... از آدمهای دیگه و یک جورهایی اجتماع باید با آدمها رو به رو بشی ... به خاطر میشا ترنج ...به خاطر دخترت ....اون الان کوچیکه ولی چند سال بعد عقلش میرسه و این رفتارهای تو یا باعث میشه که دنبال رو تو بشه و از اجتماع گریزون بشه و یا تبدیل به دختر عاصی بشه که مادرش رو به خاطر این ترسها قبول نداشته باشه ...
قلب ترنج فشرده شد ...میشایش دوستش نداشته باشد ؟؟ این از همه زجرهای دنیا برای ترنج بد تر بود ...
ترنجی که برای داشتن میشا و البته برای زندگی میشا و آینده اش بهایی حتی به انادازه عقد شدن با مردی که می دانست دل خوشی از ترنج ندارد را هم پرداخته بود ....مورد علاقه دخترکش نباشد ...
کیا به چهره در هم و متفکر ترنج نگاه کرد : با قدمهای کوچیک شروع کن ...
- من نمیتونم ریسک کنم کیا ...
کیا کمی به جلو خم شد ...ترنج احساس می کرد در پس این نگاه سرد و یخی امشب ...یک چیزی هست ...چیزی که صحبتهای این یک ساعتشان رو دور از تمسخر همیشگی نگه داشته بود : این جا ریسکی نیست ترنج ....تو این خونه ریسک نیست. این جا شهر تو نیست ...تو تنها نیستی ... اینجا خونه است یه حریم امن ...این جا من هستم ترنج ....
صبح زیبائی بود ...باد ملایمی می وزید و شاخه های درخت خرمالو را می رقصاند ...پرده های آشپزخانه را تا انتها عقب کشید و اجازه داد نور ملایم و کمرنگی که از پس ابرها پیدا بود به داخل بتابد ...
نگاهی به رومیزی جدید انداخت ...چهل تکه ی خوش آب و رنگی که ته چمدانش مانده بود و اصلا یادش نمی آمد برای چه با خودش آورده بود ...حالا روی میز آشپزخانه شان ...در خانه شان بود ...
دستی به صورتش کشید تا لبخندش را پاک کند ... کیا گفته بود که هست ....این هستن خیلی معنا داشت ...می فهمید ...درکش می کرد ... حس میکرد مسیر طولانی و سختی را دویده و حالا جائی به آرامش رسیده ...
حتی اگر به اندازه ی یک خستگی در کردن هم بود برایش زیادی ارزش داشت ...کنار کیا و حمایتش ...
چرخید سمت گاز و فنجان های چای را پر کرد ...صدای قدم های کیا را روی پله ها می شنید ...میشا هنوز خواب بود و این عادت هر روزشان شده بود که کنار هم دو نفری صبحانه بخورند ...قبل تر ها چقدر برای این دو نفره ها برنامه داشت ....چقدر نقشه های دخترانه داشت ...غافلگیری های صبحگاهی ... برای مرد جدی و عبوسی که باید به سر کار می رفت ...آن موقع ها مدیر عامل شرکتی به آن بزرگی و نبود ...
دست کیا روی فنجان که نشست سرش را بلند کرد ...
مثل همیشه بعد ورود کتش را می گذاشت روی صندلی خالی کنارش و آستین های پیراهنش را بالا می داد : صبح بخیر ...
ظرف های مربا و خامه و گردو را کمی جلو کشید : صبح تو هم بخیر ...
نشسته پشت میز و نگاهش روی چهل تکه های رنگی ثابت مانده بود ...سفیدی چشمانش خون افتاده بود و نشان می داد که شب راحتی را پشت سر نگذاشته ...
دلش می خواست آنقدر مرد مقابلش آرام و جدی نبود تا بتواند راحت حرف بزند ...
کیا سر بلند کرد و نگاه خیره اش را شکار کرد : طوری شده ...؟
ـ دیشب راحت نخوابیدی ...؟
چشمانش را از نگاهش گرفت : یه کم سردرد داشتم ...
حس کرد حرف های شب قبل ... یادآوری هایش هم در این بی خوابی دخیل بوده
...قبل آنکه حرفی بزند کیا گفت : امروز خانم ایزدی میاد ...خیالت از بابتش راحت باشه ...
سر تکان داد و لقمه ی کوچکی پیچید : تا کی میمونه ...؟
جرعه ای از چای اش را نوشید : تا وقتی کارش تموم بشه ...نمی دونم چه ساعتی میشه ...
فنجان خالی را روی میز گذاشت : چطور ... ؟!
لبش را زیر دندان فشرد و رها کرد : شاید با میشا برم یه کم قدم بزنم ...
ـ ترنج ...!!
صدایش هم بازخواست میکرد ...
موهای کنار گونه اش را عقب داد : به خاطراون خانم نیست ...می خوام یه کم قدم بزنم ...تا همین پارکی که تو مسیر خونه است ...
امروز هوا خوبه و دلم می خواد یه کم میشا رو بیرون ببرم ...
ـ یه قرار کاری دارم ... ممکنه شب دیر بیام ...
سر تکان داد و دلش بی دلیلی همراهی کیا را می خواست ...داشت خودخواهی میکرد ... می دانست ... همین که آنجا در خانه ی کیا مانده بود و آرامش نسبی داشت باید برایش کافی میبود ... نه آنکه بخواهد امیر کیا فرجامی با آن آبروریزی چند سال قبل باز هم راحت کنارش باشد و دخترش را و خودش را بپذیرد ...اما گاهی کنترل احساسش دست خودش نبود و حالا می فهمید این ضعف را فقط کنار کیا دارد ....حتی فرداد هم با تمام مهربانی اش نتوانسته بود ذره ای از محبتش را جلب کند ...
کیا ایستاد و کتش را پوشید ...صبحانه هم نخورده بود ...!
قدمی سمتش برداشت و بی توجه به عکس العمل کیا سینه به سینه اش روی پا ایستاد و پشت یقه ی کتش را مرتب کرد ...
آنجا که ایستاده بود فقط کمی با سینه اش فاصله داشت ... با جائی که خیال می کرد روزی تمام تنهائی اش را پر می کند ...
اما حالا با وجود نزدیکی خیلی دور بود ...عقب کشید و سرش را پائین گرفت ... حتی به صورت کیا هم نگاه نکرد : روز خوبی داشته باشی ...
چرخید تا برگردد پشت میز اما دست کیا روی مچ اش گره شد ...پنجه ی بزرگ و مردانه اش ...دلش درد شد ... او که به داشته هایش قانع بود ...دختری بود که تمام وجودش عشق و محبت بود ...چرا باید زندگی اش اینطور زیر و رو میشد ...؟ او که به همین
دست های مردانه راضی بود ....دست هائی که قرار بود مال خودش باشد ...
سرش را بالا گرفت و سعی کرد اشکش را پس بزند ...کیا اما نگاهش نمی کرد .. .چشمانش روی دست هایشان مانده بود ...
