بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

438 عضو

خواست تو دل شکسته باشی ... سرخورده و با یه غرور زخمی روزات و ب کنی ...اون پول ... اون سرمایه تاوان بدبختی من بود و تو قبولش کردی ...هر بار که یادم می افته دیوونه میشم مهندس فرجامی ...

انگار صدایش بلند شده بود که میشا تکانی خورد و پلک های خوابالودش را باز کرد ...

ـ ماما ...

چانه ی لرزانش را بین موهای نرم دخترک فرو برد : جانم ...

انگار کم کم هوشیاری اش را پیدا می کرد که توی بغلش نشست و با دیدن کیا سرش را روی شانه کج کرد ...

دخترکش داشت خجالت می کشید یا دلبری می کرد ...؟

با کف دست روی کمرش را نوازش کرد : گرسنه شدی مامانی ...؟

میشا سر تکان داد اما هنوز با سر کج شده داشت به کیا نگاه می کرد ...نگاه کیا را هم دید و چشمانی که روی صورت میشا گشت ...

دخترش داشت به کیا وابسته میشد ...که به آغوشش می رفت و اینطور زیر نظر داشتش ...میشا بچه ای نبود که با غریبه ها انس بگیرد ... کیا دیگرغریبه نبود ...؟!

ماشین که داخل کوچه شان پیچید نگاهش تا انتهای کوچه را رصد کرد ...می ترسید که پیرمرد جائی آن نزدیکی ها باشد ...

می ترسید که امشب با همه ی دردهایش روبرو شود ...

وسایلشان روی دست کیا حمل میشد ... میشا جلوتر از دو نفرشان از حیاط گذشت و جلوی ورودی ایستاد : ب ... بیا ...

خستگی اش را داخل ماشین در کرده بود و حالا می خواست بازی و شیطنت کند ...برایش دست تکان داد : اومدم ماما ...

از کیا و نایلکس هایش گذشت و چرا نمی گفت داخل نایلکس نقره ای چه چیزی خریده ...؟!

لبش را زیر دندان گرفت ...چند سال بود که اینطور نسبت به چیزی کنجکاوی نکرده بود ...؟!

کنار میشا ایستاد : عزیزم ...باید دوش بگیریم بعد بیایم شام بخوریم ...باشه ... ؟

ـ ش ... شلبی و ببریم ...

ـ باشه ...

ـ ترنج کلید و از جیبم بردار ...

برگشت سمت کیا و نگاهش کرد.

ـ چرا معطلی ... تو جیب راستیه ...

دست داخل جیبش انداخت و کلید را مشت کرد و عقب کشید ...بعد باز کردن در ورودی دست میشا را گرفت و از پله ها بالا برد ...لباس هایشان را تند وتند داخل سبد لباس چرک ها انداخت ...

داخل حمام شد و یکبار همه جا را آبکشی کرد ...میشا را نشانده بود روی صندلی سفید و با شلبی سرگرمش کرده بود ...صدای کیا از پشت در حمام به گوشش رسید : املت دوست دارید ...؟!





روز آفتابی نیمه گرمی بود ...پر از نور ...میشا هنوز به اتاق بازیش عادت نکرده بود عروسک ها و قابلمه هایش را می کشید و می آورد جلوی تلویزیون و با آنها بازی میکرد ...ترنج به پشتی مبل تکیه داد و نگاهی به پرده ساده انداخت ...دلش میخواست قسمت کوچکی از جنس مخمل طرح دار به پرده اضافه کند ... در دلش به خودش نهیب زد این که این چند وقت داشت در این خانه زندگی میکرد

1400/04/25 19:23

چیزی را عوض نمیکرد این جا خانه کیا بود ...

درست بود که اتاق کار کیا تبدیل به یک اتاق با مزه شده بود ... به کنار تختش یک تخت کودکانه اضافه شده بود درست بود که داخل یخچال شیشه های مرباهای دست سازش ردیف شده بود یا رومیزی تکه دوزی شده بود ...اینها همه درست اما آیا اینها این خانه را تبدیل به خانه ترنج میکردند ...؟؟؟ نه ...از نظر خودش اینجا مهمان بود ... اما ... اما چرا به دنبال آن لیست نمیرفت ... چرا هنوز حتی به دیدن حق شناس نرفته بود؟؟جز این بود که چمدانش هم حتی توسط خانوم ایزدی به زیر زمین منتقل شده بود؟؟ جز این که همه از همکار کیا تا کارگر خانه او را همسر کیا میدانستند؟؟ تا کی؟؟ دیروز کیم تماس گرفته بود ...گفته بود که وکیل تماس گرفته و گفته کارهای اقامتی امیر کیا درست شده ...نفسش را از سر اضطراب بیرون داد ... از دیشب خواسته بود این را با کیا در میان بگذارد ... اما نتوانسته بود هر چه قدر هم که سعی میکرد خودش را مهمان نشان دهد ... هر چه قدر هم این چند وقت با خودش کلنجار رفته بود جز این بود که ترسیده بود از دهان کیا چیزی در بیاید که با وجود اینکه فکر میکرد با خودش حلش کرده یا برایش مهم نیست ولی مهم بود؟؟؟ ...کلافه شد و نفسی بیرون داد ... چرا کیا از حمام بیرون نمی آمد؟؟ هیچ وقت جمعه را دوست نداشت ...

داخل آشپزخانه داشت برای ناهار برنج میشست ...میخواست ناهار مثل همیشه سر وقت حاضر شده باشد ...

کیا که هنوز موهایش خیس بود در چارچوب در پیدا شد ...ترنج خیلی سعی کرد تا لبخند محبت آمیزی که روی لبهایش آمده بود را پنهان کند ... سریع از اینور آشپزخانه به آن سمت میرفت کیا کیسه نقره ای رنگ را روی میزگذاشت و روی صندلی نشست : ترنج یه دقیقه بشین ...

از سالن صدای حرف زدن میشا با عروسکش به زبان انگلیسی می آمد ...

صندلی را کشید و رو به روی کیا نشست ... کیا از توی کیسه جعبه کوچکی در آورد که ترنج از دیدن مارک روی آن کمی تعجب کرد : این چیه؟؟

- فکر میکنم بدونی که موبایله ...

ترنج به صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست : مبارکت باشه ...

کیا بی حرف در جعبه را باز کرد و گوشی سفید رنگ را بیرون آورد : توش سیم کارت داره ... شماره من هم توش سیو شده ...

ترنج تعجب کرده بود ... قبل از آمدنشان در فرودگاه آمستردام میشا بد قلقی کرده بود و او گوشی اش را به دستش داده بود میشا ی خسته از ساعتها پرواز و عوض کردن پرواز و حس استرس مادرش گوشی را به گوشه ای کوبیده بود و شکسته بود ... این مدت هم تنبلی کرده بود برای خریده گوشی حالا این گوشی آخرین مدل سفید رنگ در دستهای کیا بود ....

- خودم میخریدم ...

کیا جوابش را نداد و گوشی را به سمتش گرفت ...

1400/04/25 19:23

ترنج به دست دراز شده به سمت خودش نگاهی کرد ...و بعد به موهایی که روی پیشانی کیا ریخته بودند اگر دست دراز میکرد آن دسته مو را لمس میکرد چه اتفاقی می افتاد؟ ...سرش را تکانی داد تا این افکار را از خودش دور کند به دنبال چه بود؟؟ محبت کردن به مردی که اصلا از اون محبت نخواسته بود.؟؟ ... مگر نه این که مردها زن میگرفتند تا از زن محبت بگیرند ...هر مردی در خانه اش یک ونوس میخواست ...ونوسی که فقط به چشم مردش زیبا می آمد ...حالا این مرد دنبال ونوس نبود ... بود؟؟ ...

- دستم خسته شد ترنج ...

- نیازی بهش نیست کیا ...تو همین جوریش هم با اون اتاق به ما لطف کرده بود ی گوشی رو میخرم یا میگم فرداد بخره ...

اخمهای کیا در هم رفت ...عصبانی اش کرده بود ...در خودش همچین نیرویی ندیده بود چند وقت بود می توانست در آن صورت بی حس حسهایی ایجاد کند ...

- بذار به حساب سهم الارثت که تو شرکت سرمایه گذاری شده ...

... سوزانده بود و سوخته بود ...این جمله ای بود که میتوانست در مورد مردی بگوید که گوشی را روی میز با آرامش رها کرده بود و از آشپزخانه خارج شده بود ...به خودش لعنتی فرستاد ...



کیا رفته بود بیرون ...عصر جمعه بود هوا رو به تاریکی میرفت ... باهم حرف نزده بودند تخمین این که کدامشان عصبی تر بود خیلی هم برای ترنج سخت نبود ... خودش ...خیلی راحت کیا به او گفته بود دارد یک جورهایی جبران مافات میکند ....

شیر خشک میشا تمام شده بود ...باید میخریدند یک جورهایی هم دلش میخواست بیرون برود ....داروخانه شبانه روزی کمی بالاتر بود چند باری دیده بود ، میشا را در آغوش گرفت ... موبایلش را نداشت غریبی میکرد ...میشا خوشحال بود که میخواستند بیرون بروند ... تاتی تاتی کنان به همراهش روان شد ....

