439 عضو
دیگه بده ... بعد خودت هم می تونی بری ... امروز دیگه کسی رو نمی بینم ...منشی بیچاره هنگ کرده بود ... اما هیچی نگفت و با تکون سر رفت از اتاق بیرون ... آرتان دوباره نشست روی کاناپه و گفت:- بیا بشین تعریف کن ببینم!!! کجا بودی؟!!! اون چه مدل رفتنی بود و این چه مدل اومدنی! آخ یادش بخیر وقتی رفتی من و نیلی جون هر دو مریض شدیم!با ذوق گفتم:- الهی درد و بلای جفتتون بخوره تو سر من ... مگه من مقصر بودم؟بعدش هم همه قضایای فرار بابام رو براش تعریف کردم ... تا حرفام تموم شد از جا بلند شدم و گفتم:- می شه مانتوم رو در بیارم؟ عادت بهش ندارم ... آرتان با اخم گفت:- اروپایی بی بند و بار! در بیار ... اما مواظب باش بد عادت نشی تو خیابون هم همین مدلی بخوای بری ...- نه بابا حواسم هست ...مانتو و شالم رو در آوردم و باز ولو شدم کنارش ... هیکلش بدجور بهم چشمک می زد ... من هنوزم نمی دونستم که آرتان متاهله ... آخه اون هنوز چیزی نگفته بود ... خواستم در مورد هیکلش نظر بدم که یهو چشمم افتاد به حلقه اش و گفتم:- آرتان!!!!سرشو تکون داد و گفت:- جانم؟! چت شد؟- ازدواج کردی؟!نگاهمو به حلقه اش دید ... خودش هم نگاهی به حلقه انداخت و گفت:- با اجازه ات!دست به کمر شدم و گفتم:- من کی اجازه دادم؟!!! تو بیجا کردی بدون حضور خواهرت زن گرفتی!!! خیلی بدی آرتان!!!آرتان خنده اش گرفت و گفت:- چه لوس شدی تو دختر! خوب چه می دونستم تو کجایی خواهر گمشده؟ گذشته از اون ... نمی تونستم صبر کنم! از دست می دادمش ...چشمامو گرد کردم و گفتم:- چه عاشق!!!خندید و چیزی نگفت ... پا روی پا انداختم و گفتم:- بلند شو آرتان ...با تعجب گفت:- برای چی؟!- بلند شو بهت می گم ..از جا بلند شد ... با لذت به سر تاپاش خیره شدم و گفتم:- کتتو در بیار ...با اخم گفت:- چته تانیا؟مثل خودش اخم کردم و گفتم:- رو حرف من حرف نزن! می گم کتتو در بیار ...با سردرگمی کتشو در آورد و انداخت روی میزش ... هیکلش بیشتر خودشو نشون داد ... گفتم:- یه چرخ بزن ...- تانیا زده به سرت؟!- نه ولی اگه به حرفم گوش نکنی می یام می زنم تو سرت ... می گم بچرخ ...خنده اش گرفت و چرخید ... اگه ازدواج نکرده بود ... آخ اگه ازدواج نکرده بود ... البته اینا افکار اون موقع من بود ... وقتی نگاهم رو دید خندید و گفت:- هوی! مال مردم رو نخوری با اون چشات! درویش کن ...همین که نشست پریدم کارش نشستم و گفتم:- ایش! مال مردم ... برو بابا داداش خودمه ... ابرویی بالا انادخت و گفت:- داداش شما دیگه صاحب داره ... صاحبش هم خیلی دوستش داره ... پس حواست باشه چشم به مال اون ندوزی ... ترسای من اینجور وقتا یه ببر خشمگین می شه و به هیچ *** هم رحم نمی کنه ...گفتم:- هر کی می خواد باشه ، باشه ...دستمو گرفت و گفت:- دیگه
1400/02/10 10:47چی؟!!مظلوم نگاش کردمچشماشو گرد کرد.با خنده دستمو ول کرد.سعی کردم درکش کنم ... برای همینم کشیدم کنار و سعی کردم دیگه کاری بر خلاف میلش انجام ندم ... ترسا من می خواستم هر چه زودتر نیلی جون و تو رو ببینم ... می خواستم خونواده داشته باشم ... اما آرتان ازم خواست صبر کنم تا روز سالگرد ازدواجتون منو به همه نشون بده و به قول خودش سورپرایزتون کنه ... چه می دونستیم اینجوری می شه ترسا؟!!! بعد که قضیه تصادف تو پیش اومد گفت تو خیلی افسرده و پکری نیلی جون هم حساس شده و الان وقتش نیست که من شماها رو ببینم ... اما من دیگه کم آوردم و رفتم سر وقت نیلی جون... وقتی جریان شما دو تا رو شنیدم شاخ در اوردم!!! آرتان از هر ده کلمه ای که می گفت نه تاش ترسا بود!!! عشق توی نگاهش بیداد می کرد ... چطور می شه که از هم جدا بشین؟!!! خودمو نمی بخشم اگه مسببش باشم ...ترسا که تا اون لحظه با بهت داشت به تانیا نگاه می کرد یه دفعه بغضش ترکید ... وسط گریه فقط می گفت:- آخ آرتان ... آخ آرتان ...به آرتانش گفته بود دوستش نداره!!! دل آرتان رو ... غرور آرتان رو شکسته بود!!! با حرف نزندنش داشت زندگیش رو دستی دستی از هم می پاشید! درخواست طلاق داده بود ... وای خدا چی کار کرده بود؟!!! باز بدنش به رعشه افتاد و تانیا با ترس بقیه آب قند رو گرفت جلوش ... به زور یه کم خورد تا حالش بهتر شد ... نیلی جون هم از آسپزخونه اومد بیرون ... نیلی جون و تانیا سعی داشتن با حرفاشون اوضاع رو بهتر کنن اما ترسا خوب یم دونست که اوضاع به این راحتی هم درست شدنی نیست ... گناهش از چشم آرتان نابخشودنی بود ... و این ترسا رو می ترسوند ... نفسش تازه داشت بالا می یومد ... تازه احساس می کرد که می تونه لبخند بزنه ... خیانتی در کار نبود ... آرتانش حتی یه ثانیه هم به خیانت فکر نکرده بود ... و این آرومش می کرد ... خیلی آرومش می کرد ... اما ... آیا می تونست این جریانات اخیر رو از دل آرتان در بیاره؟!!!وقت رفتن نیلی جون و تانیا که رسید با بغضی که توی گلوش پنجه انداخته بود و آزارش می داد گفت:- نیلی جون ... آرتان ... دیشب اومد خونه شما؟!نیلی جون اخماش در هم شد و گفت:- آره عزیزم ... اومد اونجا ...- آترین هم ... باهاش بود؟!- آخر شب نیما خان آوردش ...آب دهنش رو قورت داد و گفت:- حالش ... خوب بود؟!نیلی جون با لبخند گفت:- آترین؟ آره بچه م ...ترسا آهی کشید و گفت:- نه نیلی جون ... آرتان رو می گم ...اینبار اخمای تانیا در هم رفت و در حالی که خم شده بود تا زیپ چکمه هاشو ببنده گفت:- اون کی اخلاق داره آخه؟نیلی جون هم خندید و گفت:- راست می گه تانی ... عنق از همون اول رفت توی اتاقش ... آخر شب هم که آترین رو آوردن اومد یه کم با بچه رفتن تو حیاط بازی
1400/02/10 10:47کردن و بعد هم اومد تو و یه راست دوباره رفت توی اتاق ...تانیا هم با هیجان گفت:- غذا هم نخورد ...ترسا آب دهنش رو با درد قورت داد و گفت:- بیچاره آرتانم ...نیلی جون دستشو گذاشت سر شونه ترسا و گفت:- ببین دختر! خودت خوب شوهرتو می شناسی ... غده و لجباز و یه دنده! رگ خوابشو هم خودت بلدی ... نگران نباش! الان که حرف طلاق رو زدی یه ذره به غرور شاهزاده اعظم برخورده! اما تو می تونی درستش کنی ... من بهت ایمان دارم!ترسا لبخند تلخی زد و گفت:- ممنون نیلی جون ...تاینا هم خم شد ترسا رو بوسید و گفت:- پسرت خیلی شیرینه! به خاطر اونم که شده همه چی رو درست کنین ... من چهار ماه دیگه ایرانم ... امیدوارم توی همین مدت همه چیز به حالت اولش برگرده و من بتونم شما دو تا رو عاشقونه کنار هم ببینم ... وگرنه بهت گفته باشما! بر می دارم آرتان رو می برم ...بعد زا این حرف خندید ... اما ترسا دلش لرزید ... نکنه آرتان پشت پا بزنه به همه چی؟!نیلی جون و تانیا رفتن و ترسا موند با قلبی پر از ترس ... خیلی نتونست بابت این جریان که آرتان خیانت نکرده خوشحالی کنه ... دلش به حال خودش سوخت ... به خاطر یه حرف نزدن خودشو بیچاره کرده بود! کاش به حرفای آرتان گوش می کرد ... کاش حرف زده بود ... کاش ... آهی کشید و راه افتاد سمت اتاق ... باید یکی یکی همه پل هایی رو که خراب کرده بود بود رو ترمیم میکرد ... اولین پله تماس با شایان و انصراف دادن از بقیه روند طلاق بود ... شایان وقتی حرفای ترسا رو شنید حسابی شوکه شد! حق داد به آرتان که برای نجات زندگیش به آب و آتیش زده بود ... اما از طرفی ترسا هم حق داشت ... در هر صورت اون جریان منتفی شد ... بعد از اون افتاد به جون زندگیش ... خیلی همه جا رو خاک و کثیفی گرفته بود ... وقتی خونه رو برق انداخت رفت حمام و حسابی به خودش رسید ... بعدش هم یه پیرهن میدی طوسی و صورتی تنش کرد و مشغول آشپزی شد ... هم غذای مورد علاقه آرتان رو درست کرد و هم غذای مورد علاقه آترین رو ... فقط یه شب بود که بچه شو ندیده بود اما دلش حسابی براش تنگ شده بود ... مشغول در آوردن لازانیا از داخل فر بود که در خونه باز شد و قلب ترسا لرزید ... زود بود برای اومدن آرتان! تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد ... باید هر طور که شده بود از دلش در می آورد ... لازانیا رو با دستکش فر از داخل فر بیرون کشید و گذاشت روی گاز ... صدای قژ قژ کفش های آرتان رو روی پارکت ها شنید و سر برگردوند ... آرتان کاملاً بی توجه به ترسا راهی اتاق خوابشون شد ... ترسا جا خورد اما می دونست که مستحق این رفتاره ...پس خم به ابرو نیاورد، سعی کرد لبخند بزنه دستی به لباسش کشید و دنبال آرتان وارد اتاق خواب شد ... آرتان در کمد های بالایی
