بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

می کنه و زیر بار هیچ حرف زوری نمی ره ... پاپا خیلی عصبی شده بود ... اما لیزا قانعش کرد که ویولت خودش باید دینش رو انتخاب می کرده و حالا که انتخابش این بوده نباید به پر و پاش بپیچیم ... پاپا هم یه کم غر زد اما معلوم بود خودش هم براش فرقی نداره ... به خصوص الان که خیلی از ازدواجتون گذشته و همه فامیل به خوشبختی ویولت ایمان اوردن ...آراد سرش رو بالا گرفت ... به سقف خیره شد و گفت:- ویولت یه فرشته است! یه اسوه است تو زندگی من ... یه روز آراگل سعی میکرد امر به معروفش کنه حالا ویولته که به آراگل ایراد می گیره ... هیچ وقت فکر نمی کرد خدا چنین موجودی رو بهم تقدیم کنه و اگه هر روز و هر ساعت هم شکر بگم بازم کم گفتم ... وارنا ... ویولت خیلی تحت تاثیر تو بود و یه جورایی مطمئنم بیشتر تربیتش کار تو بوده ... باید بهت دست مریزاد بگم ... کارت حرف نداشت ...وارنا لبخند زد و گفت:- نه بابا! اون دست پروده خودته ... توی اون سالایی که هالیفاکس پیش تو بود ، تو بودی که تونستی از این رو به اون روش بکنی ... تو اونو ساختی مخصوص زندگی با خودت ... حالا بهم راستش رو بگو ... با هم مشکلی ندارین؟!آراد خندید و گفت:- چرا یه مشکلی داریم ...وارنا با نگرانی گفت:- چه مشکلی؟!- زیادی عاشق همیم ...وارنا خندید و خواست جواب بده که صدای ویولت بلند شد:- پاشین ببینم! چه جای منو هم گرفتن ... صد دفعه گفتن لب تخت نشینین تشک فرو می ره ی هوری می شه شبا من سقوط می کنم کف اتاق ...آراد و وارنا نگاهی به هم کردن و خنده شون گرفت ... صدای ماریا از بیرون بلند شد:- ویو جان ... مهمون داری ... دانشجوهات هستن ...ویولت چشماشو گرد کرد و گفت:- وای خاک بر سرم! پاشین پاشین... آراد عزیزم بی زحمت یه مانتو و شال به من بده ...وارنا از اتاق بیرون رفت و آراد سریع مانتو و شال ویولت رو به دستش داد و کمک کرد تا بپوشه ... وقتی از اماده شدنش مطمئن شد در اتاق رو باز کرد و رو به دانشجوها که چهار نفر بودن گفت:- بفرمایید خواهش می کنم ... خیلی خوش اومدین ...اشکان که سر دسته بقیه بود راه افتاد جلو و گفت:- سلام استاد ... بلا دور باشه ...آراد با لبخند گفت:- سلام ... بفرمایید تو ... سلامت باشی ...اشکان و به دنبال اون یکی از دخترای کلاس رفتن تو ... بعد از اونا خر خون ترین پسر کلاس آقای صفدری و آخر از همه مرجان ... وقتی یم خواست از جلوی آراد رد بشه با صدای ضعیفی گفت:- سلام استاد ...و آراد هم مثل بقیه جوابش رو داد و از اتاق رفت بیرون تا وسایل پذیرایی رو آماده کنه ... هر چهار نفر روی مبل های کنار تخت نشستن و مشغول خوش و بش با ویولت شدن ... ویولت هم با رویی خوش جواب همه شون می داد ... نگاش هر چند لحظه یه بار روی اشکان میخ می شد ...

1400/02/10 20:42

هنوز نمی دونست جریان عکسا چی بود؟ و اون کافی شاپ رفتن مسخره ... اشکان هم به شکل عجیبی نگاه از ویولت می گرفت ... سعی کرد طبیعی باشه و گفت:- مرجان جان خوبی؟ مامان خوب هستن؟! داداشت چطورن؟!مرجان لبخند ملیحی زد و گفت:- همه خوبن استاد ... سلام دارن خدمتتون ... مامان که همیشه دعاتون می کنه ...- زنده باشن! انشالله که سالهای سال سایه شون بالای سر شماها باشه ... کاش آبجی کوچولوهات رو هم می اوردی من می دیدمشون ...مرجان انگشتاش رو توی هم پیچ داد و گفت:- چشم استاد ... انشالله یه روز سر فرصت ... الان که وقتش نبود ...ویولت چقدر دوست داشت در مورد چادر مرجان ازش بپرسه! تا جایی که یادش بود مرجان چادری نبود! اما این حجاب سفت و سخت که از قضا خیلی هم بهش می یومد چی می گفت؟ حیف که موقعیتش مناسب نبود ... آراد با وسایل پذیرایی اومد تو اتاق و دقیقا مثل ویولت اول از همه نگاهش اشکان را نشونه رفت ... حس خوبی نسبت به این پسر نداشت ... فکر می کرد یکی از کسایی که می خواسته اونو نسبت به ویولت بدبین کنه همین آقا بوده ... به خصوی که خیلی هم سر به زیر و ساکت شده بود و صدایی ازش در نمی یومد ...بر عکس همیشه که مدام فک می زد و مخ همه رو می خورد! آراد که اومد تو مرجان هم سر به زیر تر شد و باز مشغول ور رفتن با انگشتای بلندش شد ... آقای صفدری که سکوت جمع رو دید شروع کرد به حرف زدن و از استادی که به جای ویولت ازشون امتحان گرفته بود و نمره های افتضاحش گفت ... ویولت و آراد هر دو از اون فاز منفی خارج شده و محو حرفای صفدری شده بودن ... تموم مدت اشکان و مرجان توی سکوت خودشون غرق شده بودن و هیچی نمی گفتن ... وقتی آقای صفدری آهنگ رفتن زد بقیه هم بلند شدن به استثنای مرجان ... سه نفر دیگه به مرجان نگاه کردن به این معنی که چرا نشستی؟ مگه نمی یای؟!! و مرجان بی توجه باز سر به زیر شد ... کسی نمیتونست اونو به زور بندازه بیرون پس ازش خداحافظی کردن و با بدرقه آراد به سمت در خروجی رفتن ... همین که اتاق خلوت شد مرجان سرش رو بالا آورد و به صورت رنگ پریده ویولت که مشخص بود خسته شده لبخند زد ... ویولت جواب لبخندشو داد و بالاخره گفت:- مرجان جان! چقدر چادر بهت می یاد ... خانوم شدی!مرجان لبخند زد و گفت:- مرسی استاد ...- اینجا دیگه لازم نیست به من بگی استاد! همون ویولت صدام کنی خوبه ...مرجان با چشمای گرد شده گفت:- وای نه استاد! من نمی تونم!ویولت خندید و گفت:- مگه چقدر باهات تفاوت سنی دارم که سختته؟ منم مثل خودتم ... یه روز هم عین تو دانشجو بودم ...مرجان پوست لبش رو گاز گرفت و گفت:- چشم ... هر طور شما راحت باشین ...ولوت در جوابش لبخندی زد ... اشاره ای به ظرف میوه جلوش کرد و گفت:- از

1400/02/10 20:42

خودت پذیرایی کن ...مرجان توی سکوت حبه ای انگور برداشت و توی دهنش گذاشت تا بلکی خشکی دهنش کمتر بشه ... ویولت داشت می میرد تا بفهمه مرجان برای چی مونده! مطمئن بود می خواد چیزی بگه ... اما اصلا دوست نداشت خودش بپرسه ... سکوت مرجان چندان هم طولانی نشد ... نفسی تازه کرد و گفت:- ویولت جون ... می دونم الان فرصت مناسبی نیست ... اما ... اما من باید در مورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم ... یه چیزی هست که بدجور داره آزارم می ده و ... فقط هم من ازش خبر دارم ...ویولت با نگرانی گفت:- چی شده مرجان ... من خوبم ... بگو ...مرجان با استرس گفت:- نه نه ... الان نه ... می خواستم ببینم کی می یاین دانشگاه؟!- اوووه کو تا من بیام دانشگاه! شاید حدود یک ماه دیگه! می خوای تا اون موقع صبر کنی؟!مرجان که حسابی استرس گرفته بود و دست و پاش می لرزید گفت:- بله ... بله صبر می کنم ... هر موقع اومدین دانشگاه صحبت می کنم ...بعد رفت سمت ویولت ... دستشو گرفت توی دستاش و گفت:- فقط خواهش می کنم از این موضوع استاد کیاراد چیزی نفهمن ... اگه حاضر نمی شم اینجا چیزی بگم از ترس اینه که ایشون بفهمن ... اگه بفهمن ... خیلی ... خیلی بد می شه! خواهش می کنم زودتر خوب بشین ... همین ...ویولت با نگرانی سرشو تکون داد و گفت:- چی بگم ! نگرانم کردی دختر ...مرجان سعی کرد خونسرد باشه ...- چیز مهمی نیست ... می فهمین به زودی ...قبل از اینکه ویولت بتونه چیزی بگه آراد اومد توی اتاق و گفت:- چقدر با معرفتن این ...با دیدن حالت ویولت و مرجان حرفشو نیمه تموم رها کرد و گفت:- گویا مزاحم شدم!مرجان از جا پرید و گفت:- نه نه ... من دیگه داشتم می رفتم ... ببخشید زحمت دادیم ...خم شد گونه ویولت رو روی هوا بوسید و با یه خداحافظی سر سری با استرس آشکارش از خونه زد بیرون ... آراد به مسیر رفتن مرجان خیره شد و گفت:- جنی شد؟!ویولت شونه ای بالا انداخت و با خنده گفت:- یه چیزیش بود ... اما نفهمیدم چشه ... خسته م آراد ... می شه من یه کم استراحت کنم؟!آراد سریع شال روسری ویولت رو برداشت . ویولت لبخند زد ... مانتوشو هم در اورد و گفت:- بخواب عزیزم و به هیچی فکر نکن ...همین که سرش رسید روی بالش چشماش بسته شد و به خواب فرو رفت ... خیلی خسته شده بود ...***- آقای ستوده ... دیگه سفارش نکنما! حواستون جمع باشه ... خواهش می کنم ...نیما دستی روی پلک سمت راستش گذاشت و گفت:- ای به روی چشمم خانوم دکتر! حواسم هست ... یه دور می زنیم و بر می گردیم ...- خانوم شما هنوز وضعیتش نرمال نشده ... خواهشاً در ماشین رو با قفل مرکزی قفل کنین، اعصابش رو متشنج نکنین، ناراحتش نکنین، اگه حرف زد که بعید می دونم باهاش مخالفت نکنین ...نیما برای بار هزارم گفت:- چشم!!دکتر لبخندی زد و