هوا خنک بود اما باعث شد کمی دلش باز شود ...مردم در رفت و آمد بودند احتمالا مهمانی های جمعه بود ...اوایل که آمده بود جذاب ترین بخش برایش همین جمع شدنهای همه در خانه پیرمرد برای شام جمعه بود ...چه برو و بیایی میشد ... کیا هم گاهی به آنها ملحق میشد ... از این ور و آن ور می ایستاد و نگاهش میکرد عسل مسخره اش میکرد و میخندید اما خودش هم که گرفتار مسعود شد دقیقا همین کار را میکرد ...کیا می آمد راس ساعت هفت با کت و شلوارهای شیکی که میپوشید ...می نشست کنار پیرمرد.حرف میزدند راجع به کار و اقتصاد ...ترنج همیشه آرایش کرده و مرتب با پیراهن های رنگی اش و با زور عمه اش با جوراب شلواری سینی نقره براق که در آن استکانهای براق لبه نقره ای با انگاره های نقره ی کند کاری شده به کیا چای تعارف میکرد همان نگاه گذرای کیا هم او را به دنیای دیگری می برد ...به آن روزها که فکر میکرد کیا هیچ

1400/04/25 19:23

وقت کوچکترین نشانه ای از عشق نداشت ...ترنج آن روزها انقدر عشق داشت برای ابراز که جایی انگار برای کیا باقی نمی ماند ...

از دارو خانه شیر را خریده بود ... میشا بغلش نمی آمد هنوز راه میرفت و برای خودش ترانه ای می خواند که کیم به او یاد داده بود ...هوا دیگر تاریک شده بود کلید را از جیبش در آورد ...نزدیک خانه قامت کسی را تشخیص داد ...مرد قد بلندی نبود ...کنار ماشینی ایستاده بود ... دست گذاشت روی شانه میشا و نگهش داشت ... دهنش خشک شده بود ... نفسش حبس شد ...فرداد نبود ...او قد بلند تر بود ... قامتش هم خمیده نبود ...یک قدم به عقب برداشت ...فقط میخواست فرار کند ... فرار میکرد به کجا میرفت ...؟؟

مرد با دیدن تعللش کمی به جلو آمد ...همه صدا های اطرافش قطع شده بودند فقط یک صدای بلند و عصبانی در سرش میپیچید همان که با صدای بلند به او بدترین نسبت های دنیا را میداد و حکم مرگش را صادر میکرد ... مرگ ...ای کاش همان روزها مرده بود ...

- تو این جا چه کار میکنی؟؟

این جمله بعد از سه سال از زبان پدر بزرگش بیرون آمد ... دست انداخت و میشا را در آغوش کشید ... میشا ترسیده بود بغض کرده بود این مرد را نمی شناخت ... اضطراب مادرش را از ته دل حس میکرد ... سرش را در سینه ترنج پنهان کرد ... گوشهای ترنج سوت میکشید ...

این مرد برایش کوه بود ...پناه بود و حالا درد بود ... درمان نبود ...نخواسته بود ...ترنج را نخواسته بود ...این را فرداد گفته بود ...پیرمرد هم گفته بود اما ترنج آن روزها در گوشهایش فقط فریاد بود و نگاهش پر از التماس تا باورش کنند ...

نفس حبس شده بر اثر بغضش را بیرون داد احساس میکرد همه جا تاریک تر از آن چیزیست که باید ...

پیرمرد پیرتر شده بود عصا به دست شده بود و ترنج این ها را تقصیر خودش میدانست ...نگاهی به در خانه انداخت ...فقط دلش میخواست برود داخل برود و در را ببندد ... اما پیرمرد نزدیک و نزدیک تر میشد ...و میشا بیشتر و بیشتر بغض میکرد و ترنج بیشتر و بیشتر صدای نبض خودش را میشنید ...

- اومدی ... اینجا دنبال چی؟؟

... برای تمام سئوالهای پیرمرد جواب داشت و نداشت ...حرفهایی داشت و نداشت .... فقط نگاه میکرد ...قطره اول و قطره دوم و بعد سیل اشک و بعد گریه میشا ....پیرمرد در چراغ روشن ماشین به میشا نگاهی انداخت ... ترنج نا خود آگاه میشا را محکم تر بغل کرد و دستش را روی سر میشا گذاشت ...این حرکتش از دید پیرمرد دور نماند ....

چشمهایش تنگ تر شد ...

ترنج با لکنت تنها چیزی که به ذهنش آمده بود را گفت : می میخوام برم ...

- رفتی که بر گردی؟؟؟ با این؟؟ این جا؟؟؟ تو تو خونه کیا چی کار می کنی؟؟؟

کلید را انقدر در مشتش فشرد که از سوزشی که حس کرد فهمید

1400/04/25 19:23

دستش بریده شده ... برایش مهم نبود ...در برابر دردی که همراه با رگهایش در بدنش جریان داشت که این چیزی نبود ...

کلید را به دست گرفت زانوانش تحمل وزن خودش را نداشت ...میشا هم اضافه شده بود درد هایش هم خستگی همه این سالها هم ...

قدمی به سمت خانه برداشت کلید را با دست لرزان در قفل انداخت ...

پیرمرد بهش نزدیک تر شد ... : کجا؟؟

ترنج با اشک به سمتش برگشت به چشمانش نگاه کرد زیر آن ابروهای پر پشت سفید پنهان شده بود چشمهایی که بیش از اندازه به چشمان خودش شبیه بود ...با بغض میشا را کمی در بغلش جا به جا کرد : فکر میکردم بالاخره یه روزی میشه که دلتون برام تنگ میشه ...خیلی ساده دلم نه؟؟

پیرمرد به عصایش تکیه ای داد ...دهانش را باز کرد که ترنج خود را در خانه انداخت و در را بست ...خودش را به داخل خانه انداخت ...

مانتویش را کند و روی مبل انداخت ...شالش را هم ...ناخنش را به دندان گرفت ... حالا باید چه کار میکرد؟؟ میشا را میخواست؟؟ نه نه می مرد هم دخترش را به کسی نمیداد ...چه کار باید میکرد؟ میرفت ... میرفت ... اصلا جهنم که پدر میشا که بود ... همین پدر شناسنامه ای اش کافی بود ...حالا هر که میخواست باشد ...

دور خودش قدم میزد ...صدای ماما ماما گفتن های میشا را میشنید اما گیج تر از این بود که جواب دهد ...برای سئوالهای پیرمرد جوابی داشت؟ واقعا در خانه نامزد سابقش شوهر فعلی اش ...پدر صوری دخترش چه کار داشت؟؟؟

کف دستهایش عرق کرده بود ... خودش هم ...پیرمرد بوی آن خانه را میداد ... همان خانه ای که در یکی از بزرگترین و زیبا ترین اتاقهایش زن شده بود ...مادر شده بود و نفهمیده بود ... نفهمیده بودند ...عق زد ... همه جا بو میداد خودش هم ... میشا را که نق نق میکرد زیر بغلش زد ... باید دوش میگرفت همه لباسهایشان را هم میشست شاید این طور بوی آن اتاق رفع میشد ...در این خانه امنیت داشتند؟؟

کل حمام را آب گرفت ...میشا را شست خودش را آنقدر لیف کشید و کیسه کشید که دستهایش درد میکرد ...پوستش قرمز شده بود ...باید با فرداد صحبت میکرد ... اشکهای شورش را زیر دوش حمام پاک می کرد.این کثافت مالیده شده به تنش را هیچ شامپویی پاک نمیکرد ...بیشتر و بیشتر به خودش صابون معطر زد ...پاهایش میلرزید ... میشا را خشک کرد لباس تنش کرد ...تن خودش هم بدون خشک کردن پیراهنی کشید ... میشا را بغل کرد ... تنها پناهش را

از حما م بیرون آمد ...موهای خیسش را پشت گوشش داد ... عصبی بود ضربان نبضش بالا رفته بود اما تمام تنش بی حس بود انگار ضربه خورده بود ...میشا ی ترسیده را کنار اسباب بازی هایش گذاشت ... هن و هن کنان از زیر زمین چمدانش را در آورد ... میشا به مادر ترسیده اش که پیراهن خیسش

1400/04/25 19:23

به تنش چسبیده بود نگاه میکرد ...

لباسها را مچاله شده در چمدان می انداخت ...

میشا : م ... ماما میریم؟؟

دخترکش هم فهمیده بود انگار خم شد و هراسان بوسه ای به پیشانی اش زد : آره مامان الان داریم میریم خونمون ... پیش کیم ... ماهایا ...

میشا بغ کرد ...بی توجه سراغ لباسهای میشا رفت ... هر چه دم دستش یود در چمدان کوچکش میریخت ...نفسش گیر میکرد گاهی وقتها ...اما چشمانش سیاهی میرفت ...

باید به فرداد زنگی می زد ... موبایل را در دستش گرفته بود اما نمیتوانست تمر کز کند دستهایش می لرزیدند ... صدا آمد ...

- ترنج؟؟!!

صدای ماشین را نشنیده بود ...

در خودش لرزید نمیدانست از پیراهن خیس چسبیده به تنش است یا از بغض و اشکش؟؟

صدای ترنج گفتن کیا نزدیک تر شد ...در چار چوب در کیا را دید بغضش بزرگ تر شد ... کیا سوئیچش را روی میز توالت رها کرد ... با نگاهی پر سئوال به ترنج نگاه کرد ... ترنج میدانست با آن موهای خیس در هم فرو رفته ...پوستی که قرمز شده بود و لباسهایی که اطرافش ریخته شده به اندازه کافی رقت انگیز است ... کیا قدمی به سمتش برداشت : این جا چه خبره ترنج؟؟

برای اولین بار شاید در لحن صحبتش واقعا سئوال بود ...بی تفاوتی نبود ... میشا بلند گفت : می ...میریم پیش کیم ...

کیا نگاهی به سر تا پای ترنج انداخت ... به لبهای کبود لرزانش ... به چشمهای خیسش : کجا شال و کلاه کردی؟؟

خم شد و میشا را در آغو ش گرفت ...

- با تو ام ترنج این جوری سرما میخوری ...

- اومده بود این جا ...

کیا قدمی نزدیک تر شد : کی؟؟

- پیرمرد ...

نگاه کیا را نمی توانست تشخیص دهد ...انقدر ذهنش پرت بود ... انقدر بی پناه بود و ترسیده که از ترجمه نگاهی که انقدر هم پیچیده بود عاجز بود ... زانوهایش می لرزید ....توان حفظ وزن بدنش را نداشتند ...