1400/02/10 10:47رو باز کرده بود و مشغول در آوردن ساک کوچیک مسافرتیش از اون بالا بود ... ترسا با بهت بهش خیره شد ... آرتان ساک رو پایین آورد و در کمد رو بست ... تازه اون لحظه بود که متوجه ترسا توی چارچوب در شد ... ساک به دست خیره به هم موندن ... هیچ کدوم حرفی نمی زد ... دست آخر ترسا کم آورد و با صدای لرزون گفت:- سلام ...آرتان ساک رو انداخت روی تخت ... آب دهنش رو قورت داد و گفت:- سلام ...بعد هم باز بی توجه به ترسا رفت سمت کمد لباسش ... باز کرد و مشغول برداشتن چند دست از لباس های مورد نیازش شد ... ترسا با تعجب یه قدم جلو رفت و گفت:- آرتان ... چی ... کار می کنی؟آرتان بدون اینکه از انجام عملش متوقف بشه یا حتی نگاهی به ترسا بندازه گفت:- نمی بینی؟! دارم وسایلمو جمع می کنم ...ترسا دستاشو مشت کرده بود ... یه قدم دیگه جلو رفت ... داشت می مرد ... باید یه غلطی می کرد تا جلوی شوهرشو بگیره ... بدون اینکه به خودش اجازه فکر کردن بده دست دراز کرد و پیرهنی که دست آرتان بود رو گرفت ... نگاه آرتان بالا اومد و چشماشون توی هم قفل شد ... ترسا آب دهنش رو قورت داد و فقط تونست یه کلمه بگه:- نرو ...آرتان پوزخند زد و گفت:- نرم؟!! جدی؟! چه طور می خوای کسی رو کنارت تحمل کنی که حالت ازش به هم می خوره ...نا خوداگاه دستشو جلوی دهنش گذاشت و و نالید:- وای نه!آرتان خوب حالات ترسا رو دیک می کرد و می فهمید ... نگرانیشو ... سردرگمیشو ... حال خراب الانشو ... اما به روی خودش نیاورد ... لباسش رو از دست ترسا کشید بیرون و گفت:- صداقت رو اون لحظه که این حرفو زدی تو چشمات دیدم ترسا ... اونقدر عزت نفس دارم که تو رو وادار به زندگی با خودم نکنم ... دوستم نداری ... خیلی خب! اجباری نیست ... من می رم ... آترین رو هم می برم ... روز دادگاه همو می بینیم ...قلب ترسا لرزید ... در آن واحد دو ضربه بد به پیکرش وارد شد ... طلاق از آرتان ... دوری از آترین ... چونه اش هم نوا با قلبش لرزید و گفت:- آرتان ... می خوام ... ی خوام باهات حرف بزنم ...آرتان همینطور که لباس هاشو توی ساک پرت می کرد گفت:- فکر می کنی دیگه حرفی هم مونده؟ترسا عصبی داد کشید:- آره مونده لعنتی ... خیلی هم مونده ... باید همه شو بشنوی ...آرتان خودشو برای همه این لحظه ها آماده کرده بود ... پس بی حرکت نشست لب تخت و گفت:- خیلی خب می شنوم ...ترسا می لرزید ... اصلا فکرشو هم نمی کرد که اعتراف به اشتباهش اینقدر سخت باشه ... اما مجبور بود ... مجبور بود به خاطر عشقش ... به خاطر بچه ش ... پس اونم نشست لب تخت و گفت:- من ... چند وقت پیش ... همون روزی که تصادف کردم ... اومدم مطبت ... اونجا ... در مطبت باز مونده بود ... اما بیمار نداشتی ... منشی هم نبود ... از لای در اتاق که نگاه کردم یه دختر رو
1400/02/10 10:47دیدم که توی وضعیت خیلی بدی با تو قرار داره ...آرتان توی سکوت بدون اینکه حتی به خودش زحمت بده و خودشو متعجب نشون بده زل زده بود به چشمای بیقرار ترسا ... خودش هم حال خوبی نداشت ... معمای زندگیش حل شده بود ... اما هنوزم عصبی بود ... عصبی و آشفته ... ترسا با حالی خراب و داغون همه چیز رو تعریف کرد ... دیوونه شدن خودش ... سرعت بالاش .. تصادفش ... اینکه می خواسته گذشت کنه و بیخیال همه چی بشه اما بازم تلفن آرتان با تانیا همه چیزو خراب کرده بود ... همه چیو گفت ... اینقدر گفت تا خالی شد ... با خودش فکر می کرد الان دیگه همه چی تموم شده ... آرتان با شنیدن حقیقت اونو بخشید. آرتان با یه حرکت از جا بلند شد ... حالا نوبت نقشه آرتان بود ... ترسا گیج بهش خیره موند ... چی کار کرد؟ بلند شد؟!! چرا؟! آخه چرا؟! آرتان کلافه پشتشو به ترسا کرد ... بعضی وقتا براش سخت بود که خیلی هم خونسرد باشه و کم می آورد ... درست مثل اون لحظه. چند نفس عمیق پی در پی کشید تا بتونه خودشو کنترل کرده بعدش چرخید سمت ترسا و گفت:- گفتی حرفاتو؟ تموم شد آره؟!ترسا بی حرف با چشمای متعجب هنوزم بهش خیره مونده بود ... داد آرتان بدنش رو لروزند:- با تو بودم!سرش بی اراده تکون خورد ... بالا پایین ... آرتان زیپ ساکش رو کشید و گفت:- فکر نمی کنی یه کم دیر تصمیم گرفتی حرف بزنی؟!! خیلی ازت خواستم بگی چی شده! خواستم این بازی رو با زندگیمون شروع نکنی ... اما کردی! به هیچی و هیشکی جز خودت فکر نکردی ... بله تو با دیدن اون صحنه ها ذهنت منحرف شد ... اما بدکردی ترسا ... یه طرفه به قاضی رفتی ... رفتی وکیل گرفتی!!!داد کشید:- برای من وکیل گرفتی درخواست طلاق دادی!!! زنی که اسم طلاق رو بیاره رو باید چی کارکرد به نظرت؟!! طلاقت می دم ترسا ... باید ببینی داشتی با زندگیت چه می کردی ... باید لمسش کنی ... پشیمونی دیگه سودی نداره ... سراغ آترین هم نیا ... روز دادگاه می بینمت ...بعد از این حرف ساکش رو برداشت ... چنان دسته ساک رو توی مشتش فشار داد که دستش تیر کشید ... پاهاش فریاد نرفتن سر داده بودن اما باید می رفتن ... با سرعت رفت سمت در ... لحظه آخر که پاشو از خونه گذاشت بیرون صدای هق هق بلند ترسا رو شنید... دستش رو دستگیره در موند ... خواست بیخیال بشه ... اما نشد ... نتونست ... غرورش له شده بود ... زندگیش به تاراج رفته بود ... باید این بازی رو ادامه می داد ... فعلا چاره ای جز این نداشت .... .:: این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (www.98ia.com) ساخته و منتشر شده است ::.***گان رو تنش کرد ... ماسک سبز رنگ رو هم جلوی دهنش بست و با چشمای خونبار دنبال پرستار سپید پوش راه افتاد ... هم خوشحال بود هم ناراحت ... ویولتش جون سالم به در برده بود