1400/02/10 20:42

گفت:- فکر کنم پرستار آماده اش کرده باشه ... می تونین ببرینش ..- خیلی ممنون خانوم دکتر ... پس فعلاً با اجازه ...از اتاق که خارج شد طرلان رو لباس پوشیده دست تو دست پرستار دید ... مثل همیشه نگاش بی روح و بی فروغ بود ... آهی کشید و رفت به سمتشون ... پرستار دست طرلان رو توی دست دراز شده نیما قرار داد و گفت:- مراقبش باشین ... این سوگولی منه ...بعد از این حرف گونه طرلان رو بوسید و رفت ... نیما دست طرلان رو فشار داد و به طنز گفت:- چه از سهم منم بر می داره! بچه پرو ...از گوشه چشم به طرلان نگاه کرد ... نگاه ماتش خیره روبرو بود ... دستشو کشید و طرلان بی حرف دنبالش راه افتاد ... چقدر مظلوم شده بود ... بعضی وقتا که یاد جیغ جیغ ها و حرکات هیستریک گذشته اش می افتاد باورش نمی شد این همون طرلان باشه! انگار اون رفته بود و یکی دیگه جاش اومده بود ... آه کشید ... مقصر خودش بود ... طرلان رو تا بیرون محوطه و نزدیک ماشین برد ... در ماشین رو باز کرد و گفت:- سوار شو عزیزم ...طرلان از جا تکون هم نخورد و با یه حالت همراه با ترس به ماشین خیره شد ... نیما متوجه حالت دفاعیش شد و گفت:- بشین گلم ... می خوایم بریم یه دوری بزنیم ... مثل قدیما ... خودمون دو تا! بشین فدات بشم ...طرلان یه کم بدنش رو شل کرد و نیما تونست با یه هل کوچیک وادار به نشستنش کنه ... همین که نشست در رو بست و سریع از در سمت خودش سوار شد و گفت:- خوب ... خانوم خانوما حال افتخار بدین به من حقیر بگین کجا دوست دارین ببرمتون؟طرلان در جواب آه کشید و نیما کم مونده از خوشب بال در بیاره ... بالاخره یه عکس العمل از طرلان دیده بود و همین براش یه دنیا بود ... با خوشی ماشین رو روشن کرد و گفت:- شما که افتخار نمی دی سکوتت رو بشکنی، منم خودم مسیرو انتخاب میکنم. می خوام ببرمت پارک جمشیدیه دوتایی عین دو تا دختر پسر هجده ساله عاشق بزنیم به دل طبیعت ... پایه ای؟!!جوابی نشنید ... انتظار هم نداشت جوابی بشنوه ... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... به طور نامحسوس دکمه قفل مرکزی رو هم زد که یه موقع غافلگیر نشه! بین مسیر هر چه که می تونست با طرلان حرف زد ... از کارش گفت ... از شرکت مانی ... از دانشگاه ... از افسردگی و پکر بودنش توی این مدت ... از دوستاشون که خیلی وقت بود از هیچ کدوم خبر نداشت جز آرتان ... گفت اما هیچ اسمی از ترسا نیاورد ... به هیچ عنوان نمی خواست اشتباهات گذشته رو تکرار کنه ... اینقدر حرف زد که دهنش کف کرد ... اما طرلان هیچ واکنشی نشون نداد ...وقتی رسیدن ماشین رو پارک کرد و خودش کمک کرد طرلان پیاده بشه ... نگاه طرلان به دور و برش یه کم عوض شده بود و مردمک چشمش می چرخید و این طرف اون طرف رو نگاه می کرد ... دستش تو

1400/02/10 20:42

دست نیما و نگاهش در گردش ... صدای نیما باز بلند شد :- خانوم خوشگل خودم ... به چی نگاه می کنی؟! به پرنده ها و چرنده ها؟ به درختای زرد شده؟ بابا یه ذره هم به من نگاه کن ... یه رحمی! شفقتی ... آخه قربون اون چشمات برم دلم برا نگات داره ضعف می ره ... طرلانم خانومم یه نگاه هم زیر پات بنداز ...بازم جوابی نگرفت ... دستشو کشید سمت یه تکه سنگ و گفت:- بشین اینجا طرلان ...طرلان که مات داشت نگاش می کرد رو وادار کرد بشینه .. گوشیش رو در آورد و گفت:- بشین می خوام ازت یه عکس بگیرم اند هنری!!!طرلان بی حرف روی زمین خیره شد ... نیما عکس رو گرفت و واقعا هم عکس قشنگی شد ... نگاه طرلان که خیره مونده بود روی زمین ... ... نیما بی تاب رفت به سمتش... نشست کنارش ... دستشو جلو برد و انگشتای بلندش رو بین انگشتاش گرفت و فشرد ... سرش رو جلو برد و کنار گوش طرلان گفت:- نیاوش ... خیلی دلتنگته ...به وضوح تکون خودن طرلان رو حس کرد و ادامه داد:- هر شب سراغت رو می گیره ... مامان طرلانش رو می خواد ... اون خونه بدون تو هیچ رنگ و بویی نداره ... طرلان خیلی خسته م ... از نبود تو خسته ام! از تنهایی سر کردن خسته م ...تازه فهمیدم نصف بیشتر بار اون زندگی روی دوش تو بوده ... طرلان دیر فهمیدم خانومم ... دیر فهمیدم ... اما پشیمونم! خوب شو طرلان تا ببینی نیما می خواد اینبار برات سنگ تموم بذاره عزیز دلم ... فقط خوب شو !وقتی هیچ عکس العملی ازش ندید گوشیش رو که دستش بود بالا آورد ... یکی از فیلمایی رو که چند شب پیش از نیاوش حین غذا خوردن گرفته بود پلی کرد و گرفت جلوی صورت طرلان ...- بابا دست پخت تو رو دوست ندارم! ماکارونی هات پیچیده تو هم ...صدای نیما از پشت دوربین اومد که با خنده گفت:- چه پدر سوخته ای تو! یعنی مردی ها! باید طرف من باشی ... هر چی هم می ذارم جلوت بگو عالیه! آدم فروشی نکنی دو روز دیگه جلو مامانت!نیاوش دو دستی رفته بود توی دیس ماکارونی و مشغول گوله کردن ماکارونی های شفته شده به شکل توپ های کوچیک بود ... در همون حالت گفت:- بذار مامانم بیاد! اونوقت اینقدر بهت بخندیم ...نیما غش غش خندید و گفت:- نیاوش!!! بابا !!! یه ذره مراعات کن ...- چی کنم؟!!- یعنی رعایت حال منو هم بکن!- هان ... نه ... نمی خوام ... اصن من غذاهای تو رو دوس ندارم ... مامانم کی می یاد؟- نیاوش! باز شروع کردی .. گفتم می یاد ... به زودی!- آخه تو هیچ نیستی ... همه اش سر کاری ... حوصله م سر رفت هی رفتم خونه عمو مانی اینا ... درسا جیغ می زنه موهامو می کنه ... دوستش ندارم ... مامان که باشه همه اش با من بازی می کنه ... می برتم مهد ... غذاهاش خوشمزه است ...نیما با خنده گفت:- خوب یه باره بگو منو دوست نداری دیگه!نیاوش سریع گفت:- نخیرم ... خیلی هم

1400/02/10 20:42

دوستت دارم ... اصن من غذا نمی خورم ...با دنبال این حرف گلوله ای توی دستش بود رو شوت کرد روی میز و دست به سینه نشست ...- اِ نیا! دستات چرب بود لباست رو کثیف کردی ...- مامان که نیست ... توام که بلد نیستی بشوری پس غر نزن!نیما که از زبون دراز نیاوش بهت زده شده بود با خنده گفت:- این زبونه تو داری؟!!! ورپریده به کی رفتی؟!!- به تو ...اینو که گفت هر دو خنده شون گرفت و بعدش نیاوش زل زد به دوربین و با لحن مظلومی گفت:- راست می گی که این فیلمو مامان می بینه؟!!دستای طرلان بالا اومد ... صدای نیما می یومد:- آره می بینه ...دستاط طرلان نشست روی دست نیما و گوشی رو از دستش کشید بیرون ... صدای نیاوش اومد:- می شه یه چیزی بهش بگم؟نیما با بهت گوشی رو سپرد به طرلان ... صدای نیما ...- آره بابا ... بگو ...طرلان با همه وجود چشم شده و زل زده بود به صفحه گوشی ... نیاوش مظلومانه گفت:- مامان چقدر مسافرت موندی! خسته نشدی؟!! دلم برات تنگ شده ... مامان بیا ... قصه های بابا رو دیگه دوست ندارم ... قصه های تو رو می خوام ... می خوام با تو بازی کنم ... من کار بدی کردم که رفتی مامان؟!!! خوب ببخشید ... دیگه شیطونی نمی کنم ... دیگه ناراحتت نمی کنم که جیغ بزنی گریه کنی ... قول می دم ... برگرد مامان ...فیلم قطع شد چون اون لحظه نیما دیگه توان فیلمبرداری نداشت ... گوشی از دست طرلان سر خورد افتاد روی زمین ... نیما با همه وجود خیره به طرلان مونده بود ... یه دفعه صورتشو بین دستاش پوشوند و از جا بلند شد ... بغضش ترکید ... به هق هق افتاد و شروع کرد به دویدن ... نیما سریع از جا بلند شد گوشی رو برداشت و دوید دنبالش ... داد کشید :- طرلان ...اما طرلان توجهی نکرد ... قبل از اینکه بتونه خیلی فاصله بگیره نگهش داشت ... شانس آورد پارک اون موقع خلوت بود ... طرلان بی حرف ایستاد و هق هق زد ... نیما چرخید ... روبروش ایستاد ... سر طرلان از ته دل زار زد ... زار زد و انگار که عقده گشایی کرد ... عقده این سال ها رو خالی کرد ... نمی دونست چرا اما حس می کرد این نیما با نیمای همیشگی فرق داره ... دوست داشت حرف بزنه ... خیلی وقت بود که می تونست حرف بزنه اما نمی خواست ... قهر بود ... با نیما ... با خودش ... با آدما ... حتی با خدا! اما الان حس می کرد شوهرش خیلی با قبل فرق کرده ... یه چیزی تو وجودش فرق کرده بود که محبتش هم رنگش عوض شده بود و طرلان دنبال همین آرامشی بود که الان تو وجود نیما پیداش می کرد ... وسط هق هق هاش بالاخره سکوتش رو شکست و گفت:- منو ببر پیش بچه م نیما ... - هیس هیس ...احسان دست از بازی با حلقه اش کشید و سرش رو بالا گرفت ... سروش اشاره ای به در اتاق طناز کرد و گفت:- به هوش اومده ... هوشیاریش هم بالاست ... برو اگه می خوای

1400/02/10 20:42

ببینش ...احسان از جا پرید و گفت:- کی به هوش اومد؟!!- یک ساعتی می شه ...چشمای احسان گرد شد و گفت:- مرتیکه پس چرا صدام نزدی؟!!!سروش هم چشماشو گرد کرد و گفت:- مرتیکه خودتی و ... لا اله الا الله ! باید اول ازش بازجویی می کردیم یا نه؟!!احسان راه افتاد سمت اتاق طناز و گفت:- بازجویی دیگه کیلویی چنده! شماها که می دونستین اونو دزدیدن!سروش از همون جایی که ایستاده بود گفت:- بالاخره لازم بود ...احسان دیگه جوابی نداد و یه راست رفت توی اتاق طناز ... طناز با بی حالی و رنگ پریده بی روح به دیوار رو به رو خیره شده بود ... احسان نزدیک تختش شد و بهش خیره موند ... هنوزم با دیدن طناز بهت زده می شد! موهای بلوند طناز دلیل این بهت بود ... از صدای پاش طناز سرش رو چر خوند و نگاش کرد ... تو نگاش خیلی چیزا بیداد می کرد ... دلخوری ... کینه ... ناراحتی ... خشم ... و همه اینا خودشون رو به شکل یه لایه نازک اشک روی چشماش نشون دادن ... لنز ها رو از چشمش در آورده بودن و حالا بازم می شد عسل خوش رنگ چشماشو دید و همین قلب احسان رو تیکه تیکه می کرد ... دست طناز رو گرفت توی دستش و بی اختیار بوسید ... طناز چشم ازش برداشت و با صدای گرفته اش نالید:- فکر نمی کنی برای این کارا دیر شده باشه؟!- طناز عزیزم ...طناز دستش رو کشید ... کتفش تیر کشید و باعث شد اخماش در هم بشه اما توجهی نکرد و گفت:- بس کن احسان ... نمی خوام چیزی بشنوم ... برو بیرون خواهش می کنم ...احسان نفسش رو فوت کرد و گفت:- طناز جان ... من اشتباه کردم! باور کن ... باور کن این مدت که نبودی من هزار بار ...طناز که باز یاد زجرایی که کشیده بود افتاد، صداشو بالا برد و گفت:- احسان فقط برو بیرون ...احسان هم عصبی شد ... دستی توی صورتش کشید و گفت:- باشه ... باشه می رم! فقط قبلش یه سوال ازت دارم ...منتظر بود طناز ازش بپرسه چه سوالی ... اما نپرسید ... بی تفاوت به دیوار رو برو خیره شده بود و منتظر بود که احسان بره بیرون و تنهاش بذاره ... ولی احسان نمی تونست بیخیال سوالی بشه که داشت روحش رو خراش می داد .. پس دلش رو به دریا زد و گفت:- اون بی شرف ... اون که ... کاری باهات نکرد طناز؟!!!طناز چنان نگاش کرد و رگای گردنش به فغان افتادن و بعد از چند ثانیه نگاه پر از خشم گفت:- چرا ... هر کاری که فکر کنی باهام کرد! اما مگه برای تو مهمه؟!! تویی که زنتو اون موقع شب با اون حرفای وحشتناک دیوونه می کنی که بزنه از خونه بیرون و ... تویی که ... اصن به تو چه ربطی داره! من وقتی از خونه رفتم بیرون باید به این فکر می کردی که طناز دیگه سالم بر نمی گرده ...به گریه افتاد و نالید:- لعنت به تو احسان ... لعنت به تو ... فقط برو ! برو لعنتی!!!احسان که احساس می کرد خورد شده با

1400/02/10 20:42

بهت به طناز خیره موند ... نمی دونست حرفاشو بذاره پای دلخوریش یا یه حقیقت تلخ؟!! یعنی جدی مسیح بهش دست درازی کرده بود؟! به زن احسان؟!!!! اینقدر عقب عقب رفت که محکم خورد به در ... اشکای طناز ریختن روی صورتش ... صورتش رو چرخوند که احسان رو نبینه ... شکستن و خورد شدنش رو نبینه ... رفتنش رو نبینه ...احیان که از اتاق خارج شد تقریبا پیلی می رفت! کم مونده بود بخوره زمین که سروش سریع زیر بازوهاش رو گرفت و گفت:- احسان! احسان چته؟!!!احسان با بهت نالید:- آره سروش؟!سروش از همه جا بیخبر گفت:- چی آره؟!! رفتی اون تو چی شد؟! چیزی زد تو سرت؟! البته حق داره ...احسان با صدای بلند داد کشید:- مسیح بی شرف با زن من چی کار کرده سروش؟!!!زبون به سقف سروش چسبید ... تا جایی که اون خبر داشت مسیح هیچ کاری نکرده بود! طناز خودش به مامورا گفته بود اتفاقی براش نیفتاده! اما این حال و روز احسان ... دست احسان که رنگ به رو نداشت رو کشید و گفت:- بتمرگ اینجا ببینم ... تازه کلی خون از کله شکستت رفته! چی می گی تو! اون گور به گور شده تا جایی که من می دونم عمل ان چنانی ازش سر نزده!احسان سر باندپیچی شده اش رو گرفت بین دستاش و گفت:- پس طناز چی می گه سروش؟!سسروش خنده اش گرفت ... نشست کنار احسان و گفت:- خواسته جزتو در بیاره که موفقم شده! ما ازش خواستیم مو به مو شرح بده چه به روزش اومده ... تعریف کرده که چطور دزدیدنش و کجا بردنش و بعدم گویا فقط کتکش زده ... چون خانومت هر طور بوده از خودش دفاع کرده ... مسیح هم گفته اونور مرز به هدفش می رسه اینه که بیخیال می شه ...احسان با چشمانی برق افتاده خیره شد به سروش و گفت:- راست می گی؟!!- آره بابا ... همه حرفاش صورت جلسه شد ...- پس ... پس موهاش .. چرا موهاش رو رنگ کردن؟!- تو چشماش لنز آبی هم گذاشته بودن ... اصلا یه قیافه دیگه براش ساخته بودن ... به خاطر پاسپورت جدیدی که براش ساخته بودن با یه اسم و هویت جعلی ...احسان موهاشو چنگ زد و گفت:- وای خدای من! وقتی فکر می کنم ممکن بود از مرز ردش کنن ...- محال بود! یارو گاگول گاگول بوده! از راه قانونی عمران می تونست این کار رو بکنه ... باید قاچاقی وارد عمل می شد ... فکر کنم ترسیده! مثل گاو سرشو زیر انداخته خواسته از مرز بازرگان ردش کنه! خوب معلومه خانوم توام بی سر و صدا نمی شینه یه کاری می کنه که به مسئولین نشون بده دزدیدنش! گند زده ... پرونده اونورش رو بررسی کردم ... اونورم گاگوله ... فقط یه رفیق فاب داشته ... اسمیته اسمش ... اون همه جا همراهش بوده و ذهن متفکرش محسوب می شده ... تو همه خلافا اون کنارش بوده ... تو این مورد خواسته زرنگی کنه تنها اومده که اینم شد عاقبتش!احسان از پشت سرشو به دیوار تکیه

1400/02/10 20:42

داد و گفت:- دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم ... همون بهتر که به درک واصل شد وگرنه خودم می فرستادمش اونور ...سروش دست احسان رو فشار داد و گفت:- خدا رو شکر که به خیر گذشت ... تا جایی که می شد نذاشتیم خبر به روزنامه و مجله ها درز پیدا کنه ... همه چی آرومه ... خودت هم خیلی این دور و بر پرسه نزن که دیده نشی ... فردا مرخص می شه ... می تونی ببریش خونه.احسان از جا بلند شد ... دست سروش رو کشید و همین که سروش ایستاد محکم کشیدش توی بغلش و در گوشش گفت:- نوکرتم رفیق ... یه عمر مدیونتم ... انشالله که بتونم جبران کنم برات ...سروش ضربه ای به کمر احسان زد و گفت:- چاکرتم ... انشالله که هیچ وقت مشکل نداشته باشی همین ... دوباره هم نرو حاجی حاجی مکه ... هر از گاهی یه خبر از من بگیر آقای معروف!احسان خودشو کنار کشید و لبخندی تحویلش داد ... سروش نگاهی به ساعتش کرد و گفت:- من باید برم اداره ... مراقب خودت باش و خودتو هم حسابی برای یه منت کشی توپ اماده کن ...احسان خندید و گفت:- گمشو دیگه! بچه پرو ...سروش هم خندید و گفت:- سلام به مامانت اینا برسون ... بچه ها تازه به خونواده طناز و خونواده خودت خبر دادن ... می رسن به زودی اینجا ...- سلامت باشی ... برو به سلامت ...- قربونت ... فعلا ...بعد از رفتن سروش احسان ولو شد روی صندلی و به فکر فرو رفت ... چطور باید از دل طناز در می آورد؟!!***نگاه اخر رو تو آینه به خودش انداخت ... صدای خنده آتوسا بلند شد:- خوردی خواهرمو!!با استرس چرخید سمت آتوسا و گفت:- وای آتی خیلی عوض شدم!!- خوب توام می خواستی عوض بشی دیگه ...ترسا دوباره چرخید سمت آینه ... موها و ابروهای مشکی خیلی بهش می یومد ... به خصوص که اینجوری رنگ چشماش هم بیشتر تو چشم می زد ... اما نگران عکس العمل آرتان بود! آتوسا گفت:- موهات هم بلند شده ها! میخوای یه ذره کوتاش کنی؟! اگه مدل پسرونه بزنی که دیگه عالی می شه!و همزمان دستی توی موهای کوتاه پسرونه خودش کشید ... ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:- دیگه چی؟! آرتان طلاقم می ده!و تو دلش گفت:- همین الانش هم می خواد بده!آتوسا گفت:- آرتان تو رو طلاق بده؟! امشب ببینتت سکته رو می زنه ... هر کی ندونه من یکی دیگه خوب می دونم چقدر دوستت داره!ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه تا خودشو دقیق تر بر انداز کنه و گفت:- خواهر گذشت اون دوران که شوهرامون برامون جون می دادن ... دیگه داریم تکراری می شیم براشون.آتوسا پا روی پا انداخت و گفت:- می دونی یکی از دلایلی که من اوایل از ازدواج می ترسیدم همین بود که اسیر روزمرگی بشیم! اما نشدیم خدا رو شکر ... تا یه ذره زندگیمون خواست یه نواخت بشه درسا اومد و بعد هم اینقدر

1400/02/10 20:42

زندگیمون پر هیجان و جدید شد که دیگه دچار روزمرگی نشدیم ... یعنی هر چی می خواد تکراری بشه یه اتفاق جدید می افته ... بیشترش هم مربطو می شه به درسا ... اول دندون در آوردنش بعد راه افتادنش ... حرف زدنش ... حالام که چند وقت دیگه می ره مدرسه ... مانی هم که می شناسی ... خیلی مرده! اونقدر هم عاشق هست که هیچ وقت چیزی رو جز زنش تو اولویت قرار نمی ده ... با شناختی هم که من از آرتان دارم اونم همینطوره ... تازه تو از من بهتری .. چون به عینه دیدم که اینقدر که تو برای آرتان اهمیت داری آترین نداره! چه آترین باشه و چه نباشه اون چشماش همیشه از عشق نسبت به تو برق می زنه ... اینو من نمی گم همه می گن! شوهرت ادمی نیست که بتونه محبتش رو علنی نشون بده اما با همون کاراش هم همه می فهمن چقدر دوستت داره! مگه اینکه خود خرت نفهمیده باشی تا الان ...ترسا با خنده چرخید سمت آتوسا و گفت:- نفست بند اومد آتی ... یه نفس عمیق بکش و بعد بقیه شو ادامه بده ...آتوسا خندید و گفت:- گم شو بی لیاقت !بعد از جا بلند شد و گفت:- بریم دیگه ... درسا و آترین تا الان عزیز رو بیچاره کردن ...ترسا رفت سمت مانتوش و گفت:- آره بریم ... من خرید هم دارم ...بعد از برداشتن آترین از خونه پدرش راهی خونه خودشون شد ... آترین چشم ازش بر نمی داشت و مدام در مورد تعویض رنگ موهاش ازش سوال می پرسید و به خنده می انداختش ... یه هفته از برگشتن آرتان به خونه می گذشت اما هیچی عوض نشده بود و آرتان هنوز هم براش طاقچه بالا می گذاشت ... هر ترفندی تونست پیاده کرد تا آرتان باهاش آشتی بکنه اما فایده نداشت ... آرتان هر شب دیر وقت می یومد خونه و یه راست می رفت توی اتاق مطالعه می خوابید ... ترجیحا زمانی می یومد که آترین خواب باشه و متوجه قهر بابا و مامانش نشه ... ترسا هم تصمیم جدیدی گرفت ... تصمیم گرفت به کل ظاهرش رو عوض کنه تا آرتان رو به زانو در بیاره .. چون راهی نمونده بود که امتحان نکرده باشه ... به خونه که رسیدن بعد از پارک ماشین و برداشتن خریدهاش همراه آترین رفتن بالا ... آترین با ذوق مدام دور و بر مامانش می پلکید و نمی دونست چه طور شعفش رو از داشتن یه مامان جدید بروز بده ..- مامان شکل مامان شنتیا شدی!ترسا همینطور که تند تند مشغول درست کردن شام بود گفت:- مگه مامان شنتیا چه شکلیه؟- موهاش عین الان تو سیاهه ... بعد تازه می ریزه همه شو تو صورتش ...ترسا خندید و گفت:- چه مامان فشنی داره!- چی مامان؟- هیچی قربونت برم ... پاشو برو بزن کانال پرشین تون الان پلنگ صورتی داره ...آترین که تازه یاد کانال مورد علاقه اش افتاده بود پرید از آشپزخونه بیرون ... ترسا هم تند تند غذاشو اماده کرد و رفت سمت اتاقشون ... بلوز و

1400/02/10 20:42

شلوار جدید که خریده بود رو از داخل نایلونش خارج کرد و با صبر و حوصله تنش کرد ... شلوار خاکستری همراه با تاپ همرنگش ... موهای سیاهش رو که سشوار کشیده بود ساده رها کرد دورش و مشغول آرایش شد ... طبق سیلقه آرتان یاد گرفته بود فقط توی خونه و برای مهمونی ها آرایش بکنه ... برای همینم وقتایی که توی خونه آرایش می کرد کم نمی ذاشت و هر جور که دلش می خواست صورتشو درست می کرد ... وقتی آرایشش کامل شد نگاهی توی آینده به خودش انداخت ... واقعاً یه نفر دیگه شده بود! ساعت ده شب شام رو کشید و همراه آترین خوردن ... آترین غر می زد ... دلش برای باباش تنگ شده بود ... می خواست بیدار بمونه اما چشماش از زور خواب می سوخت ... آخر هم نتونست تحمل کنه و ساعت یازده و نیم که شد بیهوش شد ... ترسا از روی کاناپه جلوی تلویزیون بغلش کرد و برد توی اتاقش خوابوندش ... بعد از اون یه راست رفت توی اتاق مطالعه ... دستی توی موهاش فرو کرد و با شیطنت خوابید روی تخت آرتان. می دونست آرتان حوصله این مسخره بازی ها رو نداره ... اما خیلی خوشش می یومد سر به سرش بذاره! چه ایرادی داشت که بعضی وقتا زن با شوهرش بازی کنه؟ سر به سرش بذاره و هر بار به یه شیوه جدید سورپرایزش کنه؟ خودش خنده اش گرفته بود ... پنج دقیقه به دوازده بود که در خونه باز شد ... صدای خش خش لباساش نشون داد که داره می یاد سمت اتاقا ... ترسا می دونست که الان تعجب کرده! هر شب ترسا بیدار می موند تا آرتان بیاد و شامش رو می داد بعد می رفت می خوابید ... اما امشب شام آرتان رو کشیده بود گذاشته بود روی میز توی آشپزخونه ... خودش هم رفته بود بخوابه مثلا ... صدای پای آرتان که متوقف شد فهمید جلوی در اتاق خوابشون ایستاده ... در اتاق رو از قبل قفل کرده بود که آرتان نتونه سرک بکشه ... گویا نا امید شد چون سرعت قدماش بیشتر شد و رفت سمت اتاق آترین ... ترسا ریز ریز خندید ... پشتش رو به در کرده بود و لحاف رو کنار زده بود اما کشیده بودش توی بغلش و سرش رو توی اون فرو کرده بود که صورتش دیده نشه ... چراغ خواب رو هم روشن گذاشته بود که قشنگ دیده بشه

1400/02/10 20:42

ادامه دارد....↔↔↔

1400/02/10 20:43

?#پارت_#نهم?
?رمان_#روزای_بارونی?

1400/02/11 11:09

دیده بشه ...آرتان وقتی از بودن آترین مطمئن شد با این خیال که ترسا هم توی اتاق خوابیده و در اتاق رو از لج آرتان قفل کرده راهی اتاقش شد ... بدون اینکه به تخت نگاه کنه کیفشو کنار در روی زمین گذاشت و کتش رو در آورد ... درست در حین باز کردن کرواتش متوجه زنی شد که پشت به اون روی تخت خوابیده بود ... متحیر سر جا خشک شد ...یه قدم بهش نزدیک شد و آروم گفت:- خانوم!با خودش فکر کرد نکنه ترسا یکی از دوستاش رو دعوت کرده خونه! ولی محال بود!!! چون در این صورت قبلش بهش می گفت ... ترسا که یم دونست آرتان شبا اینجا می خوابه! زن تکون نخورد ... آرتان یه قدم دیگه بهش نزدیک شد و تازه اون لحظه بود که متوجه گردنبند توی گردن زن شد ... گردنبند ترسا ... اما پس موهاش!!! تو یه لحظه فهمید ترسا چی کار کرده ... رفت به سمتش ، بدون توجه به اینکه ممکنه خواب باشه بازوهاش رو گرفت و محکم کشیدش ... ترسا کاملاً غافلگیر شد و با فشار دست آرتان مجبور شد بشینه سر جاش ... چشمای آرتان از زور خشم برق می زد ... غرید:- با موهات چی کار کردی ترسا؟!ترسا خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:- این چه وضع بیدار کردنه؟!!!آرتان تکونش داد و گفت:- با توام! می گم با اجازه کی رفتی موهاتو رنگ کردی؟!!ترسا سعی کرد بازوهاشو از بین دستای آرتان در بیاره و در همون حین غرید:- ولم کن! باز می خوای بازوهامو کبود کنی؟!! فکر کردم این عادت از سرت افتاده ... به تو چه که من چی کار ... آی ... آی ...- بشكنم دستاتو راحت می شی؟!!! آره می دونم با یه فشار کوچیک کبود می شه ... اما بذار بشه! حقته! گفتم برای چی موهاتو رنگ کردی؟!ترسا کم کم داشت می ترسید ... اصلاً فکر نمی کرد آرتان اینقدر ناراحت بشه ... آب دهنش رو قورت داد و گفت:- حالا مگه چی شده؟!- مگه چی شده؟!!!! به چه حقی سر خود مو رنگ می کنی؟!!! یه بار ازم پرسیده بودی منم گفتم حق نداری رنگ موهاتو عوض کنی ... پس برای چی ...ترسا با بدختی خودشو از دست آرتان نجات داد ... سریع از روی تخت بلند شد ... وسط اتاق ایستاد و گفت:- اصلا کردم که کردم! تو چی کار داری؟!! من و تو که قراره از هم جدا بشیم ... دوست داشتم موهامو مشکی کنم!آرتان یه قدم بهش نزدیک شد و ترسا یه قدم رفت عقب ... آرتان یه قدم جلو اومد و همزمان دوباره بازوهای ترسا رو گرفت که نتونه بره عقب تر ... ترسا هم سرتقانه زل زد تو چشماش و چشماشو هم گرد کرد ... آرتان سرشو پایین آورد و با صدای بم ، خشن اما آروم گفت:- هنوز که طلاقت ندادم ... دم در آوردی برام؟!!! از خدا می خواستی آره؟!ترسا در جوابش هیچی نگفت اما توی دلش داشتن نقل و نبات حراج می کردن ... وقتی آرتان خشن می شد یعنی اینکه هنوزم دوستش داشت .. ... آروم گفت:- آرتان ... دستمو

1400/02/11 11:12

باز کبود کردی خوب!فشار دست آرتان کم شد و تبدیل به نوازش شد ..... ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:- مراجع تقلید یه حرفی می زننا ... تمکین؟! هان؟! از همونا ...آرتان خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نمی اورد ... داشت توی دلش اعتراف میکرد که ترسا هزار بار خوشگل تر شده! موی مشکی بدجور بهش می یومد و این عصبی ترش می کرد ... ترسا باز لوس کرد خودشو و گفت:- نمی نویسم پای علاقه بشر! توام ننویس . ...آرتان خودش داشت می مرد ... بعد از اینهمه وقت دوری ... اراده اش شکست ... سرش رو پایین برد و گفت:- یادت باشه ! فقط نيازه ...و ترسا خیلی خوب می دونست که آرتان سالها این نیاز رو سرکوب کرده بود ... علاقه اش بود که تونست اراده اش رو بشکنه ... محال بود جلوی نیاز کم بیاره ... درست مثل خود ترسا ...ویولت مقنعه اش رو روی سرش محکم کرد و گفت:- تا کی می خوای بشینی اونجوری به من نگاه کنی؟!!آراد پوفی کرد و گفت:- تا وقتی که دست از لجبازی برداری!- لجبازی؟!! نه عزیزم این لجبازی نیست ... من کارم رو دوست دارم!- تو بودی که دلت نمی خواست استاد بشیا!ویولت خندید و گفت:- خوب حالا به دانشجوهام وابسته شدم ... دو هفته خوردم و خوابیدم ... بسه دیگه!- ویولت بذار یک ماه بشه بعد بزن از خونه بیرون ...- دکتر گفت مشکلی ندارم ...آراد پوفی کرد و گفت:- ولی هنوز قرصاتو قطع نکنه ...ویولت با ناراحتی نشیت کنار آراد و گفت:- دیدی که گفت شاید مصرف این قرصا دائمی باشه ...آراد کشیدش سمت خودش ... سرش رو گذاشت روی شونه اش و گفت:- مهم اینه که سالمی ... که راه می ری ... حرف می زنی ... می بینی ... مهم تر از همه! نفس می کشی ...ویولت خودشو بیشتر چسبوند به آراد ... سرش رو روی شونه اش جا به جا کرد و گفت:- دیدی که گفت ممکنه حافظه م دچار مشکل شده باشه ...آراد خندید و گفت:- یعنی الان منو نمی شناسی؟!!ویولت سرس رو برداشت ... مشتی توی شونه اش کوبید و گفت:- گمشو ... خر عوضی!آراد غش غش خندید و گفت:- مرده اون فحش دادنتم!ویولت از جا بلند شد و گفت:- من می رم دانشگاه ... یه سر و گوش آب می دم اگه شد برنامه کلاسی ترم جدیدم رو هم می گیرم و بر می گردم ...آراد بلند شد و گفت:- فکر کن بذارم تنها بری! صبر کن آماده بشم با هم می ریم ...- آراد، خوب می رم خودم ... تو که کارات رو کردی برنامه ت رو هم گرفتی ...آراد اخمی کرد و گفت:- حرف نزن! برو بیرون ... دو دقیقه دیگه منم می یام ...ویولت لبخندی بهش زد و رفت از اتاق بیرون ...کارای دانشگاهی خیلی زود به اتمام رسید و برنامه کلاسی رو تحویل گرفت ... با این که مسئولین دانشگاه هم ازش می خواستن بیشتر استراحت کنه زیر بار نمی رفت و احساس سرحالی می کرد ... همین که با آراد راه افتادن سمت پارکینگ که از دانشگاه

1400/02/11 11:12

خارج بشن متوجه مرجان شد ... از شیشه کتابخونه دیدش که توی کتابخونه نشسته و مشغل مطالعه اس ... از وقتی که اون حرف رو بهش زده بود ذهنش به کل مشغول شده بود که یعنی چه کاری می تونه باهاش داشته باشه؟ می خواست هر طور شده همون روز باهاش حرف بزنه ... می دونست اگه مرجان آراد رو ببینه دیگه حرف نمی زنه ... پس باید یه طوری آراد رو می پیچوند ... آهی کشید و گفت:- آخ آراد ... من یه کاری هم تو کتابخونه داشتم ...آراد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:- خوب بذارش برای یه روز دیگه عزیزم ... الان من دیرم شده باید برم گالری ... میثم گفت آقای بمانی می یاد ...ویولت تو دلش ذوق کرد و گفت:- خوب تو برو ... منم می رم کارمو می کنم ... وقتی کارت تموم شد بیا دنبالم ...- ا تنهات بذارم؟!!- آراد!!!!آراد خنده اش گرفت و گفت:- بله می دونم! بچه نیستی! حالت هم خوبه ... اما من عاشقتم ... من نگرانتم!!! اینو هم بفهم لطفا ...ویولت نگاهی به دور و بر انداخت ... هیچ *** نبود ... سریع گونه آراد رو بوسید و گفت:- نگرانم نباش عزیز دلم ... برو ... اگه طوری بشه همه می شناسنت زود خبرت می کنن ... مطمئن باش ...- اِ ! زبونت رو گاز بگیر! اصن نمی رم ... بیخیال گالری ... می ریم کار تو رو انجام می دیم ...ویولت سریع گفت:- آراد خوب باهام مثل بچه ها رفتار نکن دیگه! برو ... خواهش می کنم!آراد که حسابی دیرش شده بود و می دونست از پس ویولت هم بر نمی یاد پوفی کرد و گفت:- باشه ... پس از اینجا جایی نرو ... می یام دنبالت .. باشه؟!!!- چـــــشم!!!آراد همینطور که با نگرانی نگاش می کرد رفت به سمت پارکینگ و کم کم از نظرش پنهان شد ... با شادی رفت سمت کتابخونه و وارد شد ... مرجان کتابی جلوش بود و در ظاهر غرق کتاب بود اما در اصل مشغول تماشای عکسی بود که گذاشته بود لای کتاب ... با شنیدن صدای ویولت چنان از جا پرید که کتاب و عکس افتادن روی زمین و مرجان بدون اینکه جواب سلام ویولت رو بده با استرس خم شد هم کتاب رو برداشت و هم عکس رو که به پشت افتاده بود ... هر دو رو چپوند توی کیفش و تازه گفت:- سلام استاد ...ویولت با تعجب گفت:- چته! چرا اینقدر هول شدی؟!!!صدای هیس هیس از اطراف بلند شد ... ویولت صداش رو پایین آرود و گفت:- پاشو بریم بوفه کارت دارم ...مرجان مطیعانه بلند شد و در حالی که دست و پاش از استرس می لرزید کیفش رو روی شونه اش انداخت و چادرش رو مرتب کرد ... ویولت رفت سمت در کتابخونه و مرجان هم به دنبالش راه افتاد ... انتظار این برخورد رو نداشت و حالا حسابی هول شده بود ... داشت تند تند حرفاشو توی ذهنش مرتب می کرد چون یم دونست ویولت اومده که بشنوه ... اینقدر غرق افکارش بود که یه کلمه از حرفای ویولت رو هم نمی فهمید و فقط سرش رو تکون می داد ...

1400/02/11 11:12

وقتی به خودش اومد پشت در بوفه بودن ... ویولت وارد شد و مرجان هم به دنبالش ... میز رو ویولت انتخاب کرد و نشست ... وقتی رو در روی هم قرار گرفتن ویولت لبخندی زد و گفت:- انگار رو به راه نیستی! فکر کنم زمان مناسبی رو برای حرف زدن انتخاب نکردم ...مرجان سریع گفت:- نه نه .. خوبم استاد ...ویولت اخمی کرد و گفت:- باز که گفتی استاد دختر خوب!مرجان لبخند محوی زد و گفت:- ویولت جون!ویولت از جا بلند شد و گفت:- حالا شد! چی می خوری بگیرم؟!مرجان از جا پرید و گفت:- وای شما چرا؟!! بشینین تو رو خدا خودم می گیرم ...ویولت با دست مرجان رو به زور نشوند سر جاش و گفت:- من اینجا که می یام از زمان دانشجویی تا حالا فقط قهوه یا نسکافه می خورم ... میخوری؟!مرجان سرششو زیر انداخت و گفت:- چایی رو ترجیح می دم ...ویولت سرشو تکون داد و سریع قهوه خودش و چایی مرجان رو گرفت و برگشت سر میز و گفت:- خوب خانوم خانوما ... حالا نمی خوای بگی قضیه چیه که اینقدر تو رو به هم ریخته؟!!مرجان آه کشید ... حرفاش دسته بندی شده بود و حالا خوب می دونست می خواد چی بگه و از کجا شروع کنه ... گفت:- راستش استاد ... ببخشید! ویولت جان ... یه جریانی از اول ترم پیش اومده که من هی دارم به خودم می پیچم که به شما بگم یا نگم! بعضی وقتا می زد به سرم که به استاد کیاراد بگم اما می ترسیدم ... هنوزم میترسم ... برای همینم می خوام قسم بخورین که از حرفایی که بهتون می زنم به استاد چیزی نگین!ویولت با بهت به مرجان خیره شد و گفت:- چی شده مرجان؟!! من قسم نمی خورم ... یعنی کلا قسم نمی خورم!مرجان گوشه ناخنش رو به دندون گرفت و زل زد روی میز ... ویولت دستش رو پیش برد ... دست آزاد مرجان رو توی دستش گرفت و گفت:- بگو عزیزم ... مطمئن باش اگه ببینم گفتنش به آراد باعث دردسر می شه هیچی نمی گم ...مرجان چند لحظه چشماشو بست و بعد از باز کردنشون گفت:- رو این حرف شما حساب می کنم... من اینا رو فقط و فقط برای شما می گم و اگه جای دیگه مجبور بشم بازگوشون کنم کلا انکار می کنم چون می ترسم ... چون اشکان اگه بفهمه حرفی به شما زدم پدر منو در می یاره! خونواده م رو اذیت می کنه ...ویولت بهت زده به مرجان خیره موند ... مرجان هم که خوب از اثر حرفاش روی ویولت آگاهی داشت ادامه داد:- از همون جلسه اول که اومدین سر کلاس ما و می خواستین اشکان رو از کلاس اخراج کنین جرقه اش زده شد ... می دیدم که چه جوری توی نخ شماست و بارها وقتی از لای در اتاقتون به داخل سرک می کشید و شما رو دید می زد مچش رو گرفتم ... فهمید من فهمیدم که از شما خوشش اومده ... کلی تهدیدم کرد که حق ندارم چیزی به شما بگم ... حتی بعضی وقتا ازم میخواست باهاش همدستی بکنم تا بتونه خودش رو به

1400/02/11 11:12

شما نزدیک تر بکنه ... اما من هر بار یه جوری دست به سرش کردم .. وقتی فهمیدم شما و استاد کیاراد زن و شوهر هستین بهش گفتم تا دست برداره ... چون بالاخره ... بالاخره مامانم یه چیزایی رو بهم یاد داده ... هیچ زنی نباید به مرد زن دار نگاه کنه و هیچ مردی هم نباید چشم به زن شوهر دار بدوزه! من اینو گناه کبیره می دونم به اشکان هم گفتم ... فکر می کردم دست بر می داره ... اما اون دیوونه است! زده به سرش ... نمی دونم جریان عکسا رو ... همونایی که باهاش تو کافی شاپ که بودین ازتون گرفتن ... ویولت که مبهوت مونده بود فقط تونست سرش رو تکون بده و مرجان ادامه داد:- تصمیم گرفت شما رو از چشم استاد بندازه تا استاد طلاقتون بده و بعد خودش بیاد جلو ... وقتی شما مریض شدین اشکان کم مونده بود خودش رو بکشه!به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت:- ویولت جون ... به خدا من بی تقصیرم ... من خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ... خیلی سعی کردم پشیمونش کنم اما نشد ... آخه ... آخه من خودم عاشق اشکانم ..دیگه نتونست ادامه بده ... سرش رو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد ... نگاه همه کسایی که توی بوفه بودن چرخیده بود به سمتشون ... ویولت از خود بی خود بلند شد ... رفت سمت مرجان ... دستشو گرفت و بلندش کرد ... موندن بیشتر اونجا جایز نبود ... دستش رو کشید و بردش بیرون ... نمی تونست برای دلداری دادن بهش هیچ حرفی بزنه! از خودش بدش اومده بود ... مدام توی ذهنش این جمله تکرار می شد! حتما من کاری کردم که اشکان به من دلبسته ... یه نیمکت خالی پشت شمشاد های بلند پیدا کرد ... نشست و مرجان رو هم نشوند ... مرجان که گریه اش بند اومده بود اشکاش رو پاک کرد و گفت:- تو رو خدا یه کاری بکنین ... اجازه ندین خرابتون بکنه ... اون دست از رفتاراش بر نمی داره ...ویولت بالاخره دهن باز کرد و گفت:- چی کارش می تونم بکنم؟!! نه موقعتشو دارم که از این دانشگاه برم نه کاری از دستم بر می یاد ... تنها چیزی که خیالم از بابتش راحته آراده ... اون تحت هیچ شرایطی به من شک نمی کنه ... همینطور که وقتی عکسا رو دید آورد به خودم نشون داد و دوتایی کلی خندیدم ... خیلی دوست داشتیم بفهمیم کی پشت این جریانه که فهمیدیم ...مرجان سریع دستش رو دراز کرد و گفت:- ویولت جون تو رو خدا از این قضیه حرفی به استاد کیاراد نزنین ... شما همین که خودت با اشکان بد بخورد بکنی و اون بفهمه هیچ وقت نمی تونه به دستت بیاره دمش رو می ذاره روی کولش و می ره ...ویولت که حسابی عصبی شده بود از جا بلند شد و گفت:- خودمم فکر می کنم بهترین کار اینه که برم باهاش حرف بزنم ... دیدم اونروز چرت و پرت تحویل من می داد! پس بگو جریان چی بوده ...مرجان هم بلند شد و گفت:- بله بهترین راه اینه

1400/02/11 11:12

که خودتون باهاش حرف بزنین ...- کجا ... کجا باید پیداش کنم؟!!مرجان آهی کشید و گفت:- نمی دونم استاد ... از بچه ها شنیدم این ترم مرخصی گرفته .... من مطمئنم نقشه هایی براتون داره ...ویولت یاد رمان افتاد و وجودش لرزید ... بی اختیار صداش رو بالا برد و گفت:- ولی من باید ببینمش!!! آدرس خونه شون رو نداری؟!!!مرجان سری به چپ و راست تکون داد و گفت:- نه متاسفانه ... من فقط ازش یه شماره دارم که اونم خاموشه ...بعد بغض کرد و گفت:- خیلی دلم می خواد باهاش حرف بزنم یا ببینمش ... اما از دست منم فراریه چون فهمیده دوستش دارم ...ویولت بی اراده صورت مرجان رو بین دستاش گرفت و با افسوس گفت:- پسره بی لیاقت! مگه تو چی کم داری دختر؟!!!مرجان نگاهشو دزدید و گفت:- خجالتم ندین ...ویولت قدمی عقب رفت و گفت:- نمی دونم باید چی کار کنم!مرجان چادرش رو صاف کرد و گفت:- اگه خبری ازش گیر بیارم بهتون می گم ... قول می دم. فقط شما استاد کیاراد رو نگران نکنین ... می دونین که مردا تو این موارد خیلی غیرتی می شن و ممکنه یه کار جبران نشدنی بکنن ...ویولت سرش رو چسبید ... داشت احساس درد می کرد ... دکتر گفته بود هر شوکی براش مثل سم می مونه و حالا این حرفا بد جور اذیتش کرده بود ... ولو شد روی نیمکت و از درد ناله کرد ... مرجان هول شد و گفت:- ویولت جون! وای خدا مرگم بده ... ویولت جون!!!!ویولت با زحمت دستش رو بالا اورد و گفت:- خوبم مرجان ... خوبم ... فقط منو ببر یه جا که بتونم دراز بکشم ...مرجان سریع زیر بازوی ویولت رو گرفت و کشون کشون با خودش بردش سمت نمازخونه دانشگاه ... بین راه دو سه تا دیگه از دخترا هم اومدن سمتشون و کمک کردن ... ویولت می دونست آراد هنوز کارش تموم نشده و زود بود که بخواد زنگش بزنه ... از طرفی نمی خواست نگرانش بکنه ... می دونست الان خوابش می بره ... این درد ها حالت های تشنج مانندی بودن که دکتر قبلا در موردش باهاش صحبت کرده بود و گفته بود بعد از اون به خواب می ره و حدود یک ساعت خوابه و کسی نباید بیدارش بکنه ... گوشیش رو دست مرجان داد تا اگه آراد زنگ زد جواب بده و جوری دست به سرش کنه تا ویولت بیدار بشه و خودش به خواب فرو رفت .... .:: این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (www.98ia.com) ساخته و منتشر شده است ::.***نیما دستی توی موهاش کشید، کیفشو دست به دست کرد و در اتاق رو باز کرد. مانی که منتظرش بود با دیدنش از جا بلند شد و گفت:- به سلام ... آقای برادر! چطوری؟نیما بعد از بستن در به قدماش سرعت داد و رفت به سمت مانی که ایستاده بود ... دو برادر صمیمانه همدیگر رو در آغوش گرفتن و مانی گفت:- احساس می کنم سر حالی نیما ... خدا رو شکر!نیما با خنده خودشو کنار کشید و گفت:- درست حدس زدی ...

1400/02/11 11:12

حالم خیلی بهتر از این چند وقته ...مانی به مبل های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:- بشین ببینم ... خوش خبر باشی ...هر دو روبروی هم نشستن و نیما گفت:- چه خبر از شرکت رم؟مانی سرش رو تکون داد و گفت:- ای بد نیست ... اما باز باید یکیمون بریم یه سرکشی بکنیم ...هر دو لحظاتی سکوت کردن و یه دفعه نیما گفت:- راستی چه خبر از طرلان ؟لبخند روی لبای نیما شکفت و گفت:- خوبه ... خیلی خوبه!مانی با شعف گفت:- حرف زد؟نیما سرش رو تکون داد و گفت:- آره ... هم حرف زد ... هم گریه کرد ... هم گله کرد ... می خواد برگرده خونه ... دکترش گفت همین امروز و فردا مرخصه!مانی با خوشحالی دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:- راست می گی؟ این که خیلی خوبه!- فوق العاده است ... امروز هم برای همین اومدم ... یه تصمیماتی گرفتم ...- چه تصمیماتی؟!نیما نفسش رو فوت کرد و گفت:- می خوام منتقل بشم رم ... می خوام طرلان رو از ایران ببرم اینجا اذیتش می کنه. خاطرات خوبی نداره از ایران ... ترجیح می دم ببرمش جایی که هیچ *** نتونه باعث آزارش بشه ...مانی مبهوت به نیما خیره شد ... باورش نمی شد! نیما رو خوب می شناخت وقتی تصمیمی می گرفت محال بود از تصمیمش برگرده اما این تصمیم هم خالی از اشکال نبود ... غربت ... دوری ... مامانشون محال بود بتونه دوری از نیما رو تاب بیاره ... اون زن همه دعای روز و شبش برگشتن خوشبختی به زندگی پسر عزیزش بود. هر بار با دیدنش بغض می کرد و چونه می لرزوند .. حالا با این وضعیت چطور می تونست کنار بیاد ... دستاشو تو هم گره کرد و گفت:- چی می گی نیما؟!نیما لبخندی زد و گفت:- تصمیمم رو گرفتم مانی ...مانی به آخرین امیدش چنگ انداخت:- تو که کارت فقط کار تو شرکت نیست!! با دانشگاه چی کار می کنی؟!نیما خونسردانه پای راستش رو روی پای چپش انداخت و گفت:- در اون مورد هم تصمیمم رو گرفتم ... با ریاست کل دانشگاه حرف زدم ... هر وقت کارام درست بشه استعفا می دم ...- نیمــــــــــــا!نیما لبخندی زد و گفت:- مانی می دونم که جا خوردی و الان هم یم خوای همه تلاشت رو بکنی که من منصرف بشم ، اما توام منو خیلی خوب می شناسی! من با دکتر طرلان و آرتان مشورت کردم. گفتن این بهترین کاره ... طرلان روحش داغونه مانی! می خوام ببرمش تا به آرامش برسه. اون حق داره که از این به بعد با آرامش زندگی کنه و خوشبخت باشه. حس می کنم براش خیلی کم گذاشتم ... دیگه وقتشه که اونو به یه زندگی ایده آل برسونم.- چرا ... چرا حس یم کنی براش کم گذاشتی؟! من که شاهد زندگی شما بودم ... تو هر کاری از دستت بر می یومده تا الان برای اون زن انجام دادی ...نیما لبخند تلخی زد و گفت:- نه مانی ... هم من می دونم هم خدای من ... اگه حال طرلان خراب شد و کارش به

1400/02/11 11:12

بیمارستان کشید من مقصرم ... نمی گم صد در صد مقصرم ... ولی می تونستم جلوش رو بگیرم ... می خوام کمبود ها رو جبران کنم.- با رفتنت ؟- دلیلش رو برات گفتم ... سعی نکن منصرفم کنی. فقط خواهشاً هر چه زودتر برام اقدام کن ... نمی خوام باز هم دیر بشه ...مانی سرش رو بین دستاش گرفت و گفت:- تصمیم آخرته؟! هیچ راهی نداره؟!- نه ...- با مامان چه می کنی؟!نیما نفسش رو فوت کرد و گفت:- می دونم که مامان خوشبختی منو می خواد ... چه اینجا باشم چه اون سر دنیا ... راحت باهاش کنار می یاد ...مانی سرش رو بالا گرفت ... چند لحظه خیره به چشمای جذاب برادرش موند و بعد گفت:- امیدوارم ...نیما از جا بلند شد ... مانی هم بلند شد و گفت:- به همین زودی می خوای بری؟!- نیاوش زنگ زده دستور پیتزا داده ... پیش مامانه. می خوام برم دنبالش ببرمش رستوران ...مانی نگاهی به ساعتش کرد و گفت:- پس بذار با هم بریم ... درسا هم پیتزا خیلی دوست داره ...نیما سرش رو تکون داد و گفت:- باشه ... چه بهتر!***در خونه رو روی آخرین مهمون بست و پشت به در ایستاد ... هر دو دستش رو توی موهای پر پشتش فرو کرد و به دیوار روبروش خیره شد ... عکسش بزرگش انگار بهش دهن کجی می کرد. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کرد که اینقدر درمونده بشه ... طناز رو سه چهار ساعتی می شد آورده بودن خونه. اما رفتارای طناز دیوونه اش می کرد. علناً بهش کم محلی می کرد و توجه همه رو جلب کرده بود ... مامان طناز با کلی شک خواسته بود برای مراقبت از طناز بمونه اما احسان با هزار کلک همه رو فرستاده بود برن ... آخرین مهمونایی که رفتن مامان و بابای طناز بودن. طناز توی اتاقشون روی تخت خوابیده بود. احسان لب زیرینش رو مکید، خودش رو از در کند و راه افتاد سمت اتاق ... بالاخره باید به یه شکلی دل طنازش رو به دست می آورد و گندی که زده بود رو یه شکلی درست می کرد ... جلوی در اتاق لحظه ای مکث کرد. از کم محلی طناز می ترسید، نمی دونست تا کی قراره بهش محل نذاره ... عادت نداشت که طناز نادیده بگیرتش ... آهی کشید و رفت توی اتاق. طناز به خاطر پانسماناش طاق باز و بی حرکت خوابیده بود. با دیدنش با اون موهای بلوند شده لبخند نشست کنج لبش ... چقدر قیافه اش فرق کرده بود! رفت جلو و لب تختشون نشست ... دلش می لرزید برای عشقش ... طناز بدون اینکه چشم باز کنه با صدای گرفته اما مصمم گفت:- برو بیرون احسان ...احسان جا خورد ... ولی کم نیاورد ... سرش رو پایین برد، و گفت:- طنازم ... خانومم ...طناز سرش رو کنار کشید ... چشماش رو هم باز کرد و غرید:- مگه با تو نیستم؟!!! گفتم برو بیرون ...احسان نفسش و فوت کرد و صاف نشست ... زل زد توی چشمای طناز و گفت:- عزیز دلم . ...طناز دستاشو بالا برد ... گذاشت دم گوشش و با

1400/02/11 11:12

صدای بلند تقریباً فریاد کشید:- نمی خوام صداتو بشنوم ... برو بیرون گفتم!!احسان عصبی شد ، دستای طناز رو با خشم گرفت از روی گوشاش برداشت و گفت:- چته تو؟!! هان؟!! چته؟! چی می خوای؟! مگه یه روز نمی گفتی دعوای من و تو مال من و توئه و کسی نباید خبردار بشه؟! مگه نمی گفتی نباید بذاریم کسی بفهمه بینمون شکر آبه؟! پس چی شد یه دفعه؟طناز پوزخند زد و گفت:- وقتی تا چند وقت دیگه همه بفهمن چی شده دلیل کارای منو هم می فهمن ...احسان چشماشو گرد کرد ... نفسش از زور خشم گرفت و گفت:- این که گفتی یعنی چی؟!طناز پوزخندی زد و گفت:- هیچی ... چیز زیاد مهمی نیست ... خودت رو درگیر نکن ... الان هم تنهام بذار می خوام بخوابم ...احسان از جا بلند شد ... خزید توی تخت خواب ... طناز با بهت گفت:- چی کار می کنی؟!احسان بدنش رو کشید، کلید برق رو زد و گفت:- می خوابم دیگه ... جام اینجاست ...طناز لگد آرومی پروند سمت احسان و گفت:- پاشو برو ببینم!!! دارم بهت می گم برو بیرون ...احسان چشماشو بست ... یه دستشو قائم گذاشت روی صورتش و گفت:- منم بهت گفتم جام اینجاست ... شب بخیر ...طناز با زحمت از جا بلند شد و گفت:- اِ؟ خوب پس تو بخواب ... من می رم ... شبتون بخیر !همین که خواست از تخت بره پایین احسان سریع دستش رو گرفت، طناز جیغ کشید:- ولم کن احسان! به جون مامانم جیغ می زنم ... گفتم ولم کن می خوام برم!گفت:- هیششش خانومم ... همین جا آروم بخواب!! ... تکون نخور که پانسمانت جا به جا نشه زخمات درد میگیره عزیزم ...طناز هیچ کاری نمی تونست بکنه.. بدنش تحت تاثیر مسکن هایی که مصرف می کرد بی جون بود و خیلی نمی تونست کاری انجام بده ... فقط زبونش کار می کرد ... همینطجو که داشت غر می زد ، تحت تاثیر آرامش آروم به خواب رفت ... لبخندی نشست روی لبای احسان ... اون خیلی خوب طنازش رو می شناخت ... اون فقط دلخور بود ... اگه قصد داشت طناب زندگیش رو ببره محال بود دوباره برگرده توی این خونه ولی حالا که اومده بود مشخص بود فقط قصد تنبیه و گوشمالی احسان بود ... و احسان با کمال میل حاضر بود زیر بار این تنبیه بره ... با حس ویبره موبایلش بی حال دستش رو زیر بالش فرو کرد و گوشی رو در اورد ... می دونست اون نیست اما بازم امیدوار بود دلتنگی اینقدر داشت بهش فشار می آورد که همه دردای دیگه اش رو از یاد برده بود ... با دیدن شماره آتنا یکی از هنر جوهاش با نا امیدی جواب داد:- الو ...صدای هیجان زده آتنا بلند شد:- الو ... استاد ... خودتون هستین؟!توسکا لبخند محوی زد و گفت:- خودمم آتی ... چی شده؟- سلام استاد ... بلا دور باشه ... ما که همه سکته کردیم! کسی به ما نمی گه چه بلایی سر شما اومده ... همینجوری آقای پارسیان اومدن در موسسه رو بستن و

1400/02/11 11:12

هزینه ها رو بر گردوندن ... چی شده استاد؟!! کلاس به درک! ما نگران خودتون هستیم ...توسکا نشست لب تخت و با دو انگشت بین ابروهاش رو فشار داد ... چقدر خودخواه شده بود! همه رو از یاد برده بود و فقط به خاطر درد خودش داشت به خودش می پیچید ... آروم گفت:- از بچه ها چه خبر آتنا؟- همه دلتنگتون هستن ... استاد من و نوید دم در خونه تون هم رفتیم اما کسی درو رومون باز نکرد ... به گوشیتون هم هر چقدر زنگ زدیم جواب نمی دادین ... بعضی وقتام که خاموش بود ...توسکا لبخندی زد و گفت:- فدای معرفتتون بشم ... یه کم کسالت داشتم ... شرمنده م واقعا ...- دشمنتون شرمنده باشه استاد ... الان خوب هستین؟توسکا بغض کرد و گفت:- خوبم عزیزم ... خوبم ...- استاد ما دلمون براتون تنگ شده ... تو رو خدا یه آدرس بدین با بچه ها بیایم ...توسکا پرید وسط حرفش و گفت:- آتی جان ... می تونی تا دو ساعت دیگه بچه ها رو جمع کنی توی موسسه؟!!آتنا هیجان زده گفت:- آره ... ولی ... ولی موسسه که بسته است استاد ...- نگران نباش ... منم می یام درو باز می کنم ... منم دلم براتون تنگ شده ...آتنا که نگران بود توسکا پشیمون بشه سریع گفت:- چشم استاد ... چشم ... الان همه رو جمع می کنم ... مرسی ...بعد از این گوشی رو قطع کرد و اجازه خداحافظی به توسکا نداد ... توسکا با لبخند از جا بلند شد و سعی کرد دلمردگی رو از خودش دور بکنه ... خسته شده بود ... زمان از دستش در رفته بود ... نمی دونست دقیقا چقدر وقته که توی خونه مامان باباشه و دائم مسیر آشپزخونه دستشویی و اتاقش رو طی می کنه ... دوست داشت با بچه ها جلسه ای داشته باشه تا از این دلمردگی خلاص بشه ... رفت سمت کمدش لباسش ... یه پالتوی چرم قهوه ای خارج کرد و همراه شلوار قهوه ای رنگش تنش کرد ... نیم بوت های کرمیشو همراه با کیف کرمیش دستش گرفت، یه شال کرم قهوه ای هم سرش کرد و رفت از اتاق بیرون ... ریحانه که همراه جهانگیر جلوی تلویزیون نشسته بودن و فیلم تماشا می کردن از جا پرید و گفت:- کجا مادر؟!توسکا داخل کیفش دنبال سوئیچ ماشینش گشت و گفت:- می رم یه سر به موسسه بزنم ... خیلی وقته درش بسته است ... هنرجوها چه گناهی کردن؟!ریحانه راه افتاد سمت لباساش و گفت:- وایسا مادر منم می یام ...توسکا با عجز به جهارنگیر نگاه کرد و خطاب به ریحانه گفت:- مامان خواهش می کنم! شما کجا می خواین بیاین؟!ریحانه بغض آلود گفت:- بذارم تنها بری که دوباره حالت بد بشه؟!! اینبار معلوم نیست کسی باشه که جنازه ت رو ازکنار کوچه جمع کنه! نه مادر من دلم طاقت نمی یاره ...توسکا عصبی شد و گفت:- مامان ... اون روز من خیلی توی بارون راه رفتم ... سرما خوردم فشارمم افتاده بود ... امروز هوا بارونی نیست .. علاوه بر اون دارم با

1400/02/11 11:12

ماشین می رم ... حالمم کاملاً خوبه ...بعدش چشماشو توی کاسه سر چوخوند و گفت:- البته اگه بذارین!جهارنگیر قبل از ریحانه گفت:- حالت خوبه بابا؟! مطمئنی مشکلی نداری؟!توسکا کیفش رو انداخت روی دوشش و گفت:- خوبم بابا ... باور کنین اون مریضی یه چیز اتفاقی بود ... من مراقب خودم هستم. باور کنین ...جهانگیر اشاره به در کرد و گفت:- خیلی خوب برو ... فقط هر وقت حس کردی حالت خوب نیست بزن کنار و یه زنگ به من بزن ...باشه؟توسکا که از نگرانی پدر مادرش هم کلافه شده بود هم می دونست همه اش به خاطر اینه که دوستش دارن ، سعی کرد جلوی خودش رو بگیره که تندی نکنه و با یه لبخند گفت:- چشم ...ریحانه خواست با ناراحتی دخالت کنه که جهارنگیر بهش اشاره کرد سکوت کنه و در همون حالت دست روی چشمش گذاشت و گفت:- چشمت سلامت بابا ... تو امانت آرشاویری دست ما ... برو به سلامت ...قلب توسکا فرو ریخت ... دلش آرشاویرش رو میخواست ... بغضش رو فرو داد و رفت از خونه بیرون ...بازم بارون ... بازم بغض ... بازم دلش گرفته بود ... دیدن هنرجوهاش تا حدودی روحیه اش رو بهش برگردوند اما چیزی از دلتنگیش کم نکرد ... با قدمای سست راه افتاد سمت ماشینش ... به خاطر خیابون باریک جلوی موسسه همیشه مجبور بود ماشینش رو یکی دو تا کوچه پایین تر پارک کنه ... شالش رو جلوتر کشید و قدماش رو تند تر کرد ... سر کوچه که رسید با شنیدن صدایی احساس کرد فلبش توی سینه اش لرزید ... بدجور هم لرزید ... از جا تکون نخورد ... حتی بر نگشت که ببنیتش ... می ترسید رویا باشه ... بدتر از اون می ترسید اراده اش در هم بشکنه و بیخیال همه چی بشه ... بازم صداش رو شنید:- عزیز دلم ...توسکا چشماشو بست ... یه قطره اشک از گوشه چشماش چکید ... دیگه طاقت نیاورد ... له له می زد برای این صدای بم و گرفته مردونه ... دوست داشت با یه چرخش شیرجه بزنه كنار همسرش اما پس این همه مدتی که روی خودش کار کرده بود چی می شد ... باز شنید ...- توسکای من ... نکنه دیگه نمی خوای مجنونتو ببینی؟!بعد صدای بغض آلودش طنین خنده گرفت و گفت:- سر به بیابون بذارم برات خانومی؟توسکا هم لبخند زد و بی طاقت چرخید ... با دیدن صورت گرفته و ریش چند روزه روی صورت آرشاویرش قلبش فشرده شد ... گونه ها ی برجسته که انگار لاغر تر شده و برجسته تر نشون می دادن ... با یه پلیور سورمه ای و یه شلوار جین سورمه ای جلوش ایستاده و با لبخند نگاش می کرد ... توسکا یه قدم رفت جلو ... با هم جنگ که نداشتن! اگه هم جدا بودن فعلا تفاهمی بود ... سعی کرد بغض نکنه ... سعی کرد صداش نلرزه ... سعی کرد صداش نشون نده چقدر دلتنگه ... ولی وقتی حرف زد متوجه شد همه سعیش بی جهت بوده ...- تو اینجا چی کار می کنی؟آرشاویر وسط بغضی که

1400/02/11 11:12

گلوشو فشار می داد سعی کرد بخنده ... یه صدایی در اومد از گلوش شبیه «هه» و دنبالش گفت:- من خیلی وقته مثل سایه دنبالتم ... نری دعوا کنیا! ولی اگه مامان ریحانه رو نداشتم دق می کردم. اون بهم می گه کجا می ری و کی می ری ... منم مثل سایه باهاتم که لا اقل کمتر دلتنگت بشم ...توسکا بهت زده گفت:- تو دائم دنبالم بودی؟!! ولی چرا؟!!آرشاویر فاصله بینشون رو پر کرد ... خیابون و کوچه به خاطر بارندگی خلوت بود ... با دستاش صورت توسکا رو قاب گرفت و گفت:- نمی دونی چرا؟!!از نگاه گرم آرشاویر ... از کف دستای سوزانش حس کرد آتیش گرفت ... چشماشو با لذت بست و زمزمه کرد:- می دونم ...با همون چشمای بسته نوازش انگشت شست آرشاویر رو روی مژه های بلندش حس کرد و شنید:- خوبه که می دونی ...یه دفعه آسمون غرید و بعد از یه رعد و برق پر سر و صدا بارونی که تا اون لحظه به صورت نم نم می بارید شدت گرفت ... توسکا چشماشو باز کرد ... نگاش توی چشمای سیاه و خندون آرشاویر گره خورد ... خودش هم خنده اش گرفت و بی اراده از شلاق دونه های بارون جیغ کشید و گفت: - وای ! چه بارونی ...آرشاویر دستشو گرفت و گفت:- بدو بریم توی ماشین تا سرما نخوردی خانوم کوچولو ...قبل از اینکه بتونه به ماشین خودش اشاره ای بکنه دستش توسط آرشاویر کشیده شد و رفت سمت BMW X6 مشکی رنگ آرشاویر که دقیقا کنای خیابون پارک شده بود. در که باز شد سریع خودش رو توی ماشین انداخت که بیشتر از اون خیس نشه ... اصلا حوصله یه سرماخوردگی دیگه رو نداشت ... یاد سرماخوردیگش افتاد و رو به آرشاویر که تازه سوار ماشین شده بود گفت:- مامان همه چی رو برای تو میگفت؟!!آرشاویر ماشین رو روشن کرد و بعد از اون هم سریع بخاری رو زد و گفت:- آره عزیزم ...توسکا انگشتاشو توی هم تاب داد و گفت:- یعنی جریان سرماخوردگی منو هم می دونستی؟!آرشاویر که فرمون رو چرخونده بود و راهنما زده بود که از جای پارک خارج بشه با تعجب چرخید سمت توسکا و گفت:- کی؟!- حدوداً یه هفته پیش ...آرشاویر با نگرانی گفت:- چیزی به من نگفت ... چرا سر ما خوردی؟!! بی لباس رفتی زیر بارون؟!!! آره توسکا؟!!!توسکا لبخندی زد و گفت:- کار باباست که به گوشت نرسیده ...بعد با دلتنگی اضافه کرد:- خیلی دوست داشتم بیای پیشم ... اون روزا تو رو می خواستم ...آرشاویر راه نیفتاده فرمون رو به حالت قبل برگردوند ... صاف نشست ... با بهت به توسکا خیره شد و گفت:- عزیزم ... تو خودت نخواستی باشم ... تو خودت ازم بریدی ... گفتی نباش تا آروم باشم ... خواستم به خواسته تو بها بدم. علاوه بر اون ... من ... من خبر نداشتم تو سر ما خوردی .... می دونی که طاقت ندارم یه آخ کوچیک بگی ... اگه فهمیده بودم ...شیشه ها کامل بارون خورده بودن و

1400/02/11 11:12