- ترنج ...عزیزم ....داری با خودت چی کار میکنی؟؟

کمی نزدیک تر شد ... میشا را در آغوشش جا به جا کرد ...به زن ظریف و لرزان رو به رویش نگاهی کرد و دست آزادش را جلو آورد و دور شانه های ترنج حلقه کرد و او را آرام در آغوش خودش جا داد ...میشا سرش را روی شانه کیا گذاشت ...

ترنج در آغوش کیا صدای قلبش را شنید و کیا صدای هق هق ترنج و نفس های میشا



بین تمام صداهایی که در ذهنش پرواز میکردند می آمدند و میرفتند یک صدا بود که بیش از همه به ترنج آرامش میداد صدای ششش گفتن کیا به میشا ... روی تخت کمی خودش را جمع کرد کیا قرصهایی قوی تر از هر بار به او داده بود لای پلکش را باز کرد کیا را دید که میشا هنوز در آغوشش بود و با دست آرام به پشتش میزد و سعی میکرد آرامش کند ...

قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی بالشتش افتاد احساس کرد گلهای ریز آبی رنگ ملحفه

1400/04/25 19:23

چند وقتی ست با اشکهایش سیراب میشوند اما خودش از این اشک ریختن ها سیر نشده بود ...

کیا زیر چشمی به زنی که روی تخت دراز کشیده بود نگاهی کرد و سرش را کنار گوش میشا گذاشت و نفس کشید ...میشا با احساس نفسهای کیا آرام گرفت ...کیا برای آرام کردن میشا کاری را میکرد که بارها در تلویزیون دیده بود یا خود ترنج را دیده بود که این کار را می کرد ...کلافه بود ... نمیدانست باید چه کند ...میشا را آرام توی تختش گذاشت ...بالاخره خوابیده بود ... پتوی خرسی اش را رویش کشید ... رد اشک روی گونه اش بود درست مثل ترنج ... همه چیزش شبیه ترنج بود ... انگشتانش به سمت موهای فر میشا رفتند و برگشتند ... دست خودش نبود ...در آخر انگشتش را آرام به پیشانی میشا کشید ...

موهایش نرم بود ...نرم نرم ...

دستش را سریع کنار کشید ...ایستاد ...ترنج صدای نفس عمیقش را شنید ...هنوز هم دل میزد ...به مرد رو به رویش نگاه کرد در تاریک و روشن اتاق ...خستگی از سر و رویش میبارید ...

خسته اش کرده بودند ... کیا نگاهی به چمدانهای نیمه باز و لباسهای پخش و پلا انداخت ....ترنج روی تخت نیم خیز شد ...به تاج تخت تکیه داد ....

کیا آرام به سمتش آمد : نخوابیدی؟؟

این تنها جمله ای بود که از لحظه ای که هر دوی آنها را در آغوش کشیده بود به زبان آورده بود ....ترنج سرش را به نشانه نه تکان داد ... آنقدر حرف برای گفتن داشت ...که نمی دانست از کجا شروع کند و به همین علت شاید سکوت کرده بود و حرف نمیزد ...

کیا آرام کنار ترنج نشست ...چه صحنه غریبانه ای بود ...ترنج هیچ گاه خودش را روی تخت با کیا تصور نکرده بود ...همان روزهایی که نامزدش هم بود همیشه ذهنش پی این بود که باهم غذا بخورند ...و یا شاید با هم به مهمانی بروند و حتی برقصند ...شاید کیا راست میگرفت که هیچ *** به او زن بودن را یاد نداده بود ...

احساس خاصی داشت ...به اندازه یک دست از هم فاصله داشتند ... اما انگار فاصله شان به اندازه یک دنیا بود ...

- هیچ *** ما رو نمیخواد ...

این تنها جمله ای بود که به ذهنش رسیده بود ...کیا به سمت ترنج چرخید به چشمهای درشت مشکی رنگش خیره شد ... به آن چشمهایی که چشمه شان آرام جوشیده بود ... قطره اشکی خیلی آرام و رقصان روی گونه ترنج سر خورد و از گوشه لبش عبور کرد ...ترنج دست مشت شده کیا را دید ...به چشمهای جدی مرد رو به رویش نگاه کرد ... هیچ چیز دست خودش نبود ... به بودن کیا احتیاج داشت ... داشتند ...دخترکش در آغوش او آرام گرفته بود ... خوابیده بود ...حالا ....از خودش بدش می آمد ... از این احتیاجش ...

صورتش را از کیا گرفت ...چه توقعی داشت ... از مردی که نامزدش از مرد دیگری که معلوم هم نبود کیست فرزندی داشت که در تخت خرسی گوشه

1400/04/25 19:23

اتاق خوابیده بود ...حالا از این مرد توقع چه داشت ... ؟؟ محبت ....؟؟!!

چرا از نیمه دراز کش بودن در اتاقی که کیا هم بود در فاصله ای به اندازه یک دست از یک مرد حسی نداشت؟؟ شاید چون انقدر حسهای متفاوت را احساس میکرد که جایی برای این ترس ها نداشت ...

برخورد نوک انگشتی را به پوست نازک دستش احساس کرد ...سرش سریع برگشت انگشت اشاره کیا روی قرمزی پوست دستش بود

- این چیه ترنج؟

ترنج نگاهش را از دستش تگرفت ... لرزش تک تک عضلات دستش را احساس کرد : تمیز نمی شم ...الان سه سال هر چه قدر میرم حموم تمیز نمی شم ...شاید پدر فرداد راست میگه ... من انقدر کثیف شدم که چیزی جز خاک این آلودگی رو پاک نمی کنه ...

انگشت کیا روی دستش لرزید؟؟ نه ...امکان نداشت اشتباه احساس کرده بود ...

کیا روی تخت اندکی جا به جا شد ...سکوت مطلق بود ...صدای نفس های آرام میشا می آمد و گه گاهی صدای گربه ای از بیرون ...ترنج نمیدانست اطرافش چه میگذرد حتی نمیدانست چه میگوید ...

چند لحظه بعد سرش در آغوش کیا بود ...مقاومت نکرد ...آغوش کیا چه داشت برایش ...به محض شنیدن صدای قلب کیا زیر گوشش بغضش شکست ... اشک هایش میریختند و کیا سکوت کرده بود ...هیچ نمیگفت ...ترنج اشک ریخت و اشک ریخت و اشکهایش تمام شدند اما دردهایش نه ...

سرش را هم بلند نکرد ... از دیدن نگاه پر ترحم کیا میترسید ...تازه فهمیده بود ... انگار به این خانه پناه آورده بود ...کیا آرام دستش را بلند کرد و دستش روی سر ترنج قرار گرفته بود این دختر آن روزها هم کوچک به نظرش می آمد اما انگار حتی با زایمانی هم که کرده بود کوچکتر و ظریف تر شده بود و شاید خیلی شکننده تر ...

دستش آرام بین موهای ترنج سر خورد ...موهایش تازه تازه داشتند خشک میشدند ... لباسهایش هم ....

ترنج حرکت نرم دست کیا بین موهایش را حس میکرد و دلش آرام میگرفت ...هر باری که دستهایش بین موهایش حرکت میکرد احساس نم باران را داشت ....اهمیتی داشت که کیا حرفی نمیزد؟؟ اهمیتی داشت که نمیدانست نسبتش با این مرد چیست؟؟

سرش را آرام در آغوش کیا جا به جا کرد چشمهایش با او همکاری نمیکردند .... هرچه به ذهنش می آمد را می خواست به زبان بیاورد ... : پیرمرد حق داره ما اینجا چی کار میکنیم؟؟

این تنها جمله ای بود که از دهانش خارج شد ...چشمهایش روی هم افتادند ...خوابش می آمد خلسه خوبی بود این نفسهای داغ ...این حضور ...این بودن بی کلام ...یک جور لا لایی بود شاید شبیه موسیقی های بی کلام کارگاه ماهایا ...



سرش داشت میترکید ...کمی هم گلویش درد میکرد و یا شاید استخوانهایش ...پلکش را کمی باز کرد ...نگاهی اجمالی به اتاق انداخت ... اما نمی توانست تمرکز کند که دقیقا

1400/04/25 19:23

چه اتفاقی افتاده است ...سرش را از روی بالشت برداشت کمی هم سرگیجه داشت ... سرش اندکی چرخید و نا خود آگاه دستش را روی موهایش کشید آخرین چیزی که به ذهنش رسید دستهای سفید و آرام مردانه ای بودند که بین تارهای موهایش بی کلام و آرام حرکت میکردند ...

دستش را به دیوار گرفت و بلند شد ...سبک تر شده بود چشمانش سیاهی میرفتند ...نگاهی به تخت میشا انداخت خالی بود ...یعنی کیا هنوز خانه بود ...آب دهانش را به سختی قورت داد ...با پاهای برهنه به سمت پله ها میرفت از تنها بودن میشا میترسید ...به پله ها رسید ...از بالا نگاه کرد ... این بار تمام سلولهای بدنش پر از آرامش شد ....میشا نشسته بود و شیشه اش در دستش بود ...در دست دیگرش عروسک اسب تک شاخش و کیا روی مبل نشسته بود بالای سر میشا ....

میشا انگار بوی مادرش را هم احسا س میکرد ...سرش به سمت ترنج چرخید : م ... ماما بیا ...

سر کیا هم به سمت ترنج چرخید ...ترنج یکی از پله ها را پایین آمد ...چشمهای کیا قرمز قرمز بود ... به شدت کلافه به نظر میرسید ...تمام احساسات خوب ترنج پرواز کرد ...به کیا حق میداد کلافه باشد آمده بودند خانه اش و با خودشان چیزی به غیر از دردسر نیاورده بودند ...

نفس عمیقی کشید بوهایی می آمد ....کیا به ترنج نگاه کرد با پیراهن بالای زانویش بدون جوراب شلواری و پاهای برهنه اش ... موهایی که پشت گوشش زده بود چشمهای پف کرده اش ...نفسش را کلافه بیرون داد ...باید یکی دیگر از آن قرصهای لعنتی را میخورد هرچند کمکی هم نمیکرد ...دستهایش را مشت کرد : ترنج ... بیا یه چیزی بخور باید قرصهات رو بخوری ...

و بعد به سمت آشپزخانه رفت ...ترنج به اتاق باز گشت ...موهایش را شانه کرد و بست ... نباید گریه میکرد دیشب به اندازه کافی گریه کرده بود و ضعف نشان داده بود ... یادش نمی آمد گفتگویی هم کرده اند یا نه ... تنها چیزهایی که به یاد می آورد گرمای آغوش کیا ... صدای قلبش و حرکت نرم دستهایش روی موهایش بود ...

با شلوار جین تنگ آبی رنگ و بلوز ساده یقه اسکی آبی تیره ...قیافه اش بهتر شده بود ...صندلهایش را هم پوشید ...میشا خواست میشا را در آغوش بگیرد که کمی سرش گیج رفت ...دوباره دستش به سمت دخترکش رفت که صدای کیا را از پشت سرش شنید : میشا غذاش رو خورده بیا تو آشپزخونه داره بازی میکنه ...

... یعنی کیا به میشا غذا داده بود ...؟

- کیا ...؟!!

کیا در حالی که داشت از قابلمه توی کاسه سفید رنگ چیزی میریخت به نشانه ادامه بده نگاه کوتاهی به ترنج انداخت ...

ترنج با تکه نانی بازی می کرد : ببخشید ... یعنی ... تو برو شرکت این آخرین باری بود که از کارت ...

کیا بی اهمیت به جمله ای که ترنج میگفت نگاهش کرد کاسه ای از عدسی داغ

1400/04/25 19:23

و خوش رنگی را رو به روی ترنج گذاشت : بخورش قرصات دیر نشه ...دو ساعت دیگه با دکترت وقت ملاقات داری ...

ترنج نمیدانست چه بگوید ... به چشمهای بی خواب و کلافه کیا نگاه کرد ...چه چیزی کلافه اش میکرد ...میدانست ... اما ...

قاشق را در ظرف زد و آرام به دهانش نزدیک کرد ... داغی و ترشی اش کمی سر حالش آورد ...

باید به فرداد زنگ می زد ...باید با او حرف می زد هیچ *** به اندازه او از اتفاقات آن خانه خبر نداشت ...باید بالاخره کاری میکرد ...زندگی کیا را هم بهم زده بودند ...کم کم او هم خسته میشد ...چه قدر بی خوابی ...میدانست چه قدر برای کیا مهم بود که کسی چیزی نفهمد ... اما دیشب رسما جلوی در بحث کرده بودند ...نگاهی اجمالی به آشپزخانه انداخت به رنگ سفیدش ...

قاشقش را در ظرف رها کرد ... باید به کیا میگفت که کار اقامتش درست شده است .. .سرش تیر کشید ...خسته بود از همه چیز ...

1400/04/25 19:23

ادامه دارد...?????

1400/04/25 19:23

?#پارت_#هفتم
رمان_#بن_بست?

1400/04/26 09:35

دستهایش را درهم میپیچید ...

- از دفعه پیش که دیدمتون انگار حرفهای بیشتری برای زدن دارید خانوم فرجامی؟؟

چرا دفعه پیش دقت نکرده بود که دکتر او را به اسم کیا میشناسد یعنی نسبتشان را میدانست؟؟

- اتفاقات این چند وقت خارج از حد من شده دکتر ...مدتهاست که فکر میکنم ظرفیتم تکمیل شده اما این روزها بدتر شده ...

ترنج با دست به سینه اش کمک کرد : یه زخمی هست اینجا هر چند وقت یه بار نیشتر زده میشه و خون میاد ...بعد اتگار با یه پانسمان الکی یه جورایی جفت و جورش میکنم و دوباره از اول ...

- هیچ *** تو این پانسمان کردن بهتون کمک نمیکنه؟؟

- فرداد ... با علاقه زیادی که نشون میداد با محبتی که عجیب فکر میکنم به خاطر عذاب وجدان ...

... ترنج خودش هم متعجب بود چیزهایی که به زبانش می آمد ته قلبش بود ... از خیلی وقت پیش اما هیچ وقت پیش خودش هم به آن اعترافی نکرده بود حالااز شنیدن این جمله ها در این اتاق با آن گلدانهای کاکتوس برای خودش هم تعجب میکرد

دکتر چیزی را در دفترش یادداشت کرد و بعد عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد : چرا عذاب وجدان یعنی خودش؟؟

ترنج سرش را با شدت به اطراف تکان داد و مویی که از شالش بیرون آمده بود را به داخل شالش هل داد : نه نه هرگز ...

آب دهانش را قورت داد و نگاهی به در نیمه باز نگاهی کرد ...صدایش را کمی پایین آورد : من ... نمیدونم به پدرش شک هایی دارم ...

با گفتن این حرفها بازهم معده اش بهم ریخت ...

در صورت دکتر تغییری ایجاد نشد انگار تمام این شکها و حتی اتفاقهایی که برای ترنج افتاده بود به اندازه صحبت راجع به آب و هوا عادی بود ...

- شوهر عمه ام از همون اول از من خوشش نمیومد ...نزدیکی فرداد به من اذیتش میکرد محبت پدر بزرگم هم ...حضورم آزارش میداد ... نگاهش رو دوست نداشتم ...

فرداد محبت بی دریغی این مدت به من داشته تنها کسی که باور کرده از ته دل که من بی تقصیرم ...

- و این یعنی تو مطمئن نیستی که مهندس فرجامی باورت کرده باشه ...

کاسه چشمان ترنج خیس شد ...سوزشی در قلبش بود از تمام نیشتر ها بدتر : باور کردن امیر کیا؟

ترنج به مبل تکیه کامل داد این جور انگار ریه هایش بیشتر هوا میگرفتند : باور ندارم که امیر کیا باورم داشته باشه ... یک جورهایی داره با خودش کنار میاد ...

... ترنج نمیخواست بی انصاف باشد ... اما شده بود انگار ...

- برای کیا هیچ چیزی به اندازه حفظ آرامش زندگیش یا فرار از حاشیه ها مهم نبوده و نیست و من از وقتی تو زندگیش اومدم دارم براش حاشیه درست میکنم ...

بحث ازدواجمون که پیش اومد ...دم غروب چهارشنبه بود یه روز قبل از بله برونمون ...فرداد اومد کنارم توی تراس نشست بهم

1400/04/26 09:36

گفت کیا رو نمیشناسم ...اون روزها برام مهم نبود یه محبت قلنبه شده 23 ساله داشتم مونده بود توی دلم می خواستم ابرازش کنم ....

دکتر : یعنی هیچ محبتی ازش نمیبینید ... یا ندیدید؟

- حالا که فکرش رو میکنم جز یه بوسه شتاب زده و سرد و یک سری عزیزم های دم دستی چیزی نبوده ...این روزها حواسش به من هست ... به میشا هم ... گاهی کارهایی می کنه که اصلا ازش انتظار ندارم ...

- چرا ؟؟ مگه نمیگی نمیشناسیش ...

ترنج پوزخندی زد : انقدی خوب میشناسمش که بدونم هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمیده ...

- برای ازدواجتون هم دلیل داشته؟؟

- فرداد میگفت برای اینه که خانواده پدری من تو تجارت ابزار آلات ماشینهای سنگین سری تو سرها دارن و این پله صعود رو برای کیا باز میکنه درست هم بود حرفش ...

- الان چرا خونش هستید ...؟؟

ترنج نگاهی به دکترکرد ...چرا داشت به دکتری که کیا را میشناخت و شاید با هم دوست هم بودند این حرفها را میزد؟؟ کمی خودش را جمع و جور کرد ...عصبی شده بود دوباره دکتر متوجه کلافگیش شد و سعی کرد موضوع رو به سمت و سوی دیگری ببرد ....

- دیشب وقتی مهندس به من زنگ زدن تا ببینن چه قرصی بهتون بدن بهتره مثل اینکه حالتون اصلا خوب نبود ...

... چرا این روزها همه کار کیا انقدر به نظرش عجیب میرسید ...

- دیدن پدر بزرگم درد بدی داشت ...من آدم تنهایی بودم وقتی دیدنش اومدم ...پدرم مرد بدی نبود اما زندگی خالی داشت ... بیشتر وقتش جلوی تلویزیون و برنامه های اون صرف میشد ... گاهی محبتهایی هم داشت اما یادم نمیاد من رو بوسیده باشه ... با مادرم رابطه عاطفی قابل توجهی نداشتند ...من هرگز ندیده بودم مادرم رو در آغوش بکشه یا باهم دو نفری بیرون برن ...بعد از رفتن مادرم که این در خود فرو رفتگی های پدرم بیشتر هم شد اوایلش خیلی سعی کرد کمکم کنه اما بعدش خودش هم یه روند رو به زوال رو طی کرد ...وقتی به خونه پدر بزرگم اومد ...

ترنج گفت و گفت از محبتهایی که دیده بود و از خیلی چیزهای دیگر ... سبک شده بود ...در را که باز کرد ...کیا را دید که با میشا نشسته بودند و منتظرش بودند تمام زجرهای دنیا یک طرف این دو روز تمام صحنه هایی که دیده بود همان هایی بودند که یک روزهایی آرزویشان را داشت ...آهی کشید و بی حرف میشا را در آغوش کشید ....



میشا سر به سینه اش چسبانده بود ...چشمانش هم خمار خواب بود اما انگار قصد خوابیدن نداشت ... قبل تر ها هر بعد از ظهر بی دردسر کنارش می خوابیداما این چند وقت مدام بازیگوشی میکرد ... اتاق بازی اش را دوست داشت ... کمی ریخت و پاش هایش بیشتر شده بود و کمتر دچار لکنت میشد و بیشتر هم حرف میزد ...داشت میشد یک بچه ی عادی ... فکر کرد زندگی خودش هم

1400/04/26 09:36

روزی عادی میشود ... میشد یک زن عادی و معمولی که دغدغه هایشان هم آرام می آمد و میرفت و هیچ دلی را زخمی نمی کرد ...؟

مثل وقت هائی که عمه مهین از زانو دردش می گفت و از باردار شدن دختر یکی از بستگان و از دندان های تازه درآمده ی نوه اش ... خوب همه ی این ها معمولی بودند ... اما بی درد ...بی خراشیدگی ...به همین هم راضی بود ... که آرام زندگی کند ... کنار میشا ...

سرش را کمی سمت کیا چرخاند ... می خواست زندگی ساده و معمولی و زنانه اش را کنار این مرد سر بگیرد ... ؟ همین مرد ...؟

صورت جدی و متفکرش از همان ده دقیقه ای که بعد او به مطب دکتر رفته بود به همان حالت مانده بود ...از همان ده دقیقه ی لعنتی که نمی دانست چقدر از حرف هایش را دکترش بازگو کرده ...چقدر از فرداد گفته ... یا از کیائی که نمی دانست این توجه

اش را به چه چیزی ربط دهد ...

آغوش کیا ... آنطور آرام کردنش کم چیزی نبود ... اما می توانست همه ی عمرش را درکنار مردی بگذراند که هنوز برای لمس میشا دو دل میشد و تردید می کرد ...که کنارش بود و دست هایش را دریغ می کرد ...؟

آهی کشید ...کیا انگار تازه متوجه ی حضورش شد ...نیم نگاهی به میشا که میان آغوشش کز کرده بود انداخت : چرا نمی خوابه ...؟

روی موهای میشا را بوسید : نمی دونم ...داریم میریم خونه ... ؟!

ـ آره ...

دلش لرزید از حضور دوباره ی پیر مرد پشت درهای خانه ...از دوباره دیدنش ... دوباره زخم خوردن ...تنش لمس میشد و دلش می ریخت از تکراردوباره ی دیروزش ...

ـ میشه ... میشه که نریم ....؟

نگاه کیا کمی سنگینی میکرد روی صورتش : چرا ...مشکل چیه ...؟!

نمی دانست یا نمی خواست اهمیت دهد ...؟ سر تکان داد تا فکرهای بدتر جای بد را نگیرند ... کیا اگر خوب نبود ... بد هم نبود ...خیلی هم بد نبود ...سیاه نبود ... سفید نبود ... کمی خاکستری بود ...فقط کمی ...

ـ میترسم ...

بغض صدایش خیلی ناگهانی بود ... حتی نتوانست کمرنگش کند : شاید اونجا باشه ...نمی خوام برگردم خونه ...

نفسی که بیرون داد ...آنطور گره کردن ابروهای مشکی اش ...آنطور فشرده شدن فرمان زیر انگشتان بلند و مردانه اش

ـ من باید برم شرکت ...از صبح تمام کارام مونده ...

می دانست ... نباید اصراری میکرد ...اما واقعا تحمل یک رویاروئی دیگر را نداشت ...سرش را به سر میشا چسباند : مارو بذار کنار یه پارک یا نمی دونم یه مجتمع تفریحی ... یه جائی که میشا سرگرم بشه ...

صدایش بلند بود : زده به سرت ترنج ...؟ وضع و حال دیشب خودت و این بچه رو یادت نیست ...یک ساعت نمیشه دکترت داروهات و تغییر داد و بهشون ضد افسردگی اضافه کرده ...کجا پاشی بری ...؟!

میشا میان آغوشش تکانی خورد و صاف نشست ... اخم آلود به کیا نگاه کرد : ب ... بد ...

1400/04/26 09:36

با مامانم دعبا نکن ...

دستش را گذاشت پشت کمر میشا : مامانی ... دعوا نکرد ... داریم حرف می زنیم ...باشه عزیزم ... ؟

هنوز با ابروهای درهم به کیا نگاه میکرد ... انگار منتظر توضیح او بود ...کیا هم برگشت و نگاهش کرد ... مثل دخترکش اخم کرده بود : ما دعوا نمی کردیم ...شما چرابیداری ...؟!

میشا راضی از حرف کیا دوباره میان آغوشش لم داد : ب ... بستنی می خوام ...

دستش را میان نرمی موهایش سراند ... لبخند تا پشت لب هایش آمده بود ...

متوجه ی کیا بود که دست راستش را میان موهایش سراند ... لمس موهایش خوب بود ... یکبار تجربه اش کرده بود ...وقتی زیر باران پشت خانه ی پیر مرد قدم زده بودند تا راجع به برنامه ی نامزدی شان حرف بزنن ... همان وقتی که دلش بازیگوشی میکرد تا مشکی های براق را لمس کند ...حالا کمی سفید و نقره ای میان شب موهایش خانه کرده بود ... غریب بودند ...مثل خودش ... مثل دست هایش که برای لمس این مرد غریبی می کردند ...

ـ باهام بیاین شرکت شب هم برمی گردیم و حرف می زنیم ...

دستش را دور میشا محکم تر کرد ... انگشت ها هوس نافرمانی می کردند ... چطور بود که کیا برایش داشت میشد امنیت ...میشد جائی ... دیواری برای تکیه کردن ...این کیا را قبل تر ها نمی شناخت ...حالا هر روز بیشتر از قبل آشنا میشد ... وقتی باید ،ندیده بود و حالا که تنش به تاراج رفته بود ... آبرویش لگدمال شده بود و بال های پروازش را شکانده بودند این کیا قصد آشنا شدن داشت ...

همین شب قبل ثابت کرده بود ... وقتی میشا را خوابانده بود ... وقتی چمدان نیمه باز و به هم ریخته اش را مرتب کرده بود ... کنار کیا دنیایش کمی آرام میشد ...فکر کرد باید به این کم بودن هم قانع باشد ...

ـ موافقی بیاین شرکت ... تو اتاق من می تونید استراحت کنید ... من تو سالن جلسه به کارام می رسم ...

لبش بی اراده به لبخندی باز شد : من و میشا قول میدیم که اذیتت نکنیم ...مگه نه میشا ...؟!

میشا با چشم های درشت و خوشگلش نگاهی به هر دو نفرشان انداخت : ب ... بستنی چی ...؟!

بوسه ای روی لپ نرمش نشاند : کاکائویی یا میوه ای ...؟

چشمانش برق میزد ... دخترکش کم خندیدن و شاد بودنش را دیده بود ...بینی اش را به بینی میشا سائید : هووم ...؟!

ـ هر ... هر دوتا ....باشه ...؟!

خندید و زیر گلوی نرم و لطیفش را بوسه باران کرد ... قهقهه های کودکانه اش فضای ماشین را پر کرده بود ... حواسش بود ... حواسش بود که کیا چطور محو خنده هایشان شده ...

کیا در را نگه داشته بود تا وارد شوند ... می توانست سنگینی نگاه منشی اش را حس کند ...میشا زودتر از او داخل شد ... وعده ی بستنی اش را گرفته بود و حالا منتظر بود ...

دفعه ی اولی که به این اتاق آمده بود ... همین چند هفته قبل

1400/04/26 09:36

... چقدر استرس داشت ... چقدر دل زده بود که نیاید ... که برود ... فرداد هم بود ... روی صندلی چرم نشسته بود و سعی میکرد آرامش کند ...

کیا پشت میزش ایستاد و سرگرم سیستم شد ... همزمان به مبلی اشاره کرد : بشین ... الان میگم برات چای بیارن ...

نشست و گره ی روسری اش را شل کرد ... موهایش چسبیده بود به گردنش ...کمی بعد روسری را برداشت و روی کیفش گذاشت ...

دستی به شقیقه هایش کشید ...

ـ سردرد داری ...؟

نگاهش کرد ... هنوز ایستاده بود و چیزی را داخل کامپیوترش چک می کرد ...

ـ نه ... خوبم ...

نگاه کیا به پشت سرش خیره شد : میشا ...بیا کنار اون خطرناکه ...

سریع چرخید تا ببیند دختر وروجکش دارد چه کار می کند ... با دیدن میشا که کنار ماکت ماشین ها ایستاده بود بلند شد : میشا ... ماما ...بیا پیش من ...

انگشتش را گذاشته بود گوشه ی لبش و کمی تاب می خورد ...لبش را زیر دندان فشرد ...جلوتر رفت و کنارش خم شد : ماما ... می خوای بری wc ... ؟

سر تکان دادنش را که دید دست دورش انداخت و بالا کشیدش : کیا ... سرویس بهداشتی کجاست ...

ـ پشت سرت ...

برگشت و با آرنج دستگیره را فشرد و داخل شد ...دلش نمی خواست میشا را پائین بگذارد ... اما ناچار بود ...

ـ ماما ... به چیزی دست نزن ... باشه ... ؟

بعد سر پا کردن میشا دستمال کاغذی برداشت و خشکش کرد ... بعد هم زیر بغلش را گرفت و زیر شیر آب دست و صورتش را شست ...چند مشت آب هم به صورت خودش پاشید و دست مرطوبش را روی گردنش کشید تا خنک شود ...

صدای داد بلندی از جا پراندش ...شیر آب را بست و به در روشوئی نزدیک تر شد : دارم بهت میگم ترنج کجاست ...؟!

صدای فرداد بود ...ترس و اضطرابش کم شد ...می خواست در را باز کند که جواب کیا مرددش کرد : تنهائی یا با پدربزرگت اومدی ...؟

ـ تنهام ... بهم بگو ترنج کجاست ... ؟

ـ من متوجه نمی شم چرا انقدر نگران همسر من هستی ...

میتوانست حالت خونسرد امیر کیا و برجسته شدن رگ شقیقه ی فرداد را تصور کند ... میشا تقلا کرد : ب ... برم ...

با باز شدن در میشا بیرون دوید ... دستی به موهای نم دارش کشید و بیرون آمد ...فرداد روی زانو خم شده بود و میشا را میان آغوشش می فشرد : عروسکم ...

نگاهش را از نگاه دلخور فرداد بالا کشید و رسید به اخم درهم کیا ...زل زده بود به شادی میشا ...

قدمی جلوتر برداشت : سلام ...

فرداد هم ایستاد ...میشا را میان آغوشش جا به جا کرد : سلام ... چرا به گوشی ات جواب نمی دی ...می دونی از دیشب چند دفعه تماس گرفتم ...

صبح گوشی اش را چک کرده بود ... هیچ تماس از دست رفته ای نداشت ...حدس اینکه چه کسی لیست تماس هایش را پاک کرده سخت نبود ...اما هنوز مرد مقابلش با اخم و خونسردی زل زده بود به جمع سه نفره شان ...

این

1400/04/26 09:36

سنگینی اذیتش می کرد ... دلش می خواست راحت از این دو روز برای فرداد حرف بزند اما این مرد ... مردی که تکیه داده بود به میز ریاست مجللش ...خیال کوتاه آمدن نداشت ...با آن اخم درهم ...

ـ خوبم ... گوشی احتمالا رو سایلنت بود منم متوجه نشدم ...

زل زد به کیا تا حالت نگاهش را بیند اما هنوز خونسرد و اخمالود نگاهشان می کرد ...

ـ باید حرف بزنیم ...بپوش بریم بیرون ...

اشاره اش به موهای نیمه بازش بود ...کلافه از اخم فرداد دستی به موهایش کشید و گیره ی سرش را محکم کرد ...رفت سمت کیف و روسری اش ...کیا فقط ایستاده بود و نگاهش می کرد ...

حق نداشت به گوشی موبایلش دست بزند ... اصلا اجازه نداشت ...بیشتر دلخور بود تا عصبانی ...روسری را به سر انداخت و گره زد : با فرداد میرم ...رسیدی خونه تماس بگیر که بیام ...

فرداد کنارش ایستاد : چرا انقدر رنگ پریده ای ... حالت خوب نیست ...؟! ترنج ... عزیزم ...

پوزخند کیا زیادی رنگ داشت ... غلظت داشت ...چشمانش از اشک های نریخته اش می سوخت : خوبم ...میشه بریم ...؟!

نگاه فرداد روی صورتش چرخید و نیم نگاهی هم نثار کیا کرد : آره عزیزم ...بریم ...

چرا کیا حرفی نمی زد ... چرا نمی گفت که نمی خواهد برود ... مگر به میشا قول بستنی نداده بود ...؟ مگر همین چند دقیقه ی قبل نمی خواست برایش چای سفارش دهد ...چرا آنطور خونسرد تکیه داده بود به میز لعنتی اش وکوتاه نمی آمد ... چرا نمی گفت که حق رفتن ندارد ...



***





میشا دستش را به صورت فرداد می کشید ...این کارش ترنج را به لبخندی وا داشت ... میشا فقط از لمس صورت مردانه فرداد این طور لذت میبرد و حرکت لبهای فرداد که در تلاش بودند برای شکار دستش به قهقهه وادارش میکرد ...

چه قدر دلش خواسته بود کیا بگوید نرو ... در دل به خودش پوزخندی زده بود ... با یک دست کشیدن به موهایش یا یک آغوش آرام و بی حرف انتظار داشت کیا جای چه کسی را بگیرد؟؟ شوهر ...؟

فرداد ابرویش را بالا داد و نگاهش کرد : چرا نسکافه ات رو نمیخوری؟؟

ترنج به تختهای اطرافش کرد به دختران و پسر جوان سر خوش اطرافش : میخورم ...

- چته ترنج؟؟

دلش میخواست به فرداد بگوید اما نمیشد ...طی یک قانون نانوشته ای که حتی نمیدانست از کجا آمده روابطش با کیا برایش خصوصی شده بود ...

جرعه ای از نسکافه اش را نوشید ... شاید نباید این جا نسکافه انتخاب میکرد واقعا مزه اش افتضاح بود ...

میشا سرگرم پاستیلش شده بود ...ترنج از شادی دخترکش شاد بود ...

- این امیر کیا برای سوزوندن من حرفهایی میزنه که خودش هم بهش اعتقادی نداره ...

ترنج نگاهش را به صورت فرداد دوخت ...فرداد دستش را دراز کرد و روی دست ترنج گذاشت ...برای اولین بار ترنج این

1400/04/26 09:36

نزدیکی را دوست نداشت ... به بهانه درست کردن شالش دستش را کشید ...احساس میکرد حالا که کلمه همسر از دهان کیا خارج شده است این نزدیکی ها او را تبدیل میکند به همانی که همه توی سرش میزدند ...

فرداد با تعجبی که وحشت داشت نگاهش کرد : ترنج؟؟!!! خدای من ترنج ...همین امشب میریم وسایلت رو از خونه اون مثلا مهندس جمع میکنی ...

- الان بحث امیر کیا نیست ...

- نیست؟؟!!! من رو نگاه کن ...

ترنج چشمای درشت وکشیده مشکی رنگش را به فرداد دوخت : نه نیست ....

ته نگاهش چیزی بود که فرداد دوست نداشت ... کلافه سر جایش جا به جا شد : ترنج این طوری جلو بری باز ضربه میبینی ...

فرداد با مشت آرام به روی ران پای خودش زد : میفهمی؟ ترنج برای خودت خیال بافی نکن ...این آدم جایی نمیخوابه که زیرش آب بره ... دنبال یه چیزیه ...

- من دیگه چیزی ندارم فرداد ...یه سهم الارث داشتم که تو شرکتش سرمایه گذاری شده ...

- کار اقامتش هم که درست شده ...

- تو از کجا میدونی؟

- شماره خونه کیا رو کی به کیم داده فکر میکنی؟؟

ترنج نفسی کشید راست میگفت فرداد ...

- بهش بگو ترنج ...بگو و شک نکن که فرداش عذرت رو می خواد ....

... گوشهای فرداد قرمز شده بود مثل هر بار دیگری که عصبی میشد ...یا حسودی میکرد ...همانی که در ایران به کلمه ای به نام غیرت تعبیر میشد و از نظر ترنج هیچ مفهومی به غیر از زور گویی و خود بزرگ بینی مردان نداشت ...

پدر بزرگش به بهانه همین غیرت میخواست او را به خاک بفرستد ... کیا به همین بهانه صیغه را باطل کرده بود و پشتش نایستاده بود ...فرداد به همین بهانه او را از این خاک دور کرده بود ...او که هیچ خوبی از این کلمه ندیده بود ...

ترنج کلافه بود ...یکبار هم که خواسته بود این کلمه را یک جورهایی به نفع خودش و احساسش ببیند نشده بود ...شاید هم فرداد راست میگفت ...

- ترنج؟؟!! چرا انقدر ساکتی؟؟

- بریم پیش مهندس حق شناس؟؟

فرداد با چشمهای باز نگاهش کرد : الان؟؟!!

- آره الان ...باید هر چه زودتر این ما جرا تموم بشه ...

فرداد لبخندی زد.این نشانه خوبی بود ...نگاه ترنج در شرکت کیا نشانه های خوبی نداشت ... این دختر باز داشت وابسته میشد ... هر چند این وابستگی هیچ گاه از بین نرفته بود اما کم رنگ تر شده بود یک جورهایی انگار داشت از پشت تمام بد بختی های این مدت ترنج بازهم سر بر می آورد ...

- ترنج بریم بگیم چی؟

- بریم فقط ببینیمش ...

- به چه بهانه؟ با میشا بریم دفترش؟؟!!

- میگم میخوام سرمایه گذاری کنم ...چه میدونم میخوام برام یه خونه بسازه ... میخوام عکس العملش رو ببینم ...

- میدونی که سر باغ کرج و ساختن اون شهرک با پدر جون اختلاف مالی پیدا کرده بودند ...

ترنج

1400/04/26 09:36

قاشق را در نسکافه اش رها کرد و نگاهی به موبایلش انداخت ...جدا دلش را به چه خوش کرده بود؟؟ چرا منتظر تماس بود؟

- بریم فرداد ...





دفتر حق شناس شباهتی به شرکت شیک کیا نداشت ...بزرگ تر بود و یک جورهایی نمادهای ثروتش بیشتر اما نا مرتب بود و شلوغ ... کارمندها حرکت منظمی نداشتند و مثل شرکت کیا اتاقی نداشتند و یا حتی سعی نشده بود با پاراوانی میزهایشان ازهم جدا شود ...

منشی دختری حدودا 23-24 ساله بود هر چه قدر منشی کیا آرام و مودب بود و منظم و یک جورهایی خوش لباس این دختر نا مرتب بود و مدام سرش توی گوشی اش ...

میشا در بغل فرداد نیمه خواب بود ...ترنج استرس داشت ...پدر دخترکش شاید این جا بود ...سعی کرد به خودش مسلط باشد اما نمیشد ...اصلا چرا اینجا آمده بودند را هم نمیدانست ....کلافه کف دستش را خاراند ...بوی این جا رو دوست نداشت ....نورش را هم ...خسته و کلافه بود ...

در باز شد و مردی حدودا 40 ساله از اتاق خارج شد ...پس کیوان حق شناس او بود ...به یادش آورد ... با خواهرش آمده بودند ... چند باری هم به تنهایی به خانه پیرمرد آمده بود ...

موهای بوری داشت ...آن روزها هم ترنج از او خوشش نیامده بود بوری بیش از حد و نگاه گستاخش را دوست نداشت ...

کیوان به سمتشان آمد با فرداد دست داد ... ترنج دستهایش را توی جیب پالتویش گذاشته بود ... و سعی میکرد نفسهایش را کنترل کند ...نه این مرد که حالا داشت با دقت به مشا نگاه میکرد نمیتوانست پدر دخترکش باشد ... هرچند این مرد با این نگاه گستاخ حالش را بد میکرد ...

- خوب خانوم من در خدمتتتون هستم ...

کلامش پر از کنایه بود ...ترنج خیلی وقت بود که این کنایه ها را میفهمید ...ترسان قدمی به عقب گذاشت ...فرداد کمی بیشتر به ترنج ترسیده نزدیک شد ... میشا خواب بود ...

- بچتونه؟؟!!

کیوان این را به هر دویشا ن گفته بود ...امکان نداشت نشنیده باشد ...کوس رسوایی بلند تر از این حرفها دمیده شده بود که دشمن ازلی شان نشنیده باشد ... ترنج سعی داشت تک تک حرفها و حرکتهای کیوان حق شناس را تحلیل کند ... فرداد با استرس به ترنج نگاه کرد ...

- جناب مهندس ما برای امر دیگه ای خدمت رسیدیم ...

کیوان دستور چای داد و آنها را به اتاقش دعوت کرد : اگر بخواید میتونید دخترتون رو بذارید این جا منشی ...

ترنج وسط حرفش پرید : خیر ...

دخترکش را در این جا تنها میگذاشت؟؟ هر گز ... اینجا که دفتر دکتر نبود ... کیا هم نبود ...اه ...باز هم کیا ...

نگاههای کیوان را دوست نداشت هیز بود ...فرداد هم کلافه شده بود خودش را لعنت میکرد ای کاش ترنج را نمی آورد یا اصلا نمی آمدند ...

- خب خانوم ... ترنج خانوم بودید درسته؟؟

ترنج از شنیدن اسمش از دهان

1400/04/26 09:36

این مرد چندشش شد ...معده اش درد میکرد یعنی امکانش بود؟

- م ... من یعنی یه قطعه زمین دارم اطراف تهران که میخوام بسازمش ...

کیوان ابرویش را بالا داد ...به ترنج مضطرب نگاهی کرد : میدونید که من دیگه با خانواده شما کار نمی کنم ...

ترنج احساس کرد شاید دارند به جاهایی میرسند که باید ....

دستی به یقه پالتویش کشید و سعی کرد اسید معده ترشح شده اش را در نظر نگیرد ...

فرداد : چه طور؟؟

- از اون سالی که ... ...

گستاخانه به ترنج نگاه کرد : آخرین باری که خونتون اومدم همون نامزدی بود و بعد دیگه نیومدم ...پدر شماست دیگه امیر درسته؟؟

فرداد کمی اخمهایش در هم رفت : بله؟؟!

- ایشون تو گوش پدر بزرگتون خونده بودند که زمین ها رو به جای ساختن بفروشیم ... بگذریم که دلیلش حق دلالی بود که پدرتون این وسط دریافت میکرد ...

براق نشو جوون ...خلاصه این وسط تمام هزینه های من رفت رو هوا ...پدر بزرگتون حرف داماد نازنینش رو قبول کرد و بعد قرار شد هزینه نقشه های من پرداخت بشه که نشد ...پدر بزگتون میگه داده به پدر شما تا بپردازه ...و امیر خان هم میگه پول رو دستی داده به سر کارگرم اونم میگه پولی دریافت نکرده ...یعنی این وسط پول ما هپولی ...

فرداد عصبی شد : خب چرا سر کار گرتون رو باز خواست نمی کنید؟

کیوان هنوز هم نگاهش به ترنج بود که انقدر خیر ه داشت نگاهش میکرد ... ترنجی که سعی داشت یک بوی آشناو یا صدای آشنا و یا حتی یک شباهت پیدا کند ...

- گل پسر کی پول میلیونی رو نقد و بی رسید میده دست سرکارگر ... تازه مگه من مرده بودم ...؟؟!!

ترنج نگاهی به فرداد کرد که عصبی بود و داشت زانوهایش را تکان میداد ... اینجا خیلی خبرها بود و نبود ....

- ترنج؟؟!!

فرداد به حال زار ترنج نگاهی کرد ...بیشتر از یک ساعت بو د که ترنج در خود فرو رفته و ترسان داخل ماشین به بیرون زل زده بود ...

فرداد دستش را روی سر شانه اش گذاشت : ترنج جان؟؟!! عزیزه دلم ...

ترنج به چشمهای قهوه ای فرداد نگاه کرد ...فرداد از این نگاه میترسید : آخه من که گفتم نریم قربونت برم ...

- یعنی تو می گی اون آدم با اون نگاهش پدر بچه منه؟؟؟

فرداد دلش گرفت برای نگاه ترسان ترنج : عزیزم ...

- من رو ببر خونه کیا فرداد می خوام بخوابم ...

میشا را روی شانه اش جا به جا کرد ...چراغ سالن روشن بود و این یعنی کیا بیدار بود ... حوصله نداشت ...دلش گرفته بود ...هزاران فکر مثل خوره ذهنش را میخوردند ...

کیا جلوی تلویزیون نشسته بود ... ترنج را از نظر گذراند ...

ترنج نفسش را بیرون داد : زیر لب سلامی کرد و میشا را به اتاقشان برد ...چه خوش خیال بود که فکر میکرد کیا عکس العملی نشان خواهد داد ...روز گندی بود ...اصلا

1400/04/26 09:36

روزهای گندی بودند ... هیچ چیزی زیبایی این روزها وجود نداشت انگار ...بوسه ای به گونه دخترکش زد ... باید قرص هایش را میخورد و میخوابید این معده درد هم اضافه شده بود به همه دردهایش ...

از پله ها پایین آمد کیا کنترل تلویزیون را بین انگشتهایش میچرخاند ...بی توجه به او به سمت آشپز خانه چرخید

- فکر میکنم بهت گفته بودم حق نداری دیر وقت برگردی خونه ...

لحنش انقدر سرد بود که ترنج سر جایش یخ بزند و تکان نخورد : دیر نیست تازه ساعت 10

- بله دیگه عاشق دل خستتون میاد تو شرکت من ...خیلی راحت جناب عالی رو بر می داره و میبره بیرون ده شب هم تحویلتون میده ...

ترنج به خودش لرزید از لحن کیا ...چرخید به سمتش : این چه طرزه حرف زدنه ...

- شما بگو چه طوریش رو دوست داری ...

کیا از جایش بلند شد ....هرچه قدر که سعی داشت خونسرد باشد با آن تی شرت و شلوار مشکی و چشمهایی که سرخ خسته بودند معلوم بود که عصبی است ...

ترنج یک قدم به عقب برداشت

- خوش گذشت نه؟!!

- ما برای خوش گذروندن جایی نرفته بودیم ...

- ا ...چه جالب ...میترسی پدر بزرگت رو ببینی ... بعد از بیرون رفتن با پسر کسی که آبروت رو سر هر کوچه به حراج گذاشته نمیترسی بری بیرون ...

ترنج لرزید ...یخ کرد : خوشت میاد نه ...خوشت میاد به روم بیاری لعنتی ...چی عایدت میشه؟؟ چی میخواید از جونم؟؟ رفته بودم ...شرکت کیوان حق شناس ...

تمام نقاب خونسردی کیا کنار رفت : چی؟؟!! چه غلطی کردی؟

ترنج به وضوح ترسید اصلا انتظار همچین عکس العملی را نداشت : رفتم ... یعنی رفتیم ...فرداد هم اومد ...

- رفتی دفتر اون مرتیکه زنباره که چی؟؟ تو عقل هم داری؟ میشا رو زدی زیر بغلت رفتی شرکت اون عوضی که چی؟؟ با توام؟

- رفتم ببینم شاید اون پدر میشا باشه ...میفهمی من چرا اینجام کیا؟؟

دست کیا از دور بازوی ترنج آزاد شد ...ترنج نگاه سرخ کیا را درک نمیکرد ...با هیچ چیزی جور در نمی آمد ...

- کیا من اومدم ایران ... تو گفتی کمکم میکنی ببینم چه اتفاقی افتاده ...اومدم ببینم کی بد بختم کرده ...چرا؟ شدم قربانی پول چهار تا دونه نقشه ...یه قطعه زمین تو کرج ...؟؟ یا هر درد دیگه ای ولی بالاخره باید باورم کنن ...

ترنج سعی داشت سر پا بایستد ... دستش را به دیوار گرفت خنده عصبی اش باعث تعجب کیا شد

- میبینی؟؟ من هیچی نیستم کیا هیچی؟ تو هم ناراحت نباش گند دیگه ای به بار نمیارم ...

- چی داری می گی برای خودت ...ترنج ...بس کن ...بشین زندگیت رو بکن ... تمومش کن ...

- تازه شروع شده کیا ...

کیا انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید به صورت ترنج نزدیک کرد : بار آخرت باشه ترنج این ساعت میای خونه ... بار آخرت هم باشه میری شرکت اون مرتیکه ...به

1400/04/26 09:36

اون فرداد هم میگی دیگه این کار رو تکرار نکنه ...

ترنج به کیا نگاه کرد به بی تفاوتی و سردی که به نگاهش باز گشته بود آب دهانش را قورت داد گلویش خشک بود و نفسش داشت بند می آمد ...

- دارم بهت اخطار میکنم ترنج ...شنیدی؟؟

بدون اینکه منتظر پاسخ ترنج باشد به سمت تلویزیون رفت ...

ترنج دلش میخواست بمیرد ... کیا نه توجهی به حال زارش کرد و نه به نگاه پر تمنایش چرا به کیا نمیگفت اگر انقدر برایش مهم است چرا گذاشته بود برود ... احساس میکرد برای کیا خودش کوچکترین اهمیتی ندارد ... هر چه هست ربط به همان خودخواهی ها دارد و بس ...

****

روی تخت میشا خم شد و جوراب هایش را درآورد ...دستی به موهای روی پیشانی اش کشید و پتوی عروسکی را تا روی شانه هایش بالا داد ...دلش می خواست دوش بی سر و صدائی بگیرد اما با وجود میشائی که به خواب رفته بود ممکن نبود ...

لباس هایش را یکی یکی بیرون کشید و پیراهنش را پوشید ...دستش روی پیراهن خواب نخی و ساده اش ماند ...آن روزها یک چمدان لباس خواب داشت ... رنگ به رنگ ...مدل به مدل ...آن روزها هرشب یک رنگ می پوشید ... دخترعمه اش می خندید ...کلمات داشتند به ذهنش بر می گشتند ...اینکه اگر با کیا ازدواج کند باید یک کمد لباس خواب داشته باشد ...به سربه سر گذاشتن هایشان می خندید ... نازی کمی حسادت میکرد ...دلش از قبل مانده بود پیش امیر کیا فرجامی ...

حالا لباس هایش را گم کرده بود ... یک قسمت بزرگ از خودش هم با خاطرات شیرینش رفته بود ...نمی خواست به یاد بیاورد اما خاطراتش دست خودش نبود ...آن شب ... آن شب لعنتی بعد نامزدی ...لباس خواب سفیدی پوشیده بود ...سبک و راحت ...حتی کوتاهی قدش را هم به خاطر داشت ...

کمی بالاتر از زانو ...یادش می آمد که وقتی آرایش صورتش را پاک کرد همان جا میان اتاق چرخید و حریر دامنش چتر شد ...یک چتر سفید بزرگ ...خندیده بود و دلتنگ به عکس دو نفره شان زل زده بود ...همان عکسی که هنوز روی پاتختی خانه اش مانده بود ... کیلومترا دورتر ... خیلی دورتر از این خانه ...



آن شب هوس کرده بود نوشیدنی خنکی بخورد ...از آشپزخانه آب میوه برداشته بود ...بسته های کوچک آب میوه هائی که دوست داشت ...آب انبه ی لعنتی برده بودش به خواب مرگ ...

معده اش به هم پیچید و درد شد ...دستش را روی قفسه ی سینه اش فشرد ... صبح لباس خواب سفیدش به خون سرخی رنگ گرفته بود ...چقدر از کثیف شدن لباسش غصه خورده بود ...آن وقت ها زیادی *** بود ...

باید نگران خونی میشد که به خیالش یک دوره ی نامنظم بود ... اما ... اما فقط اخم کرده بود به کثیف شدن روتختی اش ...

اشک میان چشمانش جوشید ...لب زیر دندان فشرد ...احمق ... *** ...غصه ی پیراهنش را خورده بود و

1400/04/26 09:36

روتختی اش و نمی دانست چه خاکی بر سرش شده ... نمی دانست همه ی اعتبار و آبرویش ... تمام عشقش از دستش رفته ...

حالش خوب بود ... خونریزی اش همان روز تمام شده بود ... حالش خوب بود ...برای رسیدن کیا از مسافرت لحظه شماری میکرد ...

نمی دانست کسی آنجا برای شکستنش نقشه کشیده ...پدر فرداد گفته بود او را همراه مردی داخل باغ دیده ...لبش را محکم تر زیر دندان فشرد تا هق نزند ...

دروغ می گفت ... همه دست به دست هم داده بودند تا دیوانه اش کنند ...کیا آمده بود و با شنیدن این حرف ها اخم کرده بود و زل زده بود به صورتش ...

هر روز داستان تازه ای رو میشد ...ماشینی که هرگز سوار نشده بود ... مردی که هرگز ندیده بود ...پیراهن مردانه ای که هرگز ... هرگز در اتاقش ندیده بود ... حالا سر از کمدش درآورده بود ...نفسش بند شد میان سینه اش ...به خس خس افتاد ...قدم هایش جان نداشتند ...

سنگین میشد هر نفسش ...در اتاق را باز کرد و همان جا میان راهرو سر خورد ...محکم کوبید روی سینه اش ...

چرا ...فقط می خواست بداند چرا اینطور قربانی شده ... می خواست بداند دخترش قربانی چه انتقامی شده ...دختر کوچولوی معصومش تا کی باید انگ حرامی میخورد و دم نمیزد ...

تا کی باید پشت چهاردیواری خانه حبس می ماند و تنش می لرزید ...

هق زد و کمی نفس گرفت ...هق زد و باز نفسی گرفت ...کاش هرگز بر نمی گشت ... می ماند میان خانه ی کوچکش و زندگی میکرد ... آنجا کسی کاربه کار زندگی اش نداشت ...

آنجا مادر مجرد بودن خیلی هم تلخ به نظر نمی رسید ... آنجا کمی بیشتر ارزش داشت ...

پاهای برهنه اش را میان سینه اش جمع کرد و سر روی زانو فشرد ...یکی باید جواب چراهایش را می داد ...کیا ...فرداد ...کیوان حق شناس یا ... یا ... یا ... خیلی های دیگر ...

صدای قدم های کیا را شنید ...از پله ها بالا می آمد ...دلش نمی خواست کیا آنطور به هم ریخته و شکسته ببیندش ...اما نه توانی برای رفتن داشت و نه فرصتی ...

روی پاگرد که رسید سنگینی نگاهش را حس کرد ...

سرش را از زانو برداشت و نگاهش کرد ... نور دیوار کوب مایل می تابید و نیمی از صورتش را تاریک و نیمی دیگر را روشن نشان میداد ...

ایستاده بود روی آخرین پله و نگاهش میکرد ...نشسته بود انتهای راهرو تکیه به دیوار ونگاهش می کرد ...

فاصله شان کم نبود ...زیاد هم نبود ...اما انگار همین فاصله قرار نبود با چیزی پر شود ...با هیچ چیزی ...

نفسی گرفت و دست های لرزانش را میان هم گره کرد : یه قرار ملاقات باهاش بذار ...من فقط یه نمونه ...یه نمونه برای آزمایش دی ان ای می خوام ...

کیا هنوز ایستاده بود و نگاهش میکرد ...نمی توانست حالت چشم هایش را ببیند ... نمی دانست هنوز عصبانی است یا بی تفاوت ...

اشک

1400/04/26 09:36

میان چشمانش جوشید ...می توانست داغی هر قطره را روی سردی پوستش حس کند : دارم می میرم از این درد ... کمکم کن ...این دو دلی ... این ندونستن داره من و میکشه کیا ...

قدم های بلندش را تا کنار در اتاقش دنبال کرد ...نمی خواست جوابش را بدهد ...نمی خواست کمکی باشد ...؟!



***



بی توجهی هایش همیشه آزار دهنده بود ... اما امروز ترنج بیشتر درد ش می آمد ...اینکه این مرد می توانست حتی نگاهش هم نکند این که میشا با تمام سر و صدایی که راه انداخته بود هم نتوانست توجه اندکی از کیا را جلب کند ...

ترنج تحلیل نداشت ذهنش انقدر درگیر بود و عصبی که نمی توانست بفهمد خشم کیا از چیست؟ از رفتنش با فرداد؟ آمدن فرداد به شرکت؟؟ رفتن به شرکت کیوان حق شناس؟؟ پوفی کشید و سعی کرد تکه ای از تخم مرغ آب پزش را به دهان بگذارد حتی بویش هم اذیتش میکرد ...میشا قاشقش را در ظرف می کوبید و ترنج احساس میکرد هر ضربه آن دقیقا در سرش کوبیده می شود ... دیشب تا صبح در تختش غلت زده بود ... دلش با تمام ترسهای این چند وقتش آن آغوش بی تفاوت را خواسته بود همان دستهایی که نا شیانه اما قدرتمند موهای بلندش حرکت کرده بودند ...دلش بیشتر از هر چیزی دیشب کسی را خواسته بود که باشد ...بودنش حس شود ...به کیا نگاهی کرد ...تست در دستش بود و گاهی لقمه ای از آن رو فرو می داد معلوم بود او هم اشتهای چندانی ندارد ...

چرا موسیقی زندگی اش کمی آرام نمیشد ...؟؟

میشا تکه های زرده تخم مرغ را به سمت میز پرتاب کرد. : میشا داری چی کار میکنی؟؟

داد زده بود؟ خودش هم نفهمیده بود چه طور؟؟ میشا بغض کرد : م ...مای بد ...بد ...

قاشقش را محکم تر در ظرف کوبید ... ترنج ظرفیتش تکمیل بود : بس کن ...

این بار صدای بلند تر هم شده بود میشا که خشم مادرش را باور نداشت بغض کرد و لبهای کوچک و خیسش را جمع کرد ... ترنج که انگار با همین فریاد کمی از زهر درونش خارج شده بود لحظه ای به خودش آمد خواست تکانی بخورد که صدای صندلی بلند و در چشم بر هم زدنی کیا میشا را در آغوش کشید و از آشپزخانه خارج شد ...

ترنج باورش نمیشد ... نه فریاد خودش را نه بغض دخترکش را و نه حرکت کیای بی تفاوت و بی احساس از دیشب را ...

صدای گریه میشا می آمد . بعد از چند لحظه متوقف شد ...ترنج از جایش بلند شد ...از در آشپزخانه که خارج شد دلش ضعف رفت برای دخترکش که سرش را روی شانه کیا گذاشته بود و گونه هایش خیس بود ...بغض کرد تنها داشته زندگی اش را هم از خودش رنجانده بود ... به سمت کیا رفت و دستش را به سمت دخترکش دراز کرد ...کیا با احساس نزدیک تر شدن ترنج به سمت ترنج چرخید و میشا بغض کرده سرش را روی قلب کیا گذاشت و از مادرش پنهان شد ....ترنج

1400/04/26 09:36