1400/02/10 10:47اما هنوز معلوم نبود نتیجه عمل چی شده ... دکترا می گفتن رضایت بخش ... اما این رضایت بخش یعنی چی؟!! یعنی اینکه ویولت زنده مونده و سالمه؟! یا اینکه فقط زنده مونده اما ممکنه نقص عضو شده باشه؟! سرشو محکم تکون داد ... برای مهم نبود ... مهم این بود که ویولت نفس بکشه همین و بس ... اما در هر صورت فکر کردن بهش آزارش می داد ... پرستار نزدیک تختی ایستاد و گفت:- فقط پنج دقیقه!آراد مبهوت به ویولت با سر باندپیچی شده زل زده بود ... نشنید پرستار چی گفت و نفهمید کی رفت ... دست لرزونش رو جلو برد و دست ویولت رو توی دستش گرفت ... گرم بود و این نشون می داد هنوز امید داره ... امید به زندگی و زنده بودن ... نفس عمیقی کشید تا بغضش رو قورت بده ... دست آزاد شرو بالا برد و ماسکش رو کنار زد .. خم شد روی صورت ویولت و با همه عشق و تمناش چشماشو بوسید ... قلبش تو سینه بی قراری می کرد ... دلش تنگ بود برای چشمای طوسی آبی همسرش دلش تنگ بود ... برای شیطنتاش ... برای بازی گوشی هاش ... اون که با یه آخ گفتن ویولت قلبش از طپش می ایستاد چطور تا اینجا و این لحظه دووم آورده بود؟! ویولتش با این وضع میون مرگ و زندگی افتاده بود روی تخت و اون لعنتی هنوز داشت نفس می کشید ؟! چقدر بی وفا بود ... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... نالید:- خدایا ... ویولتمو پس بده ... تو رو به علی ویولتمو ازم نگیر ... می دونی که همه زندگیمه ... می دونی که همه دنیامه ... نبرش خدا ... می دونم توی این روزگار ویولت من یه گله و برای این دنیا زیادی ... اما اونو به قلب من ببخش ... هیچی ازت نمی خوام فقط ویولتو می خوام .. بذار بازم صدای خنده هاشو بشنوم بذار بازم دنیامو توی چشماش ببینم ... خدایا منو بی ویولت تنها نذار ... اینجوری امتحانم نکن ... می دونی که هر کار بکنی می گه صلاحو حکمتت بوده می دونی که کفر نمی گم می دونی که هیچ وقت عددی نیستم که بخوام طردت کنم ... با این وجود ازت می خوام این هدیه شیرینی رو که یه روز خودت بهم دادی ازم نگیری ... بذار بازم مال من باشه ... بذار بازم دنیامو رنگی کنه ... به حق علی اگه ویولتم چشماشو باز کنه نذر می کنم هر سال روز تولد و شهادت آقا نذرمو سه برابر کنم ... خدایا به دل من روسیاه نگاه کن ... طاقت ندارم یه روز رو بی اون زندگی کنم! یا با هم ببرمون یا اونو بهم پس بده .... همینو می خوام خدا ... فقط همین ...بعد از این حرفا سرشو گذاشت لب تخت ویولت و دست ویولت رو گذاشت روی سرش ... می خواست حس کنه ویولت داره نوازشش می کنه ... درست مثل همون موقع ها ... و چقدر این آرامش براش زیاد و واقعی بود که نا خودآگاه خوابش برد و پلکاش روی هم افتاد ...وقتی پرستار برای اخطار بهش نزدیک شد و دید که خوابش برده
1400/02/10 10:47دلش نیومد بیدارش کنه ... اجازه داد همونطور بی صدا کنار ویولت بخوابه ... با دیدن دست ویولت روی سر آراد لبخند زد و بخش ای سی یو رو ترک کرد ...***با دست چادرش رو روی سرش صاف کرد و داد کشید:- میثم بریم؟!!میثم از آشپزخونه بیرون اومد ، دستای خیسش رو کشید روی پاچه شلوارش و گفت:- بریم آبجی ...اما با دیدن مرجان با چادر مشکی تعجب کرد و گفت:- چادر سرت کردی؟مرجان لبخندی زد و گفت:- آره طوریه؟!- نه ... اما چرا ؟!!- همین جوری ...بعدش سریع راه افتاد سمت در و گفت:- بریم دیره ... دیگه رامون نمی دن تو بیمارستان ...مامانشون رفته بود مدرسه جلسه اولیا مربیان برای مروارید ... بعد از شاغل شدن میثم یه کم از کارش رو کم کرده بود ... هر دو از خونه خارج شدن و میثم گفت:- چند وقته خیلی عجیب شدی مرجان!مرجان پوزخندی زد و گفت:- چطور؟- خوب دیگه خروس جنگی نیستی ... خیلی توی خودت می ری ... حالا هم که این چادر!مرجان بازم پوزخندی زد و گفت:- چیزی نیست ... خوبم ...میثم مشکوک بهش نگاه کرد ... مطمئن بود یه اتفاقی توی زندگی خواهرش افتاده ... اما چه اتفاقی و چه جوریش رو نمی دونست! با خودش قسم خورد که سر از کار مرجان در بیاره ... با پرس و جو بالاخره بخش آی سیو رو پیدا کردن و به اون سمت رفتن ... میثم دسته گل توی دستش رو فشار داد و گفت:- حالا می ذارن زنشو ببینیم؟مرجان با دیدن آراد انتهای راهرو چادرشو جلوتر کشید و گفت:- فکر نکنم ... مگه بهت نگفته تو آی سیوئه؟ اونجا که ملاقات نداره ... ما فقط اومدیم که بدونن به یادشون بودیم ...قبل از اینکه میثم بتونه حرفی بزنه آراد متوجه اومدن اونا شد و از روی صندلی بلند شد ... میثم قدم تند کرد و زودتر از مرجان خودشو به آراد رسوند ... صمیمانه باهاش دست داد و گفت:- بلا دور باشه آقا ...آراد لبخند تلخی زد و گفت:- الهی ...میثم دسته گل رو به دست آراد داد و همون لحظه مرجان هم کنارشون رسید و سر به زیر سلام کرد .... همینطور که دسته گل رو از میثم می گرفت، جواب سلام مرجان رو داد و گفت:- برای چی زحمت کشیدین؟ ویولت ملاقات ممنوعه ... برای همینم به خواست خودم کسی نمی یاد بیمارستان ...مرجان زودتر گفت:- نفرمایید استاد ... وظیفه مون بود خدمت برسیم ... حالا حالشون چطوره؟آراد توی سکوت چند لحظه ای به در بسته آی سیو خیره موند و بعدش با صدای تحلیل رفته گفت:- می گن خوبه ... عملش خوب بوده ... اما هنوز به هوش نیومده ...میثم گفت:- انشالله که بهوش می یان مشکلی هم ندارن شما هم دوباره برمی گردین گالری ... اونجا بدون شما هیچ رونقی نداره ...آراد لبخند تلخی زد و گفت:- کارا خوب پیش می ره؟!بحثشون کشیده شد سمت کار و میثم مشغول توضیح دادن اتفاقات اخیر شد ... مرجان روی نیمکتی
1400/02/10 10:47نشست ... خیره مونده بود به سرامیک های جلوی پاش ... آه پشت آه می کشید ... حال خودش هم دست کمی از آراد نداشت ... داغون بود ... سرش داشت از زور درد می ترکید، فکر می کرد اگه بیاد بیمارستان بهت رمی شه اما بدتر شده بود ... زیر چشمی نگاهی به آراد انداخت ... ریشش حسابی پرپشت و بلند شده بود ... موهاش نظم سابق رو نداشتن ... بلندتر از قبل هم شده بودن ... مدام دستاشو تو هم گره می زد و نشون می داد چقدر اعصابش ناراحته ... وقتی میثم همه گزارش کار رو داد و مرجان از جا بلند شد رفت به سمتشون و گفت:- من خیلی نگران استادم ... کاش می شد خودم شخصا با پزشکشون صحبت کنم ... دلم شور می زنه!آراد لبخند محوی زد و گفت:- دکترش گفته خطر رفع شده ... حالا فقط باید به هوش بیاد تا مطمئن بشیم دیگه مشکی نداره ...- مثلا چه مشکلی؟آراد آهی کشید و گفت:- بینایی ... حافظه ... شاید هم فلج شدن عصب پا ... یا نصف بدن ...مرجان دستشو جلوی دهنش گرفت و نالید:- وای! چه بد!میثم دستی توی موهاش کشید و گفت:- نه آقا انشالله که خانومتون صحیح و سالم به هوش می یان ... شما که شاد باشی منم شادم ... طاقت دیدن غصه رو براتون ندارم ... حق شما نیست!آراد با لبخند دستی سر شونه میثم زد و گفت:- لطف داری میثم جان ... فقط دعا کنین ... همین و بس!مرجان گفت:- من و مامانم یه ختم قرآن برداشتیم ... انشالله که هر چی خدا بخواد همون می شه ...آراد همراه آه سینه سوزش گفت:- انشالله ... دست شما هم درد نکنه ...مرجان سری تکون داد و گفت:- خواهش می کنم ...میثم جلو اومد و گفت:- بریم آجی؟!مرجان برای آخرین بار نگاهی به آراد کرد و گفت:- آره بریم ... استاد هم خسته هستن بیشتر از این سر پا نگهشون نداریم ...آراد زیر لب خواهش می کنمی گفت و بازم تشکر کرد از اینکه اومده بودن و محبتشون رو نشون داده بودن ... بعد از رفتن مرجان و باز روی صندلی نشست ... سرشو بین دستاش فشرد و آه عمیقی از سینه بیرون فرستاد ...***- آراد ... آراد ... اِ آراد پاشو دیگه!آراد به شدت از جا پرید و سیخ نشست ... اصلا متوجه نشد کی نشسته روی نیمکت خوابش برده! با دیدن آرسن و وارنا سریع ایستاد و با بهت به وارنا خیره شد ... وارنا با خنده ضربه ای سر شونه آراد زد و گفت:- داماد نگران! گرفتی خوابیدی؟!! خواهر من یه ساعته که به هوش اومده! به کوری چشمت خودمم اولین نفر رفتم دیدمش ...آراد نمی دونست از دیدن وارنا خوشحال باشه یا از به هوش اومدن ویولت ... دهن باز می کرد حرف بزنه اما حرف نزده دهنش بسته می شد ... وارنا که شرایط اونو به خوبی درک می کرد قدمی بهش نزدیک شد و محکم کشیدش توی بغلش ... کنار گوشش گفت:- ویولت منتظرته مرد .... می دونم از خستگی اینجا بیهوش شدی ... اما بهتره بری ببینیش ...
1400/02/10 10:47ادامه دارد....⬅⬅⬅
1400/02/10 10:48?#پارت_#هشتم?
?رمان_#روزای_بارونی?
الان دکترا ولش کردن ... حسابی با آزمایشای جور واجور از خجالت این شیطون خانوم تخس بر اومدن ...آراد خودش رو کنار کشید ... اولین چیزی که بالاخره تونست بگه این بود:- بردنش بخش؟!آرسن اینبار وارد بحث شد و گفت:- آره ... اتاق سیصد و دو ... بهش مسکن هم زدن ... باید بجنبی وگرنه خوابش می بره ...آراد از جا کنده شد ... دو قدم بیشتر نرفته که برگشت و در حالی که هنوز عقب عقب می رفت رو به وارنا گفت:- راستی رسیدنت بخیر ... باش تا من برگردم ...وارنا لبخندی زد و آراد به سرعت به سمت اتاق ویولت دوید ... پشت در اتاق با دیدن آراگل و مامانش و مامان ویولت و ماریا زن وارنا قدم سست کرد ... آراگل از جا پرید و گفت:- کجایی داداش؟!آراد تند تند به همه سلام کرد و گفت:- منو ندیدین پشت در آی سی یو؟!!! هیچ کدوم نمی تونستین بیدارم کنین؟آراگل خنده اش گرفت و گفت:- وا داداش! ما وقتی اومدیم که آرسن خان خبر دادن ویولت به هوش اومده ... اصلا نمی دونستم تو کجا هستی!آراد سری تکون داد و سریع وارد اتاق شد ... ویولت با چشمای نیمه باز و خمار شده سرشو کمی تکون داد و اخماش از درد در هم رفت ... الکس بالای سرش بود ... به محض شنیدن صدای پای آراد لبخندی زد و گفت:- بیا بابا ... اینم آراد! به خودت فشار نیار ... بخواب ... شوهرت فرار نمی کنه!بعد دستی سرش شونه آراد که میخ ویولت شده و زیر لب سلام کرده بود زد و گفت:- تنهاتون می ذارم پسرم ...آراد سری تکون داد و همین که الکس رفت دستش رو از پشت سرش عقب برد و در رو بست ... ویولت لبخند کم جونی زد و به زور نالید:- آراد ...آراد از خود بیخود پرواز کرد به سمت ویولت ... لبخند ویولت عمیق تر شد و گفت:- آراد ... عزیزم ...آراد سرشو کنار سر ویولت روی بالش قرار داد .. با دست به نرمی روی باند ویولت رو نوازش کرد ... توی گردنش نفس عمیقی کشید و گفت:- جان آراد ... عمر من! بالاخره باز کردی اون چشای لامصبتو؟ می تونی بفهمی چه کشیدم تا باز کنی چشماتو؟ می دونی چقدر دلتنگت شده بود؟ دلتنگ صدات ... چشمات ... نگاهات ... خیلی بی رحمی ویولت ...ویولت خواست دستش رو بیاره بالا و سر آراد رو نوازش کنه اما باز توی سرش احساس سوزش کرد و نالید:- آی!آراد با ترس سرش رو عقب کشید و گفت:- جون دلم! چی شدی؟!!! ویولت!ویولت با صورت جمع شده از درد نالید:- سرم ...آراد هراسان دوید سمت در ... همین که در رو باز کرد نگاه همه روی صورت رنگ پریده اش میخ شد ... اول از همه الکس جلو اومد و گفت:- چی شده آراد جان؟!!آراد به اتاق اشاره کرد و گفت:- سرش ... درد داره!لیزا با ترس وارد اتاق شد و به دنبالش حاج خانوم و آراگل و ماریا هم رفتن توی اتاق ... الکس اما با خونسردی شربه ای سر شونه آراد زد و گفت:- نترس پسر! دکتر گفت
1400/02/10 20:42این درها طبیعیه ... باید بخوابه ... بهش مسکن زدن ... به زودی درداش تموم می شه ...آراد به در اتاق نگاه کرد و گفت:- مطمئنین؟- بله ... فقط نباید استرسی بهش وارد بشه ... اینو هم دکترش گفت .. شاید بهتر باشه خودت باهاش صحبت کنی ...آراد دوباره راه افتاد سمت در اتاق و گفت:- باشه حتما ...با دیدن چشمای بسته ویولت و صورت معصومش لبخند زد و برگشت ... با سوختن انگشتش از جا پرید و غر زد لعنتی! سیگار رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و هر دو دستی رو توی موهاش فرو کرد ... صدای نیاوش رو از پشت شنید :- بابا نیما ...سریع چرخید وبا دیدن نیاوش با بلوز شلوار راحتی بن تنش لبخندی زد و گفت:- جان بابا؟نیاوش ماشین بزرگ کنترلیش رو که توی دست راستش بود کشید توی بغلش و گفت:- خوابم گرفته ... برام قصه نمی گی؟!نیما با تعجب گفت:- قصه؟!نیاوش خمیازه ای کشید و گفت:- آره ... مامان همیشه برام قصه می گفت ... اما از وقتی رفته مسافرت دیگه کسی شبا برام قصه نگفته ... شما هم که همیشه ناراحتی ...نیما لبخند تلخی زد ... از روی صندلی فلزی توی تراس بلند شد ... رفت توی خونه و در رو بست ... نیاوش درست کنار در ایستاده بود ... جلوی پاش زانو زد و گفت:- چرا زودتر بهم نگفتی مامان شبا برات قصه می خونده؟!نیاوش سرش رو خاروند و گفت:- خوب ... می خوند دیگه ...نیما لبخند زد و از روی زانوهاش بلند شد ، نیاوش رو کشید توی بغلش و گفت:- بزن بریم مرد کوچک من ... چه قصه ای دوست داری برات بگم ؟- نمی دونم چه قصه هایی بلدی ...- مامان چه قصه هایی بلد بود؟- همه چی! بن تن ... مرد عنکبوتی ... هانسل و گرتل ... بتمن! بعضی وقتا هم یه چیزای دیگه ... مثلا حسن کچل ... کدو قل قل زن ... شنگول منگول ...نیما تلخ خندید، نیاوش رو گذاشت روی تخت خوابش و گفت:- اووه مامانت چه قدر قصه بلد بوده ...نیاوش سریع گفت:- حالا تو هر چی بلدی بگو ... من دوست دارم ...نیما با دیدن مظلومیت و چشمای پر از حسرت نیاوش آه تلخی کشید و گفت:- الان برات یه قصه می گم تا حالا نشنیده باشی ...بعد آروم نیاوش رو وادار به دراز کشیدن کرد و پتوی طرح پوهش رو کشید تا زیر گردنش بالا ... نیاوش با چشمای درشت و سیاهش زل زد توی چشمای نیما و منتظر شنیدن قصه شد ... و نیما براش تعریف کرد ... هر چیزی که از قصه های بچگی مامانش یادش بود رو به هم چسبوند یه قصیه جدید درست کرد و برای پسرش تعریف کرد ... تو اوج داستان بود که متوجه شد نیاوش خواب خوابه! لبخندی به صورت پسرش زد خم شد پیشونیش رو بوسید ، پتوش رو مرتب کرد ، دیوار کوب اتاقش رو خاموش کرد و بعد از بستن در اتاق رفت بیرون .... قلبش بیتابی می کرد ... هر چه نفس عمیق می کشید بازم آروم نمی شد صدای پرستار طرلان هنوزم تو گوشش بود ... براش
1400/02/10 20:42تعریف کرد که چند روز پیش یه نفر از ملاقات کننده ها برای بیمار خودشون یه آهنگ از یکی از خواننده ها گذاشته ... تعریف کرد که چطور طرلان با همه وجودش به اون آهنگ گوش کرده و بعد اشک از چشمش جاری شده ... آهنگ رو از اینترنت دانلود کرده بود ... با حال خراب به دستگاه دی وی دی نزدیک شد ... فلشش رو توی دستگاه زد و آهنگ رو با صدای کم پلی کرد ....- گرفتاری من اینه که قلبی مهربون دارمشکستیش بارها اما هنوز نام و نشون دارمگرفتاریم از اینه کهخطا کردی و بخشیدمیه عالم پیش چشمم بودولی تنها تو رو دیدمتمام مشکلم اینهکه می میرم بدون تـــــوعزیزم هستی و جونمآخه بسته به جون توو تنها خواهشم اینـــهتو باشی در کنـــار مـــنمی سازم با غم پاییزاگه باشی بهار منمی سازم با غم پاییزاگه باشی بهار منهر جور می خوای دلم رو بسوزونهر جور می خوای اسب دلو بتازونخسته نمی شم عاشقم یه عاشقهمراز من شده گل شقایقهمراز من شده گل شقایقحس کرد بغض گلوش رو فشار می ده و در حال خفه شدنه! سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و با دست راستش گلوش رو گرفت توی دستش و آروم فشار داد ... نفسش در نمی یومد ... چه کرده بود با طرلانش؟!! طرلانی که یه روز واقعا با هر نگاهش دلش می لرزید چرا روزایی که می تونست به خودش مهلت عاشق شدن دوباره رو بده رو تباه کرده بود؟! چه کرده بود با زندگی خودش؟! چرا اینقدر نامرد شده بود که توی فکرش قصد کرده بود برای همیشه از طرلان بگذره؟! چطور می خواست نیاوش رو از مادرش و طرلان رو از پسرش جدا کنه؟! چرا اینقدر بد شده بود؟! طرلان چی کم داشت؟! واقعا هیچی کم نداشت! اگه الان به این روز افتاده بود مقصد اون بود و سهل انگاری هاش ... می خواست که جبران کنه ... عشق اولش برای همیشه پرونده اش بسته شده بود ... باید می چسبید به زندگی خودش ... باید به خودش ثابت می کرد که برای نجات زندگیش هر کاری تونسته کرده ... هر کاری ...- کاش یه کمی هم بد بودمسیل اشکامو سد بودمکاشکی می شد منم مثل تورنجوندنو بلد بودمنه این که با رنگی پریدهعاشق مستند بودمهر جور می خوای دلم رو بسوزونهر جور می خوای اسب دلو بتازونخسته نمی شم عاشقم یه عاشقهمراز من شده گل شقایقهمراز من شده گل شقایقنزد عاشق غم دلبیش و کمش شیرینهنغمه ی بانگ طربزیر و بمش شیرینهبازی عشق و جنونبا همه سختی هاشگر به مقصد برسهپیچ و خمش شیرینهگر به مقصد برسهپیچ و خمش شیرینههر جور می خوای دلم رو بسوزونهر جور می خوای اسب دلو بتازونخسته نمی شم عاشقم یه عاشقهمراز من شده گل شقایقهمراز من شده گل شقایق(هر جور می خوای - جمشید )همین که آهنگ تموم شد بی اختیار از توی کشوی میز تلویزیون دی وی دی مربوط به جشن
1400/02/10 20:42ازدواج خودش و طرلان رو بیرون کشید و توی دستگاه گذاشت و پلی کرد ... بازم دید روزای که برای رسیدن به طرلان شاد بود .. روزایی که از شادی ترسا و آرتان شاد بود ... روزایی که تصور مرد دیگه تو ذهن طرلان آزارش نمی داد و خودش رو مرد رویاهای اون می دید ... چی شد که یهو همه چیز پیش چشمش رنگ باخت ... یادش اومد ... روزی که از سر کار برگشت خونه ... با شادی و دلتنگ برای طرلان ... بی سر و صدا در خونه رو باز کرد تا طرلانش رو غافلگیر کنه ... توی آشپزخونه و پذیرایی نبود ... پس یه راست رفت سمت اتاق خواب ... اما با صحنه ای مواجه شد که از نظر خودش همه هیجانش رو نابود کرد ... طرلان قاب عکس همسر مرحومش رو بغل کرده بود و اشک می ریخت ... نیما با دیدن این صحنه فرو ریخت ... می دونست! قبول کرده بود که یه گوشه از قلب طرلان متعلق به شوهر و بچه از دست رفته شه ... اما هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد با دیدن یه همچین صحنه ای اینجور فرو بریزه ... تا اون روز هیچ وقت هیچ حرفی ازشون به میون نیومده بود و طرلان حتی سر خاکشون هم نرفته بود ... پس نیما هم آروم بود ... اما با دیدن این صحنه یهو حقیقت پیش چشش روشن شد ... طرلان اونا رو فراموش نکرده بود ... درستش هم این بود که فراموش نکنه چون جزئی از زندگیش بودن ... اما پذیرفتنش برای نیما سنگین بود ... قبل از ازدواج وقتی که داغ بود فکر میکرد تحملش راحته ... اما نبود ... وقتی نایلون های خرید از دستش افتادن روی زمین و طرلان جلوی در اتاق دیدش قاب عکس از دستش افتاد ... و اونجا آغاز مشکلاتشون بود ... نیما تا چند روز سرد بود ... طرلان افراطی بهش توجه و محبت می کرد ... عذاب وجدان داشت ... روز به روز توجهش بیشتر می شد ... و نیما نمی فهمید که با دست خودش داره طرلان رو به سوی نابودی هل می ده ... اگه همونجا مثل آدم طرلان رو بغل کرده بود ... اگه مردونه نوازشش کرده بود و در گوشش زمزمه کرده بود که براش مهم نیست که درک می کنه ... اگه مثل بچه ها قهر نکرده بود ... اگه به توجه های افراط گونه طرلان به عنوان زنگ خطر نگاه می کرد نه وظیفه اش به عنوان منت کشی شاید می شد همونجا جلوی این اتفاقات رو گرفت ... اما بچه گونه تصمیم گرفت ... در صدد تلافی بر اومد .. تو ذهنش خیانت کرد ... هم به طرلان هم به آرتان ... به ترسا فکر کرد ... حسرت خورد که فرصت زندگی با یه دختر رو از خودش گرفته ... که با کسی ازدواج کرده که نصفش متعلق به اونه و نصف دیگه اش متعلق به خاک ... حسود شد و حسادت ریشه اش رو سوزوند ... حقش بود ... داشت چوب سادگی و بچگیش رو می خورد ... اون وقتی طرلان رو انتخاب کرد قول داد پای همه چیش وایسه اما با کوچک ترین اتفاق کم آورد! نامردی کرد و این سزاش بود ... بدبختیش
1400/02/10 20:42این بود که توی این سزا طرلان بدتر داشت می سوخت ...یه دفعه از جا بلند شد و گفت:- دیگه همه چی تموم شد! دیگه نمی ذارم ... درستش می کنم ... همه چی رو از نو می سازم ... دیر نشده ... نه نشده!!!توی خونه که می موند دوست داشت بزنه بیرون و وقتی هم یم رفت بیرون کلافه بر می گشت خونه ... حال خودش رو نمی فهمید ... خیلی وقت بود که طناز گم شده بود و هیچ خبری هم ازش نبود! همه سردرگم شده بودن ... طناز یه شخص عادی نبود تا راحت بتونن برای گم شدنش توی روزنامه ها آگهی بدن و پلیس همه مناطق رو خبر کنن! همین کار رو سخت تر می کرد و بدتر از همه برای احسان این بود که هیچ غلطی نمی تونست بکنه! روی کاناپه جلوی تی وی نشسته بود ... اما تی وی خاموش بود و خودشم تو هپروت سیر می کرد ... گوشیش زنگ خورد ... چنان هجوم برد سمت موبایلش که روی میز جلوی کاناپه بود کهکم مونده بود پرت بشه روی میز ... با دیدن شماره سروش با سرعت جواب داد:- چه خبر سروش؟!صدای خوشحال سروش باعث شد هیجان زده از جا بلند بشه:- مژده بده احسان که خانومت رو یافتیم!بی اراده سر جا چرخی زد، گوشیشو دست به دست کرد و تقریباً داد کشید:- راست می گی؟!! کجاست؟!! کی؟! سالمه؟!!! کجا بیام ... سروش مردی؟!!! حرف بزن دیگه!- ای بابا! تو امون می دی آدم حرف هم بزنه؟!!!- د بنال دیگه ...- دستتون درد نکنه واقعاً! ببین احسان خانومت دم مرز بازرگان وقتی میخواسته از مرز رد بشه تیر می خوره! گویا مشکوک می شن بهشون و وقتی بهشون گیر می دن مردی که همراهش بوده و حدس می زنم همون مسیح باشه سعی می کنه با گروگان گرفتن خانومت قضیه رو به نفع خودشون تموم بکنه ... اما دیگه خبر نداشته اونجا همه حق تیر دارن و به کسی هم رحم نمی کنن ... اینو هم بگم که یه جورایی فهمیده بودن خانوم تو بی گناهه اما تو اون وضعیت کاری نمی تونستن بکنن ... تنها شانسی که آورده ... احسان ... گوشت با منه! الو احسان ...احسان با همون جمله اول سروش وقتی که فهمید طناز تیر خورده ولو شده و گوشی از دستش افتاده بود ... دیگه چیزی نمی شنید! طناز رو از دست رفته و خودش رو تباه شده می دید ... طناز ازش دلخور بود ... طناز دلش شکسته بود ... بهش نیاز داشت ... اون چه کرده بود؟ اون عوضی چی کار کرده بود با طناز؟!!! چطور نتونست از نامسش دفاع کنه؟!!! تا جایی که داشتن از مرز ردش می کردن ... یه دفعه ز جا بلند شد و با همه وجودش عربده کشید :- لعنت به تو ... لعنت به تو احسان ...لعن...وسط کار بغضش ترکید ... با هق هق نشست روی دو زانو ... کف دستاش رو گذاشت روی زمین ... یاد نداشت تو عمرش اونطور زار زده باشه ... اما اگه خون هم گریه می کرد بازم حقش بود ... طنازش از دست رفت ... ناموسش رو دزدیدن و اون *** عهد قجری
1400/02/10 20:42فقط تونست غیرت خرکیشو نشون بده و تعصبات کور کورانه اش رو ... چرا نفهمید اون مرتیکه داره مزاحم طناز می شه؟!!! چرا ازش مراقبت نکرد؟!!! چرا پیگیر نشد بفهمه اون کفتار عوضی از کجا اومده و هدفش چیه؟!! چرا طنازش رو فرستاد تو دهن گرگ ؟ چرا نابودش کرد؟!!!! اینقدر این فکرا توی ذهنش چرخیدن و چرخیدن که به جنون رسید از جا بلند شد و همینطور که عربده می کشید سرش رو چند بار محکم کوبید توی دیوار ... درد رو نمی فهمید ... حس نمی کرد تنها چیزی که می فهمید این بود طنازش از دست رفته!!! خون روی پیشونیش سر خورد ... ناله کنون افتاد گوشه دیوار ... صدای زنگ رو می شنید ... همینطور صدای زنگ خوردن گوشیشو ... اما قدرت ایستادن نداشت ... با خدش فکر کرد هر خری باشه می ذاره و می ره! نمی خواست کسی رو ببینه ... نمی خواست صدای کسی رو بشنوه! طنازش چی شده بود؟!!! یعنی واقعاً برای همیشه از دستش داده بود؟!!! صدای ممتد زنگ باعث می شد حس انفجار توی سرش به وجود بیاد ... کرخت و بی حال از جا کنده شد و به سمت آیفون رفت ... با دیدن سروش بی اختیار در رو باز کرد ... باید می فهمید دقیقا چه خاکی به سرش شده ... سرش حسابی گیج می رفت و تلو تلو می خورد .... خودش رو به در رسوند و بازش کرد ... همونجا به در تکیه داد و آویزون در شد ... چیزی سول نکشید که سروش توی راه پله ظاهر شد و با دیدن احسان با وحشت جلو اومد و گفت:- چه کردی احسان؟!!!!احسان دستش رو از در کند و همونجا جلوی در نشست روی زمین .. سرش بدجور می سوخت و تیر می کشید ... سروش دوید زیر بازوشو گرفت و گفت:- روانی!!! خودت کله تو پکوندی؟!!! چه مرگته احسان؟!!! این کارا چیه؟!! راه بیفت بریم بیمارستان ...احسان بی حال و بی جون نالید:- طناز رو کجا بردن؟!سرشو همینطور که تلاش می کرد احسان رو از خونه خارج کنه گفت:- سر قبر من! د یا لا راه بیفت دیگه ...احسان باز نالید:- طناز ...اینبار سروش ایستاد و ملایم تر از سری قبل در حالی که زل زده بود توی چشمای احسان گفت:- دارن می یارنش تهران ... شایدم تا الان رسیده باشه! حالش خوبه پسر!!! چته تو؟!!! چرا خودتو باختی؟ شنیدم به جای حساسش تیر نخورده ... زود هم رسوندنش بیمارستان ... نگران نباش! فعلا وضعیت تو ا زاون وخیم تره ...احسان حس کرد روح دوباره به کالبدش دمیده شده ... وسط آه و ناله هاش خندید ... خندید و جون گرفت ... جون گرفت و گفت:- جان من؟! سروش طناز زنده است؟ زنده است یا داری برای خوشحال کردن من اینا رو می گی؟!!سروش خنده اش گرفت ، احسان رو کشید سمت پله ها و گفت:- همین الان جون نداشتی حرف بزنیا! ای خدا عشق آدمو تا چه حد خر می کنه آخه؟!! معلومه که راست می گم نفله! بزن بریم ... می برمت همون بیمارستان این کلتو هم
1400/02/10 20:42چهار تا بخیه بزنن بلکه آدم بشی ...احسان دیگه مخالفتی نکرد و عین یه بره مطیع و فرمانبردار دنبال سروش راه افتاد ... احساس شعف می کرد و دوست داشت از خوشحالی داد بزنه! تصور از دست دادن طناز توی همون یه ساعت داشت از پا درش می آورد ... الان هم ناراحت بود ... بابت زخمی بودن طناز اما خوشحالیش بابت زنده بودنش خیلی بیشتر از این حرفا بود ... مصداق عینی ضرب المثل به مرگ بگیر تا به تب راضی بشه شده بود ... اگه به مرگ طناز فکر نکرده بود حالا به خاطر زخمی شدن طناز هم به آب و آتیش می زد ... اما توی اون لحظه فقط می تونست خدا رو شکر کنه که طنازش هنوز زنده است و نفس می کشه ... همین و بس!دکتر برگه های آزمایشات رو توی دستش زیر و رو کرد و یه بار دیگه جواب نهایی همه شون رو چک کرد ... وقتی از تشخیصش مطمئن شد عینک بدون فرم باریکش رو از روی چشماش برداشت، دسته هاشو تا کرد و گذاشت رها به بندی که آویزون گردنش بود بمونه ... دستاشو توی هم قفل کرد گذاشت روی میز و خیره توی چشمای نا امید توسکا و چشمای امیدوار ریحانه گفت:- ببینید خانوم مشرقی ... مشکل شما نیاز به زمان داره ... الان نه قطعا می تونم بگم شما بچه دار می شین ... نه می تونم بگم خدای نکرده این قدرت رو ندارین! من خدا نیستم اما به واسطه علمی که به مدد خدا آموختم و به مدد پیشرفت امکانات و فهم بشر میتونم بهتون بگم که باید یه مدت رو صبر بکنین ... یه سری دارو رو مصرف بکنین ... شاید یک دوره یکی دو ماهه ... بعد از اون یک سری آزمایش دیگه رو انجام می دین و اونوقت من می تونم بفهمم آیا مشکل قابل حل شدن هست یا نه ... که مسلماً هست. الان خیلی کم شدن کسایی که به هیچ عنوان نمی تونن بچه دار بشن!توسکا آهی کشید و سرش رو بالا گرفت تا بتونه اشکاشو مهار کنه ... درسته که حرفای دکتر امیدوار کننده بود ولی اینقدر که این روزا برای خودش آیه یاس خونده بود هیچ حرفی نمی تونست امیدوارش کنه ... ریحانه مشغول صحبت با دکتر شد اما توسکا دیگه چیزی نمی شنید ... از جا بلند شد و رو به ریحانه گفت:- مامان من می خوام یه کم قدم بزنم ... خودم می یام خونه ...ریحانه نگران گفت:- باشه، ولی گوشیتو جواب بدیا ...توسکا سری تکون داد و بعد از تشکر زیر لبی از دکتر از مطب خارج شد ... شالش رو کشید جلوی جلو که کسی نشناستش و همین که از مطب رفت بیرون کلاه پالتوش رو هم کشید روی سرش ... دی ماه بود و هوا حسابی سوز داشت ... چند روزی بود که هوا مرتب گرفته میشد ... ابرای سیاه توی هم گره می خوردن و بعد یه دفعه به گریه می افتادن ... می شستن همه گرد و غبارا رو از دل درختا و خیابونا و ساختمونا ... اما با وجود اون همه پاکی که بارون ارمغان می آورد برای زمین دل
1400/02/10 20:42آدما تو ساعتای بارونی خیلی می گرفت ... درست مثل دل توسکا... بارون نم نم می بارید و زمین رو می شست ... قبل از اینکه بتونه جلوی بغضش رو بگیره ترکید و اشک روی صورتش ریخت ... لبشو رو جوید و پیچید توی خیابون بعدی ... پالتوش جنس خاصی داشت که خیس نمی شد اما پاچه های شلوارش تا زانو خیس و گلی شده بودن ... توی پیاده رو بدجوری آب جمع شده بود ... بی توجه به وضعیت پاهاش و سرمایی که داشت توی بدنش نفوذ می کرد فقط می خواست بره ... اولین عطسه رو که زد فهمید سرما خورده اما بازم براش مهم نبود ... هوا تاریک شده بود و اون هنوز داشت می رفت ... گوشیش زنگ می خورد .. می دونست مامانشه ، شایدم باباش ... دوست نداشت جواب بده ... دلش تنگ بود برای روزایی که اسم و عکس آرشاویر رو روی صفحه گوشیش می دید حتی رینگتونش هم مخصوص خودش بود .. یکی از آهنگای خودش .. صدای خودش ... اما خیلی وقت بود حتی بهش زنگ نزده و توسکا خوب می دونست آرشاویر داره با تموم وجود به تصمیمش احترام می ذاره ... و می دونست این احترام تا زمانی حفظ می شه که حرفی از طلاق نزنه ... که اگه می زد آرشاویر شده به زور کتک برش می گردوند خونه ... برای همین بود که می ترسید اقدامی بکنه ... می دونست باباش پشتشه اما مامانش لوش می داد و کار رو خراب می کرد ... کم آورده بود ... نمی دونست چی درسته چی غلط! باید برای طلاق اقدام می کرد یا نه؟! تصمیم گرفت فعلاً دست نگه داره ... می خواست به خودش و آرشاویر این فرصت چند ماهه رو بده تا درمانش تموم بشه ... اگه از این دکتر هم نه قطعی می شنید اون موقع اقدام می کرد ... آره این بهترین راه بود براش ...****- نیاز من به حس تو مثل نماز عاشقاستمیگن حساب عاشقا از همه آدما جداستصدای داد مازیار بلند شد:- نمی خواد بخونی آرشاویر ... اصلا بیا بیرون ... همه رو داری فالش می خونی ! حواست کجاست تو؟آرشاویر با قیض گوشی رو از دم گوشش برداشت پرت کرد اونطرف و بعد هم لگدی زیر صندلی که پشت سرش بود زد ... رفت ته اتاقک کوچک ضبط، نشست روی زمین و تکه داد به دیوار ،آرنج هاشو تکیه داد به زانوش و انگشتاش رو فرو برد توی موهای لخت و سیاهش ... مازیار پوفی کرد و رو به ارسلان یکی دیگه از بچه های تنظیم کننده گفت:- می گی چی کار کنیم؟ بذاریم واسه یه روز دیگه؟ارسلان صندلیشو چرخی داد و گفت:- چه میدونم! نمی بینی حالشو ... این عمراً بتونه امروز این آهنگ رو بخونه ...مازیار آهی کشید و گفت:- بسوزه پدر عاشقی که هر روز باید از دست این پسر یه جوری بکشیم! بذار برم ببینم می تونم یه ذره حس بهش تزریق کنم؟به دنبا این حرف رفت سمت در اتاقک و داخل شد ... آرشاویر بدون اینکه سرش رو بیاره بالا گفت:- تعطیل کنین مازیار ...
1400/02/10 20:42نمیتونم بخونم ...مازیار رفت جلوش چهار زانو نشست روی زمین و گفت:- خوب الان بگو ببینم چه مرگته؟! دلت تنگه؟!آرشاویر آهی کشید و سرش رو گذاشت روی زانوش ... مازیار دستی زد سر شونه اش و گفت:- می خوای بگم فریبا با توسکا حرف ...آرشاویر سریع سرش رو بالا آورد و گفت:- نه! نمی خوام کسی دخالت کنه ...مازیار پوفی کرد و گفت:- خیلی خوب کسی دخالت نمی کنه! ولی توام اینجوری خودت رو نباز ... دنیا که به اخر نرسیده ... پاشو این آهنگ رو درست بخون ...یادت نیست اون موقع ها که قهر کرده بودین هر چی آهنگ میخوندی رو به یاد توسکا می خوندی و اونم همه ش رو گوش میکرد ... خودت گفتی بعداً ها بهت گفته یکی از دلایل اینکه روز عقدش به خاطرت قید همه چیو زده همین آهنگا و حس صدات بوده که هیچ وقت بهش اجازه نداده فراموشت کنه ... چرا اینبار هم همون کار رو نمی کنی؟!! بخون و براش بفرست ... همه آهنگات رو براش بفرست تا دلتنگت بشه و برگرده ...آرشاویر لبخند تلخی زد و گفت:- همین الان هم دلتنگه ... حسش می کنم ... دل کوچولوش بیقراره! توسکامو خوب می شناسم ... اما داره زجر می کشه که یعنی من آروم باشم ...مازیار از جا بلند شد ، دست آرشاویر رو کشید و گفت:- پس پاشو ... پاشو و بخون براش ... به یادش بخون ... بخون تا بفهمه تو آروم نیستی ... بفهمه بهش نیاز داری ... تو که این مدت یه زنگ هم بهش نزدی ... چرا اجازه می دی فکر کنه فراموشش کردی و باهاش موافقی؟!!! تو زنا رو نمی شناسی آرشاویر؟!!! کم نیار مرد ...حرفای مازیار انگار ذهن آرشاویر رو روشن کردن ... نکنه اون با سکوتش به توسکا اجازه داده باشه که فراموشش کنه؟!!! نکنه ...از جا پرید و هجوم برد سمت میکروفون و گفت :- برو ضبط مازیار ...مازیار لبخند زد ... زد سر شونه اش و گفت :- می دونستم عاقلی ...صدای موسیقی که بلند شد چشماشو بست ... حالا با همه وجود توسکا رو جلوی چشماش تصور می کرد و می تونست با همه احساسش براش بخونه ...- نیاز من به حس تو مثل نماز عاشقاستمیگن حساب عاشقا از همه آدما جداستتوسکا پیچید داخل یه کوچه فرعی پر دار و درخت ... همه خیابونا و کوچه ها خلوت بود ... صدای شر شر بارون براش شبیه ناقوس مرگ شده بود ... اون همه پیاده روی پدر پاهاشو در آورده بود ... از درون داشت می سوخت و خوب می دونست تب داره ولی اینقدر که حالش بد بود حتی نمی دونست از کدوم سمت باید بره ... از روبروش یه خانوم چادری داشت با سرعت می یومد ... می خواست خودشو برسونه بهش و ازش کمک بخواد اما پاهاش یاریش نمی کردن و کم کم داشت پیلی می رفت!آرشاویر خیره توی چشمای سیاه و کشیده توسکا بغض کرد، اما نذاشت صداش بلرزه و محکم خوند:- وقتی تموم جاده ها هم قدم تو می شدنهیشکی ترانه ای نگفت
1400/02/10 20:42برای تو به غیر منبرای تو به غیر من برای تو به غیر مناشک از چشماش می چکید و با قطره های بارون روی صورتش می رقصیدن ... درست عین دلداده هایی که خیلی وقته از هم دور موندن قطره های اشک و قطره های بارون روی گونه های یخ کرده توسکا همو بغل می کردن و با یه هم آغوشی عمیق روی گونه اش محو می شدن ... پاهاش دیگه توان نداشت و سرش هر لحظه بیشتر از لحظه قبل گیج می رفت ... این روزا دردی که بیشتر از مادر نشدن عذابش می داد درد از دست دادن آرشاویر بود ... کاش می تونستی یه کم خودخواه باشه! فقط یه کم ...بغض آرشاویر ترکید ... باز آهنگ خراب شد ... اما مازیار دلش نیومد موزیک رو قطع کنه و آرشاویر هم با هق هق خوند:- وقتی بارون چشم تو چشم منم تر می کنهمی ریزه روی گونه هات دردمو بدتر می کنههیچی نمیشه از تو گفت وقتی که تو خود توییاونی که من اسیرشم اون که رها شده توییتوسکا بی حال نشست روی زمین ... چشماش سیاهی می رفت ... لحظه اخر زن چادری رو دید که داره می دوه به طرفش ... چشماش خود به خود بسته شد و بی حال با حرکت لبش فقط تونست آرشاویر رو صدا کنه و از حال بره ...ساعت دوزاده شب بود ... مثل مار به خودش می پیچید ... از جا بلند شد و رفت سمت اتاق آترین ... در اتاق رو که باز کرد اولین چیزی که به چشمش خورد پوستر بزرگی از شرک بود که بالای تخت خوابش چسبونده بود ... بغض چونه اش رو لرزوند ...دوشب بود که آترین رو ندیده بود ... آرتان قهر کرده بود ... زندگیش روی هوا بود و دوست داشت اینقدر سرش رو بکوبه توی دیوار تا مغزش از هم بپاشه و از شر این افکار جور واجور و آزار دهنده خلاص بشه ... نشت لب تخت آترین و لحافش رو کشید توی بغلش ... بوی تن آترین رو می داد. قلبش بدجور بی قراری می کرد ... بیشتر از آرتان دلتنگ پسرش بود ... چطور می تونستی ه شب دیگه رو هم بدون اترین سر کنه از تصورش هم نفسش بند می یومد ... چرا آرتان اینقدر سنگدل شده بود؟ باید چی کار می کرد؟!!! در برخورد با آرتان واقعا نمی دونست چه کاری صحیحه ... انگار که اصلاً نمی شناختش ... می ترسید بهش زنگ بزنه چون خیلی خوب می دونست که آرتان سنگ روی یخش میکنه ... همون جا روی تخت آترین خوابید ... باید سعی می کرد بخوابه ... اگه یم تونست شب رو به صبح برسونه صبح می رفت خونه نیلی جون و آترین رو می دید ... چشماشو بست و اینقدر زیر لب صلوات فرستاد و عطر تن آترین رو توی ریه هاش کشید که بالاخره خوابش برد ... هنوز یک ساعت از خوابش نگذشته بود که با دیدن کابوس وحشتناکی از جا پرید و با همه توانش جیغ کشید ... خواب دید آترین تصادف کرده و جنازه غرق خونش توی بغل آرتانه ... دیگه طاقت نیاورد ... همینطور که هق هق می کرد گوشیشو برداشت و بی
1400/02/10 20:42اختیار شماره آرتان رو گرفت ... داشت می مرد ... با بوق پنجم صدای خواب آلود آرتان توی گوشی پیچید:- الو ...ترسا هق هق کرد:- آرتان ...صدای آرتان هوشیار شد ...- ترسا! تویی؟ترسا با ضجه نالید:- آرتان تو رو خدا ...آرتان عصبی و کلافه و مضطرب و نگران داد کشید:- چته؟!!!! چی شده؟!!!- آرتان ...آرتان دیگه طاقت نیاورد و بلند تر از سری قبل تقریبا عربده کشید:- د حرف بزن دیگه! چرا داری گریه می کنی؟!!! چی شده؟!!! اتفاقی افتاده برات؟!ترسا هق هق کرد و گفت:- نه ... نه خواب ... خواب دیدم ...آرتان نفس عمیقی کشید، رو به نیلی جون که از ترس داد و هوار آرتان پریده بود توی اتاق دستی تکون داد یعنی چیزی نیست و بعد هم اشاره کرد بره بیرون. وقتی نیلی جون غر غر کنان از اتاق رفت بیرون، آرتان گفت:- همین؟!!- آرتان ... آترینم خوبه؟!آرتان که با ترس و اضراب سر جاش نشسته بود دوباره دراز کشید و خونسردانه گفت:- خوبه ... خوابیده ...ترسا با عجز گفت:- آرتان میخوای منو تنبیه بکنی بکن ... چرا بچه مو ازم می گیری؟! به خدا نفسم بالا نمی یاد ... خواب بد دیدم ... می ترسم آرتان ... من نگرانشم ... بچه م ...باز به هق هق افتاد و آرتان نفس عمیقی کشید ... به کم که توی سکوت گذشت گفت:- باید یاد بگیری بدون آترین زندگی کنی ...صدای ترسا از زور گریه گرفته بود ...- نمی تونم ... لعنت به تو نمی تونم! چرا باهام اینجوری می کنی؟! من خودم کم عذاب کشیدم؟!!! آرتان چرا اینقدر بی رحم شدی؟!داد آرتان بلند شد:- دقیقاً شدم مثل خودت! مگه تو توی این مدت بی رحم نشده بودی؟!!! چند بار ازت خواهش کردم اگه چیزی باعث دلخوریت شدی بگی و اجازه بدی تا رفعش کنم. با خودخواهی خودت تنها بریدی و دوختی ... حالا هم پاش وایسا تنت کن. این دقیقا همون زندگیه که انتخابش کرده بودی و برای داشتنش اصرار می کردی. ازش لذت ببر ...قبل از اینکه ترسا بتونه چیزی بگه آرتان قطع کرد و ترسا با هق هق گوشی رو انداخت روی زمین و سرش رو توی بالش آترین فرو برد ... داشت عذاب می کشید و خوب می دونست این عذاب رو خودش براش خودش درست کرده ... شاید نیم ساعتی توی همون حالت موند ... دیگه خوابش نمی برد ... پس از جا بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... قهوه جوش رو روی گاز گذاشت تا برای خودش قهوه درست کنه... سرش داشت می ترکید و اصلا دوست نداشت قرص آرامبخش بخوره ... حالا دیگه خیلی خوب مضرات قرص های آرامبخش رو می شناخت و ترجیح می داد برای بهتر شدن سر دردش قهوه بخوره ... هنوزم هق هق می کرد و چونه اش می لرزید. به خوبی حس می کرد تکه ای از وجودش کم شده ... تازه داشت به عواقب کاری که میخواست بکنه فکر می کرد. اگه طلاق میگرفت ... اگه آرتان آترین رو بهش نمی داد ... اگه ... اگه ... اگه ... چطور
1400/02/10 20:42یم تونست بدون آترین زنده بمونه؟!!! باز بغض ترکید ... قهوه آماده شده بود اما دیگه میلی به خودن قهوه هم نداشت ... همونجا سر میز نشست و سرش رو گرفت بین دستاش ... شونه هاش می لرزیدن و وجودش هم ... اینقدر غرق غم و غصه هاش شده بود که صدای باز شدن در رو نشنید ...- بابا من خوابم می یاد! اصن دیگه دوستت ندارم ... برای چی منو بیدار کردی؟ترسا با این تصور که توهم زده سرش رو متعجب بالا اورد و چند لحظه به روبروش خیره موند ... صدا از پست سرش می یومد ...- کو مامان ؟ترسا به سرعت چرخید و آرتان و آترین رو درست وسط نشیمن دید ... اصلا متوجه نشد چطور از جا پرید ... حتی نفهمید صندلی که روش نشسته بود پشت سرش واژگون شده! اصلا نفهمید چطور هجوم برد سمت اترین و کشیدش توی بغلش، داد آترین در اومد:- آی مامان! لهم کردی ...ترسا یه کم از فشار دستاش کم کرد، گونه اترین رو محکم بوسید و گفت:- الهی مامان قربونت بره ...آترین چشماشو مالید و گفت:- باشه ... خوابم می یاد مامان ... بابا به زور بیدارم کرد ...ترسا چرخید سمت آرتان ... داشت می رفت سمت اتاق مطالعه ترسا و این یعنی اینکه هنوز نبخشیده بود و قصد داشت به رفتارش ادامه بده ... ترسا بازم آترین رو به خودش چسبوند و گفت:- امشب پیش مامان می خوابی؟!آترین با تعجب گفت:- ولی بابا چی؟! اون که می گفت زشته پسر پیش مامانش بخوابه! نه مامان ... من دیگه مرد شدم ...ترسا لبخند تلخی زد و گفت:- حتی اگه بدونی مامان می ترسه؟! مگه تو مرد من نیستی؟ نمی خوای مواظبم باشی؟!آترین چند لحظه به در بسته اتاق ترسا و آرتان نگاه کرد و بعد نگاشو چرخوند سمت ترسا و گفت:- پس بابا کو؟! مگه اون مواظبت نیست؟! آخه خودش بهم گفت ...ترسا مشتاق زل زد به دهن آترین و گفت:- چی گفت مگه؟- گفتم می خوام بیام پیش تو ... دوست نداشتم خونه نیلی جون باشم ... گفتم مامن تنها می ترسه! بابا گفت خودش مواظب توئه و من ... چیز نباشم ... چی گفت؟ نمی دونم ... گفت یه چیزی نباشم ...ترسا خنده اش گرفت و گفت:- لابد گفته نگران نباش ...آترین با شادی گفت:- آره همینو گفت ...ترسا آترین رو فشار داد به خودش و گفت:- راست گفته ... اما الان سرش درد می کرد رفت بخوابه ... من و توام می ریم روی تخت بزرگه می خوابیم ... قبول؟!آترین از شونه ترسا آویزون شد و با صدای خمار شده از خوابش گفت:- قبول ...ترسا بغلش کرد و رفت سمت اتاق خواب ... لباسی که تنش بود لباس راحتی بود و نیاز به تعویض نداشت. خوابوندش روی تخت و لحافشون رو تا نزدیک گردنش بالا کشید. آترین سر جا تکون خورد و بدون اینکه چشماشو باز کنه دست و پاهاشو به شکل پروانه ای باز کرد و صورتش رو توی بالش فرو کرد ... ترسا خنده اش گرفت، تلخ خندید و رفت از اتاق
1400/02/10 20:42بیرون. آهی کشید و با قدمایی آهسته و بیحال رفت سمت اتاق مطالعه اش ... پشت در اتاق مکثی کرد و دستش روی دستگیره سست شد ... یادش افتاد به زمانی که با آرتان فقط هم خونه بودن ... لبخند تلخی نشست روی لبش اون موقع هم هر وقت می خواست بره سمت اتاق آرتان استرس می گرفت! درست مثل الان! سعی کرد قوی باشه، دستگیره رو پایین کشید و در باز شد ... اتاق غرق تاریکی بود و آرتان دراز کشیده بود روی تخت یه نفره گوشه اتاق ... دستش رو به شکل قائم گذاشته بود روی چشمش ... ترسا آروم به تخت نزدیک شد ... می دونست آرتان بیداره ... از ریتم نفس کشیدنش می فهمید ... بالای سرش ایستاد و آروم صداش کرد:- آرتان ...آرتان بدون اینکه دستش رو از روی صورتش برداره ، نفس عمیقی کشید و گفت:- بله؟اینبار نوبت ترسا بود که نفس عمیق بکشه ... لبش رو جوید و گفت:- ممنونم که آترین رو آوردی ...و صدای آروم آرتان ...- خواهش ...ترسا نشست لب تخت ... تکه ای از موهاش رو گرفت توی دستش و همینطور که باهاش بازی می کرد گفت:- هنوزم ... هنوزم باهام قهری ...پوزخند صورت آرتان رو کدر کرد ، دستش رو برداشت ... با چشمای روشنش زل زد توی چشمای کدر شده ترسا و گفت:- خیلی قضیه رو ساده گرفتی خانوم ... قهر؟!!!ترسا با ناراحتی گفت:- من که ... خوب ... خوب من که عذر خواهی کردم ... نکردم؟!آرتان به در اتاق اشاره کرد و گفت:- ترسا پاشو برو بگیر بخواب .. خسته م! نصفه شبی زابراهم کردی حالا هم که می خوام بخوابم نمی ذاری؟! بعدا حرف می زنیم ... برو ...ترسا چشماشو با درد برای چند ثانیه بست .. داشت اونو از خودش می روند ... دیگه بیشتر از این نمی تونست خودش رو کوچیک کنه ... از جا بلند شد و بی حرف رفت سمت در ...***صبح زودتر از آترین و آرتان بیدار شد ... در اصل تا خود صبح خوابش نبرده بود ... مدام می پرید و بد خواب می شد ... ساعت هفت بیخیال خواب از جا بلند شد و رفت توی آشپزخونه تا صبحانه رو حاضر کنه ... مشغول آماده کردن شیر موز و خرمای آرتان بود که صداشو از پشت سرش شنید ...- سلام ...سریع چرخید ... سعی کرد لبخند بزنه ... سعی کرد شب قبل رو فراموش کنه ...- سلام ... صبح بخیر ...نشست پشت میز و گفت:- میشه یه فنجون قهوه به من بدی؟!- چرا قهوه؟ الان صبحانه اماده می شه ...- میل ندارم ... فقط یه فنجون قهوه ...ترسا بی حرف قهوه رو اماده کرد و گذاشت جلوی آرتان ... بدون اینکه نگاهی به ترسا بندازه گفت:- امروز دانشگاه داری؟!ترسا یم دونست که آرتان کل برنامه اش رو حفظه و این رو هم خوب می دونست که برای حرص دادنش میخواد اونجوری وانمود کنه، برای همین تصمیم گرفت سر به سرش بذاره و به دروغ گفت:- آره ... تا غروب ...آرتان سرشو آورد بالا و با تعجب به ترسا نگاه کرد ... می دونست
1400/02/10 20:42که کلاس نداره ... نتونست خودشو کنترل کنه و گفت:- مگه امروز دوشنبه نیست؟ترسا پشتش رو به آرتان کرد که لبخندشو نبینه ... خودشو مشغول ریختن چایی نشون داد و گفت:- چرا ... دوشنبه است ...- تو که دوشنبه ها کلاس نداشتی ...ترسا نشست پشت میز ... باز شیطون شده بود و داشت می ترکید از خنده اما با بدبختی جلوی خودش رو گرفت و گفت:- نداشتم؟ کی گفته؟!!! من از اول هم دوشنبه ها صبح تا شب کلاس داشتم ...آرتان از کوره در رفت و گفت:- منو *** فرض کردی؟!!! یعنی می خوای بگی یادم نیست؟!ترسا اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره .. غش غش خندید و گفت:- خوب تو که یادته و می دونی من کلاس ندارم چرا می پرسی؟!! حقته اینجوری اذیتت کنم تا دیگه هوس نکنی منو اذیت کنی ...آرتان پوفی کرد ... فنجون خالی قهوه اش رو روی میز گذاشت از جا بلند شد و گفت:- تو ... هیچ ... وقت ... بزرگ ... نمی شی ...از شمرده حرف زدن آرتان حرصش گرفت ... از جا بلند شد ... راه افتاد دنبالش و گفت:- توام ... هیچ ... وقت ... آدم ... نمی شی ...آرتان که حسابی عصبی شده بود با غیظ چرخید به سمتش .. انگشت اشاره اش رو گرفت به طرفش و گفت:- درست صحبت کن!ترسا انگشتش رو روی هوا قاپید ... محکم گرفت توی مشتش و گفت:- چته خوب آرتان؟ با یه من عسل هم نمی شه خوردت! آقا جان ... من اشتباه کردم ... ا ش ت ب ا ه کردم! بس کن دیگه! به اندازه کافی هم تنبیه شدم ... اینقدر بی انصاف نباش ...آرتان پوزخند زد و بدون جواب رفت توی اتاقش که لباس عوض کنه ... ترسا همونجا روی کاناپه ولو شد و با حرص به خودش غرید:- مگه تو چی کار کردی که اون به خودش اجازه می ده اینجوری باهات رفتارکنه؟ د احمق! اگه اون تو رو توی این وضعیت با داداش یهو از گرد راه رسیدت می دید که خلاصت می کرد! اصلا وقت نمی داد بخوای توضیح بدی ... حالا چه انتظاری از تو داره؟!!!داشت تو دلش به خودش و آرتان غر می زد که صدای آرتان بلند شد ... شیک و آراسته جلوش ایستاده بود:- شب آترین رو اماده کن می یام می برمش ... یهو از جا پرید ... موهاشو زد پشت گوشش و گفت:- کجا؟!!!آرتان شونه بالا انداخت و گفت:- همونجایی که باید باشه ...ترسا عصبی شد و گفت:- خونه اون اینجاست ...- نچ نچ اشتباه نکن ... اینجا خونه توئه ... من و آترین دیگه اینجا جایی نداریم ...خواست بره به سمت در که ترسا پرید جلوش و گفت:- آرتان یعنی چی این مسخره بازی ها؟!! چرا تمومش نمی کنی؟!! کجا می خوای ببری بچه مو؟! آرتان زل زد توی چشمای ترسیده اش و گفت:- این بازی رو تو شروع کردی ...ترسا با ناراحتی گفت:- خودمم تمومش کردم ...- نه! اشتباهت همینجاست ... تو شروعش کردی اما پایانش با منه ... تو براش شروعش از من نظر نخواستی که من برای اتمامش از تو نظر بخوام!ترسا که از زور
1400/02/10 20:42حرص داشت می لرزید گفت:- یعنی چی؟!! الان این حرف یعنی چی؟!! تو جدی جدی می خوای طلاقم بدی؟!!!آرتان نفسش رو فوت کرد و بعد از چند لحظه سکوت و نگاه خیره به چشمای ترسا و شنیدن صدای نفس نفس هاش گفت:- آره ...ترسا وا رفت ... بی اختیار کنار کشید ... نگاهش نا باور بود ... آرتان وقتی می گفت کاری رو می کنم می کرد! اما مگه ترسا چی کار کرده بود؟! فقط چون به خاطر حفظ غرورش سکوت کرده بود؟! آرتان رفت سمت در ... یه لحظه فقط یه لحظه ترسا به خودش اومد ... صداش زد :- آرتان ...ایستاد ... اما نچرخید ... منتظر شد تا بشنوه و حدس هم می زد قراره چی بشنوه ... بازم طلب بخشش! اما بر خلاف تصورش شنید ...- باشه ... طلاقم بده ... اگه تونستی طلاقم بده ... اما حق نداری از خونه بری ... تا وقتی که زن و شوهریم جات توی همین خونه است! پس شب بر می گردی ...اینبار نوبت آرتان بود که بلرزه .... فکش منقبض شد و بدون اینکه هیچ جوابی بده از خونه خارج شد و در رو به هم کوبید ...***- خانومی شما که باز تکون خوردی؟!ویولت غر زد:- بابا مگه چم شده؟! کله م باند پیچیه ... یم خوام برم تا مستراح و بیام! غر نزن دیگه آراد ...آراد خنده اش گرفت و گفت:- خوب بذار کمکت کنم ...ویولت چرخید به سمتش، انگشتش رو تکون داد و گفت:- اینقدر نگران من نباشا! بیچاره ام کردی! احساس می کنم بچه شدم ...بعد یه کم صداشو بالا برد و گفت:- داداش وارنا! بیا این شوهر خواهرتو جمع کن ... نمی ذاره من برم دشوری ...وارنا با خنده وارد اتاق آراد و ویولت شد و گفت:- چی کار داری با خواهرم؟آراد با خنده گفت:- خواهر سرتقت رو که بهتر از من می شناسی! می گم بذار کمکت کنم نمی ذاره ...- اگه می خواست بذار که اصرار نمی کرد دکتر مرخصش کنه! همین که فهمید سالمه تخس بازیش شروع شد ...دستی به کمر ویولت زد و گفت:- برو بابا ... نمی یاد دنبالت ...ویولت شکلکی در آورد و رفت ... وارنا با خنده گفت:- توام اینقدر زن ذلیل نباش دیگه آراد! حالمونو بد کردی ...آراد با خنده گفت:- افتخار می کنم که ذلیلشم! تو دنیا تکه ...وارنا آهی کشید و گفت:- می تونم یه چیزی بپرسم؟!آراد نشست لب تخت و گفت:- بگو ...وارنا هم نشست کنارش و گفت:- ویولت مسلمون شده ... مگه نه؟!آراد جا خورد و با بهت به وارنا خیره موند ... وارنا خندید و گفت:- تعجب نکن ... مامان بابا هم فهمیدن! از حجابش ... از تغییراتی که کرده ... اینکه دیگه توی مهمونی ها نمی رقصه ... اینکه دقیقا دم اذان که می شه غیبش می زنه و می ره توی یه اتاق درو می بنده ... علاوه بر اینا ... خودم در حال خوندن قرآن دیدمش تو بیمارستان ...آراد دستی توی صورتش کشید و فقط گفت:- خودش خواست ... من مجبورش نکردم ...- اجبار؟!! اونم ویولت! می دونم بابا ... اون هر کار دلش بخواد
1400/02/10 20:42بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد