بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بخار گرفته بودن. بیرون مشخص نبود و توسکا مطمئن بود داخل ماشین هم مشخص نیست ... بی تاب بود ... بی قرار بود . ... مگه اون چقدر توان داشت؟!!! اما نمی خواست کم بیاره ... هم می خواست هم نمی خواست که بخواد ...دستش رو به سمت ضبط دراز کرد و روشنش کرد ... صدای خواننده به حال خرابش دامن زد ...- یکم کمتر اگه بودیبهت عادت نمی کردمکجا رفتی؟! که من اینجادارم پی ِ تو می گردمتوسکا آه کشید ... نگاه آرشاویر ، توسکا بهش خیره مونده بود ... دتسش رو به سمت دست توسکا دراز کرد ...- هنوز روزای ِ بارونی منو به گریه میندازهتو هرجایی که هستی باشدر ِ این خونه روت بازهتو هرجایی که هستی باشدر ِ این خونه روت بازه... صدای لرزون آرشاویر علاوه بر قلب همه بدنش رو لرزوند:- نکن ... نکن با من این کارارو توسکا ... دارم روانی می شم ... وقتی نیستی دنیا متوقف می شه ... دلتنگتم حتی الان .. جات همه جا خالیه ... دیگه بی تو نمی تونم توسکا ...تو هرجایی دلم اونجاستبهت بدجور وابسته ــَمیه جوری منتظر میشمکه تو باور کنی هستم... دستاش می لرزید انگار ... ... آرشاویر لبخند زد ... حس همسرش رو درک می کرد ... حسی که خودش هم داشت باهاش دست و پنجه نرم می کرد ... آروم زمزمه کرد:- برم خونه نفسم؟!!توسکا نالید:- نـــــه ...داره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیرهمی ترسم روزی برگردیکه واسه عاشقی دیرهآرشاویر نفس عمیقی کشید ... توسکا نفسش رو فوت کردبه احساست وفا دارم به حسی که نیازم بودتو این دنیا فقط عشقتتنها امتیازم.بودیکم کمتر اگه بودیبهت عادت نمی کردمیکم کمتر اگه بودیبهت عادت نمی کردمتا جایی که گفت:- برو خونه آرشاویر ...برای ِ دیدنت دارم تموم ِ شهر و می گردمداره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیرهمی ترسم روزی برگردیکه واسه عاشقی دیره(عادت - هلن)***- نمی ذارم دیگه بری ...- عزیزم ... آرشاویر من ... خواهش می کنم برو کنار ...آرشاویر با همه ناراحتی که توی قلبش بود زل زد به چشمای توسکا و گفت:- نمی رم توسکا ... نمی رم ... کجا می خوای بری؟!! چرا باز می خوای روزگارمو سیاه کنی؟!! د تو چته دختر؟!!! بیشتر از هزار بار گفتم نمی خوام ... بچه نمی خوام!!!! چرا نمی فهمی؟!!توسکا باز بغض کرد و گفت:- برام سختش نکن آرشاویر ... این دلتنگی لعنتی کار دستم داد ... نباید جلوت کم می اوردم ... اصلا نباید می دیدمت!آرشاویر حرصی توسکا رو چسبوند به دیوار کنار در و گفت:- دختر با چه زبونی باید باهات حرف بزنم هان؟!! من ... فقط ... تو رو ... می خوام! فقط خودتو ...توسکا سرش رو بالا گرفت تا از ریزش اشکاش جلوگیری کنه و گفت:- اصرارت فایده نداره ... مهلت بده آرشاویر ... اگه این دکتر آخری یک درصد هم امیدوارم کنه بر می گردم ... قول می دم

1400/02/11 11:12

...آرشاویر با اخمی شدید گفت:- و اگه نکنه؟!!توسکا سرش رو زیر انداخت ... الان وقت حرف زدن در این مورد نبود ... اما از دست آرشاویر هم نمی تونست خلاص بشه ... با من من گفت:- طلاق نمی گیرم ازت .... چون ... چون طاقتش رو ندارم .. میخوام تا آخر عمر اسم تو ... توی شناسنامه م باشه ... اما ... اما از زندگیت می رم کنار ... چند وقت یه بار هم که به من سر بزنی ... برام کافیه ... می رم که بدون عذاب وجدان ... راحت ... یه نفر دیگه رو ... هنوز حرف توسکا تموم نشده بود که چونه اش توی دست آرشاویر مشت شد ... با چشمای ترسون به چشمای خشن آرشاویر خیره شد ... آرشاویر از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید :- ادامه بدی جمله ت رو کاری رو می کنم که هیچ وقت تا حالا نکردم ....توسکا با بغض نالید:- آرشاویر ...آرشاویر با خشونت دستش رو کشید ... به در خونه اشاره کرد و گفت:- برو ... برو ببینم می خوای به کجا برسی ... فقط برو و تو تنهاییت به یه سری چیزا خوب فکر کن ... به زجری که کشیدیم تا به هم برسیم ... به علاقه من که می دونی کم نیست ... به حسم ... به حست ... به خودم و خودت خوب فکر کن ... برو توسکا... برو ...توسکا دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و هق هق کنون به سرعت از خونه خارج شد ...***- آترین ... هیش ... آترین ...آترین با چشمایی که از زور هیجان برق افتاده بود چرخید سمت ترسا و با صدای آروم پچ پچ کرد:- بله؟!ترسا با خنده گفت:- بیا پیش من ببینم ... بابات الان می یاد ...آترین درست شبیه پلنگ صورتی روی نوک پنجه خودش رو به ترسا رسوند و در حالی که نخودی می خندید خودش رو توی بغل ترسا جا کرد ... ترسا با خنده چلوندش به خودش و گفت:- حواست هست که بهت چی گفتم؟!!- آره مامان ...- داریم نمایش بازی می کنیما ...- بابا می دونه همه اش نمایشه؟!ترسا خندید و گفت:- معلومه که می دونه! اما تو هیچی نگو ...آترین باز سر تکون داد ...صدای قفل و کلید که بلند شد ترسا سریع آترین رو ول کرد و بعد از زدن چشمکی بهش همونجا گوشه آشپزخونه ولو شد ...درست یک ساعت پیش بود که پارچ از دستش افتاد و هزار تیکه شد ... بعد از اون وقتی می خواست جمعش کنه دستش رو خیلی بد برید ... البته اونقد عمیق نبود که خطر داشته باشه اما زمین رو حسابی خون آلود کرد ... ترسا که حسابی از رفتار آرتان ،دلخور بود این نقشه رو کشید و حالا می خواست به کمک آترین اجراش کنه ...آرتان که وارد خونه شد آترین رو دید که دوید به سمتش و گفت:- بابا ... بابا، مامان ...فقط تونست همینو بگه ... نصف بقیه دیالوگ هایی که ترسا یادش داده بود از ذهنش رفته بودن. یادش رفت بگه مامان خورد زمین ... دستش زخم شده ... کلی خون ازش رفته ... داره می میره ... فقط تونست همون دو کلمه رو بگه و برای آرتان همون دو کلمه

1400/02/11 11:12

کافی بود ... کیف از دستش ولو شد و با سه چهار قدم بلند و سریع خودش رو انداخت وسط آشپزخونه که انتهاس انگشت آترین بود ... با دیدن ترسا با دست خونی و چشمای بسته حس کرد کل آشپزخونه آوار شد روی سرش ... سریع دوید به سمتش و کنارش زانو زد ... صداش که می لرزید عصبی می شد ... صورت ترسا رو گرفت بین دستای یخ کرده اش و صداش کرد:- تری ... ترسا ... ترسا صدامو می شنوی؟!!!وقتی جوابی نشنید با ترس ترسا رو کشید توی بغلش و رو به آترین که جلوی در آشپزخونه ایستاد سعی کرد با ملایم ترین لحنی که اون لحظه در توانش بود بگه:- آترین بدو مانتوی مامان رو بیار ...آترین که خنده اش گرفته بود و جدی جدی فکر می کرد وسط یه بازی و نمایشه ورجه وورجه کنون دوید سمت اتاق ترسا و آرتان ... آرتان با ترس بازم ترسا رو صدا کرد:- ترسا ... عزیزم ...وقتی جوابی نشنید با صدای تحلیل رفته نالید:- چه به روز خودت آوردی دختر؟!!!برگشت و به خون های خشک شده روی زمین نگاه کرد ... خون زیادی بود ... می ترسید .. می ترسید ازاینکه دیر رسیده باشه ... تنها دلخوشیش بدن داغ ترسا و حس ضربان شدید قلبش بود ... همین که آترین از اتاق اومد بیرون مانتو رو از دستش کشید و انداخت روی بدن ترسا ... ترسا داشت می مرد از خنده ... . همین که نگرانیشو لمس می کرد براش به اندازه دنیا ارزش داشت ... سوالی که آرتان از آترین پرسید ترسوندش اما سعی کرد بازم طبیعی باشه ...- آرتین مامان کی اینجوری شد؟!!!و شد اونچه که نباید می شد ... آترین برای این سوال آماده نبود و برای همین بلند گفت:- مامان کی اینجور شدی؟!!! مامان چی بگم؟!! اینجا رو بهم یاد ندادی ...همین که این جمله از زبون آترین در اومد ترسا با وجود ترسش نتونست جلوی خودش رو بگیره و به قهقهه افتاد ... آرتان که تازه فهمید بازی خورده با خشم توی چشمای ترسا خیره شد و غرید:- بازم فیلم بازی می کردی؟!!!آرتان با خشم و اندکی کینه به ترسا خیره شد ... با یه حرکت گذاشتش روی زمین و دستش رو کشید سمت اتاق خوابشون ... آترین جیغ کشید:- اِ مامان ... مگه قرار نبود بریم پیتزا بخوریم ...قبل از ترسا آرتان جواب داد :- میریم به شرطی که فعلا بری توی اتاقت . تا صدات نزدم نیای بیرون ...آترین با هیجان دوید سمت اتاقش و گفت:- باشه ...آرتان ترسا رو کشید توی اتاق ... در اتاق رو بست و یه قدم اومد سمت ترسا .. ترسا که حس کرد هوا پسه سریع دستی به سرش زد و گفت:- آرتان ... آرتان جونم غلط کردم ... ببخشید دیگه ... دیگه تکرار نمی شه ...اینا رو می گفت می خندید ... آرتان ولی واقعا عصبی بود و غیر قابل کنترل ... تا سر حد مرگ ترسیده و نگران شده بود ... نمس تونست به این راحتی از گناه ترسا بگذره ... برای همینم با صدایی که به شدت

1400/02/11 11:12

سعی داشت ولومش از اتاق بیرون نزنه گفت:- تو چه حقی داری که با حساسیت های من بازی می کنی؟!!! ... تجربه بهش ثابت کرده بود اگه توی مواقع خشمو عصبانیت آرتان جبهه بگیره و جواب بده و کل کل راه بندازه به ضررشه ... برای همین رفت سمت آرتان ... کروات خاکستری و مشکی آرتان رو گرفت بین دستش و همینطور که باهاش بازی می کرد گفت:- عزیزم ... فقط می خواستم بهت نشون بدم که نمی تونی ازم بگذری ... می خواستم علاقه ات رو بهت یادآوری کنم. تصور کن اگه من بمیرم ... اگه نباشم ...آرتان فریاد کشید:- خفه شو!!!ترسا با خنده گفت:- ببین از فکرشم ...آرتان رفت وسط حرفش و گفت:- این که بخوام طلاقت بدم دلیل نمی شه تو حرف از مرگ بزنی ...ترسا خبیث شد ... و زمزمه کرد:- می خوام بزنم ... اصلا فکر کن همین فردا بیفتم بمیرم ... یا یه بیماری لا علاج ..هنوز حرفش تموم نشده بود که بازوهاش بین دستای ارتان اسیر شد ... نالید:- آی آرتان ... بکن این بازوهای منو هم خودتو خلاص کن هم منو ...آرتان از لای دندوناش غرید:- تمومش می کنی یا نه؟!!ترسا با اینکه داشت درد می کشید بازم از رو نرفت و سرتقانه گفت:- خوب حیقیته عزیزم ... اومدیم و من زرت سکته کردم! تصور کن ... ببین نبودم چقدر ... آی!!!!آرتان با همه قدرتش بدون اینکه متوجگه باشه داشت بازوی ترسا رو فشار می داد ... دست آخر که دید ترسا کم نمی یاره با یه دست در دهنش رو گرفت و خیره توی چشمای شیطونش گفت:- تو حق نداری حرف از مردن بزنی ... حق نداری!!!!ترسا به زور دست آرتان رو پس زد و گفت:- جون خودمه آقا به تو چه ربطی ...آرتان باز جلوی دهنش رو گرفت و گفت:- اِ! کی گفته؟!!! جون تو ؟!!! نه عزیز .... این جونی که ازش حرف می زنی خیلی وقته متعلق به منه ... چه زن من باشی چه نباشی ... همیشه مال منه ... تا ابد ....ترسا از بی منطقی آرتان که تحت تاثیر علاقه اش بود بی نهایت لذت می برد ... اون اگه می تونست با قلدری عزرائیل رو هم از خونه شون می انداخت بیرون ... یه ذره به صورت آرتان نزدیک شد و گفت:- پس اگه مال توئه بذار برات بمیرم ... می خوام برای تو بمیرم ...آرتان خیره شده بود توی چشمای شیطونش .... . نباید اینطوری می شد ... اگه بازم کم می اورد نمی تونست اون کاری رو که می خواد انجام بده رو درست انجام بده پس با همه قدرتش خودش رو کنار کشید و با بالا ترین سرعتی که از خودش سراغ داشت از اتاق و بعد هم از خونه فرار کرد ... با نگاه خشک شده به روبرو داشت هویج ها رو حلقه حلقه می کرد. انگار توی این دنیا نبود، چشماش روی آراد خشک شده بود ... آراد جلوی تلویزیون نشسته بود و چشم به تلویزیون دوخته بود اما مشخص بود که اون هم توی حال خودش نیست. هر دو توی یه عالم دیگه سر می کردن ...با سوزش انگشتش

1400/02/11 11:12

چاقو رو رها کرد و با اخمای درهم انگشتش رو چسبید. خیلی نبریده بود در حد یه خراش، همونطور که انگشتش رو گرفته بود با نگرانی به آراد خیره شد ... هنوز توی فکر بود ... عجیب بود که هیچ تلاشی هم برای حرف زدن با ویولت نمی کرد. رفت سمت یخچال و یه چسب زخم برداشت، بعد از شستن دستش چسب رو چسبوند روی انگشتش و توی همون حالت غر غر کرد:- من خودم کم فکر و خیال دارم! اینم شده قوز بالا قوز ... چشه یعنی؟!نگرانی از بابت اشکان امانش رو بریده بود، هیچ وقت فکر نمی کرد اگه توی دوران متاهلی کسی بهش وابسته بشه تا این حد عذاب آور باشه ... احساس گناه داشت بیچاره اش می کرد ... اشکان غیب شده بود! کلاس نمی یومد و گوشیش هم خاموش بود. ویولت از اینکه باز جریان رامین تکرار بشه واهمه داشت ... اینقدر می ترسید که گاهی اوقات هوس می کرد استعفا بده بشینه توی خونه. هویج ها رو ریخت توی قابلمه و زمزمه کرد:- انگار آرامش به من نیومده ... خدایا راضیم به رضای تو اما توی این امتحانای سخت حواست به صبر بنده هات هم باشه. میترسم خدا ... می ترسم کم بیارم و رو سیاه بشم ...در قابلمه رو گذاشت، دستاش رو شست و با حوله خشک کرد ... تصمیم داشت بره با آراد حرف بزنه ببینه مشکل اون چیه! چند وقتی بود ازش غافل شده بود ... همه اش هم به خاطر فکر کردن به اشکان بود ... از آشپزخونه خارج شد و رفت سمت آراد ... به دو قدمیش که رسید گوشیش زنگ زد ... گذاشته بودش روی اپن. همزمان با خودش سر آراد هم چرخید سمت گوشی ... ویولت لبخندی به آراد زد و رفت به سمت گوشی ... با دیدن شماره ناشناس قیافه اش متفکر شد و جواب داد:- الو ...چند لحظه سکوت اون طرف خط رو پر کرد ... ویولت نمی دونست چرا اینقدر استرس داره ... باز گفت:- الو ... بفرمایید ...صدای ضعیفی شنید:- استاد آوانسیان؟!ویولت نفس راحتی کشید ... یکی از دانشجوهاش بود ...- خودم هستم ...- استاد ... چند دقیقه ...به اینجا که رسید به سرفه افتاد ... چند تا سرفه محکم کرد و ادامه داد:- باید ببینمتون استاد ...ویولت که نگاه متعجب آراد رو روی خودش می دید سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:- شما؟!!باز صدای سرفه شنیده شد و ...- اشکانم استاد ... خسروی ...زانوهاش لرزید پاهاش سست شد و تنها کاری که تونست بکنه این بود که روی یکی از صندلی های گردان کنار اپن بشینه ... آراد با دیدن وضعیت ویولت سریع از جا پرید و پرسید:- کیه ویولت؟سوال آراد همزمان شد با صدای گرفته اشکان ...- استاد ... صدای منو می شنوین؟!ویولت چند بار نفس عمیق کشید با دست به آراد اشاره کرد یعنی که خوبم و چیزی نیست ... بعد زمزمه کرد:- چی شده آقای خسروی ... چرا دانشگاه نمی یای؟!!!همزمان حواسش به آراد هم بود که با چشمای گرد شده به

1400/02/11 11:12

اون خیره شده بود ...- استاد یه کم کسالت دارم ... ولی باید ببینمتون ... حتماً ...- اتفاقاً من هم باید شما رو ببینم و باهاتون در مورد یه جریانی صحبت کنم ...آراد دستش رو پیش آورد که گوشی رو بگیره و ویولت سر از خشم آراد در نمی آورد ... توی گوشی زمزمه کرد:- گوشی یه لحظه ...بعد دهنی گوشی رو محکم چسبید و گفت:- چیه آراد؟!!!آراد با خشم غرید:- چی می گه این یارو؟! بده من گوشی رو ببینم... حسابی مشتاق دیدارشم ...ویولت با بهت گفت:- چی شده؟!!!آراد داد کشید:- بده به من گوشی رو می گم ...و قبل از اینکه ویولت بتونه کاری بکنه گوشی رو از دستش کشید بیرون ... چنان توی گوشی گفت الو که ویولت پرید بالا ...- الو ... الو ...بعد گوشی رو گرفت سمت ویولت و گفت:- این که قطع کرده!ویولت با چشمای گرد شده فقط شونه بالا انداخت ... نکنه ... نکنه آراد هم جریان رو می دونست؟!!! چرا اینجوری می کرد ... آراد گوشی رو پرت کرد سمت یکی از مبل ها و خودش هم ولو شد روی یکی دیگه از مبل ها و سرش رو چسبید ... ویولت به نرمی گفت:- آراد ...صدایی از آراد نشنید ... داشت با خودش کلنجار می رفت که دوباره صداش کنه یا نه ... خیلی کم پیش می یومد که آراد اینقدر خشن بشه ... می دونست حتما دلیل محکمی پشت این حالتشه ... نفس عمیقی کشید و خواست دوباره صداش بکنه که آراد سرش رو بالا آورد و در حالی که با دست به گوشی ویولت اشاره می کرد با اخمای در هم رفته گفت:- این ... این پسره ... برای چی باید به تو زنگ بزنه؟!!ویولت با تعجب گفت:- خوب ... مثل بقیه دانشجو ها ...آراد از جا بلند شد ... جفت دستاشو فرو کرد توی موهاش و گفت:- مثل بقیه؟!!! آره؟!!! قرارمون این بود که فقط توی موارد اورژانسی شماره مون رو به بقیه بدیم ... مگه نه؟!!! حالا مورد ایشون اورژانسی بود؟!!ویولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:- آراد عزیزم ... چته؟ باور کن من شماره م رو جز مرجان به هیچ کدوم دیگه از دانشجوها ندادم ... نمی دونم این از کجا شماره م رو آورده و اصلا چی کارم ...هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای اس ام اس گوشیش بلند شد ... نگاه هر دوشون چرخید سمت گوشیش ... ویولت نفسش رو فوت کرد و گفت:- ببین کیه لطفا ...آراد گوشی رو از گوشه مبل چنگ زد ، نگاهی به اس ام اس کرد و باز دوباره دیوونه شد ... غرید:- همون پسره است ...ویولت شونه ای بالا انداخت و گفت:- من دلیل این همه به هم ریختگی تو رو نمی فهمم ... خوب باز کن ببین چی گفته!آراد سریع اس ام اس رو باز کرد ... یه آدرس بود و زیرش نوشته بود:- استاد زندگیم توی دستای شماست ... آخر هفته ساعت هشت بیاین به این آدرس ... یه مهمونیه ... استاد خواهش می کنم به دادم برسین!آراد اس ام اس رو بلند می خوند ... به آخرش که رسید دیوونه شد و گوشی رو محکم

1400/02/11 11:12

کوبید روی زمین ... داد ویولت در اومد و گفت:- آراد چته؟!!!آراد اومد سمت ویولت ... با وجود گذشت مدتی طولانی از جراحی هنوزم خیلی نگران بود و سعی می کرد فشاری به ویولت نیاره ... اما فشاری که روی خودش بود هم خیلی شدید بود ... شونه های ویولت رو گرفت و نالید:- این چی می گه ویولت؟!! چرا باید از ناموس من بخواد باهاش بره مهمونی؟!! هان؟!!ویولت نفسش رو فوت کرد ... سکوت رو بیشتر از این جایز نمی دونست . می دونست که ممکنه آراد دیوونه تر بشه اما نمی خواست خودش این وسط خراب بشه. می خواست حقیقت رو بگه تا بلکه بفهمه دلیل این همه خشم و عتاب آراد چیه .. می خواست همه چیز رو بگه و بعد با کمک آراد مشکل رو حل کنه. این موضوع چیزی نبود که به تنهایی از پسش بر بیاد ... اما باید منطقی حلش می کردن نه احساسی ... پس اشاره به صندلی بغلیش کرد و گفت:- بشین ... بشین تا برات تعریف کنم ...آراد که مرزی تا دیوونگی نداشت و زل زد به دهن ویولت ... و ویولت گفت ... همه چیز رو از روزی که با مرجان حرف زده بود و غیب شدن اشکان و همه و همه رو تعریف کرد ... همین که حرفاش تموم شد برعکس تصور ویولت آراد توی یه هپروت عمیق فرو رفت ... تا جایی که ویولت مجبور شد تکونش بده ...- آراد ... عزیزم باور کن ...آرا دیه دفعه ای چرخید به سمتش و گفت:- یه چیزی .. یه چیزی این وسط می لنگه ... من باید بفهمم چیه ...بعد جلوی چشمای متعجب ویولت خم شد گوشی ویولت رو از روی زمین برداشت ... خدا رو شکر چون روی فرش افتاده بود چیزیش نشده بود ... سریع شماره ای که اشکان باهاش تماس گرفته بود رو آورد و گفت:- این پسره باید امشب بیاد اینجا ... باید بفهمم اصل قضیه چیه ...بعد هم جلوی چشمای متعجب ویولت راهی اتاق خواب شد تا با اشکان حرف بزنه ...***قهقهه ای زد و گفت:- خدا خفه ات نکنه تارا ...در همون حال ناخناشو هم سوهان می کشید ... احسان با غیظ لم داده بود روی کاناپه و انگور می خورد . اما همه حواسش سمت طناز و مکالمه تلفنیش بود ...- جدی می گی تارا؟!! کی قراره بریم؟!!احسان چرخید سمت طناز و نگاش کرد ... کجا می خواست بره ؟- نه تنها می یام ... حوصله ندارم کسی رو راه بندازم دنبالم ...قهقهه ای زد و گفت:- برو بابا بذار یه روز دور هم مجردی عشق و حال کنیم ...احسان کنترل تلویزیون رو برداشت و برای اینکه خودش رو مشغول نشون بده مشغول بالا پایین کردن کانال ها شد ... اما هیچی ازشون سر در نمی آورد ... طناز که حالات احسان رو خوب می شناخت خنده اش گرفت اما به روی خودش نیاورد و ادامه داد:- زخمام خوب شدن دیگه ... امروز رفتم پانسمانمو باز کردم ... آره بابا ... شهلا می خواد با شوهرش بیاد؟! ... تو چی؟!احسان پوست لبش رو جوید ... طناز ادامه داد:- خوب شما

1400/02/11 11:12

بیارین ... من تنهایی بیشتر بهم خوش می گذره ... قرار کی هست حالا؟!! به شهلا بگو قلیونشو بیاره ...احسان کم کم داشت از کوره در می رفت ...- اوه اوه! چاخان می کنی تارا! این پسره چسب باید همه جا دنبال ما باشه؟!باز قهقهه زد و گفت:- زهرمار! خوب کردم بهش جواب منفی دادم. نکبت ! ... بمیر!! مگه احسان نگهبان منه ؟!! خودم می تونم جلوی اون مرتیکه از خودم ...هنوز حرفش تموم نشده بود که گوشی از دستش کشیده شد بیرون و قطع شد ... بهت زده سرش رو بالا گرفت! احسان با قیافه غضب آلود بالای سرش ایستاده بود و نگاش می کرد. تازه فهمید چی شده ... از جا پرید سوهان توی دستش رو پرت کرد روی میز تلفن و گفت:- تلفن رو چرا قطع می کنی؟!! هیچ معلومه تو چته؟!!!احسان داد کشید:- خودت معلومه چته؟!! با کی داری قرار می ذاری؟!! هان؟!!البته خوب می دونست طناز با کی حرف می زد. این اکیپ رو خوب می شناخت، باهاشون گردش زیاد می رفتن، بچه ها خوبی بودن ، البته به غیر از یکی از پسرای جمع که خواستگار قدیمی طناز بود و با وجودی که پسره رفتار بدی از خودش نشون نمی داد اما احسان شدید روش حساس بود! طناز رفت سمت اتاق خواب و گفت:- به تو مربوط نیست ... تو حق نداری توی زندگی شخصی من دخالت کنی! این همیشه یادت باشه، ازدواج نمی تونه زندگی شخصی آدم رو ازش بگیره ... فهمیدی؟!!احسان هم راه افتاد دنبالش و با پوزخند گفت:- فتوای جدیده؟!!طناز که از تعقیب و گریز احسان هم کلافه شده بود هم خنده اش گرفته بود گفت:- نخیر ... طول می کشه تا بفهمنش!احسان عصبی خندید و گفت:- جالب بود ... خندیدم!طناز نشست لب تخت و گفت:- درد تو چیه احسان؟!! چرا منو به حال خودم نمی ذاری؟!!احسان هم نشست کنارش و گفت:- چون زنمی ...- نمی خوام باشم ...- بیجا می کنی ...- وقتی به من اعتمادی نداری به چه دردت می خودم؟!!احسان کلافه پوفی کرد و گفت:- آقا جان ... من بگم غلط کردم دست از سرم بر می داری؟!!!طناز پوزخندی زد و گفت:- من دست از سرت بردارم؟!! خیلی وقته دست از سرت برداشتم ... تویی که منو ول نمی کنی ...احسان از کوره در رفته داد کشید:- چی می گی واسه خودت؟!! مگه زندگی بچه بازیه؟!!طناز انگشت اشاره اش رو فرو کرد توی سینه احسان و گفت:- اون موقع که ولم کردی به حال خودم باید به اینجاش فکر می کردی ... آقای نیرومند عزیز !احسان دست طناز رو گرفت و عصبی گفت:- من ولت نکردم ... ولت نکردم! بفهم اینو لعنتی ...بعد به در اشاره کرد و داد زد:- وقتی زدی از خونه بیرون پا شدم دنبالت دویدم ! اما بهت نرسیدم ... تو رفتی و من گمت کردم!!! می فهمی؟!!! از همون شب بیچاره شدم ... یه لحظه هم نتونستم بخوابم تا پیدات کردم ...- باور کنم؟!!- از سروش بپرس ...طناز از پشت تکیه داد به دستاش و

1400/02/11 11:12

گفت:- باشه تو راست می گی ... من مثل تو شکاک نیستم ... اینو هم که بیخیال بشم حرف اون شبت رو یادم نمی ره ... می فهمی که!احسان با ناراحتی آهی کشید و گفت:- طناز عزیز من ... تو درست می گی! حق با توئه ... من زر مفت زدم ... هر چقدر هم که بخوای عذر خواهی می کنم بابتش ... اما درکم کن ... من توی اون شرایط با اون اعصاب داغون!!! اصلا نفهمیدم چی گفتم ... توی دعوا که حلوا ...طناز پرید وسط حرفش و داد کشید:- حق نمی دم بهت! نمی دم!!! مگه توی اون غار لعنتی فقط من بودم؟!!! تو نبودی؟!!! تو هیچ کاری نکردی؟!!! همه کاره من بودم؟!! فقط من خواستم؟!! من خراب بودم؟! آره؟!! اگه خراب بودم ...احسان سریع طناز گرفت ... طناز با جیغ دست و پا زد ... اما نتونست خودشو آزاد کنه و احسان با چیزی شبیه بغض توی گلوش ، کنار گوشش گفت:- تو راست می گی طناز ... تو راست می گی خانومم ... من توی اون جریان از هر کسی مقصر ترم. من جلوی تو و خانومیت کم آوردم ... من سست عنصر بودم ... من بی جنبه بودم ... اصلا من خراب بودم. اما با عشق تو پاک شدم ... ببخش عزیزم ... ببخش و تمومش کن ...طناز همینطور که مشتای عصبیش رو روی سینه احسان جمع کرده بود تا در صورت لزوم بکوبه به تخته سینه اش نالید:- تو ... تو قبل از ازدواج با من چند تا دوست دختر داشتی؟! هان؟!احسان متعجب کنار کشید و گفت:- چی؟!!- همین که شنیدی ... می خوام بدونم ...احسان آب دهنش رو قورت داد و گفت:- خوب ... خوب قبلا هم بهت گفتم ... یه چند نفری بودن ...طناز غرید:- می گم چند نفر؟!!احسان با مشت کوبید روی زانوش ... خیره شد به فرش جلوی پاش و گفت:- چه می دونم ... پنج شش نفری بودن ...بعد سریع چرخید سمت طناز و گفت:- طناز جان ... من به خاطر شغلم دخترای زیادی خودشون رو بهم نزدیک می کردن ... خوب بعضی هاشون هم خیلی چسب بودن ... اما باور کن تو اولین کسی بودی که ...طناز دستش رو بالا آورد ، گرفت جلوی صورت هیجان زده احسان و گفت:- مردی که خودش توی زندگی مجردیش اهل شیطنت باشه ، اصلا و ابداً نباید انتظار داشته باشه که زنش آفتاب مهتاب ندیده باشه! خدا خودش تو قرآن گفته که جفت هر *** رو متناسب با خودش بهش می ده ... اگه یه مرد بد، بعد از عمری بره دست بذاره روی یه دختر نجیب ... مطمئن باش یه جای کار می لنگه ... یا دختره زیر آبی زیاد رفته ... یا ... یا هرچیز دیگه ای ... اما این یه قانونه ...بعد از جا بلند شد و گفت:- من دل چرکین شدم از تو حرکتت ... تو دست گذاشتی روی نقطه ضعف من و این اصلا انصاف نبود ... فکر هم نکنم بتونم ببخشمت ... پس منو به حال خودم بذار احسان ... خواهش می کنم ...بعد از این حرف از اتاق خارج شد و احسان رو مبهوت تنها گذاشت ... دست احسان مشت شد و کوبیده شد روی تشک ... زمزمه کرد:- خودم کردم

1400/02/11 11:12

که لعنت بر خودم ... کاش لال می شدم ... کاش ...با هیجان جعبه شیرینی رو به اون دستش داد و با کلید در رو باز کرد ... صدای جیغ هیجان زده نیاوش رو که شنید لبخند اومد روی لبش ... چند وقتی بود که خونه اش مثل قبل شده بود .. پر از گرما ... پر از هیجان و پر از عشق ... نیاوش باز شاد شده بود و خودش احساس جوونی می کرد ... اومد تو و در رو با پاش به هم زد ... نیاوش هیجان زده وسط دویدن ایستاد و جیغ کشید:- سلام بابایی ... پیتزا خریدی؟!!نیما که از دیدن طرلان خنده اش گرفته بود گفت:- نه شیطون من ... شیرینی گرفتم بزنیم تو رگ ...بعد با خنده اشاره به طرلان کرد و گفت:- مامان رو چرا این ریختی کردی ...طرلان که هنوز داشت می خندید گفت:- سلام نیما جان ... خسته نباشی ...نیما رفت به سمتش ... دستش رو جلو برد تا روسری که محکم بسته شده بود به چشماش رو باز کنه و گفت:- سلام به روی ماهت عزیز دلم ... چرا چشماتو بستی؟!!طرلان خودش کمک کرد و روسری رو از جلوی چشماش بالا کشید و گفت:- از دست این وروجک ... گرگم به هوا بازی می کردیم هوس کرد من با چشم بسته پیداش کنم!نیما با لبخند روسری رو برداشت ، انداخت اون طرف و دست طرلان رو که دو زانو نشسته بود روی زمین گرفت و بلندش کرد ... نیاوش جعبه شیرینی رو از دست نیما گرفته بود و افتاده بود به جونش که بازش کنه ... نیما گفت:- خوبی عزیزم؟!!طرلان با لبخند سری تکون داد و گفت:- خوبم عزیزم ... خوب خوب!نیما نگاهی به سقف کرد و گفت:- خدا رو شکر عزیزم ...بعد آروم کنار گوش طرلان گفت:- ویزامون درست شد خانومم ... تا یک ماه دیگه انشالله ایتالیا هستیم ...طرلان بهت زده خودش رو کنار کشید و گفت:- نیما ... تو ... تو داشتی جدی میگفتی؟!!نیما خنده اش گرفت و گفت:- معلومه که راست می گفتم فکر کردی سر به سرت گذاشتم؟!!! همین امروز هم توی دانشگاه استعفامو دادم.طرلان نمی دونست بخنده یا ناراحت بشه ... با تته پته گفت:- ولی ... ولی چطور با این سرعت؟!!نیما با خنده گونه طرلان رو نوازش کرد و گفت:- عزیزم انگار یادت رفته که ما یه شرکت توی ایتالیا داریم ... اونجا سرمایه گذاری کردیم. صاحب اون شرکت هم من و مانی هستیم. هم خودمون هم خونواده هامون هر موقع که می خواستیم بریم بهمون ویزا می دادن ... الان هم خیلی راحت ویزا رو اوکی کردم. این یک ماه هم فرصت داریم که وسایلمون رو جمع کنیم و با اقوام خداحافظی کنیم ، چون بهت قول نمی دم بیشتر از سالی یه بار بتونیم بیایم ایران ...طرلان با بغض گفت:- نیما ... عزیزم ... تو ... تو چطور میتونی از خونواده ت ... از شغلت ... از کشورت بگذری؟!! بیخیال نیما من ... من همه تلاشم رو می کنم که دیگه حساس نشم. نمی خوام به خاطر من ... از همه چیزت بگذری و ...نیما سریع

1400/02/11 11:12

صورت طرلان رو قاب گرفت و گفت:- هیشش هیشششش خانومی .. آروم ... چرا اینقدر استرس گرفتی؟!! من قرار نیست همه چیزم رو بذارم و برم ... همه چیز من تو هستی و نیاوش ... دارم با خودم می برمتون ... طرلان ما توی زندگیمون نیاز به آرامش داریم. اینجا به دستش نیاوردیم پس جای دیگه می ریم سراغش ... نگران نباش گلم همه چی درست می شه ...طرلان زل زد توی چشمای نیما و گفت:- ولی نیما .. تو تدریس رو دوست داشتی ... نیما تو کشورت رو ...نیما با خنده گفت:- دختر خوب! نمی ریم که بمیریم! اون طرف هم می شه همه این کار ها رو کرد ... تازه همین که حس کنم تو و نیاوش توی آسایش هستین من قدرت بیشتری پیدا می کنم برای تلاش و موفقیت های بیشتر ... مطمئن باش رفتن به نفع هر سه مونه ...قطره ای اشک چکید روی صورتش ... زمزمه کرد :- چرا حس می کنم جدیداً خیلی بیشتر عاشقتم؟!!نیما با لبخند توی دلش گفت:- منم همینطور ...ترسا نگاهی به ساعتش کرد و غر زد:- اه! پس چرا نیومدن؟!!آترین هم که از یه جا ایستادن خسته شده بود گفت:- مامان ... من می خوام برم تاب زنجیری سوار بشم ... بیا بریم ... نمی خوام اینجا وایسیم ... خسته شدم ...آرتان که درست شبیه بادیگاردها کنارشون دست به سینه ایستاده بود گفت:- صبر کن بابا ... باید عمو و خاله هم بیان ...آترین پا روی زمین کوبید و آماده گریه کردن شد که از دور مانی و آتوسا و درسا پیدا شدن ... ترسا خم شد با یه حرکت آترین رو کشید توی بغلش و گفت:- ببین آترین اومدن ... حالا با درسا با هم می رین بازی ...آترین همون بالا شروع کرد به دست تکون داد برای درسا و جیغ زدن ...- درســــــآ ... درســــــــــــا ...درسا با دیدن آترین دست مانی رو رها کرد و به سرعت به سمتشون دوید ... ترسا آترین رو گذاشت روی زمین و آترین هم دوید سمت درسا ... همین که به هم رسیدن بی توجه به بزرگترا دویدن سمت بازی ها ... آتوسا و مانی هم رسیدن و بعد از یه سلام علیک سر سری به سرعت خودشون رو به بچه ها رسوندن که گم نشن ... آرتان هنوزم مثل گذشته ها جلوی جمع با ترسا خیلی عالی رفتار می کرد و ترسا هم مثل قدیم قند توی دلش آب می شد ... توی صف تاب زنجیری کودکان ایستادن و چون صف کوتاه بود خیلی زود بچه ها رو سوار کردن ... ترسا و آتوسا با هم هیجان زده برای بچه ها دست تکون می دادن و هم پاشون جیغ و داد می کردن ... اما آرتان و مانی با چند قدم فاصله مشغول صحبت بودن ... اون روز ها هم بیشتر بحث حول نیما می چرخید و تصمیمش برای رفتن ... مانی داشت از حال خراب مادرشون می گفت و اوضاع داغون شرکت ایتالیا که امیدوار بود با رفتن نیما اوضاع بهتر بشه ...بعد از تاب زنجیری بچه ها سوار ماشین برقی شدن و بعد از اون هم چند بازی دیگه ... ترسا و

1400/02/11 11:12

آتوسا حوصله شون سر رفته بود و داشتن غر غر می کردن ... همین که به دستگاه فیریز بی رسیدن ترسا هیجان زده گفت:- آقا من از هر بچه ای بچه ترم ... تا منو سوار فیریز بی نکنین از اینجا تکون نمی خورم ...آرتان اخمی کرد و گفت:- فکر کنم اومدیم شهربازی به خاطر بچه ها !آتوسا هم دخالت کرد و گفت:- وا مگه ما چمونه؟!! بعدش هم نصف دستگاه های شهربازی مخصوص بزرگسالانه ... مثل همین فیریز بی ... شماها اگه می ترسین حرفی نیست! ولی من و ترسا می خوایم سوار بشیم ...مانی اشاره ای به بچه ها کرد و گفت:- با این وروجک ها چی کار کنیم؟!!بچه ها داشتن به شدت دست مانی رو می کشیدن که برن سوار یه بازی دیگه بشن ... مانی دست درسا رو گرفت توی دستش و گفت:- شما برین سوار بشین ... من بچه ها رو می برم بازی کنن ....ترسا و آتوسا سریع گفتن:- هـــــو ترســـــــو!!!!مانی خنده اش گرفت و گفت:- بله شما درست می فرمایید ... من که رفتم ...بعد اشاره ای به آرتان کرد و رفت ... ترسا هیجان زده گفت:- آرتان من و آتوسا می ریم تو صف تو بلیط بگیر بیا ...آرتان اخم کرد و گفت:- لازم نکرده ... هر سه می ریم بلیط می گیریم بعد سوار می شیم ...- اِ آرتان خوب ...آرتان چشم غره ای به ترسا رفت و گفت:- حالا چند دقیقه دیرتر سوار بشی اتفاقی نمی افته ... با این همه پسر مجرد و الوات درست نیست شما اینجا تنها بمونین ...ترسا با لب و لوچه آویزون دنبال آرتان راه افتاد ... آتوسا با خنده دم گوشش گفت:- این شوور تو هنوز غیرت خرکیشو حفظ کرده ها!ترسا با خنده مشتی توی پهلوی آتوسا کوبید و گفت:- خفه شو ... عشق منه!آتوسا هم خندید و گفت:- خیلی خوب بابا! شوهر ذلیل بدبخت ...آرتان بدون اینکه توجهی به حرفای اونا داشته باشه بلیط گرفت و گفت:- بریم ...ترسا با ذوق گفت:- وای کاش زود نوبتمون بشه ...هر سه رفتن توی صف ایستادن . آتوسا و ترسا با هیجان مشغول ارزیابی دستگاه شدن ... هیچ کدوم تا به حال سوار نشده بودن و حالا حسابی هیجان داشتن ... خونسرد ترینشون آرتان بود که بی توجه و دست به سینه با اخم ظریفی روی صوت مشغول تماشای اطراف بود ... جلوی ترسا و آتوسا دو تا خانوم با سه تا پسر ایستاده بودن ... آرتان توی یه لحظه متوجه شد که جای یکی از خانوما با یکی از پسرا عوض شد و پسره بدجور خودش رو كنار ترسا كشيد... توی یه لحظه رفت سمت ترسا به شدت کشیدش عقب و خودش ایستاد به جاش ... پسره با دیدن آرتان بی اراده یه قدم رفت جلو تر ... آرتان ترسا رو نگه داشت بین خودش و آتوسا و بدون اینکه رفتارش رو توضیح بده با اخمش به آسمون خیره شد ... اما ترسا متوجه جریان شده بود!آرتان بدون اینکه ذره ای اخمش رو از کنه زل زد توی چشماش ترسا و اینقدر محو نگاه هم شدن که متوجه

1400/02/11 11:12

نشدن صف حرکت کرده ... با سقلمه آتوسا به خودشون اومدن و سریع رفتن جلو ... دقیقا وقتی نوبت اونا بود که سوار بشن مسئول دستگاه در رو بست و گفت دستگاه پر شده شما نوبت بعدی ...ترسا پوفی کرد و گفت:- اه! بخشکه شانس ...آتوسا نگاهی به گوشیش کرد و گفت:- مانی کجا موند؟!!آرتان گفت:- اون که حسابی گیر بچه هاست ... حالا حالا ها ولش نمی کنن ...بعد از گذشت یه ربه دستگاه شروع به حرکت کرد ... یه دایره بزرگ بود که دور تا دورش صندلی داشت ... اولش پاندول وار بالا و پایین می رفت و زاویه نود درجه می ساخت درست شبیه کشتی صبا ... بعد از اون شروع می کرد به سرعت چرخیدن ... یعنی هم می چرخید هم از پاندول وار از این سمت می رفت اون سمت و از اون سمت می یومد این سمت ... ترسا و آتوسا هیجان زده خیره شدن به دستگاه ... همین که کم کم زاویه اش نود درجه شد ترسا بازوی آتوسا رو چنگ زد و گفت:- ووی ... آتی خیلی می ره بالا ...آتوسا هم همینطور که بدون تکون دادن سرش با حرکت مردک چشماش این طرف اونطرف رفتن دستگاه رو نگاه می کرد گفت:- آره ... اوناکه اون نوک نشستن قشنگ می رن تو آسمون!ترسا بر عکس آتوسا هی سرش رو این طرف اون طرف می کرد و با وحشت گفت:- به نظرت این کنده بشه تا کجا می ره؟!آتوسا هم تو همون وضعیت گفت:- فکر کنم بیفتیم بالای برج شما ...جفت زل زده بودن به دشتگاه که یه دفعه شروع کرد به چرخیدن ... صدای جیغ مردم همزمان با جیغ بی اراده ترسا بلند شد ... آرتان سریع بازوی ترسا رو چرخوند سمت خودش و گفت:- میترسی؟ اگه می ترسی نمی ریم ...ترسا سریع سعی کرد عادی بشه و گفت:- نه نه ... خوبم ... هیجانش بالاست فقط ...آتوسا که چشماش از دیدن شدت چرخش و بالا رفتن دستگاه راست ایستاده بود با ترس گفت:- ترسا ... میخوای نریم؟!! خیلی بده ها!ترسا که به هیچ عنوان نمی خواست کم بیاره آب دهنش رو قورت داد و گفت :- نه بابا چیزی که نیست ... می ریم چهار تا جیغ می زنیم خالی می شیم ...بعد از اون سرش رو زیر انداخت که دیگه دستگاه رو نبینه و ترسش کمتر بشه ... بالاخره دستگاه متوقف شد و همه پیاده شدن ... چیزی که به استرسش اضافه کرد این بود که یه نفر توی دستگاه حالش بد شده بود و همه جا رو به گند کشیده بود. همون جا شلنگ آماده داشتن و مسئولین دستگاه تند تند همه جا رو تمیز کردن و با خنده به هم می گفتن:- نشد یه بار یه نفر حالش بد نشه!ترسا از زور استرس حالت تهوع گرفته بود ... اما باز مصر بود که سوار بشه ... بالاخره درها رو باز کردن و مسئولی که بلیط هاشون رو می گرفت اخطار می داد که اگه قبلش چیزی خوردن سوار نشن ... چیزی نخورده بود اما حالت تهوع داشت ... با هدایت دست آرتان روی یکی از صندلی ها نشست ... سمت راستش آتوسا بود و

1400/02/11 11:12

سمت چپش آرتان ... آتوسا اهرم بالای سرش رو کشید پایین و همزمان داشت آیه الکرسی هم می خوند ... ترسا که کلا ذهنش قفل شده بود ... یه لحظه به خودش اومد دید آرتان اهرم رو براش پایین کشیده و داره کمربندش رو سفت می کنه ... توی همون حالت آروم گفت:- ترسا رنگت پریده ... سرتق نباش دختر اگه می ترسی پیاده می شیم ...ترسا که واقعا لال شده بود فقط ابرو بالا انداخت و دو دستی اهرم رو چسبید ... آرتان هم سری به افسوس تکون داد نشست کنارش اهرم خودش رو هم محکم کرد ... بعد زا اینکه مسئول دستگاه همه اهرم و کمربندها رو چک کرد بیرون رفت و دستگاه رو روشن کرد ... اول خیلی آروم به صورت پاندول وار شروع به عقب جلو رفتن کرد ... ترسا که از همون لحظه به شدت ترسیده بود و همه بدنش یخ زده بود بلند جیغ کشید ... آتوسا کنارش عصبی گفت:- زهرمار ... چه مرگته؟ هنوز که بالا نرفته ...ترسا محکم اهرم رو چسبیده بود چشماشم بسته و با قدرت فشار می داد ...دستی روی دستش قرار گرفت و دستش رو کشید سمت خودش ... گرمی دستای آرتان رو خوب می شناخت ... با خودش زمزمه کرد:- آرتان پیشته ... آرتان پیشته! نترس .. نترس ...دستگاه هی بالا تر می رفت و ترس ترسا لحظه به لحظه بیشتر می شد. دیگه بی اینکه چیزی بشنوه فق جیغ می زد ... حس می کرد هر بار می ره توی دل آسمون و بر می گرده ... همین که دستگاه شروع کرد به چرخیدن ترس ترسا هم دوبرابر شد و با همه وجودش گفت:- آرتـــــــان ... غلط کردم ! وای مامان غلط کردم ...آتوسا برعکس ترسا ترسش ریخته بود و با همه وجودش جیغ می زد و می خندید ... اما ترسا که بعد زا جریان آرزو کمی ترس از ارتفاع داشت همه بدنش می لرزید ... آرتان که یخ شدن دست ترسا و لرزشش رو به خوبی حس می کرد خودش رو کشید سمت ترسا و شروع کردن به زمزمه کردن آهنگ مورد علاقه هر دو نفرشون ...- نمی دونم چی شد که اینجوری شدنمی دونم چند روزه نیستی پیشماینارو می گم که فقط بدونیدارم یواش یواش دیوونه می شمبرای اینکه صداش به گوش ترسا برسه مجبور بود با صدای بلند شعر رو بخونه ... ترسا که سرش به آرتان نزدیک بود شنید و برای یک لحظه همه ترسش رو از یاد برد ... دست آرتان رو با اون یکی دستش محکم چسبید و نالید:- آرتان

1400/02/11 11:12

ادامه دارد....????

1400/02/11 11:13

...آرتان باز کنار گوشش طوری که بتونه بشنوه گفت:- هیششش چشماتو ببند ... به چیزای خوب فکر کن ... الان تموم می شه ...ترسا که حس می کرد هر ان ممکنه بالا بیاره گفت:- نمی شه آرتان ... الان حالم به هم می خوره ...- می شه ... می شه ... به این فکر کن که چقدر به خدا نزدیک تری ...و ترسا با همه وجودش جیغ کشید:- خــــــــــــــــــدا!فشار دست آرتان بیشتر شد، به طور کلی آتوسا رو از یاد برده بود ... فقط خودش رو حس می کرد و آرتان رو ... اینقدر از دست آرتان و قدرت اون انرژی گرفت که ترسش ریخت و چشماشو باز کرد ... به خاطر چرخش دستگاه متوجه بالا پایین رفتنش زیاد نمی شد ... بالاخره سرعتش کم شد ... کم و کمتر ... تا اینکه ایستاد ... دست ترسا هنوزم تو دست آرتان بود ... همین که دستگاه توقف کرد آرتان چرخید سمت ترسا و گفت:- خوبی؟!!ترسا لبخند زد ... چقدر اون ترس بهش چسبیده بود ... حس می کرد به آرتان نزدیک تر شده و برای همین اصلا پشیمون نبود که چرا سوار این دستگاه شده ... نیشش گشاد شد و گفت:- خیلی خوبم ...آرتان خنده اش گرفت ... اما فقط به یه لبخند بسنده کرد ... دست ترسا رو ول کرد اهرم خودش رو باز کرد و گفت :- آره مشخص بود ...ترسا هم سریع اهرم خودش رو کنار زد بلند شد ایستاد و گفت:- ببین اگه یم خوای برام دست بگیری از الان بگو تا من تکلیف خودم رو بدونم ...آرتان لبخند خبیثی زد و گفت:- دقیقا همین قصد رو هم دارم ...ترسا جیغ کشید:- آرتان می کشمت ...خاست بیفته دنبالش که صدای آتوسا متوقفش کرد:- بابا یه ذره به منم توجه کنین بد نیستا! شوهرم منو سپرده به شما دو تا ...هر دو نفر بگشتن سمت آتوسا ... ترسا با خنده گفت:- وای ببخش آتی ... این آرتان منو حرص می ده ...هر سه راه افتادن و آتوسا گفت:- حقته! چت بود؟!! عین میت شده بودی ... من که خیلی بهم خوش گذشت ... دوست دارم بازم برم!ترسا پشت چشمی نازک کرد و گفت:- چه غلطا ..آرتان بی توجه به کل کل اون دوتا برای مانی که با کی فاصله کنار بچه ها ایستاده بود دستی تکون داد و رفت به سمتشون ... ترسا ولی عمیقا به فکر فرو رفته بود ... آیا میتونست این حمایتا و محبت ها و غیرت های آرتان رو پای بخششش بذاره!؟ یا باز هم باید سردی اونو تحمل میکرد؟! خیلی خسته شده بود ... دلش گرمی زندگی سابقشون رو می خواست ... قبول داشت که خودش همه چیز رو خراب کرده بو اما راه آباد کردنش رو هم بلد نبود .... به پیشنهاد آرتان همه برای شام از شهربازی خارج شدن .. بچه ها طبق معمول همیشه پیتزا می خواستن و برای همین همه با هم به یه پیتزا فروشی رفتن ... اون شب چند بار ترسا مچ آرتان و رو در حین نگاه کردن به خودش گرفت و دلش حسابی گرم شد ... مطمئن بود آرتان اونو بخشیده ... فقط قصد داره یه کم

1400/02/11 15:37

گوشمالیش بده و ترسا حاضر بود تا هر وقت که دل آرتان راضی بشه تن به این تنبیه بده ...به شرطی که یه روزی بالاخره همه چی به حالت اول برگرده ...- استاد استرس دارین؟!!ویولت با خشم نگاهی به اشکان کرد .... کیف دستی کوچیک و پولک دار نقره ایش رو توی دستش فشرد و گفت:- نخیر! از صدقه سری شما خیلی هم خوبم ...اشکان شرمنده نگاهی به ویولت انداخت و گفت:- بهم حق بدین استاد ... من باید همه تلاشم رو می کردم ...ویولت یه قدم بهش نزدیک شد.کفشای پاشنه بلندش باعث می شد توی قدم گذاشتن احتیاط کنه با خشم دندوناشو روی هم فشرد و گفت:- بله اما تکلیف زندگی من چی می شه؟!اشکان با ناراحتی گفت:- استاد هیچ اتفاقی قرار نیست برای شما بیفته ... خودتون که در جریان هستین ...ویولت با اعصاب داغون راه افتاد سمت در خونه و گفت:- فعلا هیچی نمی دونم ... حس می کنم ذهنم قفل شده ... اشکان با دست به در شیشه ای ساختمون اشاره کرد و گفت:- بفرمایید استاد ...ویولت پایین لباس بلند و ساده اش رو جمع کرد و از پله ها رفت بالا ... اشکان در شیشه ای رو باز کرد و همراه هم وارد شدن ... هر دو با نگاه بین جمعیت رو شکافتن. زنی برای گرفتن پالتوهاشون جلو اومد ... ویولت با اخم روی صورتش پالتوی کوتاه کرم رنگش رو در آورد و روی دست خدمتکار گذاشت. لباسش به اندازه کافی پوشیده بود شالش رو هم برنداشت ... اشکان هم پالتوی مشکی و بلند خوش دوختش رو به خدمتکار داد و رو به ویولت گفت:- بفرمایید استاد ... بشینیم اون جا ...ویولت که محو آدمای زرق و برق دار دور و برش شده بود گفت:- نیومده هنوز؟!- نه ... نمی بینمش ...ویولت بدون اینکه خیلی به آدما دور و برش نگاه کنه نشست ... مدام نگران بود که کسی با اشکان ببینتش. گوشیشو از داخل کیفش در آورد و چکش کرد. خبری از آراد هم نبود. می ترسید حالش بد بشه و باز خوابش ببره ... نمی خواست توی همچین وضعتی حالش بد شه ... برای همین مدام سعی داشت خودش رو آروم نگه داره ... اشکان که تا اون لحظه توی سکوت کناش نشسته بود بالاخره دهن باز کرد و گفت:- استاد ... اومد ... ولی ...ویولت از جا بلند شد و به سمت در خیره شد ... مرجان و آراد کنار هم وارد شدن ... صدای تحلیل رفته اشکان بلند شد:- ولی استاد کیاراد اینجا چی کار می کنن؟!! مرجان چرا با استاده؟!!ویولت با لبخند به آراد خیره شده بود ... اشکان چرخید سمت ویولت و گفت:- استاد! شما می دونین استاد کیاراد برای چی اومدن؟!!ویولت نگاهی به قیافه مضطرب اشکان انداخت و گفت:- متاسفم اشکان ... تو بدجور بازی خوردی ... ولی همه اش به خاطر سادگی خودته!اشکان بهت زده به ویولت خیره شد ... ویولت هم زل زد به مرجان ... پالتوشو داد به خدمتکار ... زیرش یه کت بلند همراه

1400/02/11 15:37

شلوار پوشیده بود ... شالش رو هم برنداشت ... پوزخند نشست روی لبای ویولت ... نگاه مرجان دور سالن چرخید تا رسید به ویولت و اشکان ... نگاهش برق زد ... اما خودش رو ناراحت نشون داد و چرخید سمت آراد ... با دست به سمت ویولت اینا اشاره کرد و چیزی به آراد گفت ... مرجان داشت تند تند حرف می زد ... اما نگاه ویولت و آراد با یه برق خیره کننده به هم خیره مونده بود ... مرجان هنوزم داشت حرف می زد که آراد دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و اومد سمت ویولت اینا ... اشکان هم سعی داشت هر ور شده بفهمه جریان چیه اما ویولت هیچی نمی گفت ... این نقشه اون و عشقش بود ... اجازه نمی داد هیچ بنی بشر دیگه ای توش دخالت داشته باشه ... بس بود هر چقدر که باهاشون بازی کرده بودن ... همین که رسیدن به هم ویولت نگاهش رو ترسان کرد و آراد خشمگین ... غرید:- تو اینجا چی کار می کنی؟!!ویولت تته پته کرد:- آراد ... برات ... برات توضیح می دم عزیزم ...آراد بی توجه به ویولت چرخید سمت اشکان و با خشم گفت:- توی عوضی ... من ... من فکر می کردم مرجان دروغ می گه!!!اشکان بهت زده گفت:- استاد ... چی می گین؟!! شما که ...آراد که نمی خواست اشکان حرفش رو ادامه بده دستش رو گرفت و به سرعت کشید به سمت راهرویی که با کمی فاصله ازشون قرار داشت ... ویولت عجز و لابه کنون و مرجان هم با بهتی ساختگی دنبالشون کشیده شدن ... آراد در یکی از اتاق های توی راهرو رو باز کرد اشکان رو شوت کرد داخل اتاق و خودش هم وارد شد ... به دنبالش ویولت و بعد هم مرجان وارد شدن ... آراد رفت به سمت در و با کلیدی که روی در بود قفلش کرد ... مرجان خونسردتر از همه نشست روی تنها صندلی که توی اتاق بود و پا روی پا انداخت ... آراد کلید رو از روی در برداشت و چرخید سمت ویولت ... جلو رفت و با لبخندی مهربون کلید رو گذاشت کف دستش ... ویولت هم با لبخند و چشمک کلید رو گرفت و انداختش داخل کیفش ... مرجان بهت زده به لبخند های اونا و حرکاتشون خیره بود ... اشکان بیچاره هم با رنگی پریده حس می کرد هیچی نمی دونه! حتی دلیل اونجا بودنش رو ... آراد وسط اتاق ایستاد و گفت:- خوب دانشجوهای عزیزم ... راحت باشین می خوام براتون یه قصه بگم ...بعد با دست به اشکان که بی حرکت وسط اتاق ایستاده بود اشاره کرد ... اشکان که دیگه قدرت ایستادن نداشت رفت کنار دیوار رو نشست روی زمین ... وسایل اون اتاق فقط یه میز آرایش و یه صندلی بود ... کف اتاق موکت و یه قالیچه شش متری بود و هر *** می خواست بشینه مجبور بود بشینه روی زمین ... ویولت هم روبروی اشکان و مرجان به دیوار تکیه داد و خونسرد به مرجان و اشکان خیره شد ... استرس مرجان رو حس می کرد ... مسلما اون انتظار داشت توی این دعوا جنگی خونین

1400/02/11 15:37

بین آراد و اشکان و بعد هم آراد و ویولت در بگیره ... اما چیزی که می دید با تصورش خیلی فرق داشت ... بنده خدا چه ژستی هم گرفته بود روی اون صندلی .... آراد همونجا سر جاش نشست روی زمین و زانوهاش رو کشید توی شکمش و گفت:- روز اول مهر ... آقای اشکان خسروی قبل از وارد شدن به کلاس دختری رو می بینه که جلوی تابلو اعلانات ایستاده و از قضا داره دنبال کلاسش می گرده ... فقط نیم رخ دختر رو می بینه و خوب ... مثل همه دختر پسرای دیگه با این تصور که جفتش رو توی دانشگاه پیدا می کنه به این دختر دل می بازه و می گه خودشه! همونه که من می خوام ... البته اول هدفش فقط یه کم شیطنت و دوست دختر پیدا کردن بوده ... بعدش می فهمه با این دختر هم کلاسه ... دیگه با دمش گردو می شکسته ... یکی دوبار با تیکه هاش سعی می کنه توجه اون دختر رو به خودش جلب بکنه اما می بینه سخت در اشتباهه و اون دختر دم به تله نمی ده ... هرچه اون بیشتر می ره سمت اون دختر ، اون دختر بیشتر ازش دور می شه ... تا جایی که می بینه اون دختر اصلا اونو تا حالا حتی درست و حسابی ندیده! حرصش می گیره و یه روز می پره سر راه دختره و علنا ازش درخواست دوستی می کنه ... چی دریافت می کنه؟!!!به اینجا که رسید زل زد به مرجان و گفت:- مرجان خانوم ... شما خوب می دونین چی دریافت می کنه ...یه سیلی خیلی محکم ... و یه جمله محکم تر! اگه یه بار دیگه مزاحمم بشی با حراست طرفی ...خوب فکر می کنین تموم شد؟!! نوچ ... تازه اولشه ... با این سیلی روح سرکش آقا اشکان سرکش تر می شه و می گه الا و بلا این دختر رو می خوام ... یه مدت اشکان می کشه کنار ...به اینجا که رسید داد اشکان بلند شد:- استاد اینا رو برای چی دارین می گین ؟ همه مون اینا رو می دونیم!آراد دستش رو بالا آورد و گفت:- هیششش! ساکت باش اشکان ... تو فقط نصفش رو می دونی ... به بقیه اش گوش کن ...اینبار مرجان از جا بلند شد و گفت:- اشکان ... اینا می خوان من و تور و تحقیر کنن!!!بعدش با نفرت به ویولت خیره شد و گفت:- استاد کیاراد عزیز! با همه احترامی که براتون قائلم و خوب می دونم بابت کارای خانومتون عصبی هستین ... اما اجازه نمی دم من و اشکان رو تحقیر کنین ... من می خوام از این اتاق برم ... همین الان ...ویولت غش غش خندید و گفت:- بودی حالا مرجان جان ... مرجان با نفرت گفت:- تو که معلومه چی کاره ای! تو دیگه حرف نزن!قبل از آراد و ویولت اشکان بهت زده گفت:- مرجان .. این چه وضع حرف زدن با استاده؟!!!مرجان کم اورده بود ... واقعا نمی دونست باید چی کار کنه ... فقط تونست بگه:- اشکان تو هیچی نمی دونی ... فعلا دخالت نکن! بعدا برات توضیح می دم ...آراد خندید و گفت:- می خوای هیچ *** دخالت نکنه تا تو راحت باشی؟!!بعد یه

1400/02/11 15:37

دفعه فریاد کشید:- بگیر بشین حرف نزن ...مرجان که از فریاد آراد غالب تهی کرده بود بی اراده دوباره نشست و آراد بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:- می گفتم ... این آقا اشکان بعد از یه مدت سکوت باز دوباره پیله کرد ... از اون اصرار و هر بار از مرجان خانوم انکار ... تا اینکه آقا اشکان زد به سیم اخر و ازش خواستگاری کرد ... یادته اشکان؟! یادته وقتی خواستگاری کردی این خانوم چی کار کرد؟!اشکان که بهت زده از اطلاعات دقیق آراد مونده بود گفت:- سکوت کرد و چند لحظه نگام کرد ... بعد هم بی جواب رفت ...- و بعد؟!!اشکان عصبی از جا بلند شد ... چند قدم راه رفت و بعدش گفت:- ازم خواست ... خواست یه کاری بکنم ...- چه کاری؟!!!اشکان سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت ... اینبار ویولت گفت:- من کمکت می کنم اشکان ... ازت خواست با من حرف بزنی. راضیم کنی با هم بریم کافی شاپ ... بعد مخمو بزنی تا مسلمون بشم ... نه؟!اشکان آهی کشید و گفت:- باور کنین خودمم وقتی اینو شنیدم جا خوردم! خیلی مسخره بود به نظرم ... برای همین هم فکر کردم که داره سنگ می اندازه جلوی پام ... خواستم هر طور که شده خواسته اش رو انجام بدم ...- و؟- هیچی خوب.من از شما دعوت کردم.شما هم اومدین .البته من موفق نشدم اما خوب یادمه وقتی با شرمندگی خواستم به مرجان بگم نشد، وازش بخوام یه درخواست دیگه بکنه اون باهیجان و شادی گفت تو موفق شدی وبعد هم رفت ومن هیچ وقت نفهمیدم توی چی موفق شدم!آراد رفت به سمت کیفی که همراهش آورده بود و بسته عکسا رو از کیفش بیرون کشید ... گرفت سمت اشکان و گفت:- برای این موفق شدی پسر ...اشکان عکسا رو گرفت و بهت زده به تک تکشون خیره شد ... باورش نمی شد! این عکسا میخواستن چیو ثابت کنن؟!! چند تا از عکسا رو که دید بهت زده چرخید سمت مرجان و گفت:- اینا ... اینا چیه مرجان ؟!!مرجان هنوزم داشت فیلم بازی می کرد ... بغض آلود گفت:- چیه مگه؟!! به خدا نمی دونم اشکان ...اشکان با عصبانیت عکسا رو کوبید کف اتاق و گفت:- اینا یعنی چی؟!!!آراد از جا بلند شد ... دستی سر شونه اشکان زد و گفت:- بشین من برات می گم ...اشکان نشست و منتظر خیره شد به دهن آراد ... آراد نفس عمیقی کشید و گفت:- همون روز این عکسا رو یه نفر فرستاد گالری من ... اما من که از چشمام بیشتر به ویولت ایمان داشتم فقط خندیدم ... می دونستم یه نقشه ای در کاره ... تصمیم داشتم ازش سر در بیارم که بعدش جریان بیماری ویولت پیش اومد و نشد دیگه دنبالش رو بگیرم ... اما همیشه به تو شک داشتم و می خواستم زیر نظر بگیرمت. حس می کردم تو به ویولت من علاقه پیدا کردی و می خوای با این کار اونو از چشم من بندازی ... دلیل دیگه ای نداشت ... البته ناگفته نمونه که یه بنده خدای

1400/02/11 15:37

دیگه هم که از گذشته با ما دشمنی داشت شک داشتم ... این جریان گذشت و گذشت تا اینکه باز دوباره یه اتفاق دیگه افتاد ... می دونی اشکان ؟ تو هیچ وقت نفهمیدی بازیچه شدی ... بازیچه دختری که عاشق یه مرد زن دار شده بود!اشکان داد کشید:- چی می گی ؟ غیر ممکنه؟!!!بعد چرخید سمت مرجان و داد کشید:- اینا راست می گن مرجان؟!!مرجان تقریبا داشت از حال می رفت و فقط تونست با حرکت سرش نفی کنه ... آراد که از سفتی مرجان عصبی شده بود گفت:- چند وقت پیش این خانوم اومد سراغ من ... می دونی بهم چی گفت؟!! گفت حواسمو بیشتر به ویولت جمع کنم ... گفتم تو عاشق ویولت شدی و اینقدر داری دور و برش می پلکی که توجه اونو هم به خودت جلب کردی ... من خندیدم! گفتم محاله باور کنم ... البته ناگفته نماند حرفش رو در مورد تو باور کردم! اون عکسا هنوزم دلیلی بود برای اثبات حرفش ... اما به ویولت هرگز شک نداشتم ... ذهنم مغشوش شده بود و می خواستم هر طور شده یه راهی پیدا کنم که همراه با سیاست باشه و احساسی عمل نکنم ... اگه می خواستم احساسی عمل کنم از زیر سنگم شده بود پیدات می کردم و لهت می کردم! اولین کاری که می تونستم این بود که چند نفر رو مامور کنم ببینم واقعا دور و بر زن من می پلکی یا نه! اما تو غیب شده بودی ... رفته بودی زیر زمین ... نه خطی که ازت داشتم رو جواب می دادی و نه دانشگاه می یومدی ... من داشتم مثل مار به خودم میپیچیدم تا اینکه خودت زنگ زدی به ویولت و بعدم اس ام اسی جریان مهمونی رو گفتی ... من ویولت رو تحت فشار گذاشتم تا اینکه همه چی رو برام گفت ... می دونی قضیه چی بود؟!! این مرجان خانوم سراغ ویولت هم رفته بود و عین حرفایی که به من زده بود رو به اونم زده بود ... اما ...اینجا ویولت با لبخند ادامه داد:- اما ایشون به من گفتن به آراد هیچ حرفی نزن! به من تذکر داد که تو حاضری هر کاری بکنی تا بین من و آراد رو به هم بزنی خواست یه جوری با تو حرف بزنم و راضیت کنم ...اشکان له شده بود ... نشست روی دو زانو و سرش رو چسبید ... همه چیز اینقدر واضح بود که حتی نمی خواست از مرجان چیزی بپرسه ... خودش حس کرده بود درخواست های مرجان عجیبه! آراد ادامه داد:- اون شب که بهت زنگ زدم و گفتم بیا خونه مون تو با این تصور که سو تفاهمی پیش اومده بین من و ویولت سریع خودت رسوندی ... از طرفی می خواستی ما هم رد جریان اتفاقات باشیم که راحت تر بهت کمک بکنیم و تو دیگه نگرانی از جانب ما نداشته باشی و با این ترفند بتونی مرجان رو راضی کنی ... من با شنیدن حرفای ویولت پی به تناقضش بردم و تو ذهنم به این نتیجه رسیدم که مرجان باید نقشه ای کشیده باشه ... وقتی تو اومدی و گفتی مرجان وادارت کرده که ویولت رو به

1400/02/11 15:37

این مهمونی دعوت کنی و باهاش وارد این مهمونی بشی فهمیدم قضیه چیه ... چون درست همون شب قبل از تماس تو مرجان به من خبر داد که ویولت گول اشکان رو خورده و باهاش قرار گذاشته که بیاد مهمونی ... من باور نمی کردم داشتم دیوونه می شدم! مرجان اینقدر از اومدن ویولت مطمئن بود و اینقدر ویولت رو نسبت به تو بد کرده بود که حتم داشت تو همراه ویولت به این مهمونی می یای و بعد از من خواهش کرد همراه هم به این مهمونی بیایم و مچتون رو بگیریم ... من اون شب وقتی حرفای تو رو شنیدم بهت گفتم کمکت می کنم .. الان هم واقعا بهت کمک کردم اشکان ... همه این چیزا رو با ویولت برای هم بازگو کردیم تا پی به اصل ماجرا بردیم ... اما این وسط کمک های یه شخص سوم هم بود ...به اینجا که رسید چرخید سمت مرجان که سرخ شده و آماده انفجار بود و گفت:- میثم! برادرت ... وقتی جریانات رو فهمیدم حدس زدم ممکنه اونم بدونه ... توی گالری خفتش کردم و تازه فهمیدم اون بنده خدا هم با همه کارای تو مخالف بوده ... همین که بهش گفتم جریان چیه بدون زور خودش همه چیز رو برام تعریف کرد ... که تو! عاشق مردی شدی که می دونستی زن داره! می دونستی عاشقه! قصدت نابود کردن من و زندگیم بود برای اینکه خودت صاحبش بشی ... میثم برام کل جریان اشکان و خواستگاری و بازی دادن های تو رو تعریف کرد ... گفت که یه بار بهت شک کرد و با تعقیب کردنت و گرفتن مچت وادارت کرده همه چیو براش بگی ... در به در اونم می خواسته تو رو منصرف بکنه! حداقل اون بی چشم و رو نیست ... اون عوضی نیست ! اون قدر کارایی که براش کردم رو دونست ... اما تو چی؟!! ویولت کم به تو محبت کرد؟!!! هان؟!!!!به اینجا که رسید مرجان جیغ کشید:- بسه! بسه دیگه!!!! تمومش کن ...ویولت از جا بلند شد ... داشت می لرزید ... داد کشید:- خوب حرف بزن! من چه هیزم تری به تو فروخته بودم که دندون طمع برای شوهرم تیز کردی؟!! اصلا من به درک ... اشکان بدبخت رو چه طعمه کردی؟!! با احساس اون چرا بازی کردی؟!!! اون که باهات روراست بود ...مرجان دست گذاشت روی گوشش و گفت:- خفه شین ... همه تون خفه بشین ... من نمی دونستم ... نمی دونستم!یه دفعه بغضش ترکید ... نشست روی دو زانوش روی زمین و با هق هق گفت:- روز اول که آراد رو دیدم داشت از ماشینش پیاده می شد ... تو نبودی ... تنها بود ... دلم لرزید تا دیدمش ... علاوه بر اون پولدار بود ... از ماشینش فهمیدم. من از بچگی حسرت یه شوهر خوش تیپ پولدار رو می خوردم ... اون لحظه با خودم عهد کردم این مرد رو مال خودم بکنم ... ندیدم ... ندیدم حلقه تو دستشه! همه فکر و ذکرم شده بود اون ... بعد فهمیدم استادمونه ... بعد فهمیدم استاد مسیحی که کل کلاس عاشقشن زنشه ... بعد تازه حلقه ش رو

1400/02/11 15:37

دیدم ... تصمیم گرفتم بیخیال بشم .. فحش دادم به شانس گند خودم. یه روز شنیدم که ویولت بهت گفت داره می ره خونه مامانش اینا ... تعقیبش کردم رسیدم به یه خونه درندشت و خیلی بزرگ ... حرصم گرفت ... فهمیدم این دختر تو زندگی هیچی کم نداشته ... نه تو مجردی نه تو متاهلی ... گفتم چرا من نه؟!!! من چی کم داشتم؟!! از قیافه که ازش کم نبودم ... از سر و زبونم همینطور ... تصمیمو گرفتم. اون اگه تو رو از دست می داد هیچی ازش کم نمی شد ... صد تا بهتر قسمتش می شد ... اما من چی؟!!! منی که داداشم برای پول در آوردن حاضر بود آدم بکشه! منی که هر جا می رفتم سر کار اول به هیکلم نگاه می کردن ... منی که هیچ جا جام نبود! می دونستم اگه شوهر پولدار بخوام باید زن یه پیرمرد هاف هافو بشم که چند تا هم بچه داشته باشه ... نمی خواستم خودمو حروم کنم. دلمو باخته بودم و می خواستم برم دنبال دلم ... خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ... بیخیال بشم و بگذرم ... اما نشد ... پس نگذشتم ... پس همه تلاشم رو کردم ...هق هقش شدت گرفت و گفت:- آره می خواستم کاخ رویاهامو روی خرابه های زندگی تو بنا کنم ویولت ... می خواستم!!! از هیچی هم نمی ترسیدم چون حقم بود ... حق من و امثال منو تو و امثال تو خوردین ... می خواستم حقمو پس بگیرم ...آراد پرید وسط حرفش و داد کشید:- تو یه احمقی! یه *** به تمام معنا! تو نمی فهمیدی من چقدر عاشق زنمم؟ فکر می کردی اگه اونو از زندگیم بیرون کنی بعد از اون می تونم به کسی نگاه کنم؟ چطور چنین فکر احمقانه ای به ذهنت رسید که می تونی جایگزین ویولت من بشی؟!! هان؟!!مرجان باز جیغ کشید:- می تونستم ... می تونستم ... من به خودم ایمان داشتم! اگه اون می رفت من می تونستم ...ویولت پوزخندی زد و گفت:- می دونی اشتباهت کجاست؟! اینجاست که همسر منو خوب نشناختی ... اون یک سال توی یه خونه کنار خونه من زندگی می کرد ... هر دو تنها بودیم ... تنها همزبون هم توی کشور غریبه ... منو اینجوری نبین ... الان که مسلمون شدم شر و شورم فقط مخصوص همسرم شده ... قبلاً خیلی کارا می کردم ... خیلی دلبری ها می کردم. اما اون با وجود آزادی و بعدا علاقه ای که بینمون به وجود اومد حتی انگشتش رو هم به من نزد! می فهمی؟!!! شوهر من اسیر مکر زنونه نمی شه مرجان جان ...مرجان از جا بلند شد و با خشم رفت سمت در ... غرید:- می خوام برم ...آراد با لبخند دست ویولت رو گرفت و آروم گفت:- در رو براش باز کن عزیزم ... به اندازه کافی تنبیه شده ...ویولت در کیفش رو باز کرد و کلید رو بیرون کشید .... قبل از اینکه مرجان بتونه کلید رو بگیره اشکان که تا اون لحظه سکوت کرده بود و توی حال داغون خودش بود رفت سمتش و کلید رو قاپید ... بعد جلوی در ایستاد و با بغض و

1400/02/11 15:37

صدای بم شده گفت:- فقط یه چیزی رو می خوام بدونم ... چرا من نه؟!! چی کم داشتم برات؟!!مرجان پوزخندی زد و گفت:- من اگه می خواستم زن یکی آس و پاس تر از خودم بشم زندگیم می شد شبیه مامانم ... نمی خواستم با بدبختی تازه زندگیمو بسازم ...اشکان لبخند تلخی زد و گفت:- باشه ... ولی من برای بار آخر ازت می پرسم ... با من ازدواج می کنی؟!!چشمای آراد و ویولت گرد شد ... اشکان دیوانه بود؟!! مرجان هم پوزخندی زد و گفت:- نه بچه جون ... من هنوزم همون عقیده رو دارم ... برو با کسی که حاضر باشه با نداری بسازه ...- حتی اگه قول بدم خوشبختت کنم؟!!- قولتو بذار در کوزه آبشو بخوره ... الان همه پسرا همینا می گن ... ولی این پوله که تضمین می یاره!اشکان باز پوزخند زد و گفت:- از کجا می دونی من آس و پاسم؟!!آراد پی به منظور اشکان برد و پوزخند زد و منتظر به مرجان خیره شد ... مرجان هم با پوزخندی و تمسخر گفت:- پسری که با موتور می یاد دانشگاه و می ره ... پسری که سر تا پاش دوزار نمی ارزه ... پسری که از اول تا آخر با یه دست لباس و تیپ می یاد دانشگاه معلومه آس و پاسه ... منو *** فرض کرد؟اشکان باز هم پوزخند زد ... کلید و توی دستش چرخوند و گفت:- اوکی ... من آخرین فرصت رو هم بهت دادم ... اما دیگه تموم شد ... فقط قبل از رفتن بهتره یه چیزایی رو بدونی ... تو با دیدن استاد کیاراد به قدری کور شدی که چشمت رو روی خیلی های دیگه بستی خانوم ... من اشکان خسروی ، پسر احمدرضا خسروی کارخونه دار معروف لوازم بهداشتی هستم ... بابام چهار تا کارخونه داره و برای خودش غولیه! اگه دیدی اون جوری می یام دانشگاه ... اگه دیدی هیچ وقت مثل بچه پولدار ها نچرخیدم واسه این بود که نمی خواستم امثال تو ...به اینجا که رسید با تحقیر به سر تا پای مرجان چشم دوخت و گفت:- به خاطر پول بیان طرفم ... نه تنها دخترا! که پسرا هم همینطور ... خواستم هر *** منو می خواد واسه خاطر خودم بخواد نه شهرت و ثروت و اعتبار بابام ... محض اطلاعاتت ماشین خودم یه پوشه است که مواقعغیر دانشگاه ازش استفاده می کنم ... هرگز یه دست لباس رو دو بار نمی پوشم جز واسه دانشگاه ... تمام رستورانای تهران رو زیر پا گذاشتم ... هر کشوری که بگی رو رفتم ... و در ضمن یکی از کارخونه های پدرم به زودی به نام من می شه ... و کم کم همه اش مال من می شه ... چرا؟!! چون تک فرزندم ...به اینجا که رسید کلید رو توی قفل چرخوند و به قیافه مرجان که در حال قالب تهی کردن بود با خنده گفت:- حالا هری خانوم پول پرست! من برای آخرین بار بهت مهلت دادم ... اما لایقش نبودی ... برو شاهزاده تو پیدا کن ...مرجان حس می کرد کل دنیا داره دور سرش می چرخه ... حال اشکان هم بهتر از اون نبود ... اما حالا دیگه می

1400/02/11 15:37

دونست این دختر لایق واکس زدن کفشاشم نیست ... دختری که به این راحتی نقشه بکشه برای خراب کردن زندگی یه زن دیگه و علنا به پسری که قلبشو بهش تقدیم کرده بگه نمی خوامت چون آس و پاسی لایق زندگی نیست ...همین که مرجان از اتاق خارج شد اشکان افتاد روی دو زانو و با دستش دستگیره در رو گرفت که ولو نشه ، آراد سریع کنارش زانو زد و گفت:- اشکان جان خوبی؟!اشکان بدون جواب قفسه سینه اش رو چنگ می زد، انگار که نفسش بالا نمی یومد ... ویولت با ناراحتی جلو اومد و گفت:- آراد فکر کنم مثل من وقتی ناراحت میشه نفس تنگی می گیره ...آراد سریع اشکان رو صاف کرد و مشغول ماساژ دادن کمرش شد و توی همون حالت گفت:- اشکان آروم باش پسر ... طوری نشده که ... خدا با تو یار بود که اینقدر زود فهمیدی ...اشکان بغض کرده بود ... چونه اش بدجور می لرزید ... با صدایی که به زور از حنجره اش خارج می شد نالید:- چرا ... چرا من؟!! چرا من آخه؟آرد با این سوال آشنا بود ... هر *** هر بلایی که سرش می یومد با همین سوال می تونست کم کم خودش رو نابود کنه ... بدترین سوالی که گریبان افراد رو می گرفت ... برای همین هم با آرامش گفت:- از کجا می دونی فقط تویی؟! تو که باید خوب بدونی اشکان ... هر *** تو زندگیش به نوعی غم و غصه داره ... مال تو این مدلی شد ... هیچ *** بی درد نیست ... یه نفر عزیزش رو از دست می ده و می ناله چرا من؟! فکر می کنی اون بلا فقط سر اون اومده؟ چرا اینطور فکر نمی کنی که خیلی های دیگه هم این اتفاقی که واسه تو افتاده براشون افتاده ... خیلی های دیگه هم پشت سر گذاشتن این بحران رو ... پاشو اشکان ... پاشو پسر! درسته که اون ازت سو استفاده کرد و احساسش رو زیر پا گذاشته اما توام با چند تا جمله نابودش کردی ... همه غرورت رو پس گرفتی ... شک نکن!ویولت جلو اومد و همین که تو نگاه اشکان کمی آرامش رو دید با لبخند گفت:- باور کن منم با حرفای تو یه لحظه مو به تنم سیخ شد ... اون که دیگه هیچی! لیاقت نداشت اشکان ... به خاطرش غصه نخور ...اشکان آهی کشید و گفت:- دیگه چطور می تونم پا بذارم توی اون دانشگاه؟ویولت گفت:- چرا نتونی؟!! طوری نشده که ... بیا طوری رفتار کن که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... با رفتار خودت شرمنده اش کن اشکان ...اشکان از جا بلند شد ... نفسش جا اومده بود ... لبخند تلخی زد و گفت:- دلم خیلی براش می سوزه ... افکارش نابودش می کنه ...ویولت هم سری به نشونه افسوس تکون داد و گفت:- وقتی می دیدم چطور برای داداشش به این در و اون در می زنه و برای مادرش غصه می خوره قسم خوردم هر کاری می تونم بکنم تا به آرامش برسه ... اما اون به کم راضی نبود ... اگه بخواد اینجوری بمونه قطعا آینده روشنی در انتظارش نیست ...اشکان

1400/02/11 15:37