ـ یه کارت اعتباری گذاشتم روی میز اتاق کارم ... برش دار ... ممکنه لازمت بشه ...
دستش را آرام از پنجه ی کیا بیرون کشید : من تو حسابم پول هست ... فقط هنوز فرصت تبدیل نداشتم ...
ـ باشه ... تو هفته ی بعد میریم که درستش کنی ...اما فعلا از اون کارت استفاده کن ...
سر تکان داد و جمله ها را گم کرد ...کیا داشت با قلب و احساسش چه می کرد ...؟!
نام این کارهایش اگر محبت نبود پس چه بود ...مسئولیت ...؟! انهم نسبت به زنی که
وقتی محرم او بود ...همسر او بود نطفه ی مرد دیگری را باردار شده بود ...؟
دلنگران او و دخترش میشد و می گفت محبت نیست ...دوست داشتن هم نیست ...؟! باید باور می کرد ....؟!
کیا رفته بود ...اما خودش هنوز آنجا میان آشپزخانه زیر نور کمرنگ آفتاب ایستاده بود ...
***
ژاکت بافت ظریف میشا را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید ...نگذاشته بود با گیره موهایش را ببندد و حالا فرهای خوشگلش ریخته بود سر شانه ...
مثل خودش زل زده بود به در ورودی حیاط و آمدن خانم ایزدی را تماشا می کرد ... با نزدیک تر شدن زن ... خودش را عقب کشید و پشت پایش پنهان شد ...دخترش هم از غریبه ها می ترسید ... فکر کرد زندگی خودش خراب شده و حالا دارد با این وسواس های بیمار گونه زندگی میشا را هم پر از ترس می کند ...
ـ سلام خانوم مهندس ...
دستش عرق کرده بود و چه خوب که خانم ایزدی برای دست دادن پیش قدم نشده بود : سلام خانم ... خوش اومدید ...
لبخندی برایش زد و کمی روی زانو خم شد تا میشا را ببیند : سلام دختر قشنگم ...
میشا سرش را محکم به پایش چسبانده بود و نگاهش نمی کرد ... خم شد و بغلش کرد : بفرمائید تو ...چای تازه دم هم هست اگه صبحانه میل نکردید ...
ـ مرسی خانوم ...صرف شده ...من وسایلم و از انبار بردارم و بیام سر کارم ...
سری تکان داد و دستش را پشت سر میشا گذاشت و زمزمه کرد : میشا ... ماما ...می خوای نقاشی بکشیم ...؟
ـ ن ... نه ...
دستش را پشت کمرش گذاشت و نوازشش کرد ...
ـ بریم آشپزخونه با هم کیک درست کنیم ... دوست داری ...؟
اینبار مشتاق شد و سر از شانه اش برداشت و زیر چشمی به دورو برش نگاهی کرد ...با ندیدن خانم ایزدی اخم کرد : خ ... خانمه نیست ...
گذاشتش پائین و دستش را گرفت : الان میاد ... ما بریم یه کیک درست کنیم ... کاکائوئی دوست داری یا میوه ای ...؟!
خندید و دندان های شیری کوچولویش پیدا شد : کاکائو ...
مثل خودش عاشق شکلات بود ...خودش و میشا را سرگرم کرد و گذاشت صدای جاروبرقی مثل یک گوشه از زندگی داخل خانه بپیچد ...قالب کیک را پر کرد و داخل فر گذاشت ...میشا را بغل کرد و دست و صورت شکلاتی اش را شست : دختره ی خوشمزه ...ببین با خودش چیکار کرده ...
ریزریز خندیدنش را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت ...
ـ چیزی احتیاج ندارین خانم ایزدی ...؟!
ـ اسمم راحله است خانم مهندس ...من کارم اینجا که تموم بشه میام بالا ...
دستی پشت گردنش کشید : باشه راحله جان ...فقط به اتاق کار مهندس دست نزنید ...
ـ بله ... می دونم چشم ...
با میشا از پله ها بالا رفت و پشت در اتاق کیا ایستاد ...دستش را کمی جلو برد و عقب کشید ...میشا تقلا کرد و از آغوشش پائین آمد و دوید سمت اتاق خودشان ...به قدم های
کوچولویش نگاه کرد و باید همین روزها کیوان حق شناس را می دید ...
دستش را به گیره ی پشت سرش رساند و موهایش را آزاد کرد ...با کف دست پوست سرش را ماساژ داد ... کاش ماهایا آنجا بود ...ساعت ها سر روی زانوهایش می گذاشت و آرام میشد وقتی دست های بزرگ ماهایا میان موهایش می چرخید و با روغن معطر ماساژ می داد ...
دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و بازش کرد ...همانجا بیرون اتاق ایستاد و نگاهی کرد ... به تخت دو نفره ی اسپرت مشکی و آباژورهای سفید ...به دیوار خاکستری و قاب های سیاه و سفید ...سفید ... سیاه ... خاکستری ...
کیا هم مثل خودش بود ...دنیایشان انگار رنگ نداشت ...سعی کرد به خاطر بیاورد که قبل از آن اتفاق کیا چطور بود ...می خندید ... ؟! لباس رنگی می پوشید ...؟!
خاطراتش کمرنگ ومحو بود ...نگاهش را از پرده های کشیده روی پنجره گرفت و روی تختش ثابت ماند ... مرتب بود و حتی یک گوشه از بالشش کج نشده بود ...شب نا آرامش را کجا صبح کرده بود ...؟ در را بست و سمت اتاق کار کوچکش رفت ...
آنجا روی کاناپه بالش و ملحفه ای بود که مچاله شده بود ...چند کاغذ مچاله شده پای میز افتاده بود و باقی چیزها مرتب و منظم بود ...
نگاهی به اتاق خودش انداخت ... میشا روی تخت با شاینی سرگرم بود ...قدمی به داخل برداشت و نگاهی به میز کارش انداخت ...یک قاب عکس به پشت روی میزش بود ...دست انداخت و برش داشت ... تصویر کیا و خواهرش پریسا ...
این زن را از یاد برده بود ...همان سالها قبل که ...همان وقتی که کیا با شنیدن خبر بارداری اش ...با تهمت هائی که گریبان گیرش شده بود فقط نگاهش کرده بود ... خاطره ی خواهر کیا همان جاها گم شده بود ...
لب زیر دندان فشرد و اضطراب پیدا کرد از آمدن پریسا به خانه ی کیا ... از دانستن ازدواج دوباره شان ... چرا از کیا نپرسیده بود ...؟!
جوابی برای حماقتش نداشت ... کارت را از روی میز برداشت و بیرون آمد ...
***
میشای خندان تمام سیاهی های ذهنش را میشست و به کناری میبرد دندانهای کوچکش که برای شادی نمایان میشدند مانند آبی بودند که تمام خستگی ها و تنهایی هایش را میشستند ...روی چمن ها میدوید و گاهی حواسش به گل یا شاخه ای پرت میشد ...
ترنج دکمه بالایی پالتوی سبکش را هم کمی محکم کرد و به ساعتش نگاهی انداخت باید کم کم میرفتند میخواست شام درست کند کیا هم می آمد ...
میشا به سمتش آمد در دستش یک برگ خشک بود : م ... ماما ... ب ... بین چه ن نازه ...
ترنج بوسه محکمی به گونه اش زد که باعث شد میشا با اعتراض بلند بخندد .... : ناز تویی عروسک ...تویی ...
میشا با ناز خاصی خندید : ماما ...
- جان ماما ...
- من ... ب ... بستنی ... میخوام ...
ترنج اخم هایش را مصنوعی در هم
کشید و روی زانوهایش نشست تا بتواند صورت دخترکش را بهتر ببیند : هوا سرد ماما ...
میشا هنوز هم داشت چانه میزد که ترنج سنگینی نگاه خیره ای را روی خودش احساس کرد ...سرش را بلند کرد زنی نزدیک 40 ساله با پالتوی آبی رنگ کوتاه و آرایش ملیح زیبا و موهایی بلوند شده ای نگاهش میکرد ابروهای تتو کرده اش در هم گره خورده بود ... ترنج نگاه از او گرفت و دستی به موهای میشا کشید ...ته دلش ضرب میزد ... نمیدانست این زن را جایی دیده یا این توجه بی وقفه یک تصادف است ... آب دهانش را قورت داد ... گلویش خشک شده بود ...به بهانه بستش بند کفشهای میشا اندکی به سمت راستش چرخید ....زن هنوز هم داشت نگاهش میکرد ... از نگاه زن کاملا مشخص بود که اوو را شناخته ... اما خودش هر چه قدر به ذهنش فشار می آورد به یاد نمی آرود که این زن آشناست یا نه؟
قلبش با هیجان میزد ... اگر که آشنا بود باید هر چه سریع تر آنجا را ترک میکرد ...میشا را بغل کرد ... : م ... من میخوام بمونم ...
بوسه ای سرسری به موهای دخترکش زد : اگه ماما رو اذیت نکنی بهت قول میدم یه بستنی گنده برات بخرم ...
خواست قدمی بردارد که زن به او نزدیک تر شد پسری 14 -15 ساله هم کمی آن طرف تر ایستاده بود حتی او هم به نگاه پر سئوال و البته شاکی زن همراه که از شباهتشان مشخص بود مادرش است تعجب کرده بود ...
سعی کرد سرش را به سمت پایین بگیرد و رد شود که صدای زن از جا پراندش : سرت رو هرچه قدر هم پایین بندازی درست نمیشه ...بعد از اون افتضاحت خجالت نمی کشی با این حاصل بی آبرویی اومدی اینجا؟؟
ترنج بغضش را قورت داد حالا به یادش آمده بود زن را کجا دیده ... عمه فرداد بود ... احساس کرد تمام بدنش را عرق سردی پوشانده است ... این حرفها را همان موقع ها هم شنیده بود حتی بدتر ...
جوابی نداد ... میشا سنگین بود و یک ریز هم غر میزد ... نمیخواست به خانه باز گردد تک تک کلمات زن به سنگینی تمام این روزهایی که گذرانده بود بر سرش فرود آمده بودند خودش را روی صندلی تاکسی انداخت و اجازه داد تا اشکهایش روی گونه هایش را بپوشانند
همان روزها هم نتوانسته بود جواب کسی را بدهد همین طور زخم زده بودند ... نگاهی به میشا بغ کرده انداخت به دخترکش گفته بود مایه آبرو ریزی ....از این زن متنفر بود همون میزانی که از برادرش متنفر بود ...به خانه رسید ...کلید را انداخت ومیشا را در حیاط روی زمین گذاشت ....شال روی سرش را دور گردنش انداخت ...این همه اشک ریختن هم نتوانسته بود ذره ای از این تنفر و ترس ... درد و تمام احساسات تلخ دنیا را از کم کند و یا سبک کند ...
میشا دست به سینه رو به روی تلویزیون نشسته بود و به کیک و آب پرتقالش لب نمیزد ... قول
بستنی داده بود و عمل نکرده بود ... میشا را خودش همین طور بار آورده بود البته فرداد هم در این زمینه دخیل بود ...هر قولی که میدادند یا خود میشا میداد را باید عمل میکردند ... میشا هم هر وقت بد قولی میدید همین قدر بد قلقی میکرد ...
میشا چه میفهمید درد ترنج را ...قاشق چوبی را درماهیتابه با صدای بلند رها کرد ... پنجره را برای اندکی هوای قابل تنفس باز کرد ... سوز سرما به صورتش که خور د حالش را بهتر که نکرد بدترهم کرد ...یاد ویارهای ناجورش و تهوع ها شدید آن موقعش می افتاد ...کمرش لرزید ...اصلا نمیدانست بارداری چیست و چه اتفاقی افتاده که با حرفهای شوهر عمه اش یا برادر همین خانوم ... پدر فرداد با تهوعهای شدید که داشت زیر نگاههای وحشتناک عمه اش با آزمایشگاه رفته بود ...خون داده بود ...انتظار کشیده بود ...بعد ها بابت جوابی که بیشتر به نظرش یک شوخی بود یا یک کابوس بزرگ ... تحقیر شده بود ... فحش شنیده بود حتی کتک خورده بود طرد شده بود ...
آهی کشید و به سمت ماهیتابه رفت تا مرغهای ریزی را که تفت میداد تکان دیگری دهد کمی ادویه اضافه کرد ...خودش به دستشویی دوید و عق زد ...شاید بتواند تمام این بدی ها را بالا بیاورد به یکباره و خلاص شود ... اما نشد ...
دوش کوتاهی گرفت از ترسش میشا را هم به داخل حمام برده بود میترسید تنهایش بگذارد هنوز هم لج کرده بود و حرف نمیزد ...هنوز هم در انتظار بستنی بود ...
پیراهن آبی نفتی اش را تن کردبا جوراب شلواری ... موهایش را رها کرد تا خشک شوند حوصله نداشت برایشان کاری کند این طوری کمی از آن عرق بدنش رهایی پیدا کرده بود ...خودش هم از آن بوی سیب ترش شامپویش دلش اندکی آرام شده بود ... تمام مدت زیر دوش با خودش حرف زده بود که این حرفها را بار اول نبود که میشنید ... در شهر خودشان دیگر نشنیده بود اما ....
صدای در حیاط که آمد نشانه آمدن کیا بود ...نمیدانست چرا دلش اندکی آرام گرفت ... بعد از آن شب که کیا گفته بود هست انگار ترنج هم آن بودن را حس کرده بود ...
تکه کوچک کلم بروکلی را سر چنگالش زد ...میشا هم درست غذا نمیخورد ...صدای آرام قرار گرفتن چنگال و کارد را در بشقاب کیا شنید ... سرش را بلند کرد ... کیا نگاهش میکرد ودست به سینه نشسته بود ...
- چیزی شده؟؟؟ دوست نداری این غذا رو؟؟
- امروز کجا رفته بود ترنج؟
- گفته بودم که میشا رو میبرم پارک ...
- میشا چرا غذا نمیخوره؟؟ خودت چرا این شکلی شدی؟
- به میشا قول داده بودم براش بستنی بخرم اما نشد ...یعنی سریع اومدیم خونه ...
کیا لیوانش را در دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید : وقتی قول میدی باید عمل کنی ...
- می دونم اما خوب نشد دیگه ... اما میشا قول
میده تا غذاش رو بخوره ...
تکه ای هویج را به سمت میشا گرفت میشا صورتش را کنار کشید
- زورش نکن ترنج ...
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
ترنج چنگال را در ظرف گذاشت و کلافه سر جایش جا به جا شد ...
کیا : با این که فصل سرماست و بستنی نباید بخوری اما اگر غذات رو درست بخوری من برات بستنی میخرم ...
میشا روی صندلی اش تکانی خورد و لبخندی را که از سر شب دریغ کرده بود به لب آورد : ش ... شکلاتی با ... باشه ...
کیا با حرکت سر حرفش را تاکید کرد ....
مسواکش را زد میشا خواب خواب بود ...کارگاهش را در دست گرفت هنوز خوابش نمی آمد به سمت سالن رفت ...کیا را نشسته روی مبل کتاب در دستش بود ...
نگاهی از بالای عینک و کتاب به ترنج انداخت : خوابید؟
- ممنون بابت بستنی ...
نشست و سوزن اول را که هرماه رنگ آبی فیرزوه ای براق بود را در تن ترنجش فرو کرد ...
- چرا انقدر زود هول اومدی که نتونستی سر قولت بایستی ...؟
- هوا سرد بود ...بستنی ...
- مسئله بستنی نیست ...
ترنج بار دیگر گره کوچکی با نخ ایجاد کرد و رد پته اش فرو کرد : هیچی ...یعنی سوزن را به کناری گذاشت و کلافه دسته موی سرکشش را پشت گوشش زد ... تکرار تمام این درد ها برای کیا بسیار مسخره بود ... برای مردی که گفته بود به ایران باز گردد تا کمکش کند برای حل مشکلش اما از وقتی که آمده بودند کاری نکرده بود جز دادن یک لیست به دست ترنج آن هم بدون نشانی ...و حالا داشتند در این خانه مانند بچه ها ی خوب و سر به زیر باهم زندگی میکردند ....
بغضش را قورت داد : به بچه من میگه باعث آبرو ریزی ...
کیا عینکش را از چشمش برداشت و کتاب را به کناری گذاشت و خیره به ترنج ماند این یعنی منتظر ادامه جمله است ...
- عمه فرداد رو توی پارک دیدیم ... من نشناختمش ولی بعد یادم اومد اوایل که اومده بودم ایران هی خونش دعوتم می کرد و ازم پذیرایی میکرد ...یعنی خیلی با فرداد خونشون رفته بودم ...همه شنیدن کیا همه میدونن فراموش کرده بودم انگار تو این سه سال که در نظر آدمهای این شهر کی و چی هستم ... ...
اشک روان شده بر گونه اش را با انگشت گرفت ...
کیا : بهت گفته بودم زیاد بیرون نرو ...
ترنج کمی عصبی بود شرایط هورمونی اش ... خستگی اش از تمام این مسائل ... از جایش بلند شد و کارگاهش را در دستش فشرد ...روی پله اول پا گذاشته بود که صدای کیا را شنید ...
- حتما قرصت رو بخور
***
یکی دست می کشید روی تنش ...دستی که سرد و لزج و چسبنده بود ... حس مرگ داشت سر پنجه هایش ...همه جا زیادی سیاه بود ... تاریک و بی هیچ نوری ...تقلا کرد ... باید می ایستاد و می رفت و دور میشد ...نفسش بند شد میان
سینه اش ... خرخر کرد ...جیغ هم پشت لب هایش نمی آمد ...حتی فریاد زدن را فراموش کرده بود ...خواب بود یا بیدار ...خرخرش بلند شد و نعره زد ...
صدای جیغ های ریزی می آمد ... گریه های کودکانه ای ....
با صدای نعره ی خودش از جا پرید ...زل زد به میشا ... در اتاقش باز شد : ترنج ...؟!
میشا هنوز گریه می کرد ...دستانش آنقدر لرزش داشت که نمی توانست بلندشان کند ...سرش را کنار سر میشا چسباند ... گلوی لعنتی هم بغض داشت و هم درد ...
ـ جان دلم ...مامانی ...گریه نکن ...من اینجام عزیزم ...
کیا لبه ی تخت نشست ...درست جائی نزدیک کمرش ... پاهایش بی ارداه میان شکمش جمع شد ...اشکش میان روشن و تاریک اتاق راه گرفت روی گونه اش ...
ترانه ی آرامی که برای میشا می خواند را زمزمه کرد ...دخترک میان سینه اش جمع شده بود و هنوز دل میزد ...
بچه را ترسانده بود ...با جیغ و نعره هایش ...با کابوس دست های لزجی که نمی شناخت ...شانه اش لرزید ...
سر کیا نزدیک گردنش شد ... گرمای نفسش را حس میکرد : تازه خوابیده ...بیدارش می کنی ترنج ...
سر تکان داد و دست و پایش جمع تر شد ...کیا باید کمی دور میشد ...بعد کابوسش نزدیک ماندن کیا حالش را بد میکرد ...
دست هائی که ندیده بود و فقط حس لزجی اش به خاطرات دخترانه اش چسبیده بود ... کجا بودند آن دست ها تا بدانند چه بر سرش آمده ...صاحب آن دست ها ....کجا پنهان بود که شب های ترنج پر بغض میشد و کودکش را می ترساند ...
ـ ترنج ... خوبی ...؟
پچ پچ می کرد برای چشمان تازه به خواب رفته ی میشا ...؟
حالش را می پرسید ...؟
سر تکان داد ...دست کیا زیر بازویش نشست : بیا بریم بیرون ...
سر میشا را از روی سینه اش برداشت و نرم روی بالش گذاشت ...کیا کمک کرد از روی تخت بلند شود ...
ادامه دارد....????
1400/04/25 08:39✨#پارت_#ششم
رمان_#بن_بست✨
ـ خ.خوبم ...
ـ باشه ...بریم بیرون ...
دنبالش راه افتاد و از اتاق خارج شد ... زیر نور کمرنگ راهرو به سر روی آشفته ی کیا نگاه کرد ...موهائی که از نظم همیشگی خارج شده بود ... تی شرت و شلوار مشکی لاغر تر و بلندتر نشانش می داد ...
ـ ب ... ببخشید بیدارت کردم ...
ـ بیدار بودم ...
سر بلند کرد که بپرسد چرا ... کیا نگاهش می کرد ... چشمانش ...تیرگی چشمانش غمگین بود ...حتی گره ی میان ابرویش هم نمی توانست رنگ غمش را جدی کند ...
بیشتر معذب شد ... دلسوزی اش را نمی خواست ... کمی همدردی شاید ... کمی همراهی ...شاید ...شاید ...
ـ برو بخواب ...من برمی گردم تو اتاق ...
ـ چه خوابی دیدی ... ؟
سر تکان دانش غیر ارادی بود ... نمی خواست یادآوری کند ...نمی خواست با به خاطر آوردنش تکرار کند ...
کیا انگار متوجه حال بدش شد که ادامه نداد ...دستی به موهایش کشید : دیگه خوابت نمیبره یه چیزی بپوش بیا حیاط ...
به مسیر قدم هایش نگاه می کرد ... به سایه ی تیره اش ...برگشت داخل اتاق و قدم هایش او را برد تا پنجره ... پرده ها را کنار زد ...
نگاهی به آسمان کرد ...کمی سپید ... کمی سیاه ... ذره ای خاکستری ...مثل آدم ها ...تمام آدم ها ...
امدن کیا به حیاط را دید ...خم شده بود و بند کتانی اش را می بست تا نرمش کند ...دعوتش کرده بود به همراهی ...؟!
از وقتی که میشا را باردار شده بود هیچ ورزشی نکرده بود ... مانده بود خانه و روزهایش را سیاه کرده بود ...بعد امدن فرشته کوچولویش هم فرصتس نداشت ...حالا می توانست ...؟
نگاهش روی تصویر خودش افتاد که در شیشه ی پنجره پیدا بود ... زنی غمگین با موهای آشفته ...با بلوز و شلوار بلند خوابش ...
زنی که بیست و پنج سالش بود و خودش نمی دانست چرا حس می کند پیر شده ...
دستانش را برد پشت سر و آشفتگی موهایش را بافت ...دسته ها را روی هم گذاشت و غم ها و دردها را به زنجیر گیسویش گره کرد ... شاید یک روز باید این زنجیر را برای همیشه پاره می کرد ...آنوقت دوباره زنده میشد ...جوانه می زد ...شاید آن روز خیلی هم دور نبود ...
وقتی کنار کیا ایستاد و بی حرف همراهش درجا زد و نرمش کرد زندگی میان رگ های یخ بسته اش جریان گرفت ...
این مرد با همه ی سردی هایش ... بی تفاوتی هایش ...انگار می دانست چطور شکسته هایش را بی دلسوزی مداوا کند ...بی، محبتی که فرداد خرجش کرده بود و جوابی نگرفته بود ...گاهی بی محبتی بزرگترین محبت بود ...
حیاط کوچک را همراهش دوید و هوای خاکستری را نفس کشید ...حالش بهتر بود ... لبخند روی لب هایش نشست وقتی کیا گیس بافته اش را از پشت لمس کرد : برو دوش بگیر من کتری میذارم ...
زیر دوش آب نگران وسواسش نبود ... دوش راحتی گرفت و لباس پوشید ... موهایش را پیچید
داخل حوله و به آشپزخانه رفت ...
کیا نان های تست را از فریزر درآورده بود ...برای صبحانه شان تخم مرغ عسلی کرد و شیر جوشاند و چای گلاب دم کرد ...
عطر چای تازه را نفس کشید ...بوی زندگی می داد ...فنجان های سفید را پر کرد و دلش یک سرویس صبحانه ی رنگی خواست ... نارنجی پر رنگ ...گرم و خاص ...
صدای قدم های کیا را که شنید فنجان ها را پر کرد و روی میز گذاشت ...نگاهش روی درگاه ثابت ماند ...
میشا میان آغوش کیا بود ...نگاهش نم گرفت و رفت و برگشتی کرد ... روی کیا که با یک دست دخترکش را بغل کرده بود و دست دیگر را برای احتیاط گذاشته بود پشت کمر میشا ...
به میشا که یک دستش دور گردن کیا بود و با اینحال مثل وقت هائی که خجالت می کشید سرش را خم کرده بود سمت چپ شانه اش و زیر چشمی نگاهش می کرد ...دلش پر میزد برای دخترش ...برای بوسیدن گونه هایش ... برای حسی که دختر دوسال و چند ماهه اش داشت تجربه می کرد ...
ـ صبح بخیر مامان ...
کیا بود که به جای میشا صبح بخیر می گفت ...نفسی گرفت و بغض پیش آمده اش را عقب راند : صبح شما هم بخیر ...میشا مامانی ...
کیا کمی جلوتر آمد و خم شد تا میشا را بگیرد : دست و صورتش و شسته ...
میشا را بغل زد و بوسه ای روی موهایش نشاند : عزیز دلم ...
میشا دست روی حوله ی موهایش انداخت و کشیدش ...همیشه از گذاشتن چیزی روی موهایش بدش می آمد ...
لب گزید : میشا ...؟!
سعی کرد حوله و موهای مرطوبش را از زیر چنگش دربیاورد : میشا مامان ...باشه برش می دارم ... نکش ...
نشاندش پشت میز صبحانه و حوله اش را پشت صندلی انداخت ...موهای خیسش را پشت گوش زد و فنجان کوچکش را از شیر پر کرد ...
ـ دختر خوشگل من چرا حرف نمی زنه ...؟
ریز خندیدنش را که دید دوباره خم شد و بوسیدش ...نگاهش را از کیا دزدید ... بعد ورزش کردنشان ... بعد آنکه میشا به بغل پائین آمده بود انگار خجالت می کشید که نگاهش کند ...پشت میز نشست و با پشت قاشق سر تخم مرغش را شکاند و جلوی
دستش گذاشت ...دوست داری ...؟
هومی کرد : مرسی ...
تخم مرغ میشا را جلویش گذاشت ... وروجک خوشش می آمد قاشق را مرتب بکوبد روی تخم مرغ بی نوا و تکه تکه اش کند ...حواسش رفت پیش انگشت های کیا ...انگشت های بلند و کشیده اش ...استخوانی و سفید با موهای نرم مشکی ...
مردانه بودند ...روزی خیلی قبل تر حلقه اش را نشانده بود روی انگشت دوم دست چپش ...حالا اصلا نمی دانست آن حلقه کجاست ...
سرش رابالا که آورد کیا نگاهش می کرد : چرا چیزی نمی خوری ...؟
رد نگاهش از بلندی موهای مرطوبش تا چشم هایش بالا آمد ...نمی دانست نگاهش چطور بود که کیا روی میز کمی سمتش خم شد : لازمه از دکترت وقت بگیرم ...؟
لبخند زد ...برای این مرد نگران
که سعی میکرد بی تفاوت باشد ... که سعی میکرد خودش نباشد ...
ـ خوبم ...
ـ ترنج ...اگه مشکلی هست ... یا زیاد کابوس میبینی ...
سر تکان داد و موها جلوی دیدش راگرفت ... بوی سیب پیچید در هوای آشپزخانه ...
ـ خوبم کیا ...مشکلی داشتم بهت میگم ...
ـ م ... ماما ...
هر دو برگشتند سمت میشا که هر دو پنجه اش را تخم مرغی کرده بود و میلیسید ...
ـ خ ... خوش مزه است ...با نیش باز دندان هایش را به نمایش گذاشته بود ...
صدای خندیدنش بلند شد : چیکار کردی ماما ...؟
کیا با ابروهای درهم به شلوغ کاری میز و خنده هایشان نگاه می کرد ...میشا را بغل کرد و سمت سینک برد و دست و صورتش را شست ...
صدای زنگ گوشی کیا که بلند شد از سر شانه نگاهش کرد ... کم پیش می آمد این وقت صبح گوشی اش زنگ بخورد ...
نگاهش روی صفحه ثابت ماند و بعد ابروهایش درهم تر شد ...
حس بدی داشت ...فکر کرد اتفاق بدی افتاده ...میشا را روی زمین گذاشت و با دستمالی صورتش را خشک کرد و گذاشت بدود سمت بیرون ...
گوشی هنوز زنگ می خورد و کیا فقط نگاهش می کرد ...
دستش را میان هم پیچاند : چرا جواب نمی دی ...؟
ـ پدربزرگت پشت خطه ...
***
انگار تمام صداهای اطرافش به یکبار ساکت شدند ...گوشی هم زنگ خورد و زنگ خورد و بعد قطع شد ...کیا هم زیاد راحت به نظر نمیرسید ...ترنج کف هر دو دستش را محکم به هم کشید و نفس عمیقی کشید ... سرکی به میشا کشید که به سمت اسباب بازی هایش پرواز کرده بود ...
ظرف پنیر را بی حرف برداشت ... دستانش میلرزیدند ... بار دیگر به سمت میز آمد و برگشت ... میخواست خودش را کنترل کند اما نمیشد ...چشمهایش میسوختند ...استرس بدی گرفته بود ...احساس میکرد چه قدر لحظه های خوشی اش کوتاهند ... انگار کسی نشسته بود در گوشه ای و از قصد هر باری که او حسی پر از سبکی میکرد یا لحظه ای احساس میکرد چیزی شبیه به خانواده دارد ... هر چند عاریه و شاید یک جورهایی نمایشی دستش را به نشانه کات تکان میداد و آرامش لحظه ای اش فوت میشد و میرفت توی هوا ...میز را دستمال کشید به ظرفها نگاه کرد دستشکها را پوشید ...
- ترنج ...
سر برگرداند کیا کی رفته بود و حاضر شده بود ...؟؟ چرا جواب پیرمرد را نداده بود؟؟
- من دارم میرم شرکت ...زود بر میگردم ... بریم برای اتاق بازی وسیله بخریم ...
این آدم چه طور میتوانست انقدر خونسرد باشد؟؟
ظرف های کف زده شده را کنار سینک گذاشت پاهایش میلرزیدند سعی داشت به یادش نیوفتد اما مگر میشد؟؟ دستکش هایش را در نیاورد خودش را روی صندلی رها کرد ...
پیرمرد را به خاطر آورد بار اول که دیده بودش سبیل داشت سفید سفید مرد زیاد بلند قدی نبود ... مثل پدر ترنج مثل خود ترنج ... اما استخوان بندی
نسبتا درشتی داشت. کمرش صاف بود ... همان کمری که عمه مهین معتقد بود بعد از آن اتفاق خم شد ...همان که عمه فرشته با گریه گفته بود زمان مرگ کیومرث ... پدر ترنج نشکسته بود اما بعد از آن اتفاق شکسته بود ...
پیرمرد خودش او را به ایران دعوت کرده بود ...میخواست ترنج را ببیند تنها یاد گار تک پسرش را همان که سالها قبلش ایران را ترک کرده بود و برنگشته بود ...
ترنج کلافه در جایش جا به جا شد ...باغ بزرگ پیرمرد بوی شادی و نشاط میداد ... تقریبا تمام مهمانی ها و عروسی های فامیل در آن برگزار شده بود ...او که عادت به همچین فامیل بزرگی نداشت شگفت زده شده بود ...بله برون خودش هم در آن باغ برگزار شده بود ...
پیرمرد مهربان بود و به او توجه ویژه ای داشت ... خودش دست ترنج را در دستهای کیا گذاشته بود ....
فکر کردن به آن روزها دردی از ترنج دوا نمیکرد؟؟ ترنج به خودش به آن موجود درونش نهیبی زد ... همانی که در درونش هی میپرسید که دلیل این تماس پیرمرد چیست؟؟ یعنی تصادفی بود که بعد از دیدن عمه فرداد تماس گرفته بود؟؟
لیوان را آب کشید و سعی کرد اشکش در نیاید خب او در شرکت کیا سرمایه گذاری کرده بود ...این که عجیب نبود ....
از استرس مرده بود ...برای پوشاندن آن استرس و شاید برای ادامه پیدا کردن حس خوب صحبش بعد از مدتها شالش را که روی سرش انداخت دستش به سمت رژ لب گلبهی رفت ...
به ترنج خسته با چشمهای ورم کرده نگاهی کرد ... نمیخواست برود هرچه قدر از کیا پرسیده بود درست جوابش را نداده بود ... نگفته بود پبرمرد بازهم تماس گرفته؟؟ فقط گفته بود حاضر شو بریم و چیز دیگری هم نگفته بود ...
میشا روی پایش بود و برای خودش چیزهایی می خواند و دست میزد ....به جلو خیره شده بود ... کیا هم گه گاهی فقط آنها را نگاه میکرد ...
- ترنج محکم بگیرش این جا تهران یهو یه موتوری میپیچه جلومون و من مجبور میشم بزنم رو ترمز ...میشا هم کمر بند نداره ...
ترنج دستش کمی بیشتر دور دخترش گره زد ...
- کیا بهش زنگ ...
- چه قدر میپرسی؟؟ به چه کارت میاد ترنج ... حرف زدم یا نزدم؟
کمی عصبی به سمتش چرخید : متوجه نیستی شرایط من رو این آدم یه زمانی قصد جون من رو کرده بود ...فرداد فراریم داد ...حالا میخوای فکر کنم اتفاقی بعد از اینکه دیروز دیده شدم بهت زنگ زده؟؟ یا میخواد سرمایه گذاری جدیدی بکنه؟
کیا با اخم های در هم نگاه تندی بهش انداخت ... سرش را چرخاند به سمت برعکس کیا ...ترنج اهل نیش زدن نبود یعنی اصلا بلد نبود ...وقتی نامزد کیا شده بود یک دختر پر از محبت خرج نشده بود که به همه نثارش میکرد ... هنوز هم آن ترنج پر مهر گهگاهی از بین تمام آن خرابه های روحی بیرون می آمد و
خودی نشان میداد ... اما شکستگی دلش به یک طرف حتی پشت کردن کیا به خودش به یک سمت آن روزها هیچ چیزی به قدر این سرمایه گذاری دلش را برای بار دهم نشکسته بود ... حالا همان تکه ها بود که گاهی لبه های تیزش دست میبرید ...
کیا ماشین را در یک پارکینگ عمومی پارک کرد ... میشا لج کرده بود و از بغلش پایین نمی آمد ...کیا کمی جلوتر راه میرفت ... همیشه خدا از این منظره متنفر بود مردانی که جلوتر از زن همراهشان راه میرفتند و زن نیز بچه به بغل مانند یک موجود اضافی بود ...میشا واقعا برایش سنگین بود اما انگار حرفی که در ماشین زده بود سنگین تر از دخترکش بود که کیا بی توجه به آنها راه افتاده بود ...کیا انگار که مقصد خاصی داشت به سمت پله برقی رفت ...کمرش داشت از وسط دو نیم میشد ... یک نیمکت دید به خودش زحمت صدا کردن کیا را هم نداد عصبانی بود.خسته بود و پر از استرس ... روی نیمکت نشست ...
بغضی که از صبح داشت را هی قورت داد و قورت داد ... لعنت به خودش و پیرمرد و آن روزی که به هزار امید به این شهر آمده بود ...و البته لعنت به این رژ گلبهی ...
از داخل کیفش شیشه میشا را در آورد تا کمی آب به او بدهد ... سایه ای به روی دستش افتاد ...سرش را بلند کرد کیای برزخی را دید ...
- چرا نمی گی می خوای بشینی؟؟
- به همون دلیل که نمیگی پیرمرد از جون ما چی میخواد؟؟
کیای خونسرد را توانسته بود کلافه کند؟؟
کیا دستش را دراز کرد و میشا را از آغوش ترنج بیرون آورد و بغل کرد ...میشا سرش را روی شانه کیا گذاشت ولی هنوز شیشه در دهانش بود ...
- دونستنش لطفی برات نداره ترنج ...چیزی رو برات تغییر نمیده ...امروز با دکترت تماس گرفتم برات وقت گذاشت برای فردا ...
ترنج به کیا نگاهی کرد هیچ تحلیلی از این مرد نداشت خیلی حرفها داشت و نداشت ...
وارد مغازه شدند همه چیز رنگی بود و زیبا ... میشا سر شوق آمده بود از بغل کیا پایین نمی آمد نگاه کردن آدمها از بالا را دوست داشت انگار ...به بچه ای که در بغل پدرش بود و ازکنارشان رد شده بود برای اولین بار نگاهی پر از اطمینان کرده بود و ترنج دلش برای کودکی ها ی خالی دخترکش سوخت ...
کنار تخت و کمد سبز رنگی زیبایی ایستادند ... میشا شیشه به دست از بغل کیا سر خورد ...و کنار خرسهای شادی که روی تخت بودند ایستاد ...
فروشنده مغازه با تملق به سمت کیا رو کرد : میبینید دختر کوچولوتون خودش دست گذاشت روی بهترین و پر فروش ترین جنس مغازه ...
ترنج با نگرانی به کیا نگاه کرد ....میشا که دختر کیا نبود ...کیا اما آرام و خونسرد به سمت ترنج چرخید : تو نظرت چیه؟؟
ترنج هم با سر تایید کرد ...انقدر ذهنش و قلبش پر از حسهای متناقض بودند که نمیدانست
چه بگوید ...برای اولین بار در مورد میشا با کسی مشورت کرده بود با کسی که هم به میشا بسیار نزدیک بود و هم دور ... کیا این روزها پیچیده تر از همه روزهایی بود که ترنج گذرانده بود ...
نگاهش با میشا به هر سمتی می چرخید ...از خرس های پشمالوی رنگارنگ با پاپیون های خوشگل ...از هزار پای بزرگی که هر پایش یک کفش بانمک داشت و از همان فاصله هم میشد نرمی اش را حس کرد ... تا ظرف و ظروف با نمک آشپزخانه ...از همان هائی که وقتی بچه بود مادرش خریده بود و از همان وقت ها بود که آشپزی را یاد گرفته بود ...
ـ از کدوم خوشت اومده ...
کنارش ایستاده بود ...نگاه کیا هم متوجه ی میشا و ذوق زدگی آشکارش بود ... شانه بالا داد : میشا زیاد عادت به اسباب بازی نداره ...
مثل خودش بی تفاوت جواب داد : فکر کنم زیاد دخترت و نمی شناسی ...
سر برگرداند ...میشا که با یک دست هزار پای بزرگ و با دست دیگر شیشه و عروسک دیگری را حمل می کرد
ـ خدای من ....میشا ... ماما نباید دست میزدی ...!!
خواست قدمی بردارد که دست کیا روی بازویش نشست : بذار راحت باشه و انتخاب کنه ...
ـ کیا ...میشا دوسالشه ...
بازویش را محکم تر گرفت : شخصیتش در حال شکل گیریه ... چی مهم تر از این ...؟!
زل زد به صورت جدی اش : شخصیت بچه ام با عروسک بازی شکل نمیگیره مهندس فرجامی ...
دستش را از پنجه ی کیا بیرون کشید و سمت میشا رفت : مامانی ... چی گرفتی ... ؟
ـ ا ... این خوشگله ... این بزرگه ... دو ... دوسش دارم ...
توجهی به نگاه خیره ی فروشنده نکرد ... نگاهی که شاید برای لکنت میشا خرج میشد ...لبخندی به صورت هیجان زده ی دخترش زد : ماما ... فقط یکی از اینا رو میتونی داشته باشی ...
اخمش درهم شد : ن ... نه ... م ... من ... م ...می خوام ...
عصبی که میشد لکنتش بیشتر هم میشد ...اما نمی توانست کوتاه بیاید ...دستش را گرفت و سمت ظرف های کوچک بامزه برد : ببین مامانی ... ببین چه خوشگلن ... ؟! دوست داری با هم توش غذا درست کنیم ...؟
نگاهش می گفت که توجه اش به ظرف های بامزه جلب شده اما هنوز انتخاب برایش سخت بود ... باید یاد می گرفت از بین انتخاب هایش بهترین را بردارد ...مهم نبود که فقط دو سال و چند ماهش بود ...لازم بود یاد بگیرد ...زندگی آنقدرها هم راحت نبود ...
ـ میتونی این خرس خوشگله رو برداری ...کدوم و دوست داری ...؟
اخم هایش را درهم کرده بود و متفکر به وسایل نگاه می کرد : ا ... این ... م ... می خوام ..
وقتی سمت کیا رفت لبخندش بی آنکه بخواهد پیروزمندانه بود ...جعبه ی ظرف و ظروف میشا روی دست های کیا حمل میشد ...
میشا ذوق زده دستش را رها می کرد و چند قدمی می دوید و باز می ایستاد ...برای دیدن تمام ویترین های خوش آب و رنگ انرژی
داشت ... شاد بودنش کم کم استرس دیدن پیرمرد را کم می کرد ... مگر چقدر فرصت شاد بودن داشت ...؟ مگر چقدر میشا بچه می ماند ...این لحظه ها ... این ساعات مال خودشان بود ...
کیا ایستاد : اگه قرار نیست برام سخنرانی کنی ...اینجا لباس های خوبی داره ...هوا داره سرد میشه و میشا به لباس های بیشتری نیاز داره ...
سر تکان داد ... دست میشا را گرفت و داخل شد ...این کیا که با وسواس بین رگال ها می گشت را نمی شناخت ... کیائی که داشت برای دختر مرد دیگری پول خرج می کرد و از هر چیز بهترین را بر می داشت ...کیائی که به حسابگری معروف بود و محال بود قبل از هر کاری محاسبه نکند برایش گنگ بود ...
نایلکس های خرید را داخل صندوق گذاشت : شام و بیرون می خورید یا خسته این ...؟
میشا با عروسک فانتزی کوچکی که اسباب بازی فروشی اشانتیون داده بود بازی می کرد ...روی موهایش را بوسید : خسته ایم ...
ـ باشه ... یه چند دقیقه تو ماشین بشینین تا بیام ...
می خواست بپرسد کجا اما ساکت ماند ...کیا چیزی از حرف های پیرمرد نگفته بود ... باید امیدوار می ماند که حرف مهمی نبوده ...باید خیالش راحت میشد ...؟ کاش فرداد را می دید ... باید به محض رسیدن به خانه تماس می گرفت ...ناراحت شدن کیا هم
مهم نبود ...اصلا مهم نبود ....لبش را زیر دندان فشرد ...بی انصافی بود ...این مهم نبودن ...این به حساب نیامدن ...اما مگر چاره ای داشت ...کیا با فرداد کنار نمی آمد ... از همان اول ...از همان دفعه ای که در خانه ی پیر مرد فرداد به شوخی با پارچ آب
خیسش کرده بود ... همان وقتی که شومیز حریر زرشکی به تنش چسبیده بود و کیا دندان روی هم سابیده بود ...شاید هم از قبل تر ...زمانی که اصلا خودش حضور نداشت ...
با دیدن کیا که نایلکس دیگری دستش بود کمی سر جلو کشید ...باز خرید کرده بود ...؟
بسته را روی صندلی پشت گذاشت و سوار شد : خوابید ...؟
نگاهی به میشا انداخت که میان آغوشش به خواب رفته بود ...با چشمانش هم می توانست دخترک را نوازش کند ...
زمزمه کرد : خسته بود ...
کمربندش را بست : باید یه صندلی کودک بگیریم برای ماشین ...اینطوری خطرناکه ...
ـ کیا ...
بی آنکه نگاهش کند جواب داد : بله ...
ـ چرا من تو رو نمی شناسم ...؟
می توانست قسم بخورد که طرح یک لبخند پشت لبش آمده : من آدم پیچیده ای نیستم ...
سر تکان داد : هستی ...می تونی آدم و با رفتارت دیوونه کنی ... بعد خیلی زود می تونی اثر کارت و از بین ببری ... تو روزای اول اصلا به میشا نگاه نمی کردی ... اما الان ...
ـ می خوای به کجا برسی با این حرفات ترنج ...؟!
نفسی گرفت ... عطرش هم آرامش می کرد : می خوام حرف بزنم ...اما می ترسم ...می ترسم از اینکه دوباره بگی شما زن ها ...دنیا
رو سفید وسیاه و میبینید ...
ـ وقتی می خوای حرف بزنی نباید نگران قضاوت دیگران باشی ... مردم همیشه زیاد حرف میزنن ....
اخم کرد و زل زد به نیم رخش : اینا حرفای خودته ...تو این حرفا رو گفتی ...
لبخندش دوباره تکرار شد : منم گاهی زیاد حرف میزنم ...چیزی که باید گفته بشه رو بگو ... اگه نگی به خودت خیانت کردی ...کاری که باید انجام بدی رو بده ... اگه نکنی باز هم به خودت خیانت کردی ...
رو از کیا گرفت و به آدم ها نگاه کرد ... خیانت به خودش ...؟! شاید ...شاید ...
ـ اگه امشب برسیم خونه و پدربزرگت اونجا باشه می خوای چیکار کنی ...؟ قایم شی ... بترسی ...بزنی زیر گریه ... ؟!
از روبرو شدن با پیرمرد لرزید ...میشا روی دستانش تکانی خورد ... اما کیا نمی خواست کوتاه بیاید : بی گناهی ...میگی برات پاپوش دوختن ...؟از خودت دفاع کن ...از بچه ای که می تونستی از بین ببریش و نگهش داشتی ...دفاع کن ...می تونی ...؟!
سر تکان داد : نه ....من نمی خوام با اون آدم روبرو بشم ...با کسی که حتی سعی نکرد به حرفام گوش بده ...حتی نخواست بشنوه ...
با کسی که فکر می کردم می تونه جای خالی پدرم و پر کنه ... اما اون ...
ـ پدرت و دوست داشتی ...؟!
ـ آره ...دوسش داشتم ...
نگاه کیا را احساس کرد ...سر سمتش گرفت : پدرم مرد آرومی بود ...
تیرگی چشمان کیا انگار عمیق تر شده بود : می دونم ...
ـ می شناختیش ...قبل از دیدن من ...؟!
ـ نه ...سر میشا کج شده ... جاش راحت نیست ...
کمی روی دست بالا کشیدش : یه کم سنگین شده ... نمی تونم اینطوری نگهش دارم ...
ـ باید عادتش بدی به صندلی عقب ...
ـ تقصیر فرداده که ...
کلمات در گلویش ماند و ادامه پیدا نکرد ...نیم نگاهی به اخم واضح کیا انداخت : تو ... تو چرا از فرداد بدت میاد ....؟!
ـ موضوع بد اومدن یا خوش اومدن نیست ترنج ...فکر می کنی فرداد کمکت کرده اما در واقع با فراری دادنت شانس این که به همه ثابت کنی بی گناه بودی و ازت گرفت ...مهم نیست چقدر بهش احساس نزدیکی می کنی ... من از مردی که چشمش دنبال یه زن متاهل باشه خوشم نمیاد ...می خوای بگی اینطورنیست ...؟
اعتراض کرد : کیا ...من همون وقتی که اومدم به ... به ...ابراز علاقه اش جواب منفی دادم ...تو این چند سال جز خوبی و حمایت کاری نکرد که حس کنم هنوز چیزی مونده ...
پوزخند کیا کش آمد : یاد بگیر ترنج ...هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ...
داشت عصبی اش می کرد و شب خوبشان را به هم می ریخت ...داشت کاری میکرد که یادآوری روزهای گذشته را کند و بلرزد.
ـ می دونم ... چند ساله که یاد گرفتم ...از همون وقتی که با تموم شدن نامزدی ما سهام و ارزش شرکتت چند برابر شد ...چرا ...؟!
چون پدربزرگ عزیز من به خاطر این آبروریزی نمی
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
438